سر
مقاله
روزنامه
انقلاب
اسلامى در هجرت
شماره 578
تاريخ
انتشار 21 مهر 1382
برابر با 13
اكتبر 2003
ابوالحسن
بنىصدر
دانشجو
و پايان
بخشيدن به
استبداد
بحران ساز
در
سرمقاله
شماره قبل «عبور
از بحران»، از
جمله به اين
واقعيت اشاره
كردم كه محل
رهبرى از رژيم
به جامعه
انتقال يافته
است. راستى
اينست كه محل
رهبرى هر
جامعه آزادى،
خود جامعه است.
در مردم
سالارىها بر
اصل انتخاب،
بنا بر فرض،
رهبرى كه در
جامعه باليده
مىشود، با
انتخاب
جامعه، دولت
را تصدى مىكند.
اين امر كه
دولتى بيرون
از جامعه و صاحب
سلطه
استبدادى بر
جامعه وجود
داشته باشد و مردم
ناگزير باشند
در محدوده
دولت، اين يا
آن گرايش را
انتخاب كنند،
پديده ايست كه
نخست استبداد
پهلويها و سپس
استبداد
ملاتاريا بر
جامعه ملى
تحميل كردهاند.
در برابر،
جامعه ملى
رهبرى بر خط
آزادى و استقلال
را پديد مىآورد
و تاريخ قرن
بيستم ايران،
تاريخ نزاع اين
رهبرى با دولت
استبدادى و
بيگانه از
ايران بودهاست.
حذف
رهبرى بر خط
آزادى و
استقلال، كارى
بود كه رژيم
پهلوى، براى
موفق شدن در
آن، از هيچ
جنايت و خيانت
و فاسدگردانى
فروگذار نكرد.
اما، در اولين
فرصت، در سالهاى
1339 و 1340، جامعه
ملى رهبرى بر
خط آزادى و
استقلال را پديد
آورد. رژيم
شاه، زير
فشارآمريكا،
به «انقلاب
سفيد» دست زد و
بر آن شد كه
دولت را تنها
محل پيدايش رهبرى
گرداند. دو
حزب «شاه
فرموده» تشكيل
شدند و مقرر
گشت بيرون از
آن دو، هيچ رهبرى
امكان ظهور
پيدا نكند. انحصار
مرام و انديشه
راهنما (ايدئولوژى
شاهنشاهى) از
آن شاه و دو
حزبش شد. اما
آن رژيم
نتوانست بازى
را جدى كند. دو
حزب امكان آن
را نيافتند در
جامعه ريشه
پيدا كنند. حتى
نزديك شدن به
مردم و
خواستهاشان،
ميسر نگشت و
سرانجام،
شاه، خود، به
عمر آن دو حزب
پايان داد و
يك حزب، بنام
حزب رستاخير،
را جانشين آن
دو كرد و
دستور داد
تمامى
ايرانيان عضو
آن بگردند و
گفت: هركس نمىخواهد
عضو حزب
رستاخيز
بشود،
گذرنامه
بگيرد و كشور
را ترك كند! او
غافل بود كه
خود كار خويش
را ناممكن مىكند
و با بن بستى
كه در دولت
پديد مىآورد،
گور رژيم خويش
را مىكند و
كند. توضيح
اينكه چون در
محدوده دولت
نيز رهبرى غير
از خود او،
بمثابه مستبد
صاحب ولايت
مطلقه، نتوانست
شكل بگيرد،
محل رهبرى
ديگر نه بخشى
از جامعه كه
تمامى جامعه
شد و جنبش
همگانى پديد
آمد و رژيم
شاه را از
ميان برداشت.
دو
ناممكن و يك
ممكن؟:
7 - از
ديد رهبرى كه
به اصلاح طلبى
بنگرى مىبينى
محل ظهور و
عمل رهبرى،
محدوده رژيم
ملاتاريا،
دست كم بمنزله
«رهبرى ممكن» تصور
و به جامعه
پيشنهاد شده و
اگر نه تمامى
رأى دهندگان،
بخشى از آنها،
اين رهبرى را
پذيرفتهاند. پذيرش
چنين رهبرى
خطا بود. نه
تنها به آن
دليل كه در
محدوده رژيم
ملاتاريا،
اصلاحات ممكن
نبود و نيست،
بلكه به اين
دليل كه محل
پيدايش هر
رهبرى، جامعه
است. در
حقيقت، رهبرى
ذاتى هرجامعه
است. جامعه
فاقد رهبرى
محكوم به
متلاشى شدن و
از ميان رفتن
مىشود. دولتهائى
كه بيانگر
حاكميت اقليت
سازمان يافته
و زورمدار دست
نشانده بر
اكثريت جامعه هستند،
غاصب آن رهبرى
مىشوند كه
جامعه در
آزادى و بطور
خود جوش و با
شركت فعال
اعضاى خويش
پديد مىآورد.
جامعه
ايرانى، در
برابر
استبداد، - كه
آن را ظلمه و
بيگانه مىدانسته
است - همواره،
رهبرى در حد «قوه
تعديل كننده»،
ايجاد مىكردهاست.
اما با
نخستين نهضت
مردم ايران،
جنبش تحريم
تنباكو،
جامعه ايرانى
به كوشش
برخاستهاست
تا مگر دولت
را از آن خود
كند و تصدى آن
را به رهبرى
بسپارد كه خود
مىپرورد. بدين
قرار، در
مطالعهها
پيرامون
جنبشهاى
ايرانى، از
توجه به ماهيت
اصليشان،
غفلت شدهاست.
ماهيت اصلى
اين جنبشها
خلق رهبرى است
كه تنها قوه
تعديل كننده
استبداد
نباشد بلكه
نيروهاى
محركه و دولت
را به مهار
جامعه ملى
درآورد. در
حقيقت، حيات
ملى ناممكن مىشود
اگر جامعه
نتواند رهبرى
نيروهاى
محركه را تصدى
كند. جامعهاى
كه نيروهاى
محركهاش را
دولت زورمدار
و بيگانه از
او بستاند و اداره
آن را خود
تصدى كند،
خويشتن را در
معرض انحلال
قرار دادهاست.
از اين رو،
هدف جنبشهاى
ايرانيان
نجات و ادامه
حيات ملى در
رشد و بنا بر
اين، بدست
آوردن مهار
نيروهاى
محركه و سپردن
تصدى دولت به
آن رهبرى بودهاست
كه محل ظهور و
عملش خود جامعه
باشد و بتواند
دولت را به
نمايندگى از
جامعه ملى
اداره كند.
بدينسان، «حضور
مردم در صحنه» كه
اينجانب به
مثابه منتخب
مردم
ايرانيان را بدان
مىخواندم ،
كوششى براى
جلوگيرى از
بيگانه شدن دولت
و انتقال
رهبرى از
جامعه به دولت
بيگانه و
استبدادى بود.هشدار
مىدادم كه در
تحول شتابانى
كه جهان در
آنست، دولت
بيگانه با
جامعه ملى، به
ضرورت
استبدادى و عامل
انتقال
نيروهاى
محركه به بخش
مسلط جهان مىشود.
و كودتاى
خرداد 60، ورود
به مرحله
بازگشت
ناپذير
بيگانگى با مردم
و يگانگى با
زورمدارى
بخشى از رهبرى
انقلاب بود. آن
بخش، اينك،
بطور كامل، با
جامعه ملى
بيگانه گشته و
با زور
اينهمانى
جسته است. در
برابر، قدرت
مسلط خارجى،
عمده امريكا،
كوشيدهاست
بديلى ترجمان
قدرتى كه
امريكااست،
بسازد. با
وجود ناكامى،
هنوز از اين
كوشش دست
برنداشتهاست.
ملاتاريا و
سلطه گرى كه
امريكاست از
اين واقعيت
غافلند كه
رهبرى ذاتى هر
جامعهايست. ايجاد
رهبرى در
بيرون از
جامعه،
ناممكن است. در
حال حاضر، دو
ناممكن، يكى
ملاتاريا و
ديگرى دو رأس
ديگر مثلث
زورپرست،
وجود خويش را
از زور مىستانند.
تحول جهان سمت
و سو و شتابى
بخود گرفتهاست
كه حيات ملى
ايرانيان
بخطر مىافتد
اگر نتوانند
رهبرى
نيروهاى
محركه خويش را
بدست گيرند. «اصلاح
طلبان»، در
دولت
ملاتاريا را
محل ظهور و
عمل رهبرى كردن،
بر خطا بودند. زيرا
آنچه جامعه
ملى بدان نياز
حياتى دارد، رهبرى
است كه محل
ظهور و عملش
خود جامعه
باشد. از اين
ديد نيز كه
بنگرى، مىبينى
اصلاح طلبى در
محدوده رژيم،
الف - محال
بوده و ب - سبب
ضعف رهبرى شدهاست
كه محل نشو و
نما و عملش
جامعه ملى است.
8 - شكست
اصلاحات در
محدوده رژيم،
نا ممكن بودن
نشو و نماى
رهبرى جامعه
ملى در محدوده
دولتى را
آشكار كرد كه
نسبت به اين
جامعه، خارجى
و بيگانه شدهاست.
حتى اگر دولت
از جامعه ملى
بيگانه نشده
بود، دولت محل
نشو و نماى
رهبرى جامعه
ملى نبود. چرا
كه حتى وقتى
بنا بر مردم
سالارى بر اصل
انتخاب است،
اين دولت
مردان
و دولت زنان نيستند
كه مىبايد
ملت را رهبرى
كنند، اين ملت
مردان
و ملت زنان هستند
كه مىبايد
دولت را اداره
كند. در صورتى
كه شركت
كنندگان در
تجربه
اصلاحات در «محدوده
نظام»، تجربه
را در نيمه
رها نكنند و
بخواهند آن را
ادامه بدهند،
كار اولشان مىبايد
اين باشد كه
از محدوده
رژيم بدر آيند
و در بالاندن
آن رهبرى شركت
كنند كه محل
نشو و نما و
عملش جامعه
ملى است. براى
آنكه
خارج شدن از
محدوده دولت
بيگانه با ملت
و ورود به
فراخناى
جامعه ملى،
همگانى شود،
بر جامعه
جوان، بخصوص بر
دانشجويان و
دانشآموزان -
بمثابه نيروى
محركهاى كه
در رهبرى خود
و ديگر
نيروهاى
محركه، نقش
اول را مىبايد
ايفا كند - است كه،
اين بار، دو
اشتباه را
تكرار نكند: يكى
اشتباه آن بخش
از جامعه را
كه فريب خورد
و دولت را محل
نشو و نماى
رهبرى گرداند
و استبداد
ملاتاريا را
ميسر كرد. و
ديگرى، تكرار
همين اشتباه
در خرداد 1376. اما
بايد بهوش
باشند كه
تكرار نكردن
اشتباه رها
كردن تجربه و
كار ديگرى در
پيش گرفتن
نيست. تصحيح
تجربه است. اگر
بنا را بر
تصحيح تجربه
بگذارند،
كارى مشخص
پيدا مىكنند:
الف - بازگرداندن
رهبرى به محل
طبيعى خود كه
جامعه ملى است
و نگاهداشتن
آن در محل
طبيعى خود از
راه شركت در
مسئوليت
رهبرى و ب - منقلب
كردن دولت
بيگانه به
دولت يگانه با
ملت است. هر دو
كار بسى مشكل
هستند. يادآور
مىشوم كه با
وجود سه
انقلاب در يك
قرن،
نتوانستهايم
دولتى را كه
با جامعه ملى
بيگانگى مىجست،
براه يگانگى
با اين جامعه
آوريم. براى
آنكه جامعه
ملى توانائى
بجويد، جامعه
دانشجوئى مىبايد
به كوششى عظيم
برخيزد و
واقعيتهاى
سازگار با
دولت
استبدادى
بيگانه را به
واقعيتهاى
سازگار با
دولت مردم
سالار يگانه
با مردم،
برگرداند:
* امروز
از «قدرت پنجم» سخن
بميان است. سه
قوه را مىشناسيم:
قوههاى
مجريه و مقننه
و قضائيه. قوه
چهارم را نيز
مىشناسيم كه
وسائل ارتباط
جمعى هستند. قدرت
پنجم كدام
است؟ ماوراء
مليها و
مديران آنها
هستند. اين
قدرت، وسائل
ارتباط جمعى
را بخدمت
درآورده و
دولت و سه قوه
آن را آلت فعل
خود كردهاست.
در كشور ما،
قدرت پنجم را
اليگارشى
مافياها تشكيل
مىدهد كه بنا
بر كمترين
برآوردها، 40
درصد توليد
ملى را بعنوان
رانت مىبرد. از
نزديكتر كه
به واقعيت
بنگريم، مىبينيم
اقتصاد و
فرهنگ و سياست
كشور ما، صفت «ملى»
را از دست
داده و جهانى
نيز نشدهاند.
چرا كه كار
اين اقتصاد و
فرهنگ و سياست
صدور نيروهاى
محركه (از
جمله، نفت و
سرمايه و
مغزها) و يا
تخريب آنهاست.
بدين
سان، تغيير
اين سه
واقعيت، كار
اولى است كه
در دستور
بديلى قرار مىگيرد
كه مسئوليت
نجات حيات ملى
و ادامه يافتنش
را در آزادى و
استقلال و رشد
برعهده مىگيرد.
* اما اگر
سياست و
اقتصاد و
فرهنگ كشور ما
صفت «ملى» را از
دست داده و
جهانى نيز
نشدهاند ، به
سخن ديگر، اگر
حضور سياسى
ايران در
جهان، انواع
خشونتها است،
اگر حضور
اقتصادى ما در
جهان، فرار
سرمايهها و
صدور نفت و
گاز و ديگر
منابع طبيعى
است، اگر حضور
فرهنگى ما در
جهان، صدور
مغزها و ضد فرهنگ
خشونتها و
فسادها است،
بنا گزير، اين
بخش مسلط جهان
است كه در
كشور ما حضور
سلطه جويانه
دارد: ورود
كالاها و
خدمات و قرضهها
و تجهيزات
نظامى و ضد
فرهنگهاى
بسيار و تهديدهاى
همه روزه. دليل
را در خود
بايد بجوئيم:
آن
واقعيتى كه مىبايد
تغيير كند،
واقعيت
اجتماعى، يا
انسانهاى
ايرانى و
رابطههاى
ميان اين
انسانها
هستند. با
استقرار دولت
ملاتاريا،
خلع يد از
ملاتاريا و
جانشين آن شدن
در دولت
مدارى، هدف
همگانى گشتهاست.
اما از توجه
به تغييرى كه
جامعه مىبايد
بكند تا تحول
دولت از
استبدادى به
مردم سالار
ممكن شود،
غفلت شدهاست.
حال آنكه سه
تجربه در يك
قرن مسلم
كردند كه بدون
تغيير بعد
اجتماعى واقعيتى
كه جامعه
ايرانى است،
سه بعد ديگر
اين واقعيت
نمىتوانند
تغييرى
سازگار با
جامعهاى
آزاد و در رشد
كنند. به چند و
چون تغيير اين
واقعيت، چند
نوبت پرداختهام
و كمى دورتر،
يكبار ديگر و
از زاويهاى
ديگر، مىپردازم.
* در قسمت
اول اين
نوشته، يك
وضعيت سنجى بعمل
آوردم. كوشش
هر ايرانى كه
نگران
استقلال كشور
خويش است،
بايد اين باشد
كه نگذارد
ملاتاريا
بحران خارجى
را وسيله
ادامه
استبداد خويش
بر ايران كند. كوششهايى
كه بعمل آمدهاند
از توان رهبرى
سازمان ترور،
در ايجاد بحران
بزرگ، كاستهاند.
اگر همگان در
اين كوششها شركت
كنند، مىتوانيم
مانع از آن
شويم كه
اختاپوسى كه
زورپرستان
جهان بوجود
آوردهاند،
بحرانى سخت را
بر وطن ما
تحميل كنند.
بدين
قرار، اگر از
گروگانگيرى و
ديگر تحريكها
خوددارى مىشد
و ايران، به
خود،
گروگانگيرى و
محاصره اقتصادى
و جنگ و... را نمىديد،
قدرت خارجى
محور سياست
داخلى نمىگشت.
در حال حاضر،
شكستن اين
محور و آزاد
كردن جامعه
ملى از آن،
يكى ديگر از
كارهاى كلان
است كه مىبايد
در دستور كار
نسل جوان
ايران قرار
بگيرد. بهوش
باشيم! درس
گرفتن از
تجربه يعنى
اين كه
بدانيم، مراجعه
مستقيم و غير
مستقيم به
قدرت خارجى در
امور داخلى،
نه تنها نقض
استقلال كشور است،
بلكه محل
رهبرى را از
جامعه ملى به
بيرون آن، اين
بار،
به قدرت
خارجى،
انتقال مىدهد.
كافيست در
آنچه بر
انقلاب و
اسلام و
ايران، بخاطر
انتقال رهبرى
از جامعه به
دولت
استبدادى بيگانه
با ملت ،و
قدرت خارجى
آمد، اندك
تأملى كنيم تا
مطمئن شويم
كشندهتر از
انتقال رهبرى
از جامعه به
بيرون آن و ناتوانى
جامعه از
اعمال قوه
رهبرى خويش
نيست.
9 - اما
هر رهبرى كه
در محل طبيعى
خود نباشد، از
قدرت (= زور) نمايندگى
مىكند. بنا
بر اين، مىبايد
جامعهاى
توان نشو و
نما بخشيدن به
رهبرى در خود
را نداشته
باشد تا محل
خالى را آن رهبرى
پركند كه از
قدرت
نمايندگى مىكند.
بدينسان،
مسئله
شناسائى شد: از
واقعيتها،
يكى اينست كه
جامعه توان
ايجاد رهبرى
كه بيانگر او
و خواستهايش
باشد را ندارد.
اين آن
ناتوانى است
كه مىبايد به
توانائى
برگرداند:
* بخش
عمده آن رهبرى
كه، در جريان
تاريخ، جامعه
ايرانى پديد
مىآوردهاست،
روحانيان
بودهاند كه
نقش تعديل
كننده دولت
استبدادى را
برعهده مىداشتهاند.
در قرنى كه
گذشت، رهبرى
كه انديشه
راهنمايش دين
بود، در رابطه
با رهبريهائى
كه ايدئولوژيهاى
ليبرال و
ماركسيسم و
بنيادگرائى (و
ديگر
تمايلهاى
مرامى افراطى)
را انديشه
راهنماى خود
كرده بودند،
از محدوده سنت
بدرآمد و با
سه التقاط، سه
تمايل بوجود آورد:
در حال
حاضر،
تمايلهاى
بنيادگرا و ديگر
تمايلهاى
مرامى راست
افراطى بر
دولت مسلط هستند.
تمايل
ليبرال،
همچنان در
تلاش آنست كه
حق فعاليت
سياسى در
محدوده رژيم
را بعمل آورد
و تمايل «چپ» در
تلاش جلب
موافقت
امريكا با حفظ
موجوديت خويش
است. اين هر سه
تمايل، با هدف
كردن قدرت،
محل خويش را
ترك گفتهاند
تا از قدرت
نمايندگى
بجويند. لذا،
تصرف دولت را
هدف كردهاند.
اما صاحبان
بيانهاى قدرت
ديگر نيز كه
قدرت را هدف
فعاليت خويش
كردهاند،
نتوانستهاند
ترجمان جامعه
ملى بگردند. نتيجه
اين شدهاست
كه جامعه ملى
رهبرى «سنتى» را
از دست دادهاست
،بدون آنكه
رهبرى نو را
جانشين آن كند.
اما رهبرى
مجموعهاى
ايست از
انسانها
بعلاوه
انديشه
راهنمايى شامل
اصول راهنما
كه هدفها مىشوند
،بعلاوه
برنامه و روشى
كه ترجمان
هدفها مىشوند
،بعلاوه در
اختيار آوردن
نيروهاى محركه.
بوجود
آوردن اين
مجموعه آن كار
بزرگ است كه
جامعه امروز
ايران مىبايد
از عهده برآيد.
انقلاب ايران
در واقع
نوگردانى
رهبرى، از راه
شركت جمهور
مردم (ولايت
با جمهور مردم
است) در آن بود. پس
آن تجربه را
تا تحقق اين
رهبرى پى بايد
گرفت:
* براى
آنكه جامعه
ملى توان نشو
و نماى رهبرى
از خود و در
خود را پيدا
كند، به
انديشه
راهنمائى
نياز است كه
اين كار را
ممكن كند: بيان
آزادى.
بدين
قرار،
پرداختن به اندريافت
بيان آزادى و
تبليغ آن در
سطح جامعه ملى
و بسا جامعه
جهانى، كارى
است كه تا
انجام نگيرد،
جمهور مردم
توانائى شركت
در رهبرى نو
را بدست نمىآورند
و جامعه ملى
باردار آن
رهبرى نمىشود
كه محل عملش
جامعه باشد.
* آزادى و
استقلال و رشد
بمثابه هدف و
روش، تنها از
لحاظ تغيير
ماهيت دولت از
استبدادى به
مردم سالار،
اهميت تعيين
كننده ندارند.
از اين جهت كه
بدون چنين هدف
و روشى، جامعه
توانائى نشو و
نماى رهبرى را
پيدا نمىكند
و تحول جامعه
از رهبرى
شونده به
رهبرى كننده،
محال مىشود،
بسيار مهمتر
هستند: استقلال
يعنى رهائى يك
جامعه از قدرت
مسلط خارجى،
يا باز يافتن
توانائى نشو و
نماى رهبرى از
خود. و آزادى
يعنى آزادى از
ساخت قدرت و
رهائى از استبداد
گروه بنديهاى
در خدمت قدرت
و تحصيل توانائى
ايجاد رهبرى
از خود و رشد
يعنى توانائى جامعه
ملى در بكار
گرفتن
نيروهاى
محركه. نبود
اين توانائيها
جز اين معنى
نمىدهد كه
جامعه ملى
استعداد
رهبرى خويش را
تباه كردهاست.
جامعه
رهبرى شونده،
بدين سه اصل و
با ميزان كردن
عدالت
اجتماعى،
جامعه رهبرى
كننده مىشود.
* در
حقيقت، اگر
دولت در
اختيار جامعه
ملى نيست، از
جمله، بدين
خاطر است كه
جامعه ملى
اختيار
نيروهاى
محركه را
ندارد. فاجعه
بزرگى كه دولت
استبدادى
وابسته، از عصر
قاجار و پهلوى
تا عصر
ملاتاريا،
ببار آورده اينست
كه اقتصاد
مسلط خارجى
محور تجديد
ساخت جامعه
ايرانى شدهاست.
نتيجه آن شدهاست
كه دولت، در
همه عناصر
تشكيل دهنده
خود، جز
انسان، بى نياز
از جامعه ملى
است. حتى
كاركنان خويش
را، با
استفاده از
نياز شديد
جامعه،
استخدام مىكند.
بنا بر
اين، كار اول
اينست كه
جامعه ملى و
اعضاى آن،
اختيار خود را
بمثابه نيروى
محركه اداره
كننده ديگر
نيروهاى
محركه بدست
آورد. آيا جز
بدست آوردن
اختيار بر
خود، بمثابه
نيروى محركه،
راه و روش
ديگرى وجود
دارد؟ آيا
جامعه جوان
ايران از اين
ديد در خود و مسائلى
مىنگرد كه با
آنها
روياروست؟
راه حل جوئيها
مىگويند: نه!
در
حقيقت، راه
حلها كه يافته
شدهاند، از
سه دسته بيرون
نيستند:
الف - راه
حل فردى براى
مشكلهائى كه
جمعى هستند. از
اين نوع هستند:
- راه حل
اسلام بمثابه
بيان قدرت،
بيزارى از اسلام،
گريز از دين،
تغيير دين شدهاست.
حال آنكه
مسئله به
جمهور مردم
مربوط مىشود
و انسان و
جامعه بدون
دين، تصور
كردنى نيز
نيستند. چرا
كه انسان و
جامعه، براى
سنجش پندار و
گفتار و كردار،
نياز به تشخيص
خوب از بد و
ارزشهاى با ثبات
دارند. و اگر
جامعه بخواهد
نظامى مردم
سالار و دولتى
مردم سالار
پيدا كند، دين
بايد اصول
راهنماى مردم
سالارى و حقوق
انسان را
بپذيرد. به
سخن ديگر، راه
حل جمعى براى
اين مسئله
جمعى،
بازيافت
اسلام بمثابه
بيان آزادى است.
اين كار آسان
نيست. زيرا
غير از آزاد
كردن دين از
بيگانه شدن در
بيان قدرت،
نياز به
انسانهائى
است كه از
زورمدارى
آزاد شده
باشند و دين
بمثابه بيان
آزادى را
بتوانند
بپذيرند و
بدان، پندار و
گفتار و كردار
را از زور
خالى كنند.
- و باز،
استعدادهائى
كه، در ايران
امروز،
كارهاى درخور
استعدادشان و
مساعد رشد نمىيابند،
راه حل فردى
براى اين مشكل
مىجويند: فرار
مغزها از
ايران.
حتى
نبود كار و
درآمد درخور
كه مسئله عموم
جوانان است،
راه حل فردى
مىجويد: مهاجرت
از كشور، حتى
با استفاده از
امكان تحصيل
پناهندگى
سياسى و يا
روى آوردن به
كارهاى انگلى
است. و...
ب - «اصلاح
دولت»، خواه
از راه نشستن
به انتظار
اصلاح آن و چه
با رفتن و رأى
دادن و «اصلاح
طلبان» را «انتخاب»
كردن.
ج - تن
دادن به قضا و
راضى شدن به
تأمين نان و
آب. لايه هائى
از جامعه
امروز ايران
كه بسا بيشتر از
10 درصد جمعيت
ايران را
تشكيل مىدهند،
حكم بر
ناتوانى مطلق
خويش داده و
آن را امضاء
كردهاند. يأس
از اصلاح دولت
را با تسليم
شدن به وضع
موجود بشرط
تأمين نان و
آب، جمع كرده
و رويه كردهاند.
بديهى است اين
لايهها
مخالف
استبداد
ملاتاريا
هستند اما
جامعه را از
تغيير آن
ناتوان مىانگارند
و از آن مىترسند
كه اوضاع بهم
بريزد و
دستشان از نان
و آب نيز
كوتاه شود.
حال
آنكه اعضاى
جامعه براى
مسائل جمعى
راه حلهاى
جمعى بايد
بيابند و مىبايد
از اختيار
يافتن بر
خويشتن و كشور
خود، آغاز
كنند.
جامعه
ملى چگونه مىتواند
اين اختيار را
بدست آورد؟
بدين گونه:
10 - هر
بيانى وقتى
بيان آزادى
است و جمهور
مردم مىتوانند
آن را بپذيرند
كه شامل حقوق
انسان و حقوق
جامعه ملى
باشد.
وقتى
انسان و جمع
انسانها
آزادى را هدف
كردهاند كه
الف - از
تنگناهاى
ذهنى رها شده
باشند. بر
استعدادها و
حقوق ذاتى
خويش وجدان
جسته و ترس و
حقارت ناشى از
احساس
ناتوانى را با
شجاعت و بزرگى
برآمده از
احساس
توانائى
جانشين كرده
باشند. ب - از
آنجا كه آزادى
را هدف كردهاند
و قدرت ديگر
هدف نيست، پس
آن تنگناهاى
سياسى كه
فرآورده
تشخيص «خودى» از
«غير خودى» و
مرز كشى ميان
گروههاى
سياسى و تخريب
را روش عمومى
گرداندن،
هستند، از
ميان مىروند.
غير خودىها
آنها مىشوند
كه خويشتن را
در زندان
زورمدارى
محبوس كردهاند.
اين
پرسش پيش مىآيد:
اگر
زورپرستها
نقاب آزادى
خواهى بر چهره
زدند و نفوذ
كردند و ، بار
ديگر، تجربه
سه انقلاب
تكرار شد، چه
بايد كرد؟
پاسخ اينست:
الف - نخست
جامعه است كه
با يافتن
فرهنگ آزادى و
مردم سالارى،
صاحب اختيار
خويش مىشود. حتى
اگر بخشى از
جامعه اين
فرهنگ را پيدا
كند، مىتواند
آن رهبرى را
پديدآورد كه
بيانگر تمامى ايرانيان،
در حقوق فردى
و جمعى، و بسط
فرهنگ مردم
سالارى مىشود.
و
ب - در
صورتى كه
آزادى هدف شده
باشد،
تغييرهاى بزرگ
در طرز فكرها
و طرز رفتارها
بوقوع پيوستهاند.
از جمله اين
تغييرها،
آزاد شدن از
كيش شخصيت و
سنجيدن شخص به
حق، بجاى حق
به شخص است. در
صورتى كه شخص
به حق سنجيده
شود، زورمدار
نمىتواند
نقاب آزادى
خواهى بر چهره
زند و فريب را
روش كند. در
حقيقت،
ج - مردم
سالارى نه
مستقر مىشود
و نه از فساد
مصون مىماند
اگر جامعه از
ابتلا و
آزمايش بترسد
و آزمايش و
ابتلا را روش
اصلى تميز
صالح از طالح
و، بخصوص، حفظ
رهبرى از
بيگانه شدن در
آلت فعل قدرت،
نگرداند. انتقادى
كه نسل ما بر
خود روا مىداند
اينست كه اگر
شخص را به حق
سنجيده بود و
ابتلا و
آزمايش را روش
كرده بود و
بخصوص، كارى (تدارك
بديل مردم
سالار) را كه
پيشاپيش مىبايد
انجام مىگرفت،
به بعد نمىگذاشت،
بسا ايران
استبداد
ملاتاريا را
به خود نمىديد.
چنانكه روش
كردن ابتلا و
سنجيدن شخص به
حق،منجربه بر
افتادن نقاب
آقاى خمينى و
ملاتاريا شد و
در تجربه
شوراى ملى
مقاومت، سودى
عظيم عايد جامعه
كرد كه شناختن
ناشناخته بود.
د - راه
حلى كه بر
محور قدرت مىتوان
يافت و
زورپرستها،
با تأكيد، آن
را «تنها راه
حل» مىخوانند،
همواره مىبايد
نقد و در
برابر آن، بر
اصل موازنه
عدمى، راه حلى
در برگيرنده
حقوق فردى و
جمعى، پيشنهاد
شود. اين روش،
از پيش از
كودتاى خرداد 60،
بكار رفته است.
نتيجه آنست كه
هم نقاب از
چهره
ملاتاريا
افتاد و هم آن
بخش از «اصلاح
طلبان» كه
اصلاحطلبى
را دست آويز
رسيدن به قدرت
كرده بودند،
شناخته شدند.
ه - اما از
ديد محل رهبرى
كه بنگرى، مىبينى
محكى در
اختيار دارى
كه درجا سره
را از ناسره
تشخيص مىدهد
و بسا از آن
غافلى. اين آن
محك بود كه به
ما امكان داد
اشتباه را تصحيح
كنيم: جاى
رهبرى كه
آزادى را هدف
مىكند،
جمهور مردم
است. او
بيانگر حقوق
فرد فرد مردم
و جمع آنها
است. وقتى از
راست راه
اينهمانى با
مردم به
بيراهه اينهمانى
با قدرت مىافتد،
بيانگرى حقوق
را ترك مىگويد
و بيانگر
توقعهاى قدرت
و گروههائى مىشود
كه دستيار او
در استقرار
استبدادند. بدين
قرار،
زورمدار ممكن
نيست بتواند
در محل طبيعى
رهبرى كه
جامعه ملى
است، بماند. از
اين رو بود كه
در مهرماه 1359،
به آقاى خمينى
هشدار دادم: مستبد
كارش بجائى مىرسد
كه مىگويد
تمامى مردم
بگويند بله،
من مىگويم نه.
و او در خرداد 60،
چنين گفت.
حال
اگر، جامعه
جوانى كه به
تدريس و تحصيل
دانش مشغول
است، اين محك
را در باره تك
تك اصلاح
طلبان بكار
برد، يكى از
مهمترين علتهاى
شكست را در مىيابد
كه بكلى از آن
غفلت مىشد: جدا
شدن از جامعه
و ترك محل
طبيعى رهبرى و
اينهمانى
جستن با قدرت
و زورپرستهاى
حاكم بر دولت. و
11 - از
غفلتها و بسا
از مهمترين
آنها، يكى اين
بود كه رهبرى
وقتى در جاى
طبيعى خود
قرار مىگيرد،
از راه ساختن
مديريت مردم
سالار، مديريت
استبدادى را
بى محل و قابل
انحلال مىكند.
با آنكه در
انقلاب ايران
تمامى يك ملت
شركت كرد و
امكان تحول از
رهبرى شونده
به رهبرى
كننده فراهم
بود و دست كم
مديريتى كه
جانشين مىشد
مىبايد خصلت
مردم سالار مىيافت
و دوران
انتقالى را
دوران تغيير
ساخت استبدادى
دستگاه ادارى
و نيروهاى
مسلح به ساخت مردم
سالار، مىگرداند،
نه مديريت
مردم سالار
جانشين پديد آمد
و نه مأموريت
دولت موقت
تغيير
ساختهاى استبدادى
به ساختهاى
مردم سالار
گشت.
خصلت
رهبرى وقتى
ترجمان توان جامعه
ملى است، حل
مسئلهها و
رفع بحرانها
و تغيير
مديريت و ساخت
آن به ترتيبى
است كه بتواند
تحول اجتماعى
را به ترتيبى
به انجام رساند
كه مسئلهها
حل شوند و
جامعه راه رشد
در پيش بگيرد
بگونهاى كه
مسئله و بحران
پديد نيايند. بدين
قرار، تمامى
رهبريهائى كه
در پى پيروزى انقلاب،
مسئله و بحران
ساز شدند،
بيگانه از جامعه
و يگانه با
قدرت مدارى
بودند. از آن
جمله و بيشتر
از همه، آقاى
خمينى و ملاتاريا.
بخشى از رهبرى
انقلاب كه در
جاى طبيعى خود
قرارداشت و
عمل مىكرد،
نسبت به از
پيش آماده
كردن مديريت
مردم سالار و
وظيفه آن در
دوران انتقال
مرتب هشدار مىداد.
يادآور مىشد
كه مسئله و
بحران سازى
گوياى بيگانه
شدن قدرتمدارها
از رهبرى
جامعه ملى و
يگانه شدن آنها
با قدرت است. از
بد اقبالى،
تبليغ مىشد و
بخشى از نسل
جوان نيز مىپذيرفت
كه «نيروها در
بازوان
انباشتهاند» و
مىبايد اين
بازوها را در
تخريب ضد
انقلاب بكار انداخت.
وقتى جنگ روى
داد و نيروهاى
مسلح معجزه
كردند و مسلم
شد ايران سقوط
نمىكند،
ملاتاريا جنگ
را نعمت شمرد. زيرا
فرصتى بود
براى تخليه «زورى
كه در بازوان
جمع شده بود»! از
بد اقبالى،
نسل بعد از
انقلاب از
تجربه نسل
انقلاب عبرت
نگرفت و از
محك مهم ديگرى
غفلت كرد:
خاصه
ملاتاريائى
كه بى قرار
استقرار استبدادش
بود، بحران و
مسئله سازى و
خصلت رهبرى كه
در محل طبيعى
خود قرار داشت
و عمل مىكرد،
حل مسئلهها و
بحران زدائى
بود. چنانكه هم
مشكل
گروگانها را
حل كرد و
ملاتاريا
مانع شد و هم
جنگ را با
پيروزى سياسى -
نظامى، به
پايان نزديك
كرد و
ملاتاريا با
كودتاى خرداد 60،
آن را بمدت 8
سال طولانى
گرداند. آن
رهبرى كه در
جاى طبيعى
خويش بود، بعد
از كودتا نيز،
با تشكيل
شوراى ملى
مقاومت، مانع
از تشكيل مدار
بسته و زندانى
شدن جامعه ملى
در تخريب دو
جانبه شد. حال
اگر تجربه قدر
شناخته مىشد
و جامعه ملى،
بخصوص نسل
جوان دانشجو و
دانشآموز،
نسبت به
بحران
و مسئله سازى
حساس مىگشت،
بسا فرصتى كه
در خرداد 1376
بدست آمد، در
تقويت رهبرى
بكار مىرفت
كه در بطن
جامعه ملى
قرار دارد. و
باز
12 - پيش از
اين، خاطر
نشان كردم كه
از علامتهاى
قرار گرفتن
رهبرى در محل
اجتماعى خود،
يكى اينست كه
بيانگر حقوق
فرد و حقوق
جمهور مردم مىشود.
حال اگر بيان
انقلاب ايران
را كه، در
نوفل لوشاتو،
بر زبان آقاى
خمينى جارى شد
با موضعگيريهاى
او، از ورود
به ايران
ببعد، مقايسه
كنيم، مىبينيم
به تدريج كه
با مردم
بيگانه و با
قدرت يگانه مىشد،
در گفتار و
كردار او، حق
جاى خود را به
مصلحت مىسپرد.
سرانجام،
ايجاد «مجمع
تشخيص مصلحت» بيانگر
بيگانگى كامل
با حقوق انسان
و حقوق جمهور
مردم و يگانگى
كامل با قدرت
بود. بيهوده
تشكيل اين «مجمع»
با دم زدن از «ولايت
مطلقه فقيه» مقارن
نشد.
حال
اگر از ديد
جايگاه رهبرى
كه جامعه ملى
است، در
پندارها و
گفتارها و
كردارها بنگريد،
مىبينيد از
آغاز مىتوانستهايد
شكست «اصلاح
طلبان» را
آشكارا
ببينيد. چرا
كه، از موضع
اين رهبرى،
پندار و گفتار
و كردار مىبايد
بيانگر حقوق
فرد و حقوق
جامعه ملى، در
شفافترين
بيان، مىگشتند.
وجود ابهام در
پندار و گفتار
و كردار و
جانشين حق شدن
مصلحت در
پندار و گفتار
و كردار، به
فرياد، به
جامعه
دانشگاهى، به
جامعه جوان،
به جامعه ملى،
مىگفتند كه
رهبرى در محل
طبيعى خود
نيست و در
محدوده تنگ دولت
ملاتارياست
كه منزلگاه و
محل عمل خويش
را معين كردهاست.
بارى،
اگر جامعه
دانشگاهى،
دانشجويان و
دانشآموزان
و ديگر قشرهاى
جامعه ملى از
محدوده دولت
ملاتاريا بدر
آيند و در
فراخناى
جامعه ملى و
جامعه جهانى و
در چشم اندازه
دراز مدت، در
دولت
ملاتاريا بمثابه
مشكلى بنگرند
كه بايد حل
كرد، از
اسارات «تنها
راه حل» رها مىشوند،
توانائيهاى
خويش، از جمله
توانائى تشخيص
مشكل و بهترين
راه حل، را
پيدا مىكنند
و در به اجرا
گذاشتنش، روش
تجربه را بر مىگزينند
و بدون ترديد
بر پايان
بخشيدن بر
استبداد
ملاتاريا
توانا مىشوند.