9 - عقل آزاد و فضاهاى باز فعاليت او: 

 

    از مدار بسته و باز، جاى جاى، بحث كردم. اينك نوبت آنست كه آن بحث‏ها را تفصيل دهم:

 1/9 - فضاى درونى و بيرونى عقل آزاد، بى كران لااكراه است:

 1/1 - عقل موضوع شناخت خود را فرا مى‏گيرد. حتى اگر اين موضوع هستى متعين باشد. نور خويش را بر تمامى آن مى‏تواند بتاباند و از آن نور بگيرد و در پرتو نورها معرفت خود را دقيق و شفاف كند.

 2/1 - عقل هستى مجرد را فرا نمى‏گيرد چون حد ندارد. اما وجودش را درك مى‏كند. بيشتر از اين، بگاه خلق، حضور اين هستى را در خود و حضور خويش را در اين هستى، در مى‏يابد. آن آزادى كه ذاتى  عقل او است، در «آن» خلق درك مى‏شود.

 3/1 - براى آنكه عقل بتواند بر موضوع علم محاط شود، به فضاى باز لااكراه نياز دارد. اگر اين فضا نبود، عقل توانائى در برگرفتن موضوع شناخت خود را پيدا نمى‏كرد. غفلت از اين فضا، با غفلت ديگرى همراه است و آن اينكه اگر بى كران لااكراه نبود، هستى متعين امكان پيدايش نمى‏يافت. پديده‏ها، پديدار نمى‏شدند و ميان پديده‏ها رابطه‏ها بر قرار نمى‏گشتند:

 4/1 - هر واقعيت  را كه عقل موضوع شناسائى مى‏كند، با آن، فضاى مشتركى بوجود مى‏آورد. علم بر واقعيت آنگاه به كمال نزديك مى‏شود كه فضاهاى درونى و بيرونى عقل و واقعيت موضوع شناسائى، فضاى مشتركشان همان فضاى باز لااكراه باشد. در حقيقت، ماديگرى  و جبر، تنها از فضاى درونى يا روح پديده‏ها نيست كه غفلت مى‏كند، از فضائى هم غفلت مى‏كند كه اگر نباشد، پديده‏ها وجود پيدا نمى‏كنند. عقل نمى‏تواند نور دهد و نور گيرد و افزايش «نور بر نور» (146) عقل را بر شفاف ديدن واقعيت موضوع شناسائى توانا كند مگر آنكه فضاهاى عقل و موضوع شناسائى او، فضائى شفاف و باز پديد آورند. از اين رو،

 5/1 - رابطه عقل‏ها با يكديگر، وقتى عقل‏ها آزادند، نور تاباندن به يكديگر مى‏شود. عقل آزاد، حتى از راه ارتباط با عقل‏هاى قدرتمدار، مى‏تواند، حجاب را بدرد و نور دهد و نور بستاند، هرگاه عقل‏ها آزاد بودند، فضاى هستى، از نور دادن آنها به يكديگر و بازتاباندن نورها، همه نور مى‏شد، نور على نور مى‏شد.

 6/1 - فعاليت عقل حاصل دارد. اما اين حاصل، بمحض بدست آمدن، گذشته مى‏شود. عقل اگر در گذشته بماند، بى كران لااكراه را از دست مى‏دهد. اگر آن را ناديده بگيرد، باز، بى كران لااكراه را از دست مى‏دهد. بدين قرار، بريده بريده كردن زمان، در گذشته و حال و آينده، فضاى فعاليت عقل را بستن است. غفلت ديگر و مهم اينست كه تنها وقتى پاى قدرت (= زور) بميان نمى‏آيد كه، در هر فعاليت، هدف عقل در بى نهايت قرار بگيرد. نه تنها با قرار دادن هدف در بى نهايت، عقل از آزادى خود غافل نمى‏شود، بلكه، حتى اگر موضوع فعاليت او، معرفت بر پديده‏اى باشد، آزادى عقل ايجاب مى‏كند هدف (معرفت بر پديده) در بى نهايت قرار گيرد. قرار گرفتن هدف (علم بر پديده) در بى نهايت، او را از صدور حكم قطعى كه بيانگر آزاد نبودن عقل است، حفظ مى‏كند. زيرا او مى‏داند كه علم قطعى در بى نهايت قرار مى‏گيرد. اگردر حكم‏هاى قطعى بنگرى كه در باره ذره ( اتم ) صادر شده‏اند و بدانى كه هنوز تا رسيدن به علم قطعى، تا مرز بى نهايت راه است، نقش اين غفلت را، در عقب افتادگى علمى بشر، نيك در مى‏يابى.  بهررو، توحيد زمان (گذشته و حال و آينده) و نقد حاصل فعاليت عقل‏ها (گذشته) و هدف را در بى نهايت قرار دادن (در گذشته و حال نماندن)، عقل آزاد را از بى كران لااكراه ديگرى آگاه مى‏كند كه عقلها اغلب از آن غافلند:

 7/1 - انسان مجموعه‏اى از استعدادها است كه در حالت فطرى، فضاهاى فعاليت يكديگر را گسترده مى‏كنند. در حالت «لااكراه»، استعدادها در كار عقل شركت مى‏كنند و به او امكان مى‏دهند، از همه، سو نور دهد و نور گيرد. بدين خاطراست كه عقل بهنگام خلق، احساس اين همانى با هستى را مى‏كند. در اين آزادى، نور دل را روشن مى‏كند و عقل در درون و بيرون، بدينسان بى كران لااكراه را فضاى پرواز خود مى‏يابد و مى‏كند. اما آدمى چه مى‏كند كه نوراز دل او مى‏رود و ديگر چشمان عقلش نمى‏بيند!(147)

 2/9 -  بدين قرار، مجموع فضاها، در واقع يك فضا، فضاى باز لااكراه هستند. اين فضاها وقتى بروى يكديگر بازند، به عقل امكان مى‏دهند تا بى كران نور بتابد و بى كران نور بگيرد. به عقل امكان مى‏دهند، بر موضوع معرفت خويش از همه سو، از درون و بيرون، نور بتابد و آن را روشن ببيند.

     عقل آزاد، در روشنائى حاصل از " نور على نور" مجموعه‏اى از استعداد در رشد مى‏شود. از اين روست كه سانسور يكى از فضاها، عقل را از نورى محروم مى‏كند. اين محروميت، محروميت هاى ديگررا، در جا، ببار مى‏آورد و عقل را در ظلمات فرو مى‏برد: همان كار را كه  خانواده‏ها با كودك ها مى‏كنند قدرت مدارها، با ملتها مى‏كنند: با خيره كردن چشم عقل آنها به امرى، او را از امر ديگرى  غافل مى‏كنند. اين ضرب المثل «خردبين درشت زيان مى‏شود»، از بد اقبالى، نقصى همگانى است. از اين رو، در همه جا، ضرب المثل است. در حقيقت، غفلت از هر يك از فضاها، موجب غفلت از فضاهاى ديگر نيز مى‏شود. اگر آدمى، بعد از آنكه تمام حواس خود را پرت  شخصى يا امرى يا شئى‏اى كرد، بگاه بخود آمدن، از خود بپرسد، چندين و چند غفلت كرده‏است و با وجود اين غفلتها، آيا آن شخص يا آن امر يا آن چيز را درست ديده‏است؟ يكه مى‏خورد. زيرا خود را ناگزير مى‏بيند به اين پرسش پاسخ منفى بدهد. از اين رو است كه

 3/9 -  بار ديگر اصل راهنما را داراى اهميت تعيين كننده‏اى مى‏يابيم: ثنويت يعنى محدود كردن فضاى عقل، به فضاى ميان دو محور، ثنويت تك محورى، فضا را از آنهم تنگ‏تر مى‏كند. براين اصل، جز محور فعال ديده نمى‏شود. محور فعل‏پذير، به تبع محور فعال و از ديد سود و زيان او ديده مى‏شود و مبهم. از آن رو جبرى، فضاهاى هفت گانه بالا را نمى‏بيند كه فضاى عقل او، فضاى تنگ ميان دو محور است. فضاهايى را نمى‏بيند كه، هر عقل آزادى، به تجربه وجودشان را تصديق مى‏كند. به قول صاحب كتاب «روح اين شناخته» از يك ذره، كوچك‏ترين عنصرها را كه مادى هستند، مى‏بيند اما فضاى بزرگ آن را نمى بيند. پس اصل راهنمايى بايسته است كه بدان، دل نور و عقل بينائى و شنوايى پيدا كند: موازنه عدمى .

     اينك اين پرسش  محل پيدا مى‏كند: عقل چگونه و چرا خود را از بيكران لااكراه و «نور على نور» و چشمان هستى بين محروم مى‏كند؟ نيك كه بنگرى مى‏بينى هر محدوديتى با قدرت(= زور) همراه است. بنا بر تعريف، مرز را روابط قوا معين مى‏كند و منتجه اين روابط است. پس اتفاقى نيست اگر همه طرز فكرها، مرامها، دين‏ها كه اصل راهنمايشان ثنويت است، در تعيين حدود خلاصه مى‏شوند و، بنابر اين، بيانهاى قدرت هستند. پس، تا قدرت پا در ميانى نكند، عقل در تاريكى ها فرو نمى‏رود. پيش از اين، ديديم كه وقتى قدرت ميل به مطلق مى‏كند، زمان  «هم اكنون» و مكان «همين جا» مى‏شوند. در جريان تكوين قدرت كه تأمل كنى، مى‏بينى، جريان بسته شدن فضاهاى عقل، در نتيجه فضاى باز لااكراه است: جريان تكوين قدرت، همان فراگرد كور شدن چشمان هستى بين عقل است.

     اما چگونه عقل كور مى‏شود وقتى قدرت مدار مى‏گردد: اگر، بهنگام خلق، عقل از هستى همه دانش و بينش و... و خلاقيت، نمايندگى مى‏جويد، حالت عكس هنگامى است كه از اين هستى  غافل مى‏شود. چنانكه دل او از نور خالى و چشمان چهار سوبين او كور مى‏شوند (148). يك چند از مثال‏هاى جهان شمول دل بى نور و چشمان كور را مى‏آورم تا در آنهاتأمل كنيم:

 * از اين ديد كه بنگرى، ميوه ممنوعه آن ميوه ايست كه آدمى مفتون آن و از آزادى عقل خود و هستى غافل مى‏شود. تنها آدم نبود كه، بدين سحر، از عقل و هستى غافل شد، آدمها و بسا جماعت‏هاى بزرگ مسحور و مفتون شده‏اند و مى‏شوند. هربار كه فردى يا جمعى هشدارها را نمى‏شنود يا نمى‏شنوند سرنوشت قوم نوح را پيدا مى‏كنند (149) در ايران بعد از انقلاب  22 بهمن 1357 استبداد و جنگ ويرانگرى و فقر قابل پرهيز بودند اگر هشدارها شنيده مى‏شدند. اما چرا چشم‏ها نديدند و گوشها نشنيدند؟ زيرا اكثريت بزرگ «نخبه‏ها» هدف فعاليت سياسى را قدرت گمان مى‏بردند و اين هدف( ميوه ممنوعه) سخت مسحورشان كرده بود. راستى اينست كه تنها قدرت آدمى را چنان مفتون مى‏كند كه عقل و هستى را از ياد مى‏برد. ساز و كار آن چيست؟ پيش از پاسخ به اين پرسش، مثالهاى ديگر هم مى‏آورم:

 * تنها وقتى ميلى، شهوتى، كينه‏اى، نفرتى، حسدى... مهار نكردنى مى‏شود و عقل را كر و كور مى‏كند كه اين حالت‏ها بيانگر قدرتمدارى مى‏شوند. (150)

 * تنها زمانى دروغ، نيرنگ، خدعه، حيله و... ويرانگر ساخته مى‏شود و نور را از دل مى‏برد و عقل را كور مى‏كند كه سازنده مى‏خواهد سلطه بجويد. (151)

 * تنها هنگامى كه، بنام حقى، از ديگر حقوق خويش غفلت مى‏شود و آنگاه كه، بنام حقى، حق يا حقوق ديگران از ياد مى‏رود، و هرگاه كه حق همان قدرت گمان مى‏رود، دل تاريك و عقل كور مى‏شود. (152)

 * تنها دل آن كس ظلمت كده و عقلش نابينا مى‏شود كه، همه چيز دارد، با وجود اين، به راه زور مدارى مى‏رود. (153). چنين كسى هر چه دارد را بيانگرهاى قدرت گمان مى‏برد.

 * تنها كسى عهد مى‏شكند كه قدرت بدان ناگزيرش كرده باشد. جز قدرت هيچ عهد شكنى وجود ندارد.(154) وقتى از كسى، به فريب عهد مى‏ستانند و يا به او عهد مى‏سپارند، از دادن و ستاندن عهد، دست يابى به قدرت را گمان برند، (155) فريب ده برده قدرت است. اما فريب خور، به اين و آن عامل، عقل خويش راكور كرده‏است. عهدى كه ناقض حقوق مى‏شود، نه عهد كه عهد شكنى است. چنين عهدى، بديهى است كه عقل را كور مى‏كند و از انديشيدن به دل، كه بى كران عشق است، ناتوان مى‏سازد. (156)

 * تنها كسى كه يكى از مظاهر قدرت، مقام، پول،" جاذبه"اى از جاذبه‏ها (در حال حاضر جاذبه جنسى همگانى‏ترين مظهر قدرت است) را، از راه تخريب، مى‏جويد، دل او از محبت تهى و عقل او از بينش ناتوان مى‏شود.(157)

      اين مثال‏ها و مثالهاى ديگر را، هر كس، در زندگانى روزانه، مى‏يابد و مى‏تواند، به تجربه، در يابد كه تنها وقتى پاى قدرت به ميان مى‏آيد، دل تاريك و عقل كور و كر مى‏شود. اما چگونه؟ غفلت از كجا شروع مى‏شود و چرا غفلت از يكى از فضاهاى عقل كورى عمومى مى‏آورد؟

 4/9 -  بدين گونه كه مدار باز مادى -معنوى به مدار بسته مادى   مادى جاى مى‏سپارد. از مثال‏هاى مختلف، مثال ورود يوسف (158) به مجلس زنان مصر را مى‏آورم. زنان محو زيبائى‏او شدند تا آنجا كه كاردها سيب‏ها رابريد و بر كف دست ها نشست بى آنكه زنان متوجه شوند! نمود مادى زيبائى يوسف، ميان چشمان زنان و اين زيبائى مدار بسته‏اى پديد آورد كه عقلهاشان را گرفتار غفلت عمومى كرد. اگر در مثال‏ها كه آوردم، تأمل كنيم ، مى‏بينيم  جريان تاريك شدن دل و كور شدن عقل همان جريان بسته شدن مدار باز مادى - معنوى، از راه جانشين شدن بدل‏هاى مادى ارزش‏هاى معنوى است. بدين قرار، اسطوره‏ها بدل‏هائى هستند كه قدرت جانشين ارزشهاى معنوى مى‏كند. براى مثال، در دين، شخصيت جانشين خدا مى‏شود. در عشق، زيبائى در زيبائى تن و عاشقى، مسحور جاذبه تن گشتن، ناچيز مى‏شوند. در توانائى، توانائى‏هاى انسان كه استعدادهاى رشد ياب او هستند، جاى به نمودهاى قدرت (= زور) پول، مقام، قدرت ويرانگر، مى‏سپارند و... اما چگونه و چرا دل تاريك و عقل كور مى‏شوند؟ مگر نمى‏بينند ماديت  را جانشين معنويت مى‏كنند؟

 5/9 - در مثال يوسف در مجلس زنان مصر كه تأمل كنيم، مى‏بينيم در ديد زنان مصر، زيبائى مادى يوسف، نمايانگر زيبائى معنوى او نبوده‏است، جانشين آن زيبائى شده و آن زيبائى و همه ديگر فضاهاى دل و عقل آنها را در ظلمات فرو برده‏است. بدين قرار، بسته شدن مدار، با تبعيض شروع مى‏شود. در اين مثال، تبعيض بسود زيبايى مادى موجب تاريك شدن دل يا فضاى بى كران عقل مى‏شود. در ايران دوران انقلاب، دو گرايش، يكى جانبدار اصلاح رژيم شاه، بدين تبعيض، از انقلاب غافل شد و گمان برد خواست ذهنى خود را مى‏تواند جانشين حركت انقلاب كند. تا توانست كوشيد و خواست خود را نيافت و از عامل‏هاى استقرار استبداد بعد از انقلاب نيز شد. گرايش  دومى، براى سقوط رژيم شاه تقدم قائل شد و از دولت مردم سالارى غافل گشت كه بايد جانشين آن رژيم مى‏شد. تأمل راكه بيشتر كنيم، مى‏بينيم

 6/9 - جانشين كردن بدل مادى كه بانى آن شيطان (159) شد و عملى شيطانى است، باتبعيض قائل شدن آغاز مى‏شود. اما تا وقتى اين تبعيض مطلق نشود، يعنى تمامى فضاى عقل را نپوشاند، مدار باز به مدار بسته بدل نمى‏شود. در مثال يوسف، زنانى  كه در زيبائى او خيره شده بودند، زيبائى را بزرگ و بزرگ‏تر و مطلق مى‏كردند. (160) در مثال شاه و رژيم او، تمايلهاى موافق، سقوط رژيم او را مطلق مى‏كردند. تمايلهاى مخالف انقلاب، مخالفت باانقلاب را. انگشت شمار هشيار شده‏ها، هشدار از پى هشدار مى‏دادند، اما گوشها نمى‏شنيدند. واقعيتها نيز چشمها را نمى‏گشودند. تأمل را كه بيشتر كنيم مى‏بينيم ، قدرت زاده بسته شدن مدار و گرفتار جبر شدن انسان است. چنانكه در مثال يوسف، زنانى كه مسحور زيبائى يوسف شدند، با او  و با خود رابطه قوا برقرار كردند. تا آنجا كه كاردها بر كفهاى دست هانشستند. در حقيقت، زيبائى او را قدرت مى‏انگاشتند و مسحور آن مى‏شدند. چنانكه گنجشگى كه مار مسحورش مى‏كند، در مدار بسته‏اى زندانى مى‏شود كه بدان تسليم قدرت مار مى‏شود و از حركت مى‏افتد.

 7/9 - با بسته شدن مدار، قدرت بوجود مى‏آيد و دو طرف، يكى مسلط و ديگر زير سلطه، - وقتى مدار ميان دو موجود بر قرار مى‏شود و بطور عمومى وقتى قدرت مدار عقل مى‏شود - همواره، گرفتار «انتخاب ميان بد و بدتر» مى‏مانند. اين مداربه ضرورت، مدار بسته «بد و بدتر» است. چرا كه حق نياز به زور و مدار بسته ندارد. به سخن ديگر، وقتى مدار باز است، قدرت مدار نيست و انسان آزاد است.

      تو ضيح  را به يمن مثالها مى‏دهم: در مثال يوسف، همسر خديو مصر، وقتى نتوانست يوسف را در مدار بسته هوس نگاه دارد، در مدار بسته قدرت مدارى، يوسف را متهم كرد و يوسف به زندان افتاد. آن زن عشق نجست، حرمان و خوارى پايدار جست. بدين قرار، وقتى بدل مادى (زيبايى مادى) جانشين مى‏شود و مدار بسته مى‏گردد، هم بد،(از دست دادن يوسف و زندانى شدن او) و هم بدتر (حرمان و خوارى) و هم بدترين (گم كردن نور عشق و سرگردان شدن در ظلمات شدن افسوس و...) «انتخاب»، مى‏شوند.

      در مثال انقلاب ايران، همه آنها كه هدف را دست يابى به قدرت كردند، در اين مداربسته، هم بد و هم بدتر و هم بدترين را «انتخاب» كردند:

 * «روحانيتى» كه مى‏خواست قدرت را از آن خود كند و از قاعده «دفع فاسد به افسد» پيروى كرد، بد را كه جنايت‏ها (اعدامها، ترورها و...) بودند مرتكب شد براى اينكه از بدترين - كه «تكرار تجربه مشروطيت» مى‏خواند - جلوگيرى كند. پس هر روز بر ميزان «بد» افزود و، بدان، از عمر قدرتى كه از آن خود گمان مى‏برد، كاست. بدترين كه دست مايه كردن اسلام و انقلاب  و تباهى يك نسل و كشورباشد، را، نيز «انتخاب» كرد!

 * آنها كه مى‏خواستند، به روش قهرآميز، انقلاب اول را به انقلاب دوم (161) راه برند و كار لنين را در ايران تكرار كنند، قهر را بعنوان روش اصلى تحميل كردند. اما خود به هدف نرسيدند و قربانى خشونت شدند. گروهى از بقاياى آنها، امروز به اصلاح در محدوده «ولايت مطلقه فقيه» قانع شده‏اند. بدينسان، از عوامل اصلى روش شدن قهر گشتند (بد). قربانى اين روش شدند (بدتر). قدرت را مدار كردند و به هدف نيز نرسيدند (بدترين).

 * آنها كه در مقام نپذيرفتن انقلاب، انقلاب را در برابر اصلاح قرار دادند و «اصلاح‏طلبى» را مدار كردند و خود را ميانه رو خواندند، از اين واقعيت غفلت كردند كه، در مدار بسته، تنها قدرت مدار مى‏شود. بنابراين، وقتى اصلاح‏طلبى وسيله نفى انقلاب شد، عقل بر ثنويت تك محورى عمل كرده‏است و بر اين اصل، ميانه روى محال و افراطى گرى روش مى‏شود. پس، اگر خود در زورگوئى افراطى نشوند، عامل حاكميت زورگويان افراطى مى‏گردند. عمل بر ميزان عدالت، نياز به مدار باز، دارد و عقل آزاد مى‏تواند بر اين ميزان عمل كند. بدين خاطر بود، كه ابزار قدرت استبدادى را، «ميانه رو»ها ساختند (بد) و تحويل كسانى دادند كه نمى‏خواستند «تجربه مشروطيت» تكرار شود. افساد جانشين اصلاح شد خود آنها مطرود قدرت حاكم شدند (بدتر)، استبداد بعد از انقلاب نيز جانشين شد (بدترين).

      اگر ميدانستند با اصلاح را جانشين انقلاب كردن، گرفتار مدار بسته بد و بدتر مى‏شوند (بخاطراينكه انقلاب و اصلاح دو كارى هستند كه وقتى يكى واجب مى‏شود، ديگرى غير ممكن مى‏گردد)، اگر مى‏دانستند انقلاب چيست و آن را بعمل در مى‏آوردند، انقلاب ايران، تجربه موفقى مى‏شد و نه گروگانگيرى، نه جنگ نه "استبداد بعداز انقلاب" را بخود مى‏ديد.

     اين گروه‏ها، اگر عقل آزاد مى‏داشتند، در مى‏يافتند كه‏

 8/9 - وقتى مادى بدل معنوى مى‏شود و مدار بسته بد و بدتر بوجود مى‏آيد، اين مدار رابطه بلاواسطه و مستقيم عقل را با واقعيت‏ها قطع مى‏كند. قطع رابطه عقل با واقعيت، خود، هشدار دادنى دائمى است. اما اندك شمار هستند عقل‏هاى قدرت مدار كه مى‏شنوند و به خود مى‏آيند.

      درحقيقت، در مثال يوسف و همسر عزيز مصر، زن كه مى‏خواست از يوسف كام جويد و شوى او كه بهتانى را پذيرفت كه او به يوسف مى‏زد، بر مدار قدرت، يوسف را متهم و به زندان فرستادند. شوهر واقعيت را( پيراهن از پشت دريده يوسف) نديد و همسر او، نخست، اين دو واقعيت را نديد: يكى، يوسف و اراده او و ديگرى، موقعيت خودش بمثابه همسر. و آنگاه، در خشم و ترس از رسوائى، به واقعيت لباس دروغ پوشاند. باز اين واقعيت را كه حقيقت  «تاب مستورى ندارد»، نديد. سرانجام، همان واقعيتها كه نديده بود، حقيقت را از پرده بيرون انداختند. (162)

      و مى‏دانيم كه «جنايت كامل» (بدين معنى كه جنايت و جانى قابل كشف نباشند) وجود ندارد. بنا بر قاعده، وقتى مدار بسته مى‏شود، عقل رابطه با واقعيت را از دست مى‏دهد و بسيار هستند واقعيت‏ها كه، به چشم تنگ عقل قدرتمدار نمى‏آيند و همان واقعيتها خطا و خطاكار را لو مى‏دهند. از اين رو، واقعيتها كه به چشم جانى، نمى‏آيند جانى رالو مى‏دهند. عاملى ديگر از عاملهاى كشف حقيقت اينست كه  همه عقلهاى  زندانى مدار بسته، ساختن را، با ويران كردن و ويران كردن را از خود آغاز مى‏كنند:

 9/9 - بر اثر قطع رابطه بلاواسطه و مستقيم عقل با واقعيت‏ها، در مدار بسته، عقل جز اينكه  هر ساختنى را با ويران كردن آغاز كند، چاره ندارد. در مثال يوسف و همسر عزيز مصر، زن، هر بار، با ويران كردن بود كه مى‏خواست به مراد رسد: شكستن عهد وفا با شوهر براى كامجوئى از يوسف، بكار انداختن جاذبه جنسى خود و تحريك ميل جنسى يوسف (163) و سپس تهديد او و دريدن پيراهن او و سرانجام، متهم كردن او به قصد فرو نشاندن چشم خود از تسليم ناپذيرى يوسف و پى‏آمدهاى پى بردن شوهر به حقيقت. بدين قرار، در مدار بسته، چون عقل كار را با ويرانى آغاز مى‏كند، نخست بدترين ويرانگرى را انجام مى‏دهد كه اصالت بخشيدن به قدرت و مدار خويش كردن آنست. آنگاه، زور ويرانى بر ويرانى مى‏افزايد.

      در مثال انقلاب، در مدار باز آزادى، عقل آزاد انقلاب را تغيير ساخت‏هاى استبدادى به ساخت‏هاى مردم سالار مى‏شمرد. بجاى مساوى كردن انقلاب با ويرانگريها، الف - در بنيادهاى سياسى و دينى و فرهنگى و اجتماعى و اقتصادى و تربيتى، قدرت را از اصالت مى‏انداخت و ب - با حذف قدرت بمثابه مدار، ساخت بنيادهاى اجتماعى را تغيير مى‏داد تا كه جامعه نظام باز و تحول‏پذير بجويد. اما عقلهاى قدرتمدار انقلاب را ويرانگرى خواندند و پاسدار بنيادهاى اجتماعى شدند كه، برمدار قدرت، كارشان ويران سازى نيروهاى محركه بود. چون قدرت هدف شد، درهمان حال كه سازمانهاى دولتى و قشونى پيشين ويران مى‏گشتند، سازمانهاى جديد، بمثابه ستون پايه‏هاى استبداد جديد، بر الگوى سازماندهى استبداد پيشين، ساخته مى‏شدند. و

 10/10 - در حقيقت، غافل نشدن از آزادى، به رعايت حق است. اما قدرت بدون تخريب حق واقعيت پيدا نمى‏كند. از اينروست كه عقل قدرت مدار، كار را با تخريب شروع مى‏كند. اما عقل، پيشاپيش ورود به  جريان تخريب، آزادى و بدان استقلال خود را از دست مى‏دهد. دانستيم كه، در روابط قوا، استعداد رهبرى استقلال خود را از دست مى‏دهد. زيرا رهبرى به بيرون از آدمى انتقال پيدا مى‏كند. حال زمان آنست كه به اين پرسش پاسخ دهيم: بيرون صاحب اختيار كيست؟ در مدار بسته كه نماد مادى مطلق مى‏شود، (در مثال يوسف، زيبائى او)، بظاهر، نماد مادى ولايت مطلق پيدا مى‏كند. اما در واقع، نماد مادى رهبرى پيدا نمى‏كند. اين عقل است كه با تخريب حق، و پيش از آن، با وسيله كردن نماد مادى، از آزادى خويش عافل مى‏شود و فضاى خود را تنگ و تنگ‏تر مى‏كند. تا جائى كه جز نماد مادى نمى‏بيند. عقل با غفلت از آزادى خويش و يك رشته تخريب، فضاى خود را تنگ مى‏كند: با حذف آزادى ابداع و ابتكار و خلق و با بستن فضاى لايتنهائى درونى، بستن فضاها آغاز مى‏شود. آنگاه، با بستن مجارى دريافت اطلاعات، فضاى بيرونى را مى‏بندد. سپس به تخريب حق‏ها مى‏پردازد كه مانع مطلق كردن نماد مادى قدرت مى‏شوند. وقتى عقل حكم تخريب را صادر كرد، نوبت به تبديل نيرو به زور مى‏رسد و بدين تخريب، تخريب‏هاى ديگر در پى مى‏آيند. كمى دورتر، اين تخريب‏ها را يك به يك مطالعه مى‏كنيم، در اينجا خاطر نشان مى‏كنم كه جريان تخريب، با تنگ و تنگ‏تر كردن مدار بسته و بزرگ كردن ويرانيها، تا تخريب كامل ادامه پيدا مى‏كند، اگر دل نتواند عقل را آزاد كند. اما اين كار بسى مشكل است:

 11/11 - از آنجا كه فضاى درونى از آن عقل و آزادى خلق كردن ذاتى عقل است و حقوق نيز ذاتى حياتند، عقل آسان نمى‏تواند، با تخريب و سانسور، فضاى درونى و بيرونى خود را به مدار بسته بدل كند. از اين رو، فريب در كار مى‏آورد. فريب را با جانشين كردن‏ها انجام مى‏دهد: هر تخريبى، با جانشين حق كردن مصلحتى، انجام مى‏گيرد. به مثال هائى كه بيش از اين آورده‏ام كه باز گردى، مى‏بينى در هر يك از آنها، يك رشته مصلحت‏ها جانشين حقيقت‏ها شده‏اند:

 * در مثال همسر عزيز مصر و يوسف - امرى كه در همه زمانها و همه جامعه‏ها روى داده‏است و روى مى‏دهد و روى خواهد داد -، از به خود اختصاص دادن يوسف تا از او كام خواستن و، از آن پس، تا روانه كردنش به زندان، عقل همسر عزيز به جاى  خود و نيز يوسف، حق‏ها و حقيقت‏ها را با مصلحت‏ها جانشين كرده است. در هر مرحله، بنا بر هدف، او مصلحتى را ساخته و جانشين حقيقتى كرده است. رفتارهاى همسر خديو مصر به ما مى‏گويد مصلحت‏ها كه او جانشين كرده است كدامها هستند. حق اينست كه گرچه امورى از اين نوع، يك ماهيت دارند. اما هر همسرى كه در بيرون از زناشوئى، مدار بسته دلداگى بوجود مى‏آورد، مصلحت‏ها كه جانشين حق‏ها و حقيقت‏ها مى‏كند، مى‏توانند همانها نباشند كه ديگران مى‏سازند و جانشين حقيقت‏ها مى‏كنند. در واقع، مصلحت سنجى‏ها مى‏توانند يك طرفه و يا دو طرفه باشند. در مثال ما، همسر خديو، يك طرفه، بجاى خود و يوسف تصميم گرفته است. با آنكه يوسف پنهان نمى‏كند كه بسوى او كشيده مى‏شد (164)، اما اين همسر عزيز مصر بود كه مصلحت او را معين مى‏كرد: از سمت مادرى  شروع شد تا به اطاق بردن و درب را بستن و كام دل خواستن. همسر عزيز، با هر تغيير حالى، مصلحتى را جانشين حقى و حقيقتى كرد. از مصلحتى كه مادرى كردن بود تا مصلحتى كه معشوقه شدن شد. وقتى عقل يوسف آزادى خويش را از دست نداد و يوسف در مدار بسته زندانى نشد، همسر عزيز، مصلحت خويش را در متهم كردن يوسف ديد. عزيز مصر نيز با آنكه حقيقت را دانست (165)، مصلحت را در زندانى كردن يوسف ديد. اما وقتى نوبت به آزاد كردن يوسف از زندان رسيد، در جريان آزاد شدن عقل، همسر عزيز، مصلحت را بيان حقيقت كرد.

 * در مثال انقلاب اسلامى ايران، در جريان انقلاب تا سقوط رژيم شاه، مصلحت بيان حقوق مردم ايران و انقلاب در اسلام و باز يافت آن بمثابه بيان آزادى شد. از آن پس، مصلحت جانشين كردن بيان آزادى و استقلال و رشد بر ميزان عدل و و زلال معنويت، با بيان استبداد، گشت. بدين قرار، در مدارباز مادى   معنوى، بيان، بيان حق و حقيقت مى‏شود. اما در مدار بسته مادى   مادى، بيان، بيان قدرت و مصلحت جانشين حق و حقيقت مى‏شوند. چرا كه قدرت، با نقض حق و پوشاندن حقيقت با دروغ (= مصلحت) بوجود مى‏آيد. بدين سان، جانشين كردن بدل مادى و پديد آوردن مدار بسته بد و بدتر، مصلحت ساختن و آن را جانشين حقيقت كردن است. پس، هر بار كه نماد مادى قدرت را جانشين حق مى‏كنيم، مصلحتى را جانشين حقى و حقيقتى كرده‏ايم. و

 12/9 -  واقعيتها و مجازها كه در 11 قسمت پيشين، به شناخت آمدند بايد جمع آيند تا فضاى باز آزادى به فضاى بسته‏اى، بر مدار قدرت، جاى بسپارد. اما نه يك مدار بسته  كه مدارهاى بسته پديد مى‏آيند. بدين ترتيب كه در درون هر مدار، مدار تنگ ترى بوجود مى‏آيد، چنانكه سرانجام «ميوه ممنوعه» تمامى فضاى عقل قدرت مدار مى‏شود:

 *  در مثال هاى آدمى و ميوه ممنوعه و همسر عزيز مصر كام خواهى او از يوسف و « ملاتاريا» و دولت بمثابه قدرت و در هر مثالى كه هركس مى‏تواند در زندگى خود سراغ كند، مدارهاى بسته بدين ترتيب پديد مى‏آيند:

 1 - مدار بسته واقعيت با مجاز در مثال آدم و ميوه ممنوعه، مجاز دانش و توانائى مطلق بود. در مثال همسر عزيز، مجاز التذاذ كامل از راه سلطه بر يوسف و تصرف او بود، در مثال ملاتاريا، مجاز استقرار «استبداد صالحه» بود.

 2 - مدار اول، از راه جانشين فضاى باز شدن فضاى بسته بوجود مى‏آيد: در مثال اول، مدار باز آدم   خدا، جاى به مدار بسته آدم   شيطان سپرد. در مثال دوم ، مدار باز عشق، جاى به مدار بسته كام خواهى داد. بنابراين فرض كه همسرى ترجمان عشق بوده باشد. بر فرض كه همسرى بيانگر عشق نبوده باشد، در رابطه با يوسف نيز، مدار باز عشق، نخست جاى به كام‏طلبى و سپس به خشم و كين و ... مى‏سپارد. در مثال سوم، مدار باز روحانيان   مردم با مدار بسته اقليتى از روحانيت با قدرت جانشين مى‏شود و اسلام بمثابه بيان آزادى جاى به اسلام به مثابه بيان قدرت مى‏دهد.

 3 - اگر حالت آزاد را، حالتى بدانيم كه، در آن، عقل بر توان ابتكار و ابداع و خلق و فضاهاى باز درونى و بيرونى خويش آگاه است و اين استعداد فعال است، پس، هر بار كه عقل از اين حالت خارج مى‏شود، عامل خارج كننده همو مى‏شود كه شيطانش مى‏خوانيم. بنابر مثال‏ها، عقل حالت آزاد را، باايجاد حد، از ياد مى‏برد: در مثال اول، آدم ميان خود با خدا حد مى‏نهد: با خدا دو گانگى مى‏جويد و، در جا، فضاى عقل را محدود مى‏كند. در مثال دوم، همسر عزيز، عشق را در كامجوئى ناچيز مى‏كند و در مثال سوم ملاتاريا، با انقلاب و اسلام  و انديشه راهنماى انقلاب و ايران و مردم ايران دوگانگى و با قدرت يگانگى مى‏جويد. بنابراين، ميان دو حالت آزاد و غير آزاد، تضاد بوجود مى‏آيد. اين تضاد، دو راه حل بيشتر پيدا نمى‏كند: يكى راه حل يوسف و ديگرى راه حل همسر عزيز مصر: يوسف با بيرون نرفتن از حالت آزاد، زندانى شد اما گرفتار مدار بسته‏اى نگشت كه همسر عزيز مصر پديد آورد. (166) در مثال انقلاب ايران نيز، آنها كه انقلاب را تجربه‏اى شمردند كه بايد به نتيجه رساند، بر اصول راهنماى انقلاب ماندند. تهديدها و تطميع‏ها و سركوبها شدند اما در مدار بسته‏اى كه امر بران قدرت ساختند، گرفتار نيامدند.

 4 - بيرون كشاندن صاحب عقل از حال آزاد و به درون مدار بسته بردنش، مدار ذهنى زورمدار را بازهم بسته‏تر مى‏كند. زيرا نخست مى‏بايد با قدرت مدار بسته بوجود آورد. در اين مدار، او آلت بى اختيار قدرت مى‏شود. زيرا، مدارهاى پيشين تكيه گاه اين مدار مى‏شوند و براى زور مدار، جز اطاعت بى چون و چرا از امر و نهى قدرت، مفرى باقى نمى‏گدارند: در مثال اول، آدم با دانش و توانائى جاودانه ، در مثال دوم، همسر عزيز مصر با هم آغوشى با يوسف، در مثال سوم ملاتاريا، با «استقرار سلطنت سلسله روحانيت» (167)، در ذهن خود، تنها مى‏شوند. و هنوز،

 5 - عقل قدرت مدار، با تشبث به مصلحت، سانسور را باز هم كامل‏تر مى‏كند: هم راه‏هاى ورود اطلاعات و استدلالهاى مخالف را بر خود مى‏بندد و هم تنها شدنش را با قدرت كامل مى‏كند. بدين سان، در درون مدارهاى پيشين، مدار تنگ‏ترى  را بوجود مى‏آورد. حالا ديگر، در مدارى ذهنى و بس تنگ، تنهائى عقل قدرت مدار با قدرت، كامل است.

 6 - او فضاى ذهنى درونى را با ناچيز كردن فضاى زمان و مكان، در «هم اكنون، همين جا» تنگ و تاريك مى‏كند. از استعدادهاى خويش غافل مى‏شود. در انزواى وحشتناكش، تقلا مى‏كند با قدرت، اين همانى بجويد. در اين مدار، كه تنگ‏ترين مدار است و بر پايه مدارهاى پيشين ساخته مى‏شود، هدف مطلوب تمامى فضاى عقل مى‏شود: آيا در مثال اول، آدم جز «هم اكنون، همين جا» دانش توانائى يافتن و در مثال دوم همسر عزيز مصر غير از «هم اكنون و همين جا» با يوسف هم آغوش شدن و در مثال سوم، ملاتاريا سواى  «هم اكنون بر ايران» ولايت  مطلقه يافتن، در سر دارند؟ در اين مرحله، مدارهاى پيشين راه باز گشت به حالت آزاد را بر عقل مى‏بندند و عقل، بى اختيار، آلت قدرت مى‏شود:

 7 -  حالا ديگر، در اين مدار بسته مادى (انسان كه زور بكار مى‏برد) - مادى (بدل مادى)، رابطه، رابطه قوا است. در مثال اول، آدم ميوه ممنوعه را مى‏خورد تا دانش  و توانائى مطلق و جاودانى بجويد. در مثال دوم همسر عزيزمصر ، يوسف را به هم آغوشى امر مى‏كند تا كام جويد و در مثال سوم، قدرت مداران كودتا مى‏كنند تا ولايت مطلقه بيابند.

      نيك كه بنگرى مى‏بينى همواره عقل قدرت مدار، نه تنها «آنچه خود دارد را از بيگانه تمنا مى‏كند» (168)، بلكه از آنچه خود دارد بخشى را غافل و بخش ديگرى را ويران مى‏كند! در مثال اول، آدم از خدا و استعدادهاى خويش غافل و بهشت را، حال آزاد را، ترك مى‏كند (169). در مثال دوم، همسر عزيز مصر از آزادى خويش غافل مى‏شود و همسرى و عشق به يوسف را ويران مى‏كند. در مثال سوم، ملاتاريا از مردم مى‏برد و «35 ميليون بگويند بله من مى‏گويم نه» (170) را شعار و روش مى‏كند و ويرانى بر ويرانى مى‏افزايد.

      و عقل آزاد وقتى در پيدايش مدارهاى بسته مى‏نگرد كه هرمى رابوجود مى‏آورند كه مدار آخرى، رأس هرم، نقطه‏ايست كه در آن، عقل جز ويرانگرى نمى‏تواند و نمى‏كند، مى‏بيند، قاعده اين هرم را با دروغ ساخته‏اند. ازاينرو با عريان كردن حق و حقيقت كه از پوشش دروغ است كه عقل حالت آزاد را باز مى‏يابد:

 

 


 

 

 10 - عقل آزاد و رشد:

 

      راه رشد، راست راهى به پهناى بى كران لااكراه است. در اين فراخنا، عقل با ايجاد هر خوبى ،باردار خوب ترى  مى‏شود. راه «غى»، گرفتار شدن در مدار بسته بد و بدتر است. در اين مدار، عقل با ايجاد هر قدرتى (= زور) آبستن قدرت ويرانگرترى مى‏گردد. (171) هم به اين دليل كه عمل فعال است و هم بدين علت كه عقل، آفريده‏هاى خود را نقد مى‏كند و هم به سبب  آنكه نيروهاى محركه بى كار نمى‏مانند و اگر در راه رشد بكار نيفتند، در بيراهه ويرانگرى بكار گرفته مى‏شوند. و هم براى آنكه ديگر پديده‏هاى هستى نيز فعال هستند. انسانها نيز يا در مسابقه هستند، يا در رقابت. (172) در اينجا، پرسشى اساسى بميان مى‏آيد: هستى نيز فعال و خلاق است. اگر عقل، در فعاليت خود، از هستى نمايندگى كند، قدرت (= زور) محل پيدا نمى‏كند. در عوض، قدرت (= توانائى) استعدادها در افزايش دائمى مى‏شود. كار عقل به از بهتر كردن دائمى مى‏گردد. آنچه انسان خود دارد، اين توانائى است. دوگانگى جستن با هستى، بستن مدار عقل است. در اين مدار، قدرت(= زور) جا و نقش پيدا مى‏كند. بدين سان، آيا آغاز بى پايان جريان رشد، نمايندگى از هستى (==موازنه عدمى) و صير به او و ابتداى ويرانگرى دو گانه شدن با هستى (= ثنويت) نيستند؟ بدين قرار،

 1/10 - به دوگانگى با هستى، قدرت (= زور) پديد مى‏آيد ، به  غفلت از حق (= آزادى)، و به از خود بيگانه كردن نيرو در زور و بكار بردنش در ويرانگرى، پديد مى‏آيد. پيش از اين، ديديم كه بدون مجاز، قدرت بوجود نمى‏آيد. اينك در جانشين حق شدن مجاز بنگريم و بپرسيم: بى شمار اسطوره‏ها كه ساخته شدند و ساخته مى‏شوند و فراوان «مدارى» ها و «گرائى» ها كه پديد آمدند و پديد مى‏آيند، آيا گزارشگر گريز انسان از فطرت هستند؟ فرار از آزادى هستند؟ (173) عصيان بر خدا هستند؟ (174)، ترس از ابتلا هستند؟ (175) بيانگر زيست در مدار بسته روابط قوا و بحكم «تنازع بر سر بقاء» هستند؟ (176). از ميان اسطوره‏ها و مداريها و گرائى‏ها كه ساخته شده‏اند و مى‏شوند، عمومى ترين آنها اسطوره هائى هستند كه با حق ساخته مى‏شوند: خدا و خدا مدارى، انسان و انسان مدارى، آزادى و آزادى گرايى، عقل و عقل مدارى، نژاد و نژادگرائى، ملت و ملت گرائى، فرد و فردگرائى، اجتماع و اجتماع گرائى، ترقى و ترقى گرائى، نو و نوگرائى، دين و دين مدارى، علم و علم‏گرايى و... اما اين مداريها و گرائى‏ها اسطورها را جانشين حق كردن و از زندگى در واقعيت به زندگى در مجاز گذر كردن و حقيقت را در لباس دروغ پنهان كردن است: خدا مدارى، در تاريخ دو شكل عمومى پيداكرده‏است: خدا تراشى (از بت سازى تاكيش شخصيت) (177) و نظريه تجسم خدا (178) و نمايندگى از خدا در قدرت (= زور). انسان مدارى، بنابر اين يا آن نحله فلسفى، تعريف‏هاى مختلف و موافق و مخالف پيدا كرده است. اما عموم موافقان، اصالت و تقدم را به انسان مى‏دهند و مخالفان با اين تقدم و محور كردن انسان مخالف هستند. مدارى‏ها و گرائى‏هاى ديگر، همه تقدم دادن و محور كردنند. اما تقدم دادن و محور كردن قائل شدن به دوگانگى و بر دو گانگى، به يكى از حق ها را تقدم بخشيدن و محوركردن در رابطه با ديگرى است. تقدم بخشيدن بر ديگرى و محور كردن، در رابطه با ديگرى ، تنها در رابطه قوا معنى پيدا مى‏كند. اگر عقل قدرت (= زور) را نخواهد، نيازى به تقدم بخشيدن و محوركردن نيز پيدانمى‏كند. هر عقلى كه از تجربه كردن نترسد و تجربه كند، مى‏بيند تنها قدرت (= زور) است كه نيازمند مدارى و گرائى است. در حقيقت، خدا مدارى، خدا نيست. انسان مدارى، انسان نيست. آزادى گرائى، آزادى نيست. عقل گرائى، عقل نيست. نژادگرائى نژاد نيست. ملت گرائى، ملت نيست. فرد گرائى، فردنيست. اجتماع گرائى، اجتماع نيست. ترقى گرائى، ترقى نيست. نوگرائى، نو نيست.  دين گرائى، دين نيست. علم گرائى، علم نيست . نسبيت گرائى، نسبيت نيست و... همه، اسطوره سازى با تخريب حق از راه تقدم بخشيدن و محور سازى هستند. انسان داراى عقل آزاد، خدا را محور نمى‏كند، در پندار و كردار و گفتار از خدا نمايندگى مى‏كند (= موازنه عدمى = آزادى). انسان را محور نمى‏كند و بدان، عقل را از همكاران خود در خلاقيت و آزادى خويش (اينهمانى با هستى) محروم نمى‏گرداند. علم را محور نمى‏كند و بدين كار، براى آن حد معين نمى‏كند و خود را از رشد علمى محروم نمى‏سازد. عقل آزاد مى‏داند كه علم او، مطلق نيست. اما اين را نيز مى‏داند كه تنها قدرت (= زور) است كه نيازمند حكم قطعى (=مطلق) است. پس حكم قطعى (= مطلق) صادر كردن بنام علم، مانع رشد علمى است و بكار بزرگ شدن قدرت مى‏آيد:

 2/10 - يكبار ديگر به موضوع «نسبى بود علم» باز مى‏گرديم. رشد علمى جريانى‏است كه با آزادى عقل (اينهمانى با هستى) شروع مى‏شود و، در بى نهايت، علم مطلق مى‏شود. پس علم، همواره، مطلق نيست و بنام آن، نمى‏توان احكام مطلق صادر كرد. اما در اينجا، تخريبى بس مهم، حاصل تناقض ميان نياز قدرت به احكام قطعى (=مطلق) و ناممكن بودن صدور اين احكام به نام علم، موضوع بحث مااست. گفتيم نسبيت گرائى نسبيت نيست. نسبيت را كه نسبيت گرائى مى‏كنى، بيان آزادى را دربيان قدرت از خود بيگانه مى‏كنى. چرا كه نسبيت بكار آن مى‏آيد كه سانسور در علم محل پيدانكند، حال آنكه نسبيت گرائى مجوز ساختن براى سانسور علم مى‏شود. توضيح اينكه عقل آزاد معرفتى را كه مى‏يابد، بيان، و نقد مى‏كند. نقد مى‏كند زيرا فعال است و فعاليت عقل به علم جستن و نقد آن تحقق پيدامى‏كند. بنابراين، نسبيت اين معنى را مى‏يابد كه فعاليت علمى عقل، در جريان خود، از نقص به كمال، همواره نقدپذير است. اما قدرت مدارى نسبيت و كثرت را دست آويز ايجاد مرزها و بر قرار كردن سانسورها مى‏كند. بدين ترتيب كه از علم و حق نسبى است و هر كس، بنا بر معارف خويش، برداشتى از حق دارد، پناه گرفتن در حصار بسته نسبيت گرائى و كثرت گرائى را مراد مى‏كند. همانطور كه مى‏بينيم، گرايشهاى مختلف يك دين و گرايشهاى گوناگون يك مرام، برروى يكديگر درب هاى عقل‏ها را بسته‏اند. چگونه چنين امرى ممكن گشته و وقوع يافته است؟ نيك كه بنگرى مى‏بينى، بر مدار قدرت، حكمى كه عقل از آن پيروى مى‏كند، حكم مطلق است: در آزادى، بنابر نسبيت و كثرت، عقل در بهاى  خود را بروى معرفت هاى ديگر مى‏گشايد. اما بر مدار قدرت، بنا نه بر نسبيت و كثرت كه بر تقدم معرفت خويش و سانسور معرفت‏هاى ديگر است. (179) آن جريان كه، در زمان حاضر، فرد را بطور روزافزون منزوى و تنها مى‏كند، اين جريان است. قدرت مدارى مانع از آن مى‏شود كه آدمى توجه كند نسبيت و كثرت گرائى را، با تقدم مطلقى كه به يك معرفت مى‏دهد، نقض مى‏كند. مانع از آن مى‏شود قول‏ها را گوش دهد بهترين (180) را بر گزيند. صاحب عقل قدرتمدار نسبيت و كثرت را مجوز زندانى كردن عقل خود در يك قول  مى‏كند. راست بخواهى، عقل را تحت فرمان قدرت در مى‏آورد.

     اما چرا عقل، با تقدم قائل شدن و سانسور كردن، خود را فريب مى‏دهد، حق راناحق مى‏گرداند و با ادعاى پذيرش نسبيت و كثرت، حكم مطلق صادر مى‏كند و خود را زندانى آن مى‏گرداند؟ نيك كه بنگرى مى‏بينى، تناقض بزرگ ديگرى، بسان سرطان، خود را، در پوشش «معرفت» و حق نسبى پنهان كرده‏است: آدمى گمان مى‏برد به معرفت خويش عمل مى‏كند حال آنكه از قدرت فرمان مى‏برد. بدين قرار، مشكل انسانها، كمى و بيشى آگاهى هاى آنها نيست. همانطور كه مى‏بينيم، ويرانگريهاى جامعه‏هاى «پيشرفته» بسيار بيشترند. در حقيقت، بنا بر طبيعت فعاليت عقل، فعاليتش معرفت جوئى است و اوامر و نواهى كه صادر مى‏كند، مى‏بايد ترجمان معرفتى باشند كه يافته است. لذا، اگر آنها كه در باب قدرت تحقيق كرده‏اند، تأمل را بيشتر مى‏كردند، در مى‏يافتند جريان پيدايش هر قدرتى، با معرفتى، شروع مى‏شود. معرفت تنها مؤلفه‏اى از مؤلفه‏هاى قدرت نيست (181). بيشتر از آنست: بدون معرفت، قدرت پديد نمى‏آيد. اما چگونه معرفت قدرت ويرانگر را پديد مى‏آورد؟ با يك تغيير جهت. توضيح اينكه هم عقلى كه حكمى را صادر مى‏كند و هم عقلى كه حكمى را مى‏پذيرد واجرا مى‏كند، تا آن را معرفتى دينى، اخلاقى، علمى، نداند، جواز عمل به آن  را نمى‏دهند. ساز و كار فريب اينست كه عمل هدف و روش و جهت مى‏خواهد حتى اگر در ذهن انجام بگيرد. بنابراين،

 3/10 - عمل به علم نه نياز به زور دارد، نه جهت و نه هدف ويرانگر پيدا مى‏كند. پس، وجود زور در روش (وسيله و شيوه بكار بردن) و جهت (بر ضد) و هدف (از تشخص از و جدائى از تا غلبه بر) ويرانگر، گزارش مى‏كند كه عقل به معرفت عمل نمى‏كند. از قدرت فرمان مى‏برد: قدرت معرفت مثله شده‏اى است كه، بدان، نيرو در جهت ويرانگرى بكار مى‏افتد.

     بدين سان، نسبيت و كثرت نبايد حد شوند و بايد حد برداشتن باشند. نه تنها از اين جهت كه علم آدميان مطلق نيست، بلكه از اين نظر كه علم به روش و هدف و پى آمدهاى آن نيز، از معرفتى كه بنابرآن، عقل انجام عملى را مقرر مى‏كند، جدا نيست. تنها وقتى عقل فرمان قدرت را مى‏برد و هدفى را معين مى‏كند كه با قدرت سازگار است، جدا كردن معرفتها را از يكديگر اجتناب ناپذير مى‏كند. از اين رو، وقتى معرفتى در بردارنده علم به روش  و هدف نيست پوشش قدرت مى‏شود و علامت آن اينست كه عقل چون و چرا كردن را بر خود ممنوع مى‏كند. بدين قرار، وقتى معرفتى، بدون چون و چرا، عملى را تجويز مى‏كند، در واقع، معرفت نيست كه عمل را تجويز مى‏كند بلكه قدرت است كه در پوشش معرفت، تجويز صادر مى‏كند. بسيارى از احكامى كه بنام دين، بنام مرام، بنام علم صادر مى‏شوند، از اين نوع هستند. بدين قرار، هر بار كه معرفتى علم بر روش و علم به هدف و پى آمدها رسيدن به هدف را در برنمى‏گيرد، پوشش قدرت و ناقض خويش است. از آنجا كه تا هدف به تصور نيابد، روش به تصور نمى‏آيد، الف - وقتى هدف را قدرت معين نمى‏كند، روش و وسيله نيز بى نياز از زور مى‏شوند. و ب - جريان عمل نيز جريان ساختن مى‏گردد. و

 ج - عرصه عمل، عرصه باز «لااكراه» مى‏شود و راه، راه رشد مى‏گردد. در نتيجه،

 د - در عقل و كار او، تناقض به كنار، ناسازگارى نيز بوجود نمى‏آيد. پس تخريب اول - كه غافل شدن عقل از آزادى است -، عقل را گرفتار تناقض مى‏كند و چون تناقض‏ها تكيه گاه مى‏خواهند، به دو گانگى و تضاد نياز پيدا مى‏شود. توضيح اينكه، در ظاهر، قدرت، در پوشش هويت جدا جستن، عقل را به خدمت تشخص‏طلبى وا مى‏دارد. ميوه ممنوعه‏اى كه آدم خورد و آدميان مى‏خورند، تصديق دوگانگى و اصل راهنما كردن آنست. دوگانگى جوئى آغاز ويرانگرى است. در جريان ويرانگرى، دوگانگى به تضاد تحول مى‏يابد و اصل راهنما مى‏شود. براين اصل، به آسانى، قدرت خود را، در پوشش حق، علم، «حركت فراياز تاريخ»، نسبى گرائى، كثرت گرائى و... مى‏پوشاند. هدف خويش را نيز در هدف حق و علم و... پنهان مى‏كند. تا آنجا كه «قهر معمار تاريخ» (182) مى‏شود و فيلسوف نيز از اين واقعيت غافل مى‏گردد كه با خشونت، هر هدفى جز قدرت ويرانگر ناسازگار است.

 4/10 - بدين سان، چون قدرت با تخريب حق در وجود مى‏آيد و، با تخريب و در تخريب، از ميان مى‏رود، بر مدار قدرت، فعاليت هاى  عقل، ناگزير، در پوشش عمومى و ابهام دائمى، انجام مى‏گيرند. اما تاريك خانه‏اى كه عقل در آن زندانى مى‏شود، با تخريب‏ها پديد مى‏آيد و بر پا مى‏ماند. حق را پنهان كردن به انكار حق شدنى است (183). آن هشدار دائمى بيان آزادى به انسان، اينست: حق را نمى‏توان نگفت مگر با انكار آن. بنابراين، بحث شفاف بودن و نبودن قولى يا فعلى، بحث اظهار كردن يا نكردن حق نيست، بلكه بحث انكار كردن و ويران كردن يا نكردن حق است. براى مثال، انتخاب وسيله اعمال حق (آزادى) است. انتخاب را حق گرداندن و جانشين حقى كردن كه انتخاب وسيله آنست، انكار و ويران كردن حق و پوشاندن آن، با حق گرداندن وسيله است. بسيار مى‏شود كه عقل اسير قدرت ويران كردن حقى را با ادعاى عمل به حقى مى‏پوشاند. اما عمل به حق ادعاى انجام ناممكن است. زيرا با تخريب حقى، نه تنها نمى‏توان به حق ديگرى عمل كرد و يا به آن رسيد، بلكه تخريب همان حق و حقهاى ديگر را ببار مى‏آيند. همانطور كه ديديم، براى آنكه حقى را بخاطر حقى ويران كنند، براى حق‏ها، سلسله مراتب قائل مى‏شوند. كمى دورتر، توضيح مى‏دهم كه، بر مدار قدرت، عقل حق «مادون» را تخريب مى‏كند. اما نمى‏داند كه به جاى عمل به حق «ما فوق»، آن را تخريب مى‏كند. در واقع، تخريب حق «مادون» پوش تخريب حق «ما فوق» مى‏شود. براى مثال، در صفين، نه جنگيدن با «مسلمانانى كه قرآن بر نيزه‏ها زده بودند»، پوشش ويران كردن پيروزى داد بر ستم شد و استقرار استبداد اموى را در پى آورد.

     ديديم  كه در مدار بسته، بد و بدتر و بدترين، انتخاب  مى‏شوند. حال بر آن مى‏افزائيم كه، هر بار بنام حقى، حقى نقض مى‏شود، آن حق پوشش فريب و بسا فريب‏ها به قصد تخريب حقوق، و از جمله، همان حق است. در مثال، انتخابات، وقتى دو حق، يكى آزادى نامزد شدن  و ديگرى آزادى انتخاب كردن وجود ندارد، توجيه شركت در آن هر چه باشد، انكار حق ولايت مردم را در بر دارد. به توضيح‏ها، دانستيم كه از دو گانگى با هستى و غفلت از آزادى و زور را خميرمايه روش‏ها كردن و در وراى حق، قدرت را طلبيدن، عقل را در تاريك خانه ياابهام عمومى گرفتار كردن است. اما چگونه تخريب روش عمومى عقل قدرت مدارى‏شود؟:

 5/10 - خشونت‏ها كه استبدادهاى فراگير (فرعونها، تفتيش عقايدى كه پاپ‏ها روش كليسا كردند، چنگيزيان، فاشيسم، نازيسم و استالينيسم و... پل پوتيسم، خمينيسم) مرزهاى شناعت و قساوت و دنائت و مفسدت را بدانحد شكسته‏اند و تا آنجا پيش رفته‏اند كه عقل «متعارف» باور نمى‏كند چنين خشونتهائى راست باشند. نى ك كه بنگرى، مى‏بينى، بنا بر سلسله مراتب حق‏ها كه بر مدار قدرت بوجود مى‏آورند، «برترين حق» را، در بى نهايت (آينده نامعلوم)، قرار مى‏دهند. وصول به آن حق، هربار، ايجاب مى‏كند يك يا چند حق از حق‏هاى «مادون» ويران شود يا شوند. بسامى‏شود كه، عقل پايبند قدرت، هر آنچه را بر سر راه رسيدن به «برترين حق» قرار مى‏گيرد، ضد حق و محكوم به ويران شدن مى‏گرداند. از تفتيش عقايد دوران كليسا، تا يافتن «فضاى حياتى » نژاد كه نازيسم هدف گرداند (184)، از «ساختن سوسياليسم در يك كشور» (185) كه استالينيسم هدف كرد تا «فرهنگ بورژوازى زدائى» كه پل پت هدف گرداند (186)، از پاك سازى نژادى در يوگسلاوى سابق، تا «بر داشتن موانع بنا بر مصلحت انقلاب و  حفظ جمهورى اسلامى» (187) كه خمينى هدف كرد تا «پاك سازى» اسلام گرايان الجزايرى و طالبان افغانى و... حق «آرمانى» است كه در پايان تحول قرار مى‏گيرد و، تا رسيدن به آن، هر چيز، ولو حق، مانع است و بايد از ميان برداشته شود.

     بدين قرار، هر بار، حقوق سلسله مراتب پيدا مى‏كنند و وصول به برترين حق، ويران كردن حقوق مادون را ايجاب مى‏كند، قدرت مدار عقل است. عقل آزاد برخوردارى از حقوق و وصول به هدف آرمانى را از عمل به حقوق شروع مى‏كند و، با عمل به حقوق، بسوى هدف مى‏رود. حال آنكه عقل در بند قدرت از تخريب حق شروع مى‏كند و به هدف آرمانى نيز هرگز نمى‏رسد. بنابراين، انقلابى گرى و انواع‏طلبى‏ها (عدالت طلبى، صلح طلبى، اصلاح طلبى،) وقتى هدف مى‏شوند و در آينده قرار مى‏گيرند، مجوز ويرانگرى مى‏گردند و پوشش قدرت طلبى هستند.

 6/10 - در حقيقت، ازتفاوت‏هاى دو بيان آزادى و قدرت، يكى‏اينست كه بنا بر بيان قدرت، «برترين حق» و آرمان، در زمان و مكانى بيرون از زمان و مكان اعمالى قرار مى‏گيرد كه «امروز و دراينجا» انجام مى‏گيرند. حال آنكه بموجب بيان آزادى، پندار و گفتار و كردار امروز ترجمان حق مطلق (=آزادى) است. بدين سان، عقل پايبند قدرت نه تنها معرفت را علم‏هاى بريده بريده مى‏كند و «برترين حق» يا آرمان را از پندار و گفتار و كردار بيرون مى‏برد، بلكه با قطع رابطه ميان آرمان و پندار و گفتار و كردار، تضاد ميان وضع موجود با آرمان را مى‏سازد و حل تضاد را در گرو بكار بردن خشونت براى از ميان بر داشتن تضاد مى‏گرداند. بدين ترتيب است كه عقل جواز عمومى هرگونه خشونتى را صادر مى‏كند: «نظريه حركت قسرى» (188) اينسان ساخته مى‏شود.

     براى آنكه ويران گرى عمومى را توجيه كند، ميان زمان و مكان خشونتى كه بكار مى‏برد و زمان و مكانى كه در آن «برترين حق» گويا استقرار خواهد يافت، رابطه‏اى را بر قرار مى‏كند كه خشونت را اجتناب ناپذير بنماياند: «برترين حق» جاودانه است. در سراسر گيتى به عمل در خواهدآمد. حال آنكه خشونت موضعى است و بسا بكار بردنش واجب است. زيرا اگر امروز و در اين يا آن مورد بكار نرود، ابعاد خشونت هايى كه، در فرداها، ضرور مى‏شوند، بزرگ و بزرگ‏تر مى‏گردند. اما، عقل قدرت مدار موعد تحقق آرمان را، دائم به تأخير مى‏اندازد تا شتابش را، در بكار بردن زور، توجيه كند و افزودن بر ميزان آن را واجب بگرداند. اما تجربه‏ها مى‏گويند كه ويرانگرى راه به حق نمى‏برد. تجربه‏ها بكنار، عقل نيز، حتى وقتى پاى بند قدرت است، در مى‏يابد «حركت قسرى» به مرگ در ويرانى مى‏انجامد (189). پس چرا و چگونه خشونت را روش عمومى و راه و صول به آرمان مى‏گرداند؟

 7/10 - تضاد ذاتى ماده است (190) و حل تضاد خشونت مى‏طلبد، نظرى است كه جنگ‏ها و مبارزات قهرآميز قرن بيستم را توجيه مى‏كرد. بنابراين نظر، فراگرد جبرى حركت هر جامعه به جامعه آرمانى رها از تضاد مى‏انجامد. قهر زاده تضادها است و بكار مى‏رود. پس مهم جهت قهر است. اگر در جهت حركت تاريخ بكار رود «قهر انقلابى» است و بكار بردنش، چرخهاى ارابه تاريخ را شتاب مى‏بخشد.

 * غير از اين نظر،

 «جهان تا جهان جاى زور است و بس

 مكافات به  زور گور است بس» (191)

 نظر عمومى ديگرى است كه، در غرب، نظر عمومى «تنازع براى بقا»ى طبيعى و اجتماعى (192) گشته‏است. اين نظر ديگر نيازمند توجيه خشونت، با دست آويز كردن «برترين حق» و «جامعه آرمانى» نيز نيست. بلكه زور را ذاتى حيات مى‏كند. بكار بردن و نبردنش، موجب مرگ در چنگال زورمندتر مى‏شود.

 * " حق در سايه شمشير است» بر محور قدرت، دو قرائت پيدا كرده‏است:

 - استقرار حق نيازمند «جهاد با شمشير» است: جدائى‏ناپذيرى روش قهرآميز از حق. بنابراين نظر، نه قهر كه جهت آنست كه بايد به جانب حق باشد.

 - موانع استقرار حق را جز با خشونت نمى‏توان از ميان برداشت. ازجمله اين موانع، طرز فكر و طرز رفتار انسان و ضعيف بودن او (193) بنا بر قولى و طبيعت شرور او، بنا بر قولى ديگر است. (194)

 * جدائى ناپذيرى رياضت از تزكيه نفس و طى مراحل تا وصول به حق و «ان الحق» گشتن، باور نوعى از «عارفان»است.(195)

 * بنا بر نظرى، در طبيعت آدمى خشونت وجود دارد ، اما خشونت تمامى طبيعت او را در بر نمى‏گيرد. (196) تناقضهاى موجود در اين نظرها را در كارهاى ديگر يافته و بنموده‏ام. (197) در اينجا، توجه‏ها را به اين امر جلب مى‏كنم كه، در همه اين نظرها خشونت، جدائى ناپذير و ذاتى است. جز اين نيز نمى‏تواند باشد. زيرا خشونت ذاتى قدرت است. صاحبان اين نظرها نيز به قدرت اصالت مى‏دهند و بيانشان، بيان قدرت است. الا اينكه در هر يك از اين نظرها، خشونت مرگ و ويرانى آور نقشى دارد: در اولى، ماماى قهر جامعه‏اى خالى از تضاد را پديد مى‏آورد. در دومى، خشونت «انتخاب اصلح» مى‏كند. در سومى، چون زور وجود دارد و بكار مى رود، كار «استبداد صالح» اينست كه جهت آن را تغيير دهد و آن را به خدمت حق در مى‏آورد. در چهارمى، خشونت به خدمت كشتن «نفس اماره» در مى‏آيد. و در پنجمى، خشونت موجود در طبيعت انسان را تعليم و تربيت قابل مهار مى‏گرداند.

    پاسخ پرسش پيدا شد: هر نظرى كه خشونت را واجب مى‏كند، نخست آن را ذاتى مى‏كند و آنگاه به مرگ و ويرانى نقش مى‏دهد. بدهى است نه آن نقش كه مولوى به مرگ مى‏دهد (198). بدينسان عقل پايبند قدرت فريب مى‏خورد و فريب مى‏دهد:

 8/10 - هر يك از نظرها، ويرانى و مرگ را پايان نمى‏شمارند و نيز نمى‏پذيرند كه خشونت ويرانى بر ويرانى مى‏افزايد وسرانجام مرگ و ويرانى همگانى ببار مى‏آورد. بدين سان، اشتراك دومشان زندگى آرمانى بعد از مرگ است: مدار بسته تقابل قوا و خشونت، سرانجام، از رهگذر همان تقابل قوا و خشونت، مدار باز آزادى مى‏گردد. اين اشتراك با اشتراك ديگرى همراه است و آن جهت خشونت است. هر نظرى گمان مى‏برد جهتى كه او يافته است، تنها جهتى است كه مرگ و ويرانى را پايان كار نمى‏گرداند، پايان نابسامانيها و آغاز زندگى به سامان مى‏كند.را

    و وجه مشترك پنجم اين نظرها توجيه مدار بسته خشونت، به «برترين حق» و يا آرمانى است كه پديد مى‏آورد. بديهى است اين اشتراك‏ها پيدا نمى‏شدند اگر اشتراك عمومى وجود نمى‏داشت: اشتراك در قدرت مدارى. از اينرو است كه بيابانهاى قدرت اشكال گوناگون و محتواى يك گانه دارند. و بدين خاطراست كه بنابر بيان آزادى، حتى اگر زور مداران تو را در مدار بسته زور زندانى كردند، جهاد رها كردن خود از اين اين مدار و جهاد افضل، رها كردن خود زورمدار از مدار بسته خشونت است (199). در حقيقت، از جمله غفلتهاى سازندگان اين نظرها و پيروى كنندگان از آنها، اينست كه اگر خشونت ذاتى باشد، از مدار بسته مرگ و ويرانى بيرون نمى‏توان رفت. همانطور كه تجربه كردن اين نظرها معلوم كرده‏اند، مدار خشونت بسته و بسته‏تر مى‏شود و به ويرانى  و مرگ عمومى مى‏انجامد. اگر زبان تجربه بكار مى‏بردند و در مى‏يافتند كه هدف در وسيله بيان مى‏شود، نيز در مى‏يافتند كه هدف بيان شده در زور و خشونت، ويرانى و مرگ است. و آدمى زندانى خشونت ويرانگر و مرگ آور نمى‏شود، مگر آنكه عقل او استقلال خويش را از دست بدهد و بنده قدرت بگردد. اما اگر قدرت اصالت مى‏داشت و مدار عقل، در فعاليت هايش مى‏بود، بر فرض كه نظرى قابل تعقل و بيان مى‏شد، تصور هدفى بيرون از مدار قدرت و ناسازگار با آن، غير ممكن مى‏گشت. بدين قرار، وجه مشترك بنيادى نظرها اينست كه خود ناقض خويش هستند با اصالت دادن به قدرت و ذاتى تصور كردن خشونت.

     به رها شدن عقل از باور به تضاد و خشونت و به آزادن شدنش از تجويز آن، به قصد كشتن و ويران كردن، عقل آزادى و استقلالش را باز مى‏يابد. عقل آزاد از اين  واقعيت هيچگاه غافل نمى شود كه:

 1/8/10 - حتى اگر فرض كنيم از بيانهاى قدرت يكى بر ديگران پيروز شده‏است، «تاريخ پايان نيافته است». (200) زيرا غير از اينكه مرام قدرت بر عقل‏ها حاكم است و انسانها را همچنان در مدار بسته روابط قوا، به حبس مجرد محكوم مى‏كند،

 2/8/10 - پايان عصر ايدئولوژى (201) نيز نيست. چرا كه در سطح فرد، گروه، جامعه و جامعه جهانى، بيان قدرت فراوان اشكال پيدا مى‏كند. حتى بنا بر نوع فعاليت و شرايطى كه در آنها فعاليت انجام مى‏گيرد، تغيير شكل مى‏دهد و عقل را از آزادى خود غافل مى‏كند. از اينرو، جهاد اكبر، از جمله، تمرين غفلت نكردن است از آزادى و استقلال عقل و غفلت نكردن است از بيان آزادى، و غفلت نكردن است از مجموعه‏اى كه هدف و روش و وسيله با اصل راهنما مى‏سازند و غفلت نكردن است از بازنگاه داشتن مدار فعاليت عقل. جهاد افضل بيرون بردن خود و زور مدار از مدار بسته خشونت است و جهاد بيرون رفتن از اين مدار است. آغاز نكردن فعاليتى با انكار يا تخريب حقى و پايان  ندادن به كارى با انكار يا تخريب حقى، حقيقتى، واقعيتى، از علامتهاى آزادى عقل هستند.

 9/10 - عقل پايبند قدرت تخريب واقعيت‏ها را از تخريب نيرو، با بدل كردن آن به زور شروع مى‏كند. در اينجا، غفلتى را خاطر نشان مى‏كنم كه پيروان بيان قدرت، به عمد يا به سهو، گرفتار آنند: زور نيروئى است كه جهت ويران گر پيداكرده است. بنابراين، يك جهت بيشتر نمى‏تواند داشته باشد و ندارد: ويرانگرى.

     بدين قرار، «استبداد صالح» فريب است. استبداد يك نوع بيشتر ندارد و آن استبداد جنايت گستر، فساد گستر و ويرانگر است.

     اما آنها هم كه فردگرائى را باب كردند و آزادى را قدرتى دانستند كه فرد دارد (202) نيز فرهنگ غرب را فرهنگى خواندند كه، اطاعت از طبيعت را با سلطه بر طبيعت، جانشينى كرده‏است. (203) بدين سان بود و هنوز بدين گونه است كه رشد با تخريب همراه شده و همچنان همراه است. اما تخريب طبيعت را نيز با تخريب انسان شروع كرده‏اند. غير از اين واقعيت كه محيط زيست آلوده شده‏است و مى‏شود و انسانهائى كه قدرت را مدار مى‏كنند، عقلها شان آزادى خود را گم مى‏كنند، مدار كردن قدرت آنها را ناگزير مى‏كند تن و روان را با اوامر و نواهى قدرتى سازگاركنند كه خدائى جسته است.

     سازگار كردن تن و روان با قدرت تنها از راه تخريب ميسر مى‏شود. چرا كه قدرت به داشتنها و نداشتنها پيدا مى‏شود. از اين، ندرت زا و ندرت افزااست. واقعيتى كه عقلهاى قدرتمدار از آن آگاه نيستند اينست: با وفور، قدرت پديد نمى‏آيد. بنابراين، هيچ قدرتى (سرمايه دارى و غير آن) وفور نمى‏آورد، ندرت مى‏آورد. اسراف و تبذير در توليد و مصرف، تنها روشهايى براى ايجاد ندرت نيستند، روشهاى بيرون بردن نيروهاى محركه از جريان رشد و بكارانداختن آنها در بزرگ كردن قدرت نيز هستند. قدرت كه مدار فعاليت عقل مى‏شود، عقل را از اين واقعيت غافل مى‏كند كه داده‏ها و اطلاعات و انديشه‏هاى ناسازگار با قدرت، تنها بخاطر آن سانسور نمى‏شوند كه با قدرت حاكم بر عقل ناسازگار هستند، بيشتر بدين خاطر سانسور مى‏شوند كه، بدون ندرت، قدرت مدار عقل نمى‏گردد و نمى‏ماند. توضيح اينكه عقل دائم بايد احساس كمبود كند تا همواره چاره‏اى جز توسل به زور، در اشكال گوناگون، نداشته باشد. بدين قرار، قدرت همواره ويرانگر و ضد رشد است. از اين رو، آزادى عقل وقتى كامل مى‏شود كه فعاليت آن با تخريب واقعيت ملازمه نداشته باشد و جريان آزاد انديشه‏ها و اطلاعات عقل را از وفور بر خوردار كند.

 10/10 -  به ترتيبى كه ديديم جريان تخريب، با تخريب عقل آغاز مى‏شود و با تخريب كامل عقل نيز پايان مى‏پذيرد. از اين رو است كه جباران، در پايان  كار، اغلب ديوانه مى‏شوند. و همه آنها، زمان به زمان، ميلشان به ويرانگرى، مهار نكردنى‏تر مى‏شود و ابعاد مرگ و ويرانگرى را بزرگ و بزرگ‏تر مى‏كنند. در حقيقت، در مدار بسته، ويران شدن و ويران كردن يك حركت جبرى مى‏شود. بسا عقل پايبند قدرت غافل مى‏شود كه ويران كردن با ويران شدن شروع مى‏شود و همراه است. نمى‏توان ويران كرد و ويران نشد و ويران شد و ويران نكرد. دليل آن اينست كه ويران كردن بدون بكار بردن زور ممكن نمى‏شود و بكار بردن زور، به نيروى خويش جهت ويرانگرى بخشيدن و بنا بر اين، ويران شدن از راه از خود بيگانه كردن نيرو در زور و بكار بردن آن در ويرانگرى است.

      اما همانطور كه در كارهاى ديگر توضيح داده‏ام (204) از خود بيگانه كردن نيرو در زور، نياز به ايجاد رابطه با خارج از خود دارد. دورتر نيز توضيح مى‏دهم كه از دست دادن استقلال، بدون رابطه تضاد بابيرون و انتقال آن به درون، ممكن نمى‏شود. بدين قرار، قدرت مدار عقل نمى‏شود مگر آنكه جريان بسته تخريب متقابل، با خارج، بوجودآيد و، در آن، عقل ويران شود و ويران كند. بدين سان، قدرت، در اصل مدار بسته ويران شدن و ويران كردن است. اين مدار بسته كه نخست رابطه قوا با واقعيت‏ها است، به ترتيبى كه توضيح دادم به مدارى ذهنى بدل مى‏شود. از راه اين جانشينى است كه عقل بر ويران شدن خود، پرده غفلت مى‏كشد. هر بار هم به ياد مى‏آورد، آن را توجيه مى‏كند. بدين قرار، از دست رفتن استقلال با تخريب شروع مى‏شود و ويران شدن و كردن يك جريان است. الا اينكه، بر مدار قدرت، عقل ساختن صاحب خود را در ويران كردن غير او، باور مى‏كند و از ياد مى‏برد كه استقلال خويش نيز غافل گشته است. در واقع، چنين عقلى با قدرت اينهمانى پيدا مى‏كند و قدرت را خود مى‏انگارد. و تخريب نخستين و واپسين، اينهمانى جستن با قدرت است. بسيارند از خود بيگانه هايى كه فعاليتهاى ويرانگر را از هوش و زرنگى خود مى‏انگارند. تمامى زور مداران مى‏پندارند، عقل مستقل را آنها دارند. نه تنها اختيار عقل خود را دارند كه عقول ديگران را نيز زير فرمان دارند! اگر هم كسى به آنها بگويد استعدادهاى خويش را ويران و هوش را بى كاره كرده و عقل را به استخدام قدرت (= زور) در آورده و از واقعيت‏ها بريده و اسير مدار ذهنى بسته‏اى شده و ويران شده و ويران كرده‏است، در جا، دستور بستن دهان او را صادر مى‏كنند. نيك كه بنگرى مى‏بينى چون عقل آنها توان آن را دارد كه فطرت خويش را بازيابد، ولو بمدت يك لحظه، نگران مى‏شوند كه مبادا وجدانشان بيدار شود و سرزنش وجدان مدار ذهنى آنها را باز كند. آيا بيشتر از اينجهت نبود كه به موسى امر شد به جانب فرعون رود بلكه او به خود آيد و بدين خاطر نيست «بهترين جهاد سخن حق در حضور سلطان جائر» است؟ (205)

 11/10 -  شدت از خود بيگانگى، زمانى به اوج مى‏رسد كه پندار و گفتار و كردارى را كه قدرت امر به انجامشان مى‏دهد، عقل اسير حق مى‏پندارد. اما از آنجا كه قدرت نيازهاى ضد و نقيض دارد و پندار و گفتار و كردار را ضد و نقيض مى‏گرداند، زور مدار مقرر مى‏كند كه «آخرين موضع» او حق و ناقض مواضع پيشين خود او است. حكمى عمومى صادر مى‏كند كه، بنابرآن، هر پندار گفتار و كردار او ترجمان مصلحت روز هستند. شرايط كه تغيير مى‏كنند، مصلحت نيز تغيير مى‏كند. بدين سان، همه مواضع زورمدار حق مى‏شوند. الا اينكه حق جديد، يا آخرين موضع او، ناقض حق‏هاى قديم، يا موضع پيشين او، مى‏شود! (206) بدين قرار، مصلحت نه تنها بيرون از حق و حقيقت قرار مى‏گيرد، بلكه وظيفه‏اى را پيدا مى‏كند كه بسا از توجه مى‏گريزد: مصلحت ديگر كارى نيست كه حق نيست اما بايد كرد، بلكه الف -  ساخته و سازنده شرائطى است كه، با تغيير خود، كارى را كه امروز حق است، فردا ناحق و ناقض آن را حق مى‏گردانند. و ب - چون شرائط را مصلحتها مى‏سازند و دائم در تغيير هستند، پس تقدم مصلحت بر حق ،دائمى و جانشين حق شدنش هميشگى است. زبان فريبى كه از ديرگاه انسانها را مى‏فريبد و امروز، قدرت آن را دستور عام ترقى نيز گردانده‏است، مصلحت را از حق بيرون بردن، فوق حق گرداندن و غافل كردن عقلهاى فردى و جمعى از اين واقعيت است كه مصلحتها ساخته‏ها و سازنده‏هاى شرائط هستند. از اين رو، هم مصلحتها و هم شرائط همواره در تغيير هستند. در اين جريان، غفلت و جدائى انسان از حقوق خويش، روز افزون مى‏شود. آيا، در نظام سرمايه دارى، «مد» مصلحت روز نيست كه هم شرائط روز را مى‏سازد و هم ساخته اين شرائط است؟ (207) آيا...

      غير از اينكه، بيان قدرت غير از بيان آزادى است و از ديدگاه قدرت، «شرائط روز»، شرائطى فرآورده مصلحتهاى سازگار با تمركز و تراكم و انباشت و شتاب گرفتن انباشت قدرت هستند و بنوبه خود، سازنده مصلحتهاى روز هستند. در اين جريان، زمان به زمان، انسان و طبيعت ويران‏تر مى‏شوند. اين مصلحتها كه بتدريج، جاى حق نشسته و بسا حق تصور مى‏شوند، احكام جبرى هستند. جبر حكمى كه زور مدار، بنابر «مصلحت روز»، صادر مى‏كند، تا حدودى عريان است. اما «جبراجتماعى» (208) پوشيده‏است و جز به چشم عقل آزاد نمى‏آيد. بدين سان، احكام جبرى كه خواه جباران آنها را صادر كنند و چه در پوشش «جبر اجتماعى» صادر شوند، حق نيستند پوشاندن حق و پوششى بر قامت زور هستند: حق را پوشش باطل كردن و باطل را در پوشش حق به خورد دادن، آن عمومى‏ترين زبان عامه فريب و عامه پسند همين فريب است. (209)

     از آنجا كه آدمى دائم نمى‏تواند به خود بگويد: آنچه مى‏كنم حق نيست اما مصلحت است و بايدم كرد، روند جانشين حق كردن مصلحت را تا حق خواندن مصلحت، ادامه مى‏دهد. اگر از راه عبرت آموختن، در «حق‏هاى نسبى» تأمل كنى مى‏بينى حق نيستند. زيرا، بنا بر توقعات قدرت، ساخته شرائط هستند و نيز، با شرائطى كه مى‏سازند، تغيير مى‏كنند. مصلحت‏ها هستند كه عقل قدرتمدار، بنا بر «شرائط روز» مى‏سنجد و خود و عقلهاى قدرتمدار ديگر را با اين دروغ مى‏فريبد كه ديروز آن كار را حق مى‏دانستم و مى‏كردم و امروز اين كار را حق مى‏دانم و مى‏كنم! بدين قرار، در بيان قدرت، «حق نسبى»، همچون احكام اخلاقى، قدرت (= زور) در بر دارند. از اين رو، با تغيير شرائط و ديگر شدن نياز قدرت مدارى، «حق نسبى» و احكام اخلاقى نيز تغيير مى‏كنند. براى مثال، حق و آزادى، بنا بر تعريف‏ها(210)، قدرت بمثابه تركيبى از توانائى و زور هستند. چرا كه «در رابطه با» تعريف مى‏شوند. بدين خاطر، با تغيير شرائط، در اين تركيب، تغيير بعمل مى‏آيد. حال آنكه در بيان آزادى، حق، آزادى و احكام اخلاقى خالى‏از قدرت (= زور) هستند. جريان رشد، همان جريانى است كه، در آن، انسان مجموعه استعدادهائى مى‏شود برخوردار از حقوق و زندگى او، با جامه عمل پوشيدن حقوق او، جامعيت پيدامى‏كند. بدين سان، در جريان رشد، جهت است كه آزادى در رشد و رشد در آزادى مى‏شود و مسير است كه به يمن تصحيح‏ها، راست راه رشد در آزادى و آزادى در رشد مى‏گردد: دانش بيشتر به او امكان مى‏داد، حق را ناب بگرداندو مجموع استعدادهاى خويش را از مجموع حقوق برخوردار كند.

      اين عقل، همواره، متذكر اين واقعيت است كه وقتى مصلحت در بيرون حق قرارگرفت و بنا بر «شرائط متغيير زمان ومكان» تشخيص داده شد، در واقع، تخريب مصلحت بمثابه روش عقل آزاد است. بر اين ويرانگرى مصلحت نام دادن، خود و ديگر فريبى است. چرا كه - از راه فايده تكرار، تكرار كنيم - مصلحت وقتى امر قدرت است، هر بار، حكمى هم ناقض حق و هم مصلحت پيشين مى‏شود. فرآورده تجربه، در جريان رشد در آزادى، نيست و امر قدرت هست و با تغيير نياز قدرت، محكوم به تغيير است. حال آنكه وقتى مصلحت بهترين روش عمل به حق مى‏شود، در جريان رشد، به يمن تجربه، مدام، تصحيح مى‏پذيرد.

 12/10 - در جريان شناسائى يك به يك تخريب‏ها، دانستيم كه اين تخريب‏ها مجموعه‏اى را بوجود مى‏آورند. در مدار بسته ويران شدن و ويران كردن، مجموعه‏اى از ويرانگريها انجام مى‏گيرند كه استعدادهاى ششگانه آدمى و محيط زيست و استعداد هاى آدميان ديگر را كه، در اين مدار، قرار مى‏گيرند، ويران مى‏كنند. بدين قرار،  صاحب عقل آزاد، در مدار بسته ويرانگرى، قرار نمى‏گيرد و مى‏كوشد عقل‏ها را از بند قدرت رها كند. زيرا مى‏داند اين مدار، مدار ويرانگرى عمومى استعدادها و محيط زيست است. همانطور كه  مدار بسته مجموعه‏اى از مدارها است. و مدارهاى بسته، بنوبه خود، مجموعه هايى از مدارهاى بسته ويرانگرى هستند. اينك اگر مجموعه‏هاى ويرانگرى را بر شماريم، تصور روشن‏ترى از ويرانگريهاى عقل‏هاى دربند قدرت را بدست مى‏آوريم. يك مجموعه اصل راهنما و روش و هدف است كه بيان قدرت را مى‏سازند. يك مجموعه، استعدادهاى رهبرى هستند كه قدرت را هدف كرده‏اند و براى رسيدن به آن، ويرانگريها را رهبرى مى‏كنند. مى‏توان اين وايرانگريها را محاسبه كرد؟ يك مجموعه را ويران كردن محيط زيست و ويران كردن منابع متعلق به نسل‏هاى آينده تشكيل مى‏دهند كه باز محاسبه كردنى نيستند. بر آن، نيروهاى محركه‏اى كه در ويرانگرى بكار مى‏افتند و مجموعه‏هاى استعدادهاى انسان‏ها را كه بيفزائيم و ميزان رشدى كه جاى به ميزان ويرانگرى داده‏است را با آن جمع كنيم و بر بهائى علاوه كنيم كه نسل‏هاى آينده بايد بپردازند و با مجموعه ضد فرهنگ و يا ضد ارزشها و «سنن» و عرف و عادتها و «مدها» كه نسل فردا و نسل‏هاى فرداها به ارث مى‏برند، جمع كنيم، جهان آينده را ويران كده‏اى مى‏يابيم كه، در آن، اثرى از حيات نيست. بيهوده نيست كه باشگاه رم جهان را در واپسين امروز و فرداى حيات خود توصيف مى‏كند. (211)

 

 

 


 

 11 -  عقل آزاد و روش رشد:

 

     بدين قرار، رشد جريان مداوم باز كردن فضاى انديشه و عمل تا بى كران لااكراه است. گشودن مداوم فضاى لااكره اهميت اصل راهنماى سازگار باآن و توجه به دو نوع رابطه، يكى رابطه ميان عقل‏هاى در بند قدرت در مدارهاى بسته و ديگرى رابطه عقلهاى آزاد در فضاى باز را بر عقلى كه به دل مى‏انديشد، مبرهن مى‏كند. رابطه عقلها در مدارهاى بسته، همين رقابت ويرانگرى مى‏شود كه انسانها در آنند. پس رابطه ميان عقل‏هاى آزاد، در مدار باز، است كه فضا را بازتر و وجدان عقل‏ها رابر آزادى خويش و فضاى لااكراه، بيدار نگاه مى‏دارد. (212)

     در كارى ديگر، رابطه مصلحت را با حق و حقيقت (213) مطالعه كرده‏ام. در اين مطالعه نيز، در ده فصل پيشين، به اين رابطه پرداخته‏ام. با وجود فايده تكرار، بر آن نيستم كه تكرار كنم. بر آنم كه بر آن دو مطالعه، بيفزايم. بدان اميد كه اين قسمت را خواننده گرامى افزوده‏اى بر آن دو مطالعه تلقى مى‏كند و به آن‏ها نيز مراجعه مى‏كند:

 1/11 - در آن دو مطالعه، خاطر نشان كرده‏ام كه وسيله و روش از خود هستى ندارند. بدون تصور هدف، به تصور نيز نيز نمى‏آيند. هدف نيز، بنا براصل راهنما، سنجيده مى‏شود. بنا براين، هر وسيله‏اى و روشى جزء مجموعه‏اى هستند كه در روش بيان مى‏شوند. توضيح داده‏ام چرا «هدف نمى‏تواند وسيله را توجيه كند؟»، در واقع، از آنجا كه وسيله هدف را در خود بيان مى‏كند، وسيله در خور ويرانگرى، ويرانگرى را جانشين هدفى مى‏كند كه عقل در بند قدرت، بعنوان هدف خوب مى‏سنجد و بدان خود را مى‏فريبد. در اينجا، مى‏افزايم كه هر چند تصور وسيله و روش نيازمند، تصور هدف است، اما آن وسيله‏اى وسيله رشد مى‏شود كه حق است و از خود هستى دارد. هر خواننده‏اى مى‏تواند اشكال كند كه آلت قتل از خود هستى دارد و پديده‏اى واقعى است اما به كار كشتن مى‏آيد و نه زنده كردن، بكار از زندگى انداختن مى‏آيد نه رشد كردن و رشد دادن. به اشكال كننده پاسخ مى‏دهم: نخست بدانيم كه فرق است ميان وسيله و روش خيالى و وسيله و روش واقعى. نه تنها بسيارند كسانى كه براى هدف‏هاى خوب وسائلى بر مى‏گزينند كه وجود ندارند و كارشان آب در هاون كوبيدن مى‏شود، نه تنها وسيله‏هاى ذهنى (ايدئولوژيها) مى‏توانند جاى به وسيله‏هاى واقعى ويرانگر بسپارند، بلكه ملتهائى كه براى هدف‏هاى خوب فريب وسائل خيالى، در نتيجه قدرتهاى استبدادى، را مى‏خورند نيز كم نيستند.

     بدين قرار، اگر عقل به واقعى و حق بودن وسيله و روش بها مى‏داد، آسان فريب قدرت را نمى‏خورد. مى‏دانست كه وسيله و روش بايد الف - با هدف بخواند و ب - واقعى باشد و ج - بر حق باشد و اگراين دو صفت رايافت، تجربه كردنى و، در تجربه، اصلاح‏پذير مى‏شود. وسيه‏هاى واقعى كه با هدف خوب سازگار نيستند، تجربه‏پذير نيز نيستند. نه تنها تجربه‏پذير نيستند بلكه آسان مى‏توانند عقل در بند قدرت را بفريبند و جانشين روش يا روشهاى تجربه پذیر بگردند. وقتى روش واقعى نيست، اين فريب آسان انجام مى‏گيرد، چنانكه، اصلاح را جانشين انقلاب مى‏كنند و يا بعكس، حال آنكه دوكارى هستند كه ممكن نيست بتوان يكى را جانشين ديگرى كرد. (214) يا رشد بكار انداختن نيروهاى محركه جامعه با رهبرى عقل آزاداست. آن را با «رشد پول ديگران است» (215) جانشين كردن بهره‏بردارى از منابع طبيعى و كار انسان‏ها را بدو سپردن، محروم كردن جامعه ازنيروهاى محركه خويش مى‏شود. با وجوداين، بشريت دو قرن است كه فريب ليبراليسم را مى‏خورد و غافل است كه اين از رشد ماندگى است كه رشد مى‏كند (216). اين پرسش محل پيدا مى‏كند كه روش‏ها را اهل نظر تعيين و تعريف مى‏كنند. پس، پيش از تجربه، عموم مردم نمى‏توانند بدانند كه نقش‏هاى اصلاح و انقلاب چيست؟ بخصوص كه تعريف‏ها در محدوده ايدئولوژيها بعمل مى‏آيند و از وقتى رشد اسطوره گشته، ايدئولوژيها نيز ايدئولوژيهاى رشد شده‏اند. ايدئولوژيها بمثابه بيانهاى قدرت، واقعيت را كه انسان‏ها و جامعه آنهااست، به قالب مى‏ريزند. با توجه به اين امر، چگونه بتوان گفت روش بايد واقعى و برحق باشد؟ نخست يادآور شوم كه اين پرسش به عقل آزاد مى‏رسد. اگر به عقول در بند قدرت نيز مى‏رسيد، جنگها و ويرانگريهاى بزرگ روى نمى‏دادند و... آنگاه بگويم كه عقل آزاد به اين پرسش، پاسخ در خور را مى‏دهد: هر هدفى كه مشخص شد، روش در خور آن بايد واقعى و برحق و تجربه‏پذير باشد. به ديگر سخن، هدف مشخص، وسيله و روش مشخص مى‏طلبد. اگر براى آنست كه همگان بكار برند، بايد قابل بكار بردن از سوى همه و تجربه‏پذير از جانب همگان باشد.

 2/11 - يك رشته دوگانگى‏ها ناقض خاصه‏هاى چهار گانه روش و خاصه‏هاى ديگرى هستند كه مى‏شناسانم:

 1/2/11 - دوگانگى مصلحت و حقيقت (=خاصه‏هاى چهار گانه روش) ناقض روش است. از چند جهت ناقض است، از جمله، از اين جهت كه مصلحت بمثابه روش، بدون هدف وجود ندارد و به تصور نيز نمى‏آيد. بر اين واقعيت، واقعيت ديگرى را مى‏افزايم كه اهميتى به تمام دارد: مصلحت پيش از تجربه نيز وجود ندارد و مصلحت‏ها كه بيانهاى قدرت مى‏سازند، دروغهاى مضاعفى هستند. زيرا هم بيرون از حق و حقيقت قرار مى‏گيرند و هم پيش از تجربه (= قدرت فرموده) و، بنابراين، دروغ‏هاى بزرگ هستند. توضيح اينكه مصلحت، بمثابه بهترين روش عقل آزاد، از نقد روش، به محك تجربه، پيدا مى‏شود. به ترتيبى كه ديديم، در جريان تجربه يك روش، شرايط و عوامل تغيير مى‏كنند، بنابراين، روش بكار رفته، نقد مى‏شود و بهتر از به و باز هم بهتر، بهترين روشِِ (= مصلحت) رسيدن به هدف مى‏گردد. بدين قرار، پيش از تجربه كردن يك روش، مصلحت تشخيص دادنى نيست و بعد از تجربه نيز، حاصل نقد روش است. با وجود اين، تاريخ گزارش مى‏كند كه مصلحت همواره نشاندن ناحق بجاى حق و وسيله‏اى از وسيله‏هاى اصلى قدرت مداران بوده‏است.

 2/2/11 - از آنجا كه رشد را انسان مى‏كند، پس روش رشد، روشى نيست كه به جاى او، ديگرى بكار برد (217). بنابراين، دوگانگى‏هاى دولت و ملت، رهبرى سازمان واعضاء، روحانيت ومؤمنان به يك دين، ايدئولوگها و مرام‏مندها و...، كه تشخيص روش و اجراى آن را از مردم مى‏ستانند و از آن قدرت مداران مى‏گردانند، دروغ و ضد رشد هستند. در حقيقت، عقل در بند قدرت، تشخيص هدف و روش هر دو را، از دست مى‏دهد. كودكى كه، بنا بر اصالت قدرت، تربيت مى‏شود، از آغاز، عادت مى‏كند كه روش‏ها را كسى كه، در نظر او، تجسم قدرت است براى او معين كند. آيا بخاطر اين اعتياد نيست كه، در جامعه‏ها، روشها را بنيادهاى جامعه‏ها معين مى‏كنند و انسانها در دين، در سياست، در  اقتصاد، در خانواده و در روابط اجتماعى، در تعليم و تربيت، تقليد مى‏كنند و، در خلق فرهنگ‏ها، اكثريت بسيار بزرگى نقش ندارند و زندگيشان تكرار گذشته است؟ يكبار ديگر، به اين نتيجه مى‏رسيم كه آدمى صاحب اختيار خود نمى‏شود و عقل آزاد نمى‏گردد اگر بنيادهاى جامعه بر اصل موازنه عدمى تجديد بنا نشوند و رابطه انسانها با آنها تغيير نكند و اختيار از آنها به انسانها باز نگردد. (218)

 3/2/11 -  دوگانگى كه، در درون انسان، عقل در بند قدرت بسود استعدادى و به زيان استعدادهاى ديگر بر قرار مى‏كند و بدين كار مصلحت نام مى‏نهد و در واقع آدمى را برده قدرت مى‏گرداند، از روشهايى است كه نه تنها استقلال عقل را از او مى‏ستاند، بلكه باز يافتن آن را نيز بسيار مشكل مى‏كند. براى مثال، كار انسان امروز را بنياد اقتصادى  معين مى‏كند. روش زندگى را بنيادهاى مختلف برايش تعيين مى‏كنند. اداره سياستى جامعه او نيز در اختيار بنيادهاى سياسى است. رفتار اجتماعى او را نيز بنيادهاى جامعه معين مى‏كنند. تعليم و تربيت او را نيز بنياد تربيتى بر عهده دارد. و... يكى از عوامل اصلى اينست كه انسان ديگر مجموعه‏اى از استعدادها نيست. توضيح اينكه، در زندگى، يك كار اصلى دارد كه به خدمت آن در مى‏آيد و اين كار اصلى استقلالش را از او مى‏ستاند و او مصلحت خويش را در اين مى‏بيند كه در كارى تخصص پيداكند تا كار فرمائى به او كار بسپارد. اين انسان تنها از راه مصرف نيست كه تك بعدى (219) مى‏شود. در درون نيز «تك استعدادى» مى‏گردد. راست بخواهى، استعدادهايش كار گذار قدرت مى‏شوند و در ويرانگرى بكار مى‏افتند. بدين خاطر است كه جو قهر در همه جامعه‏ها سنگين‏تر مى‏شود:

 3/11 - از آنجا كه رشد ساختن است و ويرانگرى نيست، روش  عقل آزاد، بايد خالى از زور باشد. وجود زور در روش، گوياى وجود ويرانگرى در هدف است. وجود ويرانگرى در هدف گزارشگر حاكميت قدرت بر عقل است. عقل خدمتگزار قدرت زور را در پوشش مصلحت از دل پنهان مى‏كند. بدين قرار، مصلحت بيرون از حق و حقيقت، تجويز بكار بردن زور است. اگر قدرت نيازى به اين پوشش نداشت، كلمه مصلحت استعمالى را كه در جامعه‏هاى مختلف پيدا كرده است، نمى يافت. در مقام اقدام به كار نيك يا كار بد، مصلحت استعمال دارد و به قول حافظ «كار بد مصلحت آنست كه مطلق نكنيم» . مصلحت در مقام تصحيح روش و به را بهتر كردن، كار برد دارد. اما قدرت مدارى اين كار بردها را از يادها برده‏است و مصلحت كار بدى كه چاره جز عمل به آن نيست و يا «دفع افسد به فاسد» گشته است. بر اين يافته، يافته مهم ديگرى را مى‏افزايم: عقل فطرى كه آزاد است، آزادى و توانائيهاى گوناگون خويش را از دست مى‏دهد تا به هدفى مجازى  برسد كه وجود ندارد و نمى‏توان به آن رسيد. روشى كه عقل را از خود بيگانه مى‏نمايد ، زورى است كه، در پوشش، مصلحت از ديد دل پنهان مى‏شود. براى مثال، عقل استعداد علم يافتن و خلق كردن دارد. روش عالم شدن و ابتكار و ابداع و خلق، بكار انداختن استعدادها و بكار بردن علم و فن و هنراست. اگر كسى خواست اين روش رابكار نبرد و با ورد خوانى و ياتقلب (انواع ميوه‏هاى ممنوعه) عالم شود، با تقلب، استعداد و نيروهاى محركه را ويران مى‏كند و به علم نيز نمى رسد. ابتكار و ابداع و خلق كردن نيز با بكارانداختن استعدادها و بكار بردن علم و فن و هنر ميسر مى‏شود. در خيال، هر لحظه مى‏توان اختراعى كرد. بسا اختراع‏ها كه در آغاز، سرگرمى ذهنى هستند. آنها كه استعدادها را بكار مى‏اندازند، «خيال علمى» را به اختراع بدل مى‏كنند و آنها كه از عالم خيال بيرون نمى‏آيند، به اختراعى دست پيدا نمى‏كنند. بدين قرار، روش وقتى زور در بر دارد كه عقل آزادى خويش را از دست داده باشد. روشن سخن اينكه، تا عقل آزادى خود را از دست ندهد، زور روش نمى‏شود. دل فرياد بر مى‏آورد: اى عقل! آزادى را كه بى‏كران است از دست مى‏دهى و آنچه را كه مى‏خواهى بدست نمى‏آورى. اما اگر سلطه قدرت بر عقل كامل شده باشد، عقل گوش براين فرياد مى‏بندد. از اين رو است كه وقتى عقل در بند قدرت روشى را تجويز مى‏كند، هر گونه نقدى از آن را ممنوع مى‏گرداند و سانسور مى‏كند. بدين سان، روشى كه به عمل در مى‏آيد، دنباله روشى‏است كه، در درون او بكار مى‏رود و در پوشش مصلحت، عقل را از آزادى خود غافل مى‏كند و به استعدادها جهت ويرانگر مى‏دهد. بدين خاطر، اگر هم عقل آزاد را در چهار ديوارى خشونت زندانى كنند، او هدف را بيرون رفتن از آن و ،بنابراين، روش را خشونت زدائى مى‏كند بدين روش (220)، عقلهاى ديگر را نيز از بند قدرت آزاد مى‏كند.

    حال اگر دقت را بيشتر كنيم مى‏بينم روش گزارشگر توانائى‏ها و نيز غفلتهاى عقل از آزادى و توانائى‏هاى خويش است. از اين نظر كه در روشها تأمل كنيم مى‏بينيم براى مثال، صفت «علمى» روش، بسا پوشش براى روش جاهلانه و ويرانگرى مى‏شود. روشن  بخواهى، صفت علمى روش را، كارآئى آن از لحاظ رسيدن به هدف معين مى‏كند. وگرنه، مستقل از هدف، روش نمى‏تواند صفت علمى داشته باشد. و اگر داشت، زور در پوشش «علم» و بنا بر اين، روش ويرانگرى است. يا واكنش شدن بجاى كنش بودن، ترجمان اصالت قدرت و پايبندى  عقل به آن است. اما واكنش تسليم طلبانه را روش كردن و مصلحت را در  محدود كردن زندگى به حدودى كه قدرت مسلط ايجاد مى‏كند، آلت فعل قدرت در ويران كردن و خويش را كشتن است. و...

    بدين قرار، حتى وقتى آدمى در حصار زور قرار مى‏گيرد، عقل آزاد كنش را روش مى‏كند و نه واكنش را. چرا كه واكنش زور شدن، نخست پذيرفتن آن و آنگاه روشى را در پيش گرفتن است كه خشونت زدائى نيست و خشونت گرائى هست. از اين رو

 4/11 - ابهام در روش گزارشگر پايبند قدرت شدن عقل است: دانستيم كه هر بار عقل هدفى را مى‏پذيرد كه دل بدان راضى نيست، هدف و روش رامبهم مى‏گرداند. يا هدف قدرت فرموده را با هدفى مى‏پوشاند و وسيله و روش راروشن رسيدن به هدف مطلوب مى‏باوراند و يا روش را مبهم مى‏كند تا دل را بفريبد كه هدف بد نيست. عمومى‏ترين روش، «هدف وسيله را توجيه مى‏كند» است. توضيح داده‏ام كه اين حكم عامه پسند و عامه فريب و يكسره دروغ است. از جمله، به اين دليل كه تا هدف به عقل نيايد، وسيله قابل تصور نمى‏شود: هدف در وسيله بيان مى‏شود. در مقام فريب، هدف خوب هدف بد را مى‏پوشاند و، بدين فريب، عقل پايبند قدرت، دل را مى‏فريبد. اما پرسش اينست: پيش از آنكه، براى مثال، كسى براى رسيدن به هدف خوب، جنايت را موجه كند، عقل او از چه راه به اين نتيجه مى‏رسد كه جنايت «تنها روش» رسيدن به هدف خوبى است كه او معين كرده‏است؟ «در راه خدا»، «بخاطر آرمانى» كه مرامى ارزش مى‏كند، بخاطر... عقل چسان جنايت را مشروع مى‏كند؟ اين پرسش، پرسشگر را از ابهام بزرگى آگاه مى‏كند: پيشاپيش، قدرت حلال هر مشكلى پذيرفته شده است. در سنجيدن هدف خوب، عقل بر مقام خدائى كه به قدرت بخشيده است پرده مى‏كشد. وسيله‏اى كه انتخاب مى‏كند، با قدرت در پرده، سازگار است و نه با هدف خوب. از اين رو است كه هيچكس از راه جنايت به خدا راه نبرد و يا آرمانى را نجست. عقلى كه آزادى خود را باز مى‏يابد، در مى‏يابد كه، در واقع، وسيله بد را بخاطر هدف خوب بر گزيدن و آن را «مصلحت» خواندن، پرده ابهامى‏است كه، بدان، محور كردن قدرت را مى‏پوشاند. به سخن ديگر، در مى‏يابد كه مصلحت بيرون از حق، هيچ نيست جز پوشش فريب بر قدرت كه مدار است و هدفى كه معين مى‏كند. بدين قرار، رفع ابهام به اينست كه نخست عقل را شفاف كند و عقل شفاف نمى‏شود مگرآنكه از بندگى قدرت بدرآيد. او، از اين بندگى، آزاد نمى‏شود اگراصل راهنماى سازگار با قدرت مدارى (ثنويت تك محورى) را با اصل راهنماى آزادى، موازنه عدمى، جانشين نكند. براى آنكه مطمئن شود عقل او شفاف است، براو است كه مطمئن شود، با يك روش، به چند هدف نا سازگار با يكديگر و يا حتى سازگار با يكديگر اما هم عرض با يكديگر نمى‏توان رسيد. ضرب‏المثل «به يك تير چند نشان زدن» را مى‏شناسيم. اين روش، همان فريبى است كه عقل قدرت مدار مى‏دهد و بدان، هدف سازگار با قدرت را از چشم دل پنهان مى‏كند. توضيح اينكه، هدف هائى كه در طول يكديگر قرار مى‏گيرند (مثل طى‏كردن مدارج تحصيل)، يك روش دارند. چرا كه هدف‏ها در واقع يك هدف هستند. اما هدف هائى كه در عرض يكديگر قرار مى‏گيرند، يك هدف نيستند و يك روش ندارند. براى مثال، كسى كه، در جريان تحصيل، كار مى‏كند تا درآمد داشته باشد، دو كار با دو روش مى‏كند. يا كسى كه دانشجو و در همان حال فعال سياسى است دو كار مى‏كند كه هر يك روش خود را دارند. با يك روش نمى‏شود هر دو كار را كرد مگر آنكه در طول يكديگر قراربگيرند. بدين سان، عقل آزاد مى‏شود وقتى نخست  اطمينان مى‏جويد كه چند هدف ضد و نقيض، كه يكديگر را پوشانده باشند، ندارد. حتى هدف‏هاى ناسازگار با يكديگر ندارد. و هدفهاى سازگار كه در عرض يكديگرند وسيله توجيه يك روش نشده‏اند.

       پس ازآن، روش را شفاف مى‏كند. شفافيت روش از شفافيت هدف مى‏آيد و شفافيت هدف به اينست كه يكى و آن يكى هم ترجمان اصل راهنما باشد. تا انجام اين سه كار، كلمه مصلحت به خاطر عقل خطور نيز نمى‏كند. زيرا مصلحت سنجى محل پيدا نمى‏كند. وقتى روش را به تجربه گذاشت، مصلحت به خاطر مى‏آيد زيرا در تجربه، بايد يك رشته انتخابها را انجام داد و، بدانها، به را بهتر گرداند تا به بهترين روش، برسد. رشد فنى اينسان حاصل مى‏شود. با وجود اين،

 5/11 - پرسش  دومى محل پيدا مى‏كند: عقل چرا قدرت را محور مى‏كند؟ اين پرسش را پيش از اين نيز كرده‏ام. دراينجا، از نظر روش، پرسش را از عقل مى‏كنم. از او مى‏پرسم: چرا آزادى را كه خود دارى، با قدرتى جانشين مى‏كنى كه واقعيت پيدا نمى‏كند مگر به ويرانگرى؟ به اين پرسش، عقل آزاد پاسخ مى‏دهد كه از ابهام‏ها و فريب‏ها يكى اينست كه عقل بدين فريب كه قدرت روش است، آن را مدار مى‏كند. از اين رو ست كه، از هر كس، بپرسى: قدرت به چكار مى‏آيد؟ پاسخ مى‏دهد: بكار اين يا آن طور زندگى كردن! فريب تا بدانجا عمومى است كه آزادى را نيز قدرت بركردن و نكردن كارى يا انتخابى، تعريف مى‏كنند. بدين خاطراست كه بيان‏ها، بيان قدرت مى‏شوند. (221) و بيان آزادى نيز در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شود. و از آنجا كه، در بيان قدرت، كار برد قدرت (= زور) همه زمانى و همه مكانى است، مصلحت سنجى نيز كار روزانه همگان و عبارت مى‏شود از روشى كه در بيرون حق قرار مى‏گيرد اما چاره جز بكار بردن آن نيست. اگر عقل از خود مى‏پرسيد: برفرض كه قدرت وسيله باشد، چرا تقدم را به اين وسيله مى‏دهد؟ بسا در مى‏يافت كه قدرت از رابطه قوا پديد مى‏آيد. اگراين رابطه نباشد، قدرت نيز نيست. اما حفظ رابطه، نياز به بكار بردن زور دارد و، بكار بردن دائمى زور، قدرت را  هم وسيله و هم هدف، مى‏گرداند. قدرت يك ويرانگرى مداوم است. با متوقف كردن ويرانگرى، نيست مى‏شود. بناگزير، قاعده حاكم بر رفتار، «مى‏خواهى ويران نشوى ويران كن» (= مصلحت) مى‏شود.

     بدين قرار، هنگامى روشى، روش عقل آزاد مى‏شود كه پيش از هدف معين نشده باشد. چرا كه اگر روشى پيش از هدف معين شده باشد، پس، هدف ديگرى، پيش از هدفى كه مى‏خواهد معين شود، معين گشته است. هدفى پنهانى كه روش آن را گزارش مى‏كند، بناچار، با روش اينهمانى دارد. روشن بخواهى، هدف و روش يكى هستند. اما كدام است آن هدف كه با روش يكى است؟ روش رسيدن به حق، حق است و روش رسيدن به قدرت، قدرت است. با اين تفاوت كه حق پنهان نمى‏شود اما قدرت پنهان مى‏شود. پس وجود روش، پيش از تشخيص و تعيين هدف، حاكى از هدف بودن قدرت است. از اين ديد كه بنگرى، مى‏بينى انواع مصلحت‏ها كه سنجيده مى‏شوند پوششهاى گوناگون يك روش از پيش موجود هستند كه از لحاظ قدرت، تقدم مطلق دارد: زور.

     براى مثال، بنابر بيان قدرت، «انقلاب فرزندان خود را مى‏خورد». به استناد اين قاعده ساختگى، زورمداران، از ميان بر داشتن فرزندان انقلاب را، بحكم «مصلحت انقلاب»، واجب مى‏كنند (222). اما نيك كه بنگرى، مى‏بينى: «انقلاب فرزندان خود را مى‏خورد»، هدف پيشين و وسيله درخور اين هدف، زور است. پس، روشى، كه بنا بر «مصلحت انقلاب» (= با از ميان برداشتن فزندان انقلاب) بكار مى‏رود، از پيش وجود دارد و آن را «انقلاب فرزندان خود را مى‏خورد» معين كرده‏است. از قاعده هايى كه قدرت از آنها پيروى مى‏كند، يكى اينست:

     هر بار كه، روش يك هدف، پيش از تعيين آن وجود داشته باشد، زور روش اصلى گشته است. چنانكه، فرزندان انقلاب را جز قدرت هيچ چيز نمى‏تواند بخورد. پس بايد رابطه قوائى بر قرار شود، قدرتى متمركز شود و اين قدرت زور را روش عمومى بگرداند تا وقتى آن را براى از ميان بر داشتن فرزندان انقلاب بكار مى‏برد، بنام هدف جعلى «مصلحت انقلاب» بكار برد. بدين قرار، انقلاب پوشش قدرت (= زورى) است كه هدف خود را جانشين هدف انقلاب مى‏كند و فرزندان انقلاب را، كه در كار رسيدن به هدف انقلاب هستند، از ميان بر مى‏دارد. بر اين جنايت است كه مصلحت نام مى‏نهد. اين جنايت كارى ممكن نمى‏شد اگر فريب عمومى نبود و

 6/11 - فرض كنيم نظر "هابس" صحيح مى‏بود (223) و انسانها طبيعتى شرور مى‏داشتند و بجاى آنكه يك شاه معين‏كنند و او را بر خود فعال مايشاء بگردانند، بنا بر طبع شرور خويش، يكديگر را مى‏كشتند. آيا، امروز، به جاى جمعيت افزون بر 5 ميليارد تن، زمينى خالى از نوع انسان نمى‏داشتيم؟ حكم فيلسوف گوياى آنست كه اگر او مصلحت را در تعيين «شاه فعال مايشاء» ديده، بخاطر اين بوده كه مى‏دانسته است، اگر همه با همه، هميشه و همه جا، زور بكار برند، نوع انسان از ميان مى‏رود. نظريه عمومى «انحصار بكار بردن قهر با دولت است» (224)، بنفسه، بيانگر اين واقعيت است كه، همگانى شدن بكاربردن زور، جامعه را متلاشى مى‏كند و از ميان مى‏برد. بهمين خاطر نيز، تشخيص مصلحت (= بكار بردن زور) به انحصار بنيادهاى جامعه در آمده است.

     اينك فرض ديگرى بكنيم: فطرت انسان خدائى است (225) قرآن و انسانها، همه، بر فطرت خويش عمل مى‏كنند. به سخن ديگر، بر ضد يكديگر، زور بكار نمى‏برند. بر اين فرض، قهرى بكار نمى‏رود تا نيازى به دولتى با «حق انحصارى بكار بردن قهر» پيدا شود. چون پندارها و گفتارها و كردارها حق هستند، بنيادهاى جامعه مقام تشخيص مصلحت نيز نمى‏شوند. مهمتر اينكه، بر فرض اول، بكار بردن خشونت از سوى همگان، در همه وقت و همه جا، ويرانى و مرگ مى‏آورد. اما، بر فرض دوم، پندار و گفتار و كردار همگان ، در همه وقت و همه جا، زندگى مى‏آورد و هر انسان  قلمرو توانائى و آزادى و رشد انسانهاى ديگر را وسعت مى‏بخشد.

     بدين قرار، آن روش، روش عقل آزاد است كه همه بتوانند بكار برند و در همه جا و همه وقت بتوان بكار برد و با بكار بردنش، پهناى آزادى گسترش يابد، توانائيهاى انسان بارور شوند. در جريان رشد، انسانها آزاد و توانائيهايشان عامل رشد يكديگر بگردند و زندگى ها مجموعه‏اى از حقوق بشوند.

    پيش از اينكه، در اين دو فرض، از جهات ديگر نيز بنگريم، بپرسيم: آيا تضاد دو فرض با يكديگر، از تضاد دو رابطه، اولى رابطه قوا و دومى رابطه تهى از زور، نيست؟ پاسخ آرى است.  همين پاسخ عقل آزاد را به اين نتيجه مى‏رساند كه رابطه در خور آزادى، آن رابطه است كه هرگاه عقل برقرار كند و رابطه‏هاى ديگر را ترجمان آن رابطه بگرداند، فضاى عمل او، بى‏كران لااكراه مى‏شود. پس، عقل آزاد آزادى را از رابطه‏اى دارد كه بدان، پهناى هستى سرشار از عشق، از آزادى، از دانش و بينش، پهناى كام جوئى از هستى مى‏شود. و در اين پهنا، همه وقت و همه جا، روشى را بكار مى‏برد كه هر عقل آزاد ديگرى مى‏تواند بكار برد و آزاد و آزادتر شود رشد كنان. رابطه با هستى اينهمان با آزادى مطلق، با دانش مطلق، با خلاقيت مطلق، با عشق مطلق،...، همان رابطه نيست كه، بدان، عقل بر آزادى خويش عارف مى‏ماند؟ اگر عقل‏ها صير به خدا را اينسان دريابند و بپذيرند و، با او، اين رابطه را بر قرار كنند، جهان از خشونت نمى‏رهد؟ در همه جا و همه وقت، همه انسانها رشد كنان آزاد و آزادتر نمى‏شوند؟

 7/11 - بدين قرار، در «جمع»، دو روش بيشتر وجود ندارند: روشى كه زور جوهر آنست و روشى كه زور در آن نيست. هر دو روش مى‏توانند همه مكانى و همگانى شوند. اما يكى از دو نوع روش، نوع اول، نمى‏تواند همه زمانى شود. زيرا با روش اول، زندگى از ميان مى‏رود. حال آنكه نوع دوم مى‏تواند همه زمانى نيز بشود. بديهى است، در جريان رشد، عقل آزاد، به يمن رشد علمى و فنى، روش را به از بهتر مى‏كند. با وجود اين، روش همواره همان كه بود مى‏ماند: تهى از زور. پس، همان ماندن، در جريان رشد، تنها در آزادى ميسر است. همانطور كه رشد نيز در آزادى ممكن مى‏شود.

   دقت را كه بيشتر مى‏كنيم، مى‏بينيم، در واقع، هر دو روش، با وجود تغيير، همان مى‏مانند. جز اينكه روش خشونت آميز ابعاد ويرانى را بزرگ و فضاى حيات را تنگ مى‏كند. بدين دقت، عقل از بند اين فريب كه، چون همه چيز در تحول است، پس روش نيز در تحول است، آزاد مى‏شود. زبان فريب مدعى است: خوبى و بدى نيز در تحول هستند. آنچه ديروز خوب بود، امروز مى‏تواند خوب نباشد. پس مصلحت آنست كه «با قانون تمدن و تجدد» (226) پيش برويم. گذشته كهنه است و بايد نو بجوئيم. تجدد به دانش و فن، آزاد كردن پندار و گفتار و كردار از روشى است كه جوهرش زور است. اين تحول انقلاب است و با انجام آن، عقل در جريان رشد شتاب مى‏گيرد. اما عقل آزاد، بحق، اين قاعده را بكار مى‏برد: هر اندازه روشى كه بكار مى‏برد از زور خالى‏تر، شتاب رشدش بيشتر. بدين سان، رشد در گرو تغيير بنيادى روش خشونت‏آميز به روش آزاد (= تهى از زور) و تغيير ندادن جوهر اين روش و كامل كردنش، به يمن دست آوردهاى علمى و فنى، است. و

 8/11 - انسانها محيط زيست دارند. غير از رابطه با يكديگر، با پديده‏هاى طبيعت و نيز با طبيعت رابطه بر قرار مى‏كنند. وقتى جوهر روش زور است، رابطه با طبيعت، يكى از دو رابطه سلطه بر طبيعت، (227) يا زير سلطه طبيعت (228)، اما روش تخريب، مى‏شود. در سلطه انسان بر طبيعت، ويرانسازى منابع طبيعى و آلودن محيط زيست و در سلطه طبيعت بر انسان، تخريب استعدادهاى انسان، روشن مى‏شود. عقل قدرت مدار، مدعى شده است يكى از اين دو سلطه را بايد برگزيد. اما سلطه رابطه را رابطه قوا مى‏كند. پس سلطه بر طبيعت، بكار بردن زور بر ضد طبيعت، مى‏شود. وقتى هم نتايج اين سلطه، مرگ و ويرانگريها، ببار مى‏آيند، بنام انواع مصلحتها، (ممانعت از كاهش ميزان رشد اقتصادى و در نتيجه افزايش ميزان بيكارى و...) قدرت مداران مانع از تغيير روش مى‏شوند. در حقيقت، در بيان قدرت، آن روش ديگر، به عقل نيز نمى‏آيد. عقل آزاد در مى‏يابد كه طبيعت در اختيار انسان است وقتى با آن، زور بكار نمى‏برد. به سخن ديگر، نياز به سلطه بر طبيعت نيست.  چرا كه طبيعت، بدون بكار بردن زور، مسخر انسان گشته است. (229) پس طبيعت و پديده‏هاى آن توانائى‏هاى انسان و پهناى انديشه و عمل او را گسترش مى‏دهند، اگر جريان رشد انسان با جريان عمران طبيعت (230)، يك جريان باشند. به ترتيبى كه در كتاب عدالت (231) توضيح داده‏ام، رشد در آزادى، سبب ندرت و كمبود منابع طبيعى نمى‏شود. بسا فراوانى نيز در ببار مى‏آورد. عقل آزاد نياز به سلطه بر طبيعت و يا جبر سلطه طبيعت بر انسان را، ندارد. او حيات انسان و حيات طبيعت را يك حيات مى‏يابد و از جبارى كه روش ويرانگر (گوياى قدرت مدارى) است، آزاد است. توحيد حيات‏ها، مصلحت را عمل به حق مى‏گرداند. انقلاب بزرگ همين است: در طبيعت، همه چيزهايى را كه، براى زندگى در آزادى و رشد، بايسته‏اند، وجود دارد. (232) شرط پيدا نشدن كمبود و بيشتر از آن،  شرط از بين نرفتن پديده‏هاى طبيعى كه بكار زندگى در آزادى مى‏آيند، تعاون انسانها در رشد خويش و عمران طبيعت است. روشى كه انسانها را در تضاد با يكديگر قرار مى‏دهد، قدرت را مدار مى‏كند و جريان پيدايش و انحلال قدرت، همان جريان تخريب حيات است. قدرت نابود مى‏كند و بر ندرت مى‏افزايد. به سخن روشن، تضاد جنگ و ويرانى و ندرت مى‏آورد و توحيد تعاون و آبادانى و بدين، وفور را ممكن مى‏كند.

     بيانهاى قدرت، بنفسه، گوياى آنند كه عقلهاى پايبند قدرت ندرت در طبيعت را امرى ترديد ناپذير مى‏دانند و اين «امر ترديدناپذير» را توجيه گر تضاد انسانها كرده‏اند. بيان آزادى كه چشم عقل را بر واقعيتها مى‏گشايد، توسط عقل برده قدرت، در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شود. چنانكه اين بيان كه توحيد و تعاون انسانها آبادانى و وفور مى‏آورد، آنقدر شگفت مى‏نمايد كه پندارى از آرمانى هموزن خيال سخن ميگوئى! حال آنكه امرى واقعى است. امرى است كه دوره‏هاى توحيد و تعاون انسانها در رشد خويش و عمران طبيعت، بر آن، صحه مى‏گذارند.

 9/11 - بدين قرار، آن نوع رابطه با طبيعت كه انسانها را به توحيد و تعاون راه مى‏برد، رابطه آزاد و رشد خود را از عمران طبيعت جدائى‏ناپذير ديدن، روش عقل آزاد است. در حقيقت، اگر رابطه با طبيعت ميان انسانها توحيد و تعاون برقرار كند، مسابقه‏ها در دانش، در دادگرى، در رهبرى، در انس و دوستى و برادرى، در رشد، در...، ميان عقل‏هاى آزاد ديروز و امروز و فردا رابطه‏اى را پديد مى‏آورند كه جهت عمومى را از كثرت به توحيد مى‏گرداند: هر عقل، همه عقلهاى ديگر را فراخناى فعاليت آزاد خويش مى‏يابد.

     با وجود اين، رابطه آزاد و روش تهى از زور مى‏تواند پوشش روشى ديگر با هدفى ويرانگر باشد. همه آنها كه مى‏خواهند به قدرت برسند و استبداد پيشه كنند، نخست بيانى و روشى را در پيش مى‏گيرند كه مطلوب همگان مى‏شوند. از اين رو، پس از درآمدن آنها به خدمت قدرت خودكامه، همگان مى‏گويند: ما فريب خورديم. اما، حقيقت اينست كه، براى جذب همگان، بايد روشى را در پيش گرفت كه پسند عموم شود. پس روش با هدف سازگار است. قدرتى كه قدرت پرست در سر داشته، روش خاص خود را مى‏طلبيده است. همگان فريب بيان و روش خوب را نخورده‏اند، فريب مصلحتى را خورده‏اند كه چشمانشان را از ديدن و گوشهايشان را از شنيدن باز داشته‏است: بيان و روش خوب بايد بلادرنگ قابل عمل باشد و با عمل به بيان و روش خوب، هدف بدست آيد. پس هر بار كه الف - بر مردم، اطاعت از رهبر يا رهبران، در دم واجب مى‏شود اما عمل رهبر يا رهبران به بيان و روشى كه خود پيشنهاد مى‏كنند، به بعد از «پيروزى انقلاب» و راست بخواهى، به بعد از نشستن رهبر يا رهبران بر سرير قدرت (= با بندگى قدرت) موكول مى‏شود، همگان فريب قدرت را خورده‏اند.

     اگر آدمى در مصلحتها تأمل كند كه اطاعت را شرط پيدا شدن وضعيتى مى‏كنند كه، در آن، بيان و روش خوب به عمل درآمدنى مى‏شوند، پى مى‏برد كه الف - به قدرت اصالت و حاكميت بخشيده‏است و ب - مصلحتها كارشان بستن چشمها و گوشهاى عقلها بر روشى بوده‏اند كه، بدان، رهبر يا رهبران به قدرت مى‏رسند. براى مثال، «ولايت با جمهور مردم است» اگر از آغاز روش مى‏شد، نه بعد از انقلاب فرانسه، دوران ترور و، پس از آن، امپراطورى ناپلئون پيدا مى‏شدند و نه، در روسيه، استبداد فراگير استالينى پديد مى‏آمد و نه، در پى انقلاب ايران، ولايت جمهور مردم جاى به ولايت مطلقه يك تن مى‏داد.

     كدام كارها بودند كه وقتى پيشنهاد مى‏شدند، حكم مطاع «مصلحت نيست» مانع از انجامشان مى‏شد؟ پاسخ اينست: همه و همه، كارهائى بودند كه «بسط يد» رهبرى را محدود و رهبرى را به مردم باز مى‏گرداندند. دقت را كه بيشتر مى‏كنيم مى‏بينيم، پاى مصلحت وقتى به ميان مى‏آيد كه آدم معتاد، همواره، ترك اعتياد را موكول به تحقق امرى مى‏كند. گريز از ترك اعتياد و ترس از ورود به ابتلى، زمينه عمومى «فريب» خوردن بدان مصلحت را فراهم مى‏كند كه، در باطن، با هدفى سازگار است كه قدرت طلبان در سر دارند و در، ظاهر، بخاطر تحقق هدف اصلى - براى مثال، هدف انقلاب - خوانائى دارد. اما آيا همگان نبايد بدانند روش و هدف از يك جنس هستند؟ اگر اين واقعيت را كه تجربه‏هاى روزانه بهر انسانى مى‏آموزد، نبايد بدانند، آيا نبايد بدانند وقتى مصلحتى، در جا، قدرت را از آن رهبر يا رهبرانى مى‏كند كه قدرت مى‏جويند اما تحقق هدف انقلاب به آينده‏اى باز گذاشته مى‏شود كه، هر روز، دورتر مى‏شود، مصلحتى است كه عين مفسدت است؟ محصلى كه شرط انجام تكليف مدرسه را، انجام اين و آن بازى، قرار مى‏دهد و بازى را، به نام مصلحت (= آماده شدن فكر)، مى‏كند و از يك بازى به بازى ديگر مى‏پردازد، البته به انجام تكليف موفق نمى‏شود. حال اگر دقت را باز هم بيشتر كنيم، به راز اصلى فريب پى مى‏بريم: خستگى فكر امرى است كه، در پى كار، روى مى‏دهد. رفع خستگى نيز كارى بجاست. اما آن را دست آويز فعاليتهاى ويرانگر كردن (كشيدن سيگار و... ) كردن ،استراحت دادن به مغز نيست. ويران كردن مغز و تن است. پس، وقتى، در فعاليتهائى مى‏نگريم كه انسانها در مقام فراغت انجام مى‏دهند، اغلبشان را ويرانگر مى‏يابيم، نبايد تعجب كنيم. با وجود اين، بايد تعجب كنيم از اينكه آدميان در پوشش كار نيك و به جاى آن، ويرانگرى مى‏كنند و بايد بپرسيم چرا چنين مى‏كنند؟ براى مثال، «ولايت با جمهور مردم است»، هدف تنها نيست، هدفى است كه خود روش خويش است. زيرا، تحقق ولايت جمهور مردم به بكار بردن توان رهبرى از سوى جمهور مردم در اداره امور خويش است. بنابراين، تحول مى‏بايد، با عمل به اين روش، انجام بگيرد. بكار بردن هر روش ديگرى بجاى آن، هم رسيدن به هدف را ناممكن مى‏كند و هم، به ضرورت، ويرانگر است.

     هم در مثال استراحت دادن به مغز با كشيدن سيگار و هم، در مثال دادن اختيار به يك تن و سپردن ابزار قدرت مدارى بدو، زور ويرانگر را روش گرداندن است. در حقيقت، استراحت مغز و تن و آماده كردن مغز براى كار فكرى، به كاستن از سمومى است كه كار در تن و مغز پديد مى‏آورد. نه افزودن بر آنها. و خلاصى از استبداد، به استقرار ولايت جمهور مردم است نه به جانشين كردن قدرتمدارى با قدرتمدار ديگر. 

      آيا از نادانى روش ويرانگر را جانشين مى‏كنند؟ نه. فعاليتهاى انسانها در دوران فراغت و رفتارشان در حركتهاى سياسى و غير آن، دليل است بر اينكه اغلب مى‏دانند چه روشى را بايد بكار برند و، بجاى آن، روش ويرانگر را بكار مى‏برند. در حقيقت از جبر يك جبار فرمان مى‏برند. عقلهاى پاى بند قدرت، در رابطه‏ها، كه از رهگذار رابطه با قدرت، با يكديگر بر قرار مى‏كنند، جبارى را بوجود مى‏آورند كه هيچ كس نمى‏تواند سراز فرمان آن بپيچد. اگر رهبران انقلابها جباران جديد مى‏شوند، يكى به خاطر وجود عقل جمعى جباراست. از اين رو، مصلحان راستگو، با توجه به اعتياد آدميان به قدرت، روشهائى را پيشنهاد كرده‏اند كه هدفها نيز هستند. به انسانها هشدار داده‏اند كه هدفها خود روشهاى خويش نيز هستند. پس، عقل آزاد هدفى را بر مى‏گزيند كه روش خويش و بلا واسطه و بلافاصله است. چنانكه علم روش خويش است. آزاد شدن نيازمند هيچ كارى جز از غفلت بدر آمدن و آزادى خود را باز جستن نيست. آن آزادى كه فضاى اجتماعى بازش مى‏خوانند نيز نيازمند، جانشين دولت استبدادى شدن، دولت مردم‏سالار نيست. اگر موكول به اين جانشينى كنيم، همانطور كه تجربه كرديم، هرگز فراخناى اجتماعى لااكراه را پيدا نخواهيم كرد. از راه كاستن از بار زور در رابطه‏ها است كه آن فضا بوجود مى‏آيد و ساخت دولت تغيير مى‏كند.

 10/11 - حق با خواننده است اگر بگويد قدرت نيز روش خويش است. به اين دليل كه تا رابطه قوا بر قرار نشود، قدرت پديد نمى‏آيد. با وجود اين، قدرت خود بخود نيست و آزادى هست. آزادى ذاتى حيات است. استعداد رهبرى، استعداد علم آموزى، استعداد انس و عشق و... ذاتى حيات هستند و وجود دارند و اگر عقل، از آزادى خود غافل نشود، آزاد است. باز، وقتى در بلاواسطه و بلافاصله يكى از دو روش (در بر دارنده زور  و تهى از زور) را بكار مى‏بريم، به هدفى مى‏رسيم كه در روش بيان مى‏شود. پرسشى كه موقع پيدا مى‏كند اينست: چرا از هست ها غفلت مى‏كنيم و نيست را، كه قدرت ويرانگراست، هست مى‏كنيم؟ پاسخ اين پرسش را پيش از اين يافته‏ايم. با وجود اين، بگوئيم كه در تجربه انقلاب ايران، «وحدت مردم» همان جبارى شد كه روش و هدف «ولايت با جمهور مردم است» را با روش و هدف استبداد مطلقه فقيه جانشين كرد. «حفظ وحدت» مصلحت شد و تقدم مطلق پيدا كرد. فريب كجا بود؟ فريب اينجا بود كه توحيد در پايان جريان آزاد انديشه‏ها قرار مى‏گيرد و نياز به بازترين فضاها و آزادترين محيطهاى اجتماعى دارد. پس ممكن بود و شد كه كلمه وحدت را به جاى كلمه توحيد بكاربرد و حفظ آن را در گرو قطع جريان انديشه و بستن فضاى اجتماعى و به تنگنائى خفقان آور بدل كردن آن، بدست جبارى كه «فكر جمعى» خوانده مى‏شد، قرار داد. اين روش، قدرتى را پديد آورد كه پيش از هر كار وحدت ادعائى را از ميان مى‏برد. راست بخواهى، جريان از ميان رفتن وحدت و پيدايش و تمركز قدرت، يك جريان بود. بدين قرار، هر گونه رابطه‏اى ميان عقلها، آنها را از غفلت بدر نمى‏برد. بلكه رابطه‏اى نيز هست كه «فكر جمعى» را بوجود مى‏آورد كه جبار است و، از زبان «رهبر»، احكام خويش را صادر و، بدست دستياران و آلت فعلهاى او، به اجرا مى‏گذارد. «حفظ وحدت» را هم واجب همگانى مى‏كند و غافل مى‏شود كه بدين روش هم «فكرجمعى» و هم «وحدت» را نابود مى‏كند. فريب در روش (بكار بردن زور براى جلوگيرى از اظهار و جريان انديشه‏ها) است. اما «فكر جمعى» چرا اين فريب را مى‏خورد؟ چرا و چگونه جبار مى‏شود؟ «باورهاى جمعى» كه، در اين قرن، ويرانگرترين جنگها و پر تلفات‏ترين آنها را بوجود آوردند، چرا و چگونه جبار شدند؟ از خود بيگانه شدن بيان آزادى در بيان قدرت، «باور جمعى» را قدرت جبار مى‏گرداند. در حقيقت، «فكر جمعى»، از جريان آزاد انديشه‏ها و از رابطه عقلهاى آزاد پديد مى‏آيد. بنابراين، جريان دائمى از كثرت انديشه‏ها به توحيد آنها و از توحيد انديشه‏ها به كثرت آنها و باز از كثرت انديشه‏ها به توحيد آنها مى شود. اين جريان نياز به همگانى شدن روش تهى از زور و به خشونت زدائى دائمى دارد. با وجود اين، اگر فكر جمعى حاصل اين جريان هم باشد، بمحض آنكه قدرت (= زور) پاسدار آن مى‏شود، جريان قطع و انديشيدن با «فكر جمعى» كه بتدريج در «بيان قدرت» از خود بيگانه مى‏شود، ناسازگار مى‏گردد. اين سان، باور جمعى، در عين حال، تكيه گاه و سلاح قدرت و وسيله آن در بستن فضاى انديشه‏ها مى‏شود. در آغاز، فكر و باور جمعى، بكار بردن زور را بر ضد دشمنان فكر و باور جمعى، مشروع و واجب مى‏گرداند. فريب بزرگ همين فريب است. چرا كه بيان آزادى نياز به حافظ آنهم حافظى از ضد خود ندارد. بيان قدرت است كه نياز به پاسدار دارد. دشمنان آزادى زور را بكار مى‏برند، حال اگر «ديكتاتورى آزادى» نيز برقرار شود، دشمنان آزادى بدون جنگ پيروز شده‏اند. بديهى است «ديكتاتورى آزادى» و «برافراشتن بيرق توحيد» با جهاد (= بكار بردن زور) و «از ميان برداشتن خشونت ضد انقلابى»، «باقهر انقلابى» و اشكال ديگرى كه از اين پس پيدا مى‏شوند، انواع مصلحت‏ها هستند كه قدرت مى‏سنجد و يك ماهيت دارند و آن زور است. به تجربه تاريخ كه باز گردى، مى‏بينى، هربار، بنام اين مصلحت، بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه شده‏است. احتمال مى‏رود كه با توجه به تجربه، بكار بردن قهر بر ضد قهر، در تعاليم دينى مسيح، جاى به عدم خشونت در برابر خشونت داده باشد. با وجود اين، خشونتها بنام دفاع از همين دين بكار رفته‏اند. اين خشونتها، سرانجام، پاپ را بر آن داشتند بنام مسيحيان از خداوند طلب بخشايش كند. (233) در مطالعه‏اى ديگر، (234) توضيح داده‏ام چرا عدم خشونت مطلق، خشونت را حاكم و عمومى مى‏گرداند. پس روش عمومى، خشونت زدائى است. حتى وقتى زورپرستان از چهار سو زور در كار مى‏آورند، جهاد واجب مى‏شود. اما، اين جهاد خشونت زدائى بايد باشد و نبايد، در پوشش مصلحت، «قهر مقدس» جانشين «خشونت شيطانى» بگردد. در حقيقت، عقل، از آزادى و بيان آزادى، جز به زور، غافل نمى‏شود. پس آزادى بدان نياز ندارد زور پاسدارش بگردد. اما قدرت و بيان قدت، بدون اين پاسدار، وجود ندارند. پس، آغازگر هر خشونتى، در پى آنست كه قدرت بجويد. اينك، پرسشى محل پيدا مى‏كند: وقتى زورپرستان از چهار سو، عقلهاى آزاد را در محاصره زور قرار مى‏دهند، خشونت زدائى چگونه ميسر مى‏شود به ترتيبى كه هم عقلهاى آزاد از آزادى خود غافل نشوند و هم زورپرستان، به احتمالى، فطرت خويش را بازيابند؟ پاسخ به اين پرسش اساسى را يافته و تشريح كرده‏ام. در اينجا، آن مطالعه را كامل مى‏كنم با اين توضيح كه الف - عقل آزاد نبايد واكنش شود. زيرا واكنش شدن نيرو را به زور بدل كردن و بدان از آزادى خود غافل شدن است. اگر واكنش نشود، نيرو را بكار مى‏برد اما به روشى كه زور زورپرست خنثى شود. قواعدى را بكار مى‏برد كه آتش خشونت را فرو مى‏نشاند. همچون آتشى كه بر ابراهيم سرد شد:(235)

 * قاعده اول نپذيرفتن حكم زور و مرز مشترك پيدا نكردن با زورپرست است: (236)

     اما عقل آزاد چگونه بتواند زور متجاوز را با نيرو دفع كند بدون اينكه آزادى خود را از دست بدهد؟ زيرا ديديم كه روش آزادى يكى است. زور را روش كردن، غافل شدن از آزادى است. اما نيرو وقتى در تخريب بكار مى‏افتد كه در زور از خود بيگانه شده باشد. پس نيرو وقتى در مقابله با زور پرست، بكار مى‏رود، زور شده‏است و نيرو خواندن آن، تجويز خشونت، با فريب دادن عقل، مى‏شود. براى آنكه خود زبان فريب بكار نبريم و روشى بجوئيم كه فريبهاى زورپرستان را باطل كند، نخست گوئيم:

 * قاعده دوم واكنش نشدن از راه نپذيرفتن روش ناقض آزادى است:

     پندارى مشكل ما لاينحل شد. از سوئى بسا واجب مى‏شود نيرو بكار بريم كه چون بر ضد زورپرست است، زور است و از سوى ديگر، اين روش عقل را از آزادى خويش غافل مى‏كند. اين تناقض اگر واقعى است، كدام راه حل را پيدا مى‏كند؟ فراموش نكنيم كه، بنا بر فرض، عقل آزاد، از چهار سو، با زور رويارو است. عمل به دو قاعده اول و دوم، پيروزى زور پرستان را غير ممكن مى‏كند. پس كار بعدى، خشونت زدائى بقصد آزاد كردن زور پرست از زور و امكان فراهم كردن براى عقل او براى باز يافتن آزادى خويش است. بنابراين،

 * قاعده سوم ؛ برای جانشین کردن روش قدرت با روش آزادی است :

     با رعايت اين سه قاعده، بكار بردن نيرو بدون آنكه جهت ويرانگر پيدا كند، ميسر مى‏شود. در حقيقت، جهت ويرانگر را زور پرست متجاوز به نيرو بخشيده است. كارى كه عقل آزاد مى‏كند، بازداشتن زور از ويرانگرى است. بنابراين جهت عمومى نيرو را نگاه مى‏دارد و با خنثى كردن زور، چهار ديوارى فرو مى‏ريزد. از آن پس، بكاربردن نيرو در ويران كردن زور پرست تجاوز است. (237) بنابراين،

 * قاعده چهارم، به نيرو نبايد جهت ويرانگر داد. حتى وقتى از چهار سو در محاصره زور هستى، هدف بايد بيرون رفتن و بيرون بردن از حلقه محاصره باشد و نيرو بايد، تنها، در خنثى كردن زور متجاوز بكار رود:

     رعايت اين چهار قاعده و قواعد ديگر است كه عقل آزاد را از تنگنائى كه زور درآن قرارش مى‏دهد، رها مى‏كند و به فراخناى لااكراهش مى‏برد. در اين فراخنا، عقل به ابتكارهائى توانا مى‏شود كه پيروزى شمارى اندك از آزادگان را برشمار بزرگى از زورپرستان ميسر مى‏گرداند. (238)

 اما رعايت چهار قاعده بالا، در گرو رعايت قواعد ديگر است:

 * قاعده پنجم از دست ندادن استقلال قوه رهبرى است:

     پذيرفتن حكم زور يك قاعده است، و، از دست ندادن استقلال قوه رهبرى قاعده‏اى ديگر است. عقل‏هاى آزاد، حتى وقتى در محاصره آتش زور هستند، هريك بايد نفس خويش را مكلف بدانند. (239) اگر در صير به خدا باشند، آتش بر آنها سرد مى‏شود. اگر نه، هيزم آتش زور مدارى مى‏شوند و خاكستر مى‏شوند. بدين قرار، استقلال قوه رهبرى، خود كامگى نيست، «آزادى از»  همه صفت‏ها است كه زور را، در شكلى از اشكال آن، در آدمى مؤثر مى‏كند. علامت بارز استقلال رهبرى، يكى جهت ويرانگر ندادن به نيرو است. و

 * قاعده ششم ابهام زدائى است. نه تنها نبايد گذاشت زورپرست عقل آزاد را گرفتار ابهام كند. بلكه ابهام هايى را هم بايد زدود كه زور پرست را به بردگى قدرت در آورده‏اند:

    تجربه‏ها يى ه هر انسان مى‏كند و هر جمع انسانها مى‏كنند و يا در جريان آنها قرار مى‏گيرند، به عقل تجربه گر و به عقلهاى تجربه گر و به عقلهائى كه در جريان تجربه قرار گرفته‏اند، مى‏آموزند كه ممكن نيست از چهار سو زور در كار آورد مگربه ايجاد ابهام‏ها، بيان آزادى را نمى‏توان در بيان قدرت از خود بيگانه كرد، مگر به ابهام سازيها. و

 * قاعده هفتم عمل به حق و دفاع از حق تا آنجا كه ميان حق خويش و حق متجاوز نيز، بسود حق خود، تبعيض قائل نشود:

      آن قاعده كه، در نزاع، «يكى از دوطرف بايد از ميان بروند» ترجمان قدرت مدارى و اصل راهنماى آن ثنويت تك محورى است. وجدان به يگانگى حق به انسانى كه از چهار سو به محاصره زور در آمده‏است، ميدان عمل گسترده‏اى در فطرت زور پرستان و مأموران آن مى‏دهد. بهنگام تجاوز عراق، اين قاعده را با موفقيت كامل بكار برديم. تا اين قاعده بكار مى‏رفت، زمان به زمان، از ميل قواى متجاوز، به جنگ، كاسته مى‏شد. اگر در ششمين ماه جنگ رژيم صدام تن به صلحى داد كه پيروزى خشونت زدائى بر خشونت بود، يك علت آن، كاهش روز افزون ميل به جنگ در قواى عراق بود. همين روش را با استبداديان بكار برده‏ايم و همچنان موفقيت‏آميز است. بخصوص اگربا قاعده هشتم همراه شود:

* قاعده هشتم اختيار زمان و مكان را، بهيچرو، از دست ندادن است :

     اگر آدمى خود اين اختيار را از دست ندهد، هيچ قدرتى نمى‏تواند از دست او بستاند. توضيح اينكه مكان و زمان قدرت (= زور)، هم اينجا و هم اكنون، است. اما زمان عقل آزاد، زمان بى نهايت و مكان عقل آزاد بى كران لااكراه (= هر جاى جهان كه با قرارگرفتن در آن بتوان خشونت زدائى را تا انحلال قدرت ادامه داد) است.(240) اگر، در انقلاب‏ها، بدون استثناء، به مهاجرت نياز مى‏افتد، بدين خاطر است كه شرط پيروزى روش آزادى بر روش قدرت، يكى اينست كه عقل آزاد، زمان و مكان روش زور پرستان را نمى‏پذيرد. از اين رو است كه گفتم: «ما مى‏رويم كه بمانيم و شما مى‏مانيد كه برويد» (241). زنهار! تن دادن به زمان و مكان زورپرستان، پيروزى ندارد. بر فرض كه كسى بتواند از حصار زور، با غلبه بر زور پرستان، بيرون آيد، شكست خورده‏است. زيرا به قدرت اصالت بخشيده و روش او آن راپذيرفته و بكار برده‏است. و

 * قاعده نهم، غفلت نكردن از واقعيت‏ها و سود جستن از آنها در خشونت زدائى است:

     برفرض كه آدمى در زندان زورپرستان باشد، هنوز عقل او فضاى بى كران انديشيدن را دارد و آن را هيچ قدرتى نمى‏تواند از او بستاند. افزون بر اين، در هر مكانى، پديده‏هائى وجود دارند كه ،بكار گرفتن آنها، خشونت زدائى را ميسر مى‏كند. براى مثال، در تجاوز عراق، نزديك بود كه سدهاى خوزستان را منفجر كنند تا قواى عراق زير آب روند. بديهى است خوزستان نيز پامال مى‏شد. مجوز آن عمل، اين بود كه خوزستان در حال سقوط است وبا سقوط خوزستان، منابع نفت كشور به تصرف عراق در مى‏آيد. كشور از درآمد نفت محروم مى‏شود و، به فقر و جنگ، از پا در مى‏آيد. با اطلاع بموقع، از اين جنايت جلوگيرى شد. بجاى آن، اجراى طرح آبيارى و استفاده از آب براى زمين گير كردن بخش مهمى از قواى دشمن اجرا شد. دو روش، يكى خشونت بر ضد خشونت و ديگرى خشونت زدائى، دو نتيجه يكى ويرانگرى عمومى و ديگر محدود كردن عرصه متجاوز و كاهش دادن كار برد قواى مسلح دشمن همراه با عمران زمين. تنها از آب نبود كه بهره مى‏جستيم، از پستى و بلندى زمين، از آب و هواى منطقه، از نوع خاك، از شن زار و از هوا نيز استفاده مى‏كرديم. روش عمومى جانشين اسلحه كردن پديده هاى طبيعى، هم به قصد صرفه جوئى در مصرف اسلحه و مهمات در شرايط محاصره اقتصادى - نظامى، هم به قصد به حداقل رساندن تلفات از دو سو.

      تجربه‏هاى فراوان به عقل آزاد مى‏آموزند كه توحيد با پديده‏هاى محيط زندگى و بى نهايت گرفتن زمان و بنا بر اين، سنجش دقيق زمان هر كار، به آدمى آن توانى را مى‏بخشد كه هيچ قدرتى نمى‏تواند بر او غلبه كند. براى مثال، اگر دزد مسلحى به خانه‏اى وارد شود و صاحب خانه روش عقل آزاد را بكار نبرده و اسباب ناكامى دزد را، پيشاپيش، تدارك نكرده باشد، با حضور دزد و تهديد او، نخست بايد عقل را از مدار بسته بد و بدتر (دادن ثروت يا مرگ) آزاد كند و آنگاه با شناسائى كه از خانه خود و نقشه آن و اشياء گوناگون دارد، قواعدى را كه شناختيم بكار برد. بدين قرار،

 * قاعده دهم، بيرون رفتن و بيرون بردن زورمدار (در اين مثال، دزد) از مدار بسته است:

    در حقيقت عقل آزاد مى‏داند كه تهديد كننده، خود، زندانى مدار بسته است. در مثال ما، دزد مى‏داند كه اگر صاحب خانه را بكشد، دزد مسلح قاتلى است كه دير يا زود، گرفتار و مجازات مى‏شود. اگر مال راببرد صاحب خانه در پى مال خود خواهد شد. پس احتمال دارد گرفتار مجازات شود. بنابراين، در موقعيت ضعيفى كه متجاوز دارد، احتمال بيرون بردنش از مدار بسته بد وبدتر، نه تنها احتمالى به وزن صفر، بلكه، بسيار هم زياد است. دو روش تجربه شده‏اند: «يكى ستيز را به مدار بسته متجاوز بردن كه فراوان تكرار مى‏شود و ديگرى، آشتى در فضاى باز را جانشين ستيز كردن. اين روش را، در قلمرو علم و سياست، خود، با موفقيت آزمايش كرده‏ام. شرط موفقيت چنين روشى اينست كه به زور تسليم نشوى و اميد متجاوز را، در غلبه به زور، بدل به يأس بگردانى. وارد ستيز و زور آزمائى نيز نگردى و در، برابر زور، در عمل به حق، استقامت و استمرار بورزى. بدين روش، باتفاق همكاران به گشودن مدارهاى بسته موفق شده‏ايم و اميدواريم مدارهاى بسته برجا مانده را نيز بگشائيم. چنانكه، جداكردن حساب عقيده از حساب وابستگى حزب توده، مدار بسته «يا شاه يا ايرانستان شدن ايران» را گشود. با جداكردن حساب اسلام از حساب استبداد دينى و برگرفتن نقاب آرمانها كه زور پرستان بر چهره زده بودند، مدار بسته يا «ملاتاريا» يا «منافقين»، گشوده شد. بدين قرار،

     عقل آزاد، اگر هم تجربه‏هاى گذشتگان و معاصران را نپذيرد، خود مى‏تواند تجربه كند تا مطمئن شود بيرون از حق و حقيقت قرار گرفتن مصلحت، مفسدت و تقدم آن بر حق زندانى شدن در مدار بسته بد و بدتر است. بنابراين، هر زمان عقل آزاد، از هر سو، به محاصره خشونت در آيد، قاعده عمومى اينست: عقل آزاد مى‏بايد حق ناطق بگردد. ميزان تنزه از ناحق را به صد در صد برساند. و

 * قاعده يازدهم ايجاد فرصت حر شدن است:

     بستن باب ويرانگرى با گشودن باب دو قاعده دهم و يازدهم همراه با هم انجام مى‏شوند. فرصت حر شدن را ايجاد كردن همين است. اين روش را همه آنهائى كه انديشه راهنمايشان بيان آزادى است، با موفقيت بكاربرده‏اند. در قلمروهاى باور و سياست و جنگ، اين روش بسيار مشكل‏تراست. اما با بزهكاران نيز اين روش با موفقيت بكار رفته است. در انقلاب مشروطه ايران و در انقلابهاى ديگر، بوده‏اند بزهكارانى كه حر شده‏اند و الگوهائى ماندگار گشته‏اند. جامعه‏ها نيز، بتدريج دريافته‏اند با بستن باب ويرانگرى، درب ساختن و رشد را بايد گشود. در مثال ما، دزد مسلح، اگر بيمار نباشد، و صاحب خانه اگر ثروتمند باشد، چرانتواند او را به كار بخواند و دستمايه در اختيار او بگذارد؟ فرصت حر شدن را ايجاد كردن، سنت همواره متجددى است. بجاى زندانى شدن در مدار بسته ويرانگرى، گشودن افق باز هميارى، سنتى است كه نياز به حسين (ع) دارد. تسليم نشدن به زور و دعوت به حق:

 * قاعده دوازدهم، بيدار نگاه داشتن وجدان همان آگاهى به ذاتى بودن حقوق و عمل به حقوق و دفاع از حقوق است:

    بكاربردن آنها است. حقوق را هيچ زورى نمى‏تواند از آدمى بستاند. به اين جا كه مى‏رسيم، مى‏بينيم تجربه عاشورا، مثال كامل قرار گرفتن امام آزادى، در محاصره زور، است. او قاعده‏ها را بكار برد. اما زور پرست فطرت خويش را باز نيافت. در موقعيتى چنين، امام مى‏بايد بظاهر، ميان تسليم (مصلحت) و مرگ (حيات يك انسان صاحب حقوق) انتخاب مى‏كرد. او مصلحت را در بيرون رفتن از حق و حقيقت نجست و تسليم زور نشد. آيا روش بجائى بكار برد؟ آيا نمى‏توانست، از راه مصلحت، به استسلام تن دهد و از محاصره كه رها شد، كار خود را عمل به مصلحت بشمارد؟ بجاست آن رابا نمونه ديگرى مقايسه كنيم: پيروان پيامبر را شكنجه مى‏كردند تا كه از باور خود و پيامبر تبرى بجويند. زير شكنجه، به زبان و نه به دل، به دلخواه شكنجه گران عمل مى‏كردند. رهنمود اين شد كه عمل اگر به زبان بوده و به دل نبوده، بخشوده‏است. (242) پس اينكار هم روا نيست اما خداوند آن را مى‏بخشد. افزون براين، ميان دو موقعيت، موقعيت امام آزادى در كربلا و موقعيت شكنجه شدگان آغاز پيامبرى پيامبر، تفاوت اساسى نيز هست: پيامبرى مخالفت با بيان قدرت و نظام استبداد مستكبران، با ارائه بيان آزادى، بود. پس، به درون آن نظام در آمدن، پايان پيامبرى بود. مصلحتى كه سازش را تجويز مى‏كرد، انكار پيامبرى و ابطال بيان آزادى بود. داستان قرانيق (243)، داستان ماند. زيرا پيامبر تن به آميختن حق به ناحق نداد. در كربلا، هم، تمام حق با تمام باطل رويا رو شد و، هم، حسين (ع) مى‏بايد تجربه را نيمه كاره رها مى‏كرد تا ميان دو مرگ انتخاب كند: مرگ تن و مرگ زندگى با تسليم شدن و امضاى استسلامى كه استبداد اموى جانشين اسلام مى‏كرد. امام آزادى نه اين و نه آن مرگ كه زندگى را برگزيد. (244)

     براى اينكه عقل اين فريب را نخورد كه گويا تقابل دو بيان، بيان آزادى و بيان قدرت، در عاشورا و كربلا، اسطوره سازى است، در سه تجربه در يك قرن، قرنى كه در سال پايانى آن هستيم، همه آنها كه، بنام مصلحت، به استسلام تن دادند، يكى از دو مرگ را يافتند. برخى هر دو مرگ را يافتند. اما آنها كه مصلحت راماندن در حق و عمل به حق دانستند، زندگى و امامت جاويد آزادى را يافتند.

      بدين سان، روشهاى رشد كه عقل آزاد بكار مى‏برد، مجموعه‏اى را تشكيل مى‏دهند. قواعدى راهم كه در خشونت زدائى رعايت مى‏كند، مجموعه‏اى هستند كه وقتى با هم بكار مى‏روند، حتى اگر اقليت كم شمارى آنها را روش كنند، فضاى بسته خشونت يك جامعه بزرگ رابه فضاى باز لااكراه باز مى‏گرداند.