هنر همکاری کردن در عین ایستادن برحق

Ahb-66-Sep13-پرسش‌ها از ایرانیان و پاسخ‌ها از ابوالحسن بنی‌صدر 

 

٭ پرسش پنجاه و ششم:    

 56- ارتباط استقلال و آزادی با توحید و شرک چیست؟ اینها را نه در لفظ بلکه در محتوا در کجای قرآن میتوان دید؟ گر چه بارها توضیح دادهاید و در مقاله بسیار جالبی با نام استقلال وآزادی انسان نیز پاسخ دادید ولی در صورت امکان بیشتر، به ویژه در ارتباط با قرآن توضیح بفرمایید. مثلا غفلت از آزدی و استقلال شرک است یا کفر؟

 

● پاسخ پرسش پنجاه و ششم:

     استقلال و آزادی آدمی یا خودانگیختگی او، نه مگر وضعیت فطری یا وضعیت رها از کُره واجبار است؟ در پاسخ به پرسش پنجاهم دانستیم که وضعیت فطری وضعیتی است که موجود زنده از اسباب زندگی همه را دارد و از عوامل مرگ هیچ در او نیست: توحید. 

    اما خوانگیختگی وقتی کامل است که عقل از کُره و اجبار یکسره رها باشد. این آن‌رهائی است که به مدار بازنیاز دارد. هرگاه عقل بتواند با هستی هوشمند این‌همانی بجوید، خودانگیختگی او کامل می‌شود. رهبری درخوراین خودانگیختگی، بنابر قرآن، کدام ویژگی‌ها را می‌جوید؟ این ویژگی‌ها را:

 

1. هرکس خود خویشتن را رهبری کند. و

 

2. خویشتن را رهبری کردن نیاز به اندیشه راهنمائی دارد که ترجمان موازنه عدمی و یا اصول راهنمای زندگی در توحید، بنابراین، دربردارنده حقوقی باشد که ذاتی حیات هستند و روش زیستن در رابطه حق با حق را بیاموزد. و 

3. خویشتن را در عمل به حقوق ذاتی خویش و دفاع از حقوق هر ذیحقی رهبری کند. و

 

4. این رهبری آن نوع رهبری باشد که آدمی دائم الگو/بدیل (= امام) باشد. آدمی وقتی می‌تواند پیوسته الگو/بدیل خویش و همگان بگردد که خودانگیختگی او کامل باشد. در حقیقت،

 

5. الگو/بدیل مداوم گشتن نیاز به معرفت بر این قاعده و عمل به آن دارد: وجود بدیل گویای ادامه حیات بمثابه الگوی عمل به حق، در جریان رشد، است. این قاعده با قاعده دیگری همراه است:

 

6. اگر یک رهبری قدرتمدار و یک رهبری حق‌مدار وجود داشته باشند و اولی نتواند دومی را از جنس خود کند، یا خود از نوع دومی می‌شود (بنابر فطرت و حقوقمندی حیات) و یا دفع شر می‌کند. بنابراین قاعده است که آدمی، هرگاه نتواند صدای وجدان خویش را خاموش کند، به سخن دیگر، اگر نتواند آن‌را به سکوت پیشاروی قدرتمداری مجبور کند، حقوق ذاتی حیات او و استعدادها و فضلهایش مرتب او را از وجود خود آگاه می‌کنند و به راست راه رشد بر میزان عدل بازش می‌آورند. بنابراین قاعده است که مستبدهای خون‌ریز نیز، لحظه‌ها پیشمانی و اظهار آن را تجربه کرده‌اند: پشیمانی فرعون، استعفای استالین، لحظه اعتراف به حقیقت هیتلر، وقتی شاه سابق صدای انقلاب را شنید، استعفای خمینی که دستیارانش از آن بازش گرداندند و... از این‌رو

 

7. شجاعت  ورود به ابتلی و تجربه و توانائی ایستادن بر حق از آغاز تا پایان تجربه. چنان‌که قدرتمدار از حقمدار بازشناخته شود و تسلیم حقمدار به قدرتمدار نا ممکن و رها شدن قدرتمدار از قدرتمداری ممکن باشد. قاعده رحماء بینهم و اشدا علی الکفار همین است. بدین‌قرار،

  

8. ایستادن برحق جدائی ناپذیر می‌شود از دفاع از حق هر ذیحقی. و 

 

9. در مقابله حق با ناحق، حقمدار رویاروئی را به رویاروئی با رهبران زورمداران محدود می‌کند: قاتلو ائمةالکفر. در نتیجه،

 

10. زندگی در جمع و همکاری با جمع، در رابطه حق با حق، ایجاب می‌کند الگو/بدیل یکدیگر بودن و ترک نکردن جمع را به هیچ عذر و بهانه‌ای. حتی اگر یک و یا بیشتر و یا تمامی دیگر اعضای جمع آن‌را ترک گویند، ایستاده برحق و عامل به حق، باید برجای خویش، بماند. زیرا اگر نماند، از جنس رهاکنندگان حق و رویه‌کنندگان زورمداری می‌شود و بنابر قاعده بالا، بعلت نبود الگو/بدیل، انسانها به بردگی قدرت (= زور) در می‌آیند. معنای همه جا کربلا و همه روز عاشورا است، همین است: ادامه حیات در استقلال و آزادی درگرو وجود بدیل است

    پرسیده‌اند: اگر آدمی وارد جمعی شد به این گمان که جمعی حقمدار است و دید اعضای آن چنین نیستند، آیا باز باید در آن جمع ماند زیرا موازنه عدمی ایجاب می‌کند که آدمی در ترک گفتن جمع تقدم نجوید؟ پاسخ این‌است:

10.1. ورود در یک جمع شخص را درجا عضو آن نمی‌کند. پس وارد شونده، باید به حق خویش عمل کند: عضویت در جمع را منوط کند به شناختن جمع و اعضایش. هرگاه شناسائی او به این نتیجه انجامید که اعضای جمع جز آنند که می‌نمایند، یکی از دو راه‌کار را می‌تواند برگزیند:

10.2. شجاعت ابتلی را بیابد و تصمیم به ماندن در جمع بگیرد و در همان‌حال که بر حق ایستاده‌است، اعضای جمع را نیز به حق بخواند. به استناد فراوان تجربه‌ها، با اطمینان کامل، می‌گویم که اعضای جمع هستند که یا جملگی او را ترک می‌کنند و یا اخراجش می‌کنند. با این تفاوت که نه ایستاده برحق آدم پیش از تجربه است و نه اعضای جمع آدمهای پیش از تجربه هستند. هم تجربه‌گر اهمیت تجربه خویش را شناخته‌است و ایستادن برحق را در چنین جمعی تجربه کرده و آتش قدرت‌مداری را نسوزانده بلکه بر او سرد شده‌است و هم اعضای جمعِ موضوع آزمایش، همه و یا برخی از آنها می‌توانند زندگی را عمل به حقوق و دفاع از حقوق کنند. و یا

10.3. عضویت جمع را نپذیرد. هرگاه چنین کند، فرصت تجربه‌ای مهم را از خود و اعضای جمع ستانده‌است. و

10.4. هرگاه عضویت را پذیرفت و، به تدریج، جمع را آن جمع آرمانی که گمان برده بود، نیافت، اگر نخواهد بنا را بر اصل ثنویت بگذارد و جمع را محور بدی و خود را محور خوبی بشمارد و جمع را ترک کند و بخواهد بر اصل موازنه عدمی بماند و در عین ایستادن برحق و الگو/ بدیل حقمداری گشتن، با جمع بماند، دوازده راه‌کاری که در پایان این نوشته (پاسخ پرسش شصتم) آورده‌ام، می‌توانند بکارش آیند. و

 

11. چنین رهبری نیازمند آن‌است که عدالت نه هدف که میزان بگردد، میزان سنجش پندار و گفتار و کردار آدمی به حق. و 

 

12. رهبری خودانگیخته هدفمند می‌شود و هدف آن جامعیت جستن از راه عمل به حق و دفاع از حق و رشد تا این‌همانی جستن با هستی، خودانگیختگی و حق مطلق می‌گردد.

    هرگاه پرسش کنندگان و آنها که این پرسش و پاسخ را می‌خوانند، به قرآن رجوع کنند (کتاب اصول راهنمای قرآن و فصل الگو در کتاب بیان استقلال و آزادی کار مراجعه را آسان می‌کند) در می‌یابند که امامت آن نوع رهبری است که این ویژگی‌ها را دارد. 

    اما اگر اصل راهنما ثنویت (= شرک) بگردد، استعداد رهبری آدمی به بردگی قدرت درمی‌آید و ویران می‌شود و ویران می‌کند. ویژگی‌های عقل قدرتمدار و روشهای کارش را در کتاب عقل آزاد تبیین کرده‌ام.

 

٭ پرسش پنجاه هفتم:

57- این که شما فرمودید اندیشههای غربی بر ثنویت بنا شدهاند، آیا این جز اصول راهنمای مکتوب این ایدئولوژیهاست و یا شما اینگونه ارزیابی میفرمایید؟ مثلا ایدئولوژیهای تولید شده در قرون اخیر، آیا همچنان بصورت نظری آن را اصل راهنما میدانستهاند؟

 

● پاسخ پرسش پنجاه و هفتم:

    این امر که فلسفه غرب ترجمان ثنویت است، امری نیست که غربیان از آن آگاه نباشند و یا آن را نگفته و ننوشته باشند. اما فرض کنیم ساخته‌های فلسفی و ایدئولوژی‌ها که بر پایه آن، ساخته شده‌اند، اعلان نکرده‌باشند که ترجمان اصل ثنویت هستند. این‌ساخته می‌گویند که بیانگر ثنویت هستند و مهم این‌است. مثال‌ها

● فلسفه افلاطونی و فلسفه ارسطوئی ترجمان ثنویت هستند: اولی فیلسوف اول را فعل مایشاء و جمهور مردم را مطیع می‌انگارد و دومی، قانون‌گذار عادل و... را فعال مایشاء و عوام را مطیع می‌شمارد و مدعی می‌شود عوام خلق شده‌اند برای اطاعت کردن و خواص خلق شده‌اند برای امر کردن و حکومت‌کردن. ولایت مطلقه فقیه لباس دین پوشاندن به ثنویت تک محوری ارسطوئی است: ولی‌امر صاحب اختیار مطلق و جمهوری مردم مکلف به اطاعت هستند و هرکس اطاعت نکند، «باغی با غین» می‌شود. 

● منطق ارسطوئی و منطق جدلی (دیالکتیک) هردو ترجمان ثنویت هستند. تناقض و تضاد و قیاس در منطق ارسطوئی بروفق ثنویت ساخته شده‌اند: درتناقض، با اجتماع شرائط، سخن از دوگانه‌ای بمیان‌است که بود یکی نبود دیگری است و تضاد دو ضدی هستند که بایکدیگر جمع ناشدنی هستند و قیاس دو محور هستند که قیاس صوری این و آن رابطه را میانشان برقرار می‌کند تا این و آن نتیجه بدست آید. و در دیالکتیک، دو محور، بنوبت،یکی محور فعال و دیگری محور فعل‌پذیر می‌شوند. 

● استالینیسم برپایه ثنویت تک محوری است: حزب محور فعال و جامعه طبقاتی محور فعل‌پذیر هستند. حزب که نسبت به طبقه کارگر محور فعال است، نسبت به رهبر، محور فعل‌پذیر و وسیله او، بمثابه معمار جامعه بی‌طبقه، در ساختن این جامعه‌است. نازیسم نیز چنین است. الا این‌که نقش محور فعال را – که بنوبه خود نسبت به پیشوا، فعل‌پذیر است- نژاد برتر و نقش محور فعل‌پذیر را «نژادهای پست» بازی می‌کنند.   

● لیبرالیسم ثنویت فرد با فرد و تنظیم رابطه قوا میان فرد با فرد است. در این ثنویت، دو محور نسبت به یکدیگر، فعال و فعل پذیر هستند. غافل از این‌که نابرابری قوا سبب می‌شود که قوی‌ترها محور فعال و ضعیف‌ترها محور فعل‌پذیر بگردند. جامعه‌های دارای نظام سرمایه‌داری لیبرال، چنین گشته‌اند.

  ویژگی همه فلسفه‌‌ها که بر اصل ثنویت ساخته شده‌اند و ایدئولوژیها که بر اساس آنها ساخته شده‌اند، نقش اول بخشیدن به قدرت (= زور) و ویژگی بیان استقلال و آزادی که براصل موازنه عدمی بنا می‌شود، بی‌نقش شدن قدرت و صاحب نقش شدن حق است.

 

٭ پرسش ‌های پنجاه و هشتم و پنجاه و نهم:

58- شما در پاسخ به هموطنی درباره دانستن فرشتگان از اینکه آدمی در زمین فساد میکند، فرمودید که چون انسان موجود آزادی بود آنان دریافتند که این موجود میتواند از استقلال و آزادی خویش غافل شود، ولی پرسش من اینجاست که آیا اساسا میتوان برای مخلوقات خداوند استقلال و آزادی متصور نبود تا بتوان گفت فرشتگان، چون خود از آن محروم بوده‌اند، دانسته‌اند که او خون ریز است؟ زیرا اگر استقلال و آزادی ویژگی‌ای همگانی باشد ، نمیتواند دلیل درستی باشد و پرسش بسیار مهم دیگر اینکه آیا همه مخلوقات، مثلا فرشتگان مستقل و آزادند؟ زیرا بنابر دانستههای ما گویی فرشتگان اختیار آدمی را ندارند.

59- شما در سرمقاله شماره843 فرموده‌اید: «اگر خدائی وجود داشته ‌باشد و استقلال و آزادی مطلق باشد، بنابر این‌که از حق جز حق صادر نمی‌شود، از این استقلال و آزادی مطلق، جز استقلال و آزادی صادر می‌شود؟» پرسشی که مطرح میشود این است که آیا دیگر پدیدههای هستی مانند حیوانات و گیاهان و به ویژه جمادات مستقل و آزادند؟ زیرا آنها نیز مخلوقات خداوند هستند.

 

 

● پاسخ پرسش ‌های پنجاه و هشتم و پنجاه و نهم:

   بنابر این‌که آفریده‌ها خودانگیخته باشند، تنها انسان نیست که خودانگیخته و دارای مدار باز می‌شود. باوجوداین، چون در خودانگیختگی، زور، بنابراین تخریب، بی‌محل می‌شود، پس این غفلت از استقلال و آزادی است که، درجا، زور را صاحب نقش می‌کند و بکاربردن زور ویرانگری و قتل ببار می‌آورد. باتوجه به این‌که فرشته‌ای قیاس کرد و رانده شد، پس این‌نوع آفریده‌ها نیز خودانگیخته‌اند و می‌توانند از استقلال و آزادی خویش غافل شوند. لذا، به تجربه،باید می‌دانسته‌اند که غفلت از استقلال و آزادی، خون‌ریزی و ویرانگری به دنبال می‌آورد، بنابراین، آفریده‌ای که انسان است، می‌تواند خون‌ریز و ویرانگر بگردد.

      پرسش این فرصت را پدید می‌آورد برای طرح یک پرسش مهم و یافتن پاسخ آن: نیرو وجود دارد آیا این نیرو، بطور خودانگیخته، در ویرانگری بکار می‌رود؟ هرگاه در حالت طبیعی، نیرو ویرانگر بود، جان‌داران، وجود پیدا می‌کردند؟ حتی پدیده‌هائی که جان‌دار خوانده نمی‌شوند، در حالت طبیعی، تعامل بایکدیگر را با جهت دادن نیرو در تخریب بکار می‌برند؟ اگر پاسخ آری است، جبارآمر کیست؟ اگر، نه، پس تعامل‌ها خودانگیخته انجام می‌گیرند و تجزیه و ترکیب‌های ویران‌گر وقتی جای‌گزین می‌شوند که جبار یا جبارانی تجزیه و ترکیبهائی را جانشین کنند که ویرانگر و مرگبار هستند. 

   این پرسش ساده هرگاه به ذهن سازندگان این و آن بیان قدرت می‌رسید و آنها این پرسش را از نیروی حیاتی موجود درخود می‌پرسیدند، بیان‌های قدرت را که، بنابرآن‌ها، حیات یکی در گرو مرگ دیگری است، می‌ساختند؟ اگر انسان‌ها این پرسش را از خود می‌کردند و در می‌‌یافتند در حالت طبیعی، نیرو حیات بخش است و حیات ستان نیست و تا وقتی بدان جهت ویران‌گر ندهی، در ویران‌گری بکار نمی‌رود، خود و دیگر تخریبی را با دادن جهت ویران‌گر به نیرو، رویه می‌کردند؟ تفاهم و دوستی بهانه و دلیل نمی‌خواهد، زیرا دوستی حقی از حقوق انسان است. زیرا،هرحقی جاذب حقی است. باوجوداین، چه سبب می‌شود که انسانها حق دوستی را از یاد می‌برند و بهانه و دلیل می‌سازند برای توجیه دشمنی و تخریب یکدیگر؟ فرشته این پرسش را از خود نکرد و دلیل تراشید برای دشمنی با آدم. از جمله، به این دلیل که عقل استقلال و آزادی و دیگر حقوق انسان را، از رهگذر تمرین مداوم در عمل کردن همه روزه به حقوق، است که از یاد نمی‌برد؛ خلاء است که ایجاد نمی‌کند. وگرنه، درجا، بنده قدرت می‌شود. بدین‌قرار، غافل نشدن از حقوق و عمل به آنها و خلاء ایجاد نکردن، نیاز به اندیشه راهنما پیدا می‌کند. نداشتن این اندیشه، در سر داشتن بیان قدرت بمثابه اندیشه راهنما است: خلاء را زور پر می‌کند. 

     باوجود این، آن‌کس که بهشت را جائی توصیف کرده‌است‌ که، در آن، هیچ جانداری نسبت به جاندار دیگری مالک به چیزی نیست، به سخن دیگر، حقوق رابط جانداران با یکدیگر هستند، می‌دانسته‌است که اگر هر جانداری به نیرو جهت ویرانگری ندهد، زندگی در رشد پایدار می‌شود: هرجامعه‌ای که بخواهد رشد کند، اعضای آن باید برخوردار از حقوق شهروندی بگردند و رابطه‌ها را حقوق برقرار کنند. نیروی حیاتی چنین جامعه‌ای به صد در صد میل می‌کند و رشد همه‌جانبه‌ای بر میزان عدالت اجتماعی می‌جوید و این رشد شتاب می‌گیرد.

     

٭ پرسش شصتم:

60- در بسیاری از موارد، هنگامیکه درباره افکار و اندیشههای شما با کسی صحبت میکنم، به سختی و دشواری تغییر اندیشهها پی‌میبرم. برای مثال وقتی که از اصلی از اندیشههای شما صحبت میکنم، در ذهن طرف مقابل مجموعهای از احادیث، باورها، و یا اصول عرفانی نقش میبندد که با افکار شما در تضاد اساسی است و طرف مقابل گاه نمیتواند از باورهای قبلی چشم بپوشد و این مجموعه جدید را بپذیرد، به نظر شما چه باید کرد؟

 

● پاسخ پرسش شصتم:

    آنچه در باره صبر ایوب و بی‌صبری یونس و پیامبری نوح و «طوفان نوح» آمده‌است که رها نکردن بیان قدرت بمثابه اندیشه راهنما ببارآورد، زندگی همه روزه انسانها است. هم‌اکنون، آلودگی محیط زیست همان طوفان نوح نیست؟ اما آن تجربه‌ها درس‌های بزرگ نیز می‌آموزند:

 

1. باتوجه به این واقعیت که در جامعه‌ها، انسان‌ها در روابط قدرت زندگی می‌کنند، حتی وقتی بر حقوق ذاتی خویش عارف می‌شوند، بدانها عمل نمی‌کنند. زیرا با زندگی در جامعه سازگار نیست. قرارگرفتن در روابط قوا، همه روز و در هر روز، همه ساعت‌ها را باید در تقلا برای دست بالا را پیداکردن گذراند. از‌این رو، اندیشه راهنمائی که بیان استقلال و آزادی است، باید بکار زندگی از نوع دیگر، بیرون از روابط قوا، رشد در استقلال و آزادی بیاید. پس گزیدن این نوع از زندگی و بکاربردن اندیشه راهنما است که به آدمی امکان می‌دهد از نظام قدرت‌محور جامعه بیرون رود و بدیل آن و الگوی زندگی جدید بگردد. و این کار اول است. در عمر خود بسیار کسان دیده‌ام که داوطلب بجای آوردن حق زندگی و گزیدن زندگی در استقلال وآزادی شده‌اند، اما تجربه را درآغاز، اگر نه، در نیمه و  اگر نه، در نزدیکی‌های رهاشدن از اعتیاد، رها کرده‌اند. و

2. هرگاه بدیلی الگوی زندگی در استقلال و آزادی نباشد، حیات یک جمع از میان می‌رود. هرگاه نوح و آنها که با او در کشتی زندگی نشستند نبودند، زندگی جامعه‌ای که، در آن، نوح و همرانش بدیل و الگوی زندگی در استقلال و آزادی بودند، از میان رفته بود. پس کار دوم، بدیل و الگو شدن را دلیل ادامه حیات دانستن و فرصت را برای بدیل و الگو شدن مغتنم شمردن و خویشتن را دلیل ادامه حیات جامعه خویش در استقلال و آزادی گرداندن، بنابراین، در محاصره آتش قدرتمداری، بر حق ماندن است . و 

 

3. گویند نوح 1000 سال دعوت به حق کرد. عقل قدرتمدار بسراغ عمر 1000 ساله و ممکن بودن و نبودنش می‌رود، اما عقل تجربه‌گر، این درس را می‌آموزد: ایستادن برحق و فراخواندن به حق، باید صفت استمرار داشته باشد. وگرنه بلااثر است. پس کار سوم،   در ایستادن به حق و دعوت کردن به حق، پی‌گیر بودن است. و

 

4. در سه کار بالا، می‌باید چون ایوب صبور بود و این کار چهارم است. اگرنه، یونس می‌شوی و برتو همان می‌رود که بر او رفت. و

 

5. بنابراین که اعتیاد به اطاعت از قدرت وجود دارد و بیانهای قدرت این اطاعت را توجیه می‌کنند، هر روز ایستادگی برحق و فراخواندن به حق هم یک ابتلی و آزمون است و هم نیاز به رشد علمی دارد. بدیل/الگو می‌باید در دانش و فن، امام باشد. هم پیشاپیش رود و هم سمت‌یاب همگان به دانش و فن و بکاربردنش در ساختن اسباب برخورداری کمال از زندگی، وقتی عمل به حقوق است، باشد. و این کار پنجم است. و

 

6. باورها به جای خود، یک اطلاع غلط را نیز نمی‌توان حذف کرد. تنها می‌توان آنها را در اصول و فنون، نقد کرد و به یمن نقد، از باور غلط،  به راه و روش صحیح رسید. این‌کار ششم و بس سودمند است. زیرا نه تنها به باورمندان به این و آن بیان قدرت امکان می‌دهد خود تغییر خویش را تصدی کنند، به دعوت کننده نیز امکان می‌دهد دانش بر دانش بیفزاید. و

 

7. همراه با گشودن افق استقلال و آزادی به روی زندگانی که در نظامهای اجتماعی قدرت محور زندگی می‌کنند، همراه به فراخواندن به حق و وصیت به صبر، آمادگی برای همکاری در گذار از آن زندگی به این زندگی بایسته‌است. به سخن دیگر، بشارت زندگی در استقلال و آزادی و رشد برمیزان عدالت را باید با هشدار و انذار همراه کرد. هشدار و انذار نیاز به نقد مداوم پندارها و گفتارها و کردارهای ویران‌گر دارد. و این کار هفتم است. و

 

8. بنابراین که هرکس خود خویشتن را رهبری می‌‌کند، کسی که داوطلب الگو/بدیل شدن می‌شود، از صمیم قلب، باید متقاعد باشد که «اگرهم بخواهد نمی‌تواند دیگری را رهبری کند». پس هرگز نباید محض جلب نظر دیگری، گفتاری و یا کرداری که حق نیست اما در جلب دیگری مؤثر است و یا موئر می‌انگارد، بر زبان آورد. زیرا چنین کاری خارج شدن از موازنه عدمی و وارد شدن به موازنه وجودی یا تعادل قوا و باطل شدن بمثابه الگو/بدیل است. این کار هشتم است. و

 

9 . برخلاف مقابله حق با ناحق که، در آن، دایره رویاروئی را باید به «رهبران» محدود کرد، در مقام دعوت به حق، بایستی به سراغ همه آنهائی رفت که فاقد حقوق و در روابط قوا، موقعیت و وضعیتی را دارند که با تغییرکردن، نیروی محرکه می‌شوند و می‌توانند جهان را تغییر دهند. به قول مصدق، «جوانان هنوز به همه چیز نرسیده» می‌توانند چنین کسانی باشند. و این کار نهم است.

  

10. و بدیل/الگو دو کار را نباید بکند و یک کار را باید بکند:

10.1. واکنش نباید بشود. هر نوبت که در موقعیتی قرارگرفت که خود راناگزیر از ابراز واکنش دید، الف. خویشتن را به حق و صبر بخواند. و ب. کنش (اغلب زورمایه) طرف خود را مسئله‌ای که باید حل کند، تلقی و برای آن راه‌حلی بجوید که خود وکنشگر را از رابطه قوا خارج می‌کند. بنابراین،

10.2. خشونت بکار نبرد. چه در مقام عمل و خواه در مقام عکس‌العمل که خشونت زدائی را با خودداری از عکس‌العمل ابراز کردن آغاز می‌کند. و

10.3. قواعد خشونت‌زدائی را بشناسد و در خود و در محیط زندگی خود بکار برد. 

    مجموع این سه کار، کاردهمی است که باید بکند.

 

11. ده کار بالا انجام شدنی نیستند هرگاه اندیشه راهنما بکار دشمنی کردن نیاید و بکار دوستی کردن بیاید.پس،کار یازدهم بکار بردن این اندیشه است هم در زندگی خویش و هم در فراخواندن انسانها به زندگی در استقلال و آزادی، بنابراین، دوستی بایکدیگر. این کار باید همراه شود با نقد بیان‌های قدرتی که بکار توجیه روابط قوا می‌آیند و دوستی را نیز یک رابطه قوا می‌انگارند. و

 

12. و یازده کار بالا، بی‌تردید، نیاز به زبان آزادی دارد. ویژگیهای زبان آزادی را در کتاب ارکان دموکراسی تبیین کرده‌ام. در این‌جا، خاطر نشان می‌کنم که باید تمرین کرد تا که کلمه‌ها و جمله‌ها که بکار می‌بریم، بن‌مایه‌ای از زور نداشته باشند. بدین‌‌قرار، تمرین زبان آزادی و بکاربردنش، کار دوازدهم است.

     بدیهی است تجربه‌گر، بنابر موقعیت و وضعیت، می‌تواند راه‌کارهای دیگر بیاندیشد و به بوته آزمایش بگذارد.

 

 

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter