3- عقل و قدرت، عقل و خدا يا مداربسته و مدار باز:
هابرماس از عقل ارتباطى بحث مىكند(33). اما عقل همواره در ارتباط است. عقل در انزوا وجود ندارد: عقل قدرتمدار در بند رابطه ايست كه قدرت را مىزايد و اگر ثنويت را اصل راهنما مىكند و آن را بيانگر تمامى رابطهها در هستى گمان مىبرد، جز در مقام پاسدارى از رابطهاى نیست كه قدرت را مىزايد. مكرر توضيح دادهام كه در هستى موجود، تنها يك رابطه وجود دارد كه حد پديد مىآورد و آن رابطه قوا است. قدرت از اين رابطه پديد مىآيد و با انحلال اين رابطه، از ميان مىرود. چنانكه اگر دو كس با يكديگر نزاع كنند و يكى بر ديگرى غلبه كند، رابطهاى بوجود مىآيد كه قدرت غالب بر مغلوبش مىگوييم. عقلى كه قدرت را مدار مىكند، در واقع، در بند رابطه غالب با مغلوب است. بنا بر اين، ثنويتى كه اصل راهنما مىكند، ترجمان رابطه سلطه گر (محور مسلط) با زير سلطه (محور زير سلطه) است.
اما عقلى كه اين رابطه را محور نمىكند، عقل در حالت آزاد يعنى حالتى كه در آن، خود را از قيد هر حدى آزاد مىبيند در رابطه اى است كه رابطه قوا نيست. سارتر مىگويد آزادى بيرون رفتن از تعين است و با بيرون رفتن از تعين، انسان همواره طرح خداگردانى خويش را اجرا مىكند ( 34). حال آنكه، اولاً، اگر انسان خدا را قدرت (= زور) تصور كند، مجاز مىسازد. نه تنها آزادى خود را باز نمىيابد بلكه، در مدار بستهاى بر محور قدرت، سخت اسير مىماند. هر عقل در حالت رها از حدود، - كه هر كس در حالت رها از روابط قوا، خود را در حالت بى حدى احساس مىكند - در اينهمانى با هستى است. با اين تفاوت كه عقل قدرتمدار، در فعاليتهاى خود، هويتى را مىسازد كه با قدرت اينهمانى دارد و عقل آزاد هويتى را مىسازد كه با خدا اينهمانى دارد (خلق، علم و...). از اين رو، عقل يا با خدا است و آزاد از هر حدى است. در اين حال، موازنه عدمى اصل راهنما است و يا با خدا نيست، لاجرم در بند رابطه قوا است. قدرت مدار است و ثنويت اصل راهنما است.
1/3 - از راه فايده، توضيح مىدهم كه وقتى تنها زور حد بوجود مىآورد، پس مدار بسته، مدارى است كه زور بوجود مىآورد. بدينسان، هر بار آدمى در مدار بستهاى گرفتار آمد، پاى زور به ميان است. و چون پاى زور به ميان است، مدار بسته، همواره مدار بد (زورى كه آدمى مىپندارد كمتر ويرانگر است) و بدتر (زورى كه آدمى مىپندارد، بيشتر ويرانگر است) است. در برابر، از آنجا كه خوب تهى از زور را گوييم، مدار خوب و خوبتر، همواره باز است.
عقل آزاد آسان در مىيابد كه، در مدارهاى بسته و باز، انتخاب وجود ندارد زيرا در مدار بسته، كه مدار ويرانگرى است، گذار از بد به بدتر است، همانطور كه، در مدار باز، گذار از خوب به خوبتر است. مثال هايى چون "به مرگ بگير تا به تب راضى شود" و "دفع افسد به فاسد"، راهنماى كار روزانه عقل قدرتمدار است. غافل از اينكه قدرت يا زورى كه آدمى را ناگزير مىكند ميان تب و مرگ، فاسد و افسد، "انتخاب" كند، پس از آنكه آدمى را به تب يا فاسد مجبور كرد، او را ناتوانتر و خود را پر زورتر گرداندهاست. اين بار، ميزان تب يا فساد را بيشتر مىكند. اگر آدمى بپذيرد، باز هم ناتوانتر و زور را باز هم پرزورتر مىكند. از آنجا كه قدرت (= زور)، با ويران كردن و افزودن برخود، بر جا مىماند، اين جريان تا مرگ يا افسد، ادامه پيدا كند.
همين طور، ميان خوب و خوبتر انتخاب وجود ندارد. زيرا عقلى كه ميان علم كمتر و علم بيشتر انتخاب مىكند، اگر آزاد است، مىداند استعدادهاى آدمى، در فعاليت خود جوش خويش، در رشد دائمى هستند. استعداد علمى آدمى در علم كمتر نمىماند مگر آنكه زور در كار آيد و اين استعداد را از فعاليت فطرى خود باز دارد. در زندگى آنها كه از علم " فراغت " مىجويند كه بنگرى، مىبينى، قدرت مدار عقلشان گشته و استعدادهاشان را از فعاليت طبيعى باز داشته است.
بدين قرار، مدار بسته، گذار دائمى از بد به بدتر و مدار باز گذار دائمى از خوب به خوبتر است (35): راه رشد از راه غى جدا شد.
واقعيت مهم ديگرى كه عقل آزاد از آن غافل نمىشود، اينست كه ميان مدار باز و مدار بسته، خلاء نيست، بمحض غفلت از آزادى، مدار عقل بسته مىشود. اما غفلت نيز خود به خودى نيست. چشم عقل از افق باز لااكراه به فضاى بسته منحرف نمىشود مگر اينكه در مظهرى از مظاهر قدرت (مقام، پول، سكس و...) خيره بماند و آدمى در رابطه قوا قرار بگيرد و عقل، اصل راهنماى آزادى، يعنى موازنه عدمى، را با اصل راهنماى قدرتمدارى، يعنى ثنويت، جانشين كند. براى مثال، مدار باز رشد علمى جاى خود را به مدار بسته «پول در آوردن» مىدهد، از همان لحظه، پول جانشين علم بعنوان هدف فعاليت مىشود. از اينرو، عقل آزاد، به تمرين روزانه، آزادى خويش را از ياد نمىبرد. چرا كه مىداند، به غفلتى، در مدار بسته، زندانى مىشود.
واقعيت مهم سومى كه عقل آزاد از آن غافل نمىشود، اينست كه عقل قدرتمدار پاسدار مدار بستهاى مىشود كه از آن، زور توليد و در ويرانگرى بكار مىرود. به سخن ديگر، عقل الف - با مدار خويش همراه است. عقل آزاد با مدار باز و عقل قدرتمدار با مدار بسته و ب - عقل نياز به اصل راهنما دارد و اصل راهنما بيانگر فضاى و استقلال عقل است. اگر فضا بسته شد، بحكم آنكه مدار بسته نياز به دو محورى دارد كه در رابطه قوا با يكديگر باشند، ثنويت اصل راهنما و عقل آلت فعل قدرت مىشود. اگر فضا تا بى نهايت باز شد، اصل راهنما موازنه عدمى و عقل مستقل مىشود. بدينسان، ج - هر يك از دو عقل آزاد و قدرت مدار، بى نياز از خدا و از قدرت نيستند. (36) از اين روست كه عقل آزاد به راه رشد مىرود و عقل قدرتمدار به بندگى قدرت در مىآيد و فنون را در ويرانگرى بكار مىگيرد.
واقعيت مهم چهارمى كه عقل آزاد از آن آگاه و آگاهتر مىشود، اينست كه رهبرى عقل آزاد با خدا (مجموعه آزادى، علم، توانايى، هوش و...) بمثابه بى پايان رشد است و رهبرى عقل قدرتمدار با قدرت (مجموعه مظاهر قدرت) بمثابه غى و ويرانگرى تا مرگ، است. (37 ) با يك تفاوت بزرگ: وقتى رهبرى عقل با قدرت مىشود، عقل بى اختيار، دستگاه توليد فرآورده هايى مىشود كه مىبايد در ويرانگرى بكار روند تا قدرت بزرگ شود. هر اندازه قدرت محورتر، عقل آلتتر. اما وقتى رهبرى با خدا است، آدمى با استقلال در رهبرى خود و خود خويشتن را رهبرى كردن ( 38)، با باز و بازتر كردن و تا بى نهايت باز كردن فضاى فعاليت عقل و با پيش رفتن در صراط مستقيم رشد، رهبرى خدا را مىجويد.
در حقيقت، عقل، در فعاليت خود، هدف دار است. هر عقلى با هدف نيز هموار است. بدين قرار، عقلى كه قدرت را مدار مىكند، اينهمانى با قدرت را هدف آدمى مىگرداند. عمل بر خود افزا است. هر انسانى كه عمل مىكند، عمل او بنوبه خود، وارد عمل مىشود و بر خود مىافزايد. حال اگر هدف اينهمانى با قدرت باشد، ويرانگرى بر ويرانگرى افزوده مىشود تا قدرت بزرگ و بزرگتر شود. بنا بر اين، اينهمانى با قدرت از راه كاستن مستمر از حيات، تا مرگ، انجام مىگيرد: سر انجام زور مداران. اما عقل آزاد، در صير به خدا (39)، از راه فعاليتهاى رشد، افزودن علم بر علم، خلق بر خلق، و... به خدا باز مىگردد.
در مدار بسته، مظاهر قدرت الگو مىشوند. اما از آنجا كه در جريان دائمى تخريب، نيازهاى قدرت با شتاب بيشتر و مدت كمترى تغيير مىكنند، مظاهر قدرت، زود به زود تغيير مىكنند. آنچه امروز «مد»است، فردا «امل» مىشود. نتيجه اينست كه بحران هويت پديد مىآيد و احساس پوچى و پوچ انگارى از علامتهاى اين بحران است. الگوها و كوتاهى و درازى عمر آنها (انسانهايى كه الگوهاى آزادى و رشد هستند را مقايسه كنيد با انسانهايى كه الگوهاى اين و آن نهاد قدرت مىشوند) نسبت مستقيم دارند با كمتر يا بيشتر شدن قدرت بمثابه مدار عقل. تغييرهاى زود به زود مدها بيانگر شدت بحران هويت نيز مىشوند.
بحران هويت تنها ناشى از تغيير زود به زود مظاهر قدرت نيست، از واداشتن استعدادها به توليد زور و بكار بردن آن در ويرانگرى نيز هست. چرا كه در حالت فطرى، مدار عقل باز است و آدمى، در جريان رشد، دائم در اينهمانى با هستى بى انتها است. موازنه عدمى همين است. و چون فعاليتها دائم بر خود مىافزايند، هستى بى انتها الگو نمىشود مگر، آزادى، هوش، دانش، بينش، توانايى و... مطلق، خدا باشد. بدين قرار، هم با غفلت از خدا آزادى نيست، هم با غفلت از او، عقل آزاد نيست و هم بحران هويت شدتگيرى بوجود مىآيد. بديهى است وقتى دين بيان قدرت مىشود، به قدرت لباس خدايى مىپوشاند و جانشين خدا، آزادى مطلق، مىگرداند. انسانهايى كه بندگى اين خدا را مىكنند، بكار بردن زور و افزودن بر خشونت و ويرانگرى، در اشكال گوناگون، را روش مىكنند. بحران هويت اين انسانها شديدتر است. زيرا بسا نمىدانند كيستند!
در حقيقت، عقل يك استعداد نيست، مجموعهاى از استعدادها است. هر زمان كه مجموعه استعدادها در جريان رشد، فعال هستند، آدمى مىداند كيست. فعاليت عقل بمثابه فعاليت مجموعه استعدادها (1 - خلق و 2 - علم و فن و 3 - انس و 4 - رهبرى و انديشه راهنما و 5 - هنر (گشودن مدار هر بار كه مىبندد و بيرون بردن عقل از محدوده ممكن به فراخناى ناممكن) و فرهنگ (گشودن عرصههاى اجتماعى و طبيعى براى بكار انداختن نيروهاى محركه در رشد) و 6 - استعداد اقتصادى (پيش و بيش از همه تنظيم فعاليت هماهنگ استعدادها))، عقل را در 6 نوع رابطه قرار مىدهد. بنا بر اين، عقل همواره در رابطه است، جز اينكه رابطه در مدار باز، رابطه آزاد است و در مدار بسته، رابطه قوا مىشود. در مدار بسته، استعدادها هماهنگى با يكديگر را از دست مىدهند و، به ويرانگرى، در هويت، اغتشاش شديد پديد مىآورند. باز كردن مدار، سمت يابى استعدادها به رشد و هماهنگ شدن فعاليتهاى استعدادها در جريان رشد است. براى مثال، عقل آزاد، اينسان فعاليت مىكند:
1 - استعداد رهبرى، بر اصل موازنه عدمى، مدار عقل را باز نگاه مىدارد. بنا بر اين عقل مىتواند آشكار و پنهان را ببيند و
2 - استعداد هنرى از عقل مىخواهد به ممكنها (راه حلهاى موجود) قناعت نكند بلكه در ماوراى ممكنها، راه حلهاى تجربه كردنى را بجويد. استعداد هنرى يك كار ديگر نيز مىكند و آن اينكه به عقل يادآور مىشود زور همواره جانشين راه حل نايافته مىشود. در جامعهها، از تولد تا مرگ، آدميان مىآموزند هر بار راه حل مشكلى را نيافتند، بجاى آن از زور استفاده كنند. بنابراين، هر بار كه آدمى زور بكار مىبرد، مىبايد به خود بگويد: مشكلى كه نمىتوانم برايش راه حل پيدا كنم با زور حل نمىشود. بايد مراقبت كنم هيچگاه زور را جانشين راه حل نكنم. به سخن ديگر، راه حل را وقتى يافتهام كه يافتهام خالى از زور و تجربه كردنى و در جريان تجربه، اصلاح پذير باشد. و
3 و 4 - وقتى دو استعداد ديگر مدار عقل را باز نگاه داشتند، استعداد علم همراه با استعداد خلق (ابداع و ابتكار روش جديد، يافتن علم و يا فن جديد) در يافتن روش و تجربه كردن آن همكارى تنگاتنگ مىكند. ديگر عقل روش آموخته را مثل يك حكم «دينى» بى بر و برگرد، به اجرا نمىگذارد. بلكه بمدد استعداد خلق، آن را به روشى تجربه كردنى و بنا بر اين قابل تصحيح بدل مىكند. اين روش كار يكى از مهمترين تفاوتهاى روش كار عقل آزاد با روش كار عقل قدرتمدار است. پس هر بار كه عقل روشى را بكار مىبرد، بر اوست كه از حضور فعال استعداد خلق خود مطمئن شود و بعد مشغول بكار شود. علامت فعال بودن آن اينست كه دانسته خود را وحى منزل نمىشمارد، بلكه الف - در كارآئى مىانديشد و با خاصههاى حق، محكش مىزند و تصحيحش مىكند و ب - آنگاه همچون روش تجربى و موضوع تجربه بكارش مىبرد. توضيح اينكه، روش تجربه، خود، همواره بايد موضوع نقد باشد. يعنى در جريان بكار رفتن، با استفاده از مجموع استعدادها، نقد شود. و
5 - استعداد انس به عقل امكان مىدهد، الف - از فرآوردههاى عقلهاى ديگر سود جويد و عقلهاى ديگر را در فعاليت خود شركت دهد. بديهى است وقتى اصل راهنما موازنه عدمى و مدار عقل باز است، رابطه با عقلهاى ديگر، بنا بر اينكه مدار آن عقلها باز يا بسته باشد، عقل را در اين يا آن رابطه قرار مىدهد: رابطه عقل آزاد با عقلهاى آزاد و رابطه عقل آزاد با عقلهاى قدرتمدار. در رابطه اول، توان عقلهاى در رابطه بزرگ و بزرگتر و فضاى فعاليت آنها باز و بازتر و فرآورده عقلها از زور ويرانگر تهىتر مىشوند. در رابطه دوم، عقل آزاد توان نقد عقلهاى قدرتمدار را مىيابد و به نقد آنها، در فعاليت خود، از خطا مصونتر مىشود. با توجه به اين امر كه آدميان محيط زيست دارند و در جامعهها زندگى مىكنند و هر آدمى در رابطهها است، عقل آزاد به عقلهاى قدرتمدار امكان مىدهد خود را از مدار بسته آزاد كنند. از اين رو، مسئوليت اول عقل، باز نگاه داشتن مدار خويش و، بدان، بر قرار كردن رابطهاى با عقلهاى ديگر است كه خالى از زور باشند.
6 - استعداد اقتصادى، وقتى مدار عقل باز است، مراقبت مىكند كه از جمله، الف - بكار بردن هر استعداد با غفلت از استعدادهاى ديگر همراه نشود ب - امكانها چنان بكار گرفته شوند كه همه استعدادها، هماهنگ، در كار شركت كنند و ج - رابطهها موجب بسته شدن مدار نگردند.
اينك كه دانستيم وقتى انسانها از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار نمىكنند، به جبر، از راه زور با يكديگر رابطه برقرار مىكنند، پس، در جهاد نيز، پيشاروى دشمنى كه مسلحانه بر ما مىتازد، حق تمام بايدمان شد. بدين قرار، هر جهادى موكول به جهاد اكبر و حق گشتن است. تا مقابله با دشمن، روياروئى حق با ناحق بگردد. بموقع است، روشهاى عقل را وقتى مدار بسته و زمانى كه مدار باز است، بشناسيم:
الف - قرآن، سراسر، فراخوان به حق و روش كردن حق است. در برابر، طاغوت (انواع زورپرستان) زور را، در اشكال گوناگون، در كار مىآورند تا مانع از روش شدن حق بگردند. در قرآن، نه يك بار به پيامبر اجازه مىدهد براى تحميل دين حق زور بكار برد و نه اجازه مىدهد، با صاحبان دينها و مرامهاى ديگر، بخاطر دست شستن از باور خويش، زور بكار برد. چون مىداند بمحض آنكه پاسدارى از دين را به زور بسپارى، دين حق به دين باطل بدل مىشود. جاى جاى، خاطر نشان مىكند: (40) «پيامبر را جز ابلاغ پيام نيست». به او خاطرنشان مىكند اگر هم بخواهى نمىتوانى كسى را هدايت كنى.
اما نبايد تصور كرد تنها دين است كه اگر پاسدارى از خود را به زور سپرد، از بيانى كه بود در بيان زور از خود بيگانه مىشود:
* هر انديشهاى كه انسانها را به حقوق خود و آزادى مىخواند، نخست دعوت است. زورپرستان، با اين دعوت، با زور، مقابله مىكنند. چنانكه از دوران ماركس تا استقرار رژيمى بنام «ماركسيسم - لنينيسم» در روسيه، در غرب، ماركسيسم ممنوع بود. در همه جا سانسور مىشد. اما از زمانى كه رژيم جديد در روسيه برپا شد، سپاه پاسدار تشكيل داد. كار اين سپاه با سانسور طرز فكرهاى ديگر آغاز شد و به سانسور ماركسيسم و از خود بيگانه كردنش در استالينيسم، ادامه يافت.
* در ايران دوران شاه، اسلام، بمثابه بيان آزادى، ممنوع بود. با وجود سركوب شديد و سانسور، انتشار پيدا كرد و انقلاب بى مانندى را ببار آورد كه در آن گل بر گلوله پيروز شد. اما با پيروزى انقلاب، به تدريج كه «اسلام عزيز» جاى اسلام آزادى را مىگرفت، نياز به پاسدار پيدا مىكرد و همراه با زورى كه فراگير مىشد و سانسور كامل مىگشت، «اسلام ناب محمدى» بيان ولايت مطلقه فقيه و ولايت مطلقه فقيه اختيار (= قدرت = زور) مطلق بر جان و مال و ناموس مردم مىشد.
پيش از اسلام، بر سر دينهاى موسى و عيسى نيز همين بلا آمده بود. از اين رو، فرمود: «در دين اكراه نيست» و «بر پيامبر جز ابلاغ پيام نيست». (41)
حال كه تجربهها را به ياد آورديم، مىبايد از خود بپرسيم چرا انديشه نياز ندارد زور پاسدارش بگردد و بعكس نياز دارد كه زور پاسدارش نباشد؟ زيرا،
الف - 1 - انديشه آفريده عقل است و عقل تا آزاد نباشد، خلق نمىكند. پس اگر مىگويند اسلام دين حق است، بخاطر آنست كه از خداوند صادر مىشود. به خدا، زور راه ندارد و خلق او حق ناب است. هر وقت خواستيم بدانيم چرا و چگونه انسان خليفه خدا است، مىبايد ساعتى بيانديشيم تا ببينيم اگر ذهن ما به قدرت و زور مشغول باشد، عقل ما نمىتواند فكر كند. بايد زور نباشد تا عقل آزاد و به فكر كردن توانا بگردد. علت اينست كه
الف - 2 - زور از رابطه قوا پديد مىآيد. خود به خود، وجود ندارد. اما در رابطه قوا، دو طرف رابطه با زورى كه بر ضد يكديگر بكار مىبرند، محدود مىشوند و محدود مىكنند. مىدانيم كه اگر قائل به برقرار شدن رابطه قوا ميان انسان با خدا شويم، رابطه با خدا همان مدار بستهاى مىشود كه عقل در آن زندانى مىشود. به سخن ديگر، راه دادن زور به خدا، انكار او است. از اين روست كه، به تكرار، قرآن خاطر نشان مىكند: خداوند ذرهاى ستم روا نمىدارد. زور عمل شيطان است. هر كس ستم مىكند، هر كس زور مىگويد، به خود ستم مى كند و به خود زور مىگويد و...(42)
الف - 3 - دو واقعيت بالا را وقتى در رابطه با يكديگر قرار مىدهيم، در مىيابيم كه يك - از همه رابطهها كه در هستى وجود دارند و يا بوجود مىآيند، تنها يك رابطه، رابطه قوا، ا ست كه نيرو را در زور از خود بيگانه مىكند و اين رابطه را هرگز خداوند با آفريدههاى خود برقرار نمىكند و دو - پيش از اين رابطه، زور وجود ندارد اما عقل وجود دارد و فعال است و سه - بمحض اينكه اين رابطه برقرار مىشود، فعاليت آزاد عقل تعطيل مىشود. بدين خاطر است كه نسبت انديشه و زور، نسبت تناقض است و بود يكى نبود ديگرى است. بهوش بايد بود كه اعتياد به زور، موجب تعطيل عقل مىشود و تا اعتياد عقل را از كار نيانداخته است، ترك اعتياد بايد كرد.
ب - با سقوط رژيم شاه، بنا بر پاسدارى از انقلاب، در برابر تجاوز كنندگان، شد. اما ديرى نپاييد كه پاسدارى از انقلاب سانسور و سركوب «دگر انديشان» معنى پيدا كرد و شد. سپس، سركوب و سانسور طرز فكرهاى اسلامى در دستور كار قرار گرفت. و سرانجام، پاسدارى از اسلام و انقلاب، جاى به «پاسدارى از نظام»، از راه سركوب انديشه، داد:
و اين زور تا اسلام را از حق خالى و از زور پر نكند، دست بردار نيست و بسا عقل نسلى را گرفتار نازائى كند.
دانستيم چرا با حضور زور انديشه تعطيل مىشود. اينك وقت آنست كه بدانيم هر انديشهاى، حتى انديشه راهنمائى كه مصدر آن خداوند، بنا بر اين حق ناب است، بمحض اينكه زور را پاسدار خود مىكند، شروع به خالى شدن از حق و پر شدن از ناحق (= زور در اشكال گوناگون) مىكند. چرا؟ زيرا وسيله حق، حق است چنانكه وسيله علم علم است. زور وسيله ايست كه تنها مىتواند هدف خود بشود. اينست كه نه تنها دائم بايد ايجاد شود و ويران كند، بلكه دائم بايد بر خود بيفزايد. ايجاد زور توجيه مىخواهد و توجيه را مىبايد از انديشه راهنمايى بستاند كه از آن مشروعيت مىگيرد. پس در آن انديشه، هر آنچه با قدرت سازگار نيست، مىبايد جاى خود را به چيزى بسپارد كه با قدرت سازگار است. از اين رو، قدرت دائم انديشه راهنما را از هر آنچه با خود ناسازگار است خالى و با هر آنچه با خود سازگار است، پر مىكند. دين و هر انديشه راهنمائى بدينسان از خود بيگانه مىشود.
ج - وقت طرح اين پرسش است: آيا زور هيچگاه در خدمت حق قرار نمىگيرد؟
ديديم زور از رابطه سلطه گر - زير سلطه پديد مىآيد. آيا اين رابطه، ناحق كردن حق نيست؟ چرا. پس وقتى مىفرمايد: در «دين اكراه نيست»، از آن روست كه اكراه حاصل حقى را ناحق كردن است و از تباه كردن دين (= حق) بوجود مىآيد و هرگز در خدمت حق قرار نمىگيرد.
پس چرا جهاد واجب گشت و چرا فرمود با ستمكاران و... جنگ كنيد؟ پيش از اينكه به اين پرسش پاسخ گويم، مىپرسم: آيا هرگز از خود پرسيدهايم چرا در دنياى اسلامى، تعريف خشونت، در اشكال گوناگون آن، در واجب و حرام آن، همچنان مبهم مانده است؟ زيرا
د - اگر در دلها شوق و در سرها شور نيستند اگر روحيهها با نشاط نيستند، به اين علت است كه با خود و با ديگران، از راه انديشه رابطه برقرار نمىكنيم. از راه زور رابطه برقرار مىكنيم. هر وقت ناراحت مىشويم و نمىدانيم علت آن چيست، هرگاه روحيه ما كسل مىشود، سبك بالى خود را از دست مىدهيم، احساس تنهايى و كز كردگى مىكنيم، ذهن خود را مشوش و گرفتار ابهام مىيابيم و نمىدانيم چگونه از شرش خلاص شويم، ترديد نكنيم كه عقل ما آزادى خويش را از دست دادهاست. اگر نازا نشده باشد، كم بار شده است. شك نكنيم كه بيشتر از آنچه با ديگران، با خود، رابطه قوا برقرار كردهايم. در خود زور بكار بردهايم. اين زورى كه بكار مىبريم، رابطه ما را با خدا قطع مىكند. و بدان، آزادى خويش را از دست مىدهيم. از اين روست كه قرآن نشاط درونى و اميد را نشانه ايمان و در راست راه هدايت خدا بودن دانست و (43) فرمود: «خود را بشناس تا خداى خود را بشناسى». (44) پس اگر از خود بپرسيم چرا عقل ما را سايه سنگين ابهام پوشانده است، به اين واقعيت عارف مىشويم كه خشونت از رابطهاى پديد مىآيد كه به محض برقرار شدن، رابطه انسان با خدا را قطع مىكند. برده زور مىشويم. موجودى در بند انواع كسالتهاى روحى، با دلى خالى از شوق و سرى تهى از شور و روحيه دژم مىگرديم.
قرآن تصريح مىكند: (45)«هرگز بخاطر كسانى كه به نفس خويش خيانت مىكنند، جدال مكن». پس بكار بردن خشونت، در حمايت از كسانى كه به خود و ديگران خائن هستند، حرام است. اما چه كسانى به خود خائن هستند؟ قرآن به شما پاسخ مىدهد: اهل زور.(46)
روش شفاف كردن فعاليت عقل، از راه زورزدائى، اينست:
د -1 - عقل آزاد نه تنها، در بكار بردن زور، آغازگر نمىشود، بلكه به ترتيبى كه ديديم، نياز به نبود رابطهاى دارد كه زور را توليد مىكند. به زبان رايج، انسان آزاد نه به حق كسى تجاوز مىكند و نه تن به تجاوز ديگرى به حق خود مىدهد. بنابراين، خشونت را زورگو در كار مىآورد. جهاد برداشتن مانع است. به سخن ديگر، خشونت زدائى است كه فرمود: (47) «آنهاكه در راه ما جهاد مىكنند، ما آنها را به خود هدايت مىكنيم». تأمل در اين آيه، ما را از دو واقعيت آگاه مىكند: يك - زورگويى گم كردن هدايت زور گو و زورپذير است. جهاد باز يافتن هدايت است و دو - جهاد به بازيافتن هدايت، واقعيت پيدا مىكند. بدين قرار، جهاد، آزاد شدن از رابطه ايست كه زور را توليد مىكند و
د -2 - بخش بزرگ جهاد را در خود بايد به انجام رساند. زيرا به ترتيبى كه ديديم اگر آدمى زورنپذيرد، هيچ زورگوئى نمىتواند با او رابطه قوا پديد آورد. بدينسان، جهاد اكبر، تمرينى است براى آنكه حتى پيشاروى دشمنى كه در كار كشتن ما است، رابطه با خدا را از دست ندهيم. و همان عقل آزاد را داشته باشيم كه آتش هستى سوز را بر ابراهيم (ع) سرد كرد. و
د -3 - خشونتهاى زبانى و قلمى كه زورپرستان در كار مىآورند، بهيچ رو، با خشونتى كه ما مىتوانيم بكار بريم، از ميان بردنى نيست. همانطور كه مىبينيم، روز به روز، بيشتر نيز مىشود. اين خشونتها، خشونت زدايى نوع ديگرى را مىطلبد و آن باز كردن مدار عقل و بارور كردن انديشهها و جريان دادن آنها و اطلاعات است. از اين رو فرمود (48): «وقتى بر لغو گذر مىكنى، كريمانه گذر كن». و باز فرمود: (49) «به بهترين شيوه جدل كن». و در آيهاى روش عمومى را، كه جريان انديشه است، آموخت: (50) «بشارت باد بر بندگان من كه قولها را مىشنوند و بهترين قول را بر مىگزينند».
د -4 - در همه جا، فكر غالب اينست كه اكثريت بزرگ بى تقصير است و اين اقليت هاى كوچك زورمدار هستند كه بر جامعهها مسلط مىشوند. اين فكر «عامه فريب»، خود فريب نيز هست: عامه فريب است زيرا عيب اكثريت بزرگ را از چشمش مىپوشاند. خود فريب است، زيرا باورمند به اين فكر ناصواب نيز فريب مىخورد و واقعيت را نمىبيند. از اين رو، حق با قرآن است: عيب از اكثريت بزرگ زورپذير است. تا زورپذير هست، زورگو نيز هست. اكثريت بزرگ را بايد مخاطب قرار داد. به اين اكثريت بزرگ است كه روشهاى آزاد شدن از زور باورى و سلطه پذيرى را بايد آموخت.
بدينسان، اگر قرار بود بر آموزش و روش قرآن، دين مدار تربيت مىشد، دين مداران مىبايد جمعى مىشدند الگو. انسانهاى الگوئى كه زور نمىپذيرند و زور نيز نمىگويند. به زورپذير مىآموزند چگونه خود را از زور باورى و سلطه پذيرى آزاد كند و زورگو را نيز از زورگويى آزاد مىكردند. موازنه عدمى را اصل راهنما كردن، مدار باز انسان - خدا، همين است.
ه - آيا هيچ انديشيدهايم چرا قرآن، به تكرار، تمامى صفاتى را كه مىتوانند بكار آن آيند كه يك انسان محور قدرت بگردد، از پيامبر سلب مىكند؟ آيا مىدانيم چرا خطاب به پيامبر مىفرمايد (51): تو رب مردم نيستى، پدر مردم نيستى، نصير مردم نيستى، وكيل مردم نيستى، اگر هم بخواهى نمىتوانى كسى را هدايت كنى، صاحب اختيار مردم نيستى، انسانى چون انسانهاى ديگرى؟ زيرا همانطور كه ديديم عقل ما، بدون اصل راهنما، كار نمىكند. در مدار بسته، اصل راهنما ثنويت مىشود و عقل ديگر آزاد نيست. عقلى كه آزاد نيست، در مدار بسته، محور ساز مىشود و پيام آزادى را درك نمىكند. از آنجا كه آزادى به باز بودن عقل بروى خداست، محور سازى، درب عقل را مىبندد و ديگر ممكن نيست پيام خدا را پيام آزادى بداند و بگيرد. تا آن را در بيان قدرت از خود بيگانه نكند، به خود راه نمىدهد. پس اگر فرمود در دين اكراه نيست، از اين رو است كه اكراه نافى دين و مانع عقل است از دريافت آن بمثابه بيان آزادى.
و اگر على (ع) فرمود: «شخص را به حق بايد سنجيد و نه حق را به شخص».
از آن رو بود كه عقول انسانها را از بند محورسازى رها كند. شما فراوان مىشنويد كه انسان گرائى غربى، انسان محورى است و اسلام خدا محورى است. آيا هيچ از خود پرسيدهايد خدا را چگونه مىتوان محور كرد؟ تصور يك محور، نياز به تصور يك رابطه ميان دو چيز دارد. اين دو چيز نيز بايد در رابطه تابع و متغير باشند، تا بتوان، محور را به تصور آورد. چنانكه در آب دادن يك فلز، از رابطه تابع و متغير دو محور و دو قطب استفاده مىكنند. پس خدا را محور تصور كردن، او را چيزى در رابطه با چيز ديگر گرداندن است. شرك همين است. در عمل نيز، " ولى فقيه" محورى است كه جانشين خدا مىشود و همانطور كه تجربه شد - پيش از آن نيز، در جريان تاريخ، فرعونيت، بارها تجربه شده بود - مظهر زور و عامل فراگير شدن خيانت، جنايت و فساد مىشود. بدين قرار، با خدا شدن و براى خدا عمل كردن، آزاد كردن عقل از محور سازى و محور بازى و فعال كردن عقل است در بى كران هستى: خشونت زدائى در خويشتن، جهاد اكبر است.
موازنه عدمى را اصل راهنماى دين كردن، عرفان همين است.
و - مىدانيد چرا خداوند فرمود (52): «با امامان كفر بستيزيد»؟ اگر مشكل اصلى زورپذيرها هستند، چرا نفرمود با زورپذيران بجنگيد؟ زيرا، در همه وقت و در همه جا، يك - زورپذير خشونت در كار نمىآورد و راه حل را در خشونت خلاصه نمىكند. بنا بر اين، او را نمىتوان با بكار بردن زور، از زورپذيرى، آزاد كرد. بدو بايد آموخت بدون تابعيت از زور، مىتوان آزاد زيست، مىتوان استعدادهاى خود را بكار انداخت و بارور كرد. دو - بنا بر اين، بكار بردن زور، آنها را در زورباورى و زورپذيرى، استوارتر مىكند. اما، با امامان كفر، كار ديگر است: بدين اقليت است كه اكثريت زورپذير، در زورپذيرى مىماند. اين گروه است كه دين را، در بيان قدرت، ناچيز مىكند. آنها كه نظام اجتماعى را بر مدار زور شكل مىبخشند و به زور برپا نگاه مىدارند، اينانند.
بهوش باشيم! امامان كفر، دگرانديشان نيستند. آنها هستند كه بيان دين را در آئين كفر از خود بيگانه مىكنند. از راه عبرت، اسلامى كه مردم با آن انقلاب كردند را با اسلامى كه اينك مدار دولت «ولايت مطلقه فقيه» شده است، مقايسه كنيم. بعد به قرآن مراجعه كنيم و ببينيم كه كفر پوشاندن حق است و، پس از آن، از خود بپرسيم: دين حق را چه كسانى، با پوشش قدرتمدارى، مىپوشانند؟ آنها كه بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مىكنند و دين حق را آئين قدرتمدارى مىگردانند، امامان كفر هستند. وقتى نيك آنها را شناسايى كرديم، درمى يابيم يك - در همه جا و همه وقت، دين سالارانى كه دين را وسيله استقرار قدرت مىكنند، امامان حق پوش هستند. دريدن پوشش فريب، خشونت زدايى و كار اول است. دو - بسا مىشود آنها كه مدار قدرت مىشوند، بر تمامى عرصهها، خشونت را حاكم مىكنند. در اين صورت، خشونت زدايى بكار بردن خشونت را ناگزير مىكند. از اين رو، فرمود با امامان كفر ستيز كنيد. اما اين ستيز مىبايد خشونت زدايى باشد، بايد آزاد كردن عرصههاى حيات فردى و جمعى از خشونت باشد. بايد آزاد كردن امامان كفر از خشونت باشد. پيشاپيش، بايد زورپذيران به آزادى از زورباورى و زورپذيرى فراخوانده شوند. بسا مىشود كه آزاد شدن آنها، به جنبشى همگانى مىانجامد و محلى براى بكار بردن خشونت باقى نمىماند.
اگر تا اين زمان از خود نپرسيدهايم، وقت آنست كه از خود بپرسيم: اگر اجراى هر دستور را موكول مىكرديم به اطمينان از حقانيت آن، اگر بر اين پندار ناصواب عمل نمىكرديم كه چنانچه دستور خطا باشد، مسئوليت آن با صادر كننده دستور است، آيا زندگانى جامعه ايران و جامعههاى ديگر گرفتار سرطان خيانت، جنايت و فساد مىگشت؟
ايران سرزمينى است كه در آن، گل بر گلوله پيروز شد. زيرا وجدان جمعى مردم ايران شعور افراد نيروهاى مسلح نيز شد. اينك، دين و وطن ما در تنگنايى است كه رهائى از آن، در گرو تغيير كردن و تغيير دادن، آزاد شدن و آزاد كردن است.
ز - مهمترين واقعيت اجتماعى امروز جامعهها، جوان است. اما آن فقر مرگبارى كه حيات جامعهها را تهديد مىكند، فقرى است كه قدرت به نسل جوان تحميل مىكند. توضيح اينكه عامل بقاى هر جامعهاى، عقول آزاد و فعال نسل جوان آن هستند. پهنه حال و آينده را براى عقلهاى جوان هر چه بازتر بايد كرد تا به خلق آرمانهاى دست يافتنى بپردازند، و به ابتكار، ابداع و خلق، آن رهبرى توانمندى را پديد آورند كه به سازمان دادن رشدشان، از راه واقعيت بخشيدن به آرمانها، قيام كنند.
اگر فراخناى لااكراه به روى عقلهاى جوان گشوده نشود، صفتهاى دينى و غيردينى، پيش رفته و عقب مانده و صفتهاى ديگر جامعهها، هر چه باشد، نظام اجتماعى مداربستهاى مىشود كه در آن، جامعه گذار از خوب به خوبتر را از دست مىدهد و در تنگناى جبر عبور از بد به بدتر، گرفتار بدترين مىشود. يك دم، از راه عبرت، به جامعههاى امروز غرب بنگريم، تا ديگر ترديد نكنيم مسئوليت هر نسلى اينست كه فراخناى آزادى نسل بعدى را گستردهتر بگرداند. كاستن بار زور از پندار، گفتار و كردار آدمى را اگر گستردهتر كردن فراخناى عقل بدانيم، بر ما است كه از خود بپرسيم: چه اندازه آزاديم و چه اندازه عامل آزادى جامعه جوان هستيم؟ براى اينكه كار را بر خود آسان بگردانيم با هم مدارهاى بستهاى را شناسايى كنيم كه نسلهاى جوان امروز جامعهها در آنها اسير هستند.
* از نظر سياسى، آيا نمىدانيم تمايلهاى مردم سالار، از راه گشودن مدارهاى بسته، مىتوانند در بطن مردم و از راه مردم عمل كنند؟ چرا مىدانيم. از اين روست كه هيچ استبدادى نكوشيده است با اين تمايلها مدار بسته پديد آورد. زيرا مىداند بمحض آنكه بگويد: يا من يا مردم سالارها، جمهور مردم خواهند گفت: مردم سالارها. زيرا مىدانند مردم سالارها نظام اجتماعى بسته را به نظام اجتماعى باز و تحول پذيرى تبديل مىكنند كه، در آن، مردم هرگز گرفتار مدار بسته زورمدارى نمىشوند. اما اين واقعيت را نيز تجربه مىآموزد: هر بار مردم سالارها، بجاى عمل كردن از راه مردم، از راه قدرت عمل مىكنند و مردم را گرفتار مدار بسته دو محور (دو حزب سياسى) قدرتمدار مىكنند، مدار سياسى جامعه بسته و فسادها بروز مىكنند.
* آيا نمىدانيم مدار اقتصادى جامعهها، از مدار سياسى بستهتر است؟ آيا نمىدانيم اقتصادها در مدار بسته مسلط و زير سلطه هستند و اين مدار، مدار تخريب نيروهاى محركه است؟ آيا نمىدانيم در روابط سلطه گر - زير سلطه، آينده، از پيش، متعين مىشود و نيروهاى محركه پيش خور مىشوند؟
* مدار اجتماعى جامعهها تا آنجا بسته است كه جوان امروز، در مقام پاسخ به پرسش هويت من چيست؟، نمىداند چه بايدش گفت:
- او فاقد منزلتها و حقوق يك شهروند است. در بيشتر جامعهها، او، از زن و مرد، حتى توانا به ايجاد منزلتى از راه ازدواج نيست. زن و مرد، مرزهاى عبورناپذير يكديگر گشتهاند و نه زوج هايى كه فضاهاى انديشه و عمل يكديگر را باز مىگردانند؛
- در نظام طبقاتى تمامى مرزهاى عبور بستهاند مگر مرز زور و پول و سكس؛
- حتى ميان نسلها نيز مرز عبور ناكردنى بوجود آمده است. توضيح اينكه نسل پدر و مادرها كه مىبايد فضاى اجتماعى نسل جوان را بازگردانند، در مدارهاى بسته، از اين نقش حياتى بازماندهاند. و
- انسان در جامعه غربى تنها شدهاست. در جامعه امروز ايران، جوان تنهاتر نيست؟ ما قدرت را نمىبينيم كه چسان ميان آشناها نيز بيگانگى پديد آورده است؟
* قدرتى كه نياز به مدارهاى بسته دارد، در غرب، «برخورد تمدنها» (قول هانتينگتون) را مرام مىكند و، در ايران، «هجمه فرهنگى» (قول خامنهاى) را دست آويز مىكند. فضاى فرهنگى جامعههاى در رابطه بسته و خفقان آور است:
- مدار دينى را آنقدر بستهاند كه اسلام در «ولايت مطلقه» «رهبر» ناچيز گشته است. تازه، مردم ايران نه حق و نه توانايى انتخاب «رهبر» را دارند. چرا كه به ادعاى «رئيس مجلس خبرگان»، او را خداوند بر مىگزيند و خبرگانى چون او، برگزيده خداوند را كشف مىكنند! از راه انصاف، هيچگاه با خود گفتهايم آيا خيانتى بزرگتر از ناچيز كردن اسلام در «كشف آقاى خامنهاى، بمثابه صاحب اختيار مطلق» هست؟ آيا مىتوانيم حتى يك تن را پيدا كنيم كه بدون تعطيل كردن قوه عقلانى و به تعبير قرآن، كور، كر و لال شدن، بتواند چنين دينى را بپذيرد؟ تا كى مىخواهيم نقش كر، لال و كور و «لايعقلون» را بازى كنيم؟ استبداد تا كى مىتواند جامعه جوان راناگزير كند رفتار كر، لال و كورهائى را بازى كند كه نمىانديشند؟
- ايران امروز، بنا بر روايت آمار، 21 تا 23 ميليون دانشآموز و دانشجو دارد. آيا مىتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم: علم و فن در ايران امروز چه نقشى دارد؟ كسى را سفير ايران در انگلستان مىكنند و او از ارمغانى سخن مىگويد كه براى انگلستان بردهاست؟ مىدانيد كدام ارمغان؟ تأمين نيروى كار مورد نياز انگلستان، با «صدور نيروى كار از ايران»! آيا از خود پرسيدهايد: جوان كه شركت كننده در رهبرى رشد و نيروى محركه رشد هر جامعه است و چند برابر تعداد استعدادهايش، وقتى رشد مىكند، نيروى محركه بوجود مىآورد، چرا بايد ايران را ترك كند؟ چرا در دوران مرجع انقلاب، استعدادها به كشور باز مىگشتند و در استبدادهاى شاه و ملاتاريا، ايران را ترك مىكردند و ترك مىكنند؟ آنچه امروز مىبينيد، همان پديده است كه ايران در استبدادها به خود ديده است: ايرانيان مردمى دانش دوستند. در دورههاى آزادى، ايران مزرعه دانش مىگشتهاست. هر بار كه استبداديان دولت تشكيل دادهاند، اين مزرعه را به شوره زار بدل ساختهاند. رژيمى كه براى دانش و فن، در سياست، در اقتصاد و در فرهنگ نقشى برجا نمىگذارد و در جامعه نيز مانع از آنست كه دانش و فن و فرهنگ منزلت آورد، استبدادى زير سلطه است. جامعه گرفتار اين رژيم، جامعه در مدار بسته فقر و خشونت است.
- اگر از ايرانيان بپرسند هويت شما، بمثابه انسان فرهنگ ساز، چيست؟ چه پاسخ مىدهند؟ عرصه فرهنگ حال و آينده است. هر نسل هويت فرهنگى خويش را، خود بايد بسازد. نسل آزاد گذشته را نفى نمىكند و در گذشته نيز نمىماند، گذشته را سرمايه مىكند و بيمن ابداع و ابتكار و خلق خويش، رشد مىكند و بدان هويت فرهنگى مىجويد.
شگفتا! ملاتاريا اين نسل را در عصر فيلسوفان مستبد يونان، زندانى كرده است و در همان حال مدعى است بخاطر حفظ نسل جوان كشور از «هجمه فرهنگى» او را در ضد فرهنگ زورپرستى زندانى كرده است!
شگفتا! در كشورى كه نسل جوانش گل را بر گلوله پيروز كرد، نسل جوان امروزش در زندانى كه هوايى جز سموم ضد فرهنگ زورمدارى ندارد، در گير خفقان فرهنگى است!
- از آنجا كه فرهنگ ره آورد ابداع، ابتكار و خلق است، پس فرهنگ فرآورده استعدادهاى انسان است. فرهنگ در آزادى پديد مىآيد و رشد مىكند. اما آيا نسل جوان حق دارد بدين عذر كه در مدار بسته ضد فرهنگ زورمدارى گرفتار است، از ابداع و ابتكار و خلق باز ايستد؟ نه.
هنر خلق در ماوراى ممكن است و در آزادى پديد مىآيد. اما آگاهى از آزادى خويش نيز، بگاه خلق هنر پيدا مىشود. نسل انقلاب، هنر پيروزى گل بر گلوله را خلق كرد. بر نسل امروز است كه بر آزادى خويش از رهگذر خلق هنر آزاد كردن ايران از استبداد، وجدان يابد. آزادى در او است. اگر انديشه را به خلق هنر برانگيزد، زندان بر او، همان مىشود كه آتش بر ابراهيم شد.
ح - ديديم عقل در تنهايى، فرآوردههاى زور را نشخوار مىكند. عقلى كه معتاد زور مىشود، مدار فعاليتش، به جاى چگونه زيستن، چگونه مردن مىشود. پس چه عجب اگر جاى هنر زندگى و جاى فرهنگ زندگى در رشد را، ضد هنر (= توليد خشونت در اشكال گوناگون) و ضد فرهنگ زورباورى گرفتهاند؟ پس چه عجب اگر بسيارند انسانهايى كه مىگريزند. از كسانى مىگريزند كه با آنها از راه انديشه رابطه برقرار مىكنند و آنها را به انديشيدن بر مىانگيزند. پس چه عجب اگر استبداديان به انسانها مىگويند: نينديشيد، اطاعت كنيد! جامعهها اين فرمان حقير شو را مىشنوند و خروش اعتراض سرنمىدهند!
مىگفتند انديشيدن به تنهايى و خلوت نياز دارد. اما سرانجام فردگرايى در غرب امروز، بايد ما را مطمئن كند كه تنهائى پديد آمده و پديد آورنده غفلت عقل از آزادى خويش و ناتوان گشتنش از انديشيدن است. عقلهاى آزاد از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار مىكنند و يكديگر را به انديشيدن بر مىانگيزند. جامعهاى كه اعضاى آن نتواند يكديگر را به انديشيدن برانگيزند، گرفتار فقر فكرى و خشونت روزافزون مىشود. بدينسان ملاك تشخيص مدار باز از مدار بسته يكى اينست كه در مدار باز، عقلها يكديگر را بارور مىكنند و در مدار بسته، يكديگر را نازا مىگردانند. بدين تجربه است كه مىشود فهميد توحيد چيست.
شگفتا! اسلام انسان را به تعقل مىخواند و در ايران، انديشيدن مخالفت با دين شدهاست! زندانيان رژيم كيانند؟ آنهايند كه از انديشيدن نترسيدهاند، انديشيدهاند و در جا، به جرم ضديت با ولايت فقيه محاكمه، محكوم و زندانى شدهاند؟ آيا از خود پرسيدهايم چرا انديشيدن آدمى را از سيطره ولايت مطلقه فقيه بيرون مىبرد؟ اگر مىپرسيديم، مىفهميديم كه مدار ولايت مطلقه فقيه قدرت (= زور) است و با اسلام، به مثابه دين لااكراه از اساس تضاد دارد. از اين روست كه اسلام، انديشيدن را بر نيايش فضل بخشيده اما در ولايت فقيه، انديشيدن جرم گشته است.
بهر رو، تا عقل خود را به تعقل بازنگردانيم، از تنهائى و بى كسى آزاد نمىشويم. با خدا نمىشويم. چرا كه لحظه انديشيدن، لحظه آزاد شدن از هر ملاحظه و قيد و حدى است. لحظه آزادى، لحظه باخدا شدن است. تا نيانديشيم به عضويت جماعت و جامعه در نمىآييم. دينى كه با انديشيدن دشمن باشد، دين خدا نيست و رژيمى كه انديشيدن را جرم مىكند، ضد خدا و ضد دين او بمثابه بيان آزادى است.
اى انسانهاى تنها! اين بى كسها! از آنها بگرديد كه از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار مىكنند و يكديگر را به انديشيدن بر مىانگيزند. به بيان آزادى بازآئيد كه روش آزاد شدن و رشد كردن را به شما مىآموزد. اين بيان همان انديشه راهنماست كه جهان در انتظار آن است و هر جوانى بدان نشاط زندگى خواهد جست.
ح - هنوز مىپرسم: از خود مىپرسيم چرا تنها هستيم؟ غم تنهائى و بى كسى بسيارتر از بسيار انسانها را فرا گرفته است. اما آيا از خود مىپرسند: چرا تنها و، در بحر غم، فرو ماندهاند؟ پيش از اين، يكچند از مدارها را خاطر نشان كردم كه زور بسته است و انسانها در آنها زندانى هستند. حال آن بحث را با بحث از حدهايى كه زور ايجاد كرده است، كامل مىكنم: در تجربه ايران بعد از انقلاب بهمن 1357.
* تامجلس خبرگان، ولايت با جمهور مردم بود. در اين مجلس، ولايت فقيه (= نظارت) پديد آمد و قرار بر اجراى قوانين اسلام شد. اما
- بتدريج، ولايت فقيه فوق مردم شد (قول خمينى :35 ميليون بگويند بله من مىگويم نه). اما كار در اين حد نماند:
- ولايت مطلقه بر قوانين اسلام مقرر شد. و باز،
- ولايت مطلقه نه تنها با روحانيان و مردم مرز پيدا كرد و فوق همه گشت و وظيفه همه اطاعت از «ولى امر» شد، بلكه مردم مأموريت يافتند (اطلاعات 36 ميليونى) جاسوس يكديگر بگردند. يعنى همان مرزكشى و ضد گرداندن فرد فرد مردم با يكديگر كه در استبدادهاى فراگير پديد مىآيد. و هنوز،
- مرز «رهبر» بامردم، متحرك شد. توضيح اينكه مردمى كه در دوران انقلاب، رأيشان ميزان بود، شعور از دست دادند و «رهبر» فرعون وار، بر زمين علو جست و از حد فهم و تشخيص مردم فراتر رفت. رهبر كشف كردنى شد!
* اين خط و مرزكشى ميان «رهبر» و بندگان خدا به رابطه او با دين و روحانيت و مردم محدود نماند:
- مردمى كه در دوران انقلاب، برابر و هم شأن بودند، با در كار آمدن زور، به مكتبى و مسلمان غير مكتبى و خنثى و ضد مكتبى تقسيم شدند. اين مرزها نيز متحرك شدند:
- غير مكتبىها و خنثىها به ضد مكتبىها پيوستند. مرز مكتبى و ضد مكتبى، حاكمان را از بقيت مردم جدا كرد.
- اما ميان «مكتبى»ها نيز مرزبندى شد. تا جائى كه امروز، هر يك از ايرانيان در مرزبنديهائى منزوى شدهاند كه استبدادى از اين نوع بوجود مىآورد.
* در سطح جامعه، در هر يك از ابعاد سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى جامعه امروز ايران، مردم، در مرزبنديها، در همان تارعنكبوت كه قرآن توصيف مىكند، گرفتارند: شما خوب مىدانيد كه همه مردم مجاز نيستند به فعاليت اقتصادى دلخواه خود بپردازند. چرا كه اقتصاد كشور را مرزهاى منافع اليگارشى مافياها متلاشى كردهاند: پر درآمدترين فعاليتها از آن اين اليگارشى هستند. فسادى كه اين اليگارشى مىگسترد، كشاورزان را، هر بار كه سود مافياها اقتضا كند، كشاورزى و اهل صنعت را از فعاليت صنعتى باز مىدارد. كارخانههاى نساجى اصفهان، چقندركاران خوزستان، دو نمونه از صدها نمونه هستند.
در قلمرو سياست نيز، «شوراى نگهبان» نقش قيم مردم را بازى مىكند و به جاى آنها، براى آنها، «نماينده» و «رئيس» جمهورى انتخاب مىكند. «خط قرمز» كسانى را كه حق دارند به روزنامه نگارى، وزارت و فعاليت حزبى بپردازند، از بقيه مردم ايران جدا مىكند. بديهى است كه اين خط قرمز نيز متحرك است.
در بعد اجتماعى، فقرهاى سياسى، اقتصادى و فرهنگى و استبدادى كه اين فقرها را زاده است، انسانها را نه تنها از انتخاب آزاد همسر كه از انتخاب زندگى سالم نيز محروم كرده است. فراوان از مشكلات جوانان مىگويند و مىنويسند اما آيا نمىدانند فقرها ميان جوانان و زندگى سالم مرزى عبورناپذير بوجود آوردهاند؟
و در بعد فرهنگ، از جمله، اين واقعيت قابل يادآورى است: نه تنها كشورى كه 21 ميليون و بيشتر دانشآموز و دانشجو دارد و بايد در شمار ثروتمندترين كشورهاى جهان باشد، چنان اداره مىشود كه پندارى دانش و فن در اين كشور هيچ نقشى ندارند، بلكه غير از فقر علمى مؤسسات آموزشى كشور، در قلمروهاى مختلف جامعه، زمينههاى كاربرد دانش و فن، بوجود نمىآيند. در نتيجه، ميان دانش و فن و عرصههاى فعاليت در جامعه، مرزى عبور ناكردنى پديد آمده است. و از آنجا كه اين زمينهها در جامعههاى ديگر وجود دارند، استعدادها از كشور مىروند و فقر، فساد و خشونت ويرانگر فراگير و فراگيرتر مىشوند:
ط - آيا هيچگاه از خود پرسيدهايم: چرا هر بار كه مرزى ايجاد و يا جا به جا شده است، الف - يك طرف زور بوده و اين طرف بوده كه مرز را ايجاد كرده است؟ ب - آيا در قرآن نمىخوانيم (53) آنها كه در بكار بردن زور بقصد ايجاد حد و مرز با بندگان خدا تقدم مىجويند طاغوت و مستكبران هستند؟ حدهائى راكه برشمردم و فراوان حدهاى ديگر كه بر عهده خواننده مىگذارم تا به خاطر و شمارش آورد كه همه را، بدون استثناء، زور بوجود آورده است.
چرا دولت على (ع)، دولت عدل بود و چرا معتادان به زورمدارى بر او عصيان كردند؟ زيرا بنا بر روايت تاريخ، او دولت خويش را از فساد پاك كرد و عرصههاى فعاليت را بر روى همه گشود. كم شدن ويرانگرى و فساد نشانه بارز آزادى و دادگسترى است. اين ميزان را همه وقت و در همه جا مىتوان بكار برد. چنانكه توسعه فسادها و ويرانگريها، در هر جامعهاى، گزارشگر جانشين آزادى شدن قدرت (= زور) و بسته شدن مدار عقلهاى اعضاى جامعه است.
با وجود زورمدارى و بى دادگرى، در يك دوران طولانى، با وجود انحطاط اخلاق عمومى، با وجود جنگهايى كه به دولت عدل على (ع) تحميل مىشدند، در كمتر از 5 سال، چنان مبارزه جانانهاى با فسادها و نابسامانيها كرد كه براى انسان امروز نيز دولت او، الگوى دولت عدل است. پس چرا دولت ولايت فقيه فساد و نابسامانى بر فساد و نابسامانى مىافزايد؟ چرا ويرانى بر ويرانى مىافزايد؟ چرا ثروتهاى كشور را به حراج مىگذارد؟ چرا مغزهاى كشور را فرارى مىدهد؟ چرا امريكا را محور سياست داخلى و خارجى مىكند؟ چرا ايران را در حلقه آتش نگاه مىدارد؟ چرا ايرانيان را گرفتار فقر همه جانبه مىكند؟ چرا جز خشونت روشى را نمىشناسد؟ قرآن، كه تاريخ زندگانى پيامبر (ص) نيز هست، تحول جامعه عرب پيش از اسلام را به جامعه اسلامى، باز مىگويد: كاسته شدن فسادها و نابسامانيهاى اجتماعى گزارشگر جانشين قدرت (= زور) شدن آزادى و جايگزين بى داد شدن داد است: مدار بسته ، مدار باز گشتن است.
ى - دو سه نوبت توضيح دادهام كه مصلحت خارج از حق را همواره قدرت مىسنجد و موضوع آن، هميشه نقض حقى است. اينك مىپرسم: در كشورى كه دينش اسلام است و دولت ولايت مطلقه فقيه مىبايد، بنا بر قرآن، حق را به حق دار برساند، چرا بجاى «مجمع تشخيص حق» «مجمع تشخيص مصلحت» بوجود آمدهاست؟ مىدانيم كه كار اين مجمع «تشخيص مصلحت نظام» است. آيا از خود پرسيدهايم: مصلحت نظام چه صيغهايست وقتى به نص قرآن و سنت پيامبر و على (ع)، وظيفه دولت احقاق حق است؟ آيا نمىبينيم در عمل، هر بار، تصميم اين «مجمع» حقى از حقوق مجلس را نقض مىكند كه زمانى، بنابر «مصلحت» «بالاتر از همه» خوانده مىشد؟ با توضيحى كه دادم، مىدانيم چرا «ولايت مطلقه فقيه» بجاى مجمع تشخيص حق - كه اگر بنا بر ايجادش بود، استبداديان انتخابات مجلس را آزاد مىگذاشتند. چرا كه تشخيص حق بر عهده مجلس است - «مجمع تشخيص مصلحت» پديد آورد. زيرا تضاد اصلى «ولايت مطلقه» با قانون، با هر قانونى، است. تضاداصلى اين رژيم با حق است. آيا نمىبينيم اين «مجمع» و «شوراى نگهبان» مجلس و «قوه قضاييه» قوه مجريه را يكسره فلج كردهاند؟ آيا نمىبينيم هر مصلحتى كه اين مجمع مىسنجد، تجويز بكار بردن زور و جلوگيرى از باز شدن مدار بستهاى و يا بستن مدارى از مدارهااست كه هنوز بسته نشدهاند؟ اگر مىبينيم مىبايد بفهميم كه «مصلحت» بيرون از حق، جز بستن مدار باز نيست.
ت - فساد بزرگ، مرز كشيدن ميان «رهبرى» و جامعه است. تمامى نظامهاى سياسى نخبه گرا كه تاريخ به خود ديده و در آن، نخبهها تافته جدابافته تصور شده و صاحب اختيار «جان و مال و ناموس مردم» گشتهاند، جامعهها را به فساد، انحطاط و ويرانى رهبرى كردهاند: در اين مقام، از زاويه ديگرى در آيههاى قرآنى، تأمل كنيم و به امرى پى ببريم كه بسا تازگى دارد و علت انحطاط جامعهها را بر اهل خرد آشكار مىكند:
آيا مىدانيم چرا فرمود (54): «امرشان به شورا ميان آنهااست»؟ و چرا پيامبر را در عداد بشرهاى ديگر قرار داد؟ چرا هدايت را خاص خداوند و هر انسان شناخت و امامت را از اصل راهنما و وسيله و هدف جدا ندانست؟ زيرا رهبرى يك مجموعه است. نه تنها مردم و گزيدههاى آنها كه استعدادهاى تك تك مردم و نيروهاى محركه و روش و جهت و هدف و اصلى راهنمائى كه، بر آن، هدف و روش و جهت بكار بردن نيرو انتخاب مىشوند، اجزاى جدائىناپذير اين مجموعه هستند. هر يك از اجزائى كه، در جمع، رهبرى را پديد مىآورند، غايب باشند، زور جاى غايب را پر مىكند و نخستين اثر آن، تبديل كردن نيروهاى محركه به زور و جهت ويرانگرى دادن به آن است. بدين قرار، هر رهبرى كه در آن، مردم نقشى نداشته باشند، نيروهاى محركه زور مىشوند و جهت ويرانگرى پيدا مىكنند. مدار جامعه بسته مىشود و «رهبرى» جامعه نه از اصل توحيد، كه از اصل ثنويت تك محورى پيروى مىكند. براين اصل، به ضرورت، قدرت مدار مىشود و نيروهاى محركه رانه در خدمت انسانها كه در خدمت خود و در ويرانى انسانها بكار مىگيرد. اما چرا نيروهاى محركه و روش و هدف نيز از رهبرى جدائىناپذير هستند؟ از جمله به اين دليل ساده كه فعال كردن اين نيروها در جامعه نيز به تغييرپذير كردن نظام اجتماعى (= باز كردن مدارها) و روش كردن رشد و گزيدن هدفى در خور فعال كردن دائمى نيروهاى محركه، نياز دارد. براى مثال، جوان هم عضو جامعه است و به اين صفت در رهبرى شركت مىكند، هم نيروى محركه ساز و هم نيروى محركه است. اگر بنا بر تخريب جوان و صادر كردن آن نباشد، رشد مىبايد روش و هدف بگردد تا كه جوان، در ايران، بتمامه فعال شود. اگر جوان نه در رهبرى شركت داشته باشد و نه بعنوان نيروى محركه ساز كار پيدا كند، لاجرم مىبايد تخريب بگردد. به سخن ديگر، قدرت (= زور) جاى جوان را در رهبرى بگيرد و نيروى محركهاى كه جوان است را در ويرانگرى و فسادگسترى بكار گيرد.
قرآن، در رهبرى، نقش زمان و مكان را نيز از ياد نمىبرد. رهبرى را يك «مجموعه امام» مىشمارد و امام گشاينده مدار تا افقهاى دور است: امام آن نوع رهبرى است كه بر اصل موازنه عدمى و بر ميزان دوستى، انسانها در رهبرى يكديگر شركت مىكنند و مدارهاى انديشه و عمل يكديگر را باز مىكنند.
بدينسان، بيانهائى كه بر اصل ثنويت ساخته مىشوند، همه بيانهاى قدرت هستند چرا كه در واقع، مقام خدا را به زور مىدهند: پس، بر آن اصل، جز بيان قدرت نمىتوان ساخت. حق با قرآن است وقتى شرك را بيرون رفتن بسا دائمى از آزادى و رشد مىداند (55).
در حقيقت، كار اصلها و فرعها، قانونها و قاعدهها و حدها و روشها، وقتى دين بيان آزادى است، افزودن بر فضاى لااكره است، اما از آن زمان كه دين در بيان قدرت از خود بيگانه مىشود، اصلها و فرعها و قانونها و قاعدهها و حدها محدودهاى تنگ مىشوند با ديوارهائى از زور. همگانىترين زندان عقل، محدوده هائى هستند كه بيانهاى گوناگون قدرت عقلهاى انسانها را در آنها زندانى كردهاند. انواع سانسورها (56) كه بسيارى از آنها درونى شدهاند و عقل خود را به رعايت آنها مجبور مىكند، در همه جاى جهان، جبار عقلهاى انسانهايند.
اما اگر هر عقلى در بند هفت زندان محدودهها است، بدين خاطر است كه زور، در جريان بكار رفتن به عنوان وسيله، هدف نيز مىشود. قدرت (=زور )از زمانى كه هدف مىشود، بر عقل، ولايت مطلقه پيدامى كند. نه تنها عقل را بر آن مىدارد، بكار بردن زور را بر ضد هر مخالف قدرتى تجويز كند، بلكه انتقاد از قدرت (= زور) را بر عقل ممنوع مىكند. در جريان تمركز و انباشت قدرت (= زور) عقل كور و كر و لال مىشود (57) نه تنها عقل فراموش مىكند كه زور خود به خود وجود ندارد و رابطه تضادى بايد برقرار شود تا نيرو در زور از خود بيگانه شود، بلكه اين واقعيت را هم از ياد مىبرد كه بتهاى گوناگون را كه نمايشگر قدرت (= زور) هستند خود ساخته است و براى آن ساخته است كه خود را بدانها سانسور كند (58).
اما پيش از اين دو گونه استقرار قدرت (= زور) درعقل، نوعى از استقرار زور در عقل وجود دارد كه از آغاز تولد انسان «آموخته» مىشود: جانشين كردن راه حل پيدا نشده با زور. عقلها ساختى پيدا كردهاند كه در آن، زور اگر هم عنصر مسلط نباشد، عنصرى است كه جانشين هر راه حل نايافته مىشود. در راه حلهاى يافته نيز بخشى را زور تشكيل مىدهد. اين همان خشونتى است كه از زيادت رواج، در جامعهها، طبيعى پنداشته مىشود. و براى آن توجيههاى علمى و فلسفى نيز ساخته شدهاست.
حضور زور در اشكال سه گانه بالا در عقل، كار برد زور را در روشهايى كه عقل مىسازد و انواع فرآوردههاى ويرانگر، ناگزير مىكند. اما پيش از آن ببينيم حضور زور در عقل، آن را در چه نوع زندانى با كدام ساخت محبوس مىكند و چه طرز كارى را بدو مىدهد:
1/3 - رهبرى را از عقل مىستاند و به خود (قدرت) مىدهد. براى حفظ اين رهبرى است كه
2/3 - ساخت عمومى زندان نامرئى عقل ترجمان اصل تضاد است. بنابراين، اصل راهنما، ثنويت مىشود. اين ثنويت تك محورى است وقتى قدرت (= زور) بر عقل ولايت مطلقه پيدا مىكند.
3/3 - نبايد پنداشت كه عقل در بند زور، در همه حال، بر اصل ثنويت كار مىكند. بسيار كارها با حضور زور شدنى نيست (عشق، دوستى، انديشيدن...) جدا كردن حساب دل از حساب عقل و هر آنچه به زور نياز ندارد را كار دل كردن، خود، ثنويت را اصل راهنما كردن است. در مطالعهاى ديگر آنچه را قرآن به دل انديشيدن مىخواند (59)، در نقد ثنويت دل و دماغ، توضيح دادهام. يگانگى
دل و دماغ به موازنه عدمى را اصل راهنما كردن و عقل را آزاد گرداندن است. بدين قرار، ميزان آزادى آدمى را كوچك و بزرگ بودن اندازه زور در فعاليتهاى او تشكيل مىدهد. شدت اسارت عقل زمانى است كه قدرت (= زور) بيانگر عشق، دوستى، و ديگر فعاليت هايى مىشود كه حضور زور، بسته به ميزانش، آنها را ناقص يا غير ممكن مىسازد. اينسان بود كه معاويه ولايت مطلقه يافت اما ندانست آنى از زندگى على را بجويد و، در آن، بر محبت وجدان يابد.(60)
4/3 - عقل در بند ثنويت، بخاطر آنكه در محدوده ثنويت زندانى است، در تاريكى است. وقتى در تاريكى است، علم پيدا نمىكند و چون علم پيدا نمىكند، تعقل نمىكند و چون تعقل نمىكند، در جهل مىماند (61). هراندازه حضور قدرت (= زور) در عقل بيشتر و ولايتش مطلقتر، عقل در ظلمات فروتر (62). در تركيب كار اين عقل، خشونت و ابهام، دو عنصر اصلى هستند. هر اندازه تاريكى محيط بر عقل بيشتر، ميزان خشونت و ابهام فزونتر. بدين قرار، علت آنكه هيچ بيان قدرت شفافى وجود ندارد، محيط تاريك عقل و سايه بس سياه قدرت بر عقل است.
عمومىترين ابهامى كه دامنگير انسانهاست، ابهامى است كه بدان، دروغ راست و ناحق، حق جلوه مىكند و عقل، بدين ابهام، خود را مىفريبد. هر چند ابهامى كه بيان قدرت است، همواره، با تناقض و خشونت همراه است و بدين سه شاخص، هر عقلى بايد بتواند ميزان آزادى خود را تشخيص و حق را از ناحق تميز دهد. اما عقل با توجيه كردن خشونت، شفاف باوراندن ابهام و مدد گرفتن از انواع حدها و سانسورها و غافل كردن خود از تناقض احكام قدرت، اين شاخصها را در فريب خود بكار مىگيرد. با وجود اين، اندازه ولايت قدرت (= زور) بر عقل را اندازه ابهام موجود در احكام آن، بدست مىدهد. در صورتى كه حكمى، در بكار بردن زور خالص، خلاصه باشد، ابهام محض مىشود. براى مثال، كسى را كه براى دست زدن به يك جنايت سياسى آماده مىكنند و يا كسى كه، از راه جنايت، مىخواهد به هدفى برسد، بايد با بردن عقل در تاريكى كامل، ارتباطش را با واقعيتها قطع كنند يا كند. در تاريكى، مجازها را به عقل، واقعيت بباورانند يا بباوراند، مقاومتهايش را خنثى كنند يا خنثى كند و سرانجام عقل را به صدور حكم قتل يا تصويب اجراى آن وادار كنند يا كند. جنايت وقتى ممكن است كه عقل نتواند ابهام را از حكم بزدايد. توضيح اينكه، نه تنها رابطه وسيله را با اصل راهنما نمىبيند و باور مىكند كه مىبيند، بلكه هدف واقعى، يعنى هدفى كه جنايت بدان راه مىبرد را با هدف خوبى كه جنايت را توجيه مىكند، بطور كامل مىپوشاند. بدين قرار، حتى اگر عقل نداند كه بدون هدف، وسيله به ذهن نيز نمىآيد و اين فريب را خورده باشد كه «هدف وسيله را توجيه مىكند» و اگر هم نداند كه هدف را نيز بدون اصل راهنما، نمىتوان تصور كرد، هنوز نورى وجود دارد كه مىتواند عقل را از تاريكى برهد و او را از صدور حكم يا تصويب حكم همه تناقض و خشونت و ابهام برهد:
عقل وقتى در تاريكى است جز صادر كردن و يا تصويب كردن حكمى مركب از تناقض و خشونت و ابهام نمىتواند كرد. اگر اين سه شاخص كافى نشدند، عسرت و تنگنايى و فقرى كه عقل بدان گرفتار مىشود، (63) شاخصى است كه هر عقلى مىتواند دريابد. اگر بداند عامل آن ولايت مطلقه قدرت (=زور) بر عقل است، مىتواند وجود دو شاخص از سه شاخص، - كه آشكار هستند - يكى خشونت و ديگر ابهام را دليل آزاد نبودن خود بداند و در آزاد كردن خويش بكوشد. در حقيقت، وقتى خشونت و ابهام با يكديگر همراه مىشوند، به ضرورت حكم عقل، حكم بر مرگ يا ويرانگرى مىشود. عقلى كه حكم مرگ و ويرانگرى را مىسازد و يا تصويب مىكند، با اجراى حكم مرگ و ويرانگرى، گرفتار فقر روزافزون مىشود. بديهى است كه ويرانگرى، تنها عقل را گرفتار فقرى كه جهل است نمىكند، بلكه محيط زيست را نيز ويران مىكند و، بدان، هر حكم مرگ و ويرانگرى، وقتى هم يك تن را مىكشد و يك محيط را ويران مىسازد، حكم مرگ و ويرانى عمومى مىشود (64). بدينسان، شاخص عمومى اينست:
خشونت زدائى با شفافيت و خشونت با ابهام همراه مىشوند. خشونت زدائى كار عقل در نور آزادى است و خشونت كار عقل فرو رفته در ظلمات است.
5/3 - بر فرض كه عقل قدرتمدار نتوانست اين شاخص را نيز تشخيص دهد، دو روش كه يكى را عقل آزاد و ديگرى را عقل تحت ولايت قدرت، در پيش مىگيرند، نورى هستند كه مىتوانند عقل را از زندان تاريك آزاد كنند:
الف - عقل آزاد تجربه را روش مىكند و عقل زندانى نمىتواند تجربه را روش كند. و
ب - احكام عقل آزاد براى همگان تجربهپذير هستند و احكام عقل قدرتمدار تجربه كردنى نيستند. نه تنها براى همگان كه حتى براى عقلى كه آن را صادر مىكند و
ج - احكام عقل آزاد اصلاحپذير هستند اما احكام عقل زندانى، اصلاحپذير نيستند. رايجترين مثال، اظهار نظر درباره امورى است كه بدان علم نداريم. علم به چيزى، نياز به تجربه كردن دارد. يك بيمارى و درمان آن را پزشك به تجربه تشخيص مىدهد. اما عقل زندانى قدرت كه «عالم در همه علوم است»، بى تجربه تشخيص مىدهد و درمان تجويز مىكند. اگر پند شنو بود ،وقتى علم نداشت حكمى نيز صادر نمىكرد . حكمى كه صادر مىكند، هيچكس نمىتواند تجربه كند چرا كه از تجربه بدست نيامده است. اصلاحپذير نيز نيست، زيرا بخلاف علم كه با ادامه تجربه، اصلاح و كمال مىپذيرد، حكم قدرت قابل تجربه و بنابراين، اصلاح نيست. غلط بودنش را مىتوان از راه تجربه معلوم كرد و با معلوم كردن غلط بودنش، نقض مىشود(65). حتى اوامر و نواهى، كه عقل قدرتمدار صادر مىكند، اصلاحپذير نيستند. در جنگهايى كه مستبدها كردهاند و به شكست انجاميدهاند، نه تنها اقدام به جنگ بنا بر حكمى بوده كه عقل زندانى قدرت صادر كرده است، بلكه نقشه و روش جنگى نيز حكم مستبد بوده و به روش تجربى و بنا بر اين اصلاح پذير نبودهاست. در جنگ 8 ساله ايران و عراق، هدفها و روشهاى جنگى، بنا بر احكام مستبدها، تعيين مىشدند و نقض آنها، در پى مرگ و ويرانى و با سركشيدن جام زهرآلود و قرار گرفتن در حلقه آتش و صلح مسلح، ميسر شد. در زندگى روزانه، هر كس احكامى صادر مىكند و يا اجرا مىكند و يا بر او اجرا مىشود كه حاصل تجربه نيستند و قابل تجربه و اصلاح نيز نيستند. از اين رو، در جامعهها، در قلمروهاى سياسى و دينى و اقتصادى و اجتماعى و تربيتى و فرهنگى، بخشى از اعمال «تعبدى» هستند. هر اندازه اسطورههاى شش گانه (سياسى، دينى و...) حاكمتر، ميزان اعمال «تعبدى» بيشتر.
بدين قرار، اگر در خانه، پدر و مادر ارزشها و ضد ارزشهايى كه به فرزند مىآموزند را فرزند مىتوانست تجربه كند و، به تجربه، بر خوب و بد آنها پى مىبرد، آموختهها، اصلاحپذير مىشدند. اگر انسانها حكمى را كه بنياد دينى بر آنها واجب مىكرد، خود مىتوانستند تجربه كنند، و تا تجربه نمىكردند، نمىپذيرفتند، دينها در بيانهاى قدرت از خود بيگانه نمىشدند. اگر...
6/3 - بر فرض كه عقل زندانى نتواند موقعيت خويش را بعنوان زندانى دريابد،تبعيضهاى فراوانى كه ديوارهاى اين زندان هستند، مىتوانند زندانى بودنش را بيادش آورند. درحقيقت، قدرت ولايت مطلقه بر عقل پيدا نمىكند، مگر وقتى كه تبعيضها را طبيعى و موجه مىباوراند: به جاست كه اهل تحقيق انواع تبعيضها را كه عقلهاى انسانها در حصار آنها هستند، فهرست كنند. انواع فراوان تبعيضهاى نژادى، جنسى، ملى، قومى، تيرهاى، خانوادگى، سياسى، دينى، اقتصادى، تربيتى، فرهنگى را كه تبعيضهاى عمومى بخوانيم، هنوز اين تبعيضها، تكيه گاه تبعيضهاى ديگرى هستند كه قدرت حاكم بر عقل ميان قدرت و خود برقرار مىكند. چنانكه به خدمت قدرت در آمدن، امرى بديهى جلوه كند و هدف كردن قدرت، مشروع و عقلانى و نپرداختن به آن، غير عقلانى باور شود. با وجود بحث از «اراده قدرت» و نقد تجدد از اين جهت كه بظاهر عقل اما در واقع قدرت را مدار مىكند، هنوز عقلانى يعنى هدف گرداندن قدرت و غير عقلانى، هدف نكردن قدرت (66) هستند.
اما انكار هدف غائى (67) و هدفهاى عمومى (68)، يك موضعگيرى فلسفى نيست. جريان تفرد و انزوا است كه نه تنها اين هدفها كه هدفهاى درازمدت فردى را نيز غير ممكن مىسازد:
7/3 - غير از تبعيضها، قدرت كه زاده حدها و مرزها است، خود عامل پيدايش حدهاى جديد مىشود. اگر هر بيان قدرتى، از جمله به چند و چون حدها و مرزها كه برقرار مىكند، شناخته مىشود، بدين خاطر است كه قدرت نمىتواند جريان تمركز و انباشت را، بدون ايجاد حدها و مرزهاى جديد، پديد آورد. هر قدرتى بتواند حدها و مرزها را برقرار كند، مىتواند جريان تمركز و انباشت را تا فراگير شدن (توتاليتر)، طى كند. وقتى اين جريان در عقل فرد برقرار مىشود، با برقرار كردن حدها و مرزها، مىتواند تا انزواى فرد پيش رود. اگر جريان تا پايان پيش رود، در پايان، جامعه هايى از فردهاى تنها و منزوى، پديد مىآورد: قدرت (= زور) يكى را بر ضد همه مىگرداند. به اين تفرد در تضاد باز خواهم گشت. در اينجا، خاطرنشان مىكنم كه اين انزوا، با كوتاه شدن زمان و كوچك شدن فضاى عمل همراه مىشود. بدين خاطر، جهانى شدن قدرت فرموده يك دروغ بزرگ است. قدرت، از راه پيش متعين كردن و پيش خور كردن نيروهاى محركه و منابع جهان، زمان و مكان خود (هم اكنون همين جا) را جانشين زمان آزاد (ابديت) و همه جا (هستى و نسلها) مىكند. يك رشته حدها و مرزهاى جديد (آشكارترينش فقر و آلودگى) پديد مىآورد و اگر اجازه يابد تا انحلال زندگى پيش مىرود.
8/3 - با آنكه انسانها، نسل بعد از نسل، هر بار كه مىخواهند زمان را كوتاه كنند، به زور نقش اول را مىدهند، همواره از اين واقعيت غافل مىشوند كه زمان بكار بردن زور جانشين زمان طولانى عملى كردن راه حل مىشود. براى مثال، دانش آموزى كه تقلب مىكند، زمان لازم براى تقلب را جانشين يك سال تحصيلى مىكند. پدر و مادرى كه زور را وسيله تنظيم رابطه با فرزند مىكنند، زمان لازم براى آموزش و پرورش را با زمان كوتاه بكار بردن زور و آموزش و پرورش را با احكام زور جانشين مىكنند. بيانهاى قدرت و قدرت هائى (دولت، حزب، فرقه...) كه به رهبرى اختيار مطلق امر و نهى مىدهند، در واقع، زور و زمان و مكان «هم اكنون و همين جا» را جانشين علم و مشاركت عمومى در اداره امور خويش و رشد در طول زمان مىكنند. و اگر نظريه رشد «هم اكنون و همين جا» بى اعتناء به وضعيتى كه نسل آينده پيدا مىكند، نظريه غالب و قالب مىشود، بخاطر همگانى شدن ولايت قدرت بر عقل است (69). بدين قرار، بهمان نسبت كه قدرت ميل به مطلق مىكند، زمان ميل به صفر مىكند و مكان در «همين جا» كوچك مىشود. از اين رو، قدرت مطلق بوجود نمىآيد و هر قدرت، در پى و از رهگذر انباشت، جريان جبرى تخريب را تا انحلال مىرود. در حقيقت،
9/3 - از آنجا كه قدرت (= زور) ناقض حق است، عقل زندانى را بر آن مىدارد كه با بكار گرفتن زبان فريب، مصلحت را در بكار بردن زور خلاصه و آن را جانشين حقيقت كند. از اين رو، هر قدرتى، بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مىكند. در صورتى كه بيان، بيان قدرت باشد، بهمان نيز پاى بند نمىماند. بتدريج و به تناسب نيازهاى خود، مصلحتها را جانشين «حق» هايى مىكند كه در انديشه راهنما، حق خوانده شدهاند. بدين قرار، جريان تمركز و انباشت قدرت، جريان جانشين حق شدن مصلحت يا جريان فساد عمومى و همه جانبه (سياسى، اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى و طبيعت) و تخريب عمومى مىشود.
10/3 - قدرت جريان تمركز و انباشت را بدون از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه در زور و بكار بردن زور ويرانگر، نمىتواند به پيش ببرد. پس بايد، عقل دستگاهى بگردد كه بتواند از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه و بكار بردن زور را در تخريب هم توجيه كند و هم سازمان دهد. از اين رو، رابطهاى كه عقل قدرتمدار با واقعيتها مىتواند برقرار كند، الف - غير مستقيم يعنى بواسطه ساختى كه ولايت مطلقه قدرت بدان داده است و ب - متناسب با نياز خود، بمثابه دستگاهى است كه، در مدار بستهاى، - كه دورتر با تفصيل بدان باز مىپردازم - از سوئى، نيازها را از خود بيگانه و متكاثر مىكند و از سوى ديگر، از خود بيگانه كردن نيروهاى محركه و توليد و مصرف فرآوردههاى ويرانگر را سازمان مىدهد. در حقيقت،
11/3 - اطلاعها از واقعيتها مىبايد از ديوارهاى زندان نامرئى عبور كنند تا در ساختى كه قدرت به عقل بخشيده است، بكار گرفته شوند. نيك پيدا است كه اطلاعات ناسازگار، سانسور و بدتر از آن، معنائى سازگار با توقعات قدرت و ساخت عقل را پيدا مىكنند. ساز و كار از محل و موضع خود بيرون بردن كلام (70) همين است. در واقع، اهل قدرت، هر واقعيت را آنطور كه مىخواهند مىبينند و هر سخن را آنسان كه مىخواهند مىشنوند. و اگر اعتراضى كنى، و در تنگنا قرار بگيرند، پاسخ مىدهند: «من اينطور فهميدم» يا «خودم شنيدم كه شما اينطور گفتيد» و يا «خودم ديدم كه شما اينكار را كرديد». رايجترين روش زورپرستان در بيرون بردن سخن از محل و موقع خويش است. آيا مىدانند دروغ مىگويند؟
12/3 - زندانى شدن عقل، گرفتار شدن او در مدار بسته است. در اين مدار كه محور مسلط قدرت (= زور) است، محور زير سلطه نخست استعدادهاى آدمى هستند. اما در مدار بسته، ميان سلطه گر و زير سلطه يك رابطه بيشتر بر قرار نمىشود و آن، رابطه زور است. بدين سان، هر بار كه آدمى بخواهد با ديگرى رابطه قوا برقرار كند، يعنى بر ديگرى مسلط شود و يا سلطه ديگرى را بر خود بپذيرد، نخست ميان استعدادهاى ششگانه خود با قدرت اين رابطه را بوجود مىآورد. در مدار بستهاى كه قدرت محور مسلط آنست، استعدادهاى رهبرى و... و اقتصاد، دستگاهى مىشوند كه نيروهاى محركه را به زور بدل مىكنند: عقل قدرت مدار هر تخريب را با تخريب خود شروع مىكند.
در حقيقت، رهبرى خود جوش يا آزاد، خلق آزاد، هنر آزاد، دانش جوئى آزاد، انس آزاد، تنظيم آزاد فعاليتهاى آزاد نياز به الف - فضاى باز لااكراه و ب - آزادى فطرى دارد كه وقتى موازنه عدمى اصل راهنما مىشود، آدمى در فعاليتهاى استعدادهايش، آن را حس مىكند. بر اصل ثنويت، كه در آن قدرت فعال مايشاء و آدمى آلت است، عقل بر مدار قدرت عمل مىكند. يعنى از آزاديهاى خود غافل مىشود، در نتيجه، استعدادهاى آدمى جهت فعاليتهاى خود را از رشد به ضد رشد تغيير مىدهند. روشنترين علامتهاى چنين تغيير جهتى، حضور زور است در پندار و گفتار و كردار آدمى. تا آنجا كه خود سانسورى روش عمومى عقل مىشود: كسب اطلاعها از واقعيتها و بكار بردن آنها، به روش تجربه، جاى خود را به سانسور اطلاعها از واقعيتها مىدهد: آن اطلاعها اجازه ورود به قلمرو ذهن آدمى را پيدا مىكنند كه تبديلپذير به «ضد اطلاع» هائى باشند كه نيازهاى فعاليتهاى سازگار با قدرت حاكم بر عقل را بر مىآورند. نياز اول، تبديل نيروهاى محركه به زور است.
اما حضور زور در پندار و گفتار و كردار گوياى يك تلاشى درونى است. توضيح اينكه، در حالت آزاد، كار استعداد رهبرى آدمى، سازماندهى فعاليتهاى استعدادهاى انسان و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد است: فعاليت هماهنگ استعدادها در جريان رشد، ترجمان آزادى عقل است. اما وقتى قدرت محور فعاليت عقل و حاكم بر استعداد رهبرى مىشود. اين قوه ديگر نمىتواند سازماندهى فعاليتهاى استعدادها را در ايجاد و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد، انجام دهد. در عوض، خود استقلال از دست مىدهد و استعدادهاى ديگر را از فعاليت آزاد يا خود جوش باز مىدارد. استعدادها، در مدار بستهاى كه بر محور قدرت پديد مىآيد، به خدمت توقعات قدرت در مىآيند. يعنى فعاليتهاشان تخريبى مىشوند: مدار بسته دستگاه سانسور است. اطلاعات سازگار با نيازهاى قدرت، پس از دستكارى در آنها، اجازه ورود مىيابند. در نتيجه، استعداد ابداع و خلق عقيم مىشود. به اين علت كه ابداع و خلق در آزادى ميسر است و لحظه خلق، لحظه اينهمانى عقل خلاق با هستى است. مدار بسته، با غفلت از آزادى پديد مىآيد. استعداد علم و فن بخاطر نبود جريان آزاد انديشهها و اطلاعها، فعاليت خود جوش خويش را از دست مىدهد و هر آنچه را كه بكار توجيه قدرت مىآيد، علم مىپندارد و مىپذيرد. استعداد انديشه راهنما، به ثنويت اصالت قطعى مىبخشد و اخذ آن را امرى و مصدر آن را مقامى مطاع مىانگارد. استعداد انس او، انس با قدرت و نمايندگان آن را با تضاد با انسان، حتى با خود و حقوق ذاتى خويش، همراه مىكند. آدمهاى داراى عقلهاى قدرتمدار، تخريبهايى را كه، از راه خور و خواب و آميزش و گفت و شنود و...، انجام مىدهند، ابراز قدرت گمان مىبرند. استعداد هنرى كه كارش جستن فضاهاى انديشه و عمل در بيرون فضاى بسته ممكنها است، ويرانگرترين روشها را پيشنهاد مىكند. و استعداد اقتصادى كه، همراه با رهبرى عقل آزاد، كارش تنظيم فعاليت هماهنگ استعدادها در بكار بردن نيروهاى محركه در رشد است، اينك كارش يافتن روشهاى اسراف و تبذير مىشود. و
13/3 - به ترتيبى كه در بحث از عدالت ديديم، پروريدن تنها يك استعداد از استعدادهاى آدمى، ستم به آن استعداد نيز هست. زيرا استعدادهاى ديگر بى كار نمىمانند. فعاليت تخريبى پيدا مىكنند. بنا بر اين، جريان تفرد و انزوا به جدا كردن فرد از ديگران پايان نمىپذيرد، در درون، به جدا كردن استعدادى مىانجامد كه، به حكم قدرت، بايد آموزش و پرورش ببيند تا از آدمى متخصص مطيع اين يا آن سالارى ساخته شود. بدين سان، مجموعه هماهنگ استعدادها، جاى خود را به مجموعه ديگرى مىسپارد در خدمت قدرت كه «قدرت شناسان» (71) تركيبى از زور و علم و ثروت گمان مىبرند. اما در درون آدمى، مجموعه ديگرى، بر محور قدرت (= زور)، پديد مىآيد. الا اينكه، اين مجموعه (استعدادهاى ششگانه)، جدا جدا، آلت فعل قدرت مىشوند.
اما از آنجا كه قدرت (= زور) با فطرت ناسازگار است، عقل مىتواند فطرت خود را بياد آورد، به سخن ديگر، آزادى خويش را بياد آورد و حتى آن را باز يابد. اما آيا عقل آزاد، وقتى در حال و روز عقل زندانى و كارهايى كه بعنوان آلت (72) انجام مىداد، مىانديشيد، به او حال تهوع (73) دست مىدهد يا شادى بازيافتن خويش؟
بدين قرار، رها كردن عقل از ولايت قدرت (= زور) يا جانشين ثنويت كردن موازنه عدمى، يا بازگشتن از شرك به توحيد، يا بازيافتن خويشتن، و يا آزاد شدن، به رها كردن عقل از پى آمدىهاى ولايت قدرت است. و هنوز،
4- عقل آزاد نور مىگيرد و نور مىدهد:
4 - در آغاز، عقل آزاد را عقل بينا همانا عقلى توصيف كرديم كه بر موضوع شناخت خويش، محيط مىشود. اينك از خود بپرسيم: اگر پديدهاى بخواهد، به تمامه ديده شود و بخشى از آن در سايه بخشى ديگر قرار نگيرد، آيا الف - عقل نبايد بر تمامى آن پديده نور بتاباند و باطن و ظاهر آن را قابل مشاهده كند؟ و ب - آيا عدسى چشم عقل نبايد داراى آن كمال و شفافيت باشد كه تمام پديده را در عقل، منعكس كند؟ و ج - آيا عقل نبايد آن بى طرفى كامل را داشته باشد كه به او امكان مىدهد پديده را همان سان كه هست ببيند؟ براى مثال، اگر پديده فيل در اطاق تاريك باشد، به قول مولوى، (74)، هر كس به هر جاى آن دست بزند، پديده را آن گمان مىبرد كه لمس كردهاست. اما لمس كنندگان در روشنايى، شكل فيل را همان كه هست مىبينند. اگر يكى از لمس كنندگان كور باشد، آيا عقل او از ديدن فيل ناتوان است؟ مىدانيم كه نه. عقل او از راه توصيف و تحليل، فيل را مىبيند. از اينجا، سخن كسانى را نادرست مىيابيم كه مدعى مىشوند عقل تنها بخشى از واقعيت را مىبيند چرا كه بخش ديگر در سايه مىماند. از اين رو، هر كس حق را نزد خود مىداند. پسامدرن ها، حق را ذهنى و نسبى مىخوانند و حكم نسبيت عمومى را بر آن جارى مىكنند (75). اما حق اينست كه بر ثنويت تك محورى، وارونه حق را مىتوان ديد. چنانكه، در واقع، حق نيست كه نسبى است ناحق است كه نسبى است. چرا كه بنا بر فرض، آنها كه مىگويند حق نز د ما است، به قول مولوى، نه فيل كه تصور خود را ديدهاند. بدين قرار
1/4 - عقل آزاد مستنير و منير است. از آنجا كه مدارش باز است ،بر روى هر نورى از هر جا باز است و داراى چشمى همه سو بين و شفاف است. بنابر موازنه عدمى، بى طرف است. به سخن ديگر
2/4 - عقل آزاد چون دربند ثنويت نيست، پس درون آن نيز شفاف است. چنانكه واقعيت ديگر تنها انعكاس ولو كامل شكل پديده نيست، بلكه عقل محتواى آن را بمثابه مجموعه نيز روشن مىكند و اندر مىيابد. به فهم تنهاى واقعيت در تمامت آن نيز قانع نمىشود. در پى يافتن انواع رابطههاى مجموعه، در مجموع و اجزاى خود، با واقعيتهاى ديگر نيز مىشود. شناخت حيات يك پديده و جا و ساخت و رهبرى و نيروهاى حياتى، جهت يابى و مسير و هدف آن، كارهائى هستند كه عقل، در مقام خلق،پيشاپيش، انجامشان مىدهد.
3/4 - عقل آزاد ميداند هر واقعيتى نورى دارد كه آن را شفاف مىكند. اين نور، بيانگر آنست كه علت وجودى هر واقعيت در خود آنست. عقل در بند ثنويت، علت وجود واقعيت رادر بيرون آن مىجويد. عقل آزاد علت را در خود واقعيت مىيابد. زيرا مىداند تفاوت زبان تجربه و آزادى با زبان فريب و زور اينست كه در اولى، دليل صحت يك حكم و نيز علت وجودى واقعيت در خود آنست. حال آنكه بنا بر زبان فريب، دليل صحت هر حكم و علت وجودى هر «واقعيت» در بيرون آنست. براى مثال، اگر بگوئيم هر انسانى داراى قوه رهبرى است، دليل صحت حكم را در انسانها بايد سراغ كنيم. اما اگر حكم كنيم كه تنها فقيه يا قانونگزار يا نخبه داراى حق رهبرى هستند، صحت اين حكم را در خود واقعيت نمىتوانيم بجوئيم. ناگزير بايد دليل آن را در قول «دين»، يا«مرام»، فقيه، فيلسوف، ايدئولوگ سراغ كنيم. اما «نورى» (قول مقام دينى، مرامى يا...) كه از بيرون به واقعيت تابانده مىشود، براى فريب است. براى اينست كه بيننده جز شكل را نبيند و محتوى در سايه بماند و او از آن غافل شود. تمامى دليل و عللى كه در بيرون واقعيت قرار مىگيرند، بخش اساسى واقعيت را مىپوشانند تا بيننده آن را نبيند و آنچه را كه مىبيند، تمام واقعيت بپندارد. و باز، نور خورشيد در خود اوست. و " خورشيد مىدرخشد" نياز به دليل از خارج ندارد. حال آنكه نور ماه از خورشيد است. نه تنها نورى كه از خورشيد به ماه مىتابد، از ماه نيست، بلكه نور خورشيد نيمه تاريك آن را از ديده مىپوشاند. با وجود اين، هنوز كه هنوز است، بسيارند انسانهايى كه ماه را نورانى مىدانند.
فراوان شنيدهام و شنيدهايد كه در قرآن استدلال نيست. گويندگان دو دستهاند .آنها كه اين دروغ را دست آويز مىكنند تا مردمان را بفريبند تا دروغ آنها را باور كنند كه احكام دين را بايد بى چون و چرا پذيرفت و اجرا كرد. دستهاى ديگر يا در مقام انكار، اين را بكار مىبرند و يابراى دادن اين فريب كه دليل احكام را هر كس، فراخور معرفت خويش، مىسازد و بدان حكم را توجيه مىكند. اين دو گروه عقل خويش را برده قدرت كردهاند. لذا جز بيان قدرت را نمىتوانند بخوانند. بيان آزادى را در بيان قدرت از خود بيگانه مىكنند و آنگاه قرآن را مىخوانند! اما بيان قرآن بيان آزادى است. بنابراين، اگر در قرآن، دليل هر حكم و هر پديده، در بيرون آن قرار مىداشت، ديگر «مبين» و خالى از «عوج» (76) نبود . لذا، در قرآن، حتى يك حكم و يك واقعيت را نمىتوان يافت كه دليل آن، بسان نورى در خود آن نباشد. از اينجا،
4/4 - محك آزادى عقل نه تنها اينست كه دليل هر حكم و علت وجودى هر پديده و واقعيت را در خود حكم و پديده و واقعيت بيابد، بلكه وقتى كار عقل بيان آزادى مىشود كه دليل هر تصديق و هر حكم او، در تصديق و حكم باشد. اگر عقلها اين محك را بكار مىبردند، آزاد مىماندند و بيان قدرت را نيك تشخيص مىدادند و هر باركه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مىشد، دست فريبكار را مىخواندند. دليل سلامتى در سلامتى، دليل بيمارى در بيمارى، دليل روشنائى، در روشنائى و دليل تاريكى در تاريكى (خالى از نور است)، دليل هوس در هوس و دليل عشق در عشق... است. عاشق در اظهار عشق نياز به بيان ندارد و لاف زن، از لاف سخن در مىسازد و بدان، هوس خويش را، عشق جلوه مىدهد. حق با شاعر است:
كاش معشوقاز عاشق طلب جان مىكرد
تا كه هر بى سر و پائى نشود يار كسى
دروغ پوشاندن حقيقت است. بنابراين، عمومىترين قصد از تراشيدن دليل در بيرون واقعيت، پوشاندن واقعيت است. اگر اطاق را تاريك كنى و بگوئى شب است، مىخواهى خورشيد را بپوشانى. بنابراين، هر عقلى كه از بيرون دليل مىتراشد، مىخواهد واقعيتى را بپوشاند، كه خود دليل وجود خويش است. سانسورهایی كه بدين قصد انجام مىشوند، عمومى ترينشان، عبارتند از:
5/4 - با استفاده از تبعيض، عقل، تصديق واقعيتى را در برخورداران از تبعيض، حجاب ديده مىكند تا وجود آن را در همگان نبيند. نظريههاى تبعيض نژادى از جمله با اينسان پوشان واقعيت ساخته مىشوند. براى مثال، نظريه تبعيض نژادى مدعى مىشود كه مغز نژاد سفيد اروپائى ماده خاكسترى دارد و، فرق نژادهاى ديگر با اين نژاد، در اينست كه مغزهاى آن نژادها اين ماده را ندارند!
6/4 - شخصى يا مقامى را اسطوره كردن و، به استناد قول او، معناى جعلى را جانشين معنى واقعى كردن، عمومىترين روش سانسور بيان آزادى و بيگانه كردنش در بيان قدرت است. آزادى را لااباليگرى و غير آن خواندن، رايجترين شيوهها نيست؟ عقل كه بر مدار قدرت تعقل مىكند، هر بار كه نياز قدرت ايجاب كند، ولو از راه جعل، آن معنى را كه شخص يا مقام «اسطوره» گشته به قول دادهاست، جانشين معنى واقعى قول مىكند. در خانه، قول «رئيس» خانواده، در هر واحد، قول رئيس آن واحد و در جامعه، قول «رهبر» جانشين معناى واقعى قولى مىشود كه حق و بيان آزادى است. بسا معنى واقعى نيز بر عقل معلوم است اما "بنا بر مصلحت"، قول اسطوره را دليلى مىگرداند و بدان، دليل موجود در واقعيت را خنثى مىكند.
7/4 - عقلى كه قدرت را مدار مىكند، براى ايجاد ابهام، از تشابه و قياس استفاده مىكند. مىدانيم كه اسطوره رشد، از راه شبيه باوراندن رشد جامعه با رشد انسان، ساخته شد. در اين فريب، دليل صحت هر حكم، هر روش و بسا هر واقعيت در حكم و روش و واقعيت ديگرى است. غافل از اينكه جامعه همانند يك انسان نيست. از جمله، اعضاى انسان در رابطه قوا با يكديگر نيستند و گروههاى جامعه در اين رابطه هستند و... آن زمان هم جامعه از روابط قوا آزاد مىشود و مىتواند رشد كند، هنوز قياس روش درخور نيست. و...
8/4 - جلب توجه عقل به واقعيتى ديگر و بدان او را از واقعيت موضوع شناسائى منصرف كردن، رايجترين روش فريب، بخصوص در سياست است: جنگ 8 ساله ايران و عراق و جنگ در چچن، جامعهها را از ديدن بسيارى واقعيتها باز داشتهاند. در سطح فرد نيز، واقعيتى را با واقعيت ديگر پوشاندن، رايجترين روش است. و...
9/4 - بدين قرار، شفافيت وقتى كامل مىشود كه اين سانسورها و انواع ديگر آن از ميان برخيزند. اما آن" حجاب اكبر" كه عقل خود بر چشم هستى بين خويش مىنهد، تبعيض است كه بسود دانسته خود (علم يا هنر) برقرار مىكند. زندگى در ابهام را بر مىگزيند تا مبادا، به يمن روشنائى، خدائى كه برعقل خويش جبار كردهاست، هموزن وهم بگردد. بدين قرار در ميان تبعيضها ، خطرناكترينشان كه عقل را در تاريكيها فرو مىبرد، تبعيض بسود يك باور، به سود علم، بسود فن است "علم حجاب اكبر است" (77)
10/4 - اما "حجاب اكبر" عقل را از ديدن باز نمىدارد، اگر عقل خود را در تاريك خانه قرار ندهد. تاريك خانهاى كه عقل براى خود مىسازد، از آن نوع نيست كه مولوى وصف مىكند. تاريك خانه نوع خاصى است: يك يا دو سوراخ به روشنائى دارد. بنابراينكه اصل راهنما يك يا دو محورى باشد، عقل در بند قدرت يك يا هردو را به ترتيبى مىگشايد كه واقعيت را آنسان كه قدرت مىخواهد ببيند. در همان حال كه بخشى از عقل در تاريكى مىماند، از بخشهائى از واقعيت نيز نور به عقل نمىرسد. بدين قرار، ثنويت، بخصوص وقتى تك محورى است، حجاب اكبر عقل مىشود. اما اين حجاب به ترتيبى بكار مىرود كه عقل واقعيت را چنان ببيند كه قدرت مىطلبد و نياز قدرت را به معقول گرداندن قهر و ويرانگرى برآورد. زور باورى، انواع تعصب ها، كينهها، حسدها و... و خصومتها پردهها مىشوند بر واقعيت و حق و جنايت ها و جنگ ها حاصل اين نوع ابهام سازى و بكار بردن تاريكى و روشنائى به قصد ديدن واقعيت از ديد قدرت هستند. براى مثال، براى آنكه آتش جنگ را برافروزد، هيتلر واقعيت را آنسان كه بود نديد بلكه چنان ديد كه جنگ را وسيله دستيابى او به هدف خويش (ايجاد آلمان بزرگ) موجه مىگرداند. صدام باهمان بازى تاريك و روشن، جنگ را آغاز كرد و خمينى نيز با همان بازى جنگ را بمدت 8 سال ادامه داد.
به موقع است بازى عقل را بانور و تاريكى بشناسيم كه به قصد ساختن نوعى از ابهام انجام مىدهد. آن نوع از ابهام كه، در آن، زور اصالت مىيابد و روش اصلى زور پرست مىشود: ديديم كه بدون تضاد، نيرو را نمىتوان به زور بدل كرد و بكار برد. اگر عقل برده قدرت بخواهد زور را دائمى كند، ناگزير بايد بنا را بر تضاد بگذارد. بناگذاشتن بر تضاد ميسر نمىشود مگر هر حركت را دشمنى ديدن و يا آن را به دشمنى نسبت دادن. از آنجا كه قانون عمومى كه زور مداران از آن پيروى مىكنند، قانون "تضاد دائمى و وحدت موقتى است"، پس قدرتمدار عمل متحد خود را نيز، ضديت پوشيده در وحدت مىبيند. اما عقل چگونه موفق مىشود، واقعيت را وارونه كند؟ از آنجا كه هر كس، بارها، نزد خود، حكم بر دشمنى ديگرى با خود كردهاست، پس همه مىتوانيم بفهميم چرا بگاه دشمن خواندن ديگرى، نياز به ثنويت تك محورى پيدا مىكنيم. خود را محورى مىكنيم كه تمام حق با اوست و ديگرى را - كه حكم بر دشمنى او با خود دادهايم - را محورى مىگردانيم كه ناحق تمام است. براى اينكه خود را حق ببينيم و «دشمن» را ناحق، و «دشمن»، با حكم ما كه «حق» هستيم، انطباق بجويد، اين كارها را انجام مىدهيم:
* مىپذيريم كه، در اين دنيا، حاكميت با زور است چون اصل بر تضاد منافع است! با اين حكم و احكامى نظير هدف وسيله را توجيه مىكند و «حق در سايه شمشير است» و...، به تعبير قرآن، رابطه عقل با دل (= غفلت عقل از آزادى و ديگر حق ها) را قطع مىكنيم. در نتيجه، ديگر عقل نمىتواند بر واقعيت نور بتابد و از واقعيت نور بگيرد.
* از آنجا كه محور ذيحق ما خود هستيم، محور دشمن را، ضد حق و محكوم به حذف مىكنيم. اما براى اينكه ديگرى، حتى دوست، را دشمن ببينيم، بايد
* تركيبى از نور و تاريكى بسازيم كه عقل واقعيت، يعنى ما و مجاز يعنى قدرت را يكى ببيند و آن يكى را ما، يعنى صاحب حق، ببیند. ثنويت تك محورى اين فريب را ميسر مىكند. بسا مىشود كه دل فرياد مىزند و اعتراض مىكند، در اين وقت عقل با همان تركيب نور و تاريكى، قدرت را وسيله مىنماياند و بسا مىباوراند. چنانكه آدمى گمان مىبرد اين اوست كه تصميم گرفتهاست. حال آنكه او امر قدرت را، برده وار، اجرا كردهاست.
* و باز، با تركيب نور و تاريكى، بايد ابهامى را بسازيم، كه بدان، عقل هويت ديگرى را با هويت خصم يكى ببيند. از خود بپرسيم تركيب نور، و تاريكى را چگونه مىسازيم؟ تاريكى نبود نور است پس خود وجود ندارد. ما با پوشاندن نور، آن رابوجود مىآوريم. پس كافيست كه، بر قدرت، پرده تاريكى بيفكنيم و همواره چنين مىكنيم. پس از آن، بر آزادى ذاتى خويش پرده غفلت مىكشيم. و سر انجام، توانايى خرد را در تاريكى قرار مىدهيم و نور شديد را كه چشم را خيره و از ديدن باز مىدارد، بر تنها وسيله مؤثر، يعنى «هم اكنون، هم اينجا» مىتابانيم. اين نور را در جهت دشمنى و تضاد، مى تابانيم تا نيرو را وقتى در جهت تخريبى بكار مىرود، آنقدر بزرگ كند كه عقل جز آن نبيند و آن را تنها چاره باور كند. بدين سان ثنويت تك محورى، چندين و چند كار را باهم مىكند و بدين كارها عقل، واقعيت را آنسان مىبيند كه قدرت مىخواهد. در حقيقت، بر اين اصل، عقل نه تنها قدرت را اصيل مىبيند، بلكه، آزادى را نيز قدرت مىبيند. جز اين نيز نمىتواند ببيند. زيرا ثنويت تك محورى، همان قدرت مدارى است. پس از بكار بردن زور، ثنويت تك محورى همچنان بكار قانع كردن عقل خود، بر لزوم دائمى گرداندن قدرت و زندگى در سايه آن مىآيد. از اين زمان،
* آنها كه بردگى قدرت را نمىپذيرند، كسانى مىشوند كه عقل خويش را، از بردگى، دست كم بردگى تمام وقت قدرت آزاد مىكنند. اما آنها كه اين بردگى را مىپذيرند، عقل را در تاريك خانهاى قرار مىدهند كه تنها از ديد قدرت مىتواند در واقعيت ها بنگرد و آنها را همانسان ببيند كه قدرت مىخواهد. و
11/4 - بدين سان، سانسورها ضرورت پيدا مىكنند. سانسورها نه تنها عقل را در تاريك خانه زندانى مىكنند، بلكه شفافيت ديگرى را نيز غير ممكن مىسازند كه جريان آزاد انديشهها بوجود مىآورد. در حقيقت، عقلهاى آزاد انديشهها را با يكديگر مبادله مىكنند و انديشهها از راه ارتباط و جريان، ابهامهاى خود را مىزدايند. به يمن جريان انديشهها و ابهام زدائيها، عقل جمعى آزاد حاصل رشد و راهبر رشد مىشود. در اين جريان، عقلها، با انتقاد يكديگر، دست آوردهاشان به علم نزديكتر و بنابراين شفافتر مىشوند و، به نوبه خود، عقلهاى در رابطه را روشن مىكنند. سانسورها كار را وارونه مىكنند و جامعهها را در سراشيب انحطاط مىاندازند.
بدين قرار، هر عقلى كه آزاد مىشود، با كوششى كه در شكستن ديواره هاى تاريك خانهها مىكند، جامعه را از تاريكى به روشنائى مىآورد. از اينجاست كه ابهام زدائى از عقل خويشتن، نه تنها از بيراهه به راه رشد آمدن است، بلكه، كوششى بزرگ در آزاد كردن عقلها و بازيافتن عقل جمعى آزاد نيز هست.
12/4 - آيا مىتوانيم ميزان غلظت ابهام حاكم بر عقول فردى و جمعى را در جامعه اندازه بگيريم؟ به سخن ديگر چه وقت آدمى از چهار سو (78) در بند ابهام مىشود؟ وقتى عقل مجاز را جانشين واقعيت مىكند و اين كار را از راه نشاندن مصلحت به جاى حق انجام مىدهد، مدار بسته عقل، حصار ابهامى مىشود كه عقل در آن زندانى است. چرا كه مدار بسته، مدار بد و بدتر يا گذار دائمى از بد به بدتر مىشود. در حقيقت جز در مدار بسته بد و بدتر، مصلحت محل پيدا نمىكند. در اين مدار، قدرتمدار فرمان قدرت زيادت طلب را مىبرد و حق را كه مانع زيادت طلبى قدرت است با مصلحت جانشين مىكند. و سلطهپذير، از بيم بدتر، مصلحت را در تسليم بد شدن مىانگارد. به ترتيبى كه ديديم، استعدادهاى انسان تحت امر قدرت نيروهاى محركه را به زور ويران گر بر مىگردانند. بنا بر اين، اندازه تخريب نيروهاى محركه در هر جامعه، در هر فرد، غلظت ابهام حاكم بر عقلهاى جمعى و فردى را بدست مىدهد. تركيب كار در هر جامعه و تركيب كار هر فرد، انواع ابهامها و ميزان غلظت آنها را نشان مىدهد. در حقيقت، كسى كه از توانائىهاى خويش غافل است و عقل قدرتمدارش آنهارا در پرده ابهام، از ديد مخفى كردهاست، كارش تركيبى را ندارد كه كار انسان داراى عقل آزاد و آگاه از استعدادها و توانائىهاى خود دارد. اندازه غفلت انسان از آزادى و حقوق خويش و چند و چون مصلحتهايى كه مىسنجد نيز غلظت ابهام و ظلمتى را معلوم مىكند كه عقل قدرتمدار در آن زندانى مىشود:
5 - قدرت فرآورده مجازهائى است كه عقل قدرت مدار مىسازد:
رابطه مصلحت با حقيقت را، بنا بر دو بيان آزادى و قدرت در كتاب سوم (رهبرى) مطالعه كردهام. در اينجا، مىخواهم پاسخ اين پرسشها را بجويم: آيا تنها عقل قدرت مدار، مصلحت و حقيقت را دو گانه مىكند؟ چرا دو گانه مىكند؟ نياز اين عقل به مجاز و جانشين واقعيت كردن آن از چه رواست؟
نياز عقل به جانشين حق و واقعيت كردن مصلحت - كه وقتى بيگانه از حق و بيرون از آنست، بضرورت مجاز است - از اين رواست كه حق ناقض قدرت است و شناختن و پذيرفتن حق و عمل كردن به آن، ايجاد قدرت را به ترتيبى كه ديدم، غير ممكن مى كند. اينك بنگريم كه پديد آوردن قدرت چند نوع مجازها را مىسازد و جانشين حق مىكند:
1/5 - مجازى كه هدف است: حق خود دليل خويش است. چرا كه، در هستى، قائم به خويش است. اما مجاز از خود هستى ندارد. نه تنها خود دليل خويش نيست، بلكه اگر در پى دليل شوى، مجاز، بسان حباب مىتركد و محو مىشود. مجاز را قدرت مىسازد. چرا مىسازد؟ زيرا بدون مجاز، قدرت در وجود نمىآيد. مجاز بر حق و واقعيت تقدم مطلق پيدا مىكند و بر آنها حاكم مىشود. زيرا قدرت زاده رابطه قوا است و تركيبى از «ثروت + علم + زور» رفاه گمان شده و اين گمان بر زبانها و قلمها جارى گشته است(79). اما در ساختن اين تركيب، از توجه به اين واقعيت غفلت شدهاست كه قدرت جفتى دارد كه بدون آن زاده نمىشود و بدون آن ادامه حيات نمىدهد و آن مجاز است. نه تنها مجاز جفت هميشگى قدرت است، بلكه تا بر واقعيت تبعيض و رجحان نجويد، هنوز قدرت زاده نمىشود و نمىزيد. خواننده عزيز من نبايد تصور كند كه سخنى ناشنيده و دور از باور مىشنود. زندگى روزمره ايست كه مىكنيم و از چگونگى گذران آن غافليم: اهل سياست چرا به دنبال قدرت مىروند؟ در پاسخ مىگويند: زيرا هدفى را مىجوئيم كه "به وسيله قدرت" به آن مىتوان دست يافت. اما آيا مىدانند آن هدف يا واقعيت ندارد، يا قدرت وسيله رسيدن به آن نيست و يا خود آن هدف قدرت (= زور) است. بنا بر اين قول، اگر هدف از راه قدرت بدست آوردنى نباشد، مجاز خالص است. از آنها مىپرسيد اگر به زور قابل وصول باشد، ديگر مجاز نيست بلكه، پيش از تحقق، بالقوه واقعيت است و چون تحقق پذيرفت، بالفعل واقعيت مىشود؟ عقلهائى كه پايبند قدرت مىشوند پاسخ آرى به اين پرسش مىدهند. آنها كه اينطور مىپندارند و فريب مىخورند، از اين واقعيت غفلت مىكنند كه الف - قدرت وسيله نمىشود مگر آنكه هدف نيز قدرت باشد. زيرا نخست، در سر بايد هدفى را ساخت كه بكار بردن زور را توجيه و مشروع كند. و ب - آنگاه زور را بايد وارد رابطه با خود و يا با ديگرى كرد. سلطهاى كه برقرار مىشود، حاصل وارد كردن زور در رابطه است. و ج - اما رابطه سلطه گر - زير سلطه، با رشد سازگار نيست، با ويران گرى خوانائى دارد. بنابراين براى عقل قدرتمدار ، هدفهاى خوب كه با نبود قدرت و بود «لااكراه» خوانائى دارند، تحقق يافتنى نيستند .بلكه ، اين هدفها مجازها هستند. حال آنكه مجازها آنهائى هستند كه عقل را از ديدن حقيقت باز مىدارند و از او جواز رفتن در پى قدرت را مىگيرند. از اين رو، هر نظامى كه بر مدار قدرت بوجود مىآيد،به هدف هائى كه در آغاز تبليغ مىكرد، نمىرسد. بجايش مسائلى را پديد مىآورد كه، در آن نظام، راه حل پيدا نمىكنند. (80) آلن توفلر، در كتاب «موج سوم»، تصديق مىكند مسائلى كه نظام صنعتى - به قول او موج دوم - پديد آوردهاست، در اين نظام، راه حل پيدا نمىكند. دنياى صنعتى را در حال گذار به دوران فراصنعتى (موج سوم) توصيف مىكند. در اين گذار، محور فعال همچنان فن جديد است. او از اين واقعيت باز غفلت مىكند كه بر يك محور فعال، تحول جبرى مىشود. انسان - همانطور كه از آغاز تا پايان كتاب او - فعلپذير مىماند. به سخن ديگر، نظام همچنان نظام قدرت مدارى مىماند كه مسائل نظام پيشين را حل نكرده، مسائل جديد را بر آن خواهد افزود. واقعيت ديگرى كه در اين كتاب مفقود است، هدفهائى هستند كه در آغاز «موج دوم»، براى حركت جديد، معين مىشدند. حال كه آن موج به پايان مىرسد، جاى آن هدفها را مسائلى گرفتهاند كه راه حل پيدا نمىيابند. حال آنكه وعده هائى كه متفكران آغاز موج دوم مىدادند، از چشم اندازى كه توفلر براى «موج سوم» مىسازد، بسيار دلرباتر بودند. دورتر (در 3/5) توضيح مىدهم چرا بيان قدرت، بر «وعده سرخرمن»، ساخته مىشود و چرا، عمل به اين بيان، مسئلههايى پديد مىآورد و چرا، آينده آرمانى را كه وعده مىداد، نمىسازد و، با مسئله بر مسئله افزودنها و پيشخور كردنها، آينده را وعده گاهى با مجموعه بغرنجى از مسئلهها مىگرداند.
باوجود اين، پرسشى محل پيدا مىكند: اگر جوينده قدرت سلطه گرى را هدف كند، ديگر مجاز جفت همزاد قدرت نمىشود؟ آيا حالتى وجود دارد كه در آن، واقعيت بالقوه جفت همزاد قدرت مىشود؟
2/5 - مجازى كه تركيب خير و شر است: از باستان تا امروز، طبيعت انسان، بنا بر يك نظر، فطرت و فطرت توحيد تعريف شدهاست. و بنا بر نظر دومى، شر خشونت طلب(82)، تعريف شدهاست. بنا بر نظر سومى، جمع روحى كه آدمى را به علو مىخواند و به فراز مىبرد و مادهاى كه به پستى مىكشاند (83) تعريف شدهاست. بنا بر نظر چهارمى، توحيد نقيضين است (84). و بنا بر نظر پنجمى، تركيبى از خوبىها و زشتىها گمان رفته است (85). بنا بر نظر ششمى، تركيبى از عدم خشونت و خشونت(86)، باور شدهاست. در اين تعريفها كه تأمل مىكنيم، مىبينيم تنها تعريف اولى با آزادى سازگار است. تعريف هاى ديگر، همه، با قدرت مدارى سازگار هستند.
اما اگر اين برداشتها واقعيت داشتند، انسان، نبايد هر بار كه مىخواست زور بكار ببرد، آن را نزد خود توجيه و به استناد حقى مشروع گرداند. چنانكه وقتى كارى را مىكند كه، انجامش نياز به زور ندارد، توجيه نيز ضرورت نمىيابد. براى مثال، كسى كه علم مىآموزد، نياز ندارد آن را توجيه كند، اما وقتى همين علم را وسيله سلطه بر ديگران مىكند، ناگزير مىشود آن را توجيه و به استناد حقى، مشروع بباوراند. در اين «مشروع» گرداندن است كه نياز به مجاز پيدا مىشود. جوانى كه براى تحصيل پزشكى نياز به پول داشت (87) و براى داشتن پول، عقل او قتل پيرزن پولدار را، موجه مىگرداند، حق بالقوه را ، يعنى هزاران بيمارى را كه استعدادى چون او مىتوانست از مرگ نجات دهد، در توجيه جنايت، بكار مىگرفت. زن يا مردى كه عهد زناشوئى بسته است و، در همان حال، با همسر يا همسران زوجهاى ديگرى نرد عشق مىبازد، اگر هم به اين صرافت بيفتد كه دو، سه و چهار... خانواده را متلاشى مىكند، اما، با ساختن مجاز، از اين واقعيت غفلت مىكند كه اين خانوادهها را از هم مىپاشد بدون آنكه به هدف برسد. شوهر و یا زن و معشوق (يا عاشق) يا معشوقها (يا عاشق ها) را از دست مىدهد و در حرمان، گرفتار خود تخريبى مىشود. سوره يوسف (88)، در سرگذشت همسر خديو مصر، واقعيتى را باز مىگويد و گوشزد مىكند كه همه روز تكرار مىشود. آثار جاودانى ادبى و هنرى كه اين واقعيت را پروراندهاند و فرياد و هشدارى هميشگى كردهاند، در همه جامعهها و همه زبانها و زمانها ساخته شدهاند.
پيدا كردن حقى كه بكار توجيه جنايت آيد آسان است، اما پيدا كردن حقى كه بدان، چند دل بر يا دلداده داشتن را توجيه كند، آسان نيست. از اين رو عشق حق ولايت مطلقه پيدا مىكند.آنهم از يك دل و دو يا چند دلداده داشتن تا ويران شدن يا ويران كردن . بخاطر عشق سوختن و سوزاندن، علامت عاشقى مىشود. اينست كه عقل مشكل مىتواند از غفلت بدر آيد وقتى عشق دست آويز مىشود. در دنياى واقعيتها، يكى را رها كردن بخاطر ديگرى و يكى را داشتن و ديگرى يا ديگران را خواستن، دو شكل از عمومى ترين اشكال اين امر واقع بودهاند و هستند و بسا خواهند بود. در شكل اول، دوست داشتن حق است: تا حال تورا دوست داشتم و حال ديگرى را دوست مىدارم. در شكل دوم، چرا نبايد حق داشته باشم همزمان دو نفر يا بيشتر را دوست بدارم؟ جهان شمولترين توجيهها هستند. در اين توجيهها، بظاهر، محور كسى است كه قطع و وصل مىكند. به معشوق نقش فعلپذير مىدهد. بدين قرار، اصل راهنما، ثنويت تك محورى و بيان، بيان قدرت تمامت خواه است. پس نخست بايد مان ديد كه آيا براستى محور آدمى است؟ از آنجا كه براى اكثريت بسيار بزرگ مسلمانان، اسلام تسليم شدن به خدا است و، در اين تسليم، انسان نقش فعلپذير و آلت دارد. نخست در رابطه انسان با خدا بنگريم كه عشق محض است بپرسيم آيا وقتى انسان براى جلب نظر محبوب، فعلپذير و آلت مىشود، رابطه با خدا برقرار يا قطع مىشود؟ مىدانيم كه از عشق محض، زور صادر نمىشود. هم بدين خاطر كه زور بيانگر ناتوانى است و خداوند توانا است و هم بخصوص به اين برهان قاطع كه زور وقتى پديد مىآيد كه حد بميان آيد و حد ناقض خدا و عشق محض است كه اواست. بنابراين ، تمامى پندارها و گفتارها و رفتارهائى كه زور در بر دارند، وقتى خدا محور فعال و آدمى محور فعلپذير و آلت مىشود، از آدمى هستند: نيايش از ترس، زورگوئى بخاطر خدا، زور پذيرفتن محض رضاى خدا، رابطه مستقيم با خدا را در رابطه غير مستقيم و از راه زور، از خود بيگانه مىكند. به سخن ديگر، رابطه با خدا (حقيقت و عشق محض) جاى خود را به رابطه با قدرت (= زور) مىدهد. رهبرى از خدا و انسان سلب و به قدرت داده مىشود. اگر از طرز فكر انسانى بنگرى كه بخاطر خدا، زور را مدار مىكند، مىبينى در نظر او، خدا قدرت بمعناى زور مطلق است! اين زور مطلق، در روى زمين نماينده پيدا مىكند كه قدرت صاحب ولايت مطلقه است. اين قدرت حاصل همگانى شدن عقل قدرت مدار است كه انسان مسلمان را نسل بعد از نسل، به فعل پذيرى و رفتارآلت مآب، معتاد كرده است.
بدين قرار، اسلام را استسلام گرداندن، كارى بودهاست كه بدان، بيان آزادى و روش عشق ورزى به بيان قدرت و روش زور ورزى بدل گشته است. قرآن فرمود (89): «آن كس كه اسلام مىآورد، آزاد مىشود رشد كنان». بنابراين، هر پندار و گفتار و كردار زور مدار، به ضرورت، از انسان فعل پذير است: انسان فعال پندار و گفتار و كردارى خالى از زور دارد و مىتواند عشق بورزد.
بدين قرار، اگر قرآن بيان آزادى باشد، بايد رهنمودهايش انسان را از اعتياد به فعل پذيرى آزاد كند. دوست داشتن، فعاليت است و انسانى مىتواند دوست بدارد كه در استعدادهاى ششگانه خويش فعال است. پس خدا دوستى، به ترك فعل پذيرى و آزاد شدن از ايفاى نقش آلت، ميسر مىشود. بدين آزادى قوه رهبرى انسان آزاد و مستقل و رابطه با خدا، رابطهاى مستقيم مىشود.بدين خاطر،
3/5 - مجاز سوم، اصل راهنما: بر اصل ثنويت تك محورى، كسى هم كه خود را فعال مايشاء تصور مىكند، آلت بى مقدار زور است. چرا كه بر اين ثنويت مدار عقل بسته مىشود و در، فعلها، زور محتواى اصلى مىگردد. بدين خاطر، عشق آدم فعال مايشاء و نيز عشق آدم فعلپذير، هر دو مجاز هستند و پوشش قدرت (=زور) مىشوند: خواه در شكل ناز، ناله، دلبرى و چه در شكل خواهش، طلب، امر عاشقانه، بيان، بيان قدرت مىشود. با از دست رفتن استقلال قوه رهبرى آدمى، چه با شكستن عهد وفا و بستن عهدى ديگر و خواه با دو يا چند كردن معشوق، عشق ورزى غير ممكن مىشود و آدمى عشق را گم مىكند. و
- ساخته خويش با محبوب نخستين را قربانى مىكند. چنانكه به محبوب بعدى، اين جمله را همواره تكرار مىكند: «بخاطر تو، از خانواده، شوهر، فرزند و...گذشتم».
- ميان خود با معشوق اول و ميان خود با معشوق دوم و سوم...، حدهاى تضاد بوجود مىآورد. بر آنها، حدهاى دشمنى معشوقها با يكديگر نيز افزوده مىشوند. ادعاى او را كه هر دو يا سه...را دوست دارمو يا با بريدن از اولى مثل دو انسان «با فرهنگ» از يكديگر جدا شدهايم، اين واقعيت را نقض مىكند كه عمل او، در مثال اول، حد گذارى و در مثال دوم، قطع كردن است. اما حدگذارى و قطع كردن، بدون بكار بردن زور نمىشود و زور رابطه تضاد بوجود مىآورد. از اين رو،
- كسى كه نقش عاشق معشوقهاى متعدد را بازى مىكند، پندار و گفتار و كردارش شفافيت خود را از دست مىدهند. نخست به اين دليل كه بر اصل ثنويت تك محورى، واقعيت را نمىتوان ديد، چنانكه عاشقى از اين نوع هرگز حاضر نمىشود خواست خود را شفاف كند و سپس به اين علت كه ناگزير است از راه سانسورها، رابطهها را تنظيم كند. از جمله به اين دليل
- كه ممكن نيست بتوان قطع و وصلكرد و يا چند معشوق داشت، مگر با برقراركردن يك چند از تبعيض هاى اغلب ناپايدار: تبعيض، در واقع، به سود قدرت(= دلخواهها) و بظاهر به سود خاطرخواهى خود، تبعيض به سود معشوق يا معشوقهاى جديد، تبعيض بسود زندگى كه مىخواهد شروع كند و بزيان زندگى كه كردهاست... اين تبعيضها ناپايدار هستند. زيرا، نوبت به نوبت بايد جانشين يكديگر شوند:
- از تبعيضها، يكى رجحان زمان و مكان كوتاه بر زمان و مكان بلنداست. توضيح اينكه در قطع، زمان كوتاه مىشود و مكان توحيد عاشق و معشوق، جا به جدائى مىسپارد. در وصل، زمان و مكان نامعلوم است. وقتى معشوقها متعدد مىشوند، زمانها و مكانها محدود مىشوند و بنا بر موقع، جانشين مىشوند. كوتاه، نامعلوم، محدود شدن مكان، عشقها را مجازى مىگردانند و عشقهاى مجازى زود به زود، بايد جانشين يكديگر شوند، وگرنه بسيار آزار دهنده مىشوند. چرا كه
- زمان عشق پايان ناپذير و مكان آن توحيد است. زيرا، بنا بر فرض، فضاى عشق، فضاى لااكراه است. وقتى زمان محدود و مكان دوگانگى مىشود، در «عشق» سازگار با چنين زمان و مكانى، زور عامل محدود كنندهاست. اين عامل، در اشكال گوناگون، چون هوس، توقع هائى كه در دم بايد برآورده شوند، نيازها «به تغيير حال» و...، خود را مىپوشاند. بدين قرار،
- به يمن موازنه عدمى، اصل راهنما، و بيان آزادى كه با رهبرى آزاد و مستقل سازگارند، كه با فعاليتهاى آزاد استعدادهاى انس، ابتكار و خلق، علم و فن، هنر و فرهنگ، خوانائى دارند، به يمن مجموعهاى كه از آن اصل و بيان و اين استعدادها در فعاليتهاى آزادشان، تشكيل مىدهند، انسان آزاد با عشق يگانگى مىجويد. وقتى استعداد انس و عشق به استخدام قدرت در مىآيد، مجموعهاى ديگر پديد مىآيد. اين مجموعه مركب است از خواستها و ميلها و هوسهاى سازگار با قدرت (= زور). از خود بيگانه شدن استعداد انس، فعاليتهاى استعدادهاى ديگر را فعاليتهاى ويرانگر مىگرداند. اما چون فضاى باز «لااكراه» به فضاهاى بسته اكراه بدل مىشوند، محبوبها ديگر، همين جا و هم اكنون مىتوانند خواهشها و هوسها را برآورند. بناگزير، بايد محبوب يا محبوبهاى جديد يافت و، به تدريج، عشق و معشوقهاى مجازى در دنياى ذهنى(مجازى) را جانشين كرد:
- آنها كه با واقعيت تلخ، يعنى "شكستهاى عشقى" رويارو مىشوند، براى گريز از واقعيت، دائم مسكن مىسازند تا درد دل و دماغ را ساكت كنند. اما زمانى مىرسد كه ديگر مسكنها بى اثر مىشوند و بسا كار به خود كشى مىكشد. در حقيقت،
- عشقهاى مجازى كه، ذهن عاشقى از اين نوع، بر اصل ثنويت تك محورى، مىسازد، از اندازه بيرونند. اما مجموعههاى مجازى كه چنين عاشقى مىسازد و بدانها عشقى را قطع مىكند تا با معشوق جديد وصل كند و يا بر شمار محبوبها بيفزايد، خود مجموعه بغرنجى را بوجود مىآورند و بدين بغرنجى است كه عقل قدرت مدار فريب مىخورد:
1 - عاشقى، با طبع گردان، با معشوقها چندين مجموعه مىسازد. در اين مجموعهها، محور اصلى «ميلى» است كه نمىتواند مهار كند. در واقع، قدرت (= زور) محور است. مجازى كه جانشين عشق مىشود، همان «ميلى» است كه نقاب عشق زده و، بدان، خود را پنهان كردهاست.
2 - مجموعهاى از ساخته اول (تجربه عشق اول) و عشق جديد كه هنوز تجربه نشدهاست. از جمله مجازها، كه بسا از آن غافل مىماند، يكى اين كه او و محبوب پيشين و محبوب پسين، ديگر كسانى نيستند كه، پيش از قطع و وصل و يا متعدد كردن محبوب، بودند.
3 - مجموعهاى از تضادها كه بوجود مىآيند.
4 - مجموعه تبعيضها و زمان و مكانى كه در واقع كوتاه ومحدود شدهاند و، در عالم مجاز، ممكن است پايانناپذير و نامحدود تصور شوند.
5 - مجموعهاى كه ذهنيت عاشق، از واقعيت و مجاز يافتهاست و مجموعههاى ذهنى محبوبهاى او كه بنوبه خود از واقعيت و مجاز هستند.
6 - مجموعه فعاليتهاى استعدادهاى او در جريان گرديدن طبع «عاشقانه» او و مجموعه فعاليتهاى استعدادهاى محبوبهاى او.
7 - مجموعههايى از عناصر واقعى و مجازى كه دنياهاى ذهنى خيالى را مىسازند كه انسانهاى در رابطه «عاشقانه»، بدانها، خود را تسكين يا آزار مىدهند.
عقل قدرت مدار عاشق را گرفتار اين زندان هفت بند مىكند. بدين قرار، اگر از اين نوع عاشقها يك تن نيز توفيق نيافتهاست، بدين خاطر است كه بر مدار قدرت، عشق، به ضرورت، جاى خود را به هوى و هوس مىسپارد (90). كه زليخا (همسر عزيز مصر) گفت: «يوسف اگر خواهش دل مرا بر نياورد، زندانى مىشود». آن روز هم كه حق از پرده بيرون افتاد، گفت: «الان حق آشكار شد. من، به خواهش دل، بااو (يوسف) مراودهكردم».
بدين قرار، بيان آزادى با فطرت توحيدى سازگار است، بدون اين فطرت، عقل آزاد به تصوير نيز نمىآيد. و واقعيتى كه بدون زور، امكان وقوع داشته باشد، جفت و همزاد قدرت نمىشود. هر تبعيضى تضاد در پى مىآورد و تضاد نيرو را در زور از خود بيگانه مىكند:
4/5 - مجاز چهارم بيان راهنما: هر بيانى كه به قدرت برترى و حاكميت ببخشد، بيان قدرت است. براى مثال، آن تعريف از آزادى كه آن را با قدرت يكى مىگرداند و حد آزادى فرد را جائى قرار مىدهد كه آزادى ديگرى از آنجا شروع مىشود، لاجرم به قدرت(= زور) مرزبان، اصالت، تقدم و سلطه مىبخشد. با قائل شدن بدين تبعيض، ميان قدرت (= زور) كه نيست و بايد ايجاد شود و آزادى كه هست، همان توانائى (= قدرت بمعناى زور + توانائى استعدادهاى انسان) را هم كه آزادى خوانده بود، مىستاند و تعريف را نقض مىكند. و يا مدعيان دولت دينى كه اجراى دين را از دولت (= قدرت) انتظار دارند، به قدرت اصالت و تقدم و حاكميت مىبخشند و بدين تقدم وسيله دين شدن دولت را غير ممكن و وسيله دولت شدن دين را ممكن مىگردانند. بدين قرار، عمل به بيان قدرت، عمل به مصلحتى است كه حكم زور است و، بيرون از حق، سنجيده مىشود. اما از آنجا كه، عمل به «مصلحتى» كه حكم زور است، تخريب واقعيتها است، به جاى آنكه مسئله را حل كند، مسئله بر مسئله مىافزايد. از خاصههاى بيان قدرت، يكى اينست كه چون با جانشين حق كردن مصلحت، مسئله مىسازد و از آنجا كه مسئله بر مسئله مىافزايد، آينده را كه وعده مىدهد، هرچه طلائىتر جلوه گر مىكند و آن را پاداش گرفتار سرطان مسئلهها كردن زندگيهاى فردى و جمعى اعضاى جامعه، مىباوراند. بديهى است اين مردم نيستند كه تجربه را روش مىكنند تا به هدف برسند. آنها فعلپذير هستند و اين قدرت است كه وعده مىدهد «مشكلهائى را كه خود، امروز، ايجاد مىكند، فردا، حل كند». پرسيدنى است كه با وجود مكرر شدن دورههاى تخريب و جانشين تحقق وعدهها شدن، مسئله سازيها و مجموعهاى بغرنج پديد آمدن از مسئلهها، چرا انسانها، هنوز كه هنوز است، فريب قدرتمدارها را مىخورند؟ پاسخ اينست كه تا وقتى عقل قدرتمداراست، بيان راهنما بيان قدرت است. بنا بر اين، آدميان، در زندگى فردى و جمعى، خويشتن را با «وعدههاى سر خرمن»، فريب مىدهند. از اين روست كه پرسيدن از بيان آزادى و يافتن آن و عمل دائمى به آن و تكرار ابلاغ آن به همگان، روشى است كه مىتواند به عقلها امكان دهد آزادى را بياد آورند و خود را از بند قدرت رها كنند و زندگى انسانها را عمل به حقوق و بنا بر اين، رشد در آزادى بگردانند.
5/5 - مجاز پنجم، اصالتى است كه عقل قدرتمدار به قدرت مىدهد. توضيح اينكه قدرت را نه تنها «هست بالذات» گمان مىبرد، بلكه خدايش تصور مىكند. هيچ عقل قدرتمدارى نمىتوان يافت كه از خود بپرسد: قدرت چيست و چگونه بوجود مىآيد؟ از بود و نبود خدا مىپرسد، از پيدايش هستى آفريده مىپرسد، از ازل و ابد مىپرسد، از مرگ و بعد از مرگ مىپرسد، اما از سهم هاى واقعيت و مجاز در پيدايش قدرت نمىپرسد. قدرت وجودى است كه در اصالت و خداييش ترديد نمىكند. حتى به اين صرافت نيز نمىافتد كه اگر مدار بستهاى را باز كند كه در آن زندانى است، نه تنها تصورهايش را درباره قدرت مجاز مىيابد، بلكه آگاه مىشود كه قدرت، فرآورده رابطه مسلط - زير سلطه، در مدار بسته است و بدون مجاز، نه مدارش بسته مىشود و نه قدرت در وجود مىآيد تا كه خدايى كند.
بدين قرار تبعيض بسا مطلقى كه عقل قدرتمدار بسود قدرت قائل مىشود، تا آنجا كه خود را آلت آن مىگرداند، ناگزيرش مىكند كه در انديشه راهنما، اگر «خدا محور» است، ميان خدا و قدرت و اگر «انسان محور» است، ميان انسان و قدرت و اگر «طبقه محور» است، ميان طبقه و قدرت و اگر «نژاد محور» است، ميان نژاد و قدرت، اينهمانى قائل شود. تا آنجا كه بود و نبود هر يك از محورها به يكسانى جستن آنها با قدرت است. براى مثال، مردسالارى، اينهمانى مرد با قدرت است. اگر مردى نخواست با قدرت اينهمانى پيدا كند، عقل قدرتمدار او را انسان آزاد نمىخواند، بلكه او را فاقد صفت مردى مىخواند چنانكه او، بعنوان مرد، ديگر نيست! و يا خدايى كه زور نگويد، خدا نيست و
6/5 - مجاز ششم، هدف و وسيله را دوگانه ديدن و هدف خوب را در توجيه وسيله بد بكار بردن است. اين مجاز خود مجموعهاى از چند مجاز است: الف - هدف وسيله را توجيه مىكند، مجاز است. هدف در وسيله بيان مىشود، واقعيت است. در واقع، بدون تصور هدف، وسيله قابل تصور نيست. بنابراين، تصور وسيله، شامل تصور هدف واقعى سازگار با وسيله نيز هست. پس هدف نا سازگار با وسيله بد كه پوشش هدف واقعى - سازگار با وسيله بد - مىشود، خود، دروغ و مجازى است كه عقل قدرتمدار بخاطر فريب مىسازد. براى مثال، فرزندى از پدر و مادر پول مىخواهد تا كتاب بخرد (هدف مقبول). اما كتاب هدف واقعى او نيست. هدف واقعى انجام كارى يا بدست آوردن چيزى است كه نمىتواند بخاطر آن از پدر و مادر پول بگيرد. در اين مثال، كتاب خريدن مجاز و بقصد پوشاندن هدف واقعى ساخته شدهاست. ب - هدف را نيز، بدون مراجعه به اصل راهنما، نمىتوان تصور كرد. براى مثال، وقتى اصل راهنما ثنويت تك محورى است، مدار عقل بسته است و، در اين مدار، وسيله و روش يكى و آنهم زور است. بنابراين هدف واقعى، همواره هدفى مىشود كه به زور بتوان به آن رسيد. براى مثال، در خانهاى كه يك محور (پدر) فعال مايشاء است و بقيه فرمان بردار، هدفهايى به عقل پدر مىرسند كه با اين ثنويت سازگار باشند. هدفهاى ناسازگار با اين اصل را نمىتواند تصور نيز بكند. حال اگر زور را بعنوان وسيله انتخاب كند، معنايش اينست كه هدف سازگار با اصل راهنما (ثنويت تك محورى) و وسيله (زور) را انتخاب كردهاست. اما ثنويت تك محورى يك زندان مجازى بيش نيست كه با مدار كردن قدرت، عقل خود را، در آن، زندانى كردهاست. و ج - دوگانه ديدن هدف و وسيله، بيانگر مدار بودن قدرت و زندانى ثنويت بودن عقل است. اين مجاز از مجاز ديگر، كه وسيله است، جدا نيست. توضيح اينكه 1 - دوگانه گمان بردن هدف و وسيله گوياى نياز عقل به توجيه بكار بردن زور در شكلى از اشكال آنست. براى مثال، روش عالم شدن، تحصيل علم است. حال اگر عقلى هدف و وسيله را دوگانه كند، كار او بيانگر آنست كه روشى غير از علم را مىخواهد جانشين كند. براى مثال، تقلب را جانشين مىكند و توجيه مىكند كه فعلاً تصديق را بايد بدست آورم و عقب نيفتم. بعد، سر فرصت، علم خواهم آموخت!
2 - دوگانه ديدن هدف و وسيله هم گوياى زور را وسيله گرداندن و هم بيانگر واقعيت دومى است و آن اينكه وسيله (زور) با هدف سازگارى ندارد (تقلب با عالم شدن سازگارى ندارد) و 3 - زور وقتى با هدف سازگار نيست، مجاز است و بكار برنده را به هدفى راه مىبرد كه بسا ضد هدفى است كه زور از آن توجيه مىگيرد. و د - زور، بمثابه روش و وسيله، خود آميختهاى از واقعيت (نيرو) و مجاز است. چرا كه نياز به رابطهاى دارد كه عقل قدرتمدار آن را تصور مىكند و، بدان، به نيرو جهت ويرانگر مىدهد. و مدار بستهاى كه عقل با رابطه تصورى بوجود مىآورد، مدار مجازها و جانشين واقعيت و حق شدن آنهاست:
7/5 - هر بار كه عقل زور را بمثابه روش تجويز مىكند و تجويز را به استناد هدفى مىكند كه با زور سازگار نيست، ناگزير مىشود زمان و مكان واقعى را با زمان و مكان مجازى جانشين كند. دانش آموزى كه تقلب را روش مىكند، تنها زمان تحصيل و مكان آن (مدرسه) را با زمان سرگرمى در مكانى ديگر جانشين نمىكند بلكه زمان (آينده) و مكان اجتماعى (نقش خويش در آيندهاى كه محل اجتماعى زيست او است) خود را نيز با زمان و مكان سرگرمى جانشين مىكند. اما كار عقل قدرتمدار هنوز وخامت بارتر است. او زمان و مكان قدرت (= زور) خواسته را جانشين مىكند و بدين كار، هم آدمى را به پيش خور كردن معتاد مىكند و هم آينده او را از پيش متعين مىگرداند. فراوان مورد از موارد زندگى روزمره، گوياى جانشينى زمان و مكان قدرتمدارى به جاى زمان و مكان واقعى هستند:
* گذشته رفته و آينده نيز نيامده و، بنابراين، دم را خوش باش و «هم اكنون و همين جا» را جانشين جريان زمان اجتماعى بلند مدت گرداندن، كارى است كه عقل آزاد نمىكند و عقل قدرتمدار جز اين نمىكند. چنانكه دانشآموز، تنها وقتى سرگرمى را جانشين آموختن دانش مىكند، كه «هم اكنون و همين جا» را زمان و مكان عمل خويش گردانده باشد.
* در جهان ما، زمامدارها مىدانند كه مدار بسته تولید و مصرف انبوه محيط زيست را آلوده مىكند و، افزون بر آن، مدار بسته توليد و مصرف انبوه، پيش خور كردن منابع متعلق به آيندگان و از پيش زندگانى آيندگان را متعين كردن است. با وجود اين، «راضى نگاهداشتن» مردم را، ولو به قيمت ايجاد مسئلهها براى آيندگان، روش مىكنند.
* جنگهايى كه قدرتمدارها به راه مىاندازند، زمان و مكان قدرتمدارى را جانشين زمان و مكان انسانها، بسا نسل بعد از نسل مىكنند. در اين زمان، جنگها در افغانستان، جنگ ايران و عراق، جنگ خليج فارس، جنگ در يوگسلاوى سابق، جنگ آمريكا با «تروريسم»، جنگ هايى هستند كه قدرتمدارى ايجابشان كردهاست و انسانها بهاى آنها را پرداختهاند و مىپردازند. افزون بر آن، زمان و مكان هر جنگ، دو مجازى هستند كه قدرت جانشين زمان و مكان جامعه در فعاليت حياتى خود مىكند. در حقيقت، زمان و مكان مرگ يعنى «هم اكنون، همين جا» جانشين جريان زمان و مكان جامعه مستقل و آزاد (نسلها و محيط شان) مىشود. اين زمان و مكان مجاز است چرا كه قدرتمدار، بخاطر برآوردن نياز قدرت به ادامه حيات و بزرگ شدن، آن دو را «مىسنجد» و جانشين زمان و مكان فعاليت حياتى در جريان رشد مىكند. بنابر قاعده، توقع قدرت را نيز برنمىآورد. نه هيتلر «فضاى حياتى» را بدست آورد و نه قدرتى را جاودانى كرد كه خود آلت آن شد. جنگ افروزان پيش و پس از او نيز نه به هدف رسيدند و نه قدرت را جاودان كردند.
8/5 - مجازى كه يك نظر را مدار كردن است و جانشين حق مىشود: از راه فايده تكرار، يادآور مىشوم كه مدار بسته، مدارى است با دو محور كه يكى فعال و مسلط و ديگرى فعل پذير است. اين ثنويت را ثنويت تك محورى مىگويند بخاطر آنكه يكى از دو محور نقش فعال و مسلط را بازى مىكند. اين محور فعال، زمانى خدا (خدا محورى) و وقتى انسان (انسان محورى) و گاهى علم (علم محورى) و حقوق (حقوق محورى) است. در قرنى كه به پايان رفت، نژاد و ملت و قوم و طبقه و... نيز محور شدند. در غرب، افزون بر دو قرن، بطور مدام انسان و عقل و حقوق و رشد محور بودهاند و امروز «حق نسبى» است!
اما نظر اگر نظر بماند و دائم در نقد شدن باشد، محور نمىشود و بدان عقل زندانى مداربسته نمىشود. با مدار شدن، خدا، انسان و... و حق، جاى به مجازى مىسپارند كه عقل محور مىكند. مجازى كه بدينسان جانشين مىشود، ويرانگرترين مجازها است. از راه خطا، دين و مرام را عامل جنگها و كشتارها و ويرانگريها خواندهاند. در حقيقت، حق يا واقعيت را به مجاز برگرداندن و محور كردن، از آن رو بعمل مىآيد كه عقل قدرتمدار خشونت را روش عمومى بگرداند. وگرنه، ممكن نبود و ممكن نيست كه نظرى ، حاكم خود كامهاى بر عقل بگردد و عقل اوامر او را بى چون و چرا به اجرا بگذارد. براى مثال، اسطوره جديد كه نسبى گرايى است - غير از اينكه دنباله حكم «فرهنگ غرب جهان شمول است و بايد جهانيان را به اين فرهنگ درآورد» و گوياى «استثنائى بودن» غربيان است (91) -، وقتى مطلق مىشود، فرد را زندانى مجازى مىگرداند كه نسبى گرايى مطلق بمثابه محور است. بديهى است جريان انديشهها قطع مىشود. بيشتر از اين، آدمى «حق نسبى» خود انديشيده را حق مطلق (نقض ادعاى حق نسبى است) مىانگارد و در آن مىماند. و چون رشد نمىكند، ويرانگر مىشود.
و اگر خواننده بپرسد، فرق اين مجاز با دو مجاز ديگر، يكى اصل راهنما و ديگرى بيان راهنما، چيست؟ پاسخ مىگويم: حقوق ذاتى حيات انسانند و غفلت از اين حقوق، به پردهاى ممكن مىشود كه اصل و انديشه راهنماى ناسازگار با حقوق هستند. بدين غفلت است كه حقوق ، جدا و بيگانه از انسان، تصور پذير و بلكه اين جدائى علم قطعى گمان مىرود و، به ترتيبى كه توضيح دادم، عقل گمان مىبرد با تحصيل قدرت، مىتواند حقوق را نيز از آن خويش بگرداند! راست بخواهى قدرت (= زور) است كه خود را، در خدا، انسان، «حق نسبى است»، پنهان ميكند و:
9/5 - مجازى كه ضرورت انطباق عينيت با ذهنيت است: در همين كار، به اين امر واقع پرداختهام كه استبدادهاى فراگير، قالب ذهنى را حق مطلق - بى باور به آن يا با باور به آن - مىانگارند و براى آنكه انسانها را به قالب بزنند، زور را واجب مىشمارند. استبدادهاى فراگير قرن بيستم مسيحى،همه، از اين نوع بودند. اما اگر اين استبدادها مستقر شدند، بخاطر آن بود كه، بنا بر طرز فكر انسانها، اصل اطاعت عينيت از ذهنيت پذيرش همگانى يافته است. چنانكه دين باوران، دين را حق مطلق باور دارند و برآنند كه عيب از مسلمانى ما است و يا باورمندان به «ماركسيسم - لنينيسم»، آن مرام را علم كامل مىپنداشتند و از جهتى ديگر به «پايان علم» (92) معتقد بودند. بنابراين، اين جامعهها بودند كه مىبايد به «نظام علمى» در مىآمدند.
بهررو، در اينجا، مىخواهم مجازى را نشان بدهم كه عقل قدرتمدار مىسازد و جانشين مىكند: غير از دوگانگى ذهنيت و عينيت، رابطه بر قرار كردن ميان اين دو، به ترتيبى كه يكى با ديگرى انطباق بجويد، مجازى از مجازها و از ويرانگرترين آنها است. براى اينكه تصور روشنى از ويرانگرى اين مجاز پيدا كنيم، پزشكى را مثال مىآورم كه تشخيص و درمان خود را حق مطلق تصور كند و بر اين باشد كه بيمار بى چون و چرا، مىبايد دستور او را اجرا كند. به بدتر شدن حال بيمار بر اثر درمان نابجا هم اعتناء نكند و بيمار را ناگزير كند درمان او را همچنان بكار برد. مىتوانيم تصور كنيم قربانيان انطباق بيمار با تشخيص نادرست و درمان نابجا، چه اندازه فراوان خواهند شد. ويرانگريها و مرگآوريهاى استبدادهايى كه قائل به حق مطلق بودن برداشتهاى خود از هستى و دين و مرام و انسان بودهاند و وجوب انطباق جامعهها و فرد فرد اعضاى آنها، با مرام قدرت فرموده را، در آلمان، ايتاليا، روسيه، ايران، تركيه، چين و... ديدهايم. پرسشى كه پيش مىآيد، اينست: چرا با وجود اينكه حقوق انسان و آزادى حق و ذاتى انسانها هستند، انگشت شمارند انسانهايى كه زندگى آنها رعايت حقوق باشد؟ وجود انسانهائى كه بر حقوق خويش عارفند و به آنها عمل مىكنند، گوياى اين واقعيت است كه، همواره، رابطه رابطه انسانها با ذهنيت مستبدها كه حق مطلق مىباورانند نيست. اما از نزديكتر كه بنگريم مىبينيم، در مورد اكثريت بزرگ نيز، رابطه، همواره، رابطه انسان با حقوق خويش است. جز اينكه نوع رابطه با حق است كه انسان آزاد و انسان زورمدار را مىسازد و اولى را از دومى مىشناساند. آيا اصل انديشيدن و عمل كردن به حق ناممكن است و چون انسان آن را، با بكار بردن زور، ممكن تصور مىكند، زور مجاز و بكار بردن آن را موجه مىانگارد؟
پاسخ را، در مثالى، مىدهم: در صورتى كه پزشك بيمارى را عارضه تلقى كند و تشخيص و درمان خويش را نسبى بگرداند و روش تجربى در پيش بگيرد و متناسب با تحول بيمارى، در درمان تجديد نظر كند، رابطه جديدى ميان ذهنيت يا تشخيص و تجويز درمان او و بيمار برقرار و زور بى محل مىشود. پزشك از تعصب آزاد و تشخيص بيمارى به علم نزديك مىشود. بيمار درمان مىگردد. رابطه انسان با آزادى و حقوق خويش نيز چنين است: براى اينكه آدمى از حقوق خويش غافل نشود، اصل راهنما و انديشه بيانگر اصل راهنما و هدف و روش و تعريف روشنى از حق و حقوق بابسته است. پس اگر دين يا مرامى بيان آزادى شفافى باشد، هر انسانى با بكاربردن آن، زندگى در آزادى و حقوق را باز مىيابد. نه انطباق عينيت با ذهنيت در كار است، نه محلى براى تعصب وجود دارد و نه قدرت (= زور) پديد مىآيد و نه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مىشود. در حقيقت، اگر بيان آزادى را مجموعهاى از اصل راهنما و انديشه راهنما و روش و هدف بدانيم كه، با بكاربردنش، انسان همواره بر استعدادها و حقوق خويش عارف و عامل مىماند، پس هر گاه، او بيانى را بكار برد كه موجب غفلت از آزادى و حقوقش بگردد، در جا، بايد دريابد كه روش بكار رفته، از بيان آزادى نيست، از بيان قدرت است:
10/5 - خروج از حق يك استثناء نيست: قدرتمدارها تا مىتوانند معناى حق را مقلوب و نسبت به «حق مطلق» با معناى مقلوب، تعصب پديد مىآورند. تا مىتوانند اين تعصب را با باورهاى خرافى كه فرآوردههاى عقل در مدار بسته است، تقويت مىكنند. اما قدرت طبعى گردان دارد. آنچه را امروز حق و واجب مىكند، فردا، با مصلحتى جانشين مىكند. اين مصلحت را هم با مصلحتى ديگر جانشين مىكند و...
اگر جريان از خود بيگانه شدن هر بيان را پى بگيريم، مىبينيم از رهگذر «مصلحت»ها كه نخست جانشين حقها و سپس جاى گزين يكديگر شدهاند، بيان از خود بيگانه شده است. اسلام، بمثابه بيان آزادى، اينسان در فراوان اشكال بيان قدرت از خودبيگانه شدهاست. بر فرض كه ماركسيسم را بيان آزادى بشماريم، نيز، اينسان در استالينيسم از خود بيگانه شد. و...
بيان آزادى، كه بيان راهنماى انقلاب ايران است، در بيان قدرت از خود بيگانه شدهاست. اين بيان از رهگذر «مصلحت»ها از خود بيگانه شدهاست كه بشكل «حكم»هاى حكومتى و آراء «مجمع تشخيص مصلحت»، صادر و به اجرا درآمده و جانشين اصول و فروع و روش و هدف آن بيان شدهاند و مىشوند. و اينك «اسلام فيضيه» است كه دارد در بيان استبداد فراگير از خود بيگانه مىشود.
اما نبايد پنداشت كه تنها بنيادهاى اجتماعى قدرت مدار اين يا آن بيان را از خود بيگانه مىكنند. هر عقل قدرتمدارى چنين مىكند. در حقيقت، عقل در مدار بستهاى كه بر محور قدرت بوجود مىآورد و در آن زندانى مىشود، در انديشه راهنماى خود، دگرديسى بوجود مىآورد و اين كار را با مصلحتهائى انجام مىدهد كه نوبت به نوبت مىسازد و جانشين مىكند.
راست بخواهى، دو راه رشد و بيراهه انحطاط و ويرانگرى، از جمله، در بيان راهنما، به روشنى، قابل ديدنند: در جريان رشد، بيان راهنما بيان آزادى و شفاف و شفافتر مىشود. در جريان انحطاط و ويرانگرى، بيان قدرت، زمان به زمان، مبهمتر، از واقعيت بريدهتر، از علم دورتر و به خرافه نزديكتر مىگردد. استالينيسم در پايان خود، بعثيسم سه دهه بعد از استقرار رژيمها در سوريه و عراق، «اسلام ناب محمدى» در پايان حيات خمينى و بيانهاى راهنماى گروههاى سياسى ايران و... شاهدهاى فراوان بر صحت اين قاعدهاند.
عقل قدرتمدار مصلحت بيرون از حق را با جعل اين مجاز مىسازد: از راه ضرورت و تنها اين بار، از حق بيرون مىروم. اين كار را، ديگر هرگز، تكرار نخواهم كرد. آنها كه از حق بيرون مىروند و به جاى بازگشت به حق، بيراهه انحطاط و ويرانگرى را «تا آخر» مىروند، بسا در آغاز نمىدانند كه در بيراهه، به پيش خواهند رفت. اگر هم بدانند ديگران همين كار را كردند و به حق بازنگشتند، خود را استثناء مىدانند. عقل قدرتمدار با غفلت از علت بيرون رفتن از حق، خود را به مجاز «تنها و اين يك بار» از حق بيرون مىروم، قانع مىكند. حال آنكه، قدرتى كه او را ناگزير مىكند از حق بيرون برود، گرفتار جبر است. زيرا اگر بزرگ نشود، منحل مىگردد. لذا، عقل را ناگزير مىكند، مصلحتهاى ديگر بينديشد و جانشين كند. به سخن ديگر، بيراهه را «تا آخر» برود.
11/5 - اين مجاز كه «تنها احمقها تغيير نمىكنند» و يا «در شأن روشنفكر نيست كه به فكرى پايبند بماند» و يا ...: به ترتيبى كه توضيح دادم، انسانى كه مصلحتى را مىسازد و بدان جنايتى را مرتكب مىشود تا به هدف نيكى دست يابد، نمىداند كه بعد از ارتكاب جنايت، ديگر آدم پيش از جنايت نيست. و نيز ديديم، كه نخستين مصلحت سنجى براى بيرون رفتن از حق، «مصلحت» سنجىهاى ديگر را در پى مىآورد. نتيجه، فكرهاى غلط و رايج از نوع «تنها احمقها تغيير نمىكنند» و يا «در شأن روشنفكر نيست كه به فكرى پايبند بماند» و... هستند. اين «فكر»ها توجيهگر جانشين كردن «مصلحتى» با مصحلتى و پديد آوردن سلسله «مصلحت» هاست. در حقيقت، عقل قدرتمدار پس از اعتياد به «تغيير»هاى روز به روز، اينگونه توجيهها را مىسازد.
اما چرا «فكر» «تنها احمقها تغيير نمىكنند» غلط است. زيرا الف - در مدار باز، عقل جريان رشد را به پيش مىرود و فرآوردهاش به دانش نزديك مىشود و همواره ترجمان حقوق و آزادى است. در جريان رشد، هر فرآورده عقل، بطور مداوم، اصلاح مىپذيرد. و ب - با رها كردن قدرت بمثابه محور و با باز كردن مدار عقل، ماده چركين زور، از فرآورده عقل زدوده مىشود و اين تغيير نيك است و ج - پيش مىآيد كه عقل از آزادى غافل مىشود و مدار باز به مدار بسته بدل مىشود و در نتيجه، فرآورده عقل، ديگر بيانگر آزادى نمىشود بلكه ترجمان قدرت (= زور) مىگردد. اين تغيير نامطلوب است. و نيز، «در شأن روشنفكر نيست كه رشد نكند»، صحيح است. اما اگر بيان، بيان آزادى باشد، شأن روشنفكر در اينست كه به اين بيان وفا كند. و اگر بيان راهنماى كسى، بيان قدرت است، عقل او آزاد و روشن نيست. او نه روشنفكر كه پايبند قدرت و در تاريكى است.
اما مجازى كه عقل قدرتمدار، با بستن مدار فعاليت خود، جانشين مىكند، فضائى ذهنى است كه جاى فضاى واقعى را مىگيرد. بتدريج كه مدار عقل بستهتر مىشود، رابطه عقل با دنياى واقعى كمتر و كمتر مىشود. بدين قرار، جريان فعاليت هر عقل يكى از سه جريان است: گذار از دنياى واقعى به دنياى مجازى يا گذار از دنياى مجازى به دنياى واقعى و يا رشد در آزادى و در بطن دنياى واقعى. در گذار از دنياى واقعى به دنياى مجازى، ديگر، بنا بر آن نيست كه واقعيت به قالب ذهنيت درآيد، بلكه بنا بر جانشين دنياى واقعى كردن دنياى مجازى است. عقلى كه دنياى خويش را دنياى مجازى مىكند، هر واقعيت را كه با دنياى مجازى نخواند، نفى و حذف مىكند. آن واقعيت يا نيست و يا دشمن و ضد است. از اين زاويه كه در كارهاى عقلهاى قدرتمدار بنگرى مىبينى، انديشههاى فلسفى، سياسى، دينى،... را، بر محور شكلى از اشكال قدرت، ساختهاند. واقعيتهاى ناسازگار با آن انديشه ها را يا نيست انگاشته شدهاند و يا ضدهائى كه محكوم به نيست شدن هستند. از اين روست كه مأموريت اول قدرت «= زور) همسان كردن هستى با دنياى ذهنى مىشود. براى مثال، مستبدها كشورهاى تحت استبداد خود را بهشت روى زمين مىشمارند. هركس در بهشت آزادى بودن كشور استبداد زده ترديد كند، دشمن است و بايد حذف شود. در اين مرحله، ترسى كه عقل قدرتمدار از واقعيت دارد، نزديك به مطلق است.
تبعيض مطلقى كه به سود دنياى مجازى روا مىرود، قلمرو فعاليت عقل را محدود و رابطهاش را، با عقل هايى قطع مىكند كه مىتوانند او را به دنياى واقعيت بخوانند. امروز، اگر از خطر كثرتگرايى در از ميان بردن وجدان جمعى و بنابراين، زايل كردن هويت جمعى (93) گفتگو مىشود، هم بخاطر ترس از جريان آزاد انديشههاو رها كردن عقلها از مدارهاى بسته و هم براى بردن به و نگاه داشتن انسانها در دنياى مجازى است. كثرت آراء، وقتى بنا بر «نسبى گرائى نسبى» است و زمانى كه جريان آزاد انديشهها بر قرار است، بنا بر قاعده، سبب مىشود بيان آزادى كه بهترين بيانها است، بيان راهنماى جامعه بگردد. پس، در هر جامعهاى كه بهترين «قول» انديشه راهنمايش نمىشود، بخاطر آنست كه انديشهها آزادانه در جريان نيستند. در چنين جامعهاى، اهتمام در مبارزه با سانسورها، آزاد و سالم سازى محيط فعاليت عقلها و رشد بايسته است.
ساختههاى عقلهاى زندانى در دنياهاى مجازى، «ايسم»هاى قرن بيستم شدند. اين ايسم ها دنياهاى مجازى را نويد مىدادند كه در آينده مىبايد واقعيت پيدا مىكردند. جهانى بر دو محور سلطه گر - زير سلطه، مادرشهر - مستعمره، مركز - اقمار و... از جمله بر اين و آن دنياى مجازى «در حال عينيت يافتن» بنا شدند. جهان نظامى را پيدا كرد كه، در آن، دو ابرقدرت، براى كشورهاى زير سلطه «حاكميت محدود» قائل شدند و، بنام مسئوليت جهانى و برداشتن موانع از سر راه «جهان آرمانى»، بكار بردن خشونت را ضرور دانستند و انواع جنگها را پديد آوردند. در حقيقت، از جنگ دوم بدين سو، همواره، بيشتر از 40 كانون جنگ (94) وجود داشتهاند و با از ميان رفتن امپراطورى روسيه، جنگهاى ديگرى بر جنگهاى موجود افزوده شدهاند. و اينك «استراتژى جديد آمريكا» (95)، جنگ را روش اصلى در سياست خارجى كردهاست.
عقلهايى كه مانعها را واقعيتهاى ناسازگار با دنياى مجازى خويش مىشمردند و مىشمارند، جز فرآوردههاى ويرانگر، توجيه خشونت، تقديس خشونت و انواع كينهها و تعصب ها، توليد نكردهاند. در حقيقت، از دو «ايسمى» كه اقتصاد وفور (96) را وعده مىدادند، يكى در فقر و به فقر از پا درآمد و ديگرى توليد فرآوردهها و خدمات مخربش، از فرآوردهها و خدمات سازنده، بسيار بيشتر گشت. سرمايههاى عظيمى از توليد بيرون مىروند و به قدرت (= زور) ويرانگر بدل مىشوند. آلودگى محيط زيست حيات را تهديد مىكند. آينده از پيش متعين مىشود و منابعى كه به نسلهاى آينده تعلق دارند، پيشخور مىشوند. نه تنها ندرت را در آينده بيشتر مىكنند بلكه انسان امروز را گرفتار ندرت روزافزون مىكنند. چرا چنين مىشود؟ زيرا قدرت، مقاومتهاى انسان را، نخست با دنياى مجازى يا «آرمان شهر»، كه گويا در آينده، واقعيت خواهد يافت و سپس، با ترتيب دادن دنياى مجازى، خنثى مىكند. بسا در آنها، ترس از دنياى واقعى را القاء ميكند. عقلى كه، بر محور قدرت، كار ميكند، ميان دنياى مجازى با دنياى واقعى، رابطهاى جز خشونت بر جا نمىگذارد. تا وقتى خشونت روش منحصر يا دست كم اصلى نگردد، هيچ بيان قدرتى ساخته نمىشود و البته بيان آزادى را نمىتوان در بيان قدرت از خود بيگانه كرد. هرچند ماركس گفته است «قهر زائوى تاريخ است» (97) اما تنها سازمانهاى ماركسيستى نبودند كه قهر را «تنها روش مبارزه» كردند. نقش اولى كه قهر در دينها و مرامها و جامعهها پيدا كرده، زمينه ساز نظريه «برخورد تمدنها» گشته است (98).
12/5 - رهبر مجازى و رهبر واقعى جاى خود را با يكديگر عوض مىكنند: اگر بپرسى قدرت انسان را رهبرى مىكند يا انسان قدرت را؟ بسيارند كه پاسخ مىدهند: انسان قدرت را بكار مىبرد. و اين مجاز پرفريبترين مجازها است. عقل قدرتمدار، در پى اين فريب دست بكار مىشود كه محور خود او، عقل، است و وسيله قدرت است و او توانايى ايجاد و بكار بردن قدرت بزرگ و بسا نامحدود را دارد. تكرار كنم كه چنين عقلى غافل است. از اين واقعيت غافل است كه قدرت مىبايد بر خود بيفزايد و بزرگ شود، اگر نه، منحل مىشود. قدرت مىبايد متمركز شود، اگر نه، پديد نمىآيد چه رسد به بزرگ شدن. قدرت، به ضرورت، فراگير است، اگر نتواند مقاومتها را از ميان بردارد، روى به انحلال مىنهد. عقل قدرتمدار اين سه خاصه قدرت را خاصههاى خود مىانگارد و گمان مىبرد مىتواند قدرت متمركز و بزرگ و فراگير پديد آورد. با آنكه تا اين زمان، هيچ عقلى نتوانستهاست جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت را هميشگى بگرداند و با آنكه «تجربه گران» فراوان شكست خوردهاند، قدرت مدارها، همچنان، «تجربه» را تكرار مىكنند. عقل قدرتمدار نمىداند كه جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، جريان مرگ قدرت نيز هست. گاه مىشود كه مىداند اما گمان مىكند او قانع است و قدرت را، در حد قابل مهار، مىخواهد و در اين حد نگاه مىدارد. غافل از اينكه قدرت در هيچ حدى نمىماند. اگر نتواند متمركز و بزرگ و فراگير شود، گرفتار جبر انحلال مىشود. اما چرا جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت دائمى نمىشود و به نقطه خود تخريبى مىرسد؟ زيرا الف - كس يا گروهى كه كانون تمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت مىشود يا مىشوند، طاقتى محدود دارد يا دارند. در حقيقت، انسان مجموعهاى از استعدادها و حقوق است. كار عقل سازمان دادن فعاليت اين مجموعه در آزادى و در جريان رشد است. پس، مدار كردن قدرت، خود تخريبى است و ضريب اين خود تخريبى بسيار بزرگتر از ضريب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت است و هنوز قدرت فراگير نشده، فرد يا گروهى را كه آلت شدهاند، از پا در مىآورد. ب - در جريان متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، ضريب ديگر تخريبى، نيز، از ضريب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت بزرگتر است. در نتيجه، شتاب هر دو تخريب، از شتاب متمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت، بيشتر است. از اينرو، اگر انسانها به مقاومت برنخيزند، جامعه آنها از پا درمىآيد و جريان تمركز و بزرگ و فراگير شدن قدرت هم متوقف مىشود. و اگر هم به مقاومت برخيزند، باز جريان متوقف مىشود. چرا ضريب و شتاب تخريب انسان بزرگتر است، به اين دليل آشكار كه قدرت فرآورده تخريب است، تخريب انسان و طبيعت، در استعدادها و نيروهاى محركه شان. در جريان تخريب، بخشى از اين نيروهاى محركه تلف مىشود. در نتيجه مقدارى كه متمركز مىشود، همواره كمتر از ميزان تخريب است.
نياز به مشروعيت از سويى و نياز به جانشين بيان آزادى كردن بيان قدرت از سوى ديگر، عقل قدرتمدار را ناگزير مىكند به جانشين حق كردن، مصلحت اكتفا نكند. بخصوص كه قدرت از راه تخريب پديد مىآيد و آدمى، در برابر ويران شدن، مقاومت مىكند. براى خنثى كردن مقاومت، كافى نيست كه مصلحت را جايگزين حق كند. نياز به تغيير دادن معناى حق پيدا مىكند. از اين روست كه عقل قدرت مدار كلمه را نگاه مىدارد و معنى آن را تغييرمی دهد . اين مجازها و مجازهاى پيشين بيان قدرت را راهنماى عقل پايبند قدرت مىگرداند. با وجود اين، دائمى كردن تمركز و بزرگ و فراگير كردن قدرت، ممكن نيست. چرا كه اگر هم فراخواندن به حق، هيچ بعمل نيايد، قدرت، خود، لباس دروغ را مىدرد. يادآور مىشوم دروغ پوشاندن حق بيشتر نيست. به سخن ديگر، اگر حقى نبود، دروغ نيز ساخته شدنى نبود. و از آنجا كه قدرت طبعى گردان دارد، در تماس جبرى كه با واقعيتها دارد، نياز به تجديد پوشش حق با مجازهاى ديگر پيدا مىكند. لذا، خود عامل كشف پوششهاى پيشين مىشود. اگر هم قدرت در جريان تمركز و انباشت، خود عامل كشف دروغهاى پيشين نشود، برخورد مجازهايى كه، در پيدايش و تمركز و انباشت قدرت بكار مىروند، با واقعيتها، موجب مىشود كه چون حباب بتركند و از ميان بروند. بدين خاطر است كه «اسرار» افتضاحها (براى مثال ايران گيت) و جنگها (براى مثال جنگ 8 ساله) درپرده نماندند و نمىتوانستند بمانند. قاعده «حق مىآيد و باطل مىرود» (99) از اين نظر نيز معتبر است. از اين رو است كه عقل قدرتمدار يك كارش پوشش سازى است تا هر پوششى را كه مىدرد، با پوشش و بسا پوششهاى جديد، جايگزين كند. به قول عقل قدرتمدارى كه عقل چرچيل بود، «حقيقت بيش از آن عزيز است كه با دروغهاى بسيار محافظت نشود» (لوموند ديپلماتيك، فوريه 2003، مقاله اريك رولو، «تبليغات و شكستهايش»)
مجازهايى كه در پيدايش و تمركز و فراگير شدن قدرت بكار مىروند، مجموعهاى را تشكيل مىدهند كه بدان، عقل قدرت مدار خود را مىفريبد. با برقرار كردن تبعيض بسود اين مجازها و پوشش يكديگر كردن اين محازها، خود را مىفريبد. بسيارند عقلهايى كه مدعى مىشوند با هر تبعيضى موافق نيستند. با تبعيض هايى موافقند كه حق هستند. براى مثال، تبعيض دينى حق است اما تبعيض نژادى، مجاز و باطل است. غافل از اينكه حق نياز به تبعيض ندارد، مجاز نياز به تبعيض دارد. زيرا، بدون تبعيض، مجاز وجود و كاربرد پيدا نمىكند. اما تبعيض بسود يك مجاز، بحكم آنكه مجازها يكديگر را ايجاب مىكنند، تبعيضهاى ديگر را بر قراركردن است. چنانكه، در مثال تبعيض دينى، اكثريت پيروان دينها اين تبعيض را بسود دين خود روا مىدارند و گمان مىبرند تبعيضى به حق است. غافل از اينكه تبعيض ايجاد مرز و جدايى است. ايجاد مانعهاى عينى و ذهنى است. ايجاد قدرتى است كه مرزبانى كند. و حق جهان شمول نمىشود، مگر به برداشتن مرزها و مانعها و انحلال قدرت پاسدارشان. تبعيض بستن مدار باز، با ايجاد دو محور، يكى فعال و ديگر فعلپذير، است. چگونه ممكن است عقلى گرفتار مدار بسته باشد و به قدرت لباس دين بپوشاند و آن را محور فعال بگرداند و آنگاه به تبعيض دينى اكتفا كند؟ آيا عقل قدرتمدار در رابطه مرد با زن، بسود مرد تبعيض برقرار نمىكند؟ چرا. نمىتواند، اين تبعيض را برقرار نكند. زيرا، به ترتيبى كه ديديم، قدرت فرآورده مجازهاو تقدم و حاكميت آنهاست. فراوانى و گوناگونى واقعيتها از سوئى، و پرشمار بودن مجازها از سوى ديگر، مجموعهاى از تقدم و حاكميت مجازها را ضرور مىكند به سخن ديگر، تبعيضها مجموعهاى را تشكيل مىدهند. با تغيير نيازهاى قدرت، شكلهاى تبعيضها تغيير مىكنند، اما محتواى تبعيضها همان كه هست مىماند. چنانكه تبعيض نژادى، در غرب، بنابرقانون، ممنوع و جرم است. با وجود اين، همگانى است. بديهى است شكل امروزى ابراز تبعيض با شكل اظهار آن، در نيم قرن پيش، متفاوت است.
قدرت به مجموعه مجازها بنا مىشود كه در مجموعه تبعيضها بيان مىشوند. چرا كه بدون اين مجموعه، انسان آلت قدرت نمىشود و استعداد رهبرى او نيروهاى محركه را در زور از خود بيگانه نمىكند و در متمركز و بزرگ كردن و فراگير كردن قدرت، بكار نمىاندازد. از اين رو است كه تمامى رهبرىهاى قدرتمدار، بيانگر مجموعهاى از تبعيضها مىشوند: شاخص عقل آزاد از عقل قدرتمدار، رهبرى آزاد از تبعيضها است. بر مدار قدرت، اقليتى استعداد رهبرى دارند و اكثريت بزرگ فاقد آنند و...