سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامى در هجرت شماره 579

 

 تاريخ انتشار 5 آبان 1382 برابر با 27 اكتبر 2003

 

 ابوالحسن بنى‏صدر

 

 آئينه‏اى كه واقعيت است:

 

     عقل آزاد با واقعيت رابطه مستقيم بر قرار مى‏كند و واقعيت را همانسان مى‏بيند كه هست. اما عقل قدرتمدار، از ديد قدرت در واقعيت مى‏نگرد و آن را آن سان مى‏بيند كه قدرت مى‏خواهد. از اين روست كه هر واقعيت آئينه‏اى است كه سيماى واقعى عقلى را كه در آن مى‏نگرد، نشان مى‏دهد. علت نيز اينست كه عقل آزاد، تحت امر «ولى امر مطلقه» اى كه قدرت است نيست و تحت امر قدرت در واقعيت نمى‏نگرد. حال آنكه عقلى كه تحت امر است و در هر واقعيت از ديد عاملى مى‏نگرد كه بر خود مسلط كرده‏است، واقعيت را چنان مى‏بيند كه عامل مسلط بر عقل مى‏طلبد.

       غفلت نكردن از اين محك و بكار بردنش در آزاد كردن عقل خويش و نيز در اندريافت چونى و چرائى اين و آن نگرش در واقعيت، يكى از مؤثرترين روشها در شكستن سدهاى سانسور و بر قرار كردن آزادى دو جريان انديشه‏ها و اطلاعات و باز يافتن توانائيهائى است كه انسانها را هستند. از راه تمرين، در نگرشها به جايزه صلح سال 2003 كه به خانم شيرين عبادى داده‏اند، تأمل كنيم:

 

 آئينه‏اى كه واقعيت است عقلها را چسان نشان مى‏دهد؟:

 

  مثلث زور پرست، اين جايزه را اقدامى بر ضد خود تلقى كرد:

 * ملاتاريا آن را جايزه «استكبار جهانى» به شيرين عبادى - بنا بر شعار «افراطيها»، كافر -  و ابراز ضديت با نظام مى‏خواند.

 * ضد اسلامهاى غرب زده ، در همان ساعتهاى نخست، خانم شيرين عبادى را حقوقدانى كه ميان اسلام و حقوق بشر مغايرت مى‏بيند و بدين خاطر جايزه گرفته‏است، معرفى كردند!

 * برخى از پهلوى طلبها جايزه را پى آمد از اعتبار و استفاده افتادن خاتمى و اصلاح طلبها مى‏دانند و برآنند كه تصميم اروپا به «يافتن راهى براى چپاول ايران» و «حفظ سيستم اسلامى»، سبب اعطاى اين جايزه شده‏است.

 * استالينيستها، آن را جايزه‏اى بقصد كمك به «اصلاح طلبان ورشكسته» و «نجات اسلامى سياسى» توصيف كردند و  يا حاصل تضاد اروپا و امريكا و... مى‏گويند.

 * گروه رجوى سكوت توأم به نيش زدن را رويه كرده‏است: تنها راه دستيابى زنان و كودكان و ايرانيان به حقوق بشر، مبارزه مسلحانه است و...

 * آشكاركننده‏تر از همه، قول آقاى خاتمى است. پس از چند روز سكوت، در پاسخ خبرنگارى، سخنانى گفت كه واقعيتهاى زير را آشكار مى‏كنند:

 1 - گفتگوى فرهنگها را - كه تراوش عقلهاى آزاد است - او، بى آنكه بداند چيست، شعار گردانده‏است. وگرنه، جايزه صلح را بيانگر وجدان به درستى روش پيشنهادى مى‏شمرد.

 2 - او كه «نهادينه كردن قانون» و «جامعه مدنى» و «مردم سالارى دينى» را شعار كرده‏بود، چگونه ممكن بود فرصتى طلائى را كه اعطاى جايزه به او داده بود، اينسان در تخريب خود بكار برد؟ بنا بر سخنانش، او يا به آزادى و استقلال و رشد و سازگارى دين با حقوق انسان و مردم سالارى، باور ندارد و براى آنكه رأى مردم را بدست آورد اين اصول و حقوق را بر زبان آورده‏است و، يا

 حد اقل، شهامت لازم را ندارد و چنين فرصتى را به ملاتاريا ارزانى مى‏كند و بدتر اينكه خود سخنگوى آنها مى‏شود.

 3 - جايزه صلح را بخاطر ملاكهاى سياسى كه، در اعطاى آن، رعايت مى‏شوند، كم ارزش مى‏خواند. اما آيا ملاكهاى سياسى همانها نيستند كه در رأى كميته بكار رفته‏اند؟ از ملاكهائى كه اين بار رعايت شده‏اند، او با كداميك مخالف است؟

 - آيا با ملاك عدم مغايرت اسلام با حقوق بشر و مردم سالارى، مخالف است؟ آيا اگر عقل خويش را آزاد مى‏كرد، به خود و ايرانيان و همه مسلمانان نمى‏گفت: حاصل كوششهاى بسيار عقلهاى آزاد در اظهار اسلام بمثابه بيان آزادى، سرانجام غرب را وادار به تصديق اسلام بمثابه بيان آزادى كرد؟ غربى به وجود اسلام آزادى اعتراف مى‏كند كه نياز به ضد و دشمن دارد و روز و شب آب به آسياب ضد اسلامى مى‏ريزد كه در بيان خشونت كور ناچيز است و اين ضد اسلام را اسلام مى‏خواند.

 - آيا او ملاك حقوق انسان و حقوق زنان و كودكان را ملاك سياسى مى‏يابد كه نا بجا هستند؟

 - آيا او مردم سالارى و آزادى را ملاكى مى‏يابد كه نابجا هستند؟

      مقايسه جايزه به خانم شيرين عبادى با جايزه‏هايى كه به امثال بگين و سادات و كيسينجر داده‏اند، آنقدر نادرست است كه آقاى خاتمى نيز ناگزير مى‏شود بگويد نمى‏خواهد ايشان را با آنها مقايسه كند. با اين حال، مقايسه مى‏كند. حال آنكه او مى‏داند ملاكهايى كه در آن جايزه‏ها بكار رفته‏اند، مصوب وجدان جهانى نبودند و گيرندگان جايزه‏ها نيز نماد صلح باورى نبودند.

     ممكن است او بگويد: اين ملاكها كلمه حق هستند اما جايزه دهندگان، از آن، مراد باطل در سر دارند. اين مراد باطل چه مى‏تواند باشد يا مرادهاى باطل چه‏ها مى‏توانند باشند؟

 - از نظر داخلى، ابراز مخالفت با زورپرستان حاكمى مى‏تواند باشد كه آزادى و استقلال  ستيزند، كه مردم سالارى ستيزند، كه حقوق انسان ستيزند، كه زن را «ضعيفه» مى‏انگارند و برايش منزلت و حقوق انسانى قائل نيستند.

 - و از نظر خارجى، مراد مى‏تواند مخالفت با «جنگ پيشگيرانه» و استبداد حاكم بر كشورى  را دست آويز مداخله نظامى كردن توسط امريكا، باشد. كداميك از اين دو مراد، پسند خاطر آقاى خاتمى نيست؟

      با توجه به نامزد دريافت جايزه نوبل صلح بودن پاپ، مراد مى‏تواند مهمتر باشد: بخشى از غرب، اروپا، به اين نتيجه رسيده‏است كه ناچيز كردن اسلام در بيان خشونت و آن را دست آويز تجديد جنگهاى صليبى كردن، كارى كه بوش مى‏كند، با توجه به تجربه تاريخ، فرو بردن جامعه انسانى در فاجعه‏ايست كه هيچ انسان مسئوليت شناسى نبايد تن به آن بدهد. بنا بر اين، با تصديق وجود اسلام بمثابه بيان آزادى و تصديق اين واقعيت كه چنين اسلامى در ايران بازشناخته شده‏است، كميته اعطا كننده جايزه مخالفت قاطع وجدان اروپائيان و بسا وجدان جهانى را با تجديد جنگهاى صليبى، اعلام مى‏كند. آيا اين آن مراد است كه مطلوب آقاى خاتمى نيست؟ و براى آنكه محلى براى اما و اگر و چون و چرا نماند، بنا بر اينكه فرض محال محال نيست، فرض مى‏كنيم، جايزه نوبل صلح و تبريك آقاى بوش به اين معنى است كه او و حكومتش به اين نتيجه رسيده‏اند كه كار آزاد شدن از استبداد، كار مردم ايران و مردم هر كشور استبداد زده ديگر است. آيا آقاى خاتمى اين مراد را ناپسند مى‏يابد؟

     مثلث زورپرست، با موضعهايى كه گرفته‏اند، مرادهائى را به كميته جايزه صلح نسبت داده‏اند كه در تاريك خانه‏اى كه عقل زور محورشان گشته‏است، ساخته شده‏اند. آيا آقاى خاتمى مى‏پندارد اين مرادها سبب اعطاى جايزه شده‏اند؟ اگر بگويد آرى، اعتراف مى‏كند كه عقلى زندانى قدرتمدارى دارد و، همانند زورپرستان، واقعيت را از ديد قدرت مى‏بيند. اما از اين امر غافل است كه اين مرادها زورپرستى آنها را نمايان مى‏كند:

 * ملاتاريا و دستگاه تبليغاتى او وقتى مى‏گويد اين جايزه در مقام دشمنى با «اسلام» اعطا شده‏است، تصديق مى‏كند «اسلام» مورد ادعايشان، خالى از حقوق انسان، از كودك و زن و مرد است. خالى از آزادى و استقلال و رشد و مردم سالارى است. عصبانيت ملاتاريا از اينست كه بخشى از غرب، نمى‏خواهد دنباله روى بنيادگراهاى امريكائى بشود و اسلام را در دينى خالى از حق و حقوق و آزادى، ناچيز ببيند.

 * موضعهايى كه استالينيستهاى رنگارنگ - كه گروه رجوى نيز از آنهاست - گرفته‏اند، اين واقعيتها را بازگو مى‏كنند: الف - مردم نيستند كه مى‏بايد حقوق خويش را بشناسند و آزاد شوند، اين گروهها هستند كه مى‏بايد مردم را آزاد كنند. ب - اعطاى جايزه به خانم شيرين عبادى، بستن تنها راه - راهى كه آنها در پيش گرفته‏اند - رساندن مردم به آزادى و حقوق انسان است.

        در حقيقت، اين گروهها اعتراف مى‏كنند كه دادن جايزه به كسى كه در خط آزادى و استقلال است و به جنبش همگانى مردم كشور، جنبش خشونت زدا، باور دارد، اعلان ورشكستگى آنها، در دو سطح وجدان ملى و وجدان جهانى است. اين اعتراف را ملاتاريا و پهلوى طلبها نيز مى‏كنند.

 - برخى از پهلوى طلبها كه كوتاه‏ترين ديد را دارند، جايزه را حاصل يأس اروپا از خاتمى و تراشيدن نامزدى براى رياست جمهورى ايران، علم كردن كسى براى فراخواندن مردم به شركت در «انتخابات» ارزيابى كرده‏اند. عقل قدرتمدار آنها از خود تخريبى كه مى‏كند غافل است: الف - خانواده پهلوى ديگر بكار غرب نمى‏آيد و بقول پهلوى طلبها غربيها به دنبال رئيس جمهورند! ب - همچون دو رأس ديگر مثلث زور پرست، پايه «توجيه يابى»، نادانى و گوسفند مآبى مردم است. بدينسان، ماهيت ضد مردم سالار خويش را آشكار مى‏كنند.

     براستى اگر اعضاى كميته اعطا كننده جايزه صلح، ديدگاه عقلهاشان چنين تنگ مى‏بود و جز مرادهايى كه ذهن زورپرستان تصور كرده‏اند، در سر نداشته‏اند، هنوز اعطاى جايزه كارى بايسته نبود؟ آيا عقول قدرتمدار از خود مى‏پرسند چرا اين واقعيتها را نمى‏بينند و بجاى آنها، مجازها را مى‏بينند كه خود مى‏سازند؟

 

 وقت آنست كه واقعيتى را كه جهانيان مى‏بينند ايرانيان، بخصوص مثلث زورپرست، نيز ببينند:

 

 1 - موضعگيريهاى مثلث زورپرست بيانگر بسيارى از واقعيتها است. از جمله، «وحدتى» كه مطالبه مى‏كنند، نه بر اصول آزادى و استقلال و رشد و اسلام بيان آزادى و استقلال و رشد و حقوق انسان است، نه بر اصولى است كه وجدان جهان مى‏پذيرد و وجودش را تصديق مى‏كند، بلكه بر انكار اين اصول است. زورپرستها قدرت را هدف كرده‏اند و چون مى‏دانند، نزد دو وجدان ملى و جهانى، آنها اعتبار دارند كه بر خط و ربط اصولى هستند كه مردم ايران بخاطر تحققشان انقلاب كردند، از هر سو مى‏كوشند استواران بر راست راه آزادى و استقلال را به بيراهه «وحدتى» بكشانند كه حاصلى جز گم كردن هويت ندارد. مثلث زور پرست، با موضعگيرى‏هايى كه كردند، گفتند خط آنها خط آزادى و استقلال و رشد و اسلام بمثابه بيان آزادى نيست:

 * آنها كه مى‏گفتند «لائيك» هستند، آشكار كردند كه دروغگو هستند. دشمنيشان با اسلام، بمثابه بيان آزادى، بيشتر است. چرا كه سد راه رسيدن آنها به قدرت استبدادى وابسته‏است. وگرنه، چرا مى‏بايد، از تصديق عدم مغايرت اسلام با حقوق انسان، بجاى شاد شدن، چنين بخشم آيند؟ آيا اگر در لائيك خواندن خويش، در جانبدار حقوق بشر خواندن خود، در... راستگو بودند، نمى‏بايد در عداد شادترينها مى‏بودند؟

 * ملاتارياى ايران گيتى به «خوديها»، حتى به كسى از آنها كه مقام «رياست جمهورى» را دارد، اجازه سكوت نيز نمى‏دهد. مجبور است تكذيب كند. از ديد اين رأس مثلث زورپرست، «خودى» كسى است كه تسليم بى چون و چراى امر زورپرستان است.

 * رأس سوم مثلث زورپرست، كه اين اواخر، دم از «جبهه همبستگى» مى‏زند، جبهه‏اى با هدفهاى مقبول دو وجدان ملى و جهانى را نمى‏طلبد. با وجود ورشكستگى به تقصير، حاضر نيست در هدف و روش تجديد نظر كند. آيا نمى‏داند هركس حاضر شود در «جبهه همبستگى» كذائى شركت كند، در ورشكستگى شركت كرده‏است؟ آيا چنين فرصتى بهترين فرصت براى انتقاد از خود و رهاندن خويش از ورشكستگى نبود؟ كدام زمان، زمان آنست كه اين رأس از خود بپرسد: چرا هر فرصتى را در تخريب خود بكار مى‏برم؟

       بدين قرار، با موضعگيريهاى خود، هر سه رأس مثلث زورپرست گفتند: از انديشه راهنمائى و روشى كه كه به دارنده آن جايزه نوبل صلح اعطا شده‏است، بيگانه و بلكه با آن دشمنند. جايزه به خط آزادى و استقلال و رشد و اسلام، بمثابه بيان اين اصول و حقوق انسان و روش زندگى در صلح و سلم، اعطا شده‏است و با وجود يك قرن دشمنى با اين خط و با وجود يك قرن جفا به مردم و وطن خويش، همچنان حاضر نيستند، تغيير كنند. آزاد شوند و با مردم و وطن خويش، به راه آشتى بروند. همچنان نادانى و ناتوانى مردم اساس كارشان است.

 2 - اما اگر نادانى و ناتوانى مردم اساس پندار و گفتار و كردار مثلث زورپرست است، لاجرم مردم نيز طرز فكر و رفتارى دارند كه الف - به زورپرستان امكان وجود و حاكميت مى‏دهد و ب - آنها نادانى و ناتوانى مردم را اساس كار مى‏كنند.

     بنا بر اين، پرسش اساسى كه مردم مى‏بايد از خود بكنند، اينست: ما مردم ايران در واقعيتى كه خود هستيم، از چه ديد مى‏نگريم؟ اگر از ديد قدرت مى‏نگريم، آيا مى‏توانيم خود را جز ناتوان ببينيم؟ و اگر خود را ناتوان مى‏بينيم، جز عقده شكست و نااميدى از حال و آينده، پيدا مى‏كنيم؟

     پس وقتى اكثريت بزرگ جامعه ايرانى توانيهاى خود را نمى‏بيند و از آنها غافل است، كه براى توجيه يأس و از جا تكان نخوردن، تقصيرها را تنها به گردن انگليس و امريكا و «آخوند» و... مى‏اندازد، چرا نبايد زور پرستها دولت و عرصه سياست را قبضه كنند؟ يكبار ديگر، به همان قاعده مى‏رسيم كه قرآن مى‏آموزد: «تا تغيير نكنى، خداوند چيزى را در شما تغيير نمى‏دهد.»

     پس اينك وقت آنست كه اكثريت بزرگ به خود آيد و ببيند كه وجدان جهانى تصديق مى‏كند مردم ايران در انتخاب اصولى كه انقلاب بخاطر تحققشان انجام گرفت، بر حق بوده‏اند. زمان آنست كه جامعه جوان ايران، در خود، بمثابه تجسم بى فردائى و يأس ننگرد، كار آزاد كردن خويشتن از استبداد را خود مى‏بايد تصدى كند. اين كار را از بيگانه نخواهد و بداند كه وجدان جهانى، به انتظار حركت او است تا از آن حمايت و از آن غنى جويد.

       هنگام آنست كه جامعه ايرانى از خود بپرسد: چگونه است كه وجدان جهانى در او توانائى سراغ مى‏برد و فيلسوفى، كه گراهام فولر است، ايران را سرزمينى مى‏بيند كه انديشه راهنمائى را پديد مى‏آورد كه انسانيت امروز بدان نياز دارد و او، جامعه ايرانى، توانائى خود را نمى‏بيند؟

      در نوشته جوان دانشجوئى خواندم كه به اهل انديشه و سياست ايراد گرفته‏است كه چرا به جاى انتقاد مردم، هر فرصتى را صرف ستايش از او مى‏كنند؟ وجدان اين جوان به اين واقعيت كه استبداد تنها فرآورده قدرت خارجى و... نيست و، بيش از همه، از قدرت (= زور) باورى خود مردم مايه مى‏گيرد، سخت ارجمند است. در حقيقت، اگر مردمى بدانند، بعنوان انسان، حقوق و توانائيهايى دارند، اگر بدانند علامت غفلت از حقوق و توانائيها، غفلت از آزادى است، اگر از زورباورى آزاد شوند، كجا استبداد بر جا مى‏ماند تا دستيار قدرت خارجى در چپاول هستى كشور آنها بگردد؟ كجا سياست ايران جولانگاه مثلث زورپرست دستيار قدرت خارجى مى‏شود؟

 3 - و وجدان جهانى بر درستى روشى شهادت مى‏دهد كه خط آزادى و استقلال، در طول يك قرن، پى گرفته‏است: حقوق جهان شمول هستند. رهبرى يك جامعه مى‏بايد حقوقى را هدف كند كه تمامى اعضاى جامعه ملى و تمامى اعضاى جامعه جهانى از آن برخوردارند. بنا بر اين، روش رسيدن به اين حقوق، آگاه شدن همگان از حقوق ذاتى خود و به عمل درآوردن اين حقوق و، در نتيجه، خشونت زدائى است.

     اگر زنان و مردان ايران، به خود بپردازند و پندار و گفتار و كردار خويش را از زور و خشونت تهى كنند، توانائيهاى خويشتن را باز مى‏يابند، استبداد ملاتاريا از ميان بر مى‏خيزد و ايران در صف اول جهان، در حركت بسوى عصر جديد، عصر آزادى انسان، قرار مى‏گيرد. هر دانشجوى ايرانى كه آگاه مى‏شود و در مى‏يابد آزاد شدن كارى است كه مى‏بايد تمامى اعضاى جامعه در آن شركت كنند، كه مردم ايران نخست مى‏بايد از توانائيهاى خويش آگاه شوند، بر او است كه جامعه ملى را از نقش بزرگش در خشونت زدائى آگاه كند. و

 4 -  از عوارض از ديد قدرت در خود نگريستن، يكى اينست كه مردمى بر اين باور مى‏شوند كه سرنوشت آنها در دست صاحبان قدرت است. و چون صاحبان قدرت دولتهاى خارجى هستند، پس سرنوشت ايران در دست انگليس و امريكا است! وقتى هم نمى‏توانند رويدادى را به امريكا و انگليس نسبت بدهند، به نزاع اروپا و امريكا نسبت مى‏دهند. جايزه نوبل صلح تازه‏ترين مورد است. اما اگر مردم يكى از توانائيهايى را كه دارند و از آن غافلند، به تمرين، باز جويند، ديگر نه از ديد قدرت كه از ديد انسانهاى آزادى كه شده‏اند، در خود مى‏نگرند. آن توانائى كه با غفلت از آن دچار ناتوانى شده‏اند، سنجيدن شخص به حق است. وقتى ناتوانى همگانى است، جمهور مردم حق را به شخص مى‏سنجند. بازيافت توانائى به سنجيدن شخص به حق است. حال اگر مردم ايران اين توانائى را باز يابند، الف - اهل انديشه، اهل مبارزه، اهل سياست، اهل هر پيشه‏اى را بر حق نگاه مى‏دارند هم در پندار و هم در گفتار و هم در كردار. و ب - از ابهام قرون بدر مى‏آيند و از «توطئه باورى» رها مى‏شوند. بديهى است كه هر كس خود مسئول پندار و گفتار و كردار خويش و از راه به بيراهه نرفتن است. اما در امورى كه به جمهور مردم مربوط مى‏شود، مسئوليت اول با مردم است. اگر آنها مسئوليت خويش را، در سنجيدن شخص به حق، نيك از عهده برآيند، هم از اسطوره كردن قدرتهاى خارجى آسوده مى‏شوند و هم از فساد استعدادهاى خدمتگزار خويش جلوگيرى مى‏كنند.

 5 - زورمدارها نمى‏توانند جز از ديدگاه قدرت در واقعيت بنگرند. زيرا الف - تا عقل خويش را آزاد نكنند، نمى‏توانند با واقعيت رابطه مستقيم بر قرار كنند و

  ب - معتادان به قدرت، آنها كه در استخدام قدرتند، در همان حال كه نگون بخت‏ترين مردمند، خويشتن را محور قدرت و صاحب آن مى‏انگارند. اما مردمى كه قربانيان قدرتمدارى زورپرستان هستند، چرا قدرتمدارها را توانائى مطلق و خود را ناتوانائى مطلق مى‏انگارند؟ چرا از ديد قدرت، خود را مادون، ناتوان، محكوم به حكم تقدير لايزال اطاعت از دولت استبداديان، مى‏بينند؟

     بيشتر از اين، چرا توانائيهاى خويش را انكار مى‏كنند و براى خود ناتوانائيهايى كشف مى‏كنند، تا يأس از سرنوشت خويش، تا سلطه استبداديان برخود، تا گريز استعدادها و سرمايه‏ها، تا سلطه بيگانه بر خود، تا... را توجيه كنند؟ اگر ايرانيان، دست كم دانشجويان، اين پرسشها را از خود بكنند، در مى‏يابند كه عقل وقتى از ديد قدرت در واقعيت مى‏نگرد، به آن قانع نيست كه واقعيت را از ديد قدرت ببيند. بلكه، در آن، دستكارى مى‏كند و به واقعيت شكل و محتوائى مى‏بخشد كه پسند قدرت است. ايرانيان! اگر بدين كار، كه ويرانگرى خويشتن است، مشغوليد، از آن دست برداريد. و

 6 - الف - ناتوانائيهايى كه داريد را غفلت از توانائيها بدانيد و ب - از عيب تراشى براى توجيه وضعيتى كه داريد، باز ايستيد. از جمله اين عيب تراشيهاست، مقايسه كردن خود با كشورهاى منطقه. تنها ملاتاريا نيست كه به دروغ مى‏گويد دولت ايران از ديگر دولتهاى منطقه مردم سالارتر است. آنها هم كه گوئى كارى جز توجيه موقعيت سياسى خود ندارند، همين توجيه را مى‏كنند و به حساب واقع بينى نيز مى‏گذارند! حال آنكه «واقعيت» را از ديد قدرت مى‏بينند و با دستكارى در واقعيت و راست كردن دروغ، آن را به مجاز بدل مى‏كنند. راستى اينست كه در منطقه،

 * اولاً، در منطقه مردم سالارى بر قرار نيست تا در مقام مقايسه بتوان گفت: دولت ايران، از بقيه، مردم سالارتر است. رژيمها استبدادى هستند و رژيم ايران بسا استبدادى‏تر است. چرا كه دين را ابزار دولت استبدادى كرده‏است. و

 * ثانياً، هر جامعه‏اى مى‏بايد در نيروهاى محركه خويش بنگرد و ملاك خوبى و بدى سازماندهى عمومى، از جمله دولت، را اندازه بكار رفتن نيروهاى محركه در رشد و يا، در تخريب، بداند. در نسل جوان خويش بنگرد كه فضاى باز رشد را دارد و رشد مى‏كند و يا در تنگناى استبداد گرفتار است و ويران مى‏شود؟ سرمايه‏ها در توليد بكار مى‏افتند و يا اقتصاد كشور را در مدار بسته صدور سرمايه   ورود كالا   صدور باز هم بيشتر سرمايه و مغزها، زندانى كرده است؟ منابع نفت و گاز و... با چه سرعتى مصرف و تخريب مى‏شود؟ دين و انديشه راهنما كه باتفاق جوان، مهمترين نيروى محركه هر جامعه را تشكيل مى‏دهند، بيان قدرت و روشهاى خشونت و تخريب است يا بيان آزادى و روشهاى رشد؟ و...

      بر فرض كه مقايسه بجا باشد، وقتى از ديد عقل آزاد در واقعيت بنگرى مى‏بينى بسا نظام اجتماعى - سياسى ايران و رژيم ملاتاريا در شمار ويرانگرترينها هستند.

      يكبار ديگر، به همان نتيجه مى‏رسيم كه مطالعه‏هاى ديگر نيز ما را بدان راه برده‏اند:

     جوان بعلاوه انديشه راهنما، نيروى محركه‏اى مى‏شود كه نيروهاى محركه ديگر را، در رشد، رهبرى مى‏كند. و يا آلت قدرتى (= زور) مى‏شود كه نيروهاى محركه ديگر را، در ويرانگرى، بكار مى‏برد. و

 7 - واقعيتى كه عقل آزاد هم كه مى‏بيند سخت شگفت زده مى‏شود، اين واقعيت است كه نه عقل بدون اصل راهنما و نه انسان خالى از انديشه راهنما وجود دارد. وقتى انسان در واقعيتى كه هست مى‏نگرد و مى‏بيند عقل آزاد، بر اصل راهنمائى آزاد است كه ترجمان آزادى است و آنگاه در تفسيرهايى تأمل مى‏كند كه از آيه‏هاى مربوط به خلق انسان و آموختن اسماء و آموزش علم به انسان و سوگند به قلم و پيامبرى و كتاب، كرده‏اند، از غفلت انسان از اين واقعيت بيشتر شگفت زده ميشود.

      حال اگر جامعه جوان، بخصوص دانشجويان، بدانند كه عقل خالى از اصل راهنما و انسان تهى از انديشه راهنما وجود ندارد و خويشتن را بمثابه انسانى با اصل و انديشه راهنما، باز ببينند، علت ناتوانائى و نيز دليل توانائى را در خود مى‏يابند: اگر اصل راهنما ثنويت است با تغيير آن به موازنه عدمى و اگر انديشه راهنما و يا طرز فكرى كه دارند، بيان قدرت است، با انقلاب آن در بيان آزادى، علت ناتوانائى را به دليل توانائى بدل كرده‏اند.

 8 - از ديد قدرت در واقعيت نگريستن تنها آن را آنسان ديدن كه قدرت مى‏خواهد نيست. بلكه، اين نگرش بسيارى از واقعيتها را گرفتار چنان قلب معنائى مى‏كند كه معناى اصلى يكسره از ذهن‏ها زدوده مى‏شود. اگر آدميان از خود بپرسند كيستند؟ اين پاسخ را خواهند يافت: در بعد اقتصاد، «نيروى كار» و مصرف كننده، در بعد سياست، «مطيع امر» رهبر، در بعد اجتماعى، «توده» و «عوام» و... و در بعد فرهنگ، «نادان»، «بى فرهنگ»، «فريب‏پذير» و...

      اين امر كه انسان از ديد قدرت در آلت فعل خلاصه مى‏شود، يك امر است و اينكه انسانها اين ديد را از خود پيدا مى‏كنند، امرى ديگر است. ناتوانائى را توانائى كردن، به آزاد كردن عقل و نگرش در خود بمثابه انسان، انسان بمثابه مجموعه استعدادها و حقوق و توانا به رشد است.

      و وقتى انسان ايرانى در معانى كلماتى تأمل مى‏كند كه نقش اول را در زندگى آدمى دارند، چون دين، حق، آزادى، استقلال، رشد، عدالت، و... مى‏بيند معانيشان، به خواست قدرت، قلب شده‏اند. چنانكه همه قدرت معنى مى‏دهند و وقتى در پديده هائى مى‏نگرد كه براى نخست براى آسان كردن زندگى بوجود آمدند و اينكه نماد قدرتند و در روابط قوا نقش اصلى دارند، مى‏بايد از خود بپرسد: آيا جز تغيير كردن تا باز ايستادن در از ديد قدرت در خود و ديگر واقعيتها نگريستن و آزادى خويش را بازجستن، راهى هست؟

 9 - و وقتى آدمى از ديد قدرت در خود مى‏نگرد، يكى از تعريفهائى را پيدا مى‏كند كه يادآور شدم. آدمى كه خود را مصداق يكى از اين تعريفها مى‏كند، به ترتيبى كه خاطر نشان كردم، از ارتباط مستقيم با واقعيتها، ناتوان مى‏شود. هر رابطه‏اى را از راه قدرت بر قرار مى‏كند. براى مثال، نگرش استالينيستها در جايزه نوبل صلح، اينست: كميته نوبل به نجات «اسلام سياسى» برخاسته است. از اين ديد، جايزه يك عمل سياسى (قدرت فرموده) است. غرب به نجات اسلام كه بيان «سياسى ارتجاعى در حال از ميان رفتن است»، آمده‏است! وگرنه، اسلام بمثابه بيان آزادى وجود ندارد. اسلام سياسى بايد از ميان برود و ايدئولوژى كه اينان در سر دارند، مى‏بايد جانشين شود. بنا بر اين، وقتى دين مى‏بايد از ميان برود تا ايدئولوژى مترقى جانشين بشود، روش انكار و تخريب مى‏شود، نه نقد و بحث به قصد گزينش «بهترين سخن». بدين قرار، اين زورباورها غافلند از اينكه با زورپرستهائى كه خود را اسلام باور گمان مى‏كنند، جز در رنگ، تفاوت ندارند. بخاطر بيان قدرتى كه مرام كرده‏اند، از ارتباط آزاد با بيان‏هاى ديگر، ناتوانند. در نتيجه، خود را در مدار بسته تخريب، زندانى كرده‏اند.

      بدين قرار، وقتى ميان دو واقعيت از راه قدرت ارتباط برقرار مى‏شود، مدار بسته تخريب متقابل بوجود مى‏آيد. زندانى در اين مدار بسته، آلت فعل تخريب است. آنچه را محور پندار و گفتار و كردار مى‏كند، خوب مطلق است و آنچه را محكوم به نابودى مى‏كند، بد مطلق است. زورپرستها اينسان خويشتن را زندانى مى‏كنند و جريان ناتوانى از راه تخريب را تا آخر مى‏روند. انسان آزادى خويش را با توانائى ارتباط مستقيم با واقعيت بدست مى‏آورد. چه وقت آدمى با واقعيت رابطه مستقيم بر قرار مى‏كند و زندانى مدار بسته تخريب متقابل نمى‏شود؟ ساده‏ترين و در دسترس‏ترين پاسخ اينست: وقتى كه هدف را قدرت نمى‏كند و زور را نيز روش نمى‏گرداند.

 10 -  پس از اين انقلاب، از ديد عقل آزاد كه بنگرى، خاصه‏هاى آشكار و پنهان واقعيت را، از پى هم، مى‏بينى. از جمله، مى‏بينى كه نيروهاى محركه يك مجموعه را تشكيل مى‏دهند. چنان نيست كه يك نيروى محركه را بتوان ويران و يا صادر كرد و نيروهاى محركه ديگر، جهت تخريبى پيدا نكنند. براى مثال، در جامعه امروز ايران كه بنگرى، مى‏بينى الف - يك گروه خود را «امة حزب الله» مى‏دانند و اسلام را «آئين حركت قسرى» تصور مى‏كنند و به تخريب خود و ديگران مشغولند. ب - چند دسته مى‏گويند تقصير از اسلام و آخوند و يا اسلام آخوندها و آخوندها است. غافل از اينكه مرام خودشان  نيز آئين ويرانگرى است. در نتيجه، به انديشه راهنما، زور ويرانگر شده‏اند.

      اما آيا اكثريت بزرگ جامعه ايران مى‏داند كه انسان تنها وجود ندارد، انسان و انديشه راهنما در مقام رهبر نيروهاى محركه ديگر وجود دارد؟ اگر مى‏داند، انديشه راهنمائى كه بيان آزادى باشد را مى‏جويد تا رهبر نيروى محركه رشد بگردد؟ آيا از ديد عقل آزاد در خود نگريسته است و خود را مجموعه‏اى ديده‏است كه بخشى از مجموعه نيروهاى محركه است و در اين مجموعه بغرنج، نقش رهبرى كننده را دارد؟ و يا مى‏داند انسان بدون انديشه راهنما وجود ندارد، عقل بدون اصل راهنما وجود ندارد، اما گمان مى‏برد وظيفه اهل انديشه است كه بيان آزادى و رشد را در كله او وارد كنند؟ آيا مى‏دانند الف - «هركس خود خويشتن را رهبرى مى‏كند». بنا بر اين، نقش اول را، در جستجوى بيان آزادى و، تجربه كردن آن، او دارد؟ ب -  آيا مى‏داند كه بر او است كه بداند كله او خالى نيست و اگر موازنه عدمى اصل راهنماى او نيست، اگر بيان آزادى و رشد انديشه راهنماى او نيست، ثنويت و بسا ثنويت تك محورى اصل راهنماى عقل اوست و هر واقعيتى، از جمله خود، را از ديد محور مسلط مى‏بيند و بيان قدرت انديشه راهنماى او است؟ ج -  آيا مى‏داند رها كردن خود از آن اصل و اين انديشه راهنما با جانشين كردن موازنه عدمى و بيان آزادى و رشد، كارى است كه هيچكس به جاى او نمى‏تواند بكند و نمى‏كند؟

      نه از ديد عقل قدرتمدار كه از ديد عقل آزاد كه در سيماى شهرها و روستاهاى ايران تأمل كنى مى‏بينى، نيروى محركه‏اى كه نفت است، چون جذب مجموعه‏اى اقتصادى نمى‏شود كه اقتصاد ايران مى‏بايد باشد، هم با صدور و هم با مصرفش، در داخل، به نيروهاى محركه ديگر جهت تخريبى مى‏بخشد: مصرف نفت در داخل و بكار بردن درآمد نفت در خريد از بازارهاى غرب و وارد كردن كالا و خدمات بعلاوه خرج مابه ازاى ريالى آن در داخل و ايجاد قدرت خريد بعلاوه نيروى محركه‏اى كه نسل جوان است، كه انديشه راهنماست، كه سرمايه است، كه دانش و فن است، كه طبيعت و منابع آنست، كه اطلاعات است، كه... است، مجموعه‏اى را تشكيل داده‏است كه در ويرانگرى بكار مى‏روند.

        آيا انسان امروز از خود مى‏پرسد: چرا واقعيت را آنسان كه هست نمى‏بيند و آيا مى‏داند واقعيت آئينه ايست كه عقلهاى قدرتمدار و آزاد را بدقت نشان مى‏دهد؟ آيا جامعه امروز ايران از خود مى‏پرسد چرا اين واقعيت و واقعيتهاى ديگر را همانسان كه هست نمى‏بيند و براى تغيير آن بر نمى‏خيزد؟ آيا از خود مى‏پرسد: اگر در پى يافتن و پذيرفتن بيان آزادى شود، استبداديان چگونه مى‏توانند از كار بازش دارند؟ بدين قرار، با خلاصى از كاهنده‏ترين ناتوانائيها كه بيان قدرت بمثابه انديشه راهنماست، كه اطلاعات غلطند - كه عامل اول، نه سانسور دولت ملاتاريا كه سانسور قدرتى است كه مدار فعاليت عقلهاست -، انسان توانائى خويش را باز مى‏يابد و بر آن مى‏شود كه با تحصيل بيان آزادى، مقام رهبرى خود و ديگر نيروهاى محركه را، در رشد، باز جويد. هر بار، واقعيت به آدمى مى‏گويد: در اين آئينه، عقل خويش را بنگر. اگر مرا همانسان كه هستم نمى‏بينى، بدان كه عقلت آزاد نيست. در آزاديش از ولايت مطلقه قدرت بكوش!