3- عقل و قدرت، عقل و خدا يا مداربسته و مدار باز:

 

      هابرماس از عقل ارتباطى بحث مى‏كند(33). اما عقل همواره در ارتباط است. عقل در انزوا وجود ندارد: عقل قدرتمدار در بند رابطه ايست كه قدرت را مى‏زايد و اگر ثنويت را اصل راهنما مى‏كند و آن را بيانگر تمامى رابطه‏ها در هستى گمان مى‏برد، جز در مقام پاسدارى از رابطه‏اى نیست كه قدرت را مى‏زايد. مكرر توضيح داده‏ام كه در هستى موجود، تنها يك رابطه وجود دارد كه حد پديد مى‏آورد و آن رابطه قوا است. قدرت از اين رابطه پديد مى‏آيد و با انحلال اين رابطه، از ميان مى‏رود. چنانكه اگر دو كس با يكديگر نزاع كنند و يكى بر ديگرى غلبه كند، رابطه‏اى بوجود مى‏آيد كه قدرت غالب بر مغلوبش مى‏گوييم. عقلى كه قدرت را مدار مى‏كند، در واقع، در بند رابطه غالب با مغلوب است. بنا بر اين، ثنويتى كه اصل راهنما مى‏كند، ترجمان رابطه سلطه گر (محور مسلط) با زير سلطه (محور زير سلطه) است.

      اما عقلى كه اين رابطه را محور نمى‏كند، عقل در حالت آزاد يعنى حالتى كه در آن، خود را از قيد هر حدى آزاد مى‏بيند در رابطه اى است كه رابطه قوا نيست. سارتر مى‏گويد آزادى بيرون رفتن از تعين است و با بيرون رفتن از تعين، انسان همواره طرح خداگردانى خويش را اجرا مى‏كند ( 34). حال آنكه، اولاً، اگر انسان خدا را قدرت (= زور) تصور كند، مجاز مى‏سازد. نه تنها آزادى خود را باز نمى‏يابد بلكه، در مدار بسته‏اى بر محور قدرت، سخت اسير مى‏ماند. هر عقل در حالت رها از حدود، - كه هر كس در حالت رها از روابط قوا، خود را در حالت بى حدى احساس مى‏كند - در اينهمانى با هستى است. با اين تفاوت كه عقل قدرتمدار، در فعاليت‏هاى خود، هويتى را مى‏سازد كه با قدرت اينهمانى دارد و عقل آزاد هويتى را مى‏سازد كه با خدا اينهمانى دارد (خلق، علم و...). از اين رو، عقل يا با خدا است و آزاد از هر حدى است. در اين حال، موازنه عدمى اصل راهنما است و يا با خدا نيست، لاجرم در بند رابطه قوا است. قدرت مدار است و ثنويت اصل راهنما است.

 1/3 - از راه فايده، توضيح مى‏دهم كه وقتى تنها زور حد بوجود مى‏آورد، پس مدار بسته، مدارى است كه زور بوجود مى‏آورد. بدينسان، هر بار آدمى در مدار بسته‏اى گرفتار آمد، پاى زور به ميان است. و چون پاى زور به ميان است، مدار بسته، همواره مدار بد (زورى كه آدمى مى‏پندارد كمتر ويرانگر است) و بدتر (زورى كه آدمى مى‏پندارد، بيشتر ويرانگر است) است. در برابر، از آنجا كه خوب تهى از زور را گوييم، مدار خوب و خوب‏تر، همواره باز است.

      عقل آزاد آسان در مى‏يابد كه، در مدارهاى بسته و باز، انتخاب وجود ندارد زيرا در مدار بسته، كه مدار ويرانگرى است، گذار از بد به بدتر است، همانطور كه، در مدار باز، گذار از خوب به خوب‏تر است. مثال هايى چون "به مرگ بگير تا به تب راضى شود" و "دفع افسد به فاسد"، راهنماى كار روزانه عقل قدرتمدار است. غافل از اينكه قدرت يا زورى كه آدمى را ناگزير مى‏كند ميان تب و مرگ، فاسد و افسد، "انتخاب" كند، پس از آنكه آدمى را به تب يا فاسد مجبور كرد، او را ناتوان‏تر و خود را پر زورتر گردانده‏است. اين بار، ميزان تب يا فساد را بيشتر مى‏كند. اگر آدمى بپذيرد، باز هم ناتوان‏تر و زور را باز هم پرزورتر مى‏كند. از آنجا كه قدرت (= زور)، با ويران كردن و افزودن برخود، بر جا مى‏ماند، اين جريان تا مرگ يا افسد، ادامه پيدا كند.

      همين طور، ميان خوب و خوب‏تر انتخاب وجود ندارد. زيرا عقلى كه ميان علم كمتر و علم بيشتر انتخاب مى‏كند، اگر آزاد است، مى‏داند استعدادهاى آدمى، در فعاليت خود جوش خويش، در رشد دائمى هستند. استعداد علمى آدمى در علم كمتر نمى‏ماند مگر آنكه زور در كار آيد و اين استعداد را از فعاليت فطرى خود باز دارد. در زندگى آنها كه از علم " فراغت " مى‏جويند كه بنگرى، مى‏بينى، قدرت مدار عقلشان گشته و استعدادهاشان را از فعاليت طبيعى باز داشته است.

     بدين قرار، مدار بسته، گذار دائمى از بد به بدتر و مدار باز گذار دائمى از خوب به خوبتر است (35): راه رشد از راه غى جدا شد.

    واقعيت مهم ديگرى كه عقل آزاد از آن غافل نمى‏شود، اينست كه ميان مدار باز و مدار بسته، خلاء نيست، بمحض غفلت از آزادى، مدار عقل بسته مى‏شود. اما غفلت نيز خود به خودى نيست. چشم عقل از افق باز لااكراه به فضاى بسته منحرف نمى‏شود مگر اينكه در مظهرى از مظاهر قدرت (مقام، پول، سكس و...) خيره بماند و آدمى در رابطه قوا قرار بگيرد و عقل، اصل راهنماى آزادى، يعنى موازنه عدمى، را با اصل راهنماى قدرتمدارى، يعنى ثنويت، جانشين كند. براى مثال، مدار باز رشد علمى جاى خود را به مدار بسته «پول در آوردن» مى‏دهد، از همان لحظه، پول جانشين علم بعنوان هدف فعاليت مى‏شود. از اينرو، عقل آزاد، به تمرين روزانه، آزادى خويش را از ياد نمى‏برد. چرا كه مى‏داند، به غفلتى، در مدار بسته، زندانى مى‏شود.

       واقعيت مهم سومى كه عقل آزاد از آن غافل نمى‏شود، اينست كه عقل قدرتمدار پاسدار مدار بسته‏اى مى‏شود كه از آن، زور توليد و در ويرانگرى بكار مى‏رود. به سخن ديگر، عقل الف - با مدار خويش همراه است. عقل آزاد با مدار باز و عقل قدرتمدار با مدار بسته و  ب - عقل نياز به اصل راهنما دارد و اصل راهنما بيانگر فضاى و استقلال عقل است. اگر فضا بسته شد، بحكم آنكه مدار بسته نياز به دو محورى دارد كه در رابطه قوا با يكديگر باشند، ثنويت اصل راهنما و عقل آلت فعل قدرت مى‏شود. اگر فضا تا بى نهايت باز شد، اصل راهنما موازنه عدمى و عقل مستقل مى‏شود. بدينسان، ج - هر يك از دو عقل آزاد و قدرت مدار، بى نياز از خدا و از قدرت نيستند. (36) از اين روست كه عقل آزاد به راه رشد مى‏رود و عقل قدرتمدار به بندگى قدرت در مى‏آيد و فنون را در ويرانگرى بكار مى‏گيرد.

      واقعيت مهم چهارمى كه عقل آزاد از آن آگاه و آگاه‏تر مى‏شود، اينست كه رهبرى عقل آزاد با خدا (مجموعه آزادى، علم، توانايى، هوش و...) بمثابه بى پايان رشد است و رهبرى عقل قدرتمدار با قدرت (مجموعه مظاهر قدرت) بمثابه غى و ويرانگرى تا مرگ، است. (37 ) با يك تفاوت بزرگ: وقتى رهبرى عقل با قدرت مى‏شود، عقل بى اختيار، دستگاه توليد فرآورده هايى مى‏شود كه مى‏بايد در ويرانگرى بكار روند تا قدرت بزرگ شود. هر اندازه قدرت محورتر، عقل آلت‏تر. اما وقتى رهبرى با خدا است، آدمى با استقلال در رهبرى خود و خود خويشتن را رهبرى كردن ( 38)، با باز و بازتر كردن و تا بى نهايت باز كردن فضاى فعاليت عقل و با پيش رفتن در صراط مستقيم رشد، رهبرى خدا را مى‏جويد.

     در حقيقت، عقل، در فعاليت خود، هدف دار است. هر عقلى با هدف نيز هموار است. بدين قرار، عقلى كه قدرت را مدار مى‏كند، اينهمانى با قدرت را هدف آدمى مى‏گرداند. عمل بر خود افزا است. هر انسانى كه عمل مى‏كند، عمل او بنوبه خود، وارد عمل مى‏شود و بر خود مى‏افزايد. حال اگر هدف اينهمانى با قدرت باشد، ويرانگرى بر ويرانگرى افزوده مى‏شود تا قدرت بزرگ و بزرگتر شود. بنا بر اين، اينهمانى با قدرت از راه كاستن مستمر از حيات، تا مرگ، انجام مى‏گيرد: سر انجام زور مداران. اما عقل آزاد، در صير به خدا (39)، از راه فعاليت‏هاى رشد، افزودن علم بر علم، خلق بر خلق، و... به خدا باز مى‏گردد.

    در مدار بسته، مظاهر قدرت الگو مى‏شوند. اما از آنجا كه در جريان دائمى تخريب، نيازهاى قدرت با شتاب بيشتر و مدت كمترى تغيير مى‏كنند، مظاهر قدرت، زود به زود تغيير مى‏كنند. آنچه امروز «مد»است، فردا «امل» مى‏شود. نتيجه اينست كه بحران هويت پديد مى‏آيد و احساس پوچى و پوچ انگارى از علامت‏هاى اين بحران است. الگوها و كوتاهى و درازى عمر آنها (انسانهايى كه الگوهاى آزادى و رشد هستند را مقايسه كنيد با انسانهايى كه الگوهاى اين و آن نهاد قدرت مى‏شوند) نسبت مستقيم دارند با كمتر يا بيشتر شدن قدرت بمثابه مدار عقل. تغييرهاى زود به زود مدها بيانگر شدت بحران هويت نيز مى‏شوند.

    بحران هويت تنها ناشى از تغيير زود به زود مظاهر قدرت نيست، از واداشتن استعدادها به توليد زور و بكار بردن آن در ويرانگرى نيز هست. چرا كه در حالت فطرى، مدار عقل باز است و آدمى، در جريان رشد، دائم در اينهمانى با هستى بى انتها است. موازنه عدمى همين است. و چون فعاليت‏ها دائم بر خود مى‏افزايند، هستى بى انتها الگو نمى‏شود مگر، آزادى، هوش، دانش، بينش، توانايى و... مطلق، خدا باشد. بدين قرار، هم با غفلت از خدا آزادى نيست، هم با غفلت از او، عقل آزاد نيست و هم بحران هويت شدت‏گيرى بوجود مى‏آيد. بديهى است وقتى دين بيان قدرت مى‏شود، به قدرت لباس خدايى مى‏پوشاند و جانشين خدا، آزادى مطلق، مى‏گرداند. انسانهايى كه بندگى اين خدا را مى‏كنند، بكار بردن زور و افزودن بر خشونت و ويرانگرى، در اشكال گوناگون، را روش مى‏كنند. بحران هويت اين انسانها شديدتر است. زيرا بسا نمى‏دانند كيستند!

     در حقيقت، عقل يك استعداد نيست، مجموعه‏اى از استعدادها است. هر زمان كه مجموعه استعدادها در جريان رشد، فعال هستند، آدمى مى‏داند كيست. فعاليت عقل بمثابه فعاليت مجموعه استعدادها (1 - خلق و 2 - علم و فن و 3 - انس و 4 - رهبرى و انديشه راهنما و 5 - هنر (گشودن مدار هر بار كه مى‏بندد و بيرون بردن عقل از محدوده ممكن به فراخناى ناممكن) و فرهنگ (گشودن عرصه‏هاى اجتماعى و طبيعى براى بكار انداختن نيروهاى محركه در رشد) و 6 - استعداد اقتصادى (پيش و بيش از همه تنظيم فعاليت هماهنگ استعدادها))، عقل را در 6 نوع رابطه قرار مى‏دهد. بنا بر اين، عقل همواره در رابطه است، جز اينكه رابطه در مدار باز، رابطه آزاد است و در مدار بسته، رابطه قوا مى‏شود. در مدار بسته، استعدادها هماهنگى با يكديگر را از دست مى‏دهند و، به ويرانگرى، در هويت، اغتشاش شديد پديد مى‏آورند. باز كردن مدار، سمت يابى استعدادها به رشد و هماهنگ شدن فعاليتهاى استعدادها در جريان رشد است. براى مثال، عقل آزاد، اينسان فعاليت مى‏كند:

 1 - استعداد رهبرى، بر اصل موازنه عدمى، مدار عقل را باز نگاه مى‏دارد. بنا بر اين عقل مى‏تواند آشكار و پنهان را ببيند و

 2 - استعداد هنرى از عقل مى‏خواهد به ممكن‏ها (راه حل‏هاى موجود) قناعت نكند بلكه در ماوراى ممكن‏ها، راه حل‏هاى تجربه كردنى را بجويد. استعداد هنرى يك كار ديگر نيز مى‏كند و آن اينكه به عقل يادآور مى‏شود زور همواره جانشين راه حل نايافته مى‏شود. در جامعه‏ها، از تولد تا مرگ، آدميان مى‏آموزند هر بار راه حل مشكلى را نيافتند، بجاى آن از زور استفاده كنند. بنابراين، هر بار كه آدمى زور بكار مى‏برد، مى‏بايد به خود بگويد: مشكلى كه نمى‏توانم  برايش راه حل پيدا كنم با زور حل نمى‏شود. بايد مراقبت كنم هيچگاه زور را جانشين راه حل نكنم. به سخن ديگر، راه حل را وقتى يافته‏ام كه يافته‏ام خالى از زور و تجربه كردنى و در جريان تجربه، اصلاح پذير باشد. و

 3 و 4 - وقتى دو استعداد ديگر مدار عقل را باز نگاه داشتند، استعداد علم همراه با استعداد خلق (ابداع و ابتكار روش جديد، يافتن علم و يا فن جديد) در يافتن روش و تجربه كردن آن همكارى تنگاتنگ مى‏كند. ديگر عقل روش آموخته را مثل يك حكم «دينى» بى بر و برگرد، به اجرا نمى‏گذارد. بلكه بمدد استعداد خلق، آن را به روشى تجربه كردنى و بنا بر اين قابل تصحيح بدل مى‏كند. اين روش كار يكى از مهم‏ترين تفاوت‏هاى روش كار عقل آزاد با روش كار عقل قدرتمدار است. پس هر بار كه عقل روشى را بكار مى‏برد، بر اوست كه از حضور فعال استعداد خلق خود مطمئن شود و بعد مشغول بكار شود. علامت فعال بودن آن اينست كه دانسته خود را وحى منزل نمى‏شمارد، بلكه الف - در كارآئى مى‏انديشد و با خاصه‏هاى حق، محكش مى‏زند و تصحيحش مى‏كند و ب - آنگاه همچون روش تجربى و موضوع تجربه بكارش مى‏برد. توضيح اينكه، روش تجربه، خود، همواره بايد موضوع نقد باشد. يعنى در جريان بكار رفتن، با استفاده از مجموع استعدادها، نقد شود. و

 5 - استعداد انس به عقل امكان مى‏دهد، الف - از فرآورده‏هاى عقل‏هاى ديگر سود جويد و عقل‏هاى ديگر را در فعاليت خود شركت دهد. بديهى است وقتى اصل راهنما موازنه عدمى و مدار عقل باز است، رابطه با عقل‏هاى ديگر، بنا بر اينكه مدار آن عقل‏ها باز يا بسته باشد، عقل را در اين يا آن رابطه قرار مى‏دهد: رابطه عقل آزاد با عقل‏هاى آزاد و رابطه عقل آزاد با عقل‏هاى قدرتمدار. در رابطه اول، توان عقل‏هاى در رابطه بزرگ و بزرگ‏تر و فضاى فعاليت آنها باز و بازتر و فرآورده عقل‏ها از زور ويرانگر تهى‏تر مى‏شوند. در رابطه دوم، عقل آزاد توان نقد عقلهاى قدرتمدار را مى‏يابد و به نقد آنها، در فعاليت خود، از خطا مصون‏تر مى‏شود. با توجه به اين امر كه آدميان محيط زيست دارند و در جامعه‏ها زندگى مى‏كنند و هر آدمى در رابطه‏ها است، عقل آزاد به عقلهاى قدرتمدار امكان مى‏دهد خود را از مدار بسته آزاد كنند. از اين رو، مسئوليت اول عقل، باز نگاه داشتن مدار خويش و، بدان، بر قرار كردن رابطه‏اى با عقلهاى ديگر است كه خالى از زور باشند.

 6 - استعداد اقتصادى، وقتى مدار عقل باز است، مراقبت مى‏كند كه از جمله، الف - بكار بردن هر استعداد با غفلت از استعدادهاى ديگر همراه نشود ب - امكانها چنان بكار گرفته شوند كه همه استعدادها، هماهنگ، در كار شركت كنند و ج - رابطه‏ها موجب بسته شدن مدار نگردند.

      اينك كه دانستيم وقتى انسانها از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار نمى‏كنند، به جبر، از راه زور با يكديگر رابطه برقرار مى‏كنند، پس، در جهاد نيز، پيشاروى دشمنى كه مسلحانه بر ما مى‏تازد، حق تمام بايدمان شد. بدين قرار، هر جهادى موكول به جهاد اكبر و حق گشتن است. تا مقابله با دشمن، روياروئى حق با ناحق بگردد. بموقع است، روش‏هاى عقل را وقتى مدار بسته و زمانى كه مدار باز است، بشناسيم:

 الف - قرآن، سراسر، فراخوان به حق و روش كردن حق است. در برابر، طاغوت (انواع زورپرستان) زور را، در اشكال گوناگون، در كار مى‏آورند تا مانع از روش شدن حق بگردند. در قرآن، نه يك بار به پيامبر اجازه مى‏دهد براى تحميل دين حق زور بكار برد و نه اجازه مى‏دهد، با صاحبان دين‏ها و مرامهاى ديگر، بخاطر دست شستن از باور خويش، زور بكار برد. چون مى‏داند بمحض آنكه پاسدارى از دين را به زور بسپارى، دين حق به دين باطل بدل مى‏شود. جاى جاى، خاطر نشان مى‏كند: (40) «پيامبر را جز ابلاغ پيام نيست». به او خاطرنشان مى‏كند اگر هم بخواهى نمى‏توانى كسى را هدايت كنى.

      اما نبايد تصور كرد تنها دين است كه اگر پاسدارى از خود را به زور سپرد، از بيانى كه بود در بيان زور از خود بيگانه مى‏شود:

 * هر انديشه‏اى كه انسانها را به حقوق خود و آزادى مى‏خواند، نخست دعوت است. زورپرستان، با اين دعوت، با زور، مقابله مى‏كنند. چنانكه از دوران ماركس تا استقرار رژيمى بنام «ماركسيسم - لنينيسم» در روسيه، در غرب، ماركسيسم ممنوع بود. در همه جا سانسور مى‏شد. اما از زمانى كه رژيم جديد در روسيه برپا شد، سپاه پاسدار تشكيل داد. كار اين سپاه با سانسور طرز فكرهاى ديگر آغاز شد و به سانسور ماركسيسم و از خود بيگانه كردنش در استالينيسم، ادامه يافت.

 * در ايران دوران شاه، اسلام، بمثابه بيان آزادى، ممنوع بود. با وجود سركوب شديد و سانسور، انتشار پيدا كرد و انقلاب بى مانندى را ببار آورد كه در آن گل بر گلوله پيروز شد. اما با پيروزى انقلاب، به تدريج كه «اسلام عزيز» جاى اسلام آزادى را مى‏گرفت، نياز به پاسدار پيدا مى‏كرد و همراه با زورى كه فراگير مى‏شد و سانسور كامل مى‏گشت، «اسلام ناب محمدى» بيان ولايت مطلقه فقيه و ولايت مطلقه فقيه اختيار (= قدرت = زور) مطلق بر جان و مال و ناموس مردم مى‏شد.

      پيش از اسلام، بر سر دينهاى موسى و عيسى نيز همين بلا آمده بود. از اين رو، فرمود: «در دين اكراه نيست» و «بر پيامبر جز ابلاغ پيام نيست». (41)

      حال كه تجربه‏ها را به ياد آورديم، مى‏بايد از خود بپرسيم چرا انديشه نياز ندارد زور پاسدارش بگردد و بعكس نياز دارد كه زور پاسدارش نباشد؟ زيرا،

 الف - 1 - انديشه آفريده عقل است و عقل تا آزاد نباشد، خلق نمى‏كند. پس اگر مى‏گويند اسلام دين حق است، بخاطر آنست كه از خداوند صادر مى‏شود. به خدا، زور راه ندارد و خلق او حق ناب است. هر وقت خواستيم بدانيم چرا و چگونه انسان خليفه خدا است، مى‏بايد ساعتى بيانديشيم تا ببينيم اگر ذهن ما به قدرت و زور مشغول باشد، عقل ما نمى‏تواند فكر كند. بايد زور نباشد تا عقل آزاد و به فكر كردن توانا بگردد. علت اينست كه‏

 الف - 2 - زور از رابطه قوا پديد مى‏آيد. خود به خود، وجود ندارد. اما در رابطه قوا، دو طرف رابطه با زورى كه بر ضد يكديگر بكار مى‏برند، محدود مى‏شوند و محدود مى‏كنند. مى‏دانيم كه اگر قائل به برقرار شدن رابطه قوا ميان انسان با خدا شويم، رابطه با خدا همان مدار بسته‏اى مى‏شود كه عقل در آن زندانى مى‏شود. به سخن ديگر، راه دادن زور به خدا، انكار او است. از اين روست كه، به تكرار،  قرآن خاطر نشان مى‏كند: خداوند ذره‏اى ستم روا نمى‏دارد. زور عمل شيطان است. هر كس ستم مى‏كند، هر كس زور مى‏گويد، به خود ستم مى كند و به خود زور مى‏گويد و...(42)

 الف - 3 - دو واقعيت بالا را وقتى در رابطه با يكديگر قرار مى‏دهيم، در مى‏يابيم كه يك - از همه رابطه‏ها كه در هستى وجود دارند و يا بوجود مى‏آيند، تنها يك رابطه، رابطه قوا، ا ست كه نيرو را در زور از خود بيگانه مى‏كند و اين رابطه را هرگز خداوند با آفريده‏هاى خود برقرار نمى‏كند و دو - پيش از اين رابطه، زور وجود ندارد اما عقل وجود دارد و فعال است و سه - بمحض اينكه اين رابطه برقرار مى‏شود، فعاليت آزاد عقل تعطيل مى‏شود. بدين خاطر است كه نسبت انديشه و زور، نسبت تناقض است و بود يكى نبود ديگرى است. بهوش بايد بود كه اعتياد به زور، موجب تعطيل عقل مى‏شود و تا اعتياد عقل را از كار نيانداخته است، ترك اعتياد بايد كرد.

 ب - با سقوط رژيم شاه، بنا بر پاسدارى از انقلاب، در برابر تجاوز كنندگان، شد. اما ديرى نپاييد كه پاسدارى از انقلاب سانسور و سركوب «دگر انديشان» معنى پيدا كرد و شد. سپس، سركوب و سانسور طرز فكرهاى اسلامى در دستور كار قرار گرفت. و سرانجام، پاسدارى از اسلام و انقلاب، جاى به «پاسدارى از نظام»، از راه سركوب انديشه، داد:

     و اين زور تا اسلام را از حق خالى و از زور پر نكند، دست بردار نيست و بسا عقل نسلى را گرفتار نازائى كند.

      دانستيم چرا با حضور زور انديشه تعطيل مى‏شود. اينك وقت آنست كه بدانيم هر انديشه‏اى، حتى انديشه راهنمائى كه مصدر آن خداوند، بنا بر اين حق ناب است، بمحض اينكه زور را پاسدار خود مى‏كند، شروع به خالى شدن از حق و پر شدن از ناحق (= زور در اشكال گوناگون) مى‏كند. چرا؟ زيرا وسيله حق، حق است چنانكه وسيله علم علم است. زور وسيله ايست كه تنها مى‏تواند هدف خود بشود. اينست كه نه تنها دائم بايد ايجاد شود و ويران كند، بلكه دائم بايد بر خود بيفزايد. ايجاد زور توجيه مى‏خواهد و توجيه را مى‏بايد از انديشه راهنمايى بستاند كه از آن مشروعيت مى‏گيرد. پس در آن انديشه، هر آنچه با قدرت سازگار نيست، مى‏بايد جاى خود را به چيزى بسپارد كه با قدرت سازگار است. از اين رو، قدرت دائم انديشه راهنما را از هر آنچه با خود ناسازگار است خالى و با هر آنچه با خود سازگار است، پر مى‏كند. دين و هر انديشه راهنمائى بدينسان از خود بيگانه مى‏شود.

 ج - وقت طرح اين پرسش است: آيا زور هيچگاه در خدمت حق قرار نمى‏گيرد؟

      ديديم زور از رابطه سلطه گر - زير سلطه پديد مى‏آيد. آيا اين رابطه، ناحق كردن حق نيست؟ چرا. پس وقتى مى‏فرمايد: در «دين اكراه نيست»، از آن روست كه اكراه حاصل حقى را ناحق كردن است و از تباه كردن دين (= حق) بوجود مى‏آيد و هرگز در خدمت حق قرار نمى‏گيرد.

      پس چرا جهاد واجب گشت و چرا فرمود با ستمكاران و... جنگ كنيد؟ پيش از اينكه به اين پرسش پاسخ گويم، مى‏پرسم: آيا هرگز از خود پرسيده‏ايم چرا در دنياى اسلامى، تعريف خشونت، در اشكال گوناگون آن، در واجب و حرام آن، همچنان مبهم مانده است؟ زيرا

 د - اگر در دل‏ها شوق و در سرها شور نيستند اگر روحيه‏ها با نشاط نيستند، به اين علت است كه با خود و با ديگران، از راه انديشه رابطه برقرار نمى‏كنيم. از راه زور رابطه برقرار مى‏كنيم. هر وقت ناراحت مى‏شويم و نمى‏دانيم علت آن چيست، هرگاه روحيه ما كسل مى‏شود، سبك بالى خود را از دست مى‏دهيم، احساس تنهايى و كز كردگى مى‏كنيم، ذهن خود را مشوش و گرفتار ابهام مى‏يابيم و نمى‏دانيم چگونه از شرش خلاص شويم، ترديد نكنيم كه عقل ما آزادى خويش را از دست داده‏است. اگر نازا نشده باشد، كم بار شده است. شك نكنيم كه بيشتر از آنچه با ديگران، با خود، رابطه قوا برقرار كرده‏ايم. در خود زور بكار برده‏ايم. اين زورى كه بكار مى‏بريم، رابطه ما را با خدا قطع مى‏كند. و بدان، آزادى خويش را از دست مى‏دهيم. از اين روست كه  قرآن نشاط درونى و اميد را نشانه ايمان و در راست راه هدايت خدا بودن دانست و (43) فرمود: «خود را بشناس تا خداى خود را بشناسى». (44) پس اگر از خود بپرسيم چرا عقل ما را سايه سنگين ابهام پوشانده است، به اين واقعيت عارف مى‏شويم كه خشونت از رابطه‏اى پديد مى‏آيد كه به محض برقرار شدن، رابطه انسان با خدا را قطع مى‏كند. برده زور مى‏شويم. موجودى در بند انواع كسالتهاى روحى، با دلى خالى از شوق و سرى تهى از شور و روحيه دژم مى‏گرديم.

      قرآن تصريح مى‏كند: (45)«هرگز بخاطر كسانى كه به نفس خويش خيانت مى‏كنند، جدال مكن». پس بكار بردن خشونت، در حمايت از كسانى كه به خود و ديگران خائن هستند، حرام است. اما چه كسانى به خود خائن هستند؟ قرآن به شما پاسخ مى‏دهد: اهل زور.(46)

      روش شفاف كردن فعاليت عقل، از راه زورزدائى، اينست:

 د -1 - عقل آزاد نه تنها، در بكار بردن زور، آغازگر نمى‏شود، بلكه به ترتيبى كه ديديم، نياز به نبود رابطه‏اى دارد كه زور را توليد مى‏كند. به زبان رايج، انسان آزاد نه به حق كسى تجاوز مى‏كند و نه تن به تجاوز ديگرى به حق خود مى‏دهد. بنابراين، خشونت را زورگو در كار مى‏آورد. جهاد برداشتن مانع است. به سخن ديگر، خشونت زدائى است كه فرمود: (47) «آنهاكه در راه ما جهاد مى‏كنند، ما آنها را به خود هدايت مى‏كنيم». تأمل در اين آيه، ما را از دو واقعيت آگاه مى‏كند: يك - زورگويى گم كردن هدايت  زور گو و زورپذير است. جهاد باز يافتن هدايت است و دو - جهاد به بازيافتن هدايت، واقعيت پيدا مى‏كند. بدين قرار، جهاد، آزاد شدن از رابطه ايست كه زور را توليد مى‏كند و

 د -2 - بخش بزرگ جهاد را در خود بايد به انجام رساند. زيرا به ترتيبى كه ديديم اگر آدمى زورنپذيرد، هيچ زورگوئى نمى‏تواند با او رابطه قوا پديد آورد. بدينسان، جهاد اكبر، تمرينى است براى آنكه حتى پيشاروى دشمنى كه در كار كشتن ما است، رابطه با خدا را از دست ندهيم. و همان عقل آزاد را داشته باشيم كه آتش هستى سوز را بر ابراهيم (ع) سرد كرد. و

 د -3 - خشونتهاى زبانى و قلمى كه زورپرستان در كار مى‏آورند، بهيچ رو، با خشونتى كه ما مى‏توانيم بكار بريم، از ميان بردنى نيست. همانطور كه مى‏بينيم، روز به روز، بيشتر نيز مى‏شود. اين خشونتها، خشونت زدايى نوع ديگرى را مى‏طلبد و آن باز كردن مدار عقل و بارور كردن انديشه‏ها و جريان دادن آنها و اطلاعات است. از اين رو فرمود (48): «وقتى بر لغو گذر مى‏كنى، كريمانه گذر كن». و باز فرمود: (49) «به بهترين شيوه جدل كن». و در آيه‏اى روش عمومى را، كه جريان انديشه است، آموخت: (50) «بشارت باد بر بندگان من كه قولها را مى‏شنوند و بهترين قول را بر مى‏گزينند».

 د -4 - در همه جا، فكر غالب اينست كه اكثريت بزرگ بى تقصير است و اين اقليت هاى كوچك زورمدار هستند كه بر جامعه‏ها مسلط مى‏شوند. اين فكر «عامه فريب»، خود فريب نيز هست: عامه فريب است زيرا عيب اكثريت بزرگ را از چشمش مى‏پوشاند. خود فريب است، زيرا باورمند به اين فكر ناصواب نيز فريب مى‏خورد و واقعيت را نمى‏بيند. از اين رو، حق با قرآن است: عيب از اكثريت بزرگ زورپذير است. تا زورپذير هست، زورگو نيز هست. اكثريت بزرگ را بايد مخاطب قرار داد. به اين اكثريت بزرگ است كه روشهاى آزاد شدن از زور باورى و سلطه پذيرى را بايد آموخت.

     بدينسان، اگر قرار بود بر آموزش و روش قرآن، دين مدار تربيت مى‏شد، دين مداران مى‏بايد جمعى مى‏شدند الگو. انسانهاى الگوئى كه زور نمى‏پذيرند و زور نيز نمى‏گويند. به زورپذير مى‏آموزند چگونه خود را از زور باورى و سلطه پذيرى آزاد كند و زورگو را نيز از زورگويى آزاد مى‏كردند. موازنه عدمى را اصل راهنما كردن، مدار باز انسان - خدا، همين است.

 ه - آيا هيچ انديشيده‏ايم چرا قرآن، به تكرار، تمامى صفاتى را كه مى‏توانند بكار آن آيند كه يك انسان محور قدرت بگردد، از پيامبر سلب مى‏كند؟ آيا مى‏دانيم چرا خطاب به پيامبر مى‏فرمايد (51): تو رب مردم نيستى، پدر مردم نيستى، نصير مردم نيستى، وكيل مردم نيستى، اگر هم بخواهى نمى‏توانى كسى را هدايت كنى، صاحب اختيار مردم نيستى، انسانى چون انسانهاى ديگرى؟ زيرا همانطور كه ديديم عقل ما، بدون اصل راهنما، كار نمى‏كند. در مدار بسته، اصل راهنما ثنويت مى‏شود و عقل ديگر آزاد نيست. عقلى كه آزاد نيست، در مدار بسته، محور ساز مى‏شود و پيام آزادى را درك نمى‏كند. از آنجا كه آزادى به باز بودن عقل بروى خداست، محور سازى، درب عقل را مى‏بندد و ديگر ممكن نيست پيام خدا را پيام آزادى بداند و بگيرد. تا آن را در بيان قدرت از خود بيگانه نكند، به خود راه نمى‏دهد. پس اگر فرمود در دين اكراه نيست، از اين رو است كه اكراه نافى دين و مانع عقل است از دريافت آن بمثابه بيان آزادى.

     و اگر على (ع) فرمود: «شخص را به حق بايد سنجيد و نه حق را به شخص».

 از آن رو بود كه عقول انسانها را از بند محورسازى رها كند. شما فراوان مى‏شنويد كه انسان گرائى غربى، انسان محورى است و اسلام خدا محورى است. آيا هيچ از خود پرسيده‏ايد خدا را چگونه مى‏توان محور كرد؟ تصور يك محور، نياز به تصور يك رابطه ميان دو چيز دارد. اين دو چيز نيز بايد در رابطه تابع و متغير باشند، تا بتوان، محور را به تصور آورد. چنانكه در آب دادن يك فلز، از رابطه تابع و متغير دو محور و دو قطب استفاده مى‏كنند. پس  خدا را محور تصور كردن، او را چيزى در رابطه با چيز ديگر گرداندن است. شرك همين است. در عمل نيز، " ولى فقيه" محورى است كه جانشين خدا مى‏شود و همانطور كه تجربه شد - پيش از آن نيز، در جريان تاريخ، فرعونيت، بارها تجربه شده بود - مظهر زور و عامل فراگير شدن خيانت، جنايت و فساد مى‏شود. بدين قرار، با خدا شدن و براى خدا عمل كردن، آزاد كردن عقل از محور سازى و محور بازى و فعال كردن عقل است در بى كران هستى: خشونت زدائى در خويشتن، جهاد اكبر است.

    موازنه عدمى را اصل راهنماى دين كردن، عرفان همين است.

 و - مى‏دانيد چرا خداوند فرمود (52): «با امامان كفر بستيزيد»؟ اگر مشكل اصلى زورپذيرها هستند، چرا نفرمود با زورپذيران بجنگيد؟ زيرا، در همه وقت و در همه جا، يك - زورپذير خشونت در كار نمى‏آورد و راه حل را در خشونت خلاصه نمى‏كند. بنا بر اين، او را نمى‏توان با بكار بردن زور، از زورپذيرى، آزاد كرد. بدو بايد آموخت بدون تابعيت از زور، مى‏توان آزاد زيست، مى‏توان استعدادهاى خود را بكار انداخت و بارور كرد. دو - بنا بر اين، بكار بردن زور، آنها را در زورباورى و زورپذيرى، استوارتر مى‏كند. اما، با امامان كفر، كار ديگر است: بدين اقليت است كه اكثريت زورپذير، در زورپذيرى مى‏ماند. اين گروه است كه دين را، در بيان قدرت، ناچيز مى‏كند. آنها كه نظام اجتماعى را بر مدار زور شكل مى‏بخشند و به زور برپا نگاه مى‏دارند، اينانند.

     بهوش باشيم! امامان كفر، دگرانديشان نيستند. آنها هستند كه بيان دين را در آئين كفر از خود بيگانه مى‏كنند. از راه عبرت، اسلامى كه مردم با آن انقلاب كردند را با اسلامى كه اينك مدار دولت «ولايت مطلقه فقيه» شده است، مقايسه كنيم. بعد به قرآن مراجعه كنيم و ببينيم كه كفر پوشاندن حق است و، پس از آن، از خود بپرسيم: دين حق را چه كسانى، با پوشش قدرتمدارى، مى‏پوشانند؟ آنها كه بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏كنند و دين حق را آئين قدرتمدارى مى‏گردانند، امامان كفر هستند. وقتى نيك آنها را شناسايى كرديم، درمى يابيم يك - در همه جا و همه وقت، دين سالارانى كه دين را وسيله استقرار قدرت مى‏كنند، امامان حق پوش هستند. دريدن پوشش فريب، خشونت زدايى و كار اول است. دو - بسا مى‏شود آنها كه مدار قدرت مى‏شوند، بر تمامى عرصه‏ها، خشونت را حاكم مى‏كنند. در اين صورت، خشونت زدايى بكار بردن خشونت را ناگزير مى‏كند. از اين رو، فرمود با امامان كفر ستيز كنيد. اما اين ستيز مى‏بايد خشونت زدايى باشد، بايد آزاد كردن عرصه‏هاى حيات فردى و جمعى از خشونت باشد. بايد آزاد كردن امامان كفر از خشونت باشد. پيشاپيش، بايد زورپذيران به آزادى از زورباورى و زورپذيرى فراخوانده شوند. بسا مى‏شود كه آزاد شدن آنها، به جنبشى همگانى مى‏انجامد و محلى براى بكار بردن خشونت باقى نمى‏ماند.

      اگر تا اين زمان از خود نپرسيده‏ايم، وقت آنست كه از خود بپرسيم: اگر اجراى هر دستور را موكول مى‏كرديم به اطمينان از حقانيت آن، اگر بر اين پندار ناصواب عمل نمى‏كرديم كه چنانچه دستور خطا باشد، مسئوليت آن با صادر كننده دستور است، آيا زندگانى جامعه ايران و جامعه‏هاى ديگر گرفتار سرطان خيانت، جنايت و فساد مى‏گشت؟

      ايران سرزمينى است كه در آن، گل بر گلوله پيروز شد. زيرا وجدان جمعى مردم ايران شعور افراد نيروهاى مسلح نيز شد. اينك، دين و وطن ما در تنگنايى است كه رهائى از آن، در گرو تغيير كردن و تغيير دادن، آزاد شدن و آزاد كردن است.

 ز - مهمترين واقعيت اجتماعى امروز جامعه‏ها، جوان است. اما آن فقر مرگبارى كه حيات جامعه‏ها را تهديد مى‏كند، فقرى است كه قدرت به نسل جوان تحميل مى‏كند. توضيح اينكه عامل بقاى هر جامعه‏اى، عقول آزاد و فعال نسل جوان آن هستند. پهنه حال و آينده را براى عقلهاى جوان هر چه بازتر بايد كرد تا به خلق آرمانهاى دست يافتنى بپردازند، و به ابتكار، ابداع و خلق، آن رهبرى توانمندى را پديد آورند كه به سازمان دادن رشدشان، از راه واقعيت بخشيدن به آرمانها، قيام كنند.

       اگر فراخناى لااكراه به روى عقلهاى جوان گشوده نشود، صفتهاى دينى و غيردينى، پيش رفته و عقب مانده و صفت‏هاى ديگر جامعه‏ها، هر چه باشد، نظام اجتماعى مداربسته‏اى مى‏شود كه در آن، جامعه گذار از خوب به خوب‏تر را از دست مى‏دهد و در تنگناى جبر عبور از بد به بدتر، گرفتار بدترين مى‏شود. يك دم، از راه عبرت، به جامعه‏هاى امروز غرب بنگريم، تا ديگر ترديد نكنيم مسئوليت هر نسلى اينست كه فراخناى آزادى نسل بعدى را گسترده‏تر بگرداند. كاستن بار زور از پندار، گفتار و كردار آدمى را اگر گسترده‏تر كردن فراخناى عقل بدانيم، بر ما است  كه از خود بپرسيم: چه اندازه آزاديم و چه اندازه عامل آزادى جامعه جوان هستيم؟ براى اينكه كار را بر خود آسان بگردانيم با هم مدارهاى بسته‏اى را شناسايى كنيم كه نسل‏هاى جوان امروز جامعه‏ها در آنها اسير هستند.

 * از نظر سياسى، آيا نمى‏دانيم تمايلهاى مردم سالار، از راه گشودن مدارهاى بسته، مى‏توانند در بطن مردم و از راه مردم عمل كنند؟ چرا مى‏دانيم. از اين روست كه هيچ استبدادى نكوشيده است با اين تمايلها مدار بسته پديد آورد. زيرا مى‏داند بمحض آنكه بگويد: يا من يا مردم سالارها، جمهور مردم خواهند گفت: مردم سالارها. زيرا مى‏دانند مردم سالارها نظام اجتماعى بسته را به نظام اجتماعى باز و تحول پذيرى تبديل مى‏كنند كه، در آن، مردم هرگز گرفتار مدار بسته زورمدارى نمى‏شوند. اما اين واقعيت را نيز تجربه مى‏آموزد: هر بار مردم سالارها، بجاى عمل كردن از راه مردم، از راه قدرت عمل مى‏كنند و مردم را گرفتار مدار بسته دو محور (دو حزب سياسى) قدرتمدار مى‏كنند، مدار سياسى جامعه بسته و فسادها بروز مى‏كنند.

 * آيا نمى‏دانيم مدار اقتصادى جامعه‏ها، از مدار سياسى بسته‏تر است؟ آيا نمى‏دانيم اقتصادها در مدار بسته مسلط و زير سلطه هستند و اين مدار، مدار تخريب نيروهاى محركه است؟ آيا نمى‏دانيم در روابط سلطه گر - زير سلطه، آينده، از پيش، متعين مى‏شود و نيروهاى محركه پيش خور مى‏شوند؟

 * مدار اجتماعى جامعه‏ها تا آنجا بسته است كه جوان امروز، در مقام پاسخ به پرسش هويت من چيست؟، نمى‏داند چه بايدش گفت:

 - او فاقد منزلتها و حقوق يك شهروند است. در بيشتر جامعه‏ها، او، از زن و مرد، حتى توانا به ايجاد منزلتى از راه ازدواج نيست. زن و مرد، مرزهاى عبورناپذير يكديگر گشته‏اند و نه زوج هايى كه فضاهاى انديشه و عمل يكديگر را باز مى‏گردانند؛

 - در نظام طبقاتى تمامى مرزهاى عبور بسته‏اند مگر مرز زور و پول و سكس؛

 - حتى ميان نسلها نيز مرز عبور ناكردنى بوجود آمده است. توضيح اينكه نسل پدر و مادرها كه مى‏بايد فضاى اجتماعى نسل جوان را بازگردانند، در مدارهاى بسته، از اين نقش حياتى بازمانده‏اند. و

 - انسان در جامعه غربى تنها شده‏است. در جامعه امروز ايران، جوان تنهاتر نيست؟ ما قدرت را نمى‏بينيم كه چسان ميان آشناها نيز بيگانگى پديد آورده است؟

 * قدرتى كه نياز به مدارهاى بسته دارد، در غرب، «برخورد تمدن‏ها» (قول هانتينگتون) را مرام مى‏كند و، در ايران، «هجمه فرهنگى» (قول خامنه‏اى) را دست آويز مى‏كند. فضاى فرهنگى جامعه‏هاى در رابطه بسته و خفقان آور است:

 - مدار دينى را آنقدر بسته‏اند كه اسلام در «ولايت مطلقه» «رهبر» ناچيز گشته است. تازه، مردم ايران نه حق و نه توانايى انتخاب «رهبر» را دارند. چرا كه به ادعاى «رئيس مجلس خبرگان»، او را خداوند بر مى‏گزيند و خبرگانى چون او، برگزيده خداوند را كشف مى‏كنند! از راه انصاف، هيچگاه با خود گفته‏ايم آيا خيانتى بزرگ‏تر از ناچيز كردن اسلام در «كشف آقاى خامنه‏اى، بمثابه صاحب اختيار مطلق» هست؟ آيا مى‏توانيم حتى يك تن را پيدا كنيم كه بدون تعطيل كردن قوه عقلانى و به تعبير قرآن، كور، كر و لال شدن، بتواند چنين دينى را بپذيرد؟ تا كى مى‏خواهيم نقش كر، لال و كور و «لايعقلون» را بازى كنيم؟ استبداد تا كى مى‏تواند جامعه جوان راناگزير كند رفتار كر، لال و كورهائى را بازى كند كه نمى‏انديشند؟

 - ايران امروز، بنا بر روايت آمار، 21 تا 23 ميليون دانش‏آموز و دانشجو دارد. آيا مى‏توانيم به اين پرسش پاسخ دهيم: علم و فن در ايران امروز چه نقشى دارد؟ كسى را سفير ايران در انگلستان مى‏كنند و او از ارمغانى سخن مى‏گويد كه براى انگلستان برده‏است؟ مى‏دانيد كدام ارمغان؟ تأمين نيروى كار مورد نياز انگلستان، با «صدور نيروى كار از ايران»! آيا از خود پرسيده‏ايد: جوان كه شركت كننده در رهبرى رشد و نيروى محركه رشد هر جامعه است و چند برابر تعداد استعدادهايش، وقتى رشد مى‏كند، نيروى محركه بوجود مى‏آورد، چرا بايد ايران را ترك كند؟ چرا در دوران مرجع انقلاب، استعدادها به كشور باز مى‏گشتند و در استبدادهاى شاه و ملاتاريا، ايران را ترك مى‏كردند و ترك مى‏كنند؟ آنچه امروز مى‏بينيد، همان پديده است كه ايران در استبدادها به خود ديده است: ايرانيان مردمى دانش دوستند. در دوره‏هاى آزادى، ايران مزرعه دانش مى‏گشته‏است. هر بار كه استبداديان دولت تشكيل داده‏اند، اين مزرعه را به شوره زار بدل ساخته‏اند. رژيمى كه براى دانش و فن، در سياست، در اقتصاد و در فرهنگ نقشى برجا نمى‏گذارد و در جامعه نيز مانع از آنست كه دانش و فن و فرهنگ منزلت آورد، استبدادى زير سلطه است. جامعه گرفتار اين رژيم، جامعه در مدار بسته فقر و خشونت است.

 - اگر از ايرانيان بپرسند هويت شما، بمثابه انسان فرهنگ ساز، چيست؟ چه پاسخ مى‏دهند؟ عرصه فرهنگ حال و آينده است. هر نسل هويت فرهنگى خويش را، خود بايد بسازد. نسل آزاد گذشته را نفى نمى‏كند و در گذشته نيز نمى‏ماند، گذشته را سرمايه مى‏كند و بيمن ابداع و ابتكار و خلق خويش، رشد مى‏كند و بدان هويت فرهنگى مى‏جويد.

 شگفتا! ملاتاريا اين نسل را در عصر فيلسوفان مستبد يونان، زندانى كرده است و در همان حال مدعى است بخاطر حفظ نسل جوان كشور از «هجمه فرهنگى» او را در ضد فرهنگ زورپرستى زندانى كرده است!

     شگفتا! در كشورى كه نسل جوانش گل را بر گلوله پيروز كرد، نسل جوان امروزش در زندانى كه هوايى جز سموم ضد فرهنگ زورمدارى ندارد، در گير خفقان فرهنگى است!

 - از آنجا كه فرهنگ ره آورد ابداع، ابتكار و خلق است، پس فرهنگ فرآورده استعدادهاى انسان است. فرهنگ در آزادى پديد مى‏آيد و رشد مى‏كند. اما آيا نسل جوان حق دارد بدين عذر كه در مدار بسته ضد فرهنگ زورمدارى گرفتار است، از ابداع و ابتكار و خلق باز ايستد؟ نه.

       هنر خلق در ماوراى ممكن است و در آزادى پديد مى‏آيد. اما آگاهى از آزادى خويش نيز، بگاه خلق هنر پيدا مى‏شود. نسل انقلاب، هنر پيروزى گل بر گلوله را خلق كرد. بر نسل امروز است كه بر آزادى خويش از رهگذر خلق هنر آزاد كردن ايران از استبداد، وجدان يابد. آزادى در او است. اگر انديشه را به خلق هنر برانگيزد، زندان بر او، همان مى‏شود كه آتش بر ابراهيم شد.

 ح - ديديم عقل در تنهايى، فرآورده‏هاى زور را نشخوار مى‏كند. عقلى كه معتاد زور مى‏شود، مدار فعاليتش، به جاى چگونه زيستن، چگونه مردن مى‏شود. پس چه عجب اگر جاى هنر زندگى و جاى فرهنگ زندگى در رشد را، ضد هنر (= توليد خشونت در اشكال گوناگون) و ضد فرهنگ زورباورى گرفته‏اند؟ پس چه عجب اگر بسيارند انسانهايى  كه مى‏گريزند. از كسانى مى‏گريزند كه با آنها از راه انديشه رابطه برقرار مى‏كنند و آنها را به انديشيدن بر مى‏انگيزند. پس چه عجب اگر استبداديان به انسانها مى‏گويند: نينديشيد، اطاعت كنيد! جامعه‏ها اين فرمان حقير شو را مى‏شنوند و خروش اعتراض سرنمى‏دهند!

      مى‏گفتند انديشيدن به تنهايى و خلوت نياز دارد. اما سرانجام فردگرايى در غرب امروز، بايد ما را مطمئن كند كه تنهائى پديد آمده و پديد آورنده غفلت عقل از آزادى خويش و ناتوان گشتنش از انديشيدن است. عقلهاى آزاد از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار مى‏كنند و يكديگر را به انديشيدن بر مى‏انگيزند. جامعه‏اى كه اعضاى آن نتواند يكديگر را به انديشيدن برانگيزند، گرفتار فقر فكرى و خشونت روزافزون مى‏شود. بدينسان ملاك تشخيص مدار باز از مدار بسته يكى اينست كه در مدار باز، عقل‏ها يكديگر را بارور مى‏كنند و در مدار بسته، يكديگر را نازا مى‏گردانند. بدين تجربه است كه مى‏شود فهميد توحيد چيست.

    شگفتا! اسلام انسان را به تعقل مى‏خواند و در ايران، انديشيدن مخالفت با دين شده‏است! زندانيان رژيم كيانند؟ آنهايند كه از انديشيدن نترسيده‏اند، انديشيده‏اند و در جا، به جرم ضديت با ولايت فقيه محاكمه، محكوم و زندانى شده‏اند؟ آيا از خود پرسيده‏ايم چرا انديشيدن آدمى را از سيطره ولايت مطلقه فقيه بيرون مى‏برد؟ اگر مى‏پرسيديم، مى‏فهميديم كه مدار ولايت مطلقه فقيه قدرت (= زور) است و با اسلام، به مثابه دين لااكراه از اساس تضاد دارد. از اين روست كه اسلام، انديشيدن را بر نيايش فضل بخشيده اما در ولايت فقيه، انديشيدن جرم گشته است.

      بهر رو، تا عقل خود را به تعقل بازنگردانيم، از تنهائى و بى كسى آزاد نمى‏شويم. با خدا نمى‏شويم. چرا كه لحظه انديشيدن، لحظه آزاد شدن از هر ملاحظه و قيد و حدى است. لحظه آزادى، لحظه باخدا شدن است. تا نيانديشيم به عضويت جماعت و جامعه در نمى‏آييم. دينى كه با انديشيدن دشمن باشد، دين خدا نيست و رژيمى كه انديشيدن را جرم مى‏كند، ضد خدا و ضد دين او بمثابه بيان آزادى است.

      اى انسانهاى تنها! اين بى كس‏ها! از آنها بگرديد كه از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار مى‏كنند و يكديگر را به انديشيدن بر مى‏انگيزند. به بيان آزادى بازآئيد كه روش آزاد شدن و رشد كردن را به شما مى‏آموزد. اين بيان همان انديشه راهنماست كه جهان در انتظار آن است و هر جوانى بدان نشاط زندگى خواهد جست.

 ح - هنوز مى‏پرسم: از خود مى‏پرسيم چرا تنها هستيم؟ غم تنهائى و بى كسى بسيارتر از بسيار انسان‏ها را فرا گرفته است. اما آيا از خود مى‏پرسند: چرا تنها و، در بحر غم، فرو مانده‏اند؟ پيش از اين، يكچند از مدارها را خاطر نشان كردم كه زور بسته است و انسانها در آنها زندانى هستند. حال آن بحث را با بحث از حدهايى كه زور ايجاد كرده است، كامل مى‏كنم: در تجربه ايران بعد از انقلاب بهمن 1357.

 * تامجلس خبرگان، ولايت با جمهور مردم بود. در اين مجلس، ولايت فقيه (= نظارت) پديد آمد و قرار بر اجراى قوانين اسلام شد. اما

 - بتدريج، ولايت فقيه فوق مردم شد (قول خمينى :35 ميليون بگويند بله من مى‏گويم نه). اما كار در اين حد نماند:

 - ولايت مطلقه بر قوانين اسلام مقرر شد. و باز،

 - ولايت مطلقه نه تنها با روحانيان و مردم مرز پيدا كرد و فوق همه گشت و وظيفه همه اطاعت از «ولى امر» شد، بلكه مردم مأموريت يافتند (اطلاعات 36 ميليونى) جاسوس يكديگر بگردند. يعنى همان مرزكشى و ضد گرداندن فرد فرد مردم با يكديگر كه در استبدادهاى فراگير پديد مى‏آيد. و هنوز،

 - مرز «رهبر» بامردم، متحرك شد. توضيح اينكه مردمى كه در دوران انقلاب، رأيشان ميزان بود، شعور از دست دادند و «رهبر» فرعون وار، بر زمين علو جست و از حد فهم و تشخيص مردم فراتر رفت. رهبر كشف كردنى شد!

 * اين خط و مرزكشى ميان «رهبر» و بندگان خدا به رابطه او با دين و روحانيت و مردم محدود نماند:

 - مردمى كه در دوران انقلاب، برابر و هم شأن بودند، با در كار آمدن زور، به مكتبى و مسلمان غير مكتبى و خنثى و ضد مكتبى تقسيم شدند. اين مرزها نيز متحرك شدند:

 - غير مكتبى‏ها و خنثى‏ها به ضد مكتبى‏ها پيوستند. مرز مكتبى و ضد مكتبى، حاكمان را از بقيت مردم جدا كرد.

 - اما ميان «مكتبى»ها نيز مرزبندى شد. تا جائى كه امروز، هر يك از ايرانيان در مرزبنديهائى منزوى شده‏اند كه استبدادى از اين نوع بوجود مى‏آورد.

 * در سطح جامعه، در هر يك از ابعاد سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى جامعه امروز ايران، مردم، در مرزبنديها، در همان تارعنكبوت كه قرآن توصيف مى‏كند، گرفتارند: شما خوب مى‏دانيد كه همه مردم مجاز نيستند به فعاليت اقتصادى دلخواه خود بپردازند. چرا كه اقتصاد كشور را مرزهاى منافع اليگارشى مافياها متلاشى كرده‏اند: پر درآمدترين فعاليتها از آن اين اليگارشى هستند. فسادى كه اين اليگارشى مى‏گسترد، كشاورزان را، هر بار كه سود مافياها اقتضا كند، كشاورزى و اهل صنعت را از فعاليت صنعتى باز مى‏دارد. كارخانه‏هاى نساجى اصفهان، چقندركاران خوزستان، دو نمونه از صدها نمونه هستند.

      در قلمرو سياست نيز، «شوراى نگهبان» نقش قيم مردم را بازى مى‏كند و به جاى آنها، براى آنها، «نماينده» و «رئيس» جمهورى انتخاب مى‏كند. «خط قرمز» كسانى را كه حق دارند به روزنامه نگارى، وزارت و فعاليت حزبى بپردازند، از بقيه مردم ايران جدا مى‏كند. بديهى است كه اين خط قرمز نيز متحرك است.

      در بعد اجتماعى، فقرهاى سياسى، اقتصادى و فرهنگى و استبدادى كه اين فقرها را زاده است، انسانها را نه تنها از انتخاب آزاد همسر كه از انتخاب زندگى سالم نيز محروم كرده است. فراوان از مشكلات جوانان مى‏گويند و مى‏نويسند اما آيا نمى‏دانند فقرها ميان جوانان و زندگى سالم مرزى عبورناپذير بوجود آورده‏اند؟

      و در بعد فرهنگ، از جمله، اين واقعيت قابل يادآورى است: نه تنها كشورى كه 21 ميليون و بيشتر دانش‏آموز و دانشجو دارد و بايد در شمار ثروتمندترين كشورهاى جهان باشد، چنان اداره مى‏شود كه پندارى دانش و فن در اين كشور هيچ نقشى ندارند، بلكه غير از فقر علمى مؤسسات آموزشى كشور، در قلمروهاى مختلف جامعه، زمينه‏هاى كاربرد دانش و فن، بوجود نمى‏آيند. در نتيجه، ميان دانش و فن و عرصه‏هاى فعاليت در جامعه، مرزى عبور ناكردنى پديد آمده است. و از آنجا كه اين زمينه‏ها در جامعه‏هاى ديگر وجود دارند، استعدادها از كشور مى‏روند و فقر، فساد و خشونت ويرانگر فراگير و فراگيرتر مى‏شوند:

 ط - آيا هيچگاه از خود پرسيده‏ايم: چرا هر بار كه مرزى ايجاد و يا جا به جا شده است، الف - يك طرف زور بوده و اين طرف بوده كه مرز را ايجاد كرده است؟ ب - آيا در قرآن نمى‏خوانيم (53) آنها كه در بكار بردن زور بقصد ايجاد حد و مرز با بندگان خدا تقدم مى‏جويند طاغوت و مستكبران هستند؟ حدهائى راكه برشمردم و فراوان حدهاى ديگر كه بر عهده خواننده مى‏گذارم تا به خاطر و شمارش آورد كه همه را، بدون استثناء، زور بوجود آورده است.

     چرا دولت على (ع)، دولت عدل بود و چرا معتادان به زورمدارى بر او عصيان كردند؟ زيرا بنا بر روايت تاريخ، او دولت خويش را از فساد پاك كرد و عرصه‏هاى فعاليت را بر روى همه گشود. كم شدن ويرانگرى و فساد نشانه بارز آزادى و دادگسترى است. اين ميزان را همه وقت و در همه جا مى‏توان بكار برد. چنانكه توسعه فسادها و ويرانگريها، در هر جامعه‏اى، گزارشگر جانشين آزادى شدن قدرت (= زور) و بسته شدن مدار عقل‏هاى اعضاى جامعه است.

      با وجود زورمدارى و بى دادگرى، در يك دوران طولانى، با وجود انحطاط اخلاق عمومى، با وجود جنگهايى كه به دولت عدل على (ع) تحميل مى‏شدند، در كمتر از 5 سال، چنان مبارزه جانانه‏اى با فسادها و نابسامانيها كرد كه براى انسان امروز نيز دولت او، الگوى دولت عدل است. پس چرا دولت ولايت فقيه فساد و نابسامانى بر فساد و نابسامانى مى‏افزايد؟ چرا ويرانى بر ويرانى مى‏افزايد؟ چرا ثروتهاى كشور را به حراج مى‏گذارد؟ چرا مغزهاى كشور را فرارى مى‏دهد؟ چرا امريكا را محور سياست داخلى و خارجى مى‏كند؟ چرا ايران را در حلقه آتش نگاه مى‏دارد؟ چرا ايرانيان را گرفتار فقر همه جانبه مى‏كند؟ چرا جز خشونت روشى را نمى‏شناسد؟ قرآن، كه تاريخ زندگانى پيامبر (ص) نيز هست، تحول جامعه عرب پيش از اسلام را به جامعه اسلامى، باز مى‏گويد: كاسته شدن فسادها و نابسامانيهاى اجتماعى گزارشگر جانشين قدرت (= زور) شدن آزادى و جايگزين بى داد شدن داد است: مدار بسته ، مدار باز گشتن است.

 ى - دو سه نوبت توضيح داده‏ام كه مصلحت خارج از حق را همواره قدرت مى‏سنجد و موضوع آن، هميشه نقض حقى است. اينك مى‏پرسم: در كشورى كه دينش اسلام است و دولت ولايت مطلقه فقيه مى‏بايد، بنا بر قرآن، حق را به حق دار برساند، چرا بجاى «مجمع تشخيص حق» «مجمع تشخيص مصلحت» بوجود آمده‏است؟ مى‏دانيم كه كار اين مجمع «تشخيص مصلحت نظام» است. آيا از خود پرسيده‏ايم: مصلحت نظام چه صيغه‏ايست وقتى به نص قرآن و سنت پيامبر و على (ع)، وظيفه دولت احقاق حق است؟ آيا نمى‏بينيم در عمل، هر بار، تصميم اين «مجمع» حقى از حقوق مجلس  را نقض مى‏كند كه زمانى، بنابر «مصلحت» «بالاتر از همه» خوانده مى‏شد؟ با توضيحى كه دادم، مى‏دانيم چرا «ولايت مطلقه فقيه» بجاى مجمع تشخيص حق - كه اگر بنا بر ايجادش بود، استبداديان انتخابات مجلس را آزاد مى‏گذاشتند. چرا كه تشخيص حق بر عهده مجلس است - «مجمع تشخيص مصلحت» پديد آورد. زيرا تضاد اصلى «ولايت مطلقه» با قانون، با هر قانونى، است. تضاداصلى اين رژيم با حق است. آيا نمى‏بينيم اين «مجمع» و «شوراى نگهبان» مجلس و «قوه قضاييه» قوه مجريه را يكسره فلج كرده‏اند؟ آيا نمى‏بينيم هر مصلحتى كه اين مجمع مى‏سنجد، تجويز بكار بردن زور و جلوگيرى از باز شدن مدار بسته‏اى و يا بستن مدارى از مدارهااست كه هنوز بسته نشده‏اند؟ اگر مى‏بينيم مى‏بايد بفهميم كه «مصلحت» بيرون از حق، جز بستن مدار باز نيست.

 ت - فساد بزرگ، مرز كشيدن ميان «رهبرى» و جامعه است. تمامى نظامهاى سياسى نخبه گرا كه تاريخ به خود ديده و در آن، نخبه‏ها تافته جدابافته تصور شده و صاحب اختيار «جان و مال و ناموس مردم» گشته‏اند، جامعه‏ها را به فساد، انحطاط و ويرانى رهبرى كرده‏اند: در اين مقام، از زاويه ديگرى در آيه‏هاى قرآنى، تأمل كنيم و به امرى پى ببريم كه بسا تازگى دارد و علت انحطاط جامعه‏ها را بر اهل خرد آشكار مى‏كند:

      آيا مى‏دانيم چرا فرمود (54): «امرشان به شورا ميان آنهااست»؟ و چرا پيامبر را در عداد بشرهاى ديگر قرار داد؟ چرا هدايت را خاص خداوند و هر انسان شناخت و امامت را از اصل راهنما و وسيله و هدف جدا ندانست؟ زيرا رهبرى يك مجموعه است. نه تنها مردم و گزيده‏هاى آنها كه استعدادهاى تك تك مردم و نيروهاى محركه و روش و جهت و هدف و اصلى راهنمائى كه، بر آن، هدف و روش و جهت بكار بردن نيرو انتخاب مى‏شوند، اجزاى جدائى‏ناپذير اين مجموعه هستند. هر يك از اجزائى كه، در جمع، رهبرى را پديد مى‏آورند، غايب باشند، زور جاى غايب را پر مى‏كند و نخستين اثر آن، تبديل كردن نيروهاى محركه به زور و جهت ويرانگرى دادن به آن است. بدين قرار، هر رهبرى كه در آن، مردم نقشى نداشته باشند، نيروهاى محركه زور مى‏شوند و جهت ويرانگرى پيدا مى‏كنند. مدار جامعه بسته مى‏شود و «رهبرى» جامعه نه از اصل توحيد، كه از اصل ثنويت تك محورى پيروى مى‏كند. براين اصل، به ضرورت، قدرت مدار مى‏شود و نيروهاى محركه رانه در خدمت انسانها كه در خدمت خود و در ويرانى انسانها بكار مى‏گيرد. اما چرا نيروهاى محركه و روش و هدف نيز از رهبرى جدائى‏ناپذير هستند؟ از جمله به اين دليل ساده كه فعال كردن اين نيروها در جامعه نيز به تغييرپذير كردن نظام اجتماعى (= باز كردن مدارها) و روش كردن رشد و گزيدن هدفى در خور فعال كردن دائمى نيروهاى محركه، نياز دارد. براى مثال، جوان  هم عضو جامعه است و به اين صفت در رهبرى شركت مى‏كند، هم نيروى محركه ساز و هم نيروى محركه است. اگر بنا بر تخريب جوان و صادر كردن آن نباشد، رشد مى‏بايد روش و هدف بگردد تا كه جوان، در ايران، بتمامه فعال شود. اگر جوان نه در رهبرى شركت داشته باشد و نه بعنوان نيروى محركه ساز كار پيدا كند، لاجرم مى‏بايد تخريب بگردد. به سخن ديگر، قدرت (= زور) جاى جوان را در رهبرى بگيرد و نيروى محركه‏اى كه جوان است را در ويرانگرى و فسادگسترى بكار گيرد.

      قرآن، در رهبرى، نقش زمان و مكان را نيز از ياد نمى‏برد. رهبرى را يك «مجموعه امام» مى‏شمارد و امام گشاينده مدار تا افقهاى دور است: امام آن نوع رهبرى است كه بر اصل موازنه عدمى و بر ميزان دوستى، انسانها در رهبرى يكديگر شركت مى‏كنند و مدارهاى انديشه و عمل يكديگر را باز مى‏كنند.

      بدينسان، بيانهائى كه بر اصل ثنويت ساخته مى‏شوند، همه بيانهاى قدرت هستند چرا كه در واقع، مقام خدا را به زور مى‏دهند: پس، بر آن اصل، جز بيان قدرت نمى‏توان ساخت. حق با قرآن است وقتى شرك را بيرون رفتن بسا دائمى از آزادى و رشد مى‏داند (55).

      در حقيقت، كار اصل‏ها و فرع‏ها، قانون‏ها و قاعده‏ها و حدها و روش‏ها، وقتى دين بيان آزادى است، افزودن بر فضاى لااكره است، اما از آن زمان كه دين در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شود، اصل‏ها و فرع‏ها و قانون‏ها و قاعده‏ها و حدها محدوده‏اى تنگ مى‏شوند با ديوارهائى از زور. همگانى‏ترين زندان عقل، محدوده هائى هستند كه بيان‏هاى گوناگون قدرت عقل‏هاى انسانها را در آنها زندانى كرده‏اند. انواع سانسورها (56) كه بسيارى از آنها درونى شده‏اند و عقل خود را به رعايت آنها مجبور مى‏كند، در همه جاى جهان، جبار عقل‏هاى انسانهايند.

      اما اگر هر عقلى در بند هفت زندان محدوده‏ها است، بدين خاطر است كه زور، در جريان بكار رفتن به عنوان وسيله، هدف نيز مى‏شود. قدرت (=زور )از زمانى كه هدف مى‏شود، بر عقل، ولايت مطلقه پيدامى كند. نه تنها عقل را بر آن مى‏دارد، بكار بردن زور را بر ضد هر مخالف قدرتى تجويز كند، بلكه انتقاد از قدرت (= زور) را بر عقل ممنوع مى‏كند. در جريان تمركز و انباشت قدرت (= زور) عقل كور و كر و لال مى‏شود (57) نه تنها عقل فراموش مى‏كند كه زور خود به خود وجود ندارد و رابطه تضادى بايد برقرار شود تا نيرو در زور از خود بيگانه شود، بلكه اين واقعيت را هم از ياد مى‏برد كه بت‏هاى گوناگون را كه نمايشگر قدرت (= زور) هستند خود ساخته است و براى آن ساخته است كه خود را بدانها سانسور كند (58).

      اما پيش از اين دو گونه استقرار قدرت (= زور) درعقل، نوعى از استقرار زور در عقل وجود دارد كه از آغاز تولد انسان «آموخته» مى‏شود: جانشين كردن راه حل پيدا نشده با زور. عقل‏ها ساختى پيدا كرده‏اند كه در آن، زور اگر هم عنصر مسلط نباشد، عنصرى است كه جانشين هر راه حل نايافته مى‏شود. در راه حلهاى يافته نيز بخشى را زور تشكيل مى‏دهد. اين همان خشونتى است كه از زيادت رواج، در جامعه‏ها، طبيعى پنداشته مى‏شود. و براى آن توجيه‏هاى علمى و فلسفى نيز ساخته شده‏است.

      حضور زور در اشكال سه گانه بالا در عقل، كار برد زور را در روشهايى كه عقل مى‏سازد و انواع فرآورده‏هاى ويرانگر، ناگزير مى‏كند. اما پيش از آن ببينيم حضور زور در عقل، آن را در چه نوع زندانى با كدام ساخت محبوس مى‏كند و چه طرز كارى را بدو مى‏دهد:

 1/3 - رهبرى را از عقل مى‏ستاند و به خود (قدرت) مى‏دهد. براى حفظ اين رهبرى است كه

 2/3 - ساخت عمومى زندان نامرئى عقل ترجمان اصل تضاد است. بنابراين، اصل راهنما، ثنويت مى‏شود. اين ثنويت تك محورى است وقتى قدرت (= زور) بر عقل ولايت مطلقه پيدا مى‏كند.

 3/3 - نبايد پنداشت كه عقل در بند زور، در همه حال، بر اصل ثنويت كار مى‏كند. بسيار كارها با حضور زور شدنى نيست (عشق، دوستى، انديشيدن...) جدا كردن حساب دل از حساب عقل و هر آنچه به زور نياز ندارد را كار دل كردن، خود، ثنويت را اصل راهنما كردن است. در مطالعه‏اى ديگر آنچه را قرآن به دل انديشيدن مى‏خواند (59)، در نقد ثنويت دل و دماغ، توضيح داده‏ام. يگانگى

 دل و دماغ به موازنه عدمى را اصل راهنما كردن و عقل را آزاد گرداندن است. بدين قرار، ميزان آزادى آدمى را كوچك و بزرگ بودن اندازه زور در فعاليت‏هاى او تشكيل مى‏دهد. شدت اسارت عقل زمانى است كه قدرت (= زور) بيانگر عشق، دوستى، و ديگر فعاليت هايى مى‏شود كه حضور زور، بسته به ميزانش، آنها را ناقص يا غير ممكن مى‏سازد. اينسان بود كه معاويه ولايت مطلقه يافت اما ندانست آنى از زندگى على را بجويد و، در آن، بر محبت وجدان يابد.(60)

 4/3 - عقل در بند ثنويت، بخاطر آنكه در محدوده ثنويت زندانى است، در تاريكى است. وقتى در تاريكى است، علم پيدا نمى‏كند و چون علم پيدا نمى‏كند، تعقل نمى‏كند و چون تعقل نمى‏كند، در جهل مى‏ماند (61). هراندازه حضور قدرت (= زور) در عقل بيشتر و ولايتش مطلق‏تر، عقل در ظلمات فروتر (62). در تركيب كار اين عقل، خشونت و ابهام، دو عنصر اصلى هستند. هر اندازه تاريكى محيط بر عقل بيشتر، ميزان خشونت و ابهام فزونتر. بدين قرار، علت آنكه هيچ بيان قدرت شفافى وجود ندارد، محيط تاريك عقل و سايه بس سياه قدرت بر عقل است.

      عمومى‏ترين ابهامى كه دامنگير انسانهاست، ابهامى است كه بدان، دروغ راست و ناحق، حق جلوه مى‏كند و عقل، بدين ابهام، خود را مى‏فريبد. هر چند ابهامى كه بيان قدرت است، همواره، با تناقض و خشونت همراه است و بدين سه شاخص، هر عقلى بايد بتواند ميزان آزادى خود را تشخيص و حق را از ناحق تميز دهد. اما عقل با توجيه كردن خشونت، شفاف باوراندن ابهام و مدد گرفتن از انواع حدها و سانسورها و غافل كردن خود از تناقض احكام قدرت، اين شاخص‏ها را در فريب خود بكار مى‏گيرد. با وجود اين، اندازه ولايت قدرت (= زور) بر عقل را اندازه ابهام موجود در احكام آن، بدست مى‏دهد. در صورتى كه حكمى، در بكار بردن زور خالص، خلاصه باشد، ابهام محض مى‏شود. براى مثال، كسى را كه براى دست زدن به يك جنايت سياسى آماده مى‏كنند و يا كسى كه، از راه جنايت، مى‏خواهد به هدفى برسد، بايد با بردن عقل در تاريكى كامل، ارتباطش را با واقعيت‏ها قطع كنند يا كند. در تاريكى، مجازها را به عقل، واقعيت بباورانند يا بباوراند، مقاومتهايش را خنثى كنند يا خنثى كند و سرانجام عقل را به صدور حكم قتل يا تصويب اجراى آن وادار كنند يا كند. جنايت وقتى ممكن است كه عقل نتواند ابهام را از حكم بزدايد. توضيح اينكه، نه تنها رابطه وسيله را با اصل راهنما نمى‏بيند و باور مى‏كند كه مى‏بيند، بلكه هدف واقعى، يعنى هدفى كه جنايت بدان راه مى‏برد را با هدف خوبى كه جنايت را توجيه مى‏كند، بطور كامل مى‏پوشاند. بدين قرار، حتى اگر عقل نداند كه بدون هدف، وسيله به ذهن نيز نمى‏آيد و اين فريب را خورده باشد كه «هدف وسيله را توجيه مى‏كند» و اگر هم نداند كه هدف را نيز بدون اصل راهنما، نمى‏توان تصور كرد، هنوز نورى وجود دارد كه مى‏تواند عقل را از تاريكى برهد و او را از صدور حكم يا تصويب حكم همه تناقض و خشونت و ابهام برهد:

      عقل وقتى در تاريكى است جز صادر كردن و يا تصويب كردن حكمى مركب از تناقض و خشونت و ابهام نمى‏تواند كرد. اگر اين سه شاخص كافى نشدند، عسرت و تنگنايى و فقرى كه عقل بدان گرفتار مى‏شود، (63) شاخصى است كه هر عقلى مى‏تواند دريابد. اگر بداند عامل آن ولايت مطلقه قدرت (=زور) بر عقل است، مى‏تواند وجود دو شاخص از سه شاخص، - كه آشكار هستند - يكى خشونت و ديگر ابهام را دليل آزاد نبودن خود بداند و در آزاد كردن خويش بكوشد. در حقيقت، وقتى خشونت و ابهام با يكديگر همراه مى‏شوند، به ضرورت حكم عقل، حكم بر مرگ يا ويرانگرى مى‏شود. عقلى كه حكم مرگ و ويرانگرى را مى‏سازد و يا تصويب مى‏كند، با اجراى حكم مرگ و ويرانگرى، گرفتار فقر روزافزون مى‏شود. بديهى است كه ويرانگرى، تنها عقل را گرفتار فقرى كه جهل است نمى‏كند، بلكه محيط زيست را نيز ويران مى‏كند و، بدان، هر حكم مرگ و ويرانگرى، وقتى هم يك تن را مى‏كشد و يك محيط را ويران مى‏سازد، حكم مرگ و ويرانى عمومى مى‏شود (64). بدينسان، شاخص عمومى اينست:

      خشونت زدائى با شفافيت و خشونت با ابهام همراه مى‏شوند. خشونت زدائى كار عقل در نور آزادى است و خشونت كار عقل فرو رفته در ظلمات است.

 5/3 - بر فرض كه عقل قدرتمدار نتوانست اين شاخص را نيز تشخيص دهد، دو روش كه يكى را عقل آزاد و ديگرى را عقل تحت ولايت قدرت، در پيش مى‏گيرند، نورى هستند كه مى‏توانند عقل را از زندان تاريك آزاد كنند:

 الف - عقل آزاد تجربه را روش مى‏كند و عقل زندانى نمى‏تواند تجربه را روش كند. و

  ب - احكام عقل آزاد براى همگان تجربه‏پذير هستند و احكام عقل قدرتمدار تجربه كردنى نيستند. نه تنها براى همگان كه حتى براى عقلى كه آن را صادر مى‏كند و

  ج - احكام عقل آزاد اصلاح‏پذير هستند اما احكام عقل زندانى، اصلاح‏پذير نيستند. رايج‏ترين مثال، اظهار نظر درباره امورى است كه بدان علم نداريم. علم به چيزى، نياز به تجربه كردن دارد. يك بيمارى و درمان آن را پزشك به تجربه تشخيص مى‏دهد. اما عقل زندانى قدرت كه «عالم در همه علوم است»، بى تجربه تشخيص مى‏دهد و درمان تجويز مى‏كند. اگر پند شنو بود ،وقتى علم نداشت حكمى نيز صادر نمى‏كرد . حكمى كه صادر مى‏كند، هيچكس نمى‏تواند تجربه كند چرا كه از تجربه بدست نيامده است. اصلاح‏پذير نيز نيست، زيرا بخلاف علم كه با ادامه تجربه، اصلاح و كمال مى‏پذيرد، حكم قدرت قابل تجربه و بنابراين، اصلاح نيست. غلط بودنش را مى‏توان از راه تجربه معلوم كرد و با معلوم كردن غلط بودنش، نقض مى‏شود(65). حتى اوامر و نواهى، كه عقل قدرتمدار صادر مى‏كند، اصلاح‏پذير نيستند. در جنگ‏هايى كه مستبدها كرده‏اند و به شكست انجاميده‏اند، نه تنها اقدام به جنگ بنا بر حكمى بوده كه عقل زندانى قدرت صادر كرده است، بلكه نقشه و روش جنگى نيز حكم مستبد بوده و به روش تجربى و بنا بر اين اصلاح پذير نبوده‏است. در جنگ 8 ساله ايران و عراق، هدف‏ها و روش‏هاى جنگى، بنا بر احكام مستبدها، تعيين مى‏شدند و نقض آنها، در پى مرگ و ويرانى و با سركشيدن جام زهرآلود و قرار گرفتن در حلقه آتش و صلح مسلح، ميسر شد. در زندگى روزانه، هر كس احكامى صادر مى‏كند و يا اجرا مى‏كند و يا بر او اجرا مى‏شود كه حاصل تجربه نيستند و قابل تجربه و اصلاح نيز نيستند. از اين رو، در جامعه‏ها، در قلمروهاى سياسى و دينى و اقتصادى و اجتماعى و تربيتى و فرهنگى، بخشى از اعمال «تعبدى» هستند. هر اندازه اسطوره‏هاى شش گانه (سياسى، دينى و...) حاكم‏تر، ميزان اعمال «تعبدى» بيشتر.

      بدين قرار، اگر در خانه، پدر و مادر ارزش‏ها و ضد ارزشهايى كه به فرزند مى‏آموزند را فرزند مى‏توانست تجربه كند و، به تجربه، بر خوب و بد آنها پى مى‏برد، آموخته‏ها، اصلاح‏پذير مى‏شدند. اگر انسانها حكمى را كه بنياد دينى بر آنها واجب مى‏كرد، خود مى‏توانستند تجربه كنند، و تا تجربه نمى‏كردند، نمى‏پذيرفتند، دين‏ها در بيانهاى قدرت از خود بيگانه نمى‏شدند. اگر...

 6/3 - بر فرض كه عقل زندانى نتواند موقعيت خويش را بعنوان زندانى دريابد،تبعيض‏هاى فراوانى كه ديوارهاى اين زندان هستند، مى‏توانند زندانى بودنش را بيادش آورند. درحقيقت، قدرت ولايت مطلقه بر عقل پيدا نمى‏كند، مگر وقتى كه تبعيض‏ها را طبيعى و موجه مى‏باوراند: به جاست كه اهل تحقيق انواع تبعيض‏ها را كه عقل‏هاى انسانها در حصار آنها هستند، فهرست كنند. انواع فراوان تبعيض‏هاى نژادى، جنسى، ملى، قومى، تيره‏اى، خانوادگى، سياسى، دينى، اقتصادى، تربيتى، فرهنگى را كه تبعيض‏هاى عمومى بخوانيم، هنوز اين تبعيضها، تكيه گاه تبعيض‏هاى ديگرى هستند كه قدرت حاكم بر عقل ميان قدرت و خود برقرار مى‏كند. چنانكه به خدمت قدرت در آمدن، امرى بديهى جلوه كند و هدف كردن قدرت، مشروع و عقلانى و نپرداختن به آن، غير عقلانى باور شود. با وجود بحث از «اراده قدرت» و نقد تجدد از اين جهت كه بظاهر عقل اما در واقع قدرت را مدار مى‏كند، هنوز عقلانى يعنى هدف گرداندن قدرت و غير عقلانى، هدف نكردن قدرت (66) هستند.

      اما انكار هدف غائى (67) و هدف‏هاى عمومى (68)، يك موضعگيرى فلسفى نيست. جريان تفرد و انزوا است كه نه تنها اين هدفها كه هدف‏هاى درازمدت فردى را نيز غير ممكن مى‏سازد:

 7/3 - غير از تبعيض‏ها، قدرت كه زاده حدها و مرزها است، خود عامل پيدايش حدهاى جديد مى‏شود. اگر هر بيان قدرتى، از جمله به چند و چون حدها و مرزها كه برقرار مى‏كند، شناخته مى‏شود، بدين خاطر است كه قدرت نمى‏تواند جريان تمركز و انباشت را، بدون ايجاد حدها و مرزهاى جديد، پديد آورد. هر قدرتى بتواند حدها و مرزها را برقرار كند، مى‏تواند جريان تمركز و انباشت را تا فراگير شدن (توتاليتر)، طى كند. وقتى اين جريان در عقل فرد برقرار مى‏شود، با برقرار كردن حدها و مرزها، مى‏تواند تا انزواى فرد پيش رود. اگر جريان تا پايان پيش رود، در پايان، جامعه هايى از فردهاى تنها و منزوى، پديد مى‏آورد: قدرت (= زور) يكى را بر ضد همه مى‏گرداند. به اين تفرد در تضاد باز خواهم گشت. در اينجا، خاطرنشان مى‏كنم كه اين انزوا، با كوتاه شدن زمان و كوچك شدن فضاى عمل همراه مى‏شود. بدين خاطر، جهانى شدن قدرت فرموده يك دروغ بزرگ است. قدرت، از راه پيش متعين كردن و پيش خور كردن نيروهاى محركه و منابع جهان، زمان و مكان خود (هم اكنون همين جا) را جانشين زمان آزاد (ابديت) و همه جا (هستى و نسل‏ها) مى‏كند. يك رشته حدها و مرزهاى جديد (آشكارترينش فقر و آلودگى) پديد مى‏آورد و اگر اجازه يابد تا انحلال زندگى پيش مى‏رود.

 8/3 - با آنكه انسانها، نسل بعد از نسل، هر بار كه مى‏خواهند زمان را كوتاه كنند، به زور نقش اول را مى‏دهند، همواره از اين واقعيت غافل مى‏شوند كه زمان بكار بردن زور جانشين زمان طولانى عملى كردن راه حل مى‏شود. براى مثال، دانش آموزى كه تقلب مى‏كند، زمان لازم براى تقلب را جانشين يك سال تحصيلى مى‏كند. پدر و مادرى كه زور را وسيله تنظيم رابطه با فرزند مى‏كنند، زمان لازم براى آموزش و پرورش را با زمان كوتاه بكار بردن زور و آموزش و پرورش را با احكام زور جانشين مى‏كنند. بيان‏هاى قدرت و قدرت هائى (دولت، حزب، فرقه...) كه به رهبرى اختيار مطلق امر و نهى مى‏دهند، در واقع، زور و زمان و مكان «هم اكنون و همين جا» را جانشين علم و مشاركت عمومى در اداره امور خويش و رشد در طول زمان مى‏كنند. و اگر نظريه رشد «هم اكنون و همين جا» بى اعتناء به وضعيتى كه نسل آينده پيدا مى‏كند، نظريه غالب و قالب مى‏شود، بخاطر همگانى شدن ولايت قدرت بر عقل است (69). بدين قرار، بهمان نسبت كه قدرت ميل به مطلق مى‏كند، زمان ميل به صفر مى‏كند و مكان در «همين جا» كوچك مى‏شود. از اين رو، قدرت مطلق بوجود نمى‏آيد و هر قدرت، در پى و از رهگذر انباشت، جريان جبرى تخريب را تا انحلال مى‏رود. در حقيقت،

 9/3 - از آنجا كه قدرت (= زور) ناقض حق است، عقل زندانى را بر آن مى‏دارد كه با بكار گرفتن زبان فريب، مصلحت را در بكار بردن زور خلاصه و آن را جانشين حقيقت كند. از اين رو، هر قدرتى، بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏كند. در صورتى كه بيان، بيان قدرت باشد، بهمان نيز پاى بند نمى‏ماند. بتدريج و به تناسب نيازهاى خود، مصلحت‏ها را جانشين «حق» هايى مى‏كند كه در انديشه راهنما، حق خوانده شده‏اند. بدين قرار، جريان تمركز و انباشت قدرت، جريان جانشين حق شدن مصلحت يا جريان فساد عمومى و همه جانبه (سياسى، اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى و طبيعت) و تخريب عمومى مى‏شود.

 10/3 - قدرت جريان تمركز و انباشت را بدون از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه در زور و بكار بردن زور ويرانگر، نمى‏تواند به پيش ببرد. پس بايد، عقل دستگاهى بگردد كه بتواند از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه و بكار بردن زور را در تخريب هم توجيه كند و هم سازمان دهد. از اين رو، رابطه‏اى كه عقل قدرتمدار با واقعيت‏ها مى‏تواند برقرار كند، الف - غير مستقيم يعنى بواسطه ساختى كه ولايت مطلقه قدرت بدان داده است و ب - متناسب با نياز خود، بمثابه دستگاهى است كه، در مدار بسته‏اى، - كه دورتر با تفصيل بدان باز مى‏پردازم - از سوئى، نيازها را از خود بيگانه و متكاثر مى‏كند و از سوى ديگر، از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه و توليد و مصرف فرآورده‏هاى ويرانگر را سازمان مى‏دهد. در حقيقت،

 11/3 - اطلاع‏ها از واقعيت‏ها مى‏بايد از ديوارهاى زندان نامرئى عبور كنند تا در ساختى كه قدرت به عقل بخشيده است، بكار گرفته شوند. نيك پيدا است كه اطلاعات ناسازگار، سانسور و بدتر از آن، معنائى سازگار با توقعات قدرت و ساخت عقل را پيدا مى‏كنند. ساز و كار از محل و موضع خود بيرون بردن كلام (70) همين است. در واقع، اهل قدرت، هر واقعيت را آنطور كه مى‏خواهند مى‏بينند و هر سخن را آنسان كه مى‏خواهند مى‏شنوند. و اگر اعتراضى كنى، و در تنگنا قرار بگيرند، پاسخ مى‏دهند: «من اينطور فهميدم» يا «خودم شنيدم كه شما اينطور گفتيد» و يا «خودم ديدم كه شما اينكار را كرديد». رايج‏ترين روش زورپرستان در بيرون بردن سخن از محل و موقع خويش است. آيا مى‏دانند دروغ مى‏گويند؟

 12/3 - زندانى شدن عقل، گرفتار شدن او در مدار بسته است. در اين مدار كه محور مسلط قدرت (= زور) است، محور زير سلطه نخست استعدادهاى آدمى هستند. اما در مدار بسته، ميان سلطه گر و زير سلطه يك رابطه بيشتر بر قرار نمى‏شود و آن، رابطه زور است. بدين سان، هر بار كه آدمى بخواهد با ديگرى رابطه قوا برقرار كند، يعنى بر ديگرى مسلط شود و يا سلطه ديگرى را بر خود بپذيرد، نخست ميان استعدادهاى ششگانه خود با قدرت اين رابطه را بوجود مى‏آورد. در مدار بسته‏اى كه قدرت محور مسلط آنست، استعدادهاى رهبرى و... و اقتصاد، دستگاهى مى‏شوند كه نيروهاى محركه را به زور بدل مى‏كنند: عقل قدرت مدار هر تخريب را با تخريب خود شروع مى‏كند.

    در حقيقت، رهبرى خود جوش يا آزاد، خلق آزاد، هنر آزاد، دانش جوئى آزاد، انس آزاد، تنظيم آزاد فعاليت‏هاى آزاد نياز به الف - فضاى باز لااكراه و ب - آزادى فطرى دارد كه وقتى موازنه عدمى اصل راهنما مى‏شود، آدمى در فعاليت‏هاى استعدادهايش، آن را حس مى‏كند. بر اصل ثنويت، كه در آن قدرت فعال مايشاء و آدمى آلت است، عقل بر مدار قدرت عمل مى‏كند. يعنى از آزاديهاى خود غافل مى‏شود، در نتيجه، استعدادهاى آدمى جهت فعاليت‏هاى خود را از رشد به ضد رشد تغيير مى‏دهند. روشن‏ترين علامتهاى چنين تغيير جهتى، حضور زور است در پندار و گفتار و كردار آدمى. تا آنجا كه خود سانسورى روش عمومى عقل مى‏شود: كسب اطلاع‏ها از واقعيت‏ها و بكار بردن آنها، به روش تجربه، جاى خود را به سانسور اطلاع‏ها از واقعيتها مى‏دهد: آن اطلاع‏ها اجازه ورود به قلمرو ذهن آدمى را پيدا مى‏كنند كه تبديل‏پذير به «ضد اطلاع» هائى باشند كه نيازهاى فعاليتهاى سازگار با قدرت حاكم بر عقل را بر مى‏آورند. نياز اول، تبديل نيروهاى محركه به زور است.

      اما حضور زور در پندار و گفتار و كردار گوياى يك تلاشى درونى است. توضيح اينكه، در حالت آزاد، كار استعداد رهبرى آدمى، سازماندهى فعاليت‏هاى استعدادهاى انسان و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد است: فعاليت هماهنگ استعدادها در جريان رشد، ترجمان آزادى عقل است. اما وقتى قدرت محور فعاليت عقل و حاكم بر استعداد رهبرى مى‏شود. اين قوه ديگر نمى‏تواند سازماندهى فعاليتهاى استعدادها را در ايجاد و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد، انجام دهد. در عوض، خود استقلال از دست مى‏دهد و استعدادهاى ديگر را از فعاليت آزاد يا خود جوش باز مى‏دارد. استعدادها، در مدار بسته‏اى كه بر محور قدرت پديد مى‏آيد، به خدمت توقعات قدرت در مى‏آيند. يعنى فعاليتهاشان تخريبى مى‏شوند: مدار بسته دستگاه سانسور است. اطلاعات سازگار با نيازهاى قدرت، پس از دستكارى در آنها، اجازه ورود مى‏يابند. در نتيجه، استعداد ابداع و خلق عقيم مى‏شود. به اين علت كه ابداع و خلق در آزادى ميسر است و لحظه خلق، لحظه اينهمانى عقل خلاق با هستى است. مدار بسته، با غفلت از آزادى پديد مى‏آيد. استعداد علم و فن بخاطر نبود جريان آزاد انديشه‏ها و اطلاع‏ها، فعاليت خود جوش خويش را از دست مى‏دهد و هر آنچه را كه بكار توجيه قدرت مى‏آيد، علم مى‏پندارد و مى‏پذيرد. استعداد انديشه راهنما، به ثنويت اصالت قطعى مى‏بخشد و اخذ آن را امرى و مصدر آن را مقامى مطاع مى‏انگارد.  استعداد انس او، انس با قدرت و نمايندگان آن را با تضاد با انسان، حتى با خود و حقوق ذاتى خويش، همراه مى‏كند. آدمهاى داراى عقل‏هاى قدرتمدار، تخريبهايى را كه، از راه خور و خواب و آميزش و گفت و شنود و...، انجام مى‏دهند، ابراز قدرت گمان مى‏برند. استعداد هنرى كه كارش جستن فضاهاى انديشه و عمل در بيرون فضاى بسته ممكن‏ها است، ويرانگرترين روشها را پيشنهاد مى‏كند. و استعداد اقتصادى كه، همراه با رهبرى عقل آزاد، كارش تنظيم فعاليت هماهنگ استعدادها در بكار بردن نيروهاى محركه در رشد است، اينك كارش يافتن روشهاى اسراف و تبذير مى‏شود. و

 13/3 - به ترتيبى كه در بحث از عدالت ديديم، پروريدن تنها يك استعداد از استعدادهاى آدمى، ستم به آن استعداد نيز هست. زيرا استعدادهاى ديگر بى كار نمى‏مانند. فعاليت تخريبى پيدا مى‏كنند. بنا بر اين، جريان تفرد و انزوا به جدا كردن فرد از ديگران پايان نمى‏پذيرد، در درون، به جدا كردن استعدادى مى‏انجامد كه، به حكم قدرت، بايد آموزش و پرورش ببيند تا از آدمى متخصص مطيع اين يا آن سالارى ساخته شود.  بدين سان، مجموعه هماهنگ استعدادها، جاى خود را به مجموعه ديگرى مى‏سپارد در خدمت قدرت كه «قدرت شناسان» (71) تركيبى از زور و علم و ثروت گمان مى‏برند. اما در درون آدمى، مجموعه ديگرى، بر محور قدرت (= زور)، پديد مى‏آيد. الا اينكه، اين مجموعه (استعدادهاى ششگانه)، جدا جدا، آلت فعل قدرت مى‏شوند.

      اما از آنجا كه قدرت (= زور) با فطرت ناسازگار است، عقل مى‏تواند فطرت خود را بياد آورد، به سخن ديگر، آزادى خويش را بياد آورد و حتى آن را باز يابد. اما آيا عقل آزاد، وقتى در حال و روز عقل زندانى و كارهايى كه بعنوان آلت (72) انجام مى‏داد، مى‏انديشيد، به او حال تهوع (73) دست مى‏دهد يا شادى بازيافتن خويش؟

      بدين قرار، رها كردن عقل از ولايت قدرت (= زور) يا جانشين ثنويت كردن موازنه عدمى، يا بازگشتن از شرك به توحيد، يا بازيافتن خويشتن، و يا آزاد شدن، به رها كردن عقل از پى آمدى‏هاى ولايت قدرت است. و هنوز،

 


 

4- عقل آزاد نور مى‏گيرد و نور مى‏دهد:

 

 4 - در آغاز، عقل آزاد را عقل بينا همانا عقلى توصيف كرديم كه بر موضوع شناخت خويش، محيط مى‏شود. اينك از خود بپرسيم: اگر پديده‏اى بخواهد، به تمامه ديده شود و بخشى از آن در سايه بخشى ديگر قرار نگيرد، آيا الف - عقل نبايد بر تمامى آن پديده نور بتاباند و باطن و ظاهر آن را قابل مشاهده كند؟ و ب - آيا عدسى چشم عقل نبايد داراى آن كمال و شفافيت باشد كه تمام پديده را در عقل، منعكس كند؟ و ج -  آيا عقل نبايد آن بى طرفى كامل را داشته باشد كه به او امكان مى‏دهد پديده را همان سان كه هست ببيند؟ براى مثال، اگر پديده فيل در اطاق تاريك باشد، به قول مولوى، (74)، هر كس به هر جاى آن دست بزند، پديده را آن گمان مى‏برد كه لمس كرده‏است. اما لمس كنندگان در روشنايى، شكل فيل را همان كه هست مى‏بينند. اگر يكى از لمس كنندگان كور باشد، آيا عقل او از ديدن فيل ناتوان است؟ مى‏دانيم كه نه. عقل او از راه توصيف و تحليل، فيل را مى‏بيند. از اينجا، سخن كسانى را نادرست مى‏يابيم كه مدعى مى‏شوند عقل تنها بخشى از واقعيت را مى‏بيند چرا كه بخش ديگر در سايه مى‏ماند. از اين رو، هر كس حق را نزد خود مى‏داند. پسامدرن ها، حق را ذهنى و نسبى مى‏خوانند و حكم نسبيت عمومى را بر آن جارى مى‏كنند (75). اما حق اينست كه بر ثنويت تك محورى، وارونه حق را مى‏توان ديد. چنانكه، در واقع، حق نيست كه نسبى است ناحق است كه نسبى است. چرا كه بنا بر فرض، آنها كه مى‏گويند حق نز د ما است، به قول مولوى، نه فيل كه تصور خود را ديده‏اند. بدين قرار

 1/4 - عقل آزاد مستنير و منير است. از آنجا كه مدارش باز است ،بر روى هر نورى از هر جا باز است و  داراى چشمى همه سو بين و شفاف است. بنابر موازنه عدمى، بى طرف است. به سخن ديگر

 2/4 -  عقل آزاد چون دربند ثنويت نيست، پس درون آن نيز شفاف است. چنانكه واقعيت ديگر تنها انعكاس ولو كامل شكل پديده نيست، بلكه عقل محتواى آن  را بمثابه مجموعه نيز روشن مى‏كند و اندر مى‏يابد. به فهم تنهاى واقعيت در تمامت آن نيز قانع نمى‏شود. در پى يافتن انواع رابطه‏هاى مجموعه، در مجموع و اجزاى خود، با واقعيتهاى ديگر نيز مى‏شود. شناخت حيات يك پديده و جا و ساخت و رهبرى و نيروهاى حياتى، جهت يابى و مسير و هدف آن، كارهائى هستند كه عقل، در مقام خلق،پيشاپيش، انجامشان مى‏دهد.

 3/4 - عقل آزاد ميداند هر واقعيتى نورى دارد كه آن را شفاف مى‏كند. اين نور، بيانگر آنست كه علت وجودى هر واقعيت در خود آنست. عقل در بند ثنويت، علت  وجود واقعيت رادر بيرون آن مى‏جويد. عقل آزاد علت را در خود واقعيت مى‏يابد. زيرا مى‏داند تفاوت زبان تجربه و آزادى با زبان فريب و زور اينست كه در اولى، دليل صحت يك حكم و نيز علت وجودى واقعيت در خود آنست. حال آنكه بنا بر زبان فريب، دليل صحت هر حكم و علت وجودى هر «واقعيت» در بيرون آنست. براى مثال، اگر بگوئيم هر انسانى داراى قوه رهبرى است، دليل صحت حكم را در انسانها بايد سراغ كنيم. اما اگر حكم كنيم كه تنها فقيه يا قانونگزار يا نخبه داراى حق رهبرى هستند، صحت اين حكم را در خود واقعيت نمى‏توانيم بجوئيم. ناگزير بايد دليل آن را در قول «دين»، يا«مرام»، فقيه، فيلسوف، ايدئولوگ سراغ كنيم. اما «نورى» (قول مقام دينى، مرامى يا...) كه از بيرون به واقعيت تابانده مى‏شود، براى فريب است. براى اينست كه بيننده جز شكل را نبيند و محتوى در سايه بماند و او از آن غافل شود. تمامى دليل و عللى كه در بيرون واقعيت قرار مى‏گيرند، بخش اساسى واقعيت را مى‏پوشانند تا بيننده آن را نبيند و آنچه را كه مى‏بيند، تمام واقعيت بپندارد. و باز، نور خورشيد در خود اوست. و " خورشيد مى‏درخشد" نياز به دليل از خارج ندارد. حال آنكه نور ماه از خورشيد است. نه تنها نورى كه از خورشيد به ماه مى‏تابد، از ماه نيست، بلكه نور خورشيد نيمه تاريك آن را از ديده مى‏پوشاند. با وجود اين، هنوز كه هنوز است، بسيارند انسانهايى كه ماه را نورانى مى‏دانند.

      فراوان شنيده‏ام و شنيده‏ايد كه در قرآن استدلال نيست. گويندگان دو دسته‏اند .آنها كه اين دروغ را دست آويز مى‏كنند تا مردمان  را بفريبند تا دروغ آنها را باور كنند كه احكام دين را بايد بى چون و چرا پذيرفت و اجرا كرد. دسته‏اى ديگر يا در مقام انكار، اين را بكار مى‏برند و يابراى دادن اين فريب كه دليل احكام را هر كس، فراخور معرفت خويش، مى‏سازد و بدان حكم را توجيه مى‏كند. اين دو گروه عقل خويش را برده قدرت كرده‏اند. لذا جز بيان قدرت را نمى‏توانند بخوانند. بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏كنند و آنگاه قرآن را مى‏خوانند! اما بيان قرآن بيان آزادى است. بنابراين، اگر در قرآن، دليل هر حكم و هر پديده، در بيرون آن قرار مى‏داشت، ديگر «مبين» و خالى از «عوج» (76) نبود . لذا، در قرآن، حتى يك حكم و يك واقعيت را نمى‏توان يافت كه دليل آن، بسان نورى در خود آن نباشد. از اينجا،

 4/4 -  محك آزادى عقل نه تنها اينست كه دليل هر حكم و علت وجودى هر پديده و واقعيت را در خود حكم و پديده و واقعيت بيابد، بلكه وقتى كار عقل بيان آزادى مى‏شود كه دليل هر تصديق و هر حكم او، در تصديق و حكم باشد. اگر عقل‏ها اين محك را بكار مى‏بردند، آزاد مى‏ماندند و بيان قدرت را نيك تشخيص مى‏دادند و هر باركه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شد، دست فريبكار را مى‏خواندند. دليل سلامتى در سلامتى، دليل بيمارى در بيمارى، دليل روشنائى، در روشنائى و دليل تاريكى در تاريكى (خالى از نور است)، دليل هوس در هوس و دليل عشق در عشق... است. عاشق در اظهار عشق نياز به بيان ندارد و لاف زن، از لاف سخن در مى‏سازد و بدان، هوس خويش را، عشق جلوه مى‏دهد. حق با شاعر است:

 كاش معشوق‏از عاشق طلب جان مى‏كرد

 تا كه هر بى سر و پائى نشود يار كسى‏

     دروغ پوشاندن حقيقت است. بنابراين، عمومى‏ترين قصد از تراشيدن دليل در بيرون واقعيت، پوشاندن واقعيت است. اگر اطاق را تاريك كنى و بگوئى شب است، مى‏خواهى خورشيد را بپوشانى. بنابراين، هر عقلى كه از بيرون دليل مى‏تراشد، مى‏خواهد واقعيتى را بپوشاند، كه خود دليل وجود خويش است. سانسورهایی  كه بدين قصد انجام مى‏شوند، عمومى ترينشان، عبارتند از:

 5/4 - با استفاده از تبعيض، عقل، تصديق واقعيتى را در برخورداران از تبعيض، حجاب ديده مى‏كند تا وجود آن را در همگان نبيند. نظريه‏هاى تبعيض نژادى از جمله با اينسان پوشان واقعيت ساخته مى‏شوند. براى مثال، نظريه تبعيض نژادى مدعى مى‏شود كه مغز نژاد سفيد اروپائى ماده خاكسترى دارد و، فرق نژادهاى ديگر با اين نژاد، در اينست كه مغزهاى آن نژادها اين ماده را ندارند!

 6/4 - شخصى يا مقامى را اسطوره كردن و، به استناد قول او، معناى جعلى را جانشين معنى واقعى كردن، عمومى‏ترين روش سانسور بيان آزادى و بيگانه كردنش در بيان قدرت است. آزادى را لااباليگرى و غير آن خواندن، رايج‏ترين شيوه‏ها نيست؟ عقل كه بر مدار قدرت تعقل مى‏كند، هر بار كه  نياز قدرت ايجاب كند، ولو از راه جعل، آن معنى را كه شخص يا مقام «اسطوره» گشته به قول داده‏است، جانشين معنى واقعى قول مى‏كند. در خانه، قول «رئيس» خانواده، در هر واحد، قول رئيس آن واحد و در جامعه، قول «رهبر» جانشين معناى واقعى قولى مى‏شود كه حق و بيان آزادى است. بسا معنى واقعى نيز بر عقل معلوم است اما "بنا بر مصلحت"، قول اسطوره را دليلى مى‏گرداند و بدان، دليل موجود در واقعيت را خنثى مى‏كند.

 7/4 - عقلى كه قدرت را مدار مى‏كند، براى ايجاد ابهام، از تشابه و قياس استفاده مى‏كند. مى‏دانيم كه اسطوره رشد، از راه شبيه باوراندن رشد جامعه با رشد انسان، ساخته شد. در اين فريب، دليل صحت هر حكم، هر روش و بسا هر واقعيت در حكم و روش و واقعيت ديگرى است. غافل از اينكه جامعه همانند يك انسان نيست. از جمله، اعضاى انسان در رابطه قوا با يكديگر نيستند و گروههاى جامعه در اين رابطه هستند و... آن زمان هم جامعه از روابط قوا آزاد مى‏شود و مى‏تواند رشد كند، هنوز قياس روش درخور نيست. و...

 8/4 - جلب توجه عقل به واقعيتى ديگر و بدان  او را از واقعيت موضوع شناسائى منصرف كردن، رايج‏ترين روش فريب، بخصوص در سياست است: جنگ 8 ساله ايران و عراق و جنگ در چچن، جامعه‏ها را از ديدن بسيارى واقعيت‏ها باز داشته‏اند. در سطح فرد نيز، واقعيتى را با واقعيت ديگر پوشاندن، رايج‏ترين روش است. و...

 9/4 - بدين قرار، شفافيت وقتى كامل مى‏شود كه اين سانسورها و انواع ديگر آن از ميان برخيزند. اما آن" حجاب اكبر" كه عقل خود بر چشم هستى بين خويش مى‏نهد، تبعيض است كه بسود دانسته خود (علم يا هنر) برقرار مى‏كند. زندگى در ابهام را بر مى‏گزيند تا مبادا، به يمن روشنائى، خدائى كه برعقل خويش جبار كرده‏است، هموزن وهم بگردد. بدين قرار در ميان تبعيض‏ها ، خطرناكترينشان كه عقل را در تاريكيها فرو مى‏برد، تبعيض بسود يك باور، به سود علم، بسود فن است "علم حجاب اكبر است" (77)

 10/4 - اما "حجاب اكبر" عقل را از ديدن باز نمى‏دارد، اگر عقل خود را در تاريك خانه قرار ندهد. تاريك خانه‏اى كه عقل براى خود مى‏سازد، از آن نوع نيست كه مولوى وصف مى‏كند. تاريك خانه نوع خاصى است: يك يا دو سوراخ به روشنائى دارد. بنابراينكه اصل راهنما يك يا دو محورى باشد، عقل  در بند قدرت يك يا هردو را به ترتيبى مى‏گشايد كه واقعيت را آنسان كه قدرت مى‏خواهد ببيند. در همان حال كه بخشى از عقل در تاريكى مى‏ماند، از بخشهائى از واقعيت نيز نور به عقل نمى‏رسد. بدين قرار، ثنويت، بخصوص وقتى تك محورى است، حجاب اكبر عقل مى‏شود. اما اين حجاب به ترتيبى بكار مى‏رود كه عقل واقعيت را چنان ببيند كه قدرت مى‏طلبد و نياز قدرت را به معقول گرداندن قهر و ويرانگرى برآورد. زور باورى، انواع تعصب ها، كينه‏ها، حسدها و... و خصومت‏ها پرده‏ها مى‏شوند بر واقعيت و حق و جنايت ها و جنگ ها حاصل اين نوع ابهام سازى و بكار بردن تاريكى و روشنائى به قصد ديدن واقعيت از ديد قدرت هستند. براى مثال، براى آنكه آتش جنگ را برافروزد، هيتلر واقعيت را آنسان كه بود نديد بلكه چنان ديد كه جنگ را وسيله دستيابى او به هدف خويش (ايجاد آلمان بزرگ) موجه مى‏گرداند. صدام باهمان بازى تاريك و روشن، جنگ را آغاز كرد و خمينى نيز با همان بازى جنگ را بمدت 8 سال ادامه داد.

      به موقع است بازى عقل را بانور و تاريكى بشناسيم كه به قصد ساختن نوعى از ابهام انجام مى‏دهد. آن نوع از ابهام كه، در آن، زور اصالت مى‏يابد و روش اصلى زور پرست مى‏شود: ديديم كه بدون تضاد، نيرو را نمى‏توان به زور بدل كرد و بكار برد. اگر عقل برده قدرت بخواهد زور را دائمى كند، ناگزير بايد بنا را بر تضاد بگذارد. بناگذاشتن بر تضاد ميسر نمى‏شود مگر  هر حركت را دشمنى ديدن و يا آن را به دشمنى نسبت دادن. از آنجا كه قانون عمومى كه زور مداران از آن پيروى مى‏كنند، قانون "تضاد دائمى و وحدت موقتى است"، پس قدرتمدار عمل متحد خود را نيز، ضديت پوشيده در وحدت مى‏بيند. اما عقل چگونه موفق مى‏شود، واقعيت را وارونه كند؟ از آنجا كه هر كس، بارها، نزد خود، حكم بر دشمنى ديگرى با خود كرده‏است، پس همه مى‏توانيم بفهميم چرا بگاه دشمن خواندن ديگرى، نياز به ثنويت تك محورى پيدا مى‏كنيم. خود را محورى مى‏كنيم كه تمام حق با اوست و ديگرى را - كه حكم بر دشمنى او با خود داده‏ايم - را محورى مى‏گردانيم كه ناحق تمام است. براى اينكه خود را حق ببينيم و «دشمن» را ناحق، و «دشمن»، با حكم ما كه «حق» هستيم، انطباق بجويد، اين كارها را انجام مى‏دهيم:

 * مى‏پذيريم كه، در اين دنيا، حاكميت با زور است چون اصل بر تضاد منافع است! با اين حكم و احكامى  نظير هدف وسيله را توجيه مى‏كند و «حق در سايه شمشير است» و...، به تعبير قرآن، رابطه عقل با دل (= غفلت عقل از آزادى و ديگر حق ها) را قطع مى‏كنيم. در نتيجه، ديگر عقل نمى‏تواند بر واقعيت نور بتابد و از واقعيت نور بگيرد.

 * از آنجا كه محور ذيحق ما خود هستيم، محور دشمن را، ضد حق و محكوم به حذف مى‏كنيم. اما براى اينكه ديگرى، حتى دوست، را دشمن ببينيم، بايد

 * تركيبى از نور و تاريكى بسازيم كه عقل  واقعيت، يعنى ما و مجاز يعنى قدرت را يكى ببيند و آن يكى را ما، يعنى صاحب حق، ببیند. ثنويت تك محورى اين فريب را ميسر مى‏كند. بسا مى‏شود كه دل فرياد مى‏زند و اعتراض مى‏كند، در اين وقت عقل با همان تركيب نور و تاريكى، قدرت را وسيله مى‏نماياند و بسا مى‏باوراند. چنانكه آدمى گمان مى‏برد اين اوست كه تصميم گرفته‏است. حال آنكه او امر قدرت را، برده وار، اجرا كرده‏است.

 * و باز، با تركيب نور و تاريكى، بايد ابهامى را بسازيم، كه بدان، عقل هويت ديگرى را با هويت خصم يكى ببيند. از خود بپرسيم تركيب نور، و تاريكى را چگونه مى‏سازيم؟ تاريكى نبود نور است پس خود وجود ندارد. ما با پوشاندن نور، آن رابوجود مى‏آوريم. پس كافيست كه، بر قدرت، پرده تاريكى بيفكنيم و همواره چنين مى‏كنيم. پس از آن، بر آزادى ذاتى خويش پرده غفلت مى‏كشيم. و سر انجام، توانايى خرد را در تاريكى قرار مى‏دهيم و نور شديد را كه چشم را خيره و از ديدن باز مى‏دارد، بر تنها وسيله مؤثر، يعنى «هم اكنون، هم اينجا» مى‏تابانيم. اين نور را در جهت دشمنى و تضاد، مى تابانيم تا نيرو را وقتى در جهت تخريبى بكار مى‏رود، آنقدر بزرگ كند كه عقل جز آن نبيند و آن را تنها چاره باور كند. بدين سان ثنويت تك محورى، چندين و چند كار را باهم مى‏كند و بدين كارها عقل، واقعيت را آنسان مى‏بيند كه قدرت مى‏خواهد. در حقيقت، بر اين اصل، عقل نه تنها قدرت را اصيل مى‏بيند، بلكه، آزادى را نيز قدرت مى‏بيند. جز اين نيز نمى‏تواند ببيند. زيرا ثنويت تك محورى، همان قدرت مدارى است. پس از بكار بردن زور، ثنويت تك محورى همچنان بكار قانع كردن عقل خود، بر لزوم دائمى گرداندن  قدرت و زندگى در سايه آن مى‏آيد. از اين زمان،

 * آنها كه بردگى قدرت را نمى‏پذيرند، كسانى مى‏شوند كه عقل خويش را، از بردگى، دست كم بردگى تمام وقت قدرت آزاد مى‏كنند. اما آنها كه اين بردگى را مى‏پذيرند، عقل را در تاريك خانه‏اى قرار مى‏دهند كه تنها از ديد قدرت مى‏تواند در واقعيت ها بنگرد و آنها را همانسان ببيند كه قدرت مى‏خواهد. و

 11/4 - بدين سان، سانسورها ضرورت پيدا مى‏كنند. سانسورها نه تنها عقل را در تاريك خانه زندانى مى‏كنند، بلكه شفافيت ديگرى را نيز غير ممكن مى‏سازند كه جريان آزاد انديشه‏ها بوجود مى‏آورد. در حقيقت، عقل‏هاى آزاد انديشه‏ها را با يكديگر مبادله مى‏كنند و انديشه‏ها از راه ارتباط و جريان، ابهامهاى خود را مى‏زدايند. به يمن جريان انديشه‏ها و ابهام زدائيها، عقل جمعى آزاد حاصل رشد و راهبر رشد مى‏شود. در اين جريان، عقل‏ها، با انتقاد يكديگر، دست آوردهاشان به علم نزديك‏تر و بنابراين شفاف‏تر مى‏شوند و، به نوبه خود، عقل‏هاى در رابطه را روشن مى‏كنند. سانسورها كار را وارونه مى‏كنند و جامعه‏ها را در سراشيب انحطاط مى‏اندازند.

     بدين قرار، هر عقلى كه آزاد مى‏شود، با كوششى كه در شكستن ديواره هاى تاريك خانه‏ها مى‏كند، جامعه را از تاريكى به روشنائى مى‏آورد. از اينجاست كه ابهام زدائى از عقل خويشتن، نه تنها از بيراهه به راه رشد آمدن است، بلكه، كوششى بزرگ در آزاد كردن عقل‏ها و بازيافتن عقل جمعى آزاد نيز هست.

 12/4 - آيا مى‏توانيم ميزان غلظت ابهام حاكم بر عقول فردى و جمعى را در جامعه اندازه بگيريم؟ به سخن ديگر چه وقت آدمى از چهار سو (78) در بند ابهام مى‏شود؟ وقتى عقل مجاز را جانشين واقعيت مى‏كند و اين كار را از راه نشاندن مصلحت به جاى حق انجام مى‏دهد، مدار بسته عقل، حصار ابهامى مى‏شود كه عقل در آن زندانى است. چرا كه مدار بسته، مدار بد و بدتر يا گذار دائمى از بد به بدتر مى‏شود. در حقيقت جز در مدار بسته بد و بدتر، مصلحت محل پيدا نمى‏كند. در اين مدار، قدرتمدار فرمان قدرت زيادت طلب را مى‏برد و حق را كه مانع زيادت طلبى قدرت است با مصلحت جانشين مى‏كند. و سلطه‏پذير، از بيم بدتر، مصلحت را در تسليم بد شدن مى‏انگارد. به ترتيبى كه ديديم، استعدادهاى انسان تحت امر قدرت نيروهاى محركه را به زور ويران گر بر مى‏گردانند. بنا بر اين، اندازه تخريب نيروهاى محركه در هر جامعه، در هر فرد، غلظت ابهام حاكم بر عقلهاى جمعى و فردى را بدست مى‏دهد. تركيب كار در هر جامعه و تركيب كار هر فرد، انواع ابهام‏ها و ميزان غلظت آنها را نشان مى‏دهد. در حقيقت، كسى كه از توانائى‏هاى خويش غافل است و عقل قدرتمدارش آنهارا در پرده ابهام، از ديد مخفى كرده‏است، كارش تركيبى را ندارد كه كار انسان داراى عقل آزاد و آگاه از استعدادها و توانائى‏هاى خود دارد. اندازه غفلت انسان از آزادى و حقوق خويش و چند و چون مصلحت‏هايى كه مى‏سنجد نيز غلظت ابهام و ظلمتى را معلوم مى‏كند كه عقل قدرتمدار در آن زندانى مى‏شود:

 


 

 5 - قدرت فرآورده مجازهائى است كه عقل قدرت مدار مى‏سازد:

 

     رابطه مصلحت با حقيقت را، بنا بر دو بيان آزادى و قدرت در كتاب سوم (رهبرى) مطالعه كرده‏ام. در اينجا، مى‏خواهم پاسخ اين پرسش‏ها را بجويم: آيا تنها عقل قدرت مدار، مصلحت و حقيقت را دو گانه مى‏كند؟ چرا دو گانه مى‏كند؟ نياز اين عقل به مجاز و جانشين واقعيت كردن آن از چه رواست؟

     نياز عقل به جانشين حق و واقعيت كردن مصلحت - كه وقتى بيگانه از حق و بيرون از آنست، بضرورت مجاز است - از اين رواست كه حق ناقض قدرت است و شناختن و پذيرفتن حق و عمل كردن به آن، ايجاد قدرت را به ترتيبى كه ديدم، غير ممكن مى كند. اينك بنگريم كه پديد آوردن قدرت چند نوع مجازها را مى‏سازد و جانشين حق مى‏كند:

 1/5 - مجازى كه هدف است: حق خود دليل خويش است. چرا كه، در هستى، قائم به خويش است. اما مجاز از خود هستى ندارد. نه تنها خود دليل خويش نيست، بلكه اگر در پى دليل شوى، مجاز، بسان حباب مى‏تركد و محو مى‏شود. مجاز را قدرت مى‏سازد. چرا مى‏سازد؟ زيرا بدون مجاز، قدرت در وجود نمى‏آيد. مجاز بر حق و واقعيت تقدم مطلق پيدا مى‏كند و بر آنها حاكم مى‏شود. زيرا قدرت زاده رابطه قوا است و تركيبى از «ثروت + علم + زور» رفاه گمان شده و اين گمان بر زبانها و قلم‏ها جارى گشته است(79). اما در ساختن اين تركيب، از توجه به اين واقعيت غفلت شده‏است كه قدرت جفتى دارد كه بدون آن زاده نمى‏شود و بدون آن ادامه حيات نمى‏دهد و آن مجاز است. نه تنها مجاز جفت هميشگى قدرت است، بلكه تا بر واقعيت تبعيض و رجحان نجويد، هنوز قدرت زاده نمى‏شود و نمى‏زيد. خواننده عزيز من نبايد تصور كند كه سخنى ناشنيده و دور از باور مى‏شنود. زندگى روزمره ايست كه مى‏كنيم و از چگونگى گذران آن غافليم: اهل سياست چرا به دنبال قدرت مى‏روند؟ در پاسخ مى‏گويند: زيرا هدفى را مى‏جوئيم كه "به وسيله قدرت" به آن مى‏توان دست يافت. اما آيا مى‏دانند آن هدف يا واقعيت ندارد، يا قدرت وسيله رسيدن به آن نيست و يا خود  آن هدف قدرت (= زور) است. بنا بر اين قول، اگر هدف از راه قدرت بدست آوردنى نباشد، مجاز خالص است. از آنها مى‏پرسيد اگر به زور قابل وصول باشد، ديگر مجاز نيست بلكه، پيش از تحقق، بالقوه واقعيت است و چون تحقق پذيرفت، بالفعل واقعيت مى‏شود؟ عقلهائى كه پايبند قدرت مى‏شوند پاسخ آرى به اين پرسش مى‏دهند. آنها كه اينطور مى‏پندارند و فريب مى‏خورند، از اين واقعيت غفلت مى‏كنند كه الف - قدرت وسيله نمى‏شود مگر آنكه هدف نيز قدرت باشد. زيرا نخست، در سر بايد هدفى را ساخت كه بكار بردن زور را توجيه و مشروع كند. و ب - آنگاه زور را بايد وارد رابطه با خود و يا با ديگرى كرد. سلطه‏اى كه برقرار مى‏شود، حاصل وارد كردن زور در رابطه است. و ج - اما رابطه سلطه گر - زير سلطه، با رشد سازگار نيست، با ويران گرى خوانائى دارد. بنابراين براى عقل قدرتمدار ، هدف‏هاى خوب كه با نبود قدرت و بود «لااكراه» خوانائى دارند، تحقق يافتنى نيستند .بلكه ، اين هدفها مجازها هستند. حال آنكه مجازها آنهائى هستند كه عقل را از ديدن حقيقت باز مى‏دارند و از او جواز رفتن در پى قدرت را مى‏گيرند. از اين رو، هر نظامى كه بر مدار قدرت بوجود مى‏آيد،به هدف هائى كه در آغاز تبليغ مى‏كرد، نمى‏رسد. بجايش مسائلى را پديد مى‏آورد كه، در آن نظام، راه حل پيدا نمى‏كنند. (80) آلن توفلر، در  كتاب «موج سوم»، تصديق مى‏كند مسائلى كه نظام صنعتى - به قول او موج دوم - پديد آورده‏است، در اين نظام، راه حل پيدا نمى‏كند. دنياى صنعتى را در حال گذار به دوران فراصنعتى (موج سوم) توصيف مى‏كند. در اين گذار، محور فعال همچنان فن جديد است. او از اين واقعيت باز غفلت مى‏كند كه بر يك محور فعال، تحول جبرى مى‏شود. انسان - همانطور كه از آغاز تا پايان كتاب او - فعل‏پذير مى‏ماند. به سخن ديگر، نظام همچنان نظام قدرت مدارى مى‏ماند كه مسائل نظام پيشين را حل نكرده، مسائل جديد را بر آن خواهد افزود. واقعيت ديگرى كه در اين كتاب مفقود است، هدفهائى هستند كه در آغاز «موج دوم»، براى حركت جديد، معين مى‏شدند. حال كه آن موج به پايان مى‏رسد، جاى آن هدفها را مسائلى گرفته‏اند كه راه حل پيدا نمى‏يابند. حال آنكه وعده هائى كه متفكران آغاز موج دوم مى‏دادند، از چشم اندازى كه توفلر براى «موج سوم» مى‏سازد، بسيار دلرباتر بودند. دورتر (در 3/5) توضيح مى‏دهم چرا بيان قدرت، بر «وعده سرخرمن»، ساخته مى‏شود و چرا، عمل به اين بيان، مسئله‏هايى پديد مى‏آورد و چرا، آينده آرمانى را كه وعده مى‏داد، نمى‏سازد و، با مسئله بر مسئله افزودن‏ها و پيشخور كردن‏ها، آينده را وعده گاهى  با مجموعه بغرنجى از مسئله‏ها مى‏گرداند.

       باوجود اين، پرسشى محل پيدا مى‏كند: اگر جوينده قدرت سلطه گرى را هدف كند، ديگر مجاز جفت همزاد قدرت نمى‏شود؟ آيا حالتى وجود دارد كه در آن، واقعيت بالقوه جفت همزاد قدرت مى‏شود؟

 2/5 - مجازى كه تركيب خير و شر است: از باستان تا امروز، طبيعت انسان، بنا بر يك نظر، فطرت و فطرت توحيد تعريف شده‏است. و بنا بر نظر دومى، شر خشونت طلب(82)، تعريف شده‏است. بنا بر نظر سومى، جمع روحى كه آدمى را به علو مى‏خواند و به فراز مى‏برد و ماده‏اى كه به پستى مى‏كشاند (83) تعريف شده‏است. بنا بر نظر چهارمى، توحيد نقيضين است (84). و بنا بر نظر پنجمى، تركيبى از خوبى‏ها و زشتى‏ها گمان رفته است (85). بنا بر نظر ششمى، تركيبى از عدم خشونت و خشونت(86)، باور شده‏است. در اين تعريفها كه تأمل مى‏كنيم، مى‏بينيم تنها تعريف اولى با آزادى سازگار است. تعريف هاى ديگر، همه، با قدرت مدارى سازگار هستند.

     اما اگر اين برداشت‏ها واقعيت داشتند، انسان، نبايد هر بار كه مى‏خواست زور بكار ببرد، آن را نزد خود توجيه و به استناد حقى مشروع گرداند. چنانكه وقتى كارى را مى‏كند كه، انجامش نياز به زور ندارد، توجيه نيز ضرورت نمى‏يابد. براى مثال، كسى كه علم مى‏آموزد، نياز ندارد آن را توجيه كند، اما وقتى همين علم را وسيله سلطه بر ديگران مى‏كند، ناگزير مى‏شود  آن را توجيه و به استناد حقى، مشروع بباوراند. در اين «مشروع» گرداندن است كه نياز به مجاز پيدا مى‏شود. جوانى كه براى تحصيل پزشكى نياز به پول داشت (87) و براى داشتن پول، عقل او قتل پيرزن پولدار را، موجه مى‏گرداند، حق بالقوه را ، يعنى هزاران بيمارى را كه استعدادى چون او مى‏توانست از مرگ نجات دهد، در توجيه جنايت، بكار مى‏گرفت. زن يا مردى كه عهد زناشوئى بسته است و، در همان حال، با همسر يا همسران زوج‏هاى ديگرى نرد عشق مى‏بازد، اگر هم به اين صرافت بيفتد كه دو، سه و چهار... خانواده را متلاشى مى‏كند، اما، با ساختن مجاز، از اين واقعيت غفلت مى‏كند كه اين خانواده‏ها را از هم مى‏پاشد بدون آنكه به هدف برسد. شوهر و یا زن و  معشوق (يا عاشق) يا معشوق‏ها (يا عاشق ها) را از دست مى‏دهد و در حرمان، گرفتار خود تخريبى مى‏شود. سوره يوسف (88)، در سرگذشت همسر خديو مصر، واقعيتى را باز مى‏گويد و گوشزد مى‏كند كه همه روز تكرار مى‏شود. آثار جاودانى ادبى و هنرى كه اين واقعيت را پرورانده‏اند و فرياد و هشدارى هميشگى كرده‏اند، در همه جامعه‏ها و همه زبانها و زمانها ساخته شده‏اند.

     پيدا كردن حقى كه بكار توجيه جنايت آيد آسان است، اما پيدا كردن حقى كه بدان، چند دل بر يا دلداده داشتن را توجيه كند، آسان نيست. از اين رو عشق حق ولايت مطلقه پيدا مى‏كند.آنهم از يك دل و دو يا چند دلداده داشتن تا ويران شدن يا ويران كردن . بخاطر عشق سوختن و سوزاندن، علامت عاشقى مى‏شود. اينست كه عقل مشكل مى‏تواند از غفلت بدر آيد وقتى عشق دست آويز مى‏شود. در دنياى واقعيتها، يكى را رها كردن بخاطر ديگرى و يكى را داشتن و ديگرى يا ديگران را خواستن، دو شكل از عمومى ترين اشكال اين امر واقع بوده‏اند و هستند و بسا خواهند بود. در شكل اول، دوست داشتن حق است: تا حال تورا دوست داشتم و حال ديگرى را دوست مى‏دارم.  در شكل دوم، چرا نبايد حق داشته باشم همزمان دو نفر يا بيشتر را دوست بدارم؟ جهان شمول‏ترين توجيه‏ها هستند. در اين توجيه‏ها، بظاهر، محور كسى است كه قطع و وصل مى‏كند. به معشوق نقش فعل‏پذير مى‏دهد. بدين قرار، اصل راهنما، ثنويت تك محورى و بيان، بيان قدرت تمامت خواه است. پس نخست بايد مان ديد كه آيا براستى محور آدمى است؟ از آنجا كه براى اكثريت بسيار بزرگ مسلمانان، اسلام تسليم شدن به خدا است و، در اين تسليم، انسان نقش فعل‏پذير و آلت دارد. نخست در رابطه انسان با خدا بنگريم كه عشق محض است بپرسيم آيا وقتى انسان براى جلب نظر محبوب، فعل‏پذير و آلت مى‏شود، رابطه با خدا برقرار يا قطع مى‏شود؟ مى‏دانيم كه از عشق محض، زور صادر نمى‏شود. هم بدين خاطر كه زور بيانگر ناتوانى است و خداوند توانا است و هم بخصوص به اين برهان قاطع كه زور وقتى پديد مى‏آيد كه حد بميان آيد و حد ناقض خدا و عشق محض است كه اواست. بنابراين ، تمامى پندارها و گفتارها و رفتارهائى كه زور در بر دارند، وقتى خدا محور فعال و آدمى محور فعل‏پذير و آلت مى‏شود، از آدمى هستند: نيايش از ترس، زورگوئى بخاطر خدا، زور پذيرفتن محض رضاى خدا، رابطه مستقيم با خدا را در رابطه غير مستقيم و از راه زور، از خود بيگانه مى‏كند.  به سخن ديگر، رابطه با خدا (حقيقت و عشق محض) جاى خود را به رابطه با قدرت (= زور) مى‏دهد. رهبرى از خدا و انسان سلب و به قدرت داده مى‏شود. اگر از طرز فكر انسانى بنگرى كه بخاطر خدا، زور را مدار مى‏كند، مى‏بينى در نظر او، خدا قدرت بمعناى زور مطلق است! اين زور مطلق، در روى زمين نماينده پيدا مى‏كند كه قدرت صاحب ولايت مطلقه است. اين قدرت حاصل همگانى شدن عقل قدرت مدار است كه انسان مسلمان را نسل بعد از نسل، به فعل پذيرى و رفتارآلت مآب، معتاد كرده است.

      بدين قرار، اسلام را استسلام گرداندن، كارى بوده‏است كه بدان، بيان آزادى و روش عشق ورزى به بيان قدرت و روش زور ورزى بدل گشته است. قرآن فرمود (89): «آن كس كه اسلام مى‏آورد، آزاد مى‏شود رشد كنان». بنابراين، هر پندار و گفتار و كردار زور مدار، به ضرورت، از انسان فعل پذير است: انسان فعال پندار و گفتار و كردارى خالى از زور دارد و مى‏تواند عشق بورزد.

      بدين قرار، اگر قرآن بيان آزادى باشد، بايد رهنمودهايش انسان را از اعتياد به فعل پذيرى آزاد كند. دوست داشتن، فعاليت است و انسانى مى‏تواند دوست بدارد كه در استعدادهاى ششگانه خويش فعال است. پس خدا دوستى، به ترك فعل پذيرى و آزاد شدن از ايفاى نقش آلت، ميسر مى‏شود. بدين آزادى قوه رهبرى انسان آزاد و مستقل و رابطه با خدا، رابطه‏اى مستقيم مى‏شود.بدين خاطر،

 3/5 - مجاز سوم، اصل راهنما: بر اصل ثنويت تك محورى، كسى هم كه خود را فعال مايشاء تصور مى‏كند، آلت بى مقدار زور است. چرا كه بر اين ثنويت مدار عقل بسته مى‏شود و در، فعل‏ها، زور محتواى اصلى مى‏گردد. بدين خاطر، عشق آدم فعال مايشاء و نيز عشق آدم فعل‏پذير، هر دو مجاز هستند و پوشش قدرت (=زور) مى‏شوند: خواه در شكل ناز، ناله، دلبرى و چه در شكل خواهش، طلب، امر عاشقانه، بيان، بيان قدرت مى‏شود. با از دست رفتن استقلال  قوه رهبرى آدمى، چه با شكستن عهد وفا و بستن عهدى ديگر و خواه با دو يا چند كردن معشوق، عشق ورزى غير ممكن مى‏شود و آدمى عشق را گم مى‏كند. و

 - ساخته خويش با محبوب نخستين را قربانى مى‏كند. چنانكه به محبوب بعدى، اين جمله را همواره تكرار مى‏كند: «بخاطر تو، از خانواده، شوهر، فرزند و...گذشتم».

 - ميان خود با معشوق اول و ميان خود با معشوق دوم و سوم...، حدهاى تضاد بوجود مى‏آورد. بر آنها، حدهاى دشمنى معشوق‏ها با يكديگر نيز افزوده مى‏شوند. ادعاى او را كه هر دو يا سه...را دوست دارم‏و يا با بريدن از اولى مثل دو انسان «با فرهنگ» از يكديگر جدا شده‏ايم، اين واقعيت را نقض مى‏كند كه عمل او، در مثال اول، حد گذارى و در مثال دوم، قطع كردن است. اما حدگذارى و قطع كردن، بدون بكار بردن زور نمى‏شود و زور رابطه تضاد بوجود مى‏آورد. از اين رو،

 - كسى كه نقش عاشق معشوق‏هاى متعدد را بازى مى‏كند، پندار و گفتار و كردارش شفافيت خود را از دست مى‏دهند. نخست به اين دليل كه بر اصل ثنويت تك محورى، واقعيت را نمى‏توان ديد، چنانكه عاشقى از اين نوع هرگز حاضر نمى‏شود خواست خود را شفاف كند و سپس به اين علت كه ناگزير است از راه سانسورها، رابطه‏ها را تنظيم كند. از جمله به اين دليل‏

 - كه ممكن نيست بتوان قطع و وصل‏كرد و يا چند معشوق داشت، مگر با برقراركردن يك چند از تبعيض هاى اغلب ناپايدار: تبعيض، در واقع، به سود قدرت(= دلخواه‏ها) و بظاهر به سود خاطرخواهى خود، تبعيض به سود معشوق يا معشوق‏هاى جديد، تبعيض بسود زندگى كه مى‏خواهد شروع كند و بزيان زندگى كه كرده‏است... اين تبعيض‏ها ناپايدار هستند. زيرا، نوبت به نوبت بايد جانشين يكديگر شوند:

 - از تبعيض‏ها، يكى رجحان زمان و مكان كوتاه بر زمان و مكان بلنداست. توضيح اينكه در قطع، زمان كوتاه مى‏شود و مكان توحيد عاشق و معشوق، جا به جدائى مى‏سپارد. در وصل، زمان و مكان نامعلوم است. وقتى معشوق‏ها متعدد مى‏شوند، زمان‏ها و مكانها محدود مى‏شوند و بنا بر موقع، جانشين مى‏شوند. كوتاه، نامعلوم، محدود شدن مكان، عشق‏ها را مجازى مى‏گردانند و عشق‏هاى مجازى زود به زود، بايد جانشين يكديگر شوند، وگرنه بسيار آزار دهنده مى‏شوند. چرا كه‏

 - زمان عشق پايان ناپذير و مكان آن توحيد است. زيرا، بنا بر فرض، فضاى عشق، فضاى لااكراه است. وقتى زمان محدود و مكان دوگانگى مى‏شود، در «عشق» سازگار با چنين زمان و مكانى، زور عامل محدود كننده‏است. اين عامل، در اشكال گوناگون، چون هوس، توقع هائى كه در دم بايد برآورده شوند، نيازها «به تغيير حال» و...، خود را مى‏پوشاند. بدين قرار،

 - به يمن موازنه عدمى، اصل راهنما، و بيان آزادى كه با رهبرى آزاد و مستقل سازگارند، كه با فعاليتهاى آزاد استعدادهاى انس، ابتكار و خلق، علم و فن، هنر و فرهنگ، خوانائى دارند، به يمن مجموعه‏اى كه از آن اصل و بيان و اين استعدادها در فعاليتهاى آزادشان، تشكيل مى‏دهند، انسان آزاد با عشق يگانگى مى‏جويد. وقتى استعداد انس و عشق به استخدام قدرت در مى‏آيد، مجموعه‏اى ديگر پديد مى‏آيد. اين مجموعه مركب است از خواست‏ها و ميل‏ها و هوسهاى سازگار با قدرت (= زور). از خود بيگانه شدن استعداد انس، فعاليت‏هاى استعدادهاى ديگر را فعاليتهاى ويرانگر مى‏گرداند. اما چون فضاى باز «لااكراه» به فضاهاى بسته اكراه بدل مى‏شوند، محبوب‏ها ديگر، همين جا و هم اكنون مى‏توانند خواهش‏ها و هوس‏ها را برآورند. بناگزير، بايد محبوب يا محبوب‏هاى جديد يافت و، به تدريج، عشق و معشوق‏هاى مجازى در دنياى ذهنى(مجازى) را جانشين كرد:

 - آنها كه با واقعيت تلخ، يعنى "شكست‏هاى عشقى" رويارو مى‏شوند، براى گريز از واقعيت، دائم مسكن مى‏سازند تا درد دل و دماغ را ساكت كنند. اما زمانى مى‏رسد كه ديگر مسكن‏ها بى اثر مى‏شوند و بسا كار به خود كشى مى‏كشد. در حقيقت،

 - عشق‏هاى مجازى كه، ذهن عاشقى از اين نوع، بر اصل ثنويت تك محورى، مى‏سازد، از اندازه بيرونند. اما مجموعه‏هاى مجازى كه چنين عاشقى مى‏سازد و بدانها عشقى را قطع مى‏كند تا با معشوق جديد وصل كند و يا بر شمار محبوب‏ها بيفزايد، خود مجموعه بغرنجى را بوجود مى‏آورند و بدين بغرنجى است كه عقل قدرت مدار فريب مى‏خورد:

 1 - عاشقى، با طبع گردان، با معشوق‏ها چندين مجموعه مى‏سازد. در اين مجموعه‏ها، محور اصلى «ميلى» است كه نمى‏تواند مهار كند. در واقع، قدرت (= زور) محور است. مجازى كه جانشين عشق مى‏شود، همان «ميلى» است كه نقاب عشق زده و، بدان، خود را پنهان كرده‏است.

 2 -  مجموعه‏اى از ساخته اول (تجربه عشق اول) و عشق جديد كه هنوز تجربه نشده‏است. از جمله مجازها، كه بسا از آن غافل مى‏ماند، يكى اين كه او و محبوب پيشين و محبوب پسين، ديگر كسانى نيستند كه، پيش از قطع و وصل و يا متعدد كردن محبوب، بودند.

 3 - مجموعه‏اى از تضادها كه بوجود مى‏آيند.

 4 - مجموعه تبعيض‏ها و زمان و مكانى كه در واقع كوتاه ومحدود شده‏اند و، در عالم مجاز، ممكن است پايان‏ناپذير و نامحدود تصور شوند.

 5 -  مجموعه‏اى كه ذهنيت عاشق، از واقعيت  و مجاز يافته‏است و مجموعه‏هاى ذهنى محبوب‏هاى او كه بنوبه خود از واقعيت و مجاز هستند.

 6 - مجموعه فعاليت‏هاى استعدادهاى او در جريان گرديدن طبع «عاشقانه» او و مجموعه فعاليتهاى استعدادهاى محبوب‏هاى او.

 7 - مجموعه‏هايى از عناصر واقعى و مجازى كه دنياهاى ذهنى خيالى را مى‏سازند كه انسانهاى در رابطه «عاشقانه»، بدانها، خود را تسكين يا آزار مى‏دهند.

        عقل قدرت مدار عاشق را گرفتار اين زندان  هفت بند مى‏كند. بدين قرار، اگر از اين نوع عاشق‏ها يك تن نيز توفيق نيافته‏است، بدين خاطر است كه بر مدار قدرت، عشق، به ضرورت، جاى خود را به هوى و هوس مى‏سپارد (90). كه زليخا (همسر عزيز مصر) گفت: «يوسف اگر خواهش دل مرا بر نياورد، زندانى مى‏شود». آن روز هم كه حق از پرده بيرون افتاد، گفت: «الان حق آشكار شد. من، به خواهش دل، بااو (يوسف) مراوده‏كردم».

    بدين قرار، بيان آزادى با فطرت توحيدى سازگار است، بدون اين فطرت، عقل آزاد به تصوير نيز نمى‏آيد. و واقعيتى كه بدون زور، امكان وقوع داشته باشد، جفت و همزاد قدرت نمى‏شود. هر تبعيضى تضاد در پى مى‏آورد و تضاد نيرو را در زور از خود بيگانه مى‏كند:

 4/5 - مجاز چهارم بيان راهنما: هر بيانى كه به قدرت برترى و حاكميت ببخشد، بيان قدرت است. براى مثال، آن تعريف از آزادى كه آن را با قدرت يكى مى‏گرداند و حد آزادى فرد را جائى قرار مى‏دهد كه آزادى ديگرى از آنجا شروع مى‏شود، لاجرم به قدرت(= زور) مرزبان، اصالت، تقدم و سلطه مى‏بخشد. با قائل شدن بدين تبعيض، ميان قدرت (= زور) كه نيست و بايد ايجاد شود و آزادى كه هست، همان توانائى (= قدرت بمعناى زور + توانائى استعدادهاى انسان) را هم كه آزادى خوانده بود، مى‏ستاند و تعريف را نقض مى‏كند. و يا مدعيان دولت دينى كه اجراى دين را از دولت (= قدرت) انتظار دارند، به قدرت اصالت و تقدم و حاكميت مى‏بخشند و بدين تقدم وسيله دين شدن دولت را غير ممكن و وسيله دولت شدن دين را ممكن مى‏گردانند. بدين قرار، عمل به بيان قدرت، عمل به مصلحتى است كه حكم زور است و، بيرون از حق، سنجيده مى‏شود. اما از آنجا كه، عمل به «مصلحتى» كه حكم زور است، تخريب واقعيتها است، به جاى آنكه مسئله را حل كند، مسئله بر مسئله مى‏افزايد. از خاصه‏هاى بيان قدرت، يكى اينست كه چون با جانشين حق كردن مصلحت، مسئله مى‏سازد و از آنجا كه مسئله بر مسئله مى‏افزايد، آينده را كه وعده مى‏دهد، هرچه طلائى‏تر جلوه گر مى‏كند و آن را پاداش گرفتار سرطان مسئله‏ها كردن زندگيهاى فردى و جمعى اعضاى جامعه، مى‏باوراند. بديهى است اين مردم نيستند كه تجربه را روش مى‏كنند تا به هدف برسند. آنها فعل‏پذير هستند و اين قدرت است كه وعده مى‏دهد «مشكلهائى را كه خود، امروز، ايجاد مى‏كند، فردا، حل كند». پرسيدنى است كه با وجود مكرر شدن دوره‏هاى تخريب و جانشين تحقق وعده‏ها شدن، مسئله سازيها و مجموعه‏اى بغرنج پديد آمدن از مسئله‏ها، چرا انسانها، هنوز كه هنوز است، فريب قدرتمدارها را مى‏خورند؟ پاسخ اينست كه تا وقتى عقل قدرتمداراست، بيان راهنما بيان قدرت است. بنا بر اين، آدميان، در زندگى فردى و جمعى، خويشتن را با «وعده‏هاى سر خرمن»، فريب مى‏دهند. از اين روست كه پرسيدن از بيان آزادى و يافتن آن و عمل دائمى به آن و تكرار ابلاغ آن به همگان، روشى است كه مى‏تواند به عقل‏ها امكان دهد آزادى را بياد آورند و خود را از بند قدرت رها كنند و زندگى انسانها را عمل به حقوق و بنا بر اين، رشد در آزادى بگردانند.

 5/5 - مجاز پنجم، اصالتى است كه عقل قدرتمدار به قدرت مى‏دهد. توضيح اينكه قدرت را نه تنها «هست بالذات» گمان مى‏برد، بلكه خدايش تصور مى‏كند. هيچ عقل قدرتمدارى نمى‏توان يافت كه از خود بپرسد: قدرت چيست و چگونه بوجود مى‏آيد؟ از بود و نبود خدا مى‏پرسد، از پيدايش هستى آفريده مى‏پرسد، از ازل و ابد مى‏پرسد، از مرگ و بعد از مرگ مى‏پرسد، اما از سهم هاى واقعيت و مجاز در پيدايش قدرت نمى‏پرسد. قدرت وجودى است كه در اصالت و خداييش ترديد نمى‏كند. حتى به اين صرافت نيز نمى‏افتد كه اگر مدار بسته‏اى را باز كند كه در آن زندانى است، نه تنها تصورهايش را درباره قدرت مجاز مى‏يابد، بلكه آگاه مى‏شود كه قدرت، فرآورده رابطه مسلط - زير سلطه، در مدار بسته است و بدون مجاز، نه مدارش بسته مى‏شود و نه قدرت در وجود مى‏آيد تا كه خدايى كند.

      بدين قرار تبعيض بسا مطلقى كه عقل قدرتمدار بسود قدرت قائل مى‏شود، تا آنجا كه خود را آلت آن مى‏گرداند، ناگزيرش مى‏كند كه در انديشه راهنما، اگر «خدا محور» است، ميان خدا و قدرت و اگر «انسان محور» است، ميان انسان و قدرت و اگر «طبقه محور» است، ميان طبقه و قدرت و اگر «نژاد محور» است، ميان نژاد و قدرت، اينهمانى قائل شود. تا آنجا كه بود و نبود هر يك از محورها به يكسانى جستن آنها با قدرت است. براى مثال، مردسالارى، اينهمانى مرد با قدرت است. اگر مردى نخواست با قدرت اينهمانى پيدا كند، عقل قدرتمدار او را انسان آزاد نمى‏خواند، بلكه او را فاقد صفت مردى مى‏خواند چنانكه او، بعنوان مرد، ديگر نيست! و يا خدايى كه زور نگويد، خدا نيست و

 6/5 - مجاز ششم، هدف و وسيله را دوگانه ديدن و هدف خوب را در توجيه وسيله بد بكار بردن است. اين مجاز خود مجموعه‏اى از چند مجاز است: الف - هدف وسيله را توجيه مى‏كند، مجاز است. هدف در وسيله بيان مى‏شود، واقعيت است. در واقع، بدون تصور هدف، وسيله قابل تصور نيست. بنابراين، تصور وسيله، شامل تصور هدف واقعى سازگار با وسيله نيز هست. پس هدف نا سازگار با وسيله بد كه پوشش هدف واقعى - سازگار با وسيله بد - مى‏شود، خود، دروغ و مجازى است كه عقل قدرتمدار بخاطر فريب مى‏سازد. براى مثال، فرزندى از پدر و مادر پول مى‏خواهد تا كتاب بخرد (هدف مقبول). اما كتاب هدف واقعى او نيست. هدف واقعى انجام كارى يا بدست آوردن چيزى است كه نمى‏تواند بخاطر آن از پدر و مادر پول بگيرد. در اين مثال، كتاب خريدن مجاز و بقصد پوشاندن هدف واقعى ساخته شده‏است. ب - هدف را نيز، بدون مراجعه به اصل راهنما، نمى‏توان تصور كرد. براى مثال، وقتى اصل راهنما ثنويت تك محورى است، مدار عقل بسته است و، در اين مدار، وسيله و روش يكى و آنهم زور است. بنابراين هدف واقعى، همواره هدفى مى‏شود كه به زور بتوان به آن رسيد. براى مثال، در خانه‏اى كه يك محور (پدر) فعال مايشاء است و بقيه فرمان بردار، هدفهايى به عقل پدر مى‏رسند كه با اين ثنويت سازگار باشند. هدفهاى ناسازگار با اين اصل را نمى‏تواند تصور نيز بكند. حال اگر زور را بعنوان وسيله انتخاب كند، معنايش اينست كه هدف سازگار با اصل راهنما (ثنويت تك محورى) و وسيله (زور) را انتخاب كرده‏است. اما ثنويت تك محورى يك زندان مجازى بيش نيست كه با مدار كردن قدرت، عقل خود را، در آن، زندانى كرده‏است. و ج - دوگانه ديدن هدف و وسيله، بيانگر مدار بودن  قدرت و زندانى ثنويت بودن عقل است. اين مجاز از مجاز ديگر، كه وسيله است، جدا نيست. توضيح اينكه 1 -  دوگانه گمان بردن هدف و وسيله گوياى نياز عقل به توجيه بكار بردن زور در شكلى از اشكال آنست. براى مثال، روش عالم شدن، تحصيل علم است. حال اگر عقلى هدف و وسيله را دوگانه كند، كار او بيانگر آنست كه روشى غير از علم را مى‏خواهد جانشين كند. براى مثال، تقلب را جانشين مى‏كند و توجيه مى‏كند كه فعلاً تصديق را بايد بدست آورم و عقب نيفتم. بعد، سر فرصت، علم خواهم آموخت!

 2 - دوگانه ديدن هدف و وسيله هم گوياى زور را وسيله گرداندن و هم بيانگر واقعيت دومى است و آن اينكه وسيله (زور) با هدف سازگارى ندارد (تقلب با عالم شدن سازگارى ندارد) و 3 - زور وقتى با هدف سازگار نيست، مجاز است و بكار برنده را به هدفى راه مى‏برد كه بسا ضد هدفى است كه زور از آن توجيه مى‏گيرد. و د - زور، بمثابه روش و وسيله، خود آميخته‏اى از واقعيت (نيرو) و مجاز است. چرا كه نياز به رابطه‏اى دارد كه عقل قدرتمدار آن را تصور مى‏كند و، بدان، به نيرو جهت ويرانگر مى‏دهد. و مدار بسته‏اى كه عقل با رابطه تصورى بوجود مى‏آورد، مدار مجازها و جانشين واقعيت و حق شدن آنهاست:

 7/5 - هر بار كه عقل زور را بمثابه روش تجويز مى‏كند و تجويز را به استناد هدفى مى‏كند كه با زور سازگار نيست، ناگزير مى‏شود زمان و مكان واقعى را با زمان و مكان مجازى جانشين كند. دانش آموزى كه تقلب را روش مى‏كند، تنها زمان تحصيل و مكان آن (مدرسه) را با زمان سرگرمى در مكانى ديگر جانشين نمى‏كند بلكه زمان (آينده) و مكان اجتماعى (نقش خويش در آينده‏اى كه محل اجتماعى زيست او است) خود را نيز با زمان و مكان سرگرمى جانشين مى‏كند.  اما كار عقل قدرتمدار هنوز وخامت بارتر است. او زمان و مكان قدرت (= زور) خواسته را جانشين مى‏كند و بدين كار، هم آدمى را به پيش خور كردن معتاد مى‏كند و هم آينده او را از پيش متعين مى‏گرداند. فراوان مورد از موارد زندگى روزمره، گوياى جانشينى زمان و مكان قدرتمدارى به جاى زمان و مكان واقعى هستند:

 * گذشته رفته و آينده نيز نيامده و، بنابراين، دم را خوش باش و «هم اكنون و همين جا» را جانشين جريان زمان اجتماعى بلند مدت گرداندن، كارى است كه عقل آزاد نمى‏كند و عقل قدرتمدار جز اين نمى‏كند. چنانكه دانش‏آموز، تنها وقتى سرگرمى را جانشين آموختن دانش مى‏كند، كه «هم اكنون و همين جا» را زمان و مكان عمل خويش گردانده باشد.

 * در جهان ما، زمامدارها مى‏دانند كه مدار بسته تولید و مصرف  انبوه محيط زيست را آلوده مى‏كند و، افزون بر آن، مدار بسته توليد و مصرف انبوه، پيش خور كردن منابع متعلق به آيندگان و از پيش زندگانى آيندگان را متعين كردن است. با وجود اين، «راضى نگاهداشتن» مردم را، ولو به قيمت ايجاد مسئله‏ها براى آيندگان، روش مى‏كنند.

 * جنگ‏هايى كه قدرتمدارها به راه مى‏اندازند، زمان و مكان قدرتمدارى را جانشين زمان و مكان انسانها، بسا نسل بعد از نسل مى‏كنند. در اين زمان، جنگ‏ها در افغانستان، جنگ ايران و عراق، جنگ خليج فارس، جنگ در يوگسلاوى سابق، جنگ آمريكا با «تروريسم»، جنگ هايى هستند كه قدرتمدارى ايجابشان كرده‏است و انسانها بهاى آنها را پرداخته‏اند و مى‏پردازند. افزون بر آن، زمان و مكان هر جنگ، دو مجازى هستند كه قدرت جانشين زمان و مكان جامعه در فعاليت حياتى خود مى‏كند. در حقيقت، زمان و مكان مرگ يعنى «هم اكنون، همين جا» جانشين جريان زمان و مكان جامعه مستقل و آزاد (نسل‏ها و محيط شان) مى‏شود. اين زمان و مكان مجاز است چرا كه قدرتمدار، بخاطر برآوردن نياز قدرت به ادامه حيات و بزرگ شدن، آن دو را «مى‏سنجد» و جانشين زمان و مكان فعاليت حياتى در جريان رشد مى‏كند. بنابر قاعده، توقع قدرت را نيز برنمى‏آورد. نه هيتلر «فضاى حياتى» را بدست آورد و نه قدرتى را جاودانى كرد كه خود آلت آن شد.  جنگ افروزان پيش و پس از او نيز نه به هدف رسيدند و نه قدرت را جاودان كردند.

 8/5 - مجازى كه يك نظر را مدار كردن است و جانشين حق مى‏شود: از راه فايده تكرار، يادآور مى‏شوم كه مدار بسته، مدارى است با دو محور كه يكى فعال و مسلط و ديگرى فعل پذير است. اين ثنويت را ثنويت تك محورى مى‏گويند بخاطر آنكه يكى از دو محور نقش فعال و مسلط را بازى مى‏كند. اين محور فعال، زمانى خدا (خدا محورى) و وقتى انسان (انسان محورى) و گاهى علم (علم محورى) و حقوق (حقوق محورى) است. در قرنى كه به پايان رفت، نژاد و ملت و قوم و طبقه و... نيز محور شدند. در غرب، افزون بر دو قرن، بطور مدام انسان و عقل و حقوق و رشد محور بوده‏اند و امروز «حق نسبى» است!

     اما نظر اگر نظر بماند و دائم در نقد شدن باشد، محور نمى‏شود و بدان عقل زندانى مداربسته نمى‏شود. با مدار شدن، خدا، انسان و... و حق، جاى به مجازى مى‏سپارند كه عقل محور مى‏كند. مجازى كه بدينسان جانشين مى‏شود، ويرانگرترين مجازها است. از راه خطا، دين و مرام را عامل جنگ‏ها و كشتارها و ويرانگريها خوانده‏اند. در حقيقت، حق يا واقعيت را به مجاز برگرداندن و محور كردن، از آن رو بعمل مى‏آيد كه عقل قدرتمدار خشونت را روش عمومى بگرداند. وگرنه، ممكن نبود و ممكن نيست كه نظرى ، حاكم خود كامه‏اى بر عقل بگردد و عقل اوامر او را بى چون و چرا به اجرا بگذارد. براى مثال، اسطوره جديد كه نسبى گرايى است - غير از اينكه دنباله حكم «فرهنگ غرب جهان شمول است و بايد جهانيان را به اين فرهنگ درآورد» و گوياى «استثنائى بودن» غربيان است (91) -، وقتى مطلق مى‏شود، فرد را زندانى مجازى مى‏گرداند كه نسبى گرايى مطلق بمثابه محور است. بديهى است جريان انديشه‏ها قطع مى‏شود. بيشتر از اين، آدمى «حق نسبى» خود انديشيده را حق مطلق (نقض ادعاى حق نسبى است) مى‏انگارد و در آن مى‏ماند. و چون رشد نمى‏كند، ويرانگر مى‏شود.

      و اگر خواننده بپرسد، فرق اين مجاز با دو مجاز ديگر، يكى اصل راهنما و ديگرى بيان راهنما، چيست؟ پاسخ مى‏گويم: حقوق ذاتى حيات انسانند و غفلت از اين حقوق، به پرده‏اى ممكن مى‏شود كه اصل و انديشه راهنماى ناسازگار با حقوق هستند. بدين غفلت است كه حقوق ، جدا و بيگانه از انسان، تصور پذير و بلكه اين جدائى علم قطعى گمان مى‏رود و، به ترتيبى كه توضيح دادم، عقل گمان مى‏برد با تحصيل قدرت، مى‏تواند حقوق را نيز از آن خويش بگرداند! راست بخواهى قدرت (= زور) است كه خود را، در خدا، انسان، «حق نسبى است»، پنهان ميكند و:

 9/5 - مجازى كه ضرورت انطباق عينيت با ذهنيت است: در همين كار، به اين امر واقع پرداخته‏ام كه استبدادهاى فراگير، قالب ذهنى را حق مطلق - بى باور به آن يا با باور به آن - مى‏انگارند و براى آنكه انسان‏ها را به قالب بزنند، زور را واجب مى‏شمارند. استبدادهاى فراگير قرن بيستم مسيحى،همه، از اين نوع بودند. اما اگر اين استبدادها مستقر شدند، بخاطر آن بود كه، بنا بر طرز فكر انسانها، اصل اطاعت عينيت از ذهنيت پذيرش همگانى يافته است. چنانكه دين باوران، دين را حق مطلق باور دارند و برآنند كه عيب از مسلمانى ما است و يا باورمندان به «ماركسيسم - لنينيسم»، آن مرام را علم كامل مى‏پنداشتند و از جهتى ديگر به «پايان علم» (92) معتقد بودند. بنابراين، اين جامعه‏ها بودند كه مى‏بايد به «نظام علمى» در مى‏آمدند.

      بهررو، در اينجا، مى‏خواهم مجازى را نشان بدهم كه عقل قدرتمدار مى‏سازد و جانشين مى‏كند: غير از دوگانگى ذهنيت و عينيت، رابطه بر قرار كردن ميان اين دو، به ترتيبى كه يكى با ديگرى انطباق بجويد، مجازى از مجازها و از ويرانگرترين آنها است. براى اينكه تصور روشنى از ويرانگرى اين مجاز پيدا كنيم، پزشكى را مثال مى‏آورم كه تشخيص و درمان خود را حق مطلق تصور كند و بر اين باشد كه بيمار بى چون و چرا، مى‏بايد دستور او را اجرا كند. به بدتر شدن حال بيمار بر اثر درمان نابجا هم اعتناء نكند و بيمار را ناگزير كند درمان او را همچنان بكار برد. مى‏توانيم تصور كنيم قربانيان انطباق بيمار با تشخيص نادرست و درمان نابجا، چه اندازه فراوان خواهند شد. ويرانگريها و مرگ‏آوريهاى استبدادهايى كه قائل به حق مطلق بودن برداشتهاى خود از هستى و دين و مرام و انسان بوده‏اند و وجوب انطباق جامعه‏ها و فرد فرد اعضاى آنها، با مرام قدرت فرموده را، در آلمان، ايتاليا، روسيه، ايران، تركيه، چين و... ديده‏ايم. پرسشى كه پيش مى‏آيد، اينست: چرا با وجود اينكه حقوق انسان و آزادى حق و ذاتى انسانها هستند، انگشت شمارند انسانهايى كه زندگى آنها رعايت حقوق باشد؟ وجود انسانهائى كه بر حقوق خويش عارفند و به آنها عمل مى‏كنند، گوياى اين واقعيت است كه، همواره، رابطه رابطه انسانها با ذهنيت مستبدها كه حق مطلق مى‏باورانند نيست. اما از نزديك‏تر كه بنگريم مى‏بينيم، در مورد اكثريت بزرگ نيز، رابطه، همواره، رابطه انسان با حقوق خويش است. جز اينكه نوع رابطه با حق است كه انسان آزاد و انسان زورمدار را مى‏سازد و اولى را از دومى مى‏شناساند. آيا اصل انديشيدن و عمل كردن به حق ناممكن است و چون انسان آن را، با بكار بردن زور، ممكن تصور مى‏كند، زور مجاز و بكار بردن آن را موجه مى‏انگارد؟

      پاسخ را، در مثالى، مى‏دهم: در صورتى كه پزشك بيمارى را عارضه تلقى كند و تشخيص و درمان خويش را نسبى بگرداند و روش تجربى در پيش بگيرد و متناسب با تحول بيمارى، در درمان تجديد نظر كند، رابطه جديدى ميان ذهنيت يا تشخيص و تجويز درمان او و بيمار برقرار و زور بى محل مى‏شود. پزشك از تعصب آزاد و تشخيص بيمارى به علم نزديك مى‏شود. بيمار درمان مى‏گردد. رابطه انسان با آزادى و حقوق خويش نيز چنين است: براى اينكه آدمى از حقوق خويش غافل نشود، اصل راهنما و انديشه بيانگر اصل راهنما و هدف و روش و تعريف روشنى از حق و حقوق بابسته است. پس اگر دين يا مرامى بيان آزادى شفافى باشد، هر انسانى با بكاربردن آن، زندگى در آزادى و حقوق را باز مى‏يابد. نه انطباق عينيت با ذهنيت در كار است، نه محلى براى تعصب وجود دارد و نه قدرت (= زور) پديد مى‏آيد و نه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شود. در حقيقت، اگر بيان آزادى را مجموعه‏اى از اصل راهنما و انديشه راهنما و روش و هدف بدانيم كه، با بكاربردنش، انسان همواره بر استعدادها و حقوق خويش عارف و عامل مى‏ماند، پس هر گاه، او بيانى را بكار برد كه موجب غفلت از آزادى و حقوقش بگردد، در جا، بايد دريابد كه روش بكار رفته، از بيان آزادى نيست، از بيان قدرت است:

 10/5 - خروج از حق يك استثناء نيست: قدرتمدارها تا مى‏توانند معناى حق را مقلوب و نسبت به «حق مطلق» با معناى مقلوب، تعصب پديد مى‏آورند. تا مى‏توانند اين تعصب را با باورهاى خرافى كه فرآورده‏هاى عقل در مدار بسته است، تقويت مى‏كنند. اما قدرت طبعى گردان دارد. آنچه را امروز حق و واجب مى‏كند، فردا، با مصلحتى جانشين مى‏كند. اين مصلحت را هم با مصلحتى ديگر جانشين مى‏كند و...

      اگر جريان از خود بيگانه شدن هر بيان را پى بگيريم، مى‏بينيم از رهگذر «مصلحت»ها كه نخست جانشين حق‏ها و سپس جاى گزين يكديگر شده‏اند، بيان از خود بيگانه شده است. اسلام، بمثابه بيان آزادى، اينسان در فراوان اشكال بيان قدرت از خودبيگانه شده‏است. بر فرض كه ماركسيسم را بيان آزادى بشماريم، نيز، اينسان در استالينيسم از خود بيگانه شد. و...

       بيان آزادى، كه بيان راهنماى انقلاب ايران است، در بيان قدرت از خود بيگانه شده‏است. اين بيان از رهگذر «مصلحت»ها از خود بيگانه شده‏است كه بشكل «حكم»هاى حكومتى و آراء «مجمع تشخيص مصلحت»، صادر و به اجرا درآمده و جانشين اصول و فروع و روش و هدف آن بيان شده‏اند و مى‏شوند. و اينك «اسلام فيضيه» است كه دارد در بيان استبداد فراگير از خود بيگانه مى‏شود.

     اما نبايد پنداشت كه تنها بنيادهاى اجتماعى قدرت مدار اين يا آن بيان را از خود بيگانه مى‏كنند. هر عقل قدرتمدارى چنين مى‏كند. در حقيقت، عقل در مدار بسته‏اى كه بر محور قدرت بوجود مى‏آورد و در آن زندانى مى‏شود، در انديشه راهنماى خود، دگرديسى بوجود مى‏آورد و اين كار را با مصلحت‏هائى انجام مى‏دهد كه نوبت به نوبت مى‏سازد و جانشين مى‏كند.

      راست بخواهى، دو راه رشد و بيراهه انحطاط و ويرانگرى، از جمله، در بيان راهنما، به روشنى، قابل ديدنند: در جريان رشد، بيان راهنما بيان آزادى و شفاف و شفاف‏تر مى‏شود. در جريان انحطاط و ويرانگرى، بيان قدرت، زمان به زمان، مبهم‏تر، از واقعيت بريده‏تر، از علم دورتر و به خرافه نزديك‏تر مى‏گردد. استالينيسم در پايان خود، بعثيسم سه دهه بعد از استقرار رژيم‏ها در سوريه و عراق، «اسلام ناب محمدى» در پايان حيات خمينى و بيانهاى راهنماى گروه‏هاى سياسى ايران و... شاهدهاى فراوان بر صحت اين قاعده‏اند.

      عقل قدرتمدار مصلحت بيرون از حق را با جعل اين مجاز مى‏سازد: از راه ضرورت و تنها اين بار، از حق بيرون مى‏روم. اين كار را، ديگر هرگز، تكرار نخواهم كرد. آنها كه از حق بيرون مى‏روند و به جاى بازگشت به حق، بيراهه انحطاط و ويرانگرى را «تا آخر» مى‏روند، بسا در آغاز نمى‏دانند كه در بيراهه، به پيش خواهند رفت. اگر هم بدانند ديگران همين كار را كردند و به حق بازنگشتند، خود را استثناء مى‏دانند. عقل قدرتمدار با غفلت از علت بيرون رفتن از حق، خود را به مجاز «تنها و اين يك بار» از حق بيرون مى‏روم، قانع مى‏كند. حال آنكه، قدرتى كه او را ناگزير مى‏كند از حق بيرون برود، گرفتار جبر است. زيرا اگر بزرگ نشود، منحل مى‏گردد. لذا، عقل را ناگزير مى‏كند، مصلحت‏هاى ديگر بينديشد و جانشين كند. به سخن ديگر، بيراهه را «تا آخر» برود.

 11/5 - اين مجاز كه  «تنها احمق‏ها تغيير نمى‏كنند» و يا «در شأن روشنفكر نيست كه به فكرى پايبند بماند» و يا ...: به ترتيبى كه توضيح دادم، انسانى كه مصلحتى را مى‏سازد و بدان جنايتى را مرتكب مى‏شود تا به هدف نيكى دست يابد، نمى‏داند كه بعد از ارتكاب جنايت، ديگر آدم پيش از جنايت نيست. و نيز ديديم، كه نخستين مصلحت سنجى براى بيرون رفتن از حق، «مصلحت» سنجى‏هاى ديگر را در پى مى‏آورد. نتيجه، فكرهاى غلط و رايج از نوع «تنها احمق‏ها تغيير نمى‏كنند» و يا «در شأن روشنفكر نيست كه به فكرى پايبند بماند» و... هستند. اين «فكر»ها توجيه‏گر جانشين كردن «مصلحتى» با مصحلتى و پديد آوردن سلسله «مصلحت» هاست. در حقيقت، عقل قدرتمدار پس از اعتياد به «تغيير»هاى روز به روز، اينگونه توجيه‏ها را مى‏سازد.

      اما چرا «فكر» «تنها احمق‏ها تغيير نمى‏كنند» غلط است. زيرا الف - در مدار باز، عقل جريان رشد را به پيش مى‏رود و فرآورده‏اش به دانش نزديك مى‏شود و همواره ترجمان حقوق و آزادى است. در جريان رشد، هر فرآورده عقل، بطور مداوم، اصلاح مى‏پذيرد. و ب - با رها كردن قدرت بمثابه محور و با باز كردن مدار عقل، ماده چركين زور، از فرآورده عقل زدوده مى‏شود و اين تغيير نيك است و ج - پيش مى‏آيد كه عقل از آزادى غافل مى‏شود و مدار باز به مدار بسته بدل مى‏شود و در نتيجه، فرآورده عقل، ديگر بيانگر آزادى نمى‏شود بلكه ترجمان قدرت (= زور) مى‏گردد. اين تغيير نامطلوب است. و نيز، «در شأن روشنفكر نيست كه رشد نكند»، صحيح است. اما اگر بيان، بيان آزادى باشد، شأن روشنفكر در اينست كه به اين بيان وفا كند. و اگر بيان راهنماى كسى، بيان قدرت است، عقل او آزاد و روشن نيست. او نه روشنفكر كه پايبند قدرت و در تاريكى است.

      اما مجازى كه عقل قدرتمدار، با بستن مدار فعاليت خود، جانشين مى‏كند، فضائى ذهنى است كه جاى فضاى واقعى را مى‏گيرد. بتدريج كه مدار عقل بسته‏تر مى‏شود، رابطه عقل با دنياى واقعى كمتر و كمتر مى‏شود. بدين قرار، جريان فعاليت هر عقل يكى از سه جريان است: گذار از دنياى واقعى به دنياى مجازى يا گذار از دنياى مجازى به دنياى واقعى و يا رشد در آزادى و در بطن دنياى واقعى. در گذار از دنياى واقعى به دنياى مجازى، ديگر، بنا بر آن نيست كه واقعيت به قالب ذهنيت درآيد، بلكه بنا بر جانشين دنياى واقعى كردن دنياى مجازى است. عقلى كه دنياى خويش را دنياى مجازى مى‏كند، هر واقعيت را كه با دنياى مجازى نخواند، نفى  و حذف مى‏كند. آن واقعيت يا نيست و يا دشمن و ضد است. از اين زاويه كه در كارهاى عقل‏هاى قدرتمدار بنگرى مى‏بينى، انديشه‏هاى فلسفى، سياسى، دينى،... را، بر محور شكلى از اشكال قدرت، ساخته‏اند. واقعيت‏هاى ناسازگار با آن انديشه ‏ها را يا نيست انگاشته شده‏اند و يا ضدهائى كه محكوم به نيست شدن هستند. از اين روست كه مأموريت اول قدرت «= زور) همسان كردن هستى با دنياى ذهنى مى‏شود. براى مثال، مستبدها كشورهاى تحت استبداد خود را بهشت روى زمين مى‏شمارند. هركس در بهشت آزادى بودن كشور استبداد زده ترديد كند، دشمن است و بايد حذف شود. در اين مرحله، ترسى كه عقل قدرتمدار از واقعيت دارد، نزديك به مطلق است.

      تبعيض مطلقى كه به سود دنياى مجازى روا مى‏رود، قلمرو فعاليت عقل را محدود و رابطه‏اش را، با عقل هايى قطع مى‏كند كه مى‏توانند او را به دنياى واقعيت بخوانند. امروز، اگر از خطر كثرت‏گرايى در از ميان بردن وجدان جمعى و بنابراين، زايل كردن هويت جمعى (93) گفتگو مى‏شود، هم بخاطر ترس از جريان آزاد انديشه‏هاو رها كردن عقل‏ها از مدارهاى بسته و هم براى بردن به و نگاه داشتن انسانها در دنياى مجازى است. كثرت آراء، وقتى بنا بر «نسبى گرائى نسبى» است و زمانى كه جريان آزاد انديشه‏ها بر قرار است، بنا بر قاعده، سبب مى‏شود بيان آزادى كه بهترين بيانها است، بيان راهنماى جامعه بگردد. پس، در هر جامعه‏اى كه بهترين «قول» انديشه راهنمايش نمى‏شود، بخاطر آنست كه انديشه‏ها آزادانه در جريان نيستند. در چنين جامعه‏اى، اهتمام در مبارزه با سانسورها، آزاد و سالم سازى محيط فعاليت عقلها و رشد بايسته است.

      ساخته‏هاى عقل‏هاى زندانى در دنياهاى مجازى، «ايسم»هاى قرن بيستم شدند. اين ايسم ها دنياهاى مجازى را نويد مى‏دادند كه در آينده مى‏بايد واقعيت پيدا مى‏كردند. جهانى بر دو محور سلطه گر - زير سلطه، مادرشهر - مستعمره، مركز - اقمار و... از جمله بر اين و آن دنياى مجازى «در حال عينيت يافتن» بنا شدند. جهان نظامى را پيدا كرد كه، در آن، دو ابرقدرت، براى كشورهاى زير سلطه «حاكميت محدود» قائل شدند و، بنام مسئوليت جهانى و برداشتن موانع از سر راه «جهان آرمانى»، بكار بردن خشونت را ضرور دانستند و انواع جنگ‏ها را پديد آوردند. در حقيقت، از جنگ دوم بدين سو، همواره، بيشتر از 40 كانون جنگ (94) وجود داشته‏اند و با از ميان رفتن امپراطورى روسيه، جنگهاى ديگرى بر جنگهاى موجود افزوده شده‏اند. و اينك «استراتژى جديد آمريكا» (95)، جنگ را روش اصلى در سياست خارجى كرده‏است.

      عقل‏هايى كه مانع‏ها را واقعيت‏هاى ناسازگار با دنياى مجازى خويش مى‏شمردند و مى‏شمارند، جز فرآورده‏هاى ويرانگر، توجيه خشونت، تقديس خشونت و انواع كينه‏ها و تعصب‏ ها، توليد نكرده‏اند. در حقيقت، از دو «ايسمى» كه اقتصاد وفور (96) را وعده مى‏دادند، يكى در فقر و به فقر از پا درآمد و ديگرى توليد فرآورده‏ها و خدمات مخربش، از فرآورده‏ها و خدمات سازنده، بسيار بيشتر گشت. سرمايه‏هاى عظيمى از توليد بيرون مى‏روند و به قدرت (= زور) ويرانگر بدل مى‏شوند. آلودگى محيط زيست حيات را تهديد مى‏كند. آينده از پيش متعين مى‏شود و منابعى كه به نسل‏هاى آينده تعلق دارند، پيشخور مى‏شوند. نه تنها ندرت را در آينده بيشتر مى‏كنند بلكه انسان امروز را گرفتار ندرت روزافزون مى‏كنند. چرا چنين مى‏شود؟ زيرا قدرت، مقاومت‏هاى انسان را، نخست با دنياى مجازى يا «آرمان شهر»، كه گويا در آينده، واقعيت خواهد يافت و سپس، با ترتيب دادن دنياى مجازى، خنثى مى‏كند. بسا در آنها، ترس از دنياى واقعى را القاء ميكند. عقلى كه، بر محور  قدرت، كار ميكند، ميان دنياى مجازى با دنياى واقعى، رابطه‏اى جز خشونت بر جا نمى‏گذارد. تا وقتى خشونت روش منحصر يا دست كم اصلى نگردد، هيچ بيان قدرتى ساخته نمى‏شود و البته بيان آزادى را نمى‏توان در بيان قدرت از خود بيگانه كرد. هرچند ماركس گفته است «قهر زائوى تاريخ است» (97) اما تنها سازمان‏هاى ماركسيستى نبودند كه قهر را «تنها روش مبارزه» كردند. نقش اولى كه قهر در دين‏ها و مرام‏ها و جامعه‏ها پيدا كرده، زمينه ساز نظريه «برخورد تمدن‏ها» گشته است (98).

 12/5 - رهبر مجازى و رهبر واقعى جاى خود را با يكديگر عوض مى‏كنند: اگر بپرسى قدرت انسان را رهبرى مى‏كند يا انسان قدرت را؟ بسيارند كه پاسخ مى‏دهند: انسان قدرت را بكار مى‏برد. و اين مجاز پرفريب‏ترين مجازها است. عقل قدرتمدار، در پى اين فريب دست بكار مى‏شود كه محور خود او، عقل، است و وسيله قدرت است و او توانايى ايجاد و بكار بردن قدرت بزرگ و بسا نامحدود را دارد. تكرار كنم كه چنين عقلى غافل است. از اين واقعيت غافل است كه قدرت مى‏بايد بر خود بيفزايد و بزرگ شود، اگر نه، منحل مى‏شود. قدرت مى‏بايد متمركز شود، اگر نه، پديد نمى‏آيد چه رسد به بزرگ شدن. قدرت، به ضرورت، فراگير است، اگر نتواند مقاومت‏ها را از ميان بردارد، روى به انحلال مى‏نهد. عقل قدرتمدار اين سه خاصه قدرت را خاصه‏هاى  خود مى‏انگارد و گمان مى‏برد مى‏تواند قدرت متمركز و بزرگ و فراگير پديد آورد. با آنكه تا اين زمان، هيچ عقلى نتوانسته‏است جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت را هميشگى بگرداند و با آنكه «تجربه گران» فراوان شكست خورده‏اند، قدرت مدارها، همچنان، «تجربه» را تكرار مى‏كنند. عقل قدرتمدار نمى‏داند كه جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، جريان مرگ قدرت نيز هست. گاه مى‏شود كه مى‏داند اما گمان مى‏كند او قانع است و قدرت را، در حد قابل مهار، مى‏خواهد و در اين حد نگاه مى‏دارد. غافل از اينكه قدرت در هيچ حدى نمى‏ماند. اگر نتواند متمركز و بزرگ و فراگير شود، گرفتار جبر انحلال مى‏شود. اما چرا جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت دائمى نمى‏شود و به نقطه خود تخريبى مى‏رسد؟ زيرا الف - كس يا گروهى كه كانون تمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت مى‏شود يا مى‏شوند، طاقتى محدود دارد يا دارند. در حقيقت، انسان مجموعه‏اى از استعدادها و حقوق است. كار عقل سازمان دادن فعاليت اين مجموعه در آزادى و در جريان رشد است. پس، مدار كردن قدرت، خود تخريبى است و ضريب اين خود تخريبى بسيار بزرگ‏تر از ضريب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت است و هنوز قدرت فراگير نشده، فرد يا گروهى را كه آلت شده‏اند، از پا در مى‏آورد. ب - در جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، ضريب ديگر تخريبى، نيز، از ضريب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت بزرگ‏تر است. در نتيجه، شتاب هر دو تخريب، از شتاب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، بيشتر است. از اينرو، اگر انسان‏ها به مقاومت برنخيزند، جامعه آنها از پا درمى‏آيد و جريان تمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت هم متوقف مى‏شود. و اگر هم به مقاومت برخيزند، باز جريان متوقف مى‏شود. چرا ضريب و شتاب تخريب انسان بزرگ‏تر است، به اين دليل آشكار كه قدرت فرآورده تخريب است، تخريب انسان و طبيعت، در استعدادها و نيروهاى محركه شان. در جريان تخريب، بخشى از اين نيروهاى محركه تلف مى‏شود. در نتيجه مقدارى كه متمركز مى‏شود، همواره كمتر از ميزان تخريب است.

      نياز به مشروعيت از سويى و نياز به جانشين بيان آزادى كردن بيان قدرت از سوى ديگر، عقل قدرتمدار را ناگزير مى‏كند به جانشين حق كردن، مصلحت اكتفا نكند. بخصوص كه قدرت از راه تخريب پديد مى‏آيد و آدمى، در برابر ويران شدن، مقاومت مى‏كند. براى خنثى كردن مقاومت، كافى نيست كه مصلحت را جايگزين حق كند. نياز به تغيير دادن معناى حق پيدا مى‏كند. از اين روست كه عقل قدرت مدار كلمه را نگاه مى‏دارد و معنى آن را تغييرمی دهد .  اين مجازها و مجازهاى پيشين بيان قدرت را راهنماى عقل پايبند قدرت مى‏گرداند. با وجود اين، دائمى كردن تمركز و بزرگ و فراگير كردن قدرت، ممكن نيست. چرا كه اگر هم فراخواندن به حق، هيچ بعمل نيايد، قدرت، خود، لباس دروغ را مى‏درد. يادآور مى‏شوم دروغ پوشاندن حق بيشتر نيست. به سخن ديگر، اگر حقى نبود، دروغ نيز ساخته شدنى نبود. و از آنجا كه قدرت طبعى گردان دارد، در تماس جبرى كه با واقعيت‏ها دارد، نياز به تجديد پوشش حق با مجازهاى ديگر پيدا مى‏كند. لذا، خود عامل كشف پوشش‏هاى پيشين مى‏شود. اگر هم قدرت در جريان تمركز و انباشت، خود عامل كشف دروغ‏هاى پيشين نشود، برخورد مجازهايى كه، در پيدايش و تمركز و انباشت قدرت بكار مى‏روند، با واقعيت‏ها، موجب مى‏شود كه چون حباب بتركند و از ميان بروند. بدين خاطر است كه «اسرار» افتضاح‏ها (براى مثال ايران گيت) و جنگ‏ها (براى مثال جنگ 8 ساله) درپرده نماندند و نمى‏توانستند بمانند. قاعده «حق مى‏آيد و باطل مى‏رود» (99) از اين نظر نيز معتبر است.  از اين رو است كه عقل قدرتمدار يك كارش پوشش سازى است تا هر پوششى را كه مى‏درد، با پوشش و بسا پوششهاى جديد، جايگزين كند. به قول عقل قدرتمدارى كه عقل چرچيل بود، «حقيقت بيش از آن عزيز است كه با دروغهاى بسيار محافظت نشود» (لوموند ديپلماتيك، فوريه 2003، مقاله اريك رولو، «تبليغات و شكستهايش»)

      مجازهايى كه در پيدايش و تمركز و فراگير شدن قدرت بكار مى‏روند، مجموعه‏اى را تشكيل مى‏دهند كه بدان، عقل قدرت مدار خود را مى‏فريبد. با برقرار كردن تبعيض بسود اين مجازها و پوشش يكديگر كردن اين محازها، خود را مى‏فريبد. بسيارند عقل‏هايى كه مدعى مى‏شوند با هر تبعيضى موافق نيستند. با تبعيض هايى موافقند كه حق هستند. براى مثال، تبعيض دينى حق است اما تبعيض نژادى، مجاز و باطل است. غافل از اينكه حق نياز به تبعيض ندارد، مجاز نياز به تبعيض دارد. زيرا، بدون تبعيض، مجاز وجود و كاربرد پيدا نمى‏كند. اما تبعيض بسود يك مجاز، بحكم آنكه مجازها يكديگر را ايجاب مى‏كنند، تبعيض‏هاى ديگر را بر قراركردن است. چنانكه، در مثال تبعيض دينى، اكثريت پيروان دين‏ها اين تبعيض را بسود دين خود روا مى‏دارند و گمان مى‏برند تبعيضى به حق است. غافل از اينكه تبعيض ايجاد مرز و جدايى است. ايجاد مانع‏هاى عينى و ذهنى است. ايجاد قدرتى است كه مرزبانى كند. و حق جهان شمول نمى‏شود، مگر به برداشتن مرزها و مانع‏ها و انحلال قدرت پاسدارشان. تبعيض بستن مدار باز، با ايجاد دو محور، يكى فعال و ديگر فعل‏پذير، است. چگونه ممكن است عقلى گرفتار مدار بسته باشد و به قدرت لباس دين بپوشاند و آن را محور فعال بگرداند و آنگاه به تبعيض دينى اكتفا كند؟ آيا عقل قدرتمدار در رابطه مرد با زن، بسود مرد تبعيض برقرار نمى‏كند؟ چرا. نمى‏تواند، اين تبعيض را برقرار نكند. زيرا، به ترتيبى كه ديديم، قدرت فرآورده مجازهاو تقدم و حاكميت آنهاست. فراوانى و گوناگونى واقعيت‏ها از سوئى، و پرشمار بودن مجازها از سوى ديگر، مجموعه‏اى از تقدم و حاكميت مجازها را ضرور مى‏كند به سخن ديگر، تبعيض‏ها مجموعه‏اى را تشكيل مى‏دهند. با تغيير نيازهاى قدرت، شكل‏هاى تبعيض‏ها تغيير مى‏كنند، اما محتواى تبعيض‏ها همان كه هست مى‏ماند.  چنانكه تبعيض نژادى، در غرب، بنابرقانون، ممنوع و جرم است. با وجود اين، همگانى است. بديهى است شكل امروزى ابراز تبعيض با شكل اظهار آن، در نيم قرن پيش، متفاوت است.

      قدرت به مجموعه مجازها بنا مى‏شود كه در مجموعه تبعيض‏ها بيان مى‏شوند. چرا كه بدون اين مجموعه، انسان آلت قدرت نمى‏شود و استعداد رهبرى او نيروهاى محركه را در زور از خود بيگانه نمى‏كند و در متمركز و بزرگ كردن و فراگير كردن قدرت، بكار نمى‏اندازد. از اين رو است كه تمامى رهبرى‏هاى قدرتمدار، بيانگر مجموعه‏اى از تبعيض‏ها مى‏شوند: شاخص عقل آزاد از عقل قدرتمدار، رهبرى آزاد از تبعيض‏ها است. بر مدار قدرت، اقليتى استعداد رهبرى دارند و اكثريت بزرگ فاقد آنند و...