وضعیت سنجی یک صد و شصت و ششم: آنگ سان سوچی و قدرت؟

õوضعیت روهینگیائی‌ها در 13 سپتامبر 2017، روزی که آنگ سان سوچی از شرکت در اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل منصرف شد:

    روزنامه لوموند (13 نوامبر)، در خبر انصراف آنگ سان سوچی از شرکت در اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل متحد، وضعیت روهینگیاها را، از زبان مقامات سازمان ملل متحد، این‌سان گزارش کرده‌است:

 نخست وزیر برمه (نام پیشین که اینک میانمار خوانده می‌شود)، خانم آنگ سان سوچی، برنده جایزه نوبل صلح، در اجلاس 2016مجمع عمومی سازمان ملل متحد، قول داد از حقوق روهینگیا‌ئیها (منطقه زیست دوزخیان روی زمین در استان راخین) حمایت کند. قول داد قویاﱟ با پیشداوریها و نارواداری مقابله کند. در همان‌حال که می‌گفت دولت حقوق انسان را رعایت خواهد کرد، از جامعه جهانی می‌خواست، تفاهم و بردباری نشان دهد. اینک، روزی پیش از تشکیل شورای امنیت برای رسیدگی به وضعیت مردمی که گرفتار «پاک سازی قومی» شده‌اند، سخنگویش اعلان می‌کند او، رئیس حکومت بیرمانی (میانمار)، در اجلاس این مجمع شرکت نمی‌کند.

 از 25 اوت که ارتش میانمار، به قول زید رعد الحسین، کمیسر عالی سازمان ملل متحد در امر حقوق انسان، پاکسازی قومی را تصدی می‌کند تا 13 سپتامبر، 370 هزارتن به بنگلادش پناهنده شده‌اند. در مرز بنگلادش با بیرمانی، سازمانهای بین‌المللی که بکار امداد مشغولند، دیگر یارای امداد را ندارند. 60 درصد پناهندگان را کودکان تشکیل می‌دهند و در میان آنان، صدها زخمی و بیمار وجود دارند. همه آنها گرسنه و تشنه‌اند. چادرها بهیچ‌رو کفایت نمی‌کنند.

 با آنکه روهینگیائیها ده‌ها سال پیش در بیرمانی سکنی گزیده‌اند، از سال 1982، گرفتار تبعیض قومی و نژادی هستند. از آن تاریخ، آنها در کشوری که 90 درصد ساکنانش بودائی هستند، خارجی تلقی می‌شوند و مهاجران غیر قانونی بشمارند.

 براطلاعاتی که لوموند انتشار داده‌است باید افزود که این مردم زمانی به این منطقه از بیرمانی مهاجرت کردند که هند مستعمره انگلستان بود و این مهاجرت، تغییر محل سکنی در درون هند تلقی می‌شد. مهاجران بخاطر یافتن کار مهاجرت می‌کردند. بنابراین، دولت میمانمار حق ندارد آنها را خارجی بداند.

 با توجه به این امر که جمع مهاجران پیش از این تاریخ و مهاجران کنونی افزون بر 600 هزار تن است و شماری هم به هند و هرجای دیگر که توانسته‌اند، پناهنده شده‌اند، از جمعیت 1.1 میلیون روهینگیائیها، شماری اندک در روهینگیا باقی نمانده‌اند و قول کمیسر حقوق بشر سازمان ملل متحد، در باره پاکسازی قومی توسط ارتش میانمار صحیح است. باوجوداین،

 روابط قوا در سطح جهان و در سطح منطقه، بدین‌خاطر که این پاک‌سازی را ممکن کرده‌اند، بسود روهینگیائی‌ها نیست. و از شورای امنیت نیز کاری ساخته نمی‌شود.

 امثال خامنه‌ای و آل سعود و... و نیز، اردوغان و روحانیان این و آن دین که توجیه‌گر خشونت‌گری هستند، بدینخاطر که چون خامنه‌ای، «النصر بالرعب» را روش و اسلام را وسیله توجیه قدرت خویش کرده‌اند، در شمار مسئولان طراز اول اسلام ستیزی و اسلام هراسی هستند که اینک وسیله توجیه پاکسازی قومی شده‌است. مسئولان ردیف اول این جنایت و جنایتهای بسیار دیگر نیز هستند.

õ آنگ سان سوچی چرا زبان امثال ترامپ و خامنه‌ای و نتان یاهو و... را پیدا کرده‌است؟:

1.آنگ سان سوچی، برنده جایزه نوبل صلح است. این جایزه را بخاطر دفاع از حقوق انسان و مبارزه برای استقرار دموکراسی در میانمار، دریافت کرده‌است. او سالهای دراز را در زندان و حصر خانگی گذرانده‌است، در تمامی آن‌سالها افکار عمومی جهان از او حمایت کرده‌است. اگر امروز او «مبارزه با تروریسم» را وسیله توجیه پاکسازی قومی می‌کند، آیا تقصیر حقوق انسان و دموکراسی است؟ نه. کسی هم تقصیر را به گردن حقوق انسان و دموکراسی نیانداخته‌است.

    آیا تقصیر شخص آنگ سان سوچی است؟ خامنه‌ای هم او را مقصر می‌شناسد و هم کمیته نوبل را و می‌گوید: فاتحه جایزه نوبل صلح خوانده شد. طرفه اینکه در همان ماهی اینگونه سخن می‌گوید که، در سال 67،  خود او «رئیس جمهوری» بود و چند هزار (بنابر خاطرات منتظری، 2700 تا 3700 و بنابر فهرست اسامی قربانیان جنایت، قریب 6000 )، تن اعدام شدند. در همان زمان و پس از آن، زمانی که او «رهبر» و هاشمی رفسنجانی «رئیس جمهوری» بودند، قیام مردم چند شهر ایران را به خاک و خون کشیدند. بدستور او، قتل‌های سیاسی انجام گرفتند (فروهرها و نویسندگان و روشنفکران و نزدیک به 450 تن دیگر که فهرستی از اسامی آنها ترتیب داده شده ‌است). باز به دستور او، در سال 1388، مردم در جنبش همگانی را به رگبارهای مسلسلها سپردند و زندان کهریزک او نماد جنایت پیشگی در مقیاس جهان شد. در دولت ولایت مطلقه فقیه، شمار مهاجران از ایران، دست‌کم سه برابر کل جمعیت روهینگیائی‌ها است. آیا خمینی و خامنه‌ای این جنایت‌ها را «مبارزه با تروریسم» نمی‌خواندند و همچنان نمی‌خوانند؟

2. تقصیر نه با حقوق انسان است و نه با دین بودائی و نه با جایزه نوبل صلح و جایزه دهندگان. راستی این ‌است که در دادن جایزه، متأسفانه، ملاحظات سیاسی و غیر آن، رعایت می‌شوند. اما در مواردی از این نوع، جایزه بخاطر تعمیم دموکراسی و ایجاد وجدان همگانی به حقوق انسان و برانگیختن به عمل به حقوق و رعایت حقوق، داده شده‌ است. تقصیر با تغییر رابطه است: رابطه با حقوق وقتی جای به رابطه با قدرت داد و انسان‌ها آلت فعل قدرت شدند، اگر عامل جنایت نشوند، توجیه‌گر آن می‌شوند. نخست چند واقعیت که حقیقت نیز هستند را شناسائی کنیم:

2.1. زور را همگان نمی‌توانند بکاربرند بی‌آنکه گرفتار مرگ و ویرانی همگانی شوند. حقوق را همگان می‌توانند بکار برند و گرفتار مرگ و ویرانی نشوند. و نیز، اگر همگان  به حقوق عمل کنند، پای زور بمیان نمی‌آید و رشد می‌کنند. هر شهروند و جامعه شهروندان نظام اجتماعی باز و فضای بی‌کران معنویت را باز می‌یابند.     

2.2. هر وضعیت و موقعیتی اندیشه راهنمای خود را می‌طلبد: آنگ سان سوچی، در وضعیت و موقعیت استقامت، اگر بیان قدرت در سر داشت، به استقامت توانا نمی‌شد. فکر راهنمای او، حقوق انسان و دموکراسی را در برداشت. حال آنکه، در وضعیت و موقعیت، نخست وزیر کشوری که، در آن، ارتش کودتاچی هنوز «قدرت اول» است، اگر بخواهد به اندیشه راهنمای دوران استقامت عمل کند، یا باید توانائی تغییر ساختار دولت را داشته باشد و یا توسط قدرت حذف می‌شود. این‌ همان مشکلی است که خمینی نیز با آن روبرو شد. او بیراهه تسلیم شدن را در پیش گرفت و زندانی ساختار قدرت و آلت فعل آن شد. این شد که اندیشه راهنمای انقلاب ایران را با اسلام من درآوردی ولایت مطلقه فقیه جانشین کرد.

    برای آنکه رابطه مرام با قدرت را باز هم ملموس‌تر کنیم، این قسمت از خاطرات غلامحسین بیگدلی را نقل می‌کنیم: او افسر ارتش و زمانی آجودان اشرف پهلوی بود. سپس کمونیست شد و به فرقه دموکرات پیوست. پس از شکست فرقه، به قلمرو امپراطوری روسیه گریخت. در آن قلمرو، آنچه دید را ضد باورهای خود یافت و زبان به انتقاد گشود. هم‌مرامهایش او را به ک.گ.ب (سازمان اطلاعات و امنیت مخوف استالین) لو دادند. «دادگاه» استالینی، او را محکوم به کار اجباری در سیبری بمدت 25 سال کرد.

     بنابر خاطرات او، در ایران، کشور مسلمان، کمونیست می‌شود. پس از محکومیت، در طول راه به سیبری که فقر غذائی یکی از سختی‌های هستی‌ستان آن بوده ‌است، اسلام را باز می‌یابد و ده تنی را می‌یابد که مسلمان بوده‌اند. با یکدیگر هم‌پیمان می‌شوند که به اتفاق در برابر مرگ بر اثر سرما و فقر غذائی و بیگاری و تحقیر و محرومیت از مداوا و...، مقاومت کنند. در سیبری شمار آنها افزون بر 200 تن می‌شود. جامعه برخوردار از نظام شورائی و تعاونی تشکیل می‌دهند و بر ایستادگی، در برابر سختی‌های هستی‌‌ ستان، توانا می‌شوند. در پایان 7 سال از زندانی آزاد می‌شود که هیچ محکومی نباید از آن زنده بیرون می‌آمد. علت رهائی، مرگ استالین. او به باکو باز می‌گردد. یکبار دیگر دانشجو می‌شود و از دانشجوئی به استادی می‌رسد و در پی انقلاب ایران، به وطن باز می‌گردد.  تا این هنگام، او 40 کتاب تألیف کرده ‌است.

    در مقام توضیح، آسان این ‌است که بگوئیم: او نه درک درستی از اسلام داشت و نه درک صحیحی از کمونیسم. نسبت به فقر و تیره بختی اکثریت مردم کشور حساس شد و چاره کار را کمونیسم دانست و کمونیست شد. در مهاجرت به باکو، سرخورده شد و استقامت در برابر مرگ محتوم، اندیشه راهنما می‌خواست و او جز اسلام، فکر راهنمای دیگری، در دسترس نیافت.

    اما در ساختن این توجیه، از دو عامل مهم غفلت شده‌ است: یکی قدرت و دیگری استخدام مرام توسط قدرت. او به فرقه دموکرات پیوست زیرا بر این باور بود که قدرت وسیله است و اگر این وسیله برای به اجرا گذاشتن کمونیسم بکار رود، رنجبران، از رنج فقر و تیره‌بختی رها می‌شوند. استالین هم همین باور را داشت. همه آنها که درک صحیحی از قدرت ندارند، نیز همین باور را داشتند ( خمینی و...) و دارند. آیا بیگدلی استاد دانشگاه دریافته ‌است که نسبت مرام با قدرت نسبت پنبه و آتش است و قدرت مرام را با از خود بیگانه و میان‌تهی کردن می‌سوزاند؟ پاسخ این پرسش نیازمند مطالعه کارها و زندگی او از زمان بازگشت از سفر مرگ است.

3. بدین ‌سان، در وضعیت و موقعیت ایستادگی در برابر قدرتی که انسان را فاقد حقوق می‌داند و محکوم به فجیع‌ترین مرگ‌ها می‌کند، اسلامی از نوع اسلام خمینی و خامنه‌ای و کمونیسمی از نوع کمونیسم لنین و استالین، بکار نمی‌آیند. اندیشه راهنمائی بکار می‌آید که افق معنویت را که بدون گشوده شدنش، استقامتی از این نوع ممکن نیست، بروی انسان بگشاید و دموکراسی شورائی و تعاون به یمن عمل به حقوق و رعایت حقوق یکدیگر را راه و روش بشناسد. چنانکه اسلام ولایت مطلقه فقیه مطلقا بکار انقلاب نمی‌آمد و هرگاه بر زبان می‌آمد، جنبش همگانی را فرو می‌خواباند، بکار آن استقامت هم نمی‌آمد. مارکسیسم از خود بیگانه شده توسط لنین و بسیار بیشتر از او استالین نیز، بکار تسلیم محض شدن می‌آمد و نه استقامت.

    آنگ سان سوچی هم با آن فکر راهنما که در برابر استبداد ارتشیان مقاومت می‌کرد، نمی‌تواند همکار ارتشیان در دولت بگردد. پس، یا باید ساختار دولت و فکر راهنمای ارتشیان تغییر کنند و یا طرز فکر و رویه خانم نخست وزیر. در سال پیش، او از جهانیان خواسته بود، تفاهم و بردباری شیوه کنند. اما برای اینکه جهانیان تفاهم و بردباری شیوه کنند، او باید همان آنگ سان سوچی دوران مقاومت بماند. او باید بر حق بایستد و بداند که بر فرض وجود سازمان تروری که گویا ارتش با آن می‌جنگد، ترور فرآورده رابطه مسلط -زیر سلطه است. راهکار پاکسازی قومی و نژادی نیست، راهکار بازکردن مدار بسته مسلط – زیر سلطه، مبارزه با تبعیض‌ها، شناختن حقوق روهینگیائی‌ها بمثابه انسان و حقوق آنها بمثابه شهروند و عضو جامعه شناختن و شریک کردن آنها در برخورداری از حقوق ملی و همگانی کردن امکانات رشد انسان و عمران طبیعت است.  

    او می‌تواند – همچنان که خمینی و... نیز می‌توانستند – پیشاروی آتش خشونتی که جنگل زندگی را در تمامی روی زمین می‌سوزاند، در بکاربردن این راهکار، الگو بگردد، راهکاری که نظام جهانی سلطه‌گر-زیر سلطه، برآن پرده کشیده‌ است تا دیده نشود.

4. از آنگ سان سوچی، «نمی‌توانم و فاقد امکان  هستم»، پذیرفته نیست. چرا که ساختار قدرتی که پاکسازی قومی و نژادی و سازماندهی جنایت را ممکن می‌کند، ساختاری نیست که بتوان از راه عمل در درون آن و همکاری با متصدیان جنایت و یا رویه کردن مماشات، اصلاحش کرد. تغییرش باید داد. این تغییر نیازمند وارد شدن جامعه مدنی به صحنه و برخورداری شهروندان از حقوق شهروندی است. چاره کار گفتن حقیقت و تمام حقیقت به مردم و شرکت دادن مردم در تغییرکردن و تغییر دادن است. این رویه بسا سبب کودتا بگردد. در این ‌صورت، آنگ سان سوچی به انسان‌های گرانقدری می‌پیوندد که در کشورهای مختلف جهان، از جمله در کشورهای آسیائی، از مهره‌ای در ساختار قدرت گشتن سرباز زدند و نمادهای ایستادگی بر حق شدند. آنها تردید نداشتند و ندارند که آن راه که به آشتی انسان‌ها در حقوقمندی می‌انجامد، این راه ‌است. با وجود این،

4.1. این واقعیت را فاش باید گفت که دین یا مرام، هرچه باشد، در زمان تجویزکردن و مشروعیت بخشیدن به خشونت، از خود بیگانه می‌شود. اگر نشود، با آنچه هست، توانا به تجویز خشونت نمی‌شود. اگر این مرام حقوق انسان باشد، از آنجا که بکاربردن زور مانع از آن می‌شود که انسان به این حقوق عمل‌کند، ممکن نیست بتواند اعمال خشونت را تجویز کند. لاجرم، پای مصلحت بمیان می‌آید و بنام مصلحت – که در این مورد مبارزه با تروریسم است! – خشونت توجیه می‌شود. مورد پاکسازی قومی و نژادی، با شفافیت تمام، براهل خرد معلوم می‌کند که مصلحت بیرون از حق، عین مفسدت است. مصلحت‌هائی از این نوع، سرانجام سبب از خود بیگانه شدن فکر راهنمای جانبدار حقوق انسان می‌گردد. همگانی‌ترین نوع این از خود بیگانگی، نوع تبعیض نژادی و قومی و جنسی و ملی است: انسان‌هائی هستند که برخوردار از حقوق هستند و دون انسانهائی هستند که برخوردار از این حقوق نیستند. قول هگل. و یا انسان‌هائی شعور و توانائی برخورداری از حقوق خود را دارند و انسان‌هائی این شعور و توانائی را ندارند و مانع برخورداری باشعورها نیز می‌شوند. این ممانعت است که باید از میان برداشت. حقوق انسان را اگر با «ارزشهای غرب» و یا اسلام توجیه‌گر ولایت فقیه و یا دین بودائی توجیه کننده خشونت، جانشین کنیم، در می‌یابیم چرا زبان ترامپ و نتان یاهو و خامنه‌ای یکی است. و چرا آنگ سان سوچی، در مقام توجیه، همان زبان را بکار می‌برد؛

4.2. روشن است که قدرت نیاز به توجیه دارد. بسیارند که می‌گویند اگر دین یا مرام بیان قدرت نباشد چگونه قدرت می‌تواند آن را در توجیه خود بکار برد؟ مثال بالا، (حقوق انسان بمثابه مرام) روشن می‌کند که وقتی هم فکر راهنمائی بیان قدرت نیست، با پا درمیانی مصلحت، می‌تواند در بیان قدرت از خود بیگانه شود. امر مهمی که همگان باید بدان توجه کنند این ‌است:

    دین یا مرامی که بیان اسقلال و آزادی باشد و انسان‌هائی آنرا اندیشه راهنمای خود کنند، بنابراین ‌که راهبر به عمل به حقوق است، نه تنها آنها را به برقرار کردن رابطه قوا بر نمی‌انگیزد، بلکه از برقرار کردن چنین رابطه‌ای منع نیز می‌کند. از این‌ رو، ممکن نیست نخست فکرراهنما از خود بیگانه بگردد. نخست انسان‌ها هستند که با غفلت از حقوق خویش، با غفلت از استقلال و آزادی خویش، رابطه قوا برقرار می‌کنند و در این رابطه، طرف مسلط دین یا مرام را در بیان قدرت تجویز کننده بکار بردن ترکیبی از زور و پول و علم و فن و... بر ضد زیر سلطه‌ها از خود بیگانه می‌کند. و طرف زیر سلطه آنرا، در توجیه تسلیم‌پذیری از خود بیگانه می‌کند.

4.3. وقتی زیر سلطه زندگی در وضعیت و موقعیت زیر سلطه را غیر قابل تحمل می‌یابد و سلطه‌گر بطور روز افزون غیر قابل تحمل‌ترش می‌کند، ناگزیر، یکی از سه راهکار در پیش می‌گیرد:

 بازجستن اندیشه راهنما بمثابه بیان استقلال و آزادی (مورفولوژی انقلاب ایران بنابر تحقیق پل ویی و خسرو خاور و مواردی از نوع مورد بیگدلی) و بکاربردن آن در عمل به حقوق و در برقرار کردن رابطه حق با حق و به جنبش و استقامت در جنبش روی آوردن و یا

 همچنان در اعتیاد به اطاعت از اوامر و نواهی قدرت ماندن (اکثریت بزرگ مردم جهان، از جمله مردم ساکن  روهینگیا)و یا

 غافل از این واقعیت که ناتوانی حاصل غفلت از حقوق و عمل به حقوق و تن دادن به حکم زور است، به زور ناتوان‌ گردان پناه می‌برند و به خشونت ‌می گروند. آنها که شکار مسلط ها و آلت فعل آنها در توجیه خشونت‌گستری می‌شوند، اینان هستند.

 4.4. بدین ‌سان، همانطور که عذر آنگ سان سوچی پذیرفته نیست، عذر مردم روهینگیا و مردم فلسطین و مردم ایران و مردم یمن و مردم عراق و مردم سوریه و مردم افغانستان و مردم پاکستان و مردم عربستان و مردم مصر و مردم ... نیز پذیرفته نیست. تا زمانی که راهکار اول را بر نگزینند، در دوزخی که خود نیز هیزم کش آن هستند، زندگی می‌‌کنند، زندگی در دوزخ.

    و کار آنها که نقش بدیل را بر عهده دارند، «محکوم می‌کنم» و یا «معلوم نیست تقصیر کیست» و... نیست. بلکه شناسائی امر واقع است آنسان که هست تا که خود به زبان درآید و رابطه‌ها را بازشناساند. افزون بر چونی، بدیل را از چرائی نیز آگاه کند و او در همان‌ حال که به مسلط‌ها  هشدار می‌دهد که تا ویران نشوند ویران نمی‌کنند، مدار بسته رابطه مسلط – زیر سلطه را بروی زیر سلطه‌ها بگشاید

Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter