سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامی در هجرت شماره 600

 

تاریخ انتشار 26 مرداد 83 برابر با 16 اوت 2004

 

ابوالحسن بنی صدر

 

ﺁزادی و رابطه با امریکا؟

 

 

    بوش  « ایران » را تهدید کرده است که گرفتار انزوای بین المللیش خواهد کرد.  رژیم ملاتاریا  که دارد جا به مافیاهای نظامی - مالی می سپارد ، ایران را به انزوا در ﺁورده است. در حال حاضر، رابطه با کشورهای دیگر، در باج دادن و به حراج گذاشتن ثروتهای طبیعی کشور و بردن ایران به زیر قرضه های خارجی خلاصه می شود. تهدید بوش - که امریکا را نیز به انزوا در ﺁورده است - تهدید به محاصره اقتصادی مشابه محاصره عراق است. کشور ما، بهنگام گروگانگیری و پس از ﺁن، نیمه محاصره را تجربه کرده است . بنا بر این، باید بداند راه حل در بیرون نیست. راه حل در این یا ﺁن نوع کردن رابطه با امریکا و اروپا نیز نیست. راه حل در درون و در ﺁزاد شدن از استبداد است. تاریخ ایران ، سراسر، تاریخ تابعیت سیاست داخلی دولت از سیاست خارجی ﺁنست. در دو قرن اخیر ، سیاست خارجی در تابعیت از قدرتهای انیرانی خلاصه بوده است. از دوران پهلوی بدین سو، دولت ، هر روز بیشتر از روز پیش، خارجی شده است. این جریان می تواند موجودیت ایران را نیز به خطر اندازد اگر نسل امروز تصمیم نگیرد چند تجربه را  پی گیرد و به نتیجه رساندکه نزدیک تر از همه به نسل امروز، تجربه خط ﺁزادی و استقلال در قرن بیستم است. این تجربه، تجربه تابع سیاست داخلی کردن سیاست خارجی کشور است. یک بار دیگر یادﺁور می شود که  اصل جدائی ناپذیری ﺁزادی از استقلال ، اگر بیانگر یک خواست است، از این رو است که  هم در سطح یک فرد و  هم در سطح یک جامعه ، بدون استقلال ، ﺁزادی نیست و بدون ﺁزادی استقلال نیست. بوذرجمهر حکیم به انوشیروان گفته بود که در زندان تاریک از شاه بر تخت ﺁزاد تر است. چرا که او استغنا را روش کرده است. انسانهایی که وابسته بار می ﺁیند، از ﺁزادی خویش نیز غافل می مانند. دولتهای استبدادی شخصیت کش هستند زیرا  بنیادهای جامعه ، بخصوص مدرسه ها را دستگاههای تولید انسانهای وابسته می کنند. بنا بر این، در درون ایران و در درون هر ایرانی است که راه حل برای زندگی ﺁزاد و مستقل وجود دارد :

 

قدرت جهانی پدید نمی ﺁید مگر با غارت جهانیان :

 

7 -  یاد ﺁور می شوم که بنا بر نظریه جانبدار  دولت اقتدار گرا ، بدون اقتدار دولت، اعضای جامعه یکدیگررا خواهند درید. در مقیاس جهان نیز همین نظر وجود می داشت و هنوز وجود دارد و امریکا  به استناد این نظر، خود را بانی نظم و انضباط در جهان می داند . در حال حاضر، بحث بر سر  یک یا چند قطبی کردن قدرت حافظ نظم و انضباط است. یاد ﺁور می شوم که سیاستی جهانی پیشنهاد کرده ام ، با شرکت برابر ملتهای جهان در مدیریتی مردم سالار و توانا به مهار چند ملیتی ها و بکار انداختن نیروهای محرکه در رشد جامعه جهانی  . اما این بار ، از دیدی دیگر در مسئله می نگرم . زیرا تا زمانی که جامعه جهانی بتواند چنین مدیریتی را پپدا کند، این از درون و در درون است که می باید راه حل جست :

    هر جامعه ای همانقدر نیروی محرکه تولید می کند که بتواند ﺁن را در رشد خویش بکار برد. اگر نیروهای محرکه ای که یک جامعه ایجاد می کند، در رشد بکار گرفته شوند، نظام اجتماعی باز و تحول پذیر می شود و جامعه در حالت استغنا قرار می گیرد. یعنی در رابطه سلطه گر - زیر سلطه با جامعه های دیگر قرار نمی گیرد. بنا بر این، هیچ جامعه ای  بیش از توان رشد خود، نیروی محرکه تولید نمی کند تا ﺁن را  به زور بدل کند و در سلطه بر  جامعه های دیگر بکار گیرد. افزون بر این، رشد ایجاب می کند که در پی سلطه بر جامعه های دیگر نیز نباشد. پس قدرتهای سلطه گر چگونه و چرا  پیدا می شوند ؟ اگر ما ایرانیها که هم موقعیت مسلط و هم موقعیت زیر سلطه را به خود دیده ایم ، از خود، این پرسش را بکنیم ، پاسخ درخور تری برای حل مشکل کنونی خود و حل مشکل جامعه های دیگر می یابیم:

1/7 - نه ایران دوران امپراطوری و نه انگلستان و روسیه ﺁن دوران و نه امریکای کنونی ، با تبدیل نیروهای محرکه به قدرت نظامی و غیر نظامی ، بر کشورهای دیگر نمی توانستند مسلط شوند. می باید از بیرون نیروهای محرکه دیگران در اختیارشان قرار می گرفت و به دولتها و سرمایه سالارها امکان از راه تبدیل بخشی از نیروهای  محرکه به قدرت نظامی و اقتصادی و فرهنگی ( بیان قدرت بمثابه اندیشه راهنما) نظام اجتماعی خود را در حال نیمه بسته نگاه دارد. بدین قرار، اگر زیر سلطه ها نیروهای محرکه را ندهند، سلطه گر بوجود نمی ﺁید. از زمانی هم که دولتی سلطه گر می شود، رشد جامعه مسلط کند می شود . زیرا نظام اجتماعیش باز و تحول پذیر به ترتیبی که بتواند نیروهای محرکه خود و نیروهای محرکه جامعه های دیگر را در رشد بکار اندازد ، نمی شود. از این رو است که تمامی جامعه های مسلط سرانجام به دوران انحطاط می رسند و بمثابه مسلط، منحل می شوند.

2/7 -  به قول ناصر خسرو، چون نیک نظر کنیم،  عامل سلطه استبداد و قدرت بیگانه بر خویش را ، در خود می یابیم. پس ، این بنیادهای جامعه خود هستند که می باید تغییر بدهیم. این نظام اجتماعی خویش است که بایستی  باز و تحول پذیر کنیم. نیروهای محرکه از دو نوع هستند. نوعی از ﺁن، دانش و فن و اندیشه راهنما هستند که در همه جای جهان بدون اینکه کاستی بپذیرند ، کار برد دارند. بسا بر اثر بکار بردن، فزونی نیز می یابند. نوعی دیگر، چون نفت و « مواد اولیه » ، با بکار بردن ، کاستی می پذیرند. بنا بر این ، اگر صدور نیروی محرکه کاستی  پذیر را به صفر و کار برد نیروهای محرکه فزونی پذیر را به حداکثر برسانیم ، هم از استبداد ﺁسوده ایم و هم استقلال، بمعنای نه مسلط و نه زیر سلطه جسته ایم.

    پرسشی که برای نسل جوان کشور ما طرح کرده اند ، اینست : در حال حاضر امریکا و بسا اروپا با رژیم استبدادی مخالف هستند. چرا از مداخله ﺁنها در برانداختن این رژیم بترسیم ؟  به این پرسش ، چند نوبت پاسخ گفته ام . این بار ، از این دید و موافق  این راه حل ، پاسخ می دهم : امریکا نمی تواند تنها ابر قدرت بماند بدون اینکه جامعه های ما نیروهای محرکه خویش را در اختیارش بگذارند.  یعنی همان کاری که استبداد  شاه می کرد و استبداد مافیاهای نظامی - مالی نیز می کند.  بنا بر این، نمی تواند با ﺁن مردم سالاری موافق باشد که بنایش بر ﺁزادی و استقلال باشد. مردم سالاری هم که بر این دو اصل بنا نشود، سازماندهی رشد نمی شود. با وجود این، مشکل امریکا تنها جریان نیروهای محرکه ما به امریکا نیست ، هزینه تصدی نقش تنها ابر قدرت و دینامیک قهر در جهان، فرسایش امریکا را بمثابه چنین قدرتی ، شتاب و شدت می بخشد. از این رو ، نه راه پیش و نه راه پس دارد. توضیح اینکه هم نیاز به به جو سنگین خشونت دارد که ترور یکی ازاشکال آشکار ﺁنست و هم سنگین شدن این جو، سخت فرساینده است. در این روزها، بوش امریکائیان را می ترساند که القاعده نقشه چند ترور بزرگ در خاک امریکا را  دارد. اما زود، برخی از اعضای سیا روزنامه نگاران را ﺁگاه کردند که بوش و دستگاه تبلیغاتی او، برای ایجاد جو ترس ، از اطلاعات سال 2000 ، استفاده کرده است. کاخ سفید نیز ناگزیر شد بپذیرد اطلاعات سال 2000 را دست ﺁویز کرده است.  بدین سان، برای انتخاب شدن به ریاست جمهوری ، نیاز  او به سنگین شدن جو ترس بسیار است. رقیب او هم ، برای اینکه ، عقب نماند، وعده می دهد که در مبارزه با تروریسم، از بوش توانا تر است. اما فرﺁورده نیاز امریکا به خشونت، همراه با افزایش میزان نابرابری و فقر از سوئی و ﺁگاهی جهانیان از علتهای نابرابری و فقر و خشونت از سوی دیگر، میزان خشونت را بسیار بیشتر از نیاز امریکا کرده است. مقایسه بودجه نظامی امریکا با زمانی که « اردوگاه سوسیالیسم » و ابر قدرت روسیه وجود می داشتند، ما ایرانیان را از شتاب و شدت  افزایش میزان خشونت در جهان، ﺁگاه می کند. از این رو، برای اینکه غرب جزیره ای به محاصره چند میلیارد گرسنه و خشمگین در نیاید، نیاز دارد از میزان خشونت در جهان کاسته شود. پس گمان می برد مردم سالاریهای وابسته ، میزان خشونت را تا حد مطلوب پائین می ﺁورد. از این دید که بنگریم می بینیم کودتای خرداد 60 و ناچیز کردن صدور انقلاب در صدور ترور و جنگ 8 ساله ، ﺁن روز با نیاز سلطه گر به خشونت سازگاری داشت و امروز ندارد. حال اگر ملتهای ما وجدانهای جمعی غنی بیابند، در میابند که ﺁن موقعیت را یافته اند که  با بکار بردن نیروهای محرکه در رشد و خشونت زدائی ،  می توانند میزان خشونت را تا ﺁنجا پائین ﺁورند  که محافظه کاران جدید و بنیادگراها و بطور عمومی تر، گرایشهای راست را در امریکا و سراسر غرب بی محل کنند. در کشورهای غرب نیز ، اگر تمایلهای چپ جانبدار عدالت اجتماعی و جامعه باز و تحول پذیر ، خود را از  باور به نقش تاریخ ساز خشونت رها کنند و در موقعیت کنونی ، رهائی از  روابط سلطه گر - زیر سلطه، در مقیاس جهان ، را در گرو خشونت زدائی بدانند، بسا بانی انقلابی رهائی بخش در نظام سیاسی غرب و در رابطه اش با بقیت جهان می شوند.

8 -  از زمانی که ایران در موقعیت زیر سلطه قرار گرفت، این دروغ که گویا انگلیسها نقشه 100 سال بعد را هم تهیه کرده اند ، باور ایرانیان و بسا جامعه های دیگر شد. در دوره ای هم که کردارهای سیاسی دستگاه رهبری « روسیه شوروی » انتقاد می شد، حزب توده ، پاسخ را با استفاده از همان باور دروغ، می ساخت و می داد: مأموریت رهبری حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی ، تدارک جامعه سوسیالیستی است. بنا بر این، با توجه به هدفهای دور ،  سیاستهای روز خود را تعیین می کند و این سیاستها چون بر وفق  « قوانین علمی جهان شمول »  سنجیده می شوند، خالی از اشتباه هستند. سقوط رژیم شوروی جای تردید باقی نگذاشت که سیاستهای دور و نزدیکش بر میزان رقابت با قدرت رقیب تنظیم می شد و کرملین نشینان از دیدن سرانجامی که این سیاستها ببار می ﺁوردند، سخت ناتوان بوده اند.  اگر ما ایرانیان سرانجامی را که امپراطوریهای انگلستان و روسیه پیدا کردند را ، برای برقرار کردن رابطه جدیدی با واقعیتها مغتنم بشماریم، ذهنیت حرکت گیر را به ﺁگاهی ﺁزاد کننده و بر انگیزنده هیجان کار و رشد بدل کرده ایم. از واقعیتها ، دو دسته را ، بعنوان مثال،  می ﺁورم :

* دولتهای غرب، بیشتر از همه دولت امریکا، دیگر دولتهای ﺁغاز قرن بیستم و دولتهای نیمه قرن بیستم نیستند. نه تنها ماورائ ملیها از مهار این دولتها بیرونند و بسا محدوده عملشان را تعیین می کنند ، بلکه از نظر داخلی، زیر فشارهای فزاینده قرار دارند : ساخت گرفتن بعنوان سلطه گر، هزینه ها را بسیار سنگین کرده اند. در همان حال ، توقعات جامعه ها از سوئی و نیازهاشان از سوی دیگر، افزایش یافته اند. چنانکه تدارک ﺁینده به کنار ، مسائل امروز را نیز نمی توانند حل کنند. حتی نمی توانند مانع از پیدا شدن مسئله های جدید و افزوده شدن بر مسائل موجود بگردند. فقدان اصل و اندیشه راهنمائی که بتواند جامعه های دارای ساخت مسلط را از سرطان مسائل حل ناشده ای رها کند که بر هم می افزایند، سبب شده است دولتها سخت نزدیک بین شوند و هنوز درست نبینند.  سیاست امریکا در فلسطین و افغانستان و عراق و نیز ایران و انزوایش در مقیاس جهان ، گویای کور ذهنی  در سیاست خارجی است که بر کور ذهنی در سیاست داخلی افزوده می شود.

*  این کور ذهنی را هم ملاتاریائی داشت که حالا دارد دست نشانده مافیاهای خود پروده می شود و هم دو رأس دیگر مثلث زور پرست دارند. سرانجامی که گروه رجوی پیدا کرد، گویای این واقعیت است که الف - قدرت بینائی خویش را بطور روز افزون از دست می دهد و ب - بطور روز افزون ، مسئله سازتر می شود. نتیجه اینکه زیر بار کوه مسئله های حل ناشده و ناتوان از دیدن راه، در چاه مرگ سقوط می کنند.

      اگر این دو دسته واقعیتها را همانطور ببینیم که هستند، برﺁورد صحیحی نیز از  توانائی خویش پیدا می کنیم و نقش خویش را در ﺁزاد شدن و ﺁزاد کردن تعیین کننده خواهیم یافت. زیرا الف - درمی یابیم که مسئله سازها مسئله حل کنها نیستند. به یاد می ﺁوریم که غرب دائم تکرار می کرد که رشد اقتصادی مسائلی را که ایجاد می کند ، حل نیز می کند. اما در عمل ، مسئله ها یی که ایجاد می شوند حل نمی شوند. محیط زیست دارد محیط مرگ می شود و ... ب - ﺁن دروغ بزرگ که ابتکار را از انسان می گرفت و به « جبر رشد » می داد  را سیاستمدارهای غرب و نیز حاکمان کشورهای زیر سلطه حتی نمی توانند به ملتهای خود حقیقت محض نباورانند. زیرا  راه حل جانشین ندارند. با وجود این ، ملتی می باید این جرأت را به خود بدهد و خود را از این دروغ ﺁزاد کند و نقش اول را به انسان باز دهد. ملتی چون ملت ایران می تواند خود را از این دروغ ﺁزاد کند، چون جز مسئله هائی که حل نمی شوند و فقر بر فقر و خشونت بر خشونت می افزایند، هیچ از دست نمی دهد . توان زندگی ﺁزاد را باز می یابد و بانی ﺁن انقلابی در جهان می شود که انسانهای امروز و فرداها  و محیط زیستشان بدان نیازمند ند. و   ج - از دو واقعیت ، یکی دولتها که بطور روز افزون ناتوان می شوند و دیگری وجدان جهانی که هر اندازه غنی تر شود، توانا تر می شود، با واقعیت دوم است که می باید جریان اطلاعات و اندیشه ها را بر قرار کرد. د - از بدیلهائی که خود را به مردم پیشنهاد می کنند، ﺁن بدیلی بکار می ﺁید که نه در تشخیص مسئله ها که باید حل شوند و نه در راه حلها، به مردم دروغ نمی گوید و به مردم میگوید :   رژیمی که مسئله می سازد، هیچ مسئله ای  را نمی تواند حل کند. بنا بر این، در سطح ملی و در سطح جهانی، از نظام کنونی باید  بیرون ﺁمد. بدین قرار، جستجوی سازماندهی و رهبری که حل مسئله ها ئی را  ممکن سازند که اینک سرطانی مرگ ﺁور شده اند، ناتوانی ملی ما را به توانائی ملی بدل می کند و به کشور ما ، در مدد رساندن به ملتها در باز یافتن ﺁزادی و استقلال ، نقش  می بخشد. نقشی  که بنوبه خود جهان را مساعد رشد ما و دیگران می کند.

9 -  امریکا میگوید سیاستش استقرار مردم سالاری در « خاورمیانه بزرگ » است. چهار برخورد این ادعا بعمل ﺁمده اند : یکی برخورد با  ملاتاریا که در ظاهر، ادعای امریکا را دروغ و محض سلطه جوئی بر « جهان اسلام » می خواند و در همان حال، پنهانی در پی معامله ایست که موجب تثبیت رژیم شود. دو دیگر، برخورد « تنها ابر قدرت » ستایان که بوش را منجی می خوانند و امیدشان اینست که برای بار دیگر انتخاب و این بار، به ایران حمله کند. و سه دیگر، برخورد گرایشهائی از « اصلاح طلبان » است که امیدوارند امریکا مداخله نظامی نکند اما  بر فشار خود بر رژیم بیفزاید و این فشار « اقتدارگرایان » را ناگزیر کند به اصلاحات تن بدهند. و چهار دیگر، برخورد از دیدگاه ﺁزادی و استقلال است که پیش از این ، به تفصیل، موضوع بحث کرده ام. کوتاه ﺁن مفصل اینکه مردم سالاری تحول از درون است بنا بر این، اگر امریکا در قصد خویش صادق باشد، الف - فشار  بر ایران را  به صفر می رساند. به محاصره نظامی ایران پایان می بخشد و ابتکار عمل را به وجدان جهانی می سپرد و ب - به روابط پنهانی با رژیم پایان می بخشد و دولتهای اروپائی را نیز متقاعد می کند که به روابط سیاسی و اقتصادی و نظامی که موجب ادامه حیات استبداد می شوند ( دادن وامها و پیش خرید نفت و گرفتن امتیازها و...) پایان بدهند. ج - بدیل مردم سالار به کمک امریکا نیاز ندارد . بنا بر این، امریکا باید با دو رأس دیگر مثلث زور پرست بطور کامل قطع رابطه کند و مردم ایران را مطمئن سازد که قصد ندارد  با ادعای استقرار مردم سالاری ، امثال کرزی و علاوی  

را بر کشور ما تحمیل کند. و...

     و نیک می دانیم که قدرتی که امریکا است و حکومتی که حکومت بوش است، راست نمی گوید و این کارها را نخواهد کرد. این مختصر را از ﺁن رو باز ﺁوردم که جامعه جوان ایران را به واقعیت دیگری توجه دهم : سه برخورد اول بعلاوه ﺁن برخورد که سرنوشت ایران در واشنگتن و لندن تعیین می شود و هر کار بکنیم بی فایده است و هر تصمیم که ﺁنها بگیرند، اجرا خواهد شد - که  از ﺁن طرز فکر سنتی قشرهائی از مردم ایران است -  محدود کننده عقلها و غافل کنندگان انسان ها از ﺁزادی و توانائیهاشان هستند.  ﺁیا از خود می پرسیم چرا  سیاست امریکا ، ﺁنهم با وعده استقرار مردم سالاری، عقل ما را از چاره جوئی باز می دارد و دست و پای ما را می بندد؟ یک دلیلش تقدم و حاکمیت دادن به بیرون بر درون است. اما دلیلهای دوم و سوم و... نیز دارد: استبداد مافیاهای نظامی و ناتوانیش را توانائی و توانائی خود را ناتوائی دیدن و تقدیر گرائی که از مهم ترین فلج کننده های ملت ما و ملتهائی در موقعیت ملت ما است . حال از خود دو پرسش کنیم : یکی اینکه اگر عقل را  از این محدود کننده ها رها کنیم ، چه از دست می دهیم؟ و دیگری اینکه چه بدست می ﺁوریم :

* اگر عقل را از محدود کننده ها رها کنیم، 1 - سرنوشت خویش را در اختیار یک قدرت خارجی گذاشتن تا او ،  از روی حسن نیت و دلسوزی ، ما را از استبداد برهد. 2 - خودرا مکلف دانستن و ﺁزادی عقل خویش را داشتن و توان چاره جوئی را از خود سلب کردن و 3 - نجنبیدن و  بنا بر این، وجدان جهانی را بی خبر از سرنوشت خویش گذاشتن و 4 - دست استبدادیان را در معامله با قدرتهای خارجی ، به زیان نسل امروز و نسلهای ﺁینده بازگذاشتن و 5 -  احساس شخصیت ملی و فردی را با احساس خفت ملی و فردی جانشین کردن و... را از دست می دهیم.

*  بر فرض جنگ و اشغال کشور، سرنوشتی همانند سرنوشت عراق و افغانستان پیدا کردن و کشور را در معرض تجزیه قرار دادن و در صورت انجام نشدن جنگ، در حالت فلج ماندن . در کشور خویش مردمی عاجز و بلاتکلیف گرفتار مافیاهای نظامی - مالی باقی ماندن ، تنها چیزی است که بدست می ﺁوریم.

       معروف است که مدرس می گفته است : شما رضا خان را بکشید قول می دهم نگذارم انگلیسها رضا خان دیگری را بتراشند. این قول خواه  از او باشد و خواه از او نباشد،  خطا است. زیرا اگر توانائی جلوگیری از تراشیدن رضا خان دومی بود، مانع از تراشیده شدن اولی نیز می شد. چنانکه، در جنگ دوم، قوای متفقین ، با وعده بردن دیکتاتور و استقرار مردم سالاری به ایران تجاوز کردند. نهضت ملی ایران نفت را نیز ملی کرد اما با کودتا، رضا خان دوم که پسرش بود تراشیده شد. بعد از انقلاب و بر چیده شدن بساط سلطنت استبدادی ، با همان روشها که رضاخان های اول و دوم تراشیده شده بود، از مرجع تقلید، رضا خان سوم و از جانشین او رضا خان چهارم تراشیده شدند. اما مایۀ این ناتوانی در خود ما است. ﺁن انقلاب که می باید در خود کنیم ، ﺁزاد کردن عقل از محدود کننده ها است. بدین انقلاب ، ﺁن توانائی را پیدا می کنیم که سرنوشت خویش را در دست بگیریم . از علامتهای  ﺁزاد شدن عقلهای فردی و عقل جمعی ما ، یکی اینست که واقعیت ها را همانطور که هستند می بینیم. از جمله ، حکومتگران غرب نه کسانی که عقلی دور و نزدیک بین که عقلی پای بند توقعات روزمره قدرت دارند. خواهیم دید و از اینکه این ﺁدمها  بر کشورهای ما مسلط گشته اند، غرق شگفتی و شرم می شویم.

10 - خود ناچیز کردن تا بدانجا رسید که ملکم خان می گفت : ایران غلط می کند ابتکار کند. ایرانی 500 سال است یک تلقراف نساخته است. باید گذاشت فرنگ ما را متمدن کند! همان طرز فکر را « خط سید ضیاء » امروز نیز دارد. برغم شعار دادن در باره « هجوم فرهنگی » در اقتصاد و فرهنگ و سیاست ، ناچیز شمردن مردم و خلاصه کردن نقششان در اطاعت بسیار بیشتر شده است. ﺁنها هم که موافق مداخله قدرت امریکا هستند، بنا را بر ناتوانی مردم ایران  گذاشته اند. بنیاد فکری زور پرستان یکی است : مردم ایران صغیر و نیازمند قیم هستند. غربیان نیز ، اگر در بیان نمی گویند ، در عمل ، خود را قیم جهان می شمارند و در مقام قیم عمل می کنند. اما وقتی یک قدرت قیم می شود، وجود ملتی که خود را صغیر می داند، بیشترین فرصت تخریب را در اختیارش می گذارد. ایران  دوران پهلویها و ایران دوران ملاتاریا و افریقائی که اروپا قیم ﺁن بود و امریکای لاتین که امریکا قیمش بود و شبه قاره هند که انگلستان بر ﺁن قیمومت می کرد، تخریبی را به خود دیده اند که در تاریخهایشان ندیده بودند. تکرا کنم که قدرت از تخریب پدید می ﺁید و چون صغیران خود را بدو سپردن، تسلیم ویرانگری و مرگ شدن است. بنا بر این،  راه حل ، یعنی ﺁزادی از ولایت مطلقه و استقلال از سلطه قدرت انیرانی یکی است و ﺁن رها کردن منش صغیرها است.  بخصوص بر دین باوران است که دین و مسلمانان را از فلسفه ارسطو برهانند. انسان صغیر ، بر فرض که عادل ترین قیمها را بر او بگماری ، تا زمانی که بالغ نشود، رشد نمی کند. خود را مختار و مسئول کم و بیش خویش نمی داند. شاید مشکل اصلی ملتهای مسلمان مشکل طرز فکر و طرز رفتار صغیر است. این طرز فکر و طرز رفتار را نه از قرﺁن پیدا کرده اند و نه از قول و فعل بانی این دین.  این طرز فکر و طرز رفتار در طول تاریخ پیدا شده و فرﺁوردۀ استبداد سیاسی تنها نیز نیست. فرﺁورده از خود بیگانه کردن دین در بیان قدرت نیز هست.

     نکته با اهمیتی که باید خاطر نشان کرد اینست : برای صغیری که بنا ندارد بالغ شود، راه حل وجود ندارد. و صغیری که می خواهد بالغ شود، نیازمند قیم « خودی » و « غیر خودی » نیست. و در جهان، هیچ ویرانگرتر از خود صغیر بینی نیست. هیچ دشمنی مرگ ﺁور تر و ویرانگر تر از زورپرستانی که رفتار با صغیر بی کس و پناه را با مردم می کنند ، نیست. ملتی  که خود را صغیر می داند ، فرصت بزرگی را در اختیار سلطه گر می گذارد تا او را در صغارت نگاه دارد و هستی او را به یغما ببرد و بگوید ( قول کیسینجر) : نفت  بیش از ﺁن ارزش دارد که اختیارش را در دست عربها بگذاریم!  

     از زمانی که جامعه ای راه بلوغ در پیش می گیرد، توانائی خویش را باز می یابد و می تواند به غربی که ماده حیاتی نفت را رایگان می برد و می سوزاند و محیط زیست را ﺁلوده می کند، بگوید : نفت بیش از ﺁن ارزش دارد که بگذاریم غرب ﺁن را سوخت رایگان کند.  این ملت نه تنها  مداخله امریکا و هر قدرت انیرانی دیگر را در امور ایران ناممکن می کند ، بلکه از بیراهه  رشد قدرت که غرب در ﺁن شد و به بن بست رسید ، به راه رشدی می افتد که به جای قدرت سرمایه ، انسان رشد می کند.

      می گویند و بسیار که عرصه سیاست، بخصوص عرصه سیاست خارجی، عرصه عمل و واقعیت گرائی است. در 7 سال حکومت خاتمی نیز ، رابطه با امریکا، در انحصار ایران گیتیها باقی ماند. امری که منطق صوری ایرانیان را از ﺁن غافل نگاه داشته ، اینست : اگر واقعیت و عمل گرائی را در زد و بند با قدرت   خارجی برای تصرف قدرت و استقرار استبداد بدانیم ، این ادعا که پیشروان در خط استقلال و ﺁزادی ، واقع و عمل گرا نبوده اند ، بی مبنی نیست. اما اگر عمل و واقعیت گرائی تنظیم رابطه با قدرت خارجی بر اصل استقلال و بر وفق حقوق ملی مردم ایران باشد، رویه پهلویها و ملاتاریای ایران گیتی گریز از واقعیت و مجاز گرائی می شود. زیرا رضا خان را به قدرت رسانندگانش  به تبعید بردند و فرزند او را انقلاب ایرانیان از ایران راند و به قول مک فارلین، خمینی در برابر امریکا زانوی تسلیم بر زمین زد و جام زهر سر کشید و خامنه ای و هاشمی رفسنجانی اسباب دست مافیاهای نظامی - مالی شده اند و هنوز خفت ها و ذلتها در انتظارشانند.

      اما ﺁنچه بر سر ایران ، از خیانتها و جنایتها و فسادهاشان ﺁمده است ، بسا روز نخست، به عقل بانیان این دو رژیم خطور نیز نمی کرد. راست بخواهی، خود و کشور را قربانی مجاز گرائی کرده اند که عمل و واقعیت گرائی گمان برده اند.

    بدین قرار،  بر ایرانیان ، روحانی و دانشگاهی و بیشتر از ﺁنها مردم عادی است که منطق صوری را بعنوان روش رها کنند تا بتوانند واقعیت شناسی را جانشین واقعیت گرائی کنند. فرق واقعیت شناسی با واقعیت گرائی ، در عقل ﺁزاد - که اینک در سایت بنی صدر در دسترس فارسی زبانان است -  ، معلوم شده است. ﺁن فرق که در اینجا مراد است، الف - حقوق ملی را شناختن و مبنای رابطه با دنیای خارج کردن و ب - قدرت را مجاز دانستن  و قطعاً مبنای رابطه با قدرتهای خارجی نکردن است. این ﺁن تغییر اساسی است که سه انقلاب برای انجامش بعمل ﺁمدند و اینک نیاز به انقلاب در اصل راهنما، در اندیشه راهنما ( از بیان قدرت به بیان ﺁزادی ) و روشی دارد که ما ایرانیان را از هیچ واقعیتی غافل نکند.

      بدین قرار ، راه حلها وجود دارند و می توان ﺁزاد و مستقل زیست و به امریکا و هیچ قدرت انیرانی اجازه مداخله در امور کشور خویش را نداد. اما راه حل ها بدون انسانهائی که راه حلها را به اجرا گذارند، به اجرا در نمی ﺁیند. در طول عمر، از بسیار کسان شنیده ام که وقتی مردمی نداریم که راه و روشی که به ﺁنها پیشنهاد می شود ، به عمل درﺁورند، در بیان راه حل ، چه سود ؟ غافل از اینکه ﺁنها روش یونس را درپیش گرفته اند حال ﺁنکه روش در خور، روش ایوب است. بیان راه حلها ، ولو مردمی در خود یارای به عمل درﺁوردن ﺁنها را در خود نبینند، این فایده را دارد که می دانند راه حل وجود دارد. مردمی که بدانند راه حل وجود دارد، از ناامیدی و مسئولیت گریزی به امید و مسئولیت پذیری باز می ﺁیند. اگر ﺁنها که در خود توان راه حل جوئی را دارند از جستن راه حلها و بیان ﺁنها خسته نشوند، ایرانیان را به حرکت خواهند ﺁورد.