سر
مقاله
روزنامه
انقلاب
اسلامى در هجرت
شماره 579
تاريخ
انتشار 5 آبان 1382
برابر با 27
اكتبر 2003
ابوالحسن
بنىصدر
آئينهاى
كه واقعيت است:
عقل
آزاد با
واقعيت رابطه
مستقيم بر قرار
مىكند و
واقعيت را
همانسان مىبيند
كه هست. اما
عقل قدرتمدار،
از ديد قدرت
در واقعيت مىنگرد
و آن را آن سان
مىبيند كه
قدرت مىخواهد.
از اين روست
كه هر واقعيت
آئينهاى است
كه سيماى
واقعى عقلى را
كه در آن مىنگرد،
نشان مىدهد. علت
نيز اينست كه
عقل آزاد، تحت
امر «ولى امر
مطلقه» اى كه
قدرت است نيست
و تحت امر قدرت
در واقعيت نمىنگرد.
حال آنكه عقلى
كه تحت امر
است و در هر
واقعيت از ديد
عاملى مىنگرد
كه بر خود
مسلط كردهاست،
واقعيت را
چنان مىبيند
كه عامل مسلط
بر عقل مىطلبد.
غفلت
نكردن از اين
محك و بكار
بردنش در آزاد
كردن عقل خويش
و نيز در
اندريافت
چونى و چرائى
اين و آن نگرش
در واقعيت،
يكى از
مؤثرترين
روشها در
شكستن سدهاى
سانسور و بر
قرار كردن
آزادى دو
جريان انديشهها
و اطلاعات و
باز يافتن
توانائيهائى
است كه انسانها
را هستند. از
راه تمرين، در
نگرشها به
جايزه صلح سال
2003 كه به خانم
شيرين عبادى
دادهاند،
تأمل كنيم:
آئينهاى
كه واقعيت است
عقلها را چسان
نشان مىدهد؟:
مثلث
زور پرست، اين
جايزه را
اقدامى بر ضد
خود تلقى كرد:
* ملاتاريا
آن را جايزه «استكبار
جهانى» به
شيرين عبادى - بنا
بر شعار «افراطيها»،
كافر - و
ابراز ضديت با
نظام مىخواند.
* ضد اسلامهاى
غرب زده ، در
همان ساعتهاى
نخست، خانم شيرين
عبادى را
حقوقدانى كه
ميان اسلام و
حقوق بشر
مغايرت مىبيند
و بدين خاطر
جايزه گرفتهاست،
معرفى كردند!
* برخى از
پهلوى طلبها
جايزه را پى
آمد از اعتبار
و استفاده
افتادن خاتمى
و اصلاح طلبها
مىدانند و
برآنند كه تصميم
اروپا به «يافتن
راهى براى
چپاول ايران» و
«حفظ سيستم
اسلامى»، سبب
اعطاى اين
جايزه شدهاست.
* استالينيستها،
آن را جايزهاى
بقصد كمك به «اصلاح
طلبان
ورشكسته» و «نجات
اسلامى سياسى»
توصيف كردند
و يا
حاصل تضاد
اروپا و امريكا
و... مىگويند.
* گروه
رجوى سكوت
توأم به نيش
زدن را رويه
كردهاست: تنها
راه دستيابى
زنان و كودكان
و ايرانيان به
حقوق بشر،
مبارزه
مسلحانه است و...
* آشكاركنندهتر
از همه، قول
آقاى خاتمى
است. پس از چند
روز سكوت، در
پاسخ
خبرنگارى،
سخنانى گفت كه
واقعيتهاى
زير را آشكار
مىكنند:
1 - گفتگوى
فرهنگها را - كه
تراوش عقلهاى
آزاد است - او،
بى آنكه بداند
چيست، شعار
گرداندهاست. وگرنه،
جايزه صلح را
بيانگر وجدان
به درستى روش
پيشنهادى مىشمرد.
2 - او
كه «نهادينه
كردن قانون» و «جامعه
مدنى» و «مردم
سالارى دينى» را
شعار كردهبود،
چگونه ممكن
بود فرصتى
طلائى را كه
اعطاى جايزه
به او داده
بود، اينسان
در تخريب خود
بكار برد؟ بنا
بر سخنانش، او
يا به آزادى و
استقلال و رشد
و سازگارى دين
با حقوق انسان
و مردم
سالارى، باور
ندارد و براى
آنكه رأى مردم
را بدست آورد
اين اصول و حقوق
را بر زبان
آوردهاست و،
يا
حد اقل،
شهامت لازم را
ندارد و چنين
فرصتى را به ملاتاريا
ارزانى مىكند
و بدتر اينكه
خود سخنگوى
آنها مىشود.
3 - جايزه
صلح را بخاطر
ملاكهاى
سياسى كه، در
اعطاى آن،
رعايت مىشوند،
كم ارزش مىخواند.
اما آيا
ملاكهاى
سياسى همانها
نيستند كه در
رأى كميته
بكار رفتهاند؟
از ملاكهائى
كه اين بار
رعايت شدهاند،
او با كداميك
مخالف است؟
- آيا با
ملاك عدم
مغايرت اسلام
با حقوق بشر و
مردم سالارى،
مخالف است؟
آيا اگر عقل
خويش را آزاد
مىكرد، به
خود و
ايرانيان و
همه مسلمانان
نمىگفت: حاصل
كوششهاى
بسيار عقلهاى
آزاد در اظهار
اسلام بمثابه
بيان آزادى،
سرانجام غرب
را وادار به
تصديق اسلام
بمثابه بيان
آزادى كرد؟
غربى به وجود
اسلام آزادى
اعتراف مىكند
كه نياز به ضد
و دشمن دارد و
روز و شب آب به
آسياب ضد
اسلامى مىريزد
كه در بيان
خشونت كور
ناچيز است و
اين ضد اسلام
را اسلام مىخواند.
- آيا او
ملاك حقوق
انسان و حقوق
زنان و كودكان
را ملاك سياسى
مىيابد كه نا
بجا هستند؟
- آيا او
مردم سالارى و
آزادى را
ملاكى مىيابد
كه نابجا
هستند؟
مقايسه
جايزه به خانم
شيرين عبادى
با جايزههايى
كه به امثال
بگين و سادات
و كيسينجر
دادهاند،
آنقدر نادرست
است كه آقاى
خاتمى نيز
ناگزير مىشود
بگويد نمىخواهد
ايشان را با
آنها مقايسه
كند. با اين
حال، مقايسه
مىكند. حال
آنكه او مىداند
ملاكهايى كه
در آن جايزهها
بكار رفتهاند،
مصوب وجدان
جهانى نبودند
و گيرندگان جايزهها
نيز نماد صلح
باورى نبودند.
ممكن است
او بگويد: اين
ملاكها كلمه
حق هستند اما
جايزه
دهندگان، از
آن، مراد باطل
در سر دارند. اين
مراد باطل چه
مىتواند
باشد يا
مرادهاى باطل
چهها مىتوانند
باشند؟
- از نظر
داخلى، ابراز
مخالفت با
زورپرستان حاكمى
مىتواند
باشد كه آزادى
و استقلال ستيزند،
كه مردم
سالارى
ستيزند، كه
حقوق انسان
ستيزند، كه زن
را «ضعيفه» مىانگارند
و برايش منزلت
و حقوق انسانى
قائل نيستند.
- و از نظر
خارجى، مراد
مىتواند
مخالفت با «جنگ
پيشگيرانه» و
استبداد حاكم
بر كشورى را دست
آويز مداخله
نظامى كردن
توسط امريكا،
باشد. كداميك
از اين دو
مراد، پسند
خاطر آقاى
خاتمى نيست؟
با
توجه به نامزد
دريافت جايزه
نوبل صلح بودن
پاپ، مراد مىتواند
مهمتر باشد: بخشى
از غرب،
اروپا، به اين
نتيجه رسيدهاست
كه ناچيز كردن
اسلام در بيان
خشونت و آن را
دست آويز
تجديد جنگهاى
صليبى كردن،
كارى كه بوش
مىكند، با
توجه به تجربه
تاريخ، فرو
بردن جامعه انسانى
در فاجعهايست
كه هيچ انسان
مسئوليت
شناسى نبايد
تن به آن بدهد. بنا
بر اين، با
تصديق وجود
اسلام بمثابه
بيان آزادى و
تصديق اين
واقعيت كه
چنين اسلامى
در ايران
بازشناخته
شدهاست،
كميته اعطا
كننده جايزه
مخالفت قاطع
وجدان
اروپائيان و
بسا وجدان
جهانى را با تجديد
جنگهاى
صليبى، اعلام
مىكند. آيا
اين آن مراد
است كه مطلوب
آقاى خاتمى
نيست؟ و براى
آنكه محلى
براى اما و
اگر و چون و
چرا نماند،
بنا بر اينكه
فرض محال محال
نيست، فرض مىكنيم،
جايزه نوبل
صلح و تبريك
آقاى بوش به اين
معنى است كه
او و حكومتش
به اين نتيجه رسيدهاند
كه كار آزاد
شدن از
استبداد، كار
مردم ايران و
مردم هر كشور
استبداد زده
ديگر است. آيا
آقاى خاتمى
اين مراد را
ناپسند مىيابد؟
مثلث
زورپرست، با
موضعهايى كه
گرفتهاند،
مرادهائى را
به كميته
جايزه صلح
نسبت دادهاند
كه در تاريك
خانهاى كه
عقل زور
محورشان گشتهاست،
ساخته شدهاند.
آيا آقاى
خاتمى مىپندارد
اين مرادها
سبب اعطاى
جايزه شدهاند؟
اگر بگويد
آرى، اعتراف
مىكند كه
عقلى زندانى
قدرتمدارى
دارد و، همانند
زورپرستان،
واقعيت را از
ديد قدرت مىبيند.
اما از اين امر
غافل است كه
اين مرادها
زورپرستى
آنها را نمايان
مىكند:
* ملاتاريا
و دستگاه
تبليغاتى او
وقتى مىگويد
اين جايزه در
مقام دشمنى با
«اسلام» اعطا
شدهاست،
تصديق مىكند «اسلام»
مورد
ادعايشان،
خالى از حقوق
انسان، از
كودك و زن و
مرد است. خالى
از آزادى و
استقلال و رشد
و مردم سالارى
است. عصبانيت
ملاتاريا از
اينست كه بخشى
از غرب، نمىخواهد
دنباله روى
بنيادگراهاى
امريكائى بشود
و اسلام را در
دينى خالى از
حق و حقوق و
آزادى، ناچيز
ببيند.
* موضعهايى
كه
استالينيستهاى
رنگارنگ - كه
گروه رجوى نيز
از آنهاست - گرفتهاند،
اين واقعيتها
را بازگو مىكنند:
الف - مردم
نيستند كه مىبايد
حقوق خويش را
بشناسند و
آزاد شوند،
اين گروهها
هستند كه مىبايد
مردم را آزاد
كنند. ب - اعطاى
جايزه به خانم
شيرين عبادى،
بستن تنها راه
- راهى كه آنها
در پيش گرفتهاند
- رساندن مردم
به آزادى و
حقوق انسان
است.
در
حقيقت، اين
گروهها
اعتراف مىكنند
كه دادن جايزه
به كسى كه در
خط آزادى و استقلال
است و به جنبش
همگانى مردم
كشور، جنبش خشونت
زدا، باور
دارد، اعلان
ورشكستگى
آنها، در دو
سطح وجدان ملى
و وجدان جهانى
است. اين
اعتراف را
ملاتاريا و
پهلوى طلبها نيز
مىكنند.
- برخى از
پهلوى طلبها
كه كوتاهترين
ديد را دارند،
جايزه را حاصل
يأس اروپا از
خاتمى و
تراشيدن
نامزدى براى
رياست جمهورى ايران،
علم كردن كسى
براى
فراخواندن
مردم به شركت
در «انتخابات» ارزيابى
كردهاند. عقل
قدرتمدار
آنها از خود
تخريبى كه مىكند
غافل است: الف - خانواده
پهلوى ديگر
بكار غرب نمىآيد
و بقول پهلوى
طلبها غربيها
به دنبال رئيس
جمهورند! ب - همچون
دو رأس ديگر
مثلث زور
پرست، پايه «توجيه
يابى»، نادانى
و گوسفند مآبى
مردم است. بدينسان،
ماهيت ضد مردم
سالار خويش را
آشكار مىكنند.
براستى
اگر اعضاى
كميته اعطا
كننده جايزه
صلح، ديدگاه
عقلهاشان
چنين تنگ مىبود
و جز مرادهايى
كه ذهن
زورپرستان
تصور كردهاند،
در سر نداشتهاند،
هنوز اعطاى
جايزه كارى
بايسته نبود؟
آيا عقول
قدرتمدار از
خود مىپرسند
چرا اين
واقعيتها را
نمىبينند و
بجاى آنها،
مجازها را مىبينند
كه خود مىسازند؟
وقت
آنست كه
واقعيتى را كه
جهانيان مىبينند
ايرانيان،
بخصوص مثلث
زورپرست، نيز
ببينند:
1 - موضعگيريهاى
مثلث زورپرست
بيانگر
بسيارى از
واقعيتها است.
از جمله، «وحدتى»
كه مطالبه مىكنند،
نه بر اصول
آزادى و
استقلال و رشد
و اسلام بيان
آزادى و
استقلال و رشد
و حقوق انسان
است، نه بر
اصولى است كه
وجدان جهان مىپذيرد
و وجودش را
تصديق مىكند،
بلكه بر انكار
اين اصول است. زورپرستها
قدرت را هدف
كردهاند و
چون مىدانند،
نزد دو وجدان
ملى و جهانى،
آنها اعتبار
دارند كه بر
خط و ربط
اصولى هستند
كه مردم ايران
بخاطر
تحققشان
انقلاب
كردند، از هر
سو مىكوشند
استواران بر
راست راه
آزادى و
استقلال را به
بيراهه «وحدتى»
بكشانند كه
حاصلى جز گم
كردن هويت
ندارد. مثلث
زور پرست، با
موضعگيرىهايى
كه كردند،
گفتند خط آنها
خط آزادى و
استقلال و رشد
و اسلام
بمثابه بيان آزادى
نيست:
* آنها كه
مىگفتند «لائيك»
هستند، آشكار
كردند كه
دروغگو هستند.
دشمنيشان با
اسلام،
بمثابه بيان
آزادى، بيشتر
است. چرا كه سد
راه رسيدن
آنها به قدرت
استبدادى وابستهاست.
وگرنه، چرا مىبايد،
از تصديق عدم
مغايرت اسلام
با حقوق انسان،
بجاى شاد شدن،
چنين بخشم
آيند؟ آيا اگر
در لائيك
خواندن خويش، در
جانبدار حقوق
بشر خواندن
خود، در... راستگو
بودند، نمىبايد
در عداد
شادترينها مىبودند؟
* ملاتارياى
ايران گيتى به
«خوديها»، حتى
به كسى از
آنها كه مقام «رياست
جمهورى» را
دارد، اجازه
سكوت نيز نمىدهد.
مجبور است تكذيب
كند. از ديد
اين رأس مثلث
زورپرست، «خودى»
كسى است كه
تسليم بى چون
و چراى امر
زورپرستان
است.
* رأس سوم
مثلث
زورپرست، كه
اين اواخر، دم
از «جبهه
همبستگى» مىزند،
جبههاى با
هدفهاى مقبول
دو وجدان ملى
و جهانى را نمىطلبد.
با وجود
ورشكستگى به
تقصير، حاضر نيست
در هدف و روش
تجديد نظر كند.
آيا نمىداند
هركس حاضر شود
در «جبهه
همبستگى» كذائى
شركت كند، در
ورشكستگى
شركت كردهاست؟
آيا چنين
فرصتى بهترين
فرصت براى
انتقاد از خود
و رهاندن خويش
از ورشكستگى
نبود؟ كدام
زمان، زمان
آنست كه اين
رأس از خود
بپرسد: چرا هر
فرصتى را در
تخريب خود
بكار مىبرم؟
بدين
قرار، با
موضعگيريهاى
خود، هر سه
رأس مثلث
زورپرست
گفتند: از
انديشه
راهنمائى و
روشى كه كه به
دارنده آن
جايزه نوبل
صلح اعطا شدهاست،
بيگانه و بلكه
با آن دشمنند. جايزه
به خط آزادى و
استقلال و رشد
و اسلام، بمثابه
بيان اين اصول
و حقوق انسان
و روش زندگى
در صلح و سلم،
اعطا شدهاست
و با وجود يك
قرن دشمنى با
اين خط و با
وجود يك قرن
جفا به مردم و
وطن خويش،
همچنان حاضر نيستند،
تغيير كنند. آزاد
شوند و با
مردم و وطن
خويش، به راه
آشتى بروند. همچنان
نادانى و
ناتوانى مردم
اساس كارشان
است.
2 - اما
اگر نادانى و
ناتوانى مردم
اساس پندار و
گفتار و كردار
مثلث زورپرست
است، لاجرم
مردم نيز طرز
فكر و رفتارى
دارند كه الف - به
زورپرستان
امكان وجود و
حاكميت مىدهد
و ب - آنها
نادانى و
ناتوانى مردم
را اساس كار
مىكنند.
بنا بر
اين، پرسش اساسى
كه مردم مىبايد
از خود بكنند،
اينست: ما
مردم ايران در
واقعيتى كه
خود هستيم، از
چه ديد مىنگريم؟
اگر از ديد
قدرت مىنگريم،
آيا مىتوانيم
خود را جز
ناتوان
ببينيم؟ و اگر
خود را ناتوان
مىبينيم، جز
عقده شكست و
نااميدى از
حال و آينده،
پيدا مىكنيم؟
پس
وقتى اكثريت
بزرگ جامعه
ايرانى
توانيهاى خود
را نمىبيند و
از آنها غافل
است، كه براى
توجيه يأس و از
جا تكان
نخوردن،
تقصيرها را
تنها به گردن
انگليس و
امريكا و «آخوند»
و... مىاندازد،
چرا نبايد زور
پرستها دولت و
عرصه سياست را
قبضه كنند؟
يكبار ديگر،
به همان قاعده
مىرسيم كه
قرآن مىآموزد:
«تا تغيير
نكنى، خداوند
چيزى را در
شما تغيير نمىدهد.»
پس
اينك وقت آنست
كه اكثريت
بزرگ به خود
آيد و ببيند
كه وجدان
جهانى تصديق
مىكند مردم
ايران در
انتخاب اصولى
كه انقلاب بخاطر
تحققشان
انجام گرفت،
بر حق بودهاند.
زمان آنست كه
جامعه جوان
ايران، در
خود، بمثابه
تجسم بى
فردائى و يأس
ننگرد، كار
آزاد كردن
خويشتن از
استبداد را
خود مىبايد
تصدى كند. اين
كار را از
بيگانه
نخواهد و
بداند كه
وجدان جهانى،
به انتظار
حركت او است
تا از آن
حمايت و از آن
غنى جويد.
هنگام
آنست كه جامعه
ايرانى از خود
بپرسد: چگونه
است كه وجدان
جهانى در او
توانائى سراغ مىبرد
و فيلسوفى، كه
گراهام فولر
است، ايران را
سرزمينى مىبيند
كه انديشه
راهنمائى را
پديد مىآورد
كه انسانيت
امروز بدان
نياز دارد و
او، جامعه
ايرانى،
توانائى خود
را نمىبيند؟
در نوشته
جوان
دانشجوئى
خواندم كه به
اهل انديشه و سياست
ايراد گرفتهاست
كه چرا به جاى
انتقاد مردم،
هر فرصتى را صرف
ستايش از او
مىكنند؟
وجدان اين
جوان به اين
واقعيت كه
استبداد تنها
فرآورده قدرت
خارجى و... نيست
و، بيش از
همه، از قدرت (= زور)
باورى خود
مردم مايه مىگيرد،
سخت ارجمند
است. در
حقيقت، اگر
مردمى
بدانند،
بعنوان
انسان، حقوق و
توانائيهايى
دارند، اگر
بدانند علامت
غفلت از حقوق
و توانائيها،
غفلت از آزادى
است، اگر از
زورباورى
آزاد شوند،
كجا استبداد بر
جا مىماند تا
دستيار قدرت
خارجى در
چپاول هستى
كشور آنها
بگردد؟ كجا
سياست ايران
جولانگاه
مثلث زورپرست
دستيار قدرت
خارجى مىشود؟
3 - و
وجدان جهانى
بر درستى روشى
شهادت مىدهد
كه خط آزادى و
استقلال، در
طول يك قرن،
پى گرفتهاست:
حقوق جهان
شمول هستند. رهبرى
يك جامعه مىبايد
حقوقى را هدف
كند كه تمامى
اعضاى جامعه ملى
و تمامى اعضاى
جامعه جهانى
از آن
برخوردارند. بنا
بر اين، روش
رسيدن به اين
حقوق، آگاه
شدن همگان از
حقوق ذاتى خود
و به عمل
درآوردن اين حقوق
و، در نتيجه،
خشونت زدائى
است.
اگر
زنان و مردان
ايران، به خود
بپردازند و
پندار و گفتار
و كردار خويش
را از زور و خشونت
تهى كنند،
توانائيهاى
خويشتن را باز
مىيابند،
استبداد
ملاتاريا از
ميان بر مىخيزد
و ايران در صف
اول جهان، در
حركت بسوى عصر
جديد، عصر
آزادى انسان،
قرار مىگيرد.
هر دانشجوى
ايرانى كه
آگاه مىشود و
در مىيابد
آزاد شدن كارى
است كه مىبايد
تمامى اعضاى
جامعه در آن
شركت كنند، كه
مردم ايران
نخست مىبايد
از
توانائيهاى
خويش آگاه
شوند، بر او
است كه جامعه
ملى را از نقش
بزرگش در
خشونت زدائى
آگاه كند. و
4 - از
عوارض از ديد
قدرت در خود
نگريستن، يكى
اينست كه
مردمى بر اين
باور مىشوند
كه سرنوشت
آنها در دست
صاحبان قدرت است.
و چون صاحبان
قدرت دولتهاى
خارجى هستند،
پس سرنوشت
ايران در دست
انگليس و
امريكا است! وقتى
هم نمىتوانند
رويدادى را به
امريكا و
انگليس نسبت بدهند،
به نزاع اروپا
و امريكا نسبت
مىدهند. جايزه
نوبل صلح تازهترين
مورد است. اما
اگر مردم يكى
از
توانائيهايى
را كه دارند و
از آن غافلند،
به تمرين، باز
جويند، ديگر
نه از ديد
قدرت كه از
ديد انسانهاى
آزادى كه شدهاند،
در خود مىنگرند.
آن توانائى كه
با غفلت از آن
دچار ناتوانى
شدهاند،
سنجيدن شخص به
حق است. وقتى
ناتوانى
همگانى است،
جمهور مردم حق
را به شخص مىسنجند.
بازيافت
توانائى به
سنجيدن شخص به
حق است. حال
اگر مردم
ايران اين
توانائى را
باز يابند،
الف - اهل
انديشه، اهل
مبارزه، اهل
سياست، اهل هر
پيشهاى را بر
حق نگاه مىدارند
هم در پندار و
هم در گفتار و
هم در كردار. و
ب - از ابهام
قرون بدر مىآيند
و از «توطئه
باورى» رها مىشوند.
بديهى است كه
هر كس خود
مسئول پندار و
گفتار و كردار
خويش و از راه
به بيراهه
نرفتن است. اما
در امورى كه
به جمهور مردم
مربوط مىشود،
مسئوليت اول
با مردم است. اگر
آنها مسئوليت
خويش را، در
سنجيدن شخص به
حق، نيك از
عهده برآيند،
هم از اسطوره
كردن قدرتهاى خارجى
آسوده مىشوند
و هم از فساد
استعدادهاى
خدمتگزار
خويش جلوگيرى
مىكنند.
5 - زورمدارها
نمىتوانند
جز از ديدگاه
قدرت در
واقعيت
بنگرند. زيرا
الف - تا عقل
خويش را آزاد
نكنند، نمىتوانند
با واقعيت
رابطه مستقيم
بر قرار كنند و
ب - معتادان
به قدرت، آنها
كه در استخدام
قدرتند، در
همان حال كه
نگون بختترين
مردمند،
خويشتن را
محور قدرت و
صاحب آن مىانگارند.
اما مردمى كه
قربانيان
قدرتمدارى
زورپرستان
هستند، چرا
قدرتمدارها
را توانائى
مطلق و خود را
ناتوانائى
مطلق مىانگارند؟
چرا از ديد
قدرت، خود را
مادون، ناتوان،
محكوم به حكم
تقدير لايزال
اطاعت از دولت
استبداديان،
مىبينند؟
بيشتر
از اين، چرا
توانائيهاى
خويش را انكار
مىكنند و
براى خود
ناتوانائيهايى
كشف مىكنند،
تا يأس از
سرنوشت خويش،
تا سلطه
استبداديان
برخود، تا
گريز
استعدادها و
سرمايهها،
تا سلطه
بيگانه بر خود،
تا... را توجيه
كنند؟ اگر
ايرانيان،
دست كم دانشجويان،
اين پرسشها را
از خود بكنند،
در مىيابند
كه عقل وقتى
از ديد قدرت
در واقعيت مىنگرد،
به آن قانع
نيست كه
واقعيت را از
ديد قدرت
ببيند. بلكه،
در آن،
دستكارى مىكند
و به واقعيت
شكل و محتوائى
مىبخشد كه
پسند قدرت است.
ايرانيان! اگر
بدين كار، كه
ويرانگرى
خويشتن است،
مشغوليد، از
آن دست
برداريد. و
6 - الف - ناتوانائيهايى
كه داريد را
غفلت از
توانائيها
بدانيد و ب - از
عيب تراشى
براى توجيه
وضعيتى كه
داريد، باز
ايستيد. از
جمله اين عيب
تراشيهاست،
مقايسه كردن
خود با
كشورهاى
منطقه. تنها
ملاتاريا
نيست كه به
دروغ مىگويد
دولت ايران از
ديگر دولتهاى
منطقه مردم سالارتر
است. آنها هم
كه گوئى كارى
جز توجيه
موقعيت سياسى
خود ندارند،
همين توجيه را
مىكنند و به
حساب واقع
بينى نيز مىگذارند!
حال آنكه «واقعيت»
را از ديد
قدرت مىبينند
و با دستكارى
در واقعيت و
راست كردن
دروغ، آن را
به مجاز بدل
مىكنند. راستى
اينست كه در
منطقه،
* اولاً،
در منطقه مردم
سالارى بر
قرار نيست تا در
مقام مقايسه
بتوان گفت: دولت
ايران، از
بقيه، مردم
سالارتر است. رژيمها
استبدادى
هستند و رژيم
ايران بسا استبدادىتر
است. چرا كه
دين را ابزار
دولت
استبدادى
كردهاست. و
* ثانياً،
هر جامعهاى
مىبايد در
نيروهاى
محركه خويش
بنگرد و ملاك
خوبى و بدى
سازماندهى
عمومى، از
جمله دولت، را
اندازه بكار
رفتن نيروهاى
محركه در رشد
و يا، در
تخريب، بداند.
در نسل جوان
خويش بنگرد كه
فضاى باز رشد
را دارد و رشد
مىكند و يا
در تنگناى
استبداد
گرفتار است و
ويران مىشود؟
سرمايهها در
توليد بكار مىافتند
و يا اقتصاد
كشور را در
مدار بسته
صدور سرمايه ورود
كالا
صدور باز هم
بيشتر سرمايه
و مغزها،
زندانى كرده
است؟ منابع
نفت و گاز و... با
چه سرعتى مصرف
و تخريب مىشود؟
دين و انديشه
راهنما كه
باتفاق جوان،
مهمترين
نيروى محركه
هر جامعه را
تشكيل مىدهند،
بيان قدرت و
روشهاى خشونت
و تخريب است يا
بيان آزادى و
روشهاى رشد؟ و...
بر فرض
كه مقايسه بجا
باشد، وقتى از
ديد عقل آزاد
در واقعيت
بنگرى مىبينى
بسا نظام
اجتماعى - سياسى
ايران و رژيم
ملاتاريا در
شمار ويرانگرترينها
هستند.
يكبار
ديگر، به همان
نتيجه مىرسيم
كه مطالعههاى
ديگر نيز ما
را بدان راه
بردهاند:
جوان
بعلاوه
انديشه
راهنما،
نيروى محركهاى
مىشود كه
نيروهاى
محركه ديگر
را، در رشد، رهبرى
مىكند. و يا
آلت قدرتى (= زور)
مىشود كه
نيروهاى
محركه ديگر
را، در
ويرانگرى، بكار
مىبرد. و
7 - واقعيتى
كه عقل آزاد
هم كه مىبيند
سخت شگفت زده
مىشود، اين
واقعيت است كه
نه عقل بدون
اصل راهنما و
نه انسان خالى
از انديشه
راهنما وجود
دارد. وقتى
انسان در
واقعيتى كه
هست مىنگرد و
مىبيند عقل
آزاد، بر اصل
راهنمائى
آزاد است كه ترجمان
آزادى است و
آنگاه در
تفسيرهايى
تأمل مىكند
كه از آيههاى
مربوط به خلق
انسان و
آموختن اسماء
و آموزش علم
به انسان و
سوگند به قلم
و پيامبرى و
كتاب، كردهاند،
از غفلت انسان
از اين واقعيت
بيشتر شگفت
زده ميشود.
حال
اگر جامعه
جوان، بخصوص
دانشجويان،
بدانند كه عقل
خالى از اصل
راهنما و
انسان تهى از
انديشه
راهنما وجود
ندارد و
خويشتن را بمثابه
انسانى با اصل
و انديشه
راهنما، باز ببينند،
علت
ناتوانائى و
نيز دليل
توانائى را در
خود مىيابند:
اگر اصل
راهنما ثنويت
است با تغيير
آن به موازنه
عدمى و اگر
انديشه
راهنما و يا
طرز فكرى كه دارند،
بيان قدرت
است، با
انقلاب آن در
بيان آزادى،
علت
ناتوانائى را
به دليل
توانائى بدل كردهاند.
8 - از
ديد قدرت در
واقعيت
نگريستن تنها
آن را آنسان
ديدن كه قدرت
مىخواهد
نيست. بلكه،
اين نگرش
بسيارى از
واقعيتها را
گرفتار چنان
قلب معنائى مىكند
كه معناى اصلى
يكسره از ذهنها
زدوده مىشود.
اگر آدميان از
خود بپرسند
كيستند؟ اين
پاسخ را
خواهند يافت: در
بعد اقتصاد، «نيروى
كار» و مصرف
كننده، در بعد
سياست، «مطيع
امر» رهبر، در
بعد اجتماعى، «توده»
و «عوام» و... و در
بعد فرهنگ، «نادان»،
«بى فرهنگ»، «فريبپذير»
و...
اين
امر كه انسان
از ديد قدرت
در آلت فعل
خلاصه مىشود،
يك امر است و
اينكه
انسانها اين
ديد را از خود
پيدا مىكنند،
امرى ديگر است.
ناتوانائى را
توانائى
كردن، به آزاد
كردن عقل و
نگرش در خود
بمثابه
انسان، انسان
بمثابه
مجموعه
استعدادها و
حقوق و توانا
به رشد است.
و وقتى
انسان ايرانى
در معانى
كلماتى تأمل
مىكند كه نقش
اول را در
زندگى آدمى
دارند، چون دين،
حق، آزادى،
استقلال،
رشد، عدالت، و...
مىبيند
معانيشان، به
خواست قدرت،
قلب شدهاند. چنانكه
همه قدرت معنى
مىدهند و
وقتى در پديده
هائى مىنگرد
كه براى نخست
براى آسان
كردن زندگى
بوجود آمدند و
اينكه نماد
قدرتند و در
روابط قوا نقش
اصلى دارند،
مىبايد از
خود بپرسد: آيا
جز تغيير كردن
تا باز
ايستادن در از
ديد قدرت در خود
و ديگر
واقعيتها
نگريستن و
آزادى خويش را
بازجستن،
راهى هست؟
9 - و
وقتى آدمى از
ديد قدرت در
خود مىنگرد،
يكى از
تعريفهائى را
پيدا مىكند
كه يادآور شدم.
آدمى كه خود
را مصداق يكى
از اين
تعريفها مىكند،
به ترتيبى كه
خاطر نشان
كردم، از
ارتباط مستقيم
با واقعيتها،
ناتوان مىشود.
هر رابطهاى
را از راه
قدرت بر قرار
مىكند. براى
مثال، نگرش
استالينيستها
در جايزه نوبل
صلح، اينست: كميته
نوبل به نجات «اسلام
سياسى» برخاسته
است. از اين
ديد، جايزه يك
عمل سياسى (قدرت
فرموده) است. غرب
به نجات اسلام
كه بيان «سياسى
ارتجاعى در
حال از ميان
رفتن است»،
آمدهاست! وگرنه،
اسلام بمثابه
بيان آزادى
وجود ندارد. اسلام
سياسى بايد از
ميان برود و
ايدئولوژى كه
اينان در سر
دارند، مىبايد
جانشين شود. بنا
بر اين، وقتى
دين مىبايد
از ميان برود
تا ايدئولوژى
مترقى جانشين
بشود، روش
انكار و تخريب
مىشود، نه
نقد و بحث به
قصد گزينش «بهترين
سخن». بدين
قرار، اين زورباورها
غافلند از
اينكه با
زورپرستهائى
كه خود را
اسلام باور
گمان مىكنند،
جز در رنگ،
تفاوت ندارند.
بخاطر بيان
قدرتى كه مرام
كردهاند، از
ارتباط آزاد
با بيانهاى
ديگر،
ناتوانند. در
نتيجه، خود را
در مدار بسته
تخريب،
زندانى كردهاند.
بدين
قرار، وقتى
ميان دو
واقعيت از راه
قدرت ارتباط
برقرار مىشود،
مدار بسته
تخريب متقابل
بوجود مىآيد.
زندانى در اين
مدار بسته،
آلت فعل تخريب
است. آنچه را
محور پندار و
گفتار و كردار
مىكند، خوب
مطلق است و
آنچه را محكوم
به نابودى مىكند،
بد مطلق است. زورپرستها
اينسان
خويشتن را
زندانى مىكنند
و جريان
ناتوانى از
راه تخريب را
تا آخر مىروند.
انسان آزادى
خويش را با
توانائى
ارتباط مستقيم
با واقعيت
بدست مىآورد.
چه وقت آدمى
با واقعيت
رابطه مستقيم
بر قرار مىكند
و زندانى مدار
بسته تخريب
متقابل نمىشود؟
سادهترين و
در دسترسترين
پاسخ اينست: وقتى
كه هدف را
قدرت نمىكند
و زور را نيز
روش نمىگرداند.
10 - پس از
اين انقلاب،
از ديد عقل
آزاد كه
بنگرى، خاصههاى
آشكار و پنهان
واقعيت را، از
پى هم، مىبينى.
از جمله، مىبينى
كه نيروهاى
محركه يك
مجموعه را
تشكيل مىدهند.
چنان نيست كه
يك نيروى
محركه را
بتوان ويران و
يا صادر كرد و
نيروهاى
محركه ديگر،
جهت تخريبى
پيدا نكنند. براى
مثال، در
جامعه امروز
ايران كه
بنگرى، مىبينى
الف - يك گروه
خود را «امة
حزب الله» مىدانند
و اسلام را «آئين
حركت قسرى» تصور
مىكنند و به
تخريب خود و
ديگران
مشغولند. ب - چند
دسته مىگويند
تقصير از
اسلام و آخوند
و يا اسلام
آخوندها و
آخوندها است. غافل
از اينكه مرام
خودشان
نيز آئين ويرانگرى
است. در
نتيجه، به
انديشه
راهنما، زور
ويرانگر شدهاند.
اما
آيا اكثريت
بزرگ جامعه
ايران مىداند
كه انسان تنها
وجود ندارد،
انسان و انديشه
راهنما در
مقام رهبر
نيروهاى
محركه ديگر وجود
دارد؟ اگر مىداند،
انديشه
راهنمائى كه
بيان آزادى
باشد را مىجويد
تا رهبر نيروى
محركه رشد
بگردد؟ آيا از
ديد عقل آزاد
در خود
نگريسته است و
خود را مجموعهاى
ديدهاست كه
بخشى از
مجموعه
نيروهاى
محركه است و
در اين مجموعه
بغرنج، نقش
رهبرى كننده
را دارد؟ و يا
مىداند
انسان بدون
انديشه
راهنما وجود
ندارد، عقل
بدون اصل
راهنما وجود
ندارد، اما
گمان مىبرد
وظيفه اهل
انديشه است كه
بيان آزادى و
رشد را در كله
او وارد كنند؟
آيا مىدانند
الف - «هركس خود
خويشتن را
رهبرى مىكند».
بنا بر اين،
نقش اول را،
در جستجوى
بيان آزادى و،
تجربه كردن
آن، او دارد؟
ب - آيا
مىداند كه بر
او است كه
بداند كله او
خالى نيست و اگر
موازنه عدمى
اصل راهنماى
او نيست، اگر
بيان آزادى و
رشد انديشه
راهنماى او
نيست، ثنويت و
بسا ثنويت تك
محورى اصل
راهنماى عقل
اوست و هر
واقعيتى، از
جمله خود، را
از ديد محور
مسلط مىبيند
و بيان قدرت
انديشه
راهنماى او
است؟ ج - آيا
مىداند رها
كردن خود از
آن اصل و اين
انديشه راهنما
با جانشين
كردن موازنه
عدمى و بيان
آزادى و رشد،
كارى است كه
هيچكس به جاى
او نمىتواند
بكند و نمىكند؟
نه از
ديد عقل
قدرتمدار كه
از ديد عقل آزاد
كه در سيماى
شهرها و
روستاهاى
ايران تأمل
كنى مىبينى،
نيروى محركهاى
كه نفت است،
چون جذب
مجموعهاى
اقتصادى نمىشود
كه اقتصاد
ايران مىبايد
باشد، هم با
صدور و هم با
مصرفش، در
داخل، به
نيروهاى
محركه ديگر
جهت تخريبى مىبخشد:
مصرف نفت در
داخل و بكار
بردن درآمد
نفت در خريد
از بازارهاى
غرب و وارد
كردن كالا و
خدمات بعلاوه
خرج مابه ازاى
ريالى آن در
داخل و ايجاد
قدرت خريد
بعلاوه نيروى
محركهاى كه
نسل جوان است،
كه انديشه
راهنماست، كه
سرمايه است،
كه دانش و فن
است، كه طبيعت
و منابع آنست،
كه اطلاعات
است، كه... است،
مجموعهاى را
تشكيل دادهاست
كه در
ويرانگرى
بكار مىروند.
آيا
انسان امروز
از خود مىپرسد:
چرا واقعيت را
آنسان كه هست
نمىبيند و
آيا مىداند واقعيت
آئينه ايست كه
عقلهاى
قدرتمدار و
آزاد را بدقت
نشان مىدهد؟
آيا جامعه
امروز ايران
از خود مىپرسد
چرا اين
واقعيت و
واقعيتهاى
ديگر را همانسان
كه هست نمىبيند
و براى تغيير
آن بر نمىخيزد؟
آيا از خود مىپرسد:
اگر در پى
يافتن و
پذيرفتن بيان
آزادى شود، استبداديان
چگونه مىتوانند
از كار بازش
دارند؟ بدين
قرار، با خلاصى
از كاهندهترين
ناتوانائيها
كه بيان قدرت
بمثابه انديشه
راهنماست، كه
اطلاعات
غلطند - كه
عامل اول، نه
سانسور دولت
ملاتاريا كه
سانسور قدرتى
است كه مدار
فعاليت
عقلهاست -،
انسان
توانائى خويش
را باز مىيابد
و بر آن مىشود
كه با تحصيل
بيان آزادى،
مقام رهبرى
خود و ديگر
نيروهاى
محركه را، در
رشد، باز جويد.
هر بار،
واقعيت به
آدمى مىگويد:
در اين آئينه،
عقل خويش را
بنگر. اگر مرا
همانسان كه
هستم نمىبينى،
بدان كه عقلت
آزاد نيست. در
آزاديش از
ولايت مطلقه
قدرت بكوش!