سير انديشه سياسی در سه قاره

 

 

نویسنده : ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

چاپ اول : تيرماه 1367

انتشارات انقلاب اسلامی

 

 


تنظیم برای سایت : انتشارات انقلاب اسلامی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقدمه

بخش اول:

 

سير انديشه سياسی در سه قاره

1-     ناسيوناليسم غرب بمثابه انديشه و بازتاب آن در جامعه های ديگر (پيش از تجربه):

2-     ديناميک های روابط سلطه گر - زير سلطه و تحول ناسيوناليسم

 

ديناميک های بيانگر روابط سلطه گر -  زير سلطه

ديناميک ادغام

ديناميک تلاشی

ديناميک توسعه در مکان و زمان

ديناميک قهر

ديناميک نابرابری

ديناميک وجدان ملی و وجدان جهانی

ديناميک انقلاب

ب- تحول ناسيوناليسم در جامعه های زير سلطه

ب - 1 - ناسيوناليسم انطباق طلب

 

کارنامه ناسيوناليسم انطباق طلب

در وجه سياسی

در وجه اقتصادی

در وجه اجتماعی

 

در وجه فرهنگی

در رابطه با فرهنگ مسلط

در رابطه با فرهنگ خودی

 

ناسيوناليسم انطباق طلب چپ

ب- 2- ناسيوناليسم مقاومت

1- ناسيوناليسم مقاومت طلب ليبرال

2- ناسيوناليسم مقاومت طلب چپ

از ملی کردن نفت تا انقلاب

سلطه کدام است و استقلال چيست؟

آيا در رابطه سلطه گر - زير سلطه احتمال تغييرساختهای اجتماعی بسود زحمتکشان وجود دارد؟

آزادی چيست؟

فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و رابطه آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

 

سه راه حل رشد

مقدمه قسمت دوم

 

تقسيم بين المللی کارو راه حل بحران رشد

شکستهای تلخ نظم جديد اقتصاد جهانی و «ماورای مليت اقتصادی»

1-     تأسيس حقوقی نظم جديد اقتصاد جهانی

2-     مبانی و منابع نظم جديد اقتصاد جهانی

3-     انفجار نظم جديد

4-     اتفاق آراء درباره قرارداد جديد اجتماعی

 

مليت اقتصادی و ماورای مليت اقتصادی

مليت اقتصادی

ماورای مليت اقتصادی

 

ايجاد جامعه اقتصادی شمال و جنوب، راهی برای رشد؟

تکوين سياسی جهانی راهی برای رشد

سه تجربه شکست خورده

ماوراء ملی ها و دولتهای زير سلطه

ضرورت سياسی جهانی

 

آيا با وجود شرکتهای چند مليتی، استقلال اقتصادی معنای خود را از دست داده است؟:

تصاحب چند مليتی ها

 

اخطار به روسيه و امريکا

معانی سياسی اين اقدام

چون مردم نادانند پس هسته عقلانی شعار « ما پيش از آنکه مسلمان باشيم ايرانی هستيم».

اگر امريکا و روسيه هنوز از تجربه درس نگرفته اند بدانند

 

نادانی مردم، ايرانيت، ولايت

ايرانيت در چيست؟

هسته عقلانی پندار « مردم نادانند»؟

 

 

 

 

هو

 

یادﺁوریها بمناسبت انتشار « سیر اندیشه سیاسی در سه قاره » ، برای بار دوم، بعد از نزدیک به ربع قرن از زمان تحریر ﺁن :

 

1 -  دوام زندگی یک اثر ربط مستقیم دارد با دوام امور واقع و مسائلی که موضوع مطالعه در ﺁن اثر هستند . اما این ربط کافی برای ادامه حیات یک تحقیق نیست .  می باید شناسائی موضوع مطالعه دقیق و تعریفها روشن و روش و راه حل های پیشنهاد شده ، اگر نه کامل، نزدیک به کامل باشند . چنانکه  در جریان رشد، کمال بجویند و دیر بپایند . و، هنوز،

2 مطالعه از قید و بندهای گوناگون رها ، یعنی  الف از تناقضها خالی  و ب از ابهامها خالی و ج از  ملاحظه قدرت خالی و د از تبعیض ها خالی ، ه از ظن و گمان خالی  و و از محدودکننده هائی  چون زمان و مکان و مقام و موقعیت و... خالی و ز از ابهامها خالی  باشد . چنانکه امور واقع ، همواره و در همه جا، امور روز و مسئله ها نیز مسائل روز باشند . و هنوز ،

3 -  امور واقع و مسئله ها ، در واقعیتهائی که دارند شناسائی شوند و نه در وجود ذهنی ﺁنها ، خواه ساخته ذهن مطالعه کننده و چه ساخته ذهن کس یا کسان دیگر. چنانکه دلیل وجود و چند و چون واقعیت در خود ﺁن باشد . و هنوز، 

4 -  امور واقع در مجموعه ای که تشکیل می دهند، خود زبان خویش باشند و مسائل نیز ، بنفسه، بیانگر عوامل پدید ﺁورنده و راه حلها هم، خود دلیل صحت خویش باشند و همه کس بتوانند ﺁنها را بکار برند . و هنوز

5   ﺁینده شناسی  قالبی یعنی ریختن واقعیت به قالب و پیش بینی کردن  چند و چون فرﺁورده ای که از قالب بیرون می ﺁید ،  نه  کار علمی است و  نه زمان می تواند  بر صحت ﺁن شهادت دهد . اما هرگاه ذهن مطالعه گر از محدود کننده ها رها باشد و بتواند واقعیت ها را نزدیک به همانها که هستند مشاهده کند ، کار او علمی و علمی که حاصل می کند ، ماندگار می شود .

     برای مثال ، امروز که در ماه اول ششمین سال از قرن بیست و یکم هستیم ، زمان شهادت می دهد از میان مطالعه های روابط سلطه گر زیر سلطه  و شناسائیهایی که از  پویائی های این روابط  بعمل ﺁمده اند، کدامیک واقعیت را همان سان که بوده دیده و وضعیت امروز همان شده است که پویائیهای روابط سلطه گر زیر سلطه می باید ببار  می ﺁورده اند . اگر مطالعه ای جهت یابی های تحولهای  جامعه ها را در روابط سلطه گر زیر سلطه نیک شناسائی کرده باشد، پس به احتمال نزدیک به یقین ، جهتها همانها خواهند ماند .

    و هرگاه مطالعه گر راه و روشی برای بیرون رفتن از روابط مسلط زیر سلطه پیشنهاد کرده باشد و این پیشنهاد، به تجربه درﺁمده و تجربه بر صحت ﺁن گواهی داده باشد، روش و راه حلی  که یافته است ، دیگر،  از میان رفتنی نیست . چنانکه هرگاه محک  تجربه  غش روش را مسلم کرده باشد، روش مرده است و ، دیگر،  زنده کردنی نیست .

      حضور زور و عدم حضور ﺁن در روش و راه حل پیشنهادی ، خود گویای عدم صحت و صحت ﺁنست . زیرا  روشی که به زور می باید بکار برد، حکمی است و نه تجربی . لذا، تجربه پذیر نیست . هدف از بکار بردنش ، رسیدن به قدرت است و نه حل مسئله . برای مثال، روابط مسلط  - زیر سلطه ، رابطه هائی هستند قائم به زور . پس،  بیرون رفتن از این روابط، نیاز به بیرون رفتن از روابط قوا دارد . با ماندن در این روابط، هرگز به استقلال نمی توان دست یافت .

     بدین سان، عمده ترین خاصه های مطالعه علمی و رها از محدود کننده ها را ، کوتاه اما روشن ، در اختیار خواننده گرامی می گذارم تا بدانها ، میزان صحت و دیرپائی این تحقیق و هر تحقیق  دیگری را که مطالعه می کنند، اندازه بگیرند .  امروز که ربع قرن از تحریر این تحقیق می گذرد ، شهادت زمان نیز در اختیار مطالعه کنندگانﺁنست . زمان می گوید ﺁیا روابطه مسلط زیر سلطه در همان جهت ها تحول کرده اند یا خیر ؟ ﺁن زمان، « اتحاد جماهیر روسیه شوروی » بود و اینک نیست . نظام جهانی بر محور دو ابر قدرت از میان رفته است . ﺁیا نظام جهانی بر محور « تنها ابر قدرت جهان » ، امریکا، ساخت می پذیرد ؟  امریکا ، بمثابه تنها ابر قدرت جهان، در سراشیب انحطاط است و یا قدرتی است در حال بزرگ و متمرکز شدن ؟  از مطالعه ها، ﺁن مطالعه پیرامون روابط سلطه گر زیر سلطه علمی است که زمان شهادت دهد پاسخ به پرسشها را صحیح داده است. پس احتمال دارد به این پرسش و ، بطور عمومی، به پرسش  سرانجام روابطه سلطه گر زیر سلطه ، چه خواهد شد ؟  ، نیز،  پاسخ در خور بدهد .

     ربع قرن پیش، تجربه رشد، - رشد بمعنای بیرون رفتن از روابط  مسلط زیر سلطه  و باز و قابل تحول کردن نظام اجتماعی چنانکه بتوان  نیروهای محرکه را در رشد انسان بکار برد -  ، در ایران، به عمل  در می ﺁمد . کودتای خرداد 60 نمی توانست به قصد متوقف کردن تجربه و بازگرداندن ایران به موقعیت زیر سلطه ، انجام نگرفته باشد .  زیرا جز در ﺁن روابط و در این موقعیت، استقرار استبداد در ایران ممکن نبود . اما ﺁن تجربه  موفق بود و از سوی محققانی که در پی تحقیق علمی هستند ، عنوان « تنها تجربه رشد » یافت .  از ﺁن پس، هم مطالعه روابط سلطه گر زیر سلطه رها نشده و به کمال نزدیک گشته است و هم نقد تجربه  به قصد پیراستنش از نقصها ادامه یافته است . بنا بر این ، جامعه امروز ایران ، روش و راه حل رشد را در اختیار دارد .

           ﺁزادی و استقلال و رشد و عدالت اجتماعی به مثابه میزان و این یا ﺁن بیان دین ، امروز نیز ، موضوعهای اصلی  همه جامعه های روی زمین هستند . در تحقیقها یی که  ، در اختیار خواننده امروز هستند، خاطر نشان شده است که تقدم هر یک از  اصول  ﺁزادی و استقلال و رشد و عدالت اجتماعی  ( که میزان است و هدف کردنش انکار کردن ﺁنست ) و دین ، بر یکدیگر، ماندن در استبداد و روابط مسلط  - زیر سلطه با موقعیت زیر سلطه است . زمان شهادت می دهد که در ایران، وطن ما، تمایلهای قدرت پرست همچنان به تقدم بازی مشغولند . چون هدف اصلی ﺁنها قدرت یابی است، تعریف روشنی از اصلی که مقدم می گردانند، بدست نداده اند و نمی دهند . در حقیقت، هرگاه بنا بر تقدم بخشیدن  برای مثال به ﺁزادی باشد، ممکن نیست الف بتوان تعریفی از ﺁزادی بدست داد که مبهم نباشد و ب این تعریف ناقض خود و ناقض تعریفهای استقلال و رشد  نباشد و ج به عمل درﺁوردنی بر  میزان عدالت باشد

     برای مثال، در این روزها ، در روزهای دی ماه 1384 ، زورپرستان از تقدم اسلام بر جمهوریت و بسا تضاد اسلام با جمهوریت  و قائل شدن به اسلام و جمهوریت را شرک می خوانند .  پیش از ﺁن، اسلام را مقدم بر ﺁزادی و استقلال و رشد نیز خوانده بودند . حقوق انسان  هم که در اسلام  زور پرستان نیست . حال از خود بپرسیم، اسلام خالی از ﺁزادی و حقوق انسان ، خالی از استقلال و حقوق ملی جامعه های مسلمان، خالی از ولایت جمهور مردم ( = جمهوریت ) ، خالی از رشد انسان بر میزان داد و وداد،  از چه چیزی جز خشونت و قدرت پرستی می تواند پر باشد ؟ در حقیقت، نبود ﺁزادی بود قدرت ( = زور ) است، نبود حقوق انسان و حقوق ملی ، بود قدرت ( = زور) است  ، نبود ولایت جمهور مردم ، بود  ولایت یک تن بر یک ملت نیست ، بود استبداد فراگیر است .  ﺁلت فعل قدرت خودکامه شدن ﺁن یک تن و تحت زور زندگی کردن جمهور مردم است . چرا که  استعداد رهبری هر موجود زنده ای در خود او است . این استعداد را نمی توان از انسانی بیرون برد و از او سلب کرد . بنا بر این ، ﺁنچه می ماند تابع کردن استعداد رهبری افراد و جمع ﺁنها  است . هرکس به خود زحمت ﺁزمودن بدهد، درجا در می یابد که تنها عامل زور است که می تواند استعداد رهبری او را تابع مقامی در بیرون او کند . پس اختیار مطلق یک تن بر یک ملت ، نیاز به استقرار رابطه زور میان او با ﺁن  ملت دارد . قدرتی ( = زور ) چنین فراگیر که تمام ابعاد زندگی همه افراد را در برگیرد، قدرت نزدیک به مطلقی است که  « ولی امر»  را ﺁلت توقعات خویش می کند . زیرا اگر او نخواهد توقعات قدرت را که، بنا بر سرشت ، زیادت طلب است،  برﺁورد ، بی عمل می شود و اگر بخواهد برابر توقعات قدرت عمل کند، ﺁلت فعلش می شود .  از این رو است که پیروان این نظریه ، بر هر دین و مرامی بوده اند ، ناگزیر شده اند، خشونت را طبیعت انسان بگردانند و دین یا مرام مطلوب خود را در ﺁئین خشونت ناچیز کنند . کتاب « جنگ و جهاد در اسلام » ﺁقای مصباح یزدی  و « النصر بالرعب » ﺁقای خامنه ای و ولایت مطلقه فقیه ﺁقای خمینی ( مساوی است  با بسط ید یک تن ، « فقیه »، بر جان و مال و ناموس همه ) ، پاسخ روشن به این پرسش هستند .

      زورپرستان دیگر بیکار نیستند : چون خود توان بر انداختن رژیم مافیاهای نظامی مالی را ندارند و زمینه ساز حمله نظامی به ایران هستند ، مدعی می شوند استقلال در نیمه اول قرن بیستم ، موضوعیت داشته است اما امروز ندارد . بدین سان، زورپرستانی که دین را وسیله کار کرده اند، جمهوریت را انکار می کنند و زورپرستانی که ﺁزادی را دست ﺁویز کرده اند، استقلال را انکار می کنند . غافل از این که ﺁن ﺁزادی که تحققش به انکار استقلال است، به این دلیل که از استقلال یعنی ﺁزادی جامعه ملی از روابطه سلطه گر زیر سلطه ، خالی است ،  ﺁزادی انسان نیست ، قدرت است که دست نشاندگان می جویند و چیره شدن  ﺁنها است بر دولت و محروم ماندن مردم ایران است از ﺁزادی و حقوق انسان و حقوق ملی .  در حقیقت،  اگر بنای کار بر بیرون ﺁمدن از روابط مسلط زیر سلطه باشد ، استقلال و ﺁزادی با هم باید خواسته شوند و اگر بنا بر ماندن در ﺁن روابط باشد، تکرار دو تجربه ، یکی تجربه پهلوی ها و دیگری تجربه ملاتاریا مافیاهای نظامی مالی ، بیش نخواهد شد . در حقیقت، در روابط مسلط زیر سلطه ، دولت نسبت به جامعه ملی خارجی می شود . و ملت ، در زندگی خود ، هم زندگی اقتصادی و هم زندگی سیاسی و هم زندگی فرهنگی و هم زندگی اجتماعی، وابسته به دولت می شود . افراد چنین ملتی نه ﺁزادی می یابند و نه بمثابه ملت استقلال می جویند و نه می توانند نیروهای محرکه خود را در رشد بر میزان عدالت اجتماعی بکار اندازند .

    بدین قرار، این کتاب، بسان ﺁئینه ، واقعیت های گرایشهای فکری سیاسی را ، نه تنها در زمان تحریر که امروز نیز نشان و پاسخ دقیق و شفافی به این پرسش خواننده خود می دهد : چرا در پی انقلابی که گل را بر گلوله پیروز کرد، استبداد بازگشت و چرا گرایشهای فکری سیاسی  مسیرهای تحولی را در پیش گرفته اند که به ﺁنها هویتی را در واقع، اغتشاش شدید  در هویت بخشیده اند که اینک دارند و هرگاه در همین مسیرها بمانند، چه سرنوشتهائی را پیدا می کنند .

چهارشنبه 21 دی ماه 1384 برابر 11 ژانویه 2006

ابوالحسن بنی صدر 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

مقدمه

    همه می پذيرند و آسان که در جهان هستی، از ذره تا کهکشان، هر مجموعه ای درون و برون دارد. همه می پذيرند و آسان که فعاليت حياتی و تحول هر مجموعه به نيروهای محرکه ممکن می گردد. همه می پذيرند و آسان که تنظيم روابط درونی و بيرونی، تنظيم مجراهايی است که اين نيروهای محرکه در آنها جريان می يابند. همه می پذيرند و آسان که هر مجموعه ای تا وقتی می تواند هويت خود را نگاهدارد که بتواند روابط با مجموعه های ديگر را با استمرار با هويت خويش سازگار گرداند.

    اما بسيارند که از ياد می برند، جامعه ای که خو د عضوی از آنند، نيز درون و برونی دارد. روابط درونی و روابط بيرونی دارند. با جامعه های ديگر مبادله می کند و هر جامعه ای می کوشد روابط درونی و بيرونی خود را با ادامه حيات خويش سازگار کند. ادامه حيات در هويت معينی، به تنظيم فعاليت های نيروهای محرکه در روابط درونی و بيرونی ممکن می شود. تا وقتی تدبير منزل پيدا نشود و تدبير روابط با همسايه های نزديک و دور، معين نگردد و تدبير کاربرد نيروهای محرکه ای که در جامعه پديد می آيند و يا از راه مبادله با جامعه های ديگر، تحصيل می شوند، مشخص نشود و اين سه تدبير در راه و رسمی بيان نشوند که اصول با دوام و فروع تحول پذيری داشته باشد، هيچ جامعه ای بوجود نمی آيد.

    تدبير منزل، تنظيم روابط افراد و گروه ها بر يکی از دو بنياد آزادی يا استبداد است. تدبير سياست خارجی، تنظيم روابط با جامعه های ديگر بر بنياد استقلال يا سلطه گری است. تدبير نيروهای محرکه، تنظيم فعاليتهای نيروهای محرکه بر بنياد باز يا بسته نگاهداشتن جامعه است. اين سه تدبير در مرامی با دوام و فروع تحول پذير، بيان می شوند. اين مرام تا عصر ما، دين بود. در اين عصر ايدئولوژيها نيز در کار آمدند. ايدئولوژيها نيز بتدريج که ناگزير شدند هر سه تدبير را در بر بگيرند و اصول پايدار و فروع تحول پذير پيدا کنند، يا در برابر دين رنگ باختند و يا روی به يکسانی با آن آوردند.

     و چون چنين است، چون هيچ جامعه ای بدون اين تدبيرها که در وجه دين بيان می شوند، در وجود نمی آيد، نه جای گريز از برابر واقعيت است، نه جای انکار است و نه می توان هر بيانی را آورد و جايگزين بيانی کرد که راه و رسم ادامه حيات يک جامعه را معين می کند. بيان نيست که اول پيدا می شود. بيان در جريان پيدايش و قوام جامعه پيدا می شود و تحول می پذيرد و قوام پيدا می کند. بسياری از ياد می برند که وقتی جامعه ای در روابط با جامعه ديگر سلطه گر يا زير سلطه می شود، وقتی متناسب با اين رابطه بيرونی، روابط درونيش تغيير می کنند، وقتی در نتيجه اين دو تغيير يا نيروهای محرکه ديگران را می ستاند و يا نيروهای محرکه اش را می ستانند، وجه دين نيز ديگر می شود. و چون يا از اين امر واقع غافل می شوند و يا خود را به غفلت می زنند، دين يا مرام حاکم را آماج حمله های « سهمگين» می کنند. بسا می شود که دين و يا مرام زيرضربات از پا در می آيد و به ظاهر مرامی و يا دينی ديگر در کار می آيد. ايران ما، بخصوص در دو قرن اخير آزمايشگاه اين آزمايش فرساينده نيست؟

    بدين خاطر است که از پيدايش جامعه ها تا اين زمان و تا زمانی که جامعه ها هستند و حتی اگر جامعه ای جهانی تشکيل شود، بحثی که همه جايی و همه زمانی هست و همه جا و همه وقت، بحث روز است، بحث از اين چهار است:

1-     استقلال و سلطه گری

2-     آزادی و استبداد

3-     رشد و از رشد ماندگی

4-     دين يا مرام

     در باستان، آتن دمکراسی را با سلطه گری هم عنان کرد. نظام اجتماعی و چگونگی فعاليت نيروهای محرکه، به سخن ديگر، بسته کردن جامعه و رشد، در دين - فلسفه بيان می شوند. تا وقتی آتن مسلط بود و می توانست ثروتها و استعدادها را بزور  بستاند و بکار اندازد، دمکراسی پاييد. هر بار که بزير سلطه می رفت، دمکراسی را هم از دست می داد. تا وقتی که فيليپ مقدونی و اسکندر و جانشينانش آتن را جزيی از قلمرو خويش گرداندند و دمکراسی آتن نيز بالمره زوال پذيرفت. تجربه روزمره به فيلسوفان و انديشمندان فهماند که سلطه گری، دمکراسی را فاسد می کند و به فساد دمکراسی، موجوديت جامعه بخطر می افتد. اين بود که تفکراتی پيدا شدند و بيانها تدوين و روشها پيشنهاد کردند تا مگر آتن در استقلال، دمکراسی خود را نگه دارد و به يمن رشد، بی نيازی بجويد. سرطان سلطه گری، از راه جنگهای طولانی در سرتاسر جامعه و فرهنگ آتن ريشه دوانده بود. دارو بکار نرفت و بيمار مرد.

    در شرق آتن، ايران تنها کشور و ايرانيان تنها ملتی بودند که در پيدايش و قوام و دوام تاريخی خود، از لحاظ روابط انيرانی، استقلال، سلطه گری، زير سلطه گی، استبداد، آزادی، رشد و از رشد ماندگی و بنا براين تحول دينی کم مانند و احتمالاً بی مانندی را بخود ديده است. احتمالاً بی مانند، زيرا کشور ما موقعيت جغرافيايی و سياسی بيمانندی دارد و در اين موقعيت بی مانند، از عهده کاری برآمده است که پيش از آن از عهده جامعه های ديگر برنيامده بود و آن ادامه حيات در موقعيت سخت اين قلمرو است.

     دليل توانايی اين ملت به ادامه حيات در چهارراه برخوردها، جدايی فرهنگ ملت از فرهنگ دولت بود. اين دو فرهنگ دائم در جدال بوده اند و هستند. تا اين زمان، همواره فرهنگ دولت در فرهنگ ملت محو گرديده است:

     در فرهنگ دولت، از نظر داخلی بنا بر استبداد و از نظر خارجی بنا بر سلطه گری يا سلطه پذيری است. اين فرهنگ از جنبه رشد، تقدم را به رشد قدرت می دهد و در نتيجه دين را متناسب با استبداد و سلطه گری و رشد قدرت، از خود بيگانه می سازد. اين فرهنگ از زور مايه می گيرد.

   در فرهنگ ملت، از نظر داخلی بنا بر آزادی و آشتی و از نظر خارجی بنا بر موازنه عدمی و يا نبود روابط سلطه گری و صلح و تعاون و از لحاظ رشد، تقدم با انسان است. در نتيجه دين در طبيعت خويش بيانگر روشن آن سه اصل و ارائه کننده روشهای متناسب با آنها است. بنياد اين فرهنگ بر موازنة عدمی يا نبود زور است.

   جامعه هايی که از ميان رفته اند، جامعه هايی هستند که فرهنگ دولت، فرهنگی که ترجمان زور است، فرهنگ عمومی گشته و بتدريج جامعه را از پا در آورده است. دمکراسی آتن بدينسان از پا در آمد. امپراطوريها بدينسان راه زوال پيش گرفتند و بسا جامعه هايی که به اين فرهنگ خود سپرده بودند را نيز بزوال کشاندند.

     ايران دوره های انحطاط بخود ديده است. اين دورهايي که در آنها فرهنگ دولت تفوق جسته است. ميهن ما بارها از انحطاط به اعتلا باز آمده است. دوره هايی که در آنها، فرهنگ ملت به جذب و هضم فرهنگ دولت توانا شده است. هيچگاه نشد که فرهنگ قدرت، فرهنگ ملت را تمام و کمال جذب و هضم کند. ايرانيان بدين هنر در ميدان جنگ دائمی که سرزمين ما است، حيات خويش را حفظ کرده اند و ادامه داده اند.

     فرهنگ دولت، در استبداد روی به نمايشگری و بيانگری زور خالص می نهاده و در فساد، تباه می شده است. از اين فرهنگ، در ميهن ما، هيچ جز استمرار فساد همه جانبه بر جا نيست. ساخته های دولت همه از بين رفته اند، زيرا نگهدار نداشته اند. اما آنچه در فرهنگ ملت بوجود آمده، بر جا مانده است.

     بدينقرار هيچ جای شگفتی نيست اگر حماسه استقلال، شاهنامه فردوسی در فرهنگ ايران بوجود می آيد، اگر حماسه انسان، مثنوی مولوی، در فرهنگ ملت ايران پديد می آيد. هر دو حماسه بيانگر بالندگی فرهنگ ملت و در جريان جذب و هضم فرهنگ دولت - دولتی که خارجی نيز بود - پديد آمدند و کار اين جذب و هضم را آسان ساختند.

     تصادفی نيست که در فرهنگ آتن، موازنه وجودی بنياد تفکر فلسفی می شود و فرهنگ ملت و دولت بر اين بنياد يکسانی می جويند و آتن را از درون آماده جذب و هضم در قدرت بيرونی می کنند. در فرهنگ مردم ايران، موازنه عدمی بنياد می شود و ملت ما در شرايطی اينسان دشوار بر جا می ماند. اگر موازنه عدمی، يافته مردم ايران نباشد، بيگمان، ايرانيان در شمار نخستين ملتهايي هستند که به موازنه عدمی پی برده اند و بطور قطع تنها ملتی هستند که در موقعيتی جغرافيايی -  سياسی يگانه، آنرا اساس فرهنگ خويش قرار داده اند. به يمن اين بنياد بوده است که فرهنگ ملت در فرهنگ دولت هضم نشده است. بلکه همواره فرهنگ دولت در فرهنگ ملت به تحليل رفته است.

    در دو قرنی که با انقلاب ايران پايان پذيرفت، ايران به زير سلطه درآمد. قدرتهای نوخاسته از راه استخدام دولت با تمام توان کوشيدند فرهنگ ملت را در فرهنگ دولت به تحليل برند. در اين کار توفيق نيافتند زيرا بنياد فرهنگ ملت با بنياد فرهنگ دولت يکی نبود.

فرهنگ ملت با موقعيت استقامت کرد و انقلاب ايران، آغاز دگرگون شدن رابطه اين دو فرهنگ است. اينبار نوبت به فرهنگ ملت رسيد تا فرهنگ دولت را هضم کند. آينده ا يران در گرو با موفقيت بپايان رسيدن جريان هضم است.

    در پرتو اين امور که در دينها و ايدئولوژيها بنگری، می بينيم بر بنياد يکی از دو موازنه وجودی يا عدمی است که اصول و فروع پيدا کرده اند. هيچ دين و هيچ ايدئولوژی نيست که:

1-     بر يکی از ايندو موازنه بنا نشده باشد.

2-   ميان استقلال و يا سلطه گری، آزادی يا استبداد، برابری (تقدم دادن به رشد انسان) يا نابرابری (تقدم دادن به رشد قدرت) انسانها را از لحاظ رشدپذيری و شرکت در اداره جامعه، انتخاب نکرده باشد. اصل ها و فرع ها که وضع می کند، ترجمان يکی از آن دو بنياد هستند. روشها که پيشنهاد می کند، روشهای زيست در استقلال يا سلطه گری (يا سلطه پذيری) در آزادی يا استبداد، در رشد انسان يا رشد قدرت، هستند.

     بدينخاطر در ايران، دين همواره دو معنای جدا و اغلب متضاد با يکديگر داشته است: پيش از اسلام تا وقتی بنياد دين زرتشتی يکسره به تسخير قدرت در نيامده بود، دين ملتی، دين مقاومت در برابر استبداد دولتی بود و دين رسمی، دين اطاعت از اوامر دولت. آن روز که دين به تسخير قدرت درآمد و يکسره بيان فرهنگ دولت شد، جای خود را به اسلام سپرد.

     از نو، اسلام دوگانه شد. هر بار نيز که جنبشی بنام دين بقدرت رسيد و با قدرت يگانگی جست، از نو در جريان دوگانگی افتاد: در دوره های سربداران و صفويان و اينک « روحانيان». دينی که آقای خمينی در پاريس اظهار کرد، اسلام بود. اما بر بنياد موازنه عدمی و توحيد، در فرهنگ مردم و در جريان به تحليل رفتن فرهنگ دولت در فرهنگ ملت اظهار می شد. دينی که از زمان استقرار بر قدرت اظهار می کند، اسلامی است که بر بنياد موازنه وجودی و در جريان جداييش از مردم و فرهنگ مردم و يگانگيش با قدرت، در وجود آمده است. اين دو اسلام متضاد بفاصله چند سال و از زبان يک نفر اظهار شده اند: اين امر، بی سابقه نيست، اما شگفت ترين از خودبيگانگی ها ا ست.

   اين امر تنها در ايران نيست که مدام بوقوع می پيوندد. در ايران ظهوری آشکارتر دارد. و گرنه در هر کجا که قدرت کوشيده است دين را زبان  خود بگرداند، دين دوگانه گشته و گاه دين رسمی ضد دين مردم شده است. و اگر قدرت با مرام جديد بر سر کار آمده و نتوانسته است دين را از ميان ببرد، دين بيان خواستهای مردم و برآورنده نياز به معنويت و روش خلاصی از قدرت حاکم گشته است. در رژيم های کمونيستی، وضع بدين گونه است. در جامعه های سرمايه داری نيز که فشار ماديت روزبروز فرساينده تر می گردد، نياز به معنويت سبب روی آوردن به دينی گشته که بيان قدرت نباشد. اما اين معنويت ميان تهی نيست: بيان نياز به طرح تمدن تازه ای است. بيان نياز به برداشت تازه ای از آزادی، از رشد، از استقلال در جهان زير سلطة چند مليتی ها است. از اين لحاظ نيز موفقيت ايران يگانه است: اين نياز زودتر از همه در چهار راه برخوردها، احساس گرديد. از اينرو انقلاب ايران، انقلابی است جهانی. انقلابی است که جهان نخست در ايران به انجام برده است و موج آن زود يا دير سرتاسر جهان را فرا خواهد گرفت. موقعيت ايران از دو جهت، موقعيتی جهانی است: يکی از جهت جايی که در بزرگترين حوزه فرهنگی جهان دارد و ديگری از اين جهت که نقطه تماس «شمال» با «جنوب» است.

     از دو قرن بدينسو، بساط بازی « تقدم» دادن به رشد و ترقی، يا «ناسيوناليسم»، يا «دمکراسی» و يا « دين» زودتر از همه جا و بيشتر از همه جا و مداوم تر از همه جا، در ايران گسترده شده است. وقتی آثار ايرانيان درباره اين چهار را با آثار موجود در کشورهای ديگر مقايسه می کنيم، می بينيم مقايسه خروار با مشت است. يکی از علتها، موقعيت جهانی ايران و درک اين واقعيت است که در جهانی که ماوراء ملی ها بر آن فرمانروايند، نمی توان سياستی جهانی اتخاذ نکرد که شرکت کنندگان در اعمال آن بر اساس موازنه عدمی گرد هم آمده باشند.

    و همين موقعيت بما امکان داد، نخستين ملتی باشيم که به «تقدم بازی» پايان ببخشيم. آزادی و استقلال و رشد و اسلام را بر بنياد موازنه عدمی، تعريف و اين چهار را اصول راهنمای انقلابی بی مانند بگردانيم. و بتوانيم بر اساس همراه و هم بنياد کردن اين چهار اصل، سياستی جهانی را با موفقيت به اجرا درآوريم. باز بتوانيم، برنامه ای که در عين حال پيرو آن اصل ها و تجربه روزمره بود، به اجرا بگذاريم. اين همان طرح تمدنی جديد است که  اهل دانش و تحقيق از آن بمثابه اولين آزمايش موفق الگوی رشد، بحث می کنند.

     دو متنی که خواننده در دسترس می يابد، اولی، تحت عنوان « سير انديشه در سه قاره» به مجلس بحث علمی بين المللی کاراکاس و دومی به مجلس بحث علمی که در پاريس با شرکت اهل نظر از کشورهای مختلف برگزار شد، ارائه شده اند. در اولی از راهی سخن بميان است که در جستجوی مفاهيم آشتی پذير آزادی و استقلال و رشد و دين طی شده و به تدوين انديشه راهنمای انقلاب ايران انجاميده است. در دومی دست آوردهای تجربه دوران مرجع انقلاب ايران شرح شده اند. اينک که دو متن يکجا چاپ و منتشر می شوند، جا دارد نظرهای دو گروه را به اين امر جلب کنم که: شما متعصب ها در دين و شما متعصب ها در ضديت با دين، از برابر واقعيت تاکی می خواهيد بگريزيد؟ سخن در ابهام مگوييد و در ابهام نمانيد . بر شما است که پاسخ های اين پرسشها را روشن بدهيد:

استقلال چيست؟

آزادی چيست؟

رشد و ترقی چيست؟

عدالت اجتماعی چيست؟

و ...، آيا استقلال و آزادی و ترقی و عدالت اجتماعی، بر يکديگری تقدم و تاخر دارند و يا ندارند؟

اگر دارند و يا ندارند، بکدام دليل ها؟

آيا اين تعريفها که می کنيد، بايد با دوام باشند و يا از امروز به فردا می توان تعريفهای ديگری را جانشين آنها کرد؟

    به سخن ديگر اگر تعريف ها بايد با دوام باشند، يعنی شما جانبدار دين يا مرام هستيد و اگر نبايد با دوام باشند، يعنی شما مخالف دين و مرام هستيد: اگر موافق دين و مرام هستيد. بطور واضح بايد تکليف آزادی يا استبداد و رابطه آنرا با استقلال يا وابستگی و تکليف اين دو را با رشد و تکليف اين سه را با دين معين کنيد. اگر شما نيز بر اين باوريد که دوره دين و مردام ايدئولوژی سرآمده است، بايد پاسخ اين پرسش ها را بدهيد چگونه جامعه ای می تواند از هم نپاشد وقتی چهار عامل پيدايش و قوام و بقاء آن در تعريف و تقدم و تاخر، دوامی ندارد؟ و شما غير متعصب ها، چه موافق با اسلام و چه مخالف با اسلام، نيز بايد در اولين  فرصت به پرسشهای بالا پاسخ دهيد، زيرا وقتی زورپرستان با تمام ت وان می کوشند در مفاهيم ابهام ايجاد کنند و سر درگمی بوجود بياورند، ضرورتر از هر کار، اينست که انديشه بيانگر مفاهيم استقلال و آزادی و رشد و ترقی و عدالت اجتماعی روشنی تمام بدست آورد و موضوع موافقت عمومی و بلکه اجماع قرار بگيرد.

     وقتی اين پرسشهای اساسیش محور بحث ها قرار گرفتند، دو حقيقت تجلی می کنند:

1-   شباهت زورپرستان گوناگون در درکشان از آزادی و استقلال و رشد و در تعصبهای دينی و ضد دينی شان، همگان را دچار شگفتی خواهد ساخت. کشاندن زورپرستان به آزمايشها، بر اساس اصلهای استقلال و آزادی، وحدتشان را در بنياد فکر و عملشان که زورپرستی است، آشکار نگرداند؟

2-   و نيز آنها که دست کم در نظر از زورپرستی روی بخلاصی گذارده اند، پی به يکسانی نظرها در اصول می برند و روی به وحدتی استوار می آورند.

     و جامعه ای که زير ضربات استبداد فراگير است، رنگ های گوناگون ابهام که از هر سو در زلال انديشه انقلاب حل می کنند، در او احساس سردرگمی بر می انگيزند، وجدان روشنی به حال و آينده پيدا می کند و به حرکت در می آيد. هم اکنون نشانه های شکست ملاتاريا و روشنفکرتاريا در ستيز با انديشه راهنمای انقلاب، عيان شده اند و يقين است که استواری بر ميثاق انقلاب، ابهام ها و ترديدهای بجامانده را زايل می  کند. مقاومتهای ساخت های استبداد در برابر فشار سد شکستن انقلاب تمام می شود و ايران کهن به يمن تمدنی نو، جوانی و شادابی از سر می گيرد.

                                                                                                             7 شهريور 1366

                                                                                                           ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سير انديشه سياسی در سه قاره

 

     از دعوت شما سپاسگزارم. از من خواسته ايد نظرهای خود را درباره ناسيوناليسم بنويسم و در جمع شما طرح کنم. درباره آنچه تحت اين عنوان بايد نوشت بسيار انديشيدم و بالاخره بر اين باور شدم که بعنوان اهل تحقيق و تجربه به موضوعی بپردازم که يا هيچ و يا بسيار کم مورد بحث قرار گرفته باشد. بدينقرار به جريان های فکری مداومی می پردازم که طی يک قرن تحول کرده اند. جريانهايی که يا به تمامه زير عنوان ناسيوناليسم قرار داشته اند و يا ناسيوناليسم را يکی از عناصر اصلی خود پنداشته اند.

   در اين مطالعه به انديشه پيش از تجربه باختصار تمام می پردازم و بيشتر می کوشم انديشه بعد از تجربه را مورد بحث قرار بدهم. باز در مورد جريانهای انديشه در جامعه های صنعتی مسلط به اشاره بسنده می کنم و به مطالبی اشاره می کنم که «غرب» را با کشورهای « سه قاره» در رابطه قرار می دهند.

1-   ناسيوناليسم غرب به مثابه انديشه و بازتاب آن در جامعه های ديگر «پيش از تجربه»

 

  اين ناسيوناليسم پيش از تجربه يعنی بهنگام انقلاب کبير فرانسه، در برگيرنده عناصر اصلی زير بود:

الف : جهان شمول دانستن قانون رشد. بازتاب اين اصل در جامعه های ما، علم گرايی و لائيسيته و تجددطلبی بود.

ب: انتقال حاکميت به ملت و تحول دولت و تبديل آن به مظهر حاکميت ملت، از راه از بين بردن تمايلات جدايی طلبی داخلی و تأمين وحدت درونی جامعه. در نتيجه:

ج: دمکراسی و جهان شمول شمردن آن.

د: ليبراليسم بر اساس انديويدوآليسم، که خواه ناخواه متضمن تحول اجتماعی بسود طبقه جديد و نخبه گرايی بود و دست کم در جامعه های ما بيشتر در وجه نخبه گرايی تجلی می کرد.

هـ : ثنويت خير و شرّ يا ماغنی کئيسم جديد که در آن جانبداران اصول بالا يعنی اروپائيان بايد نقش پيش آهنگ بر عهده می گرفتند و جهان را بدان در جاده رشد و ترقی می انداختند. اين باور چنان در روشنفکران آغاز تحول فکری جامعه های ما رسوخ کرده بود که شعار می دادند: بگذاريد اروپاييان بيايند و ما را متمدن کنند.

و - مترقی همه را مترقی می خواهد. بنابراين، تضاد ميان وجدان ملی و وجدان جهانی را بايد از راه کمک به پيدايش ملتها و ايجاد ارتباط ميانشان از راه جامعه ها و سازمانهای بين المللی حل کرد. همانطور که ميی دانيم تئوری های اقتصادی نيز برای تنظيم رقابت ميان ملت ها و تقسيم بين المللی کار بر پايه ليبراليسم (مشهورترينشان تئوری ريکاردو) ساخته و عرضه شدند.

ز- انقلاب بايد (همانند انقلاب کبير فرانسه) موانع عملی ساختن اصول بالا را از ميان بردارد. از آنجا که عامل محوری انقلاب را قهر بحساب می آورند، قهر در شمار اصلی ترين روشها در می آمد.

     اما در گرماگرم تحول اروپا به مرکز سلطه گر جهان - مسئله ای که به آن باز می گردم -  در جامعه های ديگر در مقام انطباق جويی، اصول بالا متناسب با شرايط هر کشور با تغيير رنگ و بوم، کم و بيش بصورت زير در می آمدند:

الف:  قانون رشد و جهان شمول بودنش پذيرفته می شد و اين بر اساس ناسيوناليسم انطباق جوی توضيح آنکه چون فرض می شد که قانون رشد در همه جا يکی است و باز چون فرض می شد که کشورهای مترقی برای ادامه ترقی خود همه جهان را مترقی می خواهند و از آنجا که فرهنگ و نهادهای سياسی خودی مانع رشد هستند، بايد بروی غرب در گشود تا بيايند و ما را مانند خود بسازند. بدينسان استقلال با معنايی که تا آن زمان داشت نفی می شد.

ب: لزوم انتقال حق حاکميت به ملت، تبليغ می شد. اما اين حاکميت بسيار محدود بود. چرا که از سويی بايد دست غرب را برای متحول کردن کشور باز می گذاشت و از سوی ديگر:

ج : دمکراسی پذيرفته می شد اما وظيفه قوه مقننه محدود بود به اخذ و تصويب قانون اروپايی و وظايف دو قوه ديگر محدود می گشت به اجرای اين قوانين.

د: ليبراليسم (بخصوص در قلمرو اقتصاد) بر اساس انديويدوآليسم پذيرفته می شد. اما در اينجا نيز نه تنها مذهب و سنت ها و فرهنگ خودی بعنوان موانع اصلی ترقی نفی می شدند بلکه برای آنکه «انديويدو» به غربی تشبه بجويد، بايد اصول زير رعايت می گرديدند:

-         اصل اقتباس نظام غرب در ابعاد سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی. برای اينکه اين تشبه جويی کامل گردد بايد از:

-      اصل خودداری از ابداع و ابتکار و يا حتی افزودن و کاستن از آنچه اخذ می شود پيروی کرد. چرا که ابداع سبب می گردد تشبه جويی ناقص انجام بگيرد. اينکار نوعی هويت خاص برای خود خواستن بود که سرانجام سبب ناکامی در اخذ تمدن فرهنگی می شد.

    و نتيجه اين دو اصل: تسليم کارپذيرانه به توتاليتاريسم بود: بيش از غربيها، بر تغييراتی که می يابد تا « مغزاستخوان» را غربی کنند، تاکيد می شد و:

- دو نوع مانی کئيسم داخلی و خارجی تبليغ می شد:

ارتجاع داخلی در پيوند با قدرت ارتجاعی خارجی (در مورد ايران، روسيه تزاری) يا «ارتجاع بين المللی» در تضاد با ترقيخواهی داخلی متحد «کشورهای مترقی» پذيرفته می شد. اين ثنويت البته به شعار «بگذار اروپا ما را متمدن کند» نيز سازگار بود و آنرا توجيه می کرد.

و بنا بر امور بالا:

- موافق کامل وحدت ملی و حذف هرگونه پارتيکولاريسم بود و غربی شدن را تنها راه حل تضاد وجدان ملی و وجدان جهانی می شمرد. در حقيقت ناسيوناليسم را در تضاد با آن دسته از قدرت های خارجی تعريف می کرد که موافق «تجدد» نبودند و در شمار کشورهای دارای تمدن غرب به شمار نمی رفتند.

- البته موافق دگرگونی در جهت جانشين کردن « نخبه های جانبدار تجدد» بود. بنابراين به قهر بمثابه روش اصلی باورداشت.

    بدينقرار در قلمرو فرهنگ بنا را بر تضاد می گذاشت و تقدم قطعی را به «ترقی» می داد. برای ترقی به حکومت قانون معتقد بود و در آنچه به استقلال راجع می شود، جانبدار تمايلی بود که بعدها «ناسيوناليسم مثبت» عنوان گرفت و ما دورتر به آن باز می گرديم.

    اين ناسيوناليسم يک جانبه علاوه بر موقعيت « ژئوپوليتيک» از ضرورت ترقی و تقدم مطلق آن مايه می گرفت. در حقيقت شعارهای روزهای اول يعنی قانون ترقی در همه جا يکی است و بگذاريم اروپا ما را متمدن کند، در دوران ما به شعار «يا رشد و وابستگی و يا استقلال و از رشدماندگی» تبديل گرديد.

     در جريان تجربه، قوه ها و روابط قوه ها که اساس تبيين (انديويدوآليسم) بودند و وجود جو توتاليتاريسم و قبول قهر به مثابه روش اصلی برای تعميم تمدن و « تحميل ترقی»، زمينه ساز تبديل اروپا به مرکز تراکم و رشد قدرت های سياسی (شامل نظامی هم) و اقتصادی و فرهنگی و شکل بنديهای اجتماعی جديدی گرديدند. انقلاب فرانسه در هيکل ناپلئون سوار بر اسب سفيد و ارتش او صادر شد. بقول فريدريک ويلهم هگل: « انقلاب را ديدم که بر اسب سفيدی سوار بود و از خيابان می گذشت». اما اثرات عبور اين سوار بر اسب سفيد در قاره های ديگر همانند اثراتش در اروپا نبود. در اروپا به پيدايش ملت ها و تمايل های سياسی راست و چپ انجاميد. حال آنکه قاره های ديگر را مستقيم يا غيرمستقيم باستعمار اروپا در آورد. در جامعه های ما که  بدينسان در روابط جديد سلطه قرار گرفتند، سه تمايل مشخص پديدار می شدند:

- تمايل انطباق جوی که در بالا از آن سخن رفت.

- ناسيوناليسم جانبدار مقاومت در برابر سلطه غرب و خواستار ترقی.

- ناسيوناليسم بسته.

    تمايل سوم با هرگونه نفوذ غرب مخالف بود. بخصوص با استقرار بنيادهای سياسی و فرهنگی فرنگی مخالفت می کرد. و به دو گرايش سياسی و مذهبی با ميل همگرايی تقسيم می شد. (بعنوان نمونه: در جريان انقلاب مشروطه ايران، استبداد سلطنتی و « مشروعه طلبی» سرانجام بوحدت رسيدند)

    اما تمايل دوم، در عين آنکه به رشد و ترقی تقدم می داد و خواهان استقرار حکومت قانون بود به استقلال نيز بها می داد. می توان گفت در مرحله اول تجربه، دو تمايل اول و دوم وحدت کردند و انقلاب هايي که در کشورهای ما در جهت استقرار حاکميت ملی و بنيادهای دمکراسی غربی انجام گرفتند، نتيجه اين وحدت بود. بهر رو دو جريان اول در جامعه های ما جريان غالب بودند.

     در جريان تحول عمومی جامعه های ملی، روابط سلطه گر زير سلطه دچار تغييرات بنيادی می گرديد.

    امپراطوريهای قديم روی به انحلال می آوردند و از جمله با دو جنگ اول و دوم جهانی، بدنبال پيدايش و زوال فاشيسم، دو کانون قدرت جهانی راست (دمکراسی های غربی) و چپ (انترناسيوناليسم سوسياليستی) شکل قطعی پيدا می کرد. پيدايش اين دو کانون و ساختهای جديد سلطه سبب تغييرات عمده ای در جامعه های ما می گرديدند. بدينسان ايدئولوژيهای پيش از تجربه، در جريان تجربه و بعد از آن محتواهای جديدی پيدا می کردند:

 

2- ديناميک های روابط سلطه گر - زير سلطه و تحول ناسيوناليسم

 

    در جامعه های زير سلطه:

    در تحقيقات پيشين، نظريه ای درباره سلطه بيان کرده ام. در اينجا بر آن نيستم که آن نظريه را عيناً نقل کنم. اما بدون ذکر ديناميک های مشخص روابط سلطه گر - زيرسلطه، چگونه می توان بيان های ايدئولوژيک ناظر به آنرا فهم کرد؟ گذشته از اين شرکت در تجربه انقلاب بزرگ ايران، به من مجال داد تا آن نظريه را کامل کنم و اينک بر آنم تا با استفاده از اين فرصت، ديناميک های مشخص روابط سلطه گر - زيرسلطه را در جهان امروز بشرح زير بياورم و بر اساس آن، تحول جريان های فکری را در جامعه های خودمان، پی بگيرم:

 

ديناميک های بيانگر روابط سلطه گر زير سلطه

    روابط سلطه گر زيرسلطه را می توان در هفت ديناميک مشخص کرد:

ديناميک ادغام ديناميک تلاشی ديناميک توسعه در مکان و زمان ديناميک نابرابری و ندرت ديناميک قهر ديناميک وجدان های ملی و جهانی ديناميک انقلاب.

 

ديناميک ادغام:

 

    ديديم که از مشخصه های ناسيوناليسم پيش از تجربه، جانبداری از انسجام ملی و وحدت تمام و کمال ملت بود. اما در جريان تجربه، تمايل به ادغام از مرزهای ملی فراتر رفت و وقتی ساخت های اجتماعی اقتصادی جديد، عرصه رشد قدرت اقتصادی گرديدند و تقدم مطلق بخشيدن به رشد، رشد اقتصادی را به بردار جهانی کردن فرهنگ غرب بدل ساخت، پديده جديدی در جهان رخ داد که پيش از آن با اين محتوی و شکل وجود نمی داشت. قدرت جديد ساخت هايی پيدا می کرد که نه تنها هر آنچه را جذب می کرد در خود ادغام می نمود، بلکه جذب و ادغام مواد موجوديت در طبيعت و نيروی کار در ساخت های توليد و نيز توسعه بازارها از راه تغيير ساخت های مصرف در همه جای جهان را به نيروی محرکه اصلی رشد قدرت اقتصادی بدل می گرداند. بدينسان ديناميک ادغام سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در مقياس جامعه ملی و جامعه های ديگر، سبب گرديد طبقه های اجتماعی که موافق پيش بينی مارکس بايد دو قطب مخالف طبقه حاکم، در يکديگر ادغام می گرديدند و به فرهنگ جديد و وجدان طبقاتی آشتی ناپذير مسلح می شدند و با انقلاب جامعه را دگرگون می ساختند، به قشرهای گوناگون تجزيه و در جريان ادغام، با نظام اجتماعی آشتی کنند. اما اگر ديناميک ادغام، در جامعه های مسلط اين نتيجه را بياد می آورد، در مقياس جهان به ديناميک تلاشی (Dislocation) متحول می شد و جامعه های زير سلطه را در جريان شتاب گيری، متلاشی می ساخت.

 

ديناميک تلاشی:

 

   پيش از تجربه، پيشرفته بايد بخشی از جامعه عقب مانده را مدرن می کردند و اين بخش بقيه جامعه را نيز در جريان تجدد جذب و در خود ادغام می کرد. تا امروز نيز ثنويت جامعه های عقب مانده و روش ها و مکانيسم های جذب بخش عقب مانده در بخش مدرن، موضوع کار نظريه پردازان است.

    اما پس از تجربه، بخشی از جامعه در جريان وابستگی به قطب مسلط از مجموعه ملی جدا شد. اين جدايی، حرف تازه ای نيست. همه کس آنرا ديده و گفته اند. متلاشی شدن مجموعه های فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نيز از ديد کسانی که در زمينه سلطه مطالعه کرده اند، مخفی نمانده است. دانشمندانی درباره نيروهای متلاشی کننده، مکانيسم ها و جريان آن بحث کرده اند. با وجود اين يک مسئله مهم از نظرها گريخته است و آن اينکه، نظام اجتماعی زيرسلطه بر ديناميک تلاشی استوار می شود. توضيح آنکه اگر در مرحله اول يعنی مرحله ارزشمند کردن منابع و ايجاد بخش جديد، ابتکار با سلطه گر است، در مرحله دوم اين قشرهای حاکم بر جامعه زيرسلطه اند که صدور ثروت های طبيعی و متکی کردن اقتصاد بر مصرف واردات را اساس کار خويش قرار می دهند. صدور ثروت ها و استعدادها و وارد کردن کالاها و عناصر فرهنگی و ... سبب می شوند که به تدريج رژيم ها از تکيه به منابع داخلی رها گردند و در منابع خود متکی به فعاليت های اقتصادی (فرهنگی و سياسی و نظامی نيز) قدرت مسلط خارجی بشوند. کار از اين هم بدتر می شود. دولت ها درآمدهای حاصل را در جامعه توزيع می کنند. جريان بريدگی دولت های به ظاهر ملی از جامعه ملی، دولت را به عامل تلاشی جامعه ملی بدل می گرداند و اين مکانيسم در نظامی انجام می گيرد که بر صدور ثروت های طبيعی و استعدادها و در نتيجه بر پيش خور کردن استوار شده است. بدين قرار، اگر ديناميک ادغام، در جامعه مسلط، عين حال ديناميک استمرار حيات و تحول «مطلوب» آن ا ست، در جامعه زيرسلطه ديناميک تلاشی در عين حال ديناميک نظام اجتماعی است. از اينجاست که مشکل پيش خور کردن، مشکل بنيادی جامعه جهانی در عصر حاضر است.

 

ديناميک توسعه در مکان و زمان:

 

     توسعه طلبی در ذات هر قدرتی است. امپراطوری ها پديده تازه ای نبودند و هر امپراطوری می کوشيد قلمرو خود را توسعه بدهد. مذاهب و ايدئولوژيها کوشيده اند، با وحدت و همگرايی از پايين به تضادهای مخرب مجموعه های بشری پايان بدهند. با وجود اين به نام يونيورساليسم همين مذاهب، ايدئولوژيها، قدرت های جهانی جديدی شکل گرفته و توسعه طلبی را اساس کار قرار دادند. اما بيگمان امپراطوری هخای پيشين ويژگی قدرت های اقتصادی جديد را نداشتند در حقيقت قدرت جديد (اقتصادی، سياسی و فرهنگی) نه تنها بر سرتاسر زمين دامن گسترده و اينک در کار تسخير فضا است، بلکه در حال بسط در زمان است. بحران امروز نتيجه همين بسط در زمان است. قدرت جديد در دوران اول رشد خود، پيش تاز توليد بود. منابع طبيعی را بهره ور می گرداند اما در مرحله دوم پيش ساز مصرف گرديد و اينک ادامه حيات و بحران فزاينده خويش را از پيش خور کردن منابع و نيروی کار دارد. اين پيش خورکردن خاصه جامعه های ما نيست. عمومی است. کشورهای دارای موقع مسلط نيز گرفتار اين بلای عظيم هستند:

تمامی دولتها بيشتر از درآمد خرج می کنند.

    در جامعه های «رشد يافته» بيش از توليد مصرف می کنند و قرضه سرانه از توليد سرانه بيشتر شده است. کشورهای رشد نيافته قرضه های داخليشان به کنار، نزديک به ششصد ميليارد دلار قرضه خارجی دارند. به سخن ديگر برای آنکه دستگاه توليدی کار و رشد کند، ناگزير فرآورده ها و خدمات بايد شوند.

   در جريان توليد بايد منابع موجود در زمين را بيش از پيش بکار گرفت، يعنی امکانات نسل های آينده را از اين جهات محدود کرد.

    اين فشار بطور عمده متوجه کشورهای ما است. با وجود اين توليد و واردات هنوز حداقل مصرف را برای همه تأمين نمی کنند و در جريان مصرف بايد بهای کالاها و خدمات را با دستمزد کاری پرداخت کرد که در آينده انجام خواهد گرفت.

   اين فشار بيشتر بر مردم کشورهای رشد يافته وارد می شود. طوری که در اين جامعه ها کمتر کسی است که برای تمامی عمر فعال خويش از پيش وام دار و وام پرداز نشده باشد.

    بدينسان اين پيش خور کردن، آينده را نيز متعين و مقيد می گرداند، اين تعيين از پيش، سبب می شود که اتخاذ تدابير برای علاج اين بيماری زمان به زمان مشکل تر بگردد. ده سال پيش از اين به هنگام مطالعه جهت يابی عمومی اقتصاد ايران در دوران پهلوی، متوجه شدم که مسئله کشورهای ما، مسئله ساده «عقب ماندگی» و يا حتی « رشد از رشد ماندگی» نيست، بلکه مشکل بزرگ ما پيش خور کردن و با اين کار مقدر کردن آينده است. اين تحقيق در کتاب نفت و قهر منتشر شد. آنقدر شگفت می نمود که کسی را باور نيامد و امروز کشورهای از رشد مانده ششصد ميليارد دلار قرض و پيش خور کرده اند. اين پول ها در کشورهای ما خرج شده اند و آينده ما را مقيد ساخته اند. وقتی انقلاب ايران پيروز شد و ما بر آن شديم که با تغيير ساخت اقتصاد ايران خود را از مرگ اقتصادی (به هنگام پايان گرفتن منابع نفتی)  برهانيم، متوجه اهميت اين تعيين و جبری که از پيش به ما تحميل شده بود، شديم.

     تغيير ترکيب بودجه دولت غير ممکن بود و امروز که برنامه پنج ساله ای برای پنج سال آينده تهيه کرده اند، بی کم و کاست همان ساخت اقتصادی رژيم پيشين حفظ شده و اقتصاد ايران بر اساس پيش خور کردن تحول خواهد کرد. روشهايی که در جامعه های صنعتی درباره حل بحران اجرا می شوند، نيز اهميت اين جبر را بيش از پيش روشن می گردانند.

    مسئله ديگر اقتصاد با مصرف فراوان نيست. مسئله تخريب انسان و طبيعت از راه مصرف است. امروزه بين پنجاه و پنج  و تا شصت درصد توليد جامعه های غربی، تخريبی و بی فايده هستند. اين بحران پيش خور کردن و جبر ويرانگر آينده را وخيم تر می گرداند. اما توليد فراورده های تخريبی، در عين حال اسير جبر ديناميک قهر، قهر فزاينده و ويرانگری است که زندگانی ساکنان کره زمين را سخت اضطراب آلود و افق آينده اش را بسيار تاريک گردانده است.

 

ديناميک قهر:

 

    وقتی اساس روابط افراد در جامعه ها و جامعه ها با يکديگر تناسب قوا گرديد، قهر وجود و حضور شبانه روزی پيدا می کند. بنابراين از دورترين زمانها وجود داشته و هنوز و باز وجود دارد. اما در جريان ادغام و تلاشی و پيش خور کردن، ناگزير توليد و مصرف قهر ابعادی پيدا می کند که در دوران های پيش هرگز درتصور نيز نمی گنجيده اند. چرا که هم در جامعه ای که ادغام می کند و هم در جامعه ای که منابع و استعدادهای خويش را صادر می کند و به عنوان زير سلطه متلاشی می شود. (در نتيجه بزرگی گرفتن منابعی که پيش خور می شوند و نابرابری روزافزونی که پديد می آورد.) نياز به قهر با آهنگ و ميزانی به مراتب بيشتر افزايش می يابد. ضريب افزايش قهر از ضرايب ادغام و تلاشی و پيش خور کردن بيشتر است چرا که ضرايب نابرابری و آگاهی انسانها و مقاومتشان، بر ضرايب بالا افزوده می شوند. در نتيجه خنثی کردن مقاومتها و نيز حفظ موقع بهتر در رقابت بر سر دستيابی به منابع و در اختيار گرفتن استعدادها، زمان به زمان نياز به قهر را نزد سلطه گرها و زيرسلطه ها افزايش می دهد. بايد به داستانهای تخيلی مراجعه کنيم و بزرگترين قدرت تخريبی را که آدميان روزگاران پيشين در تصور می آورده اند را با قوای تخريبی موجود مقايسه کنيم و با توجه به بودجه های نظامی سالهای آينده، قهر سازمان يافته (ارتش ها) آينده را با قوای قهريه امروز مقايسه کنيم، تا بتوانيم تصور روشنی از اين قهر فزاينده و خطرات عظيمش برای موجوديت بشر بدست آوريم.

     اما قهرهای سازمان يافته (مقدس و شيطانی، انقلابی و ارتجاعی) بر رويهم، بخش کوچکی از مجموع توليد قهر را تشکيل می دهند. در حقيقت تعميم تناسب قوا و اساس زندگانی فردی و جمعی شدنش، سبب شده است توليد قهر بخش عمده توليد (در مفهوم عام) بشر بگردد.

    توضيح آنکه اگر در قلمرو فرآورده ها، سهم کالاهای تخريبی افزايش می يابد، اگر در بخش خدمات، سهم «خدمات تخريبی» افزايش می يابد، در ادبيات و هنر، در تغذيه و تفريح، حتی در ابراز لطيف ترين احساسها يعنی عشق نيز، سهم قهر زمان بزمان افزايش می يابد. انقلاب ايران که در جريانم آن گل بر گلوله پيروز شد، اين اميد را برانگيخت که شايد با مدد گرفتن از معنويتی که دين تبليغ می کند، بتوان دايره توليد و مصرف قهر را محدود کرد. اما راهی که پس از پيروزی اين انقلاب، رهبری دينی آن در پيش گرفت، بار ديگر عرصه را به قهر گرايان سپرد. قهر رابطه انسان و خدا را نيز تباه گردانده است، طوريکه کم هستند انسانهايی که بخدا باور دارند و در لحظات نيايش، از او قدرت تخريبی مقاومت ناپذيرطلب نمی کنند.

   اين اعتياد به قهر که انسان را از درون و بيرون تباه می سازد، بصورت صدور جنگ های گوناگون به کشورهای ما بروز می کند. انواع قهرها به جان از رشدمانده ها افتاده و آنها را تباه می گردانند. بر آن نيستم تمامی انواع دستگاه های قهرسازی را در اينجا شرح کنم اما ناگزير بايد دو نوع آن را که به دنباله بحث ارتباط اساسی دارند عنوان کنم:

-         استبدادهای توتاليتاريست

-         از بين بردن زمينه کارانديشه و دست

    کمی دورتر درباره دستگاه توليد و مصرف قهر، نقش استبدادهای توتاليتاريست و اثرات فرهنگی از بين بردن زمينه کار و انديشه به هنگام سخن از ناسيوناليسم مثبت در دوران خودمان، بحث خواهم کرد. در اينجا می خواهم بر اين واقعيت تاکيد کنم که در جامعه های ما زمان به زمان فضای خلاقيت سازنده و غير قهرآميز تنگ تر می گردد و فضايی که برای آدمی می ماند، فضای قهر است. جو قهری که نه تنها به سبب پيش خورد کردن و متلاشی شدن و نابرابری فزاينده بلکه به سبب توليد و کاربرد قهر، زمان به زمان سنگين تر می گردد. پنداری نابرابری را که دارد همه جانبه می شود، با اين قهر می توان دست کم جبران کرد.

 

ديناميک نابرابری:

 

     درباره اين امر که قدرت جديد بر نابرابری استوار است و ندرت و نابرابری را تشديد می کند، سخن بسيار گفته اند: نابرابری همانند دوران های پيشين بيشتر کمی و کمتر کيفی نيست. کمی و کيفی و روز به روز بيشتر کيفی است. به حکم رشد بر اساس روابط قوا، ناگزير در جريان رشد، نابرابری افزايش می يابد و در مرحله ماوراء صنعتی، ميان «ابرانسان« های عصر ماوراء صنعتی و چند ميليارد «دون انسان» های ماقبل صنعتی مقايسه غيرممکن می شود و ...

   از اين مباحث همه آگاهيد و من آنرا رها می کنم تا ديناميک نابرابری را از جنبه ای ديگر موضوع بحث قرار دهم و شما را از حاصل تجربه ای که در آن شرکت داشته ام، آگاه گردانم. همه می دانيم که مارکس گفته بود در جريان پيدايش و رشد بورژوازی، متضاد اجتماعيش پرولتاريا نيز پيدايش می يابد و رشد می کند. نابرابری کمی و کيفی به پرولتاريا نقش پيشاهنگ بنای جامعه جديد را می دهد. پرولتاريا اين فرمان را از تاريخ تقديرساز می گيرد. فانون و ديگران اين نقش را به استعمارزده سپردند. استعمار زده بود که با قهر انقلابی، خود و استعمارگر را از ازخود بيگانگی رها می کرد.

    در جريان تجربه، دو نوع تمايل با يکديگر روياروی شدند. يکی خود را در روش های «حزب الهی» بروز می داد. برای ما جای شگفتی بود چگونه بعد از پيروزی انقلاب ايران با شعار آزادی و استقلال، تمايل به استبداد توتاليتر با چنان قوتی بروز می کند و تمايل غالب را که سبب پيروزی انقلاب گرديد، از عرصه حکومت می راند؟ تجربه به ما فهماند که نابرابری لااقل وقتی از حد معين گذشت، به احساس ديگری تبديل می شود. اين احساس در همه وجود دارد هر چند در قشرهايی بسيار ضعيفتر و در قشرهايی ديگر بسيار قويتر است. دستگاه های توتاليتر ساخته و به کار برنده زور که در جهان قوت می گيرند، تمايل های فاشيستی که پديد آمده اند، يا هستند و يا بوجود خواهند آمد، از اين تمايل مايه می گيرند و تغذيه می شوند. وقتی نابرابری از حدی گذشت که بتوان آن را به ميزان کوشش انديشه و دست نسبت داد، به تدريج اميد به برابری را از راه کار و تلاش از بين می برد. از اين زمان به بعد، نابرابری ديگر از انواعی که در ذهنهای ما وجود دارند نيست. از نوع نابرابری نژادی، از نوع نابرابری که نوعی از ناسيوناليسم القاء می کند و بنا بر آن «ملتی برگزيده» از خدا يا  تاريخ يا ... مأموريت می گيرد تا بشريت را رهبری کند، نيست. از نوع نابرابری که بردگان در مقايسه خود با اربابان احساس می کردند، نيست. از نوع نابرابری که استعمار زده در مقايسه خود با استعمار گر احساس می کرد نيز نيست. اين نابرابری که بيشتر خود را در شکل قهر، قهری نزديک به مطلق نشان می دهد، نابرابری خيرو شرّ است. در اين نوع نابرابری مقايسه بگونه ای ديگر انجام می گيرد. در ديد اين تمايل، اين نظر که بايد از شرايطی که انقلاب پديد می آورد سود جست و اسباب رشد سريع را پديد آورد، نظری راحت طلبانه و فسادانگيز تلقی می شود، نابرابری مطلق است. از سويی نمی توان از راه کار و تلاش آنرا پر کرد و از سوی ديگر، اينکار عين فساد است چرا که غرب در جريان تحول خود به فساد مطلب تبديل شده است. شرّ علاج ناپذيری است. بايد نفی مطلق شد. از جنگ و مرگ نهراسيد بايد بحران از پی بحران آفريد و ...

   بدينسان نابرابری به نابرابری خير و شرّ تحويل می شود و چون از راه مسابقه در رشد امکان حل مشکل نيست، بايد ويران ساخت و برابر شد. شعار « مردم بايد رياضت بکشند» بازتاب اين تمايل است. راه حل نابرابری فقير و ثروتمند اينست: چون همه را نمی توان ثروتمند ساخت، همه را فقير می کنيم ... تمدن های پيشين بدينسان تباه نشدند؟

     اين نابرابری عمومی است. پيش از انقلاب برای ما مشکل و بلکه محال بود تصور کنيم قشرهای اجتماعی که موقعيت ها و منافع خود را از روابط سلطه بدست آورده اند و به عنوان قشر اجتماعی، محصول اين روابط هستند، همانند انبوه مردم، نابرابری را نابرابری خير و شرّ بشمارند.

   اما وقتی انقلاب پيروز شد، بر ما معلوم گشت که از رأس تا قاعده رژيم از اين احساس عمومی سرشار است. وقتی به مناسبت مسئوليت رياست جمهوری با مسئولان کشورهای مختلف در تماس قرار گرفتم و مطالعه گسترده ای که در دو سال اخير به عمل آورده ام، برايم جای ترديد باقی نگذاشته است که از راه شرّ شمردن سلطه گران، يک وجدان عمومی جديد در همه جا پديد آمده است.

   از ميان اسباب و علل اين امر به اين يکی بسنده می کنم:

    در جامعه های زيرسلطه، رژيم های حاکم با اعمال قهر ماده خام و مغز صادر می کنند و کالا و خدمات وارد می کنند. قهری که اعمال می شود هم اقتصادی، هم سياسی، هم اجتماعی (تلاشی اجتماعی) و هم فرهنگی است. در حقيقت وقتی مواد خام صادر می شوند جامعه صادرکننده خود را از مايه کار مغزی و يدی محروم می کند و آن را در اختيار جامعه مسلط می گذارد.

   دستگاه های تعليم و تربيت جديد، استعداد را تربيت می کنند اما از آنجا که اين استعدادها به کار تخريب مايه کار يعنی صدور موادی می روند که بايد وسيله کار مغزی و يديشان بگردد، نمی توانند نا برابری خود را با جامعه سلطه گر، نابرابری خير با شرّ نشمارند. آنها که قهر سياسی (استبداد توتاليتر) و قهر اقتصادی (توزيع درآمدهای حاصل از فروش مواد خام از راه هزينه های عمومی) و قهر فرهنگی (ايجاد انواع سانسورها و غربی کردن زمينه کار انديشه و دست) و بالاخره قهر اجتماعی (متلاشی کردن ساختمان اجتماعی و گردآوردن انبوه انسان های جدا و بيگانه افتاده از محيط اجتماعی خود و متراکم کردنشان در شهرهای سرطانی) را بکار می برند، نيز به نقش بدخيم خويش آگاهند و همين آگاهی است که يکی از ضعف های بزرگ نظام جهانی کنونی را تشکيل می دهد که بر مدار قطب های جهانی گردش می کند.

     اينان نيز می دانند در اين مداری که به قهر پديد آمده است، اين تنها رو و زيرزمين نيست که خالی می شوند، مغزها و دست ها نيز خالی می شوند. سه سال پيش از پيروزی انقلاب ايران، سرمايه داران داخلی و خارجی سرمايه های خود را از ايران می برده اند، چرا که حساب می کرده اند در سال 1990 ذخاير نفتی ايران به پايان  می رسد. در کدام يک از کشورهای زير سلطه اين کابوس خواب و بيداری آدميان را آشفته نمی کند؟ آيا « کشورهای ثروتمند» به اين مسئله انديشيده اند و يا می انديشند که چند ميليارد انسان رها بر زمين که در رو بيابان و در زير خالی است، چند ميليارد انسان که مغزهايشان از قهر انباشته است، حاصل تمدن مادی خشنی است که به خود و بشريت تحميل کرده اند؟

 

ديناميک وجدان ملی و وجدان جهانی:

    اگر در آغاز تجدد طلبی، ناسيوناليسم بر افکار هويت خودی و ضرورت تشبه جويی اصرار می ورزيد، امروز در هيچ کجای جهان، تشبه جويی طرفدار ندارد. چه در کشورهای رشديافته و چه در کشورهای رشد نيافته ناسيوناليسم ها همه از «هويت ملی» سخن می گويند. اگر در نيمه دوم قرن نوزده و اوائل قرن بيستم درباره تجددطلبی، اتفاق نظر وجود نداشت، امروز با شگرفی تمام می بينيم درباره هويت فرهنگی، قريب به اتفاق، اتفاق نظر وجود دارد. بدين قرار تشبه جويی پس از يک قرن اگر نه يک قرن و نيم و بيشتر، به متضاد خويش بدل شده است. چه ديناميک شگرفی!

     لنين گفته است زير فشار استعمارگران، در ملتهای استعمار شده، وجدان ملی پديدار می شود. آيا واقعيتی که با آن روبرو هستيم، عملکرد همان ديالکتيک ساده ای است که لنين بر اساس آن نظريه «بيداری وجدان ملی» را طرح کرد؟ به نظر می رسد واقعيت بسيار بغرنج تر است و تحول بر وفق ديالکتيک لنين انجام نگرفته است. در حقيقت ملت هايی تشکيل و در سازمان ملل عضو شده اند. بنابراين به ظاهر نوعی تشبه جويی تا حدودی واقعيت پيدا کرده است. اما در حدودی که تحول عمومی روابط سلطه گر زيرسلطه ايجاب می کرده است. به سخن ديگر ملت های ما در دولت متحد و متشکل نمی شوند. بلکه به شرحی که گذشت در جامعه های زيرسلطه، دولتها کارفرمايانی هستند که نيروهای محرکه داخلی و خارجی را در جهت متلاشی کردن همه جانبه ملتهای خود بکار می برند و قشرهای حاکم به اين نقش نيز وجدان دارند. بدين قرار دولت های حاکم بر جامعه های ما اگر در پاره ای جهات بيانگر تشبه جويی هستند، از جهات ديگر خود را جانبدار هويت ملی و تداوم حيات تاريخی معرفی می کنند. بيشتر از اين، قشرهای حاکم تناقض های مجسمی هستند. يعنی در ظاهر معرف « ترقی و تجددطلبی» هستند و در درون خود را متضاد سلطه گری می بينند که به او شباهت جسته و در نظامش ادغام شده اند. بدين سان وجدان به هويتی غير از هويت « غرب» داشتن، عمومی شده است. چرا که از غرب زده ها به مثابه تناقض های مجسم که بگذريم، دو تمايل ديگر جامعه های ما می کوشند در درون و بيرون هويتی از خود داشته باشند. به هنگام بحث از ديناميک نابرابری از اين دو تمايل صحبت به ميان آوردم. درباره تمايلی که آشکارا خود را خير و غرب سلطه گر را شرّ می خواند، بحث کردم. اين تمايل با توجه به نتايج فلاکت بار «تجدد طلبی» از راه تشبه، صاف و صريح می گويد ما نوع ديگری از رشد می خواهيم و اگر نشد، اصلاً رشد نمی خواهيم. اما تمايلی که از آن صحبت نکردم و در دنباله بحث به تفصيل موضوع بحث قرار خواهم داد، برای رشد تعريف ديگری می کند. دست کم رشد را غربی شدن نمی داند.

     بدين قرار پديده ای که با آن روبرو هستيم همان نيست که لنين می پنداشت. با مشکلی جهانی روبرو هستيم. نه تنها زيرسلطه ها طالب هويت مستقلی برای خويش هستند، بلکه در غرب، غربی که فرهنگ خويش را جهان شمول می شمرد، فکر تشبه جويی جای خود را به انديشه «هويت جويی» سپرده است. بنابراين می توان از پيدايش يک وجدان جهانی به قبول هويتهای ملی و فرهنگی با اطمينان سخن گفت. پيدايش اين وجدان، سبب شده است که در جامعه های ما بخصوص پس از شکست های پی درپی ايدئولوژی های چپ و راست، تمايل شديدی به کوشش برای تدارک «طرحی برای تمدنی ديگر» برانگيخته گردد.

    در حقيقت بعلت شکست تجربه « تجدد طلبی از راه تشبه» آن تمايلی که در آغاز جانبدار در بستن بروی بيگانه و بازگشت به مذهب و فرهنگ خودی بود، اينک با قوت تمام به ميدان آمده است. اما تجربه کنونی ايران نشان می دهد که اين تمايل، سرانجامی فلاکت بارتر از سرانجام تجددطلبی از راه تشبه جويی پيدا می کند. چرا که با چشم پوشيدن از رشد سبب گرديده که در همان مدار صادر کردن روزافزون نفت و وارد کردن کالا قرار بگيرد. به لحاظ محدود کردن فضای انديشه و عمل به گذشته، به جريان خالی شدن زمين و مغزها شدت بيشتری بخشيده است. اين است که اين موج در همه جامعه ها در حال واپس رفتن است.

    از سوی ديگر قدرت های غربی، بخصوص دو قدرت روسيه و آمريکا در تناقض گرفتار بن بستی شده اند که نمی توانند از آن بيرون بيايند. توضيح آنکه از سويی تشبه جويی را تجربه ای شکست خورده می بينند و از سوی ديگر خود را ناگزير می بينند به زور و قهری که زمان بزمانم بر حجم آن افزوده می شود، از رژيم هايی دفاع کنند که مظهر و مجری تشبه جويی هستند.

   آمريکای مرکزی و افغانستان و اروپای شرقی و ... صحنه قهر ويرانگر شده اند که در آن قدرتهای جهانی به مردم زيرسلطه می گويند، شما هويتی بيگانه از هويت ما داريد. اما اجازه بروز آن را نمی دهيم!!

   اگر شکست تجربه رژيم شاه، به علت پيدايش وجدان عمومی به مصيبت بار بودن تجربه « تجدد طلبی» از راه تشبه باشد، پس به ناچار رژيمهای مثل آن رژيم، با  همه کمک خارجی قادر به ادامه حيات نخواهند بود. چرا که نخبه های غرب زده ای که اين رژيم ها را اداره می کنند، خود از موفقيت تجربه مأيوس هستند.

     توجه به اين واقعيت و وجدان به عدم امکان ادامه حيات رژيم های اقتصادی که در آن مصرف بر توليد غلبه دارد و ... سبب پيدايش وجدان جهانی به ضرورت رشد همگانی و هماهنگ گرديده است.     رشدی که در آن هويت ها از خلاقيت و کار هر مجموعه حاصل می شوند.

رشدی که طبيعت را ويران نمی سازد بلکه به طبيعت نيز امکان می دهد رشد کند و طراوت و تازگی روزافزون بجويد.

    اين وجدان، در آغاز پيدايش خويش است. اما شکست در هويت بيگانه از خود بيگانه شدن و نيز شکست تاريخی در هويت گذشته ماندن (چنانکه در آغاز تجددطلبی نيز نتوانست مقاومت کند امروز نيز طرحی برای آينده نيست، با وجود بحرانی که نتيجه شکست تجربه ايدئولوژيهای وارداتی است و به حکم همين بحران، جهان در جريان يک تحول بزرگ، يک انقلاب عمومی است.

 

ديناميک انقلاب

 

     تحول عمومی روابط سلطه گر- زير سلطه، بمرحله بحران عمومی رسيده است. اين بحران که در اشکال گوناگون بروز می کند و همه کشورهای جهان را در بر گرفته است، تنها بحران اقتصادی نيست هر چند در کشورهای شرق و غرب بيشتر در شکل اقتصادی بروز کرده است. تنها بحران سياسی -  نظامی نيست هر چند در کشورهای زير سلطه بصورت انقلاب و جنگ بروز کرده است. با آنکه اين جنگ ها که سلطه گران به کشورهای ما صادر می کنند، مانع از تشديد بحران بيکاری و پديده اقتصادی جديد که از آن به رکود همراه با تورم تعبير می کنند، شده است، اما عواملی بنيادی تر دارند. اين بحران تنها بحران ايدئولوژيک نيست، هر چند اين بحران جهانی است و در کشورهای «رشد يافته» همانقدر شديد است که در کشورهای زير سلطه ای که رژيم هايش به نمايشگاه های شکست ايدئولوژيها بدل شده اند. اين بحران تنها اجتماعی نيست هر چند در همه جا بر بحران های اجتماعی سابق، بحران انقطاع نسل های جديد از نسل های پيشين نيز افزوده شده است. اين بحران عمومی و همه جانبه و جهانی است.

   تجدد طلبی ليبرالی و مارکسيستی حاکم که تحقير گذشته ديناميسمشان را تشکيل می داد، اينک در برابر آينده ای که پيشخور شده و هم خالی شده، وحشتزده و گيج و گنگ شده اند. ساکنان زمين زير فشار قهری که هر لحظه بر قدرت مقاومت ناپذيرش افزوده می گردد، در جوی که نابرابری آنرا سراسر خصومت کرده است، در لبه اين پرتگاه ايستاده اند. آيا بزرگی خطر، آنان را بر آن می دارد که در زير نقاب دشمنی، در يکديگر برادری بجويند و بر تقديری که از پيش بر خود حاکم کرده اند، شورش کنند و از افتادن در خلاء پايان ناپيدا سرباز زنند؟ پاسخ اين سئوال تلاش عمومی برای طرح تمدنی جديد است.

     اما اين طرح ره آورد آن انقلاب  عمومی است که مشخصه زمان ماست. تنها تلاش مجموعه های انسانی که می کوشند روابط درونی و بيرونی خود را در جهت بدست آوردن استقلال و بسط آزاديها، بازجستن هويتی در رشد از راه رها کردن استعداد توده ها و خلاق کردنشان، نيست که از آن به انقلاب تعبير می کنند. بلکه مجموعه تغييرهای شگرفی که در جريان تحول عمومی پديدار شده اند، به حکم بحرانی که در آنيم، دگرگونی بنيادی يعنی انقلابی است که انجام گرفته است و می گيرد. به يک چند از اين تغييرهای بنيادی که بدنباله بحث راجع می شوند اشاره کنيم:

-      نخبه گرايی ارسطويی و افلاطونی که بنا بر آن خيز توده های مردم در اطاعت از نخبه هاست که کم و بيش خميرمايه ايدئولوژيهای (خواه راست، خواه چپ) پيش از جنگ جهانی دوم و دو دهه بعد از اين جنگ را تشکيل می داد، امروز اگر بکلی بی اعتبار نشده باشد و مشارکت « توده ها» را در اداره امور خود اگر به طور کامل پذيرفته نشده باشد، دست کم شرکت محدودشان از موافقت عمومی برخوردار است.

    امروزه تئوری های ديکتاتورهای آمريکای لاتين و ديکتاتورهای شاه و ديکتاتورهای چپ (بعثيسم و مدل روسی و ...) از اعتبار افتاده اند.

    يکی ديگر و از مهمترين تناقض هايی که قدرت های بزرگ با آن روبرو هستند همين است که در عين اينکه اينگونه ديکتاتورها را سرزنش می کنند که چرا قادر نشده اند « رشد اقتصادی را با ليبراليسم سياسی» توام کنند، ناگزير از آنها حمايت می کنند، حمايتی که خود نيز نمی توانند آنرا توجيه کنند. آنرا از افکار عمومی خود مخفی می کنند و وقتی آشکار می شود، چون گذشته نمی گويند رژيم تحت حمايتشان  قابل دفاع است می گويند با خطر رقيب روبرويند (آمريکا با دخالت خود خطر روسيه را در آمريکای لاتين و هر جای ديگر دنيا دفع می کند و روسيه خطر آمريکا را در مناطق زير سلطه خود!). بدينقرار وجدان به آزادی به مثابه يک ضرورت و وجدان به شرکت توده در اداره امور خويش، جهانی شده و زمان به زمان قوت می گيرد. با آنکه ما در آغاز اين انقلاب ذهنی بزرگی هستيم، می توانيم با اميد بسيار بگوييم که بازگشت ناپذير است.

-      تضاد روح با ماده که کشورهای ما در يک قرن، بلکه يک قرن و نيم گذشته با آن در شکل تضاد مذهب (که دژ هويت بود) با ماترياليسم غربی مهاجم روبرو بود، جای خود را در همه جا به تمايل آشتی روح و ماده سپرده است. هيچ بر آن نيستم بگويم دو عصر که در اولی روح سلطه داشت و ماده پست شمرده می شد و در دومی که ماده سلطه می جست و با رنسانس روح و مظاهر آن را از صحنه می راند، اينک بطور کامل به پايان رسيده اند. اما وقتی روح به همه جا حتی آزمايشگاه های علمی راه می جويد، وقتی در جريان انقلاب های دوران ما، مذهب با رشد آشتی می کند، دست کم می توان از آغاز يک انقلاب بزرگ و جهان شمول سخن بميان آورد. انقلابی که برای جامعه های واپس مانده نويد يک جهش بزرگ است.

    جا دارد از يک واقعيتی اجتماعی و فرهنگی سخن بميان آورم که به نظرم واجد اهميتی بتمام است. در آزمايش انقلاب ايران متوجه اين امر شدم که ارتقاء وجدان عمومی شرط بروز استعدادهای بارور است. به سخن ديگر وجدان عمومی را می توان به زمين تشبيه کرد. در باغ لاله رويد و در شوره زار خس. به خود گفتم اگر اين معنی در سطح يک جامعه صدق می کند، بايد در سطح جهانی نيز صدق کند. اينک می خواهم بگويم، مطالعاتم مرا به اين نتيجه رسانده اند که در کشورهای رشديافته نيز نه تنها وجدان عمومی منظره جزيره کوچک رشد را در اقيانوس بزرگ فقر کامل، منظره ای سخت زشت و تحمل نکردنی می يابد، بلکه متوجه اين واقعيت می شود که رشد سريع تکنولوژی در صورتی که با تعميم علم و ارتقاء فرهنگ چند ميليارد انسان همراه نگردد، از خطرات ديگر گذشته، جامعه های غربی را نيز با خطر عقيم شدن استعدادها روبرو می گردند. در حقيقت اگر علم و تکنولوژی به سرعت رشد کنند و کارگران و دهقانان و حتی پزشکان و معلمان و مهندسان و تکنسين های جامعه های رشد يافته زود به زود خود را با پيشرفتهای علمی منطبق نکنند، بحران کنونی کار، تشديد خواهد شد و ناگزير بايد به يکی از دو راه حل توسل جست:

-      يا بايد به حکم رقابت کنونی گردن گذارد. در آن صورت آدم های مصنوعی جای آدم ها را خواهند گرفت و در جامعه ها روز به روز بر «بيکاران فنی» افزوده خواهد شد.

-         يا بايد از استفاده از پيشرفت های علمی و فنی چشم پوشيد.

     وقتی مسئله را در مقياس جهان در نظر بياوريم، می بينيم پيش خور کردن وقتی با از دست رفتن زمينه کار انديشه و عمل و با عدم ارتقاء وجدان عمومی همراه می شود، آينده را از هم اکنون تاريک، سخت تاريک به نظر می آورد.

    آگاهی بر اين واقعيت که رشد علمی در روابط مسلط - زيرسلطه، به توسعه نادانی انجاميده و می انجامد و شعور به اين واقعيت که بدون ارتقاء فرهنگ های مجموعه های بشری فرهنگ ها از باروری روی به عقيم شدن می آورند، در مراحل ابتدايی رشد خويش است.

    بدينسان آشتی ميان روح و ماده، راه را برای يک تغيير بنيادی در احساس مجموعه های بشری نسبت به يکديگر باز کرده است. در حقيقت احساس هم سرشتی و هم سرنوشتی ميان ساکنان زمين را تقويت کرده است و تمايل به فراهم آوردن اسباب رشد همه انسانيت را افزون ساخته است. هنوز زود است بگوييم ديگر ناسيوناليسم بر پايه تضاد با ديگران تعريف نمی شود. اينقدر هست که بگوييم اين تعريف در حال بی اعتبار شدن است.

-      در گذشته، انقلاب، خصوص وقتی به خاطر استقلال ملی انجام می گرفت، در جامعه های غرب احساس خصومت بر می انگيخت. اين تمايل دچار دگرگونی بنيادی شده است. انقلاب ايران به کمک حمايتی همه جانبه و جهانی انجام گرفت. بطور قطع نخستين بار بود که انقلابی در کشوری انجام می گرفت و در همه جا حسن استقبال می شد. اين امر نتيجه عوامل زير بود:

1-     طی 30 سال مخالفان رژيم استبدادی شاه، ا فکار عمومی جهان را از حقايق اوضاع ايران آگاه کردند.

2-     غرب در بحران عمومی فرو می رفت و ديگر افکار عمومی تحمل نمی کرد که دولتهايشان از رژيم هخای استبدادی و فاسد دفاع کنند.

3-   و به نظر می رسد مردم عادی جامعه های غربی نه تنها انقلابها را ديگر مضر به حال خود نمی يافتند، بلکه لازمه بهزيستی خود می شمردند. انقلاب ايران، اگر نخستين انقلابی باشد که افکار عمومی جهانی با مردم ايران در پيروزيش شرکت جسته اند، واپسين آن نخواهد بود. به رغم تمايل ملاتاريا به استبداد و اثرات آن بر افکار عمومی در جامعه های غربی، هنوز تمايل به دفاع از انقلابها، تمايل غالب است. اين انقلاب در طرز فکرها، نيز جهانی و از شگرفيهای عصر ما است. شگرف تر اينکه اعتبار هر انقلاب در افکار  عمومی جهانی نسبت مستقيم با کم و کيف هدف های آن انقلاب دارد. در مجموع برای اينکه انقلابی از وسيع ترين حمايتها در افکار عمومی جهانی برخوردار گردد بايد بدست آوردن استقلال و ايجاد تغييرات بنيادی اجتماعی و دمکراسی و بنای هويتی را هدف قرار دهد که از راه رشد، گذشته و حال و آينده را به هم پيوند دهد.

     پيش از اين گفتم که حاکمان جامعه های زيرسلطه نسبت به سلطه گران احساس مخالف دارند. آنها را شرّ می شمارند و اينک می گويم وقتی قضاوت مسئولان قدرتهای بزرگ را درباره مسئولان کشورهای زير سلطه شان می خوانيم، وقتی احساس تحقير عمومی را نسبت به اين مسئولان مشاهده می کنيم، می توانيم با اطمينان خاطر بگوييم، يکی ديگر از بزرگترين موانع تحول های انقلابی در جهان از ميان رفته و اين اميد بزرگ به توانايی انسان در يافتن راه حل برای بحرانی بوجود آمده که از روابط سلطه پديد آمده است.

    گذشته از اين انقلاب های بنيادی در طرز فکرها و انقلاب علمی و تکنولوژيک بايد از انقلاب عينی مهمی سخن بميان آورد و آن اينکه ميان افزايش قدرت تخريبی ابرقدرتها و قدرت کنترل آنها بر جهان نسبت معکوسی برقرار شده است. پيروزی انقلاب ايران بر ضد سلطه آمريکا بدون اينکه مردم ايران به روسيه تکيه کنند و قيام مردم افغانستان بر ضد سلطه روسيه در عين اينکه بيانگر پيدايش وجدان جهانی و بيرون رفتن از روابط قدرت های جهانی است، افشاگر وجود و رشد بحران در درون دو ابرقدرت و نشانه بارزی بر محدودتر شدن امکان مداخله، از نوع مداخلات که پيش از جنگ دوم و دو دهه اول بعد از جنگ، اين دو قدرت بزرگ است. اين راست است که اينک می کوشند از راه جنگها، بخصوص جنگهای فرسايشی مانع از آن شوند که مهار امور به کلی از دستشان بدر رود، اما همين جنگها در عين حال بيانگر ضعف روزافزون آنها نيز هستند. چرا که بر افکار  عمومی جهانی واضح می کنند که غولها آنقدر بزرگ شده اند که ديگر مثل سابق قادر به تکان خوردن نيستند. ناگزير کار را بر عهده کوچکترها گذارده اند.

     آيا به جايی رسيده ايم که بتوانيم بگوييم نسبت به توليد و مصرف قهر و خطراتش وجدان روشنی بوجود آمده است؟ با وجود افزايش سرسام آور بودجه های نظامی و با وجود توسعه شتابگير بازار سلاح، چگونه می توان گفت جهان می تواند بر بحران خطرناک مسابقه تسليحاتی فايق آيد؟ البته همواره اين خطر وجود دارد که سلاح های انبار شده در يک جنگ عمومی بکار افتند و به حيات بر روی زمين پايان ببخشند. با وجود اين تحول توانايی به ناتوانايی قدرت های جهانی، سبب شده و می شود که مردم کشورهای ما فرصت آزاد شدن و رشد بيابند و دو جريان در نقطه ای خطر بکار افتادن سلاح را رفع کنند. به سخن ديگر تغيير بنيادی مناسبات سلطه گر زيرسلطه استفاده از سلاح را در يک جنگ جهانی بی معنی گرداند. بدين قرار، بنا بر يکی از دو احتمال، احتمال خوشبينانه، انقلاب از وابستگی به استقلال، از استبداد توتاليتر به دموکراسی و از پيش خور کردن به رشد، سبب رهايی جهان از بزرگترين خطری می گردد که انسانيت هرگز در تاريخ خود با آن روبرو نشده بود. آيا اين معنی به وجدان های « ملی» راه نجسته است؟ بنا بر آنچه پيش از اين آوردم، پاسخ مثبت است.

   و بالاخره وقتی که دو جريان ناهماهنگ يکی پيش خور کردن و از پيش متعين کردن تحول جامعه ها و ديگری افزايش انفجارآميز جمعيت، زمان به زمان بر شدت بحران می افزايند، دو راه حل بيشتر نمی ماند:

- يا بايد انبارهای قهر را بروی چند ميليارد انسان خالی کرد و بحران را از اين راه حل کرد.

- يا بايد علم و تکنيک را به خدمت عمران طبيعت در همه جای جهان گمارد و گذاشت که جامعه های از رشد مانده  از راه رشدی واقعی به مهار کردن افزايش جمعيت موفق شوند. از اين گذشته جهان ما از آن مرحله گذشته است که مسئله، مسئله حفظ نظام اجتماعی پيشين يا تغيير آن باشد. ما در يک قرن و نيم پيش نيستيم. در روابط سلطه گر - زير سلطه و همراه تحول اين روابط، نظام جامعه های زير سلطه متلاشی شده است. بر اثر اين تلاشی، شکل بندی های پيشين بطور بازگشت ناپذير دگرگون شده اند. مسئله ای که امروز طرح می شود ضرورت انقلاب اجتماعی به معنای تغيير ساختها نيست، بلکه مسئله نوع اين تغيير و روشهايی است که برای اين تغيير بايد به کار برد و نتايج منتظر است. اگر درباره اين مسائل اختلاف نظر باشد، درباره ضرورت تغيير ساختهای اجتماعی، اتفاق نظر وجود دارد. اگر جريان انقلاب به اينجا رسيده باشد که وجدان به جهانی بودن مسائل و بحرانها عمومی شده باشد و اگر وجدان به اين واقعيت که جنگ عمومی به معنای بر باد دادن هستی است، بايد پذيرفت که احتمال خوشبينانه و قوی تر اين است که انقلابها به يک انقلاب بزرگ می انجامند: انقلاب از رشد ماندگی به رشد عمومی بشريت. در حقيقت اگر اين احتمال تحقق پيدا نکند، اگر انقلاب نظامی را بر نيندازد که اينک از شرح ديناميک هايش آسوده ايم، بحران انسان و طبيعت را تباه خواهد کرد. ملاحظه سرانجام ناسيوناليسم مثبت و همه ايدئولوژي ستايشگر وابستگی و تشبه جويی ... امکان می دهد که انسان با احتياط و اميد جانبدار پيروزی احتمال اول بشود.

 

ب- تحول ناسيوناليسم در جامعه های زير سلطه:

 

    در اين بند نخست از تحول ناسيوناليسم انطباق طلب به مثابه نمود تحول عمومی روابط سلطه گر زيرسلطه و سپس از تحول ناسيوناليسم مقاومت جوی بحث می کنم.

 

 ب 1- ناسيوناليسم انطباق طلب:

 

     با تغيير رژيم در روسيه، ثنويت خير و شرّ دوران ما شکل فعلی خود را پيدا کرد: برای گروهی کمونيسم، شرّ مطلق شد و برای جانبداران مسکو به استناد نظريه لنينی امپرياليسم، از آنجا که رژيم روسيه، سوسياليستی بو رشوايی است، يعنی سرمايه داری نيست، نمی تواند امپرياليست باشد. بنابراين متحد طبيعی خلق های جهان و جنبش های رهايی بخش آنهاست. در عوض آمريکا به مثابه سردمدار سرمايه داری جهان، شرّ مطلق است. بدين قرار دو نوع طرز فکر پديد آمدند که در آنها، ناسيوناليسم، انطباق جوّ و يک طرفه است. نخست از ناسيوناليسم انطباق جوّی راست بحث می کنيم.

 

ناسيوناليسم انطباق طلب راست:

 

     اين ناسيوناليسم در تضاد با قدرت کمونيسم بين المللی تعريف می شود. بنابراين زمينه اصلی آن را موقعيت « ژئوپلتيک» تشکيل می دهد. به اين بيان که جهان عرصه تنازع دو ابرقدرت آمريکا و روسيه و قدرت های درجه دوم است. در اين ميان کشورهايی که قدرت ندارند و منابع طبيعی دارند، بيشتر در خطرند. بدين سان جهان درگير جنگی دائمی است و در اين جنگ حفظ امنيت و ثبات داخلی هر کشور و ايجاد يک قدرت ملی که قادر به دفاع از تماميت ارضی در برابر جنگهايی که ازخارج و داخل برانگيخته می شوند، اساس حيات ملت شمرده می شود.

    از زمينه بالا اين نتيجه را می گيرند که در موقعيت جهانی کنونی، وحدت ملی لازمه حفظ کشور  است و اگر اين وحدت از بين برود، کشور از سوی دشمن اصلی (کمونيسم بين المللی) بلعيده می شود.

    اين وحدت ملی را جنگی دائمی در چهار شکل زير دائم تهديد می کند:

1- جنگ کلاسيک (مثل جنگهای ايران عراق، جنگهای آمريکای مرکزی و آفريقا وقتی دو يا چند کشور در آن درگير می شوند.)

2- جنگ با نيروهای واپس گرايی که مانع رشد و ترقی می شوند.

3- جنگهای « انقلابی» که از سوی سازمانهايی که در خدمت «کمونيسم بين المللی» هستند تحميل می گردند.

4- جنگهای ايدئولوژيک که از داخل و خارج تحميل می شوند و پيروزی در آنها، سانسور مطلق را ايجاب می کند.

   با وجود اين جنگهای گوناگون و دائمی، خطری که موجوديت کشورهای ضعيف را تهديد می کند، نه تنها هميشگی است بلکه هر زمان بزرگتر می گردند. از اين رو ناسيوناليسم ايجاب می کند که برای  مقابله با آن، يک رهبری قوی و فرماندهی متمرکز بوجود آيد. در نتيجه:

1-     محلی برای تقليد از دمکراسيهای غربی نمی ماند.

2-     استقلال در خارج از تناسب قوا در مقياس بين المللی معنی ندارد. بنابراين بايد بنا را بر دوستی با غرب و مقابله با خطر کمونيسم گذارد.

3-   در داخل کشور، با دو خطر روبرو هستيم: يکی از سوی طرفداران کمونيسم بين المللی و ديگری از سوی نيروهای دارای « ايدئولوژي واپسگرايی». بدين خاطر در عين دشمنی با هر دوی اين گرايشها، در مقام حفظ وحدت ملی عناصر سازگار مذهب و فرهنگ سنتی و ايده اصلاحات اجتماعی را بايد پذيرفت.

    با توجه به اين واقعيت ها (جنگها و خطرها) و اصول راهنمای بالا، برای حفظ کشور در کوتاه و بلند مدت بايد بطور دائم:

1- امنيت و ثبات در داخل و خارج کشور را اساس ترقی و موجوديت کشور شمرد و با دست های آهنين حفظ کرد.

2- بايد تجدد (Modernisation) را لازمه تجديد و حفظ وحدت ملی و برنامه کار روزمره و دائمی شمرد و موانع آن را از پيش پای برداشت. با وجود اين نبايد عناصر فرهنگی که حافظ « هويت فرهنگی» هستند را از بين برد.

3- بايد در مقياس منطقه و جهان به يک قدرت تبديل شد.

و از آنجا که اين ناسيوناليستها سخت نخبه گرا هستند، در پاسخ اين سئوال که مسئوليت آن جنگها و اين برنامه با چه کسانی است، می گويند:

   اين رسالت بر عهده تحصيل کرده ترين و مترقی ترين عناصر جامعه است که در کارآمدترين سازمان ها گرد آمده اند. اين سازمان ارتش است.

 نقش مردم چيست؟

     در شرايط جنگی و برای پيروزی برنامه های نجات حيات ملی، مردم بايد از ارتش اطاعت کنند. و اين همه در گرو يک رهبری قوی و توتاليتر است. اين ناسيوناليسم از غرب گرايان يک قرن پيش، توتاليتريسمشان را حفظ کرده است. چرا که معتقد است تمامی قدرتهای نظامی، سياسی، ايدئولوژيک و اقتصادی بايد در دست رهبری باشد. يعنی زندگانی افراد و گروه ها و کل جامعه در محدوده تصميمات رهبری در ابعاد سياسی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، شکل بگيرد.

   بدين قرار اين ناسيوناليسم در مقايسه با ناسيوناليسم انطباق طلب ليبرال، يک قرن پيش، همراه با تحول مناسبات سطه در جهان اين دگرگونيها را پذيرفته است:

-      فکر آزادی رامطلقاً کنار گذارده و جانبدار استبداد توتاليتر است. با وجود اين بايد گفت که در پيروی از نيازهای اقتصاد مسلط جانبدار از نوعی ليبراليسم اقتصادی است!

-         در زمينه استقلال همان تمايل را حفظ کرده است.

-      در قلمرو فرهنگ و مذهب، اينک نفی مطلق را  رها کرده و بر آن است که عناصر موافق با استبداد توتاليتر را که اغلب ارتجاعی ترين عناصر هستند حفظ و تقويت کند. به نوعی جانبدار هويت ملی است و اغلب دوره ای تاريخی را ايده آل می کند.

-      برای مردم نقشی جز اطاعت قائل نيست. همانند غرب گرايان ليبرال يک قرن پيش، نخبه گرا است، با اين تفاوت که آن غربزدگی جانبدار مشارکت مردم بود و اين غربزدگی جانبدار اطاعت مردم است.

   در معرفی اين ناسيوناليسم به اين اختصار اکتفا کنيم و ببينيم در نامه اعمالش چه می توان خواند:

 

کارنامه ناسيوناليسم انطباق طلب

    اين کارنامه را در چهار وجه سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، به اختصار بيان می کنيم. بنا بر ضرورت اقتصاد، به ذکر اموری اکتفا می کنيم که بازتاب ديناميک های سلطه اند و به ما در ادامه بحث ياری می رسانند.

 

در وجه سياسی:

 

    وظايفی که در تناسب عمومی قوا در مقياس جهان انجام داده و می دهند به قرار زيرند:

1-     مهار منابع ثروت طبيعی به سود قدرت های جهانی حامی.

2-     تدارک اسباب سياسی و نظامی و پليسی و نيز ديوان سالاری برای انجام وظايفی که در داخل و خارج کشور بر عهده اين رژيم ها به مثابه متحد قدرت های جهانی حامی هستند. در نتيجه:

3-     مشارکت فعال در منطقه بنديهای استراتژيک و به منظور حفظ موقع متفوق قدرت های جهانی حامی در تناسب عمومی قوا.

    و وظايفی که در مقياس داخلی انجام داده و می دهند به قرار زيراند.

 1- استقرار استبداد توتاليتر و تمرکز روزافزون همه فعاليتها در دولت و در نتيجه خلاصه شدن رشد، در رشد  ارتش و ديوان سالاری.

2- تبديل تمامی بنيادهای قديم (Institutions) و جديد که بمنظور کنترل قدرت دولت بوجود آمده بودند به ابزاری در دست دولت برای مهار جامعه.

3- تبديل دولت به دستگاه توليد و استعمال قهر، قهری سازمان يافته.

4- بعلت نفی اصل مشارکت مردم در فعاليت سياسی، ناگزير دولت و بنيادهای جنبی که ايجاد می شوند، تنها محل فعاليت استعدادها و «نخبه ها» می گردند. بدينسان ماشين اداری - نظامی دستگاهی است که نخبه های ادغام پذير را از راه ادغام از خود بيگانه می کند و عناصر انطباق ناپذير را حذف می کند. بدينقرار اين « نخبه گرايی» در عمل به « نخبه کشی» بدل شده است. طوريکه اينگونه رژيم ها از عوامل بزرگ فرار مغزها هستند.

5- از آنجا که استبدادهای توتاليتر زمان ما عامل تمرکز روزافزون همه فعاليتها در دولت اند، بناگزير عامل تجزيه سياسی جامعه هستند. البته در جامعه های غرب نيز تمايل های راست و چپ وجود دارند. برخوردهاشان گاه سخت و خشن می شوند. اما تجزيه سياسی جامعه در تمايل های خصم آلود که قادر به همزيستی و رقابت سياسی نباشند و برخوردهای سياسيشان، قهرآميز باشد، خاص جامعه های دارای استبداد توتاليتر دوران ما شده است. از اين لحاظ نيز بعکس نتيجه ای رسيده اند که استبداد را در خدمت آن می شمرند. يعنی بجای وحدت ملی نفاق و دشمنی های سخت خطرناک ملی را بوجود آورده اند.

6- در اين جو قهر و خصومت فزاينده، فشار و اختناق را به روش اصلی حکومت بدل ساخته اند. در نتيجه:

- امنيت فعاليت سياسی حتی برای کسانی که در حکومت شرکت دارند وجود ندارد.

- امنيت فعاليت اقتصادی نيز وجود ندارد. روی آوردن به بازرگانی خارجی که متضمن حداقل خطر برای سرمايه و حداکثر سود است و فرار سرمايه ها از مشخصات اساسی کشورهايی است که از اين نوع رژيم ها دارند.

- منزلت قانونی (statut) برای هيچکس وجود ندارد.

- امنيت عقيده و تفکر نيز کمتر از انواع ديگر وجود دارد. طوريکه اگر کسی جرأت فکر کردن بکند، وسيله آن يعنی مغزش را پريشان می سازند.

    بدينقرار امنيت ملی نيز در عمل ناامنی ملی از آب درآمده است.

شگفت تر اينکه:

7- نه تنها در آن چهار جنگ، قادر به کمک به بلوکی که در آن شرکت دارند نيستند، بلکه هيچکدام از اين رژيم ها بدون حمايت ها و مراقبت های روزمره قدرت حامی قادر نيستند بر سر پا بمانند. رژيم شاه که ايران را « جزيره ثبات» و رژيم خود را با ثبات ترين رژيم ها می شمرد، حتی با وجود حمايت جدی آمريکا، در عمل ضعف بزرگی از آب درآمد و معلوم شد اين رهبری قوی خود باری بر دوش قدرت جهانی حامی است.

    بدينقرا در عمل روشن شد که دست کم در جامعه های کوچک و در شرايط سلطه، با استبداد توتاليتر نمی توان رهبری قوی بوجود آورد. مخالفت افکار عمومی کشورهای غرب نسبت به کمک نظامی مستقيم و حتی کمک مالی به اين رژيم ها، گذشته از عللی که پيش از اين شرح کردم، دارای اين علت است که در اين کار فايده نمی بينند. اين امر بخواهی نخواهی به تغييرات اساسی در سياست جهانی اين قدرت می انجامد.

8- اگر نوسازی سياسی را نيز جزيی از تجدد بدانيم، اين رژيم ها سرانجام واپسگراترين رژيم ها از آب در آمده اند طوريکه در دوران ما حتی يکی از اين رژيم ها را نمی توان يافت که مشروعيت خود را از « گذشته افتخارآميز تاريخی» يا « رسالت خدايی» و ... نگيرد. شاه و پينوشه و موبوتو، خود را در عين حال برگزيده خدا و مظهر وجدان تاريخی ملتهای خويش می شمردند و می شمارند.

 

در وجه اقتصادی:

 

   در وجه اقتصادی، از همان شعار يک قرن پيش پيروی می کنند: بگذاريم سرمايه های غرب بيايند و سرزمينهای ما را آبادان کنند و منابع ما را بهره ور بگردانند. امروز در همه کشورهای دارای اين گونه رژيم ها اداره منابع طبيعی مستقيم و يا غيرمستقيم در دست چند مليتيها است. پيروی از اصل خودداری از ابداع به خاطر تشبه جويی کامل در وجه اقتصادی، سبب گرديده که مصرف اساس رشد قرار گيرد. از آنجا که خطوط اصلی اقتصاد جامعه های تحت رژيم ناسيوناليسم انطباق جوی راست شناخته شده اند، در اينجا تنها به اختصار از تلاشی اقتصادی، پيشخور کردن و از پيش متعين  کردن اقتصاد جامعه های زيرسلطه بحث می کنم.

اموری که توجه کافی را هنوز به خود جلب نکرد اند:

ب 1- تجزيه اقتصاد به دو بخش مدرن و سنتی به عنوان مشخصه اقتصادهای جامعه های ما حرف تازه ای نيست و می دانيم که هنوز اقتصاددانان ليبرال و (مارکسيست رسمی نيز) در انتظار وقوع اين معجزه اند، که بخش مدرن رشد کند و بتدريج بخش سنتی را در خود جذب نمايد. اما نه تنها در هيچ کجا (حتی در روسيه با وجود دارا بودن موقعيت مسلط) اين معجزه بوقوع نپيوسته است، بلکه جريان متلاشی شدن هم شتاب گرفته و هم کار را به يک وابستگی همه جانبه رسانده و هم با از بين بردن زمينه های فعاليت اقتصادی داخلی، بر شماره بيکاران و انواع کسری ها بطور روزافزون می افزايد. علت اشتباه در ارزيابی نقش « بخش مدرن» بی توجهی به امور زير بوده است:

1- بخش مدرن نه با فرهنگ، نه با طبيعت، نه با انسان، انطباق نمی جويد و اگر توجه کنيم که نقش اين بخش انطباق انسان و طبيعت با توقعات ديناميک توسعه اقتصاد مسلط است، اندر می يابيم چرا اين بخش مدرن متلاشی کننده است.

2- اين بخش مدرن نمی تواند با « بخش سنتی» رابطه ای از آن نوع که در غرب در جريان  رشد اقتصادی وجود داشت، برقرار کند. چرا که « بخش مدرن» جزء مکملی از اقتصاد جهانی چند مليتيها است. بنا براين وظيفه اصليش (Fonction) برداشتن موانع توسعه طلبی اين اقتصاد مسلط است. با وجود اين نقش چگونه بتواند در بنای يک اقتصاد ملی نقش ايفا کند؟ حتی در اقتصادی مثل اقتصاد روسيه که يکی از دو ابرقدرت جهان است، از آنجا که بخش مدرن در خدمت ايجاد و افزايش قدرت جهانی دولت روسيه است، قادر نيست به خدمت رشد عمومی اقتصادی درآيد و بحران اقتصاد اين ابرقدرت از همين تضاد مايه می گيرد.

3- از آنجا که برنامه های رشد اقتصادی بر اساس «توسعه مصرف» قرار گرفته اند و با توجه به اينکه کالاها و خدمات لازم برای برآوردن نيازهای ارضاء نشده در جامعه های عقب مانده چندين و چند برابر توليد اقتصاد سنتی اين کشورهاست، بخش مدرن ناگزير فرآورده های وارداتی تکيه کرده است و بنا بر اين نه تنها وابستگيش از لحاظ سرمايه و جريان توليد، بلکه از لحاظ مواد و فرآورده ها به اقتصاد مسلط است. اما فرآورده هايی که بخش مدرن عرضه می کند و يا وارد می شوند، فعال هستند، يعنی توليد داخلی را از بين می برندو جای آن را می گيرند. در همه اين نوع کشورها از سياست جانشين کردن توليد داخلی از راه ايجاد تأسيسات اقتصادی مدرن، سالها پيروی می شده و هنوز نيز پيروی می شود. اما در عمل اين تأسيسات واردات را جانشين توليد داخلی کرده سبب رشد از رشدماندگی در بخش سنتی و عامل اقتصادی صدور ثروت های طبيعی و پيشخور کردن شده اند.

ب 2 اين سخن که بودجه دولتهای ما محور فعاليت های اقتصادی شده اند و بيشتر از اين، رابطه پيشين ميان بودجه و توليد داخلی بر هم خورده و امروزه بودجه ديگر برداشتی از توليد داخلی نيست، حرف تازه ای نيست و ظاهراً اهل فن نسبت به آن اتفاق نظر دارند. استقلال مالی دولت از جامعه و وابستگی جامعه به هزينه های دولتی و وابستگی اين دو به صدور ثروت های طبيعی و ورود کالاها و خدمات، مورد بحث قرار گرفته و می گيرند. قصدم اين نيست که به شرح و بسط اين واقعيت ها بپردازم، می خواهم به استناد اين واقعيت ها، مکانيسم پيشخور کردن و نتيجه آن يعنی از پيش مقدر کردن آينده را شرح کنم. همانطور که آوردم، اين کار را ده سال پيش انجام داده ام و اينک نيز که مشکل پيش خور کردن بصورت يک بحران شديد دامنگير شمال و جنوب و بيشتر جنوب شده است، بنا ندارم نظر ده سال پيش را شرح کنم بلکه می خواهم با جلب توجه به تجربه رژيمی که بعد از پيروزی انقلاب بر سر کار آمد، حساسيت ها را برانگيزم. شايد هنوز دير نشده باشد.

    باری هزينه های دولت در جامعه های ما (که به لحاظ بالا بودن ميل به مصرف ضريب تکاثر اين هزينه ها بسيار است) قوه خريدی ايجاد می کند که از دو برابر بودجه به بالاست. توزيع نابرابر اين قوه خريد، سبب می شود که تقاضای خريد کالا و خدماتی که بايد وارد کرد افزايش پيدا کند. فشار تورم دولت ها را بر آن می دارد که به بهانه « ليبراليسم اقتصادی» دروازه ها را بروی کالاها و خدمات بگشايند. اما بودجه دولت متأثر از ضرورت سرمايه گذاری و نيز به سبب توسعه فعاليت های اداری و نظامی با ميزانی حداقل پنج برابر توليد داخلی افزايش می يابد. اين بودجه ناگزير کسری رو به افزايشی دارد. بدين قرار بودجه به افزايش صدور ثروت های طبيعی وابسته می گردد. اين وابستگی دو جانبه است: به لحاظ کسر رو به افزايش، ناگزير از فشار به درآمدهای حاصل از صدور ثروت ها و ورود کالاها و خدمات است و با افزايش هزينه، قوه خريد بالا می رود و تمايل فعاليت های اقتصادی در جهت تکيه به واردات تغيير می کند. نتيجه اين می شود که ارز لازم برای تأمين واردات مسئله اصلی می گردد. اين ارز يا بايد از راه افزايش قيمت مواد اوليه صادراتی و يا از راه افزايش توليد آن و يا از هر دو راه تأمين گردد. با اين مکانيسم، ميزان توليد مواد خام افزايشی گاه بيست برابر افزايش مثلاً توليد کشاورزی می يابد بدان حد که نسل آينده، بکنار، نسل امروز نيز چشم انداز اقتصادی خود را مأيوس کننده می يابد.

    نه در جامعه های  ما و نه در جامعه های غرب، مسئله پيش خور کردن ثروت های طبيعی، موضوع بحث قرار نمی گيرد. اما وقتی می گويند که کشورهای ما بايد از هم اکنون اقتصادی را بنا بگذارند که با تمام شدن ذخاير نفت يا مس، يا ... بتوانند سر پای خود بايستند، روشن است که می دانند چه بلايی دارند بر سر کشورهای ما می آورند. در همان اوقاتی که نقش بودجه دولت در پيش خور کردن ثروت ها را با تحليل اقتصاد ايران منتشر کردم، شاه سابق، چند بار خطاب به مسئولان اقتصاد، در رژيم خود گفت: می گوييد نفت داريم. البته نفت تمام می شود. می گوييد گاز و مس داريم. بله اينها را داريم اما بايد از حالا اقتصادی بسازيم که جای خالی نفت را پر کند. وقتی اخيراً سخنان وزير نفت رژيم ملاتاريا را خواندم که همان حرف را تکرار می کرد، تعجب نکردم چرا که اين پيش خور کردن از پيش جبری را تحميل می کند که آسان نمی توان از چنگ آن گريخت. آن تجربه ای که می خواهم از آن حرف بزنم همين است:

-      پيش از انقلاب، بودجه جاری پيش بينی شده برای پنج ساله ای که به 1979 ختم می شد، 50/2 ميليارد دلار بود. همين بودجه در برنامه پنج ساله 87-1983 بدون احتساب سرمايه گذاری در آموزش و بهداشت و تأمين اجتماعی 142 ميليارد دلار و با اين هزينه ها 150 ميليارد دلار يعنی سه برابر بودجه رژيم شاه پيش بينی شده است. هم اکنون شماره کارمندان دولت نزديک به دو برابر شده است. گمان می کنم ارقام گويا و واضح هستند. در حقيقت بن بست رژيم شاه، همين بودجه اداری بود. اين بودجه از سويی همه درآمدها را می بلعيد و از سوی ديگر فعاليت اقتصادی را به شرحی که آمد متعين می گرداند. کوشش های اوليه برای تغيير ساخت اين بودجه بر ما معلوم کرد که قادر نمی شويم ساخت بودجه را تغيير بدهيم، اما توانستيم نسبت ها را تا حدودی تغيير بدهيم. بر آن شديم که قوه خريدی را که هزينه های دولتی ايجاد می کرد، از طريق تغيير ساخت اعتبارات بانکی متوجه فعاليتهای توليدی بگردانيم. به سخن ديگر از سويی از فشار قوه خريد به کالاهای صنعتی و خدماتی که کشورهای پيش رفته می توانستند توليد کنند بکاهيم و از سوی ديگر با توزيع عادلانه تر درآمدها، قوه خريد را متوجه توليد داخلی کنيم و به اين ترتيب بجای مصرف، توليد را اساس رشد بگردانيم. نخستين نتايج، اميدبخش و تشويق آميز بودند، اما ... اما جامعه جوان و بيکار چگونه صبر می کند تا سرمايه گذاريها بتدريج انجام بگيرند و برای آنها کار فراهم آورند؟ فشار بيکاران، فشارهای داخلی و خارجی ديگر که به تفصيل در کتاب خيانت به اميد شرح کرده ام سبب شدند که امور اقتصادی نه تنها بمجرای پيشين بازگردانده شوند، بلکه پيش خور کردن ابعاد بزرگتری پيدا کند. جا دارد از خود بپرسيم حالا که ايران نفت داد، نفت خام صادر می شود يعنی ما ايرانيها وسيله فعال کردن مغزها و دست های خود را صادر می کنيم. بجايش کالا وارد می کنيم، که کار توليدی برای مغزها و دست های ما بوجود نمی آورد. وقتی نفت بپايان رسيد، مغزهای کارنکرده بر بيابانهايی که زير و رويشان خالی است، چه خواهند کرد؟ اينست پايان مرگبار سرزمين و مغز و دست خالی!

    سرنوشت رژيم های سياسی که از استقلال به وابستگی طلبی تحول کردند، نمونه های ديگر اين تجربه هستند. در همه موارد، حضور فعال قدرت های جهانی، يکی از عوامل اين تعيين يافتگی از پيش است. مطالعه من در اقتصادهای کشورهای عقب مانده و نيز اقتصاد جهانی، مرا به اين نظر رسانده است که هم ليبراليسم و هم مارکسيسمی که در خدمت قدرت جهانی شدن روسيه قرار گرفته است، بشر را به نقطه مقابل وعده گاه آزادی که بشارت می دادند، راهبر شده اند. انسان هر روز بيشتر اسير جبری می شود که با فعاليت خويش، پيشاپيش تدارک می بيند. اثر اين جبر در جامعه های ما تلاشی همه جانبه بخصوص اجتماعی و فرهنگی است.

 

در وجه اجتماعی:

 

   پيش از تجربه هر دو تمايل، يعنی تمايل ليبرالی و تمايل مارکسيستی که گمان می بردند، ساختهای اجتماعی جامعه ها، موافق نظريه آنها تحول می کنند، جانبدار اين تحول بودند. ليبراليسم مسلط گمان می برد بر اساس توسعه شهرنشينی و قوت گرفتن اقتصاد شهری، يک طبقه ميانه بعنوان تکيه گاه رژيم های جانبدار ناسيوناليسم مثبت پديدار می شود و همانند جامعه های غرب، خطر کمونيسم را بی اثر می سازد. مارکسيست ها به گمان اينکه تحول جامعه سبب پيدايش و رشد طبقه کارگر و در نتيجه تحول نظام اجتماعی می گردد، به اين تحول روی خوش نشان می دادند. در عمل تحول اجتماعی در شرايط عمومی تحول روابط مسلط - زيرسلطه، موافق هيچ کدام از الگوها انجام نگرفت و رژيم هايی که بانی اين تحول شدند، خود قربانی عدم ثبات اجتماعی شده اند و می شوند.

   در سالهای اخير يک پديده بسيار مهم چهره می نمايد و آن اينکه ديگر روسيه به مثابه رقيب جهان سرمايه داری قادر نمی شود نارضايی عمومی و قهری که در جامعه های جديد برهم افزوده می شود را در احزاب جانبدار خود سازمان بخشد و آن را برای سرنگون کردن رژيم ها بکار اندازد.

     اين امر که انقلابهای اجتماعی بطور روزافزون بيرون از اراده دو قدرت جهانی انجام می گيرند، مشخصه اين سالها و باحتمال بسيار سالهای آينده است. اين بدان معنی است که تحول عمومی روابط دو ابرقدرت و قدرت های عضو دو بلوک، بمرحله ای رسيده است که در آن امکان تحول نظام اجتماعی نيست و بناچار هر تحولی بايد خارج از اين روابط انجام بگيرد.

    در حقيقت کشورهايی که در مدار اين دو بلوک قرار گرفته اند، از لحاظ شکل بندی اجتماعی شباهت بسياری بهم دارند. با آنکه ميزان رشد و درجه تحول اجتماعيشان يکی نيست اما از لحاظ شکل بندی:

-      در هر دو تيپ جامعه، يک طبقه فونکسيونل بوجود آمده است که بطور روزافزون از جامعه ملی بريده می شود و با رشته های گوناگون به طبقه حاکم بر جامعه مسلط پيوند می جويد. اين طبقه به لحاظ موقعيت بسيار ناپايدار خود، قادر نيست نقش بورژوازی را در جامعه سرمايه داری و يا نقش بوروکراسی و تکنوکراسی را در جامعه روسيه ايفاء کند. سرانجام اين طبقه را با سقوط رژيم شاه در ايران و وضعيتی که در اروپای شرقی با آن روبرو شده اند و می شوند، همه ديده ايم.

-      در هر دو تيپ جامعه، تحول اجتماعی بيشتر از همه ديوانسالاری را توسعه بخشيده. ديوانسالاری که سازمان دهنده روابط مسلط زيرسلطه در مقياس داخلی و متکی به رشدی است که تکيه اش بر مصرف است.

-      در هر دو تيپ جامعه ها با متلاشی شدن نظام اجتماعی پيشين، شهرنشينی با ميزان بزرگ افزايش يافته است. شهرها با رشد سرطانی، مورفولوژی تلاشی همه جانبه جامعه ها هستند.

-      پديده اجتماعی که بر اثر رشد ناهماهنگ و نابرابر، در جامعه های رشديافته پديد آمده، يعنی انقطاع اجتماعی ميان بخشهايی که رشد می کنند و بخشهايی که بيرون از جريان رشد می مانند، در جامعه های زير سلطه، سخت چشم گيرتر است. بخشهايی از کشور که در مسير « رشد» قرار نمی گيرند بطور روزافزون فقيرتر می شوند و ميان دو جامعه، رشته های همبستگی بطور روزافزون پاره می شوند.

-      و بالاخره از آنجا که بر اثر متلاشی شدن جامعه، روابطی که همبستگی اجتماعی را تأمين می کردند و به نسل جديد ثبات شخصيت و موقع اجتماعی می بخشيدند، از بين می رود، ميان نسلی که رو می آيد و نسلی که افول می کند، انقطاع اجتماعی بوجود آمده است. از آنجا که اين انقطاع همه جانبه حاصل تجربه کردن ايدئولوژيهای راهنمای رژيم های کشورهای ما است، ناگزير نياز به همبستگی را مذهب و عناصر فرهنگی بر عهده می گيرند که در جامعه های ما يکی از وظيفه های اصليشان همين حفظ همبستگی های ملی بوده است. در جامعه های مسلط نيز که ماترياليسم حاکم روز به روز پيوندهای بجامانده را نيز می برد، روی آوردن به مذهب و به عناصر فرهنگی پيشين تشديد می شود و اگر آغاز قرن بيست و يکم، با قوت گرفتن نقش مذهب و معنويت، مقارن بيفتد نبايد از آن تعجب کنيم. حاصل بحث اينکه در وجه اجتماعی و فرهنگی نيز رژيمهای جانبدار ناسيوناليسم مثبت، به نقطه مقابل هدف خويش رسيده اند. نه طبقه ميانه و نه طبقه کارگرد دلخواه آنها به مثابه تکيه گاه مطمئن بوجود نيامده، مذهب از بين نرفته، تقويت نيز شده است و امروز در جامعه های ما اين رژيم ها در انزوای کامل قرار گرفته اند.

 

در وجه فرهنگی

 

   تجربه «ناسيوناليسم» انطباق طلب در وجه فرهنگ به عکس هدف هايی رسيد که وعده می داد در حقيقت اثرات سلطه در وجه فرهنگ بسيار وخامت بارترند:

 

در رابطه با فرهنگ مسلط

 

1-   غربی کردن زمينه انديشه و عمل از راه غربی کردن مصرف سبب صدور مداوم و رو به افزايش مغزها از جامعه های ما به جامعه های مسلط گشته است. در حقيقت از سويی تعليم و تربيت جديد آنها را از هويت ملی بيگانه و غربی می کند و از سوی ديگر در جامعه ها به علت از بين رفتن روزافزون مايه های کارانديشه و دست، کاری متناسب با تحصيلات وجود ندارد. وقتی بر اين مشکل، مشکل استبداد توتاليتر نيز افزوده می گردد، تضاد از طريق «فرار مغزها» حل می گردد. از اين لحاظ عمل رژيم های ما عميقاً ضد ناسيوناليستی است.

2-   از رهگذر انطباق جويی، مبادله فرهنگی جای خود را به صدور فرهنگ از مسلط به زير سلطه داده است. اما در اينجا نيز واردات فرهنگی سبب از بين بردن باز هم بيشتر زمينه های ابداع و ابتکار که از عوامل اصلی رشد فرهنگی است، شده است. در حقيقت اگر فرهنگ را دست آورد انديشه و دست در زمينه تاريخی جامعه ای با طبيعتی معين تعريف کنيم، جامعه های ما با صدور ثروتها و ورود کالاها و خدمات از طبيعت و با وارد کردن فرهنگ غربی از تاريخ خود جدا و بيگانه می شوند و با از دست دادن اين دو، استعداد ابداع و ابتکارشان عقيم می شود. به سخن ديگر «اخذ تمدن غربی» درعمل نه از خود بيگانگی فرهنگی که بی فرهنگ شدن از آب در می آيد. همانطور که پس از يک قرن و بيشتر تجربه، اينک جامعه های ما با اين مشکل بزرگ روبرو شده اند.

3-   با اينهمه همه عناصر فرهنگی غرب بجامعه های ما راه پيدا نکرده اند چرا که با موقعيت رژيم های زيرسلطه سازگاری ندارند. برای مثال از ورود آزاديها، منزلت فرد، انتقاد، ابداع و ... بزور ممانعت می شود، در عوض درها بروی ضد ارزشها (Anti-Valeurs) باز است. اينست که رژيم های وابسته که خود را نگهبان جامعه از فساد می خوانند، عامل توسعه انواع فسادها از راه وارد کردن فسادهای جامعه های مسلط شده اند طوريکه جامعه های ما گرفتار انواع نابسامانيهای اجتماعی (Pathologie Sociale) هستند.

4-   اغتشاش در هويت، حاصل سه امر بالا است. بريدن از تاريخ، از طبيعت و از جامعه، بدون اينکه انسان در زمينه تاريخی، اجتماعی و طبيعی ديگر فعال بگردد، بمعنای زيست در خلاء فرهنگی است. در حقيقت اگر پيش از تجربه مشکل بود، بعد از تجربه آسان است بفهميم که تشبه جويی کامل ممکن نيست. جامعه های ما در شرايط جديد و در جريان تحول روابطی سلطه گر - زيرسلطه، از تحول طبيعی بازماندند. جريان داخلی کردن خارجی از سويی و جريان خارجی کردن داخلی از سوی ديگر، سبب اغتشاش بی سابقه ای در هويت جامعه های ما گرديده است. طوريکه ما امروز نه خود هستيم و نه غربی شده ايم. از اينروست که بحق بحران عمومی امروز را بايد بحران تمدن خواند. اين اغتشاش فرهنگی هر چند واضح ترين قيافه خود را در کشورهای ما نشان می دهد، اما در جامعه های صنعتی نيز پديدار شده است. در حقيقت در جريان رشد قدرت، انسان نقش خويش را بمثابه هدف رشد از دست می دهد و بخدمت اسطوره رشد در می آيد. از همينجا نقش خود را بعنوان سازنده تاريخ از دست می دهد و موضوع تاريخ می شود. مشخصه رژيم هايی که ناسيوناليسم انطباق طلب ايدئولوژيهای آنها را تشکيل می دهد، تبديل کردن انسان است بموجودی که می بايد در قالب تاريخی شکل بگيرد که « از بالا» به او تحميل می شود.

 

در رابطه با فرهنگ خودی

 

1-   تشبه جويی که در آغاز دوران شعار بود، اينک جای خود را به ضرورت دفاع از هويت ملی سپرده است. از شگرفی های دوران ما اينست که ناسيوناليسم انطباق طلب، بيش از تمايل های ديگر از هويت ملی دم می زند و البته آنرا بر پايه استبداد توتاليتر استوار می کند بدين سخن که از هويت ملی اينرا می فهمد که:

-         کشورهای ما سنت دمکراسی ندارند.

-      از گذشته تاريخی، دوره هايی را که در آن هويت ملی خدشه دار شده است بايد حذف کرد (در کشورهای اسلامی غير عرب اين دوره، دوره اسلامی است).

-         اساس هويت با تشکيل دولت- ملت (Etat-Nation) گذاشته می شود و دولت مظهر اصولی است که بيانگر هويت هستند.

-         هويت را بر اساس نفی ديگران تعريف می کند و از اين نظر به فاشيسم شباهت می برد.

    بدينقرار اصل جهان شمول شمردن فرهنگ غرب درباره بسياری از عناصر اين فرهنگ رها شده است. با اين حال در قلمرو مصرف همچنان و با شدتی بتمام تر بنا بر تشبه جويی است.

   اصل انقطاع همه جانبه از گذشته جای خود را به بريدن از دوره ای از گذشته و يا به عناصری از گذشته که با استبداد توتاليتر ناسازگار است، سپرده است.

   و اصل لزوم خودداری از ابداع رها شده است اما همانطور که شرح کردم زمينه و امکانات ابداع روزبروز محدودتر می شوند. می توان گفت که قلمرو قهر، بطور روزافزون به زمينه و ابداع استعدادهای خلاق تبديل می شود.

   از اصل ضرورت از هيات مجموعه انداختن فرهنگ های خودی، تجزيه آن، نگاهداشتن عناصری و طرد عناصری ديگر همچنان پيروی می شود.

   و بالاخره از اصل بخدمت گرفتن انسان و تاريخ و طبيعت برای تسهيل پيش روی همه جانبه اقتصاد و فرهنگ سلطه گر و ادغام کامل در نظام سلطه گر پيروی می گردد. فکر غالب اين است که برای حفظ ثبات رژيم ها و از پا در نيامدن در جنگهای چهارگانه، بايد در نظام جهانی بيش از پيش ادغام شد. درهر دو بلوک يک عنصر مهم ايدئولوژي غالب همين است. از اينجاست که تضاد مهمی عارض شده است: تضاد قبول هويت ملی با تشديد جريان ادغام راه حلی که پيدا کرده اند، هويت محدود مثل حاکميت محدود است در نتيجه:

2- تحت حاکميت اين رژيم ها، جامعه ها دچار اغتشاش مضاعف هويت شده اند:

- الگوی ايده آل همچنان غرب است اما اينک بنام هويت ملی اخذ « ايدئولوژيها» و ارزشهای مخرب ممنوع است.

- با وجود اين روی آوردن به فرهنگ خود نيز در وجوهی که با استبداد توتاليتر ناسازگار است ممنوع است.

- فضای فرهنگی تحت کنترل کامل دولت، بايد انسان رسمی توليد کند. اما از آنجا که در جامعه های ما ( در اروپای شرقی و آسيا نيز) دولت قادر  به برقراری سانسور فرهنگی دلخواه نمی شود، در عمل تجزيه فرهنگی بی سابقه ای به جامعه های ما تحميل می کند. دولتی که رسالتش وحدت ملی بود، در قلمرو فرهنگ بيش از هر قلمرو ديگری عامل تجزيه می شود. و از آنجا که در فضای فرهنگی بسته، شکل دهنده دولت و شکل پذير افراد اند، دولت خود به عامل ضد فرهنگ بدل شده است چرا که فرهنگ واقعيت خود را از فعاليت خلاق انسان می گيرد. بدين سان تجزيه فرهنگی جامعه های ما و بحران هويت روزافزونمان، حاصل رسالتی است که استبدادهای توتاليتر به خود داده اند. نتيجه ای که بدان رسيده اند، اين است که خود نيز نمی دانند کيستند؟

3- تشديد جو ابهام که مشخصه فرهنگ جامعه های ما است، حاصل کار اينگونه رژيم ها است. ابهام همچون پرده سياهی بر ايدئولوژی و مذهب، بر تاريخ و هويت تاريخی، بر روابط انسان با محيط زيست، بر چگونگی زندگی در حال و آينده، بر رابطه با مجموعه های ديگر، همکاری و تضاد با کشورهای جهان، و ... سايه افکنده است.

    استبدادهای توتاليتر اينک به دورانی رسيده اند که در آن خود بر تشديد اين جو ابهام اصرار می ورزند. چرا که جو ابهام، سبب کارپذير شدن و در نتيجه کاهش فشار جامعه در جهت تغييرات اساسی می گردد. بخلاف دورانی که بيانشان روشنی داشت، اينک هيچ کدام از استبدادهای توتاليتر راست و چپ  بيان روشنی ندارند و از وعده های طلايی دادن باز  ايستاده اند و يک سر بر تشديد جو ترس تکيه کرده اند. ديگر نمی گويند « می خواهند جامعه های ما را به تمدن بزرگ برسانند» بلکه می گويند کشور را از خطر کمونيسم بين المللی، يا از خطر امپرياليسم و يا از خطر ... حفظ می کنند. ناتوانی کامل است. اين رژيم ها راه حلهای مسائلی را هم که با آن روبرو می شوند، از قدرت حامی می خواهند. نوشته های شاه سابق و سران دولت آمريکا در دوران کارتر در دسترس هستند. شاه و همکارانش در اخذ تصميم ناتوان شده و از آمريکا راه حل می طلبيدند. بدين سان رژيم از جمله قربانی جو ابهامی شد که خود پديد آورده بود. وضع در مورد لهستان بهتر نيست در آنجا هم حزب حاکم ،  وهم از آب در می آيد و اين دولت روسيه است که راه حل بحران را القاء و تحميل می  کند. در آمريکای لاتين نيز وضع از همين قرار است. اين ناتوانی که از وجه سياسی آن مثال آورديم عمومی است: در جامعه های ما زندگانی در جوی سنگين از ابهام بطور روز به روز ادامه می يابد. به لحاظ سنگين شدن جو ابهام در جامعه های «رشد يافته» نيز اين ابهام روز به روز دست و پاگيرتر می شود. پنداری انسان جامعه های ما در خلاء فرو می رود.

4 - فرهنگ رشد که قرار بود جای فرهنگ رکود را که خودی بود بگيرد، در عمل فرهنگ تخريب و ترس از آب در آمد: قائمه رابطه ای که دولت با ملت دارد ترس است. مشخصه رابطه ای که انسان با طبيعت برقرار می کند، تخريب است. اساس روابط اجتماعی زور است. بنای نظم اجتماعی بر فشار و اختناق است و بالاخره تعادلهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و نيز فرهنگی را فرآورده های قهر برقرار می کنند. در حقيقت قهری که در شکل فشار و اختناق تحميل می شود همه جانبه است:

-         استبداد سياسی و فقدان آزادی و استقرار انواع سانسورها.

-         بيکاری و ترس از بيکاری و فقر و حتی مرگ از گرسنگی به احتمال زياد مؤثرترين روشهای فشار و اختناق است.

-      ترس از انزوای اجتماعی که بخصوص جوانان از آن رنج می برند که از انواع فقرها و ترسها ناشی می شود. بجاست در اينجا از تجربه ايران ياد کنيم که پس از انقلاب برای مدتی اين ترسها فرو ريخت و عشق معنی پيدا کرد. بسيار بودند جوانانی که فرصت پيدا می کردند بدانند عشق چيست؟ به تدريج که استبداد توتاليتر دينی فضا را محدود می کرد، جوانان نيز عشق را گم می کردند. در اين اواخر کم نبودند دختران و پسرانی که ترس خود را از جوی که در آن آدمی جرأت لمس کردن بدن خويش را نيز ندارد، ياد می کردند. عشق و دوستی بکنار، شدت ترس سبب شده است جامعه های ما دارای دو زبان بشوند. زبانی که با محرم بکار می برند و زبانی که با نامحرم بکار می برند.

-      ترس از انديشيدن و ابداع بخصوص در قلمرو سياسی و فرهنگی (در قلمرو اقتصادی بلحاظ وضعيتی که شرح کرديم، امکان ابداع جز در محدوده سوداگری (Speculation) بسيار محدود است ناسازگار با رژيم حاکم.

-      بر اين ترس، ترس از آينده نيز افزوده می شود. آگاهی عمومی بر پايان گرفتن منابع طبيعی، بر افزايش جمعيت و نيازها و کاهش امکانات سبب می گردد که ترس از آينده بصورت يک کابوس بزرگ در آيد. در اين مورد نيز رژيم های حاکم بر کشورهای ما که مشروعيت خويش را از ترس از آينده می گيرفتند، آينده ای که در آن کشورهای پيش رفته، بسيار پيش رفته اند و کشورهای ما بسيار عقب مانده و به حکم جبر عقب ماندگی بايد تابع پيش رفته ها و راضی به يک زندگانی گياهی - حيوانی بشوند، اينک خود مظهر همان ترس شده اند. مردم جامعه های ما می ترسند اين رژيم ها ثروت های طبيعی ما را بر باد دهند و در آينده امکان همان زندگانی در عقب ماندگی را نيز از دست بدهيم. بدين قرار، ميان ترسهای حال و ترس از آينده تضادی بوجود آمده است: ترس از آينده سبب شده است که ديوار ترس از رژيم ها ترک بردارد.

    در اين بحران، بحران بر بن بستی که رژيم های استبدادی توتاليتر بوجود آورده اند، برای جامعه های ما مفری جز بازگشت به خود نمی ماند. حرکتی که در همه جا مشاهده می شود حرکتی است که اينک می کوشد راهی برای بيرون رفتن از بن بست پيدا کند. در ابتدا به هر جهت روی می آورد، آيا به تدريج در خط مستقيم می افتد؟ اين يکی از دو احتمال است. تحول مذهب، ناسيوناليسم و سوسياليسم در جهان ما و در کشورهای ما بما اجازه می دهد که خوشبين باشيم.

 

ناسيوناليسم انطباق طلب چپ

 

    با توجه به تعريف استالين از ملت و اينکه او ملت را مقوله ای تاريخی می داند که در جريان اضمحلال فئوداليسم و رشد کاپيتاليسم پيدايش يافته است و با توجه به اينکه وی جنبش ناسيوناليستی را، جنبشی بورژوا می داند، اين سئوال جا دارد که چگونه می توان از جنبشهای مارکسيستی جانبدار «دوستی با روسيه» تحت عنوان ناسيوناليسم بحث کرد؟ در پاسخ می گوييم اولاً اين نظر بعد از تجربه دچار دگرگونی شده و امروزه جنبش ناسيوناليستی بيش از همه جنبش توده های زحمتکش شده است. ثانياً مسئله مورد توجه ما مجموعه ايدئولوژی نيست بلکه بعدی از آن مورد نظر است که با مسئله استقلال و مشکل هويت ملی سرو کار دارد و ثالثاً هم روسيه استالين (و بعد از  او هم) و هم چنين بطور روزافزون به احساسات ملی و هويت ملی، بيشتر بها داده اند. بدين قرار دوران خوش باوريهای روزهای اول سرآمد و ظاهراً مارکسيستها، نظر پيشين را درباره فرهنگ به مثابه رو بنا رها کرده اند.

    به هر رو، وقتی ناسيوناليسم، بورژوا تلقی می شد و نظريه درگذشتن از مرحله سرمايه داری واگذار مستقيم از مرحله ماقبل سرمايه داری به سوسياليسمم به نظر رسمی مارکسيسم تبديل می شد، البته ناسيوناليسم نظريه ای ارتجاعی تلقی می گرديد. از اين رو مارکسيستهای رسمی به مبارزه برای استقلال بديده حقارت می نگريستند برای آنها تنها يک نوع مبارزه واقعيت داشت و آن مبارزه با امپرياليسم بود آنهم در حدودی که تناسب عمومی قواميان « اردوگاه سوسياليسم» و جهان سرمايه داری اجازه می داد.

    بدين قرار نه برای استقلال و نه برای آزاديها تقدم قائل نبودند. حال که بايد يک سر به دوران سوسياليسم گذر کرد، تقدم قطعی با استقرار سوسياليسم است. رشد خارج از سوسياليسم معنی نمی دهد. با استقرار رژيم سوسياليستی، روابط زيربنايی تغيير می کنند و روبنای ناظر به آن يعنی مذهب و تمامی فرهنگ رو به زوال می گذارند و فرهنگ سوسياليستی جانشين آن می شود. جای ناسيوناليسم بورژوايی را انترناسيوناليسم پرولتری و جای ديکتاتوری بورژوايی را ديکتاتوری پرولتاريايی می گردند.

    بدينسان تقدم قطعی به انقلاب اجتماعی و دوستی با اردوگاه سوسياليسم می دهد. جای ارتش را در ناسيوناليسم راست، حزب پيش آهنگ طبقه کارگر می گيرد. به مراتب بيشتر از نظريه های لنين و استالين، نخبه گرا است. توده ها خصوصاً در جامعه ماقبل سرمايه داری که طبقه کارگر بوجود نيامده و يا در مرحله رشد جنبی است، بايد تحت تربيت دائمی حزب تحول کنند. در مقام تزاحم منافع ملی با منافع اردوگاه سوسياليسم، تقدم با منافع اردوگاه است. اين همان اصل محدوديت حاکميت ملی است که برژنف اظهار و به استناد آن چکسلواکی را اشغال کرد. با وجود اين، به لحاظ آنکه از جنگ دوم بدينسو مبارزه برای بدست آوردن استقلال ملی، مبارزه ای عمومی و مقدم بود و از آنجا که گذار به سوسياليسم بدون پايان بخشيدن به حاکميت غرب بر کشورهای ما ممکن نمی شد، مارکسيستهای ارتدکس از سه جهت به تقويت ناسيوناليسم مقاومت کمک رساندند:

1-   فرق اين مارکسيستها با طرفداران ناسيوناليسم انطباق طلب، اين بود که اينان حکومت را در هيچ کجا در دست نداشتند. بنابراين به قدرت خارجی برای حفظ حاکميت خود نياز نداشتند. بلکه ابتدا ايدئولوژی را می پذيرفتند و در جريان تلاش برای رسيدن به قدرت به حمايت نياز پيدا می کردند. از همينجا ناگزير از بدست آوردن طرفدار بودند. اين طرفداران را بيشتر در قشرهای ميانه و طبقات کارگر و دهقان پيدا می کردند و از همينجا نيروی جديدی را وارد صحنه مبارزات اجتماعی می کردند که تا آن زمان فعال نبودند.

2-   مبارزه مؤثر با اين تمايل از سوی جانبداران ناسيوناليسم انطباق طلب راست ممکن نبود جرا که اينان نمی توانستند از موضع استقلال طلبی با آنها بستيزند. همين امر سبب می شد که مسئله استقلال، به تدريج اهميت پيدا کند و ناسيوناليسم مقاومت به مثابه راه حل رهائی از وابستگی به اين يا آن قدرت جهانی قوت بگيرد.

3-   فعال شدن بخشهای بزرگی از طبقه ميانه و طبقات کارگر و دهقان سبب می شد که اصلاحات اجتماعی مورد قبول هر سه گرايش قرار بگيرند. همين امر به فعالتر شدن اين طبقات کمک مهمی می کرد و سبب می شد که:

-      چپ ارتدکس ضعيف گردد و بدنه و بخش مهمی از رهبری از آن جدا شوند. اين تمايل ها که جدا می شدند، به استقلال اهميت می دادند و به تدريج به جمع تمايل جانبدار ناسيوناليسم مقاومت می پيوستند.

-      با تقدم پيدا کردن استقلال، تمايل جانبدار ناسيوناليسم انطباق طلب، ضعيف می شد و برای جبران ضعف خويش، ناگزير به « اصلاحات اجتماعی» تقدم می بخشيد. در نتيجه محتوای «اصلاحات اجتماعی» تقدم می بخشيد. در نتيجه محتوای « اصلاحات اجتماعی» زمان به زمان به نظريه چپ نزديکتر می شد. طوريکه در کشورهای ما زمان به زمان محتوای ناسيوناليسم مقاومت در آنچه به اصلاحات اجتماعی راجع می شد، بيشتر با محتوای مورد نظر چپ انطباق می جست.

-      اين تحول از سويی و بن بستی که تجربه ناسيوناليسم انطباق طلب راست به آن نزديک می شد از سوی ديگر، سبب می گرديد که تجدد مذهبی در دستور کار قرار بگيرد. در مفهوم رشد تجديد نظر بعمل بيايد و بر اثر اين دو، مذهب که در استقلال طلبی با تمايل ناسيوناليسم مقاومت همداستان بود، نقشی روزافزون پيدا کند. گفتنی است که در تمامی مواردی که مذهب وارد مبارزه اساسی شده است، بخاطر مسئله « استقلال ملی» بوده است. به سخن ديگر استقلال به ديناميسم مبارزات، کشورهای جهان بخصوص از جنگ دوم بدينسو بدل گشته و سبب شده است که تحول های مطلوب را در ايدئولوژی در جهت انطباق جستن با ضرورت استقلال انجام بگيرند. در حقيقت جهت تحول نظريه راهنمای احزاب مارکسيست اهميت روزافزون دادن به مسئله استقلال است:

1-   در کشورهائی که رژيم های مارکسيستی با دخالت ارتش سرخ بر سرکار آمدند، ميل به استقلال روز به روز قويتر گرديده طوريکه امروز ميان رژيم های اين کشورها به مثابه عامل سلطه روس و جامعه ها رابطه تضاد برقرار است. به سخن ديگر در اين کشورها نيز رونسانس مذهبی و استقلال طلبی با قوت تمام در حال انجام است و رژيم های کمونيستی به نقطه مقابل هدفی رسيده اند که پيش از تجربه داشتند.

2-   کشورهايی که در آنها احزاب کمونيست بدون اجازه مسکو و گاه با مخالفت مسکو، دست به انقلاب زده اند اما در جريان مبارزه و بعد از استقرار رژيم به کمک روسيه متکی شده اند، بتدريج از وابستگی روی به استقلال آورده اند. مهمترين اين کشورها، چين، شعار چينی کردن را اساس کار خود در اقتصاد و سياست و فرهنگ قرار داده است و پيش از آن، يوگسلاوی به خاطر استقلال، از کرملين بريده بود.

3-     احزاب کمونيستی که به مسکو وفادار مانده اند در همه کشورهای ما دچار انشعاب و انحطاط شده اند.

4-   احزاب کمونيست کشورهای اروپايی با واقعيت بخشيدن به « اروکمونيسم» دست کم از لحاظ نظر پذيرفته اند که استقلال مسئله ای است اساسی در رديف تحول اجتماعی مطلوبشان، اگر نگوييم شرط اصلی اين تحول است.

    وقتی در نظر بياوريم که آقای نيکسون در جريان جنگ ويتنام و بعد از آن، از رسالت دفاع از آزادی دست کشيد و از ضرورت تفويض حق دفاع از استقلال به دولتهايی که مورد هجوم قرار می گيرند، سخن به ميان آورد، می بينيم نه تنها ناسيوناليسم انطباق طلب چپ و راست به بن بست رسيده اند، بلکه دست کم در مرحله نظری، استقلال به مثابه اصل ضرور از مقبوليتی همگانی برخوردار شده است. بيگمان يکی از اسباب مهم رشد و تحول مطلوب ناسيوناليسم مقاومت همين است.

 

ب- 2- ناسيوناليسم مقاومت

 

     اين ناسيوناليسم زاده واقعيت های داخلی و بين المللی بود و پا بپای تحول عمومی روابط سلطه گر - زيرسلطه، تحول می کرد. بدين قرار خود بازتاب تجربه ها در مراحل مختلف تحول بوده و هست. در حقيقت در آغاز، ناسيوناليسم مقاومت، ناسيوناليسم محافظه کارانه ای بود که با هرگونه مبادله فرهنگی مخالف بود، چه رسد به راه دادن به فرهنگ قدرتهای نوخاسته. اين ناسيوناليسم در مقاومت های خويش پی در پی شکست خورد. در نتيجه تمايلی بوجود آمد که در موافقت با نحلة فرانسوی، ناسيوناليسم را بر اساس آزادی و تجدد تعريف و قبول کرد. درباره تجدد و لائيسيته با انطباق طلبان همداستان نبود. با اصل تشبه جويی از راه مصرف و خودداری از ابداع مخالف بود با اخذ يکجای تمدن غربی مخالف بود اما با اخذ دانش و فن و بنيادهای جديد سياسی و اقتصادی موافق بود. بنا بر همين تمايل، يک وظيفه مهم ايدئولوژيک پيدا می کرد و آن اينکه، بايد ميان فرهنگ خودی و بخصوص مذهب و اخذ عناصر سياسی و اقتصادی و علمی و فنی که لازمه بازسازی قدرت ملی و حفظ استقلال کشور می شمرد، سازش بوجود آورد. اين نقشی است که اين تمايل از آغاز تحول کشورهای ما، در رابطه با سلطه غرب، همچنان بر عهده دارد.

    پيش از پيدايش قدرت سوسياليستی در روسيه، اين تمايل بنا را بر تقدم دادن به دمکراسی گذاشت. تقدم دادن به دمکراسی سبب شد که تمايل های گوناگون از طريق اين تمايل به هم گرايش پيدا کنند و انقلاب های دوران اول تحول کشورهای ما که کمابيش همزمان و در اوايل قرن بيستم انجام گرفتند، محصول اين همگرايی هستند. گفتنی است که در مستعمرات هم ناسيوناليسم مقاومت به تحصيل حقوق دمکراتيک تقدم می داد و آن را مقدمه تقاضایی استقلال می شمرد. بهر رو اين دوران، دوران تغيير مناسبات قدرت ميان قدرتهای مسلط بود. در آمريکای لاتين، ضعف قدرت های اروپايی و قوت گرفتن امريکا و شعار مون روئه: « آمريکا از آن آمريکاييان» است، در خاورميانه، ضعف روسيه تزاری و قوت گرفتن امپراطوری انگليس، و در آسيا قوت گرفتن ژاپن و شکست روسيه از آن کشور، از عوامل اين انقلاب ها بودند. اما اين انقلاب ها به استقرار دمکراسی نيانجاميدند، به شرحی که گذشت جانبداران ناسيوناليسم انطباق طلب، با تکيه به اين يا آن قدرت جهانی، استبداد توتاليتر را برقرار کردند.

    آمريکای شمالی و ژاپن دو کشوری هستند که در آنها تحول بگونه ای ديگر انجام گرفت. از آنجا که چگونگی اين دو تحول در تمايلات ايدئولوژيک کشورهای ما مؤثر افتادند، بجاست خاصه های اين دو، که در تحول فکر ناسيوناليسم مؤثر شدند را بر شمريم:

   امريکا انقلاب برای استقلال دموکراسی را با هم انجام داد و چون دور از دسترس مناسبات قدرت کشورهای اروپايی قرار داشت، بنيادهای دمکراسی مورد يورش ديکتاتوری نظامی بمثابه عامل قدرت انگلستان قرار نگرفت. با آنکه پيت نخست وزير انگلستان گفته بود اگر امريکا يک نعل اسب بسازد با تمام قوا آنرا در هم خواهد کوبيد، اما اروپا بهنگام استقلال امريکا، دچار جنگهای فرساينده بود، طوريکه آدامس دومين رئيس جمهوری امريکا که در اينوقت سفير آن کشور در اروپا بود، اين عقيده را اظهار کرد که اروپاييان به جنگهای خود مشغولند و امريکا اين فرصت را بايد مغتنم بشمرد و بيک قدرت برزگ جهانی بدل شود و چنين شد. امريکا توانست با استفاده از تضادهای اروپاييان، سرمايه ها و مغزها را جلب کند و اسباب رشد سريع خويش را فراهم آورد.

    ژاپن، از حضور قدرت های استعمارگر اروپايی در دروازه های خود، درس لازم راگرفت و رژيم آن بدون آنکه منتظر انقلاب از پايين بشود، خود به اصلاحات لازم دست زد.

   موفقيت ژاپن در آسيا و بيسمارک در آلمان، تمايل ناسيوناليستی آلمانی را در کشورهای ما قوت بخشيد. در نتيجه ناسيوناليسم مقاومت بر اساس آزادی را ضعيف گرداند چرا که نشان می داد وقتی موقعيت خاص آمريکا وجود ندارد، بايد از روش آلمان و ژاپن پيروی کرد. اين دوره، دوره ضعف فکر آزادی است و بدين خاطر در ناسيوناليسم مقاومت، دست کم، استقلال تقدم پيدا می کند.

   ضعيف شدن فکر آزادی، نقش ناسيوناليستهايی که ناسيوناليسم را بر اساس دمکراسی تعريف و قبول می کردند را به عنوان عامل همگرايی از بين برد و ناگزير هر تمايل به اصولی که در نظرشان تقدم قطعی داشت بازگشتند. دمکراسی بدون حامی ماند و قوت گرفتن انواع ديکتاتوری در اروپای شرقی و مرکزی و جنوبی و معجزه ژاپن، راه را برای ديکتاتوريهای نظامی و ناسيوناليسم انطباق طلب راست هموار کرد.

    ناسيوناليسم مقاومت از تجربه مرحله اول اين نتيجه را بدست آورد که آزادی بدون استقلال بر جا نمی ماند و از دو تجربه آمريکا و ژاپن اين درس را گرفت که بدون استقلال رشد ممکن نمی شود. شکست آلمان و ژاپن در جنگ دوم، از نو فکر آزادی را قوت بخشيد و آزادی در انديشه ناسيوناليسم مقاومت جايی در کنار استقلال پيدا کرد اما اين بار تقدم با استقلال بود. برای اين ناسيوناليسم دو تجربه آمريکا و ژاپن متضمن درس ديگری نيز بودند و آن اينکه عدم تعهد در رابطه با قدرتهای خارجی، از جمله اسباب موفقيت است. تا اينجا فهميده بودند، که با نفی فرهنگ خودی و استقلال، پيروزی که بدست می آيد، پيروزی قدرت سلطه گراست و رشد و تجددی که به ارمغان می آورد، جامعه را و طبيعت را از درون می خورد.

    تجربه هايی که در قاره های مختلف بانجام رسيده بودند، اين واقعيت را آشکار می گرداندند که در مدار روابط سلطه گر- زير سلطه، هر بار پس از پيروزی جنبش، هر تمايل به اصل مقدم خود باز می گردد:  ليبرال ها به آزاديها، خصوص آزادی کارفرمايی تقدم می دهند، سوسياليستها به استقرار سوسياليسم تقدم می دهند، مذهبی ها به مذهب تقدم می دهند، در نتيجه عدم تجانس مرام ها همراه با ضعف گروه های اجتماعی در کشورهای ما ( که هيچيک از طبقه های اجتماعی قدرت لازم برای تحميل خود به طبقات ديگر را ندارند) سبب ضعف داخلی می گردد و همين ضعف راه را برای استقرار مجدد ناسيوناليست های انطباق طلب راست باز می کند. از اين ببعد دوره انواع تلفيق ها است:

    نخستين نوع اين تلفيق را می توان تلفيق افقی خواند. در اين تلفيق استقلال و آزادی پايه قرار می گيرند و ميان آزادی و مذهب از سويی و مذهب و رشد از سوی ديگر تا جايی که ممکن است سازش بوجود می آيد و درباره عناصر سازش ناپذير، سکوت می شود. به سخن ديگر درباره آزادی و رشد و اصلاحات اجتماعی آن مقدار را که اختلاف بر نمی انگيزد، بيان می کند و بقيه را به تحول در سايه استقلال و آزادی حواله می دهد.

   از لحاظ اجتماعی اينگونه تلفيق ممکن بود. چرا که هنوز بخش دهقانی جامعه های ما و قشرهای مهمی از بخش شهری فعال نشده بودند. بنا بر اين بيان مشترکات و سکوت درباره موارد اختلاف امکان می داد گرايشهای گوناگون بر محور استقلال و آزادی همگرايی پيدا کنند. در اين دوره که دور دوم ناسيوناليسم مقاومت است، هر کدام از چهار اصل استقلال و آزادی و دين و مرام ها و اصلاحات اجتماعی به نسبت توافقی که بر سرشان وجود داشت، در سلسله مراتب تقدم و تأخر قرار می گرفتند. بر سر استقلال بيشترين توافق وجود داشت. بنا بر اين در تقدم جاری آزادی را می گرفت. بعد نوبت به آزادی و در مرتبه سوم به دين و مرامهای سياسی می رسيد و اصلاحات اجتماعی، به بعد از تحصيل استقلال و استقرار حاکميت ملت، گذاشته می شد.

   بدين سان استقلال و آزادی و اصلاحات اجتماعی، مقوله های جداگانه ای بشمار می رفتند و همان ابهام که درباره اين مقوله ها با يکديگر وجود می داشت، درباره محتوای اين مقوله ها نيز وجود می داشت. نه تنها استقلال بدون آزادی و آزادی بدون استقلال، متصور بود، بلکه اصلاحات اجتماعی تدابيری تلقی می شدند که بعد از اينکه اختيار دولت از دست قدرت خارجی بدر آمد و مداخلات خارجی قطع شدند، از سوی دولت ملی به اجرا در می آمدند.

    اين تلفيق ها با آنکه در جوی از ابهام انجام می گرفتند، وحدتهای بزرگی را در کشورهای ما پديد می آوردند و به جنبشهايی با موفقيت نسبی در سالهای اول بعد از جنگ جهانی می انجاميدند. اين جنبشها که ناسيوناليست - ليبرال بودند، همه قربانی کودتاهايی می شدند که از سوی ناسيوناليست های انطباق طلب راست و با کمک مستقيم قدرتهای خارجی به عمل در می آورند.

   از اين پس دوره سوم ناسيوناليسم مقاومت شروع می شود. اين دوره، دوره تلفيق افقی و عمودی و بيشتر عمودی است. می توان ناسيوناليسم اين دوره را به ليبرال و چپ تقسيم کرد. هر دو نوع نتيجه تحولهای پيشين می بودند و طی سه دهه 80-1950 تغييرات مهمی پيدا می کردند.

 

1-   ناسيوناليسم مقاومت طلب ليبرال

 

    با استقرار مجدد استبدادهای توتاليتر، در مايل ناسيوناليسم مقاومت طلب، جای اصل ها از لحاظ تقدم و تأخر تغيير کرد. اين بار آزادی مقام اول يافت. در جامعه های ما، اين استدلال رواج گرفت که کشورهای ما از سلطه خارجی اخيراً رنج می برند اما استبداد يک بلای تاريخی است و پيش از علاج آن، مشکل استقلال را نمی توان حل کرد. در پی اين استدلال بود که شعار حکومت قانونی، جای شعار حکومت ملی را گرفت.

    با تقدم آزادی، لائيسيته نيز اصل شد. رفتار با مذهب همچنان مبهم و دوپهلو ماند. اين ابهام يکی به لحاظ دلبستگی به جدايی دين از سياست بود و ديگر و بيشتر به اين خاطر که با وجود نهضت اصلاحی که در همه جا پديد آمده بود، مذهب نه تنها قادر نمی شد اصلاحات ضرور برای رشد شتابگير را بيان کند، بلکه قادر به همزيستی با اصلاحات نبود.

   با وجود اين راه ارتباطی به توده های مردم بنيادهای مذهبی بودند. ناسيوناليسم مقاومت طلب با روش مسالمت جويانه ای که اتخاذ کرده بود و با اصلاح طلبی (Reformisme) که شعار خويش ساخته بود، ناگزير بود رهبران مذهبی را نرنجاند و تا ممکن است حمايت آنها را نيز  بدست بياورد. از اينرو، زبانش درباره مذهب و اصلاحات اجتماعی مبهم بود. و برای اينکه در تحصيل آزادی به نتيجه برسد، درباره استقلال نيز بيانش به ابهام گراييد. بدينسان جز درباره آزادی، درباره اصول ديگر بيانی ابهام آميز پيدا کرد. در نتيجه نه تنها از لحاظ جلب حمايت عمومی بلکه از لحاظ رهبری نيز فلج شد.

   روشنفکران مذهبی و روشنفکران چپ دو گروهی هستند که به تلاش برای يافتن راهی به بيرون رفتن از بن بست، پرداختند. اولی ها می خواستند با پاک کردن مذهب از غيريت های قرون آنرا به بيان استقلال و آزادی و رشد بدل سازند و بدينسان جنبش وحدت ملی را با به حرکت در آوردن توده ها متحقق بگردانند. روشنفکران چپ نيز برای ايجاد تغييرات دلخواه به توده ها نياز داشتند. بدينسان ناسيوناليستهای ليبرال و اين دو گروه در نوعی ديالکتيک نسبت به يکديگر گاه در تضاد و گاه در وحدت فعال شده اند.

 

ناسيوناليسم مقاومت طلب چپ

 

     جنبش هايی که خواه با ايدئولوژی مارکسيستی شروع کردند و به حاکميت رسيدند (مثل ويتنام) و يا بعد از استقرار حاکميت ايدئولوژی مارکسيستی خود را آشکار کردند (مثل کوبا) در جريان مبارزه به استقلال تقدم قطعی بخشيدند و در پی « وحدت بزرگ» رفتند. هر چند در وحدت برای خود هژمونی قائل بودند، اما آزادی مذهب و عقيده را می پذيرفتند بعد از تجربه ناگزير «هويت قومی» و غير آنرا نيز تا حدودی پذيرفتند. اين تجربه در همه جا موفق نشد. در جاهايی هم که موفق شد، حاصل تجربه اش را مورد  ارزيابيهای گوناگون قرارگرفته است. آنچه به عنوان اثر اين تجربه در تحول طرز فکر ناسيوناليسم مقاومت طلب بايد آورد اين است که فقدان آزادی ها در درون، بناگزير به قبول وابستگی ها در بيرون منجر شده و اين امر بجهت يابی رشد و بهايی که جامعه بايد در ازاء آن بپردازد اثر گذاشته است. به هر رو، در اين جنبش ها به سوسياليسم و استقلال تقدم داده شده است. مذهب و ديگر عناصر فرهنگی، رو بنا و رو به زوال فرض شده اند. اما تا اينجای تجربه، تغييرات روبنايی نه تنها از تغييرات زيربنايی تبعيت نکرده بلکه در جهت معکوس روی به قوت نهاده است.

    همزمان با اين تجربه، تجربه ديگری از نظر به عمل در می آمد. در اين تجربه بخش فلسفی ايدئولوژيی مارکسيستی از بخش ناظر به تغييرات اجتماعی جدا می شد. بخش فلسفی کنار گذاشته می شد و قسمت مربوط به برنامه تحول اجتماعی گاه بدون تغيير و گاه با تغيير، جزئی از نظريه راهنمايی گرديد. اين تجربه در بسياری کشورها به حاکميت رسيد و با اين اصول:

-         گذشته ملی و مذهبی به مثابه تاريخ ملت. (ايرانيت و اسلاميت عربيت و اسلاميت، مسيحيت و ...)

-         رشد و مدرنيسم به مثابه ضرورت بازسازی بنای ملت

-         وحدت به مثابه شرط ضرور پيروزی در مبارزه برای استقلال و رشد و بنای ملت جديد، بنا بر اين سه اصل:

     ملت گرايی يعنی وجدان ملی به تاريخ مشترک و سرزمين مشترک و زبان مشترک و نيز آزادی و سوسياليسم و وحدت است. بدينسان ناسيوناليسم اراده کنونی يک مجموعه برای تحول در خود، تعبير و تعريف می شود. و از همينجا:

-         ناسيوناليسم گاه در تضاد با ملت های ديگر، تعريف می شود و گاه در عدم تضاد:

-      در دوران کنونی که از پيش پا برداشتن موانع داخلی و خارجی رشد و تشکيل ملت بمثابه مجموعه در حال رشد، با مشکلات بزرگ همراه است، انقلاب راهی است برای دگرگونی کامل از درون.

-      مردم نادانند. بنا براين نقش حزب (يا دولت و يا ارتش بنا بر مورد) بمثابه پيش آهنگ اينست که در ملت نفوذ کند و آنرا از جهل و فساد برهاند.

-      رشد با دين تضاد دارد بنابراين دين را به مثابه تاريخ و گذشته بايد پذيرفت اما در آنچه بحال و آينده راجع می شود، بايد بنا را بر لائيسيته گذاشت.

-         تمايل به ايجاد عظمت تاريخی و قدرت منطقه ای و جهانی نيز وجود دارد.

 

     اين تمايل به لحاظ آنکه برای آزادی محلی از اعراب قائل نيست و از لحاظ نقش حزب و دولت به نظر ناسيوناليسم انطباق طلب راست و چپ نزديک است، در کشورهايی که حاکم شد به هدفهای مورد نظر نرسيد. بعد از تجربه مشخصات زير را پيدا کرد:

-         توتاليتاريسم و عدم تحمل گرايش های سياسی ديگر

-         سازماندهی با سلسله مراتب شديد و تمرکز قدرت ها در رهبری

-      در سياست خارجی، يک آشتی و يک خصومت (دوستی با روسيه و تضاد با آمريکا) که قطعی نيست و مناسب شرايط آشتی به دشمنی و دشمنی به دوستی بدل می شود. اما در جمع همه اين نوع ناسيوناليسم ها، در جريان تجربه، به ناسيوناليسم رسيدند که بنايش بر تضاد با قدرتهای خارجی توطئه گر است.

-      در پاره ای موارد بلحاظ راه نداشتن به مردم و نفی آزاديها و حذف تمايل های ديگر و ... به ناسيوناليسم خالص يا جرم فاشيستی تبديل شده اند.

-      درماندگی از حل مشکل تضاد مذهب (بمثابه بخشی از هويت تاريخی) با تجدد دور شد. در حقيقت اين نوع ناسيوناليسم گرفتار همان مشکل شده است که ناسيوناليسم ليبرال گرفتارش بود يعنی بجای آنکه از گذشته نيرو برای جهش های سريع بگيرد، با آن بمقابله برخاسته است، در نتيجه به عکس هدف خود رسيده و سبب تقويت مذهب گشته است.

-      نخبه گرايی افراطی در اين حد که مردم را تباه می شمرد، سبب شده است که نتواند مردم را در کوشش برای رشد شرکت دهد و در نتيجه به همان رابطه تضاد دولت با ملت بازگشته است.

-      در قلمرو اقتصاد نيز به لحاظ درک نادرست از مفهوم استقلال، به دنبال اسطوره صنعتی کردن کشور به همان سرانجام اقتصادی رسيده است که مبادله نابرابر و تلاشی اقتصادی و پيش خور نمودن و از پيش متعين کردن آينده، مشخصات آنند.

-      در قلمرو روابط اجتماعی هر چند در بهبود وضعيت قشرهای اجتماعی توده مردم بيشتر کوشيده است، اما تحول ساخت اجتماعی تفاوت چندانی با الگوی تحول در جامعه های تحت رژيم ناسيوناليست انطباق طلب راست ندارد.

-      و بالاخره در قلمرو فرهنگ، ناکامی چشم گيرتر است. چرا که استبدادهای چپ بيشتر توتاليتر هستند و عملاً فضای فرهنگی را بسته اند، در نتيجه با بريدن از گذشته، بدون خلاق کردن انسانها، انسان متحير پديد آورده است. اينست حاصل استقرار استبدادهای ايدئولوژيک در موقعيت کنونی روابط مسلط - زيرسلطه. ناصر بعد از شکست 67، پی برد که بدون آزادی، استقلال به وابستگی منجر خواهد شد و پيشنهاد کرد که دمکراسی برقرار گردد. اما ...

    بدينسان همه انواع اين ايدئولوژيهايی که يا ناسيوناليسم اساسشان  را تشکيل می داد و يا جزيی اساسی از آن بود در تجربه به بن بست رسيدند. زمان اين ايدئولوژيها در شکل و محتوايی که داشتند سرآمد. بحران عمومی ايدئولوژيک حاکم بر کشورهای ما تظاهر اين بن بست ها است. با اين حال اين بحران، باردار افق نظری نوی است. نخستين اثر اين بحران که می توان آنرا آغاز جريان انقلاب ايدئولوژيک در کشورهای ما خواند، اينست که اسطوره های « مطلق های مقدس» شکسته می شوند. در همه جا و از سوی صاحب نظران دارای طرزفکرهای گوناگون شک علمی راه را برای آزمايش تجربه بزرگی که يک قرن و بيشتر ادامه يافته، گشوده است. دومين اثر اين بحران اينست که اينبار نه بر اساس تقليد از تئوريها، بلکه بر پايه يک قرن تجربه به انديشه و عمل پرداخته ايم و همين امر در عين حال به ما آموخته است که گذشته چه نقش تعيين کننده ای در يافتن راهی به آينده دارد. مطالعات درباره کوشش های نظری و تجربه های علمی در قاره هايمان، به من اين باور را می بخشد که مطالعه و تجربه ها همسو هستند. بدين خاطر از اينجا به بعد مطالعه ها و تجربه های نسل معاصر ايران را شرح می کنم، مطالعه ها و تجربه هايی که در يک بيان عمومی جمع شدند و گل را بر گلوله پيروز گرداندند.

 

از ملی کردن نفت تا انقلاب

 

   دولت ملی دکتر مصدق با برنامه ای شامل دو ماده يکی ملی کردن صنعت نفت (استقلال) و ديگری تهيه و به تصويب رساندن قانون انتخابات (آزادی) شروع به کار کرد. در جريان کار، به اصلاحات اجتماعی نيز دست زد. با وجود اين بنا بر موقع، به استقلال تقدم می بخشيد بدينقرار در اين دوره از لحاظ تقدم، استقلال اول، آزادی   دوم ، اصلاحات اجتماعی سوم بودند.

     پيدا است که مفاهيم آزادی و اصلاحات اجتماعی، در رابطه با مذهب ابهام پيدا می کردند، از جمله دادن حق رأی به زنان در قانون جديد انتخابات بحثهای بسيار شديدی را برانگيخت. اما مسئله بسيار مهم که شاخص تحول فرهنگی و دينی بود، اينکه روشنفکران مذهبی که قدم های مهمی در زمينه تجدد مذهب برداشته بودند، در اين کشاکش جانب مذهب سنتی يامشروعه را رها کردند و پيش و پس ازکودتا (کودتای آمريکايی - انگليسی 28 مرداد 1332) و تا ا مروز به خط استقلال و آزادی وفادار ماندند.

     به سخن ديگر بيان جديدی از مذهب، اصول و ارزشهايش در حال ارتقاء بود که در آن استقلال و آزادی از اصول تفکيک ناپذير بودند. در حقيقت مصدق بزرگ ايرانيت و اسلاميت (Iranite ß Islamite) را با هم می پذيرفت و در سياست خارجی و پيرو روشی بود که آنرا موازنه منفی می خواند. پيش از او مدرس رهبر بزرگ دينی و مبارز راه آزادی و استقلال، اين موازنه را اساس دين خوانده بود.

     مسئله ای که بعد از کودتا با آن روبرو بوديم، اين بود که چگونه ميان استقلال با آزادی و اين دو با فرهنگ ملی و اسلام و اين سه با رشد آشتی بوجود آوريم. در کشور ما نيز مثل کشورهای ديگر همان تقدم دادن و تأخر بخشيدن به اين و آن اصل، از نو و باز، تجربه شد. در دهه اول بعد از کوتا يعنی تا پيروزی انقلاب الجزاير، گمان اين بود که حل مشکل در مقدم داشتن استقلال يا آزادی يا اسلام يا تجدد است. در روزهايی که انقلاب الجزاير به پيروزی می رسيد، در ايران سه جريان فعال می شدند. جبهه ملی با شعار « استقرار حکومت قانونی» تجديد فعاليت می کرد و رژيم شاه با شعار «انقلاب سفيد» به مقابله می آمد. لائيسيته ضد مذهبی رژيم شاه، روحانيان را فعال می کرد. اينان با شعار « اسلام در خطر است» و تقدم دادن به اسلام به ميدان می آمدند. در 15 خرداد 42 (5 ژوئن 63) در حالی که رهبران و بسياری از اعضاء جبهه ملی زندانی بودند، رژيم شاه موفق به سرکوب خونين اين جريان شد و به جبهه ملی نيز سياست صبر و انتظار را تحميل نمود. در فردای 15 خرداد بر اهل انديشه روشن بود که جابجايی استقلال و آزادی، اسلام (يا سوسياليسم يا ليبراليسم) و رشد مشکل را حل نمی کند. بيلان انقلاب سفيد شاه نيز روشن ساخت که تقدم دادن به تجدد و رشد نيز جز به شکست راه نمی برد. بنا بر اين مشکل را از راه تقدم و تأخر نمی توان حل کرد. چه بايد کرد؟

    برخوردهای قلمی و مباحث طولانی ميان روشنفکران مذهبی، ليبرالها و روشنفکران چپ، از سر گرفته می شدند و با شدت تمام. ميان روشنفکران مذهبی و روحانيان نيز رابطه تازه ای برقرار می شد. از بحثهای محوری يکی اين بود که بنا بر تجربه و نتايج حاصل هم نمی توان بدنبال تقدم اين اصل و آن اصل رفت و هم آشتی دادن اين اصول و با هم خواستنشان غير ممکن است. چرا که هر بار سبب ابهام در بيان و در نتيجه جدايی گرايشهای سياسی از يکديگر و جدايی از مردم گرديده است. دو تمايل مشخص نتيجه بحث ها و برخوردهای دهه 70-1960 بودند: تمايلی که بر آن بود بايد در قالب يک ايدئولوژی يا التقاطی از ايدئولوژيها، برای نيازهای اساسی پاسخ جست.

    اين تمايل تجربه ای را از سر می گرفت که پيش از آن چند نوبت آزموده شده بود. تمايل دوم بر اين بود که برداشت تازه ای از استقلال، از رشد، از آزادی، از فرهنگ و بخصوص دين بايد کرد. اين برداشت بايد امکان از بين بردن تقدم و تأخرها و همراه کردن اين اصول را بدهد. برای ايجاد رابطه تازه ای ميان  ايسم ها و دين نيز بايد چاره ای انديشيد، طوريکه تضاد قهرآميز جای خود را به رقابت سياسی فرهنگی بر اساس بحث آزاد و آزادی عقيده و بيان آن بسپرد. اما برای رسيدن به اين نتيجه، لازم بود درسی که روش های ناکام گذشته می دادند، آموخته و بکار گرفته شود:

-      بايد شناخت علمی واقعيت های سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، اساس اين تلاش بغايت مشکل قرار گيرد و مباحث عقيم ذهنی بر سر نظريه ها (در بيرون واقعيت ها و به استناد واقعيت های جامعه های ديگر) پايان يابد.

-      بنا بر تجربه، زبان ابهام آميز بجای وحدت، اختلافهای سخت ببار آورده و بنا بر اين بايد  رها گردد. بايد جا و موضع اجتماعی معينی را انتخاب و بر اساس اين انتخاب که خود متأثر از تبيين جديد و مؤثر در اين تبيين است، بيان عمومی انقلاب را تدوين کرد. اين انتخاب بايد رابطه ايسم ها را نيز با يکديگر از ابهام بيرون ببرد و پايه تازه ای برای وحدت و تضاد جانبداران ايدئولوژی های مختلف بنا گذارد.

    بدين قرار، تلاش روشنفکران، بر پايه تازه ای قرار می گرفت. کار روشنفکران مذهبی هر چند دنباله کار اصلاح طلبان گذشته بود، اما از پايه با آنها متفاوت بود، يک انقلاب بود که انجام می گرفت. اينک مسائل سياسی، اقتصادی، اجتماعی و بخصوص مسئله فرهنگ ملی و هويت و نقش آن در بنای آينده محور انديشه و تجربه قرار می گرفتند. بهر رو، مسائلی که بايد طرح و حل می شدند اينها بودند:

-         سلطه کدام است و استقلال چيست؟

-         در رابطه سلطه گر زيرسلطه، احتمال تغيير ساختهای اجتماعی به سود زحمتکشان وجود دارد؟

-         آزادی چيست و رابطه آن با استقلال از چه قرار است؟

-         فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و رابطه آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

-         اسلام چه نقشی دارد؟ چگونه می توان مشکل رابطه دين را با اصول بالا حل کرد؟

    در تلاش برای پاسخ دادن به اين سئوالها روشنفکران  از همه گرايشهای ايدئولوژيک کم يا بيش شرکت کردند.

    هر چند نمی توان گفت در پاسخهايی که در زير شرح می کنم، بطور کامل موافق شدند، چرا که تجربه انقلاب خلاف آنرا نشان داد، اما می توان گفت موافقت صريح يا ضمنی با بيان عمومی انقلاب وحدت کاملی را ممکن ساخت و بدان رژيم شاه سرنگون شد. بدين قرار از اينجا به بعد به تلاش ها و تجربه هايی می پردازم که به تدوين بيان عمومی انقلاب انجاميدند. در اين تلاشها و تجربه ها، تلاشهای  تجربه های نظری و عملی يک قرن و نيم گذشته و نيز انتشارات و مباحثات بيست سال اخير اساس قرار گرفتند و به شرحی که گذشت به انتقاد آنها پرداخته شد. در جمع، نتايج زير بدست آمدند:

 

سلطه کدام است و استقلال چيست؟

     واقعيت هايی که ما با آن روبرو بوديم و در صفحات پيش شرح شدند، بر ما اين امر را روشن می کرد که:

    اگر رشد در وابستگی و استبداد در همه جا ناکام شده است و پيشخور کردن و قهر فزاينده تخريبی ببار آورده است، اگر همه رژيم هايی که براه وابستگی و استبداد رفتند به بن بست رسيدند و اگر ...، پس بن بست با استقلال گشوده می شود. با اين حال در روشن کردن مفهوم استقلال با چند مشکل روبرو بوديم:

-      دو نظريه ليبرال و مارکسيسم رسمی هر يک به نحوی استقلال را به وجه سياسی محدود می کردند، در قلمروهای اقتصادی و فرهنگی، بحث عمده شان يکجانبه يا دوجانبه کردن وابستگيها بود و آنرا شرط استقلال سياسی می شمردند.

-      اگر نگرانی درباره گروههای اجتماعی با منافع مختلف سبب می شد بيان سياسی درباره آزادی و رشد و جای فرهنگ و دين خودی در جامعه جديد مبهم بگردد، درباره قدرت های سياسی جهان نيز ملاحظات بسيار، سبب مبهم شدن مفهوم استقلال و در نتيجه معلوم نشدن رابطه اش با آزادی و رشد و فرهنگ ملی می گرديدند:

-      برای بسياری اين بيم وجود داشت که اگر استقلال در بعد فرهنگ نيز قابل طرح و مطالعه باشد، استقلال عبارت می شود از بازگشت به فرهنگ ملی، فرهنگی که در نظر  و تا حدود زيادی بحق، فرهنگ از رشد ماندگی بود. در بعد اقتصادی نيز از اين بيم داشتند که استقلال عبارت گردد از بازگشت به اقتصاد رشدناپذير و ...

     از اين رو نظری بوجود آمد که بی شباهت به نظر انطباق طلبان درباره آزادی نبود. بنا بر اين نظر، استقلال يعنی آزادی در اتخاذ تصميم و محدود می شود در رسيدن به کشورهای رشد يافته و تکرار تجربه آنها در مدت کوتاه. همان راهی که برغم مارکسيسم، استالينيسم رفت. اين تمايل درباره رابطه با کشورهای پيشرفته به نوبه خود بدو تمايل تقسيم می شد: تمايل همکاری با غرب و به اجرا درآوردن الگوی رشد ليبرال و تمايل طرفدار همکاری با اردوگاه سوسياليسم و به اجرا درآوردن الگوی روسی.

-      با يک سئوال مهم نيز همواره روبرو بوديم و آن اينکه تمامی رژيم های انقلابی بعلت تجاوزها و تهديدهای مداوم خارجی، با بنا گذاردن بر تقدم استقلال، آزاديهايی بيشتر از آزاديهای بورژوايی، پيش کش که هرگونه آزادی را از بين برده اند. اگر درباره کشورهای کوچک بتوان بازگشت به موقعيت زيرسلطه را دليل آورد، درباره کشورهايی مثل روسيه و چين چه بايد بگوييم؟ آيا می توان گفت اين دو کشور نيز به رابطه مسلط - زير سلطه بازگشته اند؟

   آن محدوديتها و اين سئوال ها کار را به تحقيقی طولانی کشاند. غير از ما ديگران نيز در کشورهای ديگر جهان بکار پرداخته بودند. انتقادها از نظريه امپرياليسم لنين و برداشتهای مکتب ليبرالی درباره رشد و از رشدماندگی و استقلال و وابستگی و ... پياپی منتشر می شدند و کار را بر ما آسان می ساختند.

    اين کار عملی طولانی، ما را به انتقاد نظريه هايی که درباره سلطه منتشر می شدند، راهبر شد و کوشيديم با مطالعه تحول عمومی جامعه ايران در پرتو واقعيت ها و امرهای واقع، چگونگی رشد قدرت را در مقياس جهان مطالعه کنيم و متوجه گرديم که اين تحول جزيی از تحول عمومی قدرت در جهان است. بنابراين برای پاسخ به سئوال « استقلال چيست؟» نمی توان در مرزها ماند. در جريان درونی شدن بيرون و بيرونی شدن درون، چگونه می توان به تعريف قديمی درباره استقلال بسنده کرد؟

   از لحاظ نظری نيز متوجه شديم که قدرت، بيان و عملی تناقض آميز دارد. از جمله اصل را بر تناسب قوا (Rapport de Force) می گذارد. اگر اين اصل صحيح باشد اين قوا در مرزها تناسب برقرار نمی کنند. ناگزير تغيير تناسب در درون مرزها و بصورت تغييرات سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بروز می کند. بنا بر اين استقلال را نمی توان حفظ حدود مرزها و آزادی عمل دولت در داخل مرزها شمرد. و تازه اين آزادی عمل در داخل مرزها امروز حتی برای ابرقدرتها نيز وجود ندارد.

   از اينجا به بعد کار ديگر شد و استقلال عبارت گشت از بيرون رفتن از روابط مسلط زير سلطه. رها شدن از تجزيه و تلاشی روزافزون، رها شدن از نابرابری همه جانبه، مبادله نابرابر و بيشتر از آن خالی و پوک شدن، رها شدن از جبر اقتصادی که جلوه کنونيش فقر روزافزون و جلوه آينده اش، پيش خور کردن است. رها شدن از قهر ويرانگری که از درون و بيرون آتش به هستی ملتهای ما می زند. حتی انقلاب بايد با روشهايی انجام بگيرد که به معنای اين رهايی باشد.

   بدين قرار اگر استقلال بيرون رفتن از روابط سلطه گر - زير سلطه است، ما به عنوان مبارزان با رژيم عامل سلطه خارجی، نمی توانستيم برای مبارزه با اين سلطه، به قدرت خارجی ديگر رو آوريم. بايد اسباب پيروزی را در درون فراهم می آورديم و توجه به اين  امر، سبب تلاش برای جستن روشهای نو می شد:

    وقتی استقلال بريدن  روابط سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ارگانيک ميان کشور با قدرت های مسلط خارجی است، بناچار در داخل کشور با آزادی معنايی يکسان پيدا می کند. بنابراين مسئله تقدم و تأخر و حتی از دو مقوله جدا پنداشتن استقلال و آزادی، ناشی از دو خطای بزرگ نظری بوده است: يکی قبول تعريف ليبراليستی آزادی و ديگر قبول تعريف رايج از استقلال.

   بدينسان آزاديهايی نظير آزادی بيان، آزادی اجتماعات، آزادی عقيده و ... بنفسه متضمن بسط استقلال و وسيله مؤثر برای دست يابی بدان و کامل کردن آنست. همانطور که اجرای برنامه استقلال، متضمن بسط آزادی هاست. بدينخاطر بود که ما در دو جبهه داخلی و خارجی در آن واحد مبارزه می کرديم. دفاع از آزادی و دفاع از استقلال را يک مبارزه می شناختيم.

    بالاتر گفتيم، مصدق و پيش از او مدرس معتقد به موازنه منفی بودند و مدرس گفته بود موازنه منفی دستور دين ما است. اين سخن سبب طرح اين سئوال شد که آيا فرهنگ هر جامعه از جمله متضمن مظاهر، ارزشها تورم ها و ... برای ادامه حيات ملی در استقلال نيست؟ از جمله آيا می توان تصور کرد ملتی مثل ملت ايران که در سرزمينی زندگانی می کند که چهار راه برخورد و صحنه مداوم جنگ ها بوده است، دارای اصول و ضوابط فرهنگی مداوم برای حفظ استقلال نباشد؟ و سئوال دوم و مهمتر از اين، اينکه آيا دين و يا هر ايدئولوژی ديگری بدون اينکه در اصول با مبانی فرهنگ استقلال (بمعنای بالا) سازگار باشد، می تواند بجامعه ای راه پيدا کند و جا بيفتد و بپايد؟ و اگر استقلال بر اساس فرهنگی استوار است، اولاً اين اساس کدام است و ثانياً می توان آنرا «گذشته» تلقی کرد و مانع رشد شمرد؟ اين پرسش ها سبب شدند که بدانيم چرا دين و ايدئولوژی در هر جامعه بوم و رنگ خاص آن جامعه را پيدا می کند (وقتی ماندگار می شود) و چرا ايدئولوژيهايی که حال سلطه و حاکميت قدرت خودی يا بيگانه هستند دوام نمی آورند و از بين می روند. تحقيق در فرهنگ ايران ما را متقاعد کرد که موازنه عدمی همان اساس فرهنگ استقلال است. بمعنای نفی کامل استبداد و متضمن مسئول، آزاد، رشدياب، امام و پيشرو تلقی کردن انسان ها در همبستگی و تعاون است با ثنويت يونانی در همه زمينه ها از جمله در زمينه اجتماعی يعنی تقسيم جامعه به نخبه گانی که بايد حکومت کنند و توده ای که بايد اطاعت کند مخالف است. موازنه عدمی از آنجا که زور (Force) را اصل نمی شناسد و تناسب قوا را از خود بيگانگی می شمارد، بناگزير با روابط مسلط زيرسلطه ميان کشورها مخالف است.

   بدينسان ما در تحقيق به اين نتيجه رسيديم که مناسبات و تناسبات تمرکز و تراکم قدرت در مقياس جهان، (به شرحی که گذشت) سبب پيشی گرفتن ميزان تخريب (Taux de Estruction ) بر ميزان توليد می گردد. در روابط قدرت، استقلال معنی پيدا نمی کند. استقلال به معنی بيرون رفتن از مناسبات و تناسبات قدرت است. بدينقرار استقلال نه تنها بدين معنی است که نبايد سلطه خارجی را پذيرفت يا سلطه گر شد، بلکه نبايد قدرت خارجی را مستقيم و غير مستقيم وسيله حل مشکلات داخلی گرداند. از جمله بدين لحاظ بود که با گروگان گيری مخالفت قاطع می کرديم ...

    بدينسان استقلال ديگر بمعنای بازگشت به فرهنگ رکود و واپسگرايی نمی شود، بلکه معنای ايجاد تحرک فرهنگ خودی و رشد سريع را پيدا می کند. چرا که اساس زور و مظهرها، ارزشها، تورم ها و تنبيه ها (Sanctions) و تشويقها و ... که بيانگر انقياد هستند را نفی می کند. به سخن ديگر استقلال به معنای انقلاب فرهنگی و رشد و مبشرهايی از روابط اجتماعی است که از راه روابط سلطه گر-زيرسلطه پديد آمده اند.

 

آيا در روابط سلطه گر- زير سلطه احتمال تغيير ساختهای اجتماعی

 بسود زحمتکشان وجود دارد؟

   وقتی مسلم شد که در کشورهای سوسياليستی، جريان انحلال طبقات به جريان تجديد شکل نظام طبقاتی برگرديده است، کار مبادله افکار و تجربه ها ميان سه گروه روشنفکران مذکور در پيش آسانتر شد. طوريکه قشرهای وفادار بکنار، همه پذيرفته بودند که در روابط سلطه گر- زيرسلطه، انقلاب اجتماعی بکنار، اصلاحات اجتماعی نيز  همان سرانجامی را پيدا می کند که پيش از اين به تفصيل شرح کرديم. جريان استقلال مارکسيست ها از قطبهای مسکو و پکن و پيدا شدن اصطلاح « چپ مستقل» با شکسته شدن بسياری از اسطوره ها و پايان گرفتن بسياری ترورهای فکری و بخش مهمی از سانسورها همراه می بود و دو نتيجه بسيار مفيد ببار می آورد:

-         استقلال برای همه گرايش ها ارزش می شد.

-      رابطه علت و معلولی ميان استقلال و انقلاب اجتماعی (در نظر مارکسيست ها) و اصلاحات اجتماعی (در نظر ليبرالها) از سوی همه گرايشها پذيرفته می شد. آنچه باقی می ماند اختلاف بر سر اصلاح (رفورم) يا انقلاب بود. البته اين اختلاف، بغايت بزرگ بود و پس از انقلاب به وضعيتی انجاميد که اينک در آنيم.

    اما بالاتر گفتيم، با اصل قراردادن استقلال، ناگزير بايد به درون جامعه روی آورد و با تغيير آن رژيم را تغيير داد. بنا بر اين استقلال در گرو تغييرات اساسی درون است و اين تغيير، اگر تغيير اکثريت قاطع جامعه نباشد، واقعيت پيدا نمی کند. بنا براين وقتی استقلال بمعنای تغيير نظام اجتماعی است، چرا بايد در مبهم گويی باقی ماند؟ بعکس با روشن کردن تغييرات اجتماعی که لازمه استقلال هستند، بايد جامعه امکان داد، موقعيت کنونی و وضعيت آينده خويش را بروشنی دريابد و بحرکت درآيد. بدينسان بيان اين امر که طبقه فنکسيونل و ديوان سالاری و ... زاده روابط سلطه گر- زيرسلطه اند و استقلال بمعنای پايان بخشيدن بحاکميت اين طبقه و تغييرنظام اجتماعی، آسان می گرديد.

    بدين ترتيب راه برای وحدت روشنفکران (با گرايشهای مختلف) و بخشی از روحانيون و توده های وسيع مردم هموار می شد. در اين وحدت توده ها نقش کارپذير را رها می کردند و نقش فعال می پذيرفتند. نقش فعالی که از آن به « خودجوشی سازمان پذير» تعبير می شد و سبب می گرديد بدون آنکه دو ابرقدرت که ايران حد و مرز تناسب قوای آنها بود، بتوانند مانع شوند، رژيمی سرنگون شود.

    هر چند بعد از سقوط رژيم شاه رژيم جديد در جهت بازسازی نظام پيشين تحول کرد و برغم برخوردهای گرايشها که نشان می داد، مسئله برای همه روشن نشده است، موضوعی که در پايان بدان باز می گرديم. با وجود اين کمتر سخنی که در حال حاضر می توان گفت اينست که تجربه بعد از انقلاب نيز دليل تازه ای شد بر اين امر که استقلال و تغيير نظام اجتماعی و آزادی از يک مقوله اند و بدون يکديگر تحقق هيچکدام ممکن نمی شود.

 

آزادی چيست؟

 

     از بحث هايی که بروزگاران در اين باره ادامه داشته و دارند، بگذريم. از لحاظ سياسی و موقعيتی که در آن بوديم، با دو نظر روبرو بوديم:

-      آزاديهای بورژوايی، صوری و بازتاب آزادی سرمايه و اسارت انسان است. بنابراين، نبايد بنام مبارزه، توده ها را فريفت. بايد به آنها گفت که بايد ديکتاتوری پرولتاريا را جانشين ديکتاتوری رژيم شاه سازند.

-      از آنجا که غرب دارای رژيم های دمکراتيک است، نبايد مبارزه برای آزادی را با مبارزه برای استقلال درآميخت و سبب شد که غرب با تمام توان از رژيم استبدادی حمايت کند و اين حمايت به حمايت از استبداد توتاليتر بدل گردد.

     اين دو نظر، پيش و پس از انقلاب مشکلات بزرگی پديد آوردند، اما رد عين حال سبب شدند مباحثاتی برانگيخته گردند که ما را به تحقیق و يافتن پاسخ به دو مسئله بالا بکشانند. طوری که امروز با توجه به تجربه انقلاب رژيم جديد، دست کم از لحاظ نظری دو مشکل بالا برای بسياری از روشنفکران گرايشهای مختلف حل شده اند.

    اما در نظريه اول يک ادعای نادرست و سه تناقض عمده که در خود نظريه وجود دارند، توجه ها را جلب کرده اند.

-      اين ادعا که آزادی ها را بورژوازی به ارمغان آورده، نادرست است. در جريان تحول، بورژوازی با همراهی زحمتکشان آزاديهايی را از طبقه حاکم پيشين گرفته اند. از آن پس نيز بسط آزادی ها از راه مبارزه های طولانی و سخت ممکن شده است.

    زحمتکشان در گرفتن و بست آزادی ها نقش تعيين کننده داشته اند.

-      اگر آزادی ها صوری (Formelles) هستند، چرا آنها را به آزاديهای واقعی تبديل نبايد کرد؟ چنانکه توده های زحمتکش نيز امکان برخورداری از آنها را پيدا کنند. نمی توان خواستار واقعی کردن آزاديها شد و کار را با حذف آزاديهای صوری شروع کرد!

-      اگر آزادی سرمايه، ديکتاتوری بورژوايی است، چرا بجای از بين بردن ديکتاتوری سرمايه، آزاديهايی را از بين ببريم که زحمتکشان طی مبارزه های طولانی بدست آورده اند؟ به سخن ديگر چرا بجای بسط آزاديها، کار را با حذف آزاديها شروع کنيم؟ ما بعد از تجربه هستيم و اينک می دانيم که ديکتاتوری پرولتاريايی در کشورهايی که مستقر شد، هر چند کار را با حذف « آزاديهای بورژوايی» شروع کرد، اما از ديکتاتوری راهی به آزاديهای واقعی نگشود.

-      و بالاخره تناقض بزرگتر اينکه، اگر زحمتکشان هستند که بايد آزاد بگردند (Emancipation) بنا بر اين بايد خود در پراکزيس شرکت کنند. « حزب طبقه کارگر» نمی تواند بجای عموم جامعه رشد کند و يا بزور آنها را رشد دهد. همانطور که کسی نمی تواند بجای ديگری دانشمند بشود، ارتقاء وجدان زحمتکشان در گرو شرکت آنها در تجربه است.

    بنا براين اگر راهی به تغييرات اجتماعی و فرهنگی واقعی وجود دارد، بسط آزادی ها است و نه حذف آنها.

    توجه به اين مسائل کار را به مطالعه آثار بنيادگذاران مارکسيسم کشانده و اين مطالعه سبب پی بردن به اين واقعيت شد که بنا بر رسم، که قدرت توتاليتر مفاهيم را از خود بيگانه می سازد:

    استالينيسم نيز مفهوم ديکتاتوری پرولتاريا را که در نظر بنيادگذاران، بسط آزادی ها از راه تبديل آزاديهای صوری به آزاديهای واقعی و رهايی زحمتکشان از نظام مزدوری و ... است، به نظريه ديکتاتوری توتاليتر خويش برگردانده است.

   در نظر دوم تناقض های اساسی وجود دارند:

-      آيا انتقاد انواع سلطه های سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، در شمار آزادی ها است يا خير؟ اگر جواب منفی است که ديگر مطالبه آزادی، واقعيت خود را از دست می دهد و اگر جواب مثبت است، انتقاد برای تغيير نادرست بدرست است. انتقاد از سلطه ها برای رهايی از آنها است. اگر انتقاد استفاده از آزادی است، به عمل در آوردن انتقاد، يعنی رهايی از سلطه ها، خود آزادی است.

    بنا براين مقدم شمردن آزادی بر استقلال وجدان کردن مبارزه بخاطر آزادی از مبارزه در راه استقلال، تناقض گويی و نفی مبارزه بخاطر آزادی است.

    همين تلاش نظری امکان داد بفهميم چرا سلطه گر نمی تواند آزاديها را در جامعه های زير سلطه تحمل کند. تاريخ استعمار کهنه و نو و تحول روابط سلطه گر- زيرسلطه، حاکی از آن است که قدرتهای سلطه گر با تمام توان مانع استقرار دمکراسی شده اند و می شوند. در حقيقت استقرار و  بسط آزادی ها خود به خود بمعنای حذف سلطه های سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است و البته تا بتوانند مانع اين کار می شوند. آنها بهتر می دانند که مبارزه برای آزادی چيزی جز مبارزه برای استقرار نيست، بنا بر اين فريب نمی خورند

-      مبارزه برای آزادی، بر این  فرض پايه می گيرد که مردم فعال بگردند. حاکميت به مردم منتقل بشود. مردم در تصميم های اساسی که به سرنوشت کنونی و آينده کشورشان را جع می شوند، شرکت کنند. آزاديها برای آنند که مردم از آنها برخوردار گردند و رشد کنند. اينک چگونه ممکن است از اين مسائل اساسی که به اعتباری در قلمرو استقلال قرار می گيرند، سخن بميان نياورد و باز مردم برای آزادی قيام کنند؟ اگر آزادی ها در پاسخ روشن برای مسائل اساسی جامعه طرح نشوند چگونه قابل لمس و درک می شوند؟

     اينگونه مبارزه برای آزاديها، به نوعی مبارزه بر سر قدرت، محدود می شود. اين مبارزه معنايی جز اين ندارد که نودولتان يعنی قشرهايی که از رهگذر روابط سلطه گر- زيرسلطه بدولت رسيده اند، می خواهند در حکومت و امتيازهايش بيشتر شريک گردند. اين مبارزه هنوز شروع نشده به پايان می رسد. تاريخ معاصر سرشار از اينگونه تجربه های ناکام است. در حقيقت وقتی از سويی آزاديها برای مردم هستند و از ديگر سو، سلطه هايی که مردم از آنها رنج می برند طرح نمی شوند، تناقض بزرگی در ادعا و نظر هست که تا رفع نشود، مردم نمی توانند در مبارزه شرکت کنند.

-      جدا کردن حساب آزادی از حساب استقلال، بيان را درباره چند و چون آزادی ها مبهم می گرداند. در نتيجه حتی قشرهايی که در اين مبارزه برای « آزادي های محدود» سودی دارند، به علت ابهام در مفهوم آزادی ها در مبارزه شرکت نمی کنند. در نتيجه بخواهی نخواهی اين نوع آزاديخواهی بر دو مبنای زير استوار می شود:

-      بازگشت به همان نظر ناسيوناليست های انطباق طلب، که استقلال جز در روابط قدرت های جهانی وجود ندارد و آن نيز محدود به حدود اين روابط است و اين امر را به عنوان جبر بين المللی بايد پذيرفت در نتيجه:

-      با تغيير نخبه هايی که بنام قدرت جهانی حامی حکومت می کنند، آزاديهايی را برقرار کرد و به تدريج اصلاحاتی را به عمل آورد، تا شرائط بيشتر کردن حدود استقلال فراهم گردند.

    پيش از اين، شکست اين تجربه و علل آنرا شرح کردم. در تجربه بعد از انقلاب ايران، نيز اين تجربه بعمل درآمد و ناکام شد. در اينجا نمی خواهم به شرح و بسط پيشين بازگردم، می خواهم به اين مسئله بپردازم که اين نخبه گرائی افراطی خود با آزاديخواهی ناسازگار است و با ناسيوناليسم ليبرال اروپايی نيز سازگاری نمی جويد. در حقيقت در ليبراليسم، عموم مردم فعال می شوند و نخبه ها که فعالترين و خستگی ناپذيرترين و ... هستند، از ميان مردم و با پيروزی بر انواع رقابتها سر بر می آورند. اگر مردم فعال نشوند، نخبه گرايی، همان نخبه گرايی فئودالی است. نظری که بنا بر آن نخبه ها از « نژاد ويژه اند» و برای حکومت خلق شده اند. بدين قرار هر مبارزه ای برای استقرار آزادی ها بايد فعال کردن جامعه را هدف قرار دهد و همانطور که ديديم تا آزادی برای مردم قابل لمس نباشد، فعال نمی شوند.

-      و بالاخره، اين نظريه بر اين فرض مبتنی است که مردم خود به خود آب راکد هستند. نادانند و نمی دانند دردشان چيست و چه می خواهند. بنا براين وظيفه نخبه ها است آنچه را که برای آنها لازم است با توجه به «واقعيت های ملی و بين المللی» طرح کنند. فرضی که بنا بر آن مردم کشورهای از رشد مانده نادانند، بنا بر اين در هر زمينه بايد دانسته ها و تجربه ها و روشهاشان را ناديده گرفت، تا سالهای 1980 بر رفتار کارشناسان و فن دانانی که به اين کشورها فرستاده می شدند حاکم بود و ناکامی تلخ تجربه اينان، هنوز سخن روز است. اين همان نظری است که مقامات قدرت های بزرگ به استناد آن می گويند مردم کشورهای ما آمادگی دمکراسی را هنوز پيدا نکرده اند.

    به هر رو، تجربه انقلاب ما می گويد اين نظر نادرست است. مردم وقتی لمس می کنند می فهمند از چه چيزهايی رنج می برند. ممکن است مانند مريض ندانند علت و نوع بيماری چيست، اما می دانند که رنجورند. محرک آنها رهايی از رنج ها است. بنابراين به حرکت در می آيند. با وسايل و امکاناتی که دارند.

     توجه به اين واقعيت، سبب آگاهی بر اين امر شد که روش کار تا اين زمان نادرست بوده است. نظريه قالبی نيست که جامعه را بايد در آن تغيير شکل داد. نظريه مجموع راه حلهايی است که از شناخت واقعيتها بدست می آيد و بايد دائم در جريان تجربه انتقاد و تصحيح بگردد.

    بنابراين آزادی ها هم قالبهايی نيستند که بايد جامعه در آن شکل بگيرد. بنا بر موازنه منفی، آزادی رهايی از رابطه سلطه است. اساس آن با استقلال، يعنی آزادی ملی، يکی است. نوع و حدود آنرا مسائل تعيين می کنند که جامعه با آنها سروکار دارد.

   بدين قرار، آزاديها را نمی توان در پاره ای آزادی های سياسی و فرهنگی خلاصه و محدود کرد. آزادی ها، سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هستند و بايد از مسائلی شروع به تشخيص و استقرارشان کرد که سبب انقياد ملی و از رشد ماندگی و رکود فرهنگی شده اند.

    و بالاخره وقتی آزادی مفهوم صريح خود را بدست آورد و از استقلال جدائی ناپذير شد، اين امکان بوجود می آيد که بخش مهمی از افکار عمومی در کشور و يا کشورهای سلطه گر به سود جنبش جلب گردد و حمايت قدرت يا قدرت های جهانی را از رژيم وابسته غير مؤثر و دست کم محدود کند. همانطور که جنبش ملی در داخل به نيروی مردم نيازد دارد، بحکم خصلت جهانی انقلاب، در خارج نيز به افکار عمومی نياز دارد. تجربه های انقلابهای موفق می آموختند که برانگيختن افکار عمومی نه تنها ممکن است، بلکه هر اندازه مفاهيم آزادی و استقلال و رشد روشنتر و با يکديگر همراه تر باشند، حمايت افکار عمومی جهانی قويتر می گردد.

   بعدها، فلج شد رژيم شاه زير فشار افکار عمومی جهانی نشان داد که حق جانبداران اين فکر بوده است.

    امروز بنا به کتابهايی که مسئولان وقت قدرت جهانی آمريکا منتشر کرده اند، می دانيم که انتقال آقای خمينی به پاريس در پی اين تصور انجام گرفته است که وی در پاريس «نظريه های ارتجاعی» خود را بيان خواهد کرد و اين امر از سويی سبب خواهد شد افکار عمومی جهانی بر ضد حرکت انقلابی ايران برانگيخته گردد و از سوي ديگر موجب جدا شدن «قشرهای آگاه» از جنبش همگانی مردم ايران می گردد. آنها که اين تدبير را انديشيده بودند، از تلاشهايی که شرح شدند و می شوند، آگاه نبودند و نمی دانستند که از زبان آقای خمينی استقلال و آزادی و رشد و اسلام در بيان عمومی انقلاب، در برنامه ای برای انقلاب بمثابه جنبش رهايی از روابط سلطه گر- زيرسلطه، اظهار خواهند شد و بر همگرايی داخلی و تشديد حمايت افکار عمومی جهانی خواهند افزود.

   و باز بعد از پيروزی انقلاب و پی بردن به احساسات سران رژيم شاه نسبت به مسئولان قدرت حامی و آن مسئولان نسبت به سران رژيم شاه، بيش از پيش روشن شد که هر اندازه بيان و مفاهيم آزادی و استقلال صريح تر باشد، ميل به مقاومت را در مسئولان رژيم های زيرسلطه و مسلط ضعيف تر می گرداند چرا که علاوه بر همه، رهايی از انقياد ملی، آزادی تحرک فرهنگی و رشد، ارزشهای جهان شمول هستند و بنا بر اين مقاومت در برابر اين خواست در صورتی که روشن و بدون ابهام بيان گردد، بسيار مشکل می گردد.

 

فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و روابط آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

 

     فرهنگ روبنا است؟ مجموع روبنا و زيربنا است. ميان روبنا و زيربنا رابطه تابع و متغير وجود دارد و با تغيير زيربنا، روبنا تغيير می کند؟ زمان ما زمان بعد از تجربه بود. هم نتيجه تجربه در دسترس بود و همه شاهد تغيير نظر در اين باره بوديم. هم شکست اين نظر را در عمل می ديديم و هم شکست تجربه تشبه جويی را می ديديم. شکست تجربه ای را می ديديم که بر اين نظر استوار بود که فرهنگ ملی مجموعه عرف و عادات و حقوق و هنر و ... که در گذشته پديد آمده و استمرار يافته است. بنا بر اين سه راه حل بيشتر وجود ندارد:

-      به عنوان تاريخ بپذيريم و بپذيريم که قابليت باروری نداشته است و بنابراين ميرنده است و بايد فرهنگی را جانشين آن کرد که بارور است و رشد جامعه را تضمين می کند.

-         آنرا به عنوان تاريخ بپذيريم، عناصری از آن را نگاه داريم و بقيه را بدورافکنيم.

-      فرهنگ ها ساختهايی دارند که قابل تغيير نيستند. بنابراين هر جامعه هويتی فرهنگی دارد که نمی توان آنرا تغيير داد. بيهوده نبايد وقت را تلف کرد. بايد گذاشت قانون تنازع کار خود را بکند. ماندگارها بمانند و ميرنده ها بميرند.

     نتايج اين راه حلها را پيش از اين، موضوع بحث قرار داديم. در اينجا بايد برخورد با اين راه حلها را با توجه به تجربه های ناکام و تجربه های موفق شرح کنيم. کوشيديم هسته عقلانی نظرهای بالا را بيابيم. بنظر رسيد:

1-   فرهنگ، گذشته را به تمامه شامل می شود. اما حال و آينده را نيز در بر می گيرد. هر جامعه در رابطه با تاريخ خود و جهان، در رابطه با محيط فرهنگی جهانی، در رابطه با طبيعتی که محيط زيستی او را تشکيل می دهد و بالاخره در محدوده روابط اجتماعی که در آن بسر می برد، فعال و خلاق است. اين فعاليت بخش زنده و بارور فرهنگ را تشکيل می دهد. بدين قرار، در شرائط آزاد، هيچ فرهنگی ميرنده نيست.

2-   ميان نوع مالکيت با عناصر ديگر يک فرهنگ بطور قطع رابطه وجود دارد. اما اين رابطه يکطرفه نيست و نيز فرهنگ مجموعه و نظامی است که نمی توان به دلخواه عناصری را از آن جدا کرد و عناصر ديگری را بجای آن قرار داد. اين عمل به تلاشی فرهنگی می انجامد و سبب عقيم شدن آن می گردد. علت ناکامی اينگونه راه حلها همين است.

3-   فرهنگ نازا وجود ندارد چرا که فرهنگ حاصل ابداع و کار خلاقه در فضايی است که در بالا شرح شد. بنابراين، اين سخن که هر فرهنگ نظامی دارد، با قسمت دوم ادعا که خود به خود عقيم می شود و می ميرد، متناقض است. در روابط سلطه گر- زيرسلطه است که فرهنگ به شرحی که پيش از اين شرح کردم عقيم می گردد. يافتن هسته های عقلانی، ما را به اين نتيجه رساند که ميان دو بن بست: بازگشت به فرهنگ ملی، فرهنگی که ديناميسم و قابليت رشد خود را از دست داده است و غربزدگی عقيم، نمی توان انتخاب کرد. چه راهی جز انتقاد فرهنگ ملی می ماند انتقادی که بايد سبب رهائی و بنابراين باروريش می شد.

   در حقيقت، تحقيق و تجربه بر ما روشن می ساخت که استقلال بيش از همه امری فرهنگی است و برای اينکه استقلال فرهنگی آنرا آماده باروری گرداند، با توجه به وضعيت های وخامت باری که سلطه فرهنگی ببار آورد و پيش از اين يک به يک برشمردم، بايد:

1-   عرصه انديشه و عمل را خودی کرد. لازمه اين کار رهايی جامعه از توتاليتاريسم مضاعف داخلی و خارجی و از بين بردن انواع سانسورها و موانع سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است. (گفتنی است که اين سانسورها و موانع با صبر و حوصله مشخص و برشمرده شده اند و بازگو کردنشان در اينجا خارج از موضوع است).

2-   با کار بالا به فرهنگ توانايی بخشيد تا با فرهنگهای ديگر مبادله آزاد و بارور برقرار کند. تجربه فرهنگهايی که در فضای آزاد، از رهگذر مبادله آزاد و بارور، رشد سريع کرده اند، جای ترديد نمی گذارد که ميان استحکام و سستی روابط سلطه گر- زيرسلطه و رشد فرهنگی، نسبت معکوس وجود دارد. به سخن ديگر حتی در روابط قوا وقتی قوا تقريباً متعادل هستند، فرهنگها مثل ظروف مرتبطه، هم سطح می شوند. بنابراين تنها در شرايط استقلال و آزادی است که فرهنگ نظام و تحرک خويش را باز می يابد و می تواند از محيط جهانی فرهنگ تغذيه کند. اين تغذيه هم شدنی و هم مفيد و هم سبب تحکيم مبانی استقلال ملی و توسعه آزادی ها و ارتقاء وجدان ملی می شود.

3-     بايد به اغتشاش مضاعف هويت فرهنگی پايان بخشيد. يعنی علاوه بر دو کار بالا:

- فضای فرهنگی را از کنترل و سانسور دولت رها ساخت. دولت نيست که ملت را می سازد. ملت است که با شرکت فعال در سه نوع کار يعنی کار رهبری و ارزيابی، کار توليدی و کار ابداع در قلمرو دانش و فرهنگ، رشد می کند. انسان وسيله رشد نيست. هدف رشد است.

- بايد ابهام ها را از گذشته، از دين، از ايدئولوژی، از حال و آينده زدود. به سخن ديگر سانسورها را برداشت، آزادی و استقلال را بسط داد و بويژه:

4- فرهنگ قهر ويرانگر را که در شکل فرهنگ ترس به جامعه زيرسلطه تحميل می شود به تدابير بالا و بخصوص با نفی زور به عنوان اساس جبری روابط اجتماعی، به عنوان يکی از موانع اصلی رشد، از ميان برداشت بنا بر اين نه تنها با ترسهای جديد، با انواع قهرهای ويرانگر جديد، بلکه با انواع قهرهای ويرانگر و ترسها که در فرهنگ خودی از رهگذر استبدادهای توتاليتر و از خودبيگانگی مذهبی ايجاد و همچنان بر ذهنها سنگينی می کنند، بايد با مبارزه آنها را طرد کرد. بنابراين:

5- بعکس نظر تشبه جويان چپ و راست، ابتکار و ابداع را بجای تشبه جويی نشاند.

- دانش و فن و ارزشهای جهان شمول وجود دارند. اما به حکم اين واقعيت که هر جامعه محيط زيستی خاص، تاريخ معين، همبستگيهای معين و ... دارد، فرهنگ بعنوان يک مجموعه نمی تواند جهان شمول باشد. بنابراين هويت ملی وجود دارد. اما اين هويت در رابطه با گذشتة  تنها تعريف نمی شود. کار و تلاش خلاقه در زمان حال و چشم انداز آينده است که پايه و مايه اصلی تعريف آنند.

   وقتی کار به اينجا رسيد، بنظر رسيد که در نوعی تناقض گرفتار آمده ايم: از سويی می گوييم فرهنگ مجموعه است و نظام دارد و شرط رشدش انسجام فرهنگی است، از سوي ديگر فرهنگهای ملی جامعه های از رشد مانده عقيم شده اند. اينک با باز در آوردن فرهنگ بصورت مجموعه بهم پيوسته، چگونه می توان به فرهنگ عقب ماندگی بازنگشت؟ و چگونه می توان فرهنگ را انتقاد کرد و مظهرهای خوب و بد، ارزشها و ضد ارزشها و ... را از يکديگر جدا کرد، بدها را طرد کرد و خوبها را نگاه داشت و بر آن خوب های ديگران را افزود؟ اين همان کاری نيست که ناسيوناليست های انطباق طلب راست و چپ می خواستند و همانطور که شرح دادم ناکام شدند؟

    اينک که مطالعه به تجربه درآمده بازگو کردن حل مشکل آسان است. اما در دهه قبل از انقلاب ايران، حل مشکل با سختيهای بسيار ممکن شد. به هر رو، مطالعه کارهايی که صاحب نظران در اين باره انجام داده بودند و تحقيق درباره فرهنگ خودمان و عواملی که سبب تحول تاريخی آن شده اند، ما را به اين نتيجه رساند:

   در فرهنگ دو اساس وجود دارد: زور  و عدم زور، فرهنگهايی که رشد می کنند فرهنگهايی هستند که به لحاظ رهايی نسبی از اثرات سلطه، عدم زور بيشتر و زور کمتر اساس تحول فرهنگی می گردند. به اعتباری می توان گفت در هر جامعه ای دو فرهنگ وجود دارند: فرهنگی که بيانگر حاکميت زور و روابط مسلط- زيرسلطه است و فرهنگی که بيانگر عدم زور و مبارزه و روشهای مبارزه برای آزادی است. روابط اين دو فرهنگ، روابط اکمال متقابل (Complementarite) نيستند. روابط تضاد هستند. بدين قرار ميزان باروری هر فرهنگ نسبت معکوس با ميزان زور و قهری دارد که در روابط داخلی و خارجی جامعه متبلور می شود. به سخن ساده تر، دو فرهنگ وجود دارند که يکی ترجمان تناسب قوا در روابط اجتماعی و با قدرتهای خارجی و بازتاب متقابل این دو در يکديگر است و ديگری ترجمان موازنه منفی و تعاون و همکاری ميان ملل و کاهش بار زور و قهر در روابط اجتماعی است. بدينسان فرهنگ رشد با استقلال يک اساس پيدا می کند: موازنه منفی.

     بدين قرار حذف فرهنگی که ترجمان زور است، فرهنگ ملی را از هيات مجموعه نمی اندازد بلکه بعکس سبب انسجام واقعی آن می گردد. تجربه تاريخ تحول فرهنگها، جای ترديد نمی گذارد که رشد وقتی معنی پيدا می کند که فرهنگ عدم زور، فرهنگ دانش و هنر دوستی و تفاهم و صلح در درون و بيرون مرزها، شکوفايی پيدا می کند و فرهنگ سلطه، فرهنگ زور، دشمنی و قهر و جنگ داخلی و خارجی، ضعيف و ضعيفتر می گردد.

    از شرح و تحليل بالا به اين نتيجه رسيديم که مجموعه های فرهنگی علی الاصول بروی يکديگر  باز هستند و هر يک از دو فرهنگ همانقدر ملی هستند که جهانيند. بنا بر اين اگر مبادله ها شان از هر گونه سانسور و محدوديتی رها باشند، تحولشان هماهنگ و شتابگير می گردد. اما از نابختياری، جامعه های سلطه گر با منحرف کردن بخشی مهمی از قهر و پرخاشگری که در جامعه شان پديد می آيد، به سلطه جويی بر ديگران، مبادله نابرابر فرهنگی را تحميل می کنند: ارزشها را می گیرند و ضد ارزشها را می دهند.  علت عقيم شدن فرهنگ های زيرسلطه همين است. در حقيقت بر زور قشرهای حاکم، زور قدرت مسلط خارجی افزوده می گردد و افزايش فشار اين زور مضاعف، چاره جوييها را مشکل می گرداند. بدين خاطر است که در چاره جويی بايد در پی تدابيری شد که بر امکانات مردم زيرسلطه بيفزايد و از امکانات سلطه گران خودی و بيگانه بکاهد. به همان نتيجه می رسيم: استقلال و آزادی و فرهنگ بايد هم اساس گردند. با وجود اين می دانيم که غلبه فرهنگ زور بر جامعه و بر فرهنگ عدم زور، از راه دين يا ايدئولوژی انجام می گيرد.

    تجربه گذشتگان و تجربه زمان خود ما می گويد که اين استبدادهای دينی و ايدئولوژيک، بغايت مخرب تر و از خود بيگانه سازترند. از راه دين و ايدئولوژی است که باور به زور را در انسان القاء می کنند و کارپذير و منقادش می گردانند. با دين و ايدئولوژی چه بايد کرد؟ اسلام چه نقشی دارد؟ چگونه می توان مشکل رابطه دين را با استقلال و آزادی و رشد و فرهنگ حل کرد؟

    مصطفی کمال (آتاتورک) می گفت: « عمر و علی بايد از ترکيه بيرون بروند» پهلوی می گفت: «اسلام دين عربهاست». مصطفی کمال رفت و علی و عمر ماندند. پهلوی رفت و با انقلابی بنام اسلام رفت. تظاهرات ميليونها نفر در لهستان، شکست رژيمهايی را نشان می دهد که بنام مارکسيسم بنای کارشان را « مذهب زدايی» قرار داده بودند. پيش از اين در اين بارها بحث کردم. در اينجا بنا ندارم آن مباحث را تکرار کنم. با وجود اين پيش از بيان راهی که خود رفته ايم، جا دارد که از راه حلی که روشنفکران غرب در پی انتقاد همينگونه راه حلها بخصوص بعثيسم و مارکسيسم ارتدوکس پيشنهاد می کنند، سخن به ميان بياوريم:

    « تداوم شخصيت و منيت عربی اسلامی که پايه ذهنيت ناخودآگاه توده مردم را راجع به وحدت تشکيل می دهد، مشکل آشتی اين ذهنيت با تجدد (Modernite ) و صيرورت (Devenir) تاريخی را پيش می آورد ... وقتی ما به دنيای عرب الترناتيو خوفناک انتخاب ميان اصرار بر ماندن در اسلام و وفاداری به گذشته يا در پيش گرفتن شجاعانه راه آينده و نو شدن را پيشنهاد می کنيم، اين دنيا را در ديالکتيک نگون بختی محصور می کنيم. ما نبايد ارتدوکس ترين انديشه مارکسيستی را به دنبال رويم، انديشه ای که همان طرز فکر شرق شناسان خدمتگذار استعمار را بازگو می کند. در حقيقت، بنا بر اين طرز فکر، اسلام به مثابه بعد مرکزی وجدان بايد رها گردد تا فرهنگ از سکون رها شود و رشد ممکن گردد. اما ما می دانيم وقتی مردم از بعد مرکزی وجدان محروم شدند کارپذير می شوند و گفتن ندارد که کارپذيرها قادر نيستند رشد کنند از اين رو است که اين راه حلها در همه جا با شکست روبرو شده اند.»

     بدنبال اين استدلال راه حلی را پيشنهاد می کنند که خطوط عمده آن به اين شرحند:

-         اسلام زدايی سيستماتيک وجدانها خطر بالا را دارد. اما جامعه را در هسته های مرکزی و کارآمدش بايد اسلام زدايی کرد، يعنی:

-         بايد لائيسيسمی (Laicisme) را به اجرا درآود که ضداسلام نباشد

-      رفورم نبايد بر ضد اسلام باشد. در اسلام و با اسلام و در عين حال مستقل از آن بايد انجام بگيرد. توضيح آنکه باور (Foi) دينی را از نو به بيانی در آورد که به يک باور شخصی تحويل و خلاصه گردد. بايد حساب دين از حساب دولت جدا شود.

-      معنی جدا کردن دولت از دين اين است که اسلام مذهب رسمی می ماند اما دولت آنرا به اسباب و وسيله پيشبرد مقاصد خود تبديل نمی کند.

     اين راه حل و راه حلهايی که از اينگونه که در جامعه های ما ارائه شده اند، مشکل را حل نمی کنند. چرا که متضمن تناقض های آشکاری هستند:

1- کارهای بالا را چه کسی و يا چه مقامی بايد بکند؟ اگر مردم بايد از راه تحول به اين نتيجه برسند، فرض مسئله اين است که مردم تن به اين تحول نمی دهند. بنا بر اين مقامی که اين « بايد ها» را بايد از قوه به فعل آورد، يا دولت، يا حزب، يا نخبه ها هستند. در اين صورت گذشته از خطر نخبه گرايی افراطی، اين پرسش محل پيدا می کند که آيا نخبه ها از طريق اعمال قدرت دولتی و يا از راه مبارزه قلمی است که کارهای بالا را بعمل در می آورند؟ اگر از راه قدرت دولتی اين کارها را بعمل در می آورند، بناگزير دولت نمی تواند منتخب مردم باشد. چرا که مردم مسلمانم چگونه به کسانی رأی می دهند که قصدشانم به عمل در آوردن تدابير بالاست؟ بدينسان اين پيشنهادها متضمن اصل قرار دادن استبداد توتاليتر است و نتيجه کار اين استبدادها را پيش از اين شرح کردم.

    و اگر از راه انتقاد و بحث آزاد قرار باشد جامعه پيشنهادهای بالا را بپذيرد، باز با اين مشکل روبرو می شويم که بنا بر فرض توده ها در جريان اين مباحث قرار نمی گيرند. صداهای اين مباحث از محيط روشنفکری و احتمالاً روحانی بيرون نمی رود.

2- پيشنهاد تحويل اسلام به باور شخصی، در واقع راه حل تازه ای نيست. غرب اين راه را طی دو قرن و بيشتر پيموده است. درجه موفقيت اين راه حل بعد از دو قرن در غرب چه اندازه است؟ و چگونه می توانيم همان راه را برويم که غرب در شرايطی کاملاً متفاوت با ما رفت؟ در حقيقت غرب موقع مسلط داشت و ما شب و روز زير فشار اثرات سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی سلطه قرار داريم.

    گذشته از اشکال بالا، چگونه بتوان عمل و ايده را از يکديگر جدا کرد؟ پيشنهاد بالا از انديشه هگلی سخت متأثر است. ايده را مقدم بر عمل گمان می برد. در جای ديگر (کيش شخصيت) اين نظر و هم نظر مخالف آن که عمل را ايده ساز می شمارد را انتقاد کرده ام. بهر رو بنا بر هر يک از اين سه نظر، ايده و عمل را نمی توان از يکديگر جدا کرد. دولت که مظهر قدرت است را چگونه می توان از « ايده» جدا کرد؟ بنا بر اين جدايی دين از دولت در جامعه های ما يعنی قدرت اجرايی را در اختيار ايدئولوژی ديگر گذاشت. اين کار يا از راه اعمال زور و استقرار استبداد ممکن است و يا از راه دمکراسی. جامعه های ما در اين دو قرنی که در غرب تجربه دمکراسی انجام می گرفت، آزمايشگاه تحميل « ايده تجدد» از راه رژيم های توتاليتر بودند و به شرحی که ديديم تجربه ها به شکست انجاميدند. و چرا از راه دمکراسی همان تجربه در کشورهای ما ممکن نشد؟ به لحاظ اينکه استقرار دمکراسی در شرايط سلطه ممکن نبود و تازه در غرب نيز از راه يک رشته انقلابها و ... انجام گرفت و با نتيجه ای نه چندان اطمينان بخش. 

3- بنا بر اين راه حل، اسلام دين رسمی می ماند اما ابزار قدرت دولت نمی شود. اين سخن که دين و ايدئولوژی وقتی ابزار قدرت می شود، خطرناکترين خطرها می گردد، صحيح است. اما چگونه وسيله را بدست دولت بدهيم و از او بخواهيم از آن سوء استفاده نکند؟ دين و ايدئولوژی را چه کسی غير از قدرت سازمان يافته که مهمترينشان  دولت است از خود بيگانه و به ابزار قدرت تحويل کرده اند؟

4- و بالاخره يکی از عوامل بزرگ از رشدماندگی جامعه های ما اينست که دو قدرت دولتی و مذهبی وجدان فردی ما را به عرصه نبردی آشتی و پايان ناپذير بدل ساخته اند.

    دولت قانون می گذارد و مقام مذهبی عمل به آن را حرام می کند. فرد نه تنها از لحاظ عمل فلج می شود بلکه در وجدان آن خويش گرفتار درگيريهای پايان ناپذير می شود، به کدام يک از دو تکليف عمل کند؟ « لائيسيته» ای که رژيم های ما بعمل در می آورند، اثر فلج کننده ای دارد. ای کاش مسئله، مسئله محروم کردن آدمی از « بعد مرکزی وجدان» بود. مشکل کاستن ماده انفجاری در وجدان آدمی و متلاشی و فلج کردن آنست.

   راه حل پيشنهادی اين مشکل را حل نمی کند. چرا که از توجه به اين واقعيت غفلت شده است که اسلام يک نظام است. با تعريف مجدد ايمان نمی توان آنرا به يک ايمان شخصی تحويل کرد. راهی ديگر بايد می رفتيم.

    راهی که بخصوص پس از قيام خونين 15 خرداد 1342 رفتيم، اين بود که پذيرفتيم مذهب با محتوی و شکلی که پيدا کرده بود با رشد و با آزادی و در نتيجه با استقلال سازگاری نمی جويد. نه تنها به دليل نظری، بلکه بلحاظ تجربی، تجربه تاريخ. آنچه به نسل ما رسيده بود، از رشد ماندگی، استبداد توتاليتر و انقياد ملی بود. سرتاسر دنيای اسلام يا مستقيم و يا غيرمستقيم تحت استعمار بود. تجربه و جنبش های رهايی بخش دوران خود ما نيز حکايت روشنی است از نارسايی دين در محتوی و شکل. راهی که ما رفتيم، راهی نو بود راههای اصلاح طلبان پيشين را مطالعه کرديم و با انتقاد آنها به اين نتيجه رسيديم که اسلام خود قربانی بدترين از خودبيگانگی ها شده است. در دوران خود ديده بوديم که مارکسيسم در استالينيسم از خودبيگانه شد. نخست گمان می کرديم که اسلام نيز از راه دولت از خودبيگانه شده است. اما تحقيق به اين نتيجه انجاميد که بنياد دينی در رابطه با نياز قدرت، اسلام را در اساس، در اصول و در نتيجه در فروع از خود بيگانه کرده است. نوعی از غربزدگی را کشف کرديم که بسيار قديمی است. چنان در ظواهر دين روی پوشيده بود که پی بردن  به آن با اشکال تمام ممکن گرديد. در حقيقت با تبديل پايه موازنه عدمی به پايه موازنه قوا، (يا يونانی زدگی) (Helenisation) اسلام در اساس، از خود بيگانه شده است. در اسلام موجود ميان انسان با خدا نيز رابطه قوا برقرار است. در نتيجه بنا بر فلسفه ارسطويی، توده های عظيم مردم « در حکم صغير» می شوند و « نخبه های قانون دان و پارسا و عادل و ...» بايد آنها را اداره کنند. اطاعت نه تنها برای خود مردم خوب است، بلکه بر آنها واجب است. اگر اطاعت نکنند در اين دنيا به عنوان مفسد فی الارض مجازات می شوند و در آن دنيا نيز به آتش جهنم خواهند سوخت. جامعه ای با اين باور چگونه می تواند رشد کند؟ وقتی اين باور به سيستم حقوقی، اخلاقی، سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بدل می شود، چگونه می توان در بيرون اين لائيسيته را مستقر کرد؟

    پس از پی بردن به اين از خودبيگانگی، مکانيسم های از خود بيگانگی فرهنگ عدم زور را در فرهنگ زور در حيطه شناسايی آورديم، در حقيقت زور از راه مذهب (يا ايدئولوژی) در ريشه و بدنه و شاخ و برگهای فرهنگ نفوذ می کند و آنرا به فرهنگ قدرت بر می گرداند. وقتی فرهنگی بدينسان مسموم شد، خشک می شود و از نو، از ريشه عدم زور، جوانه تازه ای سر بر می آورد: ديناميک انقلاب:

   بدين قرار بايد به کاری اساسی و طاقت شکن تن در داد. بايد با فريفتاری ساحران عصر خود مبارزه کرد. عصايی همچون عصای موسی ساخت تا چشم های خيره را که مسحور مارهای دروغين ساحران شده اند، از خيرگی بدر آورد و آدميان را از فريبی که در آنند، رهاند. حاصل اين انتقاد اساسی و بيان موازنه عدمی به عنوان اساس دين، اين شد که دين و استقلال و آزادی و رشد در اساس يکی شدند دين از خود بيگانه بيانگر منافع طبقه های حاکم بود، دين بر اساس موازنه عدمی بيانگر حقوق محرومان شد و اين چهار رکن در بيان عمومی انقلاب برنامه ايجاد جامعه ای نو، در پاريس از زبان آقای خمينی بيان شد و وحدت بزرگ را ممکن بگرداند.

    خواننده وقتی به اينجا می رسد، حق دارد از خود بپرسد، چرا در ايران اينک در دست بدترين استبدادهای توتاليتر دست و پا می زند؟ آيا اين استبداد دليل شکست تجربه بالا نيست؟ پاسخ اين است که پس از پيروزی انقلاب، سه گرايش از بيان عمومی انقلاب روی گرداندند.

-         يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به آزادی رفت.

-         يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به سوسياليسم رفت و در صدد برآمد که از راه قهر و به تقليد از لنين، انقلاب را به انقلاب دوم بکشاند.

-      يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به اسلام رفت (دنبال مشروعه طلب دوران انقلاب مشروطه)، در نتيجه از نو در گودال اسلام سنتی فرو افتاد.

     آنها که از دوران مصدق تا انقلاب در تجربه زندگی کرده و تحولشان خود بيان مراحل گوناگون اين تجربه بود، آنها که بکار گردآوری و نقد يک قرن و نيم تجربه نظری و عملی و انتقادشان پرداخته بودند، آنها با هر سه گرايش بالا مخالفت کردند و فرصت آزادی را برای توضيح اين تجربه بزرگ و ضرورت همراهی استقلال و آزادی و رشد و اسلام، تا ممکن بود مغتنم شمردند. نتيجه اين است که دو سال بعد از کودتا، استبداديان در بن بست افتاده اند و گرايشهايی که کارشان «تقدم بازی» است، وارفته اند. اگر اميد ما تحقق پيدا کند و کمک افکار عمومی جهانی، زمان تحقق اميد را کوتاه گرداند و عمر استبداد توتاليتر دينی زود سرآيد، انقلاب ايران نخستين انقلابی می شود که رژيم استبدادی پس از انقلاب، بی آنکه دوام کند، از پای در می آيد.

     و چنين می شود چرا که جهت رشد از استبداد به آزادی است. اين تمايل، تمايلی تاريخی و جهان شمول است. روزی که بدنبال استبداد سياسی (رژيم استبدادی سلطنتی) استبداد دينی از درون و بدست مردم واژگون می شود، موانع رشد در استقلال و آزادی از ميان برداشته شده است. به سخن ديگر با حربه بالا، استبداد سلطنتی عامل سلطه خارجی از پای در آمد. ايدئولوژيهايی که استبداد جوهر آنها را تشکيل می داد، بی اعتبار شده اند. استبداد دينی حاکم در سراشيب زوال است. از اين همه مهمتر وجدان فردی و جمعی جامعه از زورپرستی که رنگ دين به خود گرفته بود، آزاد شده و می شود.

 

 

 

 

 

 

 

سه راه حل رشد

 

مقدمه قسمت دوم

 

 

     از متونی که به مجلس بحث علمی دانشگاه پاريس عرضه شده اند، سه متن، که به راه حل های رشد راجعند، آورده ام.

   در متنی که خود به آن مجلس ارائه کرده ام، راه حل ها را انتقاد کرده ام و دست آوردهای انقلاب ايران و در دوره مرجع انقلاب را با اهل علم بميان گذاشته ام. اين متون، سطح کنونی مباحث را دربارة الگوهای رشد، برنامه های رشد و علت شکست الگوهای پيشين رشد و جای انديشه راهنمای انقلاب ايران و برنامه رشدی که در دوران مرجع با وجود آن مشکلات داخلی و خارجی، به اجرا گذاشته شد را بروشنی نشان می دهد. از نظر الگوی رشد نيز انقلاب ايران و انديشه راهنمای آن و دست آوردهای تجربه دوران مرجع، جهت يابی است که راه کامل کردن الگوی رشد، برای تمدنی ديگر را نشان می دهد.

 

تقسيم بين المللی کار و راه حل بحران رشد

 

    بسيار شنيده ايد که « غرب صنايع مصرفی و مکانيک را به دنيای سوم منتقل می کند». وقتی رژيمهای استبدادی سرنگون شدند آنها که از غرب خدا ساخته اند در پی توجيه رفتند و کشف کردند که چون استبدادهای دهه های گذشته ديگر با تقسيم بين المللی جديد کار تناسب ندارند، غرب عذرشان را می خواهد.

     مسئله انتقاد تکنولوژی به دنيای سوم، در مجلس بحث علمی درباره رشد نيز موضوع بحث واقع شده است. از لحاظ اهميت تعيين کننده ای که جستجوی راه حل برای بحران بزرگ عصر دارد، کار را با ترجمه مقاله هايی که به اين مجلس بحث ارائه شده اند، شروع می کنيم.

    مقاله اول از سرژلاتوس استاد دانشگاه های ليل و پاريس است. وی تاريخ سه تحول را باختصار می آورد:

1-     تحول چند مليتی ها

2-     تحول دنيای سوم و تبديل رشد به يک خواست ضرور برای اين دنيا

3-     تحول « ايده» در غرب درباره رابطه با دنيای سوم

 

شکستهای تلخ نظم جديد اقتصاد جهانی و « ماورای مليت اقتصادی»

 

     ... مطالعه «ماورای ملی» از راه شکست تلخ نظم جديد اقتصادی جهانی و « ماورای مليت» اقتصادی، تنها شيوه و بهترين شيوه ها نيست ... اما از آنجا که علت ها و معلولهای بی نظمی، ماهيت اقتصادی دارند، اين روش می تواند در شناخت ماورای کلی کارآمدتر باشد. مطالعه را از پيدايش نظم جديد اقتصاد جهانی و شکست آن شروع می کنيم:

 

1- تاسيس حقوقی نظم جديد اقتصادی جهانی

 

     شروع و پايان در اول مه 1974 شد. در اين روز بود که اجلاس فوق العاده مجمع عمومی سازمان ملل متحد، بيانی درباره نظم جديد اقتصاد جهانی تصويب کرد. اين بيان به اتفاق آراء تصويب شد و بنا را بر ايجاد رابطه جديدی ميان ملت های رشد يافته و ملتهای رشد نيافته گذاشت.

     و همه چيز در همين روز، اول ماه مه 1974، به پايان رسيد. زيرا بيانی که به اتفاق آراء به تصويب رسيد، نقطه اوج صعود سياسی دنيای سوم در سازمان ملل بود. اين صعود با استعمارزدايی شروع شده بود. در کنفرانس اول کشورهای غيرمتعهد در باندوک بسال 1955، قطعی گرديد و از آن پس با ورود دولتهای جديد به صحنه سياست جهانی، سال به سال قوت گرفت. در سال 1974، با چهار برابر شدن قيمت نفت، دنيای سوم باز هم قوت بيشتر جست. اما اين موفقيت کمتر نشان از استقرار نظم جديد داشت تا پيروزی موقت رابطه قوای ديگر.

     از اين زمان انحطاط شروع می شود. دنيای سوم از هم می پاشد و « پايان جامعه ملل » آغاز می گردد.

    بيانيه راجع به استقرار نظم جديد اقتصاد جهانی، که عبارت باشد از قطعنامه 3201 سازمان ملل متحد، به آيين اجماع به تصويب رسيد. توضيح آنکه چون هيچ مخالفی نداشت تصويب شده تلقی شد. برنامه عمل اين بيانيه که موضوع قطعنامه 3202 سازمان ملل متحد بود، همزمان به تصويب رسيد. اين برنامه، ده بخش دارد. بخش چهارم آن « منشور حقوق و تکاليف اقتصادی دولتها» عنوان دارد. بدبختانه از آنجا که متن آماده نبود، قرار شد که بعد به آن منضم شود. منشور به اشکال در 12 دسامبر 1974 (قطعنامه 3281) با 100 رأی موافق و 6 رأی مخالف و 10 رأی ممتنع به تصويب رسيد.

16 رأيی که داده نشده اند، آراء کشورهای صنعتی هستند. وزنه اين 16 رأی از وزنه 100 رأی بيشتر بود. آمريکا و آلمان و انگليس رأی مخالف دادند. فرانسه و ژاپن ممتنع دادند و ...

    درکنفرانس پاريس در دسامبر 1975، کشورهای مسلط، آشکارا نسبت به افزايش کمک به دنيای سوم، نظر منفی اظهار کردند و برای حفظ ظاهر گفتند لازم است ميان شمال - جنوب، باب گفتگو باز بماند. همان سال کنفرانس بين المللی درباره بازرگانی و رشد در ليما برای مشخص کردن قواعد بازی اقتصادی، يک رشته تدابير اتخاذ کرد. بدون شک، گوياترين اين تصميم ها، تصميمی بود مبنی بر اينکه تا پايان قرن، 25 درصد توليد صنعتی بايد از آن دنيای سوم بگردد. اما جای ترديد ندارد که اين تصميم آرزويی بيش نيست.

    ... نظم جديد اقتصاد جهانی بر مفهوم « جامعه جهانی» بنا گرفته است. « جامعه جهانی» بنوبه خود بر « برادری» انسانهايی که در اين کره خاکی زندگی می کنند اساس می گيرد. قراردادی ميان برابرها بايد جای اوامر و نواهی قوی ترها را می گرفت. قواعد منصفانه ای برای تسهيم « دارايی مشترک بشريت» بايد تنظيم می شدند. بدينسان استقلال حقوقی دولتهای دنيای سوم با استقلال اقتصادی کامل می شد. اراده استقلال اقتصادی، با قبول حق رشد برای همه، بايد وارد مرحله اجرا می گشت.

 

2-   مبانی و منابع نظم جديد اقتصاد جهانی

 

    قوت گرفتن دنيای سوم که بيانيه نظم جديد اقتصاد جهانی بيانگر آنست، ثمره دو حرکت است: حرکت در قلمرو امرهای واقع يا استعمارزدايی و حرکت در قلمرو انديشه ها يا تکوين ايدئولوژی نظم جديد. اين دو حرکت عنان به عنان پيش آمدند تا در پی استقلال حقوقی خواستار استقلال اقتصادی و حق رشد شدند.

     نخست دولتهای رشيد بودند که برای خود در قبال ملت های صغير تکليف قائل می شدند که به عمران آنها بپردازند. چنانکه ماده 22 منشور ملل متفق که در 28 ژوئن 1919 تصويب شد، اظهار می کند که « رفاه اين ملت ها رسالت مقدس متمدن ها است». از جنگ دوم بدينسو اين ملتهای زيرسلطه هستند که استقلال و رشد را حق خويش می شمرند. استعمار زده ها خود را قربانی امپرياليسم می خوانند و خواستار نظم جديد می شوند. با وجود اين دولتهای مسلط همچنان بروش ولايت مآبانه خويش ادامه می دهند و ابهام های بيشمار که درباره « نويی» نظم جهانی ملاحظه می شود، نتيجه دست شستن سلطه گرها از ولايت است ...

    منشور سازمان ملل متحد که در سال 1945 به تصويب رسيد بر « وجدان جهانی» مستند و متکی است. اصل استقلال کشورهای عضو را برسميت می شناسد (ماده 1 بند 2) ماده 51 اين منشور حق دفاع از خويش را مشروع می شمارد. با اينهمه منشور نسبت به حقوق اقتصادی تقريباً ساکت است. ماده 2 بند 1 آن، حق دولتها را بر منابع طبيعی برسميت می شناسد و اين ماده مانع از آن نشد که در سال 1953 دولت مصدق را با کودتا سرنگون کنند. دولتی که کمپانی نفت انگليس و ايران را ملی کرده بود و بالاخره ماده 55 منشور مقرر می دارد که « ملل متحد اسباب بالا رفتن سطح زندگی، اشتغال کامل و شرايط ترقی و رشد را در نظم اقتصادی و اجتماعی، فراهم کند.» از سال 1948 تا 1973 اين دو حرکت به يک رشته دست آوردها نائل می گردند:

-      در اواخر سالهای 50، مجمع عمومی سازمان ملل متحد قطعنامه 1514 را تصويب کرد که بنا بر آن به کشورها و ملت های استعمار زده بايد استقلال اعطاء می شد. از اين زمان، استعمارزده ها، پی در پی استقلال يافتند و سازمان ملل، سازمان ملل دنيای سوم گرديد. در سال 1963 بهنگام بحث از استفاده از فضا، مفهوم « جامعه جهانی» در کار آمد.

     در سال 1964 در يکی از اسناد منتشره از سوی سازمان خوار و بار و کشاورزی جهانی، فرمول « نظم جديد اقتصاد جهانی» بکار رفت.

در سال 1968، فکر « دارايی مشترک بشريت» در قراردادی که در وين به امضاء رسيد، اساس کار قرار گرفت و در 1970 درباره منابع دريا به اجرا در آمد.

    درباره علائم رو آمدن دنيای سوم در صحنه جهانی، تاريخ های زير قابل ذکرند:

-         در سپتامبر 1960 اوپک بوجود آمد.

-         در سال 1964 در ژنو نخستين کنفرانس بين المللی بازرگانی و رشد، گرد آمد.

-      در سال 1967 منشور الجزيره به تصويب رسيد. کشورهای از رشد مانده برنامه عملی را تصويب کردند مانند برنامه ای که می بايد در دومين کنفرانس بين المللی بازرگانی و رشد که در سال 1968 در دهلی نو برگزار می شد، طرح و تصويب می شد.

-      در سال 1970 کنفرانس اوپک در کاراکاس تصميم به افزايش بهای نفت گرفت. بهای نفت در سال 1971 و 1972 در پی موافقت نامه های تهران و ژنو افزايش يافت.

-      سومين اجتماع کنفرانس عمومی سازمان ملل متحد درباره رشد سال 1972 در سانتياگو مرکز شيلی تشکيل شد. به پيشنهاد لويی راجدريا، رئيس جمهوری مکزيک، تصميم گرفت منشور حقوق و وظايف اقتصادی دولتها را تهيه کند.

-      در سال 1973، چهارمين اجتماع سران کشورهای غيرمتعهد در الجزاير تشکيل گرديد. به ابتکار بودمين رئيس جمهور الجزاير، در بيانيه نهايی اين اجتماع، خواست ايجاد نظم جديد اقتصاد جهانی اظهار گرديد ... حاصل اين تلاشها و دست آوردها، قبول حق رشد و اعلام آن از سوی سازمان ملل متحد به اتفاق آراء شد.

    اعلام اين حق مسبوق به اين سابقه نيز بود که سازمان ملل متحد دهه 70-1960 را دهه رشد اعلام کرد. در پی آن دهه و اين اعلام، دو دهه رشد ديگر نيز اعلام شدند. جامعه شناس سرشناس فرانسوی ژرژ بالانديه در پايان دهه اول نوشت که اين دهه رشد دهه بوری شد. بلحاظ ترديدهای ايدئولوژيک و نقص های نظری و ابهام ها و نيز امرهای واقع در دهه رشد بعدی، ثمره بهتری ببار نياوردند ...

 

3-   انفجار نظم جديد

 

    در پی نظم جديد اقتصادی نظم های ديگری در کار آمدند:

   در سال 1975 در کنفرانس ليما از « نظم جديد بين المللی فن شناسی» سخن بميان آمد. در پی آن، نظم فرهنگی، نظم تعليم و تربيتی، نظم بهداشتی باب شدند. نظم جديد فرهنگی موضوع قطعنامه کنفرانس عمومی يونسکو است که در 23 نوامبر 1978 تصويب شد. نظم جديد اطلاعات موضوع قطعنامه کنفرانس عمومی يونسکو است که در 24 نوامبر 1979 در بلگراد تصويب شد ...

    اين قطعنامه ها که پی در پی تصويب می شدند، بعمل در نمی آمدند. سازمان ملل متحد هراندازه در تصويب قطعنامه تواناتر می شد، در اجراء ناتوانی بيشتری از خود نشان می داد. کشورهای دنيای سوم از سال 1975 بدين سو، با دو مشکل روبرو می شدند يکی سوء نيت دنيای صنعتی و ديگری اختلاف ها و حتی خصومت ها و جنگهای فی مابين. در ژانويه 1981، سازمان ملل دهه رشد سومی اعلام کرد. اما از آغاز همه می دانستند، سخنی ميان تهی است.

 

4-   اتفاق آراء درباره قرارداد جديد اجتماعی

 

     می گويند و بحق که دنيای سوم، در حرف توانايی دارد و در عمل ندارد. تصويب نظم جديد اقتصادی جهانی، بهترين دليل! اين نظم با اتفاق آراء نظری به تصويب رسيد، اما هنوز مرکب قطعنامه خشک نشده، کاغذ باطله ای شده بود.

    برای فهم آن توانايی و اين ناتوانايی، بايد سر از اتفاق آراء درآورد. چرا قطعنامه ای که به اتفاق آراء تصويب شد اجرا نگشت؟ حقيقت آنست که علت رأی دادن رشد کرده ها با علت رأی دادن رشد نکرده ها يکی نبود ... برای دنيای سوم موضوع عبارت بود از تجديد قرارداد پيشين که آنها را زير سلطه قرار می داد. قدم اول اين بود که همه بپذيرند نظم جهانی قراردادی است. معنای قراردادی پذيرفتن نظم جهانی، خود بخود تن دادن به اين واقعيت بود که نظم پيشين تنها بزور استوار بود. دنيای سوم با وجدان بقدرت خويش، گمان می برد می تواند قواعد بازی را در اقتصاد جهانی تغيير دهد. بر اين باور بود که قدرت سياسی که بدست آورده به او امکان می دهد که قدرت اقتصادی نيز بدست آورد. اقتصاد موضوع اصلی فعاليت سياسی در قرن بيستم است. بنابراين چرا قدرت سياسی نبايد بتواند به قلمرو اقتصاد بسط بيابد؟

    کشورهای مرکز يا مسلط نيز خواهان نظم جديد بودند. دليل اينها البته ديگر بود: بحران اقتصادی که از سال 1973 آغاز گرفته و پاره ای جنبه هايش طولانی شده اند و می شوند، کشورهای صنعتی را بر آن داشته است که مفر بحران را در دنيای سوم بجويند. صنعتی کردن دنيای سوم با دلارهای نفتی برای کشورهای صنعتی بازارهای جديد بوجود می آورند. کمپانی های غول آسا در فضای کشورهای جنوب، امکانات جديد انباشت سرمايه می بينند. بدين لحاظ نظمی قراردادی را بر سلطه ای مورد اعتراض، ترجيح می دهند. بخصوص که ورق های تعيين کننده بازی همچنان در دست مرکز سلطه باقی می ماند ...

    باقی می ماند که کشورهای مرکز و کشورهای اقمار بر اصول و اسطوره هايی توافق کنند. مهمترين اصول و اسطوره ها عبارت بودند از:

1-     ايمان به ضرورت وابستگی متقابل اقتصادها. هيچ کشوری نمی تواند به تنهايی رفاه بجويد بنابراين وابستگی متقابل ضرورت دارد.

2-   باور به اصل موضوعه «همگرايی منافع» بيانيه به صراحت و به عمد بر فکر «منافع مشترک» تکيه می کند. در نکته 3 می گويد: « همبستگی تنگاتنگی ميان پيشرفت و رفاه کشورهای رشد يافته و توسعه و رشد کشورهای در حال رشد وجود دارد. پيشرفت و بهروزی جامعه به پيشرفت و بهروزی اعضاء آن بستگی تام دارد ...»

3-   اشتراک نظر درباره آنچه که بحق بايد اسطوره های ترقی و فن و سرنوشت مشترک انسانيت در گرو درکی از ترقی و فن و صنعتی کردن و رشد است که قوت و اعتبار خدايی پيدا کرده است.

    بدينسان ملاحظه می شود که زمينه فکری و ايدئولوژيک اتفاق آراء، اسطوره ای است. از اينرو نظم جديد محکوم به شکست بود. واقعيت ها بر وضعيت سخت آشفته و ترس آور و بی نظمی عمومی جهانی دلالت کردند و می کنند.

   چرا چنين شد و چه بايد کرد؟

 

 

 

مليت اقتصادی و ماورای مليت اقتصادی

پاسخ اينست که:

مليت اقتصادی    

 

    تجربه کشورهای دنيای سوم، طی سالهای بعد از برسميت شناخته شدن حقوقی استقلال، نشان می دهد که تشکيل دولت و ملت، نه پيشرفت اقتصادی به ارمغان می آورد و نه توانايی سياسی واقعی. خواست تغيير نظم اقتصاد جهانی و بوجود آمدن نظم جديد اقتصاد جهانی، ادامه نبرد ضد استعماری برای تحصيل استقلال اقتصادی و استعمارزدائی اقتصادی و برسميت شناخته شدن مليت برای اقتصاد اين کشورها است.

      بريژيت استرن چه خوب می گويد: اين مبارزه با آگاهی بر اهميت بيش از تصور اساسی اقتصاد، آغاز گرفته است. ديگر مسئله اين نيست که نظام روابط جهانی تغيير کند، بلکه مسئله اصلی، در اين سالهای آخر قرن، استقرار يک نظام جديد اقتصادی جهانی است.

    سخن اينجاست که نه علمای علم سياست و نه اقتصاد دانان در تميز محتوای « مليت اقتصادی» کمکی به ما نمی کنند. علمای سياست نمی توانند کمک کنند زيرا اقتصاد موضوع علمشان نيست و جز در حدی که در علم سياست بکارشان می آيد، از آن نمی دانند. در نظر اينان، اقتصاد در اداره ماليه خلاصه می شود از ماکياول تا دوگل، « چيز اقتصادی» همان اداره امور مالی بيش نيست. اقتصاد ملی در اقتصاد دولتی و ماليه دولت خلاصه می شود. اينان اقتصاد را تابع سياست می دانند و شعارشان اينست « سياست خوبی در پيش گير، من برايت اقتصاد را مثل ماه اداره می کنم» اين فکر که زيندگی اقتصادی يک حوزه جغرافيائی، شرط پيدايش ملت و دولت ملی است، سخت شگرفت می نمايد.

    اما اقتصاددانان براستی در موضوع علمشان يعنی اقتصاد، ملت را در نمی يابند. تفکر اقتصادی مقيد به سرزمين و تاريخ يک ملت نشده است. ليبراليسم با هرگونه مرزی مخالف است. از ديد ليبراليسم، سرمايه وطن ندارد. مکانيسم های اقتصادی، مداخله سياست را ناديده می گيرند و بايد ناديده بگيرند.

     بدينسان، « مليت اقتصادی» موضوعی است که از قلمرو تفکر علمی بيرون است. زيرا بحکم ضرورت، مشترک فيه علم دو سياست و اقتصاد است و هيچيک از اين دو به آن  نمی پردازند.

    البته اقتصاددانان بطور کامل مليت را ناديده گرفته اند در تحليل ای خود، فضا و ملتها را در نظر گرفته اند، اما تحليل هايشان به تعريف رضايت بخشی از مليت اقتصادی نيانجاميده است ...

   با وجود نبودش، فکر مليت اقتصادی، تاريخی طولانی دارد. اين فکر در ابتدای پيدايش ملت و دولت ملی، وجود و حضور داشته است: از مکتب مرکانتيليسم سر بر می آورد. تمامی کشورهايی که بر ضد سلطه اقتصادی يک دولت بيگانه، دولتی که مرکز سرمايه داری جهانی بوده، مبارزه کرده اند، به « ناسيوناليسم اقتصادی» باور داشته اند ... بنا بر اين در دوران معاصر، تمامی دولتها دست کم يک زمان، خواستار ناسيوناليسم اقتصادی شده و در پی دست يابی بدان رفته اند. آلمانها بيش از همه ايدئولوژی آنرا باور کرده اند. کامراليسم شکل آلمانی مرکانتيليسم (نفع گرايی) تا قرن نوزده در اين کشور فکر اقتصادی حاکم بود. نظريه دولت تاجر، از فيخته (1800)، چيزی جز نظريه ناسيوناليسم اقتصادی نيست. در آلمان علوم اجتماعی بمعنای علوم دولت، خوانده می شدند. کارل بوچر نظريه تحول تاريخی اقتصاد مرادش تحول اقتصاد ملی است. در اين نظريه، اقتصاد ملی، مرحله نهايی تحول است: اول اقتصاد خانگی بسته، بعد اقتصاد شهری است که دست آخر به اقتصاد ملی تحول می جويد.

    اقتصاد ملی، آرزو و هدفی برای يک ملت ثروتمند و پيشرو شدن است، وظيفه دولت است که طرح اقتصاد ملی را بعمل درآورد و گمان می رود که شدنی است.

    صبر بايد تا فرانسوا پرو پيدا شود و تعريف با اساس تري از « مليت اقتصادی» بدست بدهد. او می گويد ملت مجموعه کارگاه ها و خانواده های هم نظمی است که در پناه و اداره يک مرکز هستند. مرکزی که قدرت عمومی را به انحصار در دست دارد، يعنی ميان اجزاء تشکيل دهنده، روابط خاصی برقرار می شود که دولت آنها را مکمل يکديگر می گرداند. « دولت و ملتهايی» که از قرن شانزده تا قرن نوزده، موفق شده اند مصداق اين تعريف بوده اند. با وجود اين واقعی ترين مصداق اين تعريف اقتصادهای غربی در فاصله سالهای 1950 تا 1980 هستند. در اين دوره « الگويی» از اقتصادهای رشد يافته بوجود آمد که دنيای سوم در آرزوی ساختن آن است. اين « دولت - ملتها»ی محترم، نه تنها سرزمين شناخته شده و استقلال حقوقی دارند، بلکه دارای يک اقتصاد ملی هستند. خاصه اين اقتصاد ملی آن است که ميان رشته های مختلف آن، وابستگی متقابل قوی وجود دارد. روابط اکمال متقابل ميان عاملان اقتصاد بسيار متعدد و محکم اند. دليل روشن بر قوت وابستگيهای متقابل و روابط اکمال متقابل، جدول لئون تيف، يا جدول داده ها و ستاده ها است. اين جدول نشان می دهد که تمامی رشته های اقتصادی بين خود بده و بستانهای فراوان می کنند. در توليدهائی که برای مصرف نهايی آماده می شوند، همه رشته ها شرکت می کنند. هراندازه رشته های اقتصادی، بده و بستان هايشان، فی مابين تر باشند، آن اقتصاد خود مرکزتر است. بعکس هر اندازه بده و بستانهای رشته ها از يکديگر کمتر و از خارج بيشتر باشد، آن اقتصاد « بيگانه مرکز» تر است. بقول سميرامين، خاصه اقتصادهای رشد نيافته اين است که مرکزشان در بيرونشان قرار گرفته است. اين اقتصادها اقمار وابسته بمرکز مسلط هستند و بناگزير اثرات سلطه، سلطه ای که ازروی قرار و قاعده از سوی مرکز مسلط اعمال می شود را بايد تحميل کنند.

   وجود يک بافت صنعتی، ضابطه مليت اقتصادی و اقتصاد ملی زيربنای استقلال سياسی است. کشورهايی که بتازگی « دولت - ملت » شده اند و از لحاظ سياسی مستقل بشمار می روند، در اين دوره بر اين واقعيت شعور پيدا کردند. برسميت شناخته شدن حقوق حاکميت مليشان، آنها را از «اقتصاد ملی» برخوردار نکرد. استقلال، چيزی جز استقلال صوری نبود. از اينرو خواست استقرار نظم جديد اقتصادی جهانی، خواست مشروع استقلال اقتصادی است.

 

ماورای مليت اقتصادی

 

     بدينقرار خواست استقرار نظم جديد اقتصادی جهانی را می توان به خواست تحصيل وسايل دستيابی به مليت اقتصادی تعبير کرد. از این لحاظ، الجزاير نمونه بارز است. هيچ اتفاقی نيست اگر اين کشوردر کار نظم جديد اقتصادی جهانی نقشی تعيين کننده بازی کرده است. دولت الجزاير بيش از هر دولت ديگری کوشيده است الگوی اقتصاد ملی را در الجزاير بعمل درآورد. در اين کوشش موافق نظر پيروان اقتصاددان مشهور فرانسوی پرو، به ايجاد صنايعی تقدم داده است که صنعت زاده هستند. نظر رهبران الجزاير آن بود که برای « دولت- ملت » صوری، اساس اقتصادی بسازند و استقلال کشور را واقعی بگردانند. شکست اين کوشش به همان اندازه نمونه بارزی است. نه بدين خاطر که خواست نظم جديد اقتصادی جهانی و مليت اقتصادی، خواستی غيرمشروع باشد. اين خواست کاملاً مشروع است اما از آنجا که اقتصادهای ملی که الگو واقع شده اند، در بحبوحه بحران هستند، آن الگوها که دل از دولتهای دنيای سوم ربوده اند، ديگر متعلق به گذشته شده اند.

    ماورای ملی شدن کارفرماييهای صنعتی، شايد نه علت و نه علامت اصلی بحران  ( و پايان) نظم ملی - دولتی است. اما از لحاظ مشکل موضوع بحث ما اين امر اساسی است.

    تعريف مليت اقتصادی به مثابه اقتصاد خود مرکز، انتقاد پذير نيست تنها مسئله اين است که اين نظام اقتصادی از آن يک دوره تاريخی کاملاً استثنائی است و هيچگاه نمی تواند الگويی برای همه جهان، آنهم در وضعيت ديگری، بشود. در عصر ملت، با حکومت ملی، دولت ملی ميدان مانوری داشت. تاريخ نمونه های بسيار ارائه می کند از دولتهايی که موفق شدند موقعيت اقتصاد کشور خود را در اقتصاد جهانی تحکيم بخشند. الا اينکه در عصر غيرسرزمينی شدن اقتصاد، اجرای سياست ناسيوناليسم اقتصادی و رشد اقتصادی در قلمرو کشوری، معنای خود را بکلی از دست داده است. توضيح پديده ماوراء ملی شدن اقتصاد، از لحاظ علل، ساده و از لحاظ اثرات مشخصش، بغرنج است. سرمايه که بنياد ديناميک اقتصاد جهانی است، ماهيتی ماوراء ملی دارد. بازار جهانی که نطفه اش در قرن 12 بسته شد پس از هشت قرن، موفق شد، مرزها را از ميان بردارد. نه تنها سرمايه بلحاظ منزلگاه يعنی نظام بانکی، بين المللی شده است بلکه توليد نيز جهانی شده است و دستگاههايی که قطعات يک فرآورده را می سازند بر کره زمين پخش شده اند ...

     می توان يک شرکت بين المللی را تصور کرد که اعتبار، تحقيق، توليد، مبادله را در پنج قاره جهان کنترل کند. اين شرکت، قدرت آمره يک حکومت جهانی را داشته باشد ... سخن خود را تصحيح می کنم، اين تصور نيست، بلکه واقعيت ملموسی است.

   تنها صنعت نيست که خصلت ملی را از دست داده است. در جريان عظيم ريشه کن شدن فرهنگ و به تبع آن اقتصاد، اين خصلت را از دست می دهند. کشاورزی که پايه خيالی و در قسمتی واقعی جامعه های جديد شمرده می شد، دارد ناپديد می شود. آنچه از آن مانده بيش از پيش « بدون زمين» عمل می کند و بدينسان آخرين پيوندهای سمبليک با سرزمين را از دست می دهد. در دنيای سوم نيز ديگر، آن زمان گذشته است که روستاها برگرد شهرها حلقه بودند. اينکه حلقه زاغه نشينی، جای حلقه روستاها را گرفته است ...

   در کشورهای صنعتی، برغم مقاومت فوق العاده نظم ملی-دولتی رو به ضعف نهادن وابستگی های متقابل و همبستگی های ملی را براحتی می توان در وضعيت کنونی ديد. از اين لحاظ بحران دولت خداصولت بحران خدا صفتی دولت نيست. بلکه بحران موجوديت دولت است.

    آنچه شگفتی آور است اينکه شرکتهای چندمليتی از قيد و بندهای حقوق براحتی می گريزند. و سرانجام قانون خاص خود را تحميل می کنند. اين شرکتها دارند فضاهای واقعی « سياسی» ايجاد می کنند که کارشان دفاع از آنها است. بدينسان فضای سياسی سنتی را از هر محتوايی خالی می کنند. دولت ها ديگر نمی توانند « مجاری قدرت» را مهار کنند. برای نظم سياسی ملی - دولتی محلی از اعراب باقی نيست. جامعه ها بطور کامل به مهار نظم اقتصادی در می آيند. بی شک شرکت های چند مليتی به ساخت های اداری که چرخ دولت را می چرخانند هنوز برای مدت های دراز نياز دارند تا آن قسمت از فضای جامعه ها را که به مهار اين چند مليتی ها در نيامده اند، اداره کنند. اين چندمليتی ها بنا بر طبيعت در پی آن نيستند که تمام فضاهای اجتماعی را تحت کنترل درآورند. می توانند مانع از آن شوند که در پی انحطاط امپراطوری امريکا، امپراطوری ديگری مثلاً ژاپنی سر بر نياورد، اما طبعتشان با يک امپراطوری جهان شمول کار تمامی فضاهای حيات اجتماعی را در همه جهان فراگيرد، ناسازگار است. بنا براين سلطه شان دارای خلل ها است و اين خلل ها هستند که برای چند مليتی ها خطرزا می شوند. مکزيک و برزيل کنونی، شايد تصوير روشنی از جغرافيای جديد فردا باشند و نوع « بی نظمی» که در انتظار است را معلوم می کنند: شورشهای شهری، انواع مافياها، نيروهای مسلح « خصوصی»، دژهايی که ثروت و قدرتمندان از بيم ناامنی، برای خود می سازند دستگاه های عظيم پليسی و امنيتی که برای « حفظ امنيت» بوجود می آورند ...

   هماهنگ کننده (ميان آنها) است، اساساً « فردگرا» است. طرز کار اين چند مليتی ها، انحطاط سياسی دولت و ملت را تسريع می کند اما تمامی فضای سياسی را تصرف نمی کند.

   در اين تحليل، چند مليتی ها، مسئول بزرگ « شکست» نظم جديد اقتصاد جهانی، قلمداد شدند و عامل به آخر رسيدن عمر « جامعه ملل معلوم گشتند. با وجود اين بايد گفت که انحطاط نظم «ملت -دولت» دلايل ديگر نيز دارد. اين نظم را تضادهای درونی که از آغاز با آن همراه بود مثل خوره می خورند. دو خصلت متفاوت و گاه متضاد که ناسيوناليسم دارد و خصومت احتراز ناپذير دولت با ملت، برای از بين بردن اين نظم کافی است. باری هر چند درام شکست يک نظم جديد در صحنه اقتصادی بازی می شود، اما زمان آن است که بنياد اقتصادی را به مثابه پديده فرهنگی جهانی، موضوع پژوهش قرار دهيم.

 

 

 

 

 

ايجاد جامعه اقتصادی شمال و جنوب، راهی برای رشد؟

 

     از دو مقاله تحليلی که به مجلس بحث درباره رشد ارائه شده بودند، اين حقيقت بر می آمد که در بحبوحه رشد شرکت های چند مليتی، پيروی از ناسيوناليسم به مثابه خودمحوری، خود را محکوم کردن به عقب ماندگی است. برنامه های رشد اقتصادی خود محور، در همه جا به شکست انجاميده اند. زيرا اين برنامه های رشد در قرون پيشين و در غرب می توانستند، موفق شوند. آن قرنها، عصر ناسيوناليسم در معنای بالا بودند. اينک دوره، دوره شرکتهايی است که نه تنها از سيطره دولتهای بزرگ رها شده اند بلکه بر دولتها مسلط گشته اند و روز بروز، دايره عمل و وظايف اين دولتها را محدود می کنند. بديهی است که فکر اجرای برنامه رشدی که در جامعه های غربی مسلط، دارای دولتهای ملی با موفقيت اجرا شده است، در شرايط امروز و در جامعه های زير سلطه با دولتهايی که اغلب پوشالی هستند، خيالبافی است. شکست ناصريسم در مصر و بودمدنيسم در الجزاير و سوکارنيسم در اندونزی و ... شکی باقی نمی گذارد که راه حل ديگری بايد جست.

   در مجلس بحث، سه راه حل پيشنهاد شده اند. راه حل اول را خانم ييلديز سرتل محقق ترک، پيشنهاد می کند، راه حل دوم را تنی چند از محققان ارائه می دهند. اين محققان بگفته خودشان از تجربه انقلاب ايران متأثرند. راه حل سوم همان تجربه انقلاب ايران است.

   راه حل اول: جستجوی آلترناتيوی بجای نظريه ليبرال « بيگانه محور» از ييلديزسرتل دستيار تحقيق در دانشگاه پاريس:

    تحليل وضعيت ترکيه به ما ثابت می کند که نزاع اصلی، نزاع ميان دولت و قدرت اقتصادی فوق دولت است. به موازات امپرياليسم دولتی امپرياليسم جديدی ظهور کرده است، که موجوديت دولت و ملت را در کشورهای جنوب بخطر افکنده است. اين امپرياليسم، سرمايه مالی صنعتی ماورای ملی است. در کشورهايی مثل ترکيه که نسبت به مرکز يا کشورهای مسلط، حکم قمر را دارند، ثبات شدن دولت نه تنها بدليل وابستگی اقتصادی است، بلکه بخاطر از هم پاشيدن شيرازه جامعه ها از درون نيز هست. اين از هم پاشيدگی اجتماعی ربط مستقيم با ادغام در اقتصاد سرمايه داری جهانی و سياستی اقتصادی دارد که سرمايه مالی جهانی تحميل کرده است. در اوضاع و احوال کنونی بايد نقش اقتصادی محرمانه جهانی را در بی ثبات کردن دولت ها، از نظر دور نکرد. در اين شرايط مبارزه طبقاتی، روی به تباهی می گذارد و خود عامل بی ثباتی می گردد.

    تهديد شدن دولت ها و ملت ها به فنا، پيشاروی سرمايه های متمرکز ماوراء ملی شدن نظام توليد و بحرانی که تبديل شدن به اقمار اين سرمايه داری جديد پديد آورده، کشورهايی را بر آن داشته است که گرد هم آيند. جامعه اقتصادی اروپا، سازمان کشورهای غيرمتعهد، اتحاديه عرب، سازمان وحدت افريقا، اتحاديه آمريکای لاتين و ... اين گروه بندی ها، هنوز نتوانسته اند برنامه، اصول و نظريه اقتصادی پيدا کنند که متضمن راه حلی برای مشکل زمان باشد. يعنی موجوديت و استقلال دولت و ملت را با ضرورت تعاون اقتصادی و ايجاد يک نظام اقتصادی چند مليتی وفق دهد و کشورهای شمال و جنوب را در برگيرد.

   فصل مشترک ميان « شمال» و « جنوب» اينست که وجود يک اقتصاد متکی به خود، تنها تضمين بازار قابل دوام برای صنعت « شمال» است. تدابير اقتصادی که کشورها را گرفتار انفجار اجتماعی، جنگ های داخلی، رژيمهای استبدادی، فقر روزافزون توده های زحتمکش می کنند بسود کشورهای رشد يافته نيستند.

    کشورهای جهان سوم يا « جنوب» خواهان توزيع عادلانه ثروتهای جهان هستند. صندوق هايی می خواهند که اعتبارات بدون قيد و شرط بدهند. تضمين های لازم برای استقلال اقتصادی خود می طلبند. بعضی از کشورهای شمال پيشنهاد « کمک به ملتهای فقير» می کنند. اما مسئله در عمق خود، مسئله کمک نيست. مسئله پايان بخشيدن به استثمار اقمار توسط مرکز است. راه حل، جستجوی ساخت صنعتی جديدی در مقياس مجموع ملت ها بر وفق يک اقتصاد برنامه ای و برابری طلب است.

     کشورهای اروپايی می کوشند تعاون اقتصادی اما بی برنامه ای را بعمل درآورند. از نفوذ شرکتهای چندمليتی به قلمرو بازار مشترک، احتراز نمی کنند. قادر به حل تناقضی که گرفتارش شده اند، نيستند. زيرا از سويی اصل راهنمايشان « آزادی مبادله» است و از سوی ديگر بازار مشترک به زيرسلطه سرمايه انحصاری می رود. قادر به مهار کردن توليد نيز نيستند. تا آنجا که اضافه توليد بعضی از رشته ها، اقتصادهايشان را تهديد به ورشکستگی می کند.

   اصل وابستگی متقابل شمال و جنوب و ضرورت يک نظم جديد اقتصادی جهانی به مقياس وسيع پذيرفته شده است. آنچه پذيرفته نشده، ناتوانی اقتصاد مبادله آزاد در ارائه راه حلی برای بحران سرمايه داری است. چرا تعاون شمال و جنوب را بر اساس يک اقتصاد برنامه گذاری شده، آزمايش نکنيم؟ برنامه گذاری، در مقياس ملت ها امکان می دهد تقسيم بين المللی کاری در کار آيد که اضافه توليد را از بين ببرد و نظام توليدی را برقرار کند که بدان در جامعة دولتها، اشتغال کامل جای اشتغال ناقص و بحران بيکاری کنونی را بگيرد. ايجاد يک شورای اقتصادی با شرکت نمايندگان کشورهای شمال و جنوب - با حقوق متساوی - می تواند مبنای رشد مشترک قرار بگيرد. وظيفه صندوق پولی جامعه دولتهای شمال و جنوب، سرمايه گذاری (و نه دادن اعتبار) بر پايه برنامه رشد مشترک اقتصادی به قصد توسعه منابع کشورهای عضو جامعه و بخاطر برآوردن نيازهای انسان، می گردد. ايجاد کارگاه های صنعتی و کشاورزی با استفاده از فنون شمال و منابع و نيروی انسانی جنوب، می تواند ساخت صنعتی و کشاورزی ديگری را بنياد افکند که  وابسته به اعتبارات نظام سرمايه داری جهانی نباشد. به سخن ديگر می توان جامعه ای از دولتها بر مبنای اصول اقتصادی کينز فرض کرد که دولت از راه سرمايه گذاری و ايجاد قدرت خريد، کار و اشتغال بوجود می آورد.

     بنظر مسلم می رسد که بحران اقتصاد جهانی در محدوده سياستهای رياضت اقتصادی که دولتهای غرب - بدون هماهنگ کردن اين سياست ها - در پيش گرفته اند، راه حل پيدا نمی کند. زيرا نمی توان هم ليبراليسم را تبليغ کرد و هم سياست حمايت از اقتصاد ديگری، توسعه اقتصادی، ايجاد بازارهای جديد از راه افزايش قدرت خريد توده های مردم شمال و جنوب و ايجاد مشاغل جديد به يمن رشد عمومی شمال و جنوب را ممکن گرداند.

    به عمل در آوردن چنين نظامی متوقع ايجاد نظام اقتصادی جامعه شمال و جنوب بر پايه برابری و بدون توجه به درجه رشد اعضاء و مايه ای است که در شرکت می گذارند. تحقق اين نظام بدان است که اصل باطل استثمار جنوب توسط شمال رها گردد. همچنين لازمه اين کار آن است که با نظام بانکی جهانی که زيرسلطه سرمايه مالی - صنعتی انحصاری است، قطع رابطه گردد. سياست اقتصادی پر ضد و نقيض «ليبراليسم» آنهم در جهانی که زيرسلطه سرمايه چند مليتی است، بکاری نمی آيد و بايد رها گردد. در محدوده چنين نظامی، اقتصاد کشورهای شرکت کننده، می تواند بطرف ساختی سياسی- اقتصادی فدرالی، تحول کند که در آن هر ملت و دولتی تا حدودی موجوديت و خودمختاری خويش را در زمينه های اقتصادی و سياسی حفظ می کند.

     در اين راه حل، مبهم های بسيار وجود دارند: چگونه بايد ميان دولتهايی که ما در شهر چند مليتی ها هستند و دولتهايی که قربانی چند مليتی ها هستند، جبهه مشترکی بر ضد چند مليتی ها تشکيل داد؟ اگر بر فرض از شرکت امريکا و متفقان او، بايد چشم پوشيد، معنای اين پيشنهاد آن نمی شود که کشورهای ما به بلوک شرق بپيوندند؟ پيشنهادی که بازتاب نظريه مارکسيستی کلاسيک بر آنست که گرگ و ميش در ديالکتيک « تعاون» رفيق می شوند و ...

    بلوک های ديروز و امروز نظير کشورهای مشترک المنافع که انگلستان با مستعمرات پيشين خود تشکيل داد و جامعه ای که فرانسه با مستعمرات سابق خويش بوجود آورده بلوک شرق نمونه های شکست بارز اين راه حلها هستند. از اينکه بگذريم، اصول اقتصادی کينز، در کشورهای نفت خيز بعمل درآمده و نتايج مصيبت بار آن گريبانگير نسل امروز و نسل های آينده شده است اجرای اين اصول اقتصادی، غارت کشورهای ما را چند برابر کرده است. جامعه فدرالی ميان اعضای ثروتمند و قدرتمند و صاحب دانش و فن و اعضايی که نه ثروت نه قدرت و نه دانش و فن دارند، با چه معجزه ای می تواند با برابری و برادری همراه باشد؟ هنوز ابهامها و اشکال های ديگری وجود دارند که برای پرهيز از طول کلام از طرح آنها چشم می پوشيم بخاطر اشکال ها و ابهام های موجود در اين راه حل، راه حل ديگری به مجلس بحث ارائه شد. اين راه حل بر آنست که زير سلطه ها می توانند از راه طرح و اجرای سياستی جهانی، چند مليتی ها را مهار کرده بخدمت در آورند. همانطور که در نامه سازمان دهنده اين مجلس بحث علمی به اينجانب آمده است، تجربه انقلاب ايران بخصوص سياستی که در دوران اول انقلاب پيش پای اوپک گذارد و چند مليتی ها را ناگزير از تسليم و پيروی کرد، در تدوين اين راه حل بکار گرفته شده است.

 

 

 

 

 

تکوين سياستی جهانی راهی برای رشد؟

 

   راه حل دوم مشکل رشد، راه محقق فرانسوی پل وييی و همکاران او تهيه و ارائه کرده اند. خلاصه اين راه حل اينست:

 

سه تجربة شکست خورده

 

     ... تاکنون سه آلترناتيو به عمل درآمده و هر سه به شکست انجاميده اند. هيچ نشانه ای از احتمال پيروزی آنها در آينده ديده نمی شود. اين سه تجربه عبارتند از: رشد خود محور که بنظر می رسيد در جايی که رشد در وابستگی شکست خورده بود، اين راه به موفقيت بيانجامد زيرا دو راه رشد، يکی رشد شتابگير با تقليد از غرب و تشبه جويی و ديگری بازگشت به هويت خويش، با آنکه نقطه مقابل يکديگر بودند، هر دو به شکست انجاميده بودند.

    شکست اين سه آلترناتيو ناشی از يک وهم بود و هست. اين وهم، باور به حکومت ملی بمثابه ابزار مهار و هدايت نيازهای افراد جامعه و مناسبات اقتصادی داخلی و خارجی است. اين باور همسنگ وهم است. زيرا نيازهای افراد جامعه به مهار حکومت در نمی آيند و بخش عمده روابط اقتصادی داخلی به قلمرو ماورای ملی ها در آمده اند.

    تاريخ دهه های اخير، ما را به دو واقعيت مصدق راه می برد:

1-     اثربخشی اقتصادی از آن شرکت های بزرگ بين المللی است و

2-     اين شرکتها فعاليت اقتصادی را تحت قرار و قاعده ای عقلانی در آورده اند.

   در اثر بخشی و عقلانيت، هيچ دستگاه ديگری بخصوص دولت بپای ماورای ملی ها نمی رسد. زيرا پايبندی به مسائل اجتماعی و پاسداری از نظام اجتماعی، قابليت های دولت را در اداره امور اقتصادی سخت محدود می کند. بنا بر اين جانشينی يا حتی رقابت با چند مليتی ها در زمينه خاص فعاليتشان، بی فايده است. وانگهی، موفقيت ماورای ملی ها و امکاناتشان در ذهنيت ها نشسته و عميقاً خواست های فردی و جمعی را تحت تأثير قرار داده اند. توضيح آنکه در جهان، نيازها يک شکل شده و در رابطه بالا کالاهايی شکل می گيرند که ماوراء ملی ها توليد و به بازار جهانی عرضه می کنند. خواست کشورهای اقمار مرکز مبنی بر رشد از راه بدست آوردن اختيار توليد و ايجاد اقتصاد خود محور با وجود اين واقعيت های غير قابل ترديد، بر آوردنی نيست. ميان اين خواست و جهان شمول شدن نيازها، ناسازگاری و بلکه تناقض وجود ندارد؟ پاسخ اينست که:

   در واقع خواست رشد خودمحور و از نو بدست آوردن اختيار توليد، در محدوده کنونی ماورای ملی شدن اقتصاد، بدو گونه متکمل يکديگرند، می تواند اظهار شود: يکی فشار بر ماورای ملی ها بر الغای مبادله نابرابر و بدان تغيير شکل توزيع فرآورده هايی که در جهان توليد می شوند. بدينسان تمامی کشورهای جهان مصرف کننده اين فرآورده ها می گردند و اين خود اثری عظيم بر رشد عمومی اين کشورها می گذارد. (اين نظر از ارقيری امانوئل است) و ديگری بدست آوردن اختيار توليد فرآورده های سياسی و فرهنگی. توضيح آنکه امروزه باروری دستگاه اقتصادی بدان حد رسيده است که قلمرو توليد يدی و حتی مکانيکی روزبروز محدودتر می گردد. در عوض قلمرو بی کاری اقتصادی گسترده و گسترده تر می شود. بنابراين خواه فرد و خواه گروه فرصت های روزافزونی بدست می آورند و می توانند در عرصه فرهنگ خلاق بگردند. (اين نظر از آندره گرز است). تحقق اين دو امر، به کشورهای اقمار امکان می دهد، رشدی خودمحور پيدا کنند و اختيار توليد کردن را از نو بدست آورند. هر چند اين اختيار، اختيار توليد کالا نيست، بلکه اختيار ايجاد فرآورده های فرهنگی و سياسی است.

     اين چشم انداز غيرواقع بينانه نيست. نخست به اين دليل که به ملت ها هيچ راه حل ديگری عرضه نمی شود و اين ملت ها در قلمرو فنی و اقتصادی هرگز عقب افتادگی را جبران نخواهند کرد. (نه تنها کشورهايی که از جريان « نوسازی» دهه های اخير برکنار مانده اند، بلکه کشورهايی هم که برنامه « نوسازی» شان به شکست انجاميده است) و سپس باين علت که اقتصاد ملی، مستقل و خود محور، نظريه اقتصادی عصر مرکانتاليسم (بنا بر اين مسلک اقتصادی، اقتصاد بايد در خدمت کشور باشد و نه افراد و واردات و صادرات توازن داشته باشد و ...) است ماوراء ملی شدن اقتصاد و حتی فن و علم ايجاب می کند که استراتژی جديدی در کار آيد. و بالاخره به اين سبب که امور بسياری دلالت می کنند که راه حلی متضمن دو پيشنهاد بالا، شدنی است: بکار بردن قرضه از سوی کشورهای امريکای لاتين بعنوان حربه فشار عليه طلبکاران برای تأخير انداختن پرداخت سررسيدها و گرفتن قرضه های جديد. سياست نفتی ايران در دوران انقلاب، جنبش هويت طلبی که تا پيش از واپس گرايی اخير بنام هويت طلبی، جريان داشت و هويت جويی را در رشد عمومی کشور و کشورهای ديگر، می ديد بدان معنی است که در اين چشم انداز، راه حل وجود دارد و جستجو می گردد:

خواست ها و هدف های مردمی که گر چه از واقعيت بدورند، اما معنی دارند، خواست ها و هدفهای نقلاب ايران، که در کشورهای دنيای سوم، بخصوص کشورهای مسلمان نيز اظهار و جستجو می شوند، دلالت بر آن می کنند که راه حل منتظر را در اين چشم انداز بايد جست.

 

ماوراء ملی ها و دولتهای زيرسلطه:

 

     رابطه اقتصاد ماوراء ملی و دولت وابسته را از نو مد نظر آوريم و اين رابطه را با رابطه اين اقتصاد با دولت مرکز مقايسه کنيم: رشد ماوراء ملی ها، بطور قطع، هدفهايی را کهنه کرده است که ايدئولوژی دولت ملی در بر می گرفت. دولتی مستقل و دارای حکومت در مرزهای کشور، سخنی کهنه است که با واقعيت های جديد نمی خواند نه تنها اين معنی بی اعتبار شده است بلکه تقسيم کشورهای جهان، به مرکز و اقمار، رشديافته و از رشدمانده، مفهوم سابق خود را از دست داده است زيرا ماوراء ملی ها در مقياس جهان عمل می کنند و در رابطه با تفاوتهای جغرافيايی و سياسی و فرهنگی، استراتژی های متفاوتی را بکار می برند.

...

توليد کالا در کشور، ديگر تحصيل استقلال يک جامعه معنی نمی دهد. دانش و «صنعت دانش» در چند نقطة چند کشور متمرکز شده اند. کشورهايی که بتازگی صنعتی شده اند، حتی وقتی به سطح صادرکنندگان تکنولوژی جديد می رسند، در رشته هايی به اين سطح می رسند که آينده ندارند. (تکنولوژی که بدان واسط نام داده اند مثل تکنولوژی ذوب آهن در هند) نه تنها دانش که پول و سرمايه های جهانيان نيز به اداره نظام بانکی ماوراء ملی در آمده است.

   در نيمه دهه 90-1980، دنيا ديگر دنيای 25 سال پيش نيست. 25 سال پيش، دور، دور استقلال بود و مفهوم و مرکز و قمر، واقعيتی را باز می تاباند. امروزه آنچه به مرکز تعلق دارد، در همه جا پخش شده است. اما بطور نابرابر و ديگر نمی توان از اقمار بمثابه کشورهايی حرف زد که از لحاظ فعاليت توليدی، همسانی دارند. تقسيم اجتماعی کار جديدی در مقياس جهان پديد آمده است ... حکومت ملی، از پی قدرتی اقتصادی که ماوراء ملی است، بر نمی آيد. زيرا نه تنها در درون مرزها، خواستها و نيازهای مردم از مهار حکومت ها بيرون رفته اند و خود ماوراء ملی شده اند، بلکه فضا و مدار فعاليت ماوراء ملی ها و ساز و کارهای اقتصاد ماوراء ملی، قابل کنترل از سوی هيچ حکومتی خواه «مرکز» و خواه « قمر» نيست. ماوراء ملی ها، استراتژی هايی اتخاذ می کنند که دولت نمی تواند هيچ گونه فشار اثربخشی بر آنها وارد کند. اگرامروز ملی کردن صنايع در کشورهای صنعتی نيز طرفداران خود را روزبروز بيشتر از دست می دهد، از آنرو است که چند مليتی ها، صنايع ملی شده را، به «صنايع ماوارء ملی» بدل می سازند.

    با وجود اين، ميان روابط ماوراء مليها و دولتهای مختلف، تفاوتهايی وجود دارند: سرمايه داری آمريکا، پابپای افزايش سلطه آمريکا بر جهان ماوراء ملی شده است. رابطه اکمال متقابل ميان شرکت های چند مليتی و دولت امپريال عيان است. شرکتهايی که فعاليت های مختلفشان در جهانی سخت گونه گون، پراکنده اند و در تهديد دائمی هستند، نيازمند اين قدرت جهانی هستند. اقتدار دولت امپريال، استراتژی ماوراء ملی ها است و دولت آمريکا مرکز علمی و فنی و مرکز مهمترين تصميم گيريهای اقتصادی جهان می گردد. اين امر خود سبب می شود که آمريکائيان از بالاترين سطح درآمد برخوردار شوند و مغزهای سراسر جهان به آمريکا مهاجرت کنند. سبب می شود که نه تنها هزينه های قدرت نظامی آمريکا را بقيه جهان بپردازد، بلکه با جريان سرمايه ها به آمريکا، آمريکاييان از کيسه جهانيان خرج کنند.

     ... آمريکا مادرشهر و حامی چند مليتی ها و اين چند مليتی ها به نوبه خود، عامل اقتدار اين دولت امپريال هستند. اما رابطه ماوراء ملی ها با دولت قمر کاملاً متفاوت است. لزوم دولت قمر برای ماوراء ملی ها، کمتر از دولت سلطه گر نيست. الا اينکه وظيفه دولت سلطه گر، حفظ نظام جهانی است و وظيفه دولتهای زير سلطه، حفظ اجزاء يعنی کشورهای زيرسلطه در محدوده اين نظام است ... دولت وابسته جزء مکمل و محلی دولت امپريال است.

... خاصه وضعيت کنونی را می توان آن شمرد که ميان اقتصادی که جهانی شده است و ديگر تنها ديناميک سرمايه داری نيست و سياستی که در جمع (دولتهای مرکز و دولتهای اقمار) ابزار آن بشمار می رود و برداشت مازاد را در مقياس جهان تأمين و تضمين می کند، عدم تجانس وجود دارد زيرا اين دولتها ديگر نمی توانند اين سرمايه داری را به حدود مرزهای ملی محدود کنند و نيز نمی توانند مانع از رشد ملتهايی بشوند که خواستار رشدند. چرا که اين سياست جهانی بدولتهای سلطه گر و دولتهای زيرسلطه تقسيم شده است.

     دولتهای سلطه گر، معدودند و با وجود يا برغم رقابتهايشان مراکز تصميم گيری و مراکز علمی و فنی و مراکز پيشگامی در ابداع ها و توليدها و مادرشهر حامی شرکت های چندمليتی در مقياس جهان هستند. اين دولت ها گرچه ناگزير شده اند بخشی از فعاليت های خود را به بقيه دنيا واگذار کنند، اما از اين اقتصاد جهانی بغايت سود می برند. رابطه ميان اين دولت ها و اقتصاد جهانی رابطه تعاون دوجانبه است. در عوض با دولت های زيرسلطه، رابطه يکجانبه و ميان آمر و مأمور است. اين دولت ها وسايل اندکی در اختيار دارند و نمی توانند بر اقتصاد جهانی و جهت يابی هايش اثر بگذارند. ابزارهای سياسی اقتصاد جهانی هستند، بدون اينکه بتوانند رشد « ملت ها» را تأمين کنند. رشدی که فکر آن را اقتصاد جهانی، خود در جهان نشر داده است.

 

ضرورت سياستی جهانی:

 

     بنا بر اين تغيير وضعيت کنونی از عهده دولت زيرسلطه بيرون است. اما سلب مشروعيت از اين دولتها و اعتراض به نقش آنها بمثابه ابزار اقتصاد جهانی، کارساز است. البته با از مشروعيت انداختن يک دولت تنها، کار از پيش نمی رود. زيرا از هم پاشی سياسی کشورهای اقمار، يکی از ابزار اساسی سياست سلطه گران است. فروپاشی دولتهای زيرسلطه و ايجاد سياستی جهانی بايد در مقياس جهان انجام بگيرد. بنظر می رسد که ماوراء ملی ها، خود پاره ای شرايط اين فروپاشی را فراهم آورده اند: نه تنها با جهان شمول کردن خواست رشد و نياز بلکه (برغم دلخواهشان) با ايجاد ميل به توليد، بازجستن مالکيت توليد، بازيافتن هويت خويش، بازيافتنی که با رشد مخالف نيست، بلکه از راه رشد حاصل می گردد. در نتيجه برای دست يافتن به رشد، به هويتی که از راه توليد و رشد بدست می آيد، بايد سياستی جهانی پديد آورد و مهار چند مليتی ها را بدست گرفت و آنها را ناگزير کرد مبادله نابرابر را الغاء کنند و توزيع فرآورده ها را در جهان برابر سازند. انتقاد راه حل مشکل رشد (اول) و اين راه حل را در پيشنهاد سوم بعمل آورده ام.

 

آيا با وجود شرکت های چند مليتی، استقلال اقتصادی معنای خود را از دست داده است؟:

 

     دو نظری که در مجلس بحث علمی طرح شده اند، بر اين باوراند که راه حل های پيشين دچار شکست شده اند و راهی ديگر بايد رفت:

- يک نظر بر آن است که بايد جبهه ای پديد آورد از پيشرفته ها و عقب مانده ها. از انتقادهای ديگر که بگذريم.

پرسش های چندی نه طرح و نه پاسخ جسته اند. پيشرفته ها يکی غرب سرمايه داری، مادرشهر چندمليتی ها است و ديگری روسيه و اقمار او هستند. آيا در اين « جامعه» هر دو بلوک عضويت پيدا می کنند؟ آيا تنها با بلوک روسيه بايد جامعه تشکيل داد، زيرا « از حوزه چند مليتيها بيرون است»؟ با مادرشهر چند مليتی ها، بر ضد چند مليتی ها چگونه می توان جامعه تشکيل داد؟ با وجود تجربة اقمار روسيه، پيوستن به آنها چگونه ممکن است مشکل رشد را حل کند؟ و اگر جامعه را با مادرشهر و خود چندمليتی ها بايد تشکيل داد، تجربه رژيم های زيرسلطه را تکرار نکرده ايم؟ و آيا ...

   و اگر فرض کنيم همه پرسشهای بالا پاسخ دارند، از کدام راه بايد رفت و چه تدابيری بايد اتخاذ کرد تا تشکيل اين جامعه ممکن شود؟

- نظر دوم بر اين است که سياست جهانی بايد پديد آورد و بدان چندمليتی هارا مهار کرد:

 

تصاحب چندمليتی ها

 

     اين نظر تا آنجا که می گويد با سياست ملی نمی توان ماوراء ملی را مهار کرد (چه رسد به تصاحب) صحيح است. اگر دليل لازم داشت، تجربه های شکست خورده، قوی ترين دليل بر درستی اين نظراند. با وجود اين تحليل خالی از انتقاد نيست. زيرا محور ماوراء ملی ها قرار داده و در تحول ها، بخصوص تحول جامعه های زيرسلطه، از زاويه توسعه چندمليتی ها نگريسته است. اشکالهای وارد بر اين نظر عبارتند از:

1- جامعه های زيرسلطه، زيرفشار چند مليتی ها نيست که نيروهای محرکة خود را صادر می کنند. بلکه فشار اين نيروها در درون نظام اجتماعی، يکی از دو نتيجه را ببار می آورد:

الف تحول نظام از راه ايجاد زمينه های جديد برای فعال شدن نيروهای محرکه!

ب- صدور اين نيروی محرکه و حفظ نظام. شرکتهای ماوراء ملی زادة جريانهای نيروهای محرکه در جهان هستند. اگر اين جريانها نبودند سازماندهی لازم نمی آمد و چند مليتی ها پيدا نمی شدند. بنابراين بدون مهار جريانهای نيروهای محرکه، هرگز نمی توان سياستی جهانی پديد آورد و ماوراء ملی ها را مهار کرد. ومهار جريانهای نيروهای محرکه تنها از راه تحول پذيرکردن نظام های اجتماعی جامعه های زيرسلطه ممکن است. در تجربه سالهای اول انقلاب ايران و استبدادی که از سال 60 ببعد برقرار شد، از اين زاويه بايد نگريست. انقلاب ايران همان سياست جهانی بود که صدور انقلاب را جانشين صدور نيروهای محرکه گرداند.

2- تحليل، چند ديناميک را مشخص می کند، اما فراتر نمی رود:

ديناميک ماوراء ملی ها و مادرشهر آنها آمريکا (مرکز)، ديناميک ادغام است. ديناميک اقمار، ديناميک تلاشی است. ديناميک نابرابری برآيند اين دو ديناميک است. اگر تحميل نيازها و ماوراء ملی کردن مصرف و اضافه توليد و توليدهای مخرب را دو مورد از موارد قهر بشماريم، ديناميک قهر، وجه بيان، روابط سلطه در جهان ما هستند. وجدان به شکست سه راه حل رشد، وجدان به اين واقعيت که سياست ملی ازپس واقعيت ماوراء ملی نمی آيد و بالاخره وجدان به اين واقعيت که سياست جهانی ضرور است، را می توان به حساب ديناميک وجدان عمومی گذارد که از ديناميک های بالا مايه می گيرد.

     تحليل، از وجدان گنگ به ضرورت سياسی جهانی فراتر نمی رود. از چه راه و چگونه و با چه وسيله می توان اين سياست جهانی را بوجود آورد؟ جای دو ديناميک ديگر خالی می ماند. اين سياست جهانی بمدد اين دو ديناميک پديد می آيد. اگر تحليل دورتر می رفت، نظرية سياست جهانی، با نظرية ضرورت بنای « عصر سوم» سخت نزديک می شد. شرح دو ديناميک ديگر موکول به طرح اشکال سومی است:

3- در حقيقت، تحليل بر اين پايه بنا شده است که ماوراء ملی ها واقعيتی ديرپا و اگر نه جاودانی هستند. بنا براين چارة درست کار آنست که مردم دنيا، از قالب های (و اغلب پوشالی) سياست « ملی» بدر آيند و با سياستی جهانی، ماوراء ملی را بخدمت خويش درآورند. اين ماوراء ملی ها توانائی فنی و امکانات رشد آنرا بتمامه دارند، پس می توانند، بميزان نياز بشريت توليد و در اختيارش قرار دهند. به دو پرسش بايد پاسخ داده می شد:

-      مشکل رشد چگونه حل می شود؟ وقتی ما به عصری باز می گرديم که مثل قوم يهود، از آسمان مائده بهشتی برايمان می آورند، وقتی ما کاری جز مصرف نمی کنيم، چگونه رشد می کنيم؟ و اگر رشد نکنيم، چگونه بتوانيم سياست جهانی بوجود بياوريم و چندمليتی ها را که رشد می کنند تصاحب کنيم؟ قدرت در دست ماوراء ملی ها است، زيرا سطح معرفتی که در اختيار او است، بدفعات از سطح معرفتی که در اختيار جامعه های ما و حتی جامعه های صنعتی وجود دارد، بالاتر است.

-      و اگر مقصود از مهار کردن ماوراء ملی ها آنست که آنها به ابزار رشد چند ميليارد انسان بدل شوند، و اينکار عملی باشد، آيا اين امر نيازمند آن نيست که روابط سلطه از ميان رفته باشند؟ و ما می دانيم که چند مليتی در عين حال که زادة جريانهای نيروهای محرکه در جهان هستند، نيروهای محرکه متعلق به آينده را نيز پيش خور می کنند و آينده را نيز از پيش متعين می سازند. چه بايد کرد که بخدمت درآوردن ماوراء ملی ها و وادار کردن آنها به توليد برای برآوردن نيازهای جامعة جهانی، بر آهنگ پيش خور کردن منابع و از پيش متعين کردن آيندة اقتصاد جهانی، شتابی بيشتر نبخشد؟

      پاسخی که برای اين پرسشها و راه حلی که برای آن اشکال ها وجود دارد، دو ديناميک انقلاب و توحيد است:

    انقلاب ايران، انقلابی برای جانشين کردن قدرتی بجای قدرت ديگر نبود. سازمانی سياسی بقصد جانشينی رژيم، آنرا پديد نياورد. اين انقلاب می خواست جامعه را جانشين استبداد حاکم کند. شرکت عموم مردم در آن، جز اين معنی نمی داد که اينبار نه تنها مردم خود را مسئول می شمردند، بلکه ابتکار عمل کامل در سرنگونی رژيم استبدادی شاه و رژيم جانشين بدست مردم می افتد.

   اين انقلاب، در کم و کيف خود، ترجمان ديناميک انقلاب و بدين صفت جهانی است. زيرا، در اوضاع و احوال کنونی جهانی، جنگ و قهر و ترور نيز ماوراء ملی شده و مهار را از دست دولتهای  بزرگ و کوچک بدر برده است. تکرار انقلاب ايران در همه جا و شکستن مقاومت ساختهای استبداد زيرسلطه در ايران و همه جا، اولاً به معنای تحول پذير کردن نظام های اجتماعی است و ثانياً امکان مهار نيروهای محرکه و در نتيجه مهار قهر و در نتيجه مهار ماوراء ملی ها را بوجود می آورد.

  نظام های اجتماعی و نظام جهانی، از تحول بازايستاده اند. فعاليت ماوراء ملی ها، نتيجة اين حالت توقف است و بنوبه خود، بحرکت آوردن نظام های اجتماعی را باز هم مشکلتر می سازد. تا جايی که هيچ کشور، خواه بزرگ و خواه کوچک، خواه «رشد يافته» خواه «در راه رشد» نه می توانند نظام اجتماعی را تحول پذير سازد و نه می تواند نيروهای محرکه را اداره کند. با ادامه اين وضعيت توليد و مصرف قهر تا بدانجا افزايش خواهند يافت که موجوديت بشر و زندگی را با خطر نابودی روبرو خواهند کرد. بالابردن سطح وجدان بشری به اين واقعيت، راه را برای انقلاب، در نقاطی از جهان که مقاومت دولت زير سلطه ضعيفتر است (به دلايل داخلی و خارجی) هموار می کند. توضيح درست انقلاب ايران همين است. اين انقلاب جهانی است و در پی آن رژيم های استبدادی وابسته در حال فرو پاشيدنند. رژيم های استبدادی زير فشار مردمی که يکجا بحرکت می آيند و نيز به دليل عدم انطباق با تحول ماوراء ملی ها و در نتيجه محروم شدن از حمايت جدی مادرشهر، از پا در می آيند. اين آغاز تحول است، پايان آن نيست. در حقيقت اين دو ديناميک در يک فراگرد قرار می گيرند: ديناميک وجدان بيانگر آنست که تحول در مقياس جهان، نه جبری و نه کاملاً خودجوش است. بلکه اراده نيز در آن نقش و نقش بزرگی دارد. از اينرو بايد به توسعه معرفت، عمومی بسيار بها داد، زيرا اگر سطح معرفت عمومی از سطح معرفتی بالاتر رفت که با استبدادها و يا حتی «دمکراسی» های وابسته سازگارند، چرخ انقلاب- انقلاب در مفهوم تحول پذير کردن نظام و توانا کرد آنها به جذب نيروی محرکه - بحرکت در می آيد.

    تحول پذير شدن نظامهای اجتماعی و تغيير نظام جهانی، يکديگر را ايجاب می کنند. جهت تحول عمومی از قهر، که ترجمان وخامت بارتر شدن روابط سلطه است، به آشتی بر می گردد. آشتی که بيانگر تغيير روابط سلطه و بازجستن استقلال در معنايی است که کمی دورتر آنرا شرح خواهيم داد. ديناميک زندگی، صلح و موازنه عدمی همين است. سياست نفتی ايران در دوران مرجع انقلاب، که در راه حل دوم، بعنوان نمونه سياست جهانی بقصد مهار چند مليتی، ذکر شده است، ترجمان موازنه عدمی است. زيرا فشار داخلی برای صدور انرژی نفت بمثابه نيروی محرکه، سخت کاهش يافت. در عوض فشار افکار عمومی در همة کشورهای نفت خيز افزايش يافت، انقلاب ايران، در دوران اول خود، قابل صدورترين و بی خطرترين انقلابهايی جلوه کرد که تاريخ هرگز بخود ديده بود. در نتيجه اين نيروی محرکه از مهار چند مليتی ها بدر آمد و به مهار سياست جهانی جديدی در آمد که انقلاب ايران سبب پيدايی آن شد.

    بازسازی استبداد در ايران، نتيجه تقارن و همگرايی قدرت های سلطه گر و ساخت های استبدادی نظام اجتماعی بجا مانده از رژيم شاه بود (نگاه کنيد به خيانت به اميد). با آنکه کودتای 60 صدور نيروهای محرکه و قهر (نفت، جنگ و اشتغال بخش بزرگی از نيروی جوان کشور به آن، فرار بی سابقة مغزها و سرمايه ها) جايگزين صدور انقلاب گرديد، پنج تا شش سال طول کشيد، که ماوراء مالی از راه قدرت جهانی مادرشهر، بتوانند ضربة نفتی را با ضد ضربه جبران کنند. اين تجربه می گويد:

     اولاً- تا وقتی فشار داخلی برای صدور نيروهای محرکه لااقل از قابليت جذب ماوراء ملی ها کمتر نشود، اين ماوراء ملی ها هستند که جامعه ها را مهار می کنند.

     ثانياً- راه حل ماوراء ملی ها، محروم کردن آنها از عامل پيدايش و رشد يعنی صدور نيروهای محرکه است.

    ثالثاً- پيدايش سياست جهانی و بيرون بردن مهار نيروهای محرکه از دست ماوراء ملی، امکان پذير است: تجربه قابل تکرار است و تکرار نيز می شود.

    رابعاً- از زمانی که مهار از دست ماوراء ملی ها بدر می رود، تحصيل دوباره اين نيروها آسان نيست. به سخن ديگر اگر کشورهای زيرسلطه استقلال بدست بياورند و فشار برای صدور نيروهای محرکه به صفر ميل کند، جريان خلع يد از ماوراء ملی ها می تواند برگشت ناپذير شود. اين درس تجربه، در کنار درسهای ديگر تجربة انقلاب ايران، در مجموع خطوط اصلی راه رشد موفق در اين مرحله از توقف نظام جهانی و نظام های  اجتماعی و رشد سرطانی ماوراء ملی ها را بدست می دهد:

 

درس های تجربة انقلاب ايران:

 

1- اصل تفکيک ناپذيری آزادی، استقلال و هويت فرهنگی از راه رشد، درس تجربة انقلاب ايران است. اين درس می گويد که تحول پذيری نظام اجتماعی به توسعه آزادی های واقعی است: این آزادی بر استقلال تقدم ندارد. و با آن از بنياد يکی است. در حقيقت توسعه آزاديهای واقعی، نظام اجتماعی را بجذب نيروهای محرکه توانا می سازد و بدينسان فراگرد توسعه آزادی ها و فراگرد استقلال يکی است. تجربه های متعددی در قلمروهای مختلف سياسی و فرهنگی، مسلم کردند که فراگرد استقلال و رهايی از روابط سلطه، در درون مرزها با فراگرد آزادی يکی است.

    و استقلال که تا اين انقلاب بر اساس تضاد با خارج تعريف می شد، در انقلاب، موازنه عدمی معنی گرفت. تعريف استقلال بر اساس موازنه عدمی، ناشی از توجه به اين واقعيت بود که فراگرد توسعة آزاديها در درون بنوبه خود، با فراگرد استقلال در جهان بمعنای رهايی عمومی از روابط سلطه است: در بيرون مرزها نيز، اصل تقدم ملتی بر ملتی ديگر که از آن ناسيوناليسم دوران ماقبل ماوراء ملی ها است، جای خود را به اصل عدم تقدم می سپارد. تنها اين مفهوم از استقلال با سياست جهانی قادر به تصاحب سرنوشت، سازگار است.

2- در بالا گفتيم که انقلاب ايران قابل صدورترين انقلاب ها جلوه می کرد. سياست جهانی که انقلاب تعقيب می کرد، تکرار خويش در همه جا بود. کودتای خرداد 1360، گرچه صدور جنگ و تروريسم و قهر را جانشين صدور انقلاب کرد و تکرار انقلاب را به تعويق انداخت و جانشين های رژيم های استبدادی وابسته، دمکراسی های رنگ پريده ای هستند، انقلاب ضرورت زمان ما و انقلاب ايران، متکامل ترين شکل انقلاب در اين زمان است. اساس انقلاب های بعدی را اين تجربه تشکيل خواهد داد.

3- آشتی ناپذيری با قدرتهای سلطه گر لغو قراردادهای اسارت آور با ابرقدرتها، اجرای برنامه استقلال پولی و مالی از راه تغيير ساختهای بودجه، بازرگانی خارجی، بانکداری و ... و اعتبارات و رابطه با دلار و ...) و تفاهم طلبی با زيرسلطه ها در همة جهان، سياستی شدنی و راه بوجود آوردن سياست جهانی است.

4- برنامه رشد بايد ترجمان چهار اصل بالا و از اساس با برنامه ای رشدی که تکرار برنامه های رشد در جامعه های صنعتی عصر ناسيوناليسم بودند، متفاوت باشد. دست آوردهای ما در قلمروهای اقتصادی و فرهنگی شهادت می دهند که اين تنها برنامه رشد در دوران معاصر است که نه تنها به شکست نيانجاميده، بلکه موفقيتش بمعنای شکستن طلسم است. می توان گفت که کودتا خود بمعنای شکست اين برنامه است و ساده گويی است زيرا کودتا به معنای پيروزی برنامه است. زيرا برنامه در اجراء موفقيت بدست آورده است. برخلاف برنامه های ديگر (انقلاب سفيد در ايران، بعثيسم در عراق و سوريه، ناصريسم و بومدينيسم در مصر و الجزاير و ديکتاتوری های امريکاي لاتين که خود را مأموران رشد می خوانند)، برنامة ما درعمل به عکس نتايج منتظر نيانجاميده است. کوهی از واقعيت ها و اسناد شهادت می دهند که تمايل جانبدار استبداد فراگير، نخست تلاش خود را صرف دچار شکست کردن برنامه رشد کرد. شعارش اين بود که نبايد گذاشت بنی صدر و همکاران او در هيچ زمينه ای موفق شوند. برغم مانع تراشی ها، برغم محاصره اقتصادی، برنامه در اجراء موفقيت بدست آورد. بلای جنگ نيز بر موانع داخلی و خارجی افزوده شد. با اينهمه برنامه رشد، از آنجا که مردم خود آنرا انجام می دادند و با ارتقاء سطح معرفت عمومی، به شکست نيانجاميد سهل است استبداديان را نگران برگشت ناپذيری جريان رشد بمثابه هويت جويی از راه توليد (در معنای جامعه کلمه) کرد. زيرا اين هويت جويی به هويت طلبی دلخواه آنان که ماندن در گذشته بود، پايان می داد. اينست که با استفاده از جنگ و با بکار انداختن وزنة خمينی و در پيش گرفتن روية سياسی مساعد با توقعات سلطه گران، دست به کودتا زدند. بن بست کاملی که رژيم در آغاز ششمين سال کودتا با آن روبرو است، يک دليل بزرگ ديگر بر موفقيت آميز بودن اين برنامه رشد است. زيرا صفت انقلاب که حضور آزاد و فعال مردم در صحنه بود و برنامه رشدی که بر اساس تغيير بنيادی رابطه دولت و ملت بعمل در می آمد، از کودتا تا بدينسو، جای خود را به حضور کارپذيرانه مردم در صحنه (پيروی کورکورانه) داده است و همانند دوران شاه سابق، باز ملت است که بايد چشم بدست دولت بدوزد تا برايش ريز و درشت مايحتاج زندگی را فراهم کند. بن بست رژيم، پيروزی آن تغيير رابطه ميان دولت و ملت و شکست قطعی رژيم استبدادی است که بحکم ضرورت وابسته به بازار جهانی تحت سلطه ماوراء ملی ها است.

5- انقلاب در داخل و خارج مرزها جانبدار صلح بود. نيروهای سياسی زورپرست مخالف صلح بودند و جنگ را بزور تحميل می  کردند. می توان گفت که از روز اول، انقلاب و ضد انقلاب، يک زمينه اصلی و اولی برخورد پيدا کردند: انقلاب جانبدار توليد بود زيرا می دانست که تغيير نظام اجتماعی و فعال شدن نيروهای محرکه و در نتيجه کاهش فشار برای صدور آنها و رهائی از سلطه ماوراء ملی ها، به فعال کردن مغزها و دست ها در تمامی قلمروهای اقتصادی و فرهنگی و سياسی و اجتماعی است. ضد انقلاب يعنی مجموع تمايل های جانبدار ايدئولوژی قدرت، جانبدار مصرف بودند. شرائط انقلابی اجازه نمی داد و بعضی از تمايل ها خود نيز موافق تبليغ همان مصرف گرايی دوران شاه نبودند. در عوض اصل فعال مايشائی دولت و کارپذيری ملت و بيشتر از آن و بخصوص راه حل قهرآميز را بشدت تبليغ می کردند. ملاتاريای حاکم، در اين تبليغ گوی سبقت از تمايل های ديگر را ربود. تجربة ايران بعد از انقلاب می گويد که اين نوع مصرف گرايی صدها بار نابودکننده تر است.

     ما مخالف جنگ داخلی و خارجی بوديم و با تمام قوا برای جلوگيری از وقوع آن کوشش کرديم. اما بدلايلی که در خيانت به اميد شرح کرده ام، موفق نشديم. تجاوز خارجی از راه يک رشته زمينه چينی های داخلی بوجود آمد. موفقيت جنگ افروزان داخلی و خارجی باين دليل بود که جنگ و تروريسم نيز «صنعتی ماوراء ملی» شده است. با سياست ملی، جلوگيری از جنگ ممکن نبود و گروگانگيری و عملکرد تمايل استبداد طلب، ايران را به انزوا در آورد و ما نتوانستيم با ايجاد سياست جهانی مانع از بروز جنگ داخلی - خارجی بشويم. اين تجربه می گويد که وقتی می توان از راه فعال کردن مردم جهان، سياست جهانی بوجود آورد که بجای مردم جهان، از راه جنگ و تروريسم، ماوراء ملی ها و قدرتهای جهانی را فعال نکنيم. اين بدانست که مستقيم و غيرمستقيم، زمينه دخالت و عمل قدرتهای جهانی را در امور خود، فراهم نکنيم.

    ما مخالف جنگ بوديم و هستيم بدينخاطر که جنگ بطور مضاعف سلطه ماوراء ملی ها و قدرتهای جهانی را تحکيم می کنند: از سويی ما را در ناسيوناليسم کهنه و نامنطبق با واقعيتهای جهان امروز نگاه می دارد زيرا دو ملتی که می جنگند و منطقه ای که مستقيم و غيرمستقيم درگير اين جنگ است، نمی توانند سياست جهانی را برای بدست آوردن حق تعيين سرنوشت خود را پی افکنند. و از سويی ديگر، جنگ فشار برای صدور نيروهای محرکه (نيروی انسانی درگير جنگ و نفت و ...) را بشدت افزايش می دهد. در نتيجه ماوراء ملی ها را فعال و زيرسلطه ها را وابسته و تابع و کارپذير می کند. ضربة نفتی و ضد ضربة نفتی، نتيجه دو سياستند. امروز، اوپک، بازار نفت، اختيار ميزان توليد نفت، پترودلار، سرمايه گذاری ها و بازارهای کشورهای نفت خيز باختيار ماوراء ملی ها در آمده اند. از انقلاب بدينسو، هيچ واقعيتی از واقعيت ها، جز اين واقعيت تغيير نکرده است: توليد نفت در خارج حوزة اوپک افزايش يافته و اوپک بخاطر تنش های قهرآميز اعضايش نمی تواند ميزان توليد را با توانايی جذب بازار منطبق سازد. در نتيجه اختيار بدست آمده، از دست اوپک بيرون رفته و در دست ماوراء ملی ها و قدرت های جهانی قرار گرفته است.

     ذره ای دانش و عقل کافی است که آدمی بفهمد ادامه جنگ در مرزها و ادامة استبداد فراگير در درون مرزها، فشار برای صدور نيروهای محرکه را به حداکثر می رساند و سبب بزرگتر شدن فتنه در جهان می شود. در شرايط امروز فتنه بزرگ، سلطه ماوراء ملی ها، قدرت های جهانی است. اين فتنه از راه صلح و کاستن روزافزون از دايره عمل آنها، رفع می شود.

6- تجربه انقلاب ايران، واقعيتی را برملا کرد که تا آن زمان درست شناخته نبود، جريان نيروهای محرکه در جهان، ايدئولوژی خاص خود را القاء می کند. اين ايدئولوژی در اشکال گوناگون خود، در تمايل های راست و چپ خود، ايدئولوژی قدرت است. غرب نمی توانست ايدئولوژی ديگری بسازد زيرا نقش مرکز را در روابط سلطه، بازی می کند. تحصيل کرده های دنيای سوم در بازی تقدم و تأخر اصل های استقلال و آزادی و دين و تحول اجتماعی، در واقع در پی ايدئولوژی ها و سازمان های مختلف تسخير قدرت بودند. ماوراء ملی های سياسی نيز واقعيت زمان ما هستند.

     اين ماوراء ملی های سياسی گوناگون در همه جا قدرت را بعنوان هدف، جانشين آزادی می کنند. با وجود اين ماوراء مليها، پديد آوردن سياستی جهانی، بغايت مشکل گشته است. راه، طرد ماوراء ملی ها از صحنة سياسی است و برای اينکار، ايدئولوژی آزادی را بايد کامل کرد و جانشين ايدئولوژی قدرت ساخت. مشکل تمايل های سياسی ماوراء ملی، بسيار گسترده تر از مشکل دولت و رابطه اش با ملت است. اين تمايل ها، انحصاری را بوجود آورده اند که شکستن آن در همه جای جهان، مشکلترين کار عصر ما شده است.

   انقلاب ايران، در ژرفای خود بر ضد اين تمايل ها بود و می خواست « ماوراء ملی آزادی» را جانشين « ماوراء ملی قدرت» کند. روشنفکرانی که ايدئولوژی آزادی را تدوين می کردند، اقليت بسيار کوچکی را در جمع تحصيل کرده های قديم و جديد (روحانيان و تحصيل کردگان جديد) تشکيل می دهند. اکثريب بزرگ، حاضر نشد حتی وجود گرايش های مختلف سياسی را بشناسد. از اين لحاظ، نسبت به دمکراسی های بورژوايی غرب نيز بسيار عقب مانده تر بود: در غرب قدرت مرگ آفرين، جای خود را بقدرت تنظيم کنندة حيات داده است. در جامعه های زيرسلطه، بنای کار همچنان به خنثی کردن نيروی محرکه از راه حذف يا صدور است. قدرت مرگ آفرين و بنا براين، استبدادی است. تجربة انقلاب می گويد روشنفکر به معنای درست کلمه، که اقليت جانبدار آزادی است، نوری در تاريکی است به دو شرط:

-      تسليم اکثريت قدرت پرست نگردد. نه از راه جذب شدن در آن و نه از راه از ميدان در رفتن. در عوض بايد اين اکثريت را از آن آزمايش به آن آزمايش کشاند، تا ناگزير ميان آزادی و ترک صحنه سياسی، يکی را انتخاب کند.

-         از مردم جدا نشود و حضور فعال و آزاد مردم در صحنه را شرط رشد خويش بشمارد.

    پيدايش سياستی جهانی، در گرو آن حضور و اين رشد است.

 

اخطار به روسيه و آمريکا

 

    آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی، مصاحبه ای با خبرنگار ژاپنی کرده است که در مطبوعات و صدا و سيمای «جمهوری اسلامی ايران» اشاره ای بيش بدان نشده است. کيهان متنی را منتشر کرده است که « روابط عمومی مجلس» در اختيارش گذاشته است و اين مصاحبه،گزارشگر ضعف مفرط رژيم و مهمترين عمل سياسی است، زيرا آشکارا جناح حاکم رژيم خود را ميان دو قدرت جهانی به مزايده می گذارد. اين «خود» را ارزشی هيچ نيست اين ايران است که به مزايده گذاشته می شود:

 

معانی سياسی اين اقدام:

 

     آقای رفسنجانی در اين مصاحبه گفته است: قرارداد 1919 را يکطرفه لغو کرديم و « در بعضی محافل» از قرارداد دفاعی جديدی ميان ايران و روسيه صحبت می شود. يعنی اينکه:

1-   جناح حاکم رژيم از سياست بحران سازی که شش ماه پيش طرح و به اجرا گذاشت، جز شکست کامل بهره ای نبرد. اينک که شکست عمومی سياستش در داخل و خارج کشور بر همه عيان گشته، ناگزير در پی دست آويزهای تازه است و

2-   ملاتاريای حاکم بر قدرت تقدم مطلق می دهد. بنابراين برای حفظ قدرت، حتی از تحت الحمايه روسيه کردن ايران نيز روی گردان نيست. چنانکه با غرب نيز قاب افتضاحها پيش رفت و

3-   با وجود اين، در اين مصاحبه، روی سخن رفسنجانی با غرب و بخصوص آمريکا است که اگر مرا رها کنيد، ايران به دامان شوروی می افتد اين تاکتيک به کلی ابلهانه نيست، زيرا سبب شده است آمريکا حاضر نشود به تنهايی عمل کند و همچنان اصرار دارد که با موافقت روسيه عمل کند اما تا بخواهی خطرناک است، زيرا تعيين سرنوشت کشور را به تمامه در اختيار دو قدرت بزرگ می گذارد. با توجه به سوابقی نظير قرارداد و کميسيون قيمومت، خيانت آميزتر از اينکار در تصور نمی توان آورد و

4-   دوران « نه شرقی و نه غربی» مدتها است که به پايان رسيده است و استبداد فراگير به همان سياست رژيم شاه بازگشته و برای بقای خود، به « شرقی» و «غربی» هر دو باج می دهد و

5-   رژيم می داند افکار عمومی وجود دارد و انعقاد «قرارداد دفاعی با روسيه را خيانتی آشکار و غيرقابل تحمل تلقی می کند. قراردادهای نفتی که همچنان محرمانه اند و کشيدن لوله نفت به روسيه برای صدور آن از طريق دريای سياه و حالا هم قرارداد دفاعی، يعنی تبديل شدن ايران به ايرانستان شوروی!

    افکار عمومی بجای خود، جناحهای مختلف رژيم نيز اين عمل را بر «جاپای امريکا» نخواهند بخشيد.

   جز کيهان لندن که بقصد « ضد اطلاعات» بوجود آورده اند، کسی نيست که نداند رژيم شاه سابق نيز به هر دو طرف به نسبت تناسب قوايش در ايران و منطقه و جهان، باج می داد. در آن رژيم نه تنها قرارداد  1919 لغو نشود (اگر لغو شده بود چه حاجت به لغو مجدد داشت؟) بلکه بر وفق قرارداد مرزی، نقاط ديگری از خاک کشور ما به روسها داده شد. بازرگانی خارجی ما با بلوک روسيه به 20 درصد آن رسيد و خريدهای نظامی رو به افزايش گذاشت و دربارة اکتشاف و استخراج نفت نيز موافقتها بعمل آمدند.

     در دولت بازرگان، پس از استعفای دکتر سنجابی، بازرگان از بنی صدر دعوت کرد مقام وزارت خارجه را بپذيرد. بازرگان سه شرط در کار آورد و بنی صدر نپذيرفت و بنی صدر نيز شرايطی در کار آورد که بازرگان نپذيرفت. چه بسا اگر آن شرايط پذيرفته می شدند ريگانيان زمينه بدست نمی آوردند طرح بردن شاه به امريکا و گروگانگيری را در ايران به اجرا بگذارند.

    بهر رو، پس از تصرف سفارت آمريکا، وقتی بار ديگر سرپرستی وزارت خارجه به بنی صدر پيشنهاد شد، او پرسيد بنا بر حل مسئله اشغال سفارت و گروگانها هست يا نيست؟ پاسخ شخص خمينی و شورای انقلاب و « دانشجويان پيرو خط امام» اين شد که هست! علاوه بر اين، بنی صدر شرط کرد که وزارتخارجه را برای انجام دو هدف متناسب کند:

1-     رها کردن کشور از قيد قراردادهايی که با استقلال کشور ناسازگارند و

2-     ايجاد سياستی جهانی که قادر به مهار چند مليتی ها باشد.

   و در شمار اولين کارها که به انجام برد، مصوبه ای بود که به تصويب شورای انقلاب رساند و به اجرا گذاشت. اين مصوبه قانون  پيمان امنيت متقابل با امريکا و فصول پنج و شش قرارداد با روسيه را الغا می کرد و به عنوان وزير دارايی، قراردادها و موافقتهای مخالف استقلال کشور را يکی پس از ديگری الغا کرد.

    از آن زمان تا  امروز، روسيه يک يادداشت دو خطی نيز در ابراز مخالفت با لغو قرارداد، نفرستاده است. در دو مورد، يکی مورد تجاوز نظامی امريکا از راه فرستادن نيروهای کماندويی (داستان طبس) و ديگری تجاوز نظامی عراق، نه اشاره ای به وجود آن قرارداد کردند و نه بر وفق آن، قدمی برداشتند. به سخن ديگر، لغو قرارداد را پذيرفته اند.

    با توجه به واقعيتهای بالا، در حرفهای رفسنجانی، چندين خطا و خيانت وجود دارند:

1-   وی مقامی نيست که کمتر حق اظهار و اقدام رسمی در اين زمينه را داشته باشد. اظهار وی خلاف قانون اساسی و مغاير استقلال کشور است.

2-   وقتی می گويد قرارداد را ما يکطرفه لغو کرديم و صحبت از «قرارداد دفاعی جديد» به ميان می آورد، به روسها امتياز وعده می دهد: نه تنها نفت شمال و جنوب را در اختيار شما می گذاريم،  بلکه با عقد قراردادی به شما امکان دفاع از « منافع خودتان در ايران» نيز می دهيم! اين حرفها يا جدی هستند و يا برای ترساندن آمريکايی ها و جلب توجه آنها به لزوم حمايت قاطع از «جاپاهای خود» در ايران زده شده اند، به هر دو تقدير خائنانه هستند.

3-   در جهانی که « ايدئولوژی ها» آرمانخواهی را يکسره فدای جبرها می ساختند و انسان را تا حد يک آلت حقير می گرداندند و نسلهای جوان را در سکون تباه می ساختند، در همه جا حرکتهای تندی روی دادند. اين حرکتها در ايران و بدست نسل جوان، انقلابی بزرگ شد اين انقلاب پيروزی آرمانخواهی، پيروزی آرمانها و انديشه های بزرگ بر جبر « ايده » های برخاسته از جبر پرستی بود. انقلاب پديده جهانی است و بدين خاطر است که از فردای انقلاب، بحران « ايدئولوژی» جهان گير شد و انسانيت امروز را به تکاپو برانگيخت. جهان امروز را نسلی بزرگ با آرمانهای بزرگ بايد تا با بعثتی و رنسانسی از بحران بدرآيد. نسل امروز در پی طرح تمدنی است که جهانی باشد و به همه انسانها امکان بدهد، در آزادی رشد کنند.

    آرمانهای آزادی و استقلال و رشد و ايجاد سياستی جهانی بر اساس موازنه عدمی و اسلامی که رها از يونان زدگی، به مثابه اين طرح تمدنی عرضه می شد، انقلاب را برای نسل بزرگ ممکن ساخت و با انقلاب، چه بخواهند و چه نخواهند، جهان وارد عصر ديگری گشت.

    برای مهار کردن نسل بزرگ و متوقف کردن چرخ حرکتی جهانی بود که قدرتهای جهانی به سراغ زدوبند با « ميانه روها» يا منحط ترين و نادان ترين تمايل زورپرست رفتند و با آنها «معامله» های پرافتضاحی را انجام دادند که يکی پس از ديگری افشا می شوند.

   هر سه تمايل زورپرست، نادانی خود را به جامعه نسبت می دهند و در گذشته ای عفونت زا در جا می زنند. می گويند مردم نادانند پس ...

 

چون مردم نادانند پس:

    گذشته از رژيم خمينی، و حتی نزد عده ای در درون رژيم و نيز نزد عده ای از ايرانيان مقيم خارج، نظری وجود دارد مبنی بر اينکه:

1-   قرارداد نفت شمال با روسها و کشيدن لولة نفت از جنوب ايران به دريای سياه، معنايی جز اين نمی دهد که رژيم خمينی کنترل تمامی نفت ايران را به روسيه کمونيست می سپارد!

2-   ساختمان فرودگاه و تأسيسات هوايی با همکاری روسها در بندر چاه بهار، نه فقط کار محاصره پاکستان و افغانستان را توسط روسها تکميل می کند، بلکه زمينه تجزيه بلوچستان را بدست روسها فراهم می آورد.

3-     ساختمان راه آهن بندرعباس به مرز روسيه، فراهم آوردن کوتاهترين راه دسترسی روسها به خليج فارس با پول و کار ايرانی است!

4-   خمينی در نجف چند نوبت با حيدرعلی اف، معاون وقت ک.گ.ب و ژنرال پناهيان ديدار داشته و بنا بر اين از اول « هم شرقی و هم غربی» بوده و برای رسيدن به قدرت، بهر دو طرف قول هر امتياز را که بخواهند داده است!

5-   سپاه پاسداران از روی الگوی روسی ساخته شده است و بهمان قصد که در دوره قاجار قشون قزاق بوجود آمد، بوجود آمده است تا بسود روسها استقلال ايران را از بين ببرد. اين نگرانی کاملاٌ بجا است که روزی کودتايی از نوع حبشی بدست فرماندهان سپاه انجام بگيرد!

6-   با توجه به واقعيتهای بالا و واقعيتهای ديگر، ايران از درون به جنبش در نمی آيد. ای بسا در انتظار اين جنبش، شاهد از بين رفتن کامل آزادی و استقلال کشور نيز بگرديم. مهمترين واقعيتهای ديگر، اينها هستند. ملت ايران رشيد و بالغ نيست که منافع خود را تشخيص دهد و مانند ملل زنده عالم برای حفظ منافع ملی، قيام کنند. اگر بر حسب اتفاق از داخل به جنبش درآيد، باز هم مانند سابق، از چاله در نيامده به چاه افتاد و گرفتار حکومتی خونخوارتر و شيادتر از اين طايفه خواهند شد.

     مشروطه را انگلستان به ايران آورد. رضا شاه را انگلستان به ايران تحميل  کرد. ايران را بر خلاف ميل مردمش، انگلستان و امريکا و روسيه در جنگ جهانی دوم اشغال کردند. روسها را از آذربايجان آمريکاييها بيرون کردند. محمد رضا شاه را انگلستان در بحبوحه جنگ دوم به سلطنت رساند. کودتا بر ضد مصدق را انگليسيها و امريکاييها ترتيب دادند. باز محمدرضا شاه را خودشان بيرون کردند و خمينی را آوردند. حالا چگونه يک ملت ذليل و زبونی که اينهمه صدمات مالی و جانی ديده است، می تواند از درون شورش کرده و آزادی و استقلال خود را بدون کمک خارجی بدست آورد؟

7-   کسانی که امروز بر ايران حکومت می کنند و از پشتيبانی کامل روسيه کمونيست برخوردارند، در سفاکی و بيرحمی دست خونخوارترين حکومتهای جهان را از پشت بسته اند. اينها برای رسيدن به قدرت تنها در يک فقره 400 نفر زن و بچه و کودک شيرخوار کارگران فقير ايرانی را در آبادان زنده زنده سوزاندند. امروز با در دست داشتن حکومت و قدرت و در اختيار داشتن 400 هزار مزدوران مسلح که آنها را به انواع و اقسام سلاح مدرن مجهز کرده اند و به نامهای سپاه و کميته و بسيج و ثارالله و ... ، بجان مردم انداخته اند، چگونه اجاز می دهند مردم خسته و ناتوان و بی يار و ياور ايران از داخل شورش نمايند و آزادی و استقلال خود را بر خلاف ميل اتحاد جماهير شوروی، متحد بزرگ فعلی رژيم ايران بدست آورند؟

    با توجه به امور بالا، معتقدند که آزادی و استقلال ايران جز با کمک  يک دولت مقتدر خارجی ميسر نمی شود. اين دولت نيز جز امريکا نمی تواند باشد. هنوز مردم ايران و رهبران مخالفين بدرستی مطلع نيستند و نمی دانند که در نتيجة حکومت هفت ساله خمينی، نه فقط ايران تا حلقوم در کام روسيه رفته بلکه نفوذ روسيه در تمام کشورهای خاورميانه ده برابر شده و کشتيهای جنگی روس در آبهای خليج فارس جولان می دهند ... فقط آمريکاست که با اعزام کشتی های جنگی و مجهز ساختن اروپای غربی به اهميت خطر پی برده و خود را برای دفاع از منافع غرب در اين منطقه از جهان آماده کرده است. لذا بدون کمک اين دولت، هيچ نهضت ملی و شورش و جنبش مردمی در ايران قادر نمی شود آزادی و استقلال را به ايران بازگرداند.

   اين نظر بر توانايی قدرتهای جهانی و نادانی و ناتوانايی مردم ايران بناگرفته است. بنابراين دو پايه اين نظر را موضوع بحث قرار می دهيم. بسياری از مبانی نظر، ذهنی و اغلب وارونه واقعيت هستند. آسان اين است که اين مبانی را پيش بکشيم و بگوييم معاون وزارت دفاع امريکا می گويد روسها بخاطر سياست دوپهلويشان نفوذ خود را در منطقه ما از دست داده اند و البته آنها بهتر از شما موقعيتهای خود و رقيبشان را می شناسند و يا که نه تنها اروپا را تجهيز نمی کند بلکه در هفت دسامبر با روسيه قراردادی امضاء می کند که بنابرآن بار هزينه های دفاعی بر دوش اروپا می افتد و اروپاييان خود با تلخی اين واقعيت را باز می گويند و البته بهتر از صاحبان اين نظر موقعيت خود را می شناسند. از اين آسانتر اين بود که بپرسيم اين نظر، چشم به اقدام امريکا دوختن، جز اين فسادها و افتضاحها که بيشتر از يک سال است خوراک روزمره مطبوعات و اشتغال شبانه روزی افکار عمومی جهان شده و سبب ادامه جنگی ويرانگر گشته، چه نتيجه ای به بار آورده است؟ چرا با اينهمه دست از اين پندارهای حقارت آميز بر نمی داريد؟ چرا به خود باور نمی آوريد و چرا به استقلال به حرکت در نمی آييد؟ مگر نه اگر نتيجه نگرفتيد، دست کم بزرگی را از کام شير جسته ايد؟

    بر آنيم که کار سخت بکنيم و ببينيم هسته عقلانی اين نظر کدام است. زيرا علم می گويد پوچ ترين نظرها تا وقتی هسته ای عقلانی نداشته باشد، قابل تصور نمی شوند و به بيان در نمی آيند. برای يافتن آن هسته عقلانی، بايد بپرسيم اين نادانی و ناتوانی مايه و علت کدام است؟ صاحبان اين نظر و نيز  سلطنت طلبان پاسخ مشترکی به اين پرسش می دهند. می گويند از زمانی که ايرانی فراموش کرد قبل از مسلمان بودن، قبل از مسيحی بودن، قبل از مارکسيست بدن و ...، ايرانيست، ايران روی به ضعف گزارد و نادانی و ناتوانی مردم از اين ضعف مايه می گيرد. آنها که تعصب ضد اسلامی دارند می گويند اينهمه بلا با اسلام بر سر ايران آمد زيرا اين دين بود که تقدم ايرانيت را بر هر باوری منکر شد.

     باز کار آسان اينست که بگوييم دو شعار، يکی « ماقبل از آنکه مسلمان باشيم ايرانی هستيم» و ديگری « دين از سياست جداست» را فراماسونها طرح کردند. آسانتر از آن اينست که بگوييم پوپر در « جامعه باز و دشمنانش» شرح می کند که در غرب اين شعار بر دوام از سوی جانبداران ديکتاتوری، بخصوص طرفداران استبداد توتاليتر، برضد دمکراسی مورد استفاده قرار گرفته است. در يونان قديم، با اين شعار بود که دشمنان دمکراسی، با خارجيان ساختند و با به کشور خود کشاندن قوای خارجی، استبداد سياهی را حاکم کردند. استبدادی که ظرف چند ماه به اندازه ده سال جنگی که آتن بدان گرفتار بود، آدم کشت! و آسانتر از آسان اينست که بگوييم آنها که به خدمت سيا در آمدند و قشون عراق را به کشور خود کشاندند و وضعی را که در آنيم پديد آوردند، خيانت بزرگ خويش را در پوشش اين شعار انجام دادند و هنوز نيز خيانتهای خود را با اين شعار توجيه می کنند. اما بنای ما بر اين است که کار آسان را بگذاريم و سر وقت کار مشکل برويم و هسته عقلانی اين اشعار را بجوييم:

 

هسته عقلانی شعار « ما پيش از آنکه مسلمان باشيم ايرانی هستيم»

 

     اگر شعار را، مثل ملاتاريا، وارونه کنيم و بگوييم « ما پيش از آنکه ايران باشيم، مسلمان هستيم»، ناگزير بايد همين حق را برای مسيحيان و يهوديان و زردشتيان و باورمندان به باورهای ديگر نيز قائل شويم. و اگر اين حق را بر آنها قائل شويم، ايران همان می شود که لبنان شد و با توجه به همسايگی با روسها بر جا نخواهد ماند. زيرا هر جماعتی در مقام تزاحم، ايران را قربانی توقعات عقيده خود خواهد کرد. آيا وقتی با وارونه کردن شعار ايران بخطر می افتد، پس نتيجه نمی گيريم که شعار موضوع بحث ما صحيح است؟ کمی تأمل بايد: از خطری که با تقدم دادن به اسلام، واقعيت پيدا می کند و هم اکنون با رژيم ملاتاريا واقعيت پيدا کرده است، اين درس را می گيريم که مرامهای ايرانيان بايد بقول مدرس « وضع جامع» داشته باشند يعنی در ايرانيت يکسانی داشته باشند. آن رمز بقای ميهن عزيز ما و آن هسته عقلانی همين وحدت مرامها در ايرانيت است.

    بر واقعيتی که بدان رسيديم، واقعيت دومی بيفزاييم: « ايرانيت» بدون فکری، « ايده» ای، باوری، ارزشی، قابليت تعريف پيدا نمی کند. ايرانيت تعريف دارد. آن فکر که « ايده»، آن باور و ارزشی که ايرانيت بدان تعريف می شود را چگونه می توان از ايرانيت جدا کرد؟ چگونه می توان ايرانيت را بدون باور در تصور آورد؟ آيا طرح کنندگان اين شعار هيچگاه از خود نپرسيده اند ايرانيت را بدون انديشه ای باور شده چگونه می توان تعريف کرد؟ آيا براستی تا اين اندازه نادانند که نمی دانند ايرانيت بدون باور، سخنی ميان تهی است؟ اگر از آنها بپرسيد ايرانيت چيست؟ جز بر پايه باوری که دارند آنرا تعريف خواهند کرد؟ شبهه را قوی می گيريم و فرض می کنيم که مجذوب شعار شده اند و از توجه به واقعيت غفلت کرده اند. اميدوار می شويم که حالا توجه پيدا کرده اند که ايرانيت در باور و مرام معنا پيدا می کند و قبل از  مسلمان بودن قبل از مسيحی بودن، قبل از مارکسيست بودن و ...، ما ايرانی هستيم، خالی از معنا و دروغ است. بدينسان وقتی نه می توان باور را بر ايرانيت مقدم داشت و نه می توان بر آن مؤخر شمرد، لاجرم سخن حق اين می شود که ايرانيت و باور از يکديگر نمی توانند تفکيک بپذيرند. آيا بدين خاطر نيست که در تاريخ ما هر باوری به اين کشور راه يافته و با ايرانيت سازگاری نجسته از بين رفته است؟ چرا. اينکه هسته عقلانی را يافتيم و دانستيم ما ايرانيان وقتی در ايرانيت اشتراک می توانيم داشته باشيم که ايرانيت در باورهای گوناگونمان، معنايی اگر نه يکسان، نزديک به يکسان داشته باشد، ديگر نه بدينخاطر است که وقتی گروه هايی با باورهای گوناگون قيم مردم می شوند و می خواهند با کمک بيگانه قدرت را بدست آورند، منفور و مطرود می شوند؟

     باری، وقتی بر دو واقعيت بالا تناقضی را بيفزاييم که ميان اين شعار و فرض « مردم نادان و ناتوانند» موجود است، دروغ شعار روشنتر و هسته عقلانی واضحتر می گردند: در آن نوع « ملت گرايی» که در اين شعار بيان می شود، ايرانيت بدون فرض وجود ملتی است که بوجود خويش، بوجود تاريخ خويش، به تميز منابع ملی خويش و ضرورت دفاع از آن در قبال متجاوز، بوجود فرهنگ و ... خويش، وجدان روشنی يافته باشد، وجود ملتی با اين شعور و آگاهی، وجود وجدان ملی، شرط تعريف « ناسيون» و در نتيجه معنا پيدا کردن « ناسيوناليسم» است. بدون ملتی که به خود به مثابه يک ملت وجدان تاريخی و فعلی داشته باشد، ايرانيت در وجود نمی آيد. حالا بر شعار دهندگان و قائلان به نادانی و ناتوانی مردم است که بگويند آيا ملت ايران نادان و از تشخيص خوب و بد خود ناتوان است يعنی « ايرانيت» تحقق خارجی ندارد و اگر وجودی دارد در ذهن آنها است و يا ملت ايران، ملتی که يکی از کهن سالترين ملتهای روی زمين است، وجدان تاريخی دارد، وجدان ملی دارد و بسيار بيش از تشخيص خوب و بد خود شعور جمعی و آگاهی دارد و بنا بر اين ايرانيت تحقق خارجی دارد؟

    هنوز بايد درباره « نادانی و ناتوانی ملت» که وسيله توجيه سه جريان زورپرست بوده و هست، بحث کرد اين بحث را به نوبتی ديگر می گذاريم و البته در ان بحث توضيح خواهيم داد که وجدان ملی چگونه قوت و ضعف پيدا می کند و وجدان تاريخی چه نقش تعيين کننده ای در جلوگيری از زوال وجدان ملی و در نتيجه، در تداوم حيات ملی بازی می کند.

     مدرس به احمد شاه پيام داده بود آنچه ايران حفظ کرده و هر بار خطر پيش آمده مردم را يکجا به حرکت در آورده است، نه اسلام که مليت است. آيا آن روحانی آزاده مقصودش تکرار اين اشعار بوده است که ما قبل از آنکه مسلمان باشيم، ايرانی هستيم؟ قطعاً نه. سخن او البته مخالف نظر ملاتاريای امروز و بيان آن هسته عقلانی است.

    « در تاريخ ايران، آن عقايد و مرامهايی به ايران راه يافته و مقبوليت پيدا کرده اند که با وجدان ملی ايرانيان سازگار بوده و يا سازگار شده است».

    بدينقرار، هسته عقلانی آن شعار دروغ آميز و وارونه شده اينست که بنا بر اقتضای ايرانيت، اصل بر اختلاف در وحدت است. توضيح آنکه ايرانيان هر مرامی داشته باشند، بايد در ايرانيت با يکديگر وحدت داشته باشند. بدون اين وحدت نه ايران واقعيت پيدا می کرد و نه می توانست در نامساعدترين موقعيتهای ژئوپليتيک، به حيات خود ادامه دهد. اين وحدت است که تقدم دارد و اين تقدم است که زورپرستان با وارونه کردن مفهوم، از بين برده اند. از راه فريب تقدم قلابی ديگری را بجای آن نشانده و وسيله کار خود قرار داده اند.

    اينک که هسته عقلانی و تقدم ملازم با آنرا از پيرايه و انحراف زدوديم، کار ما در تشخيص سه جريان زورطلب و پی بردن بعلت تقدم بازيهاشان بسی آسان شد: هر سه جريان زورپرست مدعي اند که مردم نادانند و آنقدر اين دروغ را از هر سو تکرار کرده اند که بسياری عناصر سالم را نيز به اشتباه انداخته اند. هر سه « تقدم گرا» هستند: سلطنت طلبها به « ايرانيت (که همواره بدان کرده اند) تقدم می دهند و برای نجات ايران از چنگال « اسلام واپسگرا» بخدمت امريکا در آمدن و آوردن قوای عراق بخاک ايران و پذيرفتن عامليت سيا و ... را بر خود فرض می شمارند. توناليتاريستهای چپ، به « انقلاب اجتماعی» و تصرف قدرت توسط پيشاهنگ خلق تقدم می دهند و « انقلاب را، خود اوج اخلاق» می شمارند و برای برانداختن رژيم  «خمينی دجال» همکاری با دشمن متجاوز را واجب می شمارند و ملاتاريا به اسلام تقدم می دهد و بر آنست که « در صورت لزوم ايران و ايرانيان را قربانی اسلام بکند». و هر سه گروه دروغ می گويند. اين تقدم ها، دروغ آميز هستند: ايرانيت از باور، هيچ باوری، جدا کردنی نيست. خطر از وقتی پيدا شد که در دوره قاجار، دو جريان دينی و سياسی و در دوره بعد از جنگ، حزب توده آنرا از مرام جدا کردند و به مرام تقدم دادند. اسلاميت بر ايرانيت مقدم نيست زيرا انسان و فرهنگ و ميهن او را از اسلام جدا کنيم، کلمه ای توخالی می شود. آيا خمينی وقتی می گفت پيامبران از آنرو مبعوث شده اند که انسان را به معرفت کردگار راهبر شوند، متوجه بود که پس اسلام بايد روشی برای رشدی همه جانبه باشد و آدمی را به آن حد از رشد برساند که بدين معرفت توانا بگردد؟ آيا می فهميد که با اين سخن ادعای خود و رژيمش را درباره تقدم اسلام تکذيب می کرد؟ و بالاخره در وابستگی هيچ انقلاب اجتماعی ممکن نگشته است و اجتماع بدون ميهن کجا معنا پيدا می کند؟

   بهر رو، اين سه جريان بوده اند و هستند که بر دوام پای خارجيان را در نزاعشان بر سر قدرت، بميان کشيده اند و می کشند:

 

اگر امريکا و روسيه هنوز ار تجربه درس نگرفته اند بدانند:

 

     در فکر و رفتار شعار دهندگان، تناقضهاي بسيار ديگر وجود دارند که يکی از آنها به اهميت تناقضی است که شرح کرديم و بلکه مهمتر از آنست: اگر براستی بر اين باوريد که پيش از مسلمان بودن، ايرانی  هستيم، يا بايد بيش از هر کس ديگر نگران باشيد که در باور مشترک به ايرانيت، ترديد و تزلزلی هيچ پيش نيايد. در اين وحدت کسی خلل وارد  نکند. به سخن واضح، نه تنها نبايد پای هيچ قدرت خارجی را در امور داخلی به ميان آوريد، بلکه مراقبت تمام بکار ببريد که گرايشهای مختلف اول تکليف خود را با اين وحدت بنيادی، با اين اصل، روشن کنند. موافقت در ايرانيت اصل و ريشه حيات ملی ايرانيان و ايران است. اين ريشه را با اختلاف بر سر ايران و استقلال آن چه رسد دست آويختن به دامان بيگانه چرا بايد در خطر خشکيدن قرار داد؟ و وقتی به قدرت خارجی روی می آوريم تا بجای ما ايرانيت ما را حفظ کند، تيشه به ريشه موجوديت خود نمی زنيم؟ با اينکار وحدت بر سر اصل از بين نمی رود و گرايشهای زورپرست امکان پيدا نمی کنند تا با پيش کشيدن « تقدم اسلام» بر، « تقدم مارکسيسم» بر، « تقدم جامعه بی طبقه توحيدی» بر، « تقدم ايران» بر، درخت استوار موجوديت ميهن را از ريشه در آوردند؟ آيا وضعيتی که بعد از انقلاب پيدا کرديم نتيجه اين « تقدم گرايی» دروغين و اين وارونه سازی مفاهيم نيست؟ و به آنها که اين شعار را وسيله حمله غيرمستقيم به اسلام قرار داده اند و بدينسان می خواهند ايرانيت را با اسلاميت مقابل کنند و با حربه ايرانيت اسلاميت را از سر راه بردارند، می گوييم خوب است از تجربه درس بگيرند و گناه خود را به پای ديگران نگذارند. اين « انتگريسم اسلامی» واکنش آن انتگريسم است. شجاع و صادق باشند و رو در رو با اسلام مقابله کنند. هم زورپرستان و هم قدرتهای جهانی و غيرجهانی، بخصوص دو قدرت امريکا و روس، بدانند که در تاريخ کشور ما، بدون حتی يک مورد استثناء هر گروه، هر باور، هر عنصر فرهنگی، هر فکری وارد شده، اگر با ايرانيت سازگار نشده، ايرانيان يا آنرا طرد کرده اند و يا به تحليل برده اند. تجربه پهلويستها و مارکسيستهای دست نشانده مسکو، تجربه رژيمی وابسته به انگليس و امريکا و سازمان سياسی وابسته به روسيه و ايدئولوژيها و عناصر فرهنگی است که پس از نيم قرن که لجوجانه از انطباق با ايرانيت سر باز زدند، طرد شدند.

   ايرانيت به مثابه وجدان تاريخی و فعلی ملتی به خود، بيگمان يا قوی ترين وجدانهای سرتاسر جهان است و يا در شمار قوي ترين آنها است. اين وجدان است که حافظ ايران است. اين وجدان است که بايد ملاک قرار داد و نه در صد بيسوادی و ... اين وجدان بود که انقلاب بزرگ ايران و طرد عوامل مرگزار را ممکن ساخت و شما باز هم اين وجدان را از ياد برده ايد و چنان درباره ايران حرف می زنيد که پنداری نه ايران در شمار کهن سال ترين کشورهای تاريخ است و نه مردم آن جز به عنوان آلت نقشی دارند! اگر گروهی هستند و از راه تحقيق خود و اسطوره تواناکردن شما آمريکاييان و روسها، همه رويدادها را به اراده « کن فيکون» ساز شما نسبت می دهند، شما که خود می دانيد هر کار کرديد و نتوانستيد رژيم شاه را حفظ کنيد. شما که می دانيد اين انقلاب برای پايان بخشيدن به دوره انحطاط، دوره ای بود که ايران بازيچه بازيهای شما بود. شما آقايان روسها از تجربه لهستان پند بگيريد. نمی بينيد که در اولين فرصت مردم با رأی متين خود، رژيم دست نشانده شما را نفی می کنند؟ آيا گمان می کنيد ايرانيان با توجه به وجدان تاريخی قويشان، می گذارند چند روحانی نمای مفلوک برای حفظ قدرت، ايران را به شما بفروشند؟ می خواهيد در ايران تجربه افغانستان را تکرار کنيد يا حبشه را؟ سخن حق ما را باور کنيد: ايران نه با شما و نه با رقيب شما، هرگز قراردادهای دفاعی و نفتی و هر قراردادی که جای پايی برای شما بوجود آورد، امضاء نخواهد کرد. هر قول و قراری و هر نوشته و مصوبه ای از ناحيه هر مقامی باشد، خالی از اعتبار است. کار درست آنست که شما آقايان ريگان و گرباچف، در کنفرانس دوجانبه خود با نظری موافقت کنيد که کارشناسانتان پس از بحث های طولانی بدان رسيده اند: ايران بايد از دخالتهای هر دو قدرت جهانی بکلی برکنار بماند. چه بخواهيد و چه نخواهيد انقلاب ايران معنايی جز خروج ايران از دوران انحطاط و در آمدن ايران به صف اول حرکت به سوی عصر سومی که جهان دارد وارد آن می شود، ندارد.

     اما نسل بزرگ، نسلی که از باور به جبرهای حقارت آور رهايی جست و آرمانها و انديشه های بزرگ را برگزيد، نبايد يک لحظه از اين واقعيت غفلت کند که اين سه دسته زورپرست، به حقارت معتاد شده اند. مثل قوم موسی، اگر امريکا و روس هم نباشند، مجسمة طلايی گوساله ای را می سازند تا با پرستش آن، از خماری بدر آيند. تکانی ديگر، تکانی باز هم بزرگتر می بايد تا کشور از دست زورپرستان برای هميشه بياسايد.

 

14 آذر 1366

4 دسامبر 1987

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نادانی مردم، ايرانيت، ولايت

 

     سه جريان زورپرست، «نادانی مردم» را  وسيله کار قرار داده اند. نه در ايران که در تمامت کشورهای جهان:

-ايدئولوژی امريکايی که بخصوص در امريکای لاتين و خاور دور و خاور ميانه، وسيله کار ديکتاتورهای نظامی از جمله ديکتاتوری پهلوی ها بود، بر اين اساس مؤسس بود که مردم نادانند. واپس ماندگی سبب می شود که کشورهای دنيای سوم در چهار نوع جنگی که در جهان جريان دارند، نفله شوند چاره آن است که بخش پيش رفته جامعه و بويژه ارتش که تنها بخش پيش رفته و متشکل جامعه است، « ولو بزور کشور را به دروازه های تمدن  بزرگ برساند»!

- پيش از آن استالينيسم از اين باور مشروعيت می گرفت که روشنفکران که خاستگاه طبقاتيشان به ناگزير بورژوازی است - از اين خاستگاه می برند و پيشروترين عناصر طبقه کارگر را در حزب طراز نو طبقه کارگر را برقرار می کند. استالينيسم نظر مارکس را بطور جدی وارونه ساخت: در نظر مارکس ديکتاتوری پرولتاريا با گسترش آزاديها به ديکتاتوری بورژوازی پايان می بخشيد و با پايان گرفتن ديکتاتوری بورژوازی، دولت به مثابه ابزار حاکميت طبقه مسلط روی به زوال می گذارد. در استالينيسم، نظر به « نادانی طبقه کارگر» و طبقه های زحمتکش ديگر، ديکتاتوری پرولتاريا، به ديکتاتوری حزب بدل می شود. حزب معصوم می شود و ولايت تامه پيدا می کند و به زور از تجدد ديکتاتوری بورژوازی جلوگيری می کند و باز به زور به تحول اجتماعی شتاب می بخشد و ...

- و امروز ملاتاريا مردم را نادان می شمارد و مدعی است که اگر استبداد فراگيرش نباشد، مردم فريب می خورند و منحرف می شوند. برای جلوگيری از اين انحراف، بر عهده « ولايت فقيه» است که ولو بزور اسلام را در ايران و جهان به اجرا بگذارد؟

   تا انقلاب ايران، تحولهای انقلابی و غير آن را سازمانهای سياسی و سياسی نظامی به فرجام می رساندند. انقلابی که در آن تمامی يک ملت فعالانه شرکت کند، يکی و آنهم انقلاب ايران است. اين انقلاب بايد به افسانه نادانی مردم، پايان می داد. افسانه ای که از عصر افلاطون و ارسطو تا روزگار ما، در نظر «نخبه» ها حقيقت مطلق شمرده می شود. اما چنين نشد. اسطوره شکسته، بدست استبداد فراگير ملاتاريای نادان و بی کفايت، بست جست و بر پا گشت.

     آسان سخن اين است که بگوييم ملاتاريا و روشنفکرتاريا خطاها و خيانتهای خود را می خواهند در پرده فريبنده « مردم نادانند»، بپوشانند. آسانتر اين است که واقعيت بارز يک قرن اخير را بشهادت بخوانيم: در آزادی حتی يک امتياز، چه بزرگ و چه کوچک که مغاير استقلال کشور باشد به هيچ بيگانه ای داده نشده است. از جنبش تحريم تنباکو تا امروز، هر بار اسبتداديان نادان بوده اند که به بيگانه امتيازها داده اند و مردم بوده اند که برخاسته اند و امتيازها را پاره کرده اند. اگر مردم نادانند و «نخبه« های وابسته به بيگانه دانايند، چرا کار وارونه نمی شد و نمی شود؟ چرا مردم بيگانه را بر خود مسلط نمی کردند و نمی کنند و چرا « نخبه» ها در برابر سلطه گران نمی ايستادند و نمی ايستند؟ همين جنگ که هفت سال است ادامه دارد را مگر نه «نخبه» ها با کشاندن قشون بيگانه به کشور براه انداختند و مگر نه اگر استقامت همين « مردم نادان» نبود، ايران امروز به پنج جمهوری تقسيم شده و مسئله کرد هم با کشتار هر چه وسيعتر حل شده بود؟

   با اينحال کار ساده را با همه حقانيتی که دارد، می گذاريم و بسراغ کار مشکل می رويم و می کوشيم هسته عقلانی باور به اسطوره « مردم نادانند» را بيابيم. اما بنا بر ضرورت بحث، نخست ايرانيت را شرح می کنيم:

 

ايرانيت چيست؟

 

    قسمت اول بحث مقاله اخطار به روسيه و امريکا به اين نتيجه رسيد که ديرترين زمانها تا زمان ما، ايرانيت در همه دينها و باورها، اصلی از اصول مشترک بوده است. هر دين و باوری که با ايرانيت انطباق نجسته به ايران راه نيافته است. می گويند اسکندر به سفارش معلم خود ارسطو برای جدا کردن ايرانيان از ايرانيت، زنان ايرانی را به ازدواج مردان يونانی در آورد به شهادت تاريخ يونانيان که توطن اختيار کردند ايرانی  شدند و ايرانيان يونانی نشدند. از آن زمان تا اين زمان سلطه گران يکدم از کوشش بازنايستادند و کوش از روی قرار و قاعده آنها در دوران معاصر، با شکست رژيم پهلوی، شکست خورد.

     و آن مفهوم و آن معنايی که توانسته است دوامی تاريخی بياورد و باورهای مختلفی که پذيرفته شده اند، آنرا به مثابه اصلی مشترک پذيرفته اند، بناگزير بايد ضرورت تداوم حيات ملی بوده و اين حيات ريشه در آن باور مشترک داشته باشد. موازنه عدمی بنياد ايرانيت است و آن تعريفی از ايرانيت که بتواند در تمامت تاريخ در باورهای مختلف پذيرفته گردد، جز ترجمان اين موازنه، چه می تواند باشد؟

     با اين حال تاريخ و باورهای دينی و عرفانی پذيرفته را يک به يک مطالعه کرده و عقايد گوناگون و سير تحول آنها را پی جسته ايم. در فرهنگ مردمی بازتاب ايرانيت را سراغ گرفته ايم: نتيجه حاصل اينست که باورهای مردم با ايرانيت سازگاری نيافته اند و باورهای زيسته با ايرانيت سازگاری داشته اند و ايرانيت تعريفی يکسان و يا نزديک به يکسان در باورهای گوناگون داشته و دارد:

1-   ايرانيت با جبر سازگار نيست. در درجه اول جبر روابط قوا در مقياس جهان را بعنوان تقدير مسلط برتدبير، نمی پذيرد. نمی پذيرد که به قدرتهاي انيراني در مسائل ايرانی دخالت بايد داد. نه تنها نمی پذيرد که به عذر بزرگی قدرت انيراني بايد به سلطه اش بر کشور تن داد، بلکه نمی پذيرد که در مسائل داخلی پای قدرتهای خارجی را مستقيم يا غيرمستقيم بايد بميان آورد.

2-   بهمان اندازه که با جبر سازگار نمی شود با تفاهم سازگار می شود. فردوسی يک واقعيت تاريخی را باز می گويد وقتی هدف پهلوانان ايرانی را برداشتن مرزهايی می شمارد که زور در ميان آورده است. آشتی و صلح ميان اقوام و بنيادگذاری آموزش و پرورش و ادب و هنر بر ارزشهای جهان شمول و تهی از زور، از خاصه های ايرانيت است. اگر فلسفه و هنر و ادب ايران، زنده و هميشه جوان و نزد خودی و بيگانه آشنا هستند، بدينخاطر است که ايرانيت نه با جبر فلسفی و نه با جبر دينی و نه با جبر فرهنگی، سازگار نيست. در قلمرو و انديشه و عمل آشتی جوی است و چون تهی از زور است، زمان جاودانه دارد. جهان بين است و با جهانيان همة عصرها روی سخن دارد.

   موقعيت ژئوپليتيک ايران که همواره ايران را از سوئی مرکز برخوردها و از سوی ديگر مرکز برخورد آراء و عقايد و پيوند فرهنگها قرار می داده است نيز، آن تسليم ناپذيری در برابر قدرتهای انيرانی و اين بناگذاری آفرينش فرهنگی بر ارزشهای جهان شمول را ايجاب می کرده است و ايجاب می کند. از اينرو است که ادب و هنر ايران، دو زمينه اصلی دارد حماسه سازی برای ايران و استقلال آن و حماسه سازی برای انسان و تواناييهايش.

3-   ايرانيت مقتضی جانبداری از عدالت است و عدالت را بر اساس برابری تعريف می کند. نظر به اينکه استقلال ايران در موقعيتی که دارد و به حداکثر همگرايی و همبستگی مردمی و ملی نياز دارد، جانبدار عدالت اجتماعی است. نابرابری را به قلمرو معنوی راجع می داند (مسابقه در دانش و دادگری و پرهيزگاری و جوانمردی و ...) و قلمرو مادی را عرصه برابری می شمارد. اين قوم در تاريخ طولانی خود، گرايش به ارج گذاری به نظام طبقاتی را اقوا دليل بر پيدايش فساد در دين می شمرده است. از اين نظر و نظرهای ديگر، اديان مسيحی و يهودی و زرتشتی و عرفان و اسلامی که در ايران  زيسته اند، با مسيحيت و يهوديت و زرتشتيت و عرفان و اسلام ديگر نقاط جهان تفاوت پيدا کرده اند.

4-   باوری نادرست را از راه تکرار خواسته اند به کرسی بنشانند و آن اينکه ايرانيان همواره دينی خاص خود داشته اند. چون جدايی طلب بوده اند. يا دينی از خود خواسته ا ند و يا دين قومی ديگر را گرفته اند و به آن ويژگی ايرانی بخشيده اند پيش از اسلام دين زردتش را داشته اند و بعد از اسلام شيعه گری را ساختند و پرداختند!

    اما اينک که در « شيعه علوی» بنگری می بينی اسلام در خلوص خود از فلسفه يونانی قدرت، در رهايی خود از جبر قدرت، در خلاصی خود از فلسفه سلطه گری، در يک کلام اسلامی که از پايبند قدرت حاکم رها باشد، همان اسلام که انقلاب ايران را ممکن ساخت، اسلام محمد است. مقايسه اسلام ايرانيان با اسلام ديگران از لحاظ روابط اقوام و ملتها يک امر را به روشنی نشان می دهد: اسلام ايرانيان مخالف سلطه گری و سلطه پذيری، هر دو است. شعارش اين سخن علی است که: « ستمگر مباش ستم پذير مباش. يار ستمديده در برابر ستمگر باش». بدينسان آن اسلامی دين از خود بيگانه شد که سلطه قومی را بر قوم ديگر مشروع می گرداند.

5-   از آنجا که ايرانيت با جبر سازگار نيست، با اختيار انسان دمساز است. استبداد تاريخی نمود روابط قدرت با انيران و از نظر مردم ايران « ظلمه» و نامحرم و بيگانه است. تاريخ ايران، تاريخ مبارزه ای دائمی برای خلاصی از استبداد است. هر زمان که قدرتهای انيرانی  به درون در نيامده اند و يا در مرزها تهديد جدی بشمار نمی رفته اند، جنبش مردم به استبداد پايان بخشيده است. مردم ايران در هيچ دوره ای، هيچ استبدادی را محرم نشمرده و از خود خواسته اند و همواره عامل بيگانه را در پيدايش آن دخيل دانسته اند. تنها در شاهنامه نيست، در اوستا هم، استبداد خود بيانگر وحدت قدرت حاکم بر اهريمنان و بيگانگان است. آيا آنها که بر خلاف اصل ايرانيت، پای قشون بيگانه را به ايران کشاندند و به هر قدرت بيگانه التجاء جستند، می دانستند که عمله تجديد بنای استبداد وابسته می شوند؟

6-   ايرانيت به توانايی انسان قائل است. فلسفه ها و باورهايی که به استعداد رشد و توانمندی انسان باور ندارند، قاق شده اند. اين توانمند شناسی انسان تا بدانجا است که بسياری گمان برده اند ايرانيان قهرمان پرستند و « کيش قهرمان» بيش از هر جای ديگر جهان در ايران قوی است و چنين نيست. زيست در موقعيت ايران، به توانمندی بسيار نياز دارد و بناگزير باور به توانايی انسان از عناصر اصلی فرهنگ ايرانيان است. خمينی روزگار انقلاب يادآور توانايی انسان بود و شاه سابق بر نادانی و ناتوانی انسان اصرار می ورزيد و اين يکی از دلايل قطعی پيروزی انقلاب شد. اديان و عرفانی که در ايران دوام تاريخی آورده اند، همه به توانايي انسان باور داشته اند و يا باور آورده اند.

7-   اخلاق ناظر به ايرانيت، اخلاق جوانمردی است: اصل اساسی، وفای بعهد است. سردادن و از سر قول بازنگشتن است. بيگانه ای که از در دوستی در آيد، ميهمان است و اگر در آزمون اخلاق موفق شد، يگانه می شود و به او محرميت می دهند. زورمداری، خودی را بيگانه و نامحرم می کند و ترکش بيگانه را يگانه می سازد. ايرانيت خوشبختی ايرانی را در بدبختی هيچ قومی نمی جويد و بقول فردوسی بر آنست که از آنروز جنگ در کار آمد که زورجهان را تقسيم کرد. ايرانيت با باور به جهانی در خور است که در آن هويتهای قومی و ملی، مانع وحدت نمی شوند و وحدت هويتها را از ميان بر نمی دارد. ايرانيت باور به اختلاف در وحدت است به وحدت در اختلاف که به سلطه قومی بر قومی و استبداد واقعيت پيدا می کند، نه در ايران و نه در رابطه ايران با انيران باور ندارد. به سخن ديگر جانبدار صلح با انيران و دوستی و يگانگی در ايران است. همگرايی و همبستگی ايرانيان را ضامن استقلال آنان از سلطه جويی بيگانگان می داند. با وجود اين، ايرانيت مجموعه باورهايی است که از تجربه زندگی در اين مرز و بوم حاصل  شده و به محک تجربه زندگی روزمره، صحتش دائم زلال می جويد. بنا بر  اين می داند که قدرت به جنگ نياز دارد و جنگ حيات ملی را به خطر می اندازد. پس بايد به دفاع از خود توانا باشد و اين توانايی را دائمی بگرداند. اساس توانايی در راه ندادن به بيگانه است. جوانمردی به آن است که آدمی در درون خود به زبونی خويش و قدرت بيگانه اعتراف نکند. دشمن را که به درون دل راه ندادی و دل را که از پيروزی بر متجاوز پر کردی، سرانجام او را از پای در می آوری. استعدادها در آدمی است. اين استعدادها را که پروريد ناتوانی را به توانايی بر می گرداند و از شکست پيروزی می سازد.

   آنگاه که خود را از ياد می بری و از بيگانه تمنای ياری می کنی، در درون خود تسليم ناتواني شده ای و از شمار اهل فتوت بيرون رفته ای.

   بنابراين اخلاق، اصل بر مشارکت در خير و شرّ ها و رأی زنی، بر شورا است. مسئوليت شناسی جوهر جوانمردی است. انسان مسئوليت شناسی که در اقدام به خير، استعدادهای خويش را بکار می گيرد، جوانمرد است و آنکس که مسئوليت از ياد می برد و به اطاعت بيگانه  در می آيد، ناجوانمرد و خائن است. به دل جوانمرد ترس راه ندارد. خداپرستی از ترس نيز، خلاف فتوت است. حق، تحميل کردنی نيست و آنچه تحميل می شود، يا حق نيست و يا مراد از آن باطل است ...

8-   در نتيجه اين همه، ايرانيت با عشق به زندگی عجين است. فلسفه های تخريب و مرگ با ايرانيت تضاد بنيادی دارند. زندگی در کشوری که همواره ميدان جنگها بوده است، به اراده حيات، به قويترين باورها به حيات و نيرومندترين اراده های حيات  نياز دارد. بسا هست که ميان زندگی در زبونی اطاعت از بيگانه و عزت زندگی مستقل بايد انتخاب کرد. آن مرگی با عزت است که برای ادامه حيات مستقل و با عزت « بر بوم و فرزند و کودک و خورد و پيوند» باشد. حيات ملی را از خطر برهاند و سلطه بيگانه را ناممکن بگرداند.

     همه باورها که در تاريخ ايران تا به روزگار ما زيسته اند، در باورهای بالا يگانگی جسته اند و باورهايی که  با معانی بالا سازگار نشده اند، زوال پذيرفته اند. اين مشترکات، وجدان تاريخ ملت ايران را تشکيل می دهند. وجدان عمومی يعنی شعور و آگاهی بر عوامل زيست مستقل و مترقی در جهان امروز، از اين وجدان تاريخی، اين هويت مايه می گيرد و در آن بنيادی استوار پيدا می کند.

   وجدانهای گروه های روشنفکری قديم و جديد، در پی يونان زدگی و غرب زدگی، از وجدان تاريخی جدا و بيگانه شدند. در دوران صفوی، بر سر دين همان آمد که در دوران ساسانی آمده بود: دين، ايدئولوژی قدرت حاکم گشت. بجای آنکه عامل رشد و ارتقای وجدان عمومی در راستای وجدان تاريخی گردد، ابزار قدرت گشت. از اينرو « روشنفکران دينی» از وجدان تاريخی و از عصر صفوی بدينسو از وجدان  جهانی جدا شدند و مانع رشد وجدان عمومی و رسيدن آن به سطح وجدان جهانی و ايفای نقش پيشاهنگ در مقياس جهان شدند. وقتی غرب با قدرت نظامی از راه رسيد و بدان راه را برای هجوم فرهنگی باز کرد، روشنفکر غرب زده نيز پديدار شد. قشری که شرط روشنفکری که در غرب رعايتش واجب است را از ياد برد و وارونه آن کرد: شرط روشنفکری را بيگانگی از وجدان تاريخی يا ايرانيت شمرد. نتيجه آن، بريدگی از جامعه شد. اين جدايی «خواص» از «عوام»، يکی از عوامل انحطاط ايران شد و ماند. تا آنکه وجدان تاريخی به ياری نسل جوان آمد و سبب شد که وجدان عمومی بخطری پيدا شود که موجوديت ايران را تهديد می کرد. پيدايش روشنفکرانی که دين را از قيد و بند قدرت پرستی رها کردند و آنرا بيانگر ايرانيت و آزادی فطری انسان و مشارکت عموم مردم در مسئوليت اداره کشور و رهبری و ... کردند، موجب شد که ايران به انقلاب روی آورد.

 

وجدان عمومی از وجدانهای گروههای روشنفکری سياسی پيشی گرفت.

 

     انقلاب ايران بياری هيچ «ايدئولوژی» انجام نشد. رهايی از « ايدئولوژی»، ايدئولوژی به معنای ايده هايی که به قدرت مشروعيت می دهد و قدرت به جبر آنها را به اجرا می گذارد، عاملی مهم از عوامل انقلاب گشت. اين رهايی سبب شد که وجدان عمومی از بند تقدم اسلاميت بر ايرانيت و ايرانيت بر اسلاميت و ترقی بر استقلال و آزادی و دين و دين بر ترقی و انقلاب اجتماعی براستقلال و آزادی و ... رها گردد. بر اساس موازنه عدمی، اسلاميت و ايرانيت و آزادی و ترقی بنيادی يگانه يافته اند و همراهی جسته اند. در وجدان عمومی، هنوز نيز اين اصلها و آرمانها، همپايه و همراه هستند. اما وجدانهای گروه های روشنفکری قديم و جديد گرفتار تقدم اين اصل بر آن اصل بودند و از بخت بد، هنوز نيز گرفتارند. گروههای روشنفکری قديم و جديد به ايدئولوژی به معنای بالا باور دارند. به سخن ديگر به جبر باور دارند. تنها يک مبارزه را واقعی می دانند و آن نيز مبارزه بر سر قدرت است. از اين لحاظ با ايرانيت يا وجدان تاريخی ايرانيان، نه تنها بيگانه اند بلکه با آن مقابل و ضدند. فاجعه بزرگ زمان ما که درمانی عاجل می طلبد این است. جامعه ملی امی است يعنی از تأثيرات ايدئولوژيهای قديم و جديد - و بخصوص جديد - به مقدار زياد رها و آزاد است. در نتيجه وجدان تاريخی و بدان وجدان عموميش يکپارچه و دارای قابليت ارتقاء است. وقتی خطر لمس می شود، جامعه يکپارچه به حرکت در می آيد. انقلاب ايران و مقاومت در برابر تجاوز عراق، دو شاهد بر اين مدعی هستند.

   اما اين جدايی و در بسياری موارد، تضاد وجدانهای گروه های روشنفکری قديم و جديد با وجدان تاريخی و وجدان  عمومی، عامل داخلی مقاومت ساختهای اجتماعی و ذهنی استبداد در برابر اراده تغييری است که در جريان انقلاب اظهار گرديد. دو تغيير بايد تا ايران از استبداد بياسايد:

 

هسته عقلانی پندار « مردم نادانند»؟

 

    بحث بالا روشن ساخت که مردم ايران به همان اندازه که اُمی هستند، وجدان تاريخی و يا ايرانيتی قوی دارند. به سخن ديگر به ضرورت رشد برای ادامه حيات ملی در استقلال  و به ضرورت آزادی برای رشد، آسان پی می برند. آرمانهايی که با عناصر آن وجدان سازگاری دارند، زود درک می کنند و برای تحققشان زود به حرکت در می آيند.

   اما به دو دليل در حرکتهای خويش، براه هموار زود دست نمی يابند: يکی به دليل معلومات عمومی که در سطح متناسب با رشد در جهان امروز نيست و دو ديگر به اين دليل که ميان وجدانهای گروه های اهل دانش و فن با وجدان عمومی جريان برقرار نيست. اين وجدانها، اغلب از وجدان تاريخی نيز بريده اند. آن هسته عقلانی همين عقب ماندگی جامعه از تحول متناسب با رشد و اين بريدگی است. علاج اين دو مشکل به استمداد از بيگانه نيست. استمداد از بيگانه و استبداد تضاد را تشديد می کند و عقب ماندگی را باز هم بيشتر می گرداند. علاج اين دو به دو کار است:

1-   روشنفکران آرمانها و انديشه ها را از بند قدرت جبار بدر آورند. آزاد انديش شوند و به آزادی باور آورند. آرمانها و انديشه های سازگار با ايرانيت را بجويند. بدانند اگر بايد ايران بر جا بماند تا آنها در آن نقش خود را ايفا کنند، ايرانيت غير متغير و ثابت است. يعنی بايد بخش ثابت و جدايی ناپذير هر انديشه سياسی باشد و

2-   پس از اينکه وجدان روشنفکران با وجدان تاريخی جامعه همسو گرديد، وجدان عمومی را تا سطح متناسب با رشد ارتقاء دهند. بدين کار توانا می شوند اگر به کمک وجدان تاريخی، ايرانيت، از جبرها خلاص شوند و به ياری دانش و فنشان، جامعه به معلومات عمومی متناسب با رشد شتاب گير دست بيابد. بدينکار توانا می شوند اگر بجای فن سالاران و ديوانسالاران قدرت، نگهبانان آزادی شوند و در آزادی، ساختهای جامعه و ساختهای ذهنی مردم تغيير  کنند:

     کمی انصاف کافيست: از انقلاب مشروطيت تا انقلاب دوران ساز ما، مردم در تمامی جنبشهای آزاديخواهانه و استقلال طلبانه شرکت کرده اند و اين جنبشها با شرکت آنها به نتيجه رسيده اند. در عوض تمامی حرکتهای ضد آزادی و ضد استقلال در پی بيرون کردن مردم از صحنه و مبارزه گروه های سياسی بر سر قدرت، انجام شده اند. آيا از اين واقعيت تاريخ معاصر ايران نبايد عبرت آموخت و دست از نادان و صغير شمردن مردم برداشت؟ زمان آن هنوز نرسيده است که روشنفکران و « نخبه» ها رشد کنند و از جبر قيم و ولی شمردن خود بر « مردم نادان» دست بردارند؟ آيا ما بيش از هر چيز به آزاد شدن از باور به اسطوره  قدرت نياز نداريم؟