سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامى در هجرت شماره 572

 

 تاريخ انتشار 30 تير 1382 برابر با 21 يولى 2003

 ابوالحسن بنى‏صدر

 

 خلاء رهبرى؟

 

     دو پرسش با من در ميان گذاشته شده‏اند: آيا راست است كه «خلاء رهبرى» وجود دارد؟ و چرا برغم آنهمه تبليغات و مساعد بودن شرائط، در 18 تير، در وطن، جنبش اعتراضى وسيع شكل نگرفت؟ پاسخ به پرسش دوم، در آنچه به رهبرى مربوط مى‏شود، در گرو پاسخ به پرسش اول است و اينست:

     در همان حال كه موضعگيرى و شعارهاى دانشجويان و مردمى كه در جنبش آنها شركت مى‏كنند، روز به روز، دقيق‏تر و شفاف‏تر مى‏شود، در همان حال كه خواست مردم ايران پرده‏هاى سانسور را مى‏درد و از جو دروغ عبور مى‏كند و به وسائل ارتباط جمعى راه مى‏يابد، در همان حال كه افكار عمومى جهان، بيش از پيش، آگاه مى‏شود كه مردم ايران مثلث زور پرست (ملاتاريا و پهلوى طلبها و گروه رجوى) را نمى‏خواهند، همچنان سخن از اينست كه دانشجويان و مردم ايران رهبرى ندارند.

      قول ليبراسيون، روزنامه فرانسوى، متناقض مى‏نمايد: زيرا اگر ايرانيان اين مثلث را نمى‏خواهند، پس خواست آنها در بيرون از مثلث زورپرست قرار مى‏گيرد. و اگر شعار مى‏دهند: «آزادى استقلال، مردم سالارى»، پس مى‏دانند چه مى‏خواهند و آنچه مى‏خواهند، مردم سالارى است كه براى نخستين بار در تاريخ ايران، مثلث زورپرست ديگر دولت مدار و صحنه گردان سياست داخلى و خارجى كشور نباشد. در صورتى كه آنچه را ايرانيان نمى‏خواهند و نيز آنچه را كه مى‏خواهند وجدان همگانى مردم كشور بگردد، ايران از تاريكيهاى استبداد به روشنائى آزادى ره جسته است. پس چرا ليبراسيون بر فقدان رهبرى تأكيد مى‏كند؟

 

 آيا" رهبرى نيست "سخنى با معنى است؟:

 

       واقعيت اينست كه هر كس خود خويشتن را رهبرى مى‏كند. حتى وقتى مردمى سر به فرمان «پيشوائى» مى‏نهند، او را نماد قدرت و يا مظهر توحيدشان در خواست يا باورى مى‏گردانند. بنا بر اين، از قدرت يا از خواست و يا باور خويش رهبرى مى‏جويند. اگر خواست يا باور آزادى نباشد، مردم مطيع يك رهبر، در حقيقت، از قدرت (= زور) اطاعت مى‏كنند.

      مردمى كه از آزادى خويش غفلت مى‏كنند و استعداد رهبرى خود را تابع زور مى‏گردانند، از اين واقعيت نيز غافل مى‏شوند كه وقتى كسى بمثابه نماد قدرت، رهبر شد، وارد بيراهه بدون بازگشتى شده‏است. توضيح اينكه، بطور روز افزون، با قدرت اينهمانى مى‏جويد. بطور روز افزون، زور بكار مى‏برد، بطور روز افزون، زندگى مردم را از اساس ويران مى‏كند و بنا بر اين، بطور روز افزون، مردم با او مخالف مى‏شوند. سرانجام، اين رهبر نگون بخت است كه ديو مى‏شود. مگر وقتى مردم از غفلت بدر مى‏آيند و به اين واقعيت پى مى‏برند كه رهبر زورمدار فرآورده زورمدارى آنهاست.

      مردمى كه عقلهاى خويش را از قدرت باورى و زور محورى آزاد مى‏كنند و بر آزادى خويش عارف مى‏شوند، نيز، همگرائى خويش، در انديشه راهنمائى كه بيان آزادى باشد، را در معرفهاى آن انديشه راهنما ابراز مى‏كنند. هر اندازه معرفها با بيان آزادى اين همان‏تر باشند، بيشتر بيانگر همگرائى مردم در بيان آزادى خواهند بود. بدين قرار، در واقع، هركس خود خويشتن را رهبرى مى‏كند. جز اينكه نوع اين رهبرى فردى و جمعى را الف - باور به قدرت و يا عرفان بر آزادى معين مى‏كند و ب - در جامعه‏ها، هيچ نوع رهبرى ساكن و بى حركت نيست. نوعى كه نماد قدرت است، بطور روز افزون، با قدرت اينهمانى پيدا مى‏كند و نوعى كه مظهر آزادى است، بطور روز افزون، با آزادى هوهويه مى‏شود. حال اگر در جهت و مسير تحول هر يك از اين دو نوع رهبرى، تأمل كنى مى‏بينى، افراد هر يك از اين دو نوع، در آغاز، اين كه هستند، نبودند. بنا بر اين، ج - "رهبرى نيست "، سخنى بى معنى است. در حقيقت،

 1 - بيانهاى قدرت، در اشكال مختلف، نمادهاى خود را دارند و مثلث زور پرست را تشكيل مى‏دهند. بديهى است كوشش آنها اينست كه ميان خود مدار بسته‏اى را بوجود آورند و مردم را در آن زندانى كنند. چنان كه وقتى به رأسى پشت كردند، ناگزير، مطيع رأس ديگر بگردند. اما در حقيقت، نقش اصلى را مردم بازى مى‏كنند. جز اينكه  باور آنها به قدرت است كه اين مثلث را بوجود مى‏آورد و آنها را زندانى مداربسته مى‏كند.

 2 - بيان آزادى نيز وجود و معرفهاى خود را دارد. اما بيان آزادى و وجود معرفها، رهبرى در خور اين بيان را بوجود نمى‏آورد. همانسان كه وجود طبيب، طبابت نمى‏شود. دردمند مى‏بايد بر درد خويش آگاهى جويد و به پزشك مراجعه كند تا پزشكى پديد آيد. بدينسان، مردم مى‏بايد قدرت (= زور) باورى را بيمارى بدانند و برآن شوند كه اين بيمارى را درمان كنند، تا گوشهاشان بيان آزادى را بشنوند و چشمهاشان معرفهاى اين بيان را ببينند. راست بخواهى، فرد فرد مردم مى‏بايد بر آزادى خويش عارف و استعداد رهبرى خود را مستقل بگردانند تا ببيند «آب در كوزه بوده و آنها گرد جهان مى‏گشته‏اند»:

    جامعه آزاد جامعه ايست كه رهبرانش، تمامى اعضاى آن هستند. همه آزاد و مستقل و همه، بر اصل موازنه عدمى، يا بر اصول استقلال و آزادى و رشد، بر ميزان داد و وداد، رهبران يكديگرند. در چنين جامعه‏اى، هر اندازه اينهمانى اعضاى آن با اصول راهنما بيشتر، مردم سالارى بر اصل مشاركت كاملتر.

       اما جامعه ما از آن جامعه فاصله بسيار دارد. با وجود اين، براى آنكه جامعه ما رهبرى بيانگر آزادى و استقلال و رشد بر ميزان داد و وداد را ببيند، مى‏بايد در خود بنگرد:

 

 شفاف كردن آنچه را نمى‏خواهيم و نيز شفاف كردن آنچه را كه مى‏خواهيم، خالق رهبرى ترجمان بيان آزادى است:

 

 1 -  علامت قدرت باورى اينست كه آدمى و جمع آدميان، خود را ناتوان و رهبر را نجات دهنده گمان مى‏برد و مى‏برند. بيهوده نيست كه قدرتمداران خويشتن را آزاد كننده مى‏خوانند. با آنكه تا مدتها بعد از جنبش همگانى مردم ايران، به خود ياراى ورود در عمل را نمى‏داد، آقاى خمينى خود را ناجى ايرانيان از «نظام ستم شاهى» مى‏خواند و آقاى بوش خود را آزاد كننده مردم عراق از رژيم صدام مى‏نامد. بيهوده نيست، زيرا هر دو از ذهنيت فردى و جمعى مردمى سوء استفاده مى‏كنند كه قدرت باور و در همان حال معتقد به ناتوانى خويشند و به انتظار ناجى نشسته‏اند.

     اگر نخواهند به انتظار ناجى بنشنند و دائم خود را فريب بدهند كه «كسى نيست ما را رهبرى كند»، ايرانيان، هم فرد فردشان و هم جمع آنها، خلق رهبرى را مى‏بايد با نگرش در خود شروع كنند. نخست به پرسش من كيستم و چه مى‏خواهم؟ پاسخ شفافى بدهند. اگر پاسخ اين شد كه

 الف - من آنم كه مى‏دانم استعدادها و توانائيهايى دارم و مى‏دانم كه قدرت ويرانگر است و هيچ شكل از اشكال بيان قدرت را نمى‏خواهم و ب - بيان آزادى را مى‏خواهم و ج - نمادهاى بيان قدرت را نمى‏خواهم، آنچه نمى‏خواهد را مشخص كرده‏است و بر او است كه در انديشه و عمل، خويشتن را از آن بيان و اين رهبرى، آزاد كند.

    د - اما آزاد شدن ميسر نمى‏شود اگر بيان آزادى را انديشه راهنماى پندار و گفتار و كردار خويش نگرداند. بدينسان، از اينهمانى با قدرت تا اينهمانى با آزادى مى‏بايد تحول كند. انقلابى كه، در آن، انسان نو زاده مى‏شود، اين انقلاب است.

 2 - اما نبايد پنداشت تغيير هويت از بردگى قدرت تا آزادى، كارى بس طولانى است كه نه با كوشش يك نسل كه بسا با كوشش نسلها نيز به انجام نمى‏رسد.

    بر هر ايرانى است كه بداند الف - ميان قدرت (= زور) با آزادى، بيشتر از تضاد، تناقض وجود دارد. توضيح اينكه قدرت مجاز است و نبود آزادى است. با بود آزادى، قدرت نيست. ب - يك دانش آموز به دنبال تحصيل مى‏رود و تحصيل را با آموختن حروف الفبا آغاز مى‏كند. كار او مشكل نيست. زيرا استعداد آموختن يكى از استعدادهاى انسان است. اما كار يك معتاد قدرت بسيار سخت است. زيرا اعتياد به قدرت ويرانگر انسان است در استعدادهاى خود و غافل كننده او است از آزادى و حقوق خويش. از اين رو، ترك اعتياد با معرفت بر آزادى و حقوق آغاز مى‏شود. با شعور بر اين واقعيت آغاز مى‏شود كه قدرت زاده روابط قوا است و خود به خود وجود ندارد اما آزادى هست و اعتياد به قدرت آزادى را از ميان نمى‏برد. تنها انسان را از آزادى و حقوق خويش غافل مى‏كند. به سخن ديگر،

     شناخت قدرت و ترك اعتياد به آن، باز يافتن آزادى و حقوق خويش و عمل كردن به اين حقوق، بكار انداختن استعدادهاى خويش در رشد است. استقلال قوه رهبرى فردى و جمعى اينسان بدست مى‏آيد. جدائى ناپذيرى آزادى از استقلال، انسانهائى را پديد مى‏آورد كه مى‏توانند از راه مشاركت آزاد، جامعه خويش را اداره كنند. رهبرى جمعى نزديك به رهبرى آرمانى اين رهبرى است.

    اما

 3 - براى اينكه فردى و جمعى اين رهبرى را پيدا كند و كنند، هم آنگاه كه از خود مى‏پرسد و مى‏پرسند: من كيستم؟ يا ماكيسيتيم؟ مى‏بايد از خود بپرسد و بپرسند: چرا خود را ناتوان مى‏دانم يا مى‏دانيم و از چه چيزها مى‏ترسم يا مى‏ترسيم؟ بر جوان و بيشتر بر جوان دانشجو است كه بداند از ستون پايه‏هاى استبداد، احساس ناتوانى فردى و جمعى است. از ستون پايه‏هاى استبداد، ترسها هستند. در برابر، از ستوان پايه‏هاى مردم سالارى، احساس توانائى و رها شدن از ترسهاست. بدين قرار، آنها كه مردم را نادان مى‏شمارند و در آنها احساس ناتوانى و ترسها را القاء مى‏كنند، خود را لو مى‏دهند: به مردم سالارى باور ندارند.

      بدينسان، اگر قرار باشد «خلاء رهبرى» پر شود، نخست احساس توانائى است كه مى‏بايد بر انگيخت، نخست از ترسهاست كه مى‏بايد گريبان آسود. كسى كه از تغيير رژيم ملاتاريا مى‏ترسد و مى‏ترساند، كسى كه خود را ناتوان مى‏داند و جامعه را به حفظ كشور خويش توانا نمى‏داند، مى‏گويد و صريح كه رهبرى با ملاتارياست و جز آن، نه تنها رهبرى ديگرى وجود ندارد، بلكه پيدا شدنش خطرناك نيز هست!

      بر جوان، از دانشجو و غير دانشجوست كه بداند: همانطور كه نيرو وجود دارد و زور وجود ندارد و در حقيقت، زور هيچ جز دادن جهت ويرانگرى به نيرو نيست، ناتوانى نيز وجود ندارد و جز غفلت از توانائى خويش نيست. توانائى ذاتى زندگى است. هر موجود زنده‏اى مجموعه‏اى از استعدادها و نيروهاى محركه دارد. كافيست رهبرى مستقل و آزاد، كه يكى از استعدادهاى آدمى است، استعدادها و نيروهاى محركه را در ويرانگرى بكار نياندازد، قدرت (= زور) وجود پيدا نمى‏كند و آدمى تواناست و رشد مى‏كند و توانائى بر توانائى مى‏افزايد. از كارهاى بزرگ، يكى اينست كه دانشجو، استقلال قوه رهبرى خويش را با معرفت بر آن و با تمرين بدست آورد و آنگاه در جامعه جوان، حقيقت را از پوشش دروغ بدر آورد تا كه انسانها توان رهبرى خويش را باز يابند. تا بود و هست، «عامه» از قوه رهبرى محروم تبليغ گشته و اين قوه خاص نخبه‏ها باورانده شده‏است. اگر اسلام در اين هشدار خلاصه مى‏شد كه اى انسان بدان! «هركس خود خويشتن را رهبرى مى‏كند» و انسانها به خود مى‏آمدند و اين رهنمود را بكار مى‏بردند، هستى عرصه رشد انسانهاى آزاد و مستقل مى‏گشت. جامعه‏اى كه اعضايش براى خود قوه رهبرى قائل نيستند، مبارزه سياسى را نوعى مسابقه تلقى مى‏كند ميان دو طرف. گروهى از اين و گروهى از آن طرف، پشتيبانى مى‏كنند. بنا بر اين، آن «خلاء رهبرى» كه مى‏بايد پر كرد، خلاء ناشى از غفلت از قوه رهبرى و آلت قدرت كردن آنست.

 4 - بهوش بايد بود! معناى «همانطور كه هستيد بر شما حكومت مى‏كنند» اينست كه هركس استقلال قوه رهبرى خويش را از دست داد، آزادى خويش را نيز از دست داده‏است و بر كسى كه از استعداد رهبرى خويش غافل و قدر استقلال آن را ندانسته است، تنها قدرت (= زور) حكومت مى‏كند. رهائى از اين حكومت ويرانگر، با بدرآمدن از غفلت و باز جستن استقلال قوه رهبرى است.

     بهوش بايد بود و از اين فريب رها بايد شد كه گويا مردم نادان و ناتوان و غافل از استعدادهاى خويش، اگر رهبرى دانا و عادل پيدا كنند، او آنها را به خير و صلاح راهبر مى‏شود. رهبرى دانا و عادل بر جامعه غافل از توانائيها و استعدادها، بخصوص استعداد رهبرى، نمى‏تواند حكومت كند. به اين دليل ساده كه تنها به قدرت باورى است كه آدمى استقلال قوه رهبرى خويش را از دست مى‏دهد و آلت فعل مى‏شود. در خانواده هائى كه محور رابطه‏ها زور است، آيا تعليم و تربيت در اين خلاصه نمى‏شود كه كودك استقلال رهبرى خويش را از دست بدهد و با اطاعت از قدرت خو كند؟

     اينك بر دانشجو است كه نخست، گمشده را، استعداد رهبرى را، باز جويد. ممارست كند تا اين استعداد استقلال و آزادى ذاتيش را باز يابد و آنگاه هشدارى بگردد براى جامعه جوان: الف - جامعه‏اى كه اعضايش استعداد رهبرى مستقل و آزاد ندارند، جز تابع حكم زور نمى‏شوند و ب - در چنين جامعه‏اى، هر گروه آزاد و مستقل و در رشدى كه پيدا مى‏شود، بر فرض كه اداره دولت را بدست آورد، اگر نخواهد آلت قدرت بگردد، رانده مى‏شود. راستى اينست كه يا رانده و يا از خود بيگانه و آلت قدرت مى‏شود. بنا بر اين، ج - راه حل يكى است و آن، از خود شروع كردن است: باز يافتن استقلال و آزادى عقل و قوه رهبرى. بدين باز جستن است كه رهبرى بيانگر آزادى و استقلال و رشد بر ميزان داد و وداد، ميسر مى‏شود. و

 5  -  در خانواده ايرانى، قدرت محور رهبرى است. شاخص اين رهبرى، تبعيضها هستند. از جمله اين تبعيضها، يكى ترسها را از آن «كوچكترها» و قدرت (= زور) حامى را از آن بزرگ ترها گرداندن است. در سطح كشور نيز، ترسها از آن جامعه است و حامى جامعه در برابر ترسها، حاكمانند. بر تمامى جامعه‏ها، از مردم سالار و غير مردم سالار، اين تبعيض حاكم است. جز اينكه در استبدادها، از ستون پايه‏هاى نظام استبدادى است. از اين رو، تا وقتى جامعه‏اى گرفتار ترسهاست، اگر هم با دولت استبدادى مخالف باشد، وجود او را بدى مى‏انگارد كه بخاطر پرهيز از بدتر كه واقعيت پيداكردن خطرهاى مايه ترسهايند، مى‏بايد به آن تن داد.

        ترساندن حاكمان كه رويه شده‏است، روش مؤثرى نيست. زيرا، بنفسه، غفلت از اين واقعيت است كه الف - تبعيض برجاست و بنا بر آن، نقش حامى از آن حاكمان مستبد است و آنها نبايد بترسند و ب - نقش ترسيدن از آن مردم است كه بايد بترسند. و ج - در نتيجه، هريك از دو طرف، نتواند نقش خويش را بازى كند، رابطه تغيير مى‏كند:

      اگر مردم در چنگال ترسها بمانند، ترساندنها در حاكمان اثر نمى‏كنند و بر فرض كه اثر كنند، نظام استبدادى از ميان نمى‏رود. ترسوها جاى خود را به نترسها مى‏دهند. اگر مى‏بينيد ترساندنها موقعيت سخت سرترها را تحكيم بخشيده‏است، بدين خاطر است. در عوض، افشاى ضعفهاى دولت استبدادى و تشخيص واقعيت و مجاز در  خطرها كه مايه‏هاى ترسهاى مردم هستند و رها كردن مردم از ترسها كه نزديك به تمامشان يا موهومند و يا از خطر واقعى مايه مى‏گيرند كه استبداد است، كار سخت بجائى است كه پيدايش رهبرى جامعه آزاد و مستقل و رها از ترسها را ميسر مى‏كند.

       تبعيضهاى ديگر كه مهمترينشان، اختيارها همه از آن نخبه‏ها و بى اختياريها، همه از آن مردم است ، توجيه خود را از نادانى و ناتوانى و فقدان قوه رهبرى و ترسها مى‏گيرند. بنا بر اين، ولايت مطلقه فقيه و غير فقيه، بدون تغييرهاى بالا و تغييرهائى كه در زير مى‏آيند، از ميان رفتنى نيست. چنانكه با انقلاب، ولايت مطلقه شاه و سلطنت استبدادى وابسته از ميان رفت و ولايت مطلقه فقيه جاى آن را گرفت. با وجود اين، تبعيض در رهبرى، قديم است. تبعيض بحكم خلقت و طبيعت، تبعيض به حكم دين و مرام، تبعيض به حكم علم، تبعيض به حكم ثروت و...، باورى دير پا و حاكم بر عقلهاى قدرت محور است. رها كردن انسانها از اين باور جهان شمول، ممكن كردن رهبرى از نوع ديگر، رهبرى عقلهاى آزاد و مستقل، است. اين رهبرى اقبال انسانهاى آزاد و مستقل است. چرا كه آزاد شدن از تبعيضها، كارى است كه به واسطه نياز ندارد. هر انسانى مى‏تواند خويشتن را آزاد كند و الگوى انسانهاى ديگر بگردد. هر انسانى مى‏تواند با تغيير كردن و باز يافتن رهبرى مستقل و آزاد، در جامعه خويش، بى مايه و پايه بودن اين تبعيضها را براى ديگران مدلل كند.

       بدين قرار، براى آنكه جنبشى همگانى شود، سازمانهاى سياسى و غير سياسى نخست مى‏بايد خود از تبعيضها آزاد شوند و تبعيضهاى به سود خويش را الغاء كنند. و آنگاه، تبعيضهائى را كه بسود حاكمان مستبد مقررند، را، نپذيرند. بدين دو كار، جاى خويش را معين مى‏كنند: بيرون رژيم استبدادى  و درون ايران يا مستقل از مثلث زورپرست و مستقل از قدرتهاى خارجى. به تعيين جا، هويت خويش را بمثابه رهبرى آزاد و مستقل نيز، مشخص مى‏سازند. سازمانهاى دانشجوئى و گروهى كه از محدوده رژيم ملاتاريا بيرون مى‏آيند، بدانند كه استقلال از رژيم، از جمله به الغاى تبعيضها انجام مى‏گيرد.

       براى مثال، ولايت مطلقه فقيه، جعلى است در دين كه ملاتاريا بسود خويش و به زيان مردم، برقرار كرده‏است. همان اختيارها (= قدرت) همه از آن ملاتاريا و بى اختيارى و اطاعت از آن مردم است. الغاى اين تبعيض بصرف «نه شاه مى‏خوايم، نه رهبر»، انجام نمى‏گيرد. تجربه انقلاب بايد به دانشجويان و سازمانهاى دانشجوئى و غير دانشجوئى، درسى را كه مى‏بايد، آموخته باشد. با وجود آنكه در دوران انقلاب، آقاى خمينى تصريح مى‏كرد «ولايت از آن جمهور مردم است»، اينك كشور در استبداد مطلقه ملاتاريا است. ولايت مطلقه فقيه گرچه پيروى از فلسفه ارسطو و غرب زدگى ديرين است، اما، در هر سرى كه اصل راهنما ثنويت تك محورى است، آن سر به ولايت مطلقه معتقد است. بدين قرار، براى اينكه كار در ستاندن ولايت مطلقه از ملاتاريا و از آن خود كردن، خلاصه نشود، نخست سازمانهاى سياسى و دانشجوئى مى‏بايد سازمانهاى آزاد بگردند و ولايت مطلقه از سرهاى اعضاى آنها، بيرون برود. آنگاه، محيط دانشگاهها مى‏بايد محيط تمرين رهبريهاى آزاد و مستقل بگردد. پرداختن به اين تمرين، نه قابل جلوگيرى و نه سانسور شدنى است. هر زمان سازمانهاى سياسى و دانشجوئى توانستند بنا را بر شركت مردم - و نه اطاعت آنها - در رهبرى بگذارند، روش سخن گفتن با عموم دانشجويان و مردم را يافته‏اند. از آن پس، جنبش مى‏تواند همگانى بگردد و انقلاب از استبداد به آزادى و مردم سالارى، از راه خشونت زدائى، تحقق پيدا كند. و

 6 - دو مقايسه از موانع شكل‏گيرى رهبرى ترجمان بيان آزادى و استقلال هستند:

 * ايران تافته جدا بافته نيست. در سطح كشورهاى منطقه، استبداد ملاتاريا بشدت استبداد در كشورهاى ديگر نيست. آنها كه در مقام توجيه فعاليت سياسى در محدوده رژيم اين ادعا را مى‏كردند، حالا به گمان خود، سطح توقع خويش را بالا برده و خواستار دموكراسى در حد تركيه شده‏اند!

 * مقايسه با غرب و الگوى بى نقص انگاشتن مردم سالارى غرب از سوى گروهى و پرنقص شمردن آن از سوى گروه ديگرى. گروه اول تقليد از غرب را واجب مى‏شمارد و گروه دوم بى فايدگى مردم سالارى را تبليغ مى‏كند.

        اما هر دو مقايسه، خود فريبى و از مسئوليت گريزى هستند. اين دو مقايسه از موانع قوت گرفتن رهبرى ترجمان آزادى و استقلال و رشد بر ميزان داد و وداد است. زيرا الف - مردم سالارى بر اصل روابط قوا يك چيز است و مردم سالارى بر اصل موازنه عدمى يا وضعيت نه مسلط و نه زير سلطه يا رابطه خالى از اكراه يك چيز ديگر است. قديمى‏ترين مردم سالاريها در سرزمينهاى ما و مردم سالارى بر اصل مشاركت بوده‏اند. بنا بر اين، ما مى‏توانيم بى كران لااكراه را به مردم سالاردى كه ايجاد مى‏كنيم، بدهيم.

     مردم سالارى كه در آن، بيانهاى قدرت ،انديشه‏هاى راهنما هستند، همواره آن بيانى حاكم مى‏شود كه به نيازهاى در تغيير قدرت بهتر پاسخ مى‏دهد. همانسان كه مى‏بينيم، نبود بيان آزادى، راه به قدرت رسيدن امثال بوش و شارون و برلوسكنى را باز مى‏كند. مابايستى مردم سالارئى بسازيم كه در آن، بيان آزادى اصل راهنما بگردد. آن انديشه راهنماى نوى كه جهان در انتظار آنست، بيان آزادى است و ما مى‏توانيم آن را به جامعه انسانى پيشنهاد كنيم. ب - تكرار كنيم كه مردم سالارى با توانائى، با توانائى خلق و ايجاد آغاز مى‏شود. مردم سالارى فرهنگ و فرهنگ خلق است نه تقليد. با تقليد از غرب، مردم سالارى بوجود نمى‏آيد چنانكه در پايان يك قرن تقليد بوجود نيامده‏است. ج - از جمله خاصه‏هاى رفتار بر وفق بيان آزادى، رها كردن رفتار خاص جامعه قدرت مدار كه سنجيدن حق به مرد يا زن است و رويه كردن سنجيدن مرد يا زن به حق است. بنا بر اين، در جامعه‏اى كه ارزش انسان را به قدرت نمى‏سنجند و ارزش او را به حق مى‏سنجند، مردم سالارى و فرهنگ آن پديد آمده‏است. آن فرهنگى كه مى‏تواند الگوئى جهان شمول بگردد و هر جامعه‏اى و در هر جامعه‏اى، هر فردى رفتار خويش را با آن بسنجد، اين فرهنگ است. چرا كه حقوق فردى و جمعى انسانها - كه شامل حقوق معنوى نيز مى‏شود - هستى شمول هستند. به عمل درآوردن اين حقوق، تقليد كردنى نيست. چرا كه هركس كه از غفلت بدر آيد و بر حقوق خويش عارف بگردد واز آزادى و حقوق خويش برخوردار بشود، فرهنگ آزادى را مى‏يابد. وجود الگو تنها نقش هشدار و انذار دهنده را ايفا مى‏كند. از اين روست كه حتى اگر يك تن بيان آزادى را انديشه راهنما كند، از آنجا كه ترجمان انسان در آزادى و حقوق ذاتى او است، وجدان انسانها به آزادى و حقوق خويش مى‏شود. بشرط آنكه چون يونس بى صبر نباشد و چون ايوب شكيبا باشد.

      بدين قرار، بر فرض كه رهبران وجود داشته باشند، رهبرى مردم سالار پديد نمى‏آيد مگر آنكه جوان، از دانشجو و غير دانشجو ،نپندارد كه مردم سالارى دستگاهى است كه بايد از غرب وارد و نصب كرد. مردم سالارى خلق و ايجاد است و مى‏بايد توانائى آن را كه در انسانها هست، بياد آورد و بكار گرفت. از زمانى كه آدمى دانست حقوق او ذاتى حيات اويند و اين اوست كه مى‏تواند اين حقوق را به عمل درآورد، از زمانى كه زندگى روزانه خود را با حقوق انسان سنجيد و زندگى را عمل به حقوق گرداند، مردم سالارى را بنا نهاده و آن رهبرى را يافته است كه، پيش از آن، گمان مى‏برد جايش خالى است و بسا با شگفتى خود را در آن رهبرى شريك مى‏يابد.

      نوبتى ديگر، مطالعه رهبرى را از ديدگاه مردمى كه گمان مى‏برند «خلاء رهبرى» وجود دارد، پى خواهم گرفت.