سر
مقاله
روزنامه
انقلاب
اسلامى در هجرت
شماره 572
تاريخ
انتشار 30 تير 1382
برابر با 21
يولى 2003
ابوالحسن
بنىصدر
خلاء
رهبرى؟
دو
پرسش با من در
ميان گذاشته
شدهاند: آيا
راست است كه
«خلاء رهبرى»
وجود دارد؟ و
چرا برغم
آنهمه
تبليغات و
مساعد بودن
شرائط، در 18
تير، در وطن،
جنبش اعتراضى
وسيع شكل
نگرفت؟ پاسخ
به پرسش دوم،
در آنچه به رهبرى
مربوط
مىشود، در
گرو پاسخ به
پرسش اول است
و اينست:
در
همان حال كه
موضعگيرى و
شعارهاى دانشجويان
و مردمى كه در
جنبش آنها
شركت مىكنند،
روز به روز،
دقيقتر و شفافتر
مىشود، در
همان حال كه
خواست مردم
ايران
پردههاى
سانسور را
مىدرد و از
جو دروغ عبور
مىكند و به
وسائل ارتباط
جمعى راه
مىيابد، در
همان حال كه
افكار عمومى
جهان، بيش از
پيش، آگاه
مىشود كه
مردم ايران
مثلث زور پرست
(ملاتاريا و
پهلوى طلبها و
گروه رجوى) را
نمىخواهند،
همچنان سخن از
اينست كه
دانشجويان و
مردم ايران
رهبرى ندارند.
قول
ليبراسيون،
روزنامه
فرانسوى، متناقض
مىنمايد:
زيرا اگر
ايرانيان اين
مثلث را
نمىخواهند،
پس خواست آنها
در بيرون از
مثلث زورپرست
قرار مىگيرد.
و اگر شعار
مىدهند:
«آزادى استقلال،
مردم سالارى»،
پس مىدانند
چه مىخواهند و
آنچه
مىخواهند،
مردم سالارى
است كه براى نخستين
بار در تاريخ
ايران، مثلث
زورپرست ديگر
دولت مدار و
صحنه گردان
سياست داخلى و
خارجى كشور
نباشد. در
صورتى كه آنچه
را ايرانيان
نمىخواهند و
نيز آنچه را
كه مىخواهند
وجدان همگانى
مردم كشور
بگردد، ايران
از تاريكيهاى
استبداد به
روشنائى
آزادى ره جسته
است. پس چرا
ليبراسيون بر
فقدان رهبرى
تأكيد مىكند؟
آيا"
رهبرى نيست
"سخنى با معنى
است؟:
واقعيت
اينست كه هر
كس خود خويشتن
را رهبرى
مىكند. حتى
وقتى مردمى سر
به فرمان «پيشوائى»
مىنهند، او
را نماد قدرت
و يا مظهر توحيدشان
در خواست يا
باورى
مىگردانند.
بنا بر اين،
از قدرت يا از
خواست و يا
باور خويش رهبرى
مىجويند. اگر
خواست يا باور
آزادى نباشد، مردم
مطيع يك رهبر،
در حقيقت، از
قدرت (= زور) اطاعت
مىكنند.
مردمى
كه از آزادى
خويش غفلت
مىكنند و
استعداد
رهبرى خود را
تابع زور
مىگردانند،
از اين واقعيت
نيز غافل
مىشوند كه
وقتى كسى
بمثابه نماد
قدرت، رهبر
شد، وارد
بيراهه بدون
بازگشتى
شدهاست. توضيح
اينكه، بطور
روز افزون، با
قدرت اينهمانى
مىجويد. بطور
روز افزون،
زور بكار
مىبرد، بطور
روز افزون،
زندگى مردم را
از اساس ويران
مىكند و بنا
بر اين، بطور
روز افزون،
مردم با او
مخالف
مىشوند.
سرانجام، اين
رهبر نگون بخت
است كه ديو
مىشود. مگر
وقتى مردم از
غفلت بدر
مىآيند و به
اين واقعيت پى
مىبرند كه رهبر
زورمدار
فرآورده
زورمدارى
آنهاست.
مردمى
كه عقلهاى
خويش را از
قدرت باورى و
زور محورى
آزاد مىكنند
و بر آزادى
خويش عارف
مىشوند،
نيز، همگرائى
خويش، در
انديشه راهنمائى
كه بيان آزادى
باشد، را در
معرفهاى آن
انديشه
راهنما ابراز
مىكنند. هر
اندازه معرفها
با بيان آزادى
اين همانتر
باشند، بيشتر
بيانگر
همگرائى مردم
در بيان آزادى
خواهند بود.
بدين قرار، در
واقع، هركس
خود خويشتن را
رهبرى مىكند.
جز اينكه نوع
اين رهبرى فردى
و جمعى را الف -
باور به قدرت
و يا عرفان بر
آزادى معين
مىكند و ب - در
جامعهها،
هيچ نوع رهبرى
ساكن و بى
حركت نيست.
نوعى كه نماد
قدرت است،
بطور روز
افزون، با
قدرت اينهمانى
پيدا مىكند و
نوعى كه مظهر
آزادى است، بطور
روز افزون، با
آزادى هوهويه
مىشود. حال
اگر در جهت و
مسير تحول هر
يك از اين دو
نوع رهبرى،
تأمل كنى
مىبينى،
افراد هر يك
از اين دو نوع،
در آغاز، اين
كه هستند،
نبودند. بنا
بر اين، ج -
"رهبرى نيست
"، سخنى بى
معنى است. در
حقيقت،
1 - بيانهاى
قدرت، در
اشكال مختلف،
نمادهاى خود
را دارند و
مثلث زور پرست
را تشكيل
مىدهند. بديهى
است كوشش آنها
اينست كه ميان
خود مدار بستهاى
را بوجود
آورند و مردم
را در آن
زندانى كنند.
چنان كه وقتى به
رأسى پشت
كردند،
ناگزير، مطيع
رأس ديگر بگردند.
اما در حقيقت،
نقش اصلى را
مردم بازى مىكنند.
جز اينكه باور
آنها به قدرت
است كه اين
مثلث را بوجود
مىآورد و
آنها را زندانى
مداربسته
مىكند.
2 - بيان آزادى
نيز وجود و
معرفهاى خود
را دارد. اما
بيان آزادى و
وجود معرفها،
رهبرى در خور
اين بيان را
بوجود نمىآورد.
همانسان كه
وجود طبيب،
طبابت نمىشود.
دردمند
مىبايد بر
درد خويش
آگاهى جويد و به
پزشك مراجعه
كند تا پزشكى
پديد آيد.
بدينسان،
مردم مىبايد
قدرت (= زور)
باورى را
بيمارى بدانند
و برآن شوند
كه اين بيمارى
را درمان
كنند، تا
گوشهاشان
بيان آزادى را
بشنوند و
چشمهاشان
معرفهاى اين
بيان را
ببينند. راست
بخواهى، فرد
فرد مردم
مىبايد بر
آزادى خويش
عارف و
استعداد
رهبرى خود را
مستقل
بگردانند تا
ببيند «آب در
كوزه بوده و
آنها گرد جهان
مىگشتهاند»:
جامعه
آزاد جامعه
ايست كه
رهبرانش،
تمامى اعضاى
آن هستند. همه
آزاد و مستقل
و همه، بر اصل
موازنه عدمى،
يا بر اصول
استقلال و
آزادى و رشد،
بر ميزان داد
و وداد،
رهبران
يكديگرند. در
چنين
جامعهاى، هر
اندازه
اينهمانى
اعضاى آن با
اصول راهنما
بيشتر، مردم
سالارى بر اصل
مشاركت
كاملتر.
اما
جامعه ما از
آن جامعه
فاصله بسيار دارد.
با وجود اين،
براى آنكه
جامعه ما
رهبرى بيانگر
آزادى و
استقلال و رشد
بر ميزان داد
و وداد را
ببيند،
مىبايد در
خود بنگرد:
شفاف
كردن آنچه را
نمىخواهيم و
نيز شفاف كردن
آنچه را كه
مىخواهيم،
خالق رهبرى ترجمان
بيان آزادى
است:
1 -
علامت قدرت
باورى اينست
كه آدمى و جمع آدميان،
خود را ناتوان
و رهبر را
نجات دهنده گمان
مىبرد و
مىبرند.
بيهوده نيست
كه قدرتمداران
خويشتن را
آزاد كننده
مىخوانند. با
آنكه تا مدتها
بعد از جنبش
همگانى مردم
ايران، به خود
ياراى ورود در
عمل را
نمىداد،
آقاى خمينى
خود را ناجى
ايرانيان از
«نظام ستم
شاهى»
مىخواند و
آقاى بوش خود
را آزاد كننده
مردم عراق از
رژيم صدام
مىنامد.
بيهوده نيست،
زيرا هر دو از
ذهنيت فردى و
جمعى مردمى
سوء استفاده
مىكنند كه
قدرت باور و در
همان حال
معتقد به
ناتوانى
خويشند و به
انتظار ناجى
نشستهاند.
اگر
نخواهند به
انتظار ناجى
بنشنند و دائم
خود را فريب
بدهند كه «كسى
نيست ما را
رهبرى كند»،
ايرانيان، هم
فرد فردشان و
هم جمع آنها،
خلق رهبرى را
مىبايد با
نگرش در خود
شروع كنند.
نخست به پرسش
من كيستم و چه
مىخواهم؟ پاسخ
شفافى بدهند.
اگر پاسخ اين
شد كه
الف - من
آنم كه
مىدانم
استعدادها و
توانائيهايى
دارم و
مىدانم كه
قدرت ويرانگر
است و هيچ شكل
از اشكال بيان
قدرت را
نمىخواهم و ب
- بيان آزادى
را مىخواهم و
ج - نمادهاى
بيان قدرت را
نمىخواهم،
آنچه
نمىخواهد را
مشخص كردهاست
و بر او است كه
در انديشه و
عمل، خويشتن
را از آن بيان
و اين رهبرى،
آزاد كند.
د - اما
آزاد شدن ميسر
نمىشود اگر
بيان آزادى را
انديشه
راهنماى
پندار و گفتار
و كردار خويش
نگرداند.
بدينسان، از
اينهمانى با
قدرت تا
اينهمانى با
آزادى
مىبايد تحول
كند. انقلابى
كه، در آن،
انسان نو زاده
مىشود، اين
انقلاب است.
2 - اما نبايد
پنداشت تغيير
هويت از بردگى
قدرت تا
آزادى، كارى
بس طولانى است
كه نه با كوشش
يك نسل كه بسا
با كوشش نسلها
نيز به انجام
نمىرسد.
بر هر
ايرانى است كه
بداند الف -
ميان قدرت (=
زور) با
آزادى، بيشتر
از تضاد،
تناقض وجود
دارد. توضيح
اينكه قدرت مجاز
است و نبود
آزادى است. با
بود آزادى،
قدرت نيست. ب -
يك دانش آموز
به دنبال
تحصيل مىرود و
تحصيل را با
آموختن حروف
الفبا آغاز
مىكند. كار
او مشكل نيست.
زيرا استعداد
آموختن يكى از
استعدادهاى
انسان است.
اما كار يك
معتاد قدرت
بسيار سخت
است. زيرا
اعتياد به قدرت
ويرانگر
انسان است در
استعدادهاى
خود و غافل
كننده او است
از آزادى و
حقوق خويش. از
اين رو، ترك
اعتياد با
معرفت بر
آزادى و حقوق
آغاز مىشود.
با شعور بر
اين واقعيت
آغاز مىشود كه
قدرت زاده
روابط قوا است
و خود به خود
وجود ندارد
اما آزادى هست
و اعتياد به
قدرت آزادى را
از ميان
نمىبرد. تنها
انسان را از آزادى
و حقوق خويش
غافل مىكند.
به سخن ديگر،
شناخت
قدرت و ترك
اعتياد به آن،
باز يافتن
آزادى و حقوق
خويش و عمل
كردن به اين
حقوق، بكار
انداختن
استعدادهاى
خويش در رشد
است. استقلال
قوه رهبرى
فردى و جمعى
اينسان بدست
مىآيد. جدائى
ناپذيرى
آزادى از
استقلال،
انسانهائى را
پديد مىآورد
كه مىتوانند
از راه مشاركت
آزاد، جامعه
خويش را اداره
كنند. رهبرى
جمعى نزديك به
رهبرى آرمانى
اين رهبرى است.
اما
3 - براى اينكه
فردى و جمعى
اين رهبرى را
پيدا كند و
كنند، هم
آنگاه كه از
خود مىپرسد و
مىپرسند: من
كيستم؟ يا
ماكيسيتيم؟
مىبايد از
خود بپرسد و
بپرسند: چرا
خود را ناتوان
مىدانم يا
مىدانيم و از
چه چيزها
مىترسم يا
مىترسيم؟ بر
جوان و بيشتر
بر جوان
دانشجو است كه
بداند از ستون
پايههاى
استبداد،
احساس
ناتوانى فردى
و جمعى است. از
ستون
پايههاى
استبداد،
ترسها هستند.
در برابر، از
ستوان
پايههاى
مردم سالارى،
احساس
توانائى و رها
شدن از
ترسهاست. بدين
قرار، آنها كه
مردم را نادان
مىشمارند و
در آنها احساس
ناتوانى و
ترسها را
القاء
مىكنند، خود
را لو
مىدهند: به
مردم سالارى
باور ندارند.
بدينسان،
اگر قرار باشد
«خلاء رهبرى» پر
شود، نخست
احساس
توانائى است
كه مىبايد بر
انگيخت، نخست
از ترسهاست كه
مىبايد
گريبان آسود.
كسى كه از
تغيير رژيم
ملاتاريا
مىترسد و
مىترساند،
كسى كه خود را
ناتوان مىداند
و جامعه را به
حفظ كشور خويش
توانا نمىداند،
مىگويد و
صريح كه رهبرى
با
ملاتارياست و جز
آن، نه تنها
رهبرى ديگرى
وجود ندارد،
بلكه پيدا
شدنش خطرناك
نيز هست!
بر
جوان، از
دانشجو و غير
دانشجوست كه
بداند:
همانطور كه
نيرو وجود
دارد و زور
وجود ندارد و
در حقيقت، زور
هيچ جز دادن
جهت ويرانگرى
به نيرو نيست،
ناتوانى نيز
وجود ندارد و
جز غفلت از توانائى
خويش نيست.
توانائى ذاتى
زندگى است. هر موجود
زندهاى
مجموعهاى از
استعدادها و
نيروهاى
محركه دارد.
كافيست رهبرى
مستقل و آزاد،
كه يكى از
استعدادهاى
آدمى است،
استعدادها و
نيروهاى
محركه را در
ويرانگرى
بكار نياندازد،
قدرت (= زور)
وجود پيدا
نمىكند و
آدمى تواناست
و رشد مىكند
و توانائى بر
توانائى مىافزايد.
از كارهاى
بزرگ، يكى
اينست كه
دانشجو،
استقلال قوه
رهبرى خويش را
با معرفت بر
آن و با تمرين
بدست آورد و
آنگاه در
جامعه جوان،
حقيقت را از
پوشش دروغ بدر
آورد تا كه انسانها
توان رهبرى
خويش را باز
يابند. تا بود و
هست، «عامه» از
قوه رهبرى
محروم تبليغ
گشته و اين
قوه خاص
نخبهها
باورانده
شدهاست. اگر
اسلام در اين
هشدار خلاصه
مىشد كه اى
انسان بدان!
«هركس خود
خويشتن را
رهبرى مىكند»
و انسانها به
خود مىآمدند
و اين رهنمود
را بكار
مىبردند،
هستى عرصه رشد
انسانهاى آزاد
و مستقل
مىگشت.
جامعهاى كه
اعضايش براى
خود قوه رهبرى
قائل نيستند،
مبارزه سياسى
را نوعى
مسابقه تلقى
مىكند ميان
دو طرف. گروهى
از اين و
گروهى از آن
طرف،
پشتيبانى
مىكنند. بنا
بر اين، آن
«خلاء رهبرى»
كه مىبايد پر
كرد، خلاء
ناشى از غفلت
از قوه رهبرى
و آلت قدرت كردن
آنست.
4 - بهوش بايد
بود! معناى
«همانطور كه
هستيد بر شما
حكومت
مىكنند»
اينست كه هركس
استقلال قوه رهبرى
خويش را از
دست داد،
آزادى خويش را
نيز از دست
دادهاست و بر
كسى كه از
استعداد
رهبرى خويش
غافل و قدر استقلال
آن را ندانسته
است، تنها
قدرت (= زور) حكومت
مىكند. رهائى
از اين حكومت
ويرانگر، با بدرآمدن
از غفلت و باز
جستن استقلال
قوه رهبرى است.
بهوش
بايد بود و از
اين فريب رها
بايد شد كه
گويا مردم
نادان و
ناتوان و غافل
از
استعدادهاى
خويش، اگر
رهبرى دانا و عادل
پيدا كنند، او
آنها را به
خير و صلاح
راهبر مىشود.
رهبرى دانا و
عادل بر جامعه
غافل از
توانائيها و
استعدادها،
بخصوص
استعداد رهبرى،
نمىتواند
حكومت كند. به
اين دليل ساده
كه تنها به
قدرت باورى
است كه آدمى
استقلال قوه
رهبرى خويش را
از دست مىدهد
و آلت فعل مىشود.
در خانواده
هائى كه محور
رابطهها زور است،
آيا تعليم و
تربيت در اين
خلاصه
نمىشود كه
كودك استقلال
رهبرى خويش را
از دست بدهد و با
اطاعت از قدرت
خو كند؟
اينك
بر دانشجو است
كه نخست،
گمشده را،
استعداد رهبرى
را، باز جويد.
ممارست كند تا
اين استعداد استقلال
و آزادى ذاتيش
را باز يابد و
آنگاه هشدارى
بگردد براى
جامعه جوان:
الف -
جامعهاى كه اعضايش
استعداد
رهبرى مستقل و
آزاد ندارند، جز
تابع حكم زور
نمىشوند و ب -
در چنين
جامعهاى، هر
گروه آزاد و
مستقل و در
رشدى كه پيدا
مىشود، بر
فرض كه اداره
دولت را بدست آورد،
اگر نخواهد
آلت قدرت
بگردد، رانده
مىشود. راستى
اينست كه يا
رانده و يا از
خود بيگانه و
آلت قدرت
مىشود. بنا
بر اين، ج - راه
حل يكى است و
آن، از خود
شروع كردن
است: باز
يافتن استقلال
و آزادى عقل و
قوه رهبرى. بدين
باز جستن است
كه رهبرى
بيانگر آزادى
و استقلال و
رشد بر ميزان
داد و وداد،
ميسر مىشود. و
5 - در
خانواده
ايرانى، قدرت
محور رهبرى
است. شاخص اين
رهبرى،
تبعيضها
هستند. از
جمله اين
تبعيضها، يكى
ترسها را از
آن «كوچكترها»
و قدرت (= زور)
حامى را از آن
بزرگ ترها
گرداندن است.
در سطح كشور
نيز، ترسها از
آن جامعه است
و حامى جامعه
در برابر
ترسها، حاكمانند.
بر تمامى
جامعهها، از
مردم سالار و
غير مردم
سالار، اين
تبعيض حاكم
است. جز اينكه
در استبدادها،
از ستون
پايههاى
نظام استبدادى
است. از اين
رو، تا وقتى
جامعهاى
گرفتار
ترسهاست، اگر
هم با دولت
استبدادى
مخالف باشد،
وجود او را
بدى
مىانگارد كه
بخاطر پرهيز
از بدتر كه
واقعيت
پيداكردن
خطرهاى مايه
ترسهايند،
مىبايد به آن
تن داد.
ترساندن
حاكمان كه
رويه
شدهاست، روش
مؤثرى نيست.
زيرا، بنفسه،
غفلت از اين
واقعيت است كه
الف - تبعيض
برجاست و بنا
بر آن، نقش
حامى از آن حاكمان
مستبد است و
آنها نبايد
بترسند و ب -
نقش ترسيدن از
آن مردم است
كه بايد
بترسند. و ج - در
نتيجه، هريك
از دو طرف،
نتواند نقش
خويش را بازى
كند، رابطه
تغيير مىكند:
اگر
مردم در چنگال
ترسها
بمانند، ترساندنها
در حاكمان اثر
نمىكنند و بر
فرض كه اثر كنند،
نظام
استبدادى از
ميان نمىرود.
ترسوها جاى
خود را به
نترسها
مىدهند. اگر
مىبينيد ترساندنها
موقعيت سخت
سرترها را
تحكيم بخشيدهاست،
بدين خاطر
است. در عوض،
افشاى ضعفهاى
دولت
استبدادى و
تشخيص واقعيت
و مجاز در خطرها
كه مايههاى
ترسهاى مردم
هستند و رها
كردن مردم از
ترسها كه
نزديك به
تمامشان يا
موهومند و يا
از خطر واقعى
مايه
مىگيرند كه
استبداد است،
كار سخت بجائى
است كه پيدايش
رهبرى جامعه
آزاد و مستقل
و رها از
ترسها را ميسر
مىكند.
تبعيضهاى
ديگر كه
مهمترينشان،
اختيارها همه
از آن نخبهها
و بى
اختياريها،
همه از آن
مردم است ،
توجيه خود را
از نادانى و
ناتوانى و
فقدان قوه
رهبرى و ترسها
مىگيرند. بنا
بر اين، ولايت
مطلقه فقيه و
غير فقيه، بدون
تغييرهاى
بالا و
تغييرهائى كه
در زير مىآيند،
از ميان رفتنى
نيست. چنانكه
با انقلاب،
ولايت مطلقه
شاه و سلطنت
استبدادى وابسته
از ميان رفت و
ولايت مطلقه
فقيه جاى آن را
گرفت. با وجود
اين، تبعيض در
رهبرى، قديم است.
تبعيض بحكم
خلقت و طبيعت،
تبعيض به حكم
دين و مرام،
تبعيض به حكم
علم، تبعيض به
حكم ثروت و...،
باورى دير پا
و حاكم بر
عقلهاى قدرت
محور است. رها
كردن انسانها
از اين باور جهان
شمول، ممكن
كردن رهبرى از
نوع ديگر، رهبرى
عقلهاى آزاد و
مستقل، است.
اين رهبرى
اقبال
انسانهاى
آزاد و مستقل
است. چرا كه
آزاد شدن از
تبعيضها،
كارى است كه
به واسطه نياز
ندارد. هر
انسانى
مىتواند
خويشتن را
آزاد كند و
الگوى
انسانهاى
ديگر بگردد.
هر انسانى مىتواند
با تغيير كردن
و باز يافتن
رهبرى مستقل و
آزاد، در
جامعه خويش،
بى مايه و
پايه بودن اين
تبعيضها را
براى ديگران
مدلل كند.
بدين
قرار، براى
آنكه جنبشى
همگانى شود،
سازمانهاى
سياسى و غير
سياسى نخست
مىبايد خود
از تبعيضها
آزاد شوند و
تبعيضهاى به
سود خويش را
الغاء كنند. و
آنگاه،
تبعيضهائى را
كه بسود
حاكمان مستبد
مقررند، را،
نپذيرند. بدين
دو كار، جاى
خويش را معين
مىكنند:
بيرون رژيم
استبدادى و درون
ايران يا
مستقل از مثلث
زورپرست و
مستقل از
قدرتهاى
خارجى. به تعيين
جا، هويت خويش
را بمثابه
رهبرى آزاد و
مستقل نيز،
مشخص
مىسازند.
سازمانهاى
دانشجوئى و گروهى
كه از محدوده
رژيم
ملاتاريا
بيرون مىآيند،
بدانند كه
استقلال از
رژيم، از جمله
به الغاى
تبعيضها
انجام
مىگيرد.
براى
مثال، ولايت
مطلقه فقيه،
جعلى است در
دين كه
ملاتاريا
بسود خويش و
به زيان مردم،
برقرار كردهاست.
همان
اختيارها (=
قدرت) همه از
آن ملاتاريا و
بى اختيارى و
اطاعت از آن
مردم است. الغاى
اين تبعيض
بصرف «نه شاه
مىخوايم، نه
رهبر»، انجام
نمىگيرد.
تجربه انقلاب
بايد به دانشجويان
و سازمانهاى
دانشجوئى و
غير دانشجوئى،
درسى را كه
مىبايد،
آموخته باشد. با
وجود آنكه در
دوران
انقلاب، آقاى
خمينى تصريح
مىكرد «ولايت
از آن جمهور
مردم است»،
اينك كشور در
استبداد
مطلقه
ملاتاريا است.
ولايت مطلقه
فقيه گرچه
پيروى از
فلسفه ارسطو و
غرب زدگى
ديرين است،
اما، در هر
سرى كه اصل راهنما
ثنويت تك
محورى است، آن
سر به ولايت
مطلقه معتقد
است. بدين
قرار، براى
اينكه كار در
ستاندن ولايت
مطلقه از
ملاتاريا و از
آن خود كردن،
خلاصه نشود،
نخست
سازمانهاى
سياسى و دانشجوئى
مىبايد
سازمانهاى
آزاد بگردند و
ولايت مطلقه
از سرهاى
اعضاى آنها،
بيرون برود.
آنگاه، محيط
دانشگاهها
مىبايد محيط
تمرين رهبريهاى
آزاد و مستقل
بگردد.
پرداختن به
اين تمرين، نه
قابل جلوگيرى
و نه سانسور
شدنى است. هر
زمان
سازمانهاى
سياسى و
دانشجوئى
توانستند بنا
را بر شركت
مردم - و نه
اطاعت آنها -
در رهبرى
بگذارند، روش
سخن گفتن با
عموم دانشجويان
و مردم را
يافتهاند. از
آن پس، جنبش مىتواند
همگانى بگردد
و انقلاب از
استبداد به
آزادى و مردم
سالارى، از
راه خشونت
زدائى، تحقق
پيدا كند. و
6 - دو مقايسه
از موانع
شكلگيرى
رهبرى ترجمان بيان
آزادى و
استقلال
هستند:
* ايران
تافته جدا
بافته نيست.
در سطح
كشورهاى
منطقه،
استبداد
ملاتاريا
بشدت استبداد
در كشورهاى
ديگر نيست.
آنها كه در
مقام توجيه
فعاليت سياسى
در محدوده
رژيم اين ادعا
را مىكردند،
حالا به گمان
خود، سطح توقع
خويش را بالا
برده و
خواستار
دموكراسى در
حد تركيه
شدهاند!
* مقايسه
با غرب و
الگوى بى نقص
انگاشتن مردم
سالارى غرب از
سوى گروهى و
پرنقص شمردن
آن از سوى
گروه ديگرى.
گروه اول تقليد
از غرب را
واجب
مىشمارد و
گروه دوم بى
فايدگى مردم
سالارى را
تبليغ مىكند.
اما هر
دو مقايسه،
خود فريبى و
از مسئوليت
گريزى هستند.
اين دو مقايسه
از موانع قوت
گرفتن رهبرى
ترجمان آزادى
و استقلال و
رشد بر ميزان
داد و وداد
است. زيرا الف -
مردم سالارى
بر اصل روابط
قوا يك چيز
است و مردم
سالارى بر اصل
موازنه عدمى
يا وضعيت نه
مسلط و نه زير
سلطه يا رابطه
خالى از اكراه
يك چيز ديگر
است. قديمىترين
مردم
سالاريها در
سرزمينهاى ما
و مردم سالارى
بر اصل مشاركت
بودهاند. بنا
بر اين، ما
مىتوانيم بى
كران لااكراه
را به مردم
سالاردى كه
ايجاد
مىكنيم،
بدهيم.
مردم
سالارى كه در
آن، بيانهاى
قدرت ،انديشههاى
راهنما
هستند،
همواره آن
بيانى حاكم
مىشود كه به
نيازهاى در
تغيير قدرت
بهتر پاسخ
مىدهد.
همانسان كه
مىبينيم،
نبود بيان آزادى،
راه به قدرت
رسيدن امثال
بوش و شارون و
برلوسكنى را
باز مىكند.
مابايستى
مردم سالارئى
بسازيم كه در
آن، بيان
آزادى اصل
راهنما بگردد.
آن انديشه
راهنماى نوى
كه جهان در
انتظار آنست،
بيان آزادى
است و ما
مىتوانيم آن
را به جامعه
انسانى
پيشنهاد كنيم.
ب - تكرار كنيم
كه مردم
سالارى با
توانائى، با
توانائى خلق و
ايجاد آغاز
مىشود. مردم
سالارى فرهنگ
و فرهنگ خلق
است نه تقليد.
با تقليد از
غرب، مردم
سالارى بوجود
نمىآيد
چنانكه در
پايان يك قرن
تقليد بوجود
نيامدهاست. ج
- از جمله
خاصههاى
رفتار بر وفق
بيان آزادى،
رها كردن
رفتار خاص
جامعه قدرت
مدار كه
سنجيدن حق به
مرد يا زن است
و رويه كردن
سنجيدن مرد يا
زن به حق است.
بنا بر اين،
در جامعهاى
كه ارزش انسان
را به قدرت
نمىسنجند و
ارزش او را به
حق مىسنجند،
مردم سالارى و
فرهنگ آن پديد
آمدهاست. آن
فرهنگى كه
مىتواند
الگوئى جهان
شمول بگردد و
هر جامعهاى و
در هر جامعهاى،
هر فردى رفتار
خويش را با آن
بسنجد، اين فرهنگ
است. چرا كه
حقوق فردى و
جمعى انسانها
- كه شامل حقوق
معنوى نيز
مىشود - هستى
شمول هستند. به
عمل درآوردن
اين حقوق،
تقليد كردنى
نيست. چرا كه
هركس كه از
غفلت بدر آيد
و بر حقوق
خويش عارف
بگردد واز
آزادى و حقوق
خويش برخوردار
بشود، فرهنگ
آزادى را
مىيابد. وجود
الگو تنها نقش
هشدار و انذار
دهنده را ايفا
مىكند. از
اين روست كه
حتى اگر يك تن
بيان آزادى را
انديشه
راهنما كند،
از آنجا كه ترجمان
انسان در
آزادى و حقوق
ذاتى او است،
وجدان
انسانها به
آزادى و حقوق
خويش مىشود.
بشرط آنكه چون
يونس بى صبر
نباشد و چون
ايوب شكيبا
باشد.
بدين
قرار، بر فرض
كه رهبران
وجود داشته
باشند، رهبرى
مردم سالار
پديد نمىآيد
مگر آنكه
جوان، از
دانشجو و غير
دانشجو
،نپندارد كه
مردم سالارى
دستگاهى است
كه بايد از
غرب وارد و
نصب كرد. مردم
سالارى خلق و ايجاد
است و مىبايد
توانائى آن را
كه در انسانها
هست، بياد
آورد و بكار
گرفت. از
زمانى كه آدمى
دانست حقوق او
ذاتى حيات
اويند و اين
اوست كه
مىتواند اين
حقوق را به
عمل درآورد،
از زمانى كه
زندگى روزانه
خود را با حقوق
انسان سنجيد و
زندگى را عمل
به حقوق
گرداند، مردم
سالارى را بنا
نهاده و آن
رهبرى را يافته
است كه، پيش
از آن، گمان
مىبرد جايش
خالى است و
بسا با شگفتى
خود را در آن
رهبرى شريك
مىيابد.
نوبتى
ديگر، مطالعه
رهبرى را از
ديدگاه مردمى
كه گمان
مىبرند «خلاء
رهبرى» وجود
دارد، پى
خواهم گرفت.