کيش شخصيت

 

۱۶ آذر ماه ۱۳۵۵

چاپ دوم: ۳۰ تير ۱۳۵۷

 

ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

به مناسبت چاپ دوم

 

     بر عهده اين کتاب بود که در اين بدترين دورانهای رواج زورمداری، افق بسته و محدود ديدها را باز کند و مداربسته انديشه و عمل انسانی را بگشايد. بر عهده اين کتاب بود که با شناساندن مبانی اجتماعی پديدار شدن و استمرار و جهانگير شدن اين کيش و با معرفی نمونه های نوعی گروندگان به اين کيش، به مبارزه بزرگی که بيش از هر زمان ضرورت يافته است ياری رساند. بر عهده اين کتاب بود که روشهای کار ماموران خفيه سازمانهای جاسوسی را بر همگان بشناساند و از دو راه مجاهدان را در تلاش سازماندهی و تربيت انقلابی بکار آيد: اول از راه آزاد کردنشان از اين کيش، از زورمداری و انواع بيماريهای کيش شخصيت و بکار بردن روشهای تخريبی و دوم از راه آسان کردن شناسايی دشمن و منافق و ... تا مگر جمعها نپاشند و روزبروز توانی فزونتر گيرند. بر عهده اين کتاب بود که راه مبارزه با انواع سانسورها را بنمايد و انسان را در ا ين بزرگترينِ مبارزه ها ياری رساند.

     پس از انتشار کتاب، رهنمود مقام مرجعيت دائر به تلاش بيشتر در زمينه معنويت، و نيز ضرورت کار عملی که پيگيری است، موجب آن گرديد که در زمينه مهمترين مسئله همه دورانها، يعنی مدار بسته ماديت ßماديت و مدار باز ماديت ßمعنويت، تحقيق شود. اين تحقيق در اعتصاب غذای پاريس، ۹-۱۵ مهر ۱۳۵۶ بصورت يک بحث و در زبانی که کوشش شد تا ممکن است ساده باشد، با جمع در ميان گذاشته شد. اين بحث مضبوط، مکتوب گرديد و چون کاری در زمينه کيش شخصيت بود در اين کتاب طبع می شود. از آنجا که مطالب اين مبحث، کار فهم موضوعات مباحث ديگر خصوص موضوعات مبحثهای اول و دوم - در اين چاپ، مباحث دوم و سوم - را آسان می کرد، مبحث اول اين کتاب گرديد.

     اميد بعنايت خداوندی اين کتاب، در آنچه برعهده دارد کامياب شود و هر بار نواقص آن کمتر گردد، اميد که رهنمودها و انتقادها بيشتر و بيشتر شوند و کار به کمال خويش نزديکتر گردد.

۳۰ تير ۱۳۵۷ - ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ


مدخل

     انسان معمار سرنوشت، اين سرنوشت را موافق چگونگی تحويل امور واقع عينی به امور ذهنی و متبلور کردن ذهنيات در تمايلات و رفتارها و اعمال خويش می سازد. خود شدن و از خود بيگانه شدنِ انسان، از نحوه آن تحويل و اين تبلور مايه می گيرند گريبان خويشتن از دست مطلق های ذهنی بدر بردن و يا در حصار نامرئی اين مطلق ها ماندن دو طرز عمل و فکر را بنياد گذارده است: توحيدگرايی و اسطوره گرائی. اين دو طرز عمل و انديشه لاجرم سرنوشت ها را ناهمگون می سازند: انسان می تواند در ابعاد گوناگون خويش تا بی نهايت رشد کند و يا در چهارديواری مطلق ها زندانی گردد و روی به شئ شدن گذارد. شئ نيز نماند بگندد و بگنداند. اگر امور واقع به مطلق های ذهنی تحويل نگردند، انسان در پرتو معرفتی که حاصل تکاپوی او و دلالت خدا است، افق انديشه و  عمل خويش را  روشن می کند و در راه هدايت که خدای بر او می گشايد (۱) شتاب می گيرد؛ دين توحيد همين است. اگر روابط زور امکانات او را کم کنند و امور واقع بصورت مطلق های ذهنی درآيند و سخت و تحول ناپذير گردند و بنوبه خود در روابط زور و کم و کيف امور اثر گذارند، انسان در حصار بلندی زندانی می شود، کيش اسطوره  پرستی همين است. شخص و شخصيت پرستی نمودی از همين کيش است و در اين کتاب از اين نمود و عوامل پيدايش و استمرار آن از نظرگاه قرآن، سخن بميان است.

     از آنجا که ساختمان امروز و فردا بدست انسان انجام می گيرد و ا نسان بازيچه بی اراده تقدير « عوامل و جبرها» نيست، بل فعال نيز هست و نحوه برخورد او با واقعيتها تاثير کلی در چند و چون سرنوشت وی دارد، مبارزه برای فعال و نسبی کردن وی بحق جهاد اکبر است. در حقيقت ، عوامل بنابرآنکه چسان از راه ذهنيات در عمل و شيوه تفکر انسان تبلور جويند تأثيراتشان متفاوت می شوند. بدينخاطر است که در پی جستن عوامل پيروزی و يا شکست بدنبال نقش شخصيت ها و روحيه و طرز عمل جامعه می روند.

حاصل آنکه انسانها تنها محل عقد رابطه ها نيستند بلکه بنا بر انديشه راهنماشان و ساخت ذهنی شان، بنوبه خود سازنده روابطند و چون عوامل و امور واقع خارجیی را از انديشه و عمل انسانی مؤثر واقع می شوند؛ تغيير انسان تغيير روابط اجتماعی را بهمراه دارد. و مبارزه اجتماعی آزادی بخش لاجرم مبارزه با شخص و شخصيت پرستی را پيشاپيش ضرور می سازد.

    بدينسان تغيير سرنوشت بدست انسان و در گرو تغييرات اوست. در مطالعه علمی اين کيش و شناسايی نمونه های نوعی شخص و شخصيت پرستان و روشهای کارشان اين فايده بزرگ وجود دارد که انسان می تواند همواره خود را در اين آئينه بنگرد و خويشتن و ديگری را بطريق صواب انتقاد کند. نسل حاضر کشورهای مسلمان که وارث چند قرن شکست و نگون روزی است و در تجربه های انقلابی خويش نيز از جمله بدليل چيرگی همين کيش بر انسان بارها ناکام گشته است، نيازمند سلاحی است که بدان در اصلی ترين صحنه های نبرد آزادی بخش، يعنی در دژ ذهنيات خويش که به تصرف دشمن درآمده است، پيروز گردد. بسلاحی نيازمند است که بدان در بزرگتر از بزرگترين جهادها پيروز گردد. در آزاد کردن خويش پيروز گردد و با اين پيروزی راه پيروزی های بعدی را هموار گرداند. بدينقرار اين کتاب يک مطالعه جامعه شناسی تنها نيست، سلاحی است که قرآن بدست آدمی می دهد تا دشمن آزادی را که در ذهنيات مطلق شده، او را از درون تسخير کرده است، از پای درآورد. هر انسان عقيده مند، چه مسلمان و چه غير مسلمان بايد با اين دشمن مبارزه بی امان کند. عقيده ها يکديگر را کجا باز می يابند و انسان چه وقت در عقيده به توحيد می رسد اگر عقيده خود ابزار خود خواهی ها و قدرت جويی ها گردد؟ در اين مبارزه بزرگتر همه کس می تواند از اين سلاح سود جويد و بدين اميد راه  جويي قرآنی در اين کتاب در دسترس قرار می گيرد که يک مبارزه همه جانبه و پيگير با شخص و شخصيت پرستی انجام پذير گردد و راه ايجاد يک نيروی امام و پيش آهنگ هموار شود. نيرويی ايجاد گردد که همانند گذشته های دور و نزديک بدست پيروان کيش شخصيت به نيروی مخرب خويشتن بدل نگردد. انسان ها بازيچه روابط زور و خود مايه دوام و استمرار آن نشوند.

     از آغاز تا امروز، انسان از رهگذر ايجاد روابط زور بازيچه اين روابط گشته و با وجود مبارزه بزرگ رهبران دين توحيد، همچنان در شخص و شخصيت پرستی از خود بيگانه شده است. از آغاز تا امروز و امروز بيشتر از گذشته، انسان اختيار انديشه و عمل خويش را بدست دشمن سپرده است که در نفس او خودی گشته و خويشتن فطری وی را رانده و از خود بيگانه ساخته است. از اينرو آزادی بشر از اين بدترين اسارت ها موکول به شناخت و اقعيت هايی است که در آن بسر می برد. اين شناخت را بايد با شناخت نمونه های نوعی پيروان اين کيش و روشهای عملشان کامل بگرداند و بمدد روشی درست به ارزيابی و انتقاد دائمی خويشتن بپردازد.

    بدينقرار در مبحث نخست از عوامل و مؤلفه های سياسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی تمرکز و تکاثر قدرت سخن می رود تا اسباب اجتماعی ايجاد و استمرار اين کيش در حيطه شناسايی قرار گيرند. در اين مبحث سازو کارهای پيدايش و رشد قدرت خودکامه و چگونگی تحويل اين قدرت به ذهنيات انسان تحليل می گردد تا در پرتو آن علل ديرپايي و نحوه عمل اين کيش شناخته شوند.

    در مبحث دوم به علل ديرپايي و چگونگی عمل اين کيش پرداخته می شود. در اين مبحث جنبه های مطلق گرايانه نظريه ها انتقاد می گردند تا بدان علل تبديل ذهن به دستگاهِ مطلق سازی، سنجيده و در فهم آيند. در اين مبحث بخصوص ساز و کارهای فزونی طلبیِ آدمی، تحليل می شوند تا که سبب پايبندی عموم باين کيش و چرائیِ تنوعِ نمونه هایِ نوعیِ شخص و شخصيت پرستان دانسته گردند.

    در مبحث سوم نمونه های نوعی خودپرستان و شخصيت پرستان معرفی می گردند. نمونه هايی معفری می گردند که در راه ايجاد يک نيروی پيشرو، مانعی خطرناکند. نمونه هايی معرفی می گردند که مانع بيرون رفتن جمع از روابط زور و پيدايش نيروی مخالف منفی می گردند. نمونه هايی معرفی می گردند که همان روابط زور را در درون جمعی برقرار می کنند که به قصد بيرون رفتن و بيرون بردن خود و جامعه از آن روابط بوجود آمده است. نمونه هايی معرفی می گردند که روشهای تخريبی خويش را بجای روشهای سازنده معمول می دارند و اسباب پريشانی مبارزان رااز درون فراهم می آورند. دشمن از طريق اين نمونه ها در جمع ها نفوذ می کند و با خودی کردن روشهای تخريبيش افراد جمع را به تخريب يکديگر بر می انگيزد.

     در مباحث چهارم و پنجم بترتيب از علائم مرض مبتلايان و روشهايی که بکار می برند بحث می شود. اين دو مبحث کار شناختن بيمار و تشخيص نوع بيماری را آسان می کنند. در حقيقت هر نمونه علائم خاص خويش را بزور می دهد. اما اين علائم بدون عنايت به روشهايی که بکار گرفته می شوند، گويايی کافی بدست نمی آورند. روشها، بخصوص روشها هستند که پيرو اين کيش را از غير آن می شناسانند. چرا که  پيروان اين کيش روشهای تخريبی بکار می برند. بعنوان اسباب دست قدرت فزونی جوی عمل می کنند و از همينجا رابطشان با ديگران رابطه زور و روششان بناگزير تخريبی است. اين را بايد گفت که وقتی زور فرمانرواست، تخريب مبانیِ روابطِ زور، عملی انقلابی است اما اين عمل تخريبی خارج از آن روابط و بقصد ايجاد روابطی بر پايه های جديد صورت می گيرد و ماهيتاً با عمل تخريبی در محدوده روابط قدرت متفاوت است.

     در مبحث ششم ارزشهای پايه جهان شمول و روش های سازنده که تبلور همان ارزشها هستند، مطالعه می شوند. برای بيرون رفتن از روابط زور، برای جذب نشدن در دستگاه ستم پرور، بايد ارزشها را از ضد ارزشها بازشناخت و با تصحيح روشها، نه هم از روابط قدرت بيرون رفت بلکه راه های نفوذ دشمن را برخود بُر بست.

     جمعی که بياری يکديگر با استعانت روش علمی، اين سير را در قرآن بانجام برده اند اميد می دارند که انسان عصر حاضر غفلتی را که نسل های گذشته کرده اند دنبال نگيرد. از قرآن که روش آزاد شدن و آزاد کردن است آموختنی ها را بياموزد و بکار برد. اميد می دارد که همان مطلق های ذهنی کور و کر ساز انسان را از اين آموزش بزرگ محروم نسازند. و هر کس با هر عقيده در مبارزه بزرگ خود شدن از آن سود جويد. اميد می دارند که اين اثر خود بابزار مخربی در دست پيروان اين کيس بدل نشود و انسان جوينده آزادی را در مبارزه، در بزرگتر بزرگترين مبارزه هايش ياری رساند.

 

 

 

 

 

رابطه

ماديّت و معنويّت

 

ابوالحسن بنی صدر

 

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

     درست آنست که سخن را با درود به شهدای ايران که برای آزادی و بهروزی مردم ما جانبازی کرده اند آغاز کنيم. بدين قرار قبل از اينکه بحث را آغاز کنيم برای همه اين شهدا فاتحه می خوانيم و با همه  زندانيان سياسی و همه خواهران و برادرانی که در زندانهای « شاه» در زير شکنجه هستند اظهار همبستگی می کنيم.

 

ذکر چند نکته قبل از ورود در بحث:

نکته اول اينکه: گمان نفرماييد ارزش کار (اعتصاب غذا) شما باين است که خبر آن در روزنامه نوشته شود. ما برای اينکه رژيم تبه کاری را که بر کشور ما حاکميت و سيطره مطلق پيدا کرده است دفع شر کنيم، لازم است مشروعيتهای او را در نزد افکار عمومی دنيا از بين ببريم.

 

نکته دوم:

     ۱- يکی از مشروعيتهايی که اين رژيم برای خود قائل است، اين است که می خواهد کشور ما را از لحاظ اقتصادی و اجتماعی به کشورهای « مترقی» برساند و اين کا ر يعنی رساند يک کشور عقب مانده، کشوری که سنن عقب ماندگی دارد به سطح « کشورهای مترقی» محتاج باعمال فشار و برداشتن موانع است. عده ای از دستگاهيان می گويند که « شاه خيلی دلسوز و رحيم است و ابدا نمی تواند ناراحتی جوانان مسلما ايران را تحمل کند ولی از آنجا که لازمه پيشرفت، برداشت موانع می باشد، ناچار از اعمال فشار و خشونت است». بر ماست که واقعيت رشد اجتماعی و اقتصادی ايران را بر افکار عمومی دنيا روشن کنيم تا افکار عمومی جهان بدانند که اين فشار و اختناق مالايطاق به علت رشد اجتماعی و اقتصادی ايران نيست بلکه بعلت رشد غارت بی حساب منابع ثروت کشور ما و فشار خارج از تحمل دستگاه حاکمه ايران است.

     ۲- دومين مشروعيتی که رژيم برای خود قائل است و نزد افکار عمومی دنيا تبليغ می کند، اين می باشد که نماينده و مظهر گروههای « مترقی» کشور بوده و مدعی است که نيروهای مذهبی مخالف پيشرفت ايرانند و بنابراين نبرد با اين گروههای مذهبی (مبارزه با عقب ماندگی) برای او حمايت افکار عمومی « مترقی» کشور را همراه دارد. رژيم تبليغ می کند که در زندانهای او تنها نمايندگان وحدت دو نيروی سرخ و ارتجاع سياه هستند -  و اخيراً نمايندگان ارتجاع سياه را هم سرخ کرده است - برماست که واقعيت وضع کشورمان را به افکار عمومی دنيا توضيح دهيم. توضيح دهيم که تماس مردم کشور با هرگونه طرز فکری با اين رژيم تبهکار و عامل سلطه آمريکا بر ايران مخالفند.

     ۳- تنها پس از اينکه ما اين مشروعيتهای رژيم را از بين برديم و نشان داديم که اين رژيم نه از ناحيه مذهب و نه از ناحيه هيچ مرام ديگر و نه از ناحيه مردم ما، هيچ نوع مشروعيتی ندارد و تنها بر زور و درآمدهای نفت و ارتش خارجی متکی است، کار ما، کار خلق ما در مبارزه رهايي بخش آسانتر خواهد شد.

     بنابراين کوشش ارزنده و پرارج شما و همه کسانيکه اين روزها با شما در اروپا و آمريکا و کشور خودمان ايران در اين مبارزه، برای آزادی زندانيان سياسی شرکت می کنند - در از بين بردن اين مشروعيتها نقش تعيين کننده دارند و خداوند از شما راضی باشد.

و اما بحث امروز ما درباره رابطه ماديت و معنويت:

 

الف- ماديت و معنويت:

     می دانيد که اين دو بحث از قديم تا به امروز وجود داشته و هنوز هم وجود دارد. نظريه هاييکه در مورد اين دو بحث اظهار شده اند عبارتند از:

۱- نظريه ايکه طرفدار صرف و خالص معنويت بوده و برای ماديت هيچ واقعيتی قائل نيست و آنرا امری ذهنی می شمارد.

۲- نظريه ايکه طرفدار خالص و تمام عيار ماديت است و به معنويتی قائل نيست.

۳- نظريه های التقاطی که مخلوطی از ماديت و معنويت را قبول دارند.

۴- نظريه اسلام که اين دو را از هم جدا نمی کند به ترتيبی که سعی می کنم آنرا اکنون تشريح کنم:

 

۱- کار اساسی انديشه:

     کار اساسی انديشه اين است که هر عينی، هر واقعيت خارجی را تبديل بيک پديدهء ذهنی می کند، هر ماديتی را تبديل به يک ارزش معنوی می کند. و عکس اينکار را هم انجام می دهد.

     بسياری مواقع شما اموری رافکر می کنيد، اين فکرهای شما بعد لباس مادی بتن می نمايند و بصورت پديدهء مادی که همان توليدهای گوناگون می باشد در می آيند. در دورانيکه ما هستيم اساس توليد اقتصادی در رژيمهای سرمايه داری و غير سرمايه داری (همه رژيم هائيکه بشر هم اکنون می شناسد) تبديل معنويت بماديت و عرضه اش بصورت کالا در بازار است. مثلاً فرض کنيم کسی بخواهد قدرت را بصورت مادی مجسم نمايد، آنرا بچه چيز نمايش خواهد  داد؟ صورت مادی قدرت در زمان ما آيا جز اين وسائل و توليدات تخريبی است؟ پول است. تمامی نمودها و نشانه هايی است که هر کس آنها را داشت قدرتمند بحساب می آيد. اگر زيبا بود جاذبه جنسی داشت، زور بازو و قيافه گيرا داشت، سخنور بود، ثروت زياد داشت خانه مجلل و اتومبيل بزرگ داشت و ... قدرتمند است. اگر بشر بخواهد، همان طوريکه می کند، هر معنويتی را بماديت تبديل کند و هر علامت تشخص را مادی کند - با توجه باين که به تعداد انسانها و تعداد جامعه ها و تعداد شهرها و روستاها و به تعداد خانه ها علائم گوناگون هستند- برای ارضاء همه علائم تشخيص و تشخص که مادی هستند، توليد کالا لازم است. در چنين فرضی برابری امری محال است. نه تنها منابع موجود در طبيعت برای ارضاء انسان، وقتی همه معنويتها را به ماديت تبديل می کند، کافی نيستند، بلکه از آنجا که کار دستگاه فکری انسان تبديل امر معنوی به مادی است، لاجرم تشخص را در نوبه نوکردن اين ماديت می جويد. توليد ديگر تنها برای رفع نياز شکم و پوشش از سرما و گرما نيست بلکه بايست جواب تمام خواسته های انسان را (خواسته هايی که بدليل تبديل دائمی هر معنويتی بماديت پايان ناپذير است) بدهد. و اگر بخواهد چنين دستگاه توليد اقتصادی ايجاد گردد محتاج سرمايه ای است اقلاً صد برابر تمام سرمايه هاييکه در آمريکا و اروپا و قاره های ديگر دنيا در فعاليتهای اقتصادی سرمايه گذاری شده اند. زيرا برای برابر کردن سطح زندگی مردم ديگر دنيا با سطح زندگی مردم آمريکا - يعنی برای اينکه هر غير آمريکايی برابر يک آمريکايی مصرف کند - توليد دنيا که امروز ثلث آن در تصرف ايالات متحده آمريکاست، بايست اقلاً ۴۰ تا ۸۰ برابر و در مواردی صد برابر شود. حساب کنيد اين همه سرمايه را چگونه می توان فراهم آورد؟ به فرض فراهم آوردن سرمايه يعنی کارخانه و نيروی کار انسانی لازم، از کجا می توان مواد اوليه آنرا آماده نمود؟ با توجه به اين که مواد خام موجود در کرهء زمين برای اين چنين توليد سرسام آوری کفايت نمی کند، چگونه می توان مواد موجود در طبيعت را در کرات ديگر استخراج نمود و به اين کره (به زمين) آورد و تبديل به کالا کرد به اين دليل واضح عينی و روشن، اگر قرار باشد که کار دستگاه اقتصادی توليد برای پاسخ به نيازهايی باشد که ناشی از تبديل امر معنوی به امر مادی است، نه سرمايه های موجود بشر و نه منابع موجود در طبيعت کفايت می کند و نه امکان دارد که از کرات ديگر مواد را استخراج کرد و به زمين آورد (بقدری که بتواند تمام اين نيازها را برآورد). گذشته از اين معنای تبديل امر معنوی به امر مادی اين استکه جهت فعاليت تغيير کند و انسان ميان خود و ديگری مرز قائل شود (مادی کردن امر معنوی تعيين حد و مرز است)، به لحاظ اينکه شما يک معنويت بيحد را به يک ماديّت با حدّ تبديل کرديد. لاجرم داشتن و نداشتن اين شئ محدود مسئله روابط و بنياد روابط بين انسانها می شود. وقتی که بنا بر تبديل معنويت به ماديت باشد همه نمی توانند يکسان داشته باشند، برای اينکه شما داشته باشيد و ديگری نداشته باشد، ناچار بايد روابط شما بر زور استقرار يابد، و زور تنظيم کننده روابط گردد و اگر زور تنظيم کننده روابط شود، ناگزير بخش اساسی از فعاليتهای انسان و منابع موجود در طبيعت بايد تبديل به زور شود و عليه يکديگر بکار رود. اين تخريب متقابل دائمی، هم موجوديت انسان را به خطر می ا ندازد و هم موجوديت طبيعت را. با توضيحات فوق روشن می شود که: کار انديشه اين است که واقعيت عينی خارجی را تبديل به علائم می کند و اين علائم را ضبط و در خود نگه می دارد. اما تنها کارش اين نيست.

     ۲- ضبط علائم و قوه ابتکار انسانی:

     به محض اينکه اين علائم را ضبط کرد، کار دومی روی اين علائم انجام می دهد. اينها را (علائم را) با هم در رابطه می گذارد. قوه ابتکار انسانی با همين واقعيت عينی و با در رابطه گذاشتن همين علائم است که به معلومات تازه می رسد. بدينسان انديشه کارش اين بود که واقعيت عينی خارجی را می گيرد و به علائم تبديل می کند. آنها را ضبط می کند و سپس با در رابطه قرار دادن آن علائم، روی آنها کار می کند.

     ۳- بوجود آمدن رژيم های مختلف سياسی:

     نحوه کار روی اين علائم است که انسان را با انسان متفاوت می کند و رژيم های سياسی متفاوت بوجود می آورد. اگر اين علائم را (يعنی واقعيت عينی خارجی را) به علائمی تبديل کرد که قابل تبديل به نيروی تخريبی بودند و يا شدند، قابل تبديل به توليد تخريبی بودند و يا شدند، مدار بسته است و رابطه ها بر زور استوار می شوند. مثلاً جوانی برای خود همسر کمال مطلوبی را بصورت علائم در خاطر مجسم می کند. اگر تمامی علائمی را که انديشه می سازد قابل تبديل به واقعيت عينی خارجی باشند و يا دستگاههائی وجود داشته باشند که ذهن انسانی را از آن علائم به واقعيت خارجی منحرف کنند و به اصطلاح برايش « تيپ» درست کنند و بگويند: اين محبوب تو مثل فلان ستاره سينماست، مثل فلان ملکه زيبايی است و ... از اين به بعد کار انديشه تبديل معنويات يعنی آن علائم به واقعيت عينی ملموس يعنی « ماديات» می شود. اين مکانيسم کار انديشه است که برايتان عرض کردم. اينها همه کارهايی هستند که شما در همه حال انجام می دهيد، حتی در خواب. خوابی که شما می بينيد، تبديل ذهنيات است به عينيات. تصورات، صحنه ها و اشکالی را که می بينيد واقعيت عينی ندارند، بلکه ذهن شما آنها را می سازد. پس وقتی که در خواب و بيداری، شما با واقعيتی زندگی می کنيد که کار انديشه شما باشد، نمی شود گفت که آنم آن امور ذهنی هستند و با کار روزانه و زندگی روزمره شما رابطه ندارند. اين وجهه کار انديشه از بديهيات است. تبديل ماديت به معنويت و بالعکس کاری است که در هر حال شما انجام می دهيد. اهميت مطلب از اينجا به بعد است.

 

ب- تبديل معنويت به ماديت:

     ۱- اگر شما بخواهيد تمام اين علائم را دوباره به ماديت برگردانيد يعنی بصورت کالا تبديل کنيد، منابع و نيروی کار موجود روی زمين کافی نخواهد بود تا که بشر بتواند تمام نيازهايش را برآورده کند و چون بشر اين کار را می کند (در نظامهای اجتماعی که اساس بر زور است انسان علی الدوام می خواهد علائم را به پديده های مادی تبديل کند) ناچار جهان، جهان برخوردهاست، جهان سلطه گرها و زير سلطه هاست، جهان زندانها و قهرهاست و خشونتهاست. تا وقتی اين بينش انسان حاکم است گفتگو ندارد که اين انسان روز بروز، چه بخواهد و چه نخواهد، در نابرابری روزافزون بسر می برد و بسر خواهد برد. با يک مثال مشخص مطلب را روشن کنيم:     سابق بر اين تصور می کردند، طی ارض می کردند، اينطور که اگر چشمهايت را ببندی و ورد بخوانی تا چشمهايت را باز کردی مثلاً در امريکا، در يک خيابان واشنگتن راه می روی ولی مردم امروز اينطور تصور نمی کنند. انسان غربی طی ارض نمی کند، بلکه با موشک و هواپيما و اتومبيل سفر می کند. فکر می کنيد اگر قرار باشد ما همه همان اتومبيل را داشته باشيم، يعنی هر کس يک اتومبيل داشته باشد حالا شما فکر کنيد چند ميليارد بشر وجود دارد؟ ۴ ميليارد. فرض کنيم نصف آن و يا ۴/۳ آنرا افرادی که نمی توانند از آن استفاده کنند ( پير و جوان و بچه ...) تشکيل می دهند. حال برای يک ميليارد جمعيت بشر، يک ميليارد اتومبيل بايد ساخت. کجا بايد اينها را جا داد؟ آهن از کجا و سوختش را از کجا بايد آورد؟ اين مسئله روز شما نيست؟

     اين اتومبيل را وقتی همه نمی توانند داشته باشند، سرش دعوا است. شما بابت اينکه آقای آمريکائی می خواهد بجای يکی، سه تا اتومبيل داشته باشد و نفت شما را مفت ببرد که آن سه تا اتومبيل را بچرخاند در اينجا تشريف داريد. (منظور اعتصاب غذا) اگر اين مسئله روز شما نيست، پس چه چيز مسئلهء اساسی همه زمانهاست و تا وقتی که کار انديشه بر اثر قدرت پرستی و زورپرستی اين باشد که علائم را تبديل به اندازه کند يعنی به طول و عرض و  ُبعد درآورد، هميشه بر اثر داشتن و نداشتن و کمبود، دعوا وجود دارد و نتايج کم اين برخوردها وضعيتی است که ما الآن در کشور داريم. والّا منابع آمريکا در صورتی که بخواهند فقط به نيازهای اساسی مردم پاسخ گويند چندين برابر آن است. اما چون هر آمريکايی به اندازه ۳۳ نفر غير آمريکايي انرژی مصرف می کند، کفاف نمی دهد. اگر همهء مردم دنيا بخواهند به اندازًٌٍَهء اين آمريکايی انرژی مصرف کنند، مسلّم است که اين انرژيهای موجود کفاف نخواهند کرد. و اگر بخواهند به اين آقا بگويند شما لطف فرموده و اينقدر انرژی مصرف نکنيد، آنوقت بمب و توپ و تانک است و زندان و داغ درفش. زندابانهای ما کيانند؟ سازمان امنيت را چه کسی اداره می کند؟ چگونه آمريکايی و صهيونيسم ارتش کشور را اداره می کنند؟ پس وقتی شما مسائلی داريد که علی الدوام از اينگونه اند، بحث اصلی همين بحث درباره اين مسائل است و مسائل ديگر، مسائل دروغی هستند که مثل ترياک به خورد شما می دهند. اين است درد بی درمان اين نسل و مع التأسف چون وقت خيلی تنگ است شما هيچ مجال آنرا نداريد که مثل نسلهای پيش اميدوار باشيد که درد کشور در روزگار نسل آينده درمان خواهد شد. ايرانی که ما الآن در آن زندگی می کنيم و يا از قبل آن در اينجا زندگی می کنيم، کشوری است از دست رفته. حال اگر دلتان خواست با علاقمندی به کشورتان بينديشيد، برای آن کشور کار کنيد و بينش و ديد خودتان را عوض کنيد، راه نجاتی متصور است و اگر هم نکنيد، ناچار می نشينيد و از اين بحثهای عينی و ذهنی می کنيد.

 

     ۲- چگونه ذهن علائم را به زور تبديل می کند (به زور عريان ملموس)؟!

     از لحظه ايکه انسان از نيازهای اساسی پا فراتر نهاد، دو راه بيشتر پيش رو ندارد: يا انديشه بر اثر مبانی بينشی و دستگاه راهنمائی که اختيار دارد، آن علائم را به بيان معنوی و يا فرآورده مادی تبديل می کند.

مثال:

     شما غذا ميل می کنيد و می دانيد ترکيب غذای لازم چيست. می دانيد که در غذا چقدر پروتئين، چقدر مواد معدنی، ويتامين و نشاسته بايد باشد. (لااقل اگر دقيق نمی دانيد حدودش را می دانيد). اگر قرار باشد که توليد بشر همين مواد باشند، آيا زمينهائی که الآن هستند برای اينکه بشر از گرسنگی نميرد کمند؟ نه. اما از لحظه ای که انديشه می خواهد خوردن را تابع علائمی کند که قبلاً درمغز ساخته، کمبود مواد غذايی ناگزير می شود. فرض کنيد سيگار را به علامت تشخص و يا به خاطر تفنن و تخدير می کشيد، به هر يک از اين علل هم باشد جنبه تخديری دارد و مورد نياز بدن نيست، چون بدن احتياج به تخدير ندارد و ذهن نياز به تخدير را بوجود می آورد. ناملايماتی می بيند، نمی تواند راه حل منطقی برايش پيدا کند و بر اساس موازنه وجودی به زور تبديل می کند و اين زور را در تخريب خود وديگری بکار می اندازد. تخريب خود يکی از انواع آنست: انواع الکل، مواد مخدر، پرخوری و کم خوری. از اين به بعد اين معنويت است که به ماديت تبديل می شود يعنی شما برای حل يک مشکل درونی، بزور متوسل می شويد: به الکل، و به آن ناراحتی عينيت مادی می دهيد، در جام می و در جام ...

    از اينجا به بعد فعاليت انديشه در آن چهار ديواری، در ذهنيات مطلق شده، در مدار بسته مادی - معنوی، آن می شود که هر چه به ذهن می دهند فوری به يک عنصر مادی تبديل می کند. اگر به شخصی که مغزشويی شده و تعليمات فاشيستی ديده است بگوييد « زور» فوری مشتش را گره می کند و اگر بگويي قدرت فوری دو دستش را جلو می آورد. اگر به يک الکليست بگويی خوشی، فوری دستش را به علامت جام شراب پيش می آورد و نيز اگر با يک زنبار، دم از شادی و فرح بزنيد، فوراً می گويد ... و ...

 

     ۳- اين مجموعه فعاليتهای تخريبی که ذهن و انديشه هميشه کارش تبديل فوری هر علامتی به يک محصول مادی است: اين همان روان شناسی مورد استفاده جامعه سرمايه داری است در سياست، اقتصاد، سازماندهی اجتماعی و فرهنگ، به ترتيب زير:

 

 

 

۱- در زمينه اقتصاد:

    شما از اين کليسا بيرون می رويد تا به خيابان برسيد (اتفاقاً اين کوچه جايش هم هست) اين توليدات را که تماماً اثر تخريبی بر بدن دارند می بينيد. هيچکدام از اينها نيستند که اثر سازنده داشته باشند و مورد استفاده بدن هم نيستند مگر در فعاليتهای تخريبی.

از آنجا تا سر خيابان بعدی برويد و يک فهرستی تهيه کنيد، ببينيد چند تا از کالاهاييکه در اين مغازه ها عرضه می شوند بدرد ساخته شدن بدن می خورند و نيازی از نيازهای بدن را بر می آورند و چند تا از آنها نقش تخريبی بر بدن دارند. اگر نسبت اينطور بود که از هر ۱۰۰ تا ده تای آن سازنده و ۹۰ تا تخريبی بودند، شما شکرگزار باشيد و خيلی هم شکرگزار باشيد که لااقل ۱۰ تا از صد تا بدرد می خورند. سئوال اينجا است که اين کالاها را بر چه اساسی می سازند؟ بر اساس نيازهاييکه برای شما می تراشند. آن نيازهاييکه می تراشند بر چه پايه اند؟ بر پايه مکانيسم کارانديشه اند که آنرا عادت می دهند که هر غير مادی را تنها در ابعاد مادی ارزش بگذارد. البته در اينصورت مواد موجود در جهان کفايت نخواهند کرد، اما جيبهای سرمايه دار پر خواهند شد، چرا؟

     برای اينکه اگر قرار بود همه سرمايه ها در نيازهای اساسی بدن از قبيل توليد نان، گوشت، مواد غذايی لازم برای بدن، مسکن، آموزش و پرورش و ... بکار بيفتد و بعد از مدتی اين نيازها برای همه برآورده شوند مازاد سرمايه تکليفش چه می شد؟ و وقتی که اينها همه برای همه برآورده می شد، قيمتش هم پايين می آمد و حال اينکه ما می دانيم اين « تورم» يکی از ابزارهای اساسی استثمار زحمتکشان از سوی سرمايه داران است. اينست که که آن سرمايه دار اول می آيد « ذهنيت» شما را متوجه علائمی می کند طوريکه شما در ماورای اين علائم مادی اساساً نمی توانيد خودتان تخيل کنيد. تماس صحنه تخيل شما را از اين علائم مادی پر می کنند. البته ابزارهايی که بکار می برند تا انسان را خو بدهند و بينش او را از بنياد عوض کنند - طوری که هر معنويتی را بمادی برگرداند - در طول تاريخ يکسان نبوده اند. امروز بوسايلی مجهزند بنام وسايل ارتباط جمعی مثل راديو، تلويزيون، سينما، مجله، کتاب، روزنامه، کليسا و مسجد که تمام اينها کارشان اين است که آنچه را که می توان به اندازه در آورد، به اندازه درآوند و اصلاً تمدنی که اسمش را گذاشته اند تمدن مادی کارش تبديل هر ذهنيتی که داريد به علائم مادی قابل اندازه گيری است. بعد از اينکه اين وسايل را بکار بردند و علائم مادی را برای شما ساختند، شما ديگر بيرون از دايره اين علائم، نمی توانيد امری را تصور کنيد. اين واقعيت را می توانيد امتحان کنيد:

     مثلاً اگر ده دفعه يک ساعت را برای شما تبليغ کنند ذهن شما هر وقت بخواهد بيک ساعت مطلوب فکر کند فوراً آن ساعت را به ياد می آورد، چه بخواهد و چه نخواهد. پس ببينيد که حساب کرده اند. اين طور نيست که شما می گوييد اين چيزهاي تبليغاتي که در « مترو» می نويسند کی آنها را می خواند؟ نه، همانطور که رد می شويد نگاه می کنيد و هر وقت هم که آن کالا به ذهن بيايد آن مطلب هم به ذهن می آيد. چون ذهن عادت به آن علائم مادی کرده است.

     به اين ترتيب کسی که آن وسايل رادر اختيار دارد قبلاً بينش شما را تغيير داده و ارزش ها را جملگی مادی قابل اندازه گيری کرده است و ا رزش غير قابل اندازه گيری را قبول ندارد و از رسميت انداخته و ضد ارزش و بی اعتبار کرده است. شما اگر بخواهيد بگوييد که من آدم شاد و خوشبختی هستم چه می گوييد؟ اگر از يک غربی بپرسيد که به چه دليل تو می گويي خوشبختی؟ اگر ديديد ۹۹% حرفهايش درباره همان کميّتهای مادی هستند که مصرف می کند بدانيد که قضيه خيلی بيخ دارد! ( بدين ترتيب که در زمينه اقتصاد، روانشناسی از ابزارهای مهم تبديل کردن انسان به يک حيوان مصرف کننده است. برای نمونه: می گويند در ايالات متحده برای اينکه يک واحد کالا بمصرف برسد ۵/۶ دلار خرج تبليغ آن کالا بايد کرد. خوب توجه کرديد؟

     اين چنين اقتصادی متناسب با تراکم روزافزون سرمايه است، چون اگر غير از اين باشد توليد برای نيازهای بشر کافی می شود و ديگر زمينه مصرف جديد پيدا نمی گردد. پس اول بايد هر روز برای آنچه از جهت تراکم سرمايه لازم است بازار بسازد که  اگر اين بازارها به موقع ساخته نشوند اقتصاد دچار بحران می شود. همانطور که در حال حاضر شده است. در حال حاضر يکی از چشمگيرترين علائم بحران اقتصاد غربی که همه می گويند، اين است که هم تورم وجود دارد و هم رکود. يکی از جهات عمده آن اينست که کالاهای بادوام خريدار ندارند و يا اگر دارند کارشان متناسب با رشد توليد افزايش نمی يابند، چون غالب خانواده ها اين کالاها را دارند. اين کالاها از آن کالاهايی نيستند که هر روز بشود عوضشان کرد، بايد برای اين کالاها بازار تراشيد و تا وقتی اين بازارها پيدا نشوند اين بحران همچنان وجود دارد. اين مسئله زمان ماست که يک دستگاه اقتصادی صنعتی بوجود آمده که نمی تواند مانند اقتصاد سابق تنها روزی يک واحد، دو واحد يا سه واحد بسازد و توليد کند. نخير اين دستگاه بدون انقطاع بايد توليد زنجيره ای ( از يک طرف آهن بگيرد و از طرف ديگر اتومبيل بيرون بدهد) داشته باشد. برای اين اقتصاد، بازار بايد بزور ايجاد کرد. چون بايد بازار برايش بسازند اگر نسازند کارخانه  دچار بحران می شود. و ماده اوليه بازار. اين دو بايد باشند وگرنه اقتصاد گرفتار بحران می شود. و برای اينکه آن بازار باشد و اين بحران نباشد، و نيز آن مواد اوليه باشند، البته بايد يک قشونی باشد که توی سر من و تو بزند و انرژی را از ما بگيرد و آهن را از يک افريقائی و مصرف فرآورده ها را هم به زور به ما تحميل کنند تا که ما مصرف کننده فرآورده های آن شويم! اگر غير از اين باشد چرخ اقتصاد پنچر است. سابق می گفتند که نفت مثل گوجه فرنگی و پنير است. همين آقای هويدا می فرمودند و اعليحضرت هم تصديق می کردند! ولی حالا خود اين غريب ها ناچار اقرار کرده اند که بدون نفت تمدنی وجود ندارد. فکر کنيد اگر اين نفت سه ماه نباشد در غرب چه چيز باقی می ماند؟ از اين اقتصاد چه باقی می ماند؟ هيچ چيز. پس ناچار اعليحضرت بايد در آنجا باشد اگر او نباشد ممکن است کس ديگری باشد که بگويد به چه مناسبت، تو غلط کردی، کی گفت تو اين مزخرفات را توليد کنی و ما بابت آن به روز سياه بنشينيم؟ نه، توليد نفرماييد، لازم نکرده سرمايه دارهای شما رشد کنند و پولهايشان را در بانکهای سويس بگذارند. در ۵-۴ سال پيش هم سرمايه داران فرانسه ۸۰ ميليارد دلار در بانکهای سويس پول داشتند خوب اين بانکها و اين پولها را از کجا آورده اند؟ چه لزومی دارد که ما را غارت کنی و هر که هم اعتراض کرد شکنجه دهی و بعد پولها را در بانک های سويس بگذاری؟ ( اين استفاده ها بدون ساز و کار تبديل معنويت به ماديت ممکن نمی شوند).

۲- در مقدمه سخنی دارم با علمای اسلام، بخصوص با آنها که خود را نگران خون جوانها نشان می دهند، در صداقتشان ترديد نمی کنم. می پرسم آيا از اين جمعيت ايران که ۳۵ ميليون نفر هستند چند نفر به عنوان مبارز، چه دست اندرکار مبارزه قهرآميز و چه غير قهرآميز، تا بحال کشته شده اند؟ فرض کنيد ۵ هزار نفر. چند هزار نفر بعنوان هروئينی از بين رفته اند که نه تنها برای وطن خود کمکی نيستند بلکه نيرويی تخريبی هستند که به وسيله تخريب خود جامعهء ما را به تباهی می کشند؟ اگر بخواهيم همان ارقامی را که دربارهء تهران تنها گفته اند بگوييم، ۶ هزار نفر. خوب چرا بفکر آنها نيستند؟ چرا به ياد آنها نيستند؟ اين استفاده ای است که سياست، قدرت سياسی حاکم از مدار بسته مادی - مادی انديشه، که کارش تبديل معنويت به ماديت است می کند. می گويد نشئه، علامتش مادی است و در چيست؟ در هروئين، بکش ببين. علائم شادی و از خود بيخودی که عارفان و متصوفه گفته اند چيستند؟ آنها هم همين کار را می کردند، حشيش می کشيدند. ترياک بکش نشئه کن، ببين. خوشی می خواهی، در سکس غرق شو ببين. برازندگی می خواهی لباس زيابی دوخت فلان کريستيان ديور .... را بپوش ببين. برازندگی و برجستگی می خواهی اتومبيل فلان سوار شو و بران و ببين (دستگاه است که اينها را ارزش می داند و سعی در قبولاندنشان می کند.)

     چرا دستگاه سياسی به چنين انحرافی احتياج دارد؟ به خاطر اينکه جوان منبع نيروست. اين نيروها در اين جهت به کار می رود يا در آن جهت يا در جهت ديگر، چون که نيرو بيکار نمی ماند. اگر صرف تخريب خودش نشود لاجرم صرف تخريب رژيم خواهد شد. پس بيخودی نيست که می بينيم در دنيا جلو همه توليدات را می توانند بگيرند بجر هروئين. هر چند يکبار قيل و داد می کنند (۲) اما پسرهای سناتور همين مملکت اند که از بس هروئين می کشند در حال بيهوشی می ميرند. چند روزی حرفش را می زنند ولی بعد باز همان آش و همان کاسه است. اگر فقط در تهران همين ۶۰ هزار نفر بيايند و بپرسند که چرا بايد نفت ايران مفت به خارج برود و شب و روز خروار خروار و تن تن کالا وارد شود و اين کالاها اساس توليدات داخلی را بکلی از بين ببرند بطوری که امروز اين جامعه متکی باشد به صدور نفت و ورود کالا از غذا تا پوشاک و همه چيز وار شود - آيا حق دارند اينرا بپرسند؟ رژيم چقد می تواند سر پا بماند؟ اينها را در نظر بگيريد تا اهميت مسئله بر شما روشن شود. بفهميد مسائلی را که طرح می کنم مسائل شما هستند. من کسی نيستم که بيايم اينجا شما را با يک رشته حرفها (چون نسل من قربانی شد، حال ذمه خود يافتم و مسئوليت خود ديدم که تا می توانم مانع از آن شوم که نسل شما قربانی شود) سرگرم کنم پس مايه اين امر که در زمينه سياسی نيرويی بوجود نمی آيد و يا کم بوجود می آيد را فعاليت تخريبی تشکيل می دهد که مقداری از آن را حکومت بوجود می آورد از قبيل مخدرات مانند مواد الکلی و هروئين و سکس و ... که در دست حکومت است، اما مقداری ديگر را غير حکومت فراهم می کند. آن غير حکومت کارش اين است که در انسان کارپذيری بوجود می آورد تا علائم معنوی را که در انديشه است تبديل به ماديت اطاعت بکند. و آن سانسوری که بارها عرض کرده ام اين است که ذهن را به اطاعت از آنچه که می شنود و آنچه که بدو می گويند، خو می دهند و هر وقت در ذهن خواست چون و چرا کند پاسبانهايی هستند که فوراً پس گردنش می زنند که داری فضولی می کنی. « اين زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد» لال شو! و متأسفانه هم حکومت اين پاسبانها را در مغزها می کارد و هم مخالفين حکومت. زيرا اگر اين پاسبانها حرکت گير نباشند، انسانها بسيج می شوند  و می توانند به آن ۶۰ هزار هروئينی هم بگويند که راه ديگری هم هست، بياييد با هم در انقلاب شرکت کنيم، در انقلاب زيبائيها بسيار بيشترند. پس برای اينکه شما در انقلاب شرکت نکنيد بايد يک ذهنيتی برای شما بسازند. آن علائم مادی که برای شما می سازند و يا آن دستگاهی که در مغز شما کار می گذارند تا ذهن شما آن علائم را بسازد، شما برای خود مطلقهائی می سازيد و اين مطلقهای ذهنی سخت تر از زندان رژيمند. سخت پولادين هستند، هر مطلبی را ( مانند کندوی عسل که هر زنبوری را می بينند که با آن علائم انطباق ندارد، به کندو راهش نمی دهند.)

راه نمی دهند و حتی نمی شنوند تا درباره آن قضاوت کنند. اميدوارم درباره سانسور دقيقترين بيان را کرده باشم. خطرناک ترين ترياک سياسی و فرهنگی که به مردم می خورانند اين ترياک است.

 

۳- در زمينه اجتماعی و فرهنگی:

     و اما در زمينه اجتماعی. گمان می کنم از ۳۵ ميليون نفر جمعيت ايران نالايق ترين آنها کسانی هستند که حکومت می کنند و دليلم آنست که اينها کمترين مجالی برای کسی قائل نيستند. هيچ راه حلی جز زور نمی شناسند. در جزئی ترين امور متوسل به زور می شوند حتی اگر اين امر اين باشد که دو نفر - سه نفر - چند نفر به اصطلاح خودشان رفته اند و در خارج از محدوده برای خودشان « آلونک» ساخته اند، همين امر را با زور حل می کنند. پس وقتی رژيمی تمام راه حلها را غير از « زور» کنار گذاشت، ديگر چه نيازی به لياقتها و ابراز آنها پيدا می کند. « زور» از دو راه تأثيرات زيان بار می گذارد: يکی از راه رسوب دادن زورپرستی از رأس تا ذيل جامعه بطوری که با بنياد « زور» مخالفتی نباشد. وقتی همه زورپرست شدند رژيم تبهکار همه حتی مخالفان خود را از جنس خودش کرده است. مخالفان با زور نيستند بلکه می خواهند زور رژيم نباشد و زور خودشان باشد. بدينسان از جنس رژيميان می شويم. می گويد حالا که از خود مائی خانه خانه شماست! پس هر رژيمی که می خواهد نيروهای مخالف خود را جذب کند اول آنها را از جنس خودش می کند. اگر در اين کار موفق شد دشمنان او از بين رفته اند و اگر موفق نشد کارش ساخته است و مخالف می تواند آنرا مرخص کند. دوم از راه تعميم علائم زورپرستی که با استقرار سانسور کامل ممکن می شود و آدميان را ساده انديش می سازد. جامعه اگر نه در نسل اول، در نسل دوم به اين زبان عمومی خو می کند و در نسلهای سوم و چهارم به  اين علائم و اين زبان خو می کند. پس از آن، آزاد شدن انسان کار بسيار مشکلی می گردد. اين واقعيت را هر کسی می تواند در خود بيازمايد از خود بپرسد خواهيد ديد نه تنها با ديگران که با خود نيز زبان زور بکار می بريد. برای مثال صبح چگونه از خواب بيدار می شويد؟ چند جور می شود از خواب بيدار شد. يک جور آنکه انسان خود را قانع می کند که نبايد زياده از حد بخوابم. اين کار مرا تنبل و قوای عاقله مرا فرسوده خواهد کرد. يک جور ديگر آنکه انسان به خود زور می گويد. يا به زور می خوابد چون جرأت ندارد به خود، به آن ذهنيت تنبلش بگويد آقا دست از سر من بردار، از کارهای من مانده اند. درس است فلان است ... و يا اينکه به زور بلند می شود در حاليکه می داند بدن به اين خواب نياز دارد.

    چون اين مرد يا زن مجبور است اينجا و آنجا به عنوان علامت تشخص بگويد من ديشب ۳ ساعت بيشتر نخوابيده ام و تمام کارهايم را کرده ام. چقدر درس خوانده ام و اميدوارم که نمره ۲۰ بگيرم و شاگرد اول بشوم. عليه خود کار تخريبی می کند و خود را بزور بيدار می کند. اگر شما غالباً اين کار را با خود در خوردن، در خوابيدن، در درس خواندن در دوستی کردن، در حرف زدن، در ميتينگ رفتن و ... می کنيد، موازنه شما با خود موازنه وجودی است و توليد انديشه ما زور است. علائم مادی که انديشه می سازد علائم زورند و شما بيمار هستيد. البته از اين بيمار آن مبارز و مجاهد پديد نمی آيد. بيخود به خود وعده ندهيد. پس اين هم در زمينه فرهنگی. می گوييد نه! از حالا به فعلاليتهای خود بنگريد ببينيد چند درصدشان زور و بيان زور هستند. از قشونی بگذريم که حکايت هايش از دم از اين قماشند.

     آيا به نظر شما نمی رسد که اين مسئله بيش از هر زمان ديگر مسئله زمان ما باشد: که زير ستم بدترين زورها هستيم، زوری که هرگز تاريخ مانندش را به خود نديده است؟ امروز که شما عليه آن زور در اينجا جمع شده ايد بايد بصراحت به شما گفت بيخود به خود وعده دروغ ندهيد. اگر شما می خواهيد مجاهد بشويد، بايد محتوی چرکين ذهن خود را بخشکانيد. بايد انسان نوئی پا به عرصه بگذاريد و امامت و رهبری يک جنبش را در جهت بيرون بردن جامعه از شرايط رژيمی که سراپا زور است زور، زور، زور و هيچ مشروعيتی جز از زور نمی گيرد، بعهده بگيرد.

    اگر بخواهيد اين زورمداری را از ميان برداريد، نبايد از جنس زورمداران بشويد. زورمدار نمی تواند زورمداری را از ميان ببرد. اگر شما از جنس اين رژيم بشويد و موفق بسرنگونی آن بگرديد تازه يک زور جای زور ديگر را می گيرد و هيچ چيز عوض نمی شود. شکل عوض می شود اما مشکل زورمداری حل نمی شود. و مشکل آزادی انسان نيز بر جا می ماند.

     بله زور تزار با زور آقای برژنف فرق دارد اما زور، زور است محتوی زور يکی است. زور « سرخ» را مقدس و زور « سياه» را پليد شمردن يا از سادگی و يا بقصد فريب است. آيا اگر دو همجنس با هم زورآزمايی می کردند، مثلاً آقای بختيار که در اثر جنگ و دعوا با شاه کشته شد، کشته نمی شد و اعليحضرت کشته می شد و بختيار جای اين آقا را می گرفت، حال وضعيت ديگری داشتيم؟ اگر به اين دلخوش باشيد خيلی خوش باوريد.

     برای اينکه بتوانيم رژيم شاهنشاهی، يعنی رژيمی که بيانگر و بکار برندهء « زور» است و اين زور را از مردم آن مملکت و از منابع طبيعی آن مملکت می گيرد و تبديل به زور می کند و عليه خود ما به کار می برد، از بين ببريم، آيا می شود از جنس خود او شد و بعد او را از بين برد؟ او خود می خواهد تمام جامعه را از جنس خود کند و اگر در اين کار موفق شود برای اولين بار است که يک جامعه ای بوجود می آيد که در آن انديشه تبديل به يک دستگاه ستايش زور و توليد زور می شود. گفته اند زمانی فرعون بدنبال وزيرش فرستاد که می خواهم خدائی کنم شما برويد و مردم را راضی و قانع کنيد که مرا به عنوان خدائی بپرستند. وزير گفت يک ماه فرصت بدهيد. سپس برای هر خانواده ای رژيم غذايی مشخصی و نيز کسانی را معين کرد تا کارهای آنها را گزارش کنند. برای يک خانواده هم باقالی معين کرد. پس از يک ماه مرد خانواده ای که رژيم غذائيشان باقالی بود از خانه بيرون آمد و در راه يک نعل شکسته ای را پيدا کرد، آنرا با احترام برداشت در خورجين گذاشت و از همانجا به خانه بازگشت. ديد که زن در خانه نيست و کليد نيز ندارد. در صندوق را شکست تمام محتوی آنرا بيرون ريخت و نعل را ته آن گذاشت و محتوی را همانطور در هم ريخته در صندوق گذاشت و رفت. خبرگزار اين واقعه را به وزير گزارش  داد. وزير پيش فرعون رفت و گفت اگر می خواهيد تمام مردم شما را بپرستند تا ۷ سال به آنها باقالی بخورانيد.

    حال اگر رژيمی بتواند مردم را به پرستش زور معتاد کند، تبديل به عناصری کند که زور را در صورتهای گوناگون اجتماعی بپرستند، طوريکه همه از همه بر اساس زور اطاعت کنند و ضابطه هر ارزشی زور گردد، اين رژيم، رژيمی پايدار می گردد و خيالش جمع می شود که همواره بر کار است.

     پس چرا عمر رژيم را با هم جنس شدن با او طولانی کنيم؟ نشانه هايی از خطر را می بينيم. نشانه هايی از اين هم جنس شدن بنيادی می بينيم. خطر بزرگ و سرّ ناتوانی ما در اين است.

     اگر شما می خواهيد عمر اين رژيم کوتاه شود، هر چه زودتر به مخالفت منفی تبديل بشويد، يعنی مخالفی که از جنس رژيم نيست و برای از بين بردن بنيادی آن عمل می کند، تا مردم کشور بتوانند انتخاب کنند. چون ميان دو هم جنس، مردم نمی توانند انتخاب بکنند، چنانکه در حال ترديد مانده اند هر اندازه اين عدم توانايی انتخاب ادامه پيدا کند، عمر رژيم طولانی تر می گردد. بخشی از اختيار آن بخواست خدا در دست شماست به شرط اين که: انديشه را از آن بينش و اصول راهنما و آن مبانی و آن ساز و کارها که بدانها هر چه را به يک زور تخريبی تبديل می کند و بکار می برد آزاد کنيد. هر کدام از ما می تواند تجربه خودش را در اين زمينه مشخص عرضه کند ( برای امتحان مواردی را که در ايران ديده است) اگر دستگاه انديشه های مبارزان مثلاً از ۱۵ خرداد ۴۲ به اين سو، که کارشان توليد زور (زور به آن معنی که گفتيم) نمی شد، جنبش ما الآن در چه مرحله ای بود؟ آيا باز در تضاد پيش می رفتيم و هر روز دسته جديدی سبز می شد؟ يا اينکه هر روز از « وحدتی» به « وحدت» ديگر گذر می کرديم؟ اين امر را امتحان کنيم، اگر نتيجه داد معلوم می شود که راه ديگری هم در مبارزه وجود دارد و شرط پيمودن آن، اينستکه به انديشه اجازه ندهيد هر چه را در دسترس می يابد بزور تبديل کند، جز زور نشناسد و توليد نکند و آنرا در همه موارد، چه دوست و چه دشمن بکار برد. بلکه اجازه دهيد هر کس نظر و اطلاعی دارد بگويد و اين نظرها و اطلاعات با هم مبادله شوند. مجموعه اين نظرها و اطلاعات را هيچکدام نمی توانستيد قبل از مبادله اين نظرها و اطلاعات داشته باشيد. باين علت است که « دست خدا با جماعت است» يعنی اينکه اگر همه شما اطلاعات خودتان را در يک زمينهء مشخص مبادله کنيد، می بينيد که از بحث شما چه حاصل می شود و چقدر سازنده است.

     حال که ساز و کارها و زمينه های اقتصادی، سياسی، فرهنگی و اجتماعی تبديل به ماديت معلوم شد، به مسئله امروز بشر می پردازيم.

 

۴- مسئله امروزی بشر:

     مسئله ای که برای بشر امروز مطرح است مسئله اندازهء توليد و مصرف نيست، مسئله تنظيم توليد و مصرف به شيوهء سرمايه داری و يا به شيوهء سوسياليستی نيست. مسئله مهمتر از اينهاست و آن تغيير بنيادی کار انديشه است از وضعيتی که در حال حاضر دارد و هر معنويتی را تبديل به يک امر مادی می کند و اين امر مادی لاجرم بايد تبديل به يک کالا شود و مبادله گردد: يک دستگاه ذهنی لازم است که در آن نظام انديشه بتواند امر مادی را تبديل به امر معنوی کند. اين دستگاه ذهنی، نظامی فطری، يعنی نظام فطری اسلام است. بدينسان ما از دعوای عينيت و ذهنيت: دعوای معنويت و ماديت، تبديل اين به آن و يا آن به اين روزگاری همه جا رسم بر اين بود که ماديت هيچ است بايد به معنويت چسبيد و امروز که می گويند معنويت هيچ است بايد به ماديت چسبيد - خلاص می شويم. در حقيقت مسئله انسان وقتی بخواهد بخود برگردد اين نيست، بلکه اينست که چگونه ماديت را به معنويت تبديل کند؟

 

ج - چگونگی تبديل ماديت به معنويت:

۱- اگر شما بخواهيد معنويت را به ماديت تبديل کنيد مثلاً از دوست خودتا متمايز بشويد، به چه چيز متمايز می شويد؟ بداشتن ماديات، زيبائی، قيافه، نيروی بدنی، جوانی، ثروت، مقام و آن رشته ارزشهايی که در جامعه ها معيار برتری هستند. اما اگر بخواهيد ماديت را به معنويت تبديل کنيد، معيارهای تشخص کدامند؟ ارزشهائی که معرف دوستی، صفا، تقوی، دانش و هر آنچه معرف کمال انسانی است. هنگاميکه ذهن معنويت را به ماديت تبديل می کند حدّ بوجود می آيد و مقايسهدر نتيجه حدود انديشه و عمل انسان را رقيب تعيين می کند: امريکا از روسيه قويتر است، روسيه از اروپا قويتر است. اما وقتی شما  ماديت را به معنويت تبديل می کنيد حد بوجود نمی آيد و ديگر رقابت در کار نيست. اندازهء اين ارزش، اندازه معنويتی است که شما بيان می کنيد و در رابطه با خدا تعيين می شود. می گويند اين شخص با تقوی است، اين شخص در راه عقيده مجاهد است، اين شخص بخاطر عقيده از جان می گذرد، و ارزشهايی از اين گونه. بنابراين چون رقابتی در کار نيست  استعداد ها کارشان تبديل کار مايه ها به زور نيست تا که اين زور عليه يکديگر بکار رود، توليدهای مخرب از ميان می روند و توليد مادی که بشر برای تأمين نيازهای اساسی خود می کند کفايت می کند و رفاه ممکن می گردد.

     اين يک برداشت و بينش اقتصادی نو، يک اقتصاد نو و يک بنياد اقتصادی جديد است که اسلام به بشر عرضه می کند:

۲- بينش اقتصادی نو: بنابراين بينش، که اگر تو انسان امر مادی را به امر معنوی برگردانی، منابع موجود در طبيعت برای ارضاء نيازهای اساسی کافی هستند. در اين صورت سرمايه های موجود در دنيای امروز و وسايل فنی موجود برای تامين تمامی نيازهای انسانها از لحاظ خوراک (مواد غذايی، پوشاک و مسکن کفايت خواهند کرد. در اينجا احتياج به توليدات از خود بيگانه ساز و تخريبی نيست، يعنی تمامی توليداتی که بيان نحوه تبديل امور معنوی به مادی اند محل و اصالت خود را از دست خواهند داد. يک مثال:

     در تبديل ماديت به معنويت اساس عشق زن و مرد را علاوه بر خواست تن، خواست انديشه تشکيل می دهد، ارزشهای مشترک، هدف مشترک، کار خلاق مشترک و خدای مشترک. اگر چنانچه اين اساس را مادی کنيم، اساس رابطه عشق را رابطه جنسی تشکيل خواهد داد. بنا بر اين چون بقای اين رابطه بطور دائمی محتاج محرکهای مادی است برای حفظ اين رابطه بايد پيوسته کالا توليد کرد تا جاذبه جنسی(۳) را هم چنان حفظ کند. در رابطه اولی نيازی به توليد فرآورده های مادی به عنوان محرک قوه جنسی نيست، در رابطه دومی اين نياز هست.

    پس بيان اسلام اين نيست که معنويت صحيح است و ماديت غلط، يا ماديت صحيح است و معنويت نه، بلکه بر واقعيتی متکی است که آن واقعيت را انسان با دستگاهی که دارد و کارش تبديل است، ايجاد کرده است. اين دستگاه هر امر مادی را می تواند به امر معنوی برگرداند و باز هر معنويتی را می تواند به ماديتی تبديل کند. اساس کار اين دستگاه های تبليغاتی - تمام بازيشان - بر همين توانايی آدمی استوار است: می دانند چگونه اين را به آن  و در موقع خود آنرا به اين تبديل کنند. فاشيسم چيست؟ فاشيسم آن است که اعتلای معنوی را خلاصه می کند در تفوق طلبی و آنرا هم تبديل می کند به عناصر و ارزشهای مادی قابل اندازه گيری. چقدر شما بر ديگری تفوق داريد؟ آنقدر که بتوانيد او را تابع حکم خود کنيد. آن مقدار که انسان می تواند ديگری را تابع حکم مطلقه خود کند و اندازه های مادی که تعيين کننده ميزان تفوق هستند، اساس فاشيسم را تشکيل می دهند. برای مثال: ملت برگزيده ملتی است که اندازه تفوق او بر ملت های ديگر از حد معينی که آقای فاشيسم تعيين می کند بيشتر باشد. بطوری که هر وقت بين فضای حياتی برای آن ملت برگزيده و محيط زيستی ديگران مزاحمتی ايجاد شود، آن ملت برگزيده بتواند آن مزاحم را از بين ببرد و فضای حياتی خود را گسترش دهد.

 

۳- کار انديشه علمی اسلامی:

     کار انديشه علمی اسلامی اين است که با اساس قراردادن رابطه انسان با خدا، امر مادی را به يک معنويت بی حد و مرز تبديل می کند. وقتی چنين کرد معيار توان مادی و معنوی انسان اندازهء سلطه اش بر ديگری نيست بلکه اندازهء امامت اوست در رابطه با ديگری. بنابراين محتاج نيست عليه ديگری زور بکار ببرد. بدين سان اسلام کار انديشه را از بنياد تغيير می دهد. انديشه بر ميزان عدمی، بر توازن عدمی، هر امر مادی را به يک معنويت بيکران بر می گرداند. در دستگاهی که پيش از اين ذکر آن گذشت، ذهن معنويت را به ماديت تبديل می کند: اندازه بزرگی هر کسی را درجه تفوق و سلطه آنکس بر ديگری مشخص می کند.

     در دومی وقتی در رابطه با خدا هستی، امر مادی را به معنويت بر می گردانی. اندازه بزرگی شما را ميزان امامت شما و درجه تقوای شما تشکيل می دهد. در اينجا انسان محتاج توليد فکری است، محتاج توليد مادی به اندازه ای که الآن هست، نمی باشد: توليد مادی را در حد نيازهای اساسی که توليد کرد، در آن زمينه کار انديشه تمام است، از آن به بعد کار انديشه متوجه خلق استعدادهای نو است برای برکشيدن خود و ديگری. در حالی که در برداشت اولی کار انديشه يافتن توليدهای مادی تازه است جهت بيان تشخصهای نو و از طرف ديگر تخريب دائمی انسان و طبيعت. وقتی کار انديشه يافتن اسباب توليد مادی جديد است، برای تأمين نيازهای تازه انسان و تشخص های دروغين و نو، توليد همواره از مصرف عقب می ماند، و قدرت روز بروز افزايش می يابد و نابرابری ها افزون می شوند. در آن يکی چون حد و مرزی نيست، حد ماديت و نيازها می تواند برای همه تعيين گردد، ( چونکه هيچ علامت مادی تشخصی وجود ندارد) از اين رو در اسلام اگر بهتر از ديگران بپوشی که حدی مشخص شود مجاز نيست، هرگونه علامت تشخص مادی ممنوع يا مکروه است. در اين جا نيرويی که بکار می بريد، استعدادی که بکار می بريد متوجه بسط توانايي های خود شماست و البته بر کشيدن ديگران - يعنی امامت - در اينجا توليد مادی از نياز زيادتر می آيد. چرا چنين است؟ زيرا تمامی بشريت در امر توليد شرکت دارد و مصرف تخريبی ندارد. چون نيازی به اين مصارف تخريبی نيست انسان توانايی توليدش به تنهايی بيشتر از مصرفش می باشد. يک پايه نظريه استثمار همين است که می گويند آنچه را که کارگر توليد می کند بيش از آنچيزی است که به او جهت رفع نيازش می دهند. تفاوت اين دو مقدار ميزان استثمار کارگر را معين می کند و در علم اقتصاد اين از بديهيات است توليد کار بيشتر از مصرف کارگر است. پس قوه توليد بيشتر از قوه مصرف است: (البته هميشه اين طور نيست، بر مقياسی که ما می کنيم اين جور می شود و الاّ عکس قضيه است) بنابراين اگر بينش انسانها تغيير کردن و کار دستگاه فکريش تبديل هر ماديتی به معنويت باشد، توليد بر مصرف فزونی می جويد و برابری در مصرف مادی ممکن می گردد و قدرت يعنی زور متمرکز هم از بين خواهد رفت. بدين صورت نظر قرآن صحيح است آنجا که می گويد: « ما از هر چيز باندازه آفريده ايم». يعنی ندرت امری اجتماعی است. ندرت در اجتماع ايجاد می شود، بدين صورت که بخش عظيمی از توليد را صرف فعاليتهای تخريبی می کنيم و در مصارف صحيح نيز اسراف و تبذير می کنيم. اگر همه اينها را در رفع اساسی ترين نيازهای انسان در حيات مادی صرف کنيم، توليد بيشتر از مصرف می شود و هر نسلی بهتر از نسل پيش زندگی خواهد کرد. پس مسئله به هيچ روی عبارت از اين نيست که مجبور باشيم يک ماديت صد در صد را باور کنيم و معنويت را هيچ انگاريم و يا به يک معنويت بيمارگونه باور بياوريم و ماديت را هيچ بشماريم. اينها هر دو به تنهايي ترياک اند، يعنی ذهن انسان را به يک دستگاه تخريبی تبديل می کنند. اسلام نه اين است و نه آن، ( چيزی هم داخل ايندو نيست)، بله يک راه سومی است که به دستگاه انديشه امکان می دهد علائم مادی را تبديل به علائم غيرمادی بکند. وقتی ذهن علائم مادی را به غير مادی تبديل کرد، دامنه عمل تا بينهايت گسترده است زيرا هيچ مزاحمتی و برخوردی نيست. شما هر اندازه دانش کسب کنيد با کسی برخورد نمی کند که برگردد و توی دهن شما بزند. ولی اگر بخواهيد زيادتر از حد بخوريد، ديگری می گويد پس ما چکاره ايم؟ مزاحمت ايجاد می شود. اگر يکی بخواهد زيادتر بخورد و ديگری کمتر بخورد، ناگزير فاصله بوجود می آيد و تنظيم رابطه ميان پرخور و کم خور محتاج زور می گردد. وقتی کار ذهن اين شد که ماديت را به معنويت تبديل کند شما هر اندازه بيآموزيد مزاحتی برای ديگری نداريد، هر اندازه شما فداکارتر بشويد مزاحمتی برای من ايجاد نمی کنيد، هراندازه بيشتر اهل دوستی و صفا باشيد بر من بيشتر منت گذارده ايد. در اينجا مرزی نيست و زوری هم لازم نيست. پس کلّی از توليد بشر که تبديل به زور می شود و عليه يکديگر بکار می رود، بی مصرف می شود. بدين قرار آن نظريه ای که می گويد ماديت تنها يک تخيل است و واقعيت عينی ندارد ( چرا که دستگاه انديشه کارش اين است که مادی را به غير مادی تبديل می کند و الاّ چه انديشه ای) و هم آن نظريه ای که می گويد هر چه هست ماديت است و معنويت هيچ چيز نيست، هر دو ناصحيح هستند زيرا انديشه نمی تواند معنويت را با نبودن ماديت اندر يابد. نظريه ای که معتقد است بايد برای انسان دستگاه نوئی جست که ماديت را تبديل به معنويت کند، نظريه اسلام است.

     توضيح ديگر اينکه: نمی شود ماديتی بريده از معنويت يا معنويتی بريده از ماديت را قبول کرد. هر دو غربی و بريده از واقعيات هستند. برای اينکه اگر ما بگوييم هر چه هست ماديت است و معنويتی وجود ندارد و يا هر چه هست معنويت است و ماديتی وجود ندارد، دروغی است آشکار. انسان از خودش می پرسد: انديشه کارش چيست؟ و يا اينکه شب و روز زندگی ما مادی است، جا و مکان اين ماده کجاست؟ آن رابطه ای که ميان اين دو ( ماديت و معنويت) برقرار می شود که در يکی ذهن و انديشه دستگاهی دارد که اين ماديت را تبديل به علائمی معنوی می کند، يعنی به ارزشهای غيرمادی و چون اين ارزشها غير ماديند، قابل اندازه گيری نيستند. بنابراين ميدان عملشان تا بی نهايت است. شما تقوايتان تا چه اندازه است؟ آيا می شود تقوی را کشيد و ديد چقدر وزنش، طولش، قدش و عرضش هست؟ اصلاً قابل اندازه گيری هست؟ خير! آنجا اندازه معنای خود را از دست می دهد. موقعيکه ارزش غير مادی است، اندازه معنی پيدا نمی کند. شما هر اندازه در زمينهء تقوی جلوتر می رويد، توانايی تبديلش به ابعاد مادی کمتر می شود. مثلاً اگر بشود تقوای شخصی را در بعضی عادات و رفتار اندازه گرفت، چه خواهيد گفت دربارهء تقوای حسين بن علی (ع) که با آن ايثار بی غل و غش خود همه چيز را فدای معبود کرد؟ شما چه جوری اندازه می گيريد؟ ما آن دستگاه و يا طرز فکری که به انديشه انسان امکان می دهد تا علائم مادی و ارزشهای قابل اندازه گيری را به ارزشهای غيرقابل تبديل به ارزشهای قابل اندازه گيری در بياورد « توحيد» نام گذاشته ايم. و ميزان و موازنه بين اين ماديت و معنويت را موازنه عدمی. در اين دستگاه توحيدی، ايثار و فداکاری نه رنج و درد و سختی، که عين لذت و همه معنی حيات است.

 

۴- ايثار و فداکاری:

     در اين تلقی درست از « توحيد»، ايثار کننده درباره چيزی که می دهد زجر نمی برد، بلکه لذت می برد. بی مزه است بگوييم حسين بن علی (ع) چه زجری کشيد و چه فداکاری کرد چون فداکاری يعنی گذشتن از چيزهايی که انسان خود بدان نياز دارد، نه! آن زمان که اينها را زجر تلقی می کردند گذشت: « دوره محبوب ترک جان و ترک مال و ترک سر، اين اول منزل است.»

     اما فداکاری کرد، فداکاری ناظر است به اينکه انسان يک چيزهايي را دوست داشته باشد و ارزش بداند و از آن چيزها بگذرد. اين « فداکاری» است. اما جز عقيده هيچ چيز را دوست نداشت، يا به عبارتی بهتر، همه چيز را در عقيده دوست می داشت، حتی تن را و بدون زندگی را در عقيده دوست می داشت. بحثی شد که يکی از آقايان بر منبر گفته اند اين بيان « انما الحيوه عقيده و جهاد» از امام نيست و نبايد به امام نسبت داد. مسئله کلمات نيست که آيا از امام هستند يا نيستند، مسئله همان تبديل ماديت به معنويت است. بيان واقعيت کربلا همان پنج کلمه است و در اين فصيح ترين بيان، بينش اسلام و عمل امام بازگو شده است. اگر امام نگفته است هر کس گفته است، صحنه کربلا را کوتاهتر از اين و زيباتر از اين نمی شود توصيف کرد. در کار امام حسين چه محرکی غير از عقيده می توان سراغ کرد؟ هر چه بود عقيده بود و ترديد نداريم آنچه امام کرد عيناً عقيده بود. برای اين عقيده امام در کربلا جهاد کرد، هم جهاد اکبر و هم جهاد افضل و هم امر به معروف و نهی از منکر.

     مسئله اين نيست که امام فرموده اند يا نفرموده اند، مسئله اينست که اين بيان برای توصيف کربلا کافی است يا خير؟ کربلا بيانش به همين پنج کلمه است « نماالحيوه عقيده و جهاد». در آنجا ما الحيوه را به اين معنا يافتيم که معنی « الحيوه عقيده است و جهاد برای عقيده. در جهاد برای عقيده انسان چيزی را از دست نمی دهد، تا بشود عنوان فداکاری روی آن گذاشت. تن را از دست می دهد اما « الحيوه» را بدست می آورد و امام اين سخن را به عمل فرموده اند. فرض که سلسلهء روايت صحه نبوده اند، کار امام درايت است محتاج روايت صحيح و احسن و ... نيست.

    صحنهء کربلا واقع شده و در اين صحنه، انسانهايی اين قول را در عمل گفتند و وقتی واقعيت عينی آنجاست چه حاجت به بيان؟ ممکن بود اين عبارت را به بيان ديگری گفت ولی عمل همان عمل است. زندگی در مبارزه رنج نيست، عين لذت است. همهء زندگی است. بقيه اباطيل است. حيوان هم خورد و خوراک و خواب دارد، تازه چه معلوم که حيوان در پی جستجوی معنويت و اينگونه حيات نيست؟ زندگی در خور اين عنوان همان تبديل ماديت به معنويت است. وقتی اين تبديل، خالص شد، صحنه کربلا می شود. مجاهد از زندان زجر نمی برد. معروف است که امام موسی در زندان هارون بود. روزی کسی نزد هارون وساطت کرد که امام بی تقصير است. اين نسبتهائی که داده اند اين پرونده هايی که برای امام تشکيل داده اند قلابی هستند، اجازه بفرماييد امام آزاد شوند. هارون گفت بله دلم می خواهد امام را آزاد کنم ولی بهانه ای لازم است. آخر چه کنيم بالاخره يک پرونده ای تشکيل داده اند، چکارش کنيم؟ حالا شما برويد پيش امام و سلام مرا هم برسانيد و عرض کنيد يکی دو کلمه مرقوم بفرماييد که بی تقصيرند و بيخود ايشان را گرفته اند، اين نامه کفايت می کند و دستور آزادی ايشان را صادر می کنم. آن کس رفت خدمت امام و عرض کرد هارون (خيلی هم خوشحال) چنين گفته است. امام به گريه افتاد و مثل ابر بهار اشک می ريخت و مدت زيادی گريست. واسطه پرسيد مگر من حرف بدی زدم؟ امام فرمودند: من به آن ضعفی گريه می کنم که هارون در من يافته است و باتکای آن خيال می کند از من می تواند توبه نامه بگيرد، به آن ضعف گريه می کنم. چه ضعفی در من بوده است که هارون را باين گمان انداخته که می شود از من نامه اعتذار گرفت؟ بله در زندگی، در عقيده و جهاد برای عقيده، اين معانی اعتبار خود را از دست می دهند. وقتی انسان به آن مرحله می رسد که هر علامت مادی را به يک ارزش معنوی غير قابل اندازه گيری تبديل می کند ايثار عين حيات و لذتی بکمال می گردد و ضربه های شلاق دژخيم لذت بخش می شوند. بديع زادگان را شکنجه دادند و زير شکنجه کشتند. حال اگر او زنده نيست پس زنده کيست؟ شما از اين روزه ای که گرفته ايد احساس رنج می کنيد؟ اگر می کنيد آن ذهنيت را بايد عوض کنيد. هنوز معلوم می شود اين ذهنيت آن علائم را تبديل به يک عنصر مادی می کند که با آن شما اندازه می گيريد و می گوييد که اينقدر زجر کشيده ايم. وقتی کار بدانجا رسيد موقع آنست که نخستين هسته های رهبری بوجود آيد. آن کسانی می توانند رهبری مردم را به آزادی به عهده بگيرند که از کار و کوشش و خيزش و زندان و داغ و رنج و شکنجه و اعدام رنج نبرند و اين همه را عاشقانه به خاطر هدف بپذيرند.

 

۵- جهاد در اسلام:

۱- جهاد در اسلام  کی واجب است؟ جهاد مسلحانه واجب می شود وقتی سانسور باشد، يعنی وقتی که زور باشد و نگذارند شما دين خدا را تبليغ کنيد. اگر مزاحمت فراهم شد و مانع بوجود آمد و ممکن نشد پيام الهی را رساند و اين امر موکول شد به بکار بردن اسلحه شما بايستی دست به شمشير ببريد و جهاد کنيد.

چه وقت جهاد اکبر واجب است؟ وقتيکه دستگاه ذهنی شما تبديل می شود به يک پليس سانسور کنندهء دائمی و اين پليس سانسور کننده دائمی شما را به فعاليتهای تخريبی عليه خود و ديگران بر می انگيزد. آن جهاد اکبر برای برداشتن اين موانع لازم است. چه وقت بر مسلمان جهاد افضل واجب می شود؟ وقتی يک حاکم جابری، حکم جابرانه خود را بجای پيام آزادی بخش خدائی گذاشته و آن معنويت را به ماديت و به زور بدل ساخته و می گويد زور را بپرستيد. از آنجا که بر مسلمان واجب است زور را نپرستد، بر او جهاد افضل واجب می شود. بنابراين چه در جهاد افضل و چه جهاد اکبر چه جهاد وقتی واجب می شود که سانسور در کار است.

 

۲- سانسور يعنی چه؟ يعنی تبديل امر معنوی به امر مادی؛ همين يعنی ايجاد يک دستگاه اجتماعی که در آن نه فقط ماديت به معنويت تبديل نمی شود، بلکه تمامی راهها باز است که هر معنويتی به يک ماديت تخريبی بدل شود و انسان را از مغز تا سر تا نوک پا مثل خوره بخورد. اين است معنی آن روابط اجتماعی مبتنی بر زور. حال که اين مطلب روشن شد و شما که هفت روز است در اينجا عليه سانسور، عليه آن روابط اجتماعی که ترجمان و بيان زور هستند - خود زور و يا نمودهای گوناگون زور هستند - اعتصاب غذا کرده ايد، مستحق تر از ديگرانيد که خود را از يک تخيل بيمارگونه که زورپرستی در مغز شما بواقعيت تبديل کرده است آزاد کنيد و با سانسور  با تمام قدرت مبارزه نماييد. غير از اين ما راهی به آزادی نخواهيم داشت و بشر در اسارت خواهد ماند. يک مطلب ديگر بعنوان توضيح بر اين توضيح:

     اين شاه که دم از خدائی می زند و شب و روز ادعا می کند که اين ۳۰ تا ۳۵ ميليون ايرانی ايشان را می پرستند (چه چيز را در او می پرستند؟) معرف کدام ارزش است؟ جزء اولياء دين و مقربين درگاه خدا است؟ (خودش خودش را به اين  عنوان معرفی می کند). جزء دانشمندان بنام جهان است؟ و بعنوان مظهر دانش مردم او را می پرستند؟ جزء مردانی است که نمونه صفا و وفا در عشق هستند؟! عارف است؟! مردی است که در جبهه های نبرد از موجوديت کشور دفاع کرده است؟ تازه حرف خودش را هم قبول کنيم، که می گويد ۲۸ مرداد قيام بود به زبان فارسی به زبان فرنگی گفته است کار CIA بود - او که در آن قيام فراری شد و رفت. پس بکدامين ارزش خود را مورد پرستش مردم می داند؟ غير از قدرتی است که نماينده آنست؟ معلوم است، خودش هم خودش را به اين عنوان معرفی می کند. اين زور عليه چه کسی بکار می رود؟ عليه ما. چرا بکار می رود؟ برای غارت ما. اين زور چه می کند؟ هر معنويتی را در آن کشور تا مادی و ملموس نشود نمی پذيرد. حالا يک مثال ديگر عرض می کنم. فرض کنيد در رابطه زن و مرد، اگر دستگاه بينشی انسان اين باشد که مادی را به معنوی تبديل کند، هر مردی را زنی و هر زنی رامردی کفايت می کند، چرا؟ زيرا که آن علائم جاذبه غيرمادی هستند و اگر دستگاه فکری انسان عکس اين کار را بکند يعنی هر معنويتی را به ماديت تبديل کند، نه يک مرد را يک زن کافيست و نه يک زن را يک مرد کافيست. چرا؟ زيرا هر مرد، هر روز در زن علائمی می خواهد که مد روزاند. امروز مثلاً رفته يک کتابی خوانده است که فلان زن جاذبه جنسی اش به اين دليل آنچنان بود. مگر اينها مادی نيستند؟! او بايد برود زنی گير بياورد که اين علائم در او موجود باشد تا لذت ببرد و عيناً عکس آنهم صادق است و چون همه نمی توانند آن علائم مادی را داشته باشند، بخش عظيمی از بشريت بايد رنج ببرد. رنج اين کمبودها را، و البته اين نابرابری ها افزايش خواهند يافت. اما وقتی قرار باشد دستگاه انديشه انسانی ماديت را به معنويت تبديل کند هر ذهنيتی می تواند و آزاد است که در جفت خودش (زوج خودش) معنوياتی را جستجو کند که برای اغنای او کافی است. از اتفاق روانکاوان بدين نتيجه رسيده اند که لازمه کمال بهره جويي و کام جويي جنسی مدار باز ماديت به معنويت است. در جنگ صفين مالک اشتر از خاطرش گذشت که از علی شجاعتر است، با خود می گفت من در هر ساعت ۶۰ نفر را می زنم و می خوابانم ولی علی ۵ تا ۶ نفر را، پس بنازم بزور بازوی خودم. مقايسه کرد، معنويت را تبديل به ماديت کرد. جنگ تمام شد و به خيمه ها رفتند. امام از قيافه او خواند که چنين فکری به سرش زده است، او را از کمر گرفت و بلند کرد گفت تو از علی شجاعتری؟ نه جانم! تو بيحساب می کشی من با حساب. تو شمشير را در دست داری و هر که جلوی شمشيرت آمد می کشی، اما من نمی توانم، من امامم، بايد ببينم آيا اين آدمی که جلوی تيغم می آيد اميد نجات در او هست يا نه؟ اگر آری از دم شمشير ردش می کنم، اگر نه می زنمش. اما تو که اين حسابها رانمی کنی هر کس آمد دم شمشيرت می زنی. ملاحظه می کنيد فرق مدار بسته ماديت و مدار باز معنويت چقدر است؟ در اينجا هر کسی را می خواهد بکشد تمام وجود او متعهد است که برای که و برای چه می کشد؟ آيا می تواند بزند؟ نمی تواند بزند؟ بايد حساب کند.

 

     اين آقا ۱۰۰۰۰ نفر را کشت، در ۱۵ خرداد دستور داد از کمر ببالا بزنند ۱۰۰۰ نفر، ۱۰ هزار نفر، ۱۰۰ هزار نفر را بکشند حالا تفاوت آن بينش را با اين بينش ملاحظه می کنيد؟ وقتی امر مادی را به معنويت بر می گردانی در صورتيکه کسی را می خواهی آزاد کنی حق عمل داری، اگر هم آزاد نمی شود حق نداری او را بکشی. حال اگر آزاد نمی شود و سانسور هم می کند، مزاحم آزاد شدن ديگران هم هست و بهيچ قيمت نمی شود از سر راه برش داشت، شمشير! اين دو تا ديد است، اين بينش اسلام است، آن بينش ضد اسلام است. حالا بر شما است که در خود تعمّق کنيد ببينيد که بينش شما کدام يک از اين دوتاست؟ اگر کارش تبديل امور مادی به معنوی است، رستگاريد و می توانيد تا پيروزی مبارزه با کيش شخصيت را ادامه دهيد واز مجاهدان طراز نو شويد، متقی و امام متقين. اگر چنانچه خدای ناکرده عکس قضيه باشد، يعنی هر معنويتی را تبديل به ماديت می کنيد و برای فرق با ديگران يک لعاب دينی هم به آن می دهيد که وای بر همه. آنچه در بين ما در ايران کم يافت می شود اين بينش است، و آن ديگری بينشی است که رژيم حاکم را بر مملکت سوار کرده است و مبارزه با اين بينش امکان می دهد نيروی مخالف بوجود بيايد، رشد کند و مردم را از چنگال چنين زورپرستی کاهنده ای که آنها را واقعاً در حد شئی و کمتر از شئ ناچيز کرد است، نجات دهد.

 

۶- ارزش کار:

    براساس همين خط و ربط، اگر قرار باشد دستگاه فکری شما امر مادی را به امر معنوی تبديل کند، و شما معتقد باشيد که کار کردن بخاطر رشد استعداد خود و ديگران ارزش است، بنا بر اين ارزش کار، اندازهء پولی که بابت آن دريافت می شود نيست، بلکه اندازهء تأثير کار در رشد استعدادهای شما و رشد استعدادهای ديگران است. اين دو ضابطه است. بنابراين ضابطه اولی، ارزش کار را ميزان پولی تشکيل می دهد که انسان در ازای آن می گيرد، بنابراين هرکس بيشتر می دود تا مگر پول بيشتری بابت کاری که می کند بگيرد. هر کس بيشتر می دود تا مدارک تحصيلی بيشتری بگيرد تا به ازايش پول بيشتری دريافت کند. با اين وصف آيا می توان تصور کرد که در اين جهان بزمانی برسيم که همه در ازای کاری که می کنند پول مساوی بگيرند؟ نه! چرا که اگر ما پذيرفتيم ارزش مقايسه پول است، يعنی مادی است، آن ارزش های معنوی که من و شما را اينجا گرد آورده اند، ديگر وجود ندارند. بر اين اساس کاری که اينجا می کنيم و بابت آن ديناری نمی دهند بلکه از جان هم بايد مايه بگذاريم، ديگر شدنی نيست و وقتی که نشد، آسان می شود زورمداری را حاکم کرد چرا که در اين نظام ارزشی، انسان تبديل به ماشين می شود. و کار ماشين چيست؟ اينست که با هر علامت مادی يک نوع برخورد خاصی دارد. کار انسان بايد غير از اين باشد، امر مادی را بايد تبديل به امر معنوی کند. اگر انسان امر معنوی را به امر مادی تبديل کرد، مثل اينست که کار را تبديل به پول کرده باشد.

     بدين ترتيب ممکن نيست شما بتوانيد برابری ايجاد کنيد، زيرا همه انسانها می دوند و می کوشند که از آن علامت مادی بيشتر داشته باشند. چگونه می شود اين ارزشها را برابر  کرد؟ محال است. وقتی معنويت تبديل به ماديت بشود ديگر برابری خواب و خيال خواهد شد و محال است بتوان برابری ايجاد کرد. اينک اين مسئله را بصورت ديگری در موازنه وجودی طرح می کنيم. اگر فرض کنيم می خواهيم با اين برادرم که در مقابلم نشسته است مشت بازی کنم، نيروئی به او وارد می کنم، او هم نيروئی به من وارد می کند. اگر زور ما مساوی باشد، نقطه تلاقی ثابت می ماند اگر بخواهيم اين حالت را ثابت نگهداريم، چه بايد بکنيم؟ بايد زورهائی که از دو طرف وارد می شود همواره مساوی باشند. بايد به هر دو طرف هم دائم زور برسد ودر اين نقطه خنثی بشوند. پس اين نقطه می شود نقطه مرگ نيروهايي که از دو طرف وارد می شوند. بدينقرار در رابطه زور، نقطه برابری نقطه مرگ است. اگر يک زور بر زور ديگر چربيد، اگر زور او بر زور من چربيد، آيا او بچربيدن زورش بر زور من بسنده می کند؟ آيا می گويد همين قدر کافی است؟ يا اينکه زور بيشتری وارد می کند؟ تجربه می گويد، ساز و کار زور ورزی و تکاثر زور نيز اين امر را تأييد می کند، که او باعمال قوه ادامه می دهد تا که من نفله شوم و از بين بروم. پس تا وقتی زورها نابرابرند رابطه قوا نابرابری را افزايش می دهد و آنگاه هم که زورها برابر می شوند نقطه برابری نقطه سکون است، نقطه مرگ است. اين موازنه وجودی است. از آن هم نمی توان بيرون رفت. مارکس نابجا گمان می کرد که اين رابطه مکانيکی، به عدم زور می انجامد. اگر ميزان نابرابری های امروز را با ميزان نابرابريهای ۱۴ قرن پيش مقايسه کنيم وحشت خواهيم کرد، اصلاً قابل مقايسه نيستند. يک قرن بعد، وضع خيلی بدتر از حالا خواهد شد. بر عکس اگر ما ماديت را تبديل به معنويت کنيم، هيچيک از ما زوری بر ديگری وارد نمی آورد و همه از جنبه مادی برابر می توانيم شد. آنوقت ما هستيم و خدا. همه ايستاده ايم بطرف خدا. چون زوری عليه هم بکار نمی بريم نه نقطه صفری داريم، نه نقطه مرگی و نه تشديد نابرابری متصور است: اين رابطه ديناميک است ( و نه مکانيک). همه بطرف خدا رفته و در بينهايت به برابری مطلق می رسيم. پس وقتی امر مادی به امر معنوی تبديل شود بهمان مقدار که درجه حرکت افزايش می يابد بهمان ميزان هم درجه برابری بيشتر می شود، چرا که ما می رويم بطرف هستی مطلق. اگر بشر راهی دارد - راه علمی را می گويم - به حل مشکل نابرابری در عين عدالت، همين راه است.

 

۷- راه علمی:

     ديديم در روابط زورها، يا منتجه قوا صفر می شود و اگر اين حالت را دائمی کنيم، به نقطه مرگ منتهی می شود و برابری در مرگ ممکن می شود، و يا منتجه قوا بزرگتر از صفر می گردد و در اين صورت هر منتجه جديدی بزرگتر از منتجه قبلی است، يعنی نابرابری هر زمان زيادتر می شود. اگر از اين رابطه خارج شويم و دستگاه بينشی انسان امر مادی را به امر معنوی تبديل کند - موازنه را منفی کند - و در رابطه با خدا عمل کند، در اين صورت هر کاری را در رابطه با خدا انجام می دهد - زور عليه خود و ديگری بکار نمی برد و زورهايش را در مرز و حد خويش بکار می برد.

     همه کس اين کار را می کند و همه رشد می کنند و همه استعدادهايشان را بسط می دهند. هر کس در رشد ديگری، رشد خود را هم می يابد. چون رشد ديگری مبانی رشد او را نيز تشکيل می دهد، ناچار بجای اينکه سانسور کند می رود تا بداند دوستش چه ياد گرفته است، دانستنی های خود را نيز با او در ميان می گذارد و هر دو داده هايشان را روی هم می گذارند و به يک علم جديد می رسند که از علم هر دوی آنها بيشتر است، زيرا که در بردارندهء معلومات هر دوی آنها می باشد: نقطه برابری، علمِ بيشتر است. بدينقرار در جريان تبديل ماديت به معنويت، برابری ممکن است و اين برابری نه نقطه مرگ بلکه نقطه زندگی و زندگی کاملتر با استعداد فزونتر و درجه رشد بيشتر است .

     اين دو نوع بينش است و اختصاص به اسلام هم ندارد. يک فرد ديدی دارد و بر آن اساس عمل می کند و فردی ديگر دارای ديدی ديگر است و بر آن اساس عمل می کند و او نمی تواند ماورای اين ماده را ببيند.

     حال از يک فرانسوی سئوال می کنيم که قدرت چيست تا ببينيم او از قدرت  چه فهميده است؟ « می گويد قدرت آن چيزی است که من بکار می برم و شما را به آن شکلی که مايلم در می آورم».  بايد به او گفت بفرض مرا بشکلی که خواستی درآوردی و من مومی بيش نخواهم بود، تو چه می شوی؟ موم باز! آيا چنين نيست؟

 

ج- حاصل سخن

     بخشی از زندگی انسان، زندگی مادی است. اين مسئله هر روزه ما بوده و هست و ما نمی توانيم منکر شويم، که غذا نمی خوريم، نمی خوابيم، لباس نمی پوشيم و مدرسه و فرهنگ و بهداشت و ... جزء مسائل ما نيست. امروز هم چون هميشه اينها جزء مسائل بشری بوده اند و باز هم در آينده خواهند بود. نحوه حل اين مسائل، همين مسائل روزمر، يکی از عوامل بوجود آورنده رژيمهای گوناگون است. يکی از آن رژيمها، رژيم ايران است که شما عليه آن رژيم در اينجا جمع شده و اعتصاب غذا کرده ايد. پس می بينيد که نه بحث ما ذهنی است و نه در مورد مسائلی است که مربوط به شما نباشند. هم به ما مربوطند که اينجا نشسته ايم و هم بحث عينيات ا ست و ذهنياتی در کار نيست. کوشش ما بر اين است که گريبان اين نسل را از ذهنياتی که هيچ ربطی به واقعيات نداشته و بزرگترين ترياک مخدر دوران ما هستند آسوده کنيم. اين ذهنيات را هر روز و هر لحظه به اين نسل می خورانند و يا به وسايل مختلف در ذهن او تزريق می کنند بطوريکه همه از خود بيخود شوند و از ياد ببرند که ايران در حال انهدام است. کشوری که بر هيچ واقعيتی متکی نيست، مملکتی که موجوديتش در واردات کالاها و صادرات نفت خلاصه شده است با رژيمی که در قهر و قوه قهريه خلاصه می شود. پس خود را فريب ندهيد، عجالتاً پای موجوديت شما و ملت شما در ميان است.

     درست بهمين خاطر کوشش کردم تا شما را از راه يک بحث اساسی متوجه اين موقعيت خطرناک تاريخی کنم تا گمان نکنيد که معنويتی را می توان سراغ کرد که بکلی جدا از واقعيت باشد و يا ماديتی رامی توان سراغ نمود مستقل از معنويت. اين حرفها دروغند زيرا که انديشه هرگز نمی تواند پديده های مادی که در خارج از انسان وجود دارند عيناً برداشته و بخود منتقل کند. مجبور است اينها را به علائمی تبديل کرده و آن علائم را ضبط کند. اگر قرار بود مثلاً کسانی را که روبرويم نشسته اند در خود عيناً جا دهيم، بايد مغزی به اندازه اين فضا می داشتيم و اگر قرار بود کل آن علائمی که در مغز انسان هستدن واقعيتها خود می بودند مغز هر انسانی بايد چند برابر اين جهان گنجايش می داشت. چرا که بسياری از تصورات در مغز بوجود می آيند که در خارج عيناً وجود ندارند. مثلاً شما ممکن است در ذهن خود آدمی تصور کنيد با ابعادی بسيار بزرگ. چند تا از اين آدمها اگر بخواهند در مغز انسان جا بگيرند سر انسان بچه بزرگی بايد باشد؟ نه بحث يونانی است و نه بيان غيب و شهادت، مسئله واقعيت ملموس است. بحث دو روش است.

۲- روشها

    چه روشی را بکار ببريم که اولاً رنگ نشويم و دستگاه تبليغاتی بر دوام مدار را بسته نگه ندارد و چنان نشود که تا معنويت  بزور تبديل نشود آنرا نپذيريم؟ دوم آنکه با چه روشی علائم مادی را تبديل به ارزشهای معنوی کنيم؟

     هر دو روش در کتاب کيش شخصيت به تفصيل مورد بحث واقع شده اند.

     در سوره حمد، سه دسته مردم معرفی می شوند: انعمت عليهم مغضوب عليهم، والضالين. آيا گروههای مردم همين سه گروهند و يا بيشترند؟ انعمت عليهم يعنی آنها که توازنشان عدمی است. زيرا هر رابطه ای را از طريق خدا برقرار می کنند. نه زور می گويند و نه زير بار زور می روند. مغضوب عليهم همان نمونه نوعی اعليحضرت همايونی! است که هيچ زبانی غير از زبان زور سرش نمی شود. والضالين آنهايند که ميزانشان التقاطی است. اين موازنه بر دو نوع است:

     يکی سلبی و ديگری ايجابی. سلبی آنست که می گويد « نه تو، نه او، خودم.» ايجابی آنست که « قسمتی از تو و قسمتی از او برای خودم بعنوان کل»، والضالين اين گروه است. و شما مردم دنيا را از اين سه گروه بيرون نمی يابيد. انسانها يکی از اين سه روش را بکار می برند. شما هر روز در نماز تمرين می کنيد و معنی اين تمرين آنستکه ببينيد سه دسته مردم بيشتر نيستند. يکدسته آنهايي که در رابطه شان نه با خود و نه با ديگران زور بکار نمی برند. استعدادهاي خودشان را به زور تبديل نمی کنند تا آنرا ضابطه و رابطه خود با ديگری کنند. اينها انعمت عليهمند. دسته ديگر، مغضوب عليهم، هيچ زبانی جز زبان زور درک نمی کنند. اگر از خدا حرف بزنيد، خدا را بصورت زور مجسم در می آورند. می گويند به استالين گفتند پاپ رهبر مسيحيان دنياست و بايد هوايش را داشته باشی. در جواب پرسيد که پاپ چند تا توپ دارد؟ او بايد پاپ را در زور مجسم کند تا پاپ برايش معنی دار شود. دسته سومی داريم که ضالين هستند، گاه زور می گويند و گاه زور نمی گويند. می خواهند ميان خدا و خرما موازنه برقرار کنند. ضالين هم دو دسته هستند: يکی « نه تو، نه او، خودم» و يکی هم « قسمتی از تو، قسمتی از او در خدمت کل خودم». اينها اکثريت زيادی را تشکيل می دهند و عامل غالب فسادها هم اينهايند. چونکه آنانکه مغضوب عليهمند تعدادشان زياد نيست، اعليحضرت ها زياد نيستند ولی از طريق ضالين است که مغضوب عليهم ها سوار می شوند.

     پس شما هر روز اين سه دسته را بهنگام نماز در نظر می آوريد اما مايه تأسف است که اين تمرينها آن اثری را که بايد بجا نمی گذارند و انعمت عليهم ها زياد نيستند. انشاء الله که همه شما انعمت عليهم بشويد. بنا بر اين مسئله ما و شما که چند روز است در چنين حالت زيبائی بسر می بريم همين مسئله است و اين فرصت هفت روزه که فردا آخرين روز آنست را برای تغيير دستگاه فکری خويش مغتنم بشماريد و انشاءالله از اينجا امام (پيشاهنگ) باز گرديد و مردم اسير را به آزادی و بهروزی رهبری کنيد. خداوند يار و ياور شما باد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مبحث اول

 

تکوين قدرت

و

 

ايجاد کيش شخصيت

 

 

 

مبحث اول - تکوين قدرت و ايجاد کيش شخصيت

 

     در  اين مبحث از زمينه تکوين و اجزاء مؤلفه قدرت بحث می شود تا پايه و مايه استمرار و جهان شمول بودن و ابتلای عموم به بيماری کيش شخصيت معلوم گردد.

 

قسمت اول - زمينه تکوين:

    در دوران ما، بيش از گذشته، شخصيت های خدا صولت بزور سرنيزه يا بزور تبليغ بر زندگانی بشر سلطه يافته اند. وقتی از کيش شخصيت گفتگو می شود بلافاصله ذهن به زمامداران خود کامه ای توجه می کند که در عمل معرف قدرت مطلقه اند. ذهن ساده می پندارد که اين شخصيت های خدا شده تنها در کشورهايی بوجود می آيند که قدرت در دست يک شخص جمع می شود. در واقع کيش شخصيت دارای هويتی پيچيده تر و عموميتی تام و تمام است. اين کيش زمينه جهانی لازم دارد و اجزاء و عناصر مادی و معنوی يا عينی و ذهنی بايد جمع شوند تا شخصيت به نمايندگی قدرت، خدا صولت شود. به تعبير ديگر زمينه شخصيت پرستی را در روابط جماعات بشری با هم و در تعدد هويت ها و ذهنيات جامعه بايد جستجو کرد. تا زمينه وجود نداشته باشد، قدرت ها جمع نمی شوند و تا قدرتها جمع نشوند، شخصيت در رابطه با قدرت سياسی و يا مالی و يا علمی و يا مذهبی و يا هنری خدا نمی شود و در خور پرستيدن نمی گردد.

 

جهانی بودن زمينه:

    زمينه اين کيش، تجزيه اجتماعات بشری و پيدايش رابطه قدرت ميان جامعه ها و در نتيجه ميان طبقات و گروه ها و افراد هر جامعه است. نخست بايد جامعه ها در رابطه نابرابر قرار بگيرند، و زور عامل تنظيم روابط ميان آنها گردد تا شخص بنمايندگی قدرت از خدايی دم زند و مورد پرستش قرار گيرد. اين رابطه نابرابر در صورتی می تواند دوام کند که قدرتهای مالی و سياسی و اجتماعی و علمی و هنری همراه ادامه و افزايش نابرابری، تمرکز و تراکم فزونتری پيدا کنند. توضيح آنکه وقتی جامعه ها بواحدهای مسلط و واحدهای زير سلطه تجزيه شدند، يک يا چند واحد مسلط و بقيه « مستضعف» يا زير سلطه گرديدند، در هر واحد طبقات و گروه ها و قشرهای مسلط و زير سلطه بوجود می آيد و جريان يک طرفه ثروتها و استعدادها از جامعه ها و طبقات زير سلطه به طرف جامعه ها و طبقات مسلط، رابطه اين دو دسته از مردم را نابرابرتر می کند و ناچار زور لازم برای مهار کردن زير سلطه ها و تنظيم رابطه ها افزونتر و شدت تمرکز آن بيشتر می گردد. اما قدرت اعم از اجتماعی و سياسی و اقتصادی و فرهنگی بمحض اينکه متمرکز شد و در خط تکاثر افتاد مثل بهمنی که از کوه سرازير شود دائم بر حجمش افزوده می گردد و بزرگ و بزرگ تر می شود. برای آنکه قدرت بزرگ تر شود ناچار بايد منابع و استعدادهای بيشتری را بخود جذب کند. هر اندازه ابعاد قدرت بزرگتر می شود، به منابع و استعدادهای بيشتری نياز پيدا می کند و  بر شدت و سرعت تمرکز و تراکم آن افزوده می شود. در حقيقت زير دو فشار يکی فشار حاصل از تضادهای عارض بخويش و ديگر فشار ناشی از مقاومت جامعه هايی که اين قدرت بدون تجزيه و جذب عناصر قابل جذب آنها متمرکز و در نتيجه متراکم نمی شود، نياز قدرت به منابع و استعدادها روزافزون می شود. بدينسان قدرت در جريان تمرکز و تراکم خود آنقدر بزرگ می شود که مطلق و بی نهايت و مهارنکردنی بنظر می رسد. از اين زمان هر کس در سلسله مراتب اجتماعی بمقتضای جا و مقامی که دارد پرستيده می شود. ارزش اول يا ارزش ما در تميز و تشخص اجتماعی می گردد، و متشخص ترين مقام اجتماعی بنمايندگی قدرت، خدای خدايان می شود. در زمان ما که جريان تمرکز و تراکم قدرت هم پهنه جهان و هم پهنه زمان را فراگرفته است و تشخص جويی اساس فعاليت های انسان را تشکيل می دهد، کيش شخصيت عموميتی بيش از عصر فرعون پيدا کرده و مبارزه با آن ضرورت و فوريتی تمامتر يافته است. فرعون های اين دوران نه تنها فزونی جوترند بلکه مردمان اين زمان را نه به گروه ها که به افراد تجزيه می کنند، افرادی که به تعبير قرآن « عنترهای رانده» اند، به ساز ذهنياتی می رقصند که ساخته سلطه گر است. بدينسان زمينه جهانی کيش شخصيت را تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت در مقياس جهان تشکيل می دهند و بشر بر اساس ميزان قدرت به هويت های متضاد تقسيم و در سلسله مراتب اجتماعی رده بندی می شود: (۴)

 

إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ

 

همانا فرعون در زمين علو فزونی جست و مردمان روی زمين را گروه بندی کرد. گروههايی از آنان را مادون و ضعف پذير ساخت. پسرانشان را می کشت و زنانشان را زنده برجای می گذاشت همانا وی ازمفسدان بود.

 

     اين آيه نه تنها زمينه جهانی کيش شخصيت را بيان می نمايد، بلکه قانون عمومی تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت و روابطی که از رهگذر تکاثر قدرت، ميان جامعه ها و در درون جامعه ها بوجود می آيد، بدون کمترين ابهام و بساده ترين زبان بيان می کند:

1 - إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ

     فرعونيان نمی توانند زيادت طلب نباشند چرا که خود بازيچه قدرتی هستند که بنامش از خدائی دم می زنند. اين قدرت بشرحی که گذشت و به تعبير قرآن اينست و جز اين نيست که « عَلَا فِي الْأَرْضِ» يعنی در روی زمين فزونی می جويند و برخود می افزايند. و برای اينکه بر خود بيفزايند:

۲-   وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا

     مردم روی زمين زير فشار قدرت تمرکز يابنده و تکاثر جوينده تجزيه می گردند. هر اندازه شدت و سرعت اين تمرکز و تکاثر بيشتر باشد، ميزان تجزيه آدميان بيشتر می شود. بنابراين تا تجزيه و تقسيم جامعه ها نباشد، رشد و تراکم و تکاثر قدرت ميسر نمی شود. و برای اينکه تجزيه ممکن شود:

۳-  يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ

     بخشی از اين مردم تجزيه شده بايد بزير سلطه درآيند و استعدادها و ثروتها و توانائيهايشان را از دستشان بدر رود و در دستِ سلطه گر برای مبارزه بر سر قدرت قرار گيرد. يعنی با گرفتن قوا و استعدادها و ثروتها و توانائيهايشان و بکار رفتن همين قوا و استعدادها عليه شان، به ضعف و ناتوانی روز افزون محکوم شوند. از اينرو:

۴- يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ

    نيروی جوان، نه تنها نيروی محرکه هر جامعه در زيست و استمرار در هويت ويژه اش بشمار است بلکه اين اوست که کار عظيم رشد جامعه را در محدوده هويتش بر عهده دارد. اين نسل با کار امروز، فردا و آينده رامی سازد. قدرت مسلط اين نيروی محرکه صيرورت را از راه جذب يا حذف از طبيعت خويش بيگانه می کند. در جامعه های سلطه گر شيوه جذب و در جامعه های زيرسلطه روش حذف بيشتر معمول بوده و هست. قدرت مسلط به سبب فزون طلبی خود استعدادهای جامعه های زير سلطه را، که فی نفسه مانع بسط سلطه هستند اغلب با قهر و غلبه حذف می کند. تا بوده و هنوز که هنوز است ضحاک های ماردوش مغزهای جوانان انقلاب جوی را به مارهای قدرت می خورانند. امروز ماشين های عظيمی بکارند که کارشان تهيه خوراک از مغز و خون جوانان برای مارهای قدرت است ...

     و از آنجا که از ميان بردن نسل جوان بمثابه نيروی حياتی جامعه، بانهدام جامعه ها می انجامد، جريان جذب و حذف استعدادها سرانجام به مقاومت و قيام زيرسلطه می انجامد. در حقيقت در جريان جذب و حذفِ نسلی که وظيفه اش دگرگون ساختن و درگذشتن از خود است، قهر بناگزير از مجرای اصلی به فعاليتهای تباه کننده منحرف می شود. جهان بر دوام دستخوش جنگ و فساد و تباهی می گردد.

۵-  إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ

     راستی آنست که فرعون از فاسدکنندگان است. زيرا که وی ابزار دست قدرتی است که راه را بر تحول بشر در جهت آزاد شدن و بازگشت بفطرت می بندد. نيرو و استعداد نمی تواند بی کار بماند، اگر در مسير ساختن بکار نرفت، در جهت تخريب بکار خواهد رفت. بدينخاطر زندانی شدن استعدادها و نيروها در چهارديواری توقعات قدرت تراکم جوی، موجب می شود که قهر متراکم شود و مسير تخريب را در پيش گيرد. اين قهر تا وقتی مسير اصلی خويش را باز يابد، مسيری که بناگزير از منزل نبرد عليه قدرت خودکامه فزونی طلب بايد بگذرد، به صورت انواع فساد (۵)، انسانها را گرفتار و بنای انسانيتشان را از پايه ويران می کند. واُم الفساد تشخص جوئی است که مجرای دفع قهر فزاينده می گردد.

    بدينقرار روشن می شود که از نظر قرآن زمينه اصلی علوجوئی و فزونی طلبی را روابط سلطه بوجود می آورند. جامعه مسلط جامعه زير سلطه را تجزيه می کند. عناصر قابل جذب را جذب و در خود ادغام و عناصر غيرقابل جذب را حذف می نمايد. سلطه گر با جذب عناصر جامعه های زيرسلطه زمينه و امکانات جذب نيروها و استعدادهای جامعه خويش را نيز پيدا می کند. با هر جذبی قدرت جذب بيشتری بدست می آورد و نيازش به استعدادها و منابع زير سلطه فزونتر می شود و بر کم و کيف استثمار زير سلطه ها می افزايد. از اينرو مشخصه روابط مسلط و زير سلطه، نابرابری فزاينده است. در حقيقت سلطه گر، استعدادها و نيروهايي را که از زير سلطه ها می گيرد برای ادامه نظام خويش در ابعادی که هر زمان بر آنها افزوده می شود، از جمله عليه زير سلطه ها و برای دوشيدن بيشتر آنها بکار می برد. جريان تمرکز و تراکم در مقياس جهان، زير سلطه ها را گرفتار فقر همه جانبه و روزافزون می گرداند: زير سلطه ها  ( و حقيقت را بخواهی سلطه گران نيز) در جريان تجزيه عمومی تا سر حد محروميت از ابعاد انسانی و سقوط بمرتبت دون انسانی پست می شوند.

     بدينسان نظام جامعه سلطه گر بر پايه روابط سياسی واقتصادی  و اجتماعی و فرهنگی نابرابر با همه زيرسلطه های جهان استوار می شود. بکار رفتن دائمی و روزافزون زور که از جريان نابرابری رو به ازدياد مايه می گيرد، وضعی را بوجود می آورد که تسليم امر سلطه گر بودن ديگر دوام زندگانی در شرايط دون انسانی را نيز تضمين نمی کند. زير سلطه ها مجبور می شوند با از کف دادن روزافزون نيروها و ثروت ها و استعدادهای خويش، خود را بدست خويش بسود سلطه گر از پای در آورند. از اينرو سرانجام ميان گنديدن و مردن و جنگيدن و ماندن، دومی را انتخاب می کنند و قهر را در جهت ويران کردن پايه های روابط فوق يعنی زوری بکار می اندازند که سلطه گران از ايشان می گيرند و عليه شان بکار می برند. آزادی يا باقی ماندن در اسارت بسته به نگاهداشتن يا از بين بردن زمينه يعنی روابط سلطه است. اگر اين روابط بر جا بمانند مؤلفه های قدرت از نو تکون پيدا می کنند و با تأليف و ترکيب خود موجب استمرار امر قديم در شکل جديد می شوند.

 

قسمت دوم - مؤلفه های کيش شخصيت:

    بقراری که گذشت کيش شخصيت نتيجه جمع شدن و فزونی طلبی و سرکشی قدرت است. در اين قسمت از اجزاء مؤلف قدرت بحث خواهد شد و مؤلفه ها اينهايند:

·         مؤلفه اجتماعی

·         مؤلفه اقتصادی

·         مؤلفه سياسی- نظامی

·         مؤلفه فرهنگی يا مذهبی و علمی

 

 

    الف - مؤلفه اجتماعی

    در بالا زمينه جهانی کيش شخصيت نشان داده شد و معلوم گشت که چگونه بشر در جامعه های مسلط و زير سلطه و در درون اين جامعه ها، به طبقات و گروه ها تجزيه می شود. در زمينه روابط سلطه گر - زير سلطه، تراکم قدرت نيازمند:

۱- مادرشهرها است. يعنی در مقياس جهان، جامعه ها و سرزمينهايی لازمند که در پهنه آنها قوای مادی و استعدادهای خلاقه بتوانند متمرکز گردند. اين جامعه ها بايد جمعيت زياد داشته باشند و قادر باشند برای توليد و نيز قشون نيروی انسانی لازم را فراهم آورند و نيز اين جوامع بايد به سرزمين های ( از لحاظ خاک و مواد کانی) غنی دسترسی داشته باشند و درجه همبستگی قومی در آنها رو به افزايش باشد. از اينجاست که در طول تاريخ همواره در جهان چند « مادرشهر» وجود دارد و هر ملتی که به قدرت جهانی تبديل می شود، خود را نژاد ويژه می پندارد و با وجود طبقه بندی اجتماعی، عموم طبقات خود را يک « قوم برتر» و صاحب رسالت حکومت و آقائی بر ديگران می شمارند و البته اقوام زير سلطه نيز قدرت را در وجود نمودهايی که از آنِ قوم مسلطند می پرستند: (۶)

 

ثُمَّ أَرْسَلْنَا مُوسَى وَأَخَاهُ هَارُونَ بِآيَاتِنَا وَسُلْطَانٍ مُّبِينٍ {۴۵}

إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا عَالِينَ {۴۶}

فَقَالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَقَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ {۴۷}

آنگاه موسی و برادرش هارون را مجهز به آيات و علم بر واقعيات و حجتها و دلايل محکم (بسوی فرعون) فرستاديم. بسوی فرعون و گردانندگان بساط خدائيش فرستاديم. و اينان کبر و سرکشی جستند، چرا که قومی بسيار فزونی جوی بودند. از اينرو گفتند آيا ما به دو انسانی ايمان بياوريم که شبيه مايند و از قومی هستند که ما را می پرستند؟

 

     در مصر، يکی از مادرشهرهای دوران باستان، قومی است که در پی سلطه گری خود را گزيده می پندارد و زياده طلب و اسراف کار شده است. کسی که در رأس اين قوم است نماينده و مظهر اين قوم در سرکشی ها و خودنژاد ويژه پنداريها و آزها و طمع ها و اسراف ها و ... است و فی نفسه بيان منحط ترين وجوه کيش شخصيت است، اين قوم همراه فرعون به موسی (ع) پيامبر می گويند، آيا به رسالت تو و برادرت ايمان بياوريم حال آنکه شما مثل مائيد و از مردم هستيد که ما را پرستش می کنند؟!

     قوم فرعون به موسی همان حرفی را می زدند که امروزه غربيان به آسيايی ها و افريقايی ها می زنند! آيا اين امر جای شگفتی دارد؟ نه، امر واقع امروز، همان امر واقع دوران فرعون است. زيرسلطه ها که مسلط ها را زمانی دراز می پرستيدند، اکنون بعثت کرده اند.

۲- در درون « مادرشهر» ها و نيز در جامعه های زيرسلطه، تراکم قدرت محتاج گروه هايی است که در آنها درجه همبستگی، بالا باشد و بتوانند تمامی فعاليتهای قلمرو خويش را در تارعنکبوت روابط خود مهار و هدايت کنند. بدين خاطر همواره روابط خانوادگی در حقيقت روابط قدرت بوده و هنوز نيز هست (۷). و « آبا و اجداد» و « اولاد»  و  « عشيره» و « طايفه» و « قوم» در يک کلام، « اولياء» با روابط خود با تارعنکبوتی که با اين روابط بوجود می آوردند و می آورند استعدادهای جامعه را مهار و هدايت می کردند و هنوز هم می کنند.

     گروه هايي که بدينسان تشکيل می شوند فعاليتهای اقتصادی و سياسی و مذهبی را مهار می کنند و تا انقلاب و بعثت روی ننموده و اراده خدا در قيام خلق تجلی نکرده است تار عنکبوتی که حاصل روابط آنهاست با همه سستی که دارد سخت و محکم بنظر می رسد (۸)

 

و قَار ُونُ وُ فِرعُونُ وُ هُامنُّ وُ لَقَد جُآءَ هـُم مـُوسی بِالبِيّتِ فَاستَکبر ُوا فِی الاَرضِ وُ مُاکَانُواسِبقِينُ (۳۹)

مُثَلُ اَلّذِينُ اَتَّخَذُوا مِن د ُونِ اللهِ اَولِيُآءَ کَمُثَلِ العُنکَبـُوتِ اِتَّخَذَت بُيتًا وُ اِنِّ اَوهُنُ البـُيـُو ُت لَبُيتُ العُنکَبـُوتِ لَوکَانُوا يُعلَمـُونُ (۴۱)

چون موسی بينات را بر قارون و فرعون و هامان عرضه کرد، بر زمين کبريائی جستند و اينان نخستين کسان نبودند که چنين می کردند... کسانی که جز خدا مادونان از خدای را ولی خود می گيرند، بکسانی می مانند که در تارعنکبوت خانهء اَمن می جويند و حال آنکه اگر علم می يافتند می دانستند که سست بنيادترين خانه ها، خانه عنکبوت است.

 

و نيز: (۹)

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَن تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُم مِّنَ اللّهِ شَيْئًا وَأُولَـئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ {۱۰}

 

كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا فَأَخَذَهُمُ اللّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَاللّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ {۱۱}

همانا کسانيکه کفر می ورزند، باموال و اولاد غنی نتوانند جست و اولاد  اموالشان در (در پيش گاه عدل الهی) پشيزی بکار نخواهد آمد. اينان خود بر افروزنده آتش جهنمند. همانند گروه فرعونيان و کسانيکه پيش از ايشان آيات ما (خدا) را دروغ می شمردند و از اينرو خداوند آنان را به سبب گناهان ارتکابی کيفر داد و خداوند (تبهکاران) را سخت کيفر می کند.

 

    فرعون، معرف و نماينده ائتلاف قدرتهای اجتماعی و اقتصادی و سياسی و مذهب رسمی، با قارون، « خدای سرمايه» و هامان موبد و دستور يا سگ پاسبان قدرت، به موسی پيامبر و امام خلق های اسير، کبريائی فروختند و از تسليم شدن به قيام حق طلبانه اش سرباز زدند. همانند صاحب قدرتان روزگاران پيش و پس از خود که پديده ها و واقعيت ها را نديدند، نديدند که قدرت در جريان تراکم، سرانجام بدوران تخريب می رسد. اينان می پنداشتند هنوز نيز می پندارند که تارعنکبوت روابطشان، بندهايی نگسستنی است. اينان به بدترين کفرها، به کفر خود مطلق سازی گرائيدند، هنوز نيز می گرايند و گمان بردند و می برند که « اموال» و « اولاد» برای حفظ قدرتهايشان کفايت می کند. کسان فرعون و کسانيکه پيش و پس از فرعون و کسانش براه فرعون می رفتند و می روند، سرانجام قربانيان قدرت خودکامه يی هستند که بوجودش می آورند.

    گروه هايی که فعاليتهای اقتصاد و سياسی و مذهبی را مهار و اداره می کنند و استعدادهای جامعه را بخدمت منافع و مقاصد خود در می آورند، ُدمشان را بهم گره می زنند و حزب صاحب امتيازان را تشکيل می دهند و باتکای حزبی که تشکيل می دهند دم از خدائی می زنند:(۱۰)

 

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَفِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتَادِ {۱۲}

 

وَثَمُودُ وَقَوْمُ لُوطٍ وَأَصْحَابُ الأَيْكَةِ أُوْلَئِكَ الْأَحْزَابُ {۱۳}

پيش ازايشان، قوم نوح و عاد و فرعونيان ذی قدرت خودکامه و قوم ثمود و قوم لوط و اصحاب ايکه، جملگی حزبهايی بودند (عليه پيامبران و آنها را) سخت تکذيب می کردند.

    

     چنين است، تمرکز و تراکم قدرت به يک حزب، حزب زيادت طلبان، بعنوان تکيه گاه اجتماعی نياز دارد. قوم نوح وعاد و فرعون، مردی که سلاحهای سخت کاربر و مؤثر داشت و قوم ثمود و لوط و اصحاب ايکه در اين احزاب جمع بودند، همانسان که امروز می بينيم گرچه عناصر اصلی اين حزب ها را افراد طبقات حاکم تشکيل می دهند، اما به سبب توانايی های اقتصادی و سياسی و فرهنگی، برای جذب افراد و گروه ها، بسيارند افراد طبقات زير سلطه که جذب قدرت می شوند و بخدمت اين احزاب در می آيند. يکی از علل قوت کار و دوام روزگارشان اين است که رشته های پيوندشان از رأس تا قاعده هرم اجتماعی را در بر می گيرد و در اين تارعنکبوت تمامی فعاليتهای اقتصادی و سياسی و فرهنگی جامعه را مهار می کنند.

 

ب- مؤلفه اقتصادی:

     هر چند جای پرداختن به اين پرسش که آيا موقعيت اقتصادی ره آورد موقعيت اجتماعی و سياسی و فرهنگی است يا بعکس، موقعيت اجتماعی و سياسی و فرهنگی دست آورد موقعيت اقتصادی است، اينجا نيست، اما ناگزير بايد گفت که در دست داشتن اداره امور اقتصادی، برای تمرکز و تراکم قدرت ضرور است. تشکيل قدرت و تمرکز و تراکم آن محتاج تمرکز اداره امور اقتصادی و سياسی و فرهنگی جامعه ها در دست « احزابی» است که با اين تمرکز بوجود می آيند و همراه تراکم قدرت، قوت می گيرند و بزرگ می شوند و با افتادن قدرت حاکم در سراشيب تخريب، روی بنابودی می گذارند. بدين خاطر است که موسی خطاب به خدا می گويد: (۱۱)

 

وَقَالَ مُوسَى رَبَّنَا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلأهُ زِينَةً وَأَمْوَالاً فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا رَبَّنَا لِيُضِلُّواْ عَن سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُواْ حَتَّى يَرَوُاْ الْعَذَابَ الأَلِيمَ {۸۸}

و موسی گفت پروردگارا همانا به فرعون و کارگزاران و همپيوندانش، (در زمره عوامل کبريائی) بر جهانيان زينت و اموال بخشيده ايی و بدين عوامل مردمان را از راه تو به بيراهه می برند. خداوندا دستشان را از اموالشان کوتاه گردان. و دلهايشان را در هم فشر ( توانايی هايشان را  بازستان). پس ايمان نياورند تا برايشان عذاب دردناک رسد.

 

موسی (ع) مشکلات رسالت خويش را با خدای درميان می گذارد:

۱- آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلأهُ زِينَةً وَأَمْوَالاً فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا

 

قانون تراکم قدرت اين است:

    فرعونيان گذشته از روابط اجتماعی، فعاليت اقتصادی را نيز در حيطه تارعنکبوت تافته و بافته روابط خويش دارند و بدان دست آورد فعاليتهای اقتصادی جامعه را نزد خود جمع می کنند و اين مال و زينت را در راه تحکيم و افزايش قدرت خويش بکار می برند: (۱۲)

 

اِنُّ اَلّذيِنُ کَفَر ُوا ينِفقُونُ اَموُالَهـُم لِيُصّد ُواعُن سُبِيلِ اللهِ فَسُيـُنفِقو ُ نَهُا ثُمُّ تَکُون ُ عُلَيهِم حُسرُÑ ً ثُمُ ُيغلُبـُونُ اَلّذيِنُ کَفَروآ اِلی جُهُنَّم ُيحشَر ُونُ (۳۶)

همانا کسانيکه کفر می ورزند، اموال خود را به خاطر سد راه خدای صرف می کنند و چه زود که مالهايشان در اين راه باطل از دست برود. آنگاه حسرت آن اموال بر دلهايشان بماند. و مغلوب و ناتوان برجای مانند. و کسانيکه کفر می ورزند رهرو جهنمند.

 

     با افزايش قدرت، هزينه های لازم برای تحکيم و فزونی بخشيدن آن زيادت می گيرد. زيادت گرفتن قدرت ها خصوص قدرت اقتصادی و  افزايش هزينه ها در جامعه سلطه گرو گروه های حاکم جامعه های زير سلطه قدرت خريد عظيمی بوجود می آورد که فعاليت توليدی را متوجه رشته هايی می کند که در آنها ميزان سود بحداکثر می رسد و فعاليت بر فعاليت می افزايد و توليد بيشتر مصرف بيشتر مصرف بيشتر توليد بيشتر طلب می کند و اين دو بمنابع طبيعی و استعدادهای انسانی فراوانتر نيازمند می شود. اين جريان زمينه تمرکز و تراکم اقتصادی را فراهم می آورد. کسانيکه حامل و عامل قدرتند بر اموال و زينت ها می افزايند و جاودانگی موقعيت خويش را بناروا در اين جمع کردن مال و بر آن افزودن تصور می کنند: (۱۳)

 

وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {۱}

الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ {۲}

يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ {۳}

وای هر عيب و هرزه جوی، عيب گوی و هرزه گرا را. کسی که مال می انبازد و شمار بر شمارش می افزايد. پندارد که مالش وی را عمر جاويد بخشد.

 

۲- َربُّنا لِيُضِلُوا عُن َسبِيلِکُ  

 

    با جمع آمدن تراکم قدرتهای اجتماعی و مالی و سياسی و فرهنگی ضابطه سنجش و ارزش، قدرت  سياسی و يا اقتصادی و يا اجتماعی و يا فرهنگی می گردد و جامعه ها در رابطه با اين ملاک سنجش و ارزش از راه توحيد گمراه می شوند و همانسان که آمد، به جامعه ها و طبقات وگروه های مسلط و زير سلطه تجزيه می گردند. اين تجزيه ذهنيات آنها را نيز در بر می گيرد. مگر نه قرنها و قرنهاست - و امروز بيش از هر زمان - که تشخص آدميان به اندازه و درجه قدرتمندی است؟ مگر نه خود را مرکز هستی  و غايت آفرينش پنداشتن و تسليم توقعات قدرت کردن مايه برگشتن از فطرت و راه توحيد است؟ مگر نه اين اين همان آتشی است که در دلها ستون وار زبانه می کشد و هستی استعداد آدمی را از درون می خورد و خاکستر می کند: (۱۴)

 

كَلَّا لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ {۴}

وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ {۵}

نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ {۶}

الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ {۷}

إِنَّهَا عَلَيْهِم مُّؤْصَدَةٌ {۸}

فِي عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ {۹}

( و اين پندار پوچ است) همين مال او را در حطمه فرو می افکند و چه می دانی حطمه چيست؟ آتش سخت سوز خدای است. آتشی که بر دلها افتد و آنها را بسوزد. آتشی که آنها را از هر سوی در ميان گيرد.

 

      هيچکس از جاذبه قدرت مصون نيست. همه کس در پی اسباب قدرت يعنی تحصيل « اولاد» و «  اموال» و بمدد آنها در خط بدست آوردن قدرت است. حتی آنها که ايمان بخدا می آورند و بر سر راه توحيد مطلقهای عينی و ذهنی را می شکنند و به پيش می روند، آنها هم ممکن است بمال و اولاد از ياد خدا غافل شوند: (۱۵)

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ {۹}

اي ايمان آورندگان مباد که اموال و اولاد (افق ديد شما فروبندند) و (بگاه انديشه و عمل) ياد خدای را از خاطر شما ببرد. بدانيد کسانيکه چنين می کنند، از زيان کارانند.

 

امروزه روزِ بشر را می گويد:

 

رُبِنّا اَموُالِهم وُ اشد ُد عُلی قُلُوبِهم فَلَايـُؤمِنُوا حُتّی يُرُو ُالعُذَابُ الاَلِيمُ اطمِس عُلی

     اقتضای تمرکز و تراکم قدرت، تباه شدن مال و تشديد از خودبيگانگی آدميان است. در حقيقت جامعه سلطه گر، جامعه ای پرتضاد است و می کوشد، با افزودن مال و بمدد از خودبيگانه کردن آدمی، توسط تشديد استثمار زيرسلطه ها و اسراف در مصرف، تضادها را حل کند. از اينرو ميزان نيازهايی که زاده گمراهی آدمی از راه توحيد و هم زاينده اين گمراهی است، بمراتب بيشتر از ميزان توليدی که پاسخگوی اين نيازهاست افزايش می يابد و در نتيجه فقر مادی و معنوی آدمی فزون تر می گردد. راه مسابقه ميان تمرکز و تراکم اموال بر هم و افزايش نيازها بر يکديگر راه نجات نيست. پايان اين راه، پايان جامعه مصر دوران فرعون و بابل دوران باستان و ايران و جامعه اسلامی مسلط دو قرن گذشته و پايان غرب امروز است: در جامعه سلطه گر و زيرسلطه بر اثر اسراف و تباه کردن مال، آدميان گمراه تر و لهيب آتش از خود بيگانگی که در قلبشان زبانه می کشد، تيزتر می شود. با  هر قدمی که بر می دارند، ناتوانيهاشان فزونتر می گردد و پيوستگی بمال و روابط شخصی قدرت و در نتيجه گمراهی بيش از پيش بر جایِ استعدادها و همبستگيها می نشيند: (۱۶)

 

وَلَا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلَالًا {۲۴}

و بر ستمگران جز بر گمراهيشان ميفزای

 

وَلَا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَبَارًا {۲۸}

و بر ستمگران جز پاداش سختشان ميفزای

 

 باری به مال و « اولاد» نطفه قدرت بسته می شود و با جذب و استخدام استعدادهای جامعه و از خودبيگانه کردنشان، با قشونی کردن يعنی در سازمان قشون انسانها را به آلت و ابزار کر و کور قدرت بدل کردن، استمرار قدرت حاکم و تزايد و تکاثر آن ممکن می گردد.

 

ج- مؤلفه سياسی - نظامی:

    وجود پيوندهای اجتماعی يعنی « اولاد» و « آل» و « قوم» و ... و مال دو عامل تکون قدرت در زمينه روابط مسلط - زير سلطه و دشمنيها و تضادها هستند. اما اين دو عامل در پيدايش و در عمل کردن و مؤثر واقع شدن به زور سياسی - نظامی محتاجند. تا قدرت اداری و نظامی يعنی اداره سياسی در دست ابزار دستان قدرت نباشد، تارعنکبوت تشکيل نمی گردد. و اموال در يکجا جمع نمی شوند و تراکم نمی جويند. علاوه براين، استمرار قدرت و دوام موقعيت به قدرت سياسی يعنی حاکميت بر اداره و قشون محتاج است. قشون و اداره نه تنها برای حل تضادهای عارض بر جامعه مسلط (جامعه فرعونی) لازم است و دائم نيز بايد همراه تمرکز و تراکم قدرت توسعه پذيرد، بلکه تشديد رابطه نابرابری ميان زير سلطه و مسلط و قهر فزاينده ای که نتيجه اين رابطه است، وجود و رشد سريع آنرا اجتناب ناپذير می کند. فرعون به قشون کبريائی می جست و قشون و اداره ستون و قائمه فزون طلبی او وآلش بود و فرعونهای دوران ما نيز بدست اين دو راه رشد را بر بشر سد می کنند: (۱۷)

 

وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لَا يُرْجَعُونَ {۳۹}

پس فرعون و لشگريانش بناحق  در زمين کبريايی و فزونی جستند و گمان بردند که بسوی ما (خدای) باز نخواهند گشت.

 

     بدين ترتيب وجود قشون از جمله عوامل گرايش به خودکامگی و دم زدن از خدائی و نيز ترس مستضعفين از قدرت مسلط است. زيرا قشون فی نفسه معرف قدرت مادی و اجتماعی گروه های حاکم و درجه ثبات موقعيتشان در مقياس جهان و مايه ترس همه از همه است. و همين ترس موجب می شود که مردم از قدرت مطلقه و مظهرش پيروی کنند. تا زمانيکه ديوار ترس فرونريخته، يعنی تا وقتی قدرت در جريان تراکم، زمينه پيدايش نيروی مخالف منفی، نيرويی را فراهم نياورده که بايد نظام ظالمانه را از پايه ويران سازد، اين پيروی کارپذيرانه ادامه می يابد: (۱۸)

 

وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ {۵}

 

وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَنُرِي فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ {۶}

ما اراده کرده ايم که بر مستضعفين زمين منت گذاريم و آنان را امامان و پيشاهنگان و وارثان (جهان زيرسلطه فرعونيان) گردانيم. و بر روی زمين بديشان توان رهبری بخشيم. و بفرعون و هامان و لشگريانش آن چيز را بنمايانيم که از آن ترسان بودند.

 

     وقتی زمان آبستن بعثت بزرگ شد، تضادهايی که عارض سلطه گر می شوند در پناه او رشد می کنند تا مستضعفين پيشگام شوند و جهان را به توحيد راهبری کنند: (۱۹)

 

فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَحَزَنًا إِنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ {۸}

موسی را (آسيه همسر) آل فرعون از رود بگرفتند تا که دشمن ايشان و مايه  ُحزنشان گردد. همانا فرعون و هامان و لشگريانشان اشتباه و خطاکارانند.

 

۱ـ    تتوَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ {۵}

     موقعيت مستضعفين يعنی کسانيکه دسترنج و جوانان و استعدادهاشان را مسلطين جهان می گيرند و عليه آنها بکار می برند، نتيجه ائتلاف قدرت های حاکم بر جهان است. تقسيم جهان بکشورها و تقسيم بشر به جامعه هايی که روابطشان با يکديگر بر پايه زور و قدرت است، اين جامعه ها را دچار تضادها کرده و طبقات حاکم را بوجود آورده است. اين تعدد هويت فطری نيست و با توحيد که طبيعی و فطری پديده ها از جمله جامعه بشری است ناسازگار است. بنابراين در بشر يک کشش قوی به بازگشت به فطرت يعنی توحيد وجود دارد. هر اندازه درجه طغيان ظالمان فزونتر شود، و هر قدر کبريائی فرعون و قشونش زيادت گيرد، (در پی رشد تضادهای عارض و تشديد برخوردهای فی مابين) رشته های همبستگی گروه های حاکم سست تر می شوند در نتيجه بر ميزان خطاکاريهايشان افزوده می گردد. هر چند تضادها و برخوردهای فنی مابين گروه های حاکم، از حد تصاحب سهم بيشتر از قدرت، پا فراتر نمی گذارند، و گرچه اين گروه ها می کوشند تضادهای خود را عليه مستضعفين و با استثمار بيشتر ايشان حل کنند، اما ناگزيرند بطور روزافزون نيروها و استعدادهای بيشتری صرف حفظ نظامی کنند که موجوديتشان در گروه ادامه حيات آنست. و همين امر در عين آنکه موجب تشديد ستم می گردد، نقش مستضعفين را در برخوردها افزايش می دهد. و از آنجا که مستضعفين تنها موضوع ستم اقتصادی نيستند بلکه از لحاظ سياسی و اجتماعی و فرهنگی نيز مورد ستم قرار می گيرند، يعنی بايد همواره در موقعيت و وضعيت « دون انسان و ابزار» باقی بمانند تا که بکار بردنشان در مبارزه بر سر قدرت موجب از بين رفتن خود نظام نشود، تنها وقتی در درون گروه های قدرت در رقابت بر سر قدرت بکار گرفته می شوند، به قدرت خويش و ضعف گروه های حاکم و سستی تارعنکبوت روابطشان پی می برند. بدينخاطر است که موسی در کانون قدرت فرعونيان بزرگ می شود اما با انديشه ای آزاد از حصار بلند و وابستگيها و دلبستگيهایِ خاصِ گروه های حاکم.

 

     گروه های حاکم نه می توانند از خود در گذرند چرا که ملازمه با حذف خود و موقعيتهايشان دارد و نه می توانند تمامی نيروهای محرکه را از راه جذب و يا حذف خنثی کنند، چرا که از طرفی بر کم و کيف نيروهايي که در رقابت بر سر قدرت بکار می روند روز بروز افزوده می شود و از طرف ديگر همين برخوردها گروه های حاکم را ناتوان و ناتوانتر می سازند. اما مستضعفين در جريان رشد تضادها به نيروی خود استشعار پيدا می کنند. پی می برند که گروه های حاکم با استخدام قوا و استعدادهای ايشان، دم از خدائی می زنند، و گرنه از خود نيروئی ندارند. از اين زمان ببعد، قالب اجتماعی ديگر قدرت تحمل محتوی را از دست می دهد و انقلاب ناگزير می گردد.

     اما تا وقتی زمينه يعنی روابط سلطه بر جاست، انقلاب به ضد انقلاب تحول می کند چرا که روابط سلطه بناگزير جامعه های در رابطه را به طبقات و اقشار تقسيم می کند و همان جريان فرعون و قوم بنی اسرائيل از نو بوجود می آيد. با وجود اين در طی زمان صحنه برخوردها بزرگتر می شود تا بدانجا که جهانی می گردد. هنوز ما در اين مرحله نيستيم اما نشانه هايی از اين جريان رخ می نمايد. در حقيقت آگاهی و استشعار به واهی بودن مرزها و لزوم جهانی کردن انقلاب جوانه زده است. تشديد تراکم قدرتها در مقياس جهان و واپس رفتن چند ميليارد تن در موقعيت دون انسان، بايد عقل سبب جوی را به يافتن چاره برانگيزد. بايد مستضعفين را برانگيزد که بيشتر به واهی بودن مرزها وحدت فطری خويش پی ببرند. بايد آنها را بر آن دارد که روز بروز بقدرتی که از دستشان بدر می رود و عليه شان بکار می افتد بيشتر علم پيدا کنند. بايد بيشتر توجه کنند که روابط زور و قدرت، روابطی جهانی هستند و قيام و انقلاب تا به بيرون رفتن از اين روابط نيانجامد و بدان جهانگير نشود و راه استقرار توحيد را در جهان نگشايد، کامياب نخواهد شد. همانسان که ديديم امامت و رهبری اين انقلاب بر عهده مستضعفين است چرا که نيرويی که در ظرف اجتماعی نمی گنجد نيروی آنهاست و آنها بايد هر زمان بيشتر به اين واقعيت وجدان پيدا کنند و تغيير کنند و جهان را تغيير دهند.

     مستضعفين زمين که بطور عام طرف خطاب خدايند و امامت مردم روی زمين در کار استقرار جامعه جهانی توحيدی بر عهده آنهاست، با پی بردن به فريبها و از راه علم به سستی تارعنکبوت روابط قدرت بدستان جهان و بويژه با بدرآمدن از قيد « مرزها موهوم» و رهانيدن خود از قيد ضابطه های رنگ و نژاد و مليت و ... و با همپشتی با يکديگر در سرتاسر جهان، بايد توانائی دست يازيدن به بعثت فرهنگی ( يا جهاد اکبر) و جهاد رهايی بخش (يا افضل الجهاد) را پيدا کنند و افق توحيد را بر اهل زمين بگشايند.

 

۲- وُ نمُکِنُّ لَهـُم فِی الاَرضِ وُنُرِیُ فِرعُونُ وُ هُامنُ وُجـُنُودُ هـُمُا مِنهـُم مُاکَانُوا يُحذَرونُ  

 

    سبب قسمت مهمی از ضعف همانطور که علتِ (و نه قدرت خودکامه که خود ضعفی بزرگ است) توانِ رهائی بخش مستضعفين در خودشان است. در ذهنيات و در باورهاشان است. در حقيقت « احزاب» قدرتمندان يک قسمت مهم از قدرت خود را مديون « مرزهايی» می دانند که ميان « ملت» ها و « نژاد» ها و « رنگها» بوجود آورده اند و به مستضعفين دو امر را باورانده اند: يکی اينکه اگر نباشند، مستضعفين نيست و نابود می شوند و ديگر اينکه قدرتشان حد و مرزی نمی شناسد و کسی يارای درافتادن با آنان را ندارد. بدينسان قدرت اتحاد « فرعون ها و هامان ها و سپاهيانشان» در ضعف مستضعفين است. اين ضعف تا بدانجاست که مستضعفين خودشان با گذاردن فرزندان و توليدشان در اختيار « احزاب» قدرتمندان، به آنان امکان می دهند قدرتی خودکامه بوجود بياورند و با تکيه بدان دم از خدائی زنند و خدائی کنند. از آنجا که بنای اين ساختمان اجتماعی بر ترس استوار است، تا می توانند آنرا از راه های گوناگون بر ذهنيات مستضعفين حاکم می کنند.

     بدينقرار ضعف و ترس مستضعفين و قدرت خودکامه مسلطين يک چيزند. ترس اولی ها است که نزد دومی ها به قدرت خود کامه مادی (قشون و اموال) و غير مادی (خدائی کردن و عبوديت و اطاعت محض طلب کردن که در قسمت بعد بدان خواهيم پرداخت) تبديل می شود. هراندازه قدرت خودکامه متمرکز می شود و هراندازه در جريان تراکم و برخودافزودن، پيش می تازد، جدائی و تضاد ميان مسلطين و مستضعفين بيشتر می شود و ديوار ترس بلندتر می گردد. حرکت جامعه بحرکات ناهمسو بدل می گردد و نيروهای محرکه در مجاری روابط قدرت می افتند و چون بطور دائمی برای تحکيم بنای قدرت خودکامه بکار می روند، قدرت خودکامه را تنها ضابطه منزلت انسان ها می گردانند و جامعه ها را دچار تجزيه ای عمومی و همه جانبه می نمايند و در نتيجه در درون طبقات حاکم نيز تضادها روزافزون و بزرگ می شوند، تا بدانجا که مستضعفين رشته های پيوند قدرت بدستان را همانند تارهای عنکبوت سست می يابند و در درون اين تارها و با استفاده از تضادها، پايه بعثت خويش را بنياد می گذارند و امام نيروی پيشاهنگ خويش را می پرورند:

 

۳- فَالتَقَطَه ال ُفِرعُونُ لِيُکُونُ لَهـُم عُد ُوٌا وُّ حُزَنـًٌَا اِنُّ فِرعُونُ وُ هُامنُ وُ جـُنُودُ هـُمُا کَانُوا خطِينُ

     موسی در دل کفر، در خانه فرعون خودکامه و مظهر سلطه آلش و اداريان و نظاميانش پذيرفته می شود و بزرگ می گردد، تا که دشمن آنها و مايه تباهی کارشان گردد. در اين آيه قانون ديگری از قوانين رشد و تخريب قدرت بيان می گردد: همانطور که شرح شد بر اثر تمرکز و تراکم قدرت، رشته های همبستگی در ميان گروه های حاکم سست و پاره می شوند. جای همبستگی ها را رقابت بر سر قدرت می گيرد. روابط شخصی قدرت بسط می يابند و حفظ منزلتها و موقعيت ها به استفاده روزافزون از زن و زر و زور داخلی و خارجی و « عقيده» و ... در زد و بندها نياز پيدا می کند. تضادهای عارض بر روابط حاکمان بر هم افزوده می گردند و مجال ها و امکانات فراوانی برای رشد نيروی جديد، نيروی مستضعفين يعنی جامعه ها و طبقات زير سلطه، فراهم می آيد. بدينسان نيروی امام در بطن روابط درونی دستگاه حاکم و با استفاده از خطاها و غلط کاريهای قدرت بدستان، رشد می کند. برای آنکه اين امکان برای زير سلطه ها فراهم آيد، لازم است که آنها با بعثت فرهنگی که جهاد اکبر است، قالب موهوم ترس را بشکنند و با قيام انقلابی بساط سلطه گران را در هم نوردند. بعبارت ديگر انقلاب سياسی با بعثت فرهنگی شروع می شود. در حقيقت تا وقتی مستضعفين به قدرت خويش و ضعف قدرت بدستان پی نبرند، البته فرعون بعنوان نمايندگی قدرت خدائی خواهد کرد. بدينقرار قرآن در اين آيه يک امر واقع مستمر ديگر را نيز بيان می کند و آن اينکه « اراده» اجتماعی يا بهتر، « اراده توحيد» بايد از جانب مستضعفين اظهار گردد و امامت از آن آنان است. بلحاظ اهميت نقش امامت، جز اين آيه، قرآن در جاهای ديگر باز از نقش بعثت فرهنگی و اجتماعی و سياسی و در نتيجه از نقش تعيين کننده نيروی امام سخن بميان می آورد. از جمله:(۲۰)

 

اِنُّ اللهَ لَايـُغَيِرمُابِقَومٍ حُتیّ يـُغَيِر ُوا مُا بِاَنفُسُهِم

خداوند چيزی را در قومی تغيير نمی دهد تا که آن قوم بنفس خويش در نفس خويش نسبت به آن چيز دگرگونی ايجاد کنند.

 

د- مؤلفه فرهنگی:

     و بالاخره اسباب چهارم تمرکز و تراکم قدرت خودکامه و خدائی يافتن نمايندگان قدرت خودکامه، مذهب و عقيده و باورهای رسمی در يک کلام، « عمل» انديشه و دست خود آدميان يعنی، سلطه جويان و پذيرندگان بندگی طاغوت  است. اما سلطه جويان: (۲۱)

 

ذلِکُ بِمُا قَدُمُت اَيدِيکُم وُاَنُّ اللهِ لَيسُ بِظَلَامٍ لّـِلعُبِيدِ (۵۱)

کَدُابِ الِ فِرعُونُ وُ الّذَِينُ مِن قُبِل هِم کَفَر ُوا بِايتِ اللهِ فَاَخَذَ هـُم اللهُ بِذُ نُوبِهم اِنُّ اللهَ قُوِی شَدِيد ُ العِقَابِ

(۵۲)

اين (عذابی که کافران می چشند) عذابی است که با دست خود برای خويش، از پيش فراهم آوردند وگرنه، خدای بر بندگان خويش ستم روا نمی دارد. (اي پيامبر، قريش نيز) همانند آل فرعون کسانی پيش از ايشان بنا بر رويه به آيات خدای کفر ورزيدند و بدين گناهان، دست خدای گريبانشان بگرفت. همانا خدای قوی و سخت کيفر کن است.

 

و نيز:(۲۲)

 

ذلِکُ بانُّ اللهَ لَم يُک مـُغَيِرٌا نِعمُهٌ اَنعُمُهُا عُلی قَومٍ حُتّی يـُغَيِروا مُا بِاَنفُسُهم وُ اَنُّ اللهَ سُمِيع عُليِم (۵۳)

کَدُابِ الِ فِرعونُ وُ الّذَيِنُ مِن قَبلِ هِم کَذَ بـُوا بِايتِ رُبـِّهـُم فَاَ هـُلکُنهـُم بِد ُ نـُوبِهم وُ اَغرُقنَآ الَ فِرعُونُ وُ کُل ُ کَانُـوا ظلِمِينُ (۵۴)

اين بدان خاطر است که خدای در نعمتی که به قومی داد تغيير نمی دهد مگر آنکه آنان از خويشتن بيگانه شوند. و همانا خدای شنونده و داناست. همانند آل فرعون و کسانيکه پيش از ايشان ( از خود بيگانه شدند و) بنا بر رويه آيا خدای خويش تکذيب کردند. از اين رو بدان گناهان هلاکشان ساختيم و آل فرعون را غرق کرديم و جملگی ستمگر بودند.

 

۱- عمل انديشه ودست سلطه جويان:

    دو آيه ای که در بند پيش ذکر شدند و آيه های ۵۱ و ۵۳ که در آغاز بند آورده شدند، بيان اثرات سلطه در جامعه سلطه گراست. در اين جامعه ها، بلحاظ جذب دائمی دسترنج و منابع مستضعفين، انسانها از طريق حکم کردن ضد ارزش « تشخص» جويی بر توليد و مصرف و روابط اجتماعی، و با به استخدام قدرتهای اقتصادی و اجتماعی و سياسی و فرهنگی درآوردن استعدادهای انسانی، انسان را بنده توقعات قدرت های خودکامه می کنند و از طبيعت خويش بيگانه می سازند. آدميان از خود بيگانه بدست خود هزارها فرعون ذهنی و عينی می سازند و خود را محکوم حکم آنها می کنند. در حقيقت هم خدائی جستن و هم بندگی بنده را گردن گذاردن، نتيجه آنستکه آدميان در رابطه با تمرکز و تراکم قدرت خودکامه در مقياس جهان بدو دسته آلت سازان و آلت شوندگان تقسيم می شوند. آنان که آلت ساز و آلت باز می شوند، البته نمی توانند بدون ساخت دادن به ذهنيات خود و مستضعفين، جهانی انباشته از آدمهای رسمی بسازند و کيش شخصيت را چنان بر انسان حاکم کنند که آدمی از کار و ابتکار جز سود و تشخص نجويد.

    گروه های حاکم خود نيز به دست خويش، موجبات تباهی خود را بوجود می آورند: استعدادهای فکری و کسانيکه می توانند از عهده رهبری برآيند، به امامان شرک و رهبران جامعه هايی بدل می شوند که در آنها ملاک سنجش و ضابطه اعتبار و تشخص تقوی نيست بلکه قدرت مادی يا قدرت « معنوی» است. در جامعه دو دسته عنان دار اين دو قدرت می شوند: اداريان و نظاميان و « کارفرمايان» خدمتگزار قدرت مادی می گردند و روحانيان و « علماء» و « دانشمندان» در يک کلام هامان های خدمتگزار قدرت خودکامه، توقعات غيرمادی رشد قدرت را بر می آورند. نقش « کذابين» يعنی کسانيکه همه استعدادهای فکری خود را در خدمت توجيه قدرت و ارزش کردن تشخص جوئی بر پايه قدرت می گذارند، نقشی همپايه نقش دسته اول است و مجموع اينان با درآمدن به خدمت قدرت فزونی جوی، بخود و تمامی انسانيت ستم می کنند و مانع پيدايش وجدان به ارزش توحيد، مانع بازگشت به بعثت و بازيافت امامت و قرار گرفتن در خط نسبيت و فعاليت و مانع تلاش در جهت استقرار جامعه متعالی، توحيدی در جهان می شوند. ظلمی که بر خودشان و بر مستضعفين روا می دارند، ظلمی است که به دست خود می کنند و گرنه خدا بر بندگان خود ستم نمی کند.

 

 

۲- سلطه جويان با دست خود گور خويش را می کنند:

     قرآن در دو آيه ۵۳ و ۵۴ سرنوشت ابزار دستهای قدرتی را باز می گويد که از ديرگاه و همواره در خدمت قدرت مطلقه، آلت ناتوان توقعات روزافزون آن می شوند. در حقيقت قدرت در فراگرد رشد خود ذهنيات اينان را چنان از عشق به « مطلق العنانی» پر می کند و چنان ديدشان را از ديدن ماورای ذهنيات مطلق شده شان ناتوان می گرداند که از پی بردن به نسبی بودن خود و قوانين حاکم بر رشد و مرگ قدرتهای متمرکز و متراکم و خودکامه عاجز می شوند.

    در حقيقت نخستين قربانيان دروغ بافيهای « کذابين» سلطه جويانند. از زيادی تکرار دورغ ها و جلوگيری از تفکر آزاد و اظهار حقايق و تراشيدن اسطوره ها و ارزش جلوه دادن ضد ارزشها و ... کار را بجايی می رسانند که کار دين و علم و هنر و ... در توجيه هزارها هزار جلوه های گوناگون قدرتِ خودکامه خلاصه می شود. تا بدانجا که همه می خواهند جن قدرت خودکامه را تسخير کنند غافل از اينکه آنها تسخير اين جنّ می شوند و وی را حاکم و آمر خويش می سازند.

    بدينسان قدرت طلبی و خودکامگی جويی پايه و اساس ساخت ذهنيات آدميان بويژه سلطه جويان و فرمانروای فکر و عمل آنان می گردد. در اين زمان علم و دين و هنر رسمی کاری جز اين ندارند که توقعات تمرکز و تکاثر قدرتهای خودکامه را بر آورند. عالمان و روحانيان و هنرمندان رسمی، همانند استعدادهای ديگر، استعدادهايی اند که از فطرت بريده و در خدمت قدرتهای فزونی جوی حاکم بر سرنوشت بشر درآمده اند و اينان محکوم به تباه شدن هستند. چنين است، فرهنگی که قدرتهای خودکامه سازنده آنند، فرهنگ تابعيت و انقياد است. از اينرو آلت ها و کسانيکه سلطه ی مطلقهء قدرتهای سياسی و مالی و دينی و علمی و هنری و اجتماعی را می پذيرند، قدرت خودکامه ای را می ستايند و زور عامل تنظيم روابط جامعه ها با هم، طبقه ها با هم، گروه ها با هم، خانواده ها با هم و افراد با هم می گردد. و اين زور چون از طريق انديشه و عمل آدميان بکار می رود، در جلد « شخصيت» خدا می گردد.

 

۳- نقش اراده و عمل در بسط خودکامگی:

    عمل سلطه گران بر روی کارپذيران موجب دگرگونی دين از واقعيت خويش می گردد، بطوريکه، دين که بيانِ خواستِ بازگشت به فطرت است، خود وسيله توجيه نظام حاکم و پيدايش خدايان مادی و ذهنی بيشمار و سلطه آنان بر آدميان می گردد. در ذهن « عوام» دين وسيله استبداد سياسی و دينی و علمی و هنری و ... می شود و تعصبات کور اينان به مبلغان جوراجور قدرت مطلقه امکان می دهد که دين و علم و هنر و ... را از واقعيت خود بگردانند و تحريف کنند و بر ذهن خلق تاريکی جهل و حکومت مطلقه قدرت خودکامه را مسلط گردانند و پناه بر خدا از اين تاريکیِ تاريکی افزا:(۲۳)

 

 وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ {۳}

( پناه بر خدا از ...) و از شر تاريکی درآيد و تاريکی بر تاريکی افزايد

    با بکار بردن روزافزون زور و زر و فريب و بويژه فريب، مردمانِ کارپذير، ذهنيات التقاطی يا مجموعه ای از باورهای جوراجور و بی رابطه با هم و بسا متضاد پيدا می کنند که خود بر تيرگيها و تاريکيهای حاکم بر ذهنياتشان ميافزايند (۲۴) «کذابين» پرستش عمله قدرت مطلقه را تبليغ می کنند و انواع اجبارهای عينی و ذهنی را همچون بندهای گران بر دست و پای عوام می گذارند و براستی آنان را به گوسفندانِ مطيعِ قدرت خود کامه بدل می سازند. دين که بيان خواست بازگشت به فطرت و طريق بازگشت بدان است و بدين جهت حتی در پذيرش آن اکره و جبری نيست، بدينٍ رسمی يعنی پرستش جبری طاغوتها، يعنی پرستش خودکامه ها در هزارها چهره، بدل می گردد.

    راه بردن بدين توحيد به آگاهی و خود آگاهی و به شناخت علمی ميسر می شود و دين شرک به جهل و تاريکی دوام می جويد. دين توحيد به آزادی رهنمون می شود و در پی آزاد کردن اراده است و دين شرک به زور و جبر برجاست: (۲۵)

 

لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ {۲۵۶}

اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ {۲۵۷}

در کار اعتقاد به دين، اجبار و کره روا نيست. به تحقيق راه رشد از راه غَیّ (خود مطلق سازی و تجاوز پيشه گی) تشخيص و آشکار شده است. بدينقرار کسی که بر طاغوت کفر می ورزد و به خدا ايمان می آورد برشته پايدار و پابرجايي دست جسته است که هرگز گسسته و محو نمی شود (که بدان راه توحيد و خدا را پی می گيرد) و خداوند شنوا و داناست. خدای ولی کسانی است که ايمان می آورند و از تاريکيها (جهل) به نور (علم و ايمان) گذر می کنند. و اولياء کسانی که کفر می ورزند، طاغوتند (کسانيکه سزاوار حکومتی که می کنند نيستند). اينان از نور به تاريکيها گذر می کنند و اصحاب آتش و در آن خالدند.

 

     تردستی «کذابين» در اينستکه لفظ را نگاه می دارند و محتوی راعوض می کنند، قالب دين را نگاه می دارند ومحتوی آنرا با فرعون پرستی (فرعونی که يکی از هزارها صورت نوعی طاغوت است) دمساز می کنند: دين آزادی و راه بُر به فطرت و دليل راه بازگشت از ضلالت شرک به توحيد و راهنمای گسستن زنجير عجز و واماندگی و عبوديت مطلق ها و ره يافتن به رشد و نشان دهنده طريق کفر ورزيدن به طاغوت و راه جستن به توحيد، توسط کذابين بدين دمسازی و انطباق جويي باحاکميت طاغوت بدل می گردد و از آن وسيله توجيه ساخته می شود: (۲۶)

 

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُواْ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُواْ إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُواْ أَن يَكْفُرُواْ بِهِ وَيُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُضِلَّهُمْ ضَلاَلاً بَعِيدًا {۶۰}

آيا نظر نمی کنی در (احوال) کسانيکه همانا گمان می برند بدانچه بتو نازل شده است (قرآن)  و آنچه پيش از تو نازل شده است، ايمان آورده اند.. نمی بينی می خواهند بحکم طاغوت گردند گذارند حال آنکه درست به کفر ورزيدن بطاغوت امر شده بودند. و نمی بينی که شيطان بر آنستکه آنان را در گمراهی، دورگاه های گمراهی براند؟

 

     بدينسان، اينان، ايمان بخدا را که مستلزم آزاد شدن از بندگی هرگونه مطلق از ذهنی و عينی است، به خدمت طاغوت در می آورند و آن را به ايمان بانواع طاغوت يعنی ايمان به خداهای واهی ذهنی و عينی بيشمار بدل می سازند.

     اقتضای بازگشت به فطرت، علم و بينش است و اقتضای يافتن علم، آزادی انديشيدن و آزادی بيان انديشه و اقتضای اين آزادی، فقدان مانع در راه اظهار حقايق است. اما کذابين، بنام دين، بنام انديشيدن، بنام آزادی بيان، جلو انديشيدن و اظهار آنرا می گيرند. دين می گويد: (۲۷)

 

 وَالَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَن يَعْبُدُوهَا وَأَنَابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرَى فَبَشِّرْ عِبَادِ {۱۷}

 

الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ {۱۸}

و کسانيکه از طاغوت و پرستششان سر باز می زنند و در پی توبه بخدا روی می آورند، بدينان بشارت باد. بشارت باد به بندگانی که سخن ها را می شنوند و از بهترين سخن پيروی می کنند. اينان کسانی هستند که خدای هدايتشان کرده و می کند. اينان اولوالابابند. (بحقيقت راه جستگانند)

 

     دين آدمی را به دوری گزيدن از طاغوت پرستی می خواند، و بشارت راه يابی به خدا را بکسانی می دهد که سخن ها را بدون توجه به گوينده آن می شنوند و آزادانه بهترين سخن را بر می گزينند. و کذابين با اسباب چينی های گوناگون راه بر عرضه آزادانه انديشه ها می بندند.

     چه انديشه های بزرگی که بر اثر اسباب چينی های کذابين در مسلخ روابط شخصی، قربانی نشده اند و نمی شوند. چه استعدادهايی که از راه گرويدن به کيش شخصيت تباه نمی گردند ... کی رسد آن زمان که سپيده آزادی بدمد و انسان در راه توحيد استعدادهای خويش را پرورش دهد؟: (۲۸)

 

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ {۱}

بگو پناه بر به خدای سپيده دم.

 

و اين سپيده دم خواهد دميد:

     مردم به يمن پايمردی و مقاومت، در دل شب ديرپا، نور خدا را باز خواهند جست و به صبح توحيد چشم خواهند گشود. اين سخن نه يک حکم نه يک آرزو، که يک واقعيت و آموزش تاريخ است. در حقيقت، اراده مردم نيز در تحول و سرانجام کارشان نقش مهمی دارد. آدميان فساد و صلاح کار خود را بدست خويش بوجود می آورند. از اينرو سرانجام هرانقلاب درگرو انقلاب در انديشه و عمل آدمی است. در آدمی اين توانمندی وجود دارد که خود را از قيد و بند نظام حاکم رها کند و از خود يک نيروی دگرگون ساز بوجود آورد. بنابراين زمينه و مؤلفه های چهارگانه، حاصل و ثمره عمل انسان است. در حقيقت نيرو و استعداد اگر در جهت ساختن و رشد بکار نروند، بيکار نمی مانند و لزوماً در جهت تخريب و فساد بکار می افتند. (۲۹)

 

ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ {۴۱}

مَن كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَمَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِأَنفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ {۴۴}

بر خشکی و دريا، فساد از رهگذر سوء و بدی عملکرد خود مردمان بروز و ظهور می کند. هرآينه به بعضی از اينان کيفر اعمالشان را می چشانيم باشد که از ( خطا به صواب) بازآيند. هر کس بذر کفر کارد کفر درود و هر کس عمل درست کند، بدان نفس وی (در بهشت توحيد) مهد جويد.

 

     بدينسان همه چيز در گرو آزادی انسان است، امام و پيش آهنگ کسی است که اراده خويش را آزاد می کند و نيروی خويش را در جهت بازگرداندن عمل انسان به مسير توحيد بکار می اندازد. در حقيقت مؤلفه های ياد شده انسان را در جلوه های گوناگون کيش شخصيت تسخير می کنند و بدينخاطر و بخاطر آنکه هر مبارزه رهايي بخش بناگزير نيازمند آزاد شدن انقلابيان در انديشه و کار از قيد و بند نظام موجود است، مبارزه با کيش شخصيت بحق جهاد اکبر است. وجدان و شعور به نقش اراده مردم در فساد و صلاح کار خويش، مهمترين مرحله يک انقلاب، انقلاب بمعنای واقعی کلمه است. و همانسان که ديديم ناس يعنی مستضعفين بخودآگاهی خواهند جست. چنين است، انسان ها در راه پيمايی طاقت فرسای خويش در راه توحيد، بتدريج از بندگی انواع خدايان از جمله،                          « شخصيت» خدا شدهء خود و ديگران آزاد می شوند. هراندازه آزادتر می شوند و به نور توحيد افق ديد و پندارشان روشن تر می گردد، امام توحيد را از امام شرک بهتر تميز می دهند و به دوز و کلک چيدنهای شيطان ها، اين عوامل ذهنی، مطلق تراشی ها، نيکوتر پی می برند و خوب تر می فهمند که ذهنيات مطلق شده تا چه حد موهوم و شخصيت بر پايه قدرت طلبی بيمارگونه تا چه اندازه پوچ و بی اعتباراند. انسان هر اندازه خود را از اسارت منِ مطلق شدهء خويش آزادتر می کنند، صف خود را از صف پيروان طاغوت مشخص تر می سازند و سبک بال تر و مؤثرتر با اولياء شيطان می جنگند. در گذشته چنين بوده و در حال و آينده نيز چنين خواهد بود. بيان الهی، اظهار اين امر واقع مستمر است: (۳۰)

 

وَالَّذِينَ كَفَرُواْ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُواْ أَوْلِيَاء الشَّيْطَانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا {۷۶}

و آنانکه کفر می ورزند در راه طاغوت می جنگند. با اولياء شيطان بجنگيد و همانا تاکيد (وسوسه کردن، تحريک، نيرنگ و دروغ) شيطان ضعيف است.

 

     حاصل سخن آنکه در زمينه روابط سلطه و در پی اجتماع چهار دسته عوامل، قدرت خودکامه متمرکز می گردد و تکاثر و تراکم می جويد. نمايندگان قدرت خودکامه در زمينه اين روابط و با وجود حضور و عامليت دائمی عوامل مورد بحث، بنام قدرت دم از منيت و خدائی می زنند و خدائی می کنند. با آنکه هر بار امام مستضعفين و نيروی پيشاهنگ خلق اسير، در کانون قدرت و شکاف های بيشماری که حاصل از تضادهای روزافزون و رشد يابنده اند پرورده می شود، و با انقلاب مستضعفين بنای موجوديت قدرت خودکامه فرو می ريزد، اما چون مرگ قدرتهای خودکامه مقارن با از بين رفتن زمينه، يعنی روابط سلطه و عوامل چهارگانه نيست، نطفه های قدرتهای مطلقه، از نو بسته می گردند، از نو رشد می کنند و دوباره می ميرند. اما باز در نطفه های جديد، زندگی را از سر می گيرند و بعثت های توحيدگرايانه نيز در بعثت های آينده خود را باز می يابند و بدينسان استمرار می جويند: (۳۱)

 

وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ فَمِنْهُم مَّنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُم مَّنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ فَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَانظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ {۳۶}

به تحقيق در هر امتی رسولی برانگيختيم تا که (مردمان) بندگی کنند خدای را و روی تابند از طاغوت. از ميان امت کسانی هدايت خدای يافتند و کسانی گمراهی در کامشان کشيد.پس در روی زمين گردش کنيد و بنگريد چگونه بود پايان کار تکذيب کنندگان.

 

      سرانجام پيروزی از آن توحيد گرايان است اگر اين بعثت دائمی و نبرد با کفر و شرک گرايان را تا آنجا ادامه دهند که فتنه ای برجا نماند و انسان از يوغ ستمگران آزاد شود و به توحيد رسد. دين خدا، دين آزادکننده و شکوفاننده استعدادهای انسان، انسان نسبی و فعال گردد: (۳۲)

 

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلّهِ فَإِنِ انتَهَواْ فَلاَ عُدْوَانَ إِلاَّ عَلَى الظَّالِمِينَ {۱۹۳}

و با کافران بجنگيد تا ريشه فتنه برکند و دين برای خدای شود. پس اگر بازايستند، جای دشمنی جز بر ستمگران نيست.

 

 

 

قسمت سوم - تأليف و ترکيب مؤلفه ها:

     تأليف اين مؤلفه ها در زمينه سلطه چگونه انجام می گيرد؟ آيا ميان زمينه و مؤلفه ها تقدم و تاخر وجود دارد، يعنی زمينه روابط سلطه موجب پيدايش مؤلفه ها و تأليف آنها می شود يا بعکس اجزاء و مؤلفه های چهارگانه موجد زمينه اند؟ و بالاخره از اين چهارعامل کداميک نقشی تعيين کننده دارد؟

     ذهن ساده گرا و مطلق ساز، اين اجزاء را جلوه های گوناگون يک واقعيت تلقی نمی کند، گاهی اين عامل و زمانی که آن يک را مطلق می کند و پيدايش بقيه را به او نسبت می دهد. در يک نظريه عامل اقتصادی، نقش خدا را بازی می کند (۳۳) و در نظريه ديگر عامل « فرهنگی» (۳۴) تعيين کننده است. در نظريه ای عامل اجتماعی مطلق می شود (۳۵)

قدرت سياسی فعال مايشاء می گردد و بخدايي می رسد: (۳۶)

     درباره زمينه، يعنی روابط سلطه ميان جامعه ها نيز، پاره ای آنرا نتيجه و معلول رشد تضادهای درونی سرمايه داری می دانند (۳۷) و جمعی آنرا علت پيدايش تضادهای درون جامعه ها می شمرند. (۳۸).

     بدينقرار داستان همان داستان فيل مذکور در مثنوی مولوی است (۳۹): در تاريکی مطلق گرايي، هر کس دستش بجايي و جزيی از فيل می رسد، آن جزء را مطلق می کند و اسمی روی آن می گذارد، و فيل همه چيز می شود، جز فيل!

     انديشه توحيدی، همانسان که ديديم همه اين عوامل را در تراکم قدرت دخيل می داند. بنابراين اگر مطلق گرايی نظريه های فوق را از آنها بگيريم، همگی به نظريه ای قابل تحويل می گردند، که به نظريه توحيدی نزديک است، اما هنوز نظريه توحيدی نيست. توضيح آنکه با سلب صفت خدائی از عوامل، اين مؤلفه ها نسبی می شوند. هر کدام در پيدايش ديگری و مجموعاً در پيدايش پرستش قدرت مطلقه، مؤثر واقع شده و يکديگر را ايجاب می کنند. بدينقرار با حذف نقش خدائی عامل ها،  در شناخت پديده پيشرفت بزرگی بدست می آيد (۴۰)، اما هنوز تا شناخت عينی راه درازی در پيش است: اگر اجزاء و مؤلفه های فوق بطور يکسان، نسبی قبول شوند آيا می توان تقدم و تأخرشان را نيز منکر شد؟ يعنی با قبول اين امر که اجزاء در تحولات يکديگر مؤثر واقع می شوند، نمی توان مثلاً عامل روابط اقتصادی يا فرهنگی را مقدم فرض کرد؟ و اين بدان معنی نيست که آن جزء يا اين جزء موجب پيدايش اجزاء ديگر می شود؟ برای روشن شدن موضوع می توان رابطه انسان با طبيعت را مثال آورد:

     در روابط انسان با  طبيعت رابطه مقدم، يک رابطه ذهنی (اندريافت انسان از طبيعت) يا يک رابطه عينی (کار انسان و طبيعت بر روی يکديگر) است؟ رابطه اجتماعی مقدم بر رابطه با طبيعت و در نتيجه مقدم بر دو رابطه ذهنی و عينی، يا در نتيجه آنها بوجود آمده است؟ و بالاخره رابطه اجتماعی مقدم بر رابطه سياسی يا مؤخر بر آن است؟

     باز برای روشن تر شدن مسئله، سئوالات ديگری مطرح می کنيم:

     آيا هر رابطه عينی با طبيعت بخودی خود يک رابطه ذهنی نيست و بعکس؟ آيا می توان منابع طبيعت را به استخدام خويش درآورد بدون علم به امکان و تاحدودی بچگونگی استخدام منابع؟ آيا اين علم می تواند جز از راه تجربه و آزمايش يعنی عمل بدست بيايد؟ پاسخ به دو سئوال آخری، در حقيقت پاسخ به سئوال اول است:

     بطور عينی ( و هر کس می تواند خود تجربه کند)، عمل بر روی طبيعت، فی نفسه بيان درجه علم بر طبيعت نيز هست و بعکس. يکی از ديگری می آيد و هر دو از يکديگر. بعبارت ديگر هر « عمل» مجموعه ای است از کار انديشه و کار دست و کار طبيعت. بازده مجموعه اين سه کار بنوبه خود بر عمل های بعدی اثر می گذارد... بدينسان تقدم و تأخری در کار نيست. دهقانی که زمين را بيل می زند، بيل زدنش هم يک کار بدنی و هم کاربرد تجربه و علمی است که دارد و تجربه هايی هم که بدست می آورد باز تنها در کار دست ها و پاهايش اثر نمی گذارد، بر کار فکر او و کار طبيعت نيز اثر می گذارد (۴۱)

    درباره تقدم و تأخر روابط اجتماعی و روابط با طبيعت نيز می توان بترتيب بالا از راه سئوال و جواب، مسئله را حل کرد: آيا روابط با طبيعت موجب پيدايش روابط اجتماعی شده است يا بعکس؟ آيا هر رابطه ای با طبيعت، متضمن رابطه ای اجتماعی و بالعکس نيست؟ آيا می شود با طبيعت رابطه ای برقرار کرد که متضمن رابطه با ديگری نباشد؟ و آيا می توان با ديگری رابطه ای برقرار کرد بدون آنکه متضمن رابطه با طبيعت نباشد؟

     در اينجا هم پاسخ به سئوالهاي آخری متضمن پاسخ به سئوال اول است بطور عينی، چون جمع انسانها بر روی اين زمين پراکنده اند، نوع کاری که هر فرد، هر گروه، هر جامعه بر روی زمين انجام می دهد فی نفسه نوعی رابطه اجتماعی را چه در مقياس رابطه فرد با فرد، چه در سطح رابطه گروه باگروه، و چه در مقام رابطه جامعه ها باهم، بيان می کند و بعکس هر نوع رابطه اجتماعی نوعی رابطه با طبيعت را منعکس می کند. بدينقرار می توان تعريف عمل را به اين بيان که مجموعه ای است از کار انديشه و کار دست و کار طبيعت بسط داد و گفت: عمل مجموعه ای است از کار انديشه ها و دستهای يک فرد و يک گروه و يک جامعه و مجموع جامعه ها، و کار طبيعت، از گذشته های دور تا امروز.

     در عين حال « عمل» را  بايد تنظيم کرد و سازمان داد. و جزء سياسی، همين سازماندهی فعاليت بشر در خانواده، در گروه، در جامعه و در جهان است. هر عملی در خود منعکس کننده نوع تنظيم و سازمان است. کار خواه بر روی طبيعت و خواه بر روی خود و ديگری بدون سازمان متصور نيست. ذهن بريده از واقعيت ممکن است تصور کند کار، مقدم بر سازمان يا بعکس، سازمان مقدم بر کار است. اما در واقع، ايندو باهم همراهند. زيرا همانسان که ديديم عمل مجموعه ايست از کار انديشه ها و دستها و طبيعت و قسمتی از کار انديشه همان سازمان دادن به کار است. تغيير تنظيم و سازمان کار، در واقع تغيير کار، و تغيير کار خود تغيير تنظيم و سازمان آن است.

     بدينقرار، اين اجزاء همواره با يکديگر همراهند، با يکديگر ملازمه دارند و در يکديگر منعکس می شوند و يکديگر را بيان می کنند.

     قائل شدن به تقدم اين جزء يا آن جزء، راهبر انديشه علمی بواقعيت نيست. توحيدگرايي، بفکر سبب جوی امکان می دهد در مقام علت و سبب يابی خود را از قيد « ظن و گمان» يا خداتراشی ها آزاد کند و راه شناخت عينی را هموار سازد و در جاده بی انتهای علم قطعی پيش رود و بدان افق توحيد اجتماعی را روشن سازد و راه بازگشت انسان را به توحيد باز کند.

     برای آنکه انديشه علمی از قيد ظن و گمان های مطلق شده ديگر نيز آزاد گردد، اين سئوال را بايد طرح کرد: آيا اين اجزاء قابل تفکيک و تميز قطعی از يکديگر هستند؟ پاسخ اين سئوال بهنگام پرسش و پاسخ های پيشين داده شده است. در حقيقت نه تنها اين اجزاء همواره با يکديگر همراهند، بلکه از يکديگر نيز قابل تفکيک و تميز قطعی نمی باشند زيرا همانسان که ديديم اين مؤلفه ها با يکديگر ملازمه دارند و در يکديگر منعکس می شوند. در حقيقت جزء مؤلفه يی که بطور خالص سياسی، يا بطور خالص اجتماعی، يا بطور خالص فرهنگی و يا بطور خالص اقتصادی باشد وجود ندارد. اين اجزاء جنبه های گوناگون روابط متقابل انسان با طبيعت و جامعه های انسانی (و در درون هر جامعه افراد و گروه ها) با يکديگرند (۴۲) و نمی توانند از يکديگر تميز قطعی بجويند. مثلاً يک نظام اقتصادی حتماً با يک نظام  سياسی و اين دو لزوماً با يک نظام اجتماعی و اين سه با فرهنگ جامعه همراهند و در خود يکديگر را منعکس می کنند. مثال مشخص تری بزنيم: ربا ظاهرا يک پديده يا امر واقع مستمر اقتصادی است. اما اين پديده در شکل و محتوی خود فقط بيان کنندهء روابط اقتصادی نيست بلکه روابط اجتماعی و روابط سياسی و مناسبات فرهنگی را هم بيان می کند. ربا تنها در زمينه اقتصادی عمل نمی کند بلکه در عرصه های اجتماعی و سياسی و فرهنگی نيز به عمل می پردازد. اگر اقتصادگرايان درباره اهميت اين پديده در « پيشرفت» اقتصادی اصرار دارند در حقيقت در اين امر چيزی جز اصرار در تحميل نوع خاصی از « پيشرفت» نهفته نيست، اين نوع خاص « پيشرفت» هم همان نظام سرمايه داری موجود در جهان است.

     با توجه به مباحث گذشته، اينک می توان به طرح مسئله تقدم و تاخر زمينه (يعنی روابط سلطه) و مجموعه اجزاء و مؤلفه ها و حل آن پرداخت و سپس چگونگی تأليف اين اجزاء و مؤلفه ها را در زمينه روابط سلطه مورد بررسی قرار داد.

     در بحث از زمينه جهانی کيش شخصيت، روشن گرديد که روابط سلطه روابطی هستند که ميان دو يا چند جامعه بزور برقرار می شوند و بزور استمرار پيدا می کنند و معلوم شد که اين روابط به چه ترتيب بصورت مجرای تمرکز و تراکم قدرت در می آيند.

     گفته شد که اين زور از چهار جزء و مؤلفه تأليف می شود و با استعمال اين قدرت عليه يکديگر، امت واحد همواره دچار اختلاف می شود. بعثت الهی يا حرکت توحيدی همان تصحيح جهت کاربرد نيرو و بازآوردن انسان به فطرت يعنی براه توحيد است: (۴۳)

 

كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللّهُ الَّذِينَ آمَنُواْ لِمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاء إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ {۲۱۳}

مردمان امت واحد بودند. (پس از اختلاف) خدای پيامبران را به بشارت و هشدار دادن برانگيخت و بديشان کتاب سراسر حق فروفرستاد تا که ميان مردمان در امور مورد اختلاف (بعدالت) داوری کنند و در آن  اختلاف نکردند مگر کسانيکه در ميانشان (بيماری) بغی و فزونی جويي و خود کامگی افتاد و در کتابی که در اختيارشان قرار گرفته شده بود، آنهم با وجود آمدن بينات اختلاف کردند. پس خدای ايمان آورندگان را بجانب حق و جانبداری از حق هدايت فرمود و خداوند هر که را بخواهد به راه راست هدايت می کند.

 

     بدين ترتيب روشن می شود که زمينه جهانی سلطه، يک تغيير جهت نيروی حاصل از عمل است. اين تغيير جهت انحراف از صراط مستقيم توحيد و افتادن به راهی است که در آن گرچه قدرت در سطح جهان متراکم می شود اما رشد و نيرومندی بمعنای شکوفندگی استعدادهای همگان نيست بلکه « رشد» و نيرومندتر شدن يکی نتيجه ضعفيف تر شدن ديگری و طبيعت است. و اين رشد همان « رشدی» است که جامعه های بشری از ديرباز آنرا شناخته و بدان خو گرفته اند. اين رشد بواقع تخريب طبيعت و تباهی استعدادهای انسان است و اين همان دوری و فصل از امامت توحيدی و پيوستن و وصل به امامت شرک است.

     حاصل سخن آنکه اختلاف بشر و تجزيه آن به جامعه های مسلط و زير سلطه ناشی از تجاوزگری و « بغی» است و حاصل کاربرد زور و قدرتی است که می خواهد با گرفتن نيروها و زورهای ديگران بر محتوی خود بيفزايد و اين زور به شرحی که گذشت چهار مؤلفه دارد. زمينه مورد بحث همان روابط گسترده سياسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی ای هستند که زور به برقراری آنها ميان جامعه ها می پردازد و در درون هر جامعه ای نيز ميان طبقات و در درون هر طبقه ای هم ميان قشرها و گروه ها و افراد برقرار می کند. اين زمينه با اجزاء تأليف کننده مؤلفهِ قدرتِ خودکامه، همزمان و همسرشت است. (۴۴)

     در اين زمينه (يعنی در زمينه روابط سلطه) زور ارزش مطلق، ارزش برين می يابد و بصورت ارزشی در می آيد که راهنمای هرگونه فعاليتی است. و چون تحصيل هر موقعيت و حفظ آن و تبديل هر يک از موقعيت ها به موقعيت بالاتر و والاتر نيازمند اعمال زور است، در حقيقت تحصيل انواع سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی زور و انباشت آن برای بکار بردن روزافزونش در انواع رقابت ها موجب می شود که مصرف زور و کالا همواره برتوليد آن پيشی می گيرد.

 

در واقع، سهم مهمی از کالاها توليد نمی شوند برای آنکه نيازهای انسان را برآورند، بلکه توليد می شوند برای آنکه جريان از خودبيگانه شدن انسان از راه مصرف سرعت و شدت گيرد و از اين رهگذر نيازهای قدرت که در جريان تراکم آن بوجود می آيند، برآورده گردند. بدين خاطر است که در طول تاريخ مصرف مدام برتوليد سبقت جسته و امروز بدون زيادت مصرف (در کميت و کيفيت و سرعت) بر توليد، بحران اقتصادی - اجتماعی ناگزير می شود. بهمين سبب نيز تمرکز و تراکم قدرت همراه با تخريب منابع طبيعت و استعدادهای بشری است يعنی همعنان اسراف است: (۴۵)

 

وَإِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِي الأَرْضِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ {۸۳}

همانا فرعون آشکارا بر زمينيان فزونی و برتری می جويد و راستی آنست که او از اسراف کنندگان است.

 

     پيش از اين ديديم که عمل مجموعه ای است از کار انديشه ها و کار دستها و کار طبيعت. حاصل اين عمل به دو صورت مادی (توليد ابزار و کالا) و غيرمادی (رسوم و آداب و عادات و پندارها و باورها و علوم انسانی و علوم طبيعی) در جامعه ها و مغزها متمرکز و متراکم می گردد. در زمينه سلطه، هم حاصل مادی عمل و هم دست آورد غيرمادی آن به خدمت توقعات تمرکز و تراکم قدرت در می آيند: و اين همان فرهنگ شرک است. از اينرو انسان ها بمحض تحصيل امکانات و استغناء بر آن می شوند که با استفاده از دانسته ها و امکانات خود در مسابقه زور و قدرت ربايی از ديگران پيش تر بيفتند. اساس بيماری همه گير کيش شخصيت همين فزونی جويي در خودکامگی است: (۴۶)

 

كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى {۶}

 

أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى {۷}

چنين است، انسان خودکامگی و طغيان طلب است. مايه (اين خود کامگی و طغيان طلبی) ثروت و توان يافتن است.

 

     در اين زمينه آدميان از خودبيگانه بايد تمايز و تشخص جويند و علائم و نشانه های تشخص را بايد از خود کنند و از آنجا که ميدان تخيل آدمی بر حسب درجه استغنايش، وسعتی بيش از دايره توليد دارد، تمايل جامعه های تمايز جو تشخص طلب بمصرف همواره نه فقط بيشتر از ميزان توليد است، بلکه در اين مصرف نيز بيش از هر چيز در صدد رفع نياز به تشخص است. از اينرو فرهنگ چنين جامعه هايی همگام تمرکز و تراکم منابع ثروتها، روی بانحطاط می گذارد.

     راجع به انحطاط فرهنگ و تباهی شخصيت بعد گفتگو خواهيم  کرد. در اينجا مقصود از پرداختن بدين نکته تنها روشن کردن چگونگی تأليف اين اجزاء در زمينه روابط سلطه و نشان دادن اين مطلب است که در زمينه روابط سلطه، يا موازنه وجودی حاصل مادی و غيرمادی عمل دارای يک هويت اند و انسان با تبديل اين محصول به زور، خود و ديگری را در کيش شخصيت تباه می کند. اين دين، دين مشترک انسانها می شود و مردم روی زمين را در چهارچوب مطلق های عينی و ذهنی محصور می گرداند: (۴۷)

 

ثُمَّ لآتِيَنَّهُم مِّن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ {۱۷}

(شيطان بخدا می گويد): آنگاه از ميان دستانشان (پيشاروی) و از پشت سرشان و از راست و چپ شان درآيم ( در اين حصار فرويشان گيرم) و بيشتر مردم را شکرگزار نخواهی يافت.

 

    خلاصه آنکه دست آورد عمل با تمرکز و تراکم خويش در جامعه ها، نطفه آينده را منعقد می کند. مغزها بلحاظ آنکه وظيفه جمع بندی و حاصل گيری دست آوردها را دارند، محل انعقاد اين نطفه اند. سيمای آينده نخست در انديشه ها شکل می گيرد و بيان می شود. مغزها بلحاظ آنکه کانون انباشت اطلاعات هستند و اين اطلاعات را دائم در رابطه با يکديگر می گذارند، همواره بر کم و کيف آنها می افزايند و در کار توليد و خلاقيت همواره از ظرف زمان و مکان و حال در می گذرند، حامل نطفه آينده و بارور سازنده آنند. از اينرو در مراحل تحول و بويژه خيزش های انقلابی، مؤلفه و جزء فرهنگی از اجزاء ديگران بيان کننده تر بنظر می رسد.

     از اينجاست که در مجموع، مغزها يکی از دو راه را بر می گزينند يا در خدمت سرعت و قوت گرفتن جريان تمرکز و تراکم قدرت بکار می افتند و متناسب با درجه تمرکز و تراکم، اسطوره ها و خداهای عينی و ذهنی جديد می تراشند و يا با آزاد شدن از روابط سلطه، و بنا براين با نفی اين خداها، راه توحيد را  هموار می کنند:

دين توحيد، و تاريخ می گويد که اين دو خط فکری از گذشته های بسيار دور تا امروز وجود داشته اند: خط فکری توحيدگرا و خط فکری اسطوره گرا.

     در اديان توحيدی، قبول خدا همراه و ملازم با نفی خداهای موهوم عينی و ذهنی و هرگونه مطلق تراشی است. و اسلام با شعار:

قولوا لا اله الاالله تفلحوا  

 آغاز می شود و برای آنکه انسان را بالمره از چهار چوب مطلق های موهوم آزاد کند مبارزه با کفر و شرک را سازمان و نظام می بخشد.

     با توجه به اين واقعيت عينی، بايد تعريف عمل را باز هم بسط داد: عمل دارای دو رهبری و بنابراين دو جهت و دو سرانجام است. اگر عمل مغزها و دست ها و طبيعت در صراط مستقيم توحيد باشد، هدايت الهی و جاذبه خدائی و استعداد توحيد جويي آدميان دليل راه می شود و انسانها از چهارچوب ديوار مطلق ها آزاد می شوند و می توانند تا بينهايت استعدادهای خويش را رشد دهند و راه آزادی، راه خدا را پيوسته روند: (۴۸)

 

وُالَذِينُ جُاهُد ُ وا فِينَا لَنَهدِيُنَُّهـُم ُسبـُلَنَا وُاِنُ الله لَمُعُ المـُحسِنِين َ

و کسانی را که بخاطر ما (خدای) جهاد کنند براه های خود هدايت می کنيم. همانا خدا با نيکوکاران است.

 

     و اگر امامت عمل در صراط گمراهی و ضلالت يعنی تعدد هويت ها و مطلق تراشی هايي انجام گرفت که معرف تعدد هويت ها و بيان آنها هستند، يک رشته تخريب های پی در پی که ابعادشان مرتباً بزرگتر می شوند طبيعت و انسان را تباه می کنند. اين دو جريان ازديرزمان تا  امروز با يکديگر در برخوردند: (۴۹)

 

وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ فَمِنْهُم مَّنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُم مَّنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ فَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَانظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ {۳۶}

بتحقيق در هر امتی رسولی برانگيختيم تا که (مردمان) بندگی کنند خدای را و روی تابند از طاغوت. از ميان امت کسانی هدايت خدا يافتند و کسانی گمراهی در کامشان کشيد. پس در روی زمين گردش کنيد و بنگريد چگونه بود پايان کار تکذيب کنندگان.

 

     از اين رو قرآن وقتی اختلاف جامعه ها را در وجه دين بررسی می کند، يک امر واقع مستمر را بيان می کند. در حقيقت دين نه تنها هر چهار جزء مؤلفه سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را بيان می کند، بلکه منعکس سازنده اختلافها و برخوردها و در نتيجه جهت گيری جامعه ها در خود می باشد.

    بدينسان چگونگی هويت  و چند و چون ساخت و ترکيب مؤلفه ها را ( در زمينه روابط سلطه) در دين مورد عمل جامعه بايد جست. همچنين نيروی مخالف با نظام شرک را نبايد تنها از روی دين (يا در زبان ُمد، ايدئولژی) نظری تشخيص داد بلکه بايد از روی دين مورد عمل مشخص ساخت. بدينقرار ديگر اسم دين و اسم ايدئولژی بتنهايی پژوهشگرا را گمراه نمی کند. صفت مسلمان، مسيحی، يهودی، بودائی، مارکسيست، خودبخود گويايی چندانی ندارد، در تحقيق بايد از برون به درون رفت، و ديد کفر و شرک چگونه می توانند در ظاهرهای گوناگون خود را بيارايند و ديد کيش شخصيت و کيش اسطوره ها و کيش ظن و گمان و ... يعنی اين چهارديواری هايی که بيشتر مردم در آن اسيرند، چگونه بانماهای گوناگون حاکميت قطعی دارند و دين مورد عمل اند.

 

 

مبحث دوم

چگونگی ديرپائی و عمل

 

در اين مبحث از زندگی و عمل اين کيش در زمان (استمرار آن) و مکان (جهانی بودن آن) و جلوه های آن و از عمومی و خصوصی بودن عمل آن در زمان و مکان (ابتلای عموم به اين کيش) سخن بميان است:

 

قسمت اول - زندگی و عمل اين کيش در زمان و مکان:

     می توان استمرار کيش خودپرستی و پرستش شخصيتهايی را که نمايندگان قدرتهای سياسی يا اقتصادی يا اجتماعی و يا فرهنگی اند با مراجعه به تاريخ يک کشور و يا تاريخ جهان مدلل داشت. لکن ما بدان جهت که در قرآن وجوه مستمر و امرهای واقع مداوم تاريخ جامعه بشری مورد بحث قرار می گيرند و بويژه کليه وجوه کيش شخصيت باز شناسانده می شوند، در مقام تحقيق استمرار اين کيش به قرآن رجوع می کنيم. دليل بسيار مهم ديگر اينکار آنستکه قرآن ساز و کارهای سربرآوردن اين کيش را پس از قطع تنه آن توسط بعثت های توحيد گرا، نشان می دهد. يعنی می نماياند که اين کيش چگونه خود را برنگ نظام دينی يا ايدئولوژيک در می آورد و بتدريج آنرا تسخير می کند: در قالب توحيد حکومت شرک ادامه می يابد.

     از بعثت آدم (ع) تا بعثت محمد (ص)، مبارزه دائمی دين توحيد با کيش شخصيت است. ماجرای خلقت آدم تا تاريخ رسالت پيامبر اسلام، برخورد عمومی توحيد با شرک است و قرآن در هر « قصه» وجوهی از اين کيش شخصيت را باز می شناساند. در حقيقت توحيدگرايی در زمينه روابط اجتماعی پروردن استعدادهای خود و ديگران و برانگيختن مرغ دورپرواز انديشه در آسمان بی انتهای توحيد است. و شرک گرايی بکار گرفتن استعداد خود و ديگران در تخريب يکديگر است. و قدرت خويش را در ضعف و نابودی ديگران جستجو کردن است. اين معنی علاوه بر صور ديگر، حتی صورت مذهبی و مقدس نيز بخود می گيرد. يعنی انسانها محض جلب توجه خدايان و برآوردن توقعات سودجويانه آنان، انسان يا انسانهايی را قربانی می کنند.

    از جمله بزرگترين انقلابات فکری که بشر بخود ديده است، مبارزه قاطع و پيروز ابراهيم با قربانی کردن آدم است و او است که بخواست خدا بدينکار پايان می دهد. (۵۰)

 

وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ {۱۰۴}

قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ {۱۰۵}

إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاء الْمُبِينُ {۱۰۶}

وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ {۱۰۷}

وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ {۱۰۸}

سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ {۱۰۹}

خدای فرمايد: خطاب کرديم ای ابراهيم: تو تحقيقاً و با صحّت و صداقت تمام برؤيا (قربانی کردن اسماعيل) جامعه عمل پوشاندی. (کارد از گلوی وی بردار) همانا ما اينسان نيکوکاران را پاداش دهيم. همانا اينکار (که بدان فرمان يافتی) آشکارا بوته آزمايشی است که (حقيقت) را آشکار می گرداند. و ذبح بزرگی را فديه او (اسماعيل) را ساختيم. و ثنای او را (بخاطر پايان بخشيدن برسم قربانی کردن انسان) به آيندگان واگذارديم. سلام و درود بر ابراهيم.

 

     سلام بر ابراهيم که از آزمايش اخلاص در عقيده پيروز بدرآمد و خدا بر او و بر بشر منت گذاشت تا بدست او رسم قربانی کردن انسان موقوف گردد. اسماعيل از زير کارد رها شد، اما هنوز انسان ها بهزارها شکل قربانی می شوند. سرها را به مارهای قدرتی می خورانند که بر دوش ضحاک های رنگارنگ می رويند، (۵۱)

     ابليس خود را نژادی برتر می شمرد و به آدم کبريائی می فروشد (کيش نژاد) (۵۲)

 

قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَاْ خَيْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ {۱۲}

گفت من از او (آدم) بهترم. مرا از آتش و او را از خاک آفريدی ...

 

     آدم بر سر وسوسه های شيطانی، در پی جاودان شدن (۵۳)، مطلق شدن، خودکامگی می کند و از بهشت آزادی و توحيد به زمين عداوت ها فرو می افتد (تمايل به کامجويی های مادی و مصون نبودن پيامبران از سرايت اين بيماری همه گير که کيش شخصيت است): (۵۴)

 

فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَقُلْنَا اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ {۳۶}

بدينسان شيطان آن دو (آدم و حوا) را ( از راه ايجاد وسوسه) سست کرد و لغزاند و بدان از جا و وضعيتی که در آن بودند اخراج شدند. و گفتيم فروافتيد. با يکديگر دشمن می شويد و بر روی زمين تا واپسين دم قرار و استقرار، و مايه توش و توان، شماراست.

 

     اين جهان، جهان عداوتهاست. در پی « منافع» رفتن ها و بخاطر منافع بجان هم افتادنهاست: قابيل برادر هابيل (هر دو فرزندان آدم) بر سر زنی با برادرش دشمن می شود. وی نخستين بنياد گذار کيش شخصيت است. نخستين کسی است که قدرت را در نابودی برادر می جويد و به جهان از ورای خواستها و هوسهای خود و جستجوی خودکامگی ها و قدرت طلبی های خويش نگاه می کند. او نخستين کسی است که حق انتخاب همسر را از زن می گيرد و زن را از آن قدرت می خواهد و چنين می کند و نخستين کسی است که انديشه را در خدمت قدرت خودکامه می گذارد (آموختن چگونگی جرم کردن و از بين بردن آثار جرم) و بالاخره نخستين کسی است که قدرتهای اقتصادی و سياسی و اجتماعی و فرهنگی را با بکار بردن زور در خود جمع می کند و با اينکار از خويشتن خويش می برد. او خود را در متن خواهش ها و کامجويي هايش مطلق می کند: کيش زن بارگی يا « جنس» گرايی(۵۵)، کيش « مال اندوزی و برتری جويي به مال « کيش زورجويی و لذت بردن از اعمال زور (کيش رياست طلبی)، کيش قدرت مطلقه طلبی، کيش تشخص جستن بوسيله نابودکردن « رقيب»، رقيبی که بواقع برادر اوست. و هنوز که هنوز است جسد هابيل بر دوش فرزندان قابيل است و فرزندان قابيل در اضطراب سرگردانند...

     قرآن، در داستان نوح، جنبه اجتماعی کيش شخصيت را بر جسته می نماياند: قوم نوح در پاسخ دعوت وی به توحيد می گويند: « ای نوح اگر مقصودت از ايمان آوردن ما، هدايت ما است و می خواهی که ما ياريت نموده مزيد بر شوکتت شويم بايد نخست اراذل و اوباشی را که دوروبرت را گرفته اند از خود دورسازی و از ياريشان چشم بپوشی، چون ما قدرت اين را نداريم که خود را همدوش ايشان نموده و همکاريشان کنيم. حتی حاضر نيستيم در ايمان آوردن به تو قرين ايشان باشيم و چطور دينی را بپذيريم که ميانه اشراف و سفلگان و شاه و گدا فرقی نمی گذارد.(۵۶)

     سخنی که امروز بزبانهای گوناگون و در همه جا گفته می شود ... آنان که در جستجوی موقعيت و منزلت اجتماعی بر پايه زور و قدرت اند و تشخص را در موقعيت اجتماعی می خواهند هميشه زبان حالشان سخنی است که قوم نوح به پيامبر توحيد می گفتند: (۵۷)

 

فَقَالَ الْمَلأُ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قِوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلاَّ بَشَرًا مِّثْلَنَا وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ الرَّأْيِ وَمَا نَرَى لَكُمْ عَلَيْنَا مِن فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ {۲۷}

(خطاب به نوح): ملاء ( گروه بنديهای حاکم و سران) قوم وی که کفر ورزيده بودند، بدو گفتند ما تو را جز بچشم بشری مثل خود نمی بينيم و پيروان تو را در بادی نظر جز اراذل و فرومايگان قوم خود نمی يابيم. و برای شما نسبت بخود فضل و برتری سراغ نمی بريم سهل است، به شما ظنّ و گمان دروغ زن می بريم.

 

    اما اين تشخص طلبی طبقاتی، فرزند خود نوح را هم مبتلا می کند. و اين در روزگار ما رايج ترين از خودبيگانگی ها و کشنده ترين آنهاست: کيش شخصيت در شکل تشخصات دسته ای و مرامی و سياسی و طبقاتی و ... آدميان را تا نابودی و تباهی می برد. از اينروست که وقتی می خواهند کسی را به گروهی يا به فکری و يا به عبادتی پايبند کنند، از طريق دادن مقام و يا عنوان و يا غيراينها دست و پای او را به زنجير تشخصات می بندند. طوريکه با وجود علم پيدا کردن به باطل بودن باور و يا وابستگی به فلان گروه يا اعتياد به فلان عادت، ترک باور غلط يا وابستگی يا اعتياد را دون مقام و کسر شأن خود فرض می کند و در گمراهی تباه می شود:

     فرزند نوح در ميان طوفان از کشتی نجات روی بر می تابد، چون پناه جستن به پدر يعنی دست شستن از باورهای باطل را دون شأن خود می بيند!

نوح بدو می گويد: (۵۸)

 

بُنَيَّ ارْكَب مَّعَنَا وَلاَ تَكُن مَّعَ الْكَافِرِينَ {۴۲}

نوح به فرزند گويد: فرزند با ما سوار شو و با کافران (همراه) مباش

 

و پسر پاسخ می دهد:

 

 قَالَ سَآوِي إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاء

 بزودی بفراز کوه می روم و کوه مرا از آب ايمن می دارد.

      

     و آب او را در می گيرد، اما پسر هنوز دون شأن خود می بيند که به علم خويش و واقعيتی که می بيند تسليم شود. در آب غرق می شود و تسليم واقعيت نمی شود!

     و نوح از خدا نجات او را به اين دليل که فرزند وی است می خواهد: شائبه ای از کيش شخصيت: مطلق  کردن خود در متعلقات و کسان حتی در پيامبر و پاسخ خداوند صريح و روشن و قاطع است، در توحيد جايي برای اينگونه امتيازها نيست:(۵۹)

 

قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلاَ تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَن تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ {۴۶}

خدای گفت: ای نوح همانا فرزند تو با تو اهليت ندارد. عمل وی نادرست است. امری را که بدان علم نداری، مپرس و مخواه. همانا به تو پند و اندرز می دهم که از جاهلان مباش.

 

     و قرآن در قصه قوم هود، کيش شخصيت را در زور بازو و زورستايي و در ستايش دست ساخت خود - که امروز نيز بسيار رواج دارد - می نماياند و با آن مبارزه می کند. زورستائی کاری بر روز اين قوم آورد که صالحی درميانشان نماند و در فسادشان تباه شدند:(۶۰)

 

وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ {۱۱۷}

خدای تو شهر و کشوری را که مردمانش صالح و مصلحند به ستم تباه نمی کند.

 

     و در قصه دو قوم هود و ثمود، کيش شخصيت را در « بزرگ» ستائی و « آبا» و اجدادگرايي و در تقليد ميمون گونه از « بزرگان» و خود بشکل بزرگان اسطوره شده درآوردن، رياست جويی و جاه طلبی، انتقاد می کند: (۶۱)

 

قَالُواْ يَا صَالِحُ قَدْ كُنتَ فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَـذَا أَتَنْهَانَا أَن نَّعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِي شَكٍّ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ {۶۲}

قوم صالح به وی گفتند پيش از (دعوی پيامبری) تو نزد ما مورد عقيده و مايه اميد بودی. آيا می خواهی ما را از پرستش (خدايان) پدرانمان بازداری؟ و جای ترديد نيست که ما دربارهء درستی آنچه ما را بدان می خوانی در شک هستيم.

 

     چگونگی تبديل همه چيز و همه کس را به ابزار پيشبرد مقاصد شخصی و جاه طلبيهای فردی و گروهی را شرح می دهد و به ويژه استفاده سياسی و غيرسياسی از زن را نزد طبقات حاکم (امری که امروزه بدان سکسوپليتيک می گويند)، باز می نماياند.(۶۲)

 

      و در قصه قوم لوط جنبه ديگری از اين کيش را می شناساند: در جامعه سلطه گر، کيش سکس از برجسته ترين وجوه کيش شخصيت می شود. در اينگونه جامعه ها همواره نيروی قهر جامعه را در « فعاليتهای جنسی» و « جنس ستائی» خنثی می کنند. بسيارند جوامع سلطه گری که به اين مرحله رسيده و تباه شده اند. آدميان خود را در تمايلات مادی و بويژه در رابطه تن با تن، می پرستند. قوم هود، کار « کيش سکس» را به افراط کاری تباه کننده ای می کشانند. در اينگونه جوامع زنان شخصيت را در « جاذبه جنسی» شدن می جويند و بهمين عنوان « معبود» می گردند. جوّ جنسی تا بدان حد سنگين می شود که زنان پسران زيباروی را رقيب خود می يابند. جامعه در مسابقه سکس و سکسی تر شدن آنچنان دور بر می دارد که زنان و مردان خواهی نخواهی همراه جريان راه می افتند و همرنگ جماعت می شوند و بازيچه ُمدسازان می گردند و ... : کار « جنس ستائی» بجايی می رسد که هر پرده ای دريده می شود و آشکارا بی پرده و با وقاحتی بی مانند « جنس» طلب می کنند: قوم لوط به دختران لوط راضی نيستند بلکه زيباپسران، يعنی ميهمانان لوط پيامبر را می خواهند تا از آنها کام بجويند. (۶۳)

 

 وَجَاءهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَمِن قَبْلُ كَانُواْ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ قَالَ يَا قَوْمِ هَـؤُلاء بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُواْ اللّهَ وَلاَ تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَلَيْسَ مِنكُمْ رَجُلٌ رَّشِيدٌ {۷۸}

قَالُواْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِي بَنَاتِكَ مِنْ حَقٍّ وَإِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ {۷۹}

قوم لوط شتابان بخانه او درآمدند. اين قوم از پيش به زشتکاری خود گرفته بودند. لوط بديشان گفت ای قوم اينان دختران منند و شما را در خورترند. بخدای تقوی جوييد و مرا نزد ميهمانانم شرمنده مسازيد.

آيا در ميان شما رشيد مردی نيست؟ (در پاسخ) گفتند: تو خوب می دانی ما را در دختران تو حقی نيست و همانا تو می دانی ما چه می خواهيم.(۶۴)

 

     بی کم و کاست رفتار مردمان روزگار ما را وصف می کند ...

     و در داستان يعقوب، کيش شخصيت در پيوند ( از راه ازدواج) با بزرگان و در حلقه آنان در آمدن و « محبوبيت طلبی» را می نماياند. (۶۵)

     و در داستان يوسف نشان دهنده  عقده محبوبيت طلبی و کيش شخصيت در فراگرد « جنس گرايي» يعنی ديگری را برای کام جوييهای خود خواستن (امر واقعی که همواره رايج بوده و امروز بيش از هر زمان شايع است) و بيان کننده اثرات مقام سياسی - اجتماعی در پيدايش عقده خود برتر بينی است:

     برادران يوسف بر سر محبوبيت يوسف نزد پدر، بر او حسد می ورزند، او را عريان در چاهی رها می کند. آبدار کاروانی يوسف را از چاه بيرون می کشد، او را در مصر به غلامی می فروشند. يوسف زيبا روی است. در خانه عزير مصر بزرگ و زيباتر می گردد. (۶۶) زليخا عاشق جمال بی همتای يوسف می شود. عشقی که در دو تمايل مطلق شده خلاصه می شود: محبوب يوسف شدن، رام کردن و تصاحب نمودنش و از او کام ستدن. اين عشق در آغاز خود همانند عشقهای روزگار ما نمودی از نمودهای کيش خودپرستی است. يوسف، توحيدگرا، تن به چنين تباهکاری نمی دهد و از دست زليخا می گريزد. زنان اشراف بر زليخا خرده می گيرند که با همه زيبائی و جاه که او راست، در عشق غلامی عنان اختيار از کف داده است. اما جامعه حاکمه مصر پيرو کيش جمال است. زليخا زنان را ميهمان می کند و يوسف را به درون می خواند. زنان بر دستی ترنج و بر دستی کارد دارند. هوش به جمال يوسف می بازند و در بيخودی، کاردها ترنج ها را به دو نيم می کنند و بر دستها می نشينند. (۶۷)

 

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ {۳۱}

چون (زليخا) نکوهش زنان را بشنيد، مجلس به بالش و تکيه گاه ( و ...) بياراست و آنان را بدان فراخواند. به دست هر کدام کاردی ( و ترنجی) بداد. آنگاه (به يوسف) گفت به مجلس بانوان درآی. زنان چون يوسف را بديدند، او را بزرگ و بزرگتر کردند (تا که تصويرش همه افق ذهنشان را فرا گرفته و بدان کارد و ترنج را در دست فراموش کردند) دستهاشان را بريدند و گفتند، بخدا نه، باورکردنی است: اين جوان بشر نيست، فرشته ای کريم است.

 

     اما يوسف، توحيدگراست و رابطه زناشوئی را جز بر پايهء عقيده و علاقه نمی پذيرد. به توقع زليخا با همه خود کشاندن تن پاسخ نمی گويد. در  عشق بر پايه توحيد، دو موجود در يک هويت بهم می رسند. ديگری را برای خود خواستن در کار نيست و زليخا در آغاز، يوسف را برای کامجويي های شخص خود می خواهد. او برسم زنان طبقات حاکمه می رود و چون يوسف به توقعات او « نه» می گويد، بر او بهتان می زند و به دست عزيز مصر به زندانش می افکند.

     در اين داستان، يکی از رايج ترين و عمومی ترين وجوه کيش شخصيت بررسی می شود: « زيبائی و جاذبه جنسی» و نقش آن در روابط اجتماعی و خلاصه شدن رابطه زن و مرد در روابط جنسی و انواع تشخصات شخصی و اجتماعی و در نتيجه تبديل شدن خانواده به کانون از خودبيگانه شدن انسان و استمرار نظام اجتماعی طبقاتی و...

     در اين داستان، يوسف به عمل خويش بيانگر انديشه توحيدی در اندريافت اين انديشه از خانواده و روابط زناشويی است: دو موجود هر دو بغايت زيبا و هر دو بعنوان تن خواهان هم: (۶۸)

 

وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ {۲۴}

و راستی آنست که (تن زليخا) به سوی يوسف کشانده می شد و يوسف (به تن) بسوی زليخا کشانده می شد. اگر برهان خدای خويش نمی ديد؟... بدين برهان يوسف از زشت کاری و فحشاء منصرف شد. همانا وی از بندگان مخلص ما است.

 

     تن ها هم را می خواهند و آهنگ يکديگر می  کنند، اما عقيده می گويد « نه» ، « نه»...

     و اگر عقيده در کار نباشد، « طبقه» يوسف ها و زليخاها، طبقه حاکم و خود و ديگران را گرفتار ده ها نوع انحراف جنسی و عقده های روانی می کنند. اگر عقيده در کار نباشد، اين تمايل، خواستن دو تن يکديگر راست. ولی پيوند عقيدتی همراهش نيست. عشق تن ها بهم هر چه سوزان و زناشويی بر پايه « جنس ستائی» و تشخصات شخصی هر اندازه پرشور باشد، ناپايدار است. اين عشق آدمی را از ابعاد ديگر خويش محروم می کند و « جاذبه جنسی» را از عوامل اصلی تشخص جوييها می گرداند. در اين عشق از آنجا که رابطه تن با تن همراه رابطه مغز با مغز نيست، تمتع و التذاذ جنسی کامل نيز دست نمی دهد و انسان همين بعد را هم سرانجام از کف می دهد. اعتياد جنسی شيوع می يابد و ...

     و در داستان قوم بنی اسرائيل، جلوه های گوناگون کيش شخصيت را نزد زيرسلطه هايي که بعد به جامعه مسلط تبديل می شوند می نماياند: در داستان قارون (۶۹) خودپرستی ويژه مال اندوزان و در داستان طالوت (۷۰) از فردگرايي بيمارگونه که خود مطلق سازی بکمال و کامجوييهای شخصی را فوق جمع و سرنوشت جامعه شمردن است و نيز از تشخص به سن و سال و قوارهء هيکل و ...

     در داستان داود، نشان می دهد که چگونه کارپذيری، به زياده طلبی نفس سرکش انسانی ميدان می دهد:

     مهرطلبان کارپذير، خودستايانی که با مقاومت نکردن و نايستادن در برابر برتری جويان، می خواهند بعنوان مظلوم و « موجود دوست داشتنی» محبوب همگان گردند و همه بر آنها دل بسوزانند از عوامل پيدا شدن گروه های خودکامه ای هستند که همه چيز را از آن خود و در انحصار خويش می خواهند. در حقيقت استعدادهای انسان خواهان افزايش و رشدند و وقتی آسان ترين راه ها که بر خود افزودن از راه تصرف دست آورد استعدادهای ديگران است برويشان باز باشد چرا نروند؟ کيش شخصيت، مجموعه باورها و رفتارهايي است که از استقرار رابطه زور پيدا و برقرار می شوند. انبوده عظيم مردمان که اين رابطه را می پذيرند خود و ستمگران خودپرست را گرفتار آثار و عواقب شوم اين کيش می کنند. آنکس که ستم را بر خود روا می دارد و به موقع مقاومت نمی کند، در ايجاد وضعی شرکت می کند که در آن قدرت بدستان همه چيز را از او و کسانی نظير او می ستانند و سرانجام به برده تبديلشان می کنند. چرا که قدرت بر خود افزاست و در هر گامی که به پيش می نهد، با ابعادی عظيم تر بايد بر خود بيافزايد ...

     دو تن به نزد داود می روند، يکی از آندو شکايت می کند که برادر من دارای نود و نه ميش است و برای من يک ميش بيشتر نمانده است. با اينحال اصرار دارد که آن يک ميش را هم از من بگيرد. داود در پاسخ می گويد: (۷۱)

 

قَالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَى نِعَاجِهِ وَإِنَّ كَثِيراً مِّنْ الْخُلَطَاء لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَقَلِيلٌ مَّا هُمْ وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاكِعًا وَأَنَابَ {۲۴}

داود گفت: راستی آنست که برادرت در خواستن گوسفندت برای افزودن بر گوسفندانش ستم روا می دارد. و بسياری از شرکاء در حق يکديگر تجاوز می کنند. مگر آنها که مؤمن و معتقد و درستکارند. اينان اندک شمارند. (پس از اين داوری) داود گمان برد ما او را به آزمايش سختی، آزموده ايم (چرا که پيش از رای از طرف مقابل تحقيق نکرد) از اينرو آمرزش خواست و با تواضع بدرگاه خدای بازگشت.

 

     قانون تمرکز و تراکم قدرت چنين است. دارنده ۹۹ گوسفند البته بايد آخری را هم بر گله خود بيفزايد و ...

     و اگر هر دو نسبی و فعال بودند و بر استعدادهای خويش تکيه می کردند و اين استعدادها را می پرورند، نيروهايشان صرف يکديگر نمی شد و يکی از صدها حاصل کارشان فزونی گوسفند می گرديد.

     سليمان در خدمت داود، قضاوتی دارد که اساس آن بر زبان يکی و بسود ديگری نيست، بلکه بر پايه توحيد استوار  است و بسود دو طرف دعوا است. (۷۲)

     و در داستان عزير رساندن خود يا ديگری را بخدائی و از خود يا ديگری خداتراشيدن (۷۳) و در داستان دو مرد از بنی اسرائيل از نو مال اندوزی و ايل و تبارسازی بقصد دستيابی به قدرت مطلقه را گوشزد می کند.

     و در قصه بی همتای ايوب و يونس، مقاومت انسان آزاد و توحيدگرا در برابر مؤلفه های کيش شخصيت و سختی راه آزادی را نشان می دهد. نشان می دهد که چگونه بايد خويشتن را از پرستيدن تعلقات و دلبستگيها و خودکامگی های گوناگون آزاد کرد.

     اين قصه، قصه ستيز انسان توحيد گرا با عوامل مطلق گرايی است، قصه چگونگی آزاد شدن انسان از وسوسه تسخير  قدرت است. در حقيقت از آنجا که زور و قدرت خودکامه ارزش برين می شود، آدميان در پی آن می افتند که همانند جن، قدرت را تسخير کنند و به وسوسه ای تحقق ببخشند که آدم با دچار شدن بدان، نه فقط به قدرت بی کران دست نيافت بلکه بهشت را هم از کف داد. اما فرزندان آدم نيز بجای تسخير جن قدرت و خود جن قدرت شدن، مسخر وی می گردند. قدرت جن گون تسخيرشان می کند و آنها را وادار می کند تا به پرستش وی در صدها جلوه بپردازند. جلوه هايي چون: کيش پول، کيش مقام، کيش سکس، کيش رهبری، کيش فرزند، کيش خاندان، و ...

     ايوب با استقامت و شکيبائی بی مثل و مانند خود در مبارزه، خويشتن را يکسرده آزاد می کند. مال و فرزند و رياست مذهبی و سياسی و سلامتی همه از دست می روند و او در کنار وی همسرش، در برابر سختی های مبارزه رهايی بخش  پای می فشارند.

     در اين داستان، بخلاف داستان يوسف، پايه زناشويی بر عقيده و علاقه استوار است و عقيده پاسدار اين علاقه است. همسر ايوب در کنار او هفت سال سختی ها را تحمل می کند و چون روزی از روزگار ناز و نعمت سخن بميان می آورد، ايوب در پاسخ می گويد:

     شيطان در دلت راه يافته، و موهومات را در نظرت بصورت واقعيت جلوه داده است، برو، مرا بياری تو نيازی نيست.

     همسر ايوب نرفته، باز می گردد، او نيز توحيد و راه خدا، راه آزادی از تشخص و منيت جوئی ها را انتخاب می کند.(۷۴)

     و اين دو به يمن صبر و استقامتی چنين، الگوی بردباری در سختيهای اين راه می شوند و معرف عشق بر پايه توحيد می گردند. عشقی که نه تنها از آزمايشی چنان سخت پيروز بدر می آيد، بلکه اصولاً تحمل چنين آزمايشی را ممکن می سازد.

     و داستان يونس، داستان ناشکيبايي است. ناشکيبايی در تبليغ و خستگی از کار و نا اميدی از دست يابی به هدف. و رها کردن و رفتن. و چه رايج است اين امر! عقيده در رضايت خاطر پيدا کردن تنها خلاصه نمی شود. بسيارند کسانيکه از ورای باورهايشان منيت و تشخص می جويند، بلکه خود را مطلق می کنند. اين خود را از ورای عقيده مطلق کردن، حتی سرانجام انسان پيش رو را به متولّی آنهم متولّی کم حوصله بدل می سازد. سرانجام عقيده را به چماق و ابزار قدرت مبدل می نمايد. عقيده بايد راهی را در پيش پای استعدادهای انسانی بگذارد که در مسير آن اين استعدادها شکوفان  و شکوفان تر گردند، عقيده بايد امکان اجتهاد آدميان را افزايش دهد و اين کار در صورتی ممکن است که به صورت چماق در نيايد و آدميان از ورای آن و بنام آن نتوانند خود را خدا کنند ... يونس نمی خواهد بنام عقيده خدائی کند، تنها بی حوصلگی بخرج می دهد:(۷۵)

 

وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ {۸۷}

ياد آر يونس را وقتی غضبناک برفت و گمان برد وی را در سختی و مضيقه نخواهيم افکند. آنگاه در تاريکی ها ندا در داد: الها خدائی جز تو نيست و تو از هر نقص منزهی. همانا من از ستمکارانم.

 

     يونس به صرف ناشکيبايی خود را از ستمکاران ميشمرد. اکنون بايد ديد که بسياری از بسياران که عقيده را دکان و چماق می کنند چه صفت دارند؟

     و در داستان زکريا و يحيی، وجهی ديگر از کيش شخصيت را بويژه در نزد زنان خاطرنشان خردوران می کند و به استفاده ای اشاره می نمايد که زنان برای تحصيل قدرت ( هر قدرتی، بويژه قدرت سياسی)، از قدرت جنسی خويش می نمايند: هيروديا می خواهد همسر شاه فلسطين گردد. او خود را در زن شاه بودن می پرستد. اما شاه عموی او است و موافق فتوای يحيی پيامبر، اين ازدواج نامشروع است(۷۶). هيروديا خود را به هزار و يک تير دلبری و عشوه گری مجهز می کند و دل عمو را به همان تير شکار می کند. و از عموی اسير عشق، سر يحيی را طلب می کند ...

     و زن امروز بيشتر از هر زمان ديگر، از جاذبه جنسی خويش در تحصيل قدرت سود می جويد. در روابط قدرت زن يکی از وسايل ارتباط، و جاذبه جنسی برنده ترين سلاح او است. در تمرکز و تراکم قدرت روابط اجتماعی، نقش تعيين کننده دارد و اين روابط ناگزير بدون زن بر قرار نمی شوند. از اينرو آزادی انسان علاوه بر عوامل ديگر، در گروه آزاد شدن زن است. در حقيقت زن خود نخستين قربانی سلاحی است که بکار می برد. بدين معنی که با بکار بردن سلاج جاذبه جنسی، نخست خود را شئ جنسی می کند ...

     بالاخره قرآن در داستانهای ابراهيم و موسی و عيسی (ع) و محمد (ص) که مبارزه بزرگ انسان را سامان و سازمان بخشيده اند، بار ديگر اين جنبه ها و جلوه ها و نيز جنبه ها و جلوه های ديگر کيش شخصيت را، طرح و بررسی می کند. و بمنظور بزرگترين جهادها که جهاد با نفس است برای بعثت دائمی يک نظام فکری - اجتماعی، در اختيار انسان می گذارد.

     کيش شخصيت، در صدها جنبه و جلوه اش همچنان استمرار دارد و ورای دين ها و مرام ها رواجی بيشتر گرفته و حاکميتی قطعی تر يافته است. و همين امر برای اهل عبرت و خرد کافی است تا اهميت کتاب بی مانند محمد (ص) قرآن را دريابند. در حقيقت قرآن تنها کتابی است که آئينه گون، تصوير کيش شخصيت را در تمامی جنبه ها و جلوه های اصليش و نزد همه مردم روی زمين به آدمی می نماياند و راه رهايی از اين کيش را نشان می دهد.

 

 

 

قسمت دوم - جلوه های کيش شخصيت شخصيت بمثابه مظهر قدرت:

 

      در اين قسمت جلوه هايی تفصيل داده خواهند شد که در قسمتهای پيش باجمال از آنها سخن رفته است.

     نژادپرستی، و پرستش نمايندگان قدرت، از زمانهای بسيار دور تا امروز - و امروز بيشتر از هر زمان - رواج دارد. و قرآن با اين دو جلوه از کيش شخصيت مبارزه ای قاطع و بی امان می کند:

 

الف - نژادپرستی:

      تمامی اقوامی که در طول تاريخ از موقعيت مسلط برخوردار می شوند، نژاد خود را، نژاد ويژه و نژاد برتر و نژاد آقا و ارباب می خوانند. و در درون جامعه های سلطه گر نيز « گوهر و نژاد» طبقات حاکمه از ويژگی خاص برخوردار است.

1-     آل فرعون خود را از بنی اسرائيل برتر می دانستند و حاضر نبودند به پيامبری مردی از قوم مادون گردن گذارند ...

2-   بنی اسرائيل که زير سلطه فرعون با خفت و خواری خوگرفته بود، به محض آنکه موقعيت مسلط يافت، خود را « نژاد برگزيده» خوانده و مدعی شد که خدا تنها از آن قوم يهود است و ديگران از طريق و بوساطت اين قوم می توانند با خدا رابطه گيرند.(۷۷). وقتی پيامبر اين قوم را به اسلام دعوت کرد گروهی از ايشان مدعی شدند که نژاد اصل و دين شعار است. نژاد بنی اسرائيل بايد آقا باشند و ديگران تابع و زير دست (۷۸). چه جا دارد که از غير اين قوم پيامبر برگزيده شود! در دوران ما نيز، اين قوم که هنوز بابت جنايات هيتلر خود را از بشر طلبکار می داند، بمحض پيدا کردن موقع مسلط، خود را نژاد ويژه می خواند و به تحقير ديگران می پردازد. تا بدانجا که دعوی اين قوم دو گل را گران آمد و به سرزنش و انتقادشان پرداخت. و قرآن درباره برتری جويی اين قوم فرمايد: (۷۹)

 

 وُقَضَينَآاِلی بُنِی اِسرُآءيلَ فِی الِکتبِ لَتُفُسِدنُ فِی الاَرضِ مُرُّتَينِ وُلَتَعلُنُ ُعلواً کَِبيراً 

در کتاب به بنی اسراييل بنموديم که هر آينه دو بار در زمين فساد کنند و بغايت زياد در پی سلطه و برتری جويی روند.

 

3-   ايرانيان نيز در دوران سلطه گری شان می گفتند: « هنر نزد ايرانيان است و بس» و هنوز هم آثار اين نژادپرستی افراطی در رفتار و زبان ايرانيان برجاست. مصاحبه اخير رهبر زرتشتيان ايران که ايرانی را نژاد برتر و دارای خون پاک و ديگران راخصوص عرب را نژاد پست شمرده است علاوه بر آنکه معرف سياست دولت است، بيان نژادپرستی بجا مانده نيز هست.

4-     يونانيان و روميان وقتی به قدرت رسيدند، اقوام ديگر را « بر بر» و ايرانيان را ا راه لطف! نيمه بربر خواندند.

5-   عرب ها هم بمحض آنکه به قدرت مسلط شدند، ديگران را  عجم يعنی گنگ خواندند و هنوز هم همان تمايل موجود نزد يهوديان، نزد طبقات حاکمه اينان وجود دارد. يعنی « عربيت اصل» است و اسلام در حد اعلی « صبغه».

6-   اروپاييان از زمانيکه به قدرت مسط تبديل شده اند، اقوام ديگر را فاقد « ماده خاکستری مغز» می شمارند و همچنان نظريه هاست که درباره مادون بدون نژادهای ديگر می سازند.

7-     آمريکائيان، نژادهای ديگر را « حيوانات شبه انسان» می خوانند.

8-   روسها هم دانشمند نيست که بخود نبندند و هيچ کشفی نمی شود مگر آنکه آنرا قبلاً يک روسی کرده باشد، رودکی و فردوسی و بوعلی و ابوريحان و نظامی و ... همه روسی اند!!

9-     از انگليسيها و آلمان هيتلری و فرانسويها که با آنهمه جنايتها خود را متمدن ترين ملل جهان می دانند، ديگر حرفی نزنيم.

۱۰- و بالاخره در آمريکا و آفريقا سياه کشی جزو تفريحات سفيدپوستان است ... 

 

     در فرهنگ سلطه گر، نژادپرستی يکی از پايه های اصلی است. بر عناصر آن انگ نژادپرستی خورده است: هيچ فعاليتی صورت نمی گيرد مگر آنکه جامعه سلطه گر انگ ساخت نژاد قومی و برتر و دارای هوش ويژه را بر آن نزنند. ادبيات و فلسفه و هنر و همه علوم و فنون، پيش از هر امر ديگر، مبلغ اين خود برتر بينی نژادی بيمارگونه اند.

     فرهنگ سلطه گر، فرهنگی است که پرستش قدرت خودکامه يکی از پايه های اصلی آنرا تشکيل می دهد. اگر پرده پربرق و جلائی را که پوشاننده واقعيت های اين فرهنگ است کنار بزنيم، چهرهء « فاشيسم» را خواهيم ديد. در حقيقت سلطه جستن بر ديگران و حفظ و افزايش قدرت بدون مشروعيت دادن به تجاوزگری و « حق را از آن سلطه گر» شمردن ممکن نمی شود. همانسان که نمايندگان قدرت پرستيده می شوند، ملت قوی و مسلط نيز بايد بنام قدرت خودکامه پرستيده شود. از اينروست که حتی اروپايی عادی نيز با رفتار تحقيرآميزش از غير اروپايی ستايش و قبول تفوق خويش را مطالبه می کند، آنهم با چه وقاحت و سماجتی!

     فرهنگ سلطه گر نه تنها بر پايه تعدد هويت ها استوار است، بلکه اين تعدد هويت را  تا مرحلهء بکرسی نشاندن «اصل اصالت فرد» تعميم می دهد. رقابت فردی بر سر قدرت و ربودن قدرت از يکديگر و مشروعيت دادن به اين فعاليتها، مقايسه خود با ديگری بر اساس «ميزان و درجه خودکامگی» و جستجوی دائمی وسايل تشخص خود از ديگری، محتوی اصلی اين فرهنگ را تشکيل می دهد. بدينخاطر است که در جامعه سلطه گر انسان بتدريج ابعاد انسانی خود را از دست می دهد و بعنوان انسان از صحنه حيات خارج می شود تا بعنوان شئ از نو وارد آن گردد. فرهنگ در معنی دست آورد عمل انديشه و دست، کارش طبيعی و ارزشمند جلوه دادن « وضع موجود» می گردد.

     بديهی است وقتی قدرت خودکامه کيش شد، جنگ و کشتار و ... برای تحصيل و افزايش آن مشروع شمرده می شود و کشتن «ديگری»، « دون انسان بدون تمدن» لذت بخش می گردد. کمی بعد، سلطه گر دون شأن خود می بيند که با «دون انسانها» هم آوردی کند: بايد از خودشان قشون تشکيل داد و گذاشت يکديگر را بخورند ...

-     و بهنگام بعثت پيامبر (ص) قريش بدين پايه از انحطاط رسيده بودند خود را از تمامی بشريت ممتاز می دانستند. آنقدر برتر بودن نژادشان باورشان شده بود که در جنگها، اگر دشمن از خودشان نبود دون شأن خود می دانستند قدم به ميدان گذارند. مزدوران را به جنگ می فرستادند. اگر دشمنی بچنگشان می افتاد و بهنگام جدا کردن سر از تن معلوم می شد که از قريش نيست، حاضر نمی شدند شمشير خود را به « خون پست» بيالايند و غلامی را فرا می خواندند تا سر از دشمن جدا کند!(۸۰)

-     خاندانهای شاهی ايران، همواره خود را از نژاد خدائی می دانستند و خاندانهای حاکم نيز نژاد خود را از نژاد مردم عادی جدا و برتر می دانستند و طبقه بندی اجتماعی ايران از جمله بر اساس نوع « گوهر و نژاد» بود.

-     اسکندر در سفرجنگی خود، وقتی به مصر رسيد در معبد حاضر شد و « کذابين» (يعنی روحانيان ابزار دست قدرت) فتوی دادند که وی فرزند پدرش فيليپ نيست، بلکه نتجيه همخوابگی مادرش با ژوپيتر است. و وقتی به همدان رسيد مدعی شد که ژوپيتر در وجود او حلول کرده است.(۸۱)

-     پادشاهان چين و ژاپن نيز از گوهر خدائی بودند و مردمان حق نداشتند بدانها نگاه کنند و طبقات حاکم نيز خود را دارای نژاد ويژه می دانستند.

-     هيتلر بر پايه درجه خلوص نژادی، به قشربندی جامعه آلمانی پرداخت و برای دارندگان « گوهر ويژه» الگو معين کرد.(۸۲) طرحی از او در دست است که « آدم اصيل» را از آدم غير « اصيل» از چگونگی نشستشان بر چاله مستراح، فرق و تميز می دهد: (۸۳)

-     و بالاخره، حاکميت عملی نظريه وجود دو گوهر دو نژاد (نژاد « رهبران» نژاد ويژه کارهای رهبری و ابتکار و « نژاد دون» يا « نژاد تابعان و گوسفندان» (۸۴) که بصورت تقسيم کار در جامعه های بشری مطاع و مجری است: کارهای رهبری و ابداع و ابتکار و انتقاد، خاص « نخبگان» و کارهای اجرائی خاص «توده ها» است. نژادها و خانواده های رهبر برای خود منشاء و مسئوليت الهی می شناسند. (۸۵)

 

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنبِيَاء وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا وَآتَاكُم مَّا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِّن الْعَالَمِينَ {۲۰}

يهوديان و مسيحيان گفتند ما فرزندان و دوستان خدائيم. بديشان بگو (اگر اينطور است) پس چرا شما را بگناهانتان عذاب می کند، حقيت آنستکه شما بشر و در زمره مخلوقات خدائيد.

 

     قرآن « نژادگرائی» را عملی شيطانی می خواند و به شيطان نسبت می دهد: همانسان که ديديم در آغاز شيطان است که نژاد خويش را برتر می خواند و کبريائی می فروشد ... از اينرو خدا وی را از خود می راند و تا واپسين روز به آدميان زنهار می دهد که براه او نروند چرا که پيروی از او را ستمی بتمام می شمرد. (۸۶)

 

وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاء مِن دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا {۵۰}

و وقتی به فرشتگان گفتيم به آدم سجده کنيد، جملگی سجده کردند مگرابليس که از نژاد جن بود، پس از امر خدايش سرپيچيد. آيا شما (فرزندان آدم) مرا از ياد برده و به جايم شيطان و فرزندانش را اولياء خود گرفتيد؟ و حال آنکه اينان دشمنان شمايند. و ستمکاران در اين بدل کردن سخت زيانکارند.

 

     و از آنجا که به استمرار اين جلوه از کيش شخصيت بيش از اين پرداخته ايم، در اينجا برخورد قرآن با نژادپرستی و مبارزه محمد (ص) با آن بسنده می کنيم:

     قرآن هرگونه اصالت نژادی را يکسره باطل می شمرد: (۸۷)

 

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ {۱۳}

ای مردم، همانا ما شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه ملت ها و طايفه ها گردانيديم تا (در مجموعه هائی) از يکديگر شناخته شويد. وگر نه بزرگوارترين شما نزد خدا متقی ترين شماست. خدای دانا و از کار آگاه است.

 

     اشراف قريش عارشان می آمد که بعنوان مسلمان دوش بدوش « عوام الناس» بنشينند. از اينرو به پيامبر گفتند: اينها بی سروپاهائی هستند که خدا بر آنها منت گذاشته و تو را رسول قرار داده است؟ و خواستند يکروز آنها در مسجد حاضر شوند و يکروز «طبقه پست»!

     و قرآن محمد (ص) را باحترام به ايمان آورندگان و عدم اعتناء بدينان و رد قاطعانه پيشنهاد « ا شراف» می خواند: (۸۸)

 

 وَكَذَلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لِّيَقُولواْ أَهَـؤُلاء مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِم مِّن بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ {۵۳}

وَإِذَا جَاءكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَن عَمِلَ مِنكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِن بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ {۵۴}

و اينان به يکديگر آزموديمشان. تا که گويند آيا خدا اين چيزها را (فقيران) برتری داد؟ (بديشان بايد گفت): آيا خداوند سپاس گزاران خويش را بهتر نمی شناسد؟ و هرگاه آنان که به آيات ما ايمان می آورند به نزدت می آيند، بگو درود بر شما. خدای شما رحمت بر شما را بر خود فرض شمرده است. همانا وی از شما کسی را که بنادانی بکار زشتی دست زند و پس از آن توبه کند و خود را اصلاح کند، می بخشد. همانا خدای غفور و رحيم است.

 

     و بالاخره در پاسخ «طبقات اشرافی» که می گفتند و می گويند «نژاد خدايی» و گوهر ويژه دارند قرآن، جای جای وحدت گوهر و نژاد و يکی بودن اصل و ريشه آدميان از زن و مرد و سفيد و زرد و سرخ و سياه، و باطل بودن «اصالت خاک و خون» را تصريح و تاکيد می کند: (۸۹)

 

  يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَنِسَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ الَّذِي تَسَاءلُونَ بِهِ وَالأَرْحَامَ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا {۱}

ای مردم بخدای خويش تقوا جوييد. خدائی که شما را از يک نفس آفريد و از او همسر وی را خلق کرد و از آنان زنان و مردان بسيار پديدار کرد.

 

     خدای شما يکی است و فرزند يک پدريد، همه از آدميد و آدم از خاک است ... مردمان مثل دانه های يک شانه برابرند.(۹۰)

    و قرآن معاد، يعنی تجلی گاه دائمی توحيد، جائی را که فرهنگ شرک، فرهنگ برتری جويی، فرهنگی که بنايش بر تبديل انسان به ابزار دست قدرت خودکامه و برتری و سلطه جويی است، جای خود را به فرهنگ توحيد می سپرد، دورانی می شمرد که از خود برترينان و فرهنگشان اثری بر جای نماند. هنگامی که فرهنگ توحيد بطور قطع پيروز شود. فرهنگی پيروز شود که در آن انسان عمل می کند تا با ديگری به يک هويت برسد، توحيد و بعثت و امامت و عدالت و معاد ارزشهای حاکم بر عمل او است: (۹۱)

 

   تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ {۸۳}

دنيای واپسين، ويژه کسانی است که بر زمين برتری و سلطه نمی جويند و فساد نمی کنند و سرانجام از آن متقين است.

 

     دورانی که در آن انسان از بندگی خداها، نمايندگان قدرت يکسره آزاد شده است:(۹۲)

 

فَالْيَوْمَ لَا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئًا وَلَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ {۵۴}

در آن روز، بر هيچکس هيچ ستمی روا نمی رود و تنها در خور عملی که انجام داده ايد، پاداش داده می شويد.

 

 ب- پرستش مظاهر قدرت خودکامه:

 

     ديديم که قدرت در مؤلفه ها و نمودها و جلوه های گوناگونش تکاثر می يابد. اگر تکاثر در افق توحيد انجام گرفت و متوجه افزايش قدرت خودکامه نشد، و موضوعش رشد استعدادها و توانائيهای مادی و معنوی گرديد، قدرتی بی پايان و نمردنی است. انسانها بجای آنکه در صدد ربودن از يکديگر باشند، استعدادهای خود را متکاثر می کنند و بدين ترتيب بر يکديگر می افزايند اما اگر تکاثر بر پايه ربودن از يکديگر باشد، قدرت در تمرکز و تراکم و تکاثر خود، ناگزير هر بار ميزان ربايش از يکديگر را فزونتر می کند و تضادها و برخوردها را شديدتر می نمايد، تا سرانجام قدرت خودکامه زيرفشار تضادهای خود از پای درآيد.(۹۳)

 

1-     اَلُهکُم التَکا ُثر

به تکاثر (مال و قدرت) از خودبيگانه می شودي، تا بدان هنگام

2-     حُتّی زُر ُتُم ُ اُلمُقُابِرُ

که مرگ در می رسد و بزيارت گورستان می رويد.

 

     از اينروست که روابط درونی و بيرونی قدرت، روابط وحدت و تضاد در آغاز وحدت، و در فرجام تضاد، غلبه دارد. قدرت هنگامی که به انتها و سرحد توانائی افزايش بر خويش می رسد، در درون و بيرون دچار تضادهايی می شود که حل آنها موکول به انحلال قدرت است. و در همين زمان است که بعثت و پيامبری ضرورت می يابد. و نخستين ستيز و مبارزه پيامبر و هر بيان کننده ای در يک نظام (فکری- اجتماعی) متکی و استوار به توحيد، عليه شخصيتهای مظهر قدرتهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است.

     اين «شخصيتها» در وجود يک شخصيت (شخص اول ممکلت!) وحدت خود را اظهار می کنند. از اينروست که وقتی امامت با تراکم قدرتها در نزد قدرت سياسی به دولت تبديل می شود، رئيس دولت مظهر قدرتها می شود. با وجود همه تغييراتی که در شکل حکومت پديد آمده هنوز در کليه جماعات بشری رئيس دولت نماينده قدرتهای مؤتلف است. سه مؤلفه سياسی و اقتصادی و اجتماعی فراهم آورنده عناصر مادی قدرتند و مؤلفه فرهنگی عنصر غيرمادی است و بويژه اسباب مشروعيت قدرت خود کامه را فراهم می کند.

     مظهر قدرت، يا عنوان خدا دارد و يا سايه خداست. و از آنجا که قدرت جز در ميدان رقابت متکاثر نمی شود و در اين طريق نيز له و عليه و خودی و بيگانه نمی شناسد، و دائم نيز دست به دست می شود، آنرا به حلقه انگشتری نمايش می دهند که تا وقتی در دست است هر زمان و بهر نحو که لازم افتد بکار می رود. اين حلقه در هيچ انگشتی قرار نمی گيرد. و بدين سبب است که انسانها نمی توانند منزلت ثابتی بيابند. چرا که حلقه قدرت وقتی از انگشتی خارج شد، همه چيز، حتی حيات صاحب انگشت را هم بازيچه هوی و هوس صاحب قدرتان جديد می کند. استقرار توحيد، در رهاسازی انسان از اين قدرت متکاثر شونده است که او را بصورت برده و آلت فعل خود در می آورد.

     ابراهيم، با مظهر چهارقدرت مؤتلفه نمرود روبرو می شود. بدو می گويد دست از خدايی و اربابی بردار و آزاد شو و آزاد کن. و او با شگفتی می پرسد مگر جز خودش خدايی هم متصور است؟ خدايی نه مگر به قدرت خودکامه و اختيار بر جان و مال مردم است؟ اين قدرت را جز من چه کسی دارد؟ (۹۴)

 

   قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِـي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِـي وَأُمِيتُ

... گفت ابراهيم خدايم، خدائی است که زنده می کند و می ميراند. (نمرود در پاسخ) گفت: منم آنکه زندگی می بخشم و می ميرانم.

 

    بابل پايتخت قدرت مسلط روزگار باستان همانند شهرهای امروز غرب، تجلی گاه همه نمودهای قدرت خودکامه است. جز نمرود، که مظهر اعلای قدرت است، مظاهر عالی قدرتهای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی از خداوندگاری دم می زنند. و ابراهيم ادامه دهنده رسم بت شکنی، مظهرهای جاندار و بيجان قدرت را درهم می شکند.

     و فرعون در پاسخ دعوت موسی خطاب به جمع مردم فرعون پرست می گويد: (۹۵)

 

فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى {۲۴}

پس گفت: من بر تر خدا و ربّ شمايم.

     موسی با ساحران (وسايل ارتباط جمعی روزگار خود) و هامان (خدای ديوان سالاران و تکنوکراتهای زمان) و قارون (خدای پول در بخش خصوصی و دولتی) و ... نيز در می افتد ... و عيسی با علمای بنی اسرائيل که بنام خدا و بنمايندگی او عقيده را ابزار خدايی خود می کردند، ستيز می آغازد.

     فلسطين جزئی از امپراطوری روم است و قدرتها در وجود قيصر روم متحد می شوند. « علمای» بنی اسرائيل به اين عنوان که «قصد عيسی بر هم زدن اساس تاج و تخت است»، قيصر را با قتل عيسی (ع) همراه می کنند: (۹۶)

 

فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَاقَهُمْ وَكُفْرِهِم بَآيَاتِ اللّهِ وَقَتْلِهِمُ الأَنْبِيَاء بِغَيْرِ حَقًّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً {۱۵۵}

و چون ميثاق خويش بشکستند و بر آيات خدای کافر شدند و پيامبران را بناحق بکشتند، بگفتند اينهمه را سبب آن بود که پرده (پندارها) بر دلهايمان فرو افتاده و (نور حقيقت بدانها راه نمی يافت). راستی آنستکه به سبب و سابقه کفرشان خدای ُمهر بر دل هاشان نهاد. بدينسان جز معدودی ايمان نياوردند.

 

    و اين توطئه چينی ها را درباره همه پيامبران معمول می دارند.

 

     همواره چنين است، اصرار دستگاه حاکمه زيرسلطه باينکه روابط سلطه را حفظ کند، از سلطه گران بيشتر است، چرا که اين دستگاه زاده اين روابط است. بهمين دليل نيز عيسی (ع) در تلاش خود برای آزادی انسان با ائتلاف قدرتمندان جامعه زيرسلطه و قدرتمندان جامعه مسلط روبرو می شود.

     و محمد (ص)، در دعوت به اسلام با خداوندگاران قدرت روبرو می گردد: نمايندگان قدرتهای اجتماعی و سياسی از زبان وليدبن مغير می گويند: «آيا با وجود من که رئيس و پيشوای قريشم و با وجود ابومسعود ثقفی که پيشوای طايفه ثقيف است، وحی به محمد نازل می شود؟» (۹۷)، اين آيه ها، پاسخ اين سئوالند: (۹۸)

 

وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ {۳۱}

و گفتند چرا قرآن بر دو سرور دو شهر بزرگ (مکه و طائف يعنی وليد و حبيب) نازل نشد.

 

أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَّعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضًا سُخْرِيًّا وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ {۳۲}

پاسخ اينست: آيا اين دو بايد مقسم رحمت پروردگار تو ميان مردمان باشند؟ هرگز. ما خودمعيشت آدميان را در اين جهان ميانشان تقسيم کرده ايم. و (استعدادها بحکم واقعيتهای زندگانی اجتماعی يعنی به دليل تفوق وجه اجتماعی زناشوئی ها، نابرابرند) از ميان آنان عده ای را به درجاتی برکشيديم (نه برای آنکه بر هم افزايند بلکه) برای آنکه در خدمت يکديگر قرار گيرند (به نسبت استعداد در تنظيم کار امامت جويند). رحمت خدای تو از همه آنچه بر هم می افزايند نيکوتر است.

 

     اما نخستين کسی که مانع راه می شود، عموی پيامبر، ابولهب است، ابولهبی که با خاندان اميه و ابوسفيان وصلت جسته است. او و ابوسفيان و ابوجهل و ... نمايندگان قدرتهای اقتصادی و اجتماعی و سياسی فرهنگی (پاسداران خانه کعبه، کعبه ای که به بتخانه تبديل شده و وسيله عمده تمرکز و تکاثر ثروتها نزد اين جماعت است)، وحدت سياسی را عليه پيامبر توحيد بوجود می آورند. و بعنوان دفاع از « نظم و نظام جامعه» با پيامبر از در دشمنی و کينه توزی بی مانندی در می آيند.

-     ابوالحکم (که عنوان بعدی اش، يعنی ابوجهل، بحق عنوان اولی وی را بکلی از يادها برد) مدعی بود که ما با خاندان عبد مناف در همه زمينه ها رقابتی پيروزکرده ايم. او پدر علم و حکمت و علامه! است، اما اکنون اين خاندان مدعی است  که پيامبری از آنها مبعوث شده است و می خواهند بر ما پيشی گيرند! او چگونه زير بار پيامبری محمد (ص) برود؟» (۹۹)

 

     بالاخره همه خداوندگاران دينها که خود را از ورا و به نام دين و عقيده قدر قدرت کرده اند و عقيده ابزار سلطه شان است، يکصدا بمخالفت با پيامبر بر می خيزند. چگونگی اين مخالفتها هنگام گفتگو از روشهايي که  « شخصيتها» و خودپرستان عليه  « رقيب» بکار می برند، شرح داده خواهند شد. در اينجا به قسمتی پرداخته می شود که نشان می دهد، دعوای جماعتی که از ورای عقيده خود و منافعشان را می پرستند، هيچوقت دعوای عقيده و درستی و نادرستی عقيده نيست. فکر و عقيده بهانه است، مقصود خودشانند، می خواهند سلطه گر باشند: قرآن مشت اينان را بمقتضای «جادلهم بالتی هی احسن»(۱۰۰)  با تکيه به وجه درست و مشترک عقايد، باز می کند:(۱۰۱)

 

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُولُواْ اشْهَدُواْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ {۶۴}

( خدای خطاب به پيامبر فرمايد): بگو ای اهل کتاب، بيائيد از سخنی که ميان ما و شما يکسان و يکی است پيروی کنيم و آن اينکه نپرستيم مگر خدای را و چيزی را شريک وی نشمريم و ارباب يکديگر نشويم و جز خدای اربابی نپذيريم. پس اگر سر از قبول حق پيچيدند، بگوييد شاهد باشيد که ما اين قرار را می پذيريم.

 

      اما نه، دعوای اصلی همان ارباب ماندن و ارباب شدن بعضی بر بعضی ديگر است. اين مدعيان می خواهند ارباب ديگران باشند و بنام عقيده! از زمانهای دور تا امروز « حق تفوق و رهبری و اربابی» بنام عقيده رواج داشته و امروز بيشتر از گذشته رواج دارد. از اينرو است که هر کس را هم که عقيده ای می آورد و با خداهای حاکم بر مردم می جنگد (و اين عقيده جايی در روابط قدرت پيدا می کند) باز خدا می کنند! و هر کس را  که جرئت فکر کردن کرد به عضب اين خدا می سپارند. قرآن اين کيش را که در زمره بدترين انواع کيش شخصيت است، جای جای باز می شناساند و با قاطعيت تمام نفی می کند و مردود می داند: (۱۰۲)

 

فَرِيقًا هَدَى وَفَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلاَلَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاء مِن دُونِ اللّهِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ {۳۰}

يهوديان گفتند عزيز فرزند خداست و مسيحيان گفتند که مسيح فرزند خداست. اين سخن که بر زبان می رانند، همان سخنی است که کافران روزگاران قبل می گفتند (امر واقع مستمر است) و بدين دروغها که تمسک می  جستند، خدای هلاکشان کرد.

 

    يهوديان و مسيحيان پيامبران را در ا سم به مقام فرزندی خدا و در رسم به خدايی رساندند. قرآن می گويد که پيش از اينان نيز اقوامی که کفر ورزيدند چنين کردند و زمان گواهی می دهد که پس از بعثت محمد (ص) و هنوز نيز آنان که عقيده را ابزار قدرت می دانند و می سازند چنين می کنند. بنام عزيز (ع) و عيسی (ع) و ...، احبار و رهبانان دست بدست نمايندگان قدرتهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی به « پروردگاری روی زمين» رسيدند و می رسند، خدائی کردند و می کنند. و اين امر ويژه مذاهب نيست، نتيجه تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت است. از اينرو هر عقيده ای ابزار قدرت می شود، بنيادگذاران و نيز به نمايندگی شان، « ايدئولگ ها» خدا می شوند. امر واقعی که امروز همگان شاهد آنند.

     پيامبر توحيد جوی و در فطرت خويش زيستهء ما، رسالت مبارزه در راه توحيد را بر عهده دارد، برای آنکه از او خدا نسازند بمناسبتهای مختلف مامور ابلاغ اين پيام است که:(۱۰۳)

 

قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا {۱۱۰}

(خدای خطاب به پيامبر می فرمايد): بگو اينست و جز اين نيست که من بشری چون شمايم. بر من وحی می شود. اينست و جز اين نيست که خدای شما، خدای واحدی است. و هر کس لقای او جويد، (برحمت او اميدوار است) بر اوست که به عمل، عملی درست برخيزد و در پرستش خدای احدی را شريک وی نسازد.

 

    و نيز مرگ ابراهيم فرزندی که سخت عزيز پدر بود، با گرفتن آفتاب مقارن شد و مردمان نيز بحکم ذهن مطلق تراش خويش، گرفتن خورشيد را با مرگ فرزند پيامبر مربوط کردند و بدان نسبت دادند. پيامبر به مسجد رفت و خطاب به مردمی که می خواستند از او خدا بسازند گفت:

     خورشيد و ماه از آيات خدا هستند و برای مرگ و زندگانی کسی گرفته و تاريک نمی شوند ... (۱۰۴)

     و اکنون از راه عبرت به جهان امروز خويش نظر کنيم و ببينيم که خدا تراشی چه رواجی دارد. پس از اين توجه است که خواهيم توانست بزرگی راستينی را که انسان در توحيدگرايی بدست می آورد، درک کنيم ...

     پيامبر اسلام تمامی عمر خود را بخاطر توحيد زيست و در مبارزه زيست. و چون معلوم بود که پس از مرگ وی قدرت حاکم از او خدا خواهد تراشيد، و به ارتجاع قديم در شکل جديد استمرار خواهد بخشيد، مامور ابلاغ اين پيام شد. (۱۰۵)

 

قَالَ يَا مُوسَى إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النَّاسِ بِرِسَالاَتِي وَبِكَلاَمِي فَخُذْ مَا آتَيْتُكَ وَكُن مِّنَ الشَّاكِرِينَ {۱۴۴}

و محمد نيست مگر پيامبر. پيش از وی نيز پيامبرانی بودند. آيا اگر وی بميرد يا کشته شود، شما به جاهليت پيشينيان خود باز خواهيد گشت؟ و کسی که به ارتجاع پيشينيان تحول کند به خدا ضرری نمی زند (که به خود می زند) و خدای پاداش سپاسگزاران (پايداران بر عقيده) را زود می دهد.

 

     و چه زود کوشيدند که به اعقاب خويش برگردند. هنوز تن پيامبر سرد نشده بود که شمشير در دست فرياد زدند: هرکس بگويد محمد مرده است  او را خواهند کشت. برگرد مرده محمد (ص) قال و مقالی بلند شد تا فرصتی باشد و ابوبکر از بيرون شهر برسد. اينسان «محمد ستائی» بکار استقرار قدرت رفت. و پس از آن نيز بارها کوشيدند، اما مبارزه پيروز محمد (ص) بطور نسبی کامياب گشت و او خدا و فرزند خدا نشد. با وجود اين بعلت گرايش عموم به کيش شخصيت، همواره اين کوشش بکار می رفته و می رود که بر سيمای پاک و صاف محمد (ص) نقاب خدائی زنند...

 

قسمت سوم - ابتلای عموم به کيش شخصيت:

     بهنگام بحث از مؤلفه های قدرت خودکامه و هويت کيش شخصيت، از زبان قرآن نقش امامت شرک و کفر را در ابتلای عمومی به کيش شخصيت توضيح داديم. در اينجا پاره ای مطالب را از نو طرح می کنيم و می کوشيم سازوکارهای تمايز و تشخص و فزون طلبی آدميان را تحليل کنيم.

     همانسان که ديديدم از سوئی امامت شرک و کفر (با دولت بعنوان سلطه گر) کارش اين است که نيروهای محرکه جامعه را در خود جمع کند و آنرا صرف ادامه حيات و « رشد» ويژه خويش سازد. نيروی کار جامعه، مغزهای جامعه، توليد مادی و غيرمادی جامعه، منابع ثروت کشور را بزور و قدرت خودکامه تبديل می کند و اين زور رشد می نمايد، يعنی دائماً برخود می افزايد و برای اينکار يعنی برای برخودافزودن نيز بايد در تمامی زمينه ها و بطور روزافزون بکار رود. و بکار می رود و با جذب همه استعدادها و منابع رشد می کند. شخصيت های خدا شده، بنمايندگی اين زور عمل می کنند و نقش آنها سازمان دادن تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت است. اين قدرت چه به صورت لخت و عور، يعنی در شکل چماق و « سرنيزه» و مسلسل و چه لباس پوشيده و آراسته، يعنی در شکل قدرتهای اقتصادی يا موقعيتهای سياسی و اجتماعی و فرهنگی، يک هدف دارد و آن خودش است. برای قدرت تنها يک مسئله وجود دارد و آن استمرار و بر خودافزايی است.  استمرار قدرت خودکامه نيز در گرو برخويشتن افزايي او است. زيرا قدرت اگر همانند برف بهمن وار به حرکت در نيايد و برخود نيفزايد، ذوب می شود و از بين می رود. در حقيقت وقتی زور در رنگها و اشکال گوناگون عامل منحصر بفرد رابطه گرديد، بناگزير آنرا يا له و يا عليه قدرت متمرکز و متراکم شونده بکار می برند. حال اگر قدرت خودکامه نتواند همه قدرتها را در خود ادغام کند و آنان را با خود هم هويت و همسو نمايد، ناچار تضادهای موجود ميان گروه های قدرتمند و مردم، از راه تجزيه و تلاشی قدرت حل می گردند. توضيح آنکه وقتی زور عامل تک و تنهای روابط می شود، تضاد مطلق يا توحيد مطلق، تحقق پيدا نمی کند. هر دو وجود دارند. چرا که بدون اجتماع اجزاء چهارگانه قدرت، نطفه قدرت بسته نمی شود و اگر اين اجتماع و تأليف در زمينه روابط زور، يعنی در زمينه برخورد و تخريب يکديگر انجام نگيرد، تمرکز و تراکم و تکاثر غيرممکن می گردد. وجود همين برخوردها که نشانه حضور نيروهايي با هويتهای متضاد در صحنه است، قدرت را ناگزير می کند با افزودن بر خويش به حل تضادها بپردازد. از اينرو عمله ظلم کارشان به استعمال زور در جهت تمرکز و تراکم و تکاثر قدرتهای اقتصادی و سياسی و اجتماعی و فرهنگی منحصر می گردد و با اينکار راه توحيد را بر خود و مردم می بندند و خود و همگان را در گمراهی ها سردرگم می کنند: (۱۰۶)

 

وُلَذالِکُ  ُزيِنُ لِفِرعُونُ ُسُوءِ عُمُلِه وُ ُصدُ عُنِ السُّبِيلِ

وُ مُاکَيـُد ُفِرعُونُ اِلَا فِی تَبُابٍ   

و اينسان بر فرعون زشتکاريهايش را زيبا جلوگر می ساخت و بدان راه حق (توحيد و خدا) بر او بسته می شد. و کيد فرعون جز در تباهی اش بکار نيامد.

 

    و پيامبر (ص) می گويد:

     دو گروه از امت منند که اگر صالح باشند، امت من صالح می گردد و اگر فاسد باشند، امت من فاسد می شود. پرسيدند اين دو گروه کيانند؟ فرمود: علماء و امراء. (۱۰۷)

     از سوی ديگر دست آورد عمل، از جمله در انديشه متمرکز و متراکم و متکاثر می شود. اقتضای تکاثر «علم» بازديدن پيشاروی است. تمايل طبيعی مرغ انديشه اين است که افق پرواز خويش را باز بيابد، چرا که اگر موانع مادی و ذهنی، افق انديشه را  ببندند انديشه بيکار نمی ماند: يا در جهت تخريب موانع بکار می افتد و يا ميدان عملش به محدوده و زندان موانع محدود می گردد و در اين محدوده در جهت هايی بکار می افتد که زمينه آن موجود است. واقعيت های همه زمانها می گويد که اين زمينه ها از لحاظ زمانی گذشته و از لحاظ مکانی دايره رقابتها بر سر قدرت است (چرا که موانع را جز زور و قدرت ايجاد نمی کنند). از اينرو انديشه توحيدگرا، آينده گر او انديشه اسطوره گرا، واپس گراست.

روشهای توحيدگرايان سازنده و روشهای اسطوره گرايان تخريبی هستند. اگر موانعی در ميان نباشد هر زمان افق تازه تری بروی انديشه گشوده می شود و رشد انديشه را پايانی نخواهد بود.

    نظر به اينکه انديشه مرکز جمع شدن و بر خود افزودن تجربه ها و آموخته ها و اطلاعات و ... است، و بعلت آنکه خود انديشه بر روی اين دست آوردها عمل می کند، اگر در چهارديواری مطلقهای ذهنی و عينی اسير نگردد، دائماً از حدود زمان و مکان حاضر در می گذرد و در مکان وسيع تر و افق بازآينده ای که تا بينهايت (معاد) دامن می گسترد کار می کند و می آفريند: (۱۰۸)

 

 بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ {۵}

بلکه انسان می خواهد پيشاروی (افق انديشه و عمل) خويش را بگشايد.

 

     اما بلحاظ استمرار نظامهای اجتماعی، انديشه ها در چهارديواری روابط قدرت محصور و زندانی اند و کارشان منحصر به فراهم آوردن اسباب دوام و استمرار اين روابط است. از جمله اين اسباب انواع خداهای ذهنی و عينی، يعنی اسطوره ها و بتهايند. انديشه در زمينه روابط قدرت مثل کرم ابريشم کارش به تنيدن تارهايي از خداهای موهوم به دور خويش خلاصه می گردد تا جايي که در مقام هرواقعيتی اسطوره ای می نشيند، و بر جای علم هم، اسطوره علم تکيه می زند و علم ابزار خداتراشی ها می گردد: (۱۰۹)

 

العلم هو الحجاب الاکبر

 

     به زمان خودمان نظر کنيم، آيا انديشه زندانی نيست؟ و آيا چماق علم جای علم واقعی را نگرفته و نمی گيرد؟...

     مطلب را بسط دهيم و ساده کنيم: از جمله موارد مبارزه توحيد با شرک و کفر، مبارزه ميان دو طرز فکر است، طرز فکری که می خواهد افق عمل انديشه نامتناهی باشد و طرز فکری که می خواهند انديشه در مقام عمل پا را از چهارچوب توقعات قدرت بيرون نگذارد. همانطور که گفته شد، مبارزه توحيدگرايي با اسطوره گرايي يک مبارزه تازه ای نيست و پايان آن نيز نزديک بنظر نمی رسد. دسته ای اسطوره ها و بتها و شخصيتها، ظن و گمان و خود را بجای خدا می نشانند و خويش را در اين پيله اسير می گردانند و دسته اي ديگر، با قبول خدای اسلام، اين خداها را انکار می کنند و انسان را از اسارت آنان آزاد می نمايند. طرز فکر اول درعالم نسبيت مطلق گراست و طرز فکر دوم نسبی گراست. طرز فکر اول نتيجه بسته شدن افق پيشاروی انديشه بر اثر تمرکز و تراکم قدرت است.

     بهمان واقعيت باز می رسيم که پيش از اين عنوان شد: فکر، يک حرکت است، تغيير جهت، حرکت را از بين نمی برد اگر عمله ظلم فقط يک راه، که راه رقابت در بدست آوردن و افزايش زور و استعمال آنست باقی نگذاشتند، ناگزير حرکت انديشه در اين مجرای منحصر به فرد جريان می يابد و بهمين دليل نيز آدميانی که در نظامهای اجتماعی غير توحيدی هستند، فزونی جوی و تجاوزطلب می شوند: (۱۱۰)

 

كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى {۶}

چنين است، انسان خودکامگی جوی و طغيان طلب است.

 

     و چون چهارچوب فعاليتهای انسانها را همان نظاماتی تشکيل می دهند که در نتيجه تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت بوجود آمده اند، ناچار همگان در رقابت بر سر قدرت شرکت می کنند و حرکت انديشه متوجه تحصيل اسباب قدرت شخصی می شود. انديشه ای که بطور طبيعی بايد از خود درگذرد، در پيله شخصيات محبوس می شود. و بدين ترتيب عموم انسانها به بيماری کيش شخصيت مبتلی می گردند.

     بر کسی پوشيده نيست که بنای تمامی نظريه های اجتماعی رايج زمان ما، بر اين پايه قرار دارد که رقابت بر سر قدرت جنبه عام و شامل دارد و هدف نظريه های موجود آنستکه به ترتيبی خاص اين رقابت را تنظيم کنند و يا احياناً آنرا حذف نمايند. توصيف و توضيح اين رقابت را در وجهی که به ابتلای عموم به کيش شخصيت و خودپرستی راجع می شود، از کتابی که چاپ جديد آن بتازگی نشر يافته است عيناً می آوريم. متنی راکه نقل می کنيم بدان جهت برگزيده ايم که مضمون آن مورد اتفاق همه گرايشهای فکری موجود است در خوب و بد، ارزش و ضد ارزش بودن جستجوی خوشبختی، در تشخص شخصيت موافق و مخالف وجود دارد، اما واقعيت و عموميت اين امر مورد اتفاق است:

« قدرتِ ايدئولوژيک مفهوم برای خودش نيست، بلکه از جنبه جامعه شناسی و تاريخ قدرت مذکور منبعث از اين امر واقع است که اسطوره خوشبختی، منعکس سازنده و مجسم کننده اسطوره برابری در خويش است ... برای آنکه خوشبختی حامل اسطورهء برابری باشد، بايد قابل اندازه گيری باشد. و در متن اشياء و علامتها سنجش پذير گردد... از آنجا که خوشبختی در برابری يافتن [در احراز قدرت] خلاصه می شود، بر پايه اصول فردگرايانه استقرار می يابد ... در نتيجه تمامی بازيها و تدابير سياسی و وعده « جامعه مرفه» مبتنی بر اين امر است که به مدد افزايش حجم توليد فرآورده ها تضادها را حل کنند، ... اما همين مسابقه ميان مصرف و افزايش توليد موجب تشديد نابرابريها شده است و می شود. اين رشد مولد نابرابری اجتماعی و امتيازات و عدم توازنها می گردد و از نو و به ابعدادی بزرگتر آنرا توليد و برقرار می کند ... چون فراگرد انحراف مسير رشد و ميزان و سرعت و شدت اين انحراف ساخت و معنی واقعی رشد را معلوم می کند، ... نوعی از روابط اجتماعی و تضادهای اجتماعی و يک نوع از « نابرابری» که در گذشته در متن توقف و بی حرکتی استمرار می يافت، امروز از طريق رشد استمرار می يابد. اين رشد خود تابعی از متغير نابرابری است. ضرورت حفظ نظم اجتماعی مبتنی بر « نابرابری« و نيز حفظ ساخت اجتماعی مناسب با امتيازطلبی موجب می شود که « رشد» يک عنصر استراتژيک تلقی گردد. منطق منحصر بفرد اين رشد، (يعنی استمرار نظام موجود به ابعاد بزرگتر) ادامه حيات خويش است و بدين اعتبار استراتژی اش مبتنی بر نگاهداری جامعه بشری در کسر و کمبود دائمی است... نظام چيزی جز شرايط ادامه حيات خود را نمی شناسد. برای او اجتماع و شخص هدف نيستد، وسيله اند ... در اين زمينه، خوشبختی در تشخص فردی است و اين تشخص جويی هر زمان در چيزی است، امروزه در علم [بعنوان وسيله تحصيل قدرت] و قدرت است. زيرا اين دو، دو کالای کمياب زمان مايند و همگان در پی تحصيل ايندو می باشند ....» (۱۱۱)

 

     امر واقعی که در متن فوق بيان و توضيح شده است، آيا همان امر واقع مستمری نيست که قرآن با بيان رسای زير، بشر را بدان متوجه کرده است: (۱۱۲)

 

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ {۲۰}

بدانيد که حيات دنيا (جريان زندگانی در اين جهان) بازيگری و لهو و آرايش و بيهوده کاری و تفاخر و فخرفروشی بر يکديگر و تکاثر (برف انبار کردن) در اموال و اولادست (فراگرد اين تدنی و تباهی را می توان با توجه در اين مثال بمعاينه اندريافت): همانند نبات و سبزه ای که به يمن باران بجا و به موقعی برويد و مايه شگفتی کفار (زندانی مطلقهای ذهنی که از فهم اسباب و علل عاجزند) گردد اين سبزه خرم و شاداب، روی بزردی نهد و آنگاه چوبی خشک گردد. در واپسين، عذاب شديد و مغفرت و خوشنودی از خدای است. و نيست حيات دنيا جز متاع و مايه غرور.

     آری، چنين است وقتی پيش روی افق انديشه بسته بود، زندگانی در لعب و لهو و زينت و تفاخر خلاصه می شود. علامتهای تشخص، زود بزود از « ُمد» می افتند و انسان همچنان در پی سراب غرور و تشخص، تشنه کام، می دود. کار انديشه، جمع آوری اسباب تشخص و تفاخر و غرور در وجود آدمی می گردد. استعدادها عليه يکديگر بکار می افتند تا بدانجا که امروز دست کم ۶۰ درصد توليد کشورهای صنعتی فقط و فقط پاسخگوی به يک نياز، يعنی به نياز تشخص اند و تازه بخش مهمی از هزينه های ۴۰ درصد بقيه توليد نيز، صرف انطباق توليد با ضابطه های تشخص فردی می شود. و انسان باز هم گرسنه تر و حريص تر در تشخصات خود چنان سردرگم است که حتی فاجعه ای اينچنين بزرگ نمی تواند او را بخود آورد... انسان ديگر بازيچه « نشانه ها و اشيائی» است که بايد بدانها برای خويش تشخصی ويژه بجويد. نقش شخصيتهای خداشده در تباهی شخصيت راستين آدميان اينستکه آنان را به بيماری خودپرستی و کيش شخصيت مبتلی می کنند. تا جاييکه حتی وقتی پای عقيده در ميان است و مسئله ايمان آوردن به دين طرح است، مطالبات و خواست های مردمان متوجه اسباب کامروانی ها و لذت جويي های خودکامانه است. مردمان آنروز عربستان که اسباب کامکاريهای بی بند امروزی را بخواب نيز نمی ديدند، برای ايمان آوردن از پيامبر خواهان چشمه و باغ و کاخی از زر و بالا رفتن به آسمانها و ... بودند و با شگفتی می پرسيدند خدا بشری را به پيامبری برانگيخته است؟ (۱۱۳) و امروز نيز هر گروه با هر عقيده ای بخواهد خود را به جامعه عرضه کند، نخست بايد شخصيتی را بت کند و برای او معجزاتی قائل شود. مردم از اين شخصيت معجزه می خواهند و می پرسند آيا می توانی در کوتاه ترين مدت حداکثر اسباب کاميابی ها را فراهم کنی؟ و وی نيز از روی فريب می گويد آرزوی شما را صد چندان بر می آوريم! اسطوره زمان ما، اسطوره نِعُمِ مادی و تهيهء فرآورده هايی است که نياز به تشخص را رفع کنند. کيست جرئت کند و از پرستش اين اسطوره، اين خدای موهوم روی برتابد؟ جهان مبتلا به کيش شخصيت، جهان اسير اين اسطوره هاست و رشد قربانی کردن همه استعدادهای انسانی و منابع ثروت طبيعی بپای اسطوره ها يا بت های ذهنی اين دوران است.

     امروز برای تحميل يک فکر، برای بردن يک انتخابات، برای رقابت پيروز بر سر فروش يک کالا، برای تبليغ يک پيراهن، برای ... از ابتلای عمومی به کيش شخصيت سود می جويند، و بنا بر مناسبت، شخصيتی را بعنوان ُمغ بزرگ يا استعداد ويژه، يا اندام الگو، يا صدای سحّار و ... بخدائی می رسانند و تشبه يا تعلق خاطر به او را علامت تشخص می گردانند، در گذشته نيز چنين می کردند. اين بيماری همه گير است، در برابر آن هيچکس مصونيت ندارد. بدينخاطر است که قرآن جای جای به پيامبران خود هشدار می دهد و آنها را از ابتلای به اين بيماری بر حذر می دارد. ما از آنهمه هشدارهايی را که خطاب به پيامبر اسلام است، بلحاظ آموزندگی بيشترش در زندگانی روزمره مان بر می گزينيم  در اينجا می آوريم. ما نيز مبارزه را در راه عقيده را برای تشخص خويش می کنيم و بدين جهت مردمی را که باور آوردن آنها جهانی را دستخوش تغيير می کند، رها می کنيم به اميد دلبری از «اشخاص مهم» تا آنجا که جرئت اظهار عقيده را از دست می دهيم. تا عقيده را باب طبع « شخصيت ها» نکنيم، بر زبان و قلم نمی آوريم. عقيده اينسان قربانی کيش شخصيت می شود.

     محمد (ص) با وليدبن مغيره که از بزرگان قريش بود، ايستاده بودند. پيغمبر از او انتظار داشت که اسلام بياورد. ابن ام مکتوم مردی کور از مردمان عادی بر وی بگذشت و تقاضا کرد چيزی از قرآن بخواند ... اين تقاضا بر محمد (ص) گران آمد زيرا او را از گفتگو با وليد باز می داشت. روی برگردانيد و چهره در هم کشيد و برفت. وقتی تنها شد از خود پرسيد آيا اشتباه نکرده است؟ و اين آيه ها پاسخ اين سئوالند: (۱۱۳)

 

عَبَسَ وَتَوَلَّى {۱}

أَن جَاءهُ الْأَعْمَى {۲}

وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى {۳}

أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى {۴}

أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى {۵}

فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى {۶}

وَمَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى {۷}

وَأَمَّا مَن جَاءكَ يَسْعَى {۸}

وَهُوَ يَخْشَى {۹}

فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى {۱۰}

كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ {۱۱}

فَمَن شَاء ذَكَرَهُ {۱۲}

فِي صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ {۱۳}

مَّرْفُوعَةٍ مُّطَهَّرَةٍ {۱۴}

بِأَيْدِي سَفَرَةٍ {۱۵}

كِرَامٍ بَرَرَةٍ {۱۶}

(خطاب به پيامبر است): ترشرو گشت و پشت کرد و برفت. به خاطر بحضور آمدن مردی نابينا. و چه می دانی شايد که کور (ديدهء دلی روشن يافته) و پالايش جسته و در ميان گذاشتن سخن (عقيده) با وی سودمند باشد. چرا تو به آنکس می پردازی که فزونی جوی و غنی طلب است. حال آنکه آزاد کردن ( از پليديهای فزونی طلبی) و پالايش دادن، نه در عهده تو است. و اما از آنکس که بتو روی می آورد و در پالايش خويش می کوشد، و هشدار خدای را دليل راه می شمرد، روی برمی تابی؟ اينکار تو نادرست است. (بيان عقيده برای طالب آن واجب) و سخنان خدای هشدار است تا مگر هر که خواهد بدان راه از بيراهه جويد. اين هشدارها بر صفحه هاي مکرم نگاشته (انعکاس توقعات دون و آلوده گيها فزونی طلبی ها نيست) و  عقيده راستين و روش پالايش است که به دست رسولان (در اختيار انسانها) قرار می گيرد، سفيرانی که بزرگوار و پاک و نيکويند.

 

     آموزش قرآن است: در انتظار موافقت وليدها نبايد ماند. بسراغ آدم های عادی بايد رفت، آدمهايی که هنوز بهمه چيز نرسيده اند و با ساخته شدنشان جهان منقلب و ديگرگون می شود. نبايد « شخصيت» را محور انديشه و عمل خود ساخت  و خود را اسير اين وهم نمود.

-     و اين بيماری شدت گير است. توحيدگرايی بر آنستکه «ايمان آدمی کامل نمی شود مگر آنکه هر چه را برای خود می خواهد برای برادر خود نيز بخواهد» (۱۱۵) و شرک و اسطوره گرايي بر آنستکه تشخص آدمی کامل نمی شود مگر با تخريب ديگری. توحيدگرايي بر آنستکه پيشاروی انديشه تا بينهايت باز باشد و شرک و اسطوره گرايي برآنند که انديشه بايد در چهارچوب توقعات قدرت بکار افتد و بس. تمامی وسايل و بيشتر از همه زور (در انواع و اشکال مختلف) بکار می روند تا انديشه پا را از اين محدوده فراتر نگذارد ...

 

     اين بيماری سرانجام انسان را در ذهنياتش اسير و بدان او را از ديگران و واقعيتها می برد. اين بيماری در شدت و مراحل بحرانی خود، کار را بجايی می رساند که آدمی مگر خويشتن را آنهم جز در متن تشخصات و نيازهای شکم و زير شکم نمی بيند. حتی در اين نيازها نيز زن و مرد (و مرد و مرد هم) يکديگر را نمی جويند بلکه هوس خود را می جويند. عشق در برآوردن نياز جنسی با استفاده از « جنس مخالف يا همجنس» خلاصه می شود و همبستگی های اجتماعی در استفاده از فرصت ها و روابط برای « موقعيت های بهتر» پيدا کردن از خود بيگانه می گردد تا آنجا که هر رشته ای می برد و همه از همه جدا و در انزوای ذهنی و عينی گرفتار افسون های افسونگران می شوند. و مرد از زن، فرزندان از پدر و مادر و اين دو از فرزند جدايي می جويند و همه گرفتار من مطلق شده خويش می شوند و از يکديگر می گريزند.

      قرآن جای جای مبارزه توحيدگرايی را با شرک و کفرگرائی و اين تفرد و اختلاف همه با همه را توصيف و تعليل کرده و اين خداتراشی ها را از خود و ديگران و اين فردگرايی بيمارگونه را توضيح داده است، از جمله در سرگذشت ملک سليمان (۱۱۶)

 

وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَـكِنَّ الشَّيْاطِينَ كَفَرُواْ يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولاَ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلاَ تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلاَ يَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُواْ لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ {۱۰۲}

 

و (آن گروه موضوع آيه قبل) به تبليغات شياطين در قلمرو ملک سليمان، گمراهی جستند و پيروی کردند. و سليمان کافر نشد. اما شياطين کافر شدند، به مردمان سحر می آموختند برغم آموزشی که بر دو ملک هاروت و ماروت به بابل نازل شد. که بدان اين رو ملک (مردمان را از سحرآموزی و سحرسازی بر حذر می داشتند و آنان را بر پوچی اينکارها آگاه می ساختند و) به احدی چيزی نمی آموختند مگر پس از اين هشدار که ما تو را در بوته آزمايش خواهيم آزمود، پس کفر مورز. شياطين چيزهائی به مردمان می آموختند که بدان ميان زن و شوی جدائی می افتاد و به کسی زيان نمی رساندند مگر به اذن خدای (مگر آنکه خود مايه ضعفف و زيان پذيری می داشت و بدان خدای رهايش می کرد) و چيزهائی می آموختند که بديشان زيان می رساند و سود نمی رساند. و هرآينه بدانيد کسی که اين معامله کند، در واپسين روز بهره خير نيابد. و هرآينه اگر علم می داشتند، می دانستند خود را به چه بهای بدی فروخته اند.

 

     اين آيه بيان سرانجام انسان است، وقتی آدمی گرفتار کيش شخصيت می شود. همه چيز، و علم بيشتر از همه اسباب فريب و سحر و  افسون می شود. آدميان علومی را می آموزند و در زمينه هايی بکار می برند که بدانها زيان می رساند و تنهايشان می کند، تنهای تنها ...

     اين بيماری سلامتی تن و عقل آدميان را از ميان می برد. مصرف رابطه خويش را با نياز از دست می دهد. آدميان در مصرف کردن ها از خودشان می گريزند. دامنهء تشخصی که در تخريب يکديگر می جستند، بخودشان می کشد. تشخص را در تخريب خود می جويندبا ولعی سيری ناپذير به جان نعمتهای بی شمار اين دنيا و خودشان می افتند. آنها را به فرآورده هايی تبديل می کنند که به نياز تخريب خويشتن پاسخ می گويند. بيماری کيش شخصيت که از تراکم و تکاثر قدرت مايه می گرفت، کار را به ستم گری و ناسپاسی بخود می کشاند. (۱۱۷)

 

اِنُ الِانسُان لَظَلُوم کَفَار   

اينست و جز اين نيست، هر آينه انسان بسيار ستمگر و سپاس نشناس و خودکامگی جوی است.

     به انسان امروز نگاه کنيم: اگر وضع همين که هست بماند تا پايان قرن ، ۵۰۰ ميليون تا يک ميليارد تن از گرسنگی خواهند مرد. و اين در « بحبوحه تمدن انسانی»!! در کشورهای « پيشرفته» يک هشتم جمعيت، آنهم جمعيت جوان، الکليک يا معتادند. شماره کسانيکه خودکشی می کنند هربار بيشتر می شود. و از جنس گرايی که مگو و مپرس ... يک چهارم تا نيمی از استعدادهای انسانی در خدمت توليد و مصرف مواد جنگی و قشون ها و ديگرکالاها و «خدمات» مخرب است و ... انسان بکجا می رود؟ ... طاغوت، يعنی متعدی و تجاوزکار، تباه کار، سردرگم کننده و منحرف سازنده از راه توحيد، دم از خدائی زن، و مسرف و افراط کار در ستم، و خودکامگی را در خود و حاکمان خودکامه پرستيدن کار آدميان دوران ما را همانند آدميان دوران های پيش به گمگشتگی در ظلمات می کشاند، و هر تقلائی به بيشتر فرو رفتن در  تاريکی ها می انجامد» (۱۱۸)

 

وُاَلَذينُ کَفَروآ اَولِيا  ُهم ُ الطّا ُغـُوت ُ يـُخرِ جـُو نَـُهم مِنُ النّـُور اِلَی الظُلمتِ اُولئِکُ اَصُحبت النَّارِ هـُم فِيهُا خِلد ُونُ

و طاغوت اولياء آنانند که کفر ورزيدند طاغوت آنان را از نور (توحيد) بتاريکی ها راه می برد. اينان اهل دوزخند و در آن دير مانند.

 

     اينک که تحليل ساز و کارهای تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت از نظرگاه قرآن به پايان رسيد و ملاحظه شد چسان با بيرون رفتن از صراط توحيد و رها کردن افقی که تا بينهايت دامن گسترده است و محصور شدن در چهار ديواری مطلق ها آدميان با عمل خويش به تخريب خويش و يکديگر می پردازند و گرفتار شخص پرستی و پيرو کيش شخصيت می شوند، و اکنون که زمينه های نمود و تجلی های گوناگون اين کيش باز ازنظر قرآن به توضيح و وصف آمد، می توان شخص و شخصيت پرستی را  به مثابه يک بيماری اجتماعی در نمونه های نوعيش مورد بحث قرار داد. بدين قرار در سه مبحث بعدی (يعنی مباحث سوم و چهارم و پنجم) به ترتيب، نمونه های نوعی، علائم بيماری و روشها مطالعه خواهند شد. و در مبحث ششم از اصول پايه اسلامی همچون ارزشهای پايه، ارزشهای جهان شمول و پايداری که می توانند در همه فرهنگها به اين عنوان پذيرفته شوند و اساس مشترک نظامهای ارزشی گوناگون باشند بحث خواهد شد. مقصود از اين بحث، ارائه روشی است برای آنکه هر کس بر اساس آن روشهايی را که بکار می برد و يا با او بکار می برند، انتقاد و تصحيح کند.

     تذکر اين نکته ضرور است که شناسايی هر نمونه موکول به شناخت دقيق علائم بيماری و خاصه روشهائی است که بيمار و پيروان اين کيش بکار می برد. اگر در تشخيص هر يک از بيماريهای اجتماعی از ملاحظه دقيق علائم بيماری و روش های متخذ غفلت شود، اين بيم وجود دارد که هر خواننده ای خويشتن يا ديگری را با هر نمونه ای منطبق بپندارد. در نتيجه اين اثر که هدف اول و اساسيش، شکستن چماق ها و کمک به آزادی انسان از اين بدترين اسارت ها يعنی شرک خودپرستی و شخصيت پرستی است، خود همچون چماق بکار رود و البته از جانب پيروان بيمار و بيماران پيرو اين کيش.

     از آنجا که در اين مطالعه توجه عمدهء به تحليل سازوکارهای اجتماعی پيدايش و استمرار اين کيش و توصيف نمونه های نوع و روشهای متخذ بوده، در تحليل و توصيف روانشناسانه از ساز و کارها و خاصه های روانی به ساز و کارهای انحراف از مسير بی انتهای توحيد و افتادن در چهارديواری مطلق های ذهنی اکتفا شد.

 

 

 

 

 

مبحث سوم

 

نمونه هاي نوعی شخصيت پرستان

و

خودپرستان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مبحث سوم - نمونه های نوعی شخصيت پرستان و خودپرستان

 

     قرآن فهرست کامل نمونه های نوعی را واجد است. در اين کار نمونه های نوعی اصلی آورده می شوند و تهيه فهرست کامل بعهده کسانی گذارده بشود که در پی کامل کردن اين تحقيق می روند.

 

نمونه های نوعی اصلی اينهايند:

     طاغوت منشان و فرعون صفتان و جاه طلبان و خودرأيان و تک روان و دروغ گويان، دوگويان و دورويان و منافقان و پيمان شکنان و متلوّنان و ...، اين نمونه های نوعی را بر اساس خاصه و علائم مرض و روشهائی که بکار می برند می توان به دو دسته اصلی تقسيم کرد:

1-     طاغوت منشان وفرعون صفتان و جاه طلبان و خودرأيان و تک روان و ..

2-     دروغ گويان، دوگويان و دورويان و منافقان و پيمان شکنان و متلونان ...

 

     هرکدام از نمونه های نوعی دودسته فوق بنوبه خود، شامل نمونه های نوعی فرعی هستند که از يکديگر با خاصه هائی کم و بيش متفاوت قابل تميز هستند. همانطور که متذکر شديم، شناخت هرکدام از نمونه ها موکول است به ملاحظه علائم مرض و رو شهايي که بکار می برند. معمول آنست که بهمراه شرح هر نمونه، خاصه ها علائم مرض و روشهای متخذ از سوی افراد آن نمونه نيز تشريح گردند. هر چند در همين مبحث که نمونه های نوعی معرفی می شوند علائم مرضی که اين نمونه ها از خود ظاهر می سازند و روشهائی که بکار می برند نيز فی الجمله توضيح داده شده اند، اما انتخاب اين ترتيب بدان جهت است که با تشريح علائم و روشها انواع هر نمونه نيز معرفی شده اند. دليل ديگر اينکارل آنست که جداگانه آوردن علائم و روشها همگان را در شناخت بيمار از سالم و تصحيح خود و ديگری سودمندتر تواند شد.

 

قسمت اول: طاغوت منشان و فرعون صفتان و جاه طلبان و خودرأيان و تک روان و ...

     خاصه عمومی اين بيماران اينستکه سلطه جويند. اما علاوه بر اينکه اين خاصه نزد هر يک از نمونه های نوعی، شکلی و نمودی بخود می گيرد، هر يک از نمونه های نوعی دارای خاصه هايی هستند که نزد آنها خاصه اصلی است. اي بسا خاصه های نمونه های ديگر را نيز داشته باشند، اما يا فرعی هستند، يا بايد از علائم مرض بشمارشان آورد، و يا بعنوان روش مورد استفاده قرار می گيرند. بنابراين برای آنکه خوانند، همه بيماريهای خودپرستی و شخصيت پرستی را در خود جمع تصور نکند، در شناسايي هر نمونه بايد خاصه خاصه های اصلی را از خاصه های فرعی تميز دهد.

     اين دسته، ميان خود و ديگری، رابطه ترس برقرار می کنند تا بتوانند توقعات سلطه جوئی بيمارگونه خويش را از راه تخريب ديگری برآورند. اينان پاره ای از نمونه های نوعی اين بيماری:

-        تجسم فسادهای تمرکز و تراکم و تکاثر قدرتند، فزونی طلبند و در فزونی طلبی به هيچ حدی قانع نمی شوند و خدائی می جويند.

-        قدرت و خودکامگی را می پرستند و می خواهند همه قدرتها نزد آنها جمع شود، انحصارطلبند.

-        در پی خودکامگی جويی در جريان تخريب ديگران، پايه گذاران قدرت، و خود را نيز تخريب می کنند.

-        برای اينان، ديگران جز بعنوان آلت وجود ندارند، عقده ارباب و قدر قدرتِ ديگران شدن، دارند، رهبری و رياست طلبند.

-        جاه و موقعيت برايشان اصل و بقيه امور فرع است.

-        ماجراجويند و فرصت طلب و عقيده در نظرشان جز بعنوان ابزار تحصيل جاه و منزلت و قدرت مفهوم ندارد.

-     در رفتارهای خود بظاهر نمايشگر تضادهايند، اما بواقع وقتی اين رفتارها را بتناسب موقع و در رابطه با متغير قدرت و سلطه جويی تبيين کنيم، می بينيم اين رفتارها نمايشگر قدرت و جاه طلبی هستند.

-        عاشق خويشند و اين عشق بخود را در تک روی و خودرأيي نمايان می سازند.

-        اغوا و وسوسه پذيرند.

     در نتيجه در همه نمونه های نوعی، علائم مرض: حرص  و حسد و غضب و غيظ بروز می کند. و روش کارشان بطور عمده زور (در اشکال مختلف) و کيد (وسوسه کردن، تحريک کردن، دروغ گفتن و فريب دادن) و... است.

     بار ديگر تکرار کنيم که نزد همه نمونه های نوعی، تمامی اين خاصه ها اصلی نيستند، نزد هر يک، يک يا چند خاصه اصلی، و بقيه فرعی هستند. بدين شرح:

 

الف - طاغوت منشی و عقده فرعونيت:

     طاغوت منشان کسانی هستند که ميان خود و ديگران يک رابطه بيشتر باقی نمی گذارند: رابطه ترس. می خواهند قدرت مجسم باشند. در جمعی وارد  نمی شوند مگر بعنوان «رهبر». بايد همه از ايشان بترسند و حساب ببرند و اگر کسی حساب نبرد وای بر او، تا به روز سياهش ننشانند آرام نمی گيرند. و اگر جمع رهبريشان را نپذيرفت «انشعاب» می کنند تا رهبر بمانند، و انشعاب از پس انشعاب و زدو بند از پس زدوبند. اما هر چه می دوند و کمتر می رسند و در اين آرزو تباه می شوند.

     اينانند که هر اندازه ميدان بيايند، زياده طلب تر می شوند، تا آنجا که دم از خدايي می زنند، سهل است، مردم بايد اينان را بپرسند، به اينهم قانع نيستند. بايد مردم را خوار و خفيف و پست سازند و تا « ابهت و جلال» خدائی شان به تمامه تجلی کند ...

     در تاريخ ايران، از جمشيد تا امروز، تمام کسانيکه قدرت از خود بيگانه شان کرده به شاهی بسنده نکرده و دم از خدايي زده اند. محض نمونه آنچه درباره جمشيد گفته اند و آنچه را در روزگار ما درباره شاه می گويند، می آوريم:

جمشيد سران دين و سپاه را جمع می آورد و می گويد:( ۱۱۹)

خـور و خواب و آرامتـان از من است                                همه پوشش و کامتان از مـن است

شما را زمن هوش و جان در تن است                                 بمن نگرود هر کـه آهـر مـن است

گرايدون که دانيد کـه من کـردم اين                             مـرا خـوانند بـايد جهـان آفــرين

 

و از شعر سعدی خدا را برداشتند و بجايش شاهنشاه و رضا گذاشتند:

 

بنده همان به که زتقصير خويش                         عذر به درگاه رضا آورد

ورنـــه سـزاوار شهنشـاهــيش                           کس نتواند که بجا آورد

 

     اسداله علم، شاه را از موسی (ع) برتر دانست و مدعی شد: « شاهنشاه از موسی (ع) بالاترند، برای اينکه موسی (ع) ۱۰ فرمان آورد و شاهنشاه ۱۲ فرمان! و هر جا را افتتاح می کنند و هر سخنی را آغاز می کنند « بنام شاهنشاه» است و بقول استاد بازرگان، خدا و ميهن مادون و يمين و يسار شاهنشاه هستند. (۱۲۰)  و آشکارا « ايدوئولوژی شاهنشاهی» و « خداوندگاری شاه» را تبليغ می کنند (۱۲۱)

     و اين بيماری جهانگير است» هر جا قدرت متراکم می شود، اين عقده نيز مثل عقده سرطانی رشد می کند، و باز اين بيماری عمومی است، يعنی نزد افراد طبقات مختلف پديد می آيد. خود مطلق سازان اينهايند:

۱- کسانيکه مردم را موظف می دانند خدمت آنها را کنند، می پندارند خلقت محض وجود آنها صورت گرفته و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک و انس و جن و و... و آدميان برای خدمتگزاری آنان بوجود آمده اند. از همه توقع خدمت دارند و چه لذتی می برند وقتی به آنها بگويي: « از تو بيک اشاره از ما بسر دويدن». از لطيف ترين احساسات يعنی علاقه و عشق نيز، جز اين نمی فهمند که بايد ديگران به آنها علاقه مند باشند (و علاقه و ترس را نيز از هم فرق نمی گذارند). اگر مرد است، زنان بايد عاشق وی شوند ( و در خيال او می شوند) و اگر زن است، مردان بايد عاشق وی باشند (و در تصور او هستند)! علامت بيماری اينستکه روح تشکر ندارند و همواره طلبکارند! و شدت بيماری وقتی است که اگر بگويي کسی بديشان خدمت کرده است سخت بر می آشوبند، و در صورتيکه قدرت در آنها متراکم شود، آسودگی خود را در از بين بردن خدمتگزاران بخود می جويند.

     به تاريخ نظر کنيد: تمامی کسانيکه به قدرت رسيده اند، بانيان قدرت خود را نابود کرده اند، اينسان بود که: کيانيان خانواده رستم را و ساسانيان بانيان قدرت خويش را و منصور عباسی ابومسلم را و ... و خاندان صفوی هر هفت ايل را که به کمکشان به قدرت رسيدند و فتحعلی شاه، ميرزا ابراهيم کلانتر را و محمد شاه، قائم مقام را و ناصرالدين شاه، اميرکبير را و رضاشاه، داور و تيمور تاش و سردار اسعد و ... را و شاه بعد از کودتا، بختيار و حجازی و زاهدی و ... را از ميان برداشتند.

     اين بيماری در ميان افراد عادی نيز وجود دارد: اگر دو تن را در اختلاف و دشمنی و کينه توزی بيکديگر می بينيم، از جمله بايد ببينيم روابطشان با يکديگر چگونه بوده اند. علامت مرض اين دسته از کسان که طاغوت منشند و عقده فرعونی دارند اين استکه بر شانه ديگران بالامی روند، اما بمحض آنکه پا را از شانه برداشتند، به لگداندازيهای پياپی و محکم می پردازند و تا خدمتگزار و آلت بدبخت را پامال نکنند آرام نمی گيرند. از عوامل خرابی کار جنبش ها اينهايند اينان کافرانند، هر زمان پرتوقع تر  هر زمان طلبکارتر و هر زمان بيمناک ترند. چون نگران موقعيت خويشند، بطور دائم به جفاکاری مشغولند و آرام و قرار ندارند. از زيادی کفران به نعمت ها، گرسنگی به فزونی طلبی و ترس از دست دادن موقعيت چون لباس در برشان می گيرد: (۱۲۲)

 

وَضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ {۱۱۲}

خداوند شهری را مثال می آورد: اين شهر در امن و اطمينان خاطر می زيست. رزق و روزی از هر جای به فراوانی بدان سرازير بود. آن گاه به نعمتهای خدا کفر ورزيدند. و خدا به سبب دست ساخته هاشان، گرسنگی و ترس را همچون لباسی بر (درون و برونشان) پوشانيد

 

     و از بدی کار اينکه، مردم اغلب اين بيماری را دارند. اين بيماری که خود از تمرکز و تکاثر قدرت مايه می گيرد، موجب تشديد آن نيز می گردد. روحيه توحيدجويي و معاونت و همکاری و همقدمی و برابری و برادری جويی را از ميان می برد و به تشخصات فردی و گروهی ميدان می دهد ...

     آنها که بيشتر خدمت می کنند کمتر پاداش می گيرند، سهل است، کمتر سازمان و جمعيت و ملتی است که خدمتگزاران خويش را بدست خود پست و تباه نکرد باشد. آری شکرگزاران اندک اند: (۱۲۳)

 

يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاء مِن مَّحَارِيبَ وَتَمَاثِيلَ وَجِفَانٍ كَالْجَوَابِ وَقُدُورٍ رَّاسِيَاتٍ اعْمَلُوا آلَ دَاوُودَ شُكْرًا وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ {۱۳}

وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ {۲۰}

آنچه می خواست از پرستش گاه ها و پيکره ها و جامهای همانند آبگير و ديگهای برجا نشانده برايش بعمل می آورند. ای خاندان داود، شکر کنيد. و بندگان شکرگزار من  اندک شمارند.

 

     اينان اخلاق شيطانی دارند، کبريايی می فروشند و کائنات را محض خود خدا شده شان می خواهند و گرفتار اين پندار باطلند که نه فقط تافته جدابافته اند، بلکه وظيفه ديگران خدمتگزاری بديشان است: (۱۲۴)

 

وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ {۲۰}

و راستی آنستکه ابليس پندار خويش را بر ايشان همچون سخن راست باوراند از آنرو همگان جز گروهی از مؤمنان از  ا و پيروی کردند.

 

     و اينان از خود نيز طلبکارند و سرانجامی تباه و تاريک دارند. از جمشيد تا رضاخان در زندان و تنهايي مردند، در تنهايي عقده خدائی و زندانِ روزگار، چنين است اين دسته از بيماران تنها می شوند چرا که مردم از جمشيد ها، يعنی از کسانيکه نه فقط سپاس خدمت ديگران را نمی گزارند بلکه خدمت و کار ديگران را هم بپای خود می نويسند

 می گريزند: (۱۲۵)

هر آنـکس زدرگـاه برگـشت روی                                    نماند به پيشش يکـی نـامـجوی

سـه و بـيست سال از در بـارگـاه                                        پـراکنده گـشتند يـکسر سپــاه

هنـر چون نـه پيوست با کردگـار                                      شکست اندر آورد و بـربست کار

چه گفت آن سخنگوی با فروهوش                                   چو خسرو شوی پند گيرا بگوش

بيزدان هر آنکس که شد ناسپاس                                         بدلش انـدرآيد زهر سو هـراس

بجمشيد بر تيره گون گـشت روز                                        همی کاست آن فر گيتی فـروز

 

     و وقتی ناصرالدين شاه (همانند آل داود که نعمتها را نه از سليمان که از خود می دانستند) به اميرکبير گفت «خدمات همه از خود ماست» زمينه پرورش اميرکبيرها را از ميان ببرد و کار کشور بدانجا رسيد که اعمادالسلطنه دربارة شاه و رجال دربار می نويسد: (۱۲۶)

     « افسوس که مردمانِ قابلِ بزرگ ايران رفتند و يک نفر دولت خواه و ملت پرست نيست ... رجال دولت ايران محض تملق بخارجه، به دولت و ملت خود خيانت می کننند و باز محترم هستند ... و صبح خانه امين السلطان رفتم، باز از شاه بد می گفت و شاه را توصيف می کرد که قابل للگی عزيزالسلطان است، هرکار که بد می کند گردن می گذارد، هر چه من خوب می کنم نسبت بخود می دهد.»

     يعنی حتی رجال فاسد و تباهکار نيز با او يکدل نبود ند ... تا کارش به مليجک بازی رسيد و مقدرات کشور اسباب هوسهای بچگانه مليجک های اول و دوم و سوم شدند و « بچه ننر و لوس و بيمزه ای» اميرالامرای کشور شد.

     و وقتی نفت را شاه خود ملی می کند و بر مصدق و فاطمی آن می گذارد، روزگار کشور باينجا می کشد که می بينيم ...

     و در پراکندگی احزاب و جمعيتهای دوران معاصر کشور که اينگونه اشخاص در رهبری آن راه جسته اند از راه عبرت نظر کنيم تا روشنمان شود که قرآن چه با وضوح پراکندگی و تنهايی و سقوط و ا نحطاطی را که از رهگذر اينگونه مردمان عايد می شود بيان می کند:( ۱۲۷)

 

 فَقَالُوا رَبَّنَا بَاعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَمَزَّقْنَاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِّكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ {۱۹}

آنگاه گفتند خداوندا ميان سفرهايمان دوری افکن. بر خويشتن ستم کردند و از اينرو سرگذشت اينان را حديثهای عبرت گردانيديم و آنها را به منتهای درجه پراکنده و پريشان ساختيم. همانا سرگذشت اينان، پديده های (عبرت آموز) برای هر پر صبر و (همه وقت) سپاسگزاری است.

 

۲- کسانيکه عاشق قدرتند، قدرت خودکامه را می ستايند، قهرمان پرستند و ... اينان قدرت را در يک يا چند جلوه اش می پرستند. قدرت سياسی، زور بازو، پول، و ... همه چيز را برای قدرت می خواهند و افزودن بر قدرت. از بکار بردن قدرت و زورآزمائی لذت می برند نه برای هدفی بلکه برای نشان دادن قدرت و تحصيل قدرت بيشتر. در هر جمعی که باشند يا آن جمع را آلت « هل من مبارز» گوييهای خويش می کنند و يا در درون جمع حادثه بوجود می آورند، تنها بخاطر اِعمال قدرت.

     بدينسان که ديديم تمرکز و تراکم قدرت، در جامعه دو دسته قدرت جويان و قدرت پرستانِ آلتِ دست بوجود می آورد. تمايلات زورطلبی را چنان تقويت می کند که قدرت ارزش برين و مطلق می شود تا بدانجا که حتی آنها هم که می خواهند نظم فساد را براندازند، در سازماندهی، الگوهايي بکار می برند که موجب تمرکز و تکاثر قدرت می شوند. قدرت جويان، قهرمان پرستان و قدرت پرستان يک قومند، شعار زورپرستان ايرانی و فرنگی و عرب و ترک و تاجيک و ... اين شعر فرودسی است:

جهان تا جهان جای زور است و بس                    مکافات بی زور گور است و بس

 

     زورپرستان از بکاربردن زور لذت می برند، حتی اگر عليه خودشان باشد. از اينروست که زورپرستانِ کارپذير، ابتکار عمل را به قدرت حاکم می گذارند و قدرت حاکم نيز همواره پسند خود و پسند عموم را يکی می داند و ا گر کسی جرأت کند خلاف رأی او حرف بزند وای بر او! اينان مردم را اسير و برده می کنند و بر آنها هزارها منت نيز می گذارند: فرعونها بر بنی اسرائيلی ها منت می گذارند و وقتی موسی ها می پرسند: (۱۲۸)

 

وَتِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّهَا عَلَيَّ أَنْ عَبَّدتَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ {۲۲}

بنده کردن بنی اسرائيل، اينست آن نعمتی که منت آنرا بر من می نهی؟

 

پاسخ می دهد: (۱۲۹)

 

قَالَ فِرعُون مُآ اُرِيکُم اِلَامُآاَری وُ مُآهُدِيکُم اِلَاسُبِيلَ الرُّشَادِ

فرعون گفت: جز آنچه را می بينم به شما نمی نمايم و شما را جز براه حق و ارشاد رهبری نمی کنم.

 

     آری، قدرت پرستان وقتی به قدرت و رهبری می رسند، نبايد حرفی بالای حرفشان زده شود. و اگر چنين شود در هر جمع و کشوری باشند آنرا می پاشند.

     مردمی که اساس روابطشان را همواره زور تشکيل داده است و زورپرست و قهرمان ستا شده اند، دائم منتظر قدرقدرتی هستند که به آنها طعمه نشان دهد تا بدنبالش بدوند، و اين بيماری آنقدر دامن گستر و تا بدانجا خطرناک و کشنده می شود که وقتی قرآن اهل اديان (عموم بشر) را بتوحيد می خواند، می گويد: (۱۳۰)

 

 قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُولُواْ اشْهَدُواْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ {۶۴}

بگو ای اهل کتاب بياييد به سخنی که ميان ما و شما بر سر آن اتفاق است، عمل کنيم. و آن اينکه جز خدای را نپرستيم و چيزی را  با وی شريک نگردانيم ...

 

بُعضُنَا بُعضًا اَربابٌا مِن د ُونِ اللهِ فَاِن تَوُلَوا فَقُولُواشهُدو ُا بِاَ نَا مـُسلِمـُونُ

... و از ما، گروهی گروه ديگر را بجای خدا ارباب نگيريم. اگر روی از اين دعوت برتافتند، بگوييد شاهد باشيد که همانا ما مسلمانيم.

  

     برای اندريافت معنای اين دعوت بزرگ قرآن، اندکی باطراف خود بنگريم که آلت سازی و آلت شدن چه بروزگارمان می آورد و چسان جمع ها را پريشان می کند ... (۱۳۱)

     از ايدئولوژی سازان قدرت خودکامه بهنگام بحث از کذابين سخن به ميان آورده ايم، آنهايي که می گويند آدميان بر دو گروهند: « رهبران» و پيروان و ديديم که خود مطلق سازان نيز سخت دروغگويند و باز بهترين وسيله شناسايي کردن آنها همين دروغگويی شان است. در حقيقت اينها همه چيز را برای قدرت می خواهند. همواره از موضع « ارباب و رهبر و قيم» و از « بالا» بامور برخورد می کنند و در لفافه اظهار عقايد، قدرت خودکامه را می جويند. طرز عمل و طرز فکرشان طبقاتی است، بدين معنی که خود را گزيده می پندارند و حتی وقتی هم سنگ رنجبران را به سينه می زنند، بعنوان رهبر و قيم و ارباب اين طبقات حرف می زنند و بهر قيمت در پی آنند که خود را تحميل و اربابی کنند. اگر خود را اندکی از قدرت پرستی و ارباب جويي می رهانديم، دقت ولو کم، کافی بود که دروغگويانِ قدرت جو را بازشناسيم و سايه اربابيشان را از سر خود کم کنيم: وقتی راه را بر او بستی و او را ناگزير کردی خود را آنچنان که هست بنماياند، خواهی ديد که وی نگون بختی اسير عقيده خود برتر بينی است. پس از آنکه موسی (ع) حربه های فرعون را که تمامی دارندگان کيش شخصيت بکار می برند بی اثر ساخت، فرعون خود را آنسان که بود بنمود: (۱۳۲)

 

فَكَذَّبَ وَعَصَى {۲۱}

ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعَى {۲۲}

فَحَشَرَ فَنَادَى {۲۳}

فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى {۲۴}

پس تکذيب کرد و سرپيچيد. آنگاه پشت کرد و (برای تدارک عده و عٌده بهر سو) می دويد. سپس (آل خويش را) گردآورد و ندا در داد و گفت: من رب اعلای شما هستم!

 

    در مبحث آينده به روش کار دارندگان کيش شخصيت باز می پردازيم.

3-   کسانيکه خود برتربينی را در تخريب ديگران می جويند و قدرت فراياز را از راه تخريب ديگران می خواهند، در حقيقت تمامی کسانيکه عاشق قدرت، قدرت کور و خودکامه اند، آنرا عمده از راه تخريب ديگران می خواهند. در حقيقت تمامی کسانيکه عاشق قدرت، قدرت کور و خودکامه اند، آنرا عمده از راه تخريب ديگران بدست می آورند. در حقيقت قدرت اينان، ضعف و زبونی ديگران است. اما بويژه قماشی از دارندگان «عقده فرعونيت» يعنی کسانيکه جز به قدرت و افزايش قدرتشان نمی توانند بينديشند، کارشان تنها و تنها تخريب است. حکومتهای خودکامه دستگاه پرورش اينگونه «آدم نما» ها است. اينان در هر جا باشند دشمن استعدادهايند. اگر شاه و رئيس کشور باشند آن کشور را بگورستان استعدادها بدل می کنند و اگر در حزب و جمعيتی باشند کارشان کوبيدن استعدادهاست. هر استعدادی سر بلند کند از همه سو بر سرش می کوبند تا نابودش سازند. و تو خواننده بدان هر وقت جمعيت و سازمانی مبتلی به از دست دادن استعدادها شد، يکی از عوامل آن، سلطه اينگونه اشخاص بر اداره آن جمعيت و سازمان است. از اينروست که قرآن در وصف شاهان خودکامه چنين گويد:( ۱۳۳)

 

قَالَت اِنُ الملُوکُ اِذَادُخَلُواقَريُهٌ اَنسُد ُ وهُا وُجُعُلُواَعِزَه اَهِلهُآ اَذِلَهٌ وُکَذلِکُ َيفعُلُونُ

گفت: بی ترديد شاهان چون بمملکتی در می آيند آنرا از فاسد فاسدتر می کنند و مردمان با عزت آنرا خوار می سازند. چنين است رويه عمومی و مستمر شاهان.

   

     لازم نيست خواننده را به کتيبه هايی که از ايام باستان برجا مانده و در آنها گردنکش ها با غرور تمام از ويران کردنها و کشتن ها ياد کرده اند، ارجاع دهيم. به جهان خود بنگريم که چسان قدرت جويي از راه « رقابت آزاد»! تمامی بشريت را بعنوان استعدادهای خلاقه تباه می کند. ميليونها و ميليون ها انسان بعلت فقدان امکانات، آموختن و فکر کردن و بنا براين ابداع و ابتکار محرومند. چرا که سلطه گران در شهرها و روستاهاشان وارد شده اند و استعدادها و ثروتهاشان را می برند و مشتی فاسد و تبهکار را بر آنها سوار می کنند و هر استعدادی را هم نابود می سازند: و لختی هم از راه عبرت به تاريخ خود نگاه کنيم، آنوقت خواهيم گفت: (۱۳۴)

 

وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبًا {۱۵}

اما قاسطان، اينان هيزم جهنمند.

 

     اينان حتی به فرزندان خود نيز حسد می برند و در صورت لزوم فرزندان خويش را هم قربانی زيادت طلبی خود می کنند. از اينروست که فرزندان اينگونه اشخاص اهل ابتکار و عمل نمی شوند. از اينروست که شاهان فرزندان با استعداد خويش را می کشند، و از اينروست که شاه عباس «کبير» پس از کشتن فرزندش گفت: «اگر هزار فرزند داشتم برای يک روز بيشتر سلطنت کردن همه را می کشتم.» (۱۳۵)

     اينان استعدادها را از ميان می برند و تازه  ا گر کاری کنند، ساختن چند کاروانسرا و يا بپاکردن چند «کارخانه» است. اينستکه وقتی خطر روی می آورد، آدم و استعدادی نيست که رفع خطر کند و موجوديت يک کشور و يا يک حزب و يا يک جمعيت را نجات بخشد، اين بود که ايران از استعدادها تهی شد و بر اثر اغتشاشات داخلی و جنگهای خارجی، از جمعيت ايران در فاصله صفويه تا قاجاريه ۳۰ ميليون کم شد، و جمعيت از ۴۰ ميليون در عهد صفوی به ۱۰ ميليون در عهد فتحعلی شاه رسيد. (۱۳۶)

     و خطرناکترين اينان، آنهايند که برای مطيع کردن و رام نگهداشتن ديگران از آگاهی و خودآگاهی آنان جلوگيری می کنند. عوام را کالانعام می خواهند و نگاه می دارند تا گوسفندوار مطيعشان باشند. در کشور ما همواره قدرتهای حاکم از «باز شدن چشم و گوش مردم» جلوگيری می کردند، اما در زمان ما سعی بر آنست که بجای اطلاع درست و علم راستين، مردم را با « تبليغات» رنگ کنند و آدم رسمی بسازند، همانسان که فرعونيان می کردند. (۱۳۷)

 

فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ {۵۴}

(فرعون) قوم خويش را به سبکسری و خفت واداشت و بدان او را اطاعت کردند. همانا آنان قومی فاسق بودند.

 

     و چه بسيارند کسانيکه از آگاهی و خودآگاهی اشخاص می ترسند، حتی در جمعيت ها و سازمانهايی که به اين قصد بوجود آمده اند ....

۴- کسانيکه همه کارها و همه امور در انحصار خود می خواهند. بانواع تشبثات دست می زنند تا هر کاری را از دست ديگران خارج سازند و بخود منحصر سازند. اينان امامت و رهبری را فعال کردن همگان و تنظطم کردن فعاليت های فعالان نمی دانند، بلکه آنرا تمرکز و انحصار فعاليتها در خود و آلت کردن ديگران می دانند. رسمی که از ديرپا باز در کشور ما ساری و جاری است. حتی در سازمانهائی هم که باسم اسلام بوجود آمده و می آيند، فعاليتها در دست تنی چند از خودبيگانه متمرکز و منحصر شده و می شود. بطوريکه در همه سازمان های دولتی و غيردولتی، موافق و مخالف، اسلامی و غيراسلامی، بمحض اينکه عده ای بمسئوليتی گمارده می شوند، هم اينان در پی مهار انحصاری کارها می روند. بزرگترين زيان و خطر غلبه اين تمايل، و زمامداری کسانيکه انحصار طلبند اينستکه روحيه کار جمعی از ميان می رود. و وقتی کار جمعی نشد، رشد استعدادها غيرممکن می شود چرا که انسان در تنهايي نه می سازد و نه ساخته می شود. انسانها در جمع و با جمع می سازند و ساخته می شوند. هر زمان که جمعيت و حزب و سازمانی استعدادهای نو و فعال و خلاق و درونگر نپروريد، اين امر خود نشانه آنستکه از جمله فعاليتها بانحصار انحصارجويان در آمده است. اينان می خواهند اجازه همه کار و همه چيز حتی اجازه فکر کردن و عقيده مند شدن نيز با آنها باشد. فرعون باشگفتی از ساحرانی که به موسی ايمان می آورند می پرسد بدون کسب اجازه ايمان مياوريد؟! (۱۳۸)

 

قَالَ فِرْعَوْنُ آمَنتُم بِهِ قَبْلَ أَن آذَنَ لَكُمْ إِنَّ هَـذَا لَمَكْرٌ مَّكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُواْ مِنْهَا أَهْلَهَا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ {۱۲۳}

(فرعون) خطاب به ساحران گفت به وی (موسی) ايمان آوريد پيش از آنکه بشما اجازت دهم!

 

     اينهايند که همه چيز را از ناحيه خود می خوانند، و می خواهند به مردم بباورانند که همه چيز و همه کار از ناحيه آنهاست و از جمله در مقام افشای دروغ اينان است که قرآن جای جای می گويد:( ۱۳۹)

 

الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ {۷۳}

بگو همانا فضل بدست خداست

 

تَبُرُکُ اَلَِّذی بِيِدهِ اُلمـُلک ُ

خجسته باد آنکه ملک بدست اوست

    چرا که قوم يهود و همه انحصارطلبان که در نظام فرعونی و هيتلری و ... عقده فرعونيت پيدا کرده بودند و پيدا می کنند، دست خود را باز و همه کارها را در دست خود می خواستند و می خواهند. حتی اختيار خدا را هم در دست خود می خواستند و می خواهند. اينانند که زمينه فساد را، بدترين فسادها يعنی دشمنی و کينه در ميان مردم حتی پيروان يک عقيده و اعضاء يک سازمان، بوجود می آورند: (۱۴۰)

 

وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَاء وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِّنْهُم مَّا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُواْ نَارًا لِّلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الأَرْضِ فَسَادًا وَاللّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ {۶۴}

يهود گفتند دست خدای به زنجير بند است، دستانشان در بند زنجير باد. و به سبب آنچه می گفتند لعنت بر آنها روا رفت. دستهای خدا باز است، آنسان که می خواهد می بخشد و بی ترديد آنچه پروردگار تو، بر تو نازل می کند، بر سرکشی و کفر بسياری از آنها می افزايد. و ميان اينان (بعمل کفرآميز خود) تا واپسين روز دشمنی و بغض القاء کرديم. و هر آتش جنگی که بيفروزند، خدای فرونشاند و در زمين به فساد کوشند. و خدا مفسدين را دوست نمی دارد.

 

۵- و کسانيکه برای تسکين عقده فرعونيت خويش عقيده را دست آويز می کنند. اين کسان دست و پا شکسته و طوطی وار از اصل و فرع عقيده چيزهائی را بخاطر می سپارند و هرجا که پيش آمد آنها را «بلغور» می کنند. اينان از مسيح (ع) مسيحی تر و از محمد (ص) مسلمان تر و از مارکس، مارکسيست ترند. اينان طاغوت و پيروان طاغوتند. اينها همواره در کنار قلدرها و «کله ها» و در دسته خود مطلق سازهايند و در هر جمعيتی باشند مبلغ قدرت طلبان و خودکامگی جويانند. اينان علم را با « عقده» علم عوضی می گيرند، دارای عقده اند و بدون آنکه از چيزی سردرآورند، يا در مقام عالم نمائی و يا خشکه مقدسی، راه گشای طغيان گرانند: (۱۴۱)

 

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيبًا مِّنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَؤُلاء أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُواْ سَبِيلاً {۵۱}

آيا نظر نمی کنی که در کسانيکه از کتاب بهره ای بيش داده نشده اند، به جبت و طاغوت ايمان می آورند و به آنان که کفر می ورزند می گويند، جبت و طاغوت از آنان که ايمان آورده اند، راه شناس تر و هدايت يافته ترند.

 

     و از اينان در روزگار ما چه بسيارند. در پی عقده هاشان به جمع ايمان آورندگان پشت می کنند چرا که به خودکامگی هاشان ميدان نمی دهند، و بسراغ «رقيبان و دشمنان و کافران» می روند و به اربابی آنها گردن می گذارند. اينان اگر در خود غور کنند، به ريشه اين رفتار که همان عقده فرعونيت است پی می برند. پی می برند که عقيده را بوسيله توجيهِ ستايش قدرت خودکامه در خود يا ديگری تبديل کرده اند. و چه بسيارند کسانيکه در پی قدرت ستائی در جمع راستان و راست انديشان قرار می گيرند، اما تا می بينند که به خودکامگی هاشان ميدان داده نمی شود، انشعاب می کنند و غالباً هم در کنار خودکامگان قرار می گيرند، يا بندرت خود را «ازاين حرفها و جاروجنجالها» کنار می کشند بانتظار اينکه نيروی سوم بشوند و جای هر دو دسته حق و باطل را بگيرند. نبايد پنداشت که اينان يکسره قربانی « تبليغاتند» زيرا اگر مايه های کافی در خودشان موجود نباشد، مؤثرات خارجی نمی توانند اثر گذارند: اينها در شمار ما رقينند. و اينها بودند که سرانجام بروی علی ايستادند.

 

ب- جاه طلبی:

     از آنجا که تا بوده، قدرت در نشانه ها، موقعيت ها و اعتبارهای گوناگون تعبير و بيان جسته است، و از لوازم تحصيل قدرت، رقابت بر سر پيشی گرفتن در صعود، صعود در سلسله مراتب قدرت و تحميل خود بعنوان  «قدرتمند» به ديگران بوده است، انسانها (يعنی ما مردمان) از خود بيگانه شده و تمايلی شديد به جاه طلبی و نيز خودرائی و تک روی پيدا کرده اند. نمونه های نوعی جاه طلب ها و (خود رأی ها و تک رو ها) که جمع ها را می پاشانند و جنبشها را ناکام می کنند اينهايند:

 

۱- کساني که رياست طلبند:

    جاه طلبی انواع دارد. بدترين نوع آن، رياست طلبی است، يعنی خود را صاحب جاه و مقام و رياست (ولو خشک و خالی) خواستن. اين نوع جاه طلبی بيشتر از همه نزد نظاميان و «رهبران سياسی» از هر دسته و قماش و جود دارد. در ميان بيماريهای کيش شخصيت اين بيماری ديرتر از همه و مشکلتر از همه علاج می شود:( ۱۴۲)

 

     ان اخر ما يخرج عين روس الصديقين، حب الرياسه

همانا آخرين سودايي که از سر راستگوترين راستگويان بدر می رود، رياست دوستی است.

 

     وقتی علاج بيماری در راستگوها و راست انديش ها تا اين حد مشکل باشد نزد ديگران به چه ميزان صعب العلاج است؟ باری، اين نمود از جاه طلبی که عشق برياست خودکامه و رهبری مطاع باشد، در واقع از خودبيگانگی امامت (که بدليل انديشيدن و عمل کردن فطری آدمی است) می باشد. اين امامت فطری در روابط اجتماعی (بشرحی که گذشت) بصور گوناگون از خودبيگانه می شود و بدترين نوع از اين خودبيگانگی ها رياست طلبی است. از جمله همين بيماری است که همواره جنبشهای رهائی بخش را از پای در آورده و به نظامهای اجتماعی امکان داده است در شکل جديد به حيات خويش ادامه دهند.

علامت های بيماری رياست طلبی، حرص و حسد و غضب و دروغ و بويژه، مدح گوئی و مدح پسندی و عهدشکنی و بی ثباتی در عهد و پيمانِ همکاری و خودستائی و ناشکيبائی است.( ۱۴۳)

    و چه خطا می کنند (و بدليل ابتلای خود بدين بيماری است که چنين می کنند) کسانيکه محض جلب فردی به خود، از راه دادن «مقام» و عنوان و مسئوليت وارد می شوند، چرا که با وارد کردن رياس طلب ها، سازمان را به مجمع رؤسا و جمع را بابزار رياست طلبی بدل می کنند و انشعاب از بی انشعاب بوجود می آورند. بدينخاطر است که پيامبر نازنين عکس اينکار را می کرد و به شاهان و « رؤسا» می نوشت:  (۱۴۴) «آن تاج گوهرآگين را از سر بردار و به اسلام، يعنی آزادی و مساوات تسليم باش». و از اينروست که پيامبران به مبارزه با اين « علو» طالبان مأمور می گردند: (۱۴۵)

 

اِلی فِرعُونُ وُمُلَائِه فَاستَکَبر ُوُکَانُوا قَومٌا عُالِينُ

( موسی و هارون را) بسوی فرعون و ملاء وی فرستاديم چرا که اينان قومی کبريائی طلب و برتری جويند.

 

۲- کسانيکه می خواهند مراد باشند و مريد داشته باشند و يا «عقده» عقيده غالب يا جو عقيدنی غالب را دارند. در زمان ما ايندسته عقده «عقيده مترقی» را دارند و يک قرن و بيشتر است که کشور ما را گرفتار بحران های فکری ای که بوجود آورده اند، کرده اند. آنچه مسئله ايشان است عقيده نيست، مسئله شان رو بودن است. از اينروست که بازار هر «عقيده» ای گرم می شود اينها در جمع گروندگان بدان عقيده در می آيند و زور می زنند خود را در زمره «ايدئولوگ» ها درآورند و يا خود در صدد بر می آيند که يک «عقيده التقاطی» درست کنند و همه را گرد خود جمع بياورند. در تاريخ مدون ايران نخستين بار مانی چنين کرد و هنوز که هنوز است بسيارند کسانيکه از اين راه می روند ...

     اينان بعقيده نه بلحاظ محتوی، که بجهت جريان غالب بودن و مايه جاه طلبی، می گرايند و در همه زمانها و در غالب گروه های عقيدتی و سياسی موجود بوده اند و امروز بيشتر از گذشته وجود دارند. و اينها هستند عامل غلبه افکار و عقايد نادرست و مانع و رادع پيشرفت عقيده و نظريه درست. علامت مشخصه اين دسته از بيماران اين استکه درست و غلط فکر و عقيده و نظر را با محک واقعيات نمی سنجند، بلکه با نسبت دادن آن به «نيرو» يا به شخصيتی که به اين يا آن جهت اعتبار و ارزشی بهم زده است می خواهند آنرا بخورد ديگران بدهند. و اگر ايراد و اشکالی طرح شود، بلافاصله پاسخ گويند» «پس تو با فلان گروه مخالفی»! علی عليه السلام در پاسخ کسی که فريب اينگونه «استدلال» را خورده بود، می گويد: «مرد! تو مرد را بحق می شناسی يا حق را به مرد؟ حق را خود ملاکی است که بايد آنرا شناخت و رجال را بايد بدان سنجيد» (۱۴۶) اين عقده داران جاه طلب که از زيادی جاه طلبی حوصلهء فهم و هضم نظريه را هم ندارند، سخت خطرناکند. اينها هستند که با «ترور فکری» راه انديشيدن را بر عموم می بندند و خود را بنام عقيده تحميل می کنند و چه تعصبی برای عقيده ای که نمی دانند چيست اظهار می کنند! اينها هستند که دين و عقيده را مسخ می کنند و اينها هستند که خود و ديگران را به شبهه سازی راه می برند. به انواع و اقسام غرب زده های يک قرن اخير و چگونگی استخدام مرام «غربی کردن ايران، از فرق سر تا ناخن پا» و حزب و دسته سازيها نظر کنيد تا درجه خطر اين دسته را  اندر بيابيد: اينها همانهايند که بهنگام طلوع اسلام طرفدار «ايرانی گری» و يا «رومی گری» يعنی جريانهای فکری غالب آنروز بودن و عقيده راستين اسلام را بباد تمسخر می گرفتند. به حقيقت جاه طلبانی بودند که نه از ايرانی گری چيزی سر در می آوردند و نه از رومی گری، بلکه با چسبيدن به پاره ای «تظاهرات مترقی مآبانانه» می خواستند جزء «کله ها» و «ايدئولوگ» ها و «مترقی» ها قلمداد شوند. از اينرو که اينان تا ديدند عقيده اسلامی پيروز شد به اين عقيده «گرويدند» و چون برده و اسير جاه طلبی هاشان بودند، در اين عقيده عناصری از طرز فکرهای گوناگون و همه بر پايه شرک و «خودخداسازی» وارد کردند و دين توحيد را به صدها گرايش عقيدتی گاه متضاد، از خود بيگانه کردند. در سوره روم که در توضيح اين گونه گرايش سازيها است، دربارهء ايندسته از بيماران کيش شخصيت می خوانيم:( ۱۴۷)

 

بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْوَاءهُم بِغَيْرِ عِلْمٍ فَمَن يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَمَا لَهُم مِّن نَّاصِرِينَ {۲۹}

مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ {۳۲}

بل آنانکه ستم می  کنند، از راه نادانی هوس های خويش را پيروی می کنند. آنکس را که خدای بحال خود واگذاشت، چه کس هدايت می کند؟ اينان را يار و ياورانی نيست ... از کسانی مباشيد که دين خود را ( هم چون اوراق) پراکنده می کنند و (هر گروه بجزئی و پاره ای می چسبند) و بگروه بنديها منشعب می شوند. هر حزبی بباورهای خويش دلشاد است.

 

     و نمی بينيم که «رؤسا» از ترس از دست دادن جاه و موقعيت، چسان مردمِ درحالِ مبارزه را بحال خود رها می کنند و نمی بينيم که بدتر از اين به دشمن می پيوندند و ضربه های کاری به جنبش می زنند؟ 

     اما اينان تا وقتی سر و سرورند، جانبدار عقيده اند و آنروز که موقعيت خود را متزلزل ديدند، به عقيده پشت می کنند و به جريانی که به آنها بعنوان « رهبر فکری» يا سياسی جائی می دهد، رو می آورند. اينها در زمره متلّون مزاجان نيستند، جاه طلبانی هستند که آنچه می کنند باقتضای جاه طلبی است و چون جاه طلبی با « موضع» عوض کردنهای روزمره چندان سازگار نيست، اين دسته به قالب و شکلِ عقيده سخت می چسبند و اشتباه کاريها را در محتوی می کنند. دشمن خانگی و سخت خطرناکند، حزب طلحه ها و زبيرها، حزب قالب و شکل گرايان و محتوی شکنان و ناکثين برتری طلب اينهايند که رشته ها را پنبه می کنند: (۱۴۸)

 

وَلاَ تَكُونُواْ كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَاثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ أَن تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبَى مِنْ أُمَّةٍ إِنَّمَا يَبْلُوكُمُ اللّهُ بِهِ وَلَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ {۹۲}

همانند آن زن مباشيد که آنچه را رشته می کند پس از آنکه بهم تابيد و قوت گرفت بدست خويش پنبه می کند. (عقيده مند شدن و از پی آن عقيده را وسيله اربابی قرار دادن همان رشته را پنبه کردن است): سوگندهای خود را عليه يکديگر و بقصد اربابی جستن امتی بر امتی بکار نبريد. بی ترديد خدا شما را بدان می آزمايد و روز واپسين واقعيت اموری را که بر سرشان اختلاف می کرديد بر شما روشن می گرداند.

 

     ۳- کسانيکه برای ارضای جاه طلبی هاشان بجمع عقيده مندانی می پيوندند که اميد پيروزي شان می رود يا پيروز شده اند. اينان سالها همانند مخلص ترين عقيده مندان عمل و رفتار می کنند تا بتدريج اعتماد عمومی را بخود جلب می کنند و وقتی بقدرت رسيدند، آنچه را با جاه طلبی هاشان نخواند، زير پا می گذارند. همه جاه طلبانيکه بنام عقيده بقدرت رسيدند خود بعقيده جفا کردند، و همه جاه طلبان وقتی پائينند، در تظاهر بعقيده مندی گوی سبقت از همگان می ربايند و تا بقدرت می رسند در پی زيادت طلبی همه چيز را زير پا می گذارند. عبدالملک مروان سخت مقدس نمونه نوعی اينطور آدمهاست. وی مشغول خواندن قرآن بود که به وی خبردادند خليفه شده است، در دم قرآن را فروبست و اين آيه را از خود قرآن خواند: (۱۴۹)

 

قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ

گفت: (بدينکار)  ميان من و تو جدائی افتاد

 

     اينان برای ارضای جاه طلبی شان همه کار می کنند و بدتر از همه کذابين را بخدمت می گيرند تا عقيده را تحريف کنند و با جاه طلبی هاشان سازگار گردانند. بدست اينان بود که «فلسفه جبر» و فلسفه يونانی، انديشه روشن اسلامی را آلوده کرد و آنرا از مسير توحيد به مسير شرک منحرف ساخت. ايندسته از ناکثين، نه پيوند می شناسند، (حتی پيوند پدر فرزندی و خويشاوندی) و نه عقيده و نه ... اينها برای عنوان و مقام و موقعيت به هر کاری حاضر می شوند. اينها تجاوزکارانند: (۱۵۰)

 

لَايُرقُبونُ فِی مـُؤمِن اِلاً وُلَاذِمهٌ وُاُولئِکُ هـُم اُلمـُعتَد ُونُ

در حق مؤمن نه رعايت خويشاوندی می کنند و نه حق پيمان بجای می آورند. اينان تجاوزگرانند.

 

     ۴- کسانيکه می خواهند «آقا» باشند و همه قبولشان داشته باشند، اين کسان «حيثيت» دوستند. می خواهند همه تعريفشان را بکنند و انگيزه اصليشان جاه طلبی است. قاطعيت و برندگی ندارند، چون می خواهند همواره بر سر کار باشند. البته دلشان می خواهد در جمع خوب ها بر سر کار باشند و رئيس خوبان باشند، اما بر خلاف راست انديشان، برای اصلاح کجی ها جانبدار قاطعيت در عمل و اقدام نيستند. اينان اغلب در دستگاه جور بعنوان آدم خوب، ساليان دراز وزير و نخست وزير و ... می شوند. اينها نيز از ناکثينند، و ابو موسی اشعری مسلکند: گروه مدرس ها، و گروه تقی زاده ها هر دو مخالف تغيير سلطنتند، اما آنها شهيد می شوند و اينها وزير! قرآن، در داستان قوم بنی اسرائيلِ بعد از گذار از ضعف بقدرت، به اين دسته می پردازد: مردم به سه دسته تقسيم می شوند: سودپرستان و صاحبان عقيده و ابوموسی مسلکان دسته اخير که می خواستند مورد قبول همه باشند، به دومی ها می گفتند: شما چرا جوش می خوريد؟ بگذاريد آن دسته هر چه می خواهند بکنند، شما خود را باشيد و ما هم مثل شما می کنيم. اما همانسان که رسم اين دو دسته است، عاقبت جمع خود را با جمع سودپرستان يکی می کنند و به آتش آنها می سوزند: (۱۵۱)

 

وَإِذَ قَالَتْ أُمَّةٌ مِّنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْمًا اللّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا قَالُواْ مَعْذِرَةً إِلَى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ {۱۶۴}

و چون امتی از ميان ايشان گفتند چرا قومی را اندرز می دهيد که خدای نابودشان می کند و يا به عذاب و عذاب سخت گرفتارشان می سازد؟ (در پاسخ) گفتند (اينکار) عذر تقصير (آنها) بدرگاه خدای شماست، باشد که پرهيزگار گردند.

 

     ابوموسی مسلکان نه فقط به آقائی و حکومت مطاع و متبع جمع نمی رسند، بلکه قربانی رژيم معاويه ها می شوند و در هر حال تنها صاحبان عقيده اند که نجات می يابند: (۱۵۲)

 

فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِ أَنجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَأَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُواْ بِعَذَابٍ بَئِيسٍ بِمَا كَانُواْ يَفْسُقُونَ {۱۶۵}

پس چون تذکارها را از ياد بردند، آنان را که از زشتکاری نهی می کردند نجاد داديم و آنانرا که ستم پيشه کرده بودند، بسبب فسقی که می کردند، به بدترين عذاب گرفتار ساختيم.

 

     ۵- کسانيکه وقتی افتاده اند، برای رسيدن به مقام و جاهی که آرزويش را دارند از هيچ تملق و چاپلوسی و هيچ تظاهر و سالوس منشی مضايقه نمی کنند و هزار و يک وعده می دهند، و وقتی به قدرت می رسند خدا را هم بنده نيستند. بسياری از اينها يک جور هستدن، هنوز بجائی نرسيده بکسانی کبريائی و خدائی می فروشند که تا ديروز تملقشان را می گفتند. اينان نيز در زمره ناکثينند و از فرعونيانند: (۱۵۳)

 

وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُواْ يَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ لَئِن كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَائِيلَ {۱۳۴}

فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلَى أَجَلٍ هُم بَالِغُوهُ إِذَا هُمْ يَنكُثُونَ {۱۳۵}

پس چون به پيسی گرفتار شدند، گفتند: ای موسی بنا بر عهدی که خدای تو با تو در ميان دارد. از او استدعا کن پيسی از ما بزدايد. اگر چنين کند به تو ايمان می آوريم و يقين است که بنی اسرائيل را بهمراه تو می فرستيم. پس چون به مدت و مهلتی که بر ايشان سر می رسيد، پيسی از ايشان زدوديم، بناگهان پيمان و عهد بشکستند.

 

     ۶- و کسانيکه از شدت خودخواهی و جاه طلبی و خودرائی خود را از مهلکه ئی، به ملهکه ئی می افکنند و از راه جاه طلبی در ماجراطلبی های بيهوده وارد می شوند و در اين ماجرا طلبی ها چاره جز زد و بند و وصل و قطع های پياپی ندارند. اينان سرانجام خود و جريانی را که در آن داخل می شوند قربانی جاه طلبی های خويش می سازند. در تاريخ معاصر ايران، تيمورتاش ها را می بينيم که وارد جريان جنبش مشروطه خواهی می شوند و بعد همانسان که رسم اين گونه از جاه طلبان است، چوب بست ديکتاتوری می شوند، و بعد می کوشند با عَلم کردن «حزب ايران نوين» (۱۵۴) قدرت ديکتاتور را محدود کنند، و سرانجام در زندان استبداد در خفت و خواری جان می سپارند. اين دسته نيز از ناکثين بشمار می روند و به نفس خود جفا روا می دارند:( ۱۵۵)

 

إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا {۱۰}

بی ترديد، کسانيکه به تو دست بيعت می دهند همانا با خدا پيمان می بندند. دست خدا بالای دستان اينان است. آنکس که پيمان شکند، بی چون و چرا با خود پيمان شکسته است و آنکس که بر پيمان با خدا وفا کند، چه زود به پاداش گران خويش همی رسد.

 

     و همانسان که آمد، اينان از خود بيگانه اند، امامت توحيد در وجودشان به امامت شرک بدل می شود. اينان امامانم کفرند و تا بوده و هنوز که هنوز است با استفاده از ضعفهای مردمان، جنبشهای آزاديبخش و توحيدگرايانه را به ناکامی می کشانند. اما بخاطر همين ضعفها، مردمان و منجمله مسلمانمان (و اين با وجود تصريح و تاکيد فراوان قرآن به لزوم مبارزه و مقاتله قاطع و بی امان با اينان)، بر سر جلبشان رقابتها می کنند. قرآن ما را به مبارزه با ناکثين، اين امامان کفر می خواند: (۱۵۶)

 

وُاِن نّـَکَثُوا اَيمُا نَهـُم مِّنُ بُعدِ عُهدِ هـُم وُ طَعنُوا فِی دِيـُنِکُم فَقَاتِلُوُا اَئِمُّهُ الکُفِر اِنهـُم لآ اَيمُانُ لَهـُم لَعُلَهـُم يُنتَهـُونُ

و اگر پس از پيمان بستن، عهد و سوگند خويش بشکستد، و بر شما در دينتان طعنه زدند، با امامان کفر بجنگيد. همانا عهد و سوگند نمی دانند چيست. باشد که (جنگ موجب گردد) بدين کار پايان بخشند.

 

     و امروزه روز، ما کارپذيرانه، به انتظار می مانيم تا ناکثين به قتلمان برسانند.

ج - خودرائی و تک روی:  حساب و کتاب جدا کردند برای خود از بيماری غرور و عشق بخود مايه می گيرد و البته از بيماريهای اجتماعی است که ريشه اش در نظام شرک آلود جامعه است. خودرائی ها و تک روها بسيارند، اما در ميان اين دسته بيماران که از همهء بيماران کيش شخصيت خطرناکترند، زيانکارترينشان اينهايند:

 

۱- کسانيکه به مرض شيطان، يعنی به مرض عشق بخود مبتلايند و اين مرض به صورت تک رو و خودرائی و بازيچه کردن ديگران و ... (۱۵۷) بروز می کند. اينان همواره تشخص را يا در جدا کردن خود از جمعی که جزء آنند و سواکردن عمل يا نظر خويش از همگروهان می جويند، و يا در مبادرت بکا رو يا در اظهارنظری که بديشان امکان می دهد بعنوان يک وجود استثنايی مورد قبول قرار گيرند. از اينرو هر کاری را که به درد يک و يکدانه کردنشان بخورد، ولو بحال جمع (نه هر جمعی، بلکه جمعی که اين دسته خود را از آنها می دانند) کشنده باشد، انجام می دهند. از شور می گريزند و آنها که بيمارترند می پندارند شورطلبی از شک بخود سرچشمه می گيرد يا که شور کردن خود را در رديف ديگران قرار دادن و روی اين و آن را باز کردن است. اينان عاشق بيقرار کارهای خويشند، کارهائی که آنها را بعنوان بازيگر اصلی از بقيه، که مجبورند نقش بازيچه داشته باشند (اين بيماران عاشق بازيچه کردن ديگرانند)، ممتاز و مشخص کند. در تصورات بيمارگونه شان همواره خود را در حال انجام کارهائی می بينند که دنيائی را مات و مبهوت ساخته است و خويشتن را بازيگر ماهر و چيره دستی باور می کنند که جهانی را با حرکات دست و اشارات ابرو ببازی در آورده اند! درستی و نادرستی هر کار و لزوم و عدم لزوم انجامش را يک ضابطه تعيين می کند و آن اندازه تاثير آن کار در تشخص اينان بمثابه بازيگر يک و يکدانه است. اگر اين ضابطه را موجود ديدند، کار را ولو به قيمت مخالفت عمومی، انجام خواهند داد و صدها دليل موهوم و جعلی بر وجوب و لزوم انجامش خواهند تراشيد و ...

     اينان ميان خود و ديگران هيچ رابطه ای را نمی شناسند مگر رابطه بازی گر و بازيچه. تا وقتی اين رابطه برقرار است، جمع وجود دارد و هر زمان که ديگر نيازی نبود و فايده ای در بازيچه متصور نبود و يا زدوبند تازه ای کردند، او را رها می کنند و اگر چون و چرائی کرد، جواب می دهند « چشم تو کور، می خواستی نکنی» و يا دهها برچسب به او می زنند و «دنبال کار خودش می فرستند»، همانند شيطان: (۱۵۸)

 

کَمُثَلِ الشَّيطِن اِذ قَالَ لِلاِ نسُانِ اکفُر فَلَمُّا کَفَرُ قَالَ اِنّیِ بُرِیء مِّنکُ اِنَّی اَخَاف ُ اللهَ رُبُّ العلَمِينُ

همانند شيطان که بانسان گفت: کفر بورز. پس چون کفر ورزيد، شيطان بدو گفت: همانا من از تو بری هستم چرا که از پروردگار دو جهان می ترسم.

 

    بدينخاطر است که قرآن خودرائی و تک روی و ارتکاب اعمالی را که موجب تفرد و تشخص فرد از جمعی می گردد که فرد بدان وابسته و پيوسته است (اعمالي که ميان آن شخص و آن جمع رابطه بازيگر و بازيچه پديد می آورد)، و خروج از حکم جمع را که بصور زير انجام می يابد و در زمينه های مختلف، رنگها و جلوه های گوناگون بخود می گيرد، در تمام اشکال و جلوه ها و جنبه هايش شيطانی خوانده و بدين شرح توصيف می کند:

 

در زمينه عقيده و نظريه:

 

     خروج از بهشت توحيد و فروافتادن در بيابان از خودبيگانگی ها و تعدد هويت ها و تعدد هويت جوئی ها و شرک (۱۵۹) و گرايش بخود کامگی و يا آلت دست خودکامه ها شدن (۱۶۰). اظهار نظر و رأی و نظر با زيدن به  قصد جدا شدن از رأی عمومی و مشخص شدن بدان (۱۶۱). آرزوهای خويش را مطلق کردن و خود و جمع را بازيچه نويدهای واهی ساختن (۱۶۲). عشق به عمل و کار خود (۱۶۳). ايجاد تشويش و ابهام و ضلال  در عقيده روشن (۱۶۴). به وسوسه و ترديد و شک انداختن مردمان (۱۶۵). فريب و نيرنگ و دروغ را محض توجيه اعمال خويش جای واقعيت نشاندن (۱۶۶). بَزَک کردن اعمال خود، و بد را خوب جلوه دادن به دروغ، و دائم هر غلط کاری را توجيه کردن و گناه عواقب زشتکاريها و تک رويها را بگردن ديگری انداختن (۱۶۷). رها کردن کار بمحض مواجه شدن با مشکل و يا از دست دادن فايده از لحاظ تشخص فردی و ضعف در سختی ها و مشکلات (۱۶۸). عناد و لجاجت در رأی، و رأی خود را فوق رأی ديگری شمردن و خود را فريد عصر دانستن و مبالغه کردن تا کفر بخدا يا خود خدا شمردن (۱۶۹) لذت بردن از لغزاندن ديگران و شغل شاغل خود را ايجاد رابطه نه بر پايه عقيده بلکه بر پايه روابطی که قرآن از آنها به « غرور» شيطانی تعبير می کند ( و خواننده در اين فهرست می خواند) (۱۷۰). فرار از آموزش و علم بلحاظ آنکه مستلزم رد و طرد باورهای جاهلانه است و باورهای خود را مطلق کردن و بدان جدائی و تمايز جستن (۱۷۱). کهنه پرستی بصرف تشخص و خودچسباندن به عقيده نه از روی باور، که برای حکومت (۱۷۲)، منم زدن و طغيان و سرکشی برای خود اَبَرمَرد جلوه دادن (۱۷۳). عوض کردن عقيده و باطل شمردن عقيده ای که تا ديروز بهتر از آن نبود، فقط محض نگاه داشتن خود در رأس و به تبع تک روی و خودرائی (۱۷۴). و صاحب عقيده بودن را دون شأن « روشنفکر» شمردن، فقط برای توجيه اعمال تک روانه و خودسرانه خويش و هر جا به يک عقيده بودن. (۱۷۵)

 

در زمينه سياسی:

 

     جنگ طلبی (۱۷۶)، حساب خود را از حساب مبارزان يکدل سوا کردن و پشت کردن به دشمن (۱۷۷). بی اعتمادی به ياران و همپيوندان خويش (۱۷۸). ايجاد عداوت و بغض و کينه و تفرقه اندازی در جمع برای برتری و حکومت جستن بر آنها (۱۷۹). اتخاذ شيوه بيخ گوش گفت و شنود کردن، يعنی در داخل جمع حساب افراد را از يکديگر جدا کردن و برای هر کس حساب شخصی گشودن و اين تفرد را ارزش کردن و بعنوان ارزش تحميل کردن (۱۸۰). بالاخره بيدار کردن تمايلات خودرائی با ايجاد گروه در درون جمع و دسته بندی و «گرايش سازی» برای خودآسودن از استيضاح اعمال تک روانه (۱۸۱) و تحميل به جمع از راه سياست «قرار دادن جمع در برابر امر انجام شده» و ...

     اينان حزب شيطانند و حزب شيطان زيانکارانند، و زيانکارتر از همه بيماران مبتلا به کيش شخصيت، بحال خويش و جمع نيز اينهايند: (۱۸۱)

 

... اُولئِک حِزب ُ الشَطينِ اَلَـاَ اِنُّ حِزبُ الشَّيطِن هـُم اُلخِسر ُونُ

.... آنان حزب شيطانند. آگاه باش! (افراد) حزب شيطان بی ترديد زيانکارانند.

 

 

در زمينه اقتصادی:

 

     ربا (۱۸۳) که به فقر و فحشاء می انجامد (۱۸۴) تشخص جوئی به مال و بخشش آن، خود را جدا کردن و ممتاز و يکدانه و فريد خواستن خويش، از راه به بيراهه بردن کارمايه و استعدادها در يک رشته مصارف پرزيان و متضمن انهدام جامعه (۱۸۵). کوشش به تابع کردن ديگران از راه خوراندن و ريخت و پاش و ديگر هزينه هائی که تقدم جوئی ها و خودمطلق سازی و قدرت جوئی ها ايجاب می کند (۱۸۶) و بالاخره غرور به مال و توانائی ها و خودرائی باتکاء آن نمودن و خود را به مال و منال و ... از ديگران مشخص خواستن و خودکامگی در عمل به دليل داشتن، و «دارندگی و برازندگی» را شعار خود ساختن و ... (۱۸۷)

 

در زمينه اجتماعی:

 

     فحشاء (۱۸۸). امتيازهای اجتماعی بويژه امتياز مرد از زن و زن از مرد و اين دو را جزء يک مجموعه ندانستن و تشخص مرد را بخودکامگی و خودرائی و وظيفه زن را اطاعت محض شمردن و اينرا بدان و آنرا بدين اغوا کردن، در يک کلام استفاده از « جنس» در روابط شخصی قدرت (۱۸۹). ديگران را خوار شمردن و خوار کردن محض اينکه جرأت نکنند تا خود را در عمل شريک بخواهند و پرس و جو و چون و چرا کنند، خود را بهر طريق بديگران تحميل کردن (۱۹۰) روابط شخصی برقرار کردن و پاره ای را بخود و خود را به آنها بستن و بخاطر آنها و باتکاء آنها بروی ديگران شاخ و شانه کشيدن (۱۹۱) و بالاخره روابط شخصی را رواج دادن و آنرا بر روابط عقيدتی تقدم بخشيدن، آنهم تا وقتی که بسازشان می رقصند (۱۹۲) و ...

     بايد توجه کرد که احدی از تسری اين بيماری و گرفتار شدن به مرض شيطان مصون نيست، حتی پيامبران، مگر با مبارزه دائمی و تمرين مستمر توحيد و رفتن به راهی که خدا راهبر است: (۱۹۳)

 

 وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ {۵۲}

پيش از تو هيچ فرستاده و پيامبری نبود که بفرستيم و او تمنی و آرزو  کند، و شيطان در آرزو او (سوء) القاء نکند. پس خدای آنچه را شيطان القاء می کرد، فسخ می کرد و می زدود آنگاه خدای آيات خويش استوار می ساخت و خدا (همواره) دانا و حکيم است.

 

۲- کسانيکه به مرض آدم مبتلايند و بسيارتر از بسيارند. اين بيماری عمده به صورت اغوا و وسوسه پذيری جلوه می کند. آدميان که ما باشيم وقتی به اغواء گرفتار وسوسه انجام کاری می شويم که تصور می کنيم بدان منيت و خودمطلق سازی و تک و يکدانه بودنمان را بکرسی قبول می توانيم نشاند، يا با انجامش لااقل خر خود را از گِل در می آوريم و ...، کمتر می توانيم خود را از وسوسه آزاد کنيم. از اينرو يکی از وسايلی که قدرت بدستان برای تسليم کردن و خريدن مبارزان بکار می برند، استفاده از اغواء پذيری و ايجاد وسوسه در ذهن ايشان است.

     آدم و همسرش در پی وسوسه شيطان اغواء و دچار تضاد، يعنی تعدد هويت يا هويتی ويژه برای خود جستجو کردن و منيتی جدا و سوا از منيت خدائی برای خود خواستن، شدند (۱۹۴) و برای جاودانه شدن و در مقام خودرائی، گرفتار وسوسه گرديده و از بهشت خود بودن و آزاد بودن فروافتادند: (۱۹۵)

 

فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا وُورِيَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَا

مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِينَ {۲۰}

وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ {۲۱}

آنگاه شيطان در آنها (آدم و حوا) وسوسه کرد تا که آن عورتهاشان را که برايشان پنهان بود، برايشان بنماياند. و گفت خدای شما، شما را از اين درخت تنها بدان منع می کند که نکند شما فرشته يا از جاودانان گرديد. و برايشان سوگند ياد کرد که همانا من خير شما را می خواهم!

 

     آدم و حوا اين وسوسه را در خود پروراندند تا بزرگ و خدايش کردند و خود را بازيچه اش ساختند، از صراط توحيد و خود بودن منحرف و در گرداب تعدد هويت و از خود بيگانه شدن افتادند: (۱۹۶)

 

فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّيْطَآنَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِينٌ {۲۲}

پس به فريب و غرور، در غلطاندنشان. و چون از (ميوه) آن درخت چشيدند، عورتهاشان برايشان نمودار شدند. آن دو به پوشاندن عورتهای خود با برگ درختان بهشت آغازيدند. پروردگارشان بديشان بانگ زد مگر نه شما را از (خوردن ميوه) آن درخت منع کرديم؟ و مگر نگفتيم که شيطان (همواره) دشمن آشکار شماست؟

 

     و هنوز که هنوز است فرزندان آدم بدين بيماری گرفتارند، هر کس سرنوشت ويژه ای برای خود می جويد و چه زود وسوسه ها در ما آدميان کارگر می افتد. با وجود اخطارها به پرهيز ازخطرات شيطان، ما به علت بيماری مزمن آدم، با يک تحريک دچار وسوسه های غيرقابل بازگشت می شويم: (۱۹۷)

 

يَا بَنِي آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُم مِّنَ الْجَنَّةِ يَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاء لِلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ {۲۷}

ای فرزندان آدم شيطان شما را نفريبد همانسان که پدر و مادر شما را (بفريفت و) از بهشت بيرون کرد. پوشش از ايشان بر گرفت و عورتهايشان را بر آنها بنماياند. شيطان و کسانش شما را از آنجائی می بينند که شما نمی بينيد. همانا شياطين را اولياء کسانی گردانيديم که ايمان نمی آورند. (۱۹۸)

 

    از راه عبرت در مفهوم روشن و صريح اين آيه نظر کنيم. سخن از بيماری مزمنی است که از اسباب عمده ناکامی انسان در مجاهدات خويش است: چه بسيار کسان که در پی وسوسه های شکنجه گران و استادان فن اغواء و فريب، تسليم می شوند به صف دشمنان آزادی انسان می پيوندند. امروزِ روز اگر در احوال اين تسليم شدگان دقت شود معلوم خواهد شد که تک رو و خودرأی و اغواء پذير بوده اند. نمی بينيم چسان از راه اغواء و وسوسه، از شخصيت عريانشان می کنند و در پرده تلويزيون و صفحات روزنامه ها به تماشايشان می گذارند؟...

     امروزه روز تک روان را نمی بينيم که با اعمال خود جمعی را از پوشش خويش محروم می کنند و عريان در برابر ديد و ضربات دشمن قرار می دهند؟ ...

     امروزه روز خود رأی ها را نمی بينيم که در پی اغواء پذيری، سرنوشت فردی و شخصی برای خود می جويند و جذب دشمنان می شوند و بخدمتشان در می آيند، و به ضعفهای انسان امکان رشد می دهند تا پوشش مقاومت را بشکنند و آدمی را عورتی سراسر زشتی و ضعف بگردانند؟ ...

     امروزه روز تک روها را نمی بينيم که با تک روی ها و اغواء گری هاشان، هر جمعی را می پاشانند و هر وحدتی را به نفاق بر می گردانند و گروه های مخالف شده را بر می انگيزند که «پته يکديگر را بروی آب اندازند»، يکديگر را لو دهند و در برابر دشمن اصلی و مشترک، همديگر را لخت و عريان نشان بدهند؟

     امروزه روز از عده ۴۰ هزار نفری سازمان امنيت حرف می زنيم و فراموش می کنيم دستياران بی جيره و مواجب سازمان امنيت خود ما هستيم و اين مائيم که دائم از يکديگر حرف می زنيم و با اطلاعاتی که بدست می دهيم، پوشش از يک ديگر می گيريم و در برابر ساواک همديگر را عريان به تماشا می گذاريم ... از راست بودن داستان شيطان و آدم بسيار سخن می گوييم و خود را فراموش می کنيم که ما هر روز خود اين داستان را بوجود می آوريم و بازيگران صحنه های داستان خود مائيم. در اين داستان از زندگانی روزگاران ديروز و امروز و فردای ما آدميان سخن بميان است ...

     باری، اين بيماری بصور گوناگون در می آيد. علاوه بر صوری که در فوق ذکر شد، صورتهای ديگر از اينقرارند:

-        تصور منافع و اعتبار بسيار در انجام دادن کاری، و خودرائی و تک روی کردن بمنظور اختصاص منافع و اعتبارات به شخص خود.

-        خودرائی و تک روی از باب انحصار طلبی، و همه چيز و همه کار را تنها برای خود و بدست خود خواستن.

-        خودرائی و تک روی از باب غرور به رأی خود و باور به اين دروغ شيطان که همه چيز را بهتر از همه می داند.

 

قسمت دوم: دروغ گويان و دوگويان و منافقان و پيمان شکنان و متلونان:

 

    زمينه عمل اين گروه ها، انديشه، نظريه، عقيده و يا دين است. سرو کارشان با امور ذهنی و توجهشان عمده به ايجاد تشويش فکری و بحرانهای فکری - اخلاقی است. با توجه به اين زمينه و جهت عمل، می توان رفتارهايشان را شناسائی کرد:

     نزد دروغ زنان رفتارهای زير تفوق دارند:

     توجيه کردن عمل و نظر بر وفق توقعات قدرتمندان، برگرداندن قول و نظريه و موافق کردن آن با اعمال و تمايلات خود يا قدرت حاکم، جعل قول و نظر و نسبت دادن آن بديگری برای خراب کردن او، شخصيت جعلی از خود و ديگران ساختن، دشمن داشتن نظر و عقيده ای به سبب جهل به آن، خود فريبی به قصد گريز از انتقاد کردن خويشتن، و تکذيب نظريه های ديگر برای فرار از جنگ ناباوری نسبت به عقيده خويشتن.

     و منافقان به رفتارهای زير خصوصيت پيدا می کنند:

     اتکاء به قدرت خارجی برای ايجاد تضاد در جمع، فرصت طلبی، تجزيه جمع به قصد حفظ موقعيت خود يا ايجاد موقعيت برای خود، استفاده از عقيده در پرورش روحيه خودپرستی و قدرت خودکامه پرستی و ...

     رفتارهای ويژه پيمان شکنان، اينهايند:

     پشت پا زدن به عقيده به قصد وصول به قدرت، تحريف در عقيده، مسخ عقيده برای تبديل آن به ابزار قدرت، استفاده از پوشش عقيده برای فريب عقيده مندان، موضع و جبهه عوض کردن بخاطر حفظ يا تحصيل موقعيت، اتخاذ مذهب شک و زندگی کردن در شک يعنی در موقعيت و وضعيت چند پهلو و مبهم برای انطباق خود با وضعيتهای در تغيير.

     و بالاخره متلونان به رفتارهای زير تمايز می يابند:

     تذبذب در عقيده و برگزيدن دشمن بر دوست برای بعزت رسيدن، با هر کس برنگ او درآمدن و خدعه بکار زدن، مبلغ فساد شدن و بفساد گرفتار کردن ديگران برای وابسته کردنشان و ...

    اينک تفصيل اين مختصر:

 

     الف - دروغ گويان و دوگويان:

 

     همه بارها شنيده ايم که دروغگو دشمن خدا است. در بعثت دائمی ما آندسته از دروغگويان را که خدا تا رستاخيز لعنت می کند، معرفی کرده ايم (۱۹۹)

در اينجا دروغگويان را گروه بندی می کنيم:

1-   کسانيکه از راه خود و شخصيت پرستی کارشان دائماً توجيه قول يا فعل، نظريه يا عمل است. دائماً نظريه و دين و احکام دين را موافق رفتار خود يا قدرت حاکم تفسير و توجيه می کنند: هر آنچه را که می کنند و می خورند ... از قول خدا يا «ايدئولژی»، حلال می کنند: (۲۰۰)

 

وَلاَ تَقُولُواْ لِمَا تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هَـذَا حَلاَلٌ وَهَـذَا حَرَامٌ لِّتَفْتَرُواْ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ {۱۱۶}

از راه دروغ بستن به خدا به دروغ اين را حلال و آن را حرام نشمريد. از اينکار زبان فروبنديد. همانا کسانيکه بر خدا دروغ بندند، رستگار نمی شوند.

 

     برای آنکه از زير بار مسئوليت ها بگريزند و گوشه نشينیِ سراسر ضعفِ خويش را توجيه کنند، در دين يا عقيده بدعت می گذارند. امروز اين نوع بدعت گذاری در همه جای روی زمين رواجی بتمام دارد: (۲۰۱)

 

... وُ رُهبُانِيُهُّ ُ ابتَدُعـُوهُا مُا کَتَبُنهُا عُلَيِهم ...

و رهبانيت را که از خويش درآورده اند (از مردم دوری گرفتن و تنهائی و انزواگزيدن ولو برای پرستش) ما برايشان مقرر نکرده ايم.

 

     برای آنکه عمل خود را توجيه کنند همانند گروهی از «بنی اسرائيليان»، ديروز و امروز معنی دين يا نظريه و ايدئولژی و هر خبر و حرف و سخن را بر می گردانند و با عمل خود موافق می کنند (۲۰۲)

 

فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُواْ مِنْهُمْ قَوْلاً غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ

پس از ميان آنان، کسانيکه ستم پيشه می کنند، سخن را بر می گردانند و آنرا جز آن می کنند که بديشان گفته می شود.

 

     برای پيش بردن مقاصد خود از هيچ جعل و افترائی امتناع ندارند، قول و نوشته جعل می کنند و  به هرکس که بخواهند نسبت می دهند، حتی به خدا: (۲۰۳) 

 

... وُيُقُولُونُ عُلَی اللهِ الکَذِبُ وُ هـُم يُعلَمون َ

و از قول خدا دروغ می گويند و خود می دانند که چنين می کنند.

 

     برای آنکه عقيده را تبليغ کنند از توسل به دروغ امتناع ندارند. توجيه شان اينستکه «هدف وسايل را مشروع می کند». در زمان ما بسيارند کسانيکه خود را از ورای «عقيده» مطلق می کنند و دروغ برای «عقيده» را واجب می دانند. اينان نيز بسيار خطرناکند چرا که با افترای بر صاحب دين يا عقيده، و بستن قولی يا فعلی بدو، مردم را در گمراهی می اندازند. (۲۰۴)

 

فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِبًا لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ

ستمکارتر از آنکه عليه خدا دروغ می گويد تا که مردم را بنادانی خويش گمراه کند، کيست؟

 

2-   کسانيکه جهل خود را علم می پندارند و چنان خود را در دانسته های خويش مطلق می کنند که از شنيدن و يا خواندن هر قولی و استدلالی که با «باورهاشان» يا همانطور که می گويند: «با خط فکريشان» نخواند، می گريزند»: (۲۰۵)

 

وَإِذَا قُرِئَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ لَا يَسْجُدُونَ {۲۱}

بَلِ الَّذِينَ كَفَرُواْ يُكَذِّبُونَ {۲۲}

و وقتی برايشان قرآن خوانده شود، (به حقانيتش) سرفرود نمی آورند. بل آنان که کفر می ورزند، تکذيبش می کنند.

3-   کسانيکه خود را لايق ترين کسان به حکومت و رهبری می پندارند و بنای شخصيت خويش را بر پايه دروغ می گذارند و دروغ را بعنوان وسيله رسيدن به مقصود بکار می برند. اين شيوه کسانی نيست که می پندارند رهبر و خودکامه به دنيا آمده اند و امروز بيشتر از هر زمان وبال بشرند. دستورالعملشان اينست:

«دروغ را بايد آنقدر بزرگ گفت که کسی در درستی سخن ترديد نکند.» (۲۰۶)

     از ازل تا به ابد، خورشيد رخشان و ماه تابان و روز روشن و شب تيره و آسمان و ستارگانش و زمين و زيندگانش بر دوام گواهند که: طاغيان دروغ گويانند و دروغ را محض طاغوت پيشگی می گويند: (۲۰۷)

 

كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا {۱۱}

ثمود از راه فزونی طلبی و سرکشی، دروغ شمرد.

 

4-   شيطان صفتانی که منيت و کبر و تسکين عقده خود بر تربيتی و هم رياست مآبی خود را، در نفاق افکنی می جويند. اينان از راه جعل و نشر اکاذيب جمع را به گروه های متخاصم تجزيه و بی اثر می کنند. در روزگار ما، و پيش تر از هر زمان، دروغ به قصد نفاق افکنی رواج کامل دارد: کمتر جمع و جماعتی است که از جمله بدست کسانيکه در لباس خودی و « پيش کسوتی» با دروغ و بهتان و دوبهم زنی و ... نفاق می افکنند، دچار انشعاب و اضمحلال نشده باشند.  منافق لزوماً دروغگوست: (۲۰۸)

 

وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ {۱}

و خدای گواهی می دهد همانا منافقين دروغ گويند.

 

5-   کسانيکه از راه پرستش عاشقانه خويش يا شخصيت محبوب خويش (دوست، همرديف، هم حزب، رهبر و ...) هر بينه و آيه و هر واقعيتی را لجوجانه تکذيب، يا انکار و يا تحريف می کنند. حق برای آنها، خواست دلشان است و آنچيزی است که عطش منيت و خودپرستی شان را فرونشاند، و از اينرو حق را و واقعيت را مثل آب خوردن کتمان: (۲۰۹)

 

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى مِن بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُولَـئِكَ يَلعَنُهُمُ اللّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ {۱۵۹}

کسانی را که آنچه را ما (خدا) از بينات و هدايت می فرستيم، کتمان می کنند؛ (آنهم) پس از آنکه (آن بينه ها و هدايت را) در کتاب برای مردم بيان کرديم، بی ترديد خدای و لعنت کنندگان لعنت می کنند.

 

و يا تکذيب و انکار می کنند: (۲۱۰)

 

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِالحُقِ لَتَاجُآءَه ...

ستمکارتر از کسيکه بر خدا دروغ می بندد و يا که حق را وقتی بر او عرضه می شود دروغ می خواند، کيست؟

 

6-   کسانيکه ظن و گمان خود را علم می انگارند و با شيدائی می ستايند و در نتيجه آنچه را که نمی دانند و آنکس را که نمی شناسند، دشمن يا دوست می دارند، و در حق مغضوب يا محبوب خود ازهيچ قول و فعل دروغی، دريغ نمی کنند. از علائم بيماری کيش شخصيت ابراز کينه و دشمنی به کس يا نظر علمی است که بيمار بدان علم ندارد. علت کينه بيماری عشق بخويشتن است. بيمار راه مستقيم را که کوشش کردن و شناخت پيدا نمودن است، رها می کند و جرأت راست گفتن را حتی بخود نيز، از دست می دهد و حتی بخود گفتنِ «نمی دانم» را نيز دون شأن خود می داند. در نتيجه بجای رفتن در راه علم، در سراشيب جهل تا ورطه جهل مرکب می رود. تا بوده اين بيماری گريبانگير بشر بوده و امروز نيز شيوع کلی يافته است: بطور ساده بيمار هر آنچه را نمی داند تکذيب می کند و بسيار اتفاق می افتد که تصورات جاهلانه خويش را واقعيت يک نظريه جلوه دهد و به اثبات آنها پردازد. چهارده قرن است کذابين و بيماران به کيش شخصيت با قرآن چنين رفتار می کنند: (۲۱۱)

 

بَلْ كَذَّبُواْ بِمَا لَمْ يُحِيطُواْ بِعِلْمِهِ وَلَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ {۳۹}

بل بدانچه علم نيافته اند، و يا سر از تأويلش در نياورده اند، دروغ می خوانند. آنان نيز که پيش از اينان بودند، همينسان دروغ می خواندند. پس بنگر پايان کار ستمکاران چون شد.

 

7-   کسانيکه در دورغ زنی تا بجائی پيش می روند که با دروغ خود را نيز می فريبند. فراوانند کسانيکه به نظريه يا حزب و جمعيتی باور ندارند، اما به علت ابتلای به بيماری کيش شخصيت می ترسند علم و باور خود را آشکار کنند و صاف و صريح از عقيده جاهلانه يا از گروه گمراهی که عضو آنند، تبری جويند. بر باطل تا مرگ باقی می مانند و برای بقای بر باطل دائم توجيه می تراشند. از هر کس و هر فکر و هر واقعيتی مثل جن از بسم الله می گريزند. نزد اينان، علامت بيماری کيش شخصيت اينستکه محض خنثی کردن اثرات ناباوری خود بفکر و گروهی که بدان گرويده اند، نظريه های ديگر را نه از راه دليل، بلکه از راه تخطئه و دست انداختن و ... تکذيب می کنند. اين کسان بيشتر در ميان قشرهای  بالای گروه های سياسی و مذهبی قرار دارند. اينان مردمی خطرناک و دون هستند و سرانجام در آتش خودپرستی تباه می شوند: (۲۱۲)

 

انظُرْ كَيْفَ كَذَبُواْ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُونَ {۲۴}

وَمِنْهُم مَّن يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِن يَرَوْاْ كُلَّ آيَةٍ لاَّ يُؤْمِنُواْ بِهَا حَتَّى إِذَا جَآؤُوكَ يُجَادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ الأَوَّلِينَ {۲۵}

وَهُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ وَإِن يُهْلِكُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ {۲۶}

بنگر چسان بزيان خويش دروغ می گويند و بنگر چگونه آن دروغ ها که (مطلق و بر خود، خدا) می ساختند، از ايشان گم می شوند.

و از اينان، بعضی به سخن تو گوش می دهند، اما (بسبب همان دروغ که می ساختند) بر ديده دلهايشان پرده ها قرار داديم تا اندرنيابند و گوشهايشان را سنگين کرديم تا نشوند و هر آيه و نشانه ای می بينند بدان ايمان نمی آورند. چون بنزد تو می آيند، مجادله می کنند. آنان که کفر می ورزند می گويند اين سخنان همان افسانه های پيشينيانند و اينان ديگران را از پذيرفتن سخنان حق باز می دارند و (خود نيز) از آن دوری می گزينند. اينان جز خويشتن را بهلاکت نمی افکنند و بر اين حقيقت شعور ندارند.

 

ب- منافقين

1-   از بدترين دروغ زنان آندسته از نفاق افکنانند که با بيگانه پيوند می جويند و در درون جمع بگروه بندی و دسته سازی و «فراکسيون» بازی می پردازند. اينان در پی وسوسه های من مطلق شده شان، با خارج از جمع و جماعت رابطه می گيرند و با اين رابطه پای « قدرت خارجی» را بدرون جمع می گشايند و با اين اتصال جمع را دچار عارضه تضاد می نمايند - تضاد همواره عارضی و نتيجه اجتماع عوامل درونی و بيرونی است- . منافقين آنانند که برای تحصيل قدرت و يا سرنگون کردن قدرت رقيب با عوامل خارجی تماس می گيرند و با کشيدن پای اين عوامل بميان جمع و جامعه، آنرا دچار تضاد تشديد يا بنده ای می نمايند. اينان بظاهر همفکر و همگروه و همرزمند، بظاهر از ديگران فعال تر و دلسوزترند، بظاهر ... اما در واقع مطيع امر من خدا شده شان هستند. شب و روز در کار دسيسه سازيند تا قدرت را قبضه کنند، و اگر نشد جمع را متلاشی سازند. داستان گروه منافقين مدينه واقعيت فوق را بيان ميکند:

سر دسته منافقين عبدالله بن ابی است. درباره اوست که اسيدبن حصير به پيامبر (ص) می گويد: «با او مدارا کن، چه تو از ناحيه پروردگار بسوی خلق مبعوث شده ای و برای همه عالميان رحمتی، و اين بيچاره بدبخت از اين جهت ناراحت است که يکروز رئيس قوم بود و قوم و قبيله اش مشغول ساختن تاج برای او بودند و فعلاً می بيند آن تاج و آن سلطنت بوسيله توا از دستش بيرون رفته است و لذا هيچ لحظه از حسد و اندوه کشنده آرام و قرار ندارد»(۲۱۳) 

 

     پس از جنگ بنی مطلق، عبدالله بن ابی فرصتی برای ايجاد دو دستگی در جمع مسلمين می يابد (۲۱۴) و در پی ايجاد دوئيت ميان مهاجرين و مردم مدينه بر می آيد و می گويد:

 

«بخدا مهاجران در ديار ما زياد شده اند، درباره ما و آنها اين سخن صادق است که گفته اند سگ خود را چاق کن تا تو را بخورد. بخدا اگر به مدينه برگشتيم، آنکس که عزيزتر است، آنکس را که ذليل تر است از آنجا بيرون خواهد کرد.»

و بکسان خود که در آنجا حاضر بودند می گويد:

«اين کاريست که شما با خود کرديد، آنها را در شهر خود جای داديد و اموال خود را با آنها قسمت کرديد، بخدا اگر کمک نکنيد ناچار می شوند از پيش شما بروند.»

 

     چون اين سخنان بگوش پيامبر می رسد، عبدالله بن ابی، بنا به رويه منافقان، منکر سخنانش می شود. پيامبر می بيند اين وسوسه علاجی سريع و قاطع می طلبد: مسلمانان را به يک راه پيمائی پرشتاب و طولانی بسوی مدينه بر می انگيزد. پس از يک روز و نيم راه پيمايی مسلمانان بخواب می روند و چون بيدار می شوند خستگی ها و وسوسه عبدالله را فراموش می کنند و اين آيه در وصف منافقان فرو می آيد: (۲۱۵)

 

 هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُوا عَلَى مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ {۷}

يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ {۸}

منافقان آنانند که می گويند بر همراهان رسول خدا انفاق نکنيد تا ( از اطراف وی) پراکنده شوند. گنجهای آسمانها و زمين از آن خدايند، وليک منافقان در نمی يابند. می گويند چون به مدينه بازگرديم، بيگمان گرامی تران شهر (ساکنان) خوارترها (مهاجران مقيم شهر)  را از آن بيرون خواهند کرد. و عزت خدای و پيامبر و مؤمنان راست وليک منافقان نمی دانند.

 

      پيش از اين نيز، عبدالله به بند و بست با يهوديان و تحريک آنان می پردازد و کار مسلمانان و يهوديان را به جنگ می کشاند و کار اين جنگ به اخراج يهوديان از مدينه می انجامد. يهوديان و منافقان با زد و بندهای خود، تضاد عارض جامعه می کنند و همواره جبهه مسلمانان را در برابر دشمنان تضعيف می نمايند. هنوز نيز اين همدستی ها، گروه ها را از درون متلاشی می کند. اين آيه بيان وحدت منافقين و کافرين، و تضادی است که از رهگذر وحدت آنان در جمع ايجاد می گردد، و نيز بيانگر امر واقع مستمريست که امروزه ما بدان گرفتاريم. (۲۱۶)

 

اَلـََم تَرُ اِلَی الَّذِينُ نَافَقُوا يُقُولُونُ لِاَخَوانِهـُم الَذِينُ کَفَروامِن اَهِل الکِتبِ لَئِن اُخرِ جتُم لَنَخر ُجُنُّ مُعُکُم وُلانُطيع ُ فِيکُم اَحُدٌ اَبُداً وُّاِن تُوتِلُتُم لَنَنصُرُ نَکُم وُاللهُ يُشهُد ُ اِنَهـُم لَکذُِبونُ

در کسانيکه نفاق می ورزند و به برادران خويش از اهل کتاب که کفر می ورزند می گويند: اگر بيرون رانده شويد، بی ترديد با شما ( از شهر) بيرون شويم و عليه شما فرمان احدی را ابدا اطاعت نکنيم و اگر با شما نبرد کنند بيگمان بياری شما برخيزيم، نظر نمی کنی؟ و خدای گواهی می دهد که اينان بی ترديد از دورغ گويانند.

 

     اما منافقان به همه دروغ می گويند. از خاصه های اينان يکی فرصت طلبی است. اينان خود پرستند و به هيچ قرار و مداری وفادار نمی مانند. اگر ديدند جمع با قاطعيت عمل کرد و ديگر اميدی به کافران يا قدرت خارجی نيست اينان را رها می کنند و در انتظار فرصتی ديگر نشينند. عبدالله نيز همينکه کار يهوديان را خراب می بيند، قول و قرارها را فراموش می کند: (۲۱۷) و (۲۱۸)

 

لَئِن اُخرِجـُوالَايُخر ُجـُونُ مُعُهـُم وُلَئِن قُوتِلٌوا لاَ يُنصُر ُ ونَهـُم وُلَئِن نَّصَر ُ وهـُم لَيـُولُنُ الُاَادبُارُ ثُمُّ لَايـُنصَرونُ

اگر (اهل اکتاب از شهر) اخراج گردند (منافقان) با آنان بيرون نخواهند رفت و اگر با ايشان جنگ شود، بياريشان بر نخواهند خواست. و اگر (هم) ياريشان کنند، بديشان پشت خواهند کرد و دست از ياريشان بازخواهند شست.

 

    پس از اينکه دو بهم زنی و برانگيختن ديگران بجائی نمی رسد، برسم منافقان خودستا به گروه بندی و دسته سازی در دورن جمع می پردازند و با قدرت جهانی روم رابطه می گيرند و کوشش می کنند تا در درون جامعه اسلامی يک هسته خرابکار پديد آورند و جامعه اسلامی را از درون تجزيه کنند:

 

« شبی منافقين در مدينه گرد هم می آيند و معتب بن قثير آغاز سخن می کند: ما کجا بوديم و بنی عمروبن کوف کجا؟ چرا بايد آنان از ما جلو بيفتند. من اين درد دلم را نمی توانم از شما پوشيده دارم که ما و بنی عمروبن عوف از يک دودمان و پسرعموهای يکديگر باشيم، آنها آنقدر ترقی کنند و ما اينقدر عقب بمانيم. دوای اين درد چيست؟ ... ديگر مسلمانان را بهيچ قدرتی نمی توان درهم کوبيد.»

 

     همواره چنين است. آنها ک بخاطر عشق بخود خدا شده شان در پی نفاق و اختلاف و دسته سازی و دسيسه پردازی می روند، سرانجام جز اين راهی نمی يابند که قصد واقعی خويش را در لفاف «عقيده» بپوشانند و اختلاف های شخصی را «اختلافات ايدئولژيک» جلوه دهند و اين خطرناک ترين دروغهاست:

«ثعلبه بن حاطب که تا اين لحظه درازکشيده است بر می خيزد و می گويد اينطور هم که تو می گويي نيست و علاج اين درد آسانتر از آنست که تو پنداشته ای. اين غصه ندارد، غصه از پيشرفت سريع اين دينی است که پيدا شده و حتی برای يک لحظه هم از پيشرفت و رونق خود نمی کاهد و مردم فوج فوج بدان می گروند. اين را نبايد سرسری انگاشت ... (درست مانند امروزه روز که وقتی کسی فکری را عرضه می کند و خودپرستان دکان خود را تخته می بينند، بفغان و زاری بر می خيزند و بانواع وسايل متوسل می شوند که صاحب فکر را خفه سازند)... هر روزی که به مسجد می روند به يک دسته مسلمان تازه وارد بر می خورند و اين وضعی که محمد بخود گرفته مايه حسرت و تأثر است. من آخر از اين غصه می ترکم.

«وديع بن عامر چاره می جويد: همين امروز نامه ای از ابی عامر راهب که همه می دانيد چقدر با محمد دشمن است به من رسيده. در آن نوشته: بعد از آنکه از مدينه بيرون آمدم مدتهای طولانی بيابانها و کوه ها را پيمودم و سرانجام به پايتخت روم رسيده و بوسائلی خود را به قيصر که مردی متعصب در مسيحيت است رسانيدم و سرگذشت پيدايش محمد و دعوت او و پيشرفتهای شگفتی که کرده برايش نقل کردم و بدو اعلام خطر نمودم ... قيصر روم بسيار ناراحت شد و وعده داد که با تمام قوا خواهد کوشيد و آئين خود را عليه دين محمد ياری خواهد کرد. چيزی که هست اظهار می داشت: برای اينکار به يک مرکزی احتياج دارد که در آنجا نقشه های خود را عملی سازد ... اينک بايد جايی را در نظر بگيريم و برای فعاليتهای او اختصاص دهيم.  مکانی بايد باشد که مسلمانان از آن خبر نيابند

« و من برای اجابت دعوت او و تهيه چنين مرکزی، نقشه ای ريخته ام: همه شما بخوبی می دانيد که کار محمد از قوه و قدرت بجائی رسيده که ديگر ما نخواهيم توانست از راه جنگيدن و دشمنی علنی او را  از بين ببريم. از طرف ديگر هم زندگی کردن ما با او در مدينه ممکن نيست مگر آنکه با او بغير آنچه در دل داريم سلوک کنيم. يعنی اظهار علاقه نموده و نفاق بورزيم. اينهم اگر نگويم  ممکن نيست، بسيار دشوار است زيرا وی به راز ما پی می برد و هميشه درباره ما در شک و ترديد است. نقشه من اين است که زمينی را تهيه کرده و در آن مسجدی بنا کنيم و به محمد و يارانش چنين بنماييم که ما در اينجا مشغول عبادت و نمازيم.  آنگاه از ميان خود امام انتخاب کرده نزد محمد رويم و برای رسميت دادن آن مسجد و امامش، از او بخواهيم تا خود بيايد و آنرا افتتاح کند.»

 

     اين نقشه را می پسندند و « مسجد» را می سازند و بنزد پيامبر می آيند، و اين در لحظه ای که سپاه اسلام رهسپار جنگ تبوک است. به پيامبر می گويند «از آنجا که خانه های ما از مسجد دور است و ما در گرمای تابستان و سرمای زمستان بزحمت می توانيم خود را به مسجد برسانيم، لذا در همان محله خود مسجدی ساخته و پرداخته ايم و بر امامتش مجمع بن جاريه را انتخاب کرده ايم. اينک از شما دعوت می کنيم برای افتتاح آن مسجد قدم رنجه فرموده و خود منتی بر ما نهيد». پيامبر پاسخ می دهد: « با شد تا از سفر جهاد باز گردم.»

    در بازگشت، هنوز دو روز راه به مدينه مانده است که اين آيه ها سرنوشت « مسجد ضرار» را معين می کند: (۲۱۹)

 

وُالَّذِينُ اتَخَذُا وُامُسجِدٌا  (۱۰۶)

ضِرُارٌا وُ کُفرٌا وُ تَفرِيـُقًا بُينُ المـُؤمِنِينُ وُاِرصَادٌالِّمُن ُحُارُبُ اللهَ وُ رُسـُولَه مِن قَبلَ وُ لَيُحلِفُنُّ اِن اَرُد ُ نَآاِلَا الحـُسنی وُاللهُ يُشُهُد ُ اِنَهـُم لَکذِبـُونُ

 

 لَا تَقُم فِيهِ اَبُدٌا لَسُجِد ُ اُسِّسُ عُلَی التَقُوی مِن اَوُّلِ يُومٍـ اَحُق ُ اَن تَقُومُ فِيهِ فِيهِ رِجال ُ يـُحِبتُونُ اَن يُتَطَهُّر واُ واَاللهُ يـُحِب ُ اُلمـُتَطِهّرينُ(۱۰۸)

و خداوند گواهی می دهد کسانيکه مسجدی را پايگاه ضرر و زيان زدن و کفر ورزيدن و تفرقه افکندن ميان مؤمنان قرار می دهند، و آنرا کمينگاه آنهائی می گردانند که از پيش با خدا و پيامبرش می جنگند و البته سوگند می خورند که قصدی جز خير ندارند، بيگمان دروغ گو هستند. هرگز در آن در نيا.  مسجدی که از روز نخست بر پايه تقوی بنياد گرفته است، در خورتر است که در آن درآئی و بپای ايستی انسانهائی در اين مسجدند که می خواهند پاک گردند و خدای پاکی جويان را دوست می دارد.

 

     و مسجد ضرار به دستور پيامبر و بدست عمار ياسر و وحشی ويران می شود. (۲۲۰) اما هنوز که هنوز است، تشعب و دسته بندی و باندبازی و تفرقه افکنی زير پوشش « عقيده» رواجی بتمام دارد. هنوز نيز در درون جمع ها و در رابطه با عوامل برون گروهی، کانونهای فتنه و پايگاه های تضاد ساخته می گردد. و کو آن هوشياری و آن نور هدايت که راستان را از مکر و دروغ نفاق افکنان آگاه کند و کو آن« عمار ياسر که اين مسجدهای ضرار را ويران سازد؟...

2-   کسانيکه با استفاده از ضعف نفس مردمان و تن آسائی و ترس از خطر که خاصه خودپرستان است، دائم تبليغ يأس و سستی می کنند: تا مشکلی پيش می آيد، اينان در صدد بهره برداری بر می آيند که: «نگفتيم و ... نه، چه فايده دارد؟ بايد دنبال کار خود رفت ...» و برای آنکه کاری صورت نگيرد عذرها و بهانه ها می تراشند. چون می خواهند همواره در رأس باشند و اينکار با حرکت و بروز استعدادها جور نيست، هر حرکتی را با انواع حيله ها و تحريکات مانع می شوند، پاها را سست و دلها را لرزان می کنند و بنای اعتماد افراد را بيکديگر خراب می کنند. بسيار نيروها که بدست اين جماعت پريشان شده اند و می شوند. ملاحظه حال جمع ها و حزب هائی که در يک قرن اخير در کشور ما بوجود آمده اند و از بين رفته اند کفايت می کند که ما را از اندازه خطر اين گروه آگاه گرداند. اينان راه را می بندند - وقتی بايد راه رفت -، و پای عمل را سست می کنند - وقتی بايد  عمل کرد - و دائم کارشان پاشيدن تخم شک و ترديد است و اينهمه را در لباس خيرخواهی برای جمع می کنند: (۲۲۱)

 

وُاَطِيعـُوااِللهَ وُ رُسـُولَه وُلَاتَنَازَعـُوا فَتَفشَلو ُا وُ تَذهُبُ رِيحـُکُم وُ اصِبـُروا اِنُّ اللهَ مُعُ الطّبِرِينُ (۴۶)

وُلَاتَکُونُوا کَالَّذِينُ خَرُجـُوا مِن دِيُارِهم بُطَرٌاوُّرِئَآءَالنَّاسِ وُ يُصُد ُونُ عُن سُبِيلِ اللهِ وُاللهِ بِمُايُعمُلُونُ مـُحِيط (۴۷)

و خدا و پيامبر او را اطاعت کنيد و با  يکديگر نزاع مکنيد چرا که بدان سستی يابيد و نيروی شما از دست برود. و (بر سختی ها) شکيبا باشيد. همانا خدای با شکيبان است. و همانند کسانی مباشيد که از ديار خويش خرامان و محض خودنمائی کردن به مردم، بيرون می روند. و راه مردم را به سوی خدا می بندند. خدای بدانچه می کنيد، محيط است ...

 

ِاذيُقُولُ اُلمـُنفِقُونُ وُالَِّذينُ فِی قُلُوبِهم مُرُض غَرُّهم ءُ لَآءِدِينُهـُم ُ وُ مُن يُتَوُکَّل عُلَی اللهِ يِانّ اللهَ عُزِيـُز حُکِيم ُ(۴۹)

... و (بياد دار) که منافقان و آنانکه در دلهاشان مرض است می گويند اينها را دينشان فريب داد!! و (حال آنکه) هر کس بخدای توکل کند (نجات می جويد) همانا خدای عزيز و حکيم است.

 

و اگر دستشان روشود، و از اينان بپرسی چرا تشکيک و ترديد می کنند، می گويند قصدی نداشته اند و جز خير و مصلحت نمی خواسته اند، و يا می خواسته اند سرگرمی جويند: (۲۲۲)

 

 ثُمَّ جَآؤُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَانًا وَتَوْفِيقًا {۶۲}

نزد تو می آيند و بخدا سوگند می خورند که نظری جز خير و توفيق نداشتيم.

 

     و شناسايي کردن ايندودسته، چون در رابطه با « خارج» عامل عارضه تضاد هستند، آسان است. در حقيقت کسانی را که با گروه ها و دسته ها و قدرتهای ديگر تماس برقرار می کنند و می خواهند با استفاده از اين دسته ها و قدرتها خود را بر جمع و سرنوشت آن حاکم سازند و عقيده برايشان دست آويزی بيش نيست، آسان می توان شناخت و غالباً نيز می شناسيم، اما کو آن رفتار قاطعانه با منافقان که قرآن دستور می دهد: (۲۲۳)

 

 يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ {۹}

ای پيامبر، باکفار و منافقان جهاد کن و بر ايشان سخت بگير. جای اينان جهنم و مسيرشان چه بدفرجامی است.

 

3-   کسانيکه چون فکر و عقيده ای را در رشد و پيشرفت می بينند، خود را در زمره گروندگان به آن فکر قلمداد می کنند، و وقتی جمعی را در حرکت می يابند، در عداد آن جمع وارد می شوند. ولی اگر در آن رشد و اين حرکت جائی برای خويش متصور نبينند، يا موقعيت خويش را در تنزل يابند، سعی در تخطئه فکر و حرکتی می کنند که خود بدو گرويده بودند: (۲۲۴)

 

وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا {۱۲}

و آنگاه که منافقان و کسانيکه در قلبهايشان مرض است می گويند، آنچه خدای و پيامبرش ما را بدان وعده داد، همه  پوچ و فريب است.

 

     اينان کارشان اينست که فکر و عقيده را به اسباب دو بهم زنی تبديل کنند، و برای هر فکر و سخن تفسيری می جويند که با استفاده از آن، بتوان تمايل بخودپرستی را تشديد و بدان دوئيت ها را بيشتر کرد: اگر نسل مسئوليت و عمل را به سخت کوشی در زمينه های انديشه و عمل بخوانی، اين دعوت را به تحقير بر می گردانند و می گويند:    «مقصود از اين سخن اينست که شما (خوانندگان يا شنوندگان) نادانيد». و اگر محض پرهيز از نفاق، دعوت باجتماع و رسيدگی کنی، گويند: « مقصود از اين سخن تحريک است» و اگر در صدد تحقيق از علت سستی ها و خلاف گويي ها و دلسردی ها برآئی، از ترس لو رفتن، فغان بر می آورند، که: اين عمل وحدت ما را بخطر می اندازد»! و ... و هر زمان، هر گروهی باهر فکری، با اين منافقان سروکار دارد، وای عجب که بر جايند و به فتنه گری مشغول: (۲۲۵)

 

وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَإِن يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُّسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ {۴}

و وقتی آنان (منافقان) را می بينی، جسم و تنشان تو را در شگفتی می اندازد. و اگر سخن گويند گوش ده، پنداری به چوبهای ( از ريشه کنده و بديوار) تکيه داده شده می مانند. هر صدائی را بشنوند (صدای خصم و) و عليه خود می پندارند. اينان دشمنند. از ايشان حذر کن. خدای بکشدشان. تا بکجا به دروغهای خود در بيراهه ها دوری گزيده اند.

 

4-   کسانيکه مثل جيوه بيقرارند و هر زمان خط عوض می کنند و اتخاذ هر موضعی را وسيله تشعب های جديد قرار می دهند. اينان، ميان عقيده و کفر بعقيده در رفت و آمدند، هر زمان بعقيده ای در می آيند. و اين نه برای آنکه جريان رشد انديشه حقايق جديدی بر آنها آشکار می کند - زيرا جريان رشد فکر هرگز به حرکت جيوه مانند نمی ماند - بلکه بخاطر آنکه می خواهند « دوست و يار و رفيق» از بيگانه و منافق فراهم کنند و به عزت رهبری و سروری رسند و ميل فزونی جوئی و برتری طلبی خود را ارضاء کند. و از اينان تباهکارتر، آنانند که تا می بينند خودخواهی هاشان ارضاء نمی شوند، روی به دشمن می آورند و به صف ستمکاران می پيوندند و بکار توجيه رژيم ستمکار می پردازند و در صف مبارزان ضعف و فتور ايجاد می کند. و علی (ع) از دست اينان چه ها که نکشيد و امروز نيز چه ضربه ها که از رفتار اينان وارد نمی آيد! اينان نيز به هيچ قول و قراری وفادار نمی مانند و در همه جا موجب نفاق و دوبهم زنی هستند. منافق واقعی اينانند، اينان که دشمن را بر دوست بر می گزينند و در جمع دوستان تضاد و خصومت بوجود می آورند. و قرآن اينگونه منافقان را چنين توصيف می کند: (۲۲۶)

 

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ آمَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ ازْدَادُواْ كُفْرًا لَّمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلاَ لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلاً {۱۳۷}

بَشِّرِ الْمُنَافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا {۱۳۸}

الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاء مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَيَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعًا {۱۳۹}

بی ترديد خدا آنانرا که ايمان می آورند، سپس کافر می شوند، آنگاه ايمان می آورند، از نو کافر می شوند، و در کفر فزونی می جويند؛ نمی آمرزد و براه راهبرشان نمی شود. منافقان را بشارت ده که همانا عذاب دردناکی در انتظارشان است. کسانيکه بجای مؤمنان، کافران را اولياء خويش می سازند، آيا فرّ و عزّت را از قَبِلِ آنان می جويند؟ همانا عزّت و همه عزّت خدای راست.

 

5-   کسانيکه با همه، خدعه گری می  کنند تا بمقتضای شخص و شخصيت پرستی عمل کنند. با همه هستند و با هيچکس نيز نيستند. بهمه می گويند که از ايشانند و با هر کس برنگ او در می آيند. در همه جا تخم تذبذب و بوقلمون صفتی می پاشند. خود را به همه غمخوار نشان می دهند. اينانند که قدرتهای خودکامه بدون آنکه نيازی به استخدامشان داشته باشند، مورد بهره برداری شان قرار می دهند و بدست تبهکارشان، جمع های آزادگان را دچار اختلاف و تجزيه و تشعب می گردانند (۲۲۷) اينان با همه دروغ می گويند و نيرنگ می بازند و اينها همه بتصور اينکه بخود راست می گويند، اما حقيقت آنستکه بخود نيز دروغ می گويند و با خويشتن نيز خدعه بکار می برند: (۲۲۸)

 

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اللّهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُواْ إِلَى الصَّلاَةِ قَامُواْ كُسَالَى يُرَآؤُونَ النَّاسَ وَلاَ يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاَّ قَلِيلاً {۱۴۲}

مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إِلَى هَـؤُلاء وَلاَ إِلَى هَـؤُلاء وَمَن يُضْلِلِ اللّهُ فَلَن تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً {۱۴۳}

همانا منافقان با خدا نيرنگ می بازند و حال آنکه خدای (به نيرنگشان) فريب دهنده آنان است.

منافقان وقتی بنماز می ايستند، با رخوت و منتهای بی ميلی و محض ريا با مردم است و خدا را جز بندرت (وقتی در حضور مردمند) ياد نمی کنند.

منافقان ميان اين و آن (عقيده) مذبذبند، نه با اينان و نه با آنانند. کسی را که خدای بحال خود رها سازد، هرگز راه (هدايت) را نمی جويد.

 

6-   کسانيکه با خواندن اشخاص به سوء، کارهائی که نفس بدانها ميلی شديد دارد، کوشش می کنند آنان را بخود وابسته و از جمع جدا سازند. يکی از شگردهای کار قدرتهای خودکامه، همين استفاده از خودپرستی ها برای نفاق افکنی و جدا کردن ضعيف ها از جمع و استخدام آنها است. (۲۲۹)

     منافقين کارشان اين است که خواهش های نفس و شهوت ها را مطلق جلوه می دهند و اشخاص را به ارتکابشان وا می دارند و پس از آنکه معتادشان کردند «مسلوب الاختيار» و «آلت فعل» (۲۳۰) شان می کنند و عليه دين و عقيده و مردم و وطن بکارشان می کشند: (۲۳۱)

 

اَلمـُنفِقُونُ وُالمـُنفِقتُ بُعضُهـُم مِن بُعضٍ يُأمـُرونُ بِالمـُنکَرِ وُيُنهُونُ عُنِ المُعـر ُو ُفِ وُيُقبِضُونُ اَيدِيُهـُم َنسـُواللهَ فَنَسِيُهـُم اِنُ اُلمـُلنِفِقينُ هـُم ُ الفسِقُونُ

مردان منافق و زنان منافق از يکديگرند. اينان (مردمان) را به منکر و زشتکاری امرمی کنند و از معروف و کارهای ستوده باز می دارند. دستان خود را ( بر خير و خدمت) می بندند. خدای را فراموش می کنند و خدای نيز ايشان را از ياد می برد. منافقان بی ترديد فاسقانند.

 

7-   و کسانيکه رفتاری دوپهلو دارند: اگر شکست و سختی رسد، مبلّغ سازشکاری می شوند و خود را بقدرت نزديک می کنند و ستون پنجم دشمن در داخل جمع می شوند و هر روز فتنه ای بپا می کنند و دائم سرکوفت به «تندروها» می زنند. و اگر افق سياست روشن شود و اميد پيروزی يا خود پيروزی رو کند، خود را همه کاره جلوه می دهند و چهاراسبه پيش می تازند و طلبکار که: اگر (مبارزان راستين) گذاشته بودند، چنين و چنان می شد. در صحنه تاريخ ربع قرن اخير ايران، اين دسته از منافقان بطور دائم صحنه گردانيها کرده اند: (۲۳۲)

 

 وُ مِنُ اَلنَّاسِ مُن بُّقُو ُلُ امُنَا بِاللهِ فَِاذَآاُوذِیُ فِی اللهِ جُعُلَ فِتنَهُ النَّاسِ کَعُذَابِ اللهِ وُلَئِن جُآءَ نَصر ُ مِّن رُّبِکُ لَيُقُولُنُ اِنَا کُنَّا مُعُکُم اَوُليسُ اللهُ بِاَعلَمُ بِمُا فِی صُد ُورِ العلَمِينُ

 

وُلَيُعُلَمنُ اللهُ الَذِينُ امُنوا وُلَيُعلَمُن َالمـُنفِقِينُ

از مردم کسانی هستند که می گويند بخدا ايمان آورده ايم. اينان وقتی در راه خدا آزار می بينند فتنه ای را که از آدميان بديشان رسيده است عذاب خدا می انگارند و اگر ياری و فيروزی از خدا رسد هر آينه گويند ما با شما بوديم. آيا خدا بدانچه در خاطرهای جهانيان می گذرد داناتر نيست. بی ترديد خدای ايمان آورندگان را از منافقان باز می شناسد.

 

-     و کسانيکه بعلت داشتن عقده مهرطلبی، و برای جلب مهر و علاقه، موافق طبع خود پسند آدميان، با تحريف سخنی و يا با جعل، ميان دو کس را برهم می زنند. اينان را در زمره سخن چينان خواهيم آورد.

-        و کسانيکه ...

    

ج - پيمان شکنان و متلونان:

     از آندسته از پيمان شکنان و متلونان که در زمره نفاق افکنان و کذابينند، در اينجا و از بقيه بوقت پرداختن به علائم ديگر بيماری کيش شخصيت بحث خواهيم کرد.

1-   کسانيکه با عقيده پيمان می شکنند و در صفِ متحدِ معتقدان، پراکندگی بوجود می آورند. دشمنی با عقيده ای را می آغازند، که تا آنزمان بدان عشق می ورزيدند! در عقيده و سخن تحريف ها وارد می کنند و عقيده را وسيله توجيه قدرت خودکامه ای می سازند که بدو پيوسته اند، و بدان قدرت نيز وفا نمی کنند (۲۳۳) اينان خيانت پيشگانند: (۲۳۴)

 

فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَاقَهُمْ لَعنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ وَنَسُواْ حَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُواْ بِهِ وَلاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَىَ خَآئِنَةٍ مِّنْهُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِّنْهُمُ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ {۱۴}

پس بخاطر نقض پيمان خويش، لعنتشان کرديم و بدان نقض ايشان را سخت دل کرديم. اينان سخنها را از مواضع خود بر می گردانند و بخشی از سخنانی را که بدانها تذکار و هشدار داده می شوند، از ياد می برند. زمانی نمی گذرد که در آن خيانتی نکنند و تو (پيامبر) بر آن آگاه نگردی. از پيمان شکنان، اندکند کسانيکه چنين نمی کنند. از ايشان در گذر و بر (کار نادرستشان) چشم پوش. خداوند نيکوکاران را دوست می دارد.

 

2-   کسانيکه با عقيده از راه تحريف آن پيمان می شکنند و آنرا به ابزار خودکامگی های خويش يا توجيه قدرت خودکامه بدل می سازند. ايندسته که در هر زمان نامی به آنان داده اند و امروزه نيز بنا براينکه ايدئولوژی غالب چه باشد عنوانی دارند، در دشمنی با عقيده و حکومت عقيده از دشمنان قسم خورده آن عقيده نيز سبقت می گيرند و موجب پيدايش فرقه های عقيدتی، و کينه و عداوت ميان اين فرقه ها می گردند: به رفتار کسانيکه بنام اسلام يا مارکسيسم استبدادهای سياه حاکم را توجيه می کنند و نيز به گروه بنديها و اختلاف های کينه توزانه عقيدتی که از رهگذر کتمان و تحريف و تسليم بوجود آمده است، نگاه کنيم. و آنگاه از راه عبرت در معنی آيه فوق که در شأن بنی اسرائيل است و اين آيه که درباره مسيحيان کتمان گر است، دقت کنيم (۲۳۵)

 

 وَمِنَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّا نَصَارَى أَخَذْنَا مِيثَاقَهُمْ فَنَسُواْ حَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُواْ بِهِ فَأَغْرَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَسَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللّهُ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ {۱۵}

و از آنانکه که گفتند ياران عيسی هستند، پيمان گرفتيم. پس بخشی از آنچه را بدان هشدار و تذکار داده شده بودند، از ياد بردند. (بدان پيمان شکنی و بدين فراموشکاری) ميانشان تا واپسين روز دشمنی و بغض برانگيختيم. خداوند چه زود آنها را از ( چند و چون) محصول دستشان آگاه می سازد.

 

3-   کسانيکه در خدمت استمرارِ نظام گذشته در قالب و شکلِ دين يا عقيده جديد، با عقيده پيمان می شکنند و با گذشت زمان، واقعيت دين با عقيده را مسخ می کنند. اينان اجتهاد را نه بر اساس اصول پايه و پرورش متخذ از عقيده، بلکه بر اساس «مقتضيات روز» و برای توجيه «وضع موجود» و انطباق دادن دين و يا عقيده با «جريان های فکری» و «رفتارهای مسلط» بکار می برند. هر دين و هر عقيده و هر ايسمی را بگيريم، در تاريخ حيات خويش اين «تحول» را بخود ديده و می بيند. تا جاييکه امروزه کمترين دين و عقيده ای است که در عمل مسخ نشده و واقعيت خود را از دست نداده باشد. درست به اين دليل است که گفته اند وقتی امام عصر (ع)، اسلام را آنطور که هست عرضه می کند، « روشنفکران» خواهند گفت «اين دينی تازه است»! (۲۳۶)

 

فَخَلَفَ مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُواْ الْكِتَابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هَـذَا الأدْنَى وَيَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنَا وَإِن يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مُّثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِم مِّيثَاقُ الْكِتَابِ أَن لاَّ يِقُولُواْ عَلَى اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ وَدَرَسُواْ مَا فِيهِ وَالدَّارُ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ {۱۶۹}

پس از ايشان، جانشينانی که کتاب را به ارث برده اند، جايشان نشستند. ازاين دنيای دون، بهره بردند و گفتند بزودی آمرزش خواهيم جست. و اگر (باز) همسنگ بهره (اين دنيا) دراختيارشان گذارده شود، آنرا نيز ببرند. آيا از ايشان ميثاق کتاب گرفته نشد که نسبت به خدا جز حق نگويند؟ آنان آنچه در کتاب است آموخته اند. برای آنان که تقوی گزيده اند خانه آخرت بهتر است. آيا نمی انديشيد؟

 

4-   کسانيکه با ديگران برای کردن يا نکردن کاری پيمان می بندند، اما کيش شخصيت مانع از وفاداری به پيمان می گردد. بتاريخ بنگريم و ببينيم که اين پيمان شکنی ها چه نقش تعيين کننده ای در استمرار امور واقع داشته اند: کربلا، روشن ترين و کاملترين گزارش سرنوشت شومی است که اين پيمان شکنی ها بر سر جامعه اسلامی آورده اند. حسين (ع)، اين آزاده پاک باز و اين عقيده مجسم، هر روز شهيد می شود. هر بار که پيمانی را با ياران عقيده مند می شکنيم، بر تن او، و بر تن های هزارها شهيد راه عقيده، زخمی تازه وارد می زنيم؛ و او و شهيدان راه عقيده و آزادی انسان، بر اين همه بردبارند. تو خود بنگر تا بکجاست گذشت از خود، و بيانديش که کدامين است شخصيت راستين (۲۳۷)...

     اينان گمان می برند که با عقيده نبريده اند، قلبشان با عقيده و عقيده مندان است، اما شمشيرشان عليه عقيده و عقيده مندان بکار می رود. در وصف اينان بود که به امام نوشتند: «قلب مردم کوفه با شما، اما شمشيرشان با پسر معاويه است» به ضعفهای خودپرستی زود تسليم می شوند و عليرغم عقيده، درعمل پيمان می شکنند و تا زير پای گذاردن عقيده و کشتن پيامبر و امام و پيش تازان، کشانده می شوند. در زمان ما اينان پرشمارترند: (۲۳۸)

 

فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَاقَهُمْ وَكُفْرِهِم بَآيَاتِ اللّهِ وَقَتْلِهِمُ الأَنْبِيَاء بِغَيْرِ حَقًّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً {۱۵۵}

بسبب شکستن پيمان خويش و کفر ورزيدنشان به آيتهای خدا و بناحق کشتن پيامبران و قولشان که دلهای ما را پردهء فروگرفته (و سخن شما بدانها راه نيابد) خدای بکفرشان بر دلهاشان مهر نهاده است. پس جز اندک شماری ايمان نمی آورند.

 

5-   کسانيکه فرصت طلبند و هنوز عهدی نبسته آنرا می شکنند، در عهد بستن پيشقدمند. اما تا اوضاع را ديگر می بينند و در افق اميدهای نوی می يابند، پيمان می برند. اينان برده «مقتضيات روز» هستند و نان را بنرخ روز می خورند. اينان، چه آنان که جبهه عوض می کنند و چه آنان که جبهه عوض نمی کنند و تنها «موضع» عوض می کنند، هر رشته وصلی راپاره می کنند. با عهد شکنی و تلون بيمارگونه خود، اميد و هيجان، و در نتيجه نيرو و توان را از جمع می برند. با عهدشکنی های پياپی و تلون و هر روز بيک گروه چسبيدن، تفرق و دسته بندی را رونق می دهند و عقيده و عقيده مندان را بدست تبهکار خويش در مسلخ روابط قدرت قربانی می کنند: (۲۳۹)

 

أَوَكُلَّمَا عَاهَدُواْ عَهْداً نَّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ {۱۰۰}

آيا شده است عهدی در ميان آيد و گروهی پيمان نشکنند؟ بلکه اکثر ايشان ايمان نمی آورند.

 

 و اينانند کسانيکه عهد می بندند و آنرا می شکنند و خود قربانيان وضعی می شوند که بوجود می آورند: (۲۴۰)      

 

الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ أُولَـئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ {۲۷}

آنانکه پس از پيمان بستن، عهد خدا را می شکنند و از آنچه خدای وصل جستن با آنرا امر کرده است، می برند و در زمين فساد می کنند، (آری) هم آنان از زيانکارانند.

 

۶- کسانيکه وقتی به اهل عقيده می رسند خود را معتقد نشان می دهند و وقتی به خودکامگان و شيطانهای خود مطلق ساز می رسند، می گويند از شمائيم. اينان با عقيده تجارت می کنند تا هم از توبره بخورند و هم از آخور. از اينان در هر جمع و حزب و گروهی وجود دارد، و يکی از اسباب خرابی کار و پاشيده شدن جمع ها اينان هستند و خود نيز در گمراهی ها و سردرگمی ها تباه می شوند: (۲۴۱)

 

وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ {۱۴}

 

أُوْلَـئِكَ الَّذِينَ اشْتَرُوُاْ الضَّلاَلَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُواْ مُهْتَدِينَ {۱۶}

وقتی کسانی را که ايمان آورده اند، ديدار می کنند، می گويند ايمان آورده ايم و چون با شيطانهايشان تنها می شوند، بديشان می گويند بی ترديد با شمائيم. اينست و جز اين نيست که ما (مؤمنان را) دست انداخته ايم. آنها که ضلالت بر هدايت گزيده و خريد ه اند در اين معامله، سودی نمی برند و اينان به هدايت راهبری نمی شوند.

 

6-   کسانيکه سراسر عمر در شک و ترديد بسر می برند، اما اين شک وسيله کار و اسبابِ بازی ايشان است. ميان حق و باطل، شک می کنند که کدامين را انتخاب کنند. نه حق را به دليل حق بودنش انتخاب می کنند و نه باطل را به دليل باطل بودن رد می نمايند. در شک می مانند تا مگر غلبه را با کدام طرف ببينند و خود را بمزايده می گذارند تا کدامين گروه قيمت بيشتری بپردازد و مقامی و عنوانی و«مسئوليتی» والاتر دهد و يا ... همواره در آخرين لحظه موضع می گيرند تا که شدن و نشدن کاری به عمل وجود نازنين آنها بسته گردد و همواره جانب گروهی را می گيرند که غالب می شوند. اما جانب گيريشان هنوز شک آلود است، چرا که می خواهند مثل تخته لجنِ روی آب، دائم رو باشند: (۲۴۲)

 

 بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ {۹}

اينان شک را اسباب بازی خويش قرار داده اند.

 

     اينان همواره در پی آشفته کاری و آکندن جو از ابهام هايند، چرا که موقعيتهای خود را از ابهام ها و بحرانها و بويژه بحرانهای فکری و اخلاقی دارند. چه بسيار جنبشها که شک و ها و شک سازی ها و ابهام هاو ابهام سازی ها ناکامشان نکرد. اين سخن آن مصریِ راست پندار که با آل فرعون و در وصف آنها گفت، هنوز و باز طنين افکن است، کو گوش که بشنود!: (۲۴۳)

 

وُ لَقَدجُآءَ کُم يـُوسـُف ُ مِن قَبلُ بِالبُيِّنتِ فَمُا زِلُتُم فِی شَکِّ مِمُّا جُآءَ کُم بِه حُتّی اِذَا هُلَکُ قُلتُم لَن يُّبعُثَ اَللهُ مِن بُعدِه رُسـُولاً کَذالِکُ يـُضِلُ اللهُ مُن هـُوُمـُسرِف مّـُرتَاب ُ (۳۴)

و حقيقت آنستکه پيش از اين نيز وقتی يوسف با بينات بنزد شما آمد، و تا مرگ او، شما همچنان در اين شک مانديد که نکند يوسف و نشانه ها بر راست نباشند. (و) وقتی مرد گفتيد خدای ديگر از پس وی پيامبر بر نيانگيزد. خدای اينسان کسان زياده رو و شک پيشه را در ضلالتشان وامی گذارد.

 

-        و کسانی که ....

 

 

 

 

 

 

 

مبحث چهارم

 

 

مبحث چهارم - علائم بيماری

 

     علائم مرضی که مبتلايان به خودپرستی و شخصيت پرستی بروز می دهند، عمومی هستند، بدين بيان که اين علائم را نزد همه نمونه های نوعی خود و شخصيت پرستان می توان ملاحظه کرد. با وجود اين، دو دسته ای که در اين تحقيق مطالعه شده اند، علائم بيماری را به يک درجه نمايان نمی سازند:

     دسته اول، بيشتر علائم تشخص طلبی و جلوه فروشی و تفرعن و تکبر و تفاخر و لاف و گزاف گويی و خودستايی و تملق دوستی و مداحی را، و گروه دوم، بيشتر حسد و بخل و غيظ و بخت و اقبال گرائی را از خود نمايان می سازند. شهوت رانی و بدگمانی و لجاجت و ترس، علائمی هستند که نزد هر دو گروه بروز و ظهور می کنند.

 

الف - تشخص طلبی و جلوه فروشی و تفرعن و تفاخر و لاف و گزاف گوئی و خودستائی و تملق دوستی:

     امروزه نيز چرخ اقتصاد سرمايه داری را همين علائم بيماری می چرخاند، و عمده فعاليت اين شده است که از راه توليد و تدارک انواع وسايل نه فقط از اين بيماری ها سود جسته شود، بلکه اين بيماريها تشديد گردد.

     باری، از ميان اين علائم مرض، بدترينشان تشخص جوئی است. ما پيش از اين به تشخص طلبان و تشخص طلبی پرداخته ايم؛ در اينجا متناسب با درجه خطر نمونه های نوعی بيماران را می آوريم:

1-    کسانيکه تشخص را در تخريب ديگران می جويند: اينان بيشتر در زمره کسانی هستند که در روابط شخصی قدرت بطور مداوم در تلاش و مبارزه برای حفظ موقعيت خود يا تحصيل موقعيتی بهترند. اينان بيشتر درميان سياستگران و در بين رهبران مذهبی و علماء و هنرمندان و کارفرمايان فعاليتهای اقتصادی و کسانيکه دارای موقعيت اجتماعی هستند يافت می شوند، و مداوماً کارشان تخريب ديگران است با اين گمان باطل که بر خويشتن می افزايند... اين بيماران خطرناک، خوره استعداد هستند، چرا که مانع از بروز ظهور و استعدادها و ماندنشان در امامت می شوند: (۲۴۴)

 

وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {۱}

وای بر هر نکوهش گر عيب جوی

 

2-    کسانيکه به امور از ديد موقعيت موهومی می نگرند که برای خويشتن گمان می برند: اينها آنقدر برای خود تشخص قائل می شوند و تا بدانجا استکبار می جويند که علم و سخن درست و عقيده صحيح و حتی شور و مصلحت انديشی با ديگری را منافی تشخص خويش می دانند. دائم در ذهن بيمارشان مردمان را طبقه بندی می کنند و با فخر تمام می گويند: «از هيچک شنوائی ندارم». مقام خود را در عرش اعلی و ديگران را در زمين سفلی می بينند. و وای اگر از «اين آدميان زمينی» يکی رفتاری را در آنها انتقاد کند! همان می کنند که قوم فرعون با موسی (ع) و هارون کردند و گفتند: (۲۴۵)

 

إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا عَالِينَ {۴۶}

(موسی و هارون را) بسوی فرعون و ملاء وی فرستاديم (چرا که) قومی کبريائی طلب و برترجو بودند.

 

فَقَالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَقَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ {۴۷}

اينان (به موسی و هارون) گفتند آيا به دو انسانی که همچون خود ما هستند و از قومی بشمارند که پرستندگان مايند، ايمان آوريم؟

 

3-    کسانيکه پنداری بر خدا و کائنات و بشر «حقير»! منت گذاشته اند و به دنيا آمده اند: بر مردمان بل برکائنات فخر می فروشند و رفتاری سخت تحقيرآميز با ديگران دارند. به قول زيبا و رسای مردم: «تو گويي از دماغ فيل افتاده اند» اينان فخرفروشی کردن و بخود نازيدنشان خشک و خالی نيست بلکه توام با فراهم کردن اسباب تحقير ديگران است. راه که می روند پنداری بر زمين منت می گذارند که قدم مبارک را بر آن می نهند، چه رسد به رفتار با آدميان که می پندارند خلق شده اند تا بارکش فخرها و نازيدنهايشان باشند: (۲۴۶)

 

وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ {۱۸}

پند لقمان به فرزندش: روی خود را برای مردم در مکش. (کبک گون) خرامان راه مرو. خداوند خود برتر بينان خود پسند را دوست نمی دارد.

 

4-    کسانيکه دائم دارائی هاشان را به رخ ديگران می کشند: اگر خود يا کسی از خانواده شان مقامی يا فضلی و يا ثروتی و يا موقعيتی اجتماعی دارد، آنرا به رخ ديگران می کشند، و اين نزد جامعه هائی که فخر فروشی از اسباب تحميل کردن خود بديگران است، و نزد طبقات حاکمه عموميت دارد. اينان با غوره ای سرديشان می شود و با مويزی گرميشان می کند، و با خوردن جوئی بد مستی می آغازند: (۲۴۷)

 

لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ {۲۳}

تا بر آنچه از دستتان بدر می رود، افسوس نخوريد و بدانچه بدستتان آيد، شاد نشويد. که خداوند خودبرتر بينان خويشتن پسند را دوست نمی دارد.

 

5-    کسانيکه از راه عناد بر کبريائی خويش اصرار می ورزند و تا کشاندن خود و جامعه شان به جهنم تباهی، با لجاجت همچنان از نردبان کبر و غرور به فراز می روند: هيتلر وقتی مسلم شد که شکست آلمان قطعی است، «شخصيت» های سياسی و مالی و نظامی را در کاخ « پيشوا» بحضور پذيرفت تا بدانها بگويد آلمان جنگ را باخته است. او با همان نخوت و کبر ويژه اش بر مدعوين وارد شد و در سخنان کوتاهی گفت آلمان شکست خورده است. و درست در زمانی که همه انتظار داشتند وی تسليم آلمان را اعلام کند، و آلمان بيش از آنکه ويران شده بود، ويران نشود، خود را گرفت و تنها به صرف کبر و خودنشکستن، از روی خودخواهی گفت: «اما جنگ ادامه دارد، پيشوا تسليم نمی شود ...»

     و بدينسان خود و آلمان بسوزاند و خاکستر کرد. تسليم شدن و تسليم نشدن وقتی از کيش شخصيت مايه می گيرد، معنائی بکلی متفاوت با ايستادن بر سر عقيده و پيمان پيدا می کند. اين يکی تقوی است و آن يکی ضعف و کبر فرعونی: (۲۴۸) 

 

وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لَا يُرْجَعُونَ {۳۹}

فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ {۴۰}

وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنصَرُونَ {۴۱}

و پس او (فرعون) و لشگريانش بناحق بر روی زمين کبريائی جستند و گمان بردند بسوی ما باز نمی گردند. پس او و لشگريانش را فرو گرفتيم و در دريا فروافکنديم، پس بنگر که فرجام کار ستمگران چون است. و آنانرا (به کبريائی و برتری که می جستند) امامان (اينگونه مردمان) گردانيديم تا به آتش رهنمون گردند. در روز واپسين اينان ياری نخواهند شد.

 

     همان داستان فرزند نوح است که استمرار دارد ...

     به اطراف خود بنگريم و ببينيم اين «خود نشکستنها» که تنها از کبر و خودبزرگ بينی مايه می گيرند، چه بر سر جمع ها می آورند. چه دوستی ها را به دشمنی ها بدل می کنند، چه عشق ها را به کينه ها و نفرت ها بدل می سازند، و چه پيوندها را به جدائی ها می کشانند. چه وحدت ها را به نفاق ها ديگرسان می کنند و چه ستيزها در جمع رهبران جنبش ها بوجود می آورند و نهضت ها را بناکامی و شکست می کشانند و جامعه ها را به تحمل جهنمی که ستمگران برايشان می سازند، ناگزير می کنند. با اين توجه اندازه زيان اين عناد کبرآلود را اندر می يابيم، و چشم ها و گوش ها را باز می کنيم تا از افراد اين گروه، امامت و رهبری بدست نياورند و مردمان را به آتش بدبختی ها نيفکنند ....

6-    کسانيکه در جلوه فروشی و «جلب» ديگران تبذير می کنند: در اينجا موقع آن نيست که بنقش هزينه های تحصيل قدرت بپردازيم، در گفتن همين قدر اکتفا می کنيم که: وقتی يک قدرت سياسی مستقر شد، رقابت در درون، از راه هزينه های مادی و غيرمادی انجام می گيرد. هر کس گشاده دست تر ريخت و پاش می کند تا مگر بر رقيبان پيشی گيرد. اين هزينه ها خاص ديوان سالاران و نظاميان و سياستمداران نيستند، در ميان تاجران و رهبران مذهبی و مالکان و حتی روستائيان «خرج آقائی» وجود دارد. اين هزينه ها که در واقع سرمايه گذاری در قدرت سياسی يا مالی يا «آقايی روحانی» و ... هستند عملاً بخش عمده و بسيار بسيار مهم توليد رااز جريان اقتصادی خارج می کنند تا در شبکه روابط قدرت بکار افتد. و اين خود از عوامل تخريب بسياری از جوامع بشری بوده است که روزگاری جامعه های قدرتمند و مسلط بوده اند. ايران و روم و قدرت جهانی عرب گذشته را در نظر آوريد تا به اهميت تبذير در ويرانی موجوديت جامعه (که همان توانمندی اقتصادی و خلاقيت فکری است) آنسان که بايد پی ببريد. و اين نيز بايد دانسته شود که تبذير تنها در ريخت و پاش های مالی نيست، بسيارند کسانيکه در تسليم شدن، يعنی دادن برای وابسته کردن ديگران بخود، و سرفرودآوردن تبذير می کنند؛ و بسيارند آنها که در « هيچکس را نرنجاندن» تبذير می کنند و ... اينان همه برادران شيطانند: (۲۴۹)

 

اِنُ المـُبذِّرينُ کَانوا اِخوانُ الشَيطِينِ وُکَانُ الشَيطن ُ لِرُبـّه کَفُورٌا

بی ترديد ريخت و پاش کنندگان، برادران شيطانند و شيطان بخدای خويش همواره کفر می ورزد.

 

7-      کسانيکه بمرض خود برتربينی گرفتارند. قرآن خودستايان را سه قماش کرده است:

     گروه اول: آنان که بالای سرخود ستاره را نيز نمی توانند ببينند و خود را از خدا خداتر می دانند، و بنابراين هر استعدادی قد افرازد، اينان با تمامی توان بر سر او می کوبند تا فروشکند، کبر اينان شيطانی و فرعونی است، يعنی مرضی است که با خراب کردن ديگران تسکين می جويد: (۲۵۰)

     گروه دوم: آنان که ميزان بيماريشان خفيف تر است. اينان برهبران راستين، يعنی پيامبران کبر می فروشند و به عقده «رهبری» گرفتارند. حتی وقتی هم خود کار و فعاليتی نمی کنند، اصرار دارند که ديگری هم کاری نکند، مبادا پيش افتد و رهبر شود. کار اين گروه خراب کردن پيشتازان است. در دوران ما اينان پرشمارترند و چه استعدادهای بزرگ که بدست تبهکار اين گروه از بين رفته و می روند. اينان بيمارانی سخت خطرناکند، زيرا کبرکينه توزانه شان را در زير پرده های ظاهرفريب و جلوه های آراسته می پوشانند: (۲۵۱)

 

أَفَكُلَّمَا جَاءكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقاً تَقْتُلُونَ {۸۷}

آيا شد که پيامبری به پيامی که با هوای نفس شما نخواند بر شما آيد و شما کبريائی نجوييد و گروهی را  تکذيب و گروهی را نکشيد؟

 

     و گروه سوم: آنان که خود را عالی و مردمان را دانی می شمارند. اينان چون پستی و علو را بزور می سنجند، رفتارشان با زورمندان متملقانه و چاپلوسانه است و با مردم « عادی» تحقيرآميز. بهنگام نياز متملقند و تا خرشان از پل گذشت، متکبرند و متفرعن. عارشان می آيد در رديف ديگران بنشينند. عارشان می آيد که در تمرين توحيد شرکت جويند، همانند قوم ثمود که نمی خواستند در شمار « مردم پايين پا» باشند و با آنها به يک عقيده درآيند. (۲۵۲)

 

قَالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُواْ إِنَّا بِالَّذِيَ آمَنتُمْ بِهِ كَافِرُونَ {۷۶}

کسانيکه استکبار جستند، گفتند ما به آنچه شما بدان ايمان آورده ايد، کافريم.

 

8-    کسانيکه بهنگام سخن گفتن لاف می زنند و وقتی پای عمل می رسد از خشت زنی هم عاجزند. در حرف همه کارها به سر پنجه تدبير آنها می چرخد، و در عمل کار مفيد، يعنی کار سنجيده در جمع و در خدمت هدفهای جمع، به ندرت از آنها سر می زند. در حرف همه چيزند و در عمل؟ ... در حرف شکست را موفقيت و ناکامی و واپس ماندگی را پيشرفت و هر نقص خود را عين کمال می نمايانند. شخصيتی بر پايه دروغ برای خود می سازند، و بناچار هر جا شخصيت واقعيشان رو شد، آنجا را ترک می کنند و در جای ديگر به لاف و گزاف مشغول می شوند. اينان بر دو دسته اند: آنان که لاف و گزاف گويی شان جنبه تجاوزگری به ديگران را ندارد و يک خودستائی يا ديگرستائی خشک و خاليست، و «منم» زدن بخاطر خود برکشيدن در چشم ديگرانست؛ و آنان که از لاف زنی قصدشان تحميل خود به ديگران است. اينان نه فقط بلحاظ تحميل خويش بديگران بعنوان « لياقت ويژه» خطرناکند. بلکه از آنجا که ناگزير بايد هر کس را که در لاف و گزاف و قمپز در کردنشان ترديد کرد بکوبند، بطور دائم ماجراهای خصمانه در يک جمع بوجود می آورند و از آن بدتر، با لاف و گزاف های دائمی خود امور پوشيده و مخفی جمع را بر ديگران فاش می سازند. و صدافسوس که با اين گونه بيماران که علاجشان رفتار قاطعانه با آنهاست، همواره رفتاری تشويق آميز در پيش گرفته می شود. از اينروست که علی (ع) بحق می گويد:

تزکيه المرء لنفسه قبيحه                  

       ستايش و پاک شمردن خويش زشت است چه رسد به خودستائی هايی که واقعيت نيز ندارند.

     و بدينخاطر است که قرآن آدمی را به ترک خودستائی می خواند: (۲۵۳)

 

فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَى {۳۲}

نفس خويشتن را به پاکی مستائيد او، خدای بر حال آنان که پرهيزکاری می کنند، داناتر است.

 

چه رسد بکار خود را بزرگ و کار ديگران را کوچک جلوه دادن: (۲۵۴)

 

وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ {۱}

الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُواْ عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ {۲}

وَإِذَا كَالُوهُمْ أَو وَّزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ {۳}

وای بر کم فروشان. کسانيکه بهنگام پيمانه کردن برای خود (در ستاندن) از مردم سنگ تمام می گذارند. و وقتی برای ديگری پيمانه يا وزن می کنند کم می دهند.

 

چه رسد به دروغ را راست جلوه دادن و راست را دروغ نمودن و حق را در پرده فريب پوشاندن:( ۲۵۵)

 

وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ {۴۲}

حق را لباس باطل نپوشانيد (حق را باطل جلوه ندهيد). حق را کتمان نکنيد، (آخر) شما که می دانيد.

     چه رسد به حق را، بخاطر بزرگ کردن و برگردن ديگران سوار کردن خويش، ناحق نمودن و خود را همه کاره و عالميان را هيچکاره و طفيل « وجود گرامی» خويش شمردن و کار ديگران، حتی خالق را بخود بستن: (۲۵۶)

 

وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ {۱۰}

اگر به انسان بدنبال رنج و سختی که بدو رسيده است، نعمتی چشانيم، هر آينه می گويد بدی ها از من برفتند. همانا وی شادمان خودستاست.

 

     چه رسد به آنان که آنقدر در ستايش خويش غلو کنند که خود نيز دروغهای خويش را راست پندارند، با خود مکر بازند و حتی زشتی های اعمالشان را بخود نيز زيبا جلوه دهند. آنان خويشتن را تباه می کنند: (۲۵۷)

 

وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ {۱۰}

و آنانکه زشتيها به نيرنگ در کار آورند، عذاب سخت خواهند ديد. و مکرشان تباه و نابود می شود.

 

     و چه رسد به اينکه بدين مکرها و بازيها مباهات کنند، و خويشتن را در نظر ديگران به دروغ بزرگ و فعال و بر حق جلوه گر سازند. و وقتی هم کسی انتقادشان می کند، روی برتابند و درشت خويی کنند و از روی کبر تحقير و توهين روا دارند:( ۲۵۸)

 

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُم مُّسْتَكْبِرُونَ {۵}

و وقتی به منافقون گفته می شود بيائيد تا پيامبر خدا برايتان آمرزش طلبد، سر بر می گردانند و بنگری که از راه حق سر می پيچند. اينان کبريائی جويند.

 

9-    کسانيکه مدح و ثنا دوستند، به درجه ای که قدرت را بکار می برند که مردمان مجبور از تملق و ستايش ايشان شوند. اينان يا طاغوت ها و فرعون ها و «ايدئولوگ ها» و علمای شهرت دوست تملق پسندند، و يا قدرت سياسی و غير آن را ندارند تا بدان وسيله بتوانند ديگران را مجبور به ستايش خود کنند، و بناچار دست به اعمالی می زنند که جلب توجه کنند، و شهرت بسيار و مدح فراوان برانگيزند. از کمتر مدحی مست و از خود بيخود می شوند؛ اما عيب جوئی بکنار، انتقاد سازنده، که هر انسان پيشرو و امام خوئی را بايد شاد کند و شاد می کند، بر اينان سخت گران می آيد و تا به انواع وسايل انتقاد کننده را پامال نکنند، آرام نمی گيرند. بيمارترهاشان بانتظار مدح و با بي تابی تمام راجع بکارشان می پرسند: «چطور بود؟» و اگر مخاطب انتقاد کند، رنگ چهره شان بر می گردد. اگر از قماش پرخاشگران و انتقام جويان باشند، بغضب می آيند و شراره غضب از چشمانشان موج موج می خيزد؛ واگر از مهرطلبان باشند تا بناگوش کبود می شوند، تو گويی دنيا به آخر رسيده است!

     بر اينان آندسته را نيز بايد افزود که مدح و تملق می گويند تا در عوض مدح و تملق بشنوند و کمتر کسی است که در مجالس عمومی شرکت کرده باشد و اين جماعت را که « بهم نان قرض می دهند» نديده باشد.

     و بالاخره گروهی از اين بيماران آنهايند که می خواهند از راه تملق گويی، جلب توجه ديگری و خصوص قدرت بدستان را کنند، و اينان بسيارتر از بسيارند. و بر تملق گويان و تملق پسندان، مذمت کنندگان حرفه ای را نيز بايد افزود که از راه طعن زدن می خواهند خود را برکشند و يا بزور جار و جنجال کردن خود را تحميل کنند.

     انگيزه تملق، يک يا چند بيماری از بيماريهای کيش شخصيت است. و زبان تملق و مدح، تيشه ايست که به ريشه آزادی انسان وارد می آيد. با همين مدحها و ذمهاست که در مجامع عمومی عده ای را «بالا می کشند» و با استفاده از کارپذيری اکثريت، آنها را بر جمع سوار می کنند. زبان تملق و مدح و طعن، از اسباب عمده ويران سازی اجتماعی و هرز رفتن استعدادها باز ماندن استعدادها از رشد است. زهر استعداد و سم رشد شخصيت است. در هر گروه امام و پيشروی که اين زبان پيدا شد، در هر حزب و جمعيتی که اين زبان جای زبان ارزيابی و انتقاد را گرفت، آن جمع در مسير تباهی و انهدام قرار می گيرد. از اينروست که پيامبر (ص) هلاک مردمان را از جمله در رواج زبان طعن و مدح و ثنا می داند (۲۵۹). طعنه زنان را نمی بينيد که از راه طعنه به عقيده، و با تجهيز خود به چند اصطلاح، چه بروزگار صاحبان عقيده می آورند و ناگزيرشان می کنند عمده نيرو و تلاش خود را صرف توجيه عقيده و رفتار خود کنند! (که البته اگر عقيده مندان هم خود را از بيماری کيش شخصيت آزاد کرده بودند اين سلاح در آنها کارگر نمی افتاد) اينان، يعنی طعنه زنان، بهر عقيده و لباس که در آيند، امامان کفر و پيشروان ارتجاع بمفهوم درست کلمه اند (۲۶۰):

 

وُ طَعُنُوا فِی دِينِکُم فَقَاتِلُواَ اَئِمّهُ الکُفِراِنَهـُم لآ اَيمُانُ لَهـُم لَعُلَ هـُم يُنتَهـُونُ

و به دين شما حمله می کنند. با امامان کفر بجنگيد همانا اينان به سوگند پايبند نيستند. باشد که بس کنند.

۱۰- و کسانيکه می خواهند از راه دست انداختن عقيده ای و فکری و شخصی آنرا بی اعتبار کنند، و در مقام تحقير از هيچ لودگی و دلقک بازی و ليچاربافی امتناع ندارند. گاه به صرف تقرب به کسی، فکر و عقيده و شخص ديگری را بسخره می گيرند. در هر جمعی از اين مردمان پيدا می شوند و بتدريج امور جدی را بامور مسخره مبدل می سازند و روحيه ها را سست می کنند، و آن جمع را از توجه به هدف باز می دارند: (۲۶۱)

 

وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُوًا أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ {۶}

و از ميان مردم، برای آنها که در مقام گمراه کردن  از راه خدا، به جهل خريدار سخن و داستان پوچ و لغو می شوند و (عقيده و راه درست) را هيچ و پوچ می شمارند، عذابی خوارکننده است.

 

ب- حسد و بخل و غيظ

     بروز بيماری خودپرستی و شخصيت پرستی باين صور نيز از علائم از خود بيگانگی استعداد امامت و پيشگامی است. و نشان دهنده تباهی گرفتن استعداهاست و خود مايه فساد آنها. از اينروست که امام را از حسد و بخل و حرص و غيظ و عنودی و شهوت گرائی و بدگمانی و بخت و اقبال گرايی مبرا دانسته اندو معصوم را بپاکی از اين صور بيماريهای کيش شخصيت تعريف کرده اند (۲۶۲) گفتن ندارد که قرار گرفتن کسانيکه بيماری در آنها بدين صورتها بروز و ظهور می کند در رهبری و امامت، همان وضعی را بوجود می آورد که جمعيت ها و احزاب امروز بدان گرفتارند.

     وقتی از زمينه و مؤلفه های قدرت، که منشاء بيماری کيش شخصيت هستند، بحث بميان بود، ديديم که رقابت در تفوق و تشخص و ... عموميت  بلکه ارزش پيدا می کند. بدينخاطر است که مقايسه خود با ديگری و احساس کمبود در خود يا ظن فضل و برتری در ديگری، و بيشتر از اينها تمايل مهار نکردنی به تصرف و تملک همه چيز و همه کس، با وجود ديگران که تن به تصرف و تملک شدن نمی دهند، در آدمی حسد را بر می انگيزد. کسانيکه بيماريشان بصفت حسد بروز می کند، اينها يند: علوجويان، متکبران، خودکامگان، خودرأی ها، تک روها، طاغوت منشان، دارندگان عقده فرعون، شهرت طلبان، مقام پرستان، و در يک کلام آنها که می خواهند فريد و يکدانه باشند. اما خطرناکترين حاسدان، منافقانند:

1-   کسانی هستند که خوره استعدادند، و اين در وجود هر کس که سراغ برند. اينان بسياری از جمع ها و جنبشها را از درون متلاشی کرده اند. وقتی در رهبری قرار می گيرند، هر استعدادی که بروز می کند، بگمان احتمال رقيب شدن با خود، از ميانش بر می دارند. نمی بينيم در کشورهايی که جای افراد در سلسله مراتب قدرت مبيّن ارزش و شخصيت آنها است، قدرت بدستان چگونه استعدادها را تباه می کنند؟

     و وقتی در رهبری نيستند، همينکه می بينند ديگران فعالند و کاری می کنند و خلاقند و استعداد خود را بکار می گيرند، يا که کسانی بر اثر بروز استعداد امامت پيش می افتند، و يا موقعيتی را که «حق» خود می دانند ديگری بحکم استعداد بدست می آورد، رگ حسادتشان می جنبد و آرام و قرار از دست می دهند و تا آنجا می روند که «غرق کن ما هم روش» شعارشان می شود و تا ا نهدام نهضت و جنبشی که گاه خود بنيانگذارش بوده اند پيش می روند. به جنبش مشروطه و جنبش ملی شدن صنعت نفت و به جنبش ۱۵ خرداد نظر کنيد و شخصيت هائی را که بجان يکديگر افتادند شناسائی کنيد. و نيز سرنوشت گروه ها و حزب ها و جمعيت ها را بررسی کنيد، و اگر جزء جمعی هستيد روابط درونی جمع خود را با روش علمی درست بررسی کنيد، بی اختيار خواهيد گفت: پناه بر خدا: (۲۶۳)

 

وُ مِن شَرِّ حُاسِدٍ اِذَا حُسُدُ        و ( امان) از شر حاسد، وقتی حسد می برد!

 

     بدينسان اين گروه هر استعدادی را نزد هر کس بيابند، هر فعاليتی را از هر کس مشاهده کنند، آتش حسد در درونشان زبانه می کشد (۲۶۴). دائم چهره ای عبوس و در هم فرورفته دارند و جز بهنگاميکه خود را در مقايسه با ديگری به آن حد «مافوق» تصور نکنند که ديگری هرگز در دايره رقابت با ايشان نمی تواند قرار بگيرد، لبخند بلب نمی آورند. شدت بيماری وقتی است که مقايسه نيز نمی کنند و وجود هر استعدادی را در ديگری منفور می دارند. اينان در گروه هايی اجتماعی - سياسی، همواره ضد استعدادهای رهبری کننده هستند و هر جهتی را آنها اتخاذ کنند، جهت ضد آنرا اتخاذ می کنند و «مخالف خوان» آنها می شوند: (۲۶۵)

 

أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيمًا {۵۴}

آيا بر مردم در آنچه خدا بديشان از فضل خويش داده است، حسد می برند؟ به تحقيق به آل ابراهيم کتاب و حکمت و ملک بزگ داده ايم.

 

     اينان گاه از حسادت تا کفر، يعنی تا قطع رابطه با جمع و فکر جمع و عقيده جمع پيش می روند. بسيارند کسانيکه به صرف حسادت، و چون نمی خواهند استعدادها رشد کنند و پيش افتند، ديگران را تباه می کنند و از دست يافتن به علم و عقيده باز می دارند. اينان بسيارتر از بسيارند. هر کس را که ببينی وامانده يا معتاد به عادتی شده، يا تحصيل در نيمه رها کرده، يا زندگانی زناشوئيش از هم پاشيده، و يا دوستی هايش بر هم خورده، و يا ... از جمله عوامل، حاسدانند که بطور دائم در وسوسه پذيرها وسوسه ايجاد می کنند و پرورش می دهند. بسيارند کسانيکه مبارزان را، از روی حسادت و در لباس حق بجانب، به دست شستن از مبارزه و تسليم دعوت می کنند. در احوال تسليم شدگان و در تلويزيون عريان شدگان نظر کنيد، دست تبهکار کسانيرا در کار خواهيد يافت که بعقيده و هدف خود و به خويشتن خويش کفر ورزيده اند و اکنون دستيار قدرت خودکامه شده اند. و شگفتا که دست تبهکار کسانی را نيز خواهيد يافت که هنوز و باز خود را از معتقدان و مبارزان می دانند، اما بزرگی خود را در خراب کردن ديگران می جويند و بانواع طرق آنها را بخود فروشی در عقيده بر می ا نگيزند.(۲۶۶)

 

وَدَّ كَثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَدًا مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُواْ وَاصْفَحُواْ حَتَّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ {۱۰۹}

بسياری از اهل کتاب (مسيحيان و يهوديان) (آنهم) پس از آنکه حق برايشان آشکار شد، بصرف حسدی که در دل بر شما می برند، می خواهند شما را پس از ايمان آوردن (باسلام) بکفر باز گردانند. پس از ايشان در گذريد و گذشت کنيد تا که خدای امر خويش بياورد. همانا خدا بر همه چيز (همواره) تواناست.

 

2-   کسانيکه آنچه را خوب و ارزش می دانند، آنرا تنها برای خود می خواهند. اين نوع حسادت بلحاظ موقعيت هميشگی زن بعنوان زير سلطه، و بلحاظ اينکه موقعيت و گاه موجوديت زن بسته به «خاصه های» منحصرش است، بيشتر در نزد زنان بروز می کند. نمی خواهند «نعمتی» را که خود دارند، ديگران نيز داشته باشند؛ و اگر داشتند البته وارد عمل می شوند تا آنرا از دارندگانشان بگيرند. اين نوع زنان، بلحاظ ابتلای بدين شکل بيماری، در روابط شخصی قدرت فراوان بکار گرفته می شوند. اين نوع آنقدر عموميت دارد و همگانی است که: (۲۶۷)

 

سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انطَلَقْتُمْ إِلَى مَغَانِمَ لِتَأْخُذُوهَا ذَرُونَا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَن يُبَدِّلُوا كَلَامَ اللَّهِ قُل لَّن تَتَّبِعُونَا كَذَلِكُمْ قَالَ اللَّهُ مِن قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنَا بَلْ كَانُوا لَا يَفْقَهُونَ إِلَّا قَلِيلًا {۱۵}

آنان که (از جهاد) تخلف کرده اند، چه زود و بگاه (پايان جنگ) و راه افتادنتان برای اخذ غنائم، خواهند گفت بگذاريد شما را از پی آئيم. قصدشان (از اينکار) آنستکه سخن خدای را (دائر بر اينکه متخلفان را بهره از پيروزی نيست) برگردانند. (پيامبر بديشان) بگو: هرگز از پی ما نيائيد. آنچه بايد کرد را خدای از پيش (بما) گفته است. (وقتی آنها را از پی آمدن باز داريد) در دم خواهند گفت شما بر ما حسد می ورزيد! راستی آنستکه اينان در تفقه خرده اندوزند.

و وقتی آتش حسد شعله ور شد، حسود دست بکار اعمالی شيطانی، که شرح خواهد شد، می شود.

 

3-   و بخيلان که از سود رساندن بديگران رنج می برند و ... و اينان استعدادهايشان را از جمع دريغ می دارند، که نکند ديگران بفراز آيند و پيشی گيرند. غافلند از زيانی که بخود می زنند، چرا که استعدادی که در جمع و بخاطر عقيده بکار نيفتاد، فاسد می شود و فاسد می کند: (۲۶۸)

 

وَلاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ هُوَ خَيْرًا لَّهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَّهُمْ سَيُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُواْ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلِلّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ {۱۸۰}

آنانکه ( در دادن) آنچه خدای از فضل خويش بديشان بخشيده بود بخل می ورزند، مپندارند که اين بخشوده برايشان خير است بله برايشان شرّ است. چه زود در واپسين روز آنچه که از راه بخل نمی دادند طوقی بر گردنشان می شود.

 

     اينان آندسته از گرفتاران به کيش شخصيتند که از راه «استغنا» فزونی می جويند و بيماريشان بصورت بخل، يعنی خودداری از عملی که در سود ديگران باشد، بروز می کند. اينان نقطه مقابل کسانی هستند که استعدادهايشان را در جهت خير عمومی و رساندن خود و ديگری بيک هويت، بکار می برند: (۲۶۹)

 

فَاَمُّا مُن اَعطی وُ اتَّقی

 

وُ صَدُقُ بِالحـُسنی

 

فَسُنيُسِرّه  لِليـُسری

 

وُ اَمُّا مُن بُخِلَ وُ استَغنی

 

وُ کَذَّبُ بِالحـُسنی

 

فَسُنُيسّر ُه لِلعـُسری

و اما آنکس که می بخشد و تقوی می گزيند و بکار نيک می پردازد و بدان اعتقاد دارد چه زود او را به گشايش رهنمون می شويم و اما آنکس که بخل می ورزد و ثروت طلبی پيشه می کند و بکار نيک نمی پردازد ( و بدان اعتقاد ندارد) چه زود او را بطرف تنگی و دشواری می رانيم.

 

     قدرت بدستان و بويژه قشرهای بالائی طبقات حاکمه به اين بيماری مبتلايند، چرا که « می پندارند» مردم سزاوار و لايق خدمت نيستند. در حقيقت، چون کار کردن برای ديگران، با بفراز آمدن آنان و بنابراين، تهديد موقعيت طبقات حاکمه ملازمه دارد، قدرت بدستان از آن روی گردان می شوند. و بطور عينی «پيشرفت» نيز در جامعه های مسلط و زير سلطه حدی دارد و آن حد را  توقعات تراکم قدرت و استمرار قدرت معين می کند. تا آنجا که خدمت از ارزش می افتد و خدمت بخلق دون شأن «محترمين» می گردد و همه استعدادهايشان را مخفی می کنند و ديگران را از کار بخاطر خلق باز می دارند که: «چه فايده دارد»، « چه کسی قدر می داند»، « برای کدام مردم؟ مردمی که قدر خدمت را نمی دانند؟»! در جامعه هائی که فشار قدرت خودکامه شديد و سرنوشت خدمتگزاران به مردم تاريک و سخت و طاقت شکن است، تظاهر بيماری بشکل بخل، عموميت تام و تمامی پيدا می کند: (۲۷۰)

 

 ... وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ {۲۳}

الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَمَن يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ {۲۴}

... و خداوند خود برتر بينان خويشتن ستا را دوست نمی دارد. کسانيکه بخل می ورزند و مردم را به بخل ورزيدن می خوانند و هر آنکس که روی (از خدای) برتابد، (خدا رهايش می کند). همانا خدا بی نياز و حميد است.

 

     و باز طبقه حاکم تا آنجا که سرمايه ها را بکار می اندازد که برای استغنای خويش مفيد بداند، از آن حد که گذشت، يا سرمايه ها واستعدادهای اقتصادی را از جريان فعاليت خارج می کنند (امری که کار   کشورهائی نظير ايران را، که روزی قدرت مسلط بودند، بدينجا کشاند، و گرايشی که کم و بيش در کشورهای سرمايه داری بچشم می خورد)، و يا حتی المقدور مواظبند که به زير سلطه ها نياموزند که بی نياز شوند، چرا که برای خود هويت جداگانه و حاکميت مطلق می خواهند. و نيز بسيارند کسانيکه خود را در عرش اعلی قرار می دهند و بدين خاطر چون می ترسند کاری کنند و آن کار سبب شود مقام موهوم و فرضی شان پائين بيايد، استعدادهای خود را دريغ می دارند و کتمان می کنند، يعنی نسبت بخود نيز بخيل می شوند: (۲۶۸)

 

إِنَّ اللّهَ لاَ يُحِبُّ مَن كَانَ مُخْتَالاً فَخُورًا {۳۶}

الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَيَكْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُّهِينًا {۳۷}

بی ترديد خدا آنها را که خودبرتر بين و خويشتن ستا هستند دوست نمی دارد. آنان که بخل می ورزند و مردم را به بخل ورزيدن رهنمون می شوند و آنچه را خداوند از فضل خويش بديشان داده است، پنهان می کنند. برای کافران عذاب خوار کننده آماده کرده ايم.

 

4-   نخستين گروه اهل غيظ، يعنی کسانی که گرفتار ترکيبی از کينه شتری و غضب شيطانی و احساس مالکيت نسبت به ديگران و اصرار در انتقام گرفتن از کسی يا کسانی هستند که به غيظشان آورده اند، منافقانند. اينان با تظاهر به خودی بودن و حتی با دلبری، جلب اطمينان می کنند، تا قربانی خود را خام کنند و فرصت مناسبی بدست آورند و زهر غيظ خويش را در او وارد کنند. اينان کسانی هستند که می توانند غيظ خويش را بروی خود نياورند و معمولاً زبانی چرب و نرم دارند. بيشتر مبارزان سياسی بلحاظ طبيعت مبارزه، گرفتار ايندسته از بيماران می گردند. و تاريخ شهادت می دهد که چه بسياری از استعدادهای بزرگ سياسی بدست اينان تباه شده اند و می شوند: (۲۷۲)

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ بِطَانَةً مِّن دُونِكُمْ لاَ يَأْلُونَكُمْ خَبَالاً وَدُّواْ مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاء مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الآيَاتِ إِن كُنتُمْ تَعْقِلُونَ {۱۱۸}

هَاأَنتُمْ أُوْلاء تُحِبُّونَهُمْ وَلاَ يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ عَضُّواْ عَلَيْكُمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُواْ بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ {۱۱۹}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد، جز از ميان خود، يار و همراه مگيريد چرا که (آنها که بعقيده شما باور ندارند در صورت همدست گرفته شدن) در آشفتگی کار شما (از هيچ کار) فروگذار نمی کنند. آنان می خواهند شما را در رنج ببينند. بغض و کينه از دهانهاشان هويداست و آنچه (از کينه و بغض) در دل پنهان دارند، بسيار بزرگتر است ( از کينه ای که از دهانشان می ريزد). بدرستی که آيات را برای شما بيان کرديم، اگر بيانديشيد. اينک شما ايشان را دوست داريد و آنها شما را دوست ندارند. شما به همه کتاب ايمان می آوريد. (اما) آنان وقتی شما را  می بينند می گويند ايمان آورده ايم و وقتی تنها می شوند از غيظِ به شما، انگشت خشم بدندان می گزند (پيامبر بدينان) بگو به غيظ خويش بميرند. همانا خدا (همواره) بدانچه در خاطرهای شما می گذرد آگاه است.

 

5-   و کسانيکه خود را در فکری و عقيده ای مطلق می کنند و راستی آنستکه فکر و عقيده بهانه است، در حقيقت خودشانند که مطلق و خدا می شوند. اينان خود را مالک همه چيز و همه کس می دانند؛ و کافی نيست مردمان همه چون آنان فکر کنند و چون آنان در امور نظر کنند و باورهايشان چون باور ايشان باشد، بلکه برايشان لازم است همه چيز خود را از اينان بدانند و بدفعات بستايش وجود خدا شده اينان بپردازند. افکار ايشان جای چون و چرا ندارد، بالای حرف ايشان نبايد حرفی زده شود، و هر سخنی که از زبان ايشان خارج شد بايد فوراً پذيرفته گردد و گرنه، بغيظ می آيند و آتش کينه و غضب و انتقام جوئی را شعله از پی شعله بيرون می دهند. طاغوت منشان و دارندگان عقده فرعون و «خود همه چيز تصور کنان» و در يک کلام خود مطلق سازان کافر، بيماری کيش شخصيت خويش را بصورت شراره های غيظ يعنی شراره هائی از غضب و کينه و حسد و بخل و انتقام جوئی و ... ظاهر می کنند. اينان هر چه را خواستند، حق خود می دانند و بايد بديشان داد. و بشر کارپذير نيز، بجای آنکه با قاطعيت با اين بيماران روبرو گردد، کار پذيرانه چنان می کند که خواست اينان است. از اينروست که (۲۷۳)

 

مُاکَانُ لِاَهلِ المُدينَهِ وُ مُن حُولَهـُم مِّنُ الُاَعُرابِ اَن يُّتَخَفلََّفُوا عُن رُّسـُول اللهِ وُلَا يُرغَبـُوا بِاَنفُسِهِم عُن نَّفِسه ذلِکُ بِاَنـَّهـُم لَايـصِيبُهم ظَمُاً وُّ لَا نَصَب وُّ لَا مُخمُصَه فی سُبيلِ الله وُلايُطَئَونُ مُوطِئاً يُغِيظُ الکُفَارُ وُلَايُنَالُونُ مِن عُد ُ وِّنـَّيلاً اِلَا کُتِبُ لَهـُم بِه عُمُل صَالِح اِنُّ الله لَايـُضِيع ُ اَجرُ المـُحسِنينُ (۱۲۰)

بر اهل مدينه  و اعراب اطراف آن نيست که از (رهبری) پيامبر خدا تخلف ورزند و جان خويش را بر جان وی رجحان نهند. اين بخاطر آنست که (به يمن  اين رهبری) در راه خدا نه تشنگی و نه گرسنگی و نه رنج بديشان نمی رسد. پای در جائی نمی گذارند که آنان را گرفتار غيظ کفار گرداند. و نبردی با دشمنی نيست که بکنند و عمل صالح بپايشان نوشته نگردد. بی ترديد خدای پاداش نيک کاران را تباه نمی کند.

و قرآن در اين دو آيه، هر دو گروه فوق را با هم می آورد: (۲۷۴)

 

لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شَاء أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا {۲۴}

تا خدا راستان را براستی شان پاداش دهد و منافقان را اگر خواهند عذاب کند و يا توبه شان پذيرد. همانا خداوند همواره آمرزنده و مهربان است.

 

وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا {۲۵}

و خدای کسانی را که کفر می ورزيدند، ناکام و سرشار از غيظ (ناکامی) باز گردانيد. اينان به خيری دست نيافتند. خداوند (در ياری) مؤمنان بگاه جنگ کفايت می کند. همانا خدای (همواره) نيرومند و مقتدر است.

 

6-   و گروه سومی که بيماری خويش را از راه غيظ نشان می دهند، «ناکثين» هستند: آنان که با عقيده و مردان عقيده می برند و به دشمن عقيده و آزادی انسان می پيوندند. بهترين شکنجه گران که تمامی زهر غيظ وحشيانه خويش را بر قربانی فرو می ريزند، از ميان اينان پديدار می شوند. کينه توزترين دشمنان علی (ع) اينان از آب در آمدند: (۲۷۵)

 

اَلاتُقَاتِلُونُ قَومٌا نَکَتُوا اَيمُانَهـُم وُ هُتُوا بِاِخرُاجِ الرُّسـُولِ وُ هـُم بُدُءُ کُم اَوُّلَ مُرُّÑ اَتَخشَونَهـُم فَاللهُ اَحُق ُ اَن تَخشَوه ُ اِن  کُنتُم مـُؤمِنينُ (۱۳)

 

قَاتِلُو هـُم يـُعُذِبـُهـُم اللهُ بِاَيدِ يکُم وُ يـُخزِهِم وُيُنصُرکُم عُلِيهـُم وُيُشفِ صد ُورُ قَوم ٍمـُؤمِنينُ (۱۴)

 

وُيـُذهِب غَيظَ قُلُوبِهم وُ يُتُوب ُ اللهُ عُلی مُن يُّشَـآءُ وُاللهُ عُلِيهم ُ حُکيِم (۱۵)

چرا بايد قومی که (پس از عهد بستن) سوگند خويش شکستند و آهنگ اخراج پيامبر کردند و نخست هم ايشان بودند که با شما (جنگ) آغازيدند، پيکار نکنيد؟ آيا از آنها می ترسيد؟ اگر از مؤمنان هستيد، پس خدای احق و سزاوارتر است که از او بترسيد. با اينان پيکار کنيد. بدست شما خدای عذابشان می کند و خوارشان می کند. و شما را بر آنها پيروز می گرداند و (دردی را که بر) سينه مؤمنان است (به پيروزی) آرام می بخشد. و ( بدين پيروزی) غيظ از دلهاشان (مومنان) بزدايدو خدای توبه  هر که را خواهد بپذيرد. و خدای (همواره) دانا و حکيم است.

 

      و متقين، از اينها همه، آزاد شدگانند: آنان که خشم فروخورند و دل را کانون پرورش کينه ها و عقده ها و انتقام جويی و ... و در يک کلمه غيظ نگرداند: (۲۷۶)

 

الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ {۱۳۴}

(متقين) آنانند که در گشايش و تنگدستی انفاق می کنند و (آنان که) غيظ خويش فرو می خورند و (آنان که) از مردم در می گذرند. و خداوند نيک کاران را دوست می دارد.

 

     کسانيکه برکشيدن خويش را در تخريب ديگران می جويند، و به بيماری خود برکشيدن از راه بستوه آوردن و به تسليم واداشتن ديگران گرفتارند، اين کسان بيماری خويش را از جمله بصورت عناد توأم با کينه توزی اظهار می کنند. اينان شهرت را در مخالف خوانی و افراط در عناد کينه توزانه در انکار علم و انديشه روشن می جويند. چون در برابر فکر، فکری عرضه نمی کنند، بناگزير زور را در اشکال گوناگونش بکار می گيرند و خود بنده جبّاريت و عناد و کينه شتری خويش می شوند: (۲۷۷)

 

وَتِلْكَ عَادٌ جَحَدُواْ بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْاْ رُسُلَهُ وَاتَّبَعُواْ أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ {۵۹}

اينسان عاد بجحد آيات خدای خويش را انکار کردند و از فرمان پيامبران خويش سر پيچيدند و هر جبّار خيره سر را پيروی کردند.

 

ج- عنودی و لجاجت و شهوت رانی و بدگمانی و بخت و اقبال گرايی:

     ۱- عناد و لجاجت: کسانی که بر هيچ پيمانی وفا نمی کنند؛ اينان وقتی پيمان می شکنند در انکار فکر و  عقيده و نيز در «کوبيدن» «همرزمان» ديروز خود عنودانه می کوشند. برای اينکه خود را در بالا نگاه دارند، راه عناد و دشمنی با واقعيات و انکار آيات و بينات را در پيش می گيرند. ناکثين و مارقين و قاسطين اينانند که در دشمنی با عقيده دوستان ديروز از دشمن جلو می زنند و با آنها کينه توزانه عناد می ورزند. چنين بود و چنين است، خوارج همواره بيماری را در صورت عناد و کينه اظهار می کنند: (۲۷۸)

 

وَإِذَا غَشِيَهُم مَّوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ {۳۲}

... و به آيات ما جز بسيار پيمان شکنان همواره کفرگرا، بجحد انکار نمی کنند.

-     کسانيکه وقتی « روی قوز افتادند» و من مطلق شده شان را در معرض رد و انکار ديدند، رويه عناد در پيش می گيرند و تا همه چيز، و بيش از همه خود را، در آتش عناد خويش تباه نکنند آرام نمی گيرند. تاريخ سرنوشت جوامع و انسان هائی را که قربانی لج بازيها شده اند، بسيار بخود ديده است. بسيارند بيمارانی که بعقيده و باور خود لجوجانه جفا می کنند، و تا خيانت به عقيده و صاحبان عقيده پيش می روند، تنها بدليل اينکه ديگری دارد آن عقيده را پيش می برد. چه بسيار جمعيت ها و حزب ها قربانی اين «عنيد» ها شدند و هنوز نيز می شوند. اينها حرص و بغض و کينه و حسادت، و مايه اينها يعنی فزونی جوئی خويش را، در کارشکنی اظهار می کنند. و با لج کينه توزانه جمع را در معرض انهدام قرار می دهند و در بسياری مواقع منهدم می کنند. اينها هستند که به جبهه خلق پشت می کنند و چوب بست استقرار قدرت خودکامه می شوند، و البته خود اولين قربانيان قدرت خودکامه می گردند (۲۷۹). از مشخصه های اينان اين است که هر اندازه به توقعاتشان بيشتر تسليم گردی، بر لجاجت و شرارت و کينه بيشتر می افزايند. جز مرگ خفت بار چيز ديگری به توقعات و عنادشان پايان نمی دهد: (۲۸۰)

 

وَجَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَّمْدُودًا {۱۲}

وَبَنِينَ شُهُودًا {۱۳}

وَمَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِيدًا {۱۴}

ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ {۱۵}

كَلَّا إِنَّهُ كَانَ لِآيَاتِنَا عَنِيدًا {۱۶}

سَأُرْهِقُهُ صَعُودًا {۱۷}

إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ {۱۸}

فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ {۱۹}

و برايش مالی بيشمار و پسرانی گواهان قرار دادم. و برايش (آنچه را بايد) آماده کردم چه آماده کردنی. آنگاه طمع دارد که بر آنها بيفزايم. نه چنين است، همانا او به آيات ما (همواره) عناد می ورزد. زود باشد که او را به عذابی سخت رسانم. همانا او (بغلط) انديشيد و سنجيد. پس کشته شد. چگونه سنجشی بود، سنجش وی؟

 

     ۲- شهوت رانی: يکی از تظاهرات عقده فرعونيت است. کسانی که به اين عقيده مبتلايند، هرگز زير بار مجموعه ای که در آن اجزاء مجموعه جملگی نسبی و فعالند نمی روند و در هر جمع خود را فعال مايشاء و ديگران را آلت و کارپذير می خواهند و می کنند. اينان بيماری خويشتن ستائيشان را در شهوت رانی نيز بروز می دهند. گفتن ندارد که شهوت ها منحصر به تمايلات جنسی نيستند. وقتی تمايل بداشتن و تملک هر چيز و هر مقام و هرکس بر آدمی چنان چيره شد که جز در جهت تحقق آن تمايل آلت وار از عمل کردن چاره نماند، تمايل بمرحله مهار نکردنی رسيده است و شهوت پرستی نيز همين است: (۲۸۱)

 

 وَاللّهُ يُرِيدُ أَن يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَن تَمِيلُواْ مَيْلاً عَظِيمًا {۲۷}

و کسانيکه در پی شهوات هستند، می خواهند در شما (بدين شهوتها) ميل و انحرافی عظيم برانگيزند.

 

     با وجود اين بارزترين و عمومی ترين نمود اين شهوت رانی مطلق کردن فعاليت جنسی نزد زنان و مردان و عمده از راه تبديل زنان به «جاذبه جنسی» يا «زيبا و فريبا» است و اين امر نيز در روزگار ما شيوعی بتمام يافته است: (۲۸۲)

 

وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ {۴}

و پناه بر خدا از شر زنانی که در گره ها می دمند

     کسانيکه در مبارزات سياسی دست اندر کار بوده اند و يا هستند، اين تجربه را اندوخته اند و در عمل ديده اند که آدمهائی که در برابر شهوت استقامت ندارند، حتی در مواردی هم که به دشمن نمی پيوندند، رفتاری مذبذب و خودکامه دارند ... (۲۸۳)

ية

 

فَخَلَفُ مِن بُعدِ هِم خَلف اَضَاعـُوا الصَّلوةَ وُ اتَّبُعـُوا الشَّهوتِ فَسُوفُ يُلقَونُ غَيٍّا (۵۹)

از پس ايشان، کسانی جانشين (شان) شدند که نماز راتباه گذاردند و شهوتها را پيروی کردند. چه زود که سرکشی و خودکامگی جويند.

 

     ۳- بدگمانی و بخت و اقبال گرائی:

 

 وقتی آدمی از شدت بيماری رابطه خود را با واقعيت ها بريد، ذهن گرا می شود و اين ذهن گرايی را بصور مخلتف، از جمله بصورت خود را مدار کار جهان پنداشتن (که پيش از اين به تفصيل بدان پرداخته ايم) و خيال پردازی و بدگمانی و بخت و اقبال گرائی بروز می دهد. طاغوتها و خودکامه ها و فرعون صفتان و نيز کسانيکه در عالم خيال همه کاره و در واقع هيچکاره  اند، بدين بيماری گرفتار می شوند و از اينروست که وقتی قدرت در کانونی متمرکز می شود و تکاثر می جويد، شخص قدرت مدار، در پی گرفتاری به بيماری سوء ظن، استعدادها را دسته دسته بدست جلادان می سپرد و سرانجام خود و کشوری را قربانی بدگمانی ها می کند: (۲۸۰)

 

... وَظَنَنتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنتُمْ قَوْمًا بُورًا {۱۲}

( پس) گمان بد می برديد و شما بی ترديد قومی عقيم و تباه شديد. 

    و اينان را به چندين و چند گروه تقسيم می توان کرد که زيانکارترينشان عبارتند از:

- کسانيکه با ديگران بد می شوند و اين کينه و خصومت را شيطان وار از راه پرونده سازی يعنی سوء تعبير و يا جعل و تزوير قول و عمل آنان نشان می دهند. اگر گروه های مبارز پراکنده می شوند، و اگر  روزبروز افراد از آنها جدا می شوند، يکی از علل مهم اينستکه اساسی ترين هدف مبارزه حيثيت و اعتبار انسانی است و از بخت بد همين اعتبار و حيثيت به آسانی از جانب «دوستان» يا «رفقا» يا «برادارن» خدشه بر می دارد. يک سوء تعبير کفايت می کند که آدمی اعتبار خويش را از دست بدهد. بلحاظ آنکه در مطالعه روش کار مبتلايان به کيش شخصيت پديده پرونده سازی را گسترده تر و مورد بحث قرار می دهيم، در اين جا تنها از اسباب و مايه اين پرونده سازی يعنی بدگمانی در پی خصومت شخصی و يا حرص به شنيدن « اخبار» و تکرار آنها در اينجا و آنجا و از قول «آقای می گويند»، سخن می رود و از اينروست که: (۲۸۵)

 

 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ {۶}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد، اگر فاسقی خبری برای شما آورد (صحت و سقم) آنرا آشکار کنيد. مبادا که (باستناد آن خبر) قومی را از روی جهل بکشيد و بر اينکارتان بامدادان پشيمان از جا برخيزيد.

 

     با همه صراحت دستور قرآنی و با وجود استمرار اين امر واقع، هنوز و باز اين گروه بسيار خطرناک که قرآن فاسقشان شمرده و فسقشان را فسق شيطان خوانده، پس فراوانند و شگفتا، گوشها بقول و فعل فسادانگيزشان سخت بدهکار: (۲۸۶)

 

وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ {۲۰}

راستی آنستکه ابليس ظن و گمان خويش را بعنوان حقيقت بدانان باوراند. بدين سان جز گروهی از مؤمنان، بقيه از آن پيروی کردند.

 

     ظن اين دسته که عقده فرعونيت دارند و با کسی که چپ افتاده ا ند با سلاح کينه شيطانی بجانش می افتند، مثل ظن فرعون به موسی بی بن و پايه است: سخنی است ساخته و پرداخته، برای «کوبيدن» و بی اعتبار کردن «قربانی»: (۲۸۷)

 

فَقَالَ لَه فِرعُون ُاِنّی لَاَظُنُّکُ يمـُوسی مُسحـُوراً (۱۰۱)

فرعون بدو گفت: موسی بگمان من تو جادو شده ای.

 

-     کسانيکه تفوق و سلطه جويی بر ديگران را در تخريب آنها می جويند و برای اين منظور اساس کار خود را بر تجسس در کار ديگران می گذارند و خيال را به عيب تراشی برای ديگران مشغول می کنند. اينان بافته های ذهن بيمارشان را، با سوء استفاده از غيبت کسی که بايد کوبيده شود، در آدمهای القاء و وسوسه پذير القاء می کنند و برای ذهنهای ساده سابقه ذهنی درست می کنند. چه استعدادهای بسيار که بدست تبهکار اين گروه و شرکاء جرمشان يعنی القاء پذيران نابود شده اند. با آنکه اينکار را قرآن گناه شمرده، و غيبت را در حد خوردن گوشت مرده ی بردار، زشت و ناپسند دانسته است، چه بسيارند مردمانی که چون می خواهند « پرونده کهنه» ديگران بشوند و کاری کنند که ديگران از اينان در آبرو و حيثيتشان بترسند و باج اين ترس را بصورتيکه ايشان می خواهند بپردازند، چنين می کنند: (۲۸۸)

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ {۱۲}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد. از اکثر ظن و گمانها پرهيز کنيد. همانا برخی گمان ها گناهند. ( در کار مردم) تجسس مکنيد. غيبت يکديگر را نکنيد. آيا کسی از شما دوست دارد گوشت برادر مرده خويش را بخورد؟ (همان سان که خوش نمی داريد اينرا)، خوش نداريد آنرا. و پرهيزگاری کنيد نسبت به خدا همانا خداوند بسيار توبه پذير و (همواره) مهربان است.

 

-     کسانيکه آيه يأس هستند و می خواهند از طريق القاء يأس، ذهنيات بيمارگونه خويش را در ديگران عينيت بخشند. به زمين و زمان و مخلوق و خالق بدبينند و از حال و آينده تصويری سياه می سازند تا اين نتيجه را بگيرند که هيچکاری فايده ندارد و بايد تسليم پيش آمد ها شد. اينان يا «مبارزان» تفوق جوی و دارای خوی فرعونی هستند که در «رهبر» شدن شکست خورده اند، و يا آنهايند که بعلت ترس و ملاحظات ديگر نمی توانند خود را در صف مبارزان درآورند و قبول فداکاری کنند و يا ساده و روشن « ايادی و ماموران» قدرتهای خودکامه هستند که برای تبديل نيروی قهر جامعه به نيروی تخريب خويش از راه ايجاد بن بستهای ذهنی و قطع اميد از وصول به هدف و به خدا، بالقاء بدبينی می پردازند: (۲۸۹)

 

وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْمُشْرِكِينَ وَالْمُشْرِكَاتِ الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ السَّوْءِ وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَلَعَنَهُمْ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَسَاءتْ مَصِيرًا {۶}

 

بَلْ ظَنَنتُمْ أَن لَّن يَنقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤْمِنُونَ إِلَى أَهْلِيهِمْ أَبَدًا وَزُيِّنَ ذَلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَظَنَنتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنتُمْ قَوْمًا بُورًا {۱۲}

و (خدای) مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرک، آنانکه بخدا گمان بد می برند را عذاب می کند. گردش امور اينان بر مداربدی باد. خداوند بر آنها غضب می کند و ايشان را لعن می کند و برايشان دوزخ را آماده می کند. چه زشت است مصيرشان. بلکه می پنداشتيد هرگز پيامبر و مؤمنان بميان کسان خويش باز نگردند. اين گمان دلهای شما را بياراست و گمان بد می برديد و شما قومی عقيم و تباه شديد.

 

-     کسانيکه ظن و گمان خويش را واقعيت عينی می پندارند و آنرا مطلق می کنند و گردش امور عالم را تحقق خيالات واهی خويش می پندارند. اين گمان آنقدر در باور بخود و خود ملطق سازی پيش رفته اند که پندارهای خود را علم يقينی گمان می برند و اگر کسی جرأت کرد و در واقعيت داشتن پندارشان شک کرد، بر سر وی آن می آورند که در داستانها باز گويند. اينان برده خيالات خويش و دشمن واقعيت هايند و اين دشمنی را بصور گوناگون بروز می دهند: از مردمانی که گمان برند ممکن است با سخنان خويش دنيای خيالشان را فرو ريزند، و از خواندن هر مطلبی که موجب ترديد در درستی پندارهايشان بشود می گريزند. همواره، از ترس آنکه معلوم شود بر خطايند، متکلم وحده می شوند و مانع از آن می گردند که ديگران اظهار نظر کنند، و يا روش تعرض در پيش می گيرند و از راه اعمال زور و برچسب زدن و چماق کردن دين و عقيده و گروه و شخص و ... (بشرحی که در بحث از روشها خواهد آمد) قول و فعلهای ديگر را سانسور می کنند. و ای کاش می دانستند اين کارها ظن و گمان آنها را حقيقت مسلم نخواهد کرد و فرق علم با خيال از جمله در اينستکه اولی از تحقيق و اظهار نظر استقبال می کند و با آن غنا می جويد و دومی از اظهار انديشه و نظر علمی فنا می جويد. و سرانجام بر خيال، مهر باطل خواهد خورد: (۲۹۰)

 

 وَمَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا {۲۸}

بدان علم ندارند. جز از گمان و ظن (خود) پيروی نمی کنند. و همانا ظن، آدمی را ذره ای از حق بی نياز نمی کند.

 

- کسانيکه تا بدانجا هويت خالی خويش را مطلق می کنند که در ورای خود و خيالات خويش، ديگران و زمين و زمان و کائنات را همه هيچ و پوچ می پندارند! همه چيز را دروغ و باطل می شمرند و مبلّغ پوچی و بی خيالی و بيهودگی می شوند. اينان وقتی با واقعيت سخت برخورد می کنند (مثلاً يکچند بزندان می افتند) و توقعات ذهنی شان را برآورده نمی بينند، به منفی بافی می پردازند که «ای بابا چه فايده دارد؟ ... تا بوده همين بوده، از دست بشر کاری ساخته نيست و ...» اينان بسيارتر از بسيارند و رويه شان، رويه کافران است: (۲۹۱)

 

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ {۲۷}

ما آسمان و زمين و آنچه را ميان آنهاست به باطل نيافريده ايم. اين (که زمين و آسمان بيهوده آفريده شده است) گمان آنهاست که کفر می ورزند. پس وای بر کسانيکه کفر می ورزند از آتش (که به جانشان خواهد افتاد).

-     کسانيکه باين اکتفا نمی کنند که خود زندانی خيالات خويش باشند، بلکه فرعون وار و موسولينی وار (۲۹۲) و ... وار می خواهند مردمان ايشان را در طبع گردانشان و خيالات هر روز به يک رنگشان، بپرستند. از آنجا که بيماران به مرض فرعونيت در گفتار و عمل تابع واقعيت ها نيستند و بلکه می خواهند واقعيتها را تابع ذهنيتشان گردانند (بيماران به اين مرض از جمله به تلون در خيالات و به قول خودشان «افکار و ايدئولژی» که ازعلائم بيماری است، شناخته می شوند) آن چه را امروز واجب می شمرند، فردا حرام اعلام می دارند و توقع دارند که همه مردم باتفاق آراء و با تمام وجود، آنچه را که طبق فرمان تا لحظه ای پيش درست می شمردند، در دم غلط و نادرست شمرند (۲۹۳). و مردمان تحت زور و فريب و نياز و ... از اين بيماران مخرب پيروی می کنند و گمراه می شوند: (۲۹۴)

 

وَإِن تُطِعْ أَكْثَرَ مَن فِي الأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللّهِ إِن يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ {۱۱۶}

اگر فرمانبری، اکثر مردمان روی زمين از راه خدا گمراهت می کنند، اينان تنها و تنها خيال بافند و جز (از) ظن و گمان پيروی نمی کنند.

 

-     و کسانيکه برای خدا و کائنات يک وظيفه بيشتر قائل نيستند؛ و آن اينستکه آرزوهايشان را برآورند و خيالاتشان را تحقق بخشند. فراموش می کنند که اساس رابطه انسان و خدا بر عمل است، و بايد کار کنند و خود جاده آزادی خويش از نياز را بکوبند و پيش بروند. مردمی که پناه دهنده ای می جويند تا در پناه وی آرامش و آسودگی جويند؛ در خيال خود ابر و باد و مه و خورشيد و فلک و خلق را در کار می بينند تا که اينان را در پناه گيرند و هوسهاشان را برآورند. اينان در خيال خود، همچون کودکی که پدر و مادر را قدرت پناه دهنده و مامور اجرای گمانهای کودکانه خويش می پندارد، خدا و خلق را بخدمت کام جوئيهای خويش می گمارند. اين کسان بجای کار، «انتظار» را به کرسی نشانده اند و بطور دائم بانتظار وقوع «اتفاقند» و در زمينه سياسی خطرشان اين است که بسرعت جذب قدرت طلبان می شوند. اين همان قلب مفهوم انقلابی انتظار است، اين همان سياست ارتجاعی و بازگشت به گذشته، و همان بخت و اقبال گرائی و سياست صبر و انتظار دوران جاهليت است که هنوز نيز برجاست و ادامه دارد: سياست خطرناکی است که انتظار را بجای عمل، و خيال را به جای واقعيت، و دست روی دست گذاشتن و اميد بستن های واهی را بجای کوشش پيگير برای بوجود آوردن شرائط تحقق انتظار، می نشاند. حال آنکه قرآن به عمل می خواند: (۲۹۵)

 

وَقُل لِّلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ اعْمَلُواْ عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنَّا عَامِلُونَ {۱۲۱}

وَانتَظِرُوا إِنَّا مُنتَظِرُونَ {۱۲۲}

بدانان که ايمان نمی آورند بگو: هر چه از دستتان بر می آيد بکنيد. همانا ما (هم) عمل می کنيم. منتظر باشيد، همانا ما (هم) منتظريم.

 

     چنين است، عمل نکردن ممکن نيست. وقتی کسی به سودجويان درست عمل نمی کند، حتی اگر به هيچ کاری دست نزند، بسود جريان نادرست عمل می کند. نيرو نمی تواند بيکار بماند، وقتی در جهت درست بکار نمی رود و در جهت نادرست بکار می رود. با همه اينکه هر کس بنوبه خود و همه روز، غلط بودن «بيطرف» ماندن و کاری بکار نبرد ميان  حق و باطل نداشتن را آزموده و همه ديده اند که « بيطرفی» در عرصه ای که در آن «يا بايد جنگيد و يا بايد گنديد»، بسود جريان نادرست تمام می شود و مايه گنديدن بيطرف می گردد، بيطرف ها گاه بصورت يک نيروی سوم وارد معرکه می شوند. خوارج يا باصطلاح امروز نيز نيروی سوم، نيرويي است تحت رهبری مبتلايان به کيش شخصيت که از انتخاب ميان حق و باطل خودداری می کنند و فرصت برخورد را مغتنم می شمرند تا هر دو طرف حق و باطل را کنار زنند و خود را بر کرسی رهبری مطلق نشانند. اينان غافلند از اينکه تنها جريان درست را از ميان می برند و خود بحکم فساد عمل، يعنی خودداری از انتخاب ميان حق و باطل، جذب جريان نادرست می شوند و قربانی رشد آن جريان و خيال خام خويش می گردند. بنگريد که خوارج بر سر حکومت حق علی (ع) چه آورد ند و برخودشان چه گذشت؟ ...

-     کسانيکه در دنيای ذهنی خود بيک رشته تقديرها و بخت و اقبال ها و سرنوشت و قضا و قدرهای خارج از خدا و جدا از او باورمی دارند و در ذهن کوتاه خويش می خواهند با آنها رابطه جويند و آنها را با توقعات خويش سازگار سازند، سحر و جادو و جنبل و فال و فالگيری و خرافات ديگر (که جملگی در اسلام حرام هستند) زاده اين ذهن گرائی مفرط و جستجو نکردن واقعيت با روش درست است. و بر خلاف پندار بسياری از کسان که سحر و جادو و فالگيری يک رشته خاص فعاليت است که عده ای بدان مشغولند و با فريب مردمان ساده نان می خورند، «وسايل ارتباط جمعی» بزرگترين دستگاه های سحر و افسون در طول تاريخ بشر بوده اند و هنوز نيز هستند. نمی بينيد «تحليل های علمی» از حوادث و اتفاقات را که همچون قالب هائی واقعيت ها را در خود قلب می کنند؟ اين همان استفاده از زمينه بيماری کيش شخصيت در آن اکثريت عظيمی است که گمان می برند ذهنشان می تواند زبان کائنات را بفهمد و از آنها بخواهد مطابق دلخواهشان عمل کند. اينسان خود را بتقدير يافته های ذهنهای سلطه جو سپردن، بطور مستمر از اسباب گمراهی و تباهی مردمان بوده است. زور و فشار همواره اين باورهای دروغ را بجای شناخت عينی رواج داده است: (۲۹۶)

 

 قَالَ أَلْقُوْاْ فَلَمَّا أَلْقَوْاْ سَحَرُواْ أَعْيُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءوا بِسِحْرٍ عَظِيمٍ {۱۱۶}

آنگاه که افکندند چشمان مردم را به سحر بستند و  آنان را ترساندند و جادوئی گران عرضه داشتند.

 

     و البته شناخت موسی وار، باطل السحر ذهن بافی هاست. اما افسوس که کمند کسانيکه بيماری کيش شخصيت بديشان اجازه دهد در پی شناخت عينی روند و بتدريج از بخت و اقبال گرائی بويژه در مبارزات اجتماعی - سياسی خويشتن را آزاد کنند ...

     د- ترس: ترس عمومی ترين علامت از اعلائم بيماری شخص و شخصيت پرستی است. ترس، که از بندگی مطلقهای ذهنی و عينی مايه می گيرد، بسته به نوع بيماری در هر کس بشکلی از اشکال بروز و ظهور می کند. انسان وقتی از شخص و شخصيت پرستی آزاد می شود، از ترس نيز آزاد می شود: در حقيقت تربيت انسان مجاهد با آزاد کردن وی از ترس ملازم است، از اينرو قرآن در مبارزه با شخص و شخصيت پرستی بيشتر از هر چيز، صور و اشکال و علل ترس را توضيح داده و راه رهائی از آنها را نشان می دهد. اسلام، بمثابه نظامی برای انجام جهاد بزرگ، مکتب پرورش مجاهد است. مجاهد نمی ترسد چرا که از هر مطلقی آزادست. اما اين نترسيدن «کله شقی» و تهور نيست. اين نترسيدن را مايه، آزادی از اسباب و عوامل ترس است. اسباب و عواملی که مهمترين آنها، تا اين هنگام، بر شمرده و توصيف و توضيح شده اند. کسی که به جهاد اکبر بر می خيزد و جهت توحيد را بر می گزيند، از ترس بعنوان نمود بيماريها و نشانه بندگی مطلقهای ذهنی و عينی آزاد می شود. قرآن پس از آن که جای جای مجاهدان و اهل ايمان را رها از ترس توصيف می کند، (۲۹۷)

 

الاَ اِنَ اَوليُآءَ اللهِ اخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ (۶۲)

آگاه باش، همانا بر اولياء خدا ترس نيست و اينان محزون نمی شوند.

 

ترس را به عمل و باورهای موهوم مطلق شده نسبت می دهد و طريق هايی از آنرا نيز بيان می کند: از جمله پس از آنکه موسی ترس های خود را از متهم شدن، از تکذيب شدن، از تنهايی و از مقابله با نظريه بازان و ساحران که کارشان رنگ کردن مردمان با توجيهات نظری است، و از ... بر می شمرد، خداوند خطاب به وی می گويد: (۲۹۸)

 

يَا مُوسَى أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ {۳۱}

ای موسی پيش رو و مترس. همانا تو از ايمن شدگان هستی.

 

     ريشه ترس در شرک، در تعدد هويت جويی، و پرستش قدرت خودکامه در جلوه های گوناگون است. مايه ترس اسارت در چهار ديواری مطلق ها، اسطوره ها و ضد ارزشهاست. مجاهد کسی است که ديواره اين حصار را می شکافد و از آن بيرون می رود، و با اين عمل، از جلد ترس نيز بدر می آيد: (۲۹۹)

 

هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ {۳۸}

بر آنان که هدايت من (خدا) را پی جويند، ترس نيست و اينان محزون نمی شوند.

 

    ترس از نظام ظالمانه ای که جامعه ها بدست خود می سازند، مايه می گيرد. در اين نظامهای اجتماعی، دست آورد عمل، خود به نيروئی تخريبی بدل می شود و در جريان تمرکز و تکاثر قدرت، انسان را برده اميال سيری ناپذير می سازد و بدان گرفتار ترس می کند: (۳۰۰)

 

وَضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ {۱۱۲}

و خداوند شهری را مثل می زند: اين شهر آسوده و آرام بود. از هر سو روزی اش فراوان بدانجا می رسيد. پس مردم آن به نعمتهای خدا کفر ورزيدند. پس خداوند، بسبب دست ساختشان بدانان لباس گرسنگی و ترس پوشانيد.

 

     بدينقرار در نظام شرک آلود اجتماعی، انگيزه های انواع ترس، همان انواع بيماريهای شخص و شخصيت پرستی، همان قدرت خودکامه پرستی و موهوم پرستی، يعنی پرستش زور در صور گوناگون آنست، و از اينروست که قرآن در همه حال ترس را مستند به عمل خود انسان می کند.

 

     در باره ترس از مجازات، تخلفات و جنحه ها و جرائم، بايدمان گفت که در تمامی قوانين جزائی همه نظامهای اجتماعی، ذکر اين مجازات ها برای آنستکه هر کس از پيش بداند در صورت ارتکاب جنحه يا جرمی چه مجازاتی را بايد تحمل کند. اين کار هشدار است: «مواظب باش، اگر خلاف کردی، يعنی رابطه زور با ديگری برقرار کردی و بر او زور وارد ساختی، قوه مجريه تو را مجازات خواهد کرد.» حال آنکه در اين باره دو فرق اساسی، اسلام را از نظام های ديگر ممتاز می کند:

     نخست آنکه هشدار در اسلام دارای وجهی انقلابی است، يعنی اسلام بر آن نيست که: «بايد صبر کرد تا کسی زور بگويد بعد زورگو را مجازات کرد»، بلکه بر آنستکه بايد روابط زور را با مشی در نظام اسلامی از ميان برد. و اين مشی و اين حرکت را، تمرين دائمی انسان بايد. بدانسان که همه کسانی که اراده انقلاب در خود کرده اند، هر وقت خواستند رابطه زور و ترس با ديگری برقرار کنند (زور بگويند يا بشنوند، بترسند يا بترسانند) بياد بياورند که خدا با همه رحمن و رحيم بودنش، قدرتی عادل است و نتيجه اعمالشان را بآنها خواهد چشاند، و با اين يادآوری خود را تصحيح کنند. اين يک تمرين انقلابی برای آزاد شدن است. ترس از خدا همين است: (۳۰۱)

 

وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الحِسَابِ {۲۱}

(الوالالباب) آنانند که با آنچه خدا امر به پيوند کرده است، پيوند می جويند و از پروردگار خود بيمناکند و از سوء حساب می ترسند.

     دو ديگر آنکه مجازات هم بر تجاوزگری و هم برکارپذيری بار می شود و جنبه عبادت دارد. يعنی هدف آن، از ميان برداشتن عوامل انحراف از هدايت خدائی و توحيد است، تا انسان بتواند در تربيت انقلابی خود فعالانه شرکت کند و امام وار در مسير توحيد پيش تازند.

     اگر انسان پيشاروی خود را باز کند، موجبی برای ترس نمی ماند. انسان توحيدی جوی، انسانی که در راه توحيد شتاب می گيرد و بابعاد انسانی خود تا بينهايت ميدان رشد می دهد و پيش آهنگ و امام حرکت، حرکت از تعدد هويت ها به هم هويتی است، در جريان رشد و آزاد شدن و تکامل ايمان خويش، از ترس و اندوه نيز آزاد می شود. ميان محبت محض (خدا) و محبت نسبی (انسان)، ميان علم محض (خدا) و علم نسبی (انسان)، ميان عدالت محض (خدا) و عدالت نسبی (انسان)، ميان فعاليت و خلاقيت محض (خدا) و فعاليت نسبی (انسان)، هر چه است جاذبه دوجانبه است و هيچ رابطه ای که ترس ترجمان آن باشد متصور نيست. اما اگر انسان با عمل خويش مطلقهای موهوم ذهنی و عينی بتراشد و خود را اسير آنها کند، و اگر از جهت و مسير توحيد بيرون رود و در جهت تعدد هويت در حصار مطلق ها افتد، بناچار ترس در وجودش می رويد و بزرگ می شود، تا که همه زندگانی او را فراگيرد. ميان اين انسان و خدا، همانسان که ميان او و ديگری، ترس ترجمان رابطه ای می شود که انسان با عمل خويش بوجود می آورد. در حقيقت در فراگرد تخريب، ترس ترجمان سازوکارهای آن، يعنی رابطة زور است. از اينروست که اهل ايمان و جهاد نمی ترسند، چرا که ترسيدن يعنی پذيرفتن زور، بعنوان اساس رابطه، ميان خود و ديگری. ميان انسان توحيد جوی و خدا، رابطه زور بر قرار نيست. انسان مجاهد برای حذف اين رابطه می جنگد و بنابراين بايد خود را از اين رابطه آزاد کند. جريان آزاد شدن از اين رابطه، و جريان جهان برای آزادی انسان، يک جريان است: انسان وقتی آزاد می کند که آزاد می شود و وقتی آزاد می شود که آزاد می کند.

     قرآن هر بار از شکلی از اشکال ترس سخن بميان می آورد، انگيزه آنرا نيز ذکر می کند. از آنجا که از انگيزه های ترس (همان عوامل و زمينه پيدايش شخص و شخصيت پرستی و انواع بيماريها) در مباحث پيشين به تفصيل بحث شده است، در اينجا تنها آن پاره از صور ترس توصيف و توضيح می شوند که در مبارزه برای آزادی از اين کيش، يا جهاداکبر، علم بر آنها ضرور است:

 

1-   تظاهر به داشتن عقيده و فکری،  و يا مسامحه درباره بدعت و تحريف و حتی درآمدن به عقيده ای از بيم «هو شدن» و ملامت. از آنجا که اين ترس را بعلت قلت علم و ابتلای به بيماريهای شخص و شخصيت پرستی، نزد اکثر مردم می توان ايجاد کرد، گروه های کوچک با استفاده از روشهائی که در مبحث بعد بدانها پرداخته می شود، اين ترس را بر می انگيزند و از اين طريق حکومت سانسور را برقرار می سازد. تميز و تشخيص غيرمجاهد از مجاهد يکی به اين است که آن يکی مسامحه و ملاحظه کاری می کند، و مجاهد اهل مسامحه نيست و از مسخره اين و آن شدن و سرزنش و چماق نمی ترسد: (۳۰۲)

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الَّذِينَ اتَّخَذُواْ دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِّنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ مِن قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ {۵۷}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد، هر کس از شما از دين خويش بازگردد (بخدا زيانی نمی رساند بلکه) چه زود خدا قومی را بياورد که دوستش می دارند و خدا نيز آنها را دوست می دارد. قومی که در برابر مؤمنان فروتنند و در برابر کافران گردن فرازند. در راه خدا مجاهده می کنند و از سرزنش سرزنش کننده نمی ترسند. اينست فضل خدا، آنرا بدانکس که می خواهد می دهد. خداوند گشايشمند و (همواره) داناست.

 

2-   ترس از «شخصيت ها»: وقتی انسان در جريان از خودبيگانگی، زور را به مثابه عامل اصلی روابط پذيرفت، از مظاهر آن يعنی منجمله از « شخصيت ها» می ترسد.

    کذّابين، يعنی نظريه سازان تمرکز و تکاثر قدرت با استفاده از همين ترس از «شخصيت های سياسی و علمی و ...» چماق می تراشند و ريشه ترس از آنها را در دلها می دوانند. اين ترس تا بدانجا همگانی است که حتی قيام کنندگان عليه قدرت خودکامه و مظاهر آن نيز بايد تمرينها کنند، و به مدت دراز، تا خود را از چنگ اين ترس برهانند. هامان و موسی (ع) می گويند: (۳۰۳)

 

قَالَا رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَن يَفْرُطَ عَلَيْنَا أَوْ أَن يَطْغَى {۴۵}

(موسی و هارون) گفتند پروردگارا، همانا می ترسيم که بر ما پيشدستی کند ( و پيش از آنکه لب به سخن بگشاييم نابودمان سازد) و يا سرکشی کند.

 

     اين ترس تا بدانجا همگانی است که حتی وقتی امام و رهبری پيدا می شود که زير سلطه ها را به آزادی از نظام ظالمان می خواند، اينان از بيم سلطه گر، از بيم «شخصيت های سياسی و علمی و ...» جامعه سلطه گر، جرأت پذيرفتن دعوت را بخود نمی دهند. اين ترس آنقدر شديد است که زير سلطه حتی از فکر انديشيدن و عمل کردن نيز می ترسد. ستم می بيند و راه رهائی از ستم را نيز پيشاروی می يابد، اما پنداری افسون شده و قدرت حرکت را از دست داده و اراده حيات در او مرده است. قوم موسی، مائيم، ما زير سلطه ها که ديروز و امروز و فردا، دست و پای خود را با رشته های ترس بسته ايم و می بنديم و خواهيم بست. بدون اجازه شخصيت های سياسی جامعه های سلطه گر، جرأت اقدام نمی کنيم و بدون اجازه شخصيت های فکريشان، بخود اجازه انديشيدن نمی دهيم، و منتهای جرأت ما در اينستکه مفاهيم اين «شخصيت» ها را در الفاظ و لغات «خودی» بيان کنيم. و اين مائيم که در دست انداختن کسانيکه می گويند «زيرسلطه خود بايد بهتر بتواند درباره چگونگی آزادی خويشتن فکر کند»، بر «نظريه سازان» پرورده نظام سلطه گر نيز پيشی می گيريم: (۳۰۴)

 

فَمَا آمَنَ لِمُوسَى إِلاَّ ذُرِّيَّةٌ مِّن قَوْمِهِ عَلَى خَوْفٍ مِّن فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِمْ أَن يَفْتِنَهُمْ وَإِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِي الأَرْضِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ {۸۳}

پس از ترس فرعون و فرعونيان، بموسی از قومش جز خويشاوندان وی، ايمان نياوردند. مبادا فرعونيان برايشان برآشوبند. همانا فرعون در زمين برتری جست. و همانا وی از اسراف کنندگان بود.

 

    اين ترس تا بدانجا همگانی است که فرعون ها نيز، اين «لولو» هائی که مردم را از آنها می ترسانند، از زور، در هر کس جمع شود و بهر صورت درآيد، می ترسند. اينان تا آنجا از خود بيگانه اند که خارج از روابط زور هيچ رابطه ای را ممکن نمی شمرند و چون بنام زور دم از خدائی می زنند، تنها وقتی تسليم می شوند که در تنگنای زور بيشتری قرار بگيرند. تسليم فرعون بخدا، تسليم بزور بيشتر و ترس است، توحيد و آزادی از رابطه زور نيست: (۳۰۵)

 

وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَجُنُودُهُ بَغْيًا وَعَدْوًا حَتَّى إِذَا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قَالَ آمَنتُ أَنَّهُ لا إِلِـهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِيلَ وَأَنَاْ مِنَ الْمُسْلِمِينَ {۹۰}

بنی اسرائيل را از دريا گذرانديم. فرعون و لشگريانش بسرکشی (خود مطلق بينی) و دشمنی از پی ايشان بدريا زدند. تا که در معرض غرق شدن قرار گرفت، گفت ايمان آوردم که خدائی جز خدائی که فرزندان اسرائيل به او ايمان آورده اند، وجود ندارد. و من از مسلمانانم.

 

3-   ترس از مطلقهای ذهنی: در مبحث اول چگونگی افتادن در حصار مطلقهای خودساخته ذهنی، توضيح و تحليل شد. آنچه در اينجا بايد آورد اينستکه انسان از خود بيگانه، از خود شدن می ترسد و غيريت خويش را در وجود مطلقهای ذهنی و مظاهر ذهنی و عينی آن می پرستد. آدم رسمی بتدريج از ياد می برد که اين مطلقها شکل و قالب محتوی هايی هستند که زور پديد آورده و خود واقعيت ندارند. از ياد می برد که آن محتوی ها و اشکالشان ساخته های نظام اجتماعی و دست ها و ذهن های خودشان هستند. از ياد می برد که اين اشکال نمودهای گوناگون زورند؛ از ياد می برد که در حصاری نامرئی، اما بسيار مقاوم اسير است و بدست خود، پرده سياهی در برابر بينش خويش کشيده است و می کشد. و از آنجا که ترديد در درستی باورها مطلق شده را با ويرانی ساختمان ذهنی خويش يکی تلقی می کند، آن باورها را مطلق و تام و تمام می انگارد و از ترس پديد آمدن تزلزل در اين باورها، از هر برخورد فکری می گريزد. ابراهيم (ع)، خطاب به اين آدمها، سخنی را می گويد که هنوز و باز بايد با آنها در ميان گذاشت: (۳۰۶)

 

وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلاَ تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُم بِاللّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ {۸۱}

چگونه از آنچه شما شريک (خدا) ساخته ايد بترسم و شما از اينکه بخدا شرک می ورزيد، نمی ترسيد؟ حال آنکه خدا دليل و فرمانی نفرستاده تا شرکت (آنها) را در خدائی بشما ابلاغ کند. حال اگر می دانيد، بگوييد کدامين يک از دو گروه (ما يا شما) به امن سزوارتر است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مبحث پنجم

 

روشهای

شخصيت پرستان و خودپرستان

 

 

 

مبحث پنجم - روشها

 

     در اين مبحث از روشهای شخص و شخصيت پرستان سخن بميان است. اين روشها يا در مقام تخريب ديگران بکار برده می شوند يا به قصد برکشيدن خود اِعمال می گردند. دست انداختن و جعل کردن از قول ديگری و تفسير کردن جعل و کوبيدن ديگری بموجب آن جعل و اين تفسير و بهتان زدن و پرونده سازی و .... روشهای فاشيستی هستند که در مقام تخريب ديگری بکار می روند. و رياکاری و اسراف و ... روشهائی هستند که برای برکشيدن خود اتخاذ می شوند:

 

قسمت اول - روشهائی که در تخريب ديگران بکار برده می شوند:

الف - جلوگيری از اظهار انديشه و عقيده:

     از رايج ترين شيوه ها که از جانب همه مبتلايان به کيش شخصيت و در سراسر تاريخ بکار می رفته است و بکار می رود، روش جلوگيری از بيان و اظهار علم و عقيده است و اين امر بدو صورت است: اِعمال زور و ممانعت از جريان فکر و عقيده در جامعه با استفاده از چماقهای گوناگون و بهتان و برچسب و قيل و قال و ... در يک کلام روش ابولهب.

     اعمال مستقيم زور، همان روش جلوگيری از اظهار انديشه و عقيده است که امروز نيز رايج است و عمدة ً وسيله « قوای قهريه» اعمال می شود. اين روش وقتی قرار و قاعده قطعی پيدا می کند که انديشه ها، «پاسبان و ساواکی» (۳۰۷) را داخلی کنند يعنی هر کس خود را در چهارديواری ترس چنان محبوس کند که پندارد ساواکی در فکر او لانه کرده و هر فکر « ممنوعی» را که شکل بگيرد می خواند و بعد ... تا آنجا که هر کس خود ساواکی خودش می شود و خود، خويشتن را می ترساند و مهار می کند. مرحله بعد، مرحله هر فکر و رفتاری است که از بالا بيايد. و البته برای رسيدن به اين نتيجه استفاده از هر دو روش بالا با هم ضرورت دارد.

     بنابراينکه موقعيت جامعه در روابط قدرت چه باشد، يعنی بنابراينکه مسلط يا زير سلطه باشد، يکی از دو روش بالا روش اصلی و ديگری روش فرعی می گردد. اوضاع امروز جهان ما را از توضيحات بيشتر در اين باره مستغنی می کند.

    در جامعه «فرعونی» يعنی جامعه ای که مرکب از «ملت مسلط» و «ملل زير سلطه» باشد، نزد جامعه مسلط بيشتر روش دوم و نزد زير سلطه ها عمده روش اول يعنی زور عريان بکار می رود. ديروز چنين بود و امروز نيز چنين است ... فرعون در مقابله با موسی هر دو روش را بکار برد:

 

     ب: دست انداختن و مسخره کردن و دروغ و بهتان زدن روياروی:

     چون موسی پيام گزارد، مثل امروز نخست کوشيدند از راه مسخره کردن و دست انداختن عقيده و صاحب عقيده، آنرا بی اعتبار سازند و خيال خويش را از آن آسوده کنند. همواره چنين بوده و هنوز نيز چنين است. پيروان طاغوت و شخصيت پرستان، خصوص آنها که عقده فرعونيت دارند وقتی می خواهند مانع عقيده شوند و صاحبان عقيده را از پيش پا بردارند، از سلاح دست انداختن و به مسخره گرفتن استفاده می کنند. روش کارشان اينست که شخصيت گوينده و اظهار کننده را بی اعتبار سازند. با وجود زمينه مساعدی که بوجود آورده اند و در آن اصل رايج « من قال» را قرار داده اند و نه شعار انقلابی اسلام را که «ماقال» است، روشن است که اگر بتوان « من» يعنی گوينده سخن نو را بی اعتبار کرد، در جهانی که «عقيده» مثل متاع «مد» می شودو از مد می افتد، می توان از انتشار عقيده جلوگيری کرد. دارندگان عقده فرعونيت از آنجا که با همه امور از موضع موقعيت خويش بعنوان شخصيت مسلط نگاه می کنند، با عقيده و علم، بالنفسه، طرف نيستند بلکه چون موقعيت خود را از جمله به يمن جهل عمومی دارند و می ترسند که اظهار علم و انديشه موقعيتشان را متزلزل کند، و موجب برکشيده شدن گوينده شود، بنابراين از همه وسايل برای شکستن شخصيت بيان کننده فکر و عقيده استفاده می کنند. فرعون و آل فرعون همواره از سلاح دست انداختن و بمضحکه گرفتن صاحبان عقيده و فکر استفاده کرده اند و هنوز نيز چنين می کنند. دارندگان عقده فرعونيت و فاشيست ها را که نه با فکر و عقيده بلکه با صاحب فکر آنهم با سلاح دست انداختن و بمضحکه گرفتن برخورد می کنند بر اساس روشی که بکار می برند بايد شناخت: (۳۰۸)

 

فَلَمَّا جَاءهُم بِآيَاتِنَا إِذَا هُم مِّنْهَا يَضْحَكُونَ {۴۷}

چون (موسی) با آيتها و نشانه های ما بسوی ايشان آمد، بر او از راه تمسخر خنديدند

 

و اگر طرف مقابل تن ببازی نداد و موسی صفت بر اظهار عقيده پای فشرد، راه ديگر در پيش گرفته می شود:

 

ج- افترا زدن برای از اعتبار انداختن فکر و عقيده و اظهار کننده:

     فرعون و آل فرعون به موسی می گويند که وی ساحر است. يعنی صفتی را که خود دارند به وی نسبت می دهند: (۳۰۹)

 

وَقَالُوا يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ {۴۹}

(فرعون و فرعونيان به موسی) گفتند ای ساحر پروردگارت را بنا بعهدی که او را با تو است، بخاطر ما بخوان. همانا ما هدايت يافته ايم.

 

     اميد فرعونيان اينست که با وجود در دست داشتن انحصاری «وسايل ارتباط جمعی» يعنی ساحران، براحتی می توانند حقايق را قلب کنند. از نابختياری مردم، اغلب فرعونيان بعلت زمينه هايی که بوجود آورده اند - و ما از آنها به تفصيل بحث کرده ايم - موفق می شوند گوش ها و چشم ها را از شنيدن و خواندن نظر و عقيده درست بازدارند. اساس اين روش زير «انگ و برچسب» قرار دادن يک فکر و يک عقيده است. بسته بزبان و موقع، اين انگ و برچسب عوض می شود اما روش در محتوی خود، همان که بود باقی می ماند، اغلب از خود حرف و « فکر» و عقيده جعل می کنند و به کسی که بايد کوبيده شود نسبت می دهند و با تفسير و تعبيری که خود برای جعليات می تراشند، آنرا با هزار من سريشم به انگ و برچسبی که می خواهند جور می کنند!!

     وجه مشخصه عمومی کار اينست که گوينده سخن راست را با چماق فرد، و شخصيت و گروه و آئين چماق شده می کوبند. انتقاد محتوی فکر و عقيده اظهار شده جای خود را به افترا بستن و برچسب زدن می دهد: گوينده ساحر است، اين حرفها را می زند (حرفهايی که از خود در می آورند و به گوينده نسبت می دهند) با «اسلام»، با «مارکسيسم»، با ... مخالف است. با فلان شخص و با فلان گروه مخالف است و در ضديت با آنها اين فکر را عرضه کرده است و ... می خواهد مردم و «مهتدون» و راه جستگان را از راه برگرداند، عنصر خطرناکی است و ... چه بايد بکند؟ معلوم است، نه بايد حرف بزند و نه بايد بنويسد. و بلافاصله به دسيسه بازی می پردازند که اين مقصود حاصل شود و اگر گوينده موسی وار ايستادگی کرد آنوقت گوش ها و چشم ها را با ايجاد سابقه ذهنی می بندند که نشنوند و نخوانند و باز اگر گوينده موسی بود و پايمردی و دانش او را داشت، و از ميدان در نرفت، نوبت به تحقير می رسد:

 

د- به حقارت شناساندن و ايجاد سابقه ذهنی نزد مردم:

     بنا بر اينست که با ايجاد سابقه ذهنی و استفاده از ضعفهای مردمان و خفت و خواری دادن شخصيت گوينده را نزد مردم خرد کنند. از نابختياری مردم، اين روش از مؤثرترين روشهاست و بدست خود مردم نيز اجرا می شود. اساس آن اينست که نه تنها مردم را به حقارت و لکه دار بودن گوينده يا نويسنده عقيده و فکر و يا مخالفين قدرت خودکامه معتقد گردانند، بلکه آنانرا در «کوبيدن» وی شريک و همکار سازند. در اينجا نيز چماق، شخصيت يا گروه يا فکری است که مبتلايان به کيش شخصيت آنرا چماق کرده اند. ضرر و خطر اين روش در اين است که پس از بدر کردن مدعی اصلی از ميدان، در داخل گروه نيز اين روش را عليه يکديگر با موفقيت بکار می برند. محيط رعب و ارعابی که بدين طريق به دست خود بوجود می آورند، چنان خفقان آور است که در آن کسی را يارای انديشيدن در ورای فکر رسمی (يعنی فکر حاکم چماق شده) نيست چه رسد باظهار آن. بدين طريق است که محيط فاسق پرور می شود، محيطی که دست و اختيار و شرکت ارادی افراد آنرا بوجود آورده است و خود نيز قربانی آن می شوند. کسانی که با اين محيط خو می کنند کمتر قابل علاجند، فاسق اند و راه به نجات نمی برند، بايد بسراغ قربانيان اين فاسقان رفت و آنها را آزاد کرد، اين آموزش تاريخ است، آموزش هر زمان و همه زمانها و آموزش زمان خود ما است که در داستان موسی و آل فرعون بازگو می شود: (۳۱۰)

 

وَنَادَى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي أَفَلَا تُبْصِرُونَ {۵۱}

و فرعون در ميان قوم خويش بانگ برداشت ای قوم ملک مصر از آن من نيست؟ اين جوی ها از زير (بارگاهم) روان نيستند؟ آيا بچشم هوش نمی بينيد؟

 

أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِّنْ هَذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَلَا يَكَادُ يُبِينُ {۵۲}

من از « اين» که زبون است و زبان الکن دارد بهترم نه؟

 

فَلَوْلَا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِّن ذَهَبٍ أَوْ جَاء مَعَهُ الْمَلَائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ {۵۳}

( اگر خدا او را فرستاده است) پس چرا دستبندهای طلائی بدستش انداخته نشدند؟ چرا فرشتاگان را همراه او نکردند؟

 

فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ {۵۴}

پس قوم خويش را سبک سر و خوار کرد و بدان از وی فرمان بردند. همانا اينان قومی فاسق بودند.

 

و نيز: (۳۰۶)

 

وَلَقَدْ نَجَّيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنَ الْعَذَابِ الْمُهِينِ {۳۰}

و همانا بنی اسرائيل را از عذاب خوارکننده باز رهيديم.

 

     وقتی فکری و نظری به اين بيماران ارائه شود، بصرف اينکه فکر و نظر از خودشان نيست، شروع به تحقيرش می کنند که اين حرفها کهنه است و علمی نيست، پيش پا افتاده است، لفاظی است و ... (۳۱۲):

 

إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِ آيَاتُنَا قَالَ أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ {۱۵}

... وقتی آيات ما را بر او می خوانند، می گويد افسانه های پيشينيان است.

 

     و اگر مبارز پيگيری کرد و انواع تحقيرها که امروز روشی سخت شايع و به افراط مورد استفاده است کارگر نيافتاد و انسان يا انسانهای آزاد از اظهار حقايق دم فرو نبست يا نبستند، کار را به «پولميک» و «جرّ و بحث» می کشانند، يعنی سعی می کنند پيام آور را با موری بکشانند که خود چند و چون آنرا معين می کنند، باصطلاح امروز او را در تله بازی سحر و جادو يعنی «رنگ کردن مردمان» اندازند.

 

هـ - مبارزه قلمی و زبانی:

     اساس اين روش اينست که حقيقت و دروغ را يکی جلوه دهند و پس از توفيق در اينکار چون دست دروغ زنان در رنگ و روغن زدن به دروغ و جلا و پرداخت دادن بدان باز است، راست را در برابر جلوه و جلای دروغ بي فروغ می سازند. اين روش در زمان ما خصوصاً در غرب يعنی نزد مسلط های امروز هر روز بکار می رود: وقتی بخواهند متاعی را بيقدر کنند، «بدلی» آنرا وارد بازار می کنند ...

     بدينخاطر بود که فرعون ساحران سراسر قلمرو خويش را از هر قماش گرد آورد تا مگر راست موسی را در ميان دروغهای رنگارنگ خويش فروگيرند و در ديده های ظاهر فريب، فريبی چون ديگر فريب ها و پيش پا افتاده تر از همه آنها جلوه دهند:

     فرعون ساحران را گردآورد و ساحران بشرط اخذ پاداشی بزرگ در صورت پيروزی دست بکار شدند. موسی از آنها خواست آنها شروع کنند: و آنها «سحر» خود را عيان کردند، عصای موسی، پرتو واقعيت، نور عقيده متکی به واقعيت های عينی و راهبر انسان به آزادی و بهروزی و خدا، دروغ ها را فرو بلعيد و حقيقت جلوه گر شد و نخست خود ساحران را به ترک باورهاشان برانگيخت: (۳۱۳)

 

 قَالَ لَهُم مُّوسَى أَلْقُوا مَا أَنتُم مُّلْقُونَ {۴۳}

فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِيَّهُمْ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ {۴۴}

فَأَلْقَى مُوسَى عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ {۴۵}

فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سَاجِدِينَ {۴۶}

قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ {۴۷}

موسی به ساحران گفت: آنچه را برای انداختن داريد، بياندازيد. پس ريسمانها و چوبهای خويش را انداختند و گفتند بعزت فرعون، همانا ما پيروزمنديم. آنگاه موسی عصای خويش بيفکند، و بناگاه اين عصا همه آنچه را که از دروغ مايه گرفته بودند، فرو بلعيد. ساحران (بدين معجزه علم موسی) بخاک سجده بردند گفتند بخدای جهانيان ايمان آورديم.

 

     و فرعون شگفت زده بر جای ماند. و شگفتی او بيشتر از اين بود که ساحران بدون اجازه وی ايمان آوردند! ...( ۳۱۴)

     اما مؤثرترين روشها، روش ابولهب است. ابولهب نه تنهاهمه روشهائی را که برشمرديم بکار می برد، بلکه روشی را پرداخته کرد که از روشهای فوق کارآمدتر بود.

 

و - گم کردن صدای حق در ميان قال و قيل های دروغ:

 

     اساس اين روش بر جلوگيری از طرح شدن سخن و نوشته ای است که فرعونيان و فاشيست ها نمی خواهند طرح شود و برای رسيدن به اين مقصود جوّی بوجود می آورند که نه کسی جرأت گفتن و نوشتن و نه کسی جرأت شنيدن و خواندن کند. عمده اين راه ها عبارتند از:

-     مسئله تراشی و داستان بافی و مشغول کردن ذهن ها به اين مسائل و داستانهای دروغی برای طرح نشدن مسئله اصلی و عقيده راست، شيطان ها حزب خود را بدينسان بوجود می آورند. حزب شيطان حزب کسانی است که بواقعيت ها تمکين نمی کنند و ديگران را نيز از اينکار باز می دارند: (۳۱۵)

 

اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُوْلَئِكَ حِزْبُ الشَّيْطَانِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ {۱۹}

شيطان برايشان چيره می شود و ياد خدا را از خاطرشان می برد. اينان حزب شيطانند. همانا (افراد) حزب شيطان زيانکارند.

 

-     حرف توی حرف آوردن و بحث را به امور شخصی و ذهنی برگرداندن و از اين شاخه به آن شاخه پريدن و هر زمان حرفی تازه پيش کشيدن و بدان مجال سخن از گوينده گرفتن. و با سماجت و اصرار از قانع شدن به استدلال و تسليم شدن به سخن راست سر باز زدن و مته بخشخاش گذاردن و عيبها از پی هم تراشيدن: (۳۱۶)

 

وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {۱}

وای بر هر نکوهش گر عيبجوی

 

-     محيط عصبانی بوجود آوردن و با استفاده از ناسزا و تحريک و کشاندن عموم به مشاجرات طرح فکر را غير ممکن ساختن، های و هوی کردن تا حدی که صدا به صدا نرسد و صدای گوينده در ميان فريادهای فرعونيان گم شود. و با سخن مسخره و لغو به ميان آوردن و ذهن را بامور ديگر متوجه کردن تا صدای حق شنيده نشود: (۳۱۷)

 

 وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ {۲۶}

آنان که کفر می ورزند، می گويند به اين قرآن گوش فرا ندهيد و (آنرا هجو کنيد) و درباره اش ياوه بگوييد، باشد که ( بر قرآنيان) پيروز شويد.

 

-     ايجاد ابهام و شک درباره شخصيت گوينده و نويسنده و گفته ها و نوشته های او، عمده از راه حرف در دهانها انداختن و آنرا به وسوسه های گريبانگير بدل کردن. و اين آخری کار ُبرتر و بنا بر اين خيانت بارتر است چرا که محيط صميميت و اعتماد که لازمه نگرش علمی و برخورد عينی با واقعيت است را از بين می برد، از اينروست که: (۳۱۸)

 

مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ {۴}

الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ {۵}

(پناه بر خدا) از شر وسوسه کننده ای پنهان کار. کسی که در دل مردم وسوسه ايجاد  می کند.

 و ابولهب همه اين روشها را باهم بکار می برد (۳۱۹). و روزها و ماه ها و سالها همراه ابوجهل و ديگران توانست جلو اظهار عقيده راستين پيامبر امين و صادق را بگيرد و پيروزی عقيده آزاديبخش را به تأخير اندازد. از اينرو اين خناس به اسم لعن شده است: (۳۲۰)

 

تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ {۱}

مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ {۲}

سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ {۳}

وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ {۴}

فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ {۵}

بريده باد دست ابولهب. بريده باد. مال و آنچه فراهم آورد، او را بی نياز نکرد. چه زود آتش شعله ور را خواهد چشيد. همسر او هيزم کشی کند. در آنحال که برگردنش بندی از ليف خرما است.

 

ز- مترسک تراشی:

    از بخت بد، ابتلای عموم به خود و شخصيت پرستی، بکسانی که عقده فرعونيت دارند، زمينه مساعدی را برای القاء شبهه عرضه می کند. کافی است که عقيده و علاقه بر پايه محکم علم و پويندگی و پرس و جو قرار نگرفته باشد، و عقيده به قصد کسب اعتبار و منزلت و يا جلب منفعت شخصی اظهار گردد. اغلب، خود را شهيد و بيقرار عقيده يا شخص و يا گروه (مذهبی يا سياسی) نشان دادنها، انگيزه ای جز خود و شخصيت پرستی ندارد. در چنين زمينه مساعدی البته بذر وسوسه را می توان پاشيد و روياند: در اينجا ديگر تنها سخن از اين نيست که گوينده و يا نويسنده و يا رهبری که پيام مسئوليت را می رساند ساحر و کذاب و مجنون و بی سواد و ... است، بلکه از عامل تحريک و ترساندن نيز استفاده می شود: «اينکار سازمانی نيست و موجوديت سازمان را بخطر می افکند»، «بفلان حزب و بهمان گروه سخت برخواهد خورد»، «ممکن است موجب انحراف عده ای و پاشيده شدن جمع گردد»، «اين شخص مخالف فلان سازمان است» و ...: (۳۲۱)

 

 وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلَّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَن يَصُدَّكُمْ عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُكُمْ وَقَالُوا مَا هَذَا إِلَّا إِفْكٌ مُّفْتَرًى وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُّبِينٌ {۴۳}

وقتی آيتهای روشن ما را برايشان بخوانند، می گويند: جز اين نيست که اين مرد می خواهد شما را از آنچه پدران شما می پرستيدند، باز دارد. می گويند: اين آيات، چيزی جز دروغ ساخته و پرداخته نيستند.

و آنانکه بحق و حقيقت کفر می ورزند، وقتی حق برايشان آيد، می گويند اين آيات سحر آشکارند.

 

     ترساندن: و اين در ذهنهای ساده بسيار مؤثر می افتد و هنوز هم کمتر کسی پيدا می شود که بپرسد مگر نه علم از اظهار علم غنی می جويد؟ مگر نه عقيده علمی از طريق اجتهاد و اظهار و بيان و انتقاد رشد می کند و وضوح می يابد، پس چگونه ممکن است اظهار يک عقيده يا يک نظر، اساس عقيده ای را از پايه ويران کند و به دسته و گروهی که خود را صاحب عقيده صحيح و بی غش می دانند زيان رساند؟!

 

ح - سخن چينی و غيبت:

     سخن چينی و نمّامی در زمره زيانبارترين روشهائی است که پيروان کيش شخصيت بکار می برند. منافقان و کسانيکه می خواهند از راه دو بهم زنی دائم فوق و آقا بالا سر همه باشند، اين دو روش را بسيار بکار می برند. اينان پس از اينکه رگ حساس اشخاص را بدست می آورند، فنونی را که از استاد اعظم نمامی، شيطان آموخته اند يک بيک بکار می برند، و دوستی ها را به دشمنی بدل می کنند و بدو اعتبار عامل تفرقه و جدائی در جمع ها می گردند: نخست آنکه خود انواع اسباب ها را بر می ا نگيزند که جمع شدن و رودر رويی صورت نگيرد تا فسادشان که بدترين و زيانبارترين فسادهاست آشکار و معلوم همگان نگردد، دو ديگر آنکه با گره بستن عقده کدورت و کينه، انگيزه و شور جمع شدن بدور يکديگر را از بين می برند. افراد جمع از تصور جمع شدن و ديدن يکديگر، ناراحت می شوند و در خود نسبت به اينکار احساس انزجار می کنند. نمامان و سخن چينان حتی وقتی هم راست می گويند و در عيب و خرده ای که می گيرند راست گويند، از بدترين دروغ زنانند زيرا که اولاً بقول امام علی (ع) « سخن حق می گويند به قصد تحصيل باطل» و ثانياً روش انقلابی انتقاد اسلامی، يعنی بازداشتن از زشتکاری و ارائه راه درست را ترک می کنند و روش خود و شخصيت پرستان شيطان صفت را بر می گزينند و در نتيجه نه تنها از بزرگترين جهادها که انتقاد از خود است غافل می شوند، و نه فقط از جهاد که ا نتقاد روياروی و صميمانه از ديگری است کوتاهی می کنند، بله بتدريج محيط عدم اعتمادی بوجود می آورند که در آن احدی بر حيثيات خويش ايمن نباشد. جوّی را بوجود می آورند که در آن يک تذکر، اظهار دشمنی تلقی می شود و همه از همه بد می گويند و همه به همه سوء ظن پيدا می کنند و همه به همه کينه می ورزند و ... از اينروست که قرآن با آنکه پيامبر را به داشتن خوی بزرگ می ستايد: (۳۲۲)

 

وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ {۴}

بی ترديد تو را خوئی بزرگ است

 

او را از زهر کشنده ماران خوش خط و خال، يعنی نمامان برحذر می دارد: (۳۲۳)

 

وَلَا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَّهِينٍ {۱۰}

هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِيمٍ {۱۱}

مَنَّاعٍ لِّلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ {۱۲}

و فراوان سوگند خورندهء زبون و نکوهش گری که دائم سخن چيني می کند و بازدارنده از خير و خدمت و تجاوزگر گناه پيشه را، هيچيک قرمان مبر.

 

    و دقتی در دوئيت ها و کينه توزيها و ... که جمع های بزرگ را از هم پاشانده و می پاشاند، و در ضعف نفس ما آدميان، کفايت می کند که به بزرگی خطری که همه کم و بيش با آن زندگانی می کنيم پی ببريم. و به تمرين انقلابی مبارزه با روحيه نمامی در خود و ديگران بپردازيم و از علی (ع) بياموزيم که با سخن چين بدليل سخن چينی بايد دشمن شد، اگر راست گفته باشد و علاوه بر دشمنی بايد او را مؤاخذه کرد، اگر دروغ گفته باشد. چرا که سخن چينی خود بهترين علامت تشخيص بيماری خود و شخصيت پرستی نزد سخن چين است و اين بيماری بغايت مسری و خطرناک است. برای پی بردن به شخصيت سخن چين، تحقيق ديگری لازم نيست. بنابراين انسانی که بخواهد در خور عنوان انسان باشد، چه رسد به انسان مبارز و مجاهد، بايد که اينان را از خود براند و همواره بياد داشته باشد «ماموران مخفی» ستمگران بيشتر در ميان سخن چينان و بهتان زنان و عيب تراشان و مداحان و چاپلوسان بر می خورند زيرا که اقتضای شغلشان اينکارهاست ...

    بدترين نمّامان نيز، «سامری» مسلکانند، يعنی آنان که از شدت ابتلای به بيماری شخصيت پرستی، نه تنها حاضر نمی شوند تعليمات آزادی بخش را فهم و پيروی کنند بلکه فرصت طلبی را با نمّامی درباره عقيده در می آميزند و به محض آنکه در غيبت ولی امر و صاحب انديشه فرصت بدست می آورند تخم ترديد و شک و تزلزل را می پاشند. از ضعفهای آدميان برايشان خدا می سازند و آنان را بعبوديت ضعفهای خدا شده شان وامی دارند. از راه حمله های پی در پی چنان می کنند که کسی جرأت نکند سخن از عقيده و پيامبر عقيده بميان آورد. پس از اينکه اين نظر حاصل شد و توانستند عموم را از توجه به روش و راه آزادی بازدارند، آنوقت مردمان را به پرستش قدرت خودکامه در نمودهای گوناگونش وامی دارند. اينان مردمان را به «من قال» می خوانند و نه به «ماقال»، تفتين اينان متوجه عقيده و فاسد کردن آن است و می خواهند اعتقاد را از راه و روش بگردانند و به قدرت متوجه کنند. از اين سامری ها بين مردمان  اين زمان که ما باشيم بسيارند: سخن درست را از کسی که قصد کوبيدنش را دارند نمی پذيرند و صحبت نادرست را از شخص يا گروهی که می خواهند چماق کنند نه تنها می پذيرند بلکه مطلق می کنند و يک انتقاد از آن صحبت کفايت می کند که انتقاد کننده به دشمنی با آن شخص يا آن گروه متهم گردد و چماقهای تکفير از پس يکديگر فرود آيد. سامری های زمان ما بغايت کارآمدتر شده اند. علاوه بر آنکه از مايه جهل مردمان برايشان خدا می تراشند تا هيچگاه از خود فکر و تراوشی نداشته باشند بلکه کاری می کنند که پای موسی ها را هم از جمع ها ببرند. يعنی نه تنها مردمان را از راه خدا و راه علم به راه جهل گوساله پرستی (گوساله های رنگارنگ و گوساله های ذهنی و عينی) منحرف می کنند بلکه به انواع دسيسه بازيها می پردازند تا مگر نفرت و کينه نسبت به موسی صفتان بوجود آورند و پای آنها را از جمع ها ببرند: (۳۲۴)

 

قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا وَلَكِنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَارًا مِّن زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْنَاهَا فَكَذَلِكَ أَلْقَى السَّامِرِيُّ {۸۷}

فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَإِلَهُ مُوسَى فَنَسِيَ {۸۸}

أَفَلَا يَرَوْنَ أَلَّا يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلًا وَلَا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا {۸۹}

 

قَالَ فَمَا خَطْبُكَ يَا سَامِرِيُّ {۹۵}

قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَكَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي {۹۶}

آنگاه گفتند ما از سر عهد و پيمان تو از روی توان نبود که در گذشتيم. (طاقت ما بشکست): زر و زيورهای قوم را بار ما کردند و اين بارها را (نزد سامری) بزمين نهاديم. سامری آنها را بگرفت و از آن زيورها، پيکره گوساله ای بعمل آورد که صدای گاو می داد. آنگاه گفتند خدای شما و خدای موسی اينست. و موسی (ميعادگاه خدا را) فراموش کرد.

آيا نمی بينيد که سخنی بديشان باز نمی گويد و نه می تواند بديشان زيان و نه سود رساند؟

(موسی) گفت: ای سامری مقصودت از اين کار چه بود؟ (سامری) گفت: من آن (رسول را) ديدم که ديگران نديدند. آنگاه مشتی از جا پای رسول برگرفتم و بر وفق گواهی دلم آنرا (در آن گوساله طلائی) فروريختم!

 

ط - مکر و فريب و غدر و خيانت:

     همرديف سامری مسلکان، معاويه مسلکانند، کسانيکه روش کارشان بر اينست که به حيله و مکر دست می يازند، اغلب پشت سر ديگران از خود قول و يا فعلی می سازند و به ديگری و يا ديگران نسبت می دهند و بدينسان سابقه ذهنی عليه ديگری يا ديگران بوجود می آورند. اگر دوستی و همگامی همقدمی در کار باشد، با بدگوييهای پياپی تبديل به کدورت و ای بسا دشمنی می گردد. خطرناک ترينشان، پيروان معاويه و ماکياولند. يعنی آنهايند که «هدف وسيله را توجيه می کند» را شعار خود کرده اند و به بهانه پيشبرد عقيده، هر کس را که لازم ديدند با توسل به هر دورغ و جعل و پرونده سازی «می کوبند» و تازه وقتی هم پرده از کارشان بر می افتد، خود را در پناه پرده پرتزوير «عقيده» در می کشند و البته نان غيبت و بدگويی پسندی شنوندگان را می خورند، وگرنه يکی بايد پيدا می شد و می پرسيد عقيده چماق نيست که با آن بتوان ديگری را کوبيد، وسيله آزاد شدن و آزاد کردن است. صاحب عقيده راستين اين سلاح را برای کوبيدن ديگری يا ديگران بکار نمی برد بلکه از خود و هر کس که بتواند يک الگو و نمونه عملی آن عقيده را می سازد و به کمک آن در آزاد کردن ديگران کوشش می کند. صدافسوس که همين دستور انقلابی رعايت نمی گردد و بدان عمل نمی شود و جمع ها را خبرگان بدگويي جعل و پرونده سازی و تقلب در عقيده و مسخ آن از هم می پاشند. با پيراهن عثمانی که درست می کنند زمينه را برای يک رشته برخوردهای ويرانگر فراهم می آورند. اينان «سروری» را در انواع مکرها و در تخريب ديگران می جويند، و هدفشان را علم کردن «پيراهن عثمان» ها و ديگر مکرها کوبيدن ديگری و ديگران برای خود برکشيدن و سروری کردن است ... و چه اشتباه می کنند! معاويه چنان افکار عمومی عليه علی (ع) بوجود آورده بود که بقول مسعودی در «مروج الذهب»، «عالِمی» می پنداشت که علی نخستين کافری بود که به جنگ مسلمين برخاست و هم او نخستين کافری بود ک به دست مسلمين کشته شد!! باری اينان، سرنوشت معاويه ها را می بينند و باز مکر می سازند چرا که قدرت طلبی کور و کرشان می کند: (۳۲۵)

 

اسْتِكْبَارًا فِي الْأَرْضِ وَمَكْرَ السَّيِّئِ وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا {۴۳}

(چون هشدار دهنده بديشان هشدار بداد بر نفرتشان بيفزود) اينان بر زمينان برتری و کبريايی می جويند و نيرنگ زشت در کار می آورند. و  نيرنگ زشت جز دامن نيرنگبازان را نمی گيرد. آيا اينان انتظاری ديگر دارند؟ جز سنتی را اميد می دارند که بر پيشينيان جاری می شد؟ هرگز سنت خدا تبديل نمی گردد. سنت خدا هرگز گونه گون نمی شود.

 

-     از اينان خطرناکتر کسانی اند که روششان روش شيطان مسلکان است، کسانی که روش کارشان اين است که در حضور و غيبت در لباس دوستی مکر می بازند و از راه اظهار دلسوزی در تخريب عقيده و عقيده مندان می کوشند:

۱- با مدّاحی و چاپلوسی در اشخاص عقدهء خودبرتر بينی و علو جويی را پرورش می دهند. يکی از عوامل شدت بيماری نزد خودکامه ها و خودرای ها همين مداهنه و تملق گويی و کتمان حقيقت محض خوش آمد اينگونه آدمهاست. وافسوس که در روزگار ما نانشان در روغن و فساد کارشان عالمگيرست. اينان با چاپلوسی های خود وضعی را بوجود آورده اند که سکوت ناسزا تلقی می شود چه رسد به انتقاد! از اينروست که خدای پيامبر را بدوری جستن از دروغ زنان چاپلوس پسند می خواند: (۳۲۶)

 

فَلَا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ {۸}

وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ {۹}

از مکّذبين اطاعت مکن. اينان مداهنه و چاپلوسی می کنند تا مگر تو نيز در چاپلوسی با ايشان پا به پا روی.

 

 ۲- با ايجاد علاقه به فکری و به امری و به چيزی و بکسی و يا کينه نسبت به کسی و يا به کسانی  و يا به امری، و تبديل آن به وسوسه مقاومت نکردنی راه را بر همگرائی و توحيد می بندند و زمينه برخوردها و خيانتها و جنايتها را فراهم می کنند. آنسان که آدميان از ترس از دست دادن «باورهای مطلق شده» و يا از شدت کينه، خود را از جريان برخورد انديشه ها کنار می کشند و حاضر نمی شوند. چيزی را که در «خط فکريشان» نيست، نه بشنوند و نه بخوانند. گاه حاضر نمی شوند باورهای خود را از دهان کسانی که بديشان کينه پيدا کرده اند بشنوند: (۳۲۷)

 

فَرِيقًا هَدَى وَفَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلاَلَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاء مِن دُونِ اللّهِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ {۳۰}

يَا بَنِي آدَمَ خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ وكُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ {۳۱}

آنان که کفر می ورزند در انديشه مکر يازيدن به تو مکرهايي می جويند که بدانها پای تو را از رفتن باز دارند، يا تو را بکشند و يا بيرونت اندازند. مکر در کار می آورند و خدای نيز مکر(هايشان را با خودشان) در کار می آورد. و خداوند بهترين مکرآوران است.

و وقتی آيات ما برايشان خوانده شود، می گويند البته شنيديم. اگر ما می خواستيم مثل اين آيه ها را به گفتار می آورديم. اين (آيه ها) جز افسانه های باستان چيز ديگری نيستند.

 

4-   رورش کار منافقين اينستکه از راه دوستی وارد می شوند و خود را نه تنها يکرنگ و همفکر و يار جلوه می دهند بلکه در عقيده تعصب نيز بخرج می دهند و در هر کاری جوش و خروش بي حد از خود بروز می دهند و جيغهای  بنفش! می کشند. اما يا از ابتدا به قصد تخريب آمده اند و پس از آنکه اطمينان همه را بخود جلب کردند براه غدر و خيانت می روند و جمع را از درون دچار تلاشی و تجزيه می کنند و يا در پی خود مطلق سازيشان بازيچه دست اين و آن می شوند و نفاق می کنند. کمتر جمعی از دست اين جماعت جان سالم بدر برده است از اينروست که امام علی (ع) و امام صادق (ع) ظاهر آراسته، يعنی تظاهر به عقيده مندی را کافی نمی دانند و برای شناسائی کردن آدميان آزمودنشان را به چهار امر لازم می شمرند:( ۳۲۸)

-        راستگويی در هر باره، بويژه در مسائلی که باعتبار و بود و نبود جمع راجع می شوند.

-        امانت گذاری در هر باره، بويژه درباره امور پوشيده جمع.

-     حسن خلق. (و راستی آنست که اهل کينه و غيظ و مردمان بغايت عصبی اگر جزء جمعی شوند، جز آنکه جمع را قربانی سوء خلق خود کنند، کاری صورت نخواهند داد. چه بسيار ديده ايم که اشخاص با قيل و قال خود را به جمع تحميل کرده اند و موجبات پاشيده شدن جمع را فراهم آورده اند).

-        وفای به عهد و وعده و قول، در همه زمينه ها.

-     اگر جمعی اين روش را در انتخاب افراد بکار برد، البته در معرض عوامل مخرب قرار نمی گيرد و می تواند رشد کند. فريبکاران در دلهاشان مرض است، حرص به تباه کردن و بر هم ريختن و قربانی کردن همه کس و همه چيز و بيش از همه خودشان: (۳۲۹)

 

وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْيَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ {۸}

يُخَادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُم وَمَا يَشْعُرُونَ {۹}

فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ {۱۰}

گروهی از مردم هستند که می گويند به خدا و روز بازپسين ايمان آورده ايم، حال آنکه مؤمن نيستند. اينان با خدا و آنان که ايمان آورده اند، خدعه و نيرنگ می بازند. و راستی آنست که تنها با خويشتن نيرنگ می بازند و (اين معنی را) اندر نمی يابند. در دلهای اينان مرض است. و خدا بر اين مرض بيفزايند. به سبب دروغ گفتن و دروغ انگاشتن ها ايشان را عذاب دردناکی است.

 

ی- زورگويی:

      اگر اين روشها کارگر نيفتاد، آنوقت زور عريان را بکار می برند. فرعون نيز چنين کردو فرعونيان نيز هنوز چنين می کنند. امروزه روشها را کامل کرده اند و در عين حال و به تناسب شخص و يا گروه و موقع هر کدام از روشها را که لازم شد و گاه چند روش را با هم بکار می برند. وقتی دست انداختن و تحقير و کارزار تبليغاتی و ... بجائی نرسيد، فرعونيان با فرعون اينسان گفتگو کردند: (۳۳۰)

 

 وَقَالَ الْمَلأُ مِن قَوْمِ فِرْعَونَ أَتَذَرُ مُوسَى وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ قَالَ سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءهُمْ وَنَسْتَحْيِـي نِسَاءهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ {۱۲۷}

و ملاء قوم فرعون (بدو) گفتند آيا موسی و قومش را رها می گذاری تا در زمين بذر فساد بيفشانند و تو و خدايانت را از اعتبار بياندازند؟ (فرعون در پاسخ) گفت بزودی فرزندانشان  (فرزندان قوم بنی اسرائيل) را  می کشيم و زنانشان را زنده می گذاريم. بی ترديد ما بر آنها چيره و تواناييم.

 

     و اگر زورگويی هم کاری از پيش نبرد، تسليم حقيقت نمی شوند، تسليم حکم جمع نمی شوند، بلکه الدرم و بلدرم گويان جمع را ترک می گويند و در دشمنی با آن هر چه بتوانند می کنند: (۳۳۱)

 

فَكَذَّبَ وَعَصَى {۲۱}

ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعَى {۲۲}

فَحَشَرَ فَنَادَى {۲۳}

فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى {۲۴}

در اينوقت (فرعون بشدت آيه کبرای خدا را) دروغ شمرد و عصيان ورزيد. آنگاه پشت کرد و سعی ( در تدارک قوا عليه موسی) نمود. سپس (مردمان را)  گردآورد و بسخن آغازيد و گفت: من پروردگار بزرگتر شما هستم.

 

 

قسمت دوم - روشهايی که برای برکشيدن خود و ايجاد پوشش مورد پسند برای خويش بکار می رود:

الف - رياکاری:

 

     رياکاری از روشهايی است که در همه جای دنيا از جانب شخصيت پرستان بکار می رود. و انتقاد و سرزنش زهد و ريا فروشی يکی از مضامين ادبيات نزد همه امت هاست. از آنجا که تشخيص ريا از غير ريا بسيار مشکل است، رياکاری بحق از کارهای مهلک و برای سلامت جامعه سخت خطرناک است. ريا يعنی خود را جز آنکه هستيم نمودن و خود را مطابق پسند «عامه» نماياندن. و اين خود را غير از آنکه هستيم نمودن، بتعداد افعال و کارهای ما آدميان متنوع است و از همينجا در حيطه شناسائی آوردن ريا بسيار مشکل است: يک جوان خاطرخواه، چگونه بتواند از ظاهرسازی و رياکاری معشوق که خود را بي قرار جلوه می دهد سردر آورد؟ يک خريدار چگونه بتواند به دروغين بودن قيافه حق بجانب فروشنده پی ببرد؟ «توده ها» چگونه بتوانند از رياکاری و عوام فريبی های سياستمداران و «رهبران» که در گرفتن قيافه های گوناگون مهارت دارند و می توانند مردم را نسبت بخود برقت بياورند، سر در بياورند؟ و صاحبان عقيده چگونه بتوانند از رياکاری «علما» و ايدئولوگ» هائی سردرآورند که براه کذّابين می روند و عقيده را وسيله توجيه قدرتمندان می کنند؟ و ...

     روشی که برای بازشناختن ريا از غير ريا با موفقيت بکار رفته و در قرآن نيز آمده، مبتنی بر استفاده از تضادها و غلط کاريهای رياکاران است که عمده ترينشان بدين شرح اند:

-     تضاد ميان قول و فعل: قول و فعل رياکاران يعنی کسانيکه مرتکب «شرک اصغر» (۳۳۲) می شوند با يکديگر انطباق نمی توانند بجويند. زيرا که پيروان شرکِ شخصيت پرستی، اسير توقعاتِ تمايلاتِ متضاد خويشند و بمقتضای اين تمايلات عمل می کنند. وقتی می خواهند خود را نزد مردم برکشند مطابق پسند آنها (و نه اعتقاد خود) عمل می کنند و وقتی ميل ديگری عرصه را برايشان تنگ کرد تسليم می شوند، هر چند با عمل يا اعمالی که بخاطر پسند مردم می کردند جور نباشد. بنابراين بايد در انطباق قول با فعل نزد خود و ديگران دقت کرد. اگر انتطباق ندارد، يا بلحاظ ضعف شخصيت است و يا بلحاظ ضعف شخصيت و ريا است. اگر گوينده قول مدعی باشد که خود بدان عمل می کند، عدم انطباق دلالت بر رياکاری دارد. روی سخن قرآن با اين  مردم است آنجا که فرمايد: (۳۳۳)

 

 أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ {۴۴}

آيا مردم را به نيکوکاری می خوانيد و خود را از ياد می بريد. و حال آنکه شما کتاب را می خوانيد. آيا خرد نمی يابيد.

 

-     تغيير قول و فعل بمقتضای زمان و مکان: رياکاران و عوام فريبان به اقتضای جا و موقع قول و فعلشان فرق می کند: روز عيد بزيارت امام هشتم به مشهد می روند و فردای آنروز در عشرتکده های فرنگ گوی وقاحت از حريفان می ربايند. گروهی از رياکاران در اينکه با هر گروه باب طبع آن گروه حرف بزنند خبره و استادند، بنابراين در هر مجلس يکجور حرف می زنند و زود همرنگ محيط های گوناگون می شوند. اينان از تفوق طلبانند، روحيه منافق دارند و رياکارند:( ۳۳۴)

 

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اللّهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُواْ إِلَى الصَّلاَةِ قَامُواْ كُسَالَى يُرَآؤُونَ النَّاسَ وَلاَ يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاَّ قَلِيلاً {۱۴۲}

همانا منافقين با خدا خدعه و نيرنگ می ورزند و خدای (بهمان خدعه ها) فريب دهنده ايشان است. اينان بگاه نماز، با سرگرانی بدان بر می خيزند. به مردم جلوه و ريا می فروشند. و بندرت از خدا ياد می کنند.

 

مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إِلَى هَـؤُلاء وَلاَ إِلَى هَـؤُلاء وَمَن يُضْلِلِ اللّهُ فَلَن تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً {۱۴۳}

(منافقان) زمانی بدان و زمانی بدين گرايند. نه با آنان و نه با اينان دل را يکی نمی کنند. و کسی را که خداوند وا رهد هرگز راه (هدايت) نمی جويد.

 

-     عدم پايداری در قول و فعل و عهد و ميثاق: قول امام را در اين زمينه پيش از اين آورديم. رياکاران از آن چهار آزمون پيروز بدر نخواهند آمد و خود را آنسان که هستند نشان خواهند داد.

-     خودداری از اظهار نظر و مبادرت بعمل صريح و قاطع و اتخاذ موضع روشن و بکار بردن روشهای مبهم و چند پهلو محض آنکه همه آنها را «آقا» و پاک و منزه بدانند. اينان از انتخاب ميان حق و باطل طفره می روند بگمان اينکه منزه می مانند. غافل از آنکه تنزه طلبی بيمارگونه و رياکارانه به آنها سودی نمی رساند: (۳۳۵)

 

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنفُسَهُمْ بَلِ اللّهُ يُزَكِّي مَن يَشَاء وَلاَ يُظْلَمُونَ فَتِيلاً {۴۹}

آيا در کسانيکه خويشتن را  به پاکی می ستايند (تنزه طلبان) نظر نمی کنی؟ راستی آنستکه خدای آنان را که خواهد، پاک و ستوده می دارد و باندازه رشته ميان هسته خرما ستم نمی شوند.

 

-     ترس مفرط از ديگران: رياکاران و عوامفريبان خود نيز گرفتار عوام زدگی می شوند و ناچار با وسواس تمام مراقبند اعمال و رفتار خود را از مردم بپوشانند. بيرون و اندرون و «خلوتی» دارند. در منبر جلوه ها دارند و چون بخلوت می روند آن کار ديگر می کنند. بدترين اين رياکاريها، رياکاری در عقيده است. رياکاران در خلوت آنچه را که در حضور جمع بدان اظهار عقيده می کنند، بباد تمسخر می گيرند. اين عقده آنقدر آزار دهنده است که آنها را وادار می کند که در خلوت بضد عقيده ای عمل کنند که نزد ديگران بداشتن آن نه تنها مباهات می کنند بلکه خود را متعصب چشم و گوش بسته جلوه می دهند. و اينها هستند رياکاران خطرناک که از ترس موهوم شکسته شدن، خود را بعقايدی پای بند نشان می دهند که باطل می شمارند. اينان تا مشکلی پيش نيامده در طرفداری از عقيده از همه يک ميدان هم جلو می تازند، اما تا مشکلی روی می کند، درون خود را بيرون می ريزند که بله از اول هم ما با اينکار موافق نبوديم:( ۳۳۶)

 

وُلَاتَکُونُوا کَالَّذِينُ خَرُجـُوا مِن دِيُارِ هِم بُطَرٌا وُّ رِئَآءَالنَّاسِ وُ يُصُدُونُ عُن سُبِيلِ اللهِ وُ اللهُ بِمُايُعمُلُونُ مـُحِيطُ(۴۷)

همانند کسانی نباشيد که از خانه هايشان، خرامان و خودنمائی کنان (و بقصد) ريا بمردم خارج شدند. (مردم) را از راه خدا باز می دارند. و خدا بر آنچه می کنند محيط است.

 

-     سعی در تخريب ديگران: در حقيقت رياکاران اغلب مجبور می شوند برای منزده کردن خود ديگران را لجن مال کنند. در اينصورت البته برقابت علنی تن نمی دهند بلکه سعی می کنند در همان دايره زمينه های عمل رقيب  باعمالی دست بزنند که عامه پسندتر است و موجب انحراف توجه عمومی از رقيب و جلب توجه بديشان می شود. اين روش نزد همه ملل شايع است و بويژه « عشاق» اين زمانه و آنها هم که مرده رهبر شدن هستند و ... آنرا بسيار بکار می برند. نمی بينيم روی دست يکديگر بلند شدن ها را؟ اگر کسی کاری بکند و بدان اعتباری بهم بزند يا تعريفی از خود و کارهايش بکند، طرف مقابل مدعی می شود که وی در همان کار موفق تر بوده و دو صد چندان بيشتر خود و کارهايش را بزرگ می کند و برخ می کشد. اين روش نزد زنان و کسانيکه می خواهند از راه جلب توجه ديگران به خويش، «بزرگ» شوند بسيار رايج است. نمی بينيم با زبان و دست و ايما و اشاره خود بهتر و برتر جلوه دادن ها را؟ رقابت ها را در جلوه فروشی ها و بدتر از همه اِعراض از ديگران را بنشانه تنزه طلبی؟ و چه فاسدند اين  تنزه طلبان که به قيمت لجن مال کردن  ديگران می خواهند خود را پاک و بی نقص گردانند. اينان در هر جمعی باشند، افراد جمع را در حيثيات و شئوناتشان متزلزل می کنند. هر کس يا هر گروه پيش افتاد و نامی در کرد، اينان نه از راه اعتقاد بلکه از راه ريا خود را به آن شخص و آن گروه می بندند و با چماق اعتبار آن شخص يا آن گروه بجان حيثيات اين و آن می افتند و بگمان اينکه عزت و ذلت اشخاص بدست ايشان و حاصل سالوس و ريايشان است، همه و همه را در حيثياتشان مورد تهديد قرار می دهند. سخن خدای را در آنجا که هدايت و ضلالت و عزت و ذلت و ... را از ناحيه خود می داند، بجبر تعبير کردن عين گمراهی است (۳۳۷). اين سخن علاوه بر آنکه دلالت صريح دارد بر اينکه اگر بسوی خدا رفتی  هدايت از اوست و تو را بخود هدايت می کند (که همان فعاليت از دو سو و اقتضای حرکت توحيدی است) بمعنای اينستکه ذلت و عزت بدست اين و آن نيست که:(۳۳۸)

 

... وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء ...

آنکس را که خواهی عزت دهی و آنکس را که خواهی خواری بخشی

     بجای ترسيدن از رياکارانی که شب و روز کارشان پاکی جستن از راه ناپاک کردن ديگران است، بايد کارشان را افشا کرد و اگر تن به معالجه ندادند جمع را از شر وجودشان آسوده کرد. راه درست بر وفق اصول پايه و نظام ارزشی راهنما، اينستکه آدمی با پرورش استعدادهای خويش و با سخن پاک و عمل صالح بعزت رسد. نيرنگ و ريا و سالوس عاقبت رياکار را رسوا و تباه می کند: (۳۳۹)

 

 مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ {۱۰}

آنکه عزّت می جويد، (بداند) که همه عزّت خداي راست. سخنان پاک بسوی او بالا روند و عمل درست را او بر می کشد. و آنانکه زشتيها به نيرنگ درکار می آورند، عذاب شديد می يابند. و مکر اينان تباه می شود.

 

ب - عذر و بهانه جويی:

     خود و شخصيت پرستان تا وقتی امور بر وفق مرادشان گردش می کند و آنچه را که می گويند و می خواهند ديگران انجام می دهند، جزء جمع و طرفدار جمع هستند. تا آنوقت و تنها تا آنوقت مدافع متعصب جمع و گروه هستند و هر دهانی را که به « بدگويی» از جمع باز شود « خرد و خاکشير» می کنند، اما امان از وقتيکه کاری پيش بيايد که در آن احتمال خطر زياد است و خودپرستان را در آن سودی نباشد، آنوقت شروع می کنند به عذر آوردن و بهانه تراشيدن تا مگر کار صورت نگيرد. و اگر جمع نخواست ديگر مطيع بی چون و چرا باشد، در «کوبيدن» جمع از دشمن نيز پيشی می گيرند و بيا و ببين که چه ها نمی گويند. اين عذر آوردن ها را قرآن بر اساس امور واقع مستمر بر اساس اموری که هر روزه و امروزه بيشتر از گذشته واقع می شوند، بترتيب اهميت اينسان خاطرنشان انسان می کند:

-     اگر توقعاتشان برآورده نشود عقيده را مثل لباس عوض می کنند و عذرشان «تحول فکری» و يا «قصد مسخره کردن و دست انداختن و يا استفاده از پوشش و ...» است. پيروان کيش شخصيت بلحاظ فرصت طلبی هر روز به يک عقيده و رنگ در می آيند و می گويند: «در شأن روشنفکر نيست که به عقيده ای پايبندی نشان دهد» غافل از اينکه تکامل معنا و مفهومی سوای فحشای فکری دارد. اينان هر زمان از فکری و موضعی عدول می کنند و باز می گردند و برای اين بوقلمون صفتی تا بخواهی عذر و بهانه در چنته دارند: (۳۴۰)

قرآن سوره توبه آیه 66

پوزش مخواهيد چرا که شما بعد از ايمان آوردن کافر شديد. اگر گروهی از شما را عفو کنيم، گروهی را بدانجهت که مجرمند، عذاب می کنيم.

 

-     همانسان که آمد، کسانيکه جمع را آلت توقعات قدرت پرستی خود می پندارند، وقت راحت و شادی و گرمی بازار جلوه فروشی و امتيازگيری و ... از اجزاء پروپاقرص جمعند، اما وقتی خطر پيش می آيد - همانند عذرتراشان عرب وقتی پيامبر (ص) ايشان را بجهاد می خواند - و بايد در قبول آن سهيم شوند، شروع می کنند بعذر درآوردن. اينان مردمانی بسيار خطرناکند و جمعی که بخواهد سلامت جويد و پيش برود بايد اين دسته عذرتراشان را از خود براند: (۳۴۱)

 

قرآن سوره توبه آیه های 88 تا 97

همرزمان بديشان (باغنياء) مراجعه کنيد، عذر و بهانه می آورند. (بديشان) بگو: عذر نياوريد که هرگز قول شما را باور نمی کنيم. راستی آنستکه خدا ما را از اخبار شما آگاه می کند. چه زود خدا و پيامبرش عمل شما را می بينند. سپس به دانای نهان و آشکار باز گردانيده می شويد و آنهنگام او شما را به  عمل ها که می کرديد، آگاه می کند.

 

قرآن سوره توبه آیه های 94 و 95

 

وقتی در مقام اعراض از ايشان بر می آييد در دم ( بر بی تقصيری خود) بخدا سوگند می خورند از اينان اعراض کنيد که (مردمی) پليدند و جايگاهشان جهنم است. اين پاداش چيزی است که کسب می کردند.

-     در مقام از زير کار در رفتن، برای نکردن هر کاری که به شخصياتشان راجع نباشد، بهانه و عذر می تراشند. بهيچ قرار و مداری وفا نمی کنند و برای شکستن پيمان و دستور جمع بهانه ها می آورند، درباره اين دروغ زنان است که خدای فرمايد: (۳۴۲)

 

هَذَا يَوْمُ لَا يَنطِقُونَ {۳۵}

وَلَا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ {۳۶}

اينروز آنروزی است که (دروغ پردازان) زبان بسته می گردند. بديشان اجازه داده نمی شود که عذر و پوزش آورند.

 

ج - قساوت:

     قساوت و سخت دلی نيز روشی از روشهاست که خودپرستان تفوق طلب بکار می برند. کسانيکه اين روش را بکار می برند، علو جويان و دارندگان عقده فرعونيت و متکبران مغرورند که صاحب عقيده بودن را دون شأن خود می دانند و تسليم شدن به سخن درست و عقيده صحيح را موجب حقارت خود می شمرند! نرون وار کشتن اهل عقيده را فخری بزرگ برای خود می شمرند و از آن لذت می برند: اينان جملگی ستمگرند، بخود و ديگران ظلم می کنند و اعضای پروپا قرص حزب شيطانند: (۳۴۳)

 

لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ {۵۳}

تا آنچه را شيطان القا می کند، برای کسانيکه در دلهاشان مرض است و سنگدلان، فتنه  و آزمون بگرداند. و همانا ستمگران در دشمنی دور و دورتر می روند.

 

     روش گروهی از بيماران اينستکه احتجاج می کنند و بهيچ قيمت حاضر به قبول عقيده و سخنی که در دل بدرستی آن اذعان دارند نمی شوند. هر اندازه در توضيح سعی بيشتر بکار رود، آنها بيشتر بر انکار پای خواهند فشرد، با قساوت قلب بهت آوری واقعيت ها را انکار می کنند. جهد بسيار بکار می برند و کينه توزانه از اقرار به سخن حق سر باز می زنند. در زمان ما کسانيکه سينه خود را بر روی جريانهای فکری تنگ می کنند و آنها که آشکارا حق و حقيقت را انکار می کنند، زيادترند. تفاوت اينان از کسانيکه انکارشان بعلت قانع نشدن است اينستکه اينان خود را به سلاح تعصب مجهز می کنند و عليه عقيده ای که منافعشان انکار آنرا اقتضا دارد، روشهای خشن بکار می برند. اينان در ضلالت و گمراهی آشکار تباه می شوند: (۳۴۴)

 

أَفَمَن شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِّن رَّبِّهِ فَوَيْلٌ لِّلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُم مِّن ذِكْرِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ {۲۲}

آيا (جز اينستکه) آنکس که خدای انديشه اش را (با بطور نسبی پاک بودنش از مطلقهای ذهنی) برای اسلام (تا افق ها) گشوده است، بر نوری از خدای خويش (روشن ) است. پس وای بر آنان که (ديده) دلشان بر ذکر (نور) خدا سخت بسته است. اينان آشکارا گمراهند.

     قساوت قلب زورگويان و خودنمائی به سخت دلی شان را هر روز می بينيم(۳۴۵)، محتاج ذکر شاهد و نمونه نيست: (۳۴۶)

 

ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ... (۷۴)

پس از آن (قتل) دلهای شما سخت شد، همانند سنگ يا سخت تر از آن شد ...

 

    و قساوت در انواع ديگر زورگوئی و تجاوز و دروغ گويی، بويژه پيمان و ميثاق شکنی رواج دارد. پيروان کيش شخصيت مثل آب خوردن و بدون تشويش خاطر و با خونسردی شگفت آوری عهد و پيمانها و ميثاقهائی را که می بندند، می شکنند و همانسان که آمد پيمان شکنان در تحريف يد طولی دارند: (۳۴۷)

 

فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَاقَهُمْ لَعنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ وَنَسُواْ حَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُواْ بِهِ وَلاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَىَ خَآئِنَةٍ مِّنْهُمْ ..

پس ايشان (بنی اسرائيل) را بسبب شکستن ميثاق خويش لعن کرديم و (بدان نقض ميثاق) دلهايشان را سخت سنگين کرديم. اينان سخنها را از مواضع خويش تحريف می کنند و بخشی از سخنانی را که بدانها تذکار و هشدار داده می شوند، از ياد می برند. هر دم به خيانتی که (تازه) مرتکب شده اند پی می بری

 

د- تشويق به فحشاء:

     کسانيکه می خواهند خود را برکشند و يا حداقل توجيه کنند، از جمله روش کارشان اينستکه پاکان را در سلک ناپاکان در می آورند. بخصوص آنها که آلوده اند سعی در آلوده کردن ديگران می کنند: هر هروئينی را هروئينی ديگری آموخته و هر تسليم پذير بقدرت خود کامه را، تسليم شده ای باينکار واداشته و هر بی حجب و حيائی را وقيح و دريده ای بوقاحت معتاد کرده و ... است. اينان مثل کَنِه می چسبند و تا کسی را که می خواهند از خود کنند، معتاد نکنند آرام نمی گيرند. ستمکارانند بر خود و ديگران: (۳۴۸)

 

إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ {۱۹}

بی ترديد آنان که دوست می دارند در ميان کسانيکه ايمان می آورند، زشتکاری فراوان و فاش گردد، گرفتار عذاب دردناکی در دنيا و آخرت می گردند. و خدا می داند و شما نمی دانيد.

 

    از خود پرستان و شخصيت پرستان بسيارند کسانيکه در خودنمائی و تظاهر به زشتکاری، من مطلق شدهء خود را برخ می کشند و گاه در اينکار سر آمد وقيحان می گردند. اينان اگر مجال يابند و بخصوص اگر حکومت يابند جامعه را به تبهکاری می کشانند. بايران امروز نظر کنيد، نمی بينيد دزدی و رشوه خواری و ... را با چه وقاحتی انجام می دهند؟ وضع همانسان است که نوح می گويد، انقلابی عظيم بايد، تا جامعه از شر تبهکاران بياسايد:( ۳۴۹)

 

إِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَكَ وَلَا يَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا {۲۷}

نوح به خدا می گويد: بی ترديد اگر (کافران را) بازگذاری، بندگان تو را از راه به بيراهه برند. و تنها گنهکار و سپاس نشناس بزايند.

 

هـ - اسراف:

     خودپرستان جلوه فروش و عاشقان قدرت خود کامه و علو جويان، اين روش را بکار می برند. و بسته باينکه در کدام جنبه بخواهند خود را يک و يکدانه جلوه گر کنند، نوع اسرافشان فرق می کند: پاره ای در ريخت و پاش و بذل و بخشش و آجيل و مهمانی دادن و از اين راه ها روابط شخصی برقرار کردن و ... عمل می کنند: (۳۵۰)

 

 وَالَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ رِئَـاء النَّاسِ وَلاَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الآخِرِ وَمَن يَكُنِ الشَّيْطَانُ لَهُ قَرِينًا فَسَاء قِرِينًا {۳۸}

و (خدای دوست نمی دارد) کسانی را که از راه ريا و خودنمائی به مردم اموال خويش را می بخشند و بخدا و روز واپسين ايمان نمی آورند. و کسيکه شيطان قرين و همنشين او باشد، چه همنشين زشتکاری دارد!

 

جمعی در سر و هيکل نماياندن و انواع جلوه فروشی ها، حتی خوردن و نوشيدن اسراف می کنند: (۳۵۱)

 

يَا بَنِي آدَمَ خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ وكُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ {۳۱}

ای فرزندان آدم در هر مسجدی زينت از خود برگيرند. بخوريد و بياشاميد و اسراف نکنيد که خدا اسرافکاران را دوست نمی دارد.

 

    و برخی در مقام دوستی و پول پرستی و ... اسراف می کنند تا بدانجا که برای يک رتبه گرفتن هر تملقی را می گويند و به هر خفتی تن می دهند و به هر بی غيرتی و بی همتی که لازم يافتند تسليم می شوند. آنقدر که از ديدن واقعيتها باز می مانند و جز مقام و موقعيت و پول و ... هيچ چيز ديگر را نمی توانند ببينند: (۳۵۲)

 

... وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى {۱۲۴}

قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَى وَقَدْ كُنتُ بَصِيرًا {۱۲۵}

قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَلِكَ الْيَوْمَ تُنسَى {۱۲۶}

وَكَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَلَمْ يُؤْمِن بِآيَاتِ رَبِّهِ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَأَبْقَى {۱۲۷}

... و در روز قيامت او را کور به جمع می آوريم. (در آنحال) گويد خدايا من تحقيقاً بينا بودم چرا کورم به جمع درآوردی؟ (خدا در پاسخ) گويد: آيات ما بدينسان بتو فرو آمدند، تو آنها را بدست فراموشی سپردی و امروز بدين گونه فراموش می شوی. کسی را که اسراف می کند و به آيات خدايش ايمان نمی آورد اينسان جزا می دهيم و بدون ترديد عذاب آخرت سخت تر و پايدارتر است.

 

- و بالاخره عده ای در باج های عقيدتی و نظری دادن اسراف می کنند و گاه در يک مجلس عقايد متضاد را تصديق می کنند، هم خدا را و توحيد را و هم شرک را، و بهمه می گويند «تو راست می گويی»، حرف شما کاملاً صحيح است». و يا در مخالفت خوانی اسراف می کنند چرا که شعارشان اينست: «مخالفت کن، شناخته و مشهور می شوی:!! گاه از سوراخ سوزن رد می شوند و گاه از دروازه درون نمی روند. خدای بندگان فعال و نسبی را در مقايسه با اسراف کاران اينسان معرفی می کند:( ۳۵۳)

 

وَالَّذِينَ إِذَا أَنفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا {۶۷}

وَالَّذِينَ لَا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ وَلَا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَلَا يَزْنُونَ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ يَلْقَ أَثَامًا {۶۸}

و (بنده خدای مهربان) آنانند که بگاه انفاق نه اسراف می کنند و نه سخت می گيرند. چرا که اندازه درست ميان ايندوست. و آنانکه همراه خدا، خدائی ديگر را نخوانند و نفسی را که خدای (کشتنش) را حرام کرده است، جز بحق نکشند و زنا نکنند. آنکس که اينکارها کند کيفر يابد.

وَالَّذِينَ لَا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا {۷۲}

آنانکه بر ناروا گواهی ندهند و وقتی با ياوه روبرو می شوند، با بزرگواری از آن دامن بيرون کشند.

 

-        و قدرت طلبان در تفوق طلبی و زورگويی و قساوت و قدرت نمائی اسراف می کنند:( ۳۵۴)

 

مِن فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كَانَ عَالِيًا مِّنَ الْمُسْرِفِينَ {۳۱}

(بنی اسرائيل را از دست) فرعون رها ساختيم. همانا فرعون برتری جوئی از مسرفان بود.

 

     و روشهای ديگر که ضمن بحثهای پيش آورده شدند و روشهائی که هنوز بايد مطالعه کرد و اين تحقيق را بذکر آنها غنی بخشيد...

 

 

 

 

مبحث ششم

 

ارزشهای پايه و روشهای اسلامی

 

 

انتقاد انديشه و عمل

 

 

 

مبحث ششم - ارزشهای پايه و روشهای اسلامی انتقاد انديشه و عمل

 

     بشرحی که گذشت روشهائی که پيروان کيش شخصيت بکار می برند دو هدف دارند: تخريب عقيده و فکر و نظر و تخريب شخص. همانسان که پيروان اين کيش را بروشهای کارشان می توان شناخت، انقلابيان و توحيد گرايان را نيز بايد از روش کارشان شناخت. از اينرو اسلام اصل «هدف وسيله را مشروع می کند» را، نفی می کند و برای آنکه نيروها و استعدادهای آدميان در ساختن يکديگر و تأليف و رسيدن به يک هويت بکار رود، دو روش درباره رشد شخص و دو روش درباره رشد عقيده و انديشه ارائه می کند. روشهائی که هيچ انسان آزاده و آزادانديشی نمی تواند در درستی آنها ترديد کند. روشهايی که بر ارزش های پايه بنياد شده اند و بطور دائمی معتبرند و زمان بزمان بايد شيوه های بکار بستن شان را اجتهاد کرد و پيشنهاد نمود.

     اينک در دو قسمت، ارزشهای پايه و روشهايی را که درباره انتقاد شخص و انديشه بايد بکار برد، می آوريم:

 

قسمت اول - ارزشهای پايه

قسمت دوم - روشها:

     الف - درباره شخص:

1-                                                     امر بمعروف و نهی از منکر

2-                                                     لزوم تحقيق درباره «مسموعات» و تعيين مقاصد «آقای می گويند»

 

    ب - درباره عقيده و فکر:

3-                                                     ما قال بجای من قال و آزادی برخورد عقايد و آراء بر اساس اصول پايه.

4-                                                     اجتهاد

 

قسمت اول - ارزش های پايه

 

    اين روشهای انقلابی و همواره معتبر معنی و مفهوم واقعی خود را به دست نمی آورند مگر آنکه ارزشهای راهنما دانسته و بطور دائم رعايت شوند و راهنمای انديشه و عمل آدميان گردند. اين ارزشهای پايه که برای همه جهانيان می توانند معتبر باشند، وقتی واقعيت عملی خود را بدست می آورند که با انديشه و عمل آدميان عجين و در انديشه و عمل جريان يابند و تبلور جويند (۳۵۵). و آن ارزشها اينهايند:

     الف - توحيد: ساده سخن اينکه ميان دو ارزش يکی تفوق جويی از راه تخريب ديگری (که ويژه فرهنگ شرک و ارزش برين پيروان کيش شخصيت است و از ديدگاه اسلامی ضد ارزش بشمار می رود) و ارزش ديگر، الفت جستن با ديگری و رساندن خود و ديگری بيک هويت جامعتر و شامل تر و کامل تر از راه ساختن يکديگر و برادری و اخوت يافتن، اسلام دومی را بر می گزيند. بنابراين برخورد با ديگری در مقام انتقاد کننده تنها وقتی اسلامی و آزاد کننده است که بقصد رساندن خود و ديگری به هويتی جامع تر باشد. مثلاً دو نفر که مباحثه علمی می کنند بجای آنکه مطابق معمول تمام نيروی خود را برای مغلوب کردن يکديگر بکار ببرند و بعد در خود احساس غرور کنند که طرف را ماليدم، بهتر نيست که برفع مجهولات يعنی عناصر و اجزاء و ... فراموش شده در نظريه هايی که عرضه می کنند، بپردازند و هر دو به نظريه ای برسند که نسبت به نظرهايی که ارائه می کردند، کاملتر و جامعتر و به علم يقينی نزديک تر باشد؟ باز بهتر نيست بجای تخريب يکديگر در ساختن يکديگر سعی شود تا همه به  يک هويت رسند و چون تن واحد بر موانع انقلاب آزادبيخش انسان، هجوم برند و آنها را از پيش پا بردارند؟ بدينطريق، ارزش اول اسلامی، ارزش دائمی معتبری که تنها در انديشه و عمل انقلابی راستين فعليت و عينيت يافته است و می بايد، توحيد است. اسلام انسانها را به ترک ضدارزشها و به قبول اين ارزش والا و برين می خواند: (۳۵۶)

 

 وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ وَاذْكُرُواْ نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنتُمْ أَعْدَاء فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنتُمْ عَلَىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ {۱۰۳}

به جمع خود رشته خدای را در دست گيريد و فرقه فرقه نشويد. نعمت خدای را بر خود بياد آوريد. بياد آوريد آنزمان را که با يکديگر دشمن بوديد، پس در دلهای شما الفت افکند تا بنعمت خدا، برادران يکديگر شديد و شما بر لب گودال آتش بوديد، خدا شما را از آن رهانيد. خدای آيات خود را اينسان برای شما بيان می کند باشد که هدايت جوئيد.

 

    ب- بعثت: بر خوانندگانيکه مطالعه را تا بدانجا رسانده اند، لاجرم روشن است که نيرو بيکار نمی ماند: يا در ساختن بکار می رود و يا در تخريب. هدف فعاليتِ نيروی فعاله يا ساختن خويش و ديگری است و يا تخريب خود و ديگری. در کيش شخصيت هدف آدمی از من مطلق شده فراتر نمی رود. اين من در مرکز همه تلاشها و تکاپوهای آدميان قرار دارد. و بناچار نيروها همسو نمی شود، فعاليتها عليه يکديگر و نيروها در برخورد با يکديگر بکار می روند. باری نيرو يا در تجدد و تکاثر خويش بکار می رود و يا در تخريب و اتلاف خويش. ميان ايندو حد نهائی، بسته بدرجه ی آزادی آدميان، نيرو ممکن است بيشتر در تجديد و تکاثر و کمتر در تخريب خود بکار رود و بعکس، هر اندازه از توحيد کامل دور و به تضاد قطعی نزديک شويم بر ميزان اتلاف نيرو افزوده می گردد. اگر تضاد قطعی و نيروهای طرفين تضاد برابر باشد، تمامی نيرو در برخورد درونی تلف می شود و منتجه قوا صفر می گردد. بعکس، هر اندازه به توحيد نزديک می شويم از ميزان اتلاف نيرو در برخوردهای درونی کم می شود و منتجه قوا افزايش می يابد و اگر توحيد و يگانگی هويت کامل گردد منتجه قوا به بينهايت ميل می کند. بدينسان روشن است که فعاليت در صورتيکه در نظامی انجام بگيرد که محلی برای برخوردهای شخصی نماند و من های مطلق شده بانسان های نسبی و فعال بدل شوند، نيروی فعاله و قوه خلاقه در اتلاف و تخريب خود و ديگری بکار نمی رود. از اينرو اگر نخواهيم خود را فدا کنيم و بخواهيم از بيماری کيش شخصيت شفا يابيم بايد که بتوانيم از خود درگذريم و در جمع و با جمع به هويتهای جديدی برسيم که در آن منتجه قوا  افزايش می يابد و بايد هدفی را برگزينيم که صفات و خاصه های مطلق داشته باشد و ما موجودات نسبی، به بعثت و حرکتی دائمی برخيزيم و بسوی او راه جوييم. بدينقرار در انديشه اسلامی قبول خدا، بخودی خود، نفی خود است بمثابه خدا و بعثت حرکتی است با ديگری برای گذر از يکرشته هويت ها و رسيدن به هويت کامل و شامل و رسيدن به جامعه ای که در آن جز خدا حکم نراند.

     ساده سخن اينکه، هر کاری لاجرم جهتی و ستمی را در پيش می گيرد و حتماً به حاصل و نتيجه ای می انجامد. در جامعه های کنونی، ارزش متبع اينستکه کار خويشتن و ديگران را از راه رقابت و تخريب يکديگر، نزد خود متراکم سازند. از اينرو قسمت اعظم نيروها صرف «حل تضادها» يعنی برخوردهای شخصی و گروهی و ... می شود. در جامعه های کنونی ارزش مطاع اينستکه شخص خود را هدف هر فعاليتی فرض کند از اينرو در گذشتن از خود که راه بازگشت به فطرت توحيدی است غيرممکن می شود. اسلام بجای اين ضد ارزش، ارزش بعثت را ارائه می کند. يعنی حرکت در يک نظام برای رسيدن بخدا، يعنی حرکت دائمی که در آن آدمی همراه جمع استعدادهای خويش را بتمامه رشد و پرورش می دهد و بکار می گيرد تا همه از عبوديت و بندگی طاغوت ها آزاد گردند و همه بيک هويت برسند، تا نيروها و قوه خلاقه شان روی به بينهايت آورد: (۳۵۷)

 

وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ فَمِنْهُم مَّنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُم مَّنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ فَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَانظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ {۳۶}

و همانا در هر امتی پيامبری برانگيختيم تا که خدا را پرستش و از طاغوت اجتناب کنيد. از ميان اين امم، کسانی را خدای هدايت می کند و کسانی نيز برايشان ضلالت فرو می آيد. پس در روی زمين بگرديد و بنگريد چونست فرجام کار مکذّبين (آنانکه هدايت خدا را دروغ و طاغوت را بر حق جلوه می دهند)

 

     بدينسان در انتقاد ديگری يا خود، هدف نبايد تخريب باشد و روش نبايد همانها باشد که پيروان کيش شخصيت بکار می برند، بلکه بايد رفع موانع بعثت و کار در جمع و با جمع باشد. اسلام کار جمعی را ارزش تلقی می کند چرا که حرکت نظام می خواهد و اين ترکيبی از افراد است که بايد نيروی حرکتی ايجاد کند و حرکت بوجود آورد. از اينروست که بحق اجتهادِ اجماع اهل و خبره را کاشف از رأی امام و نتيجهء رأی و دستور خدای می شمرند که:

يــدالله مــع الجـــماعـه

دست خدا با جماعت است

 

      هر اندازه درجه ادغام و ميزان توحيد و يکی بودن هويت جمع بيشتر باشد، ابعاد حرکت عظيم تر و شتاب آن بيشتر می شود.

     ج - امامت: وقتی فرد اصالت پيدا کرد و هدف و غايت آدميان از خودشان فراتر نرفت، وقتی تعدد هويت و تشخص جستن ارزش شد بناگزير ميزان تضادها و در نتيجه برخوردها افزوده می گردد و بر اثر آن منتجه قوا ضعيف می شود. ميزان منتجه قوا در يک جامعه با ميزان روابط زور و جوّ قهر و در نتيجه با ميزان بکار گرفته شدن زور در تنظيم روابط اجتماعی نسبت معکوس دارد. هر اندازه منتجه قوا در يک جامعه بزرگ تر باشد، معلوم می شود که شرکت افراد در رهبری امور خودشان بيشتر است. بدينقرار برای اينکه منتجه قوای جامعه بزرگتر بشود بايد که همه با بکار گرفتن استعدادهای خويش و در حدود اين استعدادها، امام و راه گشای خود و ديگران بسوی جامعه برين توحيدی گردند. در جامعه های امروزی سلطه جستن و غلبه کردن ارزش است. از اين رو آدميان يا شيرند و يا گوسفند، يا خودکامه و «رهبرند» و يا آلت. در جامعه های امروزی رهبر کسی است که خوب بتواند رقبای خود را از ميدان بدر کند، استعدادهای ديگر را قربانی «استعداد رهبری» خود کند و بديگران مثل موم شکل بدهد و همواره موقعيت خود را بعنوان يک موجود استثنائی حفظ کند و ابرمرد باقی بماند. و اين امر با تخريب ديگران ملازمه دارد. از اينروست که در جامعه های بشری «رأس» ها يا رهبران، يکديگر را می خورند، از تجلی استعدادهائی که امکان «ترقی» دارند جلوگيری می کنند و خود بدست خويش گور يکديگر را می کنند و نيروها و استعدادهای جامعه را در برخوردهای فی مابين تلف می کنند و با اينکار موجبات ضعف جامعه را فراهم می آورند. در جامعه های امروزی «رهبری» ها معرف منافع و امتيازات و وابستگيها هستند و اين منافع و امتيازات و وابستگيها پای رهبران را از رفتن باز می دارند و موجب می شوند که نظامهای اجتماعی در جهت آزادی انسان تحول نکنند. در جامعه های امروز منتجه قوای هر فرد روی بضعف و کوچکی دارد: زيرا فردها در اين نظام ها بسر می برند و بنابر اين در روابط زور و در بطن تضادهائی زندگانی می کنند که دائم بر هم افزوده می شوند، در نتيجه فردها بازيچه اين تضادها می شوند و نيروها و استعدادهاشان را بناگزير در جهاتی بکار می اندازند که موجب حفظ موقعيتها و تسهيل کامجوئی هاشان گردد. انسان مجموعه ای از تمايلات فردی در محدوده يک نظام می گردد و در آن نظام خود را در همين تمايالات  گم می کند. تمامی قوا و استعدادهايش صرف کسب موقعيت در اين نظام می شود و در نتيجه منتجه قوا يعنی نيروی امامتش يا نيروی درگذشتن از خود و بيرون رفتن از نظامی که او را احاطه کرده است، روی بصفر می گذارد. انسان در خود حامل مجموع تضادهای موجود در محيط اجتماعی خويش می شود و خودش صحنه برخوردها و «حل تضادها» بسود نيروهايی می گردد که هيچگونه مهاری بر آنها نمی تواند داشته باشد. هر اندازه شدت برخوردها بيشتر منتجه نيروهای محرکه آدمی کوچکتر و هراندازه اين منتجه کوچکتر، آدمی از آدميت بری تر و جريان شيئ شدن او سريع تر می گردد. ساز و کارهای شئی شدن آدميان در نظامهای کنونی همين است.

     اسلام بجای ضد ارزش رب يا آلت ديگرانِ شدن، ارزش امامت را پيشنهاد می کند. اصل امامت در واقع تحقق دو اصل پيش در زمينه عمل و جنبهء اجرائی دو اصل پيش است. نمی توان توحيد و نبوت را قبول کرد و امامت را نپذيرفت، امامت يعنی سازمان دادن بعثت يک جمع برای رسيدن به توحيد، امامت آن رهبری است که موجب درگذشتن جمع (خود و ديگران) از خود در جهت رسيدن بيک هويت می گردد. در امامت برای رهبر خود کامه و هم برای «توده آلت» محلی وجود ندارد. در امامت هر کس با استعدادی که دارد در کار رهبری شرکت می کند. همه امام يکديگر، همه مسئول يکديگر و همه غمخوار يکديگر می شوند. در اينجا زمينه، زمينه رقابت و تعدد هويت و تشخص نيست، زمينه دوستی و عشق و رسيدن بيک هويت است. در عشق و دوستی و ساختن هويت واحد همه بايد شرکت کنند. عشق و دوستی يکطرفه متصور نيست.

     در آغاز اين بحث ديديم که پايه چگونه با از دست دادن نيروها ضعفيف می شود و رأس بچه ترتيب با گرفتن همين نيروها و اعمال آن قوت می گيرد، پس ضعف پائين و قدرت بالا يک چيز است، در امامت قاعده و رأسی بر جای نمی ماند، رهبری مرکزی نيست که قدرتها و نيروها را از جامعه می گيرد و بسود خود و عليه جامعه بکار می برد، بلکه رهبری نيروهای جامعه را بخودشان می گذارد و با از بين بردن روابط زور، انسانها را از ين روابط آزاد می کند و در نتيجه، منتجه قوا بزرگ می شود. در امامت برای پای بند شدن به تعلقات طبقاتی و گروهی و ... محلی وجود ندارد و آدميان راه جوی يکديگرند و پيشرو. در امامت يک تن بجای يک ملت (و گاه دنيا) تصميم نمی گيرد و اينکار را ضد ارزش می داند، بلکه همه در تصميم شرکت می کنند و تصميم را در آزادی از وابستگيها می گيرند و در هر تصميمی در گذشتن از خود و نزديکی بخدا را می جويند. در امامت هر کس در جای خود مسئول و عامل است و ديگر بازيچه برخوردها نيست و بوقت عمل، عمل می کند. در امامت هر کس در خود معرف نيروی جمع، اراده جمع، دانش جمع و هويت جمع است. کدامين ارزش با اين ارزش برابری می کند؟ در امامت نيروها و استعدادها در جهت گشادن راه توحيد بکار می افتد، در امامت بجای ارضای اميال با اسراف در مصرف که با افزايش تضادها و برخوردها ملازمه دارد، آدميان استعدادهای خويش را در خلاقيت ها و ابداع ها و ابتکارها پرورش می دهند. در  امامت نيرو و استعداد در ساختمان توحيد و گشودن افق بی انتها بروی استعدادها بکار می افتد. در يک کلام، امامت صورت عينی و حالت عملی توحيد است. به سخن ديگر امامت نيروی دگرگون ساز و انقلابی است که از وابستگی، آزادی می جويد تا ترجمان توحيد باشد و آنرا بواقعيت عينی و اجتماعی بدل سازد. بدينقرار هدف امامت قرار دادن انسهاست در صراط نسبيت و فعاليت بقسمی که همگان بيک نسبت در رهبری يکديگر شرکت جويند. خودبرتربينی و خود کمتر بينی هيچ يک امامت نيست، امامت معجونی از اين دو نيز نيست، امامت خود و ديگران را پيشگام و پيشرو و پيشتاز ساختن است. امامت هدايت بخداست: (۳۵۸)

 

وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يُّهد ُونُ بِاَمرِنَا

و آنانرا امام گردانديم که (مردم) را بامر ما (خدا) رهبری کند.

 

     امامت ترجمان اراده انسان است، اراده ای که می خواهد افق ديد را تا معاد آخری يا قيامت بگسترد: (۳۵۹)

 

بُل ُيرِيدالاِنسُان لِيفَجـُرُاَمُامُه

بلکه انسان می خواهد که پيشاروی خويش را باز کند.

 

     از اينروی نهی از منکر بايد با امر بمعروف همراه باشد و هدف انتقاد از جمله اين باشد که شخص يا اشخاص از ذلت آلت شدن و غرور مطلق العنان گشتن نجات يابند، از بيماريهای کيش شخصيت شفا يابند و بجای روشهائی که مبتلايان به کيش شخصيت بکار می برند، در امر امامت و در کار رهبری و انتقاد شرکت جويند. فرق جمعی که اعضاء آن در امامت شرکت دارند و جمعی که رهبری آن مطلق العنان و افرادش آلتند اينستکه کار رهبری در اولی سازمان دادن فعاليت فعالان و در دومی جانشين همه شدن در فکر و تصميم است. در جمعی اينگونه، همه به ايفای نقش آلت معتاد می شوند. در اولی اگر رهبری از ميان برود جمع از هم نخواهد پاشيد و در دومی با از بين رفتن رهبری جمع بکلی متلاشی خواهد شد. از جمله عوامل اصلی شکست قشونهای رسمی از ارتشهای رهائی بخش اينستکه در قشون رأس همه چيز است و سر باز آلت و هرگونه اختلال در کار رهبری قشون را فلج می کند و حال آنکه ارتشهای رهائی بخش کم و بيش بالگويی نزديکند که در آن افراد  بالشخصه فعالند و رهبری اين فعاليتها را تنظيم می کند و اختلالاتی که در رهبری بروز می کنند بسرعت قابل رفعند. بدينقرار سخن قرآن صرف يک وعده و دلگرمی نيست بلکه بيان امر واقع است. در حقيقت قدرت يک جمع را کيفيت روابط آن جمع معين می کند. اگر ارزشهای راهنما ارزشهائی باشد که توضيح شدند - بعلاوه عدل و معاد که توضيح داده خواهند شد - ناگزير نيرويی در برخوردهای داخلی افراد جمع تلف نخواهد شد.  هر کس کار خود را می داند و اعمال و افکار خود را با اعمال و افکار ديگران از طريق رهبری همآهنگ می کند. در اينصورت منتجه قوا به بينهايت ميل می کند و براستی ۲۰ نفر بر ۲۰۰ نفر که بر اساس ضد ارزشها گردآورده شده اند و صد نفر بر هزار نفر می توانند غلبه کند:(۳۶۰)

 

يُاايّهُا النَبِی حُرِّضِ المـُؤمِنينُ عُلَی القِتَالِ اِنُ يُّکُن مِّنکُم عِشر ُونُ صَابِرونُ يُغلِبـُوا يِائَتَينِ وُاِن يُّکُن مِّنکُم ئِاتَه يُّغلِبوآ اَلفًا مِّنُ اَلّذِينُ کَفَر ُوابِاَنَهم قَوم لَايُفقَهـُونُ{۶۵}

ای پيامبر مؤمنان را بجنگ برانگيز. اگر شما بيست تن و بر سختی ها بردبار باشيد، بر دويست تن پيروز می شويد و اگر صد تن باشيد بر هزار تن از کسانيکه کفر می ورزند، غلبه می کنيد. چرا که اينان قومی هستند که در پی فهم (چند و چون امور) نمی روند.

 

     و چنين جمعی بوجود نمی آيد مگر اينکه افراد آن عدالت را ارزش بدانند و کوشش کنند همه نسبت بيکديگر نسبی و فعال باشند.

 

     د - عدالت: عدل ضابطه تشخيص امامت است از رهبری مبتنی بر  زور..  عدل ضابطه موازنه عدمی است از موازنه وجودی. بديگر سخن عدل صراط مستقيمی است که هر کس در آن قرار گيرد، هم نسبی  و هم فعال می شود. عدل ارزش شمردنِ فعال شدن و نسبی شدن است. آدميان از عدل عدول نکنند و سخن امام را که می گويد: «نه از ستمگران باش و نه از مظلومان. و با ظالمان ستيز کن و به مظلومان ياری رسان» (۳۶۱) مجری دارند، همه نسبت به هم نسبی و فعال می شوند و رابطه افراد با يکديگر رابطه افرادی می گردد که همه فعالند و نسبت بيکديگر نيز نسبی هستند. يکی همه کاره و بقيه هيچکاره، يکی رهبر و بقيه آلت، يکی فعال و بقيه فعل پذير، همان وضعی است که بشر امروز با آن مواجه است، در اسلام جائی برای اين ضد ارزشها نيست. عدل اسلامی يعنی حد و رسمی که در آن همه بيک اندازه نسبت بيکديگر فعالند و نتيجه کار هر کس و جامعه عايد خودشان می شود. در جامعه های امروز، ارزش مقبول نگرش در ديگری در رابطه با خود است. هر کس بديگران از ديدگاه مصالح شخصی خود نگاه می کند و بنابراين رابطه هر کس با ديگری رابطه من «مطلق» با من «نسبی» است. و پيداست که ديگری حقی بيش از اين پيدا نمی کند که در اعمال خود مطيع توقعات من مطلق باشد. حاصل اينگونه نگرش در ديگری استقرار روابط زور ميان مردمان است. هرکس چيره دستی بر ديگری را آرمان خود کرده است و همين امر بشرحی که گذشت موجب برباد رفتن استعدادها و ثروتها و ... شده و امروزه بيشتر از گذشته می شود. اسلام بر وفق اصل اول و ارزش بنيادی خود، توحيد، نگرش در ديگری را در رابطه با هدف ارزش می شناسد. از آنجا که جز در رابطه با هدف نمی توان از روابط سلطه بيرون رفت، عدل تنها اين نيست که آدمی خود را نسبت بديگری و ديگری رانسبت بخود، امری نسبی بشناسد، نه بار سلطه خود را بر دوش ديگری گذارد و نه بار سلطه ديگری را بر دوش خود و يا ديگری بپذيرد. عدل اسلامی ارزشی پوياست، يعنی افراد يک جمع وقتی عادلند که نه در روابط با يکديگر بلکه در رابطه با هدف و مقصد مشترک يعنی وصول به يک هويت، خود را نسبی بدانند و نسبی بکنند و نسبت بيکديگر فعال باشند.

     بدون عدالت بعثت تحقق پيدا نمی کند. در حقيقت کافی نيست که افراد خود را نسبت بيکديگر و نسبت بخدا نسبی بدانند بلکه لازم است که باين نسبيت در عمل و فعل تحقق ببخشند يعنی هر کس با کار و فعاليت خويش و بکار گرفتن همه استعدادها و شوق و شور خويش جمع را به نظام بدل کند.  در حقيقت نظام مجموعه ای از اجزاء است که همه نسبت بهم نسبی و فعالند و يا با فعاليت خود نيروی حياتی ايجاد می کنند (امامت) و اين نيرو نظام را به هويتی رهنمون می شود. بسته بدرجه نسبيت افراد نسبت بيکديگر و بسته به نحوه توزيع فعاليت در مجموعه نيروی حياتی که نظام ايجاد می کند کمتر يا زيادتر می شود. اگر همه بيک درجه نسبی و فعال باشند، اصطکاک داخلی وجود پيدا نمی کند و بابت برخوردهای فيمابين اشخاص نيرو تلف نمی شود. از اينرو منتجه قوا بزرگ و بزرگتر می شود و بعثت شتاب می گيرد.

     در حقيقت امامت بدون عدالت يعنی دولت يا قدرت قاهری که بدان فعال مايشاء ها، توده های عظيمی را ناگزير از کارپذيری و ايفای نقش آلت می کنند. امامت اسلامی نماينده گروه های خودکامه و سلطه گر نيست، نماينده آلت ها و کارپذيرها هم نيست، امامت نماينده تمامی جامعه است نه در نظامی که دارد بلکه در نظام فطری و توحيدی اش. اما ترجمان نيروی حياتی جامعه است وقتی همه افراد آن در رابطه با هدف توحيد بيک درجه نسبت بيکديگر نسبی و فعال می شوند. بدينقرار عدالت ضابطه تشخيص و تميز امام از غير امام است و بدون آن، امامت تبديل به دولت يعنی وسيله زور می شود.

     و بر مسير و جهت توحيد کوتاه ترين فاصله صراط مستقيم عدل است. به معاد دوستی و عشق، صفا و آزادی از غيريت ها، بدون پيش رفتن در اين صراط نمی توان رسيد. عشقِ بدون شرکت فعال دو موجود، عشقی که در ايجاد آن يکی فعال و ديگری فعل پذير باشد، عشق نيست، بيماری است، از علائم بيماری کيش شخصيت است و همان عشق مرسوم روزگار ماست. دوستيهائی که در آنها يکی فعال و ديگری آلت است، مصداق اين آيه اند: (۳۶۲)

 

وَضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَّجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا أَبْكَمُ لاَ يَقْدِرُ عَلَىَ شَيْءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَى مَوْلاهُ أَيْنَمَا يُوَجِّههُّ لاَ يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ {۷۶}

خدا به دو مرد مثال می آورد: يکی از ايندو گنگ است و بکاری توانا نيست. اين مرد بر مولای خويش باری است که او را بهر سو بگرداند خيری ببار نياورد. آيا اين مرد با کسيکه به عدل امر می کند و براه راست می رود، برابر است؟

 

     عدالت اسلامی پوياست، بايد سعی ها و کوشش ها آنسان انجام گيرند که موجب سلطه اين بر آن نشوند، موجب پيشی و پسی نشوند، استعدادهای بهتر استعدادهای فروتر را برکشند تا همه در هويت اسلامی همچون کفه های ترازو و ميزان باشند: (۳۶۳)

 

وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ {۷}

أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ {۸}

و آسمان را برافراشت و ميزان و ترازو را وضع کرد تا که در سنجش و همسنگ کردن، سرکشی و فزونی نجوييد.

 

تا دوستی و يکرنگی جای تمايزات را بگيرد و انسان فرصت کند خود را و خلقت را آنسان که هست زيبا و شکوهمند ببيند.

     نظام فکری (کتاب) و ميزان (همان اصل نسبيت و فعاليت همانند دو کفه يک ترازو) لازم است تا آدميان به قسط عمل کنند و استعدادهای خويش و طبيعت را در ساختمان تاريخ توحيد بکاراندازند: (۳۶۴)

 

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ {۲۵}

بيقين پيامبران خود را با بينّات فرستاديم و با ايشان کتاب و ميزان را فروفرستاديم تا که مردم بداد و قسط قيام کنند. و آهن را فرو فرستاديم آهن متضمن نيرويی عظيم و منافعی برای مردم است. (تا که در نبرد حق با باطل، حق طلبان را بکار آيد) و تا که خدا کسيرا که او و پيامبرانش را به نهان (در باطن امر و نه از روی ظاهرفريبی) ياری می کند، بشناسد. همانا خدا (همواره) قوی و عزيز است.

 

    بدون عدالت وصول بمعاد، تجلی گاه توحيد غيرممکن می شود، چرا که همبستگی ها آدميان را از قبول عقيده بمثابه ضابطه رابطه و برداری و ... منصرف و منحرف می کنند. آزاد شدن و در عمل بيان خواست خدا شدن و شهدالله شدن، همه و همه در گرو عدالت است. انتقاد از خود و انتقاد از ديگری، امر بمعروف و نهی از منکر يعنی قرار گرفتن و قرار دادن در صراط مستقيم عدل:(۳۶۵)

 

 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ كُونُواْ قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاء لِلّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالأَقْرَبِينَ إِن يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقَيرًا فَاللّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلاَ تَتَّبِعُواْ الْهَوَى أَن تَعْدِلُواْ وَإِن تَلْوُواْ أَوْ تُعْرِضُواْ فَإِنَّ اللّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا {۱۳۵}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد پاسدار قسط و گواهان خدا ولو عليه خويش يا  عليه پدر و مادر و نزديکان خود عليه (هر کس ستم کند) چه غنی و چه فقير، باشيد. بی ترديد خدا (از شما) به سرپرستی آنان سزاوارتر است. از هوی پيروی مکنيد که نتوانيد به عدالت رفتار کنيد و اگر شهادت را تحريف کنيد و يا اعراض نماييد، همانا خدا بدانچه می کنيد (همواره) آگاه است.

 

و نيز: (۳۶۶)

 

ياَيـُهُاالَذِينُ امُنُوا کُونُوا قَومِينُ لِلهِ شُهُدُآءَ بِالقِسطِ وُلَا يُجِر مُنَّکُم شَنَان ُ قَومٍ عُلی اَلَا تَعدِلُوااِعدِلُوا هـُوُاَقرُب ُ لِلتَقوی وُاتَّقُوااللهَ اِنُ اللهَ خَبِير بِمُا تَعمُلونُ (۹)

ای کسانيکه ايمان آورده ايد، بخاطر خدا بر قيام پايدار و نگهبان دين او باشيد و گواهان (خدا) بداد و قسط باشيد. نکند که کينه بقومی شما را بر آن دارد که عدل و داد نکنيد. دادگری کنيد که اينکار به تقوی نزديکتر است. نسبت بخدا پرهيزگار باشيد. همانا خداوند (همواره) بدانچه می کنيد آگاه است.

 

هـ - معاد: هيچ فردائی مستقل از عمل ديروز و امروز ساخته نمی شود و هيچ امروزی نيز بدون تصوری از فردا ساخته نمی شود. بدينسان زمان  استمراری است و خواهی نخواهی ارزشی که به زمان گذشته و ارزشی که بزمان حال و ارزشی که بزمان آينده می گذاريم، در عمل روزمره ما اثر می گذارد. بديگر سخن اگر بگذشته پر بها دهيم و ارزش آنرا مطلق کنيم، بناگزير در زمان حال گذشته را تکرار خواهيم کرد. اگر «حال را غنيمت شمريم» و گذشته و آينده را از ارزش اندازيم بناگزير فقط آينده بلکه حال را نيز قربانی فزونی جوييهای خويش ساخته ايم. انسان روزگار ما، بلحاظ اطاعت از ايجابات تراکم قدرت و ثروت، بزمان حال ارزشی مطلق می دهد و در فعاليتهای توليد و مصرف عمده توجهش به برآوردن نيازهای حال است تا بدانجا که استعدادها و منابع طبيعی ای که نسلها بايد از آن سود جويند، فدای توقعات زمان حال می شود. رشد که معنايش بر وفق نظريه اسلامی بسط امکانات در حال و آينده است، در اصطلاح امروز معنی مصرف هر چه فزونتر منابع موجود در طبيعت را به خود گرفته است. لاجرم جهان آينده، جهانی است فاقد منابع لازم. انسان امروز انسانی است که غم انسان فردا را نمی خورد...

     اما بايد ديد که لااقل امروزش توام با رفاه است؟ وضع انسان امروز را همه زير چشم داريم. بهمان دليل است که بجای توسعه امکانات حال و آينده، امکانات را بخاطر تراکم ثروتها و استعدادها از بين می برند و برای آينده بشر پشيزی قدر نمی شناسند، برای حال انسان نيز قدری نمی شناسند: ثروتها در کانونهائی چند متراکم می شوند و ميليونها و ميليونها انسان از وسايل کار و توليد و تغذيه و ... محروم و در هيچ و پوچی بمرگ تدريجی می ميرند. ترس از آينده، در نحوه رفتار سلطه گران در زمان حال اثر می گذارد و آنان را بابداع وسايل محض سودجستن برای تمرکز و تراکم منابع و استعدادها نزد خود بر می انگيزد. ترس از فردا جوّ زمان حال را جوّ قهر و جنگ می کند و انسانها از ترس فردا بجان هم می افتند: اين ترس، گاه بصورت چسبيدن به گذشته ببهانه حفظ موجوديت و گاه بصورت نفی گذشته بعذر ساختن آينده بروز و ظهور می کند. در جوّ اين ترس، تصوير آينده مشوش می شود و فعاليتها در يک رشته اعمال روزمره خلاصه می گردد و بناچار آينده دنباله زمان حال و ساخته اين زمان می شود ...

     آينده ای که اسلام ارزش می کند، نمودی از معاد بزرگ، زمانی است که بازگشت بدوران ستم کردن  و ستم ديدن غيرممکن می شود. کوشش امروز انسانی بايد امکانات حال و آينده او را افزايش دهد. معنی رشد اينست. در اين صورت انسانيت بدورانی می رسد که در آن برتری و فزونی جويي بر ديگران و علوجويی در زمين جود ندارد. انسانيت به استقرار توحيد نزديک می شود، آينده ای که انسان توحيدجوی با کار امروز خود بنا می گذارد بر اساس الگوی معاد است که در آن بهيچ کس ستم نمی شود و بهر کس پاداش کارش می رسد. فرد برای جمع و جمع برای فرد کار می کنند تا انسان در ابعاد گوناگون انسانيت خويش بشکفد، سرانجام امور در دست متقين، انسانهايی که فطرت خويش را باز جسته و از غير خدا آزاد شده اند قرار می گيرد: (۳۶۷)

 

 تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ {۸۳}

آن خانه آخرت را برای کسانی نهاده ايم که بر روی زمين ( و بر زمينان) برتری نمی جويند و فساد نمی کنند. و فرجام (نيک) از آن پرهيزگاران است.

 

      آينده ای که اسلام بمثابه الگو و راهنمای عمل امروز، ارزش تلقی می کند، آينده ای است که در آن بطور قطع يک اجتماع يکرنگ و هماهنگ و پرتوانی پديد می آيد که بعثتش به توحيد شتاب تمام گرفته است، چرا که همه و همه آزاد از روابطی که آدميان را برده و اسير می کنند در اين بعثت شرکت می کنند. آينده ارزش شده اسلامی «يوم الجمع» (۳۶۸)، «يوم البعث» (۳۶۹)، روز فراخی و آزادی از تنگنای «ندرت ها» و فقر، فقر همه جانبه ای است که آدميان امروز بدان گرفتارند. روزی که خوب و بد هر فکر و هر نظام و هر کتابی را عمل و تجربه معين می کند و آن روش ها که پيروان کيش شخصيت بکار می برند تا سياه را سفيد و سفيد را سياه جلوه دهند ديگر بکار نمی آيد:(۳۷۰)

 

وَتَرَى كُلَّ أُمَّةٍ جَاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَى إِلَى كِتَابِهَا الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ {۲۸}

و ( در روز واپسين) امت ها را ببينی که بزانو در آمده اند. هر  امتی به (بسوی) کتاب خويش فراخوانده می شود. آنروز فراخور عمل خويش پاداش داده می شويد.

 

     و از آنجا که اين آينده را فعاليت و عملی می سازد که در زمان حال انجام می گيرد، آينده ای را که به بهشت توحيد راه می برد از آينده ای که به جهنم پايان می پذيرد، از نحوه عمل رهبری در زمان حال می توان تميز داد. در حقيقت هر جمع با نحوه سازمان دادن فعاليت خويش در زمان حال آينده را می سازد.

     بنابراين در صورتيکه نحوه عمل امامت يک جمع و جهت و مسير عمل وی را بشناسيم می توانيم بگوييم آينده جمع از چه قرار است. و در صورتيکه تصوير نمای آيندهء جمع را بشناسيم و تاثيرات آنرا در نحوه عمل امروز جمع اندازه بگيريم، می توانيم با دقت بيشتری تعيين کنيم که سرنوشت جمع از چه قرار است. انقلابی که اسلام در نحوه برداشت از آينده بوجود آورد آنستکه آنرا حاصل کار و عمل آدميان شمرد و نه محصول اتفاقات. بنابراين تشخيص چند و چون آينده غيرممکن نيست. از اينروست که درباره قوم فرعون می فرمايد:( ۳۷۱)

 

 وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنصَرُونَ {۴۱}

و آنان (فرعونيان) را امامانی گردانيديم که به آتش رهبری می کنند و در روز قيامت ياری نمی شوند.

     و اگر امامت راهبر به خدا باشد و مردمان در عمل خويش طريقی را در پيش گيرند که کسی ستم نبيند، بديگر سخن الگوی عمل و ارزش حاکم بر کردار و رفتار آدميان، استقرار جامعه ای باشد که در آن: (۳۷۲)

 

فَالْيَوْمَ لَا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئًا وَلَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ {۵۴}

پس امروز بکسی پشيزی ستم نمی شود و جز در خور عمل خويش، پاداش داده نمی شويد.

 

     جامعه زمان بزمان بحد رفاه نزديکتر می شود و انسانها در همه ابعاد انسانی خويش می شکفند و معمار جامعه ای می شوند که در آن انسان از عبوديت خويش و محيط خويش آزاد می شود و هيچ حکومت و قدرت قاهره ای بر جای نمی ماند. بدون تصور معاد و جامعه کمال مطلوب، تصحيح اعمال و فعاليت ها در رابطه با گذشته و آينده غير ممکن است. تکرار کنيم: هيچ عملی و فکری بدون تصور معينی از آينده و ارزش معلومی که بدان می دهيم، صورت وقوع پيدا نمی کند. بنابراين معاد بعنوان ارزش، نقش تعيين کننده ای در تعيين جهت و راهی که انديشه و عمل در پيش می گيرد دارد و بدون آن زمان حال مشوش می گردد. معادی که قدرتمندان برای جامعه های مسلط ارزش می کنند، دورانی است که در آن سلطه آنها بر جهان و جهانيان قطعی و غيرقابل برگشت می گردد. جهنمی که سلطه گر و زيرسلطه هر دو به آتش ستم و ستمکاری می سوزند. و معادی که اسلام ارزش تلقی می کند معادی است که سلطه گر و زير سلطه هيچکدام بر جای نمی ماند و رابطه زور و هم دولت بمثابه تنظيم کننده رابطه زور از ميان می روند: (۳۷۳)

 

يَوْمَ لَا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِّنَفْسٍ شَيْئًا وَالْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ {۱۹}

(آن روز) روزی است که کسی بر کسی چيزی مالک نيست و روزی است که امر خدا راست.

 

     و ارزش هر مکان را، اندازه توانايی کار و فعاليت و جهاد در راه استقرار جامعه توحيدی قرار می دهد. از اينرو مهاجرت به جا و مکانی که بتوان در آن فعال شد و جهاد را سازمان داد واجب است.

     بدينقرار در هر عمل و انديشه ای بايد آينده های نزديک ودور را سنجيد و بويژه در انتقاد از شخص (که تنها بلحاظ عمل می تواند انتقاد شود، يعنی موضوع انتقاد بايد عمل وی باشد و نه خود وی) و انديشه بايد هدف کمک به توحيد بيشتر يک جمع و افزايش قدرت تحرک و تصحيح رهبری و قرار گرفتن آن جمع در صراط مستقيم و در جهت حرکت بسوی جامعه متعالی توحيدی باشد.

 

     اينک به روش اسلامی انتقاد بپردازيم:

 

قسمت دوم - انتقاد عمل و انديشه

     از آنچه گذشت روشن می شود که انتقاد ساختن است و نه خراب کردن، بحرکت آوردن است و نه از حرکت انداختن، رهبری است و نه آمريت و مسلط شدن، نسبی و فعال کردن و شدن، و قرار دادن و قرار گرفتن در صراط مستقيم عدل است، و نه خارج شدن و خارج کردن از اين صراط و از دست دادن ميزان. درگذشتن از خود و رسيدن به توحيد است، و نه تعدد هويت و شرک جستن. در مقام عملی کردن ارزشهای فوق بصورت انتقاد بايد بدين ترتيب رفتار کرد:

 

 

الف - انتقاد عمل شخص

۱- امر بمعروف و نهی از منکر

     نخست بايد دانست که مقتضای کاربرد اصول پايه بعنوان دستگاه راهنما (۳۷۴) و ارزشهای پايه در انتقاد عمل و انديشه اينستکه در انتقاد انديشه و عقيده، اصل ماقال، و در انتقاد شخص اصل من قال پذيرفته گردد. يعنی درباره آدمی نه از روی حرفهائی که می زند و می نويسد بلکه از روی اعمالش بايد قضاوت کرد: موضوع انتقاد عمل وی است و بس. و نيز درباره فکر و نظر بايد مستقل ازگوينده آن اظهار نظر کرد.

     اما انتقاد عمل شامل سه مرتبه و درجه است:

- انتقاد از خود و تصحيح دائمی اعمال خود و اين جهاد اکبرست هرکس بايد از خود الگويی بسازد و بدان حربه کارآمد و سخت موثری برای انتقاد و تصحيح خود و ديگران بوجود آورد. نبايد پنداشت که نسبت بخود نمی توان روشهائی را بکار برد که شخص پرستان بکار می برند. در حقيقت مردمان، بسيار بيتشر از ديگران باخود روشهای شخص پرستان را بکار می برند. خود را تحقير می کنند، خود را دست می اندازند، خود را متهم می کنند، بخود بد می گويند و ... منطبق کردن انتقاد با اصول پايه مشکل و انتقاد کردن از خود آنهم بر وفق اين اصول، آنهم در جمع و با عنايت به اين حقيقت که آدمی در تنهائی نه ساخته می شود و نه می سازد، مشکلتر ازمشکل است. از اينروست که نهی کردن خود را از منکر و امر کردن خويش را به معروف جهاد اکبر خوانده اند.

     انتقاد کننده صميمی (هم در انتقاد از خود و هم در انتقاد از ديگری) بايد از راه بکار بردن روش علمی انتقاد، يعنی تحليل عمل به اجزاء و نشان دادن ساز و کار روابط اجزاء و سازمان دهی عمل و جهت و مقاصد عمل، کم و زياديهای آنرا معلوم و با تکميل کمبودها و حذف زيادت ها، عمل را تصحيح و منقح کند. اينکه که اين مطالعه، که در پرتو قرآن انجام گرفته است، در دسترس قرار می گيرد، دامنه گسترده انتقاد از خود بر همگان معلوم و روشن می شود. در حقيقت اين کوشش برای آن بعمل آمده است که عمل و انديشه خود را در آينه ای که کمی ها و بيشی ها را می نماياند باز ببينيم و با شناخت علمی انواع شخص و شخصيت پرستی های خويش، با تمرين ها و ممارست هايی که در اسلام معين و معلوم است، بمعالجه و مداوای خويش بپردازيم تا مگر گره از مشکل تشکل يک نيروی امام و پيشرو باز شود.

-        انتقاد از ستمگر و بويژه اگر ستمگر متصدی امر رهبری و حکومت باشد، و اين جهاد افضل است: (۳۷۵)

 

افضل الجهاد کلمه عدل عند سلطان جائر

برترين پيکار گفتار بحق در برابر سلطه گر ستمکار است

 

     محيط خفقان آوری که سلطانهای جائر دوران ما بوجود آورده اند و برقراری انواع و اقسام سانسورها، و ارزش کردن زورگويی و انواع تبهکاريها و تبليغ پوچی و هيچی، جای ترديد نمی گذارد که تا  بشر اين سلطانها را از ميان برندارد، ايجاد جامعه ارزياب و منتقد غيرممکن می شود. و گفتن ندارد که مجاهد را حرف و باور بوجود نمی آورد، مجاهد را عمل و تمرين بر وفق ارزشهای راهنما، يعنی انتقاد از خود يا جهاد اکبر بوجود می آورد. بدون اين جهاد، جهادهای ديگر غيرممکن می شوند. صرف جنگيدن با سلطان جائر کافی نيست. تاريخ سراسر جنگ است و بسيار تر از بسيارانِ اين جنگها ميان گروه های قدرت جوی واقع شده اند و بهمين خاطر روابط زور تغيير شکل داده و با وجود اين تغيير شکل استمرار يافته است. انقلابی بايد خود را از اطاعت ضد ارزشها آزاد کند، از نظامهای موجود آزاد کند، مخالف منفی بشود يعنی به عمل خود موجب انقلاب نظام، در بنياد و محتوی گردد و اين امر بدون جهاد اکبر يعنی بدون تمرين يک نظام فکری - اجتماعی آزاد کننده ممکن نمی گردد. از آنجا که جهادهای ديگر، انتقادهای ديگر، در گرو انتقاد از خويش است، از آنجا که تا از بار تعهدات وابستگی ها آزاد نشويم، انتقاد به سلاح که هيچ، اظهار کلمه عدل که هيچ، در دل نيز نمی توانيم ستمگر را انتقاد کنيم، انتقاد از خود را (تکرار کنيم خود بمثابه جزئی از يک جمع و نه خارج از آن) بحق جهاد اکبر خوانده اند: و بهمين ترتيب تا وقتی ستمگر را از ستم باز ندارند، زمينه پيدايش جامعه ارزياب و منتقد که در آن آدميان با انتقاد و ارزيابی يکديگر، راه توحيد را هموار می کنند بوجود نخواهد آمد. ابتلای عمومی به بيماری کيش شخصيت چنان وضعی بوجود آورده است که دو امر يکی جهاد و ديگری انتقاد متروک شده و اگر کسی بدين دو امر قيام کند، مورد طعنه و سرزنش قرار می گيرد و ديوانه شمرده می گردد! ...

     خصوص انتقاد از ستمگران و جهاد با ايشان از يادها رفته است و فراموش می شود که تا اين مانع برداشته نشود، موانع ديگر بطريق اولی برداشته نخواهند شد. پيروان دين شخصيت پرستی که در مسخ عقيده خبرگی دارند، امر بمعروف را به امور سخت جزئی منحرف و منحصر می نمايند و جهاد را هم بکلی متروک می کنند ...

-     انتقاد از ديگری: شرائط و نحوه اين انتقاد را در رساله ها آورده اند و بنای ما بر تکرار نيست. بنابراين تنها نکات اصلی را که بايد رعايت شوند می آوريم:

-     بر اساس ارزشهای حاکم بر عمل انتقاد، انتقاد بايد روياروی و خالی از هر شائبه و قصد تخريبی باشد. بايد هدف کمک بانتقاد شونده در پی بردن بنقص عمل خويش باشد.

 

     انتقاد در غيبت و بقصد تخريب مثل خوردن گوشت مرده برادر زشت و سخت نابهنجار است. سخن خدای را تکرار کنيم که آموزشی سخت ضرور است و بايد از راه تکرار آويزه گوش و ملاک عمل گردد: (۳۷۶)

 

 ... وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا {۱۲}

غيبت يکديگر را نکنيد. آيا کسی از شما دوست دارد گوشت برادر مرده خويش را بخورد؟

 

     و در روزگار ما، پنداری گوشتی از گوشت مرده برادر لذيذتر نيست؟!! و شگفت اينجاست که گوشها تا بخواهی به غيبت کنندگان بدهکار است. حال آنکه هر کس وظيفه دارد بمحض شنيدن يا ديدن غيبت (چون غيبت گاه بعمل انجام می گيرد) مرتکب را از پيروان دين شخصيت پرستی شناسد و از راه امر بمعروف و نهی از منکر باصلاح  و معالجه وی برخيزد. فراموش می شود که معاويه در غيبت و از راه تهمت کاری کرد که مردمان ساده لوح محض تقرب بخدا در قنوت نماز به علی (ع) ناسزا می گفتد! فراموش می شود که در ميان غيبت کنندگان ايادی دشمنند که هدفی جز ايجاد «افکار عمومی خصمانه» و سابقه ذهنی کينه توزانه عليه مبارزين راستين ندارند. فراموش می شود که اگر روش ساده و کارآمد اسلامی بکاررود، ايادی دشمن زود شناخته ميشوند  و جمع با طرد اين عناصر می توانند اسباب رشد خود را فراهم آورند: و آن روش اينست: کسی که غيبت می کند، يا تحريک شده است و يا خود عمله ظلم است. بنابراين بجای تکرار حرفهايش که خود پوشش دشمن دوست نما می شود، بايد بی آنکه بی ببرد او را تحت نظر گرفت و اعمال و رفتارش را پی جست و بعلت واقعی و محرک اصلی کارش پی برد. وقتی علت و انگيزه اصلی بدست آمد، غيبت کننده يا خود پرست و شخصيت پرست است و تحريک شده است که بايد به شناسائی محرکهای درونی و بيرونی و علاج وی پرداخت. و يا از عمله ظلم است که بايد خود را از شر مزاحمت هايش آسود.

- شناسائی کافی از عمل لازم است. بايد درست و نادرست بودن عمل و نيز درست و نادرست بودن مقاصد معلوم شود و بر اساس شناسائی عمل، نهی از منکر بعمل آيد.

- نهی از منکر بايد با امر بمعروف قرين باشد يعنی انتقاد از عمل نادرست بايد با ارائه راه درست تکميل گردد. و همواره در تقدم دادن به امر معروف بايد کوشيد که در خود متضمن نهی از منکر نيز هست.

- بنابراين هدف امر بمعروف و نهی از منکر بايد استقرار حکومت عقيده باشد. از اينروست که سکوت در برابر تحريف عقيده و قلب کردن عقيده و هرگونه متاعی را زير انگ عقيده عرضه کردن، جايز نيست و بر علماء، بخصوص بر علماء اظهار حقايق واجب می شود (۳۷۷)

تا از جذب مردمان در رسوم باطل که ستمگران و قدرت پرستان وضع می کنند، جلوگيری بعمل آيد و شعار توحيد جای خود را به شعار شرک ندهد.

- روشی که در انتقاد بکار می رود بر اساس ارزشهای راهنما و اصول پايه بايد با دستور انقلابی قرآنی: (۳۷۸)

 

وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ

و (با مخالفان) بطريقی که نيکوتر است مجادله کن.

 

منطبق باشد يعنی انتقاد کننده روشهائی را برگزيند که در عين حال مايه زيان و خسران و تخريب خود و انتقاد شونده نگردد و بخصوص الفت و دوستی و توحيد را به خصومت و کينه ورزی و جدائی و نفاق مبدل نکند.

     بنابراين بايد در امر بمعروف و نهی از منکر رعايت مراتب بعمل آيد، يعنی نبايد وقتی بتذکری مقصود حاصل می شود، مثلاً خشونت بکار برد. (برای مراتب امر بمعروف و نهی از منکر رجوع کنيد به رساله آقای خمينی، از مسئله ۱۲۸۰۴ تا ۲۸۲۵)

 

۲- لزوم تحقيق درباره « مسموعات» و تعيين مقاصد « آقای می گويند»:

    بايد بدانيم که يکی از اسباب کار قدرتهای خودکامه در تمرکز قدرت، پرونده سازی و جاسوسی و خبرچينی است. "سازمان امنيت" يک پديده تازه نيست، همواره وجود داشته است. و پيروان دين شخصيت پرستی نيز خود پرونده سازان و «شايعه سازان» و جاسوسان و «آقای می گويند» خودشانند. بنابراين بتعداد پيروان اين دين «سازمان امنيت» داريم. اين سازمان لعنتی عليه خود شخص نيز پرونده می سازد و اين پرونده را به «دادگاه مطلقهای ذهنی» آدمی می سپرد و اين دادگاه حکم به محکوميت می دهد. سازوکار تخريب خود همين است. و تا وقتی با اتخاذ روش درست اين سازمانهای امنيت را تعطيل نکنيم، سازمان امنيت قدرت خودکامه با استفاده از اين سازمانهای امنيت که خودمان عليه خودمان ايجاد کرده ايم، مقاصد خود را انجام می دهد. برای از بين بردن آن سازمان امنيت نخست بايد سازمانهای امنيت خودمان را از بين ببريم. و اينکار از دو راه ممکن می شود:

-     خودداری از «کوبيدن» خود و ديگری از راه جعل و پرونده سازی بر اساس «مسموعات» و قول «آقای می گويند» و يا از خود در آوردن و بکسی که بايد کوبيده شود، نسبت دادن و آن جعل را بدلخواه خود تعبير و تفسير کردن. اين روش، روش فرعونيان و به تعبير امروزی فاشيست هاست.

-        تحقيق درباره «مسموعات»:

     از آنجا که خود و شخصيت پرستان ناچار از خود عامل تخريب خويشتن و ديگران را می سازند، و ابزار عمده کارشان «مسموعات» و «شايعات» و جعليات است، کمتر حاضر می شوند از سخن گفتن و عمل کردن بر اساس اين امور خودداری کنند.

     اما بر کسانيکه سالمترند و در اصل پيرو اين کيش نيستند يا در خود اراده و زمينه انتقاد از خويش را فراهم آورده اند و يا می توانند بياورند - و روی سخن با آنهاست - فرض است که با اتخاذ روش درست بساط سازمانهای امنيت خود و شخصيت پرستان را برچينند و با اينکار هم محيط اخلاقی را سالم کنند و هم راه رخنه و نفوذ عمال جور را ببندند. و روشی که از کوره آزمايش موفق بيرون آمده اينست:

1-     همانسان که آمد، از تکرار مسموعات و عمل باستناد آن خودداری شود.

2-   با مراجعه بروشهائی که خود و شخصيت پرستان برای ايجاد «افکار عمومی و سابقه ذهنی خصمانه» بکار می برند، نوع روش و نوع بيماری گوينده يا گويندگان، نويسنده يا نويسندگان تشخيص گردد.

3-   چون هدف عمده سازمان امنيت ها و پرونده سازيها، حذف شخص با اشخاص «مزاحم» و خراب کردن فکر و عقيده ای از راه خراب کردن شخصيت يا شخصيت ها است و روش کارشان اينستکه با «اسم و لقب» های تحقيرآميز، کاری کنند که کسی جرأت نکند اسم و فکر شخصيت «قربانی» را بر زبان بياورد، بايد بهوش بود و استوار ايستاد و از «اتهام طرفداری» بشخصيت قربانی نترسيد و در صورتيکه اشتراک عقيده وجود دارد بدان فخر کرد و با لو دادن اين روش نوع بيماری شخص يا اشخاص که اين روش را اعمال می کنند تشخيص داد و با پايمردی در انتقاد و علاج کوشيد.

4-   درباره درستی و نادرستی «مسموعات» به تحقيق جدی پرداخت. و اين دستور قرآنی را که بناگزير تکرار می کنيم اساس کار خود قرار داد(۳۷۹):

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ {۶}

ای کسانيکه ايمان آورده ايد، اگر فاسقی خبری برای شما آورد (صحت و سقم) آنرا آشکار کنيد. مبادا که ( باستناد آن خبر) قومی را از روی جهل بکشيد و بر اينکارتان بامدادان پشيمان از جا برخيزيد.

 

    و فراموش نکرد که خودکامگان اغلب در عمل به مسموعات اکتفا می کنند و پس از عمل از کرده پشيمان می شوند و بی فايده؛ قائم مقام ها، اميرکبيرها، فاطمی ها و ... قربانيان مسموعاتند. ما با دشمن در از ميان بردن استعدادهايمان از راه «شايعه سازيها» و «پرونده سازيها» و ... شرکت می کنيم ...

    باری اگر معلوم شد «مسموعات» نادرست است و همانطور که قرآن می گويد «غيبت کننده و سخن ساز و خبرپرداز» از فاسقان است (چرا که غيرفاسق حتی راست را هم جز در حضور و بقصد رفع عيب نمی گويد) بايد با وی بترتيبی که در قسمت امر بمعروف آورده شد عمل نموده و جمع را از نادرستی مسموعات و سوء نيت گوينده و نويسنده، آگاه کرد. بويژه طرح موضوع در جمع و در ميان گذاردن آن با جمع در تعطيل سازمانهای امنيت يا دستگاه های پرونده سازی اثری قطعی دارد. بدين ترتيب، آنها که بخواهند امامت جويند و از عجز و زبونی در برابر قدرت خودکامه رهائی يابند و بجای چرخيدن بدور خود به عمل انقلابی برخيزند، خود را از شر جاسوس مسلکان و خود و شخصيت پرستان و انواع و اقسام سازمانهای امنيت آسوده می کنند و جمع آنها محيطی می شود که در آن ا نديشه ها می شکفند و برخورد آراء و عقايد ممکن می شود.

 

ب- دربارهء عقيده و فکر:

۱- «ماقال» بجای «من قال»:

     از آنجا که روش کار خود و شخصيت پرستان و قدرتهای خودکامه تبديل عقيده بابزار قدرت است و تنها در رابطه با توقعات تمرکز و تکاثر قدرت بعقيده و فکر نظر می کنند، معمولاً برخوردهای فکری را که مضر بموقعيت خود تشخيص می دهند، به برخوردهای شخصی بر می گردانند. بشرحی که گذشت، قدرت پرستان طرفدار پروپاقرص سانسورند، چرا که وقتی انديشه اظهار نمی شود، مبادله فکری و در نتيجه رشد فکری نيز صورت نمی گيرد. جهل از پايه های اساسی قدرت خودکامه و کيش شخصيت است. وقتی انديشه اظهار نمی شود سلطه شوم جهل و باورهای حرکت گير ادامه می يابد. از اينرو اهل علم و کسانيکه براستی در پی دانستن و شناخت عينی امور هستند، طالب و شايق اظهار علم و نظرند. بدون آنکه علم اظهار شود، امامت جمع به توحيد و نسبی و فعال شدن آدميان و ايجاد جامعه متعالی توحيدی غيرممکن می گردد. سانسور، محروم کردن انسان از قوه خلاقيت و ابتکار است. اظهار نکردن علم و نظر، شيئی شدن انسان است، از اينروست که می فرمايد: (۳۸۰)

 

وُلَاتَقف ُ مُالَيسُ لَکُ بِه عِلم ...

در آنچه بدان علم نداری نمان ...

 

     چرا که عقيده را بايد از راه علم بدست آورد و بمدد انديشه و عمل بواقعيت دست يافت:

     برای آنکه علم اظهار شود و نظرها از ترس سانسورهای گوناگون در محل شکفتن خود پژمرده نشوند، بايد که انديشه و علم از گوينده و نويسنده جدا شود و بدون عنايت به شخصيات گوينده يا نويسنده و يا مبلغ آن، بطور عينی بسنجش درآيد. به اهميت جانشين کردن اصل «ماقال» بجای «من قال» پی نمی بريم اگر توجه نکنيم که در آشفتگی فکری حاکم بر جهان ما دو عامل زير از عوامل مهمند:

-     از اعتبار انداختن نظريه و فکری با از اعتبار انداختن صاحب فکر. برای درجه تاثير اين روش همين بس که بر اثر تبليغات کليسا و ارباب قدرت و معرفی پيامبر اسلام به «مردی عياش و خونريز» و اسلام بمثابه «ايدئولوژی نژادهای پستی که مغزشان ماده خاکستری ندارد و درجه اغواپذيرشان برای خونريزی و خشونت سخت بالاست» (۳۸۱)، اروپائيان می پندارند که جز نژاد عرب ديگری نمی تواند مسلمان باشد يا بشود!! ای کاش اين امور واقع ما را هوشيار می کرد و ما قربانيان اين روشها، خود اين روشها را بکار نمی برديم ...

-     ارزش واعتبار مطلق بخشيدن به يک نظريه و فکر از راه اعتبار مطلق دادن به ارائه کننده و يا مبلغ آن نظريه. پيروان دين شخصيت پرستی از شخصيتی که می خواهند نظريه اش را بمثابه ابزار قدرت مورد استفاده قرار دهند، بت می سازند و آنقدر درباره شخصيت صاحب فکر غلو می کنند که يا اصلاً کسی احتمال راه داشتن خطا و اشتباه به نظريه آن شخصيت را ندهد و يا جرأت انتقاد از آن نظريه را ننمايد. در «دمکراسی» های جوراجور اين روزگار اين دو روش با هم بکار می رود و از بخت بد، مردمان ساده بين و اسطوره پرست بسيارند و اسطوره پرستی نيز سخت عالمگير و کسی نمی پرسد نظر و فکر چه ربطی بگوينده آن دارد؟ چرا لااقل با نظر و فکر نيز مثل هر توليد و فرآورده عمل نشود و بالنفسه مورد ارزيابی قرار نگيرد؟ در روزگار ما کار کسان بسيار اشتغال به امور بورس « فکر و نظر» است، با برکشيدن و شخصيت کردن يا از شخصيت انداختن، فکری را از رونق می ا ندازند و يا بدان رونق می دهند. اسلام راهی انقلابی ارائه می کند و آموزشی بزرگ بانسان ها می دهد، آموزشی که کمتر از همه مسلمانان بدان توجه کرده اند و امروز بيشتر از همه نزد مسلمانان متروک شده است. آن آموزش اينستکه ای آدم، قول ها، نظرها، عقيده ها را گوش کن، آنها را بسنج و بهترين آنها را برگزين. اگر مسلمانها، اگر انقلابی ها (با هر طرز فکر)، از تمام قرآن همين يک آيه را عمل می کردند، امروز جهان سيما و جلوه ديگری می داشت. افسوس حتی مسلمانانی که خود را مسئول و متعهد می شناسند در عمل حاضر نمی شوند اين اصل انقلابی را بکار برند که می گويد: (۳۸۲)

 

 وَالَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَن يَعْبُدُوهَا وَأَنَابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرَى فَبَشِّرْ عِبَادِ {۱۷}

الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ {۱۸}

به آنان که از پرستش طاغوت دوری می گزينند و به سوی خدا باز می گردند، مژده باد! مژده ده آن بندگان (من) که بسخن ها گوش فرا می دارند و از بهترينشان پيروی می کنند. اينان کسانی هستند که خدای هدايتشان می کند. اينان دارندگان خردهايند.

 

     و درباره رعايت اصل «ماقال» آنقدر تأکيد شده است که پيامبر نازنين از مسلمانان می خواهد که در مقام مقابله با جعالان و کذّابين، حديث و روايتی که از وی نقل می شود با محک قرآن بيازمايند، اگر تناقض نداشت بپذيرند و الّا به ديوارش بزنند. و صد افسوس ...

 

 

۲- اجتهاد:

     بنای ما بر پرداختن به چند و چون اجتهاد نيست. بزبان ساده می خواهيم بگوييم اجتهاد يعنی رعايت پنج اصل پايه، بعنوان اصول پايه و بعنوان نظام ارزشی و بعنوان روش شناخت برای تشخيص سره از ناسره و اين امر بدون بکار گرفتن انديشه و بدون رعايت اصل «ماقال» غيرممکن است. در اجتهاد بايد فکر را از مطلق ها آزاد کرد (يعنی عملی کردن اصول پايه با عمل بمفاد قرآن)، هر امر واقع يا مطابق اصطلاح فقها «امور حادثه» را بطور عينی شناسائی کرد (بکار بردن روشی که اينطور شناسائی را ممکن می سازد) و بر اساس اصول پايه و بر وفق نظام ارزشی اسلامی يک فکر و نظريه يا فتوی را انتقاد کرد يا فتوی داد. بگمان ما روشی که در اجتهاد بکار می رود بايد تصحيح گردد. بايد اصول پايه آنسان که در قرآن شرح شده اند (۳۸۳)، معلوم و فهميده شوند و عيناً اساس هرگونه اجتهادی قرار بگيرد. علاوه بر اين بايد اين اصول بمثابه نظام ارزشی راه ياب، در نحوه اجتهاد رعايت شوند و بالاخره اجتهاد نبايد جنبه ذهنی صرف داشته باشد، بلکه اساس اجتهاد را شناخت عينی امور واقع تشکيل می دهد و قرآن نيز در ارائه نظر همواره آنرا موکول به بيان امر واقع مستمری می کند که می خواهد درباره آن نظر دهد. معجزه قرآن در اينستکه در تمامی احکام اصول پايه، هم بمثابه اصول پايه هم بمثابه نظام ارزشی و هم بمثابه قوانين حاکم بر تکون و حيات و صيرورت پديده ها رعايت شده و در حقيقت قرآن گسترده و شرح اين پنج اصل در امرهای واقع مستمر و جهان شمول است. و بر عالم است که علم خود را اظهار کند و بويژه در برابر تحريف عقيده روش سکوت و مجامله و تسامح را پيشه نسازد که پيامبر (ص) فرمود: (۳۸۴)

 

اذا ظهرت البدع فللعالم ان يظهرعلمه والا فعليه لعنه الله.

وقتی بدعت می گذارند بر عالم است که علم خويش را آشکار کند و اگر (علم خويش اظهار) نکرد، لعنت خدا بر او باد.

 

    و نوشته حاضر حاصل بکار برد اصول پايه در ابعاد سه گانه فوق است. اين اجتهاد امکان داد که اين جام خود و ديگر شناسی ساخته شود و مجاهدان را در راه طولانی و سخت پرخطر توحيد بکار آيد. اگر خدا خواهد.

 

 

حاصل سخن

 

خود و شخصيت پرستی، دين ترس و تقليد ميمون وار، در خود ماندن و « خود خوردن»، خلاصه کردنِ عمل يا کار انديشه و دست در حرکات ميمون وار، ويران سازی خويشتنِ خويش است. اين «فرهنگ»، نخست زيرسلطه را از پای در می آورد، نخست او را از جوهر انسانيت خويش يعنی استعداد ارزيابی و انتقاد و اجتهاد يا کار انديشه محروم می کند. حرکات ميمون وار و دون انسانی، نخست از او صادر می شوند. زير سلطه ميمون وار از سلطه گر تقليد می کند اما جامعه سلطه گر نيز، ميمون مراکز تصميم خويش می شود. اينسان اين دين «ترياک مردمان» نيست، بسيار بيشتر از آن است. حصار تنگ و تاريکی است که آدمی در آن جز خويشتن خويش ميدان عملی ندارد و در تاريکیِ تاريکی افزا، جز ويران ساختن اين خويشتن، مفری نمی جويد. از اينروی قرآن بدرست مشرک را آدمی در ظلمات و ضلالت ها می شمارد و بحق مبارزه با خود و شخصيت پرستی را جهاد اکبر نام می دهد.

     پيروان اين دين بر اثر زندگانی در فرهنگ تابعيت و انقياد، مظاهر سلطه و قدرت خودکامه را در همه ضد ارزشهايشان، ميمون وار می پذيرند و می ستايند و بدنبال آنها می روند. ارزشهای جامعه های سلطه گر در زندگانی اينان راهی ندارند، زيرا که اين ارزشها حاکم بر کار انديشه اند و پيروان اين کيش بويژه زير سلطه ها، از اينکار تنها در تخريب بهره می گيرند. هنوز که هنوز است زير سلطه پس از آزادی از ستم سلطه گر، ميمون وار او را تقليد می کند. از راه خدا يعنی بسط و رشد استعدادها و ابعاد خويش تا بينهايت، به راه تقليد ميمون وار از دون کاريهای مظاهر قدرت خودکامه می رود: (۳۸۵)

 

فَلَمَّا عَتَوْاْ عَن مَّا نُهُواْ عَنْهُ قُلْنَا لَهُمْ كُونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِينَ {۱۶۶}

پس چون از آنچه نهی شدند، سر پيچيدند، بديشان گفتيم، بوزينگان رانده گرديد.

 

     خود و شخصيت پرستان در همه اعمال خويش، در خواب و بيداری، خيالی، يا هوسی، يا فکری، يا فعلی، يا شخصی، يا خودی را خدا می سازند و فرامين او را عاجزانه اطاعت می کنند. دنيائی که پيروان اين دين ساخته اند، دنيائی پر از خدايان است. انکار خداهای دروغين و پذيرش توحيد، آزاد شدن و بازساختن خويشتن خويش است. و انسان در زمينه روابط سلطه و در پی تاليف عناصر قدرت، و با اراده و دست خويش، خدای را انکار کرده است، غافل از آنکه در پی خدائی زيستن لاجرم به افتادن در دام اطاعت و انقياد کورکورانه از خدايان خود ساخته می انجامدچرا که آدمی يا در خود می ماند و می گندد، يا با اجتهاد در جهت کمال بينهايت، در جهت توحيد يا رسيدن به هويتی که در آن اندازه رشد ابعاد انسانی روی به بی نهايت می گذارد، از خود می گذرد.  راه سومی وجود ندارد: (۳۸۶) 

 

وَمَن يَعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ {۳۶}

وَإِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ {۳۷}

و هر که (خاطر) از ياد خدای مهربان خالی می کند، برايش شيطانی بر می انگيزم و اين شيطان ورا، همنشين می شود. همانا شيطان ها، از راه بازشان می دارند و اينان می پندارند راه و هدايت جسته اند!

 

       شخصيت پرستی از جمله عوامل ناکامی بعثت هاست. «انسان تاريخ ساز» تاريخی ساخته و می سازد که در آن امرهای واقعِ قديم در شکل جديد استمرار می جويند. راستی آنستکه انسان پيشاروی خويش را باز و بازتر می خواهد. انسان خواهی نخواهی به انديشه و کار خويش نظام می بخشد و به آن از راه عمل سازمان و جهت و هدف می دهد. شخصيت پرستی، زندانی شدن در چهارديواری مطلق ها و زندگانی استمراری در آنست. شخصيت پرستی (در صورت ها و جنبه های گوناگون) بالنفسه گويای استمرار نظامهای شرک زده است. نظامهايی که موجهای حرکت را جذب می کنند و ضربه های انقلاب را تحمل می کنند و تخريب آدميان را بدست يکديگر، وسيله و ضامن استمرار خويش می گردانند. بدينقرار انسان، بنفس خويش و باراده خود، با عملش، و در يک کلام با نظام فکری خويش در کم و کيف نظام اجتماعی اثر می گذارد. نظام ارزشی که بر عمل فرمان می راند و اندريافت آدمی از خويش و ديگری، از نظام اجتماعی اثر می پذيرند و بنوبه خود در آن اثر می گذارند. علاوه بر اين نظام فکری و نظام اجتماعی عناصر جدای از هم و مؤثر در هم نيستند، يک مجموعه اند و يک هويت دارند. بدينخاطر نقش انسان در ساختمان تاريخ ويژه خويش، نقشی تعيين کننده است و بلحاظ همين نقش، ماندن در غيريت ها و يا در گذشتن از خودِ بيگانه شده و بازجستن خويش، به سخن ديگر ماندن در کيش شخصيت يا آزادی جستن از آن، در سرانجام هر انقلاب و بعثتی اثر می گذارد. نمی توان با وجود شخصيت پرستی بعثت را به پيروزی رهنمون شد. پيروزی بعثت درگرو تغيير بنيادی نظام اجتماعی و نظام فکری هر دوست، و از آنجا که تغيير بدست آدميان بايد انجام بگيرد، مبارزه با خودپرستی و شخصيت پرستی تقدم می يابد زيرا که بايد نيروئی رها شده از قيد نظام موجود پديدار شود، يک نيروی مخالف منفی که پايش از تعلق و تعهد به نظام موجود آزاد باشد و عليه آن عمل کند:( ۳۸۷)

 

هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ {۲}

اوست (خدا)، آنکس که از ميان امّی ها پيام بری بر می انگيزد که آيات او را برايشان بخواند و پاک و منزه شان گرداند و بديشان کتاب و حکمت بياموزد. هر چند پيش از بعثت در گم راهی آشکاری بوده باشند.

 

    و نيرو، يک قدرت متمرکز و متراکم و خودکامه، عليه يک قدرت متراکم و خودکامه ديگر نيست. انقلاب در نشاندن قدرتی بجای قدرتی، ساختن قدرتی با ويران کردن قدرتی ديگر، سرانجام نمی گيرد. در اينصورت امر قديم در شکل جديد استمرار پيدا می کند. انقلاب تغيير روابطی است که در آنها نيروها از پايه يعنی از توده و «اميين» بسوی رأس جريان می جويند و متمرکز و متراکم می شوند، بدان سان که نيروها نزد «اميين» بمانند و در رشدشان بکار روند. انقلاب راستين اينست و اين انقلاب بدون شرکت توده در رشد خويش و بدون شرکتش در امامت خويش بی فرجام می شود. از اينرو مبارزه با شخصيت پرستی در پايه و نزد توده برای رهاندنش از شئی و آلت ماندن و بدين عناوين « بکار رفتن» اهميت قطعی پيدا می کند. تا اين تغيير صورت نگيرد، نيروی انقلابی، نيروی انقلابی باقی نخواهند ماند و با جمع شدن قدرتها نزد «رهبران»، انقلاب به ضدانقلاب تبديل خواهد شد. در حقيقت تفاوت رهبری جامعه غيرتوحيدی و امامت توحيد همين است، اولی قدرت ها را نزد خود متمرکز ومتراکم می کند و دومی، قدرت را در جامعه بنحوی پخش می کند که جامعه در جهت توحيد به حرکات خويش شتاب ببخشد. بدينسان مسئله انقلاب، مسئله نوع و چگونگی تراکم نيست، حذف امکانات تراکم است و اين مقصود ممکن نمی شود مگر با تعميم اصل امامت و تبديل دو دسته انسانهای خودکامه و کارپذير، بانسانهای امام و پيش آهنگ. از اينرو تغيير نظام فکری و نظام ارزشی و رفتارها و منشهای مؤسس بر اساس شخصيت پرستی، چه پيش و چه همراه تغيير بنيادی نظام اجتماعی ضرورت پيدا می کند. چرا که بنا بر سه اصل: (۳۸۸)

 

وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ {۷}

و هر قومی را هادی و راهنمائی است

- کُلُکُم راعٍ و کُلُکُم مُسئول

همه شما پاسدار شئون و حقوق يکديگر و مسئول همديگريد

 

و نيز:

« و من اصبح ولم يهتم بمسلم» (۳۸۹)

کسيکه صبح بشب آورد و در بهبود امور مسلمانان نکوشد، مسلمان نيست.

 

-        «تا تغيير نکنی، تغيير نمی دهی» (۳۹۰)

 

     امامت توحيد با شرکت عمومی در مسئوليت ملازمه دارد. و جامعه و قومی که در روابط زور و سلطه زيست کند و پيرو شخصيت پرستی باشد، ناچار در ساخت اجتماعی خويش و در بيماری مزمن خود و شخصيت پرستی سازنده و ساخته امامت شرک، يعنی رهبری ای است که در آن نقش توده اطاعت کورکورانه و پيروی ميمون وار است. اگر نخواهيم در دور  باطل بمانيم، يعنی هر چند يکبار انقلاب کنيم و باز گذشته را در اشکال جديد استمرار دهيم، بايد انقلاب در  عين حال که مانع را از راه بر می دارد، توده را نيز بطور قطع از بيماری شرک درمان کند و همگان را در صراط مستقيم عدل، در امامت شرکت دهد.

     و گفتن ندارد که با وجود کيش شخصيت، قرار گرفتن آدميان در ميزان عدل يا در وضعيت نسبيت و فعاليت عمومی ناممکن می شود. کجا می توان عادل بود وقتی در ديگری از ديدگاه توقعات «من مطلق» نظر می شود؟ و اگر نتوان در يکديگر در رابطه با هويتی جامع تر و بکمال تر نظر کرد (امری که با کار در جمع و با جمع بدان می توان رسيد) چگونه می توان در حد امامت و پيشگامی، و در يک بعثت قطعی، راه به توحيد برد؟ بدينقرار عدالت بواقع ميزان سنجش امامت از رهبری مبتنی بر قدرت متمرکز و متراکم است. عدالت ميزان سنجش بعثت اسلامی و حرکت بتوحيد، از حرکاتی است که اساس آن را جريان قدرت از کانونهائی به کانونهای ديگر تشکيل می دهد. عدالت ميزانی است که بدان هر انسانی می تواند شرک ها و تعدد هويت ها و انواع شخصيت پرستی ها را در خويش و در ديگری باز جويد و با موفقيت با آنها مبارزه کند. عدالت صراط مستقيم به توحيد است. و شخصيت پرستی از عوامل بدر شدن آدميان از اين راه و گم شدن در بيراهه هائی است که در آنها آدمی در جهنمی که بدست خويش می سازد، دوزخی می شود: (۳۹۱)

 

وَذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُواْ دِينَهُمْ لَعِبًا وَلَهْوًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَذَكِّرْ بِهِ أَن تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا كَسَبَتْ لَيْسَ لَهَا مِن دُونِ اللّهِ وَلِيٌّ وَلاَ شَفِيعٌ وَإِن تَعْدِلْ كُلَّ عَدْلٍ لاَّ يُؤْخَذْ مِنْهَا أُوْلَـئِكَ الَّذِينَ أُبْسِلُواْ بِمَا كَسَبُواْ لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِيمٍ وَعَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُواْ يَكْفُرُونَ {۷۰}

و آنانرا که دين خود را بازی و هوسرانی قرار داده اند و زندگانی دنيا فريفته شان کرده است، بگذار و بگذر. (قرآن را تبليغ کن) و آنرا (بمردم) يادآور باش تا مردم بعمل خويش زندانی شرّ و ستم نگردند و بدان هلاک نشوند. آدمی را جز خدا نه ولی نه شفيع است و اگر ما بعوضی بدهد، مابعوض هر چه باشد، از وی گرفته نمی شود. اينان خويشتن را بعمل و کسب خويش زندانی زشتکاری و ستم می کنند و بدان در هلاک می افتند. برای اينان بسبب کفر ورزيدنهايشان نوشابه ای از آب جوشان و عذابی سخت و دردناک است.

 

     و درک و مفهومی ديگر از زمان و مکان بايد، تصوری نو و سازنده از آينده بايد تا بدان بتوان عمل را تصحيح، و در صراط مستقيم عدل هدايت کرد. انسان  الگو انسان توحيد جوی مجتهد و مجاهد، انسان فعال و خلاق، و انسان امام، واقعيت پيدا نمی کند اگر آدميان بر دوام مهاجر نشوند و خويشتن خويش را باز نپرسند و با نمونه کمال مطلوب انطباق نجويند. پيروی کيش شخصيت چيزی بدتر از زيستن در گذشته است، بزرگ کردن ابعاد جهنمی است که پيدايش زمينه سلطه و اجتماع عناصر و عوامل تمرکز و تراکم و تکاثر وخودکامگی قدرت و بالاخره عمل انسان بوجود آورده است. در حقيقت گذشته پويائی خويش را دارد و بدون بزرگ شدن ابعاد قدرت و شتاب گرفتن جريان تمرکز و تکاثر بر ادامه و دوام خود، توانا نيست. با شعله های سرکش اين آتش است که انسان در پيروی از شخصيت پرستی، ابعاد انسانی خويش را می سوزاند و از خود دوزخی می سازد.

    بدينسان انديشه اسلامی بحق مبارزه با شخصيت پرستی را سازمان می دهدو آنرا جهاد اکبر می خواند. پيروی اين کيش، انکار اصول پايه است و آدمی را به جهنمی راهبر می شود که در آنيم و هر زمان با سوزاندن شخصيت و ابعاد انسانی خود شعله های آنرا تيزتر می کنيم. از پيروی اين کيش که در جلد دين ها و ايدئولژيهای گوناگون می رود و آدمی را تسخير می کند، دست بايد شست و راه ديگری بايد رفت تا مژده خدای تحقق گيرد و سرانجام زمين و زمينيان از علوجويان و فسادکاران آزاد گردند. انسان از غير خدا آزاد گردد و در افق بی نهايت پيشی گيرد: (۳۹۲).

 

اللهم انی اخلصت بانقطاعی

اليک واقبلت بکلی اليک

خداوندا، از آنچه جز تو است به تو بريدم و با همه وجود بسوی تو پيشی جستم.

 

 

 

 

 

يادداشت ها

 

۱- قرآن سوره عنکبوت آيه ۶۹

۲- مثلاً در فرانسه

۳- نگاه کنيد به « زن شئیِ جنسی».

۴- قرآن، سوره القصص، آيه های ۳ تا ۴۱، آيه ۴

۵- غير از کيش شخصيت، فسادهای ديگری که قرآن بر می شمرد (تنها زير کلمه فساد) اينهايند: پيروی طاغوت و ستم گر، شرک و قبول خداهای دروغين (انبياء - آيه ۲۲) نظام سلطنتی استبدادی و قدرت سياسی خودکامه (النعل- آيه ۳۴ و بقره - آيه ۲۰۵) اعمال زور و خونريزی و قتل و غارت ( بقره - آيه ۳۰) بکار بردن زور برای تنظيم رابطه با ديگر (مائده - آيه ۳۲) سلطع گری (قصص - آيه ۷۷) و محاربه و معارضه با پيامبران توحيدگرا (مائده- آيه ۳۳) فراهم آوردن اسباب لهو و لعب و انحراف مردمان به مجاری هيچی و پوچی (عنکبوت - آيه ۳۰ و ...) و ...

۶- قرآن کريم، سوره مؤمنون - آيه های ۴۵ تا ۴۷

۷- نگاه کنيد به جامعه شناسی خانواده، مکتب مبارز، شماره ۱۹

۸- قرآن -  سوره عنکبوت -  از آيه ۳۸ تا ۴۲، آيه های نقل شده: ۳۹ و ۴۱

۹- قرآن- آل عمران - آيه های ۱۰ و ۱۱

۱۰- قرآن، سوره ص - آيه ۱۲ و ۱۳

۱۱- سوره يونس، آيه ۸۸

۱۲- سوره انفال - آيه ۳۶

۱۳- سوره الهمزه، آيه های ۱ تا ۳.

۱۴- سوره الهمزه، آيه های ۴- ۹

۱۵- سوره منافقون- آيه ۹

۱۶- سوره نوح، قسمتهای آخر آيه های ۲۴ و ۲۸.

۱۷- قرآن- قصص - آيه ۳۹

۱۸- قرآن -  قصص -  آيه های ۵ و ۶  و نيز درباره قشون فرعون باز نگاه کنيد به سوره بروج آيه های ۱۷ و ۱۸

۱۹- قرآن -  قصص-  آيه ۸

۲۰- قرآن - سوره الرعد - آيه ۱۳

و نيز نگاه کنيد به سوره انفال آيه ۵۳

۲۱- قرآن سوره انفال - آيه ه ای ۵۱ و ۵۲

۲۲- قرآن -  سوره انفال -آيه های ۵۳ و ۵۴

۲۳- قرآن- سوره فلق - آيه ۳

۲۴- برای اندريافت ذهنيات مشوش و التقاطی « آلت ها» و « کارپذيرها» و زيرسلطه ها نگاه کنيد به مکتب مبارز شماره های ۱۷ و ۱۸، مقاله: « در جستجوی عوامل شکست و برق پيروزی که زد».

۲۵- قرآن-  سوره بقره- آيه های ۲۵۶ و ۲۵۷

۲۶- قرآن -  سوره نساء -  آيه ۶۰

۲۷- قرآن -  سوره الزمر- آيه های ۱۷ و ۱۸

۲۸- قرآن -  سوره فلق - آيه ۱

۲۹- قرآن -  سوره روم - آيه های ۴۱ تا ۴۴. شماره آيه های مذکور در متن: ۴۱ و ۴۴

۳۰- قسمت دوم آيه ۷۶ از سوره نساء  

۳۱- قرآن -  سوره نحل - آيه ۳۶

۳۲- قرآن -  سوره بقره - آيه ۱۹۳

۳۳- اين نظريه تحول پذيرفته و امروز با  رد رابطه « مکانيتسی» روبنا با زيربنا در جهت تصحيح است. در اين باره ها از جمله نگاه کنيده به:

-Marx Engels, L’Idéologie Allemande, Edition Sociale

 - Erich Fromm, Marx’s Concept of Man

- Charles Bettelheim: ۱-Planification et Croissance

                                     ۲- Problémes Théoriques et Pratiques de la Palnification

                                     ۳- Transition vers l’Économie  Socialiste

 

۳۴- اين نظريه نيز دستخوش تحول شده است، از بيان کنندگان مهم آن ماکس وبر است. نگاه کنيد به:

Max Weber, l’etique Protestante et l’Esprit du capitalisme.

 

۳۵- مکتب جامعه شناسی امريکايي اين نظريه را تبليغ می کنند. از جمله نگاه کنيد به:

W. Warner, Social Class in America

و ديگران

 

۳۶- ماکياول و پيروانش بر اين نظرند و نيز فاشيسم و نظام شاهنشاهی در حقيقت همين نظريه درعمل است. نگاه کنيد به کتاب شهريار اثر ماکياول و شاهنامه و هزار و يک شب  . مرامنامه حزب رستاخيز ملت ايران در واقع تلفيقی از مرامنامه های حزب فاشيست ايتاليا در دوران موسولينی و حزب فالانژيست  فرانکوست.

۳۷- نظريه امپرياليسم. نگاه کنيد از جمله به:

V. Lenine, Oeuvres Choisies

جلد اول - فصل امپرياليسم -  صص ۹۰۲-۷۸۳

 

۳۸- کسانيکه « ضد بيگانه» اند بر اين نظرند.

۳۹- تفصيل داستان فيل را در کليات مثنوی جلال الدين محمد بلخی (مولوی) تصحيح م. درويش، دفتر سوم، صص ۶۶-۶۴ بخوانيد.

۴۰-  در کارهای علمی طرفداران نظريه های فوق، جهت عمومی حذف جنبه های مطلق گرايانه است.

۴۱- تجزيه کردن مجموعه ای باجزاء برای سهولت تحليل روابط و شناخت آن و تقدم دادن باجزايي که زودتر به سنجش در می آيند، يک امراست و مطلق کردن يک جزء بعنوان عامل مسلط امری ديگر. با کار اول (بشرط آنکه مطلق نشود) می توان موافق شد. موافق شد که درجه قابليت به سنجش درآمدن عوامل تابع زمينه و موقعيت زمانی و مکانی شمرده شود، اما با کار دوم، يعنی شناخت يک عامل بعنوان عامل مسلط، نمی توان موافق شد.

۴۲- بدينسان در مقام انتقاد از نظريه های مطلق گرايانه با حذف مطلق ها و تقدم و تأخرها و تميز و تمايزها، بانديشه توحيدی می رسيم. بطوريکه می بينيم اين انديشه توحيدی از تأليف و التقاط نظريه هايي که در آغاز اين قسمت بدانها اشاره شد بدست نمی آيد، بلکه وقتيکه جنبه های مطلق گرايانه اين نظريه ها نفی می شوند فصل مشترکی ميان آنها و انديشه اسلامی يا توحيدگرايي آشکار می گردد. بعبارت ديگر انديشه توحيدی نتيجه تأليف و ترکيب نظريه های جزء نگر نيست بلکه اين تجزيه شرک آميز انديشه توحيدی است که نظريه های جزء نگر مطلق ساز را پديد می آورد: العِلم نقطه کَسَرهَا الجاهِلون (سخن علی ع).

۴۳- قرآن-  سوره بقره - آيه ۲۱۳ و نيز: سوره يونس - آيه های ۱۷ تا ۱۹ و سوره هود - از آيه ۱۱۰ تا ۱۱۸ و سوره شوری - آيه های ۶ تا ۹ و بالاخره سوره الزخرف - آيه های ۲۶ تا ۲۸.

۴۴- بدينسان با انتقاد نظريه ها يعنی با تصحيح مطلق گرايي ها، به صراط مستقيم توحيد می رسيم و تحول انديشه علمی بدين سمت است.

۴۵- قرآن-  سوره يونس -  قسمت آخر آيه ۸۳. و نيز همين سوره آيه ۱۲ و سوره الدخان - آيه ۳۱ و ...

۴۶- قرآن -  سوره العلق - آيه های ۶و۷  

۴۷- قرآن -  سوره اعراف -  آيه ۱۷، سخن شيطان خطاب به خدای متعال  

۴۸- قرآن -  سوره عنکبوت- آيه ۶۹.

۴۹- قرآن -  سوره نحل -  آيه ۳۶ و نيز سوره يونس -  آيه ۹   

۵۰- قرآن -  سوره صافات -  آيه های ۱۰۴ تا ۱۰۹

۵۱- در شاهنامه فردوسی ( که از جمله جلوه های گوناگون کيش شخصيت را توصيف می کند)، داستان ضحاک ماردوش و خوراک مارها که مغز جوانان است، داستان روزگار ما نيست؟ ...

۵۲- قرآن -  سوره الاعراف -  آيه ۱۲

۵۳- قصص قرآن -  تاريخ انبياء و سيره رسول اکرم (ص) از بعثت تا وفات -  ترجمه و اقتباس علی اکبر غفاری -  ص ۶

۵۴- قرآن -  سوره بقره - آيه ۳۶  

۵۵- و معلوم باشد که برابری های اقتصادی کافی نيست که جامعه را از بازگشت بنظام طبقاتی بازدارد. بايد فکری هم برای طبقات سنی و جنسی کرد.

۵۶- قصص-قرآن صص ۱۷ و ۱۷

۵۷- قرآن سوره هود آيه ۲۷

۵۸- قرآن سوره هود قسمتهايی از آيه های ۴۲ و ۴۳

۵۹- قرآن- سوره هود آيه ۴۶

۶۰- قرآن سوره هود آيه ۱۱۷  

۶۱- قرآن سوره هود آيه ۶۲

۶۲- قصص قرآن ص ۳۱

۶۳- قصه ابراهيم را به عمد به بعد گذارديم.

۶۴- قرآن -  سوره هود -  آيه های ۷۸ و ۷۹

۶۵- قصص قرآن -  صص ۷۴-۷۹

۶۶- قرآن -  سوره يوسف. بر خواننده است که اين سوره را از ابتدا تا انتها بخواند چرا که از زندگانی روزمره او صحبت به ميان است.

۶۷- قرآن -  سوره يوسف -  آيه ۳۱

۶۸- قرآن -  سوره يوسف -  آيه ۲۴. و بر خواننده است که از آيه ۵ تا ۵۴ را بخواند.

۶۹- قرآن -  سروه قصص -  آيه های ۷۶-۸۳ و سوره احزاب -  آيه ۶۹.

۷۰- قرآن-  سوره بقره -  آيه های ۲۴۶-۲۵۱   

۷۱- قرآن -  سوره ص -  آيه های ۲۲ تا ۲۶ -  مذکور در متن، آيه ۲۴  

۷۲- داستان شکايت دهقانی است از دام داری که گله زراعت او پامال کرده است. سليمان راهی می جويد که هيچکدام زيان نبينند: گوسفندان را به دهقان می دهد، تا بعوض زراعت از شير و نتايج آن استفاده کند و زمين را به دام دار می سپرد تا با صرف کار به حالت اول بازش گرداند و آنوقت گوسفندانش را باز ستاند و زمين را بازگزارد. قرآن سوره انبياء- آيه های ۷۸ و ۷۹ 

۷۳- قرآن -  سوره بقره -  آيه ۲۵۹ و نيز سوره توبه -  آيه ۳۰، و قصص قرآن، ص ۲۲۱ 

۷۴- قرآن -  سوره ص -  آيه های ۴۱ تا ۴۵ و سوره انبيادء -  آيه های ۸۴ و ۸۵

۷۵- قرآن -  سوره انبياء -  آيه ۸۷.

۷۶- در انجيل داستان بدينصورت است که: يحيی ازدواج هروديا زن برادر هرود آنتياپس (حاکم ربع الجليل) را با وی نامشروع می داند. سالومه (دختر هروديا و هرود فيليپ برادر هرود آنتيپاس) درمقابل هرود آنتيپاس می رقضد و دل وی را می ربايد و بتحريک مادر از هرود سر يحيی را می خواهد و می گيرد!

۷۷- Feicien Challave: Histoire de la Propriete (que sais-je?) Paris ۱۹۵۸ p. ۱۲۶

۷۸- قصص قرآن -  ص ۴۴۰

۷۹- قرآن -  سوره بنی اسرائيل -  آيه ۴.

۸۰- درباره تعصب نژادی نزد قريش و عرب نگاه کنيد از جمله به: جرجی زيدان: تاريخ تمدن اسلام ترجمه علی جواهر کلام، جلد ۴ صص ۹۶-۹  

۸۱- حسن پيرنيا: ايران باستان، کتاب ششم، مبحث سوم: اسکندر می خواهد که او را بپرستند. صص ۱۷۴۶-۱۷۴۰  

۸۲- برای الگو نگاه کنيد به همه کتاب:

Erwin Leisers, Mein Kampf.

و برای تصوير به صفحه ۲۵

۸۳- همانجا

۸۴- Owald Spengler, L’homme et la Technique   که از ابتدا تا انتها در چگونگی برخورد اين دو از ورای فن است.

۸۵- قرآن -  سوره مائده -  آيه ۲۰. در اين آيه يک امر واقع مستمر مورد بحث قرار می گيرد و آن اينکه هر عقيده ای به محض اينکه موجب استقرار قدرت جديد شد، «مال» اين قدرت می شود و قدرت بدستان « فرزندان و دوستان» و خود خدا می شوند و برای ديگران « حق حاکميت محدود» آنهم فقط اسما بيشتر نمی شناسند. هيتلر در کتاب خود «نبرد من» و در اعمال خود همين حق را هم نمی شناخت و بر آن بود که «فضای حياتی» ملت آلمان برتر از همه بايد با اژبين بردن کامل نژادهای پست تأمين شود.  

۸۶- قرآن-  سوره کهف -  آيه ۵۰

۸۷- قرآن -  سوره حجرات -  آيات ۱۳-۹، شماره آيه نقل شده ۱۳.

۸۸- قرآن -  سوره انعام- آيه های ۵۸-۵۲، آيه های منقول ۵۳ و ۵۴

۸۹- قرآن -  سوره نساء -  آيه ۱ و نيز سوره انعام -  آيه ۸۰ و ۹۸ و سروه اعراف - آيه ۸۹

۹۰- کلام پيامبر (ص)

۹۱- قرآن -  سوره قصص - آيه ۸۳

۹۲- قرآن -  سوره يس -  آيه ۵۴

۹۳- آقای طالقانی در تفسير سوره تکاثر، به مفهوم علمی تکاثر توجه کرده اند و عوامل ميرندگی قدرت خودکامه و نيز علل زيندگی نيرو و توان استعداد آدمی را در مسير توحيد با جمال بيان کرده اند. نگاه کنيد به پرتوی از قرآن - جزء ۳۰، قسمت ۱ و ۲، قسمت ۲ -  صص ۲۳۹-۲۴۴   

۹۴- قرآن -  سوره بقره-  قسمتی از آيه ۲۵۸

۹۵- قرآن -  سوره النازعات - آيه های ۲۵-۱۴، شماره آيه مذکور در متن: ۲۴.

۹۶ قرآن -  سوره نساء- آيه ۱۵۵

۹۷- صدرالدين بلاغی: قصص قرآن -  صص ۲۵۲-۲۴۹

۹۸-  قرآن -  سوره الزخرف - آيه های ۳۱ و ۳۲

۹۹-  محمد (ص) خاتم پيامبران -  جلد ۱ -  صص ۴۰۲ و ۴۰۳

۱۰۰-  قرآن -  سوره نحل -  آيه ۱۲۵ ( و با مخالفان بطريقی که نيکوتر است مجادله کن)

۱۰۱-  قرآن -  سوره آل عمران - آيه ۶۴

۱۰۲-  سوره توبه - آيه های ۳۰ و ۳۱ (آيه مذکور در متن ۳۰) و نيز سوره مائده -  آيه های ۱۷ و ۷۲ و سوره آل عمران، آيه ۲ و ...

۱۰۳- قرآن -  سوره کهف -  آيه ۱۱۰ و سوره ابراهيم -  آيه ۱۱ و سوره شعراء آيه های ۱۵۴ و ۱۸۶ و سوره فصلت - آيه ۶

 ۱۰۴- محمد حسين هيکل: زندگانی محمد، ترجمه فارسی جلد دوم، ص ۶۲۶

۱۰۵- قرآن- سوره مؤمن- ذيل آيه ۳۷ و نيز سوره محمد -  آيه ۱ و سوره نساء -  آيه های ۶۱ و ۱۶۷ و سوره انفال -آيه ۳۶ و سوره توبه -  آيه ۳۴.  

۱۰۶- روايت در صفحه ۳۳ مبارزه با نفس يا جهاد اکبر آقای خمينی به نقل  از تحف العقول آمده است.

۱۰۷- قرآن -  سوره قيامت - آيه ۵

۱۰۸- روايت در ص ۳۷ مبارزه با نفس يا جهاد اکبر، سخنان امام خمينی نقل شده است

۱۰۹-  قرآن -  سوره العلق-  آيه ۶

۱۱۰- Jeam Baudrillard, La Societe de Consommation  ص ۷۴- ۵۹

Idees – Parsi ۱۹۷۴

۱۱۱-  قرآن سوره حديد آيه ۲۰

۱۱۲- قرآن سوره بنی اسرائيل آيه های ۹۴-۹۰، و نيز سوره انعام آيه های ۱۱۱-۱۰۹ 

۱۱۳- قرآن سوره عبس آيه های ۱۶-۱، بر خواننده است که اين آيه ها را بارها بخواند و عبرت بگيرد و بدانها عمل کند. خود را از کيش شخصيت آزاد کند. قرآن کور عامی و عادی را بر بزرگ رجحان می نهد، موقعيت طبقاتی را باطل می شمارد. ... و ما مردمان اين عصر، تا چه حد واپس گرا و مرتجع هستيم.

۱۱۴- قول پيامبر

۱۱۵-  قرآن سوره بقره آيه ۱۰۲، درباره تفسير رسای اين آيه نگاه کنيد به: پرتوی از قرآن، جلد ۱ صص ۲۴۲ -۲۳۰.

۱۱۶- قرآن سوره ابراهيم ذيل آيه ۳۴

۱۱۷- قرآن سوره بقره ذيل آيه ۲۵۷

۱۱۸- شاهنامه، چاپ جيبی، جلد اول، پادشاه جمشيد، ص ۲۸

۱۱۹- مهندس بازرگان: مدافعات ص ۳۰۲

۱۲۰- درباره « خوا، شاه، ميهن» و « دعوی خدائی رضاشاه، مهديقلی هدايت که از ۱۳۰۶ تا پايان ۱۳۱۱ هجری شمسی نخست وزير وی بوده است در خاطرات و خطرات می نويسد: « کار بجايي کشيده که شاه طالب ايمان بخودش است و کلمه خدا، شاه، ميهن شاهد مدعا» ص ۳۹۷ کتاب.

۱۲۱- قرآن سوره نحل آيه ۱۱۲

۱۲۲- قرآن سوره سبا- آيه های ۱۰ تا ۲۰، آيه مذکور: ۱۳ و ۲۰

۱۲۳- همانجا

۱۲۴- شاهنامه، جدل اول، ص ۲۸

۱۲۵- روزنامه خاطرات، اعتمادالسلطنه، صص ۷۲۱ و ۷۲۲ و ...

۱۲۶- قرآن سوره   سبا- آيه ۱۹، بحث در همان امر واقع است.

۱۲۷- قرآن سوره شعراء آيه ۲۲

۱۲۸- قرآن سوره غافر قسمت آخر آيه ۲۹

۱۲۹- قرآن سوره آل عمران آيه ۶۴

۱۳۰- بر خواننده اس که مدافعات بازرگان، بويژه  قسمت دوم آن، يعنی محاکمه شاهنشاهی خودکامه را بخواند.

۱۳۱- قرآن سوره النازعات آيه های ۲۱ تا ۲۴

۱۳۲- قرآن سوره نمل آيه ۳۴

۱۳۳- قرآن سوره جن آيه ۱۵  

۱۳۴- دربارهء چگونگی قتل فرزند و علت آن از جمله نگاه کنيد به زندگانی شاه عباس، ج ۲.

۱۳۵- لرد کرزن: مسئله ايران ، ترجمه فارسی، ص ۲۶۲-۲۵۹

۱۳۶- قرآن سوره زخرف آيه ۵۴

۱۳۷- قرآن سوره اعراف قسمت آخر آيه ۱۲۳

۱۳۸- سروه آل عمران آيه ۷۳ و سوره الملک قسمتی از آيه ۱

۱۳۹- قرآن سوره مائده آيه ۶۴

۱۴۰- قرآن سوره نساء آيه ۵۱

۱۴۱- کلام پيامبر

۱۴۲- حرص و حسد و غضب و شهوت و ... از علائم عمومی هستند و ما پس از اينها، به آنها خواهيم پرداخت.

۱۴۳- از نامه پيامبر ۰ص) به خسروپرويز

۱۴۴- قرآن سوره مؤمنون آيه ۴۶

۱۴۵- قاسطين و مارقين و ناکثين، دکتر علی شريعتی، ص ۲۰۷

۱۴۶- قرآن سوره روم آيه های ۲۹ و ۳۲، بر خواننده است که اين سوره را بارها، و به قصد فهميدن بخواند.

۱۴۷- قرآن سوره نحل، آيه ۹۳، درباره اين گروه به کار دکتر علی شريعتی تحت عنوان « قاسطين و مارقين و ناکثين» مراجعه کنيد.

۱۴۸- قرآن سوره کهف قسمتی از آيه ۷۸

۱۴۹- قرآن سوره توبه آيه های ۶ تا ۱۳، آيه مذکور در متن: ۱۰

۱۵۰- قرآن سوره اعراف آيه های ۱۵۹ تا ۱۶۶، شماره آيه های مذکور در متن: ۱۶۴ و ۱۶۵

۱۵۱-  همانجا، آيه ۱۶۵

۱۵۲- قرآن سوره اعراف آيه های ۱۳۴ و ۱۳۵

۱۵۳- مصطفی فاتح: پنجاه سال نفت ايران ، ص ۲۹۹

۱۵۴- قرآن سوره فتح آيه ۱۰، و خواننده بداند که بسيار بودند از اين ناکثين که جانب علی را رها کردند و به معاويه پيوستند، و بدست معاويه تباه شدند.

۱۵۵- قرآن سوره توبه - آيه ۱۲

۱۵۶- در زير از زبان قرآن جلوه های بيماری تک روی و خودرائی را که بدترين بيماريهای کيش شخصيت، يعنی مرض شيطان است، شماره خواهيم  کرد.

۱۵۷- قرآن سوره حشر آيه ۱۶

۱۵۸- قرآن سوره بقره آيه ۳۶ نساء ۷۶، مريم ۴۴ و ۴۵

۱۵۹-  سوره نساء آيه ۶۰

۱۶۰- قرآن سوره نساء آيه ۸۳

۱۶۱- قرآن سوره نساء آيه ۱۱۹ و ۱۲۰

۱۶۲- قرآن سوره انعام آيه ۴۳، و سوره انفال آيه های ۲۰۰ و ۲۰۱

۱۶۳- قرآن سوره انعام آيه ۶۸، و سوره نحل آيه ۹۸، و سوره ابراهيم آيه های ۱۸ تا ۲۲ و سوره زخرف آيه ۶۲

۱۶۴- قرآن سوره اعراف آيه ۲۰، و سوره طه آيه ۱۲۰

۱۶۵- قرآن سوره اعراف آيه های ۲۷ و ۱۷۵ 

۱۶۶- قرآن سوره انفال آيه ۴۸، و داستان موسی و خضر در سوره کهف، بويژه آيه ۶۳- و سوره نمل آيه ۲۴، و سوره عنکبوت آيه ۳۸

۱۶۷- قرآن سوره يوسف آيه ۴۲، و داستان ايوب که پيش از اين بدان پرداختيم.

۱۶۸- قرآن سوره بنی اسرائيل آيه ۲۷

۱۶۹- قرآن سروه بنی اسرائيل آيه ۶۴

۱۷۰- قرآن سوره حچ آيه ۳

۱۷۱- قرآن سوره لقمان آيه ۲۱

۱۷۲- قرآن سوره صافات آيه ۷

۱۷۳- قرآن سوره محمد آيه ۲۵

۱۷۴- قرآن سوره اعراف آيه ۲۷ و سوره مؤمنون آيه ۹۷

۱۷۵-  قرآن سوره بقره آيه ۲۰۸

۱۷۶- قرآن سوره آل عمران آيه ۱۵۵

۱۷۷- قرآن سوره آل عمران آيه ۱۷۵

۱۷۸- قرآن سوره يوسف آيه ۱۰۰ و بنی اسرائيل آيه ۵۳ و فصلت آيه ۳۶

۱۷۹- قرآن سوره مجادله آيه ۱۰

۱۸۰- قرآن سوره انعام آيه ۱۲۱ و ۱۵۹ و روم آيه ۳۲ و بقره آيه های ۱۳۶ و ۲۸۵ و آل عمران آيه ۸۴ و نساء آيه های ۱۵۰ و ۱۵۲ و ...

۱۸۱- قرآن سوره مجادله قسمتی از آيه ۱۹

۱۸۲- قرآن سوره بقره آيه ۱۷۵

۱۸۳- قرآن سوره بقره آيه ۲۶۸

۱۸۴- قرآن سوره بقره آيه ۶۸ و سوره نساء آيه ۳۸ و سوره مائده ۹۰ و ۹۱ و ...

۱۸۵- قرآن سوره بنی اسرائيل آيه ۲۷ و ...

۱۸۶- قرآن سوره فاطر آيه ۶ و ...

۱۸۷- قرآن سوره بقره آيه ۲۶۸ و سوره نور آيه ۲۱

۱۸۸- قرآن سوره آل عمران آيه ۲۶ و نگاه کنيد به داستان يوسف و ايوب و نيز آدم و حوا و ...

۱۸۹- قرآن سوره فرقان آيه ۲۹

۱۹۰- قرآن سوره قصص آيه ۱۵

۱۹۱-  نگاه کنيد به قسمتهای گذشته اين تاليف

۱۹۲- قرآن سوره حج آيه ۵۲

۱۹۳- خواننده می بيند که قرآن همواره تضاد يا هويتهای ناسازگار را حاصل اجتماع عوامل برونی و دورنی می داند.

۱۹۴- قرآن سوره اعراف آيه های ۱۱ تا ۲۳، آيه های مذکور در متن: ۲۰ و ۲۱

۱۹۵- قرآن سوره اعراف آيه ۲۲

۱۹۶- قرآن سوره اعراف آيه ۲۷ و سوره نور آيه ۲۱ و ...

٭ - صاحب الميزان بحق نمايان شدن عورت را آشکار شدن معايب دانسته است.

۱۹۷- نگاه کنيد به مکتب مبارز شماره ۱۳

۱۹۸- قرآن سوره نحل آيه ۱۱۶

۱۹۹- قرآن سوره حديد -  قسمتی از آيه ۲۷

۲۰۰- قرآن سروه اعراف قسمت اول آيه ۱۶۲

۲۰۱- قرآن سوره آل عمران ذيل آيه ۷۵، درباره افتراء بستن به خدا همچنين نگاه کنيد به سوره های آل عمران آيه های ۷۸ و ۹۴ و نساء آيه ۵۰ و مائده آيه های ۴۱ و ۴۲ و ۱۰۳ و ...

۲۰۲- قرآن سوره انعام قسمتی از آيه ۱۴۴

۲۰۳- قرآن س وره انتشقاق آيه های ۲۱ و ۲۲

۲۰۴- از سخنان گوبلز کذاب معروف

۲۰۵- قرآن سوره شمس آيه های ۱ تا ۱۱، مضمون آيه های ۱ تا ۱۰ به فارسی و آيه ۱۱ عيناً به عربی آمد.

۲۰۶- قرآن سوره منافقون قسمت آخر آيه ۱ و دنباله اين آيه را  نيز بايد خواند که سخت آموزنده است.

۲۰۷- قرآن سوره بقره آيه ۱۵۹

۲۰۸- قرآن سوره يونس یآيه ۳۹، در حقيقت اين قسمت از بحث، مضمون آيه های ۳۳ تا ۴۱ اين سوره است.

۲۰۵-  قرآن سوره انعام آيه های ۲۴ و ۲۵ و ۲۶

۲۱۰-  قصص قرآن ص ۴۵۳

۲۱۱- محمد حسين هيکل: زندگانی محمد، جلد دوم، صص ۴۸۴-۴۸۰

۲۱۲- قرآن سوره منافقون آيه ۷ و ۸

۲۱۳- قرآن سوره حشر آيه ۱۱

۲۱۴- درباره نقش منافقان نگاه کنيد به زندگانی محمد، تأليف محمد حسين هيکل، ترجمه فارسی، جلد اول، صص ۴۲۲ ۴۱۸ و جلد دوم.

۲۱۵- قرآن سوره حشر آيه ۱۲

۲۱۶- قرآن سوره توبه آيه های ۱۰۷ و ۱۰۸

۲۱۷- خلاصه داستان مسجد ضرار به نقل از قصص قرآن، صص ۵۴۴-۵۴۰

۲۱۸- قرآن سوره انفال آيه های ۴۵ تا ۵۴، آيه های مذکور: ۴۶ و ۴۷ و ۴۹

۲۱۹- قرآن سوره نساء ذيل آيه ۶۲، و نيز سوره توبه آيه ۶۵

۲۲۰- قرآن سوره توبه آيه ۷۳

۲۲۱- قرآن سوره احزاب آيه های ۱۰ تا ۱۲، آيه مذکور در متن: ۱۲

۲۲۲- قرآن سوره منافقون آيه ۴

۲۲۳- قرآن سوره نساء آيه های ۱۳۷ و ۱۳۸ و ۱۳۹

۲۲۴- تلون و تذبذب از بيماريهایی شخصيت و عمومی و جهان شمول است. اما در ايران بلحاظ آنکه بقول راوندی استمرار قدرت در ناپايداری و عدم وفای آنست، تذبذب و تلون و نفاق مرضی جاری و ساری تر است. بدينخاطر اوستا نيز درباره اين دسته از مردمان چنين می گويد: « ای مزدا! آنکس که گاه انديشه و گفتار و کردار نيک و گاه انديشه و گفتار و کردار بد را پيرو باشد، زمانی به آئين راستين بگرود و روزگاری به کيش دروغين روی آورد، در روز پسين به خواست تو از ديگر مردمان که به بهشت يا دوزخ درآيند جدا گردد ...»  

اوستا، نگارش جليل دوستخواه، انتشارات مرواريد، تهران ۱۳۴۳، ص ۸۵، گاتها

۲۲۵- قرآن سوره نساء آيه های ۱۴۲ و ۱۴۳

٭ - نيرنگ منافق آنستکه خود را از ياران مؤمنان جلوه می دهد. و چون بحال خود واگذارده می شود، می پندارد ديگران را فريب داده است و بهمين پندار از عاقبت انديشی غافل می شود. تا بدو می رسد آنچه بايد برسد. مقصود از اينکه خدا منافق را فريب می دهد، همين است. نگاه کنيد به: تفسيرالقرآن، کشف الحقايق عن نکت الايات والد قايق، تصنيف میرمحمد کريم نجل الحاج ميرجعفرالعلوی الحسينی الموسوی، ترجمه عبدالمجيد صادق نوبری، ص ۱۲۷.

۲۲۶- سازمانهای جاسوسی قدرتهای جهانی از جمله با استفاده از اين روش، افراد ممالک ضعيف را بعنوان جاسوس و خدمتگزار استخدام و تابع اوامر خويش می سازند و به خيانت بدين و مردم و وطن خود وا می دارند. در مورد ايران نگاه کنيد به: سه جلد کتاب فراماسونری در ايران و ... و در مورد روش سيا در استخدام «دانشجويان کشورهای ديگر»، نگاه کنيد به لوموند قسمت اسناد و مدارک دوسيه سيا.

۲۲۷- تقی زاده در مجلس گفت در امضاء قرارداد ۱۹۳۳ آلت فعل و مسلوب الاختيار بوده است! نگاه کنيد به: انتشارات مصدق، شماره ۴، ص ۹۸

۲۲۸- قرآن سوره توبه آيه ۶۷

۲۲۹- قرآن سوره عنکبوت آيه های ۱۰ و ۱۱

۲۳۰- روزنامه اطلاعات از بدو تأسيس تا امروز، آينه تمام نمای اينگونه مردمانم متلون و ميثاق شکن است. هم آينه گردانندگانش و هم آينه کسانيکه «پشيمان می شوند» و مقاله می نويسند و يا در راديو تلويزيون مصاحبه مطبوعاتی می کنند و يا بدون اينکار بخدمت قدرت خودکامه در می آيند و «ترقيات» می کنند و به «مدارج عاليه» می رسند.

۲۳۱- قرآن سوره مائده آيه ۱۴

۲۳۲- قرآن سوره مائده آيه ۱۵

۲۳۳- قرآن سوره اعراف آيه ۱۶۹

۲۳۴- اين ايام، شروع دهه اول محرم، و از اتفاق در توضيح و توصيف پيمان شکنی هستيم ... و چون اين بيماری پيمان شکنی هم، از باستان در ايران رواجی تمام می داشته، اوستا  (ايشتها) درباره پيمان شکنی چنين می گويد: «ای سپيتمان! پيمان شکن نابکار سراسر کشور را ويران سازد. چنين کسی بسان صد تن از کسانی است که بگناه کيذ (گناه کببيره) آلوده باشند و کارش بدان ماند که کشنده مردمی پاکدين باشد. اي سپيتمان! مبادا پيمان شکنی، نه پيمانی را که با يک دورغ پرست بسته ای، نه پيمانی را که با يک راستی پرست بسته ای، چه هر پيمان است، خواه با دروغ پرست و خواه با راستی پرست.» نقل از اوستا.

۲۳۵- قرآن سوره نساء- آيه ۱۵۵

۲۳۶- قرآن سوره بقره آيه ۱۰۰ 

۲۳۷- قرآن سوره بقره آيه ۲۷ و نيز نگاه کنيد به نساء آيه های ۱۳۷ و ۱۳۸ و ۱۳۹ که در بحث از منافقين عيناً نقل کرده ايم.

۲۳۸- قرآن سوره بقره آيه های ۱۴ و ۱۵ و ۱۶، آيه های مذکور در متن: ۱۴ و ۱۶

۲۳۹- قرآن سوره دخان آيه ۹ و آيه های پيش و پس آن

۲۴۰- قرآن سوره مؤمن آيه ۳۴

۲۴۱- قرآن سوره همزه آيه اول. و نگاه کنيد به تفسير آقای طالقانی درباره اين دو گروه در پرتوی از قرآن  - صص ۲۵۵-۲۴۹

۲۴۲- قرآن سوره مومنون آيه های ۴۵ و ۴۶ و ۴۷، آيه های مذکور: ۴۶ و ۴۷

۲۴۳- قرآن سوره لقمان آيه ۱۸

۲۴۴- قرآن سوره حديد آيه ۲۳

۲۴۵- قرآن سوره قصص آيه های ۳۸ تا ۴۱، آيه های مذکور: ۳۹ و ۴۰ و ۴۱

۲۴۶- قرآن سوره بنی اسرائيل آيه ۲۷

۲۴۷- جز آنچه در صفحات پيش در معرفی اين گروه آمد و آيه ها که ذکر شد، نگاه کنيد به: قرآن سوره ص آيه ۷۴، و سوره الزمر آيه ۷۴ و ...

۲۴۸- قرآن سوره بقره قسمت آخر آيه ۸۷، و نيز سوره عنکبوت آيه ۳۹، و سوره نساء آيه ۱۷۳، و سوره زخرف آيه های ۵۱ تا ۵۴ و ...

۲۴۹- قرآن سوره اعراف آيه های ۷۳ تا ۷۶ ، شماره آيه مذکور در متن: ۷۶

۲۵۰- قرآن سوره نجم قسمت آخر آيه ۳۲

۲۵۱- قرآن - سوره مطففين آيه های ۱ تا ۳

۲۵۲- قرآن - سوره بقره آيه ۴۲

۲۵۳- قرآن سوره هود آيه های ۸ تا ۱۱، شماره آيه مذکور در متن: ۱۰

۲۵۴- قرآن سوره فاطر قسمت آخر آيه ۱۰

۲۵۵- قرآن سوره منافقون آيه ۵

۲۵۶- قول پيامبر را از معراج السعاده ملا احمد نراقی نقل کرديم، از انتشارات کتاب فروشی موسی علمی، ص ۴۵۲. و امام باقر (ع)، در صورتيکه در عمل خيری که آدمی انجام می دهد، شائبه مدح دوستی وجود داشته باشد، شاد شدن بخاطر آن عمل را روا نمی دارد.

۲۵۷- قرآن - سوره توبه - قسمت آخر آيه ۱۲، و نيز سوره نساء - آيه ۴۶

۲۵۸- قرآن - سوره لقمان - آيه ۶ و نيز سوره بقره - آيه ۲۳۱ و سوره مائده - آيه ۵۷ و ۵۸ و سوره کهف - آيه های ۵۶ و ۱۰۶ و سوره انبياء - ۳۶  و فرقان ۴۱ و جاثيه ۹ و ۳۵

۲۵۹- ابراهيم امينی در بررسی مسائل کلی امامت، چاپ شرکت انتشار، فروردين ۱۳۵۲، ص ۱۷۵، قول هشام بن حکم را در اين باره نقل می کند.

۲۶۰- چون موضع گيری از روی عقيده با موضع گيری از روی ابتلای به بيماری کيش شخصيت متفاوت است، بنابراين حسد را از غير حسد براحتی می توان تشخيص داد. ما در قسمت بعد آنسان که شناسائی کردن بيماران آسان گردد، تظاهر بيماری را در روش کار مبتلايان به کيش شخصيت توضيح خواهيم داد.

۲۶۱- قرآن - سوره فلق - آيه ۵

۲۶۲- قرآن- سوره نساء، آيه های ۴۸ تا ۵۵، آيه مذکور، ۵۴. آيه های پيش را بمناسبت خود، پيش از اين آورده ايم و اين آيه در کنار آيه های قبلی روشنی و وضوح تمام خود را می يابد.

۲۶۳- قرآن سوره بقره آيه ۱۰۹

۲۶۴- قرآن سوره فتح آيه ۱۵

۲۶۵- قرآن سوره آل عمران قسمت اول آيه ۱۸۰

۲۶۶- قرآن سوره ليل از آيه ۴ تا پايان. آيه های مذکور در متن: ۵ تا ۱۰

۲۶۷- قرآن سوره حديد قسمت آخر آيه ۲۳ و آيه ۳۴

۲۶۸- قرآن سوره نساء قسمت آخر آيه ۳۶ و آيه ۳۷

۲۶۹- قرآن سوره آل عمران آيه های ۱۱۸ و ۱۱۹

۲۷۰- قرآن سوره احزاب آيه های ۲۴ و ۲۵ و نيز سوره ملک آيه های ۶ تا ۱۱ و سوره حج آيه ۱۵ و سوره فتح آيه ۲۹ و ...

۲۷۱- قرآن سوره توبه آيه های ۱۳ تا ۱۵

۲۷۲- قرآن سوره آل عمران آيه های ۱۳۳ و ۱۳۴، آيه مذکور در متن: ۱۳۴

۲۷۳- قرآن سوره هود آيه ۵۹

۲۷۴- قرآن سوره لقمان قسمت آخر آيه ۳۲

۲۷۵- لازم نيست در تاريخ زياده از حد جستجو کنيم، در همين نيم قرن اخير، جنبش های جنگل و ... و نفت از جمله بدست همين اشخاص نابود شدند و خود اينان نيز بدست خودکامه از بين رفتند.

۲۷۶- قرآن سوره مدثر آيه های ۱۲ تا ۱۹

۲۷۷- قرآن سوره نساء آيه ۲۷

۲۷۸- قرآن سوره فلق آيه ۴

٭ در تفسير قرآن ترجمه عبدالمجيد صادق نوبری، جلد سوم، ص ۳۴۷، النفاثات فالگيران ترجمه شده است. سيد قطب نيز در فی ظلال قرآن (صص ۷۰۹و ۷۱۰، جلد ۸۹، آنرا به معنای ساحر گرفته است. الّا آنکه در صفحه ۷۱۰ روايتی متضمن اين معنی ذکر کرده اتس که يکی از اسباب و طرق سحر ديگری، استفاده از « زن» می باشد. المنجد النفثه را « زن افسونگر» فاسدا»  خوانده است. محمد کاظم معزی در ترجمه قرآن خود، النفاثات را « زنان دمنده در گره ها» ترجمه کرده است و ظاهر آنستکه هر دو معنی فوق شايد منظور خالق بوده باشد.

۲۷۹- قرآن سوره مريم آيه ۵۹

۲۸۰- قرآن سوره فتح، قسمت آخر آيه ۱۲

۲۸۱- قرآن سوره حجرات آيه ۶

۲۸۲- سوره سبا، آيه ۲۰

۲۸۳- قرآن سوره بنی اسرائيل قسمت آخر آيه ۱۰۱، و نيز سوره قصص آيه ۳۸ و ...

۲۸۴- قرآن- سوره حجرات آيه ۱۲

۲۸۵- قرآن سوره فتح آيه های ۶ تا ۱۳، شماره ی آيه های مذکور: ۶ و ۱۲

۲۸۶- قرآن سوره نجم آيه های ۲۳ تا ۲۸، آيه مذکور در متن: ۲۸

۲۸۷- قرآن سوره ص آيه ۲۷

۲۸۸- موسولينی می گفت کافی نيست مردم مرا تحسين کنند، بلکه بايد تمام وجود خويش را در اختيار آراء و تصميمات من بگذارند!

۲۸۹- اين امر در کشور ما همواره استمرار داشته است. در همين روزها که کار تحرير باينجا کشيده است، کشور ايران شاهد تحول يک شبهء سيستم « چند جزبی» به سيستم « تک حزبی» است!

۲۹۰- قرآن سوره انعام آيه ۱۱۶

۲۹۱- قرآن سوره هود آيه های ۱۲۱ و ۱۲۲

۲۹۲- قرآن سوره اعراف قسمت آخر آيه ۱۱۶

۲۹۳- قرآن سوره يونس آيه ۶۲، و نيز سوره بقره - آيه های ۳۸ و ۶۲ و ۱۱۲ و ۲۶۲ و ۲۷۴ و ۲۷۷، و آل عمران آيه ۱۱۷، والنمل آيه ۱۰ و قصص- آيه ۳۱، و عنکبوت آيه ۳۳، و طه آيه ۱۱۲، والجن آيه ۱۳، و الشمس آيه ۱۵ريال والنساء- آيه ۸۳، و مائده آيه ۶۹، والانعام آيه ۴۸، والاعراف آيه های ۳۵ و ۴۹، والزخرف آيه ۶۸، و الاحقاف آيه ۱۳، و ...

۲۹۴- قرآن سروه قصص قسمت آخر آيه ۳۱

۲۹۵- قرآن سوره بقره قسمت آخر آيه ۳۸

۲۹۶- قرآن سوره نحل آيه ۱۱۲

۲۹۷- قرآن سوره رعد آيه ۲۱، قرآن پس از آنکه در آيات ۱۹ تا ۲۴ اين سوره اولوالباب را وصف می کند، از آيه ۲۴، از عهدشکنان سخن می گويد و باستناد عملشان بآنها وعده مجازات می دهد.

۲۹۸- قرآن سوره مائده آيه ۵۷

۲۹۹- قرآن سوره طه آيه ۴۵

۳۰۰- قرآن سوره يونس- آيه ۹۰، بر خواننده است که محض عبرت، آيه های دنباله اين آيه را نیز بخواند.

۳۰۱- قرآن سوره انعام آيه ۸۱، و آيه های ۱۵ و ۸۰، و سوره يونس آيه ۱۵، و سوره هود آيه ۳ و ۱۱ و ...

۳۰۲- در دوران پهلوی اسم « پاسبان» رعب در دلها می افکند و امروز « ساواکی».

۳۰۳- قرآن سوره زخرف آيه ۴۷

۳۰۴- قرآن سوره زخرف آيه ۴۹

۳۰۵- قرآن سوره زخرف آيه های ۵۱ تا ۵۴

۳۰۶- قرآن سوره دخّان آيه ۳۰

۳۰۷- قرآن سوره القلم آيه ۱۵

۳۰۸- درباره اين مقابله و مبارزه نگاه کنيد به: قرآن سوره يونس آيه ۸۰ و سوره طه آيه ۷۰ و سوره شعرا- آيه ۳۸ و ۱۰ و ۴۱ تا ۴۷، آيه های ذکر شده در متن ۴۷-۴۳ 

۳۰۹- در اين باره پيش از اين بحث کرده ايم.

۳۱۰- قرآن سوره مجادله آيه ۱۹

۳۱۱- قرآن سوره همزه آيه اول

۳۱۲- قرآن سوره فصلت آيه ۲۶

۳۱۳- قرآن سوره ناس آيه های ۴ و ۵

۳۱۴- از جمله کارهای او اين بود: پيامبر ميان مردم می رفت و می گفت:

خدای را بپرستيد واز شرک بدو بپرهيزيد و هيچ چيز را همتای او مشماريد. مرا تصديق کنيد و با من ياری کنيد تا امری که خدای مرا بدان برانگيخته پيروز گردد.

و صدای ابولهب از قفای پيامبر بر می خاست:

اين شخص از شما می خواهد که لات و عزی را نپرستيد، اين شخص با خداهای شما مخالف است، او بدعت گذار است و شما را به ضلالت می خواند، صدايش را نشنويد و پيروی وی را نکنيد ... و آيا امروز، ابولهب ها جز اين می کنند؟! ... نگاه کنيد به فی ضلال القرآن (متن عربی)، تفسير سيد قطب، جلد هشتم، ص ۶۹۷.

۳۱۵- قرآن سوره مسد آيه های ۱ تا ۵

۳۱۶- قرآن سوره سبا آيه ۴۳

۳۱۷- قرآن سوره قلم آيه ۴

۳۱۸- قرآن سوره قلم آيه های ۱۰ و ۱۱ و ۱۲

۳۱۹- قرآن سوره طه آيه های ۸۳ تا ۹۸، شماره های آيه های مذکور در متن: ۸۷ تا ۸۹ و ۹۵ و ۹۶

۳۲۰- قرآن سوره فاطر آيه ۴۳ و نيز همين سوره، آيه ۱۰

۳۲۱- قرآن سوره القلم آيه های ۸ و ۹

۳۲۲- قرآن سوره انقال آيه های ۳۰ و ۳۱

۳۲۳- به نقل از معراج السعاده، ملا احمد نراقی، صص ۳۳۰ و ۳۳۱

۳۲۴- قرآن سوره بقره آيه های ۶ تا ۱۹، شماره آيه های مذکور در متن ۸ و ۹ و ۱۰

۳۲۵- قرآن سوره اعراف آيه های ۱۲۳ تا ۱۲۷، شماره آيه مذکور در متن: ۱۲۷

۳۲۶- سوره نازعات آيه های ۲۱ تا ۲۴

۳۲۷- پيامبر خدای ريا را شرک اصغر می خواند

۳۲۸- قرآن سوره بقره آيه ۴۴

۳۲۹- قرآن سوره نساء آيه های ۱۴۲ و ۱۴۳

۳۳۰- قرآن سوره انفال آيه ۴۷

۳۳۱- در اين باره نگاه کنيد به اسلام مکتب مبارز، شماره ۱۳، مقاله بعثت دائمی

۳۳۲- قرآن سوره آل عمران قسمتی از آيه ۲۶

۳۳۳- قرآن سوره فاطر آيه ۱۰

۳۳۴- قرآن سوره توبه آيه ۶۶

۳۳۵- قرآن سوره توبه آيه های ۸۸ تا ۹۷، آيه های مذکور در متن: ۹۴ و ۹۵

۳۳۶- قرآن سوره المرسلات آيه های ۳۵ و ۳۶

۳۳۷- قرآن سوره حج آيه ۵۳

۳۳۸- قرآن سوره الزمر آيه ۲۲

۳۳۹- در هين روزها (۳۰ فروردين ۵۴) ۹ تن زندانی بيدفاع را به نشان اشد قسوه و حد و اندازه نشناختن در درنده خوئی در زندان ايران کشتند و اين کمی بعد از آنستکه پاهای يک عالم مجاهد را در روغن زيتون داغ سوزاندند و ... 

۳۴۰- قرآن سوره بقره آيه های ۷۲ تا ۷۴، مذکور در متن قسمت اول آيه ۷۴

۳۴۱- قرآن سوره مائده قسمت اول آيه ۱۴

۳۴۲- قرآن سوره نور آيه ۱۹

۳۴۳- قرآن سوره نوح آيه های ۲۴ تا ۲۷، آيه مذکور در متن: ۲۷ . و نيز سوره المنل آيه ۵۴ و عنکبوت آيه ۲۸ و احزاب آيه ۳۰ و ...

۳۴۴- قرآن سوره نساء آيه ۳۸، و نيز سوره فرقان آيه ۶۷

۳۴۵- قرآن سوره اعراف آيه ۳۱

۳۴۶- قرآن سوره طه آيه های ۱۱۸ تا ۱۳۵، آيه های مذکور در متن، قسمت آخر آيه ۱۲۴ و آيه های ۱۲۵ و ۱۲۶ و ۱۲۷

۳۴۷- قرآن سوره فرقان آيه های ۶۳ تا ۷۷، شماره ايه های مذکور در متن: ۶۷ و ۶۸ و ۷۲

۳۴۸- قرآن سوره الدخان آيه ۳۱

۳۴۹- اين ارزش ها در مقاله بعثت فرهنگی، باختصار توضيح شده اند. نگاه کنيد به مکتب مبارز شماره ۱۹

۳۵۰- قرآن سوره آل عمران آيه ۱۰۳، و سوره انفال از آيه ۵۹ تا ۶۶، و در سوره نور آيه ۲۴، قرآن چگونگی اجتماع اجزاء و رسيدنشان را بيک هويت و حرکتی را که از آن زاده می شود در مثال ابر و باران و ... آورده است.

۳۵۱- قرآن سوره نحل آيه ۳۶، و در ۶۳ آيه کلمه بعثت بکار رفته و اين غير از آياتی است که در آنها از رسول و نبی و کتاب و ميزان سخن بميان است.

۳۵۲- قرآن سوره انبياء آيه ۷۳

۳۵۳- قرآن سوره قيامه آيه ۵

۳۵۴- قرآن سوره انقال آيه ۶۵

۳۵۵- موازنه عدمی همين است

۳۵۶- قرآن سوره نحل آيه ۷۶

۳۵۷- قرآن سوره رحمان آيه های ۷ و ۸

۳۵۸- قرآن سوره حديد آيه ۲۵

۳۵۹- قرآن سوره نساء آيه ۱۳۵

۳۶۰- قرآن سوره مائده آيه ۹

۳۶۱- قرآن سوره قصص آيه ۸۳

۳۶۲- قرآن سوره تغابن آيه ۹

۳۶۳ سوره روم آيه ۵۶

۳۶۴- قرآن سوره جاثيه آيه ۲۸

۳۶۵- قرآن سوره قصص آيه ۴۱

۳۶۶- قرآن سوره يس آيه ۵۴

۳۶۷- قرآن سوره انفطار آيه ۱۹

۳۶۸- نگاه کنيد به اصول پايه و ضابطه های حکومت اسلامی

۳۶۹- حديث نبوی

۳۷۰- قرآن سوره حجرات قسمتی از آيه ۱۲

۳۷۱- اين قسمت لب فتاوی آقای خمینی است که در رساله عمليه تحت عنوان شرايط و مراتب امر بمعروف و نهی از منکر آورده شده اند. نگاه کنيد به صص ۵۸۴-۵۷۴

۳۷۲- قرآن سوره نحل قسمتی از آيه ۱۲۵

۳۷۳- قرآن سوره حجرات آيه ۶

۳۷۴-  قرآن سوره اسری (بنی اسرائيل) آيه ۳۶، قسمت اول آيه

۳۷۵- فانون: دوزخيان روی زمين -  جزء دوم، بخصوص فصل « جنگ رهائی بخش و اختلالات دماغی» - صص ۹۳-۵۸ انتشارات مصدق، شماره ۳.

۳۷۶- قرآن سوره زمّر آيه های ۱۷ و ۱۸

۳۷۷- در اصول پايه و ضابطهء حکومت اسلامی بر اساس قرآن، تبيينی از اين اصول بدست داده شده است. و مطالعه حاضر نيز برای توضيح توحيد از نظر قرآن و تبيين اصول پايه انجام گرفته است.

۳۷۸- از حکومت اسلامی ، آقای خمينی ص ۱۵۷

۳۷۹- قرآن سوره اعراف آيه های ۱۵۹ تا ۱۶۹، شماره آيه مذکور در متن ۱۶۶. اين آيه ها در باره قوم يهود است پس از آزادی از سلطه فرعون و بنگريد حال و احوال اين قوم را پس از آزادی از سلطه هيتلر. آيا ميمون وار از هيتلر در جناياتش تقليد نمی کنند؟

۳۸۰- قرآن سوره زخرف آيه های ۳۶ و ۳۷

۳۸۱- قرآن سوره جمعه آيه ۲

۳۸۲- قرآن سوره رعد قسمت آخر آيه ۷

۳۸۳- حديث نبوی

۳۸۴- قرآن سوره رعد آيه ۱۱

۳۸۵- قرآن سوره انعام آيه ۷۰

۳۸۴- از صحيفه سجاديه