مردم سالاری چیست ؟
در رشد
کتاب چهارم
عقل آزاد
نوشته : ابوالحسن بنی صدر
تاریخ خاتمه کتاب :8 اردیبهشت 79
تاریخ انتشار : 18 تیر 83
طرح روی جلد : مهدی اسماعیل لو
تنظیم برای سایت : انتشارات انقلاب اسلامی
چاپ : انتشارات انقلاب اسلامی
آدرس انتشارات انقلاب اسلامی
Engelabe Eslami Zeitung
Postfach 11 11 18
D – 60046 Frankfurt
GERMANY
ارتباط از طریق کامپیوتر:
eMail . :EEZ5760GOF@AOL.COM
فهرست
حاصل مطالعه را در آغاز آن بخوانيد .......... 3
1- عقل آزاد ................................... 15
2- عقل آزاد رها از تناقض و تضاد و عقل قدرتمدار در بند
تناقض و تضاد است ............................ 46
3- عقل و قدرت، عقل و خدا يا مداربسته و مدار باز 74
4- عقل آزاد نور مىگيرد و نور مىدهد ...... 112
5 - قدرت فرآورده مجازهائى است كه عقل
قدرت مدار مىسازد ............................ 121
6 - رابطه عقلهاى آزاد و قدرت مدار با حق و واقعيت 147
7 - انديشيدن ذاتى عقل است ................. 166
8 - عقل و واقعيتها ............................. 189
9 - عقل آزاد و فضاهاى باز فعاليت او ....... 210
10 - عقل آزاد و رشد ......................... 226
11 - عقل آزاد و روش رشد ................. 245
12 - عقل آزاد وقتى مجموعهاى از استعدادها است
به دل مىاندیشد ............................... 272
مآخذ ........................................... 304
حاصل مطالعه را در آغاز آن بخوانيد
بر خواننده كتاب است كه بداند كتابى از اين نوع را مىتوان آسان خواند و فهميد، وقتى، پيشاپيش، بدانيم روش را از راه تجربه كردن مىتوان فهميد و آسان فهميد. آسانترين روشها، هرگاه به قصد بكار بردن خوانده نشوند، بسى مشكل مىنمايند. بر آن اميد دارم كه خواننده، كتاب را بمثابه روش عقل وقتى مىخواهد از آزادى خويش غافل نشود و نيز وقتى ميخواهد در آزادى، از تمام استعدادهاى خويش بهره جويد، بخواند و از راه تجربه كردن بفهمد. بدين كار، او در مىيابد كه، بعنوان انسان، مجموعهاى از استعدادها است و نشانه آزادى عقل، يكى، فعاليت همآهنگ و خود جوش استعدادهاى انسان در جريان رشد است.
در اين كتاب ، همانسان كه در اين حاصل سخن - مدخل، روشهاى عقل ، وقتى قدرت را مدار مىكند با روشهاى عقل آزاد مقايسه شدهاند. اين مقايسه هم بكار عقل در سنجش اصل راهنما و روش خويش مىآيد و هم او را از چند و چون غفلتش از آزادى آگاه مىكند و هم روشى را كه عقل آزاد بكار مىبرد، در دسترس او قرار مىدهد.
روشى كه در مطالعه و تدوين و تحرير كتاب بكار رفته است، فر آورده آزمون نويسنده است. بر آن بودم كه خاصههاى حق و واقعيت را بيابم و يافتهها را، به محك تجربه، بيازمايم. حاصل مطالعه، كارى شد كه اينك در اختيار خواننده است. در اين كار، در هر خاصه، خاصههاى ديگر حق و واقعيت نيز جستجو شدهاند. اين روش، تحقيق را از تناقض مصون و بر تمامى روشهاى عقل قدرتمدار و عقل آزاد شامل گرداند. هر يك از روشهاى عقل، به روشهاى فراوان ديگر، محك خورده است. بدين سان، هر روش، به تمامى روشهاى ديگر، آزموده شدهاست. اين آزمون بدان خاطر بود كه، براى پرسشى، پاسخ يافته شود: آيا حق و آزادى مىتوانند تعريفى جز تعريف قدرت داشته باشند؟ پاسخ يافته شد و آن اينست: الف - تعريفهاى حق و آزادى، بدون آنكه قدرت معنى دهند، نه تنها ممكن است بلكه تعريف كردن حق و آزادى وقتى قدرت معنى مىشوند، نا ممكن مىشود. چرا كه تعريف حق و آزادى به قدرت، تعريف آن به ضد حق و آزادى مىشود. چون تعريفهاى حق و آزادى وجود دارند، پس، ب - بيان آزادى وجود دارد و عقل آزاد، در فعاليت طبيعى خويش، آن را بكار مىبرد و ج - اصل راهنما و روشى كه عقل آزاد بكار مىبرد مىبايد خاصههاى حق را داشته باشند:
1 - اصل راهنما و روشى كه عقل راهنما بكار مىبرد، مىبايد خالى از مجاز باشد. بدين قرار، دو منطق، يكى منطق صورى و ديگرى منطق جدلى (ديالكتيك) روش عقل آزاد نيستند. در حقيقت، اگر بنا را براين بگذاريم كه بيانى جز بيان قدرت ساخته نشدهاست و نمىتوان ساخت، بناگزير، عقل در «زندان نامرئى » (1) بودهاست و هست و مىماند. و اگر بنا را براين بگذاريم كه آزادى ذاتى هستى است و آزادى مىتواند به بيان در آيد و به بيان نيز در آمدهاست، پس عقل، در حالت فطرى، وقتى در بند روابط قوا نيست، آزاد است. زمانى هم كه از آزادى خويش غافل مىشود و به بند قدرت در مىآيد، مىتواند آزادى خويش را به ياد آورد و از زندان قدرت بدر آيد. هم در غرب و هم در شرق، فلسفهاى كه عقل را موضوع كار خويش كرده، نتوانسته است عقل آزاد را بازيابد. بسا كوشيده است عقل را به بندگى قدرت درآورد و در اين بندگى نگاه دارد. نتوانسته است عقلى را بيابد كه بتواند بر موضوع معرفت خويش محيط شود(2) و در آزادى، كار كند. جدا كردن دل از عقل و بى اعتنائى به عقل، نيز، عرفان كاميابى نشد و نيست. زيرا در روشهايى كه بكار رفته اند، اصل راهنما ثنويت بوده و بخش بزرگ هر روش، خالى از واقعيت و پر از مجاز بوده است. در منطق صورى، تنها بنا بر غفلت از معنى و محتوى نيست بلكه، بسا، بنا بر قلب معنى و محتوى به ضد آن نيز هست. منطق جدلى از همان اصل، اصل ثنويت تك محورى، پيروى كرد و خودكامانه هر واقعيتى را به محتوى و شكل (زير بنا و روبنا) تقسيم و شكل را تابع محتوى گرداند و باز منطق قدرت مدارى گشت و عقل را از آزادى محروم گرداند.
براى مثال، چون عقل بر مدار قدرت كار مىكند، رشد تعريف و معنائى يافته است كه ضد معناى كلمه است. توضيح اينكه تكاثر و تمركز و انباشت قدرت رشد معنى شده و اسطوره رشد عقل را از آزادى خويش غافل و چشمان جهان بينش را از ديدن اين واقعيت كه تكاثر و تمركز و انباشت قدرت به تخريب حيات انجام مىشود، باز داشته است. بدين قرار، از بن بست رشد سخن راندن و آن را اسطوره شكسته غرب خواندن، بيان تمام واقعيت نيست. چرا كه اگر حياتمند فعال نمىبود و فعاليت بر خود نمىافزود، رشد نيز نبود. اگر رشد واقعيت نداشت، نمىشد كلمه را نگاه داشت و معنى آن را تغيير داد. عقلى كه قدرت را محور مىكند، روشى را بكار مىبرد كه، در آن، صورت حجاب محتوى مىشود. منطق صورى منطق قدرتمدارى و روش عقل قدرتمدار در معنى و محتوى را با حجاب صورت پوشاندن و معنى و محتوى مقلوب کردن است. منطق جدلى (ديالكتيك) گمان مىبرد عقل را توانا مىكند تا از صورت به محتوى گذر كند، غافل از آنكه با تقسيم واقعيت به رو بنا و زير بنا و شكل را تابع محتوى كردن و محتوى را به محور فعال و محور فعلپذير تقسيم كردن و، در قلمرو ذهن و نه در عرصه واقعيت، نقش دو ضد را به آنها دادن، جز قانون قدرت را قانون هستى فرض كردن نشد و نمىتوانست بشود. چنانكه هگل هستى مجرد را با نيستى مجرد يكى مىگرداند. غافل از اينكه «مجرد» بنا بر اينكه صفت هستى و يا صفت نيستى بگردد، دو معناى متضاد پيدا مىكند: زمانى كه صفت نيستى مىشود، خالى از هرگونه هستى معنى مىدهد اما وقتى صفت هستى مىشود، آن را از هرگونه تعينى مبرى مىكند كه از جمله سالب آزادى او است. بدين قرار، هم منطق صورى و هم منطق جدلى (ديالكتيك) ترجمان اصل ثنويت تك محورى هستند و اين اصل بيانگر جبر است. بدين خاطر، عقلى كه اصل ثنويت را راهنما مىكند، از آزادى خويش غافل و به جبر معتاد مىشود. پس، اگر، بر اصل ثنويت، بيان آزادى هرگز ساخته نشده ، به اين علت بوده است كه بر اين اصل، چنين بيانى ساخته شدنى نبوده است.
2 - با خالى شدن از مجاز و خيال، روش از تناقض در خود و تضاد با حق و واقعيت نيز خالى مىشود. تضاد شكل با محتوى و تضاد صورت با محتوی و لفظ با معنی یا دادن معنا و تعريفى ناقض معنى و تعريف واقعى، به كلمه و كلام، از عمومىترين روشهايى است كه عقل قدرتمدار بكار مىبرد. براى مثال، آزادى را قدرتى معنى كردن كه فرد دارد، جعل معنائى به قصد نقض معناى آزادى است. يا واقعيت فقر را با ثروتمند نمائى پوشاندن و به عكس، رايجترين تضاد ظاهر با باطن است. و يا مقايسه صورتهاى همسان به قصد همسان باوراندن ماهيتهاى متضاد و يا مقايسه صورتهاى نايكسان براى اثبات نايكسانى ماهيتها (نمونه تبعيض نژادى) دو روشى هستند كه عقل قدرتمدار فراوان بكار مىبرد. و نيز، پوشاندن تضاد ماهوى با توحيد صورى و يا پوشاندن توحيد ماهوى با تضاد صورى، از روشهاى عقل قدرت مدار است. چنانكه ميانگين درآمد سرانه، تضاد فقر و غنا را مىپوشاند و رقم رشد توليد ناخالص ملى، در نزديك به تمامى موارد، تخريب ثروت ملى و محيط زيست را مىپوشاند و اسطوره رشد، چشمها را از ديدن واقعيتى باز مىدارد كه تخريب است.
3 - و هر گاه روش از مجاز و خيال و تناقض و تضاد خالى شد، از زور نيز خالى مىشود. با آنكه، بكار بردن زور، عقل را از آزادى خويش محروم و بدين محروميت، عقل عقيم مىشود، به ندرت روشى بكار مىرود كه زور عنصرى از آن نباشد. فزونى ضد رشد (ويرانگريها) بر رشد (باليدن و بارور شدن انسان بمثابه مجموعهاى از استعدادها و عمران طبيعت)، گزارش مىكند ميزان اعتياد جامعهها را به خشونت . و ميزان زورى كه عقل جمعى و يا هر انسان بكار مىبرد ،گوياى اندازه غفلت عقل جمعى و نيز عقلهاى فردى از آزادى خويش است.
4 - و چون روش از مجاز و خيال و تناقض و تضاد و زور خالى شد، از ابهام نيز خالى مىشود. هر اندازه عقل آزادتر، روش شفافتر و هر اندازه روش شفافتر، عقل آزادتر. آن كس كه جريان زورمدارى را تا آخر مىرود، عقل خويش را در ظلمات ابهام فرو مىبرد. عقلى كه به زور معتاد مىشود، با ساختن و بكار بردن سانسورها است كه خويشتن را در ظلمات سرگردان مىكند. مطالعه انواع سانسورها در جامعهها، ميزان اعتياد به زور و وحشت عقلهاى فردى و جمعى را از روشنائى و شفافيت بدست مىدهد. عقلهاى فردى و جمعى كه در زندان تاريكيها هستند، خود را از جريان آزاد اطلاعات و جريان آزاد انديشهها محروم و، بنا بر اين، از خلاقيت ناتوان و محكوم به حكم زور مىكنند.
5 - و هر زمان روش از مجاز و خيال و تناقض و تضاد و زور و ابهام خالى شد، از تبعيضها نيز بى نياز و آزاد مىشود. تبعيضهايى كه در جامعهها وجود دارند، حتى وقتى اصل راهنما ثنويت است، با دو برداشت از عدالت، موجه يا ناموجه، باور مىشوند: تعريف عدالت بر اصل برابرى، تبعيضها را ناموجه و تعريف عدالت بر اصل نابرابرى آنها را موجه مىگردانند. بر اصل تنازع براى بقاء، تبعيضها جبرى نيز مىشوند. كم پيش نمىآيد كه قدرت مدارى، به قصد فريب، تعريف عدالت بر اصل برابرى را مىپذيرد اما عدالت را نه ميزان كه هدف قرار مىدهد. نتيجه آن مىشود كه تبعيضها بر جا مىمانند و بسا تشديد نيز مىشوند.
اما اگر عقل آن آزادى را پيدا كند كه بدو امكان دهد در كار خويش تأمل كند، به تبعيضى پى مىبرد كه بر پندار و گفتار و كردار آدمى حاكم است و دائم بكار است يا بكار تغيير شكل دادن تبعيضها و يا زائيدن تبعيضهاى جديد می رود:
تبعیضى كه عقل بسود قدرت و به زيان آزادى خويش بر قرار مىكند، همان ميوه ممنوعه بد سرشتی است كه آدم خورد و آدميان مىخورند. اگر عدالت را بر اصل موازنه عدمى تعريف كنيم و ميزانى بدانيم كه بودها يا هر آنچه هستى فطرى و طبيعى دارد را از نبودها يا فرآوردههاى قدرت - كه از خود هستى ندارند و فرآورده روابط قوا هستند - جدا مىكند، ستم اصلى را خدائى بخشيدن به مجازى مىيابيم كه قدرت است. حاكم كردن قدرت بر عقل، درخت بد سرشتى مىشود كه ميوه تلخ و كشندۀ حيات را به بار مىآورد.
6 - تبعيضى كه بسود قدرت و به قيمت غفلت عقل از آزادى خويش، برقرار مىشود، رابطه عقل را با واقعيت چنان تغيير مىدهد كه در پندار و گفتار و كردار انسانها و در رابطههايشان با واقعيت هائى كه خود و يكديگر هستند و با واقعيتهاى ديگر، بيانگر واقعيت گرائى دروغين مىشوند. به حكم اين تبعيض، واقعيت گرائى دروغين جاى رابطه راستين عقل با واقعيت را مىگيرد. در عصر ما و در عصرهاى پيشين، قدرتمدارى خود را در حجاب واقعيت گرائى پنهان مىكرده است و پنهان مىكند. نيك كه بنگرى، سر از «ميوه ممنوعه» در مىآورى: آدم، پيش از تجربه، به وسوسه شيطان، باور كرد كه در «ميوه ممنوعه» خاصيت ادعائى او وجود دارد و، با خوردنش، او حيات جاودان مىجويد و دانش و توانائى خدائى مىيابد. خاصيتى كه عقل آدم، از رهگذر «قدرت خدائى طلبيدن»، در «ميوه ممنوعه» سراغ كرد، رابطه اين عقل را، با ﺁن میوه، وارونه گرداند: اينك «ميوه ممنوعه» بود كه بر عقل او فرمان مىراند. راست بخواهى، ميوه واقعيت خويش را از دست داده و مجاز، اسطوره قدرت، و فرمانروا گشته و عقل او را، از جمله، برده اين سه مجاز ساخته بود: 1 - پيش از تجربه، خاصيت درخور قدرتمدارى را به واقعيت دادن و 2 - انتظار خدا شدن از خوردن ميوهاى داشتن و غافل شدن از اين واقعيت بديهى كه ميوه (= واقعيت) پديده است و 3 - عقل را از كار طبيعى خويش كه شناخت و خلق است بازداشتن و حكم تجربه ناپذيرى را به اجرا گذاشتن.
بدين سان، آن واقعيت گرائى قلابى كه قدرتمدارها بدان قدرتمدارى را توجيه مىكنند، در حقيقت، گريز از واقعيت و واقعيت را ميوه ممنوعه كردن (= اسطوره حاكم بر عقل و غافل كنندهاش از آزادى) و آن را به خود و به عقلهاى فردى و جمعى خوراندن است.
واقعيت را به واقعیت گرائى بدل نکردن و با ﺁن رابطه مستقیم برقرار کردن، روش كار عقل آزاد است: پيش از تجربه، براى عقل آزاد، واقعيتى كه او را بى اختيار كند و به كارى وادارد، وجود ندارد. در جريان تجربه، از آغاز تا پايان، واقعيتها، به تدريج، در جاهائى قرار مىگيرند كه تجربه به هريك از آنها مىدهد. براى مثال، اگر عقل در مقام شناخت پديدهاى باشد، آن پديده موضوع شناخت مىشود. عقل براى اينكه پديده را بشناسد، مىبايد بر آن محيط شود. درست وارونه رابطه با «ميوه ممنوعه» كه اسطوره جانشین واقعیت و بر عقل محيط مىشود. پديده مجموعهاى از اجزاء است. در مرحله شناسائى اجزاء، عقل همچنان بر اجزاء محيط است و به تدريج كه تجربه پيش مىرود، هر جزء موضوع شناخت مىشود. در جريان تجربه، رابطه جزءها با هم و رابطه مجموعه آنها يعنى پديده موضوع شناسائى با پديدههاى ديگر، از پى هم، به شناخت در مىآيند.
واقعيت شناسی، که به رابطه مستقیم عقل با واقعیت میسر مىشود، همین است. این شناسائی به کمال نزدیک می شود
7 - وقتی احاطه عقل بر موضوع شناخت ،كامل باشد. اگر عقل از اصل راهنمائى پيروى كند كه ديد او را محدود بگرداند، كارش سازگار كردن واقعيت با اصل راهنما مىشود. چنانكه طى قرون، عقولى كه گرفتار جبارى بودهاند كه ثنويت است، هستى را تابع اصل راهنماى قدرتمدارى تصور كردند و بنگر جنگها و ويرانيها كه ببار آوردند و هنوز نيز ببار مىآورند.
هرگاه عقل آزادى خويش را به ياد آورد و باز يابد، در مثال «ميوه ممنوعه»، تأمل ديگرى مىكند: رابطه آدم با «ميوه ممنوعه» چه نوع رابطهاى است؟ كداميك فعال و كداميك فعلپذير هستند؟ رابطه آنها، رابطه فعال و فعلپذير است. «ميوه ممنوعه» فعال و آدم فعلپذير است. زيرا خاصيت «قدرت خدائى بخشيدن» در «ميوه ممنوعه» گمان رفته است و آدم بر اين باور است كه، نابرده رنج، به گاز زدن ميوهاى، همتاى خدا مىشود. بسا خدا را از خدائی می اندازد و خود خدا می شود. تعطیل توحید همین نیست؟ و این همان کاری نیست که هر قدرتمداری می کند ؟ بدين قرار،
هر بار كه، رابطه با واقعيتى، عقل را فعلپذير و آن واقعيت را فعال و حاكم بر عقل بگرداند، كار عقل نه واقعيت شناختن كه از واقعيت گريختن است. و چون در اين رابطه، عقل فعلپذير و واقعيت فعال است، رابطه ترجمان ثنويت تك محورى است. بدين قرار، عقل وقتى آزاد است كه از هر محدود كننده رها باشد كه مانع محيط شدنش بر موضوع شناسائى بگردد و يا مانع از بهره ور شدن از تمامى توان خلاقيتش بشود: موازنه عدمى اصل راهنماى عقل آزاد است.
8 - هشدار! عقل با موضوع شناخت خود نيز نمىبايد بر اصل ثنويت رابطه بر قرار كند. يعنى خود را محور فعال و واقعيت موضوع شناسائى را محور فعلپذير گمان برد. چرا كه الف - اين رابطه او را محدود و از محيط شدن بر موضوع شناسائى باز مىدارد. در شناخت، عقل آزاد بنا را نه بر توحيد مىگذارد و نه بر تضاد . چرا كه ديدش را محدود و مبهم مىكند و از ديدن واقعيت آنسان كه هست باز مىدارد. عقلى كه برده قدرت مىشود، بنا بر موقع، يا واقعيت را بر خود حاكم و يا خود را بر واقعيت فرمان روا گمان مىبرد. خواه بداند و چه نداند كه قدرت از تخريب و مرگ پديد مىآيد، و او مأمور ويران شدن و ويران كردن مىشود. پس كجا جاى شگفتى است اگر آدميان اين سان ويران مىشوند و ويران مىكنند!
بدين قرار، تأملى ديگر در «ميوه ممنوعه» درسى نوتر به آدمى مىآموزد: آدم تا از خود كه مجموعه استعدادها بود غافل نشد، تا خويشتن را ناچيز و «ميوه ممنوعه» را همه چيز نكرد، بطرف «ميوه ممنوعه» نرفت. به ناچيز و ويران شدن، ويران كرد و بهشت آزادى را كه معرفت بر آزادى، بر حقوق و بر استعدادهاى خويش بود، در بيگانگى با خود، از ياد برد. در واقع واضع نخستين منطقهاى صورى و جدلى او بود! بدين قرار،
واقعيت گرائى قلابى كه روش كار قدرتمدارها است، در جريان تخريب است كه به انسان نقش فعلپذير و به واقعيتى كه از خود عارى و اسطوره گشته است، نقش فعال مىدهد. حال آنكه کار عقل ﺁزاد نه « گرائی » که شناسی است . بدین کار، عقل در راست راه رشد در آزادى است.
9 - از محدود كنندهها كه واقعيت مىنمايند، زمان و مكان هستند. هم اكنون، در همه جاى جهان، مصرف بر توليد بيشى دارد. از آنجا كه هدف فعاليت اقتصادى قدرت گشته است، راهبر رفتارهاى انسانها، مصرف (= ميوه ممنوعه عصر اقتصاد سرمايه دارى) شدهاست. نه تنها منزلت اجتماعى كه داشتن يا نداشتن كار نیز در گرو مصرف انبوه است. اين اسطوره معنائى را به زمان و مكان داده است كه از غافل كنندههاى عقل از آزادى خويش است: زمان، زمان حال و مكان محدوده فرديت فرد هستند. بنا بر اين، انسانها، بدون آنكه دغدغه سرنوشتى را به خود راه دهند كه نسلهاى آينده پيدا خواهند كرد و بدون نگرانى جدى نسبت به آلودگى محيط زيست، مصرف مىكنند. عقلهاى قدرتمدار سياستمداران، بنام واقعيت گرائى که قلابى است، به جاى آنكه اقتصاد را براستى آزاد كنند و انسانها را از پى آمدهاى پيشخور كردن و از پيش متعين كردن آينده آگاه كنند، واقع گرائى را در اين مىدانند كه با تشويق جامعه به مصرف بيشتر، مانع از افزايش ميزان بيكارى و... شوند.
حال آنكه وقتى عقل بر آزادى خويش وجدان مىيابد و باز در «ميوه ممنوعه» تأمل مىكند، در شگفت مىشود. زيرا زمان و مكان عقل آدم را، بهنگام خوردن ﺁن میوه، «هم اكنون و همين جا» مىيابد. ﺁیا آدم نمىخواست با خوردن «ميوه ممنوعه»، درجا، همآورد خدا بگردد؟ و چون اين عقل بخواهد رابطهاى آزاد، با خود و با ديگران و با محيط زيست، برقرار كند، به تجربه، در مىيابد كه عقل در مقام شناخت و بيشتر از آن، در مقام تعقل و خلق، بطور خود جوش، زمان و مكان فعاليت خويش را بى كران مىيابد:
مقام علم و مقام خلق مقام اينهمانى جستن با هستى است. هر اندازه زمان و مكانى كه در آنها عقل به شناخت و تعقل و خلق مىپردازد، بى كرانتر، وجدانش بر آزادى خويش بيشتر و از سيطره قدرت رهاتر و به شناخت حقيقت قریب تر و در تعقل به خط عدالت نزديكتر است. فرآوردهاش نيز به حق نزديكتر و بنا بر اين دير پاتر مىشود. بدين قرار، در واقعيت گرائى که قلابى است ، زمان هم اكنون و مكان همين جا است. در واقعيت شناسی، زمان و مكان بى نهايت است: این روش را هر كس ديگر در همه جا و همه وقت مىتواند بكار برد و صحت علم حاصل را هر كس ديگر، در هر جا و زمان ديگر، به شرط يكسانى شرائط، مىتواند به تجربه، محك زند.
10 - شناخت و تعقل و خلق ،فعاليتهاى خود جوش عقل هستند. از رهگذر فعاليت خودجوش است كه عقل آزاد با واقعيتها رابطه مستقيم بر قرار مىكند. بهمان نسبت كه عقل از آزادى خويش غفلت مىكند، از فعاليت خودجوشش كاسته و بر فعاليت قدرت فرمودهاش افزوده مىشود و رابطهاش با واقعيت غير مستقيمتر مىگردد. اگر عقل تجربه كند و به تجربه در يابد كه تحت امر قدرت نه مىتواند علم بجويد و نه تعقل و خلق كند، دست كم بهنگام آموزش و فكر كردن، از آزادى خويش غافل نمىماند. حال اگر چنين عقلى هنوز و باز به سراغ «ميوه ممنوعه» برود، با شگفتى، در مىيابد كه عقل آدمى كه «ميوه ممنوعه» مىخورد، فعاليت ذاتى خويش را كه خودجوش است با فعاليتى جانشين مىكند كه امرى است:
رابطه انسان با شيطان رابطه ايست كه، بدان، عقل آدم فعاليت خود جوش خويش را از ياد مىبرد و امر بر مىشود. امر شيطان (اگر از اين ميوه بخورى هم آورد خدا مىشوى) را مىبرد. بدين قرار، هر رابطهاى كه عقل را از فعاليت خودجوش خويش باز دارد و امر برش بگرداند، او را از آزاديش غافل مىكند.
اما آيا عقل از خود نمىپرسد: مگر خداوند به آدم امر نكرد به «ميوه ممنوعه» نزديك مشو؟ چرا، عمل به آن امر، غافل كننده عقل آدم از آزادى خويش نبود؟ در پاسخ، عقل آزاد، به عقل غافل از آزادى، ياد آور مىشود كه، در اين مقايسه، از منطق صورى پيروى مىكند. دو امر را مقايسه و بنا بر اين كه هر دو امر هستند، يكسان گمان مىبرد. حال آنكه امر خدا، امر به غفلت نكردن از آزادى عقل و غافل نشدنش از صفت خود جوش فعاليت او است. بيان آزادى و بيان قدرت، در صورت، هر دو بيان هستند. اما با يكديگر تفاوت ماهوى دارند: بيان آزادى راهنماى عقل آزاد در فعاليتهاى خودجوش و رشد است. حال آنكه بيان قدرت راهبر عقل در از ياد بردن آزادى خود و ترك فعاليت خودجوش و سر نهادن به اوامر و نواهى قدرت است. از اين رو، هر ولايتى كه قدرت يكى بر ديگرى باشد و صفت خودجوش را از فعاليتهاى دو عقل آمر و مأمور بستاند، قدرت (= زور) را بر آمر و مأمور حاكم و اين دو عقل را از آزادى خود غافل مىكند.
عقل آزاد
1- عقل آزاد:
از دو روش، يكى از راه نقد يك به يك انديشههاى فيلسوفان، به عقل آزاد رسيدن و ديگرى حاصل روشى كه خود بكار بردهام و تجربهاى كه در طول چهار دهه حاصل كردهام را باز نوشتن و آن را با نقد انديشهها محك زدن، دومى را بر مىگزينم:
همانطوركه گفتهاند و هركس با مراجعه به عقل خود، تصديق مىكند، در حالتى، عقل با هر روشنى كه مىبيند، از سايهاى كه نمىبيند، غفلت مىكند(5). اما حالتى كه عقل همه سو نگرنيست، حالتى است كه در آن، قدرت در شكلى از اشكالش، مدار است. اصلى كه بر آن قدرت، ساختنى مى شود، ثنويت است. بر اين اصل، وقتى تك محورى است، عقل وارونه واقعيت رامى بيند. وقتى دو محورى است، در ديد، محدود به حدود دو محور مىشود و بيرون از دو محور را نمىبيند. درون دو محور را نيز بر مدار رابطه قوا ميان دو محور مىبيند. وقتى عقل بر اين اصل كار مىكند، رهبريش در بيرونش، قرار مىگيرد: خدا محورى، ماده محورى، انسان محورى، نژاد محورى...، دين محورى، ايدئولوژى محورى و...
بسيار مىشود كه آدمى مىپندارد رهبرى عقل را به خود عقل باز گرداندهاست. فراوان مىشنويم و يا خود با خويشتن مىگوئيم: «خود را به خدا سپردم و از او خواستم آنچه حق است و يا آنچه به صلاح است، بر زبانم جارى كند». در اين جملهها، خدا رهبرى عقل را يافته است و بظاهر عقل از غير خدا آزاد است. اما اگر نيك بنگريم، مىبينيم، محورى وجود دارد و در رابطه با آنست كه سنجيدن حق يا مصلحت را به محور دومى واگذار مىكنيم كه از خدا ساختهايم. اين محور اغلب خود ما، يا محبوب، يا مطلوب و يا شكل ديگرى از اشكال قدرت است. و يا يك دين دار و يا يك مرام دار، مىپندارد و مىگويد: چون طبق احكام دين يا مرام عمل مىكنم، آزادم. مسيحى مؤمن آزادى را در عمل به احكام الهى مىداند و نزديك به تمام مسلمانان اسلام را تسليم شدن به خداوند(6) معنى مىكنند و پيروان ايدئولوژيها، آزادى را در گرو تحقق مرام خويش مىشمارند(7). بدين «باور» احكام دين و مرام را محور مىكنند و عقل خود را تحت امر ولايت مطلقه آن قرار مىدهند. از اينان، آنها كه اختيار عقل خود را به مقام دينى يا مرامى مىدهند، رهبرى عقلشان در بيرون آنهاست. خود نيز مىدانند كه اختيار عقلشان در يد مقام دينى است و سپردن رهبرى به مقام دينى يا مرامى را عين صواب نيز مىدانند. اما كم نيستند كه «دين بدون روحانيت» و يا «مرام بدون ايدئولوگ » يافتهاند و تصور مىكنند اختيار عقل خود را به دست آوردهاند. اما اينها بر دوگروهند: الف - كسانى كه يا علم را محور مىكنند و به تناسب معرفت خويش، در احكام دين و مرام دخل تصرف مىكنند، يا سرمايه رامحور مىكنند، يا قدرت سياسى را محور مىكنند، يا نظام اجتماعى را محور مىكنند، يا هنر را محور مىكنند و يا... و بر اين محور به احكام دين يا مرام معانى دلخواه را مىدهند.
ب - كسانى كه دين يا مرام"تحصيل" مىكنند تا خود به مرحله اجتهاد مىرسند و يا احكام دين را حجاب مىشمارند و در پى يافتن نور خدا در دل مىشوند. اما اين نوع مجتهدان، اجتهاد را بر چند محور بنا مىنهند كه بازگشتشان به ثنويت تك محورى و وارونه ديدن است و اين گونه عارفان، دل را محور مىكنند و از نور خالى مىگردانند.
اگر آدمى عقل خويش را كعبه تصور كند و به شكستن بتهاى نامرئى آن بپردازد، تا هيچ بتى بر جا نماند، عقل خويش را آزاد كردهاست و عقل در رهبرى خويش مستقل گشتهاست و اين رهبرى را در خود دارد. اما مشكل كار در همين بت شكنى است. بسيارند آنها كه جهاد اكبر مىكنند اما به شكستن بتها توفيق نمىيابند. بسا گمان مىبرند كامياب شدهاند، اما وقتى از غفلت خود، رها مىشوند كه كار از كارشان گذشته است. بنابراين اصل راهنمايى بايد و روشى كه بدان آدمى مطمئن شود عقل او آزاد است
1 - عقل وقتى آزاد و در رهبرى خويش مستقل است كه راهنماى آن موازنه عدمى باشد . تعقل آزادى وقتى ميسر است كه محورى در كار نباشد. وقتى محور در كار باشد، آيا به ضرورت عقل محور دومى نمىسازد كه تابع محور اول است؟ آيا " وحدت وجود " ترجمان عقل تك محور است؟ از اينجهت كه، به ظاهر، هر چه روى مىدهد را از "احد" مىداند و گمان مىبرد عقل بر يك محور مىتواند تعقل كند و مىكند؟ اما در واقع، "وحدت وجود" گوياى اين واقعيت است كه عقل بر دو محور عمل مىكند. الا اينكه يك محور مطلقاً فعال (خالق) و يك محور مطلقاً فعلپذير (مخلوق) است. حق اينست كه عقل بر يك محور نمىتواند تعقل كند، زيرا الف - محور تنها معنى پيدا نمىكند و عقل نيز نمىتواند آن را تصور كند چه رسد به محور كردن. چنانكه اگر آفريدهاى نبود، عقل او نيز نبود. آفريده هست و عقل هم دارد. اين آفريده حتى اگر بخواهد خود را محور كند، ناگزير است، وجود " ديگر خود " را نيز تصديق كند. ب - بدينسان، عقل دو گونه بيشتر نمىتواند عمل كند: يا آزاد از محور و يا در قيد دو محور. اگر در قيد دو محور شد، يا يكى از دو محور را فعال مىكند و ديگرى را فعلپذير. اين را ثنويت تك محورى مىگويند و يا هر دو محور را نسبت بهم فعال و فعلپذير مىانگارد، اين را ثنويت دو محورى مىگويند. عقلى كه بر دو محور عمل مىكند، قدرت را اصل مىگرداند. زيرا دوگانگى كه محور عقل مىشود، تنها يك رابطه مىتواند ببار آورد و آنهم رابطه قوا است. پرسيدنى است كه چرا دو محور نمىتوانند جز يك رابطه كه رابطه قوا است برقرار كنند؟ پاسخ اينست كه هر رابطه ديگرى كه رابطه قوا نباشد دوگانگى را از ميان برمى دارد.
1/1 - بدين قرار، عمل بر موازنه عدمى، نه تنها عقل را از زندان موازنه سازى آزاد مىكند، بلكه معرفت و آفريده او، هستى مستقل پيدا مىكنند. اينك اگر بيانهاى قدرت را بدين دو محك بسنجيم، مىبينيم، الف - موازنه ساز هستند و ب - بيانها از خود هستى ندارند. براى مثال ولايت مطلقه فقيه، يا ديكتاتورى پرولتاريا، الف - بيانگر ثنويت تك محورى مطلق هستند چرا كه ولى امر، در ولايت فقيه، و دولت پرولتاريا، در نظر لنين و استالين، اختيار مطلق (فعال مايشاء) دارند و جامعه نيز بايد مطلقاً فعلپذير باشد (اطاعت محض). اين دو حكم هستى مستقل ندارند. چراكه موكول به وجود پيدا كردن قدرت (= زور) هستند. قدرت نيز از خود هستى ندارد. اين نيرو است كه در رابطه قوا، در زور از خود بيگانه مىشود. حال اگر از اين مثال، كه ترجمان ثنويت تك محورى است، بسوى رابطهاى حركت كنيم كه بيانگر موازنه عدمى است، نخست به مردم سالارى بر اصل انتخاب مىرسيم كه در آن نمايندگان اكثريت حكومت مىكنند اما نمايندگان اقليت نيز فعال هستند( ثنويت دو محورى). اگر به حركت ادامه بدهيم، به مردم سالارى بر اصل مشاركت مىرسيم. اگر هنوز به حركت ادامه بدهيم، به ولايت جمهور مردم بر يكديگر مىرسيم كه، در آن، رابطهها، از زور پاك مىشوند و مشاركت بر ميزان دوستى ميسر مىشود. با وجود اين، انسانها در باره يكديگر تصميم مىگيرند. اگر همچنان به حركت ادامه بدهيم، سر انجام به رهبرى مستقل مىرسيم: هيچكس مالك تصميم(8) بر ديگرى نيست: انسان داراى قوه رهبرى است و عقل اين انسان، بر موازنه عدمى هر انديشهاى كه مىسازد، از خود هستى دارد و مستقل است نه تنها به اين دليل كه رهبرى آزاد را اين عقل الف - اندر مىيابد و ب - بكار مىبرد، بلكه هر انديشهاى، بر اصل موازنه عدمى، از خود هستى مستقل پيدا مىكند (زيرا به محورى متكى نيست و از زور و غير حق خالى است) . دست آوردهاى علمى كه بيانگر ثنويت نيستند، تا حدودى از اين نوع هستند. با وجود اين، پرسشهاى زير محل پيدا مىكنند:
2/1 - آيا فرآورده عقل قدرت مدار مىتواند تناقض و يا تضادآميز نباشد؟ به سخن ديگر آيا خلق انديشه آزاد خالى از تناقض و يا تضاد است؟ در يافتن پاسخ، به سراغ اصل راهنما برويم: عقلى كه در بند ثنويت است، اگر محور دومى نيابد، محورى مىتراشد كه از خود وجود ندارد: ديالكتيك تناقض. در اين تناقض، هستى هست. عقل قدرت مدار، نيستى را كه نيست، محور دومى مىگرداند و ميان اين دو محور، هستى و نيستى، رابطه برقرار مىكند. اما نبايد پنداشت كه جدال متناقضان را عقل فيلسوف مىسازد. انسانها در زندگى روزانه، هر بار كه دروغ مىگويند، فرآورده عقل آنها متناقض است. در حقيقت، عقلى كه دروغ را مىسازد، واقعيت را با پوشش دروغ مىپوشاند. نيك كه بنگرى مىبينى، حتى وقتى تناقض را محال و تضاد را بمعناى وجود دو ضد در بيرون يكديگر ممكن مىداند، عقل قدرت مدار، بدون اعتناء به محال بودن تناقض، فرآورده هايش متناقض هستند. براى مثال، كسى كه با وجود خورشيد در آسمان مىگويد شب است، تناقض مىگويد. زيرا جمع كردن شب و روز، در آن واحد محال است. حال اگر دروغگو بخواهد دروغ را به شنونده خود راست بباوراند، ناگزير مىبايد آفتاب را از ديد او بپوشاند. پس يا بايد او را در تاريك خانه قرار دهد و يا چشمان او را ببندد. روشى كه دژخيمها، در زندانها با قربانيان خود مىكنند، اين روش است. و
3/1 - عقل قدرت مدار چون بر دو محور عمل مى كند، لذا به تضاد اصالت مىدهد. حال اگر تناقض را محال بداند، دو ضد را محور مىكند و فرآورده هايش ترجمان تضاد و، در همان حال، تناقض آميز مىشوند. و اگر تضاد را به درون يك وحدت آورد و ضدين را به جدال اندازد، باز فرآورده او، عقل قدرت مدار، هم تناقض در بردارد و هم تضاد و هم به زور نقش اساسى مىدهد. براى مثال:
الف - عقل قدرت مدار يك دين سالار كه در پيروى از منطق ارسطو، تناقض را محال مىداند، تضاد را ممكن مىشمارد. اما در هر حكم اين عقل كه بنگرى، مىبينى بيانگر تناقض و تضاد و زور، هر سه، است: امريكا را" شيطان بزرگ " مى خواند. اين حكم بيانگر تضاد خير (رژيم دين سالاران) و شر (رژيم آمريكا) است. بديهى است رابطه با «شيطان بزرگ» رابطه قوا و خشونت است اما واجد چند تناقض نيز هست. از آنها، سه تناقض را خاطر نشان مىكنم: شيطان را بايد راند حال آنكه دين سالاران از آن رو امريكا را شيطان بزرگ مىخوانند كه او را به درون آورند و محور سياست داخلى و خارجى كنند . مهمتر اينكه شيطان تا بدرون در نيايد، عمل نمىكند و در درون جز از راه ويرانگرى عمل نمىكند . بنا بر اين، مصونيت از شيطان بدان است كه فرصت هاى بكار رفتن زور را برجا نگذارى. به سخن ديگر، خشونت زدايى كنى. حال آنكه دين سالاران همه عرصه ها را عرصه خشونت میگردانند. در نتيجه، راندن شيطان كه با خشونت زدائى همه جانبه ميسر مىشود، جاى خود را به خشونت گرائى همه جانبه سپرده است و بدان، حضور آمريكا در همه ابعاد زندگى اجتماعى مردم ايران، شبانه روزى شدهاست . جز اين نيز ممكن نبود زيرا زور به هدفى راه مى برد كه بدان، زور مدار بكار بردن زور را مشروع جلوه ميدهد. بدين خاطر است كه دين سالاران «آمريكا ستيزى » و مبارزه با «توطئه هاى شيطان بزرگ و از ناب آن » را هدفى مىخوانند كه، جز به زور، بدان نمىتوان رسيد. آيا نمى دانستند به هدف آزادى از سلطه آمريكا، از راه آزاد شدن مىتوان رسيد؟ (9)
ب - يك لنينيست كه به «تضاد درونى و ديالكتيكى » قائل است، نمى تواند حكمى را صادر كند كه هم تناقض و هم تضاد در بر نداشته باشد و روش اجراى حكم غير از زور و خشونت باشد. براى مثال، تضاد پرولتاريا با بورژوازى، در درون وحدتى روى مىدهد كه ملت است . اما دو طبقه پرولتاريا و بورژوازى، دو ضد هستند كه هر يك، به نوبت، نظام ديكتاتورى برقرار مىكنند. بنا بر اين، رابطه و روش اين دو طبقه رابطه تضاد و روش خشونت است. از اين رو مىگويند: قهر ماماى تاريخ است! اما اين حكم تناقض ها در بر دارد. از جمله، اين تناقضها: اگر ميان دو ضد جز «كينه طبقاتى » و خشونت رابطه و روشى بر جا نماند و تضاد از راه حذف حل شود، ديگر تضاد درونى و ديالكتيكى نيست . دو ضد در بيرون يكديگرند. و اگر بنا بر ديالكتيك بود، اراده دخالت نمىكرد و تحول بطور خود جوش انجام مىگرفت و انقلاب نه از راه حذف كه از راه آزاد كردن بورژوا از پندارهاى طبقاتى به انجام مىرسيد. و چونست كه به عقل لنين نرسيد كه روش كردن خشونت بازسازى نظام طبقاتى است، چنانكه در عمل نيز نظام طبقاتى بود كه بازسازى شد .
ج - يك ليبرال از نوع آقاى جورج . دبليو . بوش ، نيز نمى تواند حكمى صادر كند كه تضاد و تناقض و زور در بر نداشته باشد . از احكامى كه او صادر كرده است، دو حكم را تكرار مىكند و تكرار مىشوند: «هر كس با ما نيست با تروريست ها است» و «عراق و ايران و كره شمالى محور شر هستند». بنا بر اين دو حكم، محور خير امريكا و محور شر «تروريست ها» هستند. هر كشورى كه با محور خير نيست، به ضرورت، با محور شر است . ميان دو محور نيز جز جنگ كه او نخست آن را «جنگ صليبى » ناميد، هيچ بر جا نيست . اما تناقضهاى اين دو حكم نيز بسيارند: تناقض اول اينكه « تروريست ها » و رژيمهاى شر، اگر يك جا ساخته آمريكا نباشند، نقش آمريكا در پديد آمدنشان تعيين كننده بودهاست. اما خير شر نمى زايد. پس وقتى زاينده شر شرزدايى را از خود شروع نمىكند، قصد او نه از ميان برداشتن شر كه بحران سازى و استفاده از بحران است. تناقض دوم اينكه ترور و تروريست زاده خشونت گسترى و خشونت گسترى ذاتى روابط سلطه گر - زير سلطه اند. اين رابطه است كه مى بايد تغيير داد. راه حل نظامى را سياست خارجى گرداندن، حكايت از تغيير رابطه نمى كند، حكايت از تشديد رابطه مسلط - زير سلطه مىكند. و تناقض سوم اينكه تشديد رابطه سلطه گر - زير سلطه و افزودن بر كار برد زور، بار سلطه گر را سنگين و سنگين تر مى كند و، در همان حال، بر شمار تروريست ها مىافزايد . با زنده قدرت امريكا مى شود چرا كه انحلالش شتاب مىگيرد.
و در احكام سه نوع عقل قدرت مدار كه بنگرى ، مى بينى فاقد شفافيت نيز هستند:
4/1 - ديديم كه فرآورده عقل قدرت مدار، متناقض است و بناگزير، تناقض پوشاندن واقعيت با مجاز و حق را ناحق و ناحق ( نبود حق) را حق جلوه دادن مىشود. از اين رو فرآوردههاى عقل قدرتمدار، مبهم مىشوند و مبهم صفت ذاتى احكام چنين عقلى مىشود. در حكم عقل قدرت مدار كه نيك بنگرى مى بينى، بهمان اندازه كه حكم از خود هستى ندارد، يعنى به همان نسبت كه مجاز است، مبهم است . براى مثال، «ولايت مطلقه فقيه»، ابهام خالص است چرا كه از واقعيت هيچ در آن نيست:
الف - اين حكم ترجمان ثنويت تك محورى است . محور فعال مايشاء فقيه و محور مطيع مطلق مردم هستند . اجراى اين حكم به تعطيل قوه رهبرى تمامى افراد جامعه تحت اين «ولايت»، حتى خود فقيه، ميسر است . چرا كه بنا بر حكم، او نيز تحت ولايت مطلقه فقيه است. پس كار اول، سپردن جاى واقعيت (قوه هاى رهبرى اعضاى جامعه ) به مجاز، ولايت فقيه است. اما،
ب - ولايت سازگار با واقعيت كه با فعال شدن قوه هاى رهبرى همراه است، از راه انتقال معرفت برقرار مىشود. در اين انتقال، اختيار بر ديگرى، چه رسد به اختيار مطلق، محل پيدا نمىكند . اما اگر انتقال معرفت جاى خود را به «اختيار بر ديگرى»، بنام معرفت، داد، معرفت دست آويز توجيه «اختيار بر » يا شفاف بخواهى، قدرت (= زور) بر ديگران مىشود. بدينسان در قدم دوم مجاز (قدرت مطلقه بر ) جانشين واقعيت يعنى معرفت (بنا بر حكم فقه) مى شود .
ج - وقتى ولايت بر يكديگر از راه انتقال معرفت به يكديگر انجام مىگيرد، معرفت هائى كه مبادله مىشوند، مى بايد شفاف باشند. معرفت مبهم قابل تفهيم و تفاهم نيست. اما وقتى معرفت دست آويز «قدرت بر» مى شود، به ضرورت مبهم مى شود. زيرا اگر قرار باشد فقه شفاف و قابل انتقال به همگان باشد، محلى براى «ولايت مطلقه فقيه » نمى ماند. از اين روست كه هر دين يا مرامى دست آويز «قدرت بر جامعه » شود، خود قربانى اول «قدرت بر » مى شود. زيرا بهمان ترتيب كه شفافيت از دست مى دهد، واقعيت را نيز از دست مى دهد و جاى واقعيت را مجاز، يا مجموعه احكام ضد و نقيض قدرت فرموده مىگيرد. و
د - سر انجام كار به تعطيل عقل مىكشد: «تحليل نكنيد، اطاعت كنيد» حكم بر تعطيل عقل بود كه « ولايت مطلقه » صادر مىكرد. هر چند، به ظاهر، همان تعطيل قوه عاقله است كه با «ولايت مطلقه » ملازم است، اما نيك كه بنگرى، حكم بر تعطيل عقل صادر كننده خود نيز هست. زيرا قدرت حاكم بر عقل است كه حكم مىكند: «تحليل نكنيد، سؤال نكنيد، اطاعت كنيد». عقلى كه در سيطره قدرت مطلق نباشد، اين حكم را تصور نيز نمىكند چه رسد به تصديق و صادر كردن آن.
بدينسان، جريان تبديل واقعيت به مجاز، جريان تبديل شفافيت به ابهام است: در «ولايت مطلقه فقيه»، نه ولايت، نه مطلقه و نه فقيه شفاف هستند و نه چيزى جز ولايت مطلقه قدرت (زور) مى توانند باشند و يا هستند. در تجربه، ولايت مطلقه فقيه، همچون ولايت هاى مطلقه ايدئولوژيها، ولايت مطلقه زور شد. زيرا، از آغاز، محتوائى جز قدرت (= زور) نداشت و جز آنچه شد، نمىتوانست شد.
افزون بر جانشين واقعيت شدن مجاز كه در پرده ابهام انجام مىگيرد، مجاز ديگرى را پرده ابهام مى پوشاند كه تبعيض است:
5/1 - به ظاهر، تبعيض به سود «فقيه» (سپردن ولايت مطلقه بدو )، نه تبعيض كه مسئوليت و تكليف پر مشقتى است. اما در حكم كه نيك بنگرى، مى بينى، مجموعهاى از تبعيض ها است كه در پرده ابهام مخفى هستند .
الف - عقل آزاد خلق و توليد مىكند. عقل قدرت مدار، بخاطر تبعيضى كه به سود قدرت - كه مجاز است و از خود هستى ندارد - برقرار كرده است، نازا است. بنا بر اين، از خلق و توليد ناتوان است. تنها مى تواند توجيه كند و توجيه بكار بردن قدرت. حال اگر بدين محك در احكام عقل قدرت مدار بنگرى مىبينى، جز توجيه نيستند و توجيه ها نيز، همه ، يا توجيه به كار بردن زور و يا توجيه پى آمدهاى بكار بردن زور هستند. چنانكه «فعلاً سؤال نكنيد » توجيه شكست در جنگ و « تحليل نكنيد» توجيه اطاعت از قدرت است.
ب - پرسيدنى است: اگر هر اطاعتى اطاعت از قدرت است، پس بيان قرآن (11) بيان قدرت است چرا كه رابطه خالق با مخلوق را، حتى رابطه مردم با پيامبر و ولى را رابطه اطاعت مىكند. يعنى به سود قدرت، تبعيض برقرار مىكند. از ابهام هاى بسيار غليظ كه موجب استقرار استبدادها و از خود بيگانه شدن بيان آزادى در بيان قدرت شدهاست، يكى ابهام در مقام و موقع و جاى اطاعت است. آنها كه دين را بيان قدرت گرداندهاند، غافلند كه اگر اطاعت، اطاعت از قدرت باشد، اطاعت از خدا، اطاعت از قدرت مىشود و قول خدا، قول زور مىگردد و دعوت نه به خدا كه به قدرت (= زور ) است. حال آنكه، در رابطه انسان با خدا،
- در مقام پذيرفتن دين، نه اكراه هست و نه اطاعت محلى پيدا مىكند. (12) پس از پذيرفتن،
- خدا و طاغوت دو محور را تشكيل نمىدهند كه اطاعت از خدا را نفى طاغوت بخوانيم، بلكه نفى طاغوت بيرون آمدن از ظلمات زور مدارى به فراخناى نور است (13). در فراخناى نور، انسانى كه آزاد مىشود و رشد مىكند، هدايت خويش را بر عهده مىگيرد (14 ) و هدايت خداوندى صراط مستقيم را بدو مىنماياند (15 ). در اين مقام، اين انسان است كه فعال است و اطاعت جز پيروى از قواعد هدايت در صراط رشد در آزادى نمى تواند باشد و نيست. و گرنه خداوند هيچ ستم نمىكند و زور نمىگويد (16)
در رابطه با ولى امر
- موقع تصميم، موقع شور است. در اين موقع، نه اطاعت محل پيدا مىكند و نه ممكن است. وقتى شورا تصميم گرفت، موقع، موقع اجرا و انسان در موضع مجرى قرار مىگيرد و اطاعت در مقام اجراى تصميم محل پيدا مىكند.
بدين قرار، در آنچه به تعقل مربوط مىشود، نه مقام (انديشيدن) و نه موقع (زمان انديشيدن) و نه محل (چند و چون انديشيدن )، مقام و موقع و محل اطاعت نيست و در اين مقام و موقع و محل، نه اطاعتى از خدا و پيامبر و ولى امر «از شما» مقرر است .
بدين قرار، فرآورده عقل قدرتمدار تبعيضهايى در بر دارد كه از خود واقعيتى ندارند. از اين رو
6/1 - در جاى خود توضيح دادهام (16) كه زمان و مكان زور صفر و نقطه و زمان و مكان آزادى بى نهايت هستى است. اينك فرآورده هاى عقل را با اين ميزان مىسنجيم: عقلى كه يكسره تابع قدرت (= زور) مىشود، فرآوردهاى خالى از واقعيت دارد. به سخن ديگر، زمان و مكان واقعى در آن فرآورده يا صفر يا نقطه است. زيرا زمان و مكان را ذهن قدرتمدار معين مىكند. فرض مىكنيم فرآورده چنين عقلى، شكلى از اشكال قدرت (= زور) باشد. از اين احكام، در تاريخ قرن بيستم، نمونهها كه در سرنوشت ملت ها مؤثر افتادهاند، يكچند داريم: حكم هيتلر بر سوزاندن شهرها و جنگلها و جز زمين سوخته بدست قواى متفقين ندادن كه بلااجرا ماند و حكم خمينى «جنگ تا آخر ادامه دارد» كه با سر كشيدن (جام زهر)، ناتمام رها شد. اما نبايد پنداشت كه تنها اين نوع مسئولان از اين نوع احكام صادر مىكنند. در زندگى عادى، اشخاصى كه خود را بدست خشم مىسپارند، از اين نوع احكام صادر و اجرا مىكنند.
اينگونه احكام را از چند نظر مىتوان سنجيد: حكم زمين سوخته تحويل دشمن بدهيد بلادرنگ مىبايد انجام مىگرفت و در سراسر آلمان هم مىبايد انجام مىگرفت. حكم جنگ تا رفع فتنه نيز مىبايد در زمانى كه جنگ جريان داشت و دست كم تا از ميان برداشتن «فتنه اول» كه صدام و رژيم او بود، اجرا مىشد. بنا بر اين، در هر دو حكم، واقعيتى كه جنگ است زمان (طول مدت جنگ) و مكان (آلمان در جنگ دوم و عراق در جنگ ايران و عراق) را دارد. اما اين دو حكم بر طبق حكم ديگرى، يعنى حكم در بردارنده آرمان و هدف، صادر شدهاند. در اين حكم، حضور زمان و مكان نزديك به صفر است:
- آرمانى كه به خاطر آن هيتلر دست به جنگ زد، ايجاد «فضاى حياتى» براى «نژاد برتر» بود. پس فضا مىبايد از «نژادهاى پست» پاك مىشد. حكم «زمين سوخته تحويل دشمن دهيد» وقتى صادر شد كه زمان و مكان آرمان صفر شده بود. چون نه تنها «فضاى حياتى» به تصرف قواى آلمان در نيامده بود، بلكه سرزمين آلمان به تصرف قواى متفقين در مىآمد و زمانى براى واقعيت بخشيدن به «آرمان» نمىماند. آرمان امكان تحقق هيچ نداشت. هيتلر نيز مىبايد خودكشى مىكرد و جسد او نيز مىبايد سوخته مىشد تا بدست دشمن نمىافتاد. اما نبايد پنداشت كه تصديق شكست (فضاى حياتى امكان تحقق ندارد) بخاطر شعور هيتلر بر صفر شدن زمان و مكان بود و بدين شعور، دستور تبديل آلمان به زمين سوخته را داد. بلكه حكم «فضاى حياتى» خالى از زمان و مكان است. چرا كه حكم، بدون، اعتناء به واقعيت ها، از جمله، زمان و مكان، صادر شدهاست. شكست هيتلر در جنگ، گوياى اين واقعيت است كه او بر محور «نژاد برتر»، حكم مىكرد. اين نژاد «فضاى حياتى» لازم دارد و آن را، از راه جنگ، بايد براى او ايجاد كرد. پى آمدهاى اين حكم، در زمان هاى كوتاه و دراز و در مكان (آلمان و اروپا و بسا جهان) در نظر گرفته نشده بودند. از آنجا كه مىبايد حكم از راه جنگ به اجرا در مىآمد، پس زمان و مكان را نه واقعيت (جامعه هاى در رابطه) كه «پيشوا» معين مىكرد. او بود كه زمان و مكان جنگ را معين كرد و چون به زمان و مكان واقعى اعتناء نكرد، سر انجام گرفتار جنگ با جهان شد و كارش به خودكشى و سوزانده شدن كشيد.
- آرمانى كه به خاطر آن خمينى حكم به «جنگ تا رفع فتنه » داد، از ميان برداشتن «دولت كفر» در عراق و استقرار دولت ولايت فقيه در آن كشور بود. او نيز، زمان و مكان واقعى (زمان و مكانى كه واقعيت در آن عمل مىكند) را با زمان و مكانى ذهنى جانشين كرد كه حتى واقعيت جنگ نيز از آن محروم بود. توضيح اينكه زمان و مكان و چند و چون جنگ را نيروهاى در جنگ و موقعيت هاى منطقهاى و جهانى معين نمىكردند، بلكه حكم خمينى معين مىكرد. بارها، اين موقعيت ها و توانائى هاى نيروهاى مسلح به او خاطر نشان شد، اما حكم بر «جنگ ، تا رفع فتنه» بر قرار ماند. در واقع، عرصه اصلى جنگ، عرصه زمان و مكان واقعى - كه «رهبر» آن را تا حد صفر ناچيز مىكرد - با زمان و مكان ذهنى كه رهبر آن را بى نهايت مىگرداند، جانشين مىشد. اما جنگ در مكان و زمان واقعى جريان داشت و چون به شكست انجاميد، او جام زهر آلود را سر كشيد.
بدين قرار، هر بار و به نسبتى كه عقل زمان و مكان ذهنى را جانشين زمان و مكان واقعى مىكند، فرآوردهاش، كمتر وجودى از خود دارد. در حقيقت،
7/1 - فرآورده عقل قدرت مدار هرگز وجود مستقلى پيدا نمىكند و همواره صفت چيزى يا نسبت دادن چيزى به چيزى است . بدين خاطر است كه زمان و مكان خاص خود را ندارد. زمان و مكان آن را عقل قدرت مدار معين مىكند. براى مثال، عقل آزاد يك خاصيت فيزيكى يا شيميايى را كشف مىكند. اين خاصيت شرايط زمانى و مكانى خاص خود را دارد. عقل قدرت مدار از اين نوع كشف ها ناتوان است. در عوض، مىتواند از كشفها در تخريب استفاده كند. چرا می تواند؟ زيرا ثنويت را محدوده فعاليت خود مىكند و آنچه در آن نمىگنجد را اندر نمىيابد. حال آنكه خلق فرآوردهاى كه از خود وجودى داشته باشد، نيازمند محيط شدن عقل به موضوع كار خويش است. حال اگر بپرسيم در محدوده ثنويت تك محورى چه مىگنجد؟ پاسخ اين مىشود كه، جز نسبت دادن چيزى به چيزى يا دادن صفتى به موصوفى، چيزى نمىگنجد. چرا كه رابطه فعال مايشائى كه خاص محور فعال است و فعل پذيرى كه ويژه محور فعل پذير، تنها محدوده چنين عقلى است. در اين محدوده، جز فعاليت محور فعال و فعل پذيرى محور فعل پذير، ديده نمىشوند. هر رويدادى، در اين فعال مايشائى و فعل پذيرى، فرو كاسته مىشود. از اين رو، چنين عقلى تنها مىتواند كشف و ابتكار را، و اغلب نيز در تخريب، بكاربرد. زيرا از ديد چنين عقلى، آن فعاليتى بکار بردنى است كه ترجمان فعال مايشائى باشد. و فعال مايشائى تحقق پيدا نمىكند مگر به تخريب. در جريان فروكاستن، كار عقل در دادن صفت به اين يا آن محور محدود مىشود. بار ديگر، به احكامى كه آقايان بوش و خامنهاى و همانندهاشان صادر مىكنند، باز گرديم و ببينيم دو محور خير و شرى كه مىسازند، وجود دارند. آنها تنها به يكى صفت خير و به ديگرى نسبت شر مىدهند تا خشونت و جنگ را موجه بگردانند.
و اگر بپرسيم در محدوده ثنويت دو محورى، عقل چه مىتواند بسازد، مىبينيم ساخته هاى عقل، مجموعهاى از واقعيت و مجاز مىشود. اما از آنجا كه سر انجام در كنش و واكنش دو محور با يكديگر، يكى مسلط و ديگرى سلطه پذير و حد اكثر متقابلاً مسلط و سلطه پذير مىشوند، ساختهها مستقل از اين دو محور نمىشوند. به سخن ديگر، بدون اين دو محور، چون حباب مىتركند و كار عقل در تصور انواع فعل و انفعال ها ميان دو محور خلاصه مىشود. اقتصاد، جامعه شناسى، اخلاق و ... كه بر اين دو محور ساخته شدهاند، همه، در انواع روابط دو محور خلاصه هستند. ايدئولوژيى كه اين يا آن بيان قدرت هستند، نيز، تحليل رابطه هاى دو محور و توصيف صفت هايى مىشوند كه رابطهها و عملهاى قرار گيرندگان در اين دو محور، پيدا مىكنند. براى مثال، عرضه و تقاضا، در بازار، تحليل رابطه فروشندگان و خريداران و توصيف صفات هر يك از دو دسته را نمايان مىسازد . بديهى است كه عقلى كه ثنويت دو محورى را راهنما مىكند، از اين واقعيت غفلت مىكند كه به بازار نقش خدا را مىبخشد. در نتيجه راه حلهایی كه پيدا مىكند، از محدودهاى كه بازار است و در آن دو دسته فروشندگان و خريداران زور آزمايى مىكنند، فراتر نمىروند. بديهى است كه در اين محدوده، انواع بازارها را تصور كردهاند اما در خارج، تنها يك بازار واقعيت يافته است و آنهم بازارى است كه در آن دارنده صفت مسلط مىستاند و ثروت مىاندوزد و دارنده صفت زير سلطه مىدهد و فقر بر فقر مىافزايد.
بدين قرار، خلق فرآوردهاى كه از خود وجودى داشته باشد، از عقل آزاد از محورها يعنى ، از عقلى امكانپذير است كه موازنه عدمى را اصل راهنما گردانده است. پس، در هر جامعه اى ميزان خلاقيت، بيانگر ميزان آزادى عقل است. در جامعه هايى كه توليد نمىكنند، اما مونتاژ و مصرف مى كنند، اندازه آزادى عقل بسيار پايين است و كوشش در آزاد شدن نخستين كارى است كه اعضاى آن جامعه مىبايد به آن برخيزند.
8/1 - عقلى كه آزاد نيست مىترسد. از رويارويى با واقعيت ها مىترسد. از اين رو، از علامت هاى آزاد شدن، يكى از ميان رفتن اين ترس است. در حقيقت، عقل قدرتمدار تنها بدين خاطر سانسور نمىكند كه جلو ابراز انديشه هاى ديگر را بگيرد. بلكه بيشتر از اين روست كه مىداند ساخته خودش، در برخورد با واقعيت، چون حباب مىتركد. عقل هاى قدرت مدار اغلب مىدانند كه ساخته آنها نه از خود موجوديتى دارد و نه قابل تجربه است. از اين رو، خشونت را روش اصلى مىكنند تا هدفى را معقول جلوه دهند و بدان، خشونت را توجيهكنند:
الف - چون عقلهاى قدرتمدار مىدانند نا حق با حق و مجاز با واقعيت نمىتوانند رابطه برقرار كنند، پس ساخته آنها كه نا حق و مجاز است، - وقتى اين ساخته مرام يا روشى است - نمىتواند، بكار واقعيتى آيد كه انسان است. نه در رابطه او با خود و نه در رابطهاش با انسانهاى ديگر و نه در رابطهاش با واقعيتها. زيرا مرامى كه بيان قدرت (= زور) است و روشى كه ترجمان قدرتمدارىاست، تجربه كردنى و در تجربه بكار بردنى نيستند. بنا بر اين، زور براى اينكه انسان با قالب جور شود، لازم مىشود.
ب - تنها انسان نيست كه بايد با قالب جور شود، پديده هاى طبيعى نيز مىبايد قالب بپذيرند. رفتار با رشتههاى علمى كه از «ديالكتيك تضاد» فرمان نمىبردند، در «روسيه شوروى»، همچنان ضرب المثل است.
ج - اگر تمامى استبدادها، بخصوص استبدادهاى فراگير، زور و خشونت را روش اصلى مىكنند، بدين خاطر است كه بشر را داراى طبع شرور مىشمارند و يا مدعى مىشوند، زنگار از خود بيگانگى را جز به زور نمى توان زدود: مصلحت انسان توجيه مىكند خشونت را!
حال آنكه عقل كامل آزاد نادر است. بنا بر اين، فرآورده هاى عقلها حق ناب و علم قطعى نمىشوند. اگر جريان آزاد انديشهها بر قرار باشد، هم فرآوردهها نقد مىشوند و هم عقلها آزادتر مىگردند. در حقيقت،
9/1 - عقل قدرت مدار با حد گذارى شروع مىكند. تمامى فرآوردههاى عقل قدرت مدار نخست به حد شناخته مىشوند. مثل مسلمان مكتبى، مسلمان غير مكتبى و ... علت هم آنست كه فرآوردههاى چنين عقلى، ترجمان ثنويت هستند. در اينجا، نوعى از حد گذارى را توضيح مىدهم كه بيانگر خالى بودن فرآورده عقل قدرتمدار از وجود است: عقل قدرتمدار كلمه را نگاه مىدارد و معنى آن را تغيير مىدهد. پوپر بر اينست (17) كه افلاطون بدين روش بيان استبداد فراگير را ساخت و قرآن، به اين كار، كلمه طيبه را خبيثه (18) گرداندن مىگويد. پوپر كلمه عدالت را مثال مىآورد كه افلاطون كلمه را نگاه مىدارد اما بدان تعريفى مىدهد كه ضد معناى عدالت است. اما به اصول راهنماى اسلام، از جمله به اصل عدالت - آنها هم كه انكار نكردهاند - معنائى ضد معنائى دادهاند كه قرآن به كلمه دادهاست (19). خواننده حق دارد بپرسد: تغيير معنى، چه ربط با حد گذارى دارد؟ پاسخ مىدهم: تغيير در معنى با نوعى از حد گذارى شروع مىشود كه حق را نا حق، موجود را ناموجود مىكند و به قدرت نقش اصلى را مىدهد. براى مثال، افلاطون ميان انسانها سلسله مراتب (حدها) برقرار مىكند: نخبه ها كه به سه مزيت، نژاد و تعليم و تربيت و سلسله ارزش ها، از عوام مشخص مى شوند. بعد مردم عادى كه شرور نيستند و آنگاه مردان پست كه شرور هستند و سر انجام زنان قرار مىگيرند كه از مردان شرور و پست، در جريان انحطاط، بوجود آمدهاند (20) و عبور از مرزهايى كه انسانهاى نابرابر را از يكديگر جدا مىكنند، را جنايت مىخواند. عدالت را عبارت مىداند از اينكه «هر كس در جاى خود قرار بگيرد: «اگر حاكم حكومت كند، اگر كارگر كار كند و اگر برده بردگى كند، آن حكومت عادل است». از ديد او، حكومت عادل حكومتى است كه پاسدار قشر بندى اجتماعى باشد كه او ساخته است. از ديد او، با قدرت است كه مى بايد عدالت رابر قرار كرد. در حقيقت نيز، ساخته ذهنى او، بدون مداخله قدرت (=زور) اجرا كردنى نبود و با بكار بردن زور هم اجرا نشد. بدين سان عدالت كه شاخص حق از ناحق است و ميزانى كه رعايتش سبب از ميان برداشتن زور مىشود، خود زورى مىشود كه مىبايد انسانها را در قالب هائى نگاه دارد كه ساخته ذهن فيلسوف هستند. بدين قرار، ساختن تمامى فرآورده هاى عقل قدرتمدار با حد گذارى شروع مىشوند تا براى قدرت (=زور) نقش پديد آيد و بود را نبود يا حق را نا حق بگرداند. ليبراليسم همين كار را با آزادى مىكند: آزادى هر كس آنجا پايان مىپذيرد كه آزادى ديگرى از آنجا شروع مىشود. با اين تعريف از آزادى، پاسدار مرزها ميان فردها با يكديگر، قدرت است. اينك نيك در دو مثال توجه كنيد: عدالتى كه افلاطون تعريف مىكند، تنها نابرابرى نيست، مايه از قدرت دارد و قائم به قدرت (= زور) نيز هست. آزادى نيز تنها مرزهاى فرديت نيست، بنفسه قدرت (= زور) و متكى به قدرت پاسدار اين مرزها نيز هست. و بديهى است كه آن عدالت و اين آزادى تخريب روزافزون ببار مىآورند كه آوردهاند و مىآورند:
10/1 - حال اگر در مرز گذاريها بنگرى مىبينى تغيير در واقعيت به قصد جهت تخريبى دادن به عمل آدمى و محل پديد آوردن براى قدرت و توسعه عرصه كابرد آن است. چنانكه عقل قدرت مدار، از دانش فيزيك و شيمى، سلاح به قصد ويرانگرى مىسازد. پرسشى كه محل پيدا مىكند اينست: آيا عقل قدرت مدار نخست ويرانگرى را به نظر مىآورد و آنگاه در واقعيت دستكارى مىكند تا تخريب محل پيدا كند و يا ويرانگرى ذاتى فرآوردههاى عقل قدرتمدار است؟ اسطورهاى كه عقل قدرتمدار مىسازد و اصل راهنماى خود مىكند، تضاد است. مىدانيم كه ويرانگرى ذاتى تضاد است. اما نيك كه بنگرى مىبينى ويرانگرى روش است. عقل قدرتمدار، بدون اصل تضاد، نمىتواند ويرانگرى را، بمثابه روش، حتى تصور كند.
با وجود اين، در اينجا، نوعى ويرانگرى را شناسائى مىكنيم كه، از رهگذر جانشين واقعيت كردن مجاز، ممكن مىشود: فرآورده عقل آزاد از خود هستى دارد و به نسبتى كه عقل آزاد است، فرآوردهاش از مجاز مبراست. به سخن ديگر، به نسبتى كه عقل از آزادى غافل و به قدرت معتاد مىشود، فرآوردههايش از واقعيت كمتر و از مجاز بيشتر سهم دارند. اما نشاندن مجاز به جاى واقعيت، از راه تخريب بعمل مىآيد و توجيه گر تخريبهاست كه در پى مىآورد. براى مثال، يك زوج را يك ضد گرداندن، جاذبه متقابل را كه محلى براى پيدايش و عمل قدرت (= زور) باقى نمىگذارد، در رابطه تضاد كه زور را ضرور مىگرداند، از خود بيگانه كردن است. فرض كنيم زن و مرد را كه دو انسان برابر هستند و به يمن فضلهايى كه هر يك را دارند ، يك زوج مىسازند، دو ضد مىگردانيم. دو ضد گرداندن، با بيشتر از بيست تخريب انجام مىگيرد. بدين ترتيب:
1 - زور (= تخريب نيرو) بايد پديد آيد تا ميان دو ضد رابطه نابرابر را برقرار كند. و
2 - زور بايد در دست قوىتر باشد: تخريب رابطه عشق به رابطه اطاعت مادون از مافوق.
3 - اختيار مرد بر زن كه هراندازه مطلقتر باشد، زن مطيعتر و عفت و... در او بيشتر تصور مىشود: تخريب زن و ملحق كردن او به حيوان (21).
4 - زن را ناچار دون انسان و فسادپذير مىشمارند. از اينرو ضرورت بكار بردن قدرت از سوى شوهر براى جلوگيرى از فساد زن و در نتيجه فساد خانواده و جامعه: تخريب اصل برائت و بنا گذاشتن بر اصل بزهكارى زن.
5 - تقدم مصلحت خانواده بر حقوق زن كه به سلب حقوق انسانى از زن انجاميده است.
6 - محروميت زن از آموزش و پرورش بدين دست آويز كه امكان فساد او را بيشتر مىكند (21).
7 - تخريب استعدادهاى زن و حقوق او از راه انكار وجود اين استعدادها و حقوق در او: «زن ناقص العقل است» و...
محور رابطه شدن قدرت (= زور) دو تخريب زير را نيز به بار مىآورد:
8 - چون بنا بر اطاعت مىشود، امر دادن و امر پذيرفتن جانشين شور كردن مىشود و خانواده را كه در حالت آزاد يك شورا است، بدل به خانوادهاى از خود بيگانه مىكند، كه در آن، كار هر عضو در برقرار كردن رابطه قوا به سود خويش است. در نتيجه،
9 - دو جريان اطلاعات و انديشه قطع مىشوند: خانواده دستگاه تخريب انسان در استعدادها و حقوق مىگردد. مبادله معرفتها كه سبب رشد مىشود جاى به انواع سانسورها و تفتيش عقيده مىسپارد.
10 - تقسيم كار بر مدار قدرت كه تخريب استعدادهاى مرد و زن و بيشتر زن را ايجاب مىكند.
11 - جانشين ارزشها شدن ضد ارزشها: تخريب مرد از راه شناختن «حق» دروغ گفتن براى او و «حق» بكاربردن اشكال ديگر قدرت، بنام «مصلحت خانواده»، باز براى او. به قول افلاطون تنها «رئيس» حق دارد دروغ بگويد!
12 - تخريب آزادىها بمعناى غافل شدن زن و مرد از آزادى خويش و مردانه شدن باور و پيروى اعضاى خانواده از باور مرد و از خود بيگانه شدن باور از بيان آزادى در بيان قدرت.
13 - مالكيت انحصارى شوهر بر ابزار قدرت، ثروت، دانائى و اطلاعات و حق قضاوت و مجازات (وظايف شوهر)، شوهر را در شخصيت انسانيش تخريب مىكند. و مادر و فرزندان را تابعان ولايت مطلقه پدر مىگرداند.
14 - خانواده يك واحد قدرت مىشود در رابطه با واحدهاى قدرت ديگر (خانوادههاى ديگر). در نتيجه، بخش رو به توسعهاى از نيروهاى محركه (استعدادها، دانستهها و درآمدهاى ) خانواده، در هزينههاى «منزلت اجتماعى يابى»، تخريب مىشود.
15 - تخريب حقوق معنوى و عواطف انسانى چرا كه ابراز آنها از آمريت پدر مىكاهد و يا زن را در موقعيت گداى شفقت و محبت و ... شوهر قرار مىدهد.
محور شدن قدرت كه حاصل تضاد است، ويرانىهاى بس خطرناك ديگرى را ببار مىآورد:
16 - از آنجا كه معيار حق رئيس خانواده بمثابه "مصدر بيم و اميد است" به جاى آنكه شخص به حق سنجيده شود، حق به شخص سنجيده مىشود: تخريب حق.
17 - از آنجا كه حق، به شخص بمثابه مدار قدرت، سنجيده مىشود، مصلحت بمعناى توقع قدرت بر حق تقدم قطعى پيدا مىكند: تخريب مضاعف حق و همگانى شدن تقدم و حاكميت مصلحت بر حق. در نتيجه،
18- از ميان رفتن فضاى به و بهتر و جانشين شدن مدار بسته «بد و بدتر» و سرانجام
19 - جانشين شدن رشد قدرت كه از رهگذر تخريب انسان و طبيعت ميسر مىشود. و
20 - تخريب عمومى انسانها در روان و تن. امرى كه دارد در همه جامعهها همگانى مىشود.
بدين قرار، عقل قدرت مدار از راه تخريبها است كه فرآوردههاى خالى از وجود مىسازد و بدان ويرانى بر ويرانى مىافزايد. هنوز ويرانى هاى ديگر بوجود می آيند كه در جاى خود مىشناسانم. اگر حاصل كار عقل قدرت مدار تنها خالى كردن فرآورده هايش از وجود و ويرانگرى را روش كردن و ويرانى بر ويرانى افزودن بود، براى آنكه اهل خرد اهميت آزادى عقل را در يابند، كفايت مىكرد. و هنوز، اندكى بيش از ويران گريهاى عقل قدرتمدار را نشناختهايم.
11/1 - از آنچه نوشته آمد برمى آيد كه الف - چرا مصلحت را قدرت مىسازد و به جاى حق مىنشاند و ب - حق را هستى است و مصلحت فاقد هستى است و ج - حق در هستى مستقل است و مصلحت به خودى خود ميان تهى است و بايد از قدرت كسب هستى كند چرا كه خود هستى ندارد و زاده رابطه قوا است. حال اگر توجه را بيشتر كنيم مىبينيم، مصلحت هيچ چيز جز حق را ناحق كردن نيست. اين كار ستم و فساد است. اگر حق هستى دارد، بايد هستى را از حق ستاند تا ناحق شود. هستى را از حق ستاندن، از ميان بردن زندگى است. با مثال هائى اين تخريب كامل را شفاف ببينيم:
* در ايران بنا بر اصل تقدم مصلحت بر حق، «مجمع تشخيص مصلحت» تشكيل دادهاند. از كارهاى اين مجمع يكى اين است كه مجلس طرحى را تصويب و «شوراى نگهبان» آن را رد و «مجمع تشخيص مصلحت» نظر «شوراى نگهبان» را تأييد میکند. اين كار، ستاندن حقى از حقوق مجلس است . بنا بر اين، «مصلحتى» كه «مجمع» تشخيص میدهد ، ناحق كردن حق يا گرفتن حقى از مجلس است . اما از كجا بدانيم عمل مجلس حق و نقض آن ناحق بوده است؟
در پاسخ مىتوان گفت: بنا بر فرض كه تشخيص حق از ناحق با «شوراى نگهبان» باشد و اين «شورا» مصوب مجلس را ناحق (نامنطبق با قانون اساسى و احكام شرع) دانسته باشد، ديگر محلى براى ارجاع موضوع به «مجمع تشخيص مصلحت» باقى نمىماند. بنا بر اين، با ارجاع اختلاف مجلس با «شورا» به اين «مجمع»، مصلحت جانشين حق مىشود. اما ملاك تشخيص حق از ناحق ارجاع آن به، «مجمع» نيست بلكه داشتن و نداشتن وجود مستقل است. حق از خود وجود دارد و ناحق خالى از اين وجود است. بنا براين، يكى از دو كار، كار مجلس يا كار «مجمع» مىبايد حق و يكى ناحق يا خالى از وجود است. از اين دو، آن كار كه بنام مصلحت انجام گرفتهاست، همان حق است كه سلب گشته است. اما برابر اصل 62 قانون اساسى، «مجلس... از نمايندگان ملت كه بطور مستقيم و با رأى مخفى انتخاب مىشوند، تشكيل مىگردد. شرائط انتخاب كنندگان و انتخاب شوندگان و كيفيت انتخابات را قانون معين خواهد كرد». اما قانون را مجلس تصويب مىكند. و در اصل 99 همان قانون تصريح مىشود: " شوراى نگهبان نظارت بر انتخابات مجلس خبرگان رهبرى، رياست جمهورى، مجلس شوراى اسلامى و مراجعه به آراء عمومى و همه پرسى را بر عهده دارد». بدينسان «شرايط انتخاب شوندگان» را مجلس تعيين مىكند. با سلب بخشى از اين حق، مجلس بخشى از زندگى آزاد خويش را از دست مىدهد. اما تنها مجلس نيست كه حقش ناحق مىشود، بلكه اصل 62 بيانگر اين واقعيت است كه هر ايرانى داراى استعداد رهبرى و حق شركت در اداره امور كشور است. بر فرض كه نمايندگى دادن در اين حق را جايز بدانيم، محروم كردن داوطلبها از نامزد شدن، بخشى از حق و تمامى استعداد رهبرى آنها و اعضاى جامعه را سلب كردن است.
تأمل را كه بيشتر كنى مىبينى حق ذاتى انسان است. بنا بر اين، سلب حق به جلوگيرى از عمل به حق ميسر مىشود و جلوگيرى بدون خشونت و تخريب نمىشود. به سخن ديگر، هر حقى كه ناحق مىشود و مصلحت نام مىگيرد، زور فرموده است.
با وجود اين توضيح، پرسش همچنان بر جا است: آنچه را از مجلس گرفتهاند به «شوراى نگهبان» دادهاند. چرا وقتى از آن مجلس است، حق است و وجودى از خود دارد اما وقتى به «شوراى نگهبان» مىدهند، ناحق مىشود و وجود خويش را از دست مىدهد؟ نخست به اين دليل كه «شورا» جز در سلب صلاحيت، نمىتواند از «نظارت استصوابى» استفاده كند. بنا بر اين، كاربردى جز در سلب ندارد. و سپس به اين دليل كه «شوراى نگهبان» مقام وضع قانون نيست و نبايد جانشين آن شود و صلاحيت اعضاى آن را معين كند. اين عمل سلب حق از آحاد ملت است. و بالاخره به اين دليل كه رهبرى استعداد و حق ذاتى تمامى پديدههاى هستى است. بكار بردن اين حق نياز به زور ندارد. نياز به نبود زور و ممارست در بكار بردن دارد. بكار بردن استعداد رهبرى نياز به تجربه و آموزش دارد. اگر آدمى اين استعداد را، آنهم در تشخيص صلاحيت نامزدها، بكار نبرد و قوه رهبريش به اطاعت كردن معتاد شود، انسانى زورپذير، سلطهپذير و نگون روز مىشود. پس تشخيص صلاحيت نامزدها با كسانى است كه مىخواهند به آنها نمايندگى بدهند. «نظارت استصوابى» سلب اين حق از مردم است. استصواب در واقع جز همان انتخاب نيست. اما انتخاب، روش است و از خود وجود ندارد، از حق انتخاب و منتخب وجود مىگيرد. اگر صاحب حق استصواب كند، استصواب از حق انتخاب او وجود مىستاند و اگر ديگرى خود را قيم صاحب حق بگرداند، استصواب وجود خويش را از حق نمىيابد بلكه وام دار قيموميت يا ناحق است. اما اين قيموميت قهرى بنا بر اين قدرت (= زور) فرموده است.
بدين قرار، هر مصلحتى كه جانشين حقى مىشود، جز ناحق كردن آن حق، با خالى كردنش از وجود، نيست. مصلحت، بخودى خود، وجودى ندارد و سرانجام از قدرت (= زور) است كه كسب وجود مىكند. زور نيز نيروى از خود بيگانه و از روابط قواى سلطه گران و سلطهِ ﺁنان بر سلطه پذيران پديد مىآيد.
* اما همگانىترين مثال، مثال «مصلحت ملى»، «مصلحت دولت»، «مصالح ملى» است. استبدادها، بدون استثناء، به «تقدم مصلحت بر حق» قائلند. جز اين نيز ممكن نيست. چرا كه بود حق نبود زور و استبداد است. اما كدام استبداد است كه جرأت كند به صراحت بگويد ناحق مىگويد و ناحق مىكند؟ از اين رو، از «مصلحت ملت» يا «مصلحت دولت» و «مصالح ملى» دم مىزند. حال اگر «مصلحت»ها را كه دولتها مىسنجند، بيازماييم، هر يك از آنها را ناحق كردن حقى مىيابيم. براى مثال، دين سالاران حربه «مصالح نظام» را فراوان بكار مىبرند:
- وقتى بنام «مصلحت نظام» از ابراز حقيقتى جلوگيرى مىكنند، در واقع بر راست لباس دروغ مىپوشانند،
- وقتى بنام «مصلحت نظام» فعالان سياسى را دستگير و زير شكنجه از آنها اعتراف مىگيرند، نه تنها به انسانها، در تمامى حقوقشان، تجاوز مىكنند، بلكه «مصلحت»ى كه بعمل در مىآوردند، جنايتى است كه بدون جانى واقعيت پيدا نمىكند: عقل قدرتمدار با تخريب خود شروع مىكند. استبداديان نيز با جانى كردن خود شروع مىكنند. بدينسان، متصديان، از بالا تا پايين، جانيان مىشوند.
- وقتى، بنام «مصلحت نظام»، منابع طبيعى كشور را به حراج مىگذارند، مصلحت يعنى همان امتياز فروشى، جانشين حق نسل امروز و نسلهاى آينده مىشود: محتواى مصلحت، نياز دولت دين سالاران به پول است. بابت آن، منابع طبيعى كشور را در اختيار ماوراء ملىها مىگذارند و حق نسل امروز و نسلهاى آينده، بر كار، و حق همين نسلها بر استفاده از اين منابع و حق جامعههاى امروز و فردا بر نيروهاى محركه ای را از ميان مىبرند. از جمله نيروهاى محركه كه از دست مىروند، سرمايه و فن و دانش هستند كه دادن امتياز نتيجه جريانشان به انيران است. و از جمله اين حقوق، حق شركت مردم در اداره امور خويش كه امتياز فروشى گزارش بى خدشهاى بر سلب آنست و...
- وقتى بنام «مصلحت دين» و «مصلحت عوام كه خود آن را تشخيص نمىدهند» استبداد دين سالاران توجيه مىشود و به دين سالاران ولايت مطلقهاى داده مىشود كه مىتواند بنام مصلحت حكمى از احكام دين را بلا اجرا بگردانند، ما ديگر با تقدم همه زمانى و همه مكانى مصلحت بر حق سر و كار داريم. با استقرار اين تقدم، واقعيتى كه دين است و واقعيتى كه انسانها و حقوق آنها هستند، با مصالحى جانشين مىشوند كه وجود خارجى ندارند. در حقيقت، هيچ مصلحتى از پيش وجود ندارد. در جريان ناحق كردن حق در ذهن قدرتمدارى پديد مىآيد كه، بنا بر توقع قدرت، حقى را ناحق مىكند.
بدين قرار، حق وجود دارد و اين وجود را از ازل تا به ابد دارد. حال آنكه ناحقى كه بدان مصلحت نام مىنهند، از پيش وجود ندارد. تنها در مقام ناحق كردن حق و در ذهن ناحق كننده حق ، پديد مىآيد. اما آيا وجود خارجى پيدا مىكند يا ذهنى باقى مىماند؟ گذار مصلحتى كه جانشين حق مىشود، از امر ذهنى به امر عينى، توسط زور انجام مىگيرد و در يك رشته تخريبها عينيت پيدامىكند
12/1- از خاصه هاى بارز نقش زور در گذار مصلحت از امر ذهنى به امر عينى، يكى و مهمترين خاصه، قرار گرفتن رهبرى در بيرون انسان و جريان نيروى محركه از داخل به خارج يا جهت يابى آن به تخريب است. توضيح اينكه عقل قدرت مدار نخست خود را از استعداد رهبرى محروم مىكند. پندارى خود را از آن خالى مىكند تا جاى آن را به قدرت بسپارد. از آنجا كه قدرت نسبت به انسان خارجى است و از راه تخريب نيروهاى محركه پديد مىآيد، همواره رهبرى نسبت به عقل قدرت مدار خارجى است و هميشه به نيروهاى محركه جهتى از درون به بيرون مىدهد.
بدانخاطر، آشكارترين خاصه عقل قدرت مدار، بيگانه شدن قوه رهبرى از آدمى است. حال آنكه خاصه عقل آزاد به درونى بودن قوه رهبرى و به كار افتادن نيروهاى محركه، در درون است. ﺁزادی عقل به رهبرى استعدادهاى ششگانه آدمى، در رشد در آزادى، است. در كارهاى خود، فراوان توضيح دادهام كه بدون رابطه باخارج، ممكن نيست بتوان نيرو را در زور از خود بيگانه كرد. در حال طبيعى، نيرو در فعاليتهاى طبيعى موجود زنده، از جمله انسان، بكار مىرود. اما اگر آدمى در رابطه تضاد قرار بگيرد، با ضد خود، رابطهاى را برقرار مىكند كه الف - رابطه تضاد با خصم است، ب - اين رابطه با خارج از خود، با بيگانه، رابطه نيروهاى محركهاى مىشود كه از هر دو سو، جهت تخريبى پيدا كردهاند. ج - رهبرىهاى دو ضد، تحت امر قدرت (= زور)، قرار مىگيرند. از اينجا ببعد، د - قوه رهبرى رابطه خود را با استعدادها و حقوق ذاتى انسان، قطع مىكند و با قدرت (= زور) برقرار مىكند. راست بخواهى، در حالت طبيعى كه قوه رهبرى با استعدادهاى ديگر رابطه مستقيم دارد و فعاليتهاى آنها را همآهنگ مىكند. اما، همين قوه، در حالت غير طبيعى، در رابطه تضاد، بعنوان عامل قدرت، نيروهاى محركه را در جهت تخريب استعدادها بكار مىبرد. عامل قدرت شدن استعداد رهبرى آن را نسبت به استعدادهاى انسان بيگانه مىكند. بدينسان، در حالت آزاد، رابطه قوه رهبرى با استعدادها - كه رابطه درونى است - تعيين كننده رابطه با ديگران و محيط زيست است. اما، در حالتى كه قدرت مدار مىشود، رابطه با بيرون چند و چون رابطه با درون را معين مىكند. در نتيجه، د - فرآورده عقل قدرت مدار محتوائى جز زور پيدا نمىكند. اما زور ازخود بيگانه نيرو است و، به محض از ميان رفتن تضاد، از ميان مىرود. به سخن ديگر قدرت (= زور) هيچگاه از خود هستى ندارد. هستى آن از نيرو و رابطه تضاد است. با وجود اين، از آنجا كه رابطه تضاد با ديگرى، براى هر دو ضد، قدرتى را هدف مىكند كه بدان، مىتوان بر ضد مسلط شد، رابطه دو ضد، رابطه با قدرت مىشود. از اين پس، و - عقل قدرت مدار به قدرت كه از خود وجودى ندارد، نه تنها وجود كه مقام ولايت مطلقه مىبخشد. اسطوره قدرت اينسان ساخته مىشود و مدار عقل مىگردد. پندارى قوه رهبرى، همان قدرت است كه در بيرون از آدمى قرار گرفتهاست. زورمدارها جريان از خود بيگانگى را تا آنجا پيش مىروند كه، ميان خود با قدرت، اينهمانى تصور مىكنند وخود را قدرت و بدين صفت رهبر خود و ديگران مىپندارد. اما نيك كه بنگرى مىبينى فرآورده عقل قدرتمدار بيانگر غيبت قوه رهبرى آزاد و حضور قدرت (= زور) است. چرا كه فرآورده چنين عقلى در تحكم خلاصه مىشود. حال آنكه در فرآورده عقل آزاد، زور غايب و حضور و استقلال قوه رهبرى مشهود است. از اين رو، در تمامى فعاليتهاى عقل آزاد، رهبرى در خود انسان قرار مىگيرد و در تمامى فعاليتهاى عقل قدرت مدار، رهبرى در بيرون انسان قرار مىگيرد. بيشتر از اين، در هر فرآورده عقل آزاد، رهبرى بطور شفاف در آن، اظهار مىشود حال آنكه در فرآورده عقل قدرت مدار، رهبرى مبهم است و در فرآورده ابراز نمىشود. چند مثال به آدمى امكان مىدهد اين خاصه را همواره در ياد نگاه دارد و بدين تذكار، عقل خويشتن را آزاد نگاه دارد:
* هركس خود خويشتن را رهبرى مىكند. (23) رهبرى هركس در خود او است.
* بنا بر حكم عقل قدرتمدار، «ولايت هركس از آن ولايت مطلقه فقيه، قطب، پيشوا، و... است» در اين حكم، رهبرى فقيه و... نيز در بيرون است. زيرا خود او، بعنوان فرد، تحت رهبرى مطلقه «فقيه» و... است. ظاهر اينست كه «رهبر» خود فقيه و... است و رهبرى او بر خويش مطلق است. اما اين ظاهر بينى حاصل غفلت از اين واقعيت است كه او درخود مىبايد از ديد «ولايت مطلقه» (= قدرت مطلق) بنگرد و خويشتن را تابع ايجابات قدرت بگرداند.
در دو فرآورده بالا از ديد ديگرى كه بنگريم مىبينيم: در حكم اول (بمثابه فرآورده عقل آزاد)، توان رهبرى هر انسان بطور شفاف تصديق شدهاست. هم به اين دليل كه رهبرى ذاتى هر پديده است و هم به اين دليل كه رهبرى مستقل و بنا بر اين، در خود انسان و آزاد از تابعيت قدرت است. حال آنكه، در حكم دوم، الف - استعداد رهبرى و امامت ذاتى، انكار مىشود و ب - رهبرى (= اختيار و قدرت مطلق) از انسانها بيرون مىرود و در فقيه قرار مىگيرد. اما آيا اين فقيه است كه رهبرى مىكند و يا قدرت است كه در پوشش فقيه، رهبرى مىكند؟ پاسخ روشن است: قدرت است كه استعداد رهبرى فقيه در استخدام او است. از جمله به اين دليل كه اگر توان رهبرى فقيه فقه را به ناآگاه انتقال مىداد، جز آزادى نمىخواست. اما ولايت مطلقه بمعناى قدرت مطلق جز يك رابطه ميان او با خود و ديگران باقى نمىگذارد: اطاعت از قدرت مطلق. بدينسان است كه قدرت با استفاده از ابهام، خود را جانشين مىكند. نگون بختتر از همه مستبدى است كه مىپندار صاحب قدرت مطلق است.
* استقلال در رهبرى ترجمان عقل آزاد و آزاد شدن به رابطه باخداست.
* تسليم رهبر شدن تسليم خدا شدن است يا اطاعت از رهبر اطاعت از خدا است؟
حكم اول، رابطه انسان با خدا، انسان را از حدود - كه تنها قدرت (= زور) آن را ايجاد مىكند - آزاد مىكند. حكم دوم ميان انسان و رهبر حد ايجاد مىكند. به ترتيبى كه توضيح دادم، حد را تنها قدرت (= زور) ايجاد مىكند و رابطه را رابطه انسان با قدرت مىگرداند: ولايت مطلقه اسارت مطلقه انسان مىشود. رهبرى نه در خدا و نه در فقيه كه در قدرت قرار مىگيرد.
در حكم اول كه فرآورده عقل آزاد است، استقلال رهبرى را شفاف مىكند. حال آنكه، در حكم دوم، الف - نيروهاى محركه هر انسان در اختيار رهبر قرار مىگيرد و رهبر خود نيز در اختيار قدرت است. و ب - نه تنها انسانها و رهبر از توان رهبرى خالى مىشوند، بلكه خدا و رهبر پوشش قدرت مىشوند.
* موازنه عدمى اصل راهنما است.
* موازنه وجودى اصل راهنما است.
در حكم اول، با استقلال در رهبرى (تصديق استعداد ذاتى هر پديده از جمله انسان) و آزادى انسان از حدود و فعال شدن هماهنگ تمامى استعدادهايش، موازنه عدمى تحقق پيدا مىكند. در حكم دوم، اصل راهنماى عقل، ثنويت است. ثنويت رابطه قوا است و در رابطه قوا، به ترتيبى كه ديديم، رهبرى از انسان به قدرت منتقل مىشود. در حقيقت، قوه رهبرى تابع ايجابات قدرت مىشود. در فرآورده اول، انسان از قيد بيرون آزاد است. بنا بر اين، رهبرى خويش را بطور كامل دارد. در فرآورده دوم، انسان در بند بيرون است. اما اين بيرون كيست؟ در رابطه قوا، بيرون جز قدرت نمىتواند شد. اين امر كه انسانهاى تابع قدرت گمان مىبرند بيرون، شخصى است كه رهبرى مىكند، حزبى است كه رهبرى مىكند و...، ناشى از ابهامى است كه نمىگذارد آنها ببينند كه در حقيقت، از قدرت (= زور) اطاعت مىكنند.
بر آنهاست كه بدانند: هر گاه رهبرى در بيرون انسان قرار بگيرد، قدرت است كه در جلد شخص و... او را آلت فعل كردهاست. بنا بر اين، هر زمان استعداد رهبرى خويش را، در وجود و كار خويش، شفاف نيافتند، وجود ابهام حاكى از انتقال رهبرى از آنها به قدرت است. اين شفافيت، از جمله از رهگذر بكار گرفتن نيروهاى محركه در رشد، كاملتر مىشود. چرا كه بر وفق حقوق انسان بكار مىافتد و حال آنكه هر بار كه نيروى محركهاى در تخريب بكار مىرود، حقوق انسان را تضييع مىكند. از اين رو نياز به پوشش و توجيه، به سخن ديگر، ابهام دارد.
* مصلحت بيرون از حق مفسدت است.
* مصلحت مقدم بر حق و حاكم بر آنست .
فرآورده اول از عقل آزاد است. زيرا، حق و مصلحت يكى مىشوند. رهبرى، رهبرى حق و شفاف است. اما، در حكم دوم، مصلحت بيرون از حق قرار مىگيرد و رهبرى نيز بيرون از حق و در مصلحت حاكم بر حق قرار مىگيرد. اما حق از پيش وجود دارد. حال آنكه مصلحت از پيش وجود ندارد. بنابراين، رهبرى آن نيز از پيش وجود ندارد. مصلحت بيرون از حق را قدرت مىسنجد و متناسب با شرايط زمان سنجش مىسنجد و كارى جز اين نمىكند كه حق را ناحق مىكند. بنابراين، قدرت استعداد رهبرى را به استخدام خود در مىآورد. اما با زدودن ابهامها است كه مىتوان واقعيت (قوه رهبرى به استخدام قدرت درآمده) را جست.
* ميان بد و بدتر انتخاب وجود ندارد.
* ميان بد و بدتر انتخاب وجود دارد.
فرآورده اول منكر جبر قدرت فرموده و زندان «بد و بدتر» است. در حقيقت، هر بدى با بدترى همراه است تا كه انسان بگمان اينكه از بدتر پرهيز مىكند، بد را بپذيرد. اما به محض اينكه مىپذيرد، بدترى كه بگمان خود از آن گريخته بود، در دم، بد بدترى مىشود. اين بار، از بيم بدتر جديد مىبايد بدتر قديم را پذيرفت، غافل از آنكه اين جبر تا ويرانگرى كامل دست بردار نيست. بدين قرار، اگر آدمى همواره به خويشتن يادآور شود كه بد تنها وجود پيدا نمىكند و همواره با بدتر همراه است و با پذيرفتن بد اول، گرفتار جبر عبور از بد به بدتر مىشود، بسا بدان تن نمىدهد.
در حكم عقل آزاد، آن رهبرى بيان مىشود كه جبر بد و بدتر را نمىپذيرد: امامت آزاد است و از آزادى شفافيت كامل مىستاند. آزادى هست، رهبرى آزاد نيز هست.
حال آنكه بنا بر حكم دوم، رهبرى از آن قدرتى است كه انسان را زندانى مدار بد و بدتر كردهاست. اما بد و بدتر، نبود به و بهتر هستند. به سخن ديگر، از خود وجودى ندارند. قدرت (= زور) بايد باشد تا حق را ناحق، يا خوب را بد كند و بد را با بدترى همراه بگرداند، تا آدمى به جبر بد و بدتر تن دهد. در اين حكم كه «ميان بد و بدتر انتخاب وجود دارد»، كلمه «انتخاب» بجاى جبر قراردادهشدهاست تا عقل معتاد به قدرت را بفريبد. اگر هركس از خود مىپرسيد: اگر جبرى نبود، آيا او با بد و بدتر سر و كار پيدا مىكرد؟ در مىيافت آن قدرت (= زور) كه آدمى را مجبور مىكند ميان بد و بدتر انتخاب كند، بوجود نمىآمد اگر انسانها استعداد رهبرى خويش را مطيع امر زور نمىكردند و تن به زندان بد و بدتر نمىدادند. بدينسان، بنا بر جبر، قوه رهبرى - كه تعطيل كردنى نيست - مطيع بدون اراده قدرت قهارى است كه او را به پذيرفتن «بد» ناگزير مىكند. و بخلاف حكم اول كه از عقل آزاد است، در حكم دوم، رهبرى حضور ندارد. بايد پرده ابهام را دريد و قدرت را عريان ديد و ديد كه استعداد رهبرى را به استخدام خويش درآوردهاست.
اين مثالها آزاد كننده ترين (فرآوردههاى عقل آزاد) و ويران كنندهترين (فرآوردههاى عقل قدرتمدار) هستند. رواج فرآوردههاى عقل آزاد گوياى آزادى و رشد فردى و جمعى جامعه و رواج فرآوردههاى عقل قدرت مدار، گوياى استبداد و از رشد ماندگى فردى و جمعى يك جامعهاند. دنباله اين مطالعه، تفصيل بخش اول است:
2- عقل آزاد رها از تناقض و تضاد و عقل قدرتمدار در بند تناقض و تضاد است:
يكى از اشكال ثنويت، تضاد است. اين نوع ثنويت از ديرگاه، در جامعههاى مختلف، اصل راهنما شدهاست. در ايران ثنويت يزدان و اهريمن، روشنايى و تاريكى و در غرب مانوى گرى اصل راهنما شدند و هنوز نزد بسيارى هستند. در ايران پيش از اسلام، ثنويت تك محورى بود. زيرا، بنوبت، يكى از دو ضد مسلط بود. بعد از اسلام، ثنويت تك محورى كه در آن يكى از دو محور فعال مطلق و ديگر فعلپذير مطلق است، رواج گرفت چه بسا با اين تصور كه از توحيد پيروى مىشود حال آنكه ضد توحيد است. ديالكتيك تضاد نيز ترجمان ثنويت تك محورى است.
آيا اجتماع نقيضين ممكن است؟ آيا عقل مىبايد واقعيت را متناقض ببيند يا اگر متناقض ببيند، بجاى واقعيت، تركيبى از واقعيت و مجاز را ديده است؟ پيش از اين دو پرسش، پرسش ديگرى محل پيدا مىكند: اگر عقل - و نه طرز كار او - جمع متناقضان بود آيا مىتوانست واقعيت خارجى را همانسان كه هست باز بتاباند؟ (24) نه. زيرا عقل براى اينكه واقعيت را بازتاباند، خود مىبايد بى طرف باشد يعنى جمع متناقضان نباشد. از اين رو، واضعان ديالكتيك، آگاه يا نا آگاه، عقل را استثناء كردهاند. بهمين دليل، عقل خالى از تضاد - وقتى دو ضد در بيرون يكديگر قرار مىگيرند - نيز هست. چرا كه اگر جمع اضداد باشد، از شناختن و خلق ناتوان مىشود. افزون بر اين، عقل قدرت نيست. اين قدرت است كه خالى از تناقض وجود پيدا نمىكند. زيرا بدون تناقض و تضاد، نمىتوانش ساخت. توجه مىدهد كه بيانهاى قدرت را عقلى نمىسازد كه خود جمع اضداد است بلكه عقلى مىسازد كه ثنويت را اصل راهنما مىكند. وگرنه، عقل جمع اضداد، وجود پيدا نمىكند. از جمله به اين دليل كه ستيز ضدها، فعاليت آن را مختل مىكند و مىميراندش.
اما به اين پرسش كه «آيا اجتماع نقيضين» ممكن است؟ در كتاب «تضاد و توحيد» (25) پاسخ گفتهام. با وجود اين، در اينجا، آن را از جهتى ديگر، مطالعه مىكنم: «هر چيز خود و نقيض خود» است، ترجمان ثنويت تك محورى خالص است. در حقيقت، محور دوم كه نقش فعل پذير را بازى مىكند، همان محور فعال است وقتى سازنده نظر آن را نقيض خويش مىكند. آيا وقتى هگل حكم مىكرد هستى در بردارنده نقيض خود نيستى، است و هستى را در نيستى و نيستى را در هستى گذر مىداد تا هستى متعين را حاصل آن بگرداند، مىدانست جمع متناقضان او جمع هست و نيست است و به قول سارتر، هستى هست و نيستى نيست تا شما آقاى هگل هستى را در آن عبور دهيد (26)؟ و نيز دستگاه ديالكتيكى او، بر فرض كه مىتوانست عمل كند، هستى را نيستى مىكرد چرا كه نقض هستى نيستى مىشود كه نيست. اگر فرض كنيم او متوجه اين ايراد بوده است و از اين رو، يك محور (هستى) را دو محور (هستى و نيستى) كرده است كه با نفى خود در يكديگر، هستى متعين را حاصل كنند، گوييم او بايد توجه مىكرد كه دو نقيض در يكديگر عبور نمىكنند مگر آنكه به زور هستى متعين را بوجود آورند. بنا بر اين، نه تنها نياز به وجود دو محور است، بلكه تعين حاصل از عمل نقيضين بر يكديگر - بر فرض امكان - از راه رابطه قوا، پديد مىآيد. اما هستى مجرد خالى از زور است. نيستى نيز نيست تا در بردارنده زور باشد. پس زورى كه رابطه قوا را برقرار مىكند، از كجا آمد؟ مىتوان پرسيد: چرا دو نقيض، با عبور از يكديگر، بدون زور، هستى متعين را پديد نمىآورند؟ در پاسخ گوئيم عبورى كه موجب تعين شود الف - تنها از قدرت (= زور) بر مىآيد و ب- اگر خالق بدون دخالت زور، چنين مىكند، چه نياز به عبور است؟ خالق مىتواند هستى متعين را خلق كند بى آنكه نياز به زور و يا عبورش در نيستى باشد؟ و هگل غافل است از اين امر كه وقتى هستى در نيستى عبور مىكند، نيازمند است ، بنا بر اين، پيش از عبور، متعين است و حاجتى به عبور نيست.
اگر بگوييم عبور هستى در نيستى و نيستى در هستى به ترتيبى كه هستى متعين بگردد، هستى متعين را در بردارنده هستى مجرد و نبود آن مىكند، آيا در هستى متعين زور ذاتى نمىشود؟ اين زور هستى را ويران مىكند تا نيستى مطلق بگردد و يا نيستى را كه نيست ويران مىكند تا هستى فعليت تمام پيدا كند و «ايده سرمدى» بشود؟
ما مىدانيم كه در هستى متعين نيرو وجود دارد. در اين هستى، هربار كه نيرو جهت ويرانگرى پيدا مىكند از راه تخريب، به پديدههاى در رابطه تعيينهاى جديد مىبخشد. به سخن ديگر، نيرو تنها وقتى جهت ويرانگرى پيدا مىكند، آنهم از راه تخريب، دو تعين، يكى مسلط و ديگرى زير سلطه ايجاد مىكند. حال از فيلسوف كه حكم عبور هستى در نيستى و نيستى در هستى را صادر كرده است بايد پرسيد: اگر عبورى كه به تعين مىانجامد نياز به زور نداشته باشد، چه نياز به اين ديالكتيك؟ و اگر عبور به نيرو نياز دارد، نيرو از كجا مىآيد و در پايان سير جدالى، به كجا مىرود؟ چرا فيلسوف نمىبيند كه، بحكم نياز، هستى كه او در نيستى عبور مىدهد، پيش از عبور، متعين است؟ آيا او نمىديد بر فرض كه ديالكتيك نقيضين را بپذيرم، حاصل اول آن زور مىشود و بدين زور، هستى مجرد، متعين مىشود؟ آيا اين نظريه، نظريه عمومى خشونت نمىشود؟ بدين قرار، اگر اصحاب ديالكتيك به خشونت نقش اول را دادهاند (25)، حكم جبر ساخته خويش را پذيرفتهاند چرا كه اين ديالكتيك توليد خشونت را جبرى مىكند.
از اينجا، خطاى بعدى هگل معلوم مىشود: زور هستى را متعين نمىكند آن را ويران مىكند. بنابراين، او نيز همانند همه آنهايى كه ثنويت تك محورى را اصل راهنما مىكنند، عقل خود را محكوم كرده است وارونه واقعيت را ببيند. مثالهايى از نوع ولايت مطلقه فقيه، ولايت مطلقه حزب پيش آهنگ، ولايت مطلقه قدرت جهانى، و... مثالهاى ثنويت تك محورى هستند كه عقل بخاطر راهنما كردن اين نوع ثنويت و سروكار داشتن همه روزه با اين نوع رهبرى، آن را واقعيت مىپندارد و غافل است كه در همه اين مثالها، ولايت مطلقه از آن زور، زورى مىشود كه از خود هستى ندارد. از آنجا كه بسيار اتفاق مىافتد كه ما انسانها، براى خود ولايت مطلقه قائل مىشويم، پس هر كس مىتواند، در حالات خود، بيانديشد. اگر چنين كند، هم در مىيابد كه هر بار، بر اصل ثنويت تك محورى مىانديشد يا عمل مىكند، زور را جانشين واقعيتى مىكند كه پوشش زور مىشود و واقعيت را از ديد عقل او مىپوشاند و هم در مىيابد واقعيت را با مجاز همراه مىكند. براى مثال، كسى كه رسيدن به هدف را در گرو از ميان بردن ديگرى مىانگارد و او را مىكشد، او نيست كه به هدف خود مىرسد، زور است كه به هدف خود كه نابود كردن است مىرسد. اما آيا آنها كه رسيدن به قدرت را هدف و خشونت را وسيله مىسازند به هدف نمىرسند؟ خير. سرنوشت همه آنها كه چنين كردهاند، به غرق شدن (فرعون) و به سركشيدن جام زهر (خمينى) و يا خود سوختن (هيتلر) و يا به هدف و نيروى محركه را ويران كردن و سرانجام قدرت ساخته را برباد دادن، (استالين و هيتلر و خمينى و...) ناگزير شدهاند. چرا كه از قانون عمومى قدرت بى اطلاع بودهاند: قدرت، در جريان بزرگ شدن، آنها را برده خويش مىكند و با خود به ويران سراى ابدى مىبرد.
اما عقل تنها وقتى بر موازنه عدمى مىبيند، مىتواند دو ضد را در بيرون يكديگر در ستيز با يكديگر، در واقعيت خود، ببيند. بر اصل ثنويت تك محورى، همانند اصحاب ديالكتيك نقيضين، زوج را دو نقيض مىبيند. جمع دو ضد (و نه دو نقيض) را قانون عمومى هستى مىگرداند و آن را نيز به جمع دو نقيض تحويل مىكند. وقتى حكم مىكند: نه حالت عدم تناقض و نه حالت عدم تضاد وجود ندارد، هم از عقل خود و هم از وجود هستى غافل مىشود. چرا كه اگر قانون عمومى اجتماع دو نقيض بود، هستى نبود. و چون اصحاب ديالكتيك چنين مىكنند، نمىتوانند واقعيت را همان كه هست ببينند. به ترتيبى كه ديديم، عقل را محكوم مىكنند وارونه واقعيت را ببيند. بر اصل ثنويت تك محورى، اجتماع دو نقيض را مىتوان محال دانست، اما بناگزير، رابطه قوا را اصل و جهان را عرصه نزاع اضداد براى بقاء بايد انگاشت. و چون بر اين دو مدار، عقل بيرون از اين محدوده را نمىبيند، آنچه را مىبيند، بخشى از واقعيت يا دروغ بزرگ است. چرا كه رابطه قوا، اصالت بخشيدن به اجتماع ضدها و حاكم كردن زور است. يكبار ديگر به همان بن بست مىرسيم كه گروه اول بدان رسيدند: اگر هستى اجتماع اضداد و حاكم اصلى زور بود، هستى نبود. حال آنكه براصل موازنه عدمى واقعيت را همان سان كه هست مىبينيم هم به اين دليل كه عقل بر موضوع شناخت محاط مىشود و هم به اين دليل كه زوج را زوج و ضد را ضد مىبيند. و از آنجا كه مىداند چون هستى هست، و چون زبان و روش عقل، زبان و روش تجربه است و به تجربه، مىداند كه زور، خود به خود وجود ندارد، بخلاف دو گروه اول، مىتواند علتهاى پيدايش تضاد را نيز، بشناسد و با رفع علتها و منحل كردن زور، عارضه تضاد را رفع كند:
1/2 - از توضيحهايى كه در بخش اول و در آغاز بخش دوم دادهام، دانسته مىشود كه
الف - بدون رابطه تضاد، قدرت وجود پيدا نمىكند. و ب - احكام عقل قدرتمدار، متناقض هستند. و ج - حكم متناقض آميختهاى از واقعيت و مجاز است.
بدين قرار، وقتى عقل ثنويت را اصل راهنما مىكند كه به قدرت اصالت بخشيده است. و آنگاه به قدرت اصالت مىبخشد كه در كار گذار از واقعيت به مجاز است. بدينسان، اگر مىگويند آخر خط زورمدارى ديوانگى است، بدين خاطر است كه عقل قدرتمدار سرانجام از واقعيت مىبرد و زندانى دنياى مجازى مىشود.
بدين قرار، از لحظه مدار شدن قدرت، عقل مجبور مىشود در واقعيت از ديد قدرت بنگرد. اگر واقعيت را متناقض مىبيند بخاطر آنست كه واقعيت را همانسان كه هست نمىبيند. زيرا مجازى را كه قدرت ايجاب مىكند با واقعيت تركيب مىكند و اين تركيب را مىبيند. براى مثال، اين حكم كه «مردم نادان و در حكم گوسفند و نيازمند چوپانند» فرآورده حكم ديگرى است كه قدرت جامعه را اداره مىكند و قدرت مىيابد در كف نخبهاى باشد كه، چوپان وار، مردم نادان را اداره مىكند. عقل، بر وفق اين حكم كه خود نيز خالى از تناقض نيست، مجازهايى مىسازد (مردم نادانند، پس توانا به اداره خود نيستند، پس در حكم گوسفند هستند، پس اگر اداره نشوند گرگها آنها را مىدرند، پس...) اين مجازها را با واقعيت مردم - كه شعور جمعى و فردى دارند و از راه شركت آزاد در اداره خويش شعور فردى و جمعى را ارتقاء مىبخشند - تركيب مىكند. دقيقتر بخواهى، ساخته خود را كه مجاز است جانشين واقعيت مىكند و آن را چنانكه قدرت مىخواهد مىبيند.
2/2 - در اين جانشين كردن، بتدريج، واقعيت در مجاز محو مىشود. آيا محو شدن ديالكتيكى است و همين محو شدن است كه هگل ديالكتيك هستى گرداندهاست؟ نه. محو شدن واقعيت در مجاز، الف - واقعيت را از ميان نمىبرد و ب - يك سويه است و ج - تابع بزرگ شدن قدرت و انحلال آن است. زورپرست وقتى چشم به واقعيت مىگشايد كه ديگر دير است و بايد جام زهر را سر كشد. توضيح اينكه ميان مجاز و واقعيت، عقل قدرت مدار مجاز را مىگزيند و بنا را بر مجاز مىگذارد. از ديد او، اگر هنوز تا آنجا پيش نرفته باشد كه مجاز خود ساخته را واقعيت مسلم بپندارد، واقعيت مىبايد خود را با مجاز تطبيق دهد. براى مثال، وقتى زورپرست مخالفان خود را دستگير مىكند و آنها را برانداز مىخواند و متهم مىكند براى براندازى رژيم فعاليت مىكردهاند، اين مجاز را مبنى مىكند و بر پايه آن، از متهمان اعتراف مىستاند. بدينسان، تناقض مجاز با واقعيت بايد از راه تغيير در واقعيت تا انطباقش با مجاز حل شود.
اما از آنجا كه حيات و ممات قدرت در بزرگ شدن و انبساط است و بزرگ شدن و انبساط با تخريب روزافزون انجام مىگيرد، دو كار ناگزير مىشوند: الف - مجاز بزرگتر و تناقضش با واقعيت قطعىتر مىشود و ب - نياز به تغيير در واقعيت براى حل تناقض بيشتر مىشود. بسيار شنيدهايم و نيز ديدهايم كه استبدادهاى آلت فعل قدرت، تا آنجا از خود بيگانه مىشوند كه اصل برائت را با اصل بزهكارى جانشين مىكنند: همه بزهكارند مگر آنكه بى گناهى خود را ثابت كنند. نيك كه بنگرى مىبينى تغيير واقعيت ديگر زير شكنجه انجام نمىگيرد بلكه در ذهن زورمدار انجام مىگيرد. او تمامى انسانها را بزهكار مىگرداند تا با مجاز خود ساختهاش انطباق پيدا كنند. همينطور از آن رو مستبدها همه را در كمين قتل خود و برانداز مىگردانند، كه مجاز ساخته عقل زورمدار او، با واقعيت تناقضى چنان قطعى دارد كه در ذهن او، همه، حتى محارم او، مىبايد تا آنجا تغيير كنند كه با مجاز هيچ ناسازگارى نداشته باشند. اين تغيير را نيز عقل او انجام مىدهد. همه مستبدهايى كه تاريخ به خود ديده است به اين مرحله رسيدهاند. اما نبايد پنداشت كه اين دگرديسى خاص مستبدهاست. قدرتمدارهاى عادى نيز، از ظن خود، از ديگرى دوست يا دشمن مىتراشند. قضاوت هاى يك سويه و بدون مراجعه به محكوم، كار روزمره آدميان است. در اين كار نيز، عقل قدرتمدار مجازى را مىسازد و چون با واقعيت تناقض دارد، در واقعيت دخل و تصرف مىكند تا آنجا كه تناقض رفع شود. براى مثال بر جوانى كه دختر مورد نظر خويش را عاشق خود مىپندارد، بر پايه اين پندار، به گفتار و رفتار دختر معنى مىبخشد: همه ابراز عشق! حال اگر تا آنجا پيش رود كه مجاز را عين واقعيت بپندارد و به دختر بگويد عشق تو را مىپذيرم و سخن او دختر را به حيرت اندازد و عشق به او را انكار كند، پاى زور را بميان مىكشد.
بدين قرار، عقل قدرت مدار حق را به شخص (= مجازى كه ساخته است) و عقل آزاد، شخص را به حق مىسنجند. در سنجش عقل قدرت مدار، زور نقش اول را پيدا مىكند و در سنجش عقل آزاد، زور محل پيدا نمىكند و اگر حضور دارد (شخص زورمدار است)، تا زدوده نشود، عقل آزاد نمىشود و سنجش او خالى از مجاز نمىشود:
3/2 - از آنجا كه عقل قدرت مدار، يك محور را فعال و محور ديگر را فعلپذير تصور مىكند و يا قدرت را عبارت از زورى مىپندارد كه بايد در فعلپذير كردن ديگرى و به عمل وادار كردنش در جهتى و براى رسيدن به هدفى بكار رود، جهت زور همواره از مجاز به واقعيت است. توضيح اينكه زور بكار مىرود تا واقعيت را با مجاز منطبق كند. هيچ عقل قدرتمدارى جهت زور را از واقعيت به مجاز قرار نمىدهد، نخست به اين دليل كه ساختن مجاز نياز به زور دارد و باز آمدن به واقعيت، مجاز را مىزدايد و آنگاه به اين دليل كه بدون مجاز زور ساخته نمىشود: زور مجاز و مجاز زور مىسازند.
در مثال ما، پسر جوان خود محور، مجاز خويش را كه با مدار كردن قدرت، ساخته است، غلط نمىانگارد تا خويشتن را از آن رها كند. عقل او قدرتمدار است و بنا بر اين، زور بايد دختر را عاشق او بگرداند: روش هايى كه عقل قدرتمدار مىسنجد، همه ترجمان قدرت (= زور) هستند. او قدرتمدارى را بسا تا جنون پيش مىرود: دختر مىبايد ميان تسليم و ابراز عشق به او يا مرگ، يكى را انتخاب كند! از اين رو است كه شعار همگانى زورمدارها:
"من همينم كه هستم ديگران بايد خود را با من تطبيق دهند" است.
تطبيق دادن ديگران با خود، قاعده همه زمانى و همه مكانى است كه قدرت از آن پيروى مىكند. بنا بر اين قاعده، نيز، نياز قدرت به زور بيشتر و بيشتر مىشود و اين نياز ابعاد تخريب را افزايش مىدهد. براى مثال، امريكا، كه اينك "تنها ابر قدرت" است، از سرنوشت روسيه («شوروى» سابق) اين پند را نمىگيرد كه جريان بزرگ شدن و انحلال قدرت در مقياس جهان، امپراطورى روسيه را از ميان برداشت و اينك نوبت امريكاست، بلكه از حكم « همه بايد خود را با توقعات امريكا منطبق كنند» پيروى مىكند. افزايش بودجه نظامى تا379 ميليارد دلار تنها بخشى از زورى است كه توليد مىشود. جامعه امريكائى را بر اصل تضاد راه بردن و آن را گرفتار 20 رشته تخريبها كردن كه در بخش اول برشمردم و در اين بخش و بخشهاى ديگر باز خواهم شمرد، نيز زورى است كه توليد مىشود و تخريب مىكند. امريكا به مثابه قدرت، با اين زور و زورهائى كه در بقيت جهان توليد مىشوند و در تخريبش بكار مىروند، از پاى در مىآيد. فراگرد ايجاد و بزرگ شدن و انحلال قدرت همين است. اما چرا عقل قدرتمدار سقوط محتوم را نمىبيند؟
4/2 - به اين علت كه واقعيت را در پوشش مجاز بنا بر اين، مبهم مىبيند. بدينسان خاصه عقل قدرتمدار اينست كه به ديدن مستقيم واقعيت توانا نيست و همواره با عينك مجاز در واقعيت مىنگرد. نياز و هم اجبار عقل قدرتمدار به ديدن با عينك مجاز، از جمله، بخاطر آنست كه اصل راهنماى او ثنويت است و در ثنويت، دو محور نقش ضد و نقيض، يا دو ضد را بازى مىكنند: «تضاد اصل و وحدت فرع است»، قاعده ديگرى از قواعدى است كه قدرت، در همه جا و همه وقت، از آن پيروى مىكند. وحدتى كه فرع است. وحدت مجاز و واقعيت است. در اين وحدت، مبهم مجاز است. بنا بر اين، گذار از واقعيت به مجاز، براستى گذار از نور به ظلمت است. (28) دوران وحدت كوتاه مىشود زيرا به ترتيبى كه ديديم تناقض مىبايد با تغيير واقعيت حل شود. بنا بر اين، دو حالت پيش مىآيند: يا واقعيت تغييرى را كه قدرتمدار در آن مىدهد، مىپذيرد و يا نمىپذيرد. بر هر دو تقدير، نتيجه وارونه هدف قدرت مدار مىشود. اين نيز قاعدهاى جهان شمول است: زور زورمدار را به سرانجامى وارونه هدفى مىرساند كه او در سر دارد. از علتها، يكى - كه جاى مطالعه آن اينجاست -، اين علت است: عقل قدرتمدارى كه هدفى را بر مىگزيند، از جمله، از اين واقعيت غافل مىشود و غافل مىماند كه ويران گر نخست خود ويران مىشود. توضيح اينكه، در جريان عمل، عقل قدرتمدار ويران مىشود و ديگر آن عقل كه بر پايه مجاز در واقعيت تغيير مىداد، نمىماند. از خود بيگانه كردن نيرو در زور نيازمند تغيير جهت دادن به فعاليت استعدادها است كه جز با ايجاد ويرانى در آنها شدنى نيست. بكار بردن زور با تشديد ويرانى استعدادها همراه است. به سخن ديگر، هر تخريبى با ويرانى ويرانگر آغاز مىشود. جريان تخريب، نخست جريان تخريب اوست. اما زور، با هر هدفى سازگار نيست. تنها با يك هدف سازگار است: ويرانگرى در جريان ايجاد و بزرگ شدن و انحلال قدرت. بنا بر اين، عقل قدرت مدار و استعدادهاى انسان قدرتمدار با ويران شدن و ويران كردن، قدرت را جانشين او، كسى، مىكنند كه گمان مىبرد ديگرى را ويران مىكند و غافل است كه خويشتن را ويران مىكند. و ويرانى عقل به كم شدن رابطهاش با واقعيت و فرو رفتن در ظلمات ابهام است. نه فرورفتن در تاريكى كه فرو رفتن در تاريكىها. چرا كه در جريان تخريب، نياز عقل قدرتمدار به ابهام روزافزون مىشود. همانند يك معتاد كه، با صرف روز افزون مخدر، از واقعيت مىبرد.
شعار «جنگ جنگ تا رفع فتنه» در روزهاى خرداد 1360 كه جنگ ايران و عراق مىتوانست به پايان برسد و «سر كشيدن جام زهر» پس از 8 سال، آغاز و پايان يك جريان است. عقل قدرتمدارى كه با رويداد جنگ روبرو شد، در پايان آن، ديگر همان نمانده بود. در طول 8 سال جنگ، مجازى كه در ذهن ساخته بود، به تدريج مبهمتر مىشد و رابطه او را با واقعيتهاكم و كمتر مىكرد. از جمله واقعيتها، اين واقعيت كه توان ايران براى ادامه جنگ، بى پايان نيست. مجازى كه عقل قدرتمدار از وراى آن در واقعيت مىنگريست، مىبايد دائم مبهمتر مىگشت تا او اين واقعيت را از ياد ببرد و مجازى را جانشين آن كند كه خود مىساخت و يا براى او مىساختند: ايران همه گونه توانايى براى پيروز شدن در جنگ را دارد. حمله صدام به ايران و در پى آن، حملهاش به كويت و شيوه اداره عراق بعد از آن، مثال ديگرى از فرو رفتن عقل قدرتمدار در ظلمات ابهام است. پهلوىها، پدر و پسر، مثال ديگرى از آغاز و فرجام عقل قدرتمدار هستند، اولى وقتى بخود آمد كه در قصرش، تنها، در انتظار برده شدن به تبعيد بود. و دومى زمانى «صداى انقلاب» را شنيد كه كار از كار گذشته بود. قدرتمدارهاى عادى - كه اينگونه قدرتمدارها فرآورده آنها هستند -، اگر از سرنوشت آنها، در آزاد كردن عقل خود سود جويند، نجات يافتهاند. وگرنه، عقلهاى آنها نيز همينسان در ظلمات ابهام فرو مىروند.
5/2 - چه مىشود كه عقل قدرتمدار در جريان فرورفتن در ظلمات، بر اين فرورفتن آگاه نمىشود و تاريكيها را تا ژرفا مىرود؟ پاسخ اينست كه عقل، حتى وقتى قدرتمدار است، تناقض را نمىپذيرد. ناگزير خود را فريب مىدهد. بدينسان كه به مجاز تقدم و حاكميت مىدهد. امر واقع و جهان شمول اينكه قدرتمدارها زور را اينسان توجيه مىكنند: واقعيتى كه انسان است بايد با قالب ذهنى جور شود كه آنها در سر دارند. غافل از اينكه اين توجيه ناشى از تقدم و حاكميت مجاز بر واقعيت است. در ذهن آنها، اين تقدم تا بدان حد قطعى مىشود كه حكومت فقيه بر تمامى احكام دين مقدم و بر آنها حاكم مىشود. چرا به واقعيت (انسان آزاد كه در بكار بردن روش آزاد زيستن نياز به زور ندارد و او را نبود زور بايسته است) تقدم نمىدهد؟ زيرا بدون تقدم و حاكميت مجازى كه عقل قدرتمدار مىسازد، رابطه تضاد برقرار نمىشود و قدرت بوجود نمىآيد. از اين روست كه تمامى تمايلهاى قدرتمدار به «نظريه» راهنما كه بيان قدرت است، تقدم و حاكميت مطلق مىدهند و زور را روش «تربيت» انسان، در درآمدن به قالب «نظريه»، مىگردانند. بدين قرار، اصل «لااكراه فى الدين» بمثابه فرآورده عقل آزاد، هشدار به انسان است كه زور و مجاز از يكديگر جدائى ناپذيرند. زور كه در كار آمد، بيان قدرت (مجاز) را جانشين بيان آزادى مىكند. برغم تجربه قرون كه به هر انسان آزادهاى، در هر جاى جهان، معلوم كردهاست، زور ميان انسان و دين، انسان و «ايدئولوژى» رابطه برقرار نمىكند، بلكه ميان انسان و قدرت از راه مجازى رابطه برقرار مىكند كه قدرت جانشين دين يا مرام مىكند، همچنان مجاز يا بيان قدرت ،جانشين بيان آزادى مىشود.
وقتى بجاى رابطه برقرار كردن ميان انسان با دين يا مرام ، زور ميان او و قدرت رابطه بر قرار مىكند، ديگر دين روشى براى انسان نيست، بلكه انسان وسيلهاى براى دين (= قدرت) است. بدين گونه است كه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مىشود و تخريب انسان، بنام دين و مرام، واجب مىگردد. پيشتر ديديم و دورتر، باز خواهيم ديد كه روش تجربه ممنوع مىشود و جاى خود را به زورى مىسپارد كه مىبايد با تخريب واقعيت آن را به قالب درآورد.
براى آنكه بر اهميت تقدم و حاكميت مجاز بر واقعيت آگاهتر شويم، اين بار، تقدم را به واقعيت مىدهيم: اگر عقل تقدم واقعيت را بپذيرد، قدم در راه بازيافتن آزادى خويش گذاشته است. زيرا، بر فرض كه مجاز را بسازد چون تقدم را به واقعيت مىدهد، تنها روشى كه مىتواند بكار برد، تجربه است. در تجربه، زور محل پيدا نمىكند. بنابراين، تجربه، مجاز را چون حباب مىتركاند. براى مثال، معلمى مىپندارد شاگردش را از راه تنبيه بدنى بايد "آدم" و به درس خواندن وادار كند. اگر به پندار خود تقدم و حاكميت بدهد، خشونت حكم مطلقى است كه بايد اجرا شود. بر اثر جور معلم، شاگرد يا ترك تحصيل مىكند و معلم حكم مىكند «قابل آن نبود كه تحصيل علم كند» و يا خود را با معلم سازگار مىكند و معلم حكم مىكند: «شاگرد خوبى است». بدون آنكه او و شاگرد توجه كنند كه استعداد و ابتكار و خلق هر دو قربانى شدهاست. حال اگر معلم شاگرد را داراى استعدادهاى آموزش و خلق، هردو، بداند و روشى را به پندار آورد كه اين دو استعداد و استعدادهاى ديگر شاگرد را فعال كند، تنها روش، تجربه مىشود. در تجربه، با توجه به ميزان فعال شدن استعدادها و آهنگ آن، روش را تصحيح مىكند. جامعههايى كه رشد نمىكنند، روش اول را بكار مىبرند و جامعه هايى كه رشد مىكنند، روش دوم را بكار مىبرند.
6/2- اما چرا جامعه هايى كه بر آنها حكم زور جارى است، نسل بعد از نسل ويران مىشوند و به خود نمىآيند؟ از علتها، علتى كه جاى پرداختن به آن اينجاست، اينست كه ثنويت، در محتوى و شكل تضاد، همگانى مىشود. اما در تضادى كه رواج پيدا مىكند، يكى از دو ضد بى نقص و ديگرى با نقص باور مىشود. به ترتيبى كه ؛با نقصكه واقعيت است، از رهگذر انطباق با بى نقص كه مجاز است، از نقص مبرى مىشود. بدينسان، جدايى ناپذيرى دو ضد، يكى واقعيت نقصپذير و ديگرى ذهنيت نقصناپذير، باور همگانى مىشود: خاصه عقلهاى قدرتمدار، جدايى ناپذيرى واقعيت نقصپذير از مجاز نقصناپذير است. چرا عقل قدرتمدار نياز به جهان شمول گرداندن زوج دو ضد دارد؟ زيرا كه بدون تضاد، قدرت در وجود نمىآيد. بنا براين، عقل قدرتمدار نياز دارد كه «قانون» قدرت را «قانون» تمامى هستى بگرداند. اما در اين تضاد، تنها يكى از دو ضد، جهان شمول است. نه هردو. چنانكه در ديالكتيك هگل، ازلى و ابدى «ايده سرمدى» است و در ديالكتيك ماركس و انگلس، ازلى و ابدى جامعه آزاد از طبقات است. هر عقل قدرتمدارى تنها يكى از دو ضد را جهان شمول مىكند. چنانكه بنا بر اين عقل، زن و مرد، ضد هستند كه زوج شدنشان يعنى تغبير زن و انطباقش با ولايت جهان شمول مرد ميسر است. و يا، بنا بر ولايت مطلقه فقيه، اين ولايت جهان شمول است و شامل باورمندان و غير باورمندان و تمامى انسانها و زيندگان در هر جاى جهان باشند و رفتگان و آيندگان مىشود. پس، انسانها تا وقتى اطاعت مطلق را نپذيرفتهاند، ضدهايى هستند كه مىبايد تغيير كنند تا آنجا كه بى چون و چرا مطيع شوند. عقل قدرتمدارى كه ثنويت ولايت همه مكانى و همه زمانى پايدار و انسان ناپايدار و سراپا تقصير را مىسازد، ولايت مطلقه را حكمى تا قيام قيامت معتبر و تغييرناپذير مىگرداند. بودند و هستند كسانى كه مىگفتند و مىگويند كه ديالكتيك، ضد و نقيض، هر دو، را تغييرپذير مىكند. چنانكه در ديالكتيك ماركس و انگلس، جامعه بى طبقه ابتدايى با نقص است. اين جامعه، در سير جدالى تحول به جامعه طبقاتى و از آن به جامعه بى طبقه بى نقص، گذر مىكند كه در آن، انسانها جامعيت خويش را باز مىيابند. اينان، از واقعيتى غفلت مىكنند و آن اينكه «جامعه بى طبقه آرمانى» همان حكم جهان شمولى است ك مراحل تاريخ كه بايد گذر كرد و تغييرها كه بايد پذيرفت، همه، در رابطه با آن ساخته شدهاند. بدين قرار، در ديالكتيكهاى هگل و ماركس، حكمهاى ذهنى اين دو هستند كه جاودانهاند. جز اين ممكن نبود و ممكن نيست. زيرا عقل قدرتمدار تا به مجاز يا ساخته ذهنى خود اعتبار جاودانى نبخشد، به حل تضاد از راه تغيير (=تخريب) واقعيت توانا نمىشود. بدين قرار
7/2 - تضاد را ذاتى هستى دانستن، «تنازع براى بقاء» را قانون هستى شمردن و دو نوع «ديالكتيك تضاد» را قانون هستى خواندن، يكى آنكه نيك را بر بد پيروز مىگرداند و ديگرى اينكه اضداد را بدست يكديگر، در فاجعهاى نهايى، نابود مىكند، هم از نياز به جهان شمول گرداندن اصل تناقض و تضاد درونى و... مىآيد و هم براى پايان بخشيدن به چون و چراى عقل و مجبور گرداندنش به كار بر وفق اين اصل ضرور است و هم از نياز به تعيين آينده و، بنا بر اين، نياز به جهت دادن به نيروهاى محركه، ضرورت مىيابد.
قدرت (=زور) واقعيت را به قالب «تضاد درونى» در مىآورد تا بنا بر فرمان ديالكتيك تحول كند. اما با وجود بستن راه چون و چرا بر عقل، او اين پرسش را بناگزير، پيش مىكشد: اگر هر پديدهاى متناقض است و اين تناقض ذاتى آنست چگونه ممكن است پديده بماند و تناقض از ميان برخيزد؟ اگر پديده نيز نمىماند، تضاد درونى كه سرانجام مرگ مىآورد چگونه در آغاز حيات آورد؟ بودهاند و هستند عقلهايى كه به اين پرسش، خود را از جبر رها كردهاند و به اين صرافت افتادهاند كه تضاد ذاتى قدرت است و نمىتوان آن را ذاتى هستى گرداند.
با مثالى، هم نياز به ذاتى گرداندن تضاد درونى و هم بن بست آن و هم وجود نقض اين اصل، در خود آن، را آشكار كنيم: مائو قول لنين را درباره موارد تضاد عام اينسان مىآورد: ( 29 )
* در رياضيات: مثبت و منفى (+ و - )
* در مكانيك: عمل و عكس العمل
* در فيزيك: مثبت و منفى (برق)
* در شيمى: تجزيه و تركيب (اتمها)
* در جامعهشناسى: مبارزه طبقاتى
در جامعه، روابط قدرت ميان گروه بنديها نزاع پديد مىآورد. اين نزاع است كه «قانون وحدت اضداد» مىشود و به كل هستى بسط داده مىشود. اما در رياضى و در مكانيك و در فيزيك و درشيمى، مثبت و منفى و عمل و عكس العمل و تجزيه و تركيب اضداد نيستند. انگلس كه واضع ديالكتيك طبيعت بود، خود، به واقعيت پى برد و آن زوجها را ضدها خواندن و تضادتراشىها را ادعائى باطل خواند (30). بنا بر تعريف، اضداد يكديگر را نفى و دفع مىكنند حال آنكه مثبت و منفى يكديگر را جذب مىكنند و زوج پايدارى پديد مىآورند. در مكانيك نيز، عكس العمل ضد عمل نيست همان نيرو است كه بر اثر اصابت به مانع باز مىگردد. اگر نيرو به مانع برخورد نكند و اصطكاك صفر باشد، حركت نيرو تا بى نهايت ادامه مىيابد. اما شگفتتر از همه، تجزيه و تركيب را وحدت اضداد خواندن است! دو حركت تحت تأثير عوامل نايكسان چگونه ضد و نقيض يكديگر مىشوند؟ آيا تنها نياز به جهان شمول گرداندن «قانون تضاد» عقلهاى لنين و مائو را بر آن نداشته است احكامى تا اين اندازه ساده لوحانه صادر كنند؟ اما چرا نياز به ذاتى و جهان شمول گرداندن «قانون تضاد» داشتهاند؟ زيرا، بدون آن، عقلها به «جبر تاريخ» و همسو كردن خود با آن تن نمىدهند. افزون بر اين، عقل قدرتمدار «قانون تضاد» را آسان مىپذيرد.
هر چند، زوجها را ضد گرداندن و ضد تراشيدن از + و - در رياضى و عمل و عكس العمل در مكانيك و... گزارشگر بن بست سازندگان «تضاد ذاتى» هستند، اما از جهت ديگر نيز بن بست عقل قدرتمدار را مىنمايانند: اگر مثبت و منفى يكديگر را به جاى جذب، دفع مىكردند، طبيعتى بوجود مىآمد؟ مثبت و منفى برق را پديد مىآورند. اما تضاد درونى كدام است و آن را به كدام پديده ديگر بدل مىكند؟ اگر قرار بود، توليد برق از ديالكتيك تضاد پيروى مىكرد، با گذشت 15 ميليارد سال از بيگ بنگ، برق چه بايد شده باشد؟ و... در جامعهها نيز، با آنكه روابط قوا، ميان گروه بنديهاى اجتماعى و ميان جامعهها با يكديگر، نزاع پديد مىآورد، اما اين نزاع را اگر به «قانون وحدت اضداد» تحويل كنى، در جا، تحول آن را متوقف مىكنى. ديگر نيازى نيست بپرسم، بعد از زوال نظام طبقاتى و طبقهها، تكليف «تضاد ذاتى» چه خواهد شد؟ چرا كه اگر توحيد را اصل بدانيم و بگوييم هر جامعهاى فرهنگ مشترك، سرزمين مشترك، تاريخ مشترك و... بنا بر اين حيات ديرپا دارد، مىتوانيم تضادها را ذاتى و درونى ندانيم عارضى و قابل رفع بشماريم. اما اگر تضاد را ذاتى بدانيم، جامعه همچون قدرت نيست كه، از رهگذر روابط قوا، بتواند ايجاد و آنگاه بزرگ و منحل بگردد. با وجود تضاد ذاتى، جامعه تشكيل نمىشود. از اين رو، واضعان «تضاد ذاتى» جامعه ابتدايى بدون تضاد و جامعه پايانى تكامل جسته و بى طبقه را فرض كردهاند. زيرا مىدانستهاند از زمانى كه جامعه روابطى را پيدا كند كه يكسره روابط قوا باشند، انحلالش شروع شدهاست. چنانكه يك خانواده، يك سازمان، يك طايفه، يك... نيز، از زمان غلبه روابط قوا بر ديگر روابط، گرفتار انحطاط مىشود و روند انحطاط را تا انحلال ادامه مىدهد. روابط قوا، از تضاد ذاتى مايه نمىگيرد. اگر مىگرفت، تشكيل يك خانواده ناممكن مىشد. واقعيتى كه در اين نوع تضاد سازى از آن غفلت مىشود اينست كه نقض حكم در خود آن است. توضيح اينكه عمل كنندگان در بيرون ضدها قرار مىگيرند حتى در تضادهاى اجتماعى. رفع نياز نيز نياز به عمل كنندگانى دارد در بيرون از دو طرف تضاد كه يكى از آنها مجاز باشد. به آزاد شدن عقل از مجاز، تضاد حل مىشود.
با توجه به توضيح، در اين مثال لنين تأمل كنيم: در مكانيك، عمل و عكس العمل ضد يكديگرند. اما عمل، عمل كننده دارد و عكس العمل نيز عامل دارد. بدون اين دو، نه عمل وجود دارد و نه عكس العمل. تأمل را كه بيشتر مىكنيم مىبينيم اگر عمل كننده وجود نداشته باشد، عاملى كه عمل را برگرداند وجود پيدا نمىكند. پس، ساختن "قانون وحدت اضداد حكم بر ذاتى بودن آن كردن، بدون چند مجاز شدنى نبود و نيست:
8/2 - اين مجازها دونوعند: الف - واقعيت هايى كه عقل از آنها غفلت مىكند: در مثال عمل و عكس العمل كه نيك بنگريم، مىبينيم انواع عكس العملها بستگى به انواع عمل كننده و انواع عكس العمل كننده دارند. چنانكه اگر عكس العمل كننده بتواند تمامى نيرويى را كه به آن وارد مىشود جذب كند، عكس العمل به صفر ميل مىكند و اگر عكس العمل كنندهاى وجود نداشته باشد، تا بى نهايت، حركت ادامه پيدا مىكند. اگر عكس العمل كننده نيرو بر نيرو بيفزايد، عكس العمل بزرگتر از عمل مىشود. گوناگونى سرنوشت هر عمل از آنست كه عمل كننده و عكس العمل نشان دهنده در بيرون يكديگر هستند و چه بسا از يك جنس و نوع نيستند. و باز، در مكانيك، در عمل و عكس العمل، نيرو بكار مىرود. و هنوز، عمل كننده و عكس العمل بروز دهنده در خلاء نيستند و در زمان و مكان معين كنش و واكنش مىكنند. و عمل كننده و عكس العمل نشان دهنده در بيرون عمل و عكس العمل هستند و تضاد محل پيدا نمىكند چه رسد به اينكه بيرونى يا درونى باشد. ب - عقل قدرت مدار مجازها را از آن رو جانشين واقعيتها مىكند كه رابطه تضاد درونى و ذاتى ميان كنش و واكنش برقرار كند تا گذشته و حال و آينده عمل و عكس العمل را، به حكم «تضاد ذاتى»، محكوم كند. حال آنكه حيات عمل، از لحظه وقوع (اگر جريانى كه به وقوع عمل انجاميده است را ناديده بگيريم) آغاز مىشود و پايان آن ناپيدا است. چرا كه از قانون «تضاد درونى و ذاتى» پيروى نمىكند. در حقيقت، تصور سير جدالى و مجبور كردن كنش و واكنش به انجام آن از راه تصور قوانين ديالكتيك - كه يكى از آنها، استحاله تغييرات كمى به تغييرات كيفى و ديگرى قانون جهش است - و سپردن عمل و عكس العمل به حكم آنها، واقعيت را تابع مجاز كردن است. همه اين مجازها ناشى مىشوند از دوگانه ديدن يگانه (نيرو را در كنش و واكنش دو ديدن). مجاز اول ثنويت تك محورى است كه، بر اساسش، عقل قدرتمدار اينسان در واقعيت دخل و تصرف مىكند.
بدين قرار، هنوز وارد عمل نشده، عقل قدرتمدار، با دو رشته مجاز سازى، در واقعيتها دخل و تصرف مىكند. بديهى است، بدون اين دخل و تصرف، آن دو مجاز ساختنى نمىشوند كه عقل قدرتمدار مىسازد و، بدانها، بر آن مىشود كه تناقضشان را با واقعيت، با تغيير دادن (=تخريب) واقعيت حل كند. اين دو رشته مجاز كه مىسازد، تا پايان، عقل قدرتمدار را رها نمىكنند. بدين خاطر است كه عقل قدرتمدار از برقرار كردن رابطه مستقيم با واقعيتها ناتوان مىشود. و چون از اينكار ناتوان مىشود، به دخل و تصرف در واقعيتها ادامه مىدهد. دخل و تصرفها تنها براى سازگار كردن واقعيتها با حكم مجازى نيستند بلكه براى آن نيز هستند كه واقعيت از حكم مجازى پيروى كند. اين عقل در رابطههاى واقعيت با يكديگر نيز دخل و تصرف و رابطهها را در رابطهاى ناچيز مىكند كه خود آن را مىسازد و جانشين مىكند. مثل برگرداندن رابطه زوجيت به رابطه تضاد.
نگرشهاى انسان در طبيعت - الف - سلطه طبيعت بر انسان و ب - سلطه انسان بر طبيعت و ج - توحيد با طبيعت -، تفاوتهاى عقل قدرتمدار را با عقل آزاد بدست مىدهند: در دو نگرش اول، بنا بر تضاد است و تغيير (=تخريب) واقعيت را ناگزير مىكند. نگرش سوم طبيعت را محيط زيست مىشمارد و عمران طبيعت را با رشد انسان همعنان مىگرداند. دو نگرش اول، نگرش بر اصل ثنويت تك محورى و از ديدگاه قدرت هستند.
9/2 - چرا عقل قدرتمدار تضاد را به درون هر پديده مىبرد و ذاتى آن مىكند؟ نخست بدانيم كه حدها به تدريج گذاشته مىشوند و هر بار مجاز است كه حد را معين مىكند. چرا بتدريج؟ زيرا به تدريج عقل با قدرت اينهمانى مىجويد و در تمامى هستى از ديد قدرت مىنگرد. در اين مرحله، تضاد را مىبايد به درون هستى و پديدههاى آن ببرد. چرا كه جبر مطلق و تابعيت مطلق هر حركت از توقعات قدرت و بلكه يكسانى هر حركت با حركت قدرت در جريان ايجاد و بزرگ شدن و انحلال، نياز به قرار دادن حد ميان دو ضد در درون هر پديده دارد. و اين حد مىبايد ذاتى هستى تصور شود. فرعونيت (31) يا ولايت مطلقه كه جامعههاى مختلف، در تاريخ، به خود ديدهاند، جريانى است كه، در آن، تمايل قدرت به فراگير شدن، با برقرار كردن يك رشته حدها همزاد و همراه مىشود:
* حد اول، حد قانون، قانون مرامى است كه بايد جانشين شود. در اين مرحله، در جامعه، حدى جز حد با حاكمانى كه بايد بروند، وجود ندارد. آنها بايد بروند و قانون جاى حكم آنها را بگيرد؛
* مرحله دوم، حد ميان حاكميت با قانون جديد و تقدم حاكميت حاكمان بر قانون است. در اين مرحله، در جامعه حدها پديد مىآيند و بر اساس دورى و نزديكى از حاكميت جديد، گروه بندى مىشوند؛
* در مرحله سوم، حاكميت جديد دم از ولايت مطلقه مىزند. در اين مرحله، مصلحت بر حقوق و قانون تقدم و سلطه پيدا مىكند و از آنجا كه بسط يد حاكميت جديد بر انسان مطلق مىشود، ميزان اطاعت نيز مىبايد مطلق بگردد. بر اين ميزان، اعضاى جامعه، از يكديگر تميز داده مىشوند؛
* در مرحله چهارم كه مرحله استقرار ولايت مطلقه فقيه است، حد در درون هر انسان برقرار مىشود: درون انسان صحنه روياروئى ضدين خير (تابعيت از ولايت مطلقه) و شر (نافرمانى از آن) مىگردد. تفتيش عقيده ناگزير مىشود. زيرا مىبايد تضاد را بسود اطاعت از ولى امر، حل كند. در جريان فراگير شدن قدرت و اينهمانى رهبرى يك جامعه يا يك سازمان يا يك گروه با آن، هر فرد عضو جامعه يا عضو سازمان و يا عضو گروه مىبايد مفتش خويش بگردد و بطور مرتب «روند تضاد در درون» خويش را گزارش كند. در اين مرحله، همه اعضاء، مفتش خود و يكديگر مىشوند.
اين مراحل را جامعه هايى كه استبداد فراگير به خود ديدهاند، تحمل كردهاند. اما اگر مراحل تحول عقل قدرتمدار را در جريان فراگير شدن پى بگيريم، مىبينيم تراوشات عقل، بيانگر عبورش از مراحل بالا است: براى مثال، آقاى خمينى كه نظريه ولايت فقيه را به عاريت گرفت، در يك دوره از عمر خويش، با آن مخالف بود (32). در مقام اجابت يك تقاضا، ولايت فقيه را تدريس كرد. در آن، ولايت فقيه، ولايت (= اجرا) قانون اسلام بود. در مرحله دوم، ولايت (= اوامر و نواهى) ولى امر بر قانونهاى اساسى و عادى و قواى سه گانه تقدم و حاكميت جست. در مرحله سوم، اين تقدم به تأسيس «مجمع تشخيص مصلحت» انجاميد و در مرحله چهارم، سخن از «ولايت مطلقه فقيه» و تقدم آن بر احكام دين به ميان آمد. از اين نظر كه در تحول فرآوردههاى عقل قدرتمدار، در جريان اينهمانى جستنش با قدرت كه بنگرى، مىبينى تمامى فلسفهها و مرام هایی كه فرآوردههاى عقلهاى قدرتمدار هستند، حاصل طى مراحلى هستند كه بازتاب سمت يابى اين عقلها مىباشند. علت نيز اينست كه عقل، در آغاز فراگرد، قدرت را مدار مىكند اما خود را نسبت به آن، آزاد تصور مىكند. اين با فرآورده خويش است كه به تدريج تا اينهمانى يافتن با قدرت پيش مىرود. آيا بهنگام اينهمانى جستن با قدرت، عقل خود را نيز پديدهاى داراى «تضاد درونى» مىگرداند؟
10/2 - بدون ترديد، فرآوردههاى عقلى كه با قدرت اينهمانى پيدا مىكند، امر به ويرانگرى مىشوند. علت اينست كه قدرت نياز به ويرانگرى روزافزون دارد. هر عقل قدرتمدارى پيش از آنهم كه با قدرت اينهمانى پيدا كند، همواره با تخريب شروع مىكند. با وجود اين، فرآوردههاى عقل قدرت مدار از دو نوع عمده هستند: الف - تضاد از راه تخريب حل مىشود و ب - تضاد از راه رها شدن از غيريت، شيطان و... حل مىشود. در هر يك از اين دو نوع، خشونت واجب و ذاتى تحول است. در نوع سوم كه به فاجعه و نابودى اضداد مىانجامد، نيز، خشونت نقش اول را دارد. نوع اول تنها ديالكتيك استالين را در بر نمىگيرد. شامل نظريه هايى نيز مىشود كه يا انسان را به طبع، شرور مىدانند و يا انسان را اسير دائمى شيطان مىانگارند و مأموريت و مسئوليت ولى امر را بيرون كشيدن او از دست شيطان، به جبر و خشونت، مىپندارند. نوع دوم شامل ديالكتيك ماركس و تمايل هايى مىشود كه مىپندارند ديكتاتورى ضد ديكتاتورى طبقه حاكم، از راه برچيدن بساط اين ديكتاتورى، طبقه مسلط را از سلطه گرى و نيز طبقه زير سلطه را از غيريت آزاد مىكند. در اين تحول ديالكتيكى (صيرورت )، خشونت نقش اول را پيدا مىكند و با انحلال دولت، خشونت نيز بى محل مىشود و از ميان برمى خيزد.
و بنا بر تجربه، مىدانيم تمامى كسانى كه به قدرت رسيدهاند و خواستهاند، تضادها را با توسل به خشونت حل كنند، اينهمانى جستن با قدرت را، تاگرفتار جنون قدرت شدن و مرتكب جنايتهاى بزرگ گشتن، پيش رفتهاند. بنابراين، امر به خشونت را عقل آنها صادر مىكرده و صدور آن، حاصل حرمان عقل از آزادى بوده و بدين حرمان، از موضع قدرت عمل كردهاند. به سخن ديگر، تخريب اول، در عقل، و از راه قطع رابطهها با واقعيتها و منحصر كردن رابطه با قدرت انجام مىگيرد. اما چرا بكار بردن زور بر ضد مسلط و آزاد كردنش از سلطه گرى عقل را آزادتر نكند؟ چرا عقل از موضع آزادى نتواند به خشونت نقش اول را بدهد؟ پاسخ اينست كه آزاد شدن يك فراگرد است و «آزاد كردن از راه استقرار قدرت مطلوب» فراگردى ديگر است. فراگرد اول جريان آزاد شدن انسان است. حال آنكه در فراگرد دوم، نه انسان كه قدرت عمل مىكند. اما قدرت خنثى و بى طرف نيست. كارگزار انسان در آزاد شدن نيست. بلكه ساخته رابطه هائى است كه از قوانين خود پيروى مىكند و انسان است كه آلت آن مىگردد. از اين رو، نظر ماركس (سير جدالى خودجوش جامعه) قابل اجرا نبود و اگر لنين آن را با نظر خويش جانشين كرد، بدين خاطر بود كه هيچ روند خودجوشى وجود ندارد كه در آن، ديكتاتورى پرولتاريا را جانشين ديكتاتورى بورژوازى كند. نظر لنين واقعيت نجست زيرا با بكار رفتن خشونت از سوى ديكتاتورى جديد، اين ديكتاتورى را قدرتى مىگرداند كه از قوانين بزرگ شدن و انحلال خود، قدرت، پيروى مىكند.
بهر رو، زورمدار، به تدريج كه با قدرت (زور) اينهمانى پيدا مىكند، دشمن را در درون عقل خود مىتراشد: برانداز ديگر كسى نيست كه بر ضد قدرت حاكم فعاليت مىكند بلكه كسى است كه عقل قدرتمدار براندازش مىانگارد. بدينسان، خواه آگاه و چه ناخودآگاه، عقل قدرتمدار در خود دو ضد را به جان يكديگر مىاندازد و بر وفق دلخواه ضدى كه مىخواهد مسلط شود، حكم صادر مىكند. در مرحله اينهمانى با قدرت، فعاليت عقل در كشاكش اضداد خلاصه مىشود. زمان به زمان، اندازه تخريب استعدادها بزرگتر مىشود. نيروهاى محركه در تخريب سمت مىجويند و تخريبشان، به نوبه خود، توليد نيروهاى محركه را كاهش مىدهد. در اين عقل، به ترتيبى كه آمد، خشونت يك سويه، به سود مجاز و به زيان واقعيت بكار مىرود. در تمامى نظرها و مرامها، و دينها كه در بيان قدرت از خود بيگانه شدهاند، خشونت خوب، انقلابى و... خشونتى است كه آرمان تصورى (مجاز) براى ايجاد تغيير (= تخريب) در واقعيت بكار مىبرد. حال وقت آنست كه بپرسيم آيا تخريب ديگر وسيله نيست و هدف مىشود؟ به ظاهر، تخريب همچنان وسيله مىماند و هدف يا منحل گرداندن ضد ميرنده در ضد زينده است و يا اصلاح نژاد است و يا از ميان برداشتن فتنه است يا... بنا بر همه هدف هايى كه از راه ويرانگرى بايد بدانها رسيد، روند به واقعيت پيوستن هدف، همان روند تخريب واقعيت است. آيا ديالكتيك تضاد با توجه به يگانگى جريان تخريب واقعيت و واقعيت پيدا كردن هدفى، ساخته شده است كه عقل تصور مىكند؟ در صورتى كه بگوييم، تمامى پديدههاى هستى چون قدرت زاده و بزرگ مىشوند و مىميرند، چه بسا پاسخ آرى است. اما مىدانيم كه با تخريب واقعيت، هدف عقل قدرتمدار ساخته نمىشود. حتى اگر هدف او قدرت باشد، علاوه بر اينكه خود نيز تخريب مىشود، قدرت نيز برجا نمىماند: در جامعهها، لحظه تضاد قدرت با حيات، يا لحظه برخاستن بر ضد آن و انحلال آنست و يا لحظه، انحلال جامعه و قدرت با هم و پايان پذيرفتن فراگرد تخريب است.
11/2 - ديديم كه قدرتمدار، همان كه بود نمىماند. آلت قدرت مىشود و بتدريج، نه ديگر به قاعده و قانونى پايبند مىماند و نه ثبات و قرارى برايش مىماند. در اينجا، يادآور مىشوم كه قدرت در جريان بزرگ شدن، زود به زود، نيازمند مىشود و اين نيازها، با آهنگى شتاب گير، جانشين يكديگر مىشوند. از اين رو، قدرت با قانون و قاعده و قرارهاى پايدار تضاد پيدا مىكند. استحاله از قانون گرايى به مصلحت گرايى از اين رو است. اما مصلحت چيست؟ مصلحت همواره برآوردن نياز قدرت است. بنابراين، روند عمومى، روند حل تضادهاى مجاز با واقعيت مىشود: حاكم شدن جبر ذهن (مجاز) بر ضد عين (واقعيت).
تضاد همه زمانى و همه مكانى بودن قانون (= حق) با مصلحتى كه قدرت مىسنجد تا، هم اكنون و هم اينجا، خواست قدرت را برآورده كند، همواره بسود «مصلحت» حل مىشود. «اراده گرايى» اينسان بوجود مىآيد. در حقيقت، اراده گرايى كشف لنين نيست، حل اين تضاد آن را ايجاب مىكند. حل اين تضاد بسود خواست قدرت است كه تقدم و حاكميت مطلق «فصل الخطاب» (= ولى امر= آلت فعل قدرت) را ناگزير مىگرداند. همانطور كه در بند پيشين توضيح دادم، پادرميانى قدرت، خودجوشى را ناممكن و اراده گرايى را جبرى مىكند. در اينجا وجه ديگرى از اين جبر را (تضاد قانونى با مصلحت)، توضيح مىدهم: اين ارادهگرايى مجازى است كه جانشين واقعيت (اراده آزاد) شدهاست. در حقيقت، آنچه «اراده» خوانده مىشود، تسليم خواست بى چون و چراى قدرت شدن است. چرا كه قرار گرفتن مصلحت در بيرون حق كه در واقع، جز ناحق كردن حق نيست، ارادهاى را كه بر آن تعلق پيدا مىكند، از صفت آزاد محروم مىكند. به اين دليل كه اراده آزاد بر ناحق تعلق پيدا نمىكند. به سخن ديگر، عقل آزاد نيست كه مىانديشد و تصميم مىگيرد، بلكه خواست قدرت، مستقل از عقل، شكل مى گيرد و عقل قدرت مدار به آن، بنام «مصلحت»، تمكين مىكند. چرا زير بنام «مصلحت»؟ هم به اين دليل كه عقل قدرتمدار نيز مىبايد عملى را «مشروع» و «موجه» بگرداند تا تصويب كند و هم به اين خاطر كه ديگران نيز مىبايد بپذيرند «مصلحتى» كه جانشين حق مىشود، كارى از سر ناگزيرى است. با وجود اين، جبرى شدن حاكميت «مصلحت»، بر حق و حقيقت، گزارش روشنى است بر تقدم و حاكميت قدرت.
اما واقعيت ديگرى كه روى پنهان مىكند اينست كه هيچ مصلحتى از پيش وجود ندارد (به خلاف حق) و عمر دراز نيز پيدا نمىكند. به همان دليل كه توقعات قدرت زود به زود تغيير مىكنند، عمر «مصلحت» كوتاه مىشود. بدين ترتيب است كه عقل قدرتمدار حقوق و قرار و امنيت را از انسانها مىستاند. بدين خاطر در جامعه هايى كه قدرتمدارى، رسم دولت و ديگر بنيادهاى جامعه است، فعاليتهايى كه نياز به زمان طولانى و امنيت ها دارند، قوام نمىگيرند.
بهررو، مصلحتى كه با نقض حق و واقعيت ساخته مىشود، تضاد را حل نمىكند. چرا كه حق و واقعيت قابل نقض نيستند. براى مثال، بيمار به پزشك مراجعه مىكند و پزشك بيمارى او را سرطان تشخيص مىدهد. اما مصلحت را در آن مىبيند كه به او بگويد بيمارى او سرطان نيست. بدين مصلحت، سرطان درمان نمى شود. «بيمارى شما سرطان نيست»، با واقعيت، بيمارى سرطان، در تناقض است. با معرفت پزشك در تناقض است و با بخشى از معرفت بيمار (چند و چون بيمارى و طول زمان آن) نيز در تناقض است. ا گر در لحظه اظهار و زمان كوتاهى بعد از آن، در ذهن بيمار، تناقض مصلحت (سرطان نيست) با واقعيت (سرطان هست)، بسود مصلحت حل مىشود، در طول زمان، نافى واقعيت نمىشود و سرطان به گسترش خويش ادامه مىدهد. لحظه حقيقت، لحظه مرگ است. بدين قرار، هر مصلحتى كه با حق را ناحق كردن ساخته مىشود، الف - متناقض است و ب - تناقض حق كه واقعيت دارد با ناحق كه ساخته ذهن و مجاز است، هرگز به سود ناحق حل نمىشود و ج - اين مصلحت، توانا به از بين بردن حق، كه واقعيت دارد، نمىشود. تنها عقل را از آن غافل مىگرداند و اين غفلت چه بسا زيانهاى بزرگ ببار مىآورد و د - عقل سازنده مصلحت و عقل يا عقول كس يا كسانى كه گويا به خاطر او يا آنها مصلحت ساخته مىشود، گرفتار تناقض مىشود يا مىشوند و حتى در ذهن او يا آنها نيز، تناقض با ذايل شدن مصلحت (= دروغ) حل مىشود. ه - قوه رهبرى و جهت يابى نيروهاى محركه كس يا كسانى كه مصلحت را مىسازند و كس يا كسانى كه مصلحت بخاطرشان ساخته مىشود، تابع قدرت (در مثال بيمار نيز غفلت از واقعيت او را، بدون آگاهى، در تابعيت پزشك قرار مىدهد كه رابطه آزاد نيست و رابطه با قدرت است) مىشوند. بدين قرار، اهميت اصل راهنما كه مىبايد بيانگر رابطه قوا (ثنويت) و بنابراين رابطه تضاد نباشد، در آزادى عقل، آشكار مىشود و خالى شدن عقل از تناقض و تضاد و فرآورده او از ضد و نقيض او را از غفلت از آزادى خويش بدر مىآورد و بيانگر آزادى او مىشود:
12/2 - وقتى تضاد اصل راهنما است، هويت آدمى يعنى رهبرى، مجموعه عناصر ذهنى راهنما و روش و جهت و هدف او، را ضد معين مىكند. تا بدانجا پيش مىرود كه ضد چند و چونى رهبرى او را تعيين مىكند. چنانكه پندارى در عقل او، جاى گرفته و به جايش فعاليت هايش را تنظيم مىكند. پرسيدنى است كه آيا اين جانشينى اصحاب ديالكتيك تضاد را به گمان آن نيانداخته است كه در چالش، "نهاد" (These) در بر "نهاد" (Antithese) جذب و باتفاق، "برابر نهاد" (synthese) را بوجود مىآورند؟ تجربه تاريخ به ما مىآموزد كه استبدادها مخالفان خود را از جنس خود مىكنند. بدينسان كه يا جذب مىكنند و يا توسط آنها وقتى قدرتمدار شدند، سرنگون مىشوند. براى مثال، بنا بر فرض راهنما، بنا بود ديكتاتورى پرولتاريا جانشين ديكتاتورى بورژوازى بگردد و رهبرى (طبقه كارگر) و انديشه راهنما (ماركسيسم) را جانشين كند. و جهت جديد (الغاى نظام طبقاتى) و هدف نو (بناى جامعه كمونيستى و متحقق گرداندن انسان جامع) را در پيش گيرد. در تجربه، ديالكتيك تضاد عمل نكرد. نمىتوانست عمل كند. چرا كه ديكتاتورى پرولتاريا، بمثابه قدرت، هويت خويش را از قدرتمدارى مىگرفت و بانيان اين استبداد از ياد مىبردند، در قدرت مدارى، با قدرتى كه سرنگون كردهاند، اينهمانى جستهاند و قدرت جديد، با ظرفيت بيشتر، نيروهاى محركه را در بقا و بزرگ كردن خويش بكار مىگيرد. يك علت از پا درآمدن اين ديكتاتورىها اين بود كه تخريب نيروهاى محركه را بميزان زياد افزايش دادند و غافل بودند كه وقتى قدرت ميرنده بخاطر تخريب نيروهاى محركه دوام نياورد، آنها چگونه مىتوانند با تخريب باز هم بيشتر اين نيروها دوام بياورند؟
بدين قرار، بر اصل تضاد، همجنس ضد خود شدن ميزان تخريب نيروهاى محركه را افزايش مىدهد.
بنا بر اين قاعده عمومى است كه انسانها ويران مىشوند و ويران مىكنند و، در غفلت كامل از قاعده، ويرانگرى مىكنند. براى مثال، در انقلابى كه گل را بر گلوله پيروز كرد، يعنى در انقلاب ايران، اگر اصل راهنما در سياست داخلى و خارجى توحيد مىشد، نيروهاى محركه عظيمى كه در ويرانگرى بكار رفتند و مىروند در رشد بكار مىافتادند و ايران امام عصر سوم تاريخ مىشد. اما اصل شدن تضاد و تبليغ كينه و نفرت ورزيدن، ميزان تخريب نيروهاى محركه را چندين برابر افزايش داد. به ذكر چند مورد بسنده مىكنم:
* نخست، تحصيل كردهها و مديران را ضد كردند: با اصل «تقدم مكتب بر تخصص»، استعدادهاى كشور را گريزاندند و امروز آمار مىگويد تنها در ايالات متحده امريكا، ايرانيان از لحاظ تحصيل كردهها مقام اول را در ميان اقليتها دارند (نيروى محركه انسانى) و ره آورد آنها براى اقتصاد امريكا 400 ميليارد دلار است، (نيروى محركه اقتصادى).
* آنگاه، نوبت به تقسيم ايرانيان به مكتبى، ضدمكتبى، مسلمان غير مكتبى و بى تفاوت رسيد. قصد زورمدارها تصرف مقامها بود و با تقسيم بندى، نيروى محركه عظيمى را، كه لياقتهاى توانا بر مديريت بودند، بيكار گرداندند.
* در سياست خارجى، بجاى اجراى برنامهاى كه استقلال باز آورد، استبداديان بنا بر را تضاد گذاشتند و مدار بسته ويرانگرى را بوجود آوردند: گروگان گيرى، محاصره اقتصادى، جنگ 8 ساله، و از آن پس، قرار گرفتن ايران در حلقه آتش و انزواى ايران و ناتوان شدنش از ايفاى نقش خويش بمثابه قلب حوزه بزرگ تمدن اسلامى. يك نسل ايرانى يا در جنگ كشته و عليل گشت و يا فرصت رشد را از دست داد، سرمايه ها برباد رفتند و... و يك قلم، بابت كاهش بهاى نفت، ثروتى از ايران و كشورهاى نفت خيز برباد رفت كه اندازه نمىشناسد.
بر اصل تضاد و قدرتمدارى، حسد پديد مىآيد و «چشم و هم چشمى» را روشى همگانى مىگرداند. همگان از اين واقعيت غافل هستند كه با اينكار، قوه رهبرى رقيب را (طرز فكر و روش و هدف او را) جانشين قوه رهبرى خويش مىسازند و بدين كار، هم آزادى و بنا براين توان رشد خود را از دست مىدهند و هم تخريب نيروهاى محركه (درآمد و استعدادهاى خويش و...) خود را افزايش مىدهند.
بديهى است كه اين پرسش محل پيدا مىكند: آيا «چشم و هم چشمى» در تحصيل علم نيز سلب رهبرى از خويش و افزودن بر ميزان تخريب نيروى محركه است؟ پاسخ اينست كه الف - عقل آزاد موازنه عدمى را اصل راهنما مىكند. بنابراين، از زندان تضاد رها مىشود. و ب - در علم، در عدل، در تقوى، در بعمل درآوردن حقوق معنوى و مادى انسان مسابقه ممكن و تقليد و چشم و هم چشمى محال است. چرا كه در تقليد و در چشم و هم چشمى، استعدادهاى آدمى در جهت شبيه شدن به ديگرى، در شكل و ظاهر، با پيشى گرفتن از ديگرى، در شيوه زندگى او، بكار مىافتند، حال آنكه دانش شكل نيست تا بتوان خود را چون آن كرد. دانش را بايد آموخت. بنا بر اين، استعدادها را مىبايد بكار انداخت و تخريب نيروهاى محركه را به صفر رساند. بدين قرار، تفاوت مسابقه عقلهاى آزاد، در آموختن، در ابتكار، در ابداع و خلق، با رقابت عقلهاى قدرت مدار، در افزودن بر علائم قدرتمدارى، تفاوتى در حد تضاد است. تفاوت رشد در آزادى، در بى كران معنويت، با از رشد ماندن در زورمدارى و ويرانگرى در ماديتى است. تفاوت در و با خدا زيستن با ناچيز شدن در آلت قدرت است. عقلهاى آزاد افقهاى انديشه و عمل را بر روى يكديگر مىگشايد و محلى براى خشونت نمىگذارد و عقلهاى قدرتمدار ضد يكديگر، محدود كننده و ويرانگر مىشوند و دستگاه توليد زور و يافتن روشهاى ويرانگرى مىگردند