بخش پنجم

 

حقوق انسان و قدرت و مردم سالارى (*)

 

 مردم سالارى حقوق مدار و مردم سالارى قدرت مدار يكى نيستند. مردم سالاريهاى موجود، مردم سالاريهاى قدرت مدار هستند. بديهى است اين مردم سالاريها خود را حقوق مدار مى‏خوانند الا اينكه نه تنها از حق همان تعريف را مى‏كنند كه قدرت دارد بلكه اين قدرت است كه به هر فرد امكان مى‏دهد از حقوق خويش برخوردار بگردد.

      اصول راهنماى مردم سالارى كه استقرارشان شرط برپايى دوام مردم سالارى هستند، يعنى

 1- سرزمين مشترك كه وطن است و شهروندان آن در آن حقوق برابر و نيز نسبت به آن وظيفه‏مند هستند،

 2- حقوق انسان كه اجتماع مردم در يك سرزمين و بناى زندگى مشترك در وطن بدآنها است؛

 3- جامعه ملى و دولتى كه از اين جامعه نمايندگى مى‏كند؛

 4- فرهنگ و وجدان‏هاى تاريخى و همگانی  و علمى هويت جمعى را پديد مى‏آورند و فرهنگ مردم سالارى كه مى‏بايد وجدان همگانی جامعه بگردد تا مردم سالارى استقرار پيدا كند،

 5- استقلال، از جمله، در اين معنى كه در بيرون از مرزهاى ملى، هيچ قدرتى شريك يك ملت در حق حاكميت او نيست؛

 6-  ﺁزادی ، از جمله ، به ا ين معنى كه در درون مرزهاى ملى، هيچ مقامى شريك حاكميت و ولايت جمهور مردم نيست؛

 7- رشد، از جمله، به اين معنى كه نيروهاى محركه جامعه مى‏بايد بتوانند در خود جامعه فعال شوند. نظام اجتماعى مى‏بايد باز و تحول‏پذير باشد تا نيروهاى محركه به تمامه در رشد جامعه بکار روند؛

 8- عدالت به مثابه ميزانی كه بدان رابطه در جامعه و ميان جامعه و جامعه‏هاى ديگر چنان تنظيم شوند كه انسان‏ها در آزادى رشد كنند و در جريان رشد، از حقوق خويش و امكان‏ها،  بطور برابر، برخوردار باشند؛

 9- كثرت آراء و عقايد  و نيز اقوام و نژادهای عضو جامعه ملى كه مى‏بايد از حقوق برابر برخوردار شوند و

 10- سمت يابى عمومى از مردم سالارى بر اصل انتخاب به مردم سالارى بر اصل اشتراك و تلفيق مناسب از اين دو در جريان رشد جامعه. به ترتيبى که  بيشترين مشاركت مستقيم شهروندان در اداره امور جامعه ميسر شود.

      در مردم سالاريهاى موجود تمامى اين اصول مجرى نيستند و تعريف‏هایی كه اصول مجرى يافته‏اند، يك تعريف و ﺁنهم تعريف قدرت هستند. اصالت مطلق دادن و تقدم  بخشيدن به قدرت است كه سبب می شود سلطه جامعه‏هاى داراى نظام مردم سالار را بر جامعه‏هاى ديگر، نه تنها مخل مردم سالارى ندانند كه تكيه گاه آن نيز  بسازند. همين اصالت و تقدم بخشيدن به قدرت است كه به حكومت بوش امكان مى‏دهد به بهانه مبارزه با تروريسم، در جامعه خود، قانون ناقض حقوق انسان را از تصويب بگذراند و به اجرا بگذارد و دولتهاى ديگر را نيز به اين كار وادارد. همين اصالت و تقدم بخشيدن است كه به اين حكومت امكان مى‏دهد بدون برانگيختن اعتراض مردم امريكا، در افغانستان، كشتار اسيران جنگى و بمباران خانه و كاشانه مردم را، امرى عادى بگرداند.

      بدين خاطر، به تفاوت دو تعريف از حق مى‏پردازم تا انسان امروز از انقلابي آگاه بگردد و آن ممكن را بداند، كه با آزاد كردن عقل خويش از مدارى كه قدرت است ميسر مى‏شود:

  در كنگره حقوق بشر، در ايتاليا، بگاه بحث آزاد، پرسيدم:

 چگونه مى‏توان به حق و به آزادى همان معنى را داد كه قدرت دارد و در همان حال، خود را جانبدار حقوق انسان  و آزادى دانست؟

 سه تعريف كه از حق شده‏اند، عبارتند از

 1- « حق قاعده ايست كه روابط ميان انسانها را تنظيم مى‏كند. اين تنظيم بنا بر سلسله مراتبى كه قدرت معين مى‏كند، از سوى دولت، بعمل مى‏آيد و دولت خود، تنظيم كننده حق است .»

 2- « حقوق مجموع قواعد حاكم بر رفتار انسان هستند كه دولت به قالب قانونى در مى‏آورد و به اجرا مى‏گذارد. متخلف از اين قواعد، توسط دولت تنبيه مى‏شود .»

 3- « حق نرده و فنى است براى معين كردن محدوده‏اى براى رفتار انسانى. تنظيم روابط ميان افراد و شكل و مشرعيت بخشيدن به روابط قدرت و مهار آنها است.»

 (اين سه تعريف از سه منبع هستند:

- آنسيكلوپديا اونيورساليس ذيل كلمه Droit ;

- ص 18 et institution politiques Droit constitutionel نوشته Andre Haurion و   Jean Giucquel،

-   صفحات 10 و 13 و 14Jean-Jacques Vincensini, Le Livre des droits de l,homme  )

      در هر سه تعريف، نه تنها تكيه گاه حق قدرت است، بلكه از آنجا كه حق رابطه تنظيم شده ميان انسانها است، پندارى، پيش از رابطه وجود ندارد و بعد از رابطه بوجود مى‏آيد. هر انديشهِ آزادى، پرسشگر است و اين پرسش را مى‏كند: اگر حق رابطه و محدوده و قواعد حاكم بر رفتار انسانى است كه دولت به قالب قانون در مى‏آورد، بر چه پايه و اصلى اين رابطه تنظيم مى‏شود، يا اين محدوده معين مى‏شود و يا اين قواعد تهيه و بر رفتار انسان حاكم مى‏شوند؟ اگر پايه و اصل قدرت است، پس دزد حق كيست؟ و اگر قدرت نيست، چيست؟

      در آن بحث، وقتى به اين پرسش‏ها رسيديم، شركت كنندگان در بحث، گفتند: پرده‏اى كه ديد خرد را از ديدن باز مى‏داشت، اينك دريد.

      در حقيقت، وقتى كلمه را نگاه داشتى و معناى آن را وارونه كردى، كلمه طيبه، كلمه خبيثه مى‏شود. چنان كه حق و آزادى، همان معنا را يافته‏اند كه قدرت دارد. نتيجه آنست كه نه طرز فكرها در خور حق و آزادى هستند و نه حقوق و آزادى رعايت مى‏شوند. رعايت نمى‏شوند، زيرا بنا بر عمومى‏ترين و ساده‏ترين تعريف‏ها، 1- قدرت در پى يك رابطه قوا به وجود مى‏آيد و پيش از آن وجود ندارد و 2- رابطه‏ وقتى رابطه قدرت است كه دو طرف آن تابع و متغير يكديگر شوند. پس 3- عامل ايجاد و تنظيم رابطه، زور مى‏شود.

      بدينقرار، در هر رابطه در صورتى كه فرض كنيم ميان دو كس يا دو گروه، است ،  يا زورهاى  دو طرف برابر هستند و يا نابرابر. اگر برابر باشند، مى‏گوييم، دو طرف قدرت برابر دارند و يا هم زور هستند. و اگر نابرابر باشند، مى‏گوييم قدرت يكى از ديگرى بيشتر است. بنا بر اين، قدرت انواع روابط قوا است. پس، قدرت دولت، يكى از انواع رابطه قوا است.

      در جامعه، اگر يك تن مستبد بخواهد در برابر همه قرار بگيرد، قدرت او را زور مى‏گويند. و وقتى جامعه در برابر يك فرد متجاوز قرار مى‏گيرد و او را تنبيه مى‏كند، زور جامعه را قدرت و تنبيه را بكار بردن قدرت مى‏خوانند. از اين لحاظ، دولت سازماندهى اعمال قدرت است.

      اگر يك اقليت قدرت را قبضه كرد، دولت را استبدادى مى‏خوانند . خواه « قانون»  بگذارند و خواه نه.  و اگر اكثريت جامعه در جريان انتخابات و در طول  يك دوره‏ ، آن را به منتخبان خود تفويض كرد، قدرت را مردم سالار مى‏گويند.

      بدين سان حق با فوكو است وقتى مى‏نويسد: از قرون وسطى بدينسو، در جامعه‏هاى غرب، قدرت همواره در شكل و پوشش حقوق بكار رفته است. همواره خود را با قانون و حق، يكى باورانده است. پس چه جاى تعجب اگر زمان به زمان از حق دور مى‏شويم؟

(Michel Foucoult, Historie de la seualite ed. Gallimond,  جلد 1 صص 108-120)

      و بديهى است اين پرسش جا پيدا مى‏كند: اگر حق قدرت نيست، پس چيست؟ باز هم به ساده‏ترين بيان، هر چه پيش از رابطه قوا، هست، حق است. هستى هست، پس هستى حق است. پديده‏هاى هستى حق هستند. نيرو حق است. اما اگر بدان جهت تخريبى دادى، آن را در زور از خود بيگانه كرده و حق را ناحق گردانده‏اى.

      بدينقرار، كافى است عامل‏ها را يك به يك دخالت بدهيم و ببينيم ، برای مثال، آيا اگر عامل زور مى‏بود و دخالت مى‏كرد، هستى باز هستى مى‏شد؟ براى مثال، ديديم كه قدرت پيش از رابطه قوا وجود ندارد. و رابطه قوا،  پيش از تبديل نيرو به زور و بكار بردن بر ضد ديگرى، وجود ندارد. پس زور، در هستى نيست. نه تنها در هستى نيست، بلكه وقتى هم نيرو را در آن از خود بيگانه مى‏كنيم، همچنان نيرو مى‏ماند. ما جز اين نمى‏كنيم كه آن را در ويران كردن بكار مى‏بريم. هر زمان نيز از بكار بردنش در ويرانگری باز ايستاديم، نيرو طبيعت خويش را باز مى‏يابد. پس، در هستی،  نه بنا مى‏تواند بر زور باشد - زيرا در هستى نيست - و نه اگر بنا بر زور مى‏شد، هستى بود.

      اگر زور در هستى نيست، پس آزادى در هستى هست. اينك در خود بنگريم و فهرستى از آنچه داريم و رابطه هاكه رابطه‏هاى قوا نيستند، تنظيم كنيم. اگر اينسان خويشتن‏شناسى كنيم، تصديق مى‏كنيم :

      نور، خرد، هوش، عشق، رهبرى، دادگرى، فعاليت حياتى، خلاقيت، سازماندهى بر پايه عشق و محبت، رشد و... در هستى ما هستند. پس هستى نور خرد، هوش، عشق، رهبرى، عدل، خلاقيت، و... است (قرآن سوره‏هاى حج، آيه62 و مؤمنون  آيه 116)

      خدا حق و حق ناب خدا است

      رابطه  با خدا، زيستن در هستى، بدون رابطه قوا يا برخوردارى از تمامى حقوق يا داشتن همه هست‏ها است. تا پديده‏ها زور در كار نياورند، رابطه با هستى رابطه قوا نمى‏شود.

      اين رابطه را كه از خود بيگانه كنى ، خدا زور مطلق و رابطه با نماينده او، صاحب « ولايت مطلقه فقيه » ، رابطه با قدرت مطلقه مى‏شود و آن طور كه مى‏گويند، بر جان و ناموس و مال انسانها بسط يد پيدا مى‏كند.

 

 حق چيست؟

      در متنى كه براى بحث آزاد كنگره آماده كرده‏ام، پرسيده‏ام: آيا رابطه با خدا را كه حد برداشتن و بدان، زور در كار نياوردن، و بنا بر اين، در آزادى و حق زيستن و رشد كردن و برخوردار شدن از همه هست‏ها است، وقتى به « ولايت مطلقه فقيه» يا ولايت كليسا و يا ولايت كنيسه برگردانده مى‏شود، دين به  ضد خود، بدل نمى‏شود و وقتى دين ضد خود مى‏شود، مهلك‏ترين سم‏ها نيست؟ آيا از خود بيگانگى دينى (بيگانه شدن دين در بيان قدرت) خطرناك‏ترين از خود بيگانگى‏ها نيست؟ و آيا جز به دليل اين از خود بيگانگى است كه انسانها، حق و آزادى را گم كرده‏اند؟

      و انصاف خواستم: آيا براى آنكه انسان‏ها حقوق خويش را بازيابند و در حق و آزادى بزيند، راه حل ديگرى جز بازگرداندن دين به فطرت خويش ( بيان آزادى) وجود دارد؟ در حقيقت بر پايه از خود بيگانگى دين، آزادى توانايى كردن يا نكردن كارى تعريف شده است و ا ين توانايى نيز تعريف قدرت را يافته است. حال آنكه، توانايى به مجموعه‏اى از آزادى و خرد و هوش و علم و... تحقق پيدا مى‏كند و هست اما نه آزادى است و نه بطريق اولى قدرت است. از اينجا:

      قدرتمند، ناتوان‏تر از بى قدرت و زيانى كه مى‏بيند  و مى‏رساند بزرگ‏تر است. ناتوان‏تر است زيرا بجاى توانايى جستن به آزادى، به نيرو، به خرد، به هوش، به استعدادها، به هنر، به علم و...، نيرو را به زور بدل مى‏كند  و بدان، خويشتن، ديگران و طبيعت را ويران مى‏سازد، هراندازه بيشتر نيرو را به زور بر مى‏گرداند، زيانى كه مى‏بيند و مى‏رساند بزرگ‏تر مى‏شود. اگر زورپرستان دست كم توانايى اعتراف مى‏يافتند، به انسانها در نرفتن در پى قدرت پرستى هشدار مى‏دادند.  به آنها مى گفتند، در پى قدرت شدن، بسوى سراب دويدن نيست، در سقوط به پرتگاه ويرانی و مرگ شتاب كردن است. آن قاعده بس آموزندهِ قرآن كه، به از خود بيگانگى، وارونه معنى شده است، اينست:

    برمدار قدرت،  « تا ويران نشوى ويران نمى‏كنى. و وقتى ويران مى‏كنى، ويران‏تر مى‏شوى .»

         دين را كه در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏كنند، « قدرت (= زور ) » خدا و  « جبر خدا » و  « مكر خدا » و... را ، فراوان، دست مايه زور مدارى مى‏كنند. اما قدرت و قهر و جبر و مكر، از رابطه قوا پديد مى‏آيند و خود به خود، وجود ندارند. اين انسان است كه يكى از اشكال زور را در كار مى‏آورد و بدان، رابطه با خدا (= آزادى) را با رابطه قوا جانشين مى‏كند. بدين كار، از آزادى خويش غافل مى‏شود و بنا بر قاعده، ويران كردن را با ويران شدن آغاز مى‏كند و او نمى‏داند كه هر عملى، از زمان وقوع، مثل يك موجود زنده فعال مى‏شود. پس هر مكرى، هر قهرى، هر جبرى، در يك كلام، هر زورى، همچنان ويرانى بر  ويرانى مى‏افزايد. مكر، قهر، جبر، قدرت (= زور) خدا  تذکار همين قاعده است. بدين قرار، زور در هر يك از اشكال كه بكار رود، نخست بكار برنده را ويران مى‏كند و با هر ويرانى، بر ويرانى او مى‏افزايد. عرفان جز معرفت بر اين قاعده است؟ عارفِ بر اين معرفت، خويشتن شناس و حق شناس مى‏شود و زندگي  او معرفت بر حقوق و  عمل به حقوق مى‏گردد.

      انسان عارف ، در رفتار با اهل زور، از كدام قاعده پيروى مى‏كند؟

 از اين قاعده:

 

 حق را نمى‏توان داد و ستد كرد و در آن به ديگرى وكالت داد:

 اگر بپرسيم: آيا ديگرى مى‏تواند به جاى شما زندگى كند؟ شما، خواننده  گرامى پاسخ مى‏دهيد: نه. آيا ديگرى مى‏تواند بجاى شما، فعاليت‏هاى حياتى شما را، از خوردن و خوابيدن و نقس كشيدن و... انجام دهد؟ پاسخ مى‏دهيد نه. آيا ديگرى مى‏تواند به جاى شما بياموزد، ابداع كند، اختراع كند؟ پاسخ مى‏دهيد: نه. آيا ديگرى مى‏تواند به جاى شما انس بگيرد، دوست شود، عاشق گردد؟ پاسخ مى‏دهيد: نه. آيا ديگرى مى‏تواند به جاى شما درباره چند و چون اين فعاليتها تصميم بگيرد؟ شما پاسخ مى‏دهيد: نه. پس وجود اين مستبدها كه به جاى همه تصميم مى‏گيرند از چه رو است؟ از اين رو است كه آدميان از آزادى  و ديگر حقوق خويش غافل مى‏شوند . نمی دانند که هر حقی را  به عمل در نياوری، تمامی حقوق را به عمل در نياورده ای . اما  وقتی حق به عمل در نمی ﺁيد، در دم ، زور جانشين می شود. زور هایی  که انسانها جانشين حقوق خويش می کنند، « قدرتمندها » را پديد مى‏آورند و بر اکثريت بزرگ  مسلط مى‏شوند . ﺁنگاه،  افراد اين اکثريت بزرگ  شكوه سر مى‏دهند كه حاكمان آزادى و حقوق  ما را از ما گرفته‏اند!

      چه مى‏شود كه آدميان گمان مى‏برند مى‏تواند اختيار رهبرى و تصميم‏گيرى را از خود سلب و به ديگرى واگذارند؟ چرا گمان مى‏برند آزادى دادنی يا ستاندنى است؟ چرا...

      استعدادهاى ششگانه انسان (استعداد رهبرى، استعداد انس و عشق، استعداد علم (تعليم و تربيت)و استعداد  جستن انديشه راهنما  ، استعداد ابتكار و ابداع و خلق، استعداد فرهنگ وهنرو استعداد اقتصادى)  وقتى همه هماهنگ فعاليت مى‏كنند و، در آزادى، جريان رشد را پديد مى‏آورند و آدمى در اين جريان به پيش مى‏رود، كه انسان از آزادى و حقوق خويش غافل نگردد.

      استعدادها به مجموعه حقوقى فعال مى‏شوند، كه حقوق مندرج در اعلاميه جهانى حقوق بشر - بر فرض كه تعريف حق بر مدار قدرت را با تعريف حق بر  اصل آزادى جانشين و ابهامهاشان را رفع كنيم- تنها شمارى از  ﺁن حقوق هستند.  مجموعه کاملی از  حقوق وقتی به عمل در می ﺁيند،  زندگى  ﺁزاد شدن در جريان رشد می شود. از اين رو:

 1- حق ذاتى حيات است. بنا بر اين، همانند حيات آن رانمى توان به ديگرى داد. موجود زنده تنها مى‏تواند از حقوق خويش غافل شود و بدان زندگى را ويران كند. اى انسان! بدان! آنچه از ديگرى به زور مى‏ستانى، حق نيست، آزادى نيست، حاصل ويرانگرى و عامل ويرانگرى است.

 2- از آنجا كه حق ذاتى حيات است همگان از آن برخوردارند. بدين  قرار،  حق را نه مى‏شود داد و ستد كرد و نه نياز به داد و ستد وجود دارد.

 3- داد و ستد يك رابطه قوا است. عمل به حقوق به زور نياز ندارد. پس،  علامت آنكه يك انسان در زندگى، از حقوق خويش برخوردار است، بكار نبردن زور، نه با خود و نه با ديگرى است. و

 4- زندگى بمثابه فعاليت حياتى مجموع استعدادهاى انسان، با برخوردارى از تمام حقوق خويش، ميان انسان‏ها تضاد پديد نمى‏آورد. بدين قرار، هر اندازه در يك جامعه، تضادها كمتر، آن جامعه آزادتر و انسان‏ها از حقوق خود برخوردارتر. با وجود اين،

 5- اين پرسش محل پيدا مى‏كند: رابطه با محيط زيست موجودى‏هاى زنده را در تضادها و چه بسا تضادهاى خصومت‏آميز قرار مى‏دهد. ﺁيا تضادها و خصومتها فرﺁوردهِ طبيعت نيستند و تخريب محيط زيست قهری نيست ؟   پاسخ اينست :  حق  با مجاز رابطه برقرار نمى‏كند، با واقعيت رابطه برقرار مى‏كند. حق ويران نمی کند ، ﺁبادان مي کند. پس حق با واقعيت (= محيط زيست) رابطه تخريبى برقرار نمى‏كند.  به سخن ديگر، موجودهاى زنده، اگر زندگانى هاشان حقوق در عمل باشند، طبيعت را ويران نمى‏سازند زيرا مى‏دانند كه زندگى‏هاى خود را ويران مى‏كنند.

  6- اگر تعريف‏هایی  كه از حق، بر مدار قدرت، بعمل آمده‏اند، مبهم هستند و اگر حق و آزادى قدرت معنى مى‏شوند و رعايت حقوق در رعايت « قواعد حاكم بر روابط قوا » ناچيز مى‏شود، بخاطر آنست که قدرت از خود هستى ندارد و چنانكه ديديم، از رابطه پديد مى‏آيد. حق از خود هستى دارد. از اينجا، حق وقتى مساوى قدرت گمان مى‏رود، لاجرم مبهم مى‏شود و حقى كه هستى دارد، شفاف است. بدين قرار وقتى تعريف را شفاف مى‏كنى، مى‏بينى الف - حق از زندگى جدايى‏ناپذير است و ب - قابل انتقال به غير نيست. زبان فريب، پس از آنكه در پرده ابهام، حق را قدرت معنى مى‏كند، آن را قابل داد و ستد نيز مى‏كند و

 7- بديهى است داد و ستد حق، تبعيض را ناگزير مى‏كند. حال آنكه انسانى كه آزاد و برخوردار از حقوق خويش است، از تبعيض نيز آزاد است. و

 8- ميان حقوق نيز نمى‏توان تبعيض قائل شد. « حقوق بشر » ،  بر مدار قدرت، سلسله مراتب دارند. قربانى كردن برخى از حقوق براى برخوردارى از برخى ديگر، توجيه‏پذير است. حال آنكه بر اصل آزادى، محروميت از هر حقى، محروميت از حقوق ديگر را نيز ببار مى‏آورد. اگر آدمى در زندگى خويش تأمل كند، در مى‏يابد كه با غافل شدن از آزادى، از حقوق ديگر خويش محروم و بنده زور مى‏شود. بارزترين علامتها، يكى محدود شدن و محدود كردن در فعاليتهاى حياتى و ديگرى،

 9- از خود بيگانه كردن نيرو در زور  و ويران كردن زندگی است :  زندگى خود و زندگى ديگران و زندگى محيط زيست.

      محدود و ويران كردن، سبب شده است كه در « اعلاميه جهانى حقوق بشر » شمارى  بزرگ از حقوق انسان  ديده نشده‏اند .  حقوقی هم  كه ديده شده‏اند، با تعريف قدرت  را پيدا کردن، از خود بيگانه شده‏اند.

 10- از خاصه‏هاى پيشين، خاصه اول و اساسى آشكار مى‏شود! حق هست. بدين قرار، هر آنچه از روابط قوا پديد مى‏آيد، حق نيست. استقلال در هستى، فارق حق از غير حق است. در حقيقت، آنچه حق نيست، در هستى خود استقلال ندارد. براى مثال دروغ، خود به خود وجود ندارد، نه تنها دروغ زن آن را مى‏سازد، بلكه پوششى بيش نيست كه حقيقت را بدان مى‏پوشانند. به سخن ديگر ، در وجود،  هم نيازمندِ دروغگو و رابطهِ قوائى است كه او با فريب خوردندگان برقرار مى‏كند و ، هم ،  محتاج واقعيتى و حقيقتى است كه با پوشاندنش بتوان دروغ را ساخت.

 11- بدين قرار، زندگى، در برخوردارى از حقوق، روش و هدف را ترجمان حقوق مى‏گرداند. هدف ناسازگار با حقوق ناقض حقوق مى‏شود و پاى زور را بميان مى‏آورد. پاى زور كه بميان آمد، حقوق نقض مى‏شوند. بنا بر اين، حقوق بشر بمثابه قواعد تنظيم روابط قوا ميان انسانها، سخن متناقض است و اگر بر ميزان فعاليت‏هاى مخرب، روز به روز، افزوده مى‏شود، جاى تعجب نيست. در حال حاضر، دولتها كه،  بنا بر تعريف‏ها كه از حقوق بشر بعمل آمده‏اند، بايد حافظ حقوق انسان باشند، قلمروئى بيرون از حقوق را از آن خود كرده‏اند و آن را قلمرو « مصالح عاليه دولت »  نام نهاده‏اند. حقوق ملی را  هم با « منافع ملی » جانشين کرده اند تا  الف - جامعه ها را از حقوق ملی خويش غافل کنند و ثانياً هر عملی را که قدرت ضرور گرداند ، با توسل به « منافع ملی » توجيه کنند. حال آنكه مصلحت، خواه بمثابه روش و چه بمنزله هدف و يا مجموع روش و هدف، تنها وقتى در بيرون حق قرار مى‏گيرد، كه روش زور و هدف سازگار با زور ( سلطه گرى يا سلطه پذيرى) باشد.   به سخن ديگر، روش حق خود حق است و مصلحت بيرون از حق، عين مفسدت است.

  12- بدين سان، براى تميز حق از غير حق و ( و همينطور واقعيت از مجاز) بايد دست كم، دوازده خاصه جمع آيند تا بتوانيم يك هست را حق بخوانيم:

1/ 12-  هستی حق است که از خود هستى داشته باشد .  بدين قرار، همه هست‏ها را حق و بود و زور و همه ساخته‏هاى زور را ناحق و نبود و خط عدالت را خطا جدا كننده بودها از نبودها، مى‏خوانيم.

2/ 12- عمل به حق نه تنها نياز به زور ندارد بلكه وجود زور مانع عمل به حق است: حق از زور خالى است اما نيرو را در بر دارد،

3/ 12- حق خالى از تضاد است. بخلاف غير حق كه از رابطه تضاد پديد مى‏آيد و تناقض در بر دارد: حق در خود تناقض و با هيچ حق ديگرى تضاد ندارد؛

4/ 12- حق شفاف و سرراست و بدون پيچيدگى است. حال آنكه ناحق، مبهم و پيچيده است.  از اينجا :

5/ 12- حق نافى همه گونه تبعيض است. تبعيض‏ها با حق ناسازگارند چرا كه بيانگر موقعيت مسلط، بنا بر اين، شکلهای زور هستند. و

6/ 12- حق همه مكانى و همه زمانى است. بخلاف زور كه زمان و مكانش همين جا و هم اكنون است.

7/12- حق ذاتى حيات، بنا بر اين حقوق هر موجود ذاتى حيات او هستند.  هر آنچه دادنى و گرفتنى است، مى‏تواند فرآورده حقوق ذاتى باشد، اما خود آن نيست.

8/ 12- حق با حقوق و با واقعيت‏ها رابطه برقرار مى‏كند. با غير حق و با مجاز، توحيد نمى‏جويد و رابطه تهى از زور برقرار نمى‏كند. بنا بر اين،

9/ 12- حق محدود نمى‏شود و محدود نمى‏كند. پهناى حق، بى كران لااكره است . حال آنكه ناحق ، زور،  و فرآورده هايش، محدود مى‏شوند و محدود مى‏كنند و

10/12- حق ويران نمى‏شود و ويران نمى‏كند. چرا كه هر ويران كننده، نخست ويران مى‏شود. بنا بر اين، اگر حق ويرانى مى‏پذيرفت، و ويران مى‏كرد، هستى نمى‏يافت. و

11/12- روش و هدف حق در بيرون آن قرار نمى‏گيرد. حق اينست كه بر اصل ثنويت نيز، روش و هدف نمى‏توانند با اصل راهنما كه بيانگر اصالت و تقدم قدرت (= زور) است، سازگار نباشند. بنا بر اين مصلحت بيرون از حق، حكم زور و عمل به آن، مفسدت است. مهم‏تر اينكه هر حقى وظيفه نيز هست:

     هر صاحب حقى زندگى آزاد و در رشد را از دست مى‏دهد اگر زندگى او عمل به مجموع حقوق او نباشد و يا اگر دفاع از حقوق ديگرى را عمل به حقوق خويش نپندارد.

 12/12- در حقيقت،  نه تنها حقوق مجموعه‏اى جدايى‏ناپذير را بوجود مى‏آورند، بلكه  انسانها در روابط ﺁزاد ، يعنی در روابطی که روابط قدرت نباشند، اقبال برخورداری از حقوق خويش را بدست مى‏آورند. خردگرايى از اين واقعيت غافل است، كه الف - استعدادهاى ششگانه انسان فعال مى‏شوند وقتى انسان از همه حقوق معنوى و مادى خويش برخوردار است  و ب - اما نه استعدادهاى انسان و نه حقوق او، در تنهايى فعال نمى‏شوند. نياز به جمع شدن انسانها بر ميزان دوستى و داد است تا استعدادها فعال شوند و زندگي  عمل به مجموعهِ حقوق و رشد بگردد.

      بدين قرار، تعريف حق بدين خاصه‏ها و با برخوردار شدن انسان از حقوقى با اين تعريف، آزاد شدن او از فريب بزرگ است : فريب بزرگ باور به اصالت و تقدم قدرت است . ﺁزاد شدن از اين فريب امكان مى‏د هد اصول راهنماى مردم سالارى نه برمدار قدرت كه بر وفق آزادى و حقوق تعريف شوند. پيدايش اين فرهنگ آزادى، در مقياس فرد، در مقياس خانواده، در مقياس جامعه ملى و در مقياس جامعه جهانى، مردم سالارى بر اصل مشاركت را ممكن مى‏كند. اگر راهى به پالايش محيط زيست از آلودگى‏ها و جهانیان از نظام سلطه گر - زير سلطه، وجود دارد، اين راه است. در حقيقت نخست در انسان است كه استعدادهاى او مى‏بايد در رشد او، هماهنگ، شركت كنند:

 

  مجموعه حقوق انسان:

 

      انسان بمثابه مجموعه استعدادها، بر حيات و آزادى كه ذاتى حيات است حق دارد. برخوردارى از اين حق، به برخوردارى از دو نوع آزادى است. آزادى كه ذاتى انسان است و حقى است كه هيچ قدرتى نمى‏تواند آن را از او بستاند و تنها او مى‏تواند از آن غافل شود. آزادى كه بى كران لااكره است. اين آزادى، در آنچه به رابطه‏ها مربوط مى‏شود، به تنظيم رابطه بر اصل موازنه عدمى، به ترتيبى برقرار مى‏شود كه فضاى حياتى انسانها، فراخناى لااكره باشد.

      آزادى يكى به اين دليل ذاتى حيات  است كه هر موجود زنده‏اى، متعين در نا متعينى است. اگر نامتعين نبود، حيات موجود زنده نيز متصور نبود. سارتر مى‏پندارد (11) تنها انسان است كه مى‏تواند از محدوده تعين فرا رود و آزادى را از متعين به نامتعين درآمدن مى‏خواند. اما حق اينست كه بدون نامتعين، متعين وجود نمى‏يابد. پس غفلت كردن از نامتعين و حقوق را تنظيم رابطه متعين‏ها  با يکديگر تصور كردن، آزادى را با قدرت هم معنى گرداندن و انسان را برده قدرت كردن است. افزون بر اين ،  درﺁمدن به نا متعين گنگ ﺁزادی نيست. اين نامتعين باید هستی همه حق باشد تا رابطه ﺁدمی ، بمثابه دارنده حقوق، رابطه حق با حق بگردد. اين هستی ، ﺁزادی محض بايد باشد تا انسان، در مقام خلق، با ﺁن اين همانی بجويد و ﺁزادی ذاتی خويش را باز يابد. اين هستی ...

      با اين توضيح - كه به چون و چراى آن در مطالعه‏اى ديگر پرداخته‏ام - حيات و آزادى موضوع چند حق مى‏شود كه بنوبه خود، هر يك مجموعه‏اى از حقوق مى‏شوند:

 

 1- در قلمرو حيات و آزادى:

 1- حق حيات انسان، بمثابه مجموعه‏اى از استعدادها، از جمله شامل برخوردارى از امكانات براى فعاليت حياتى اين مجموعه مى‏شود.

 2- چهار آزادى كه هر انسان دارد. دادنى و ستاندنى و سلب كردنى نيز نيستند. انسان تنها كارى كه مى‏تواند و مى‏كند، غفلت از آنست:

 1/2- آزادى انتخاب اصل راهنما. اصل راهنماي  سازگار با آزادى، موازنه عدمى است. بر اين اصل، رابطه انسان‏ها با يكديگر و با محيط زيست، از راه رابطه با خدا (= عدم زور = زندگى در بى كران لااكراه) برقرار مى‏شود. اگر آدمى موازنه مثبت ( = ثنويت‏هاى دومحورى يا تك محورى) را اصل راهنما قرار دهد ، در جا، از آزادى خويش غافل شده و به قدرت اصالت بخشيده و به بردگى آن تن داده است. زيرا رابطه‏ها رابطه‏هاى متعين‏ها و به ضرورت رابطه قوا مى‏شوند.

 2/2- آزادى انديشيدن بدين خاطر كه درونى انسان است و از بيرون نمى‏توان مانع از آن شد.

3/2- آزادى انتخاب فضاى انديشه كه هر كس خود مى‏تواند در فراخناى لااكره بماند و يا آن را ترك كند.

 4/4- ﺁزادى به درون راه دادن يا ندادن انديشه ها و اطلاع ها

      بر اين چهار آزادى كه هر كس دارد و در برخوردارى از آنها، استقلال دارد  - افسوس كه اكثر نزديك به اتفاق انسانها از آنها غافلند - آزادى پنجمى را بايد افزود كه تا زمان واقعيت خارجى پيدا كردن، در اختيار هر كس است:

 5/2- آزادى انتخاب هدف و روش .

     اما آزادى كه بى كران لااكراهش مى‏خوانيم (  با آزادى منفى نزد فيلسوفان غرب اين تفاوت را دارد كه در محدوده قدرت، براى فرد، توانايى و قدرت  قائل نمى‏شود.  بلكه بر وفق « بيان آزادى » انسان را از اين محدوده رها مى‏كند )  به  وجود اين آزاديها تحقق پيدا مى‏كند:

 3- ﺁزادى از روابط قوا يا صلح عمومى ( نفى اشكال مختلف برده دارى، نفى انواع روابط سلطه گر - زير سلطه، كوشيدن در سلامت و عمران محيط زيست، برخوردارى از امكانات محيط زيست، و روابطى بر اصل موازنه عدمى كه ، بدآنها ، انسانها فضاى فعاليت يكديگر را وسعت بخشند)

 4- آزادى اختلاف نظر يا حق اختلاف

 5- آزادى جريان انديشه‏ها و اطلاع ها شامل آزادى بيان و قلم  و تدارك اسباب آزادى جريان انديشه‏ها واطلاع ها .

      تحقق اين آزاديها كه محيط زندگى را فراخناى لااكره مى‏كند، آدميان را از حقوق ديگر خويش برخوردار مى‏كنند. بنوبه خود موجب استقرار حقوق ديگرى مى‏شوند كه هنوز بايد مستقر شوند تا فضاى فعاليت حياتى هر انسان، فضاى لااكراه بگردد. اين حقوق را، بر وفق استعدادهاى ششگانه انسان، در شش مجموعه دسته بندى مى‏كنيم:

 

2- استعداد انس و عشق:

      از حقوقى كه ترجمان انس و عشق هستند، در حقوق اجتماعى، اندك مايه‏اى افزوده‏اند. اما هنوز محبت كردن و محبت ديدن حقى از حقوق نشده است. براى مثال، حق پدران و مادران و فرزندان بر محبت يكديگر، هنوز حقى در شمار حقوقى كه ناظر بر روابط مادى هستند، نشده است.

      در حقيقت، استعداد انس و عشق، بدون موازنه عدمى، فعاليتش، در وصل   و قطع كردنهائى خلاصه مى‏شود كه قدرت مدارى ايجابشان مى‏كنند. همانطور كه مى‏بينيم، اين وصل و قطع كردنها، قلمرو اكراه و خشونت را گسترده و گسترده‏تر مى‏كند. بدينسان، خشونت زدائى و پهناى لااكراه را باز هم گسترده‏تر كردن، به فعال شدن استعداد انس و عشق انسانها،  بر اصل موازنه عدمى، ميسر است. پهناى انس و عشق، پهناى لااكراه است. از اين رو است كه بحق مى‏گويند انسان - و هر موجود زنده‏اى - بعد معنوى دارد. آزادى و عشق، بدون خدا، معانى خود را از دست مى‏دهند. بنا بر اين، حق انس و عشق، همراه با حقِ آزادى رابطه انسان با خدا است. اين حق ايجاب مى‏كند كه رابطه غير مستقيم كنونى كه رابطه از راه بنياد دينى است جاى به رابطه مستقيم بدهد (2). بطور عمومى،

 1- حق به انس و محبت و عشق

 2- تغيير رابطه اطاعت ميان انسان‏ها و بنيادهاى ( دينى، سياسى، اجتماعى، اقتصادى، تربيتى، فرهنگى) جامعه به ترتيبى كه بنيادها ابزار انسان‏ها در فعاليتهاى حياتى خويش، بمثابه مجموعه‏اى از استعدادها بگردند. بدون كم‏ترين ترديد، اين تغيير رابطه بزرگ ترین  انقلاب‏ها است و، بدان، انسان بی کران  لااكراه  را پيدا مى‏كند.

      از حقوقى كه بيانگر انس و عشق هستند، حق برخوردارى از كمك وقتى آدمى در معرض مرگ قرار مى‏گيرد، پذيرفته شده است. حال آنكه دسته سوم حقوق ترجمان انس و عشق،  را در بر نمى‏گيرد :

 3- برخوردارى از بخشندگى، مهربانى، عهد، لطف، غمخوارى، فضل، نيكى، ... ، همه ارزشها كه در جامعه‏ها پذيرفته شده اند  و ، در زبانها، كلمه‏ها گزارشگر همه مكانى و همه زمانى آنها هستند. اين ارزشها، از زندگى جدايى‏ناپذيرند و اگر نبودند، جامعه‏ها و حتى زندگى های فرد ها نيز نبودند. بدين قرار، رها كردن معنى حق بر مدار قدرت، نخستين قدم و درج حقوق « غير مادى »، در صدر حقوق انسان، انقلابى است كه زندگى را، زندگى در حقوق مى‏گرداند. در حقيقت، حقوقى كه ناظر به روابطى هستند كه، بدآنها ، روابط « مادى »  مى‏گويند، نوعى تنظيم رابطه با قدرت، بخصوص قدرت سرمايه هستند. اين حقوق قابل اجرا نيستند زيرا اصالت و حاكميت با قدرت است. بنا بر اين،

 

3 - در قلمرو روابط اجتماعى:

      1- آزادى ازدواج آمده‏است. اما اگر آزادى قدرت معنى شود، اين آزادى اجازه برقرار كردن رابطه قوا به زن و مرد می شود. حال آنكه، آزادى ازدواج بايد همراه شود با توانائى ازدواج بر پايه علاقه و توانايى تفاهم و فقدان اجبارها. ايجاد آن توانايى و از ميان برداشتن اجبارها، در بخشى بزرگ، بر عهده جامعه‏اند.

      2- حقوق والدين و فرزندان، شامل حق آنها به حقوقى نيز مى‏شود كه بيانگر محبت و كرامت و... هستند

      3- بى كس‏ها   از حقوق « مادى » و بخصوص از حقوق « معنوى » است كه بايد برخوردار شوند.

      4- آزادى‏هاى انتخاب جامعه، وطن، بنا بر اين، سفر و مسكن دراعلاميه جهانى حقوق بشر آمده‏اند. بديهى است اين آزادى قدرت معنى مى‏دهد. حق اين است كه هر انسان بايد از جامعه وطنى برخوردار شود كه محيط زندگى او را فراخناى لااكراه و فضاى باز انس و عشق مى‏گرداند.

      5- منزلت انسان بثمابهِ حقوق قانونى تضمين شدهِ او، در حقوق بشر آمده است .   اما شامل شأن، احترام، كرامت و... نمى‏شود. تجربه بشريت مى‏گويد تا اين ارزشها را انسان‏ها حقوق خويش نشناسند، كيفيت زندگى تغيير نمى‏كند و حقوق « مادى»  نيز رعايت نمى‏شوند.

      6- تبعيضات نژادى و قومى و ملى و فرهنگى، در حقوق بشر ملغی هستند . اما غير از اين واقعيت كه وجود جنگ و منازعات در همه جامعه‏ها مى‏گويد كه رابطه قوا، يعنى تبعيض و در محدوده آن، تبعيض ها قابل القاء نيستند،  تبغيضهای ملغی شده در برگيرنده انواع ديگر تبعيض‏ها نيز نيستند. تبعيض‏هایی كه بسيار رايج‏تر هستند: جامعه‏ها نه تنها بسود بنيادها و به زيان انسانها، سازمان يافته‏اند بلكه در هر بنياد نيز، بنابر تبعيض است . زيرا ، همواره ، رابطه، رابطه با قدرت است: در خانواده، در دولت، در كارفرمايى، در بنياد دينى، در مدرسه، در... محور قدرت است و تبعيضها بسود قدرت و « نماينده » قدرت برقرار ند. الغاى اين تبعيض ها، به ترتيبى كه گذشت، به تغيير رابطه انسان با بنيادهاى (Institution) اجتماعى  ميسراست.

      7- درحقوق بشر، حق پناهنده شدن، درج است. اين ايام، حق مداخله، هر بار كه دولتى حقوق بشر را نقض مى‏كند، بسيار تبليغ مى‏شود: حق مداخله! اما تجاوز به حقوق انسان با بكار بردن زور انجام مى‏گيرد. با توسل به زور چگونه مى‏توان رعايت حقوق بشر را قبولاند؟

      غير از اين واقعيت كه، در مداخله، بنا بر تبعيض است ( روسيه در چچن و اسرائيل در فلسطين و امريکا در عراق و افغانستان و...) اين مداخله‏ها حقوق بشر را برقرار نيز نكرده‏اند. در حقيقت، حقوق دادنى و ستاندنى نيستند تا بزور بگيرند و يا به زور از گيرنده بتوان پس گرفت و به صاحبانشان داد . انسانها اگر از حقوق خويش غافل نشوند، دولت متجاوز پيدا نمى‏كنند. دولت متجاوز با جامعه خود در تضاد مى‏شود. از اينرو، هر دولت متجاوزى ناگزير مى‏شود رابطه قوايى با دولت‏هاى ديگر برقرار كند تا،  بدآنها، بتواند بر پا بماند. بنابراين، اگر دولتهاى مدعى دفاع از حقوق بشر راست مى‏گويند،

1/7- قدم اول قطع رابطه مسلط - زير سلطه با دولتهاى متجاوز است. و

2/7- قدم دوم، پايان بخشيدن به دوران تقدم « منافع و مصالح » بر حقوق و نفع و مصلحت بيرون از حق را مفسدت دانستن و ترك گرفتن است . و

3/7- قدم سوم اينست كه نه مستقيم و نه غير مستقيم ( شركتها و تاجران اسلحه) اسباب زور در اختيار مستبدها نگذارند.

4/7- قدم چهارم اينست كه روابط سياسى و اقتصادى خود را شفاف و سرراست كنند و به سازشهاى پنهانى پايان دهند. امكانات خود را در خدمت جريان آزاد اطلاع  و انديشه‏ها و فنون آورند. بپذيرند كه حقوق ذاتى حيات انسانند و در جامعه‏هاى خود و جامعه‏هاى ديگر، انسانها را به حقوق خويش عارف گردانند. و

 5/7- قدم پنجم، الغاى تبعيض هايى است كه بسود خود برقرار كرده‏اند. و نيز تبعيض هايى را الغا كنند كه بيانگر تقدم منافع و مصالح هستند. از جمله

 6/7- قدم ششم، مخالفت قاطع با تجاوز به حقوق بشر در همه جا و همه وقت است. خواه متجاوز دولت روسيه باشد يا رژيم سعودى ( كليد دار انبار عظيم نفت )

 7/7- قدم هفتم ، معرفت بر ذاتى بودن حقوق و از ميان برداشتن عاملهاى غفلت انسانها از حقوق ذاتى است. توضيح اينكه پاسداران حقوق بايد زور را در اشكال مختلف آن، از اصالت و حاكميت بياندازند. اگر جامعه‏هاى تحت سلطه دولتهاى متجاوز، از تجاوز از بيرون، در امان باشند و بيرون، بر دوام، آنها را به حقوق خويش بخواند، توانايى آزاد كردن خود را دارند. اما به اين كار توانا نمى‏شوند، مگر آنكه خود از قدرت باورى آزاد شوند. حق را قدرت نشمارند و عقل و زندگى آزاد بجويند و الگو بگردند. بنا بر اين،

 8/7- قدم هشتم ترك تعريف ليبراليسم  از آزادى و حق است. رونه كاسن مى‏گويد: « حقوق فرد محدود مى‏شود به حقوق ديگرى » (13). مرز ميان حقوق دو كس را چه عاملى نگهبان است؟ جز قدرت ( = زور) عامل ديگرى قابل تصور نيست. اما بنابر توضيح، ( در آغاز اين نوشته) زور با غفلت و نقض حقوق پديد مى‏آيد و قلمرو لااكراه را محدوده اكراه مى‏كند. پس تعريف حق است كه غلط است. با تصحيح تعريف، بنيادها را در سطح هر جامعه و در سطح جامعه جهانى تغيير بايد داد، تا دولتها از تجاوزها شان به حقوق بشر بكاهند. و

 9/7- نظامهاى استبدادى از رهگذر تخريب نيروهاى محركه يك جامعه پديد مى‏آيند و حياتشان در گرو اين تخريب از راه صادر كردن و يا از خود بيگانه كردن آن در قدرت ويرانگر است. بنا بر اين، قدم نهم، مبارزه با اين نظامها است و توفيق در اين مبارزه  در گرو ﺁنست که  به تخريب نيروهاى محركه پايان داده شود. كشورهايى كه منابع طبيعى و مغزها و ثروتهاى كشورهای ديگر  را مى‏برند، چگونه مى‏توانند استقرار حقوق انسان را در اين كشورها ميسر بگردانند؟

 10/7- قدم دهم، حقوق انسان را وسيله  « منافع » نكردن است. غرب حق را وسيله، هدف باطل كه منافع خويش ( = منابع و ثروتهاى ديگران)است ، مى‏كند. منطقه خاورميانه، نمايشگاه حق را وسيله منافع كردن است. كودكان عراقى و... بهاى اين « دفاع از حقوق انسان » را مى‏پردازند. و

 11/7- قدم يازدهم، هدفى جز حقوق نداشتن و روش را در خور حق كردن است. روش ناسازگار با حقوق انسان، تنها فريب كارى مدعى را گزارش مى‏كند.

 12/7- قدم دوازدهم، الف - مجموعه تدابير را با يكديگر بكار بردن و بخصوص ب - استقرار دولت حقوق مدار را حاصل مجموعه‏اى از تغييرها، در سطح جامعه و در روابط جامعه با جامعه‏هاى ديگر دانستن است . بى محل كردن دولت استبدادى ، در روابط خارجى، با امتناع از جهت دادن به دولت جانشين بر وفق خواست قدرت‏هاى خارجى شدنی است. براى آنكه نيروهاى محركه در جامعه بكار افتند و آن را متحول بگردانند، نظامى آزاد با رهبرى نيروهاى محركه در رشد و الغاى سانسورها و رشد بر ميزان عدل بايسته است. جانشين شدن اين مجموعه، نيازمند شناختن حقوق ديگران است:

 

 4- در قلمرو سياسى، استعداد رهبرى:

      کار استعداد رهبرى هر انسان تنظيم و همآهنگ كردن فعاليت‏هاى مجموع استعدادهاى او است. اما وقتى كارش تنظيم رابطه با قدرت مى‏شود، الف - استقلال خود را از دست مى‏دهد و ب - توانايى تنظيم و همآهنگ كردن مجموع استعدادها را در فعاليت هاشان از کف مى‏دهد. زيرا تابع متغير قدرت مى‏شود. حق در مردم سالارى بر اصل مشاركت كه هنوز در جايى به عمل درنيامده است، مدار قدرت است. با وجود اين، اين مردم سالارى به حالتى كه در آن، هيچ انسانى مالك تصميم نسبت به انسان ديگرى نباشد (14) نزديك‏تر است. بدين قرار، در آنچه به حقوق بشر مربوط مى‏شود، تعريف حق و بنا براين حقوق سياسى، بايد بيانگر انسان آزاد باشند:

1/4- استقلال هر انسان در استعداد رهبرى خويش به امكاناتى تحقق پيدا مى‏كند كه برخوردارى از آنها، حق هر انسان است. از جمله، هر انسان حق شركت در رهبرى بنيادهاى اجتماعى را دارد: رهبرى انسان بر بنياد بجاى رهبرى بنياد بر انسان

2/4- استعدادهاى انسان براى آنند كه او آزاد بزيد. ترتيب كار او و نيز محيط اجتماعى و طبيعى زيست او بايد با زندگى آزاد سازگار باشند. هر انسان بر اين دو محيط حق دارد. اگر اين دو محيط با زيست آزاد سازگار نباشند، كوشش براى سازگار كردنشان حق و وظيفه هر انسان است. و

 3/4- تحقيق دو حق بالا به اينست كه ولايت جمهور مردم نه بر روابط قوا كه بر موازنه عدمى ( در اينجا = دوستى و تعاون)  باشد. جمع حق اختلاف و كثرت آراء و عقايد و حق ولايت، اختلاف در توحيد مى‏شود و

 

 5- استعداد علم: قلمرو تعليم و تربيت:

        علم و فن و بنيادهاى تعليم و تربيت، پديدآمده‏هاى استعداد علم و فن يابى در انسانند. جز اينكه قدرت رابطه بنيادها را با انسان تغيير مى‏دهد: بجاى آنكه بنيادها در خدمت انسان و استعدادهاى آن باشند، انسان بخدمت و بيشتر از آن به تابعيت بنيادها در آمده‏اند. در نتيجه، مدرسه ( از كودكستان تا دانشگاه) درخدمت قدرت، انسانها را براى خدمتگزارى قدرت ( سرمايه و ديگر اشكال آن) تربيت مى‏كند. هر استعداد ناسازگار با تعليم و تربيت يك نواخت، حذف مى‏شود. بنا بر اين،

  1/5 - تعليم و تربيت عمومى صورى است. حقيقت اينست كه مدرسه ( از دبستان تا دانشگاه)كارگاهى است كه افراد را برابر نياز قدرت ( سرمايه و ديوان) تربيت می كند و اكثريت بزرگ را بيرون مى‏اندازد. حال آنكه مدرسه، بمثابه يك بنياد، بايد در اختيار استعداد آموزش و پرورش انسان قرار بگيرد.

2/5 -  قدرت دانش و فنى  را كه بكارش نمى‏آيند و بطريق اولى، دانش و فنى را كه برايش مزاحمت ايجاد مى‏كنند، سانسور مى‏كند. برخوردارى از حق تعليم و تربيت، بدون آزاد شدن كامل جريان علم و فن در جهان، ميسر نمى‏شود.

 3/5 - اين انسان است كه رشد مى‏كند. بنابراين، در فرهنگ بمثابه دست آورد رشد انسان، دانش و فن عاملى مهم از مجموعه عاملهاى رشد فرهنگ و باز شدنش بروى فرهنگ‏هاى ديگر و آينده است. بنا بر اين، جريان ﺁزاد علم و فن موجب شتاب گرفتن رشد فرهنگ مى‏شود. مگر اينكه علم و فن ابزار سلطه گرى بشوند. اگر چنين نقشی را پيدا کنند،  عامل متلاشى كردن فرهنگ بمثابه يك مجموعه مى‏شوند. در حال حاضر، در جامعه‏هاى زير سلطه، علم و فن عامل تلاشى و محروم كردن انسانها از آموزش و پرورش در فرهنگ هستند. صدور مغزها يكى از نتايج زيانبار اين تلاشى است:

 4/5- در حقيقت و به ترتيبى كه آمد( در 1/5) كار مدرسه متخصص سازى است. اما استعدادهاى ديگر انسانى نيز بايد رشد كنند تا استعداد علمى به بار نشيند. انسان جامع، در آرمان شهر نيست كه واقعيت پيدا مى‏كند، با تغيير نظام تعليم و تربيت به اين ترتيب ميسر می شود كه مجموعه استعدادهايش، همآهنگ، فعال شوند و رشد كنند. چنين رشد همآهنگی نياز به  برخوردارى آدميان از حق آموزش و پرورشی دارد که انسان را نه برای خدمت به قدرت که برای بکار انداختن همآهنگ استعدادها و در جامعيت به کمال رسيدن ، ﺁموزش دهد و تربيت کند.

 

6- استعداد هنر، قلمرو فرهنگ:

      هنر، بلحاظ آنكه مرزهاى ممكن را در مى‏نوردد و در ماوراى ممكن، فضاهاى جديد بروى انسان و فرهنگ او مى‏گشايد، زمان و مكانش فضائی می شوند که از نظر زمان ﺁينده و  از نظر مکان ، فراخنا تر است.   از اين رو ، راه گشاى رشد فرهنگ است. استعداد هنرى بيانگر استعدادهاى ديگر در ابتكار، ابداع و خلق مى‏شود. بدين خاطر، هنر نياز به فرهنگ زنده دارد و ترجمان ميزان فعاليت حياتى فرهنگ و توانايى درآمدنش به فضاهاى نو است. از اينجا،

1/6- مهمترين حق انسان، بخصوص كودك، حق ابتكار، ابداع و خلق است. در حال حاضر، در جامعه‏هاى بسته، كودك را به قالب مى‏زنند تا ادامه گذشته باشند و در جامعه هايى كه خود را باز مى‏دانند، محدوده و روش هايى را ايجاد كرده‏اند كه ابتكار و ابداع و خلق بكار حفظ نظام اجتماعى بيايند:

2/6 - در حقيقت، مدار قدرت است. بنا بر اين، بيشتر از علم و فن، هنر ناسازگار با قدرت و حتى هنرى كه نتواند به كالا بدل شود، محكوم به مرگ است. از اين رو، به استثناء استعدادهايى كه مى‏توانند به استخدام قدرت درآيند، انسانيت از حق ابتكار و ابداع و خلق، به سخن ديگر از فعاليت بارور استعداد هنرى خويش محروم است. در حقيقت،

 

 7- استعداد انديشيدن انديشه راهنما، وجه دين، وجه بيان و...:

      دو بيان، بيشتر وجود ندارند: بيان آزادى و بيان قدرت. انسان  آزاد وقتى بخواهد مجموعه فعالى از استعدادها باشد، انديشه راهنمايش، بيان آزادى است. اما وقتى در روابط قوا قرار مى‏گيرد، انديشه راهنما، بيان قدرت مى‏شود. كار  استعداد انديشه راهنما، باز خواندن آدمى به بيان آزادى است. بدين قرار، اختيار انديشه راهنما را از دست دادن و آن را به بنياد دين و مرام واگذاشتن، با از خود بيگانه شدن بيان آزادى در بيان قدرت همراه است. بدون اين از خود بيگانگى ممكن نيست بنياد (Institution) صاحب اختيار باور آدمى بگردد. پس،

 1/7- علامت برخوردارى واقعى هر انسان از آزادى دين يا مرام، اينست كه بيان راهنماى او، بيان آزادى بگردد. اما اين حق را آدميان وقتى مى‏يابند كه هرگونه سانسورى لغو و جريان آزاد انديشه بطور كامل برقرار شود. بنابراين،

2/7- سانسورها بايد الغاء شوند . مهمترين سانسورها  سانسوری است كه وجودش موجب اين فريب شده است كه گويا انديشه راهنمايى جز بيان قدرت وجود ندارد. آن تناقضى كه انشاء كنندگان اعلاميه جهانى حقوق بشر نتوانسته‏اند از آن بيرون آيند، اين تناقض است: اگر بيانى جز بيان قدرت وجود ندارد، پس حقوقى هم وجود ندارند تا به آدميان اعطاء گردند. به سخن ديگر تعريف حق و شناسايى واقعى حقوق انسان، منوط به بيان آزادى است. اين بيان كجاست؟ كدام انسان از وجود آن خبر دارد؟ انسان، در حالت آزاد، بيان آزادى را در خود و راهنماى فعاليت‏هاى استعدادهاى خويش مى‏يابد. پس،

3/7- حق به حالت آزاد با داشتن بيان آزادى همراه است و حق برخوردارى از حالت آزاد، همان حقى است كه ، در جامعه‏ها، انسانها از آن برخوردار نيستند. در حقيقت،

 

 8- استعداد اقتصادى، قلمرو اقتصاد:

      استعداد اقتصادى كارش تنظيم فعاليت‏هاى استعدادهاى انسان است. اما در جامعه‏ها، بنيادها اختيار را از انسانها گرفته‏اند. تنظيم فعاليت‏هاى انسانها با خود آنها نيست. نظام‏هاى اجتماعى نظامهايى هستند كه انسانها را به مالكيت قدرت درآورده‏اند. حق آزاد شدن از اين بردگى بى مانند، حقى است كه به ذهن‏ها نيز نيامده است. در نتيجه،

 1/8- ناچيز كردن انسان در « نيروى كار » انكار انسانيت او و همه حقوق ذاتى او است. وقتى اين انسان كار نيز پيدا نمى‏كند، احساس پوچى مى‏كند. هر انسانى حق دارد، انسانيت، حقوق ذاتى خويش را بازيابد. بنابراين، هر انسانى بر مجموعه‏اى از كارها حق دارد. پس،

2/8 - نظام اجتماعى - اقتصادى است كه بايد تغيير كند تا انسانها، با مجموعه كارها، دو اقتصاد را پيدا كنند: 1- استعداد اقتصادى از عهده تنظيم فعاليتهاى استعدادها برآيد و 2- اقتصاد مجموعه‏اى از توليد و خدمات بگردد در اختيار انسان و

3/8- محيط زيست، محيط زندگى هر موجود زنده در فعاليتهاى حياتى آن  موجود است. جانشين كردن آن فعاليتها با فعاليت‏ها در خدمت قدرت، اقتصاد حيات، بمثابه تنظيم خودجوش فعاليت‏هاى حياتى در محيط زيست را از كار مى‏اندازد و انداخته است. آلودگى محيط زيست كه اينك تهديد كننده شده است، با هيچ پاك كننده‏اى، پالايش پيدا نمى‏كند. مگر آنكه انسان و طبيعت رابطه طبيعى را باز يابند: علامت رشد انسان همراهی  فعاليت‏هاى حياتى او با ﺁبادانی  محيط زيست است. بدين ترتيب است كه رشد انسان و عمران طبيعت همراه و همساز مى‏شوند.

4/8 - نظامى كه اينهمه مسئله ساخته است، نظامى كه، به آزادى و حق ، همان معنى را مى‏دهد كه قدرت دارد و نيك كه بنگرى به تمامى ارزشها، معناى قدرت را بخشيده است ، قدرتی که از تخريب پديد مى‏آيد، نمی تواند مسائلی را حل کند که می سازد. از آنجا كه بقول توفلر (15) مسائلى كه در نظام صنعتى پديد آمده‏اند، در آن، راه حل پيدا نمى‏كنند، انسانيت به نظامى اجتماعى - اقتصادى حق دارد كه مسئله نسازد. پيش از اين به خطا، گمان مى‏بردند هر نظامى مسائلى را كه ايجاد مى‏كند، حل نيز مى‏كند. اما حق اينست كه پديد آورنده مسئله، حل كننده آن نمى‏شود. پس تغيير نظام ضرور است. اما اگر اين تغيير بر مدار قدرت انجام گيرد، مسائل جديد را  بر مسائل موجود مى‏افزايد. نظام جديد، انديشه راهنماى آزادى را مى‏طلبد. اقتصاد زندگى به صفر رساندن فعاليت‏هاى ويرانگر است: فعاليتهايى كه اينك به حداكثر رسيده‏اند و حيات را تهديد مى‏كنند، به تغيير جهت دادن به نيروهاى محركه و آزاد كردن آنها از مهار سالاريهاى سرمايه و غير آن و بكار انداختن آنها در رشد ميسر مى‏شود. حق انسان به رشد، اين حق است.

( * )  بخشی از اين مطالعه ( اصول راهنمای مردم سالاری و مداخله بنام حقوق بشر ) ، به تاريخ 20 ژوئيه 2003  ، د ر دانشگاه کيل(آلمان )، با حضور استاد علوم سياسی، دکتر يوﺁخيم کرازه Dr. Joachim Krause ، موضوع بحث شد و مقبول افتاد. برگزار کننده  بحث دانشگاه کيل و موضوع ﺁن، « جنگ به نام حقوق بشر و دموکراسی » بود. ترجمه ﺁن به زبان انگليسی در شماره 2 مجله Journal of Iranian Research and Analysis  (ﺁذر 1381 ) که  مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران منتشر می کند، انتشار پيدا کرده است .

 

 

 

 

 مأخذ:

 1- درباره مانى گرى و نفوذ آن بر مسيحيت نگاه كنيد به

                                                                           

Francois Decret, MANI et la Tradition manicheenne PP 98 -112                     

                                                                           

Henrie - Irenée Marrau, ST . AUGUSTIN et l,augustinisme PP 18-20                 

                                                                            

Pierre Chaunu, Le Temps des Reformes T. 1 PP 41-61                            

  2- نگاه كنيد به Hegel Science de la logique و به تضاد و توحيد نوشته ابوالحسن بنى صدر، صص 141 تا 154 بحث از نظر هگل پيرامون تناقض

 3- صفحات 10 و 13 و 41 Jean - Jacques Vincensini, Le livre des droits de l,homme

 4- در باب  سلسله مراتب هستى و سلسله مراتب موجودات از ديد ارسطو نگاه كنيد به

 - ابن سينا، اشارات و تبليغات ترجمه و شرح دكتر حسن ملك شاهى صص 371 - 411 و كتاب هرم هستى تاليف دكتر مهدى حائرى يزدى با « تقسيمات ارسطوئى از هستى » شروع مى‏شود. اما وقتى تقسيمات ارسطو را پى مى‏گيريم  به مرد ، آفريده مافوق ، و از آن پس به آفريده‏هاى مادون مى‏رسيم. و بحث از اين هستى مجرد از افلاطون و ارسطو كه به هگل مى‏رسد، هستى مجرد خدا و با نيستى يكى مى‏شود!

 - Aristote, la Politique

 5- Sartre, L,etre et Le méant PP 46-51

 6- محمد باقر صدر، فلسفه ما، صفحات سه بخش اول در رد ديالكتيك و تعريف حركت :گذار از قوه به فعل

 7- et le mean, à la recherche de l,etre PP 11-29   L,etre                             

8 - Encyclopedia Universalis, le Droit                                              

 Andre Hauriou et  Jean Gicquel,  Droit Constitutionel et Institutions    Politiques  P 18        

Le livre des droits de l,homme -  ،  همان صفحات                 

 9-Alain Tauraine Qu,est-ce que la Democratie  PP 170-176                          

 10- قرآن سوره‏هاى حج آيه 62 و مؤمنون آيه 115

 11- ص 46 تا 80        L,etre et mean

 12- قرآن، سوره‏هاى قصص آيه 56 و اسراء آيه 97 و كهف آيه 17

 13- پيش نويس اعلاميه جهانى حقوق بشر ، 16 ژوئن 1974 ديباچه، فصل اول، اصول عام، نوشته رنه كاسن

14- قرآن، سوره سبا آيه 42

 15- توفلر در موج سوم، پايه و مايه كار را بر اين واقعيت مى‏گذارد كه چون مسائل پديد آمده در نظام صنعتى، در اين نظام قابل حل نيستند، تغيير ضرورت پيدا كرده و عصر جديد و نظام جديد در حال پديدار شدن است.

    


پرسشها و پاسخها و جدول مقايسه سه حقوق انسان

 

توضيح :   پس از انتشار ترجمهِ انگليسی « حقوق انسان و قدرت و مردم سالاری » ، خانم  دوريس شرودر Doris Schroder ، استاد فلسفه و خانم سارا املر، جامعه شناس، پرسشهائی را از نويسنده بعمل ﺁوردند که اطلاع خوانندگان کتاب را از ﺁنها مفيد می يابيم. دکتر شرودر که متن انگليسی حقوق انسان در قرﺁن را در اختيار داشته است، مطالعه تطبيقی ميان اين حقوق و اعلاميه جهانی حقوق بشر و « حقوق بشر اسلامی » بعمل ﺁورده است که در پايان کتاب می ﺁوريم. پرسشها در پاسخها درج هستند :

 

هو

سرکار خاتم دکتر دوريس شرودر ، استاد گرامی

      مرقومه ای که  شامل نظر شما بود را  با مسرت خواندم. در چند مورد نظرهای خود را عرض می کنم :

1 - درباب نظر امانوئل کانت يادﺁور می شود : « صلح جاودانی » که ، در ﺁن، انسانها حقوق خويش را رعايت کنند و حقوق ديگری را نيز ، حقوق را در وجود و عمل شدن ، موکول می کند به استقرار ﺁن صلح ﺁرمانی. حال ﺁنکه بنا بر اصل موازنه عدمی و بنا بر تجربه ای که هر کس می تواند بکند، حقوق ذاتی حيات انسانند و اگر انسان از ﺁنها غافل نشود، می تواند ﺁنها را به عمل درﺁورد : ابراهيم در ﺁتش و سرد شدن ﺁتش بر او همين است. حقوق ، همچون عدالت، ميزان هستند. با اين تفاوت که حق هدف و نيز روش خويش است و اگر ﺁن را هدفی  بگردانيم که تحققش موکول به استقرار « صلح جاودانی » است ، تحقق نيافتنی می شود. وقتی شما « اصول راهنمای اسلام » را خوانديد، در اين باره، بيشتر می توانيم گفتگو کنيم.

2 - پرسيده ايد کسی را که نظر اين جانب را قبول ندارد، چگونه می توانم قانع کنم؟ پاسخ می دهم:

الف - تکليف بيرون از حق نيست. ب - حقوق يک مجموعه را تشکيل می دهند . عمل نکردن به حقی، نقض حقوق ديگر را  هم ببار می ﺁورد. بنا بر اين ، ج - سلسله مراتبی که ، در ﺁن، حقی بر حقی مرجح و مقدم بگردد،  تنها وقتی شدنی است که  حق را قدرت معنی کنيم.  توجه ﺁن کس را به اين واقعيت که جز قدرت هيچ چيز ديگر نياز به سلسله مراتب ندارد و سلسله مراتب نمی پذيرد ، جلب می کنم . به او يادﺁور می شوم : اين همان واقعيت است که اگر انسانها ، از ﺁن، غافل نمی شدند، می توانستند از بندگی قدرت ﺁزاد شوند. به خود، بمثابهِ مجموعه ای از استعدادها و حقوق شعور پيدا می کردند و زندگی خويش را عمل به حقوق می گرداندند.

3 - شما مثالی را ﺁورده ايد که ، در ﺁن، دو رفتار ، يکی حقيقت و ديگری مصلحت هستند : پدری وارد خانهِ ﺁتش گرفته اش می شود تا فرزند خويش را نجات دهد . خود نيز به ﺁتش می سوزد. در ﺁخرين لحظه های زندگی ، از پزشک می پرسد: ﺁيا فرزندش  زنده مانده است ؟ پزشک اگر بخواهد حقيقت را بگويد ، پدر لحظه های ﺁخر عمر را در ﺁرامش نخواهد گذراند. مصلحت را در اين می بيند به او بگويد : فرزند شما زنده مانده است.

      اين مثال و مثالهای ديگر، برای اثبات وجود مصلحت بيرون از حق و تقدم و حاکميتش بر حق، زده شده اند. غافل از اينکه الف - بنا بر مثال ، شما تصديق می کنيد که حقيقت ( مرگ فرزند ) حق و مصلحت (گفتن که او زنده است ) دروغ است. اما راست و دروغ از يک مقوله نيستند. بنا بر اين ، ب - دروغ محض وجود ندارد. دروغ چيزی جز پوشاندن حقيقت نيست. لذا ، دروغ بدون تناقض نمی توان ساخت. پزشکی که دروغ می گويد ، در حقيقت، مرده ( واقعيت ) را با صفت زنده می پوشاند. برای پدر ، پی بردن به تناقض های موجود در دروغ مشکل نيست. افزون بر اين، کسی که پدری کرده است می داند که اگر فرزند او مرده باشد و به او بگويند زنده است ، دست کم، به حالت بی اعتمادی و اضطراب دچار می شود. در مثال شما، پزشک ، به روش منطق صوری، مصلحتی می سنجد که خود مجموعه ای از  مفسدتها است : 1 - پدر با حالت بی اعتمادی و با ترديد در صحت  قول پزشک ، چشم از جهان فرو مي بندد. و 2 - اعتماد بيماران به پزشکی که به مصلحت بيرون از حق قائل است و ﺁن را مقدم و حاکم بر حق ميداند، از دست می رود. شما می دانيد فساد و زيان اين بی اعتمادی چقدر بزرگ است. و 3 - پدری که ايثار می کند و خود را به ﺁتش می زند ، به چند لحظه ﺁرامش فرضی نياز دارد يا به اينکه بداند جز خود او  -که می توانست از  اعتماد فرزند برخوردار باشد -   که فرو رفتنش در  شعله های ﺁتش شهادت می دهد به پدری و سزاواری اعتماد کردن بدو، ديگرانی نيز هستند که می توان به ﺁنها اعتماد کرد؟  و 4 - گفتن حقيقت به چنين پدری ، شهادت است بر اينکه او حق پدری را ، بتمامه، بجا ﺁورده و مظهر کامل پدری است . اگر پزشک حقيقت را به او می گفت، او  ،  با وجدانی مالامال از  نشاط يک پدر ، پدری  که در حق فرزند ، از جان دريغ نکرده است ، زندگی را بدرود می گفت . پزشک بايد احتمال می داد پدر به ﺁتش سوخته، حق داشته است لحظه های ﺁخر را « ﺁن » هائی بگرداند که با ابديت برابر می نشينند . دانستن حقی از حقوق است و در اين لحظه بيشتر بکار می ﺁيد. زيرا  عقل ﺁدمی می تواند به دل بيانديشد : پيشاروی ﺁتش ، او، در  اندازگيری احتمال نجات فرزند، درنگ نکرده است. مرگ فرزند گزارش می کند که ايثار او کامل بوده است. 

     بدين سان، پزشکی که، در پاسخ بیمار ، حقيقت را به او می گويد ، نه تنها از اين نظر که پدر را مطمئن می کند پزشکی درخور اين عنوان است و ، پيشاروی مرگ نيز ، حقيقت را فدای مصلحتی که جز مفسدت نيست ، نمی کند، بلکه از اين لحاظ که به پدر امکان می دهد لحظه های باقی مانده از زندگی را لحظه های حقيقت بداند و مغتنم بشمارد، وظيفه خود را که عمل به حق است ،  انجام داده است.

       ترديد نکنيد که مصلحت بيرون از حق و حقيقتی که مفسدت نباشد ، وجود ندارد. بديهی است حق روش خود نيز هست. حق را می توان به بهترين روش انجام داد. اگر مصلحت را بهترين روش عمل به حق بدانيم ، از پزشک خواهيم خواست به بيمار در حال مرگ ، حقيقت را به زبانی بگويد که هم ﺁرامش بيابد و هم با اعتماد به قربانی نشدن حق بنام مصلحت ، دنيا را ترک کند و هم لحظه های باقی مانده از عمر را ، در حقيقت و با حقيقت، بگذراند. می دانيد که عارفان هر لحظه از  چنين لحظه ها را « ﺁنِ » اتصال با حق و با ابديت برابر می نشانند.

      از شما بخاطر صرف وقت در مطالعه و تأمل در نظر اين جانب و اظهار نظر در باره ﺁن، سپاسگزارم . گفتگو انديشه با يکديگر و جريان انديشه کاری است که جهان امروز سخت بدان نيازمند است. اميدوارم اين گفتگو و بحث ﺁزاد ادامه پيدا کند.

    کاميابيها و شاديها شما را باد.

ابوالحسن بنی صدر     9 ژانويه 2003

 

هو

 

 سركار خانم سارا املر گرامى

      از توجهى كه به نوشته اينجانب مبذول فرموده‏ايد سپاسگزارم. بخاطر آسان كردن تفاهم، نخست به پرسش‏ها مى‏پردازم و آنگاه به نظرها:

 1- سياست را، « روش دست يابى به قدرت » و « دانش اداره دولت و ماندن بر قدرت » و « مبارزه بر وفق يك ايدئولوژى براى تغيير نظامى سياسى » تعريف كرده‏اند. ريمون آرون اين معانى را به سياست داده است. اگر سياست اين معانى را داشته باشد ديگر نبايد از تبليغات دروغ و زبان فريب ( پوپوليسم) تعجب كرد. سخن در اينست كه آيا « بيان آزادى » وجود دارد و سياست مى‏تواند هيچيك از اين سه  معنى را نداشته باشد يعنی  روش زندگى در آزاد و رشد معنى بدهد ؟

 2- اما فرق ميان حق و واقعيت در اينست كه برخى از واقعيت‏ها ممكن است تمامى خاصه‏هاى حق را نداشته باشند. شما مى‏دانيد كه در هر علم، شناخت « واقعيت » همانسان كه هست، از موضوع‏هاى اساسى است. براى مثال، آدمى خود يك واقعيت است. اگر بخواهيم اين واقعيت را شناسائى كنيم و اطمينان داشته باشيم شناخت ما ساختهِ ذهن ما نيست، بلكه به واقعيت همانسان كه هست، نزديك است چه روشى را بايد بكار بريم؟ يا چون شما از تبليغات دروغ سخن بميان آورده‏ايد، گوئيم « دروغ » امرى است كه فراوان واقع مى‏شود، يك دروغ، حق نيست اما « واقعيت»  هست. اين واقعيت را چگونه شناسائى كنيم؟ خاصه‏هاى پانزده گانه   حق به ماامكان مى‏دهند، اين « واقعيت » را شناسائى كنيم:

 1- آيا دروغ از خود هستى دارد؟ نه دروغ پوشاندن چيزى است كه از خود هستى دارد. دليل آن نيز اينست كه ذهن نمى‏تواند دروغى را خلق كند كه از خود هستى داشته باشد.

 2- دروغ به ضرورت متناقض است: پوشش با حقيقتى كه مى‏پوشاند، نسبتشان تناقض است: علم به حقيقت پوشش دروغ را از ميان برمى دارد.

 3- دروغ به ضرورت با زور همراه است به اين دليل ساده كه خود شكلى از اشكال زورگوئى است.

 4- دورغ به ضرورت مبهم است چرا كه كوششى است براى پوشاندن حقيقت.

 5- زمان و مكان دروغ همين جا و هم اكنون است، غير از اينكه دروغ جهان شمول نمى‏توان ساخت، سازنده آن را به قصد فريب « هم اكنون» مى‏سازد و هر زمان و هر جا دروغ بودن يك ساختهِ ذهنی معلوم شود، دروغ از ميان مى‏رود.

 6- دروغ به ضرورت با تبعيض همراه است. چرا كه هدف از ساختن آن ايجاد سود براى كسى و زيان براى ديگرى است.

 7- دروغ ذاتى نيست، عارضى است، به اين دليل كه پوششى است كه ذهن مى‏سازد به قصد پوشاندن حقيقت، با دريدن پوشش نيز از ميان مى‏رود.

 8- اما دروغ با واقعيت نمى‏تواند رابطه برقرار كند. براى مثال اگر در اتاقى تمام در و پنجره را بپوشانند و منفذى نيز نپوشيده نماند و بگويند شب است، اين دروغ با واقعيت (= روز) نمى‏تواند رابطه برقرار كند. زيرا بمحض باز شدن پنجره، دروغ از ميان رفته است.

 9- دروغ محدود و محدود كننده است. غير از اينكه پوشاندن حقيقت، از   راه ايجاد حد ميسر مى‏شود، بدون محدود شدن، نمى‏تواند محدود كند. براى مثال، بدون بستن پنجره‏ها و درب‏ها و منفذها ( محدود شدن) نمى‏توان دروغ را ساخت اما هدف از ساختن دروغ محدود كردن عقل ( بستن مدار)  نيز هست. كسى كه دروغ را مى‏پذيرد، از خارج از اطاق غافل مى‏شود.

 10- بديهى است كه دروغ ويران شدن و ويران كردن است. عقلى كه دروغ مى‏سازد و عقلى كه دروغ را مى‏پذيرد، از آزادى خويش غافل مى‏شوند ( تخريب شدن و كردن). اما اين غفلت از ﺁن رو است كه سازنده دروغ را به هدف خود برساند. اگر او توانائى خويش را بكار مى‏انداخت، از راه رشد و ساختن به هدف مى‏رسيد، اما با غفلت از توانائى خويش ( تخريب دوم ) مى‏خواهد حقى را ناحق كند ( براى مثال، مردى به زنى يا بعكس، به دروغ اظهار عشق مى‏كند اما جز كامجوئى مقصدى ندارد ). و حق را ناحق كردن، خود چندين تخريب است.

11 - حق و حقيقت خالی از ظن و مجاز است. حال اينکه دروغ جز ظن و مجاز که حق را با ﺁن می پوشانند، نيست.

12 - دليل حق و حقيقت ، در خود حق است. حال ﺁنکه ممکن نيست دروغی ساخت که دليل ﺁن در خودش باشد. اگر انسانها که فريب می خورند ، همين يک خاصه را بشناسند و در محک زدن راست و دروغ قولها بکار برند، دروغگو ناياب می شود.

13- وسيله (دروغ) در بيرون هدفى قرار مى‏گيرد كه عقل را مى‏فريبد و ساختن دروغ را موجه مى‏گرداند. غير از اين، الف - وسيله يعنی دروغ، همواره بيرون حقيقت قرار مى‏گيرد (به اين لحاظ كه پوشش حقيقت مى‏شود) ب- دوگانگى هدف را ايجاب مى‏كند: هدفى كه سازنده دروغ بدان ساختن دورغ را موجه كرده است و قبول كننده دروغ، دروغ را پذيرفته است غير از هدف واقعى است. هدف واقعى هدفى است كه با وسيله سازگار مى‏شود. در حقيقت، وسيله هدف را با خود سازگار مى‏كند. و...

 14- دروغ مجموعه ايست از ناحق‏ها (خاصه‏های  بالا) و ترجمان مجموعه ايست از عناصر داراى يك رهبرى كه در مدار بسته‏اى نيرو را به زور بدل مى‏كند و در تخريب بكار مى‏برد. از اينجا مشخصهِ بارز  دروغ رهبرى است كه قدرت (=سلطه) را هدف مى‏كند. بنا بر اين،

15 - دروغ برای ﺁن ساخته می شود که رهبرى را به خارج انتقال دهند. راستی اينست که رهبری حق در خود حق است . حال اينکه رهبری دروغ در بيرون ﺁن قرار می گيرد. برای مثال، استعداد رهبری حق و در خود انسان است. راستی که اين استعداد را تابع بی چون و چرای رهبری ديگر (= قدرت ) کند، ساختنی نيست. از اين رو است که نظريه ها که رهبری را از انسانها می ستانند و به سازمان و رهبر و... می دهند، قولهای دروغ هستند.

      بنا بر اين، دروغ فاقد خاصه‏هاى حق است « واقعيتى » ساختهِ ذهن است پوششی است که   چشم عقل را از ديدن حق  باز می دارد. بدين قرار، خاصه‏هاى حق به ما امكان مى‏دهند، هر واقعيتى را همان سان كه هست شناسائى كنيم و دخالت ذهن را به حداقل برسانيم. بيشتر از اين، عقل را آزاد كنيم تا نياز نداشته باشيم پديده‏ها را آنطور كه قدرت مى خواهد ببيند.

 2- اما رابطه جامعه با نيروهاى محركه‏اى كه ايجاد مى‏كند: در غرب، تفاوتى ميان توانائى و قدرت قائل نمى‏شوند. از اين رو براى قدرت جنبه‏هاى مثبت نيز قائل مى‏شوند. حال آنكه اگر به ترتيبى كه در مثال دروغ عمل كردم، عمل كنيد، تفاوت را اساسى مى‏يابيد: قدرت  با غفلت از توانائى  و از راه  تبديل مدار باز به مدار بسته و از خود بيگانه كردن نيرو در زور و بكار بردن آن در تخريب است که  پديد مى‏آيد. توضيح اينكه انسان بمثابه مجموع استعدادها، فعال است و مى‏دانيم كه فعاليت‏ها دست آورد دارند و اين دست آوردها بر هم افزوده مى‏شوند . پس، موجود فعالى كه انسان است، بطور خود جوش در رشد است. اما دست آوردها ( علم، فن، سرمايه... انديشه راهنما ) كه ما آنها را نيروى محركه نام مى‏دهيم، براى آنكه در رشد آدمى بكار افتند، نياز به مدار باز، عقل آزاد و مدار باز محيطى (محيط زيست و محيط اجتماعى دارد ). چرا كه نيروهاى محركه از راه جذب و فعال شدن در رشد بكار مى‏آيند. فرض كنيم شخصى دانش خود را بكار برده و سرمايه بدست آورده است. حالا فكر مى‏كند سرمايه را جانشين خود كند و بر سرمايه بيفزايد. براى اينكه چنين رفتارى را پيدا كند، چه مى‏كند؟ مدار باز عقل خويش را ناگزير مى‏شود به مدار بسته بدل كند. مدار بسته، در حقيقت، مدار سلطه گر - زير سلطه يا مدار قدرت است. اين مدار  به اين ترتيب، بوجود مى‏آيد كه انسان با ديگرى رابطه قوا برقرار مى‏كند. چرا اين رابطه را برقرار مى‏كند؟ زيرا علم هر اندازه بيشتر بگردد الف - به كسى زيان نمى‏رساند و ب -   براى آنكه بيشتر شود، نياز به انتشار و جريان دارد ( مدار باز ). اما از زمانى كه بخواهى آن را مايهِ قدرت مادى ( براى مثال پول ) بگردانى، مى‏بايد مدار را ببندى. زيرا اگر علم همگانى شود، ديگر وسيله سلطه كسى بر ديگرى و استثمار ديگرى نمى‏شود. اما مدار باز را كه به مدار بسته بدل كنى، نيروى محركه را در زور از خود بيگانه كرده‏اى. در حقيقت، در مدار بسته، تنها يك رابطه ممكن است ،كه رابطه قوا است و يك وسيله بكار مى‏آيد ،كه زور است.

      با اين توضيح، هر جامعه‏اى به نسبتى كه نظام اجتماعى باز و تحول‏پذير دارد، رشد مى‏كند. زيرا نيروهاى محركه براى اينكه بتوانند جذب شوند، جامعه بايد الف - توانائى جذب آنها را داشته باشد و ب - بتواند با عمل نيروهاى محركه در جهت رشد، بازتر بگردد. حال اگر نظام اجتماعى جامعه نخواهد باز شود ، يعنی سلطه گرها نخواهند موقعيت خود را از دست بدهند و زير سلطه‏ها نتوانند نظام اجتماعى را باز و تحول‏پذير بگردانند،  ناگزير است نيروهاى محركه را خنثى كند. و اين خنثى كردن از راه تخريب انجام مى‏گيرد. اينك اگر شما ميزان فعاليت‏هاى تخريبى ( اقتصادى و غير آن ) را در جامعه‏ها اندازه بگيريد، ميزان بسته يا باز بودن آنها و اندازه آزاد بودن انسان را در جامعه‏ها بدست آورده‏ايد.

 3- پرسش شما درباره رابطه مردم سالارى و سرزمين و جامعه ملى با مردم سالارى در مقياس جهان ( با توجه به اينكه مرز = حد و حد ناقض حق است ).  اما بر اصل موازنه عدمى، طى سه دهه، سياست جهانى بر وفق مردم سالارى بر اصل مشاركت را نيز پيشنهاد كرده‏ام.  مى‏دانيد كه دائم ( بر اصل ثنويت )، اين دور باطل بر سر زبانهاست كه سوسياليسم تا جهانى نشود برقرار نمى‏شود اما، انقلاب جهانى هم از   جائى بايد شروع شود. بر اصل ثنويت (Dualisme) از اين دورها نمى‏توان بيرون رفت. بر اصل موازنه عدمى مى‏توان: يك انسان نيز مى‏تواند، آزاد زندگى كند، همانطور كه يك گروه مى تواند آزاد زندگى كند، همانطور كه يك جامعه ملى ( = جامعه‏اى با سرزمين و دولت و...) مى‏تواند با وجود  نظام جهانى (= روابط قوا) آزاد زندگى كند. به سخن ديگر، اگر بر خاصه‏هاى حق در نوشته بنگريد، بند اول و بند سوم سرزمين و جامعه ملى با دولت را امكان مى‏خوانيد و نه تصديق. توضيح اينكه الف - رابطه سلطه گر - زير سلطه برقرار نمى‏شود، مگر وقتى زير سلطه براى حفظ نظام اجتماعى بسته خود، نيروهاى محركه را به جامعه ديگر صادر مى‏كند ( و يا در تخريب جامعه‏هاى ديگر بكار مى‏برد) و ب - بنا بر اين، هر جامعه‏اى در خود است كه مى‏بايد بعنوان مسئول بنگرد. اگر نظام اجتماعى خود را باز كند، از بيرون هيچ قدرتى نمى‏تواند مانع از آزاد زيستن  و رشدش بگردد. ج - از اينجا، در وضعيت كنونى دنيا ( وجود مرزها) نيز، يك جامعه مى‏تواند مردم سالارى، حتى مردم سالارى بر اصل مشاركت را برقرار كند. اما اين توانائى وقتى بدست مى‏آيد كه جامعه و اعضاى آن موازنه عدمى را اصل راهنما كنند. به سخن ديگر، هيچ عذرى از هيچ فرد و جمعى پذيرفته نيست. اگر هم در آتش، انسان عارف به حقوق خويش، مى‏تواند چون ابراهيم ( ع) آتش را برخود سرد كند.

 3 و 4 - پرسش شما و پرسش‏هاى بعدى ربط پيدا مى‏كنند به رابطه انسان، بمثابه يك پديده، با هستى و نه با انسان. در « حق چيست؟ »  به پرسش شما پاسخ داده‏ام. در اينجا مى‏كوشم نوشته پيشين را دقيق‏تر كنم:

   الف - گفتيم زور نيروئى است كه جهت تخريبى پيدا كرده است. پس اگر نيرو را حق بشماريم، زور ناحق مى‏شود. باز خاصه اول حق اين بود كه از خود هستى دارد، از اينجا، همه فرآورده‏هاى زور، ناحق هستند زيرا همچون زور، از خود هستى ندارند. بدين قرار، حق‏ها هست ‏ها هستند و ناحق‏ها ناهست‏هايند و عدل ميزانى است كه حق يا هست را از ناحق يا ناهست، جدا مى‏كند. روشن است كه ناهست با نيست، يكى نيست. ناهست نبود هست است، مثل زور، مثل دروغ، مثل هر ويرانگرى كه هستى خود را از زور پيدا مى‏كند.

 ب- اگر از شما بپرسند آب چيست، آن را چگونه تعريف مى‏كنيد؟ اگر آن را به خواص تعريف مى‏كنيد، خواص حق را نيز بايد تعريف حق بدانيد، با اينحال، به صرف خواص نمى‏توان تعريف دقيق، شفاف و كاملى از حق داد. از جمله، شما مى‏توانيد بگوئيد: حق حد نمى‏پذيرد. پس قابل تعريف نيز نيست. همانطور كه آزادى را ليبراليسم به ضد آن تعريف مى‏كند وقتى مى‏گويد: آزادى هر كس آنجا پايان مى‏پذيرد كه آزادى ديگرى از آنجا شروع مى‏شود. اين تعريف، تعريف رابطه قوا و اندازه قدرت هر فرد است. اينك، شما رابطه ها را يك به يك به نظر آوريد و تجربه كنيد تا ببينيد، در هستى، تنها يك نوع رابطه وجود دارد كه زور بوجودش مى‏آورد و آن رابطه قوا است. اما زور حق را ناحق و هست ( آزادى ) را نا هست مى‏كند.

      چرا ليبراليسم آزادى را به ضد آن تعريف مى‏كند؟ زيرا انسان را يك متعين مى‏بيند كه با متعين‏هاى ديگر در رابطه است. متعين‏ها در رابطه با يكديگر، حد پيدا مى‏كنند. از اين رو، سارتر براى انسان اين توانائى را قائل شد:

  تنها انسان مى‏تواند از تعين بيرون رود و آزادى بيرون رفتن از تعين است. اما الف - بيرون رفتن از تعين،  نياز به وجود هستى نا متعين دارد. ب- اگر هستى نا متعين هست، پس هر پديده‏اى متعينى در نا متعين است. بنا بر اين،  ج - انسان آزاد هست. از اينجا، حق هست و حقوق رابطه‏ِِ  متعين با نامتعين يا با نهايت را با بى نهايت و ، از راه آن ، رابطه ميان انسان‏ها با يكديگر، ميان آنها و محيط زيست را بر ميزان عدل برقرار مى‏كنند.

      بدين قرار، غفلت از خدا، غفلت از آزادى و حقوق خويش مى‏شود. اينك مى‏توانيد از خود بپرسيد: دين‏ها با از خود بيگانه شدن در بيان قدرت، تا كجا رابطه انسان با خدا را ،  در رابطه با قدرت ( =زور ) از خود بيگانه كرده‏اند كه انسان غافل، آزادى خويش را با  انكار خدا، انتظار دارد!

       نوشته‏ايد، انسانها به حقوق يكديگر تجاوز مى‏كنند .كدام روش عملى را مى‏توان سراغ كرد كه ، بدان، انسان‏ها، اين حقوق را رعايت كنند؟ اما انسان بدون غفلت از حقوق خويش، بدون تخريب خود بعنوان مجموعه‏اى از حقوق، چگونه مى‏تواند به حقوق ديگرى تجاوز كند؟ و ديگرى تا وقتى از حقوق خويش غافل نشود و حكم زور را نپذيرد، چگونه ممكن است كسى به حقوق او تجاوز كند؟ هر حقى كه انسان در خود رعايت مى‏كند، بطور خودجوش در ديگرى نيز رعايت مى‏كند. اما حقوق مجموعه هستند. اگر آدمى از حقى از حقوق خويش غفلت كند، از تمامى حقوق خويش غفلت كرده است. پس اگر حقوق بشر ( اعلاميه جهانى) رعايت نمى‏شوند، نخست بدين خاطر است كه حق به ضد آن تعريف شده است ( قدرت ناقض حق است) و سپس به اين دليل كه از حقوق معنوى غافل است. در حقيقت، استعدادهاى ششگانه انسان، هريك حقوقى را ايجاب مى‏كنند. براى مثال، استعداد انس، حقوق، عشق و مهر ورزيدن و ايثار و  برادرى، خواهرى و... را ايجاب مى‏كند. اين حقوق ذاتى حيات انسانند. حال از خود بپرسيد اگر از عشق و دوست داشتن غفلت كنيد، كدام حق را مى‏توانيد رعايت كنيد؟ اگر شما تجربه كنيد، تجربه شما را به اين نتيجه مى‏رساند كه تضاد را اصل راهنما كردن، بطور عمومى، ثنويت را اصل راهنما كردن، آدمى را از تمامى حقوق خويش غافل مى‏كند. و توحيد را اصل راهنما كردن با معرفت بر حقوق خويش همراه مى‏شود.

      بدين قرار، پرسش واقعى اينست چه مى‏توان كرد كه انسانها، تنها رابطه‏اى را كه زور برقرار مى‏كند ( رابطه قوا ) برقرار نكنند؟ هر چند به اين پرسش اينطور پاسخ دادم كه با غفلت از خدا رابطه‏ها، بناگزير رابطه متعين‏ها و بنا بر اين رابطه قوا مى‏شود و موازنه عدمى بمثابه رابطه با خدا را (آزادى استعدادها حقوق ) پايه رابطه‏هاى ديگر كردن و آن رابطه‏ها را از راه رابطه با خدا برقرار كردن است ، با وجود اين، در پاسخ به پرسش‏هاى ديگر شما، اين پاسخ را پى مى‏گيرم:

 5- آيا توانايى را «Strenght» ترجمه كرده‏ايد؟ اگر آرى، آيا در انگليسى، اين كلمه توان خالى از زور و بى نياز از زور و بيانگر استعدادهاى انسان و حقوق او معنى مى‏دهد؟ براى مثال، گوييم دانايى توانايى است. در دانايى زور نيست. دانایى از بكار انداختن استعداد دانشجويى و حقوق بيانگر اين استعداد حاصل مى‏شود. حال آنكه زور ناتوانى است و بيانگر غفلت آدمى از تواناييهاى خويش است.

      توجه شما را به اين مهم جلب مى‏كنم كه از خود بيگانه كردن دين‏ها   و انسان‏ها، باز از خود بيگانه كردن توانايى در قدرت ( = زور ) بوجود مى‏آيد. چنانكه امروز ، دين داران عادى به كنار، حتى بيشترين « علماى دين » "خدا قادر است "را "خدا زور مطلق (قدرت خوب ) است" تصور مى‏كنند. و فيلسوفان، نيز، يا قدرت خوب را از قدرت بد جدا مى‏كنند و يا براى قدرت جنبه‏هاى مثبت تصور مى‏كنند. حال آنكه،

 1- توانايى بيانگر مدار باز بنا بر اين آزادى است و

 2- قدرت بيانگر مدار بسته ايست كه در آن تنها زور بكار مى‏آيد و از راه تخريب است كه قدرت پديد مى‏آيد،

 3- توانايى، براى مثال دانش، هنر و... از ميان نمى‏روند، حال آنكه بمحض خروج از روابط قوا، قدرت از ميان مى‏رود.

 4- بدين قرار، توانايى از زور خالى و قدرت فرآوردهِ زور است . چگونه مى‏تواند جنبه‏هاى خوب داشته باشد؟ در حقيقت، توانايى رشد و قدرت ضد رشد است.

 5- توانايى محض شفافيت محض و قدرت محض زور مطلق ( كه ايجاد كردنی نيست )  بنا بر اين ، ابهام و تاريكى محض است، بدين دليل كه به غفلت مطلق از استعدادها و حقوق و تواناييها، قابل تصور مى‏شود.

 6- توانايى نه تنها بى نياز از تبعيض است، بلكه تبعيض زدا است چنانكه دانش به انتشار رشد مى‏كند، اما اگر همين دانش را بخواهى در روابط قوا بكار برى، مى‏بايد به وسيله زور بدل كنى و بكاربرى و بديهى است تبعيض آور است ( نابرابرى و سلطه دانا بر نادان )

 7- توانايى جهان شمول يا همه مكانى و همه زمانى است .  حال آنكه قدرت بدون بستن مدار ميان مسلط و زير سلطه، در زمان و مكان معين، بوجود نمى‏آيد. از اين روست كه باز كردن مدارها ،  آزاد شدن و همان روش عملى است كه در آزاد شدن از روابط قوا مى‏بايد بكار برد.

 8- توانايى ذاتى استعدادها و حقوق انسانى است، حال آنكه قدرت عارضه ايست كه از يك رابطه، از رابطه‏اى پديد مى‏آيد كه تنها وقتى انسانها از استعدادها و حقوق و تواناييهاى خويش غافل مى‏شوند، برقرار مى‏كنند. از اين رو، قدرت ناپايدار است.

 9- توانايى رابطه، ساخته شدن و ساختن يا رشد متقابل است و قدرت، رابطه تخريب متقابل است. حتى در رابطه با طبيعت، توانايى با عمران طبيعت همراه مى‏شود، حال آنكه قدرت همانطور كه مى‏بينيم، با تخريب محيط زيست همراه است،

 10- توانايى از آنجا كه بيانگر آزادى و حقوق است، حدها را بر مى‏دارد.  نه تنها توانايى در واقع باز نگاه داشتن مدار پندار و گفتار و كردار است، بلكه الف - مانع از آن مى‏شود كه ولو ديگران، از آزادى و حقوق خويش غفلت كنند، انسان توانا خويشتن را در بند روابط قوا گرفتار نمی کند و ب - می كوشد ديگران را از آزادى و حقوق خويش آگاه و از ناتوانى (=- قدرت = زور) به توانايى آورد. حال آنكه قدرت زاده حد است و در جريان بزرگ شدن و انحلال، دائم حد مى‏سازد و حد بر حد مى‏افزايد. از رايج‏ترين حد سازيها، در خانواده‏هاى غرب، مقابله به مثل است:

      براى مثال، مردى يا زنى، در بيرون از روابط زناشويى رابطه برقرار مى‏كند. زوج او، در مقام مقابله به مثل، همين كار را مى‏كند. يك ضعف را ( = قدرت = زور)  دو ضعف مى‏گرداند و عشق كه از جمله برخاستن  حد از ميان زن و شوهر است، جاى خود را به دو ئيت و دو ئيت جاى خود را به تضاد مى‏سپارند. حال آنكه، اگر يكى از دو طرف، بر اصل موازنه عدمى، توانا بماند، طرف ديگر، يكى از دو كار را بيشتر نمى‏تواند كرد : بازگشت به عشق و يا ترك زناشويى. در صورت ترك، نيز اگر نخواهد زندگى را در غفلت از استعداد انس بگذراند، به عشق باز مى‏آيد.

 11- دانستيم كه قدرت در مدار بسته و از تضاد پديد مى‏آيد و تضاد بر تضاد مى‏افزايد. از جمله تضاد انسان با خود بمثابه مجموع استعدادها و حقوق. در نتيجه، قدرت زاده سانسورها و برقرار كننده سانسورها است: قطع جريان اطلاعات و انديشه‏ها. بدين خاطر برقرار كردن جريان آزاد انديشه‏ها و اطلاعات هم روش عملى برخوردار شدن و كردن‏ها از حقوق خويش است و هم رابطه آزاد  ميان تواناييها و رشد ها است. در اينجا، از نو، يادآور مى‏شوم كه روش حق، خود حق است، چنانكه به علم بعنوان هدف، با علم بعنوان وسيله مى‏توان رسيد. روش رسيدن به قدرت نيز، زور است. بدون بكار بردن زور، هيچكس به قدرت نمى‏رسد. تفاوت در اينست كه قدرت ( = سلطه گرى ) غفلت از استعدادها و حقوق خويش است. عقل براى اينكه غفلت كند، ناگزير از فريب مى‏شود. بر اصل ثنويت، الف - حق را هدف مى‏باوراند يا پوشش ناحق مى‏كند و ب - حكم صادر مى‏كند كه وسيله هدف را توجيه مى‏كند. در نتيجه، بكار بردن زور را موجه مى‏كند. غافل از اينكه محال است كه هدفى بتواند وسيله‏اى را توجيه كند.

     اين حكم دروغ است. راستى اينست كه الف - تا هدف به تصور نيايد، وسيله وجود ندارد. بنا بر اين، تنها وقتى ناحق هدف مى‏شود، زور بعنوان وسيله به فكر مى‏آيد. از اين رو، ب - هدف ، همواره، در وسيله بيان مى‏شود. بدين قرار، تقدم جستن در استعمال زور، بيانگر قدرت‏طلبى بمثابه هدف است. جامعه آزاد جامعه ايست كه تدابير عملى براى انحلال زور، هربار كه خواست بكار رود، بجويد و بكار برد. ( دسته سوم حقوق فراموش شده حقوقى هستند كه ، بدآنها، يك انسان و جمع انسانها از روابط قوا آزاد مى‏شوند. ابلاغ، انتقاد، هشدار، انذار و... حقوقى هستند كه در لااكراه گرداندن محيط اجتماعى زندگانى بكار مى‏روند.

      اما وسيله تنها هدف نيست كه در خود بيان مى‏كند، بلكه اصل راهنما را نيز در خود بيان مى‏كند. به اين دليل كه هدف را بدون اصل راهنما نمى‏توان معين كرد. اهميت اصل راهنما - و عملى‏ترين روش، نگرش در اصل راهنماست - از این رو است  كه عقل قدرتمدار بر اصل ثنويت و اغلب تك محورى عمل مى‏كند و عقل آزاد بر اصل موازنه عدمى. بر اصل ثنويت، قدرت هدف مى‏شود و زور وسيله.  بر اصل موازنه عدمى، رشد انسان بمثابه مجموعه استعدادها و حقوق هدف و وسيله مى‏شود: توانايى آزادى است  و آزادى زيست در خدا و با خدا است.

 12- توانايى آزادى در رهبرى است - پاسخ پرسش ششم شما نيز هست - و قدرت، انتقال اين رهبرى به بيرون از انسان، محروم شدن انسان از رهبری  آزاد خويش بمثابه مجموع استعدادها و حقوق است. اما بيرون از انسان، در اينجا، قدرت است. بدينسان، انسان از بيرون مستغنى نيست: در آزادى و توانايى، بيرون خدا و غفلت از خدا، به ضرورت، بيرون را قدرت مى‏گرداند و آدمى را آلت ولايت مطلقه قدرت مى‏سازد. براى مثال، سرمايه بمثابه قدرت، انسان امروز را آلت فعل خود نگردانده است؟

      در اينجا، متوجه امر مهم ديگرى مى‏شويم و آن اينكه قوه رهبرى آدمى بى واسطه با قوه رهبرى ديگرى رابطه برقرار نمى‏كند. شدنى هم نيست. زيرا رابطه محتوى مى‏خواهد. پس رابطه را يا از راه خدا برقرار مى‏كند ( محتوى حقوق مى‏شوند ) و يا از راه قدرت برقرار مى‏كند ( محتوى زور = رابطه قوا )، بدين قرار، انكار خدا، خود به خود، بمعناى تصديق قدرت است. با اين تفاوت بزرگ كه در رابطه با خدا، انسان خود خويشتن را رهبرى مى‏كند و استقلال و آزادى پيدا مى‏كند و در رابطه با قدرت، مدار بسته و قوه رهبرى مجرى اوامر قدرت مى‏شود كه تازه از رهگذر رابطه قوا بوجود مى‏آيد: حق رهبرى اينسان ناحق مى‏شود.

 6- پاسخ پرسش هفتم شما، در بحث از فرق توانايى و ناتوايى فى الجمله معلوم شد. با و جود اين، يادآوريهاى زير ابهام زدا مى‏توانند باشند:

 1/6 - فرض كنيم كه حقوق پيش از رابطه وجود ندارند و ذاتى هستی  انسان نيز نيستند. رابطه بار و محتوى مى‏خواهد. بار رابطه قوا، چيست؟ زور. شما مى‏پرسيد: آيا حقوق براى اين نيستند كه اين رابطه را تنظيم كنند؟ اما آيا رابطهِ قوا قابل تنظيم است؟ يا اگر فرض كنيم پيش از رابطه، حقوق وجود ندارند، رابطه‏ها، يك رابطه و آن نيز رابطه قوا مى‏شود. در اين رابطه يك تنظيم كننده وجود دارد و آن زور است و تنظیمى كه زور انجام مى‏دهد، ايجاد رابطه سلطه گر- زير سلطه است. در اين رابطه كمتر محلى براى حقوق نمى‏ماند، مگر اينكه بگوييم : حقوق تنظيم رابطه ايست كه در آن سلطه گر توان زير سلطه را مى‏ستاند تا مرگ. اما

 2/6 - راستى اگر مدار بسته و رابطه يكى و آنهم رابطه قوا بود، زندگى موجودات زنده، از جمله انسان، ممكن مى‏گشت؟ وقتى در اين پرسش تأمل كنيم، مى‏بينيم پاسخ منفى است. در حقيقت مداربستهِ روابط قوا، مدار ايجاد و بزرگ شدن و سپس مرگ قدرت است. خوشبختانه بخش كوچكى از رابطه‏ها، رابطه‏هاى قوا هستند. در جامعه‏ها، بهمان نسبت كه سهم رابطه‏های قوا افزايش مى‏يابد، ميزان تخريب نيز بيشتر مى‏شود. اگر بيشتر رابطه‏ها رابطه‏هاى قوا شوند، موجب انحلال جامعه نيز مى‏شوند.

3/6- آن بخش از رابطه‏ها كه رابطه قوا نيستند. براى مثال، عشق و دوستى، حامل زور نيستند، چه چيز ديگر هستند؟ اين پرسش به ما مى‏گويد: الف - رابطه‏ها بُردار حقوق هستند و ب - اگر حقوق وجود نمى‏داشتند و ذاتى هستى نبودند، جامعه‏ها پديد نمى‏آمدند و در اين جامعه‏ها، نقش دين، بنا بر اصل، اينست كه مانع از آن شود كه رابطه‏هاى بيانگر حقوق و تواناييها در رابطه زور از خود بيگانه شوند. از اين رو، هر دينى كه « بيان آزادى » نيست، از خود بيگانه است.

 4/6- خانم دوريس شرودر، استاد فلسفه (Doris Schroeder) مى‏پرسد، چرا حق بايد « از خود هستى داشته باشد ؟» اما آنچه آدمى ايجاد مى‏كند يا فرآورده زور است كه به ترتيبى كه ديديم، ناحق است و يا فرآورده استعدادهاى انسانى با بكار بردن حقوق است ،  مثل علم، حاصل كار و... اما آيا كسى علمى را كه از خود هستى نداشته باشد، سراغ دارد؟ ممكن است مقصد اين باشد كه ميان انسان و علم بمثابه فرآورده او رابطه‏اى پديد آيد كه به آن مالكيت مى‏گوييم و از خود هستى ندارد و تنها بيانگر رابطه انسان و فرآورده او است. اينك دقت را بيشتر مى‏كنيم: رابطه انسان با فرآورده خود يا بُردار حقوق او است پس در واقع، اين حقوق هستند و در فعاليتها و رابطه او ، به حاصل فعاليت هايشان، بيان مى‏شوند. يا فرآوردهِ خود را در رابطه قوا بكار مى‏برد، ازاينجا ببعد، به ترتيبى كه ديديم، رابطه وارونه مى‏شود. انسان است كه به مالكيت فرآورده خود، بيگانه شده  در قدرت ،   در مى‏آيد. يكبار ديگر به سئوال مى‏رسيم : ليبراليسم كه مالكيت و اصالت خرد اصول راهنماى آن را تشكيل مى‏دهند، به مالكيت معنائى نبخشيده است كه بيانگر خويشتن را به بردگى فرآورده خود درآوردن است  وقتى اين فرآورده ، در روابط قدرت، در قدرت  از خود بيگانه مى‏شود؟

 5/6- اما اگر آدمى موازنه عدمى را اصل راهنما كند و زندگى را فعاليت مجموع استعدادها با بكار بردن مجموع حقوق خود بگرداند، به اين واقعيت عارف مى‏شود كه الف - فرآورده حق ،حق مى‏شود و از خود هستى دارد و ب - مهم‏تر اينكه، زندگى آزاد، زندگى در خدا و صير به او، به عمل به مجموع حقوق. به رعايت اين حقوق و دفاع از اين حقوق، ممكن مى‏شود. ج - اگر حقوق هستى نمی داشتند و ذاتى هستى انسان نبودند، انسان زندگی نمی یافت . هر كس مى‏تواند، حقوق را يك به يك آزمايش كند تا ببيند نبود هر حقى، نبود بخشى از زندگى است. بدين آزمايش، او مطمئن مى‏شود كه دين بمثابه بيان آزادى، براى تنظيم روابط قوا نيست . براى جلوگيرى از غفلت انسان‏ها از حقوق خويش و  پيشگيری از بيگانه شدن رابطه‏ها در رابطه قوا است. از اين روست كه فرمود: در دين اكراه نيست. راه رشد از راه غى جدا شد. دين براى زندگى در فراخناى لااكره است. اگر دين زندگى در اكراه را امضاء كند و خود را مجموع روشهاى تنظيم  اين رابطه بشمارد، نخست خدا را نفى كرده است ( چرا كه ديديم رابطه قوا، هدف كردن قدرت و غفلت از خدا است ) و آنگاه خود را خالى از محتوى گردانده است ( چرا كه ديديم رابطه قوا تنها با زور تنظيم مى‏شود ).

 7و 8- پاسخ پرسش هشتم شما در پاسخ پرسش هفتم معلوم شد. با وجود اين، در پاسخ به اين پرسش و پرسش نهم شما توضيحات زير را مى‏افزايم:

 1- مى‏دانيد كه فوكو مى‏گفت بيان‏ها همه بيان قدرت هستند. در روزهاى انقلاب ايران، نزد اينجانب آمد و با او از موازنه عدمى سخن گفتم. و می گويم: بدون تميز توانايى از قدرت ( = زور)، در صورتى كه هر بيانى، بيان قدرت باشد، رابطه قدرت است كه اصالت مى‏جويد و فراوان تناقض ببار مى‏آيد. از جمله تناقض قدرت با زندگى به ترتيبى كه توضيح دادم. يكبار ديگر خاطرنشان مى‏كنم كه با تقسيم قدرت به خوب و بد و يا تميز و جه مثبت قدرت از وجه منفى آن، مشكل حل نمى‏شود. زيرا الف - قدرت به خودی خود وجود ندارد. از رابطه بوجود مى‏آيد و پرسشى  كه جانبدار نظريه قدرت بايد بدهد، اينست: آيا از رابطه‏اى غير از رابطه قوا و ، بنا بر اين زور، قدرت بوجود مى‏آيد؟ و آيا زور نيرويى نيست كه جهت تخريبى پيدا مى‏كند؟

      بدين قرار، فراخناى زندگى، فراخناى لااكره و توانايى‏ها هست. بيان ناظر به زندگى در آزادى و رشد، لاجرم بيان آزادى مى‏شود. بازگرداندن دين به فطرت خويش، بازيافتن آنست بمثابه بيان آزادى.

 2- بيان‏ها (Discours)ها را كه دسته بندى كنى، به دو بيان مى‏رسى، يكى بيان قدرت ( كه به رغم فراوانى اشكال يك محتوى دارند ) و ديگرى بيان آزادى. اصل راهنماى بيان آزادى موازنه عدمى و اصل راهنماى بيان‏هاى قدرت، ثنويت هستند. بيان قدرت انديشه راهنماى زندگى در آزادى و رشد نيست. بيان آزادى، انديشه راهنماى زندگى در آزادى و رشد هست.

 3- از آنجا كه انسان بر فطرت آفريده شده است، بطور خودجوش، بيان آزادى را بكار مى‏برد. در بخش بزرگى از فعاليتهاى حياتى  او، بيان قدرت كاربرد ندارد. براى مثال، انديشيدن، بر اصل ثنويت،  مطلقا ممكن نيست. شما تجربه كنيد تا مطمئن شويد ، بر اصل ثنويت ، عقل از انديشيدن بمعناى خلق ناتوان مى‏شود. در زمان انديشيدن، عقل با هستى اينهمانى پيدا مى‏كند. از اين رو، فرآورده‏هاى عقل وقتى بر مدار قدرت عمل مى‏كند، انديشه بمعناى خلق نيستند بلكه يك رشته احكام سازگار با قدرت هستند. يك رشته دستكاريها هستند. از اين رو، انسانها  نه تمام آزاد و نه همه آلت فعل قدرت هستند. ابراز بيان آزادى و تذكار آن تمامى اهميت خويش را بدست مى‏آورد . زيرا بدين يادﺁوری پيوسته است که انسان گرفتار غفلت از آزادى و حقوق  خويش نمی شود و  در راه رشد ، به پيش  می رود .  از اين رو،

 4- رابطه انسان و بنياد (Institution) دينى و غير آن مى‏بايد تغيير كند: الف - نه تنها دين بمثابه بيان آزادى جايش در دولت و بطور عمومى‏تر تنگناى قدرت ( همان مدار بسته )  نيست كه دعوتى است دائمى  از انسان به آزادى و روشى است براى رشد در آزادى و حقوق و ب - رابطه كنونى بنياد دينى با انسان، در جامعه‏ها ، رابطه تابعيت است. انسان تابع بنياد دينى است. هر چند در ايران شكل استبداد فراگير ( اگر نه در عمل، در نظر) بخود گرفته است و دوران قرون وسطای اروپا را بياد مى‏آورد، اما در غرب نيز، دين بيان قدرت و كليسا قدرت و رابطه با آن رابطه با قدرت است. از اين روست كه انسان در برابر قدرت ( در شكل‏هاى سياسى و اقتصادى و دينى و اجتماعى و تعليم و تربيتى و هنرى و فرهنگى)  خود را تنها و بى كس مى‏يابد. آن انقلاب بزرگ كه در جامعه‏ها مى‏بايد روى دهد تا رابطه انسان با بنيادها، رابطه آزادى بگردد، تغيير بنيادها  به ترتيبى است كه الف - اصل و اساس بنيادهاى جامعه موازنه عدمى بگردد و ب - رابطهِ انسان با اين بنيادها رابطه انسان با وسيله‏اى بگردد كه ، بدان،  انسانها مى‏توانند با يكديگر رابطه‏هاى بدون زور برقرار كنند و بيان آزادى كه امروز در سانسور است، انديشه راهنماى انسانها بگردد.

 9- اثر سيمون دوبوار را نخوانده‏ام. اگر شما مشابهتى مى‏يابيد از آن رو است كه هر كس بخواهد به اين پرسش پاسخ بدهد: آزادى چيست؟ و نخواهد پاسخ ليبرال‏ها را بدهد يعنی بجاى تعريف آزادى، حد آن را معين كند و  آن را به ضدش « تعريف » ‏كند، لاجرم به تعيين و بيرون رفتن از تعيين مى‏رسد. با وجود اين  تفاوت بنيادى است، به ترتيبى كه پيش از اين توضيح دادم.

 شاد و پيروز باشيد

 ابوالحسن بنى صدر، 12 اكتبر 2002


 

جدول مقايسه سه اعلاميهِ حقوق بشر که دکتر دوريس شرودر ترتيب داده است :

چند توضيح در باره جدول مقايسه سه اعلاميه حقوق بشر :

 

    استاد فلسفه ، دکتر دوريس شرودر ، « حقوق انسان در قرﺁن »، تأليف ابوالحسن بنی صدر ، را با « اعلاميه جهانی حقوق بشر » و نيز با « اعلاميه جهانی حقوق بشر اسلامی»  مقايسه کرده است. در بارهِ اين مقايسه ، اين توضيح ها را بجا می يابم :

1 - متنی که در مقايسه بکار رفته است ، ترجمه انگليسی چاپ اول حقوق انسان در قرﺁن است. اينک که خواننده چاپ سوم کتاب را در دسترس می يابد ، مواد حقوق انسان را بيشتر می يابد. اين مواد که حاصل دنبال کردن تحقيق هستند، در مقايسه لحاظ نشده اند.

2 - از لحاظ شفافيت و بيشی و کمی نقص نيز اين سه اعلاميه مقايسه شده اند.

3 - ﺁزاد کردن تعريف حق از معنای ضد ﺁن ( قدرت ) و ب - ﺁگاه کردن انسانها از  اين واقعيت که هر تکليف بيرون از حق حکم زور است ، در مقايسه لحاظ نشده است. اين پيام ﺁزادی و حقوق مداری که تکليف ها هيچ جز عمل به حقوق خويش و رعايت حقوق ديگران نبايد باشند و نيايشها نيز عمل به حقوق هستند  و نيز حقوق معنوی  که در اين کتاب ﺁمده اند ، در مقايسه لحاظ نشده اند چرا که يافته های تحقيق هائی هستند که از زمان انتشار چاپ اول کتاب بدين سو ، انجام گرفته اند.

    نظر مقايسه کننده ،در هر مورد، به قلم خود او، در پايان جدول  ﺁمده است.

 

 

حقوق بشر بنی صدر (*)

اعلاميه جهانی حقوق بشر

اعلاميه جهانی حقوق بشر اسلامی

ماده 1 - طبيعت ، ﺁفريده ها، انسانها ﺁشنا و دوستند . انسانها بر زمين و فضا حق برابر دارند . ﺁزادی ذاتی و فطرت انسان است.

ماده 1 - تمامی افراد بشر ﺁزاد به دنيا می ﺁيند و از لحاظ حيثيت و حقوق با يکديگر برابرند.

ماده 2 - انسان بر ﺁزادی حق دارد.

ماده 2 - حق حيات نه تنها حقی است که همگان از ﺁن برخوردارند، بلکه هرکس حق دارد دفاع از اين حق را از ديگران بخواهد . حيات والاترين ارزشها است . زنده کردن يک تن زنده کردن تمامی انسانها و کشتن يک تن کشتن تمامی انسانها است.

ماده 3 - هرکس حق زندگی ، ﺁزادی و امنيت شخصی دارد.

ماده 1 - حق زندگی

ماده 4 - حق حمايت در برابر زياده روی قدرت حاکم .

ماده 3 - هرکس حق دارد از صلح برخوردار شود . با ناباوران به اسلام که قصد جنگ با مسلمانان را ندارند ، نبايد جنگيد . مسلمانان را بر باور و جان و مال ﺁنها سلطه ای نيست.

 

 

ماده 4 - برابری جستن از لحاظ نژاد و قوميت و مليت و جنسيت و رنگ حق هر کس است. تنوع انسانها از این جهات حق و رشد ﺁور است و  این تنوع را دست ﺁویز  تبعیض کردن ستم است. بنا بر این، مبارزه با تبعيضها عمل به حقوق انسان است.

ماده 2 - هرکس می تواند بدون هيچگونه تمايز ، مخصوصاً از حيث نژاد ، رنگ، جنس ، زبان ، مذهب ، عقيده سياسی يا هر عقيده ديگر و همچنين مليت ، منشاء ملی يا  اجتماعی ، ثروت ، ولادت يا هر منزلت ديگر ، از تمامی حقوق و ﺁزاديهای مذکور در اين اعلاميه برخوردار باشد.

ماده 3 - حق برابری و الغای تبعيض های غير مجاز.

ماده 5 - برده داری در تمامی اشکال خويش ، مغاير حقوق انسان و حيثيت و شخصيت او است.

ماده 4 - احدي را نمی توان در بردگی نگاه داشت و داد و ستد بردگان، بهر شکل ممنوع است.

ماده ای به اين امر اختصاص نيافته است.تنها ﺁمده است که « برده داری و کار اجباری مذموم است.

ماده 6 - حق هر انسان و مجموعه انسانی  است که ستم نبيند و وظيفه او است که ستم نکند. حق هرکس و هر مجموعه انسانی است که رعايت حقوق خويش را از ديگران بخواهد و وظيفه او است که به حقوق ديگران تجاوز نکند و در برابر هر تجاوزی ، بپا خيزد و برای استقرار قسط مجاهده کند.

ماده 3 - هرکس حق زندگی ، ﺁزادی و امنيت شخصی دارد.

و نيز نگاه کنيد به ماده 2

ماده 6 - حق حمايت در برابر تجاوز قدرت حاکم

و نيز نگاه کنيد به ماده 2

ماده 7 - در قلمرو اقتصادی ، ماليکت انسان بر عمل خويش و ﺁنچه از ﺁن بدست می ﺁورد، مالکيتی شخصی است . از اين حق، دو حق اساسی نتيجه می شود : الف - هرکس حق دارد بر زمين و منابع ﺁن و ابزار و دانش و فن برای کارکردن و افزودن بر باروری ﺁن و رشد و شکوفائی استعدادهايش و ب - هرکس حق دارد از نتايج کار خويش برخوردار شود. بنا بر اين، بازده کارش نبايد به شيوه های گوناگون استثمار شود و يا به ستمهای ديگر از چنگش بدر رود.

ماده 17 - هر شخص، به انفراد و يا با  اجتماع با ديگران حق مالکيت دارد. احدی را نمی توان خودسرانه از حق ماليکت محروم کرد

ماده 15 - انسان حق مالکيت دارد و حق حمايت از مالکيت خويش را نيز دارد.

ماده 8 -  هرکس حق دارد از جامعه بخواهد کمبودهای او را، برای رشد کردن، جبران کند.  بنا بر اين حق، جامعه بايد امکانات و وسائل را در اختيار اعضای خويش بگذارد. از ﺁنجا که اين حق همگانی است ، غير مسلمانان نيز در جامعه اسلامی ،  از ﺁن برخوردار می شوند. جامعه اسلامی يک جامعه ای تعاونی است . ﺁنها که مازاد خود را در اختيار ديگران می گذارند و ﺁنها که از عمل خويش نان می خورند ، از همه شأن و منزلت برخوردارند.

    و در صورتی که قادر به کار نباشد و يا باوجود کار کردن، قادر به تأمين معاش متناسب زمان و کافی برای تأمين لباس و مسکن و بهداشت و تأمين ها و خدمات اجتماعی و تعليم و تربيت نباشد، جامعه بايد کسر او را تأمين کند.

ماده 22 - هرکس به عنوان عضو اجتماع، حق امنيت اجتماعی دارد و مجاز است به وسيلهِ مساعی ملی و همکاری بين المللی ، حقوق اقتصادی ، اجتماعی  و فرهنگی خود را که لازمه مقام و نمو ﺁزادانهِ شخصيت او است ، با رعايت تشکيلات و منابع هرکشور به دست ﺁورد.

ماده 25 - هرکس حق دارد که سطح زندگی او، سلامتی و رفاه خود و خانواده اش را از حيث خوراک و مسکن و مراقبتهای طبی و خدمات لازم اجتماعی تأمين کند. همچنين حق دارد که در مواقع بيکاری ، بيماری ، نقص اعضاء بيوگی ، پيری يا در تمام موارد ديگری که به علل خارج از ارادهِ انسان ، وسائل امرار معاش از بين رفته باشد ، از شرائط ﺁبرومندانه زندگی برخوردار شود.

ماده 15 - فقيران در ثروت ثروتمندان حقی دارند.

ماده 9 - حق در خواست جبران کمبودها حقی جهان شمول است . از اين رو ، هرکس و هر گروه و هر جامعه انسانی حق دارد از جامعه بشری جبران کمبودهای خويش را بخواهد. تعاون ميان جامعه های بشری حقی است که هر جامعه و هر فرد عضو  هر يک از جامعه ها دارند.  بر اين اساس، جامعه اسلامی نه تنها مسئول هر محروم و مظلوم در هرجای جهان است، بلکه مسئول طبيعت نيز هست که ويران نگردد.

 

 

ماده 10 - هرکس حق دارد کاری را که دلخواه او است انتخاب کند. بشرط ﺁنکه کارش مايهِ خرابی طبيعت و زيان جامعه نباشد. کار مساوی را  مزد مساوی بايد : هر کس خواه مرد و چه زن ، خواه سياه و چه سفيد  می بايد از کار خود ، درﺁمدی متناسب با زندگی در گشايش بدست ﺁورد.

ماده 23 - هرکس حق دارد کار کند ، کار خود را ﺁزادانه انتخاب کند ، شرائط منصفانه و رضايت بخشی را برای کار خواستار باشد و در برابر بيکاری، مورد حمايت قرار بگيرد.

    همه حق دارند که بدون هيچ تبعيضی در مقابل کار مساوی ، اجرت مساوی دريافت دارند.

ماده 17 - با کارگران سخاوتمندانه بايد رفتار شود.

ماده 11 - ولايت و حاکميت از ﺁن جمهور مردم است . از ﺁنجا که شرکت در مسئوليت اداره امور جامعه ، حق و وظيفه هر کس است ، چگونه بتوان انسان را عهده دار مهمترين مسئوليت ها شناخت بدون ﺁنکه اين مسئوليت گزارشگر مهمترين حق او که شرکت در  رهبری باشد ؟

از ﺁنجا که مسئوليت رهبری مهمترين مسئوليت انسان و با اهميت ترين شاخص شخصيت و شأن انسانی و کارﺁمدترين عامل رشد او است ، هرکس حق و وظيفه دارد خود را برای شرکت در رهبری ﺁماده کند .

ماده 21 - هرکس حق دارد در ادارهِ دولت کشور خويش ، بطور مستقيم و يا از راه نمايندگانی که ﺁزادانه انتخاب می کند، شرکت کند.

    اراده مردم اساس ﺁمريت دولت است. اين خواست از طريق انتخابات عمومی ابراز می شود  که با صحت و ﺁزادانه و دوره به دوره انجام می گيرند.  

ماده 21 - حق و تکليف شرکت در اداره و مديريت امور عمومی

ماده 12 - حق اختلاف حقی عمومی است و همگان از ﺁن برخوردارند. در جامعه اسلامی ، غير مسلمانان نيز از اين حق برخوردارند. غير مسلمانان حق دارند عقايد دينی و مرامی و سياسی ديگری داشته باشند.

   ﺁزادی رأی و اجتهاد حقی همگانی است . ابراز ﺁزاد نظرهای موافق و مخالف  هم حق هر فرد و هم حق جامعه است زيرا بدون ﺁن، جامعه گرفتار استبداد می شود و از رشد می ماند.

ماده 18 - هرکس حق دارد از ﺁزادی فکر و وجدان و مذهب بهره مند شود. اين حق متضمن تغيير مذهب يا عقيده و همچنين متضمن ﺁزادی اظهار عقيده و ايمان می باشد. و نيز شامل تعليمات مذهبی و اجرای مراسم دينی است. هرکس می تواند از اين حقوق منفرداً يا به اجتماع ، بطور خصوصی يا بطور عمومی ، برخوردار باشد.

ماده 13 - حق  ﺁزادی مذهبی شناخته است.

ماده 13 - حق دانستن و اطلاع از امور کشور ، حقی است که هر عضو جامعه از ﺁن برخوردار است . بر اساس اين حق، هرنوع سانسور ملغی است. هرکس حق و وظيفه دارد حقيقت را ابراز کند.

 

 

ماده 14 - حق بيان و ﺁزادی بيان حق هر انسان است . ارزيابی و انتقاد حق و وظيفه هر انسان است.

ماده 19 - هرکس حق ﺁزادی عقيده و بيان را دارد. اين حق شامل بيم نداشتن از داشتن و بيان عقيده است  و بتواند اطلاعات و افکار را کسب و در انتشار ﺁن، به تمام وسائل ممکن و بدون ملزم بدون به ملاحظات مرزی ، ﺁزاد باشد.

ماده 12 - حق  ﺁزادی عقيده ، انديشه و بيان

ماده 15 - تمايلهای دينی و سياسی و علمی و فرهنگی بايد ﺁزاد باشند. هرکس حق دارد در درستی عقايد خويش شک کند و از ﺁنها باز گردد.

ماده 19 - - هرکس حق ﺁزادی عقيده و بيان را دارد. اين حق شامل بيم نداشتن از داشتن و بيان عقيده است  و بتواند اطلاعات و افکار را کسب و در انتشار ﺁن، به تمام وسائل ممکن و بدون ملزم بدون به ملاحظات مرزی ، ﺁزاد باشد.

و نيز نگاه کنيد به ماده 14 حقوق بشر بنی صدر

ماده 13 - حق ﺁزادی مذهبی

و نيز نگاه کنيد به ماده 12 حقوق بشر بنی صدر

ماده 16 - هر شخص و هرگروه حق دارد و دارند در صدد تشکيل حزب و جمعيت برﺁيد و برﺁيند و به ارزيابی و انتقاد جامعه ای که در ﺁن زندگی می کند و می کنند ، بپردازد و بپردازند.

ماده 20 - هرکس حق دارد ﺁزادانه مجامع و جمعيتهای مسالمت ﺁميز تشکيل دهد.

ماده 14 - حق تشکيل ﺁزاد اجتماعات.

ماده 17 - هرکس حق و وظيفه دارد که دانش ﺁموزد ، طلب علم فريضه هر مرد و زن است . هر جامعه بايد برای فرزندان دختر و پسر خود ، تأسيسات لازم را بجهت تعليم و تربيت فراهم ﺁورد.

ماده 26 - هرکس حق دارد از ﺁموزش و پرورش بهره مند شود. ﺁموزش و پروذش، لااقل تا حدودی که مربوط به تعليمات ابتدائی و اساسی است ، بايد مجانی باشد.

   ﺁموزش و پرورش بايد طوری هدايت شود که شخصيت انسانی هر کس را به حداکمل رشد ﺁن برساند و احترام حقوق و ﺁزاديهای اساسی  را تقويت کند.

ماده 21 - هرکس حق برخورداری از ﺁموزش و پرورش را دارد.

ماده 18 - هرکس حق و وظيفه دارد در حيات فرهنگی جامعه خود و جامعه جهانی شرکت کند.

ماده 27 -  هرکس حق دارد ﺁزادانه در زندگی در زندگی فرهنگی اجتماع شرکت کند، از فنون و هنرها متمتع گردد و در پيشرفت علمی و فوايد ﺁن سهيم باشد.

 

ماده 19 - زندگی شخصی و حيثيات و شئون هرکس، از زن و مرد و فرزندان ، بايد از هرگونه تعرض مصون باشد. تفتيش عقيده ، تهمت ناروا ممنوع و خانه اشخاص از تعرض مصون است.

ماده 12 - احدی در زندگی خصوصی ، امور خانوادگی ، اقامتگاه يا مکاتبات خود نبايد مورد مداخله خود سرانه قرار بگيرد. شرافت و اسم و رسمش نبايد مورد حمله قرار بگيرد.

ماده 8 -  هرکس حق  دارد از حمايت از شرافت و شهرت خويش برخوردار باشد.

ماده 22 - هر کس حق دارد زندگی خصوصی داشته باشد .

ماده 20 - هرکس حق دارد محل  سکونت خويش را انتخاب کند و... و به هرکجا خواست سفر کند.

ماده 13 - هرکس حق دارد که در داخل هر کشوری ، ﺁزادانه عبور و مرور کند و محل اقامت خود را انتخاب نمايند.

    هرکس حق دارد هر کشوری و از جمله کشور خود را ترک کند يا به کشور خود بازگردد.

ماده 23 - حق انتخاب محل اقامت و سفر

ماده 21 - هيچکس را نمی توان از مليت و قوميت خويش محروم ساخت. شناخته شدن به نژادی و ملتی و قومی ، فرهنگی ، زبانی حق طبيعی هر کس است.

ماده 15 - هرکس حق دارد دارای مليت باشد. احدی را نمی توان از تابعيت خود و يا تغيير ﺁن محروم کرد.

 

ماده 22 - هرکس حق دارد در صورتی که مورد ستم قرار گرفت، پناهندگی بجويد.

ماده 14 - هر کس حق دارد در صورت تعقيب و شکنجه و ﺁزار، پناهگاهی جستجو کند و به کشورهای ديگر پناه برد.

ماده 9 - هرکس از حق پناهنده شدن برخوردار است.

ماده 23 - کودکان بی سرپرست و معلولين و بيماران حق عاجل بر نمردن از گرسنگی و بی خانمانی دارند.

ماده 25 - هرکس حق دارد که سطح زندگانی او، سلامتی و رفاه خود و خانواده اش را از حيث خوراک و مسکن و مراقبتهای طبی و خدمات لازم اجتماعی تأمين کند. همچنين حق دارد که در موقع بيکاری، بيماری ، نقص اعضاء ، بيوگی ، پيری يا در تمامی موارد ديگر که به عللل خارج از اراده انسان، وسائل امرار معاش از بين رفته باشد، از شرائط ﺁبرومندانهِ زندگی برخوردار شود.

    و نيز نگاه کنيد به ماده 8 حقوق بشر بنی صدر

ماده 18 - هرکس حق برخورداری از تأمين اجتماعی را دارد .

و نيز نگاه کنيد به اصل 8 حقوق بشر بنی صدر

ماده 24 - ازدواج ميان زن و مرد بايد بر اساس علاقه و عقيده باشد. عوامل اقتصادی و سياسی و اجتماعی و فرهنگی که سبب سلب ﺁزادی زنان و مردان و بيشتر زنان می شود و ﺁنان را ناگزير از ازدواج می کنند ، از اعتبار ساقطند.

    در ﺁنچه به دين و مرام مربوط می شوند ، فرزندان حق دارند از پدر و مادر  پيروی نکنند.

ماده 16 - هر زن و مرد بالغی حق دارند بدون هيچگونه محدوديت از نظر نژاد ، مليت يا مذهب ، با همديگر زناشوئی کنند و تشکيل خانواده دهند. در تمامی مدت زناشوئی و هنگام انحلال ﺁن، زن و شوهر از حقوق برابر برخوردارند: ازدواج بايد با رضايت کامل و ﺁزادانه زن و مرد انجام شود. خانواده رکن طبيعی و بنيادی جامعه است و حق دارد از حمايت جامعه و دولت برخوردار باشد. 

ماده 19 - زن و مرد حق دارند تشکيل خانواده دهند.

20 - حقوق زنان شوهر گزيده ( نفقه ، طلاق ، ارث )

ماده 25 - نبايد کسی را به کاری مجبور کرد که توانائی انجامش را ندارد.نبايد او را به سنگينی کار و مدت ﺁن فرسوده کرد. هر کس حق فراغت و استراحت دارد.

ماده 24 - هرکس حق استراحت و فراغت و تفريح دارد. به خصوص به محدوديت معقول ساعات کار و مرخصيهای ادواری ، با اخذ حقوق ، ذيحق می باشد.

ماده 17 - کارگران بر منزلت و حيثيت جق دارند ( از جمله بر استراحت و فراغت حق دارند )

و نيز نگاه کنيد به ماده 10 حقوق بشر بنی صدر

ماده 26 - هرکس حق دارد از سوی کس يا گروه و يا حکومت مورد تعرض قرار نگيرد.

ماده 3 - هرکس حق زندگی ، ﺁزادی و امنيت شخصی را دارد.

ماده 6 - حق حمايت در برابر  تجاوز قدرت حاکم

ماده 27 -  هيچکس نبايد مجبور شود. رفتار غير انسانی و تحقير ﺁميز ببيند. از راه شکنجه و غير ﺁن ، برای اقرار و يا قبول و يا نفی عقيده ای تحت فشار قرار گيرد.

ماده 5 - احدی را نمی توان تحت شکنجه يا مجازات يا رفتاری قراردادکه ظالمانه و يا بر خلاف انسانيت و شئون بشری يا موهن باشد.

ماده 7 - شکنجه ممنوع است.

ماده 28 - همگان در برابر قانون برابرند و بايد بدون تبعيض از حمايت قانون برخوردار شوند. اين برابری وقتی واقعی است که از مستضعفان حمايتهای لازم برای برخورداری از اين حق بعمل ﺁيد.

ماده 7 - همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند بدون تبعيض و برابر از حمايت قانون برخوردار شوند.

ماه 4 - هر کس حق برخورداری از عدالت را دارد.

ماده 29 - هرکس حق دارد برای رفع ستم و احقاق حق خويش، به دادگاه صالح رجوع کند . برای اينکه اين حق صوری واقعی بگردد، اسباب برابری ناتوانها در مراجعه به دادگاه صالح بايد فراهم شوند.

ماده 10 - هرکس ، در برابری کامل، حق دارد که دعوايش را به وسيلهِ دادگاه مستقل و بی طرفی ، منصفانه و علناً رسيدگی شود. چنين دادگاهی در باره ِ حقوق و الزامات او يا هر اتهام جزائی که به او توجه پيدا کرده باشد، تصميم بگيرد.

ماده 8 - در برابر اعمالی که حقوق اساسی فرد را مورد تجاوز قرار بدهد و ﺁن حقوق به وسيله قانون اساسی يا قانون ديگری برای او شناخته شده باشد، هرکس حق رجوع به محاکم ملی صالحه را دارد

ماده 5 - حق مراجعه به دادگاه

ماده 30 - هيچکس را نمی توان خود سرانه توقيف و زندانی و يا تبعيد کرد.

ماده 9 - احدی را نمی توان خود سرانه توقيف ، حبس يا تبعيد کرد.

 

ماده 31 - هر کس حق دارد و حق برابر و در برابری کامل بايد بتواند ادعای خود را به عرض دادگاه مستقل برساند.

ماده 7 - همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند بدون تبعيض و بالسويه از حمايت قانون برخوردار شوند

و نيز نگاه کنيد به ماده 28 حقوق بشر بنی صدر

ماده 5 - حق اقامه دعوا.

و نيز نگاه کنيد به ماده 29 حقوق بشر بنی صدر

ماده 32 - بنا بر سه قاعده : اصل برائت و قبح عقاب بلا بيان و عطف به ما سبق ، هرکس به جرمی متهم بگردد، تا وقتی مجرميت او توسط دادگاه صالح و علنی و بر وفق قانون و با رعايت همه اصول راهنمای قضاوت ، ثابت نگشته است در حکم بی گناه است.

ماده 11 - هرکس که به بزه کاری متهم شده باشد ، بيگناه محسوب می شود تا وقتی که جرم او در دادگاهی ثابت شود که در ﺁن، کليه تضمينهای لازم برای دفاع او تأمين شده باشد.

ماده 5 - هيچکس را نمی توان مجرم خواند مگر بعد از انجام محاکمه و ثبوت جرم.

ماده 33 - هرکس در هرجا و هر محل ، شخصيت حقوقی دارد و بخصوص مسئولان قضائی اين شخصيت حقوقی را بايد بشناسند.

ماده 6 - هرکس حق دارد که شخصيت حقوقی او ، در همه جا، بعنوان يک انسان ، در مقابل قانون ، شناخته شود.

 

ماده 34 - هر کس حق دارد در رژيمی زندگی کند که، در ﺁن، حقوق انسان رعايت می شوند.

ماده 28 - هرکس حق دارد برقراری نظمی را بخواهد که از لحاظ اجتماعی و بين المللی ، نظامی باشد که، در ﺁن، حقوق و ﺁزاديهای مذکور در اين اعلاميه به عمل درﺁيند.

بنا بر مقدمه ، حقوق بشر در اسلام بخشی جدائی ناپذير از نظم و نظام اسلامی است و بر هر مسلمان و هر دولت اسلامی رعايتشان واجب است.

ماده 35 - در صورتی که حقوق و ﺁزاديهای انسان در جامعه اسلامی رعايت نشدند و مقررات و قوانين يا موافق حقوق و ﺁزاديهايش بودند و اجرا نشدند و يا مخالف ﺁزاديها و حقوقش بودند ، او نه تنها حق بلکه وظيفه دارد برای احقاق حق خويش قيام کند.

ماده 29 - هرکس در مقابل جامعه ای وظيفه دارد که رشد ﺁزاد و کامل شخصيت او را ميسر سازد.

ماده 4 - بنا بر حق بر عدالت، نه تنها هرکس حق ، بلکه وظيفه دارد به بی عدالتی اعتراض کند.

و نيز نگاه کنيد به ماده 28 حقوق بشر بنی صدر

ماده 36 - هيچ گروه و امتی حق ندارد بنام اسلام در پی سلطه گری بر امتهای ديگر باشد.

اصل 30 - هيچ يک از مقررات اعلاميهِ حاضر نبايد طوری تفسير شود که متضمن حقی برای دولتی يا فردی باشد که به موجب ﺁن بتواند هريک از حقوق و ﺁزاديهای مندرج در اين اعلاميه را از بين ببرد و يا در ﺁن راه فعاليتی بنمايد.

 

ماده 37 - طبيعت و منابع ﺁن به تمامی نسلهای انسانيت متعلق هستند که از پی هم می ﺁيند. طبيعت بر عمران حق دارد.

 

 

 

1 - فهرست مواد حقوق بشر بنی صدر شامل تمامی مواد اعلاميه جهانی حقوق بشر است افزون بر ﺁن، شامل مواد زير است :

* ماده سوم : هرکس به صلح حق دارد.

* ماده 9 : هرکس ، هر جامعه ای حق دارد از جامعه جهانی جبران کمبودهای خويش را برای برﺁوردن نيازهايش بخواهد.

* ماده 13 : حق دانستن و اطلاع از امور کشور ، حقی است که هر عضو جامعه از ﺁن برخوردار است .

* ماده 37 : طبيعت و منابع ﺁن به تمامی نسلهای انسانيت متعلق هستند که از پی هم می ﺁيند. طبيعت بر عمران حق دارد.

2 - فهرست مواد حقوق بشر بنی صدر شامل تمامی مواد  اعلاميه جهانی حقوق بشر اسلامی هست. بر ﺁن،  مواد 3 و 9 و 13 و 18 و 21 و 30 و 33 و 36 و 37 افزون دارد.

يادﺁوری : همانطور که جدول مقايسه نشان می دهد، الف - مواد اعلاميه جهانی حقوق بشر کاملتر نقل شده است. اما مواد  حقوق انسان  در قرﺁن ، از هر يک ، تنها قسمتی ذکر شده است. در ترجمه به فارسی جدول، ما نيز مواد اعلاميه جهانی حقوق بشر را حتی المقدور کامل نقل کرديم. زيرا می خواستيم کتاب شامل اين اعلاميه نيز باشد. ب -  اين مقايسه هنوز صوری است . زيرا تفاوت تعريف حق به قدرت و رها کردن تعريف حق از قدرت ، بنا بر اين، باز ستاندن اختيار از قدرت و باز دادن ﺁن به انسان ، در مقايسه، لحاظ نشده اند. در اعلاميه جهانی حقوق بشر، تکليف عمل به حق دانسته نشده و  تکليف و وظيفه خارج از حقوق انسان  حکم زور  تلقی نگشته است. حال ﺁنکه نقش اول را در بکار بردن حقوق به انسان دادن و نيز شرط عمومی ﺁزادی انسان به الغای همه تکاليفی است که قدرت ، خارج از قلمرو حقوق مقرر و انسانها را به اجرای ﺁنها ناگزير می کند.

     همانطور که چاپ سوم کتاب گواهی می دهد، حقوق انسان در قرﺁن، بنا بر تحقيقی که  تا اين تاريخ انجام گرفته است، 45 ماده اند : اعلاميه جهانی حقوق انسان که قرﺁن  انسانها را به شناختن ﺁنها و عمل کردن به ﺁنها می خواند ، تا اين زمان، کامل ترين اعلاميه جهانی حقوق انسان است.

 

23 شهريور 1383 ، روز بعثت پیامبر گرامی اسلام.