اصول
راهنماى
اسلام
نوشته
ابوالحسن بنى
صدر
ناشر:
انتشارات
انقلاب
اسلامى
تاريخ
انتشار: 22 بهمن
1371
تنظيم براى
روى سايت از
انتشارات
انقلاب
اسلامى
فهرست
مدخل
فصل اول:
توحيد
بند اول:
اسطورهها
1- اسطوره
هايى كه ساخته
رابطه انسان و
طبيعتند
2- اسطوره
هايى كه ساخته
رابطه انسان
با زمان و
مكان هستند
3- اسطوره
هايى كه بر
وجه اجتماعى
واقعيت
اجتماعى
ناظرند
4- اسطوره
هايى كه بر
وجه سياسى
واقعيت
اجتماعى
ناظرند
5- اسطوره
هايى كه بر
وجه اقتصادى
واقعيت
اجتماعى
ناظرند
6- اسطوره
هايى كه بر
وجه فرهنگى
واقعيت اجتماعى
ناظرند
بند دوم:
مشى از شرك به
توحيد
الف -
شرك
ب - بت
پرستى
ج - ثنويت
و تثليث
د - كفر
ه - منزه
كردن خدا از
صفاتى كه با
توحيد ناسازگارند
بند سوم:
روابط
اجتماعى
توليد كننده خدا
داستان
دو دوست
الف -
مؤلفه
اجتماعى
ب - مولفه
اقتصادى
ج - مؤلفه
سياسى
د - مؤلفه
فرهنگى
بند
چهارم: رابطه
انسان با خدا،
يا موازنه
عدمى
1-
رابطهها بر
پايه موازنه
عدمى
2- تخليف
مأخذهاى
فصل اول
فصل دوم:
بعثت
1- بعثت
عمومى است
2- قواعدى
كه زمان و
مكان و محتوى
و شكل بعثت را
تعيين
مىكنند
3- گذار از
ثنويت به
توحيد و
پيامبرى
4- وظائف
پيامبرى
5- تغيير
ناپذيرى
احكام و
صيرورت اجتماعى
الف -
سازش پذيرى و
سازش
ناپذيرى
ب -
هويتهاى نسبى
و جهان شمول
بودن احكام
ج - نسبيت
احكام
منكرها
معروفها
مأخذهاى
فصل دوم
فصل سوم:
امامت
1- رهبرى و
آزادى انسان
2- عموميت
امامت
3- انواع
امامت
صفات
مؤمن و متقى
صفات
كافر و مشرك
دو نوع
نظام اجتماعى
و مشخصات هريك
جامعه
مؤمنان
جامعه
كافران
دو نوع
تمايل عمومى
در تاريخ
مسئوليتهاى
امامت عمومى و
خاصه هايش
در وجه
سياسى
در وجه
اقتصادى
در وجه
اجتماعى
در وجه
فرهنگى
امام و
حزب خدا و
جامعه
تا
تغيير نكنى
تغيير
نمىدهى
الگو
آينده را در
وجود خود حال
مىكند
مأخذهاى
فصل سوم
فصل
چهارم: عدالت
عدل و
ظلم، در رابطه
با اصلها
پيشخور
كردن و از پيش
متعين كردن و
وظيفه
خليفةاللهى
تدبير
پيش شرط
تقدير
نه جبر و
نه تفويض،
امرى ميان دو
امر است
گذار از
نابرابرى به
برابرى
1- در وجه
اقتصادى
2- در وجه
اجتماعى
3- در وجه
سياسى
4- در وجه
فرهنگى
نابرابريها
و راه حل
عمومى مشكل
نابرابرى
مأخذهاى
فصل چهارم
فصل
پنجم: معاد
زمان
پندار و گفتار
و كردار
زمان
پيوسته است و
جهت و هدف
دارد
دسته
بندى انسانها
در رابطه با
زمان
شهادت
زمان
معاد،
آغاز بدون
بازگشت
تدارك
جامعه آرمانى
در معاد
الف -
خاصههاى
سياسى جامعه
آرمانى
ب - خاصههاى
اقتصادى
جامعه
آرمانى
ج -
خاصههاى
اجتماعى
جامعه آرمانى
د -
خاصههاى
فرهنگى جامعه
آرمانى
جا و
موقع فرد در
جامعه
آرمانى
طبيعت بهشت،
آنسان كه قرآن
وصف مىكند
مأخذهاى
فصل پنجم
حاصل
سخن
فهرست
اصول
راهنماى
اسلام
فصل
اول
توحيد
بسم
الله الرحمن
الرحيم
مدخل
كتابى
كه خواننده
پيشاروى
دارد، حاصل
تجربههاى 30
سال است.
تجربه هايى كه
در پر رويدادترين
دوران تاريخ و
تا اين زمان،
دوران پرشتابترين
تحولهاى
تاريخ
انسانيت،
بعمل آمدهاند.
در همه رويدادهاى
بزرگ، ايران
از مهمترين
صحنهها بوده
است و
ايرانيان پاى
در ميان
داشتهاند. در
اين دوران،
ساعت به ساعت،
زندگى پرسشها
پيرامون
هستى، رابطه
انسان با خدا،
با طبيعت، در
ميان
مىگذاشت و
مىگذارد. جهت
تحولى كه
جامعهها
دارند، يا
بايد داشته
باشند و يا
بايد به آنها
داد، موضوع
دانش اجتماعى
و همه، مايه
كشاكشهاى
سياسى و
نزاعهاى
قهرآميز و
جنگها بودهاند
و هستند. و
نيز، تقدم
بخشيدن به اين
يا آن بعد از
بعدهاى
اجتماعى،
سياسى،
اقتصادى، اجتماعى،
فرهنگى، دست
مايه
زورمداران
بوده و هنوز
هست.
نسلهايى كه
پيش از اين
دوران
مىزيستند،
با مشكلى
مواجه نبودند
كه نسل ما و
نسل جوان
امروز با آن
روبرو است:
پيش از پيشى
جستن غرب،
نسلهاى پيشين
محدوده
انديشه راهنما
و نظام ارزشى
را كه در آن
بار
مىآمدند، مطلوب
مىيافتند. پس
از سلطه يافتن
غرب، فعالان
هر نسل دو
تمايل پيدا
مىكردند:
تمايلى
انديشه
راهنما و نظام
ارزشى غرب را
بهترين مىشمرد
و تمايلى ديگر
به انديشه
راهنما و نظام
ارزشى «سنتى»
پايبند
مىماند. آيا
مىدانست اين
«سنت» جز غرب
زدگى ديرين
نيست؟ بهررو،
دو گرايشى كه
با يكديگر
رويارو
مىشدند، غرب
زدههاى كهنه
و غرب زدههاى
نو بودند. اين
دو تمايل، به
تمايلهاى
كوچكتر
تقسيم مىشدند.
و هر تمايل
انديشه
راهنما و نظام
ارزشى خود را
بهترين
مىشمرد. در
دوران ما، در
انديشهها،
زلزلههاى
بزرگ روى
دادند و همه
ساختها را
ويران ساختند.
تا جايى كه
كسانى پيدا
شدند و گفتند:
عصر
ايدئولوژى
بسر رسيده
است!
در
قلمرو علم
نيز، روشهايى
كه علمى شمرده
مىشدند، پى
در پى، مهر
«غير علمى» و «ضد
علمى»
مىخوردند و
از اعتبار
مىافتادند.
در نتيجه،
ارزشهاى
پايه، خود بى
پايه مىشدند.
جامعههاى
صنعتى و غير
صنعتى قرار و
ثبات خويش را
از دست
مىدادند. نسل
جوان، در
تمامى جامعهها،
شورشى مىشد.
شورشى از نوع
جديد جهان را
فرا مىگرفت:
شورش بر
نظامهاى
اجتماعى و ارزشى
و بر
انديشههاى
راهنما و
روشها. وقتى
شورشى از نوع
جديد روى
مىدهد، اگر
نتوان اصل و
انديشه
راهنما و
ارزشهاى پايه
جديد جست،
بحران ديرپا
مىشود. و چون
شورش مىتوان
كرد اما در
شورش
نمىتوان
زيست،
ديرپايى
بحران سبب
مىشود كه
نيروهاى
محركه به عامل
تخريب پايههاى
هستى انسان و
طبيعت، بدل
گردند. نظر به
موقعيتى كه
ايران دارد
انحطاط دو
«ابرقدرت»، نخست
در ايران
احساس شد. اين
انحطاط از
جمله عوامل
انقلاب ايران
شد. اين
انقلاب كوششى است
كه انسانيت
معاصر بعمل
مىآورد تا
مگر شورشها و
بحران ارزشها
به عصر جديد،
سرباز كنند.
زورپرستانى
كه خواستند
بنام «غرب
زدايى»
كهنهترين
غرب زدگيها را
به زور بر
ايران حاكم
كنند و جامعه
ايران را در
نظامى بر اصل
ثنويت تك
محورى رام
بگردانند، در
زمانى كوتاه،
شكستى كامل
خوردند. ايران
صحنه تجربهاى
شد و هست با
حاصلى كه در
مقياس جهان و
تاريخ تعيين
كننده است:
انسان راه
زندگى را در
پيش خواهد
گرفت يا
بيراهه مرگ
را؟ دركشورى
كه بنا بر
موقعيت، عرصه
آزمايشى تا
اين اندازه با
اهميت گشته
است، آن
انديشهاى كه
بتواند استبداد
سلطنتى و
استبدادهاى
فراگير، از
جمله استبداد
فراگير دينى،
را بى اعتبار
كند و جامعه
را از بيراهه
مرگ به راه
زندگى
بازآورد، انديشه
راهنمايى
نيست كه در
خور عصر سوم،
عصر از اعتبار
افتادن زور در
مقياس جهان و
اعتبار جستن
آزادى در همه
جا، است؟
بدينقرار،
از راه اتفاق
نيست كه ايران
عرصه
برخوردهاى
تمامى
ايدئولوزيها
و دينها گشت و
هنوز نيز هست.
پس به تصادف
نيز نبود كه
شكست بسيارى
از مرامها نيز
نخست در ايران
مسلم گشت: در
انقلاب ايران،
انديشه
توحيدى پيروز
شد.
سير
باز جستن
انديشه
توحيدى، از
اينجا آغاز شد
كه در تجربه
كردن روشهاى
علمى، به اين
نتيجه رسيدم
كه غلط در اصل
راهنما، يعنى
ثنويت است. بر
اين اصل ضد
علمى
نمىتوان روش
علمى يافت و با
آن تحقيقها را
به نتايج صحيح
راه برد. پس از اين
تجربه كه
مهمترين حاصل
آن، كتاب تضاد
و توحيد است،
مطالعه
نحلههاى
فلسفى، بمثابه
دستگاههايى
كه بر اصلى
راهنما بنا
شدهاند، اين
ميوه را ببار
آورد كه
دستگاههاى
فلسفى يا بر
ثنويت ساخته
شدهاند و يا
بر توحيد. دستگاههايى
نيز هستند كه
بنا را بر هر
دو اصل مىگذارند.
حاصل اين
مطالعه نيز،
از جمله، كتاب
موازنهها شد.
پى
بردن به اين
واقعيت كه
تضاد قانون
مرگ و توحيد
قانون زندگى است،
نه احتياج به
تاريخ و نه
نياز به
آزمايشهاى
علمى دارد.
تجربه روزمره
زندگى، انسان
عبرتآموز را
كفايت مىكند.
جهان امروز،
حاصل رشد فقر
و قهر مرگ
آور، بر اصل
ثنويت، نيست؟
با اين
تجربهها،
تجربههاى
زندگى، بخصوص
در قلمرو سه
جهاد، همراه
مىشدند و اين
پرسش را بميان
مىآوردند:
اگر انسانيت
بر اصل ثنويت
زندگى خود را
سازمان
مىداد،
چگونه مىتوانست
به حيات خويش
ادامه بدهد؟
آيا جامع هايى
نبودهاند كه
در آنها،
بيشترين بخش
زندگى از اصل
ثنويت فرمان برده
است و از ميان
رفتهاند؟ پس
انديشه
راهنمايى
وجود داشته و
پيشنهاد شده
است كه بعثتها
را ممكن ساخته
و به يمن
آنها،
انسانها
رهبرى موافق
با فطرت را
بازيافته و به
راه زندگى باز
آمدهاند.
كوشش سى ساله
كه اين كتاب
حاصل آنست، به
بازشناسى آن
انديشه در
اصولش
انجاميد. در
اين سالهاى دراز،
انتقاد مداوم
انديشه و عمل،
در پرتو اصول راهنما
و نقد اين
اصول به مدد
انديشه و عمل
در قلمروهاى
مختلف، اين
امكان را
فراهم مىآوردند
كه نتايج
تجربههاى
پرشمار به
اصلها محك زده
شوند و بنوبه
خود، هر
تجربه، تجربه
گر را بر آن
مىداشت به
قرآن باز گردد
و بيارى آن،
اصلهاى
راهنما را نقد
و از ابهامها
پاك كند.
و نيز
خاصههاى
زمان ما، يكى
اينست كه
يكچند از
مرزها
برداشته
مىشوند. نه
تنها مرزهاى
ميان قومها و
ملتها و
كشورها، بلكه
ميان زمانها
نيز. پيش از
اين، كندى
تحول سبب
مىشد كه
گذشته و حال و
آينده مرزهاى
مشخصى پيدا
كنند. اما
اينك شتاب
تحول، نه تنها
ايجاب مىكند
انديشه
اجتماعى صفت
جهانى بيابد،
بلكه ضرور
مىسازد كه با
توقعات فردا
در تعارض قرار
نگيرد. آيا
يكى از
مشكلهاى بزرگ
رشتههاى دانش
اجتماعى اين
نيست كه زود
به زود، زمان
بر كاستيها و
خطاهاشان
شهادت
مىدهد؟ آن انديشه
اجتماعى را كه
بتواند جهان
را يكى بداند
و براى هر
مسئلهاى راه حلى
پيدا كند كه
جهانيان را در
راه رشد، به
يكديگر نزديك
بسازد، بر اصل
ثنويت
نتوانستهاند
بسازند. انديشهاى
را
نتوانستهاند
بسازند كه عمل
را چنان هدايت
كند كه از
امكانات فردا
نكاهد و بر آنها
نيز بيفزايد.
اينك
ليبراليسم
مدعى است كه
در حال جهان
گير شدن است.
اما مجموعه
اعمالى كه به
هدايت اين
مرام بعمل
مىآيند،
كاهندهاند. باشگاه
روم هشدار
مىدهد كه
انسانيت
واپسين امروز
و فرداى زندگى
خويش را
مىگذراند؟
بحرانى كه عمر
يك نسل
انسانيت
معاصر در ان
گذشته است. به
صداقت و صراحت
مىگويد و
جريان زمان در
زلال خويش، به
روشنى نشان
مىدهد كارى كه
در گذشته و
حال ممكن
نگشته است، در
آينده نيز
ميسر نخواهد
شد.
زمان
شهادت مىدهد
كه اگر زندگى
ادامه يافته
است،
بدينخاطر است
كه بخش بزرگى
از زندگى
انسانها بر
اصل موازنه
عدمى جريان
يافته است. در
واقع، پندار و
گفتار و كردار
آدميان، دو
بخش مىشده
است. بخشى از
آن، بكار
زيستن و رشد
مىآمده و
بخشى ديگر
ستيزها،
ويران سازيها
و كشت و
كشتارها را ببار
مىآورده است.
دورههاى
انحطاط و گاه
مرگ جامعهها،
دوره هايى
بودهاند كه
بخش دوم بر
بخش اول چيره
مىگشته است.
اينك كه مرزها
از ميان
رفتهاند و
مىروند،
غلبه آن بخش
از پندارها و
گفتارها و
كردارهاى
ويران ساز ومرگبار،
ديگر نه هستى
يك جامعه و يا
سرزمين كه هستى
انسانها و
جانداران و
طبيعت را بخطر
مىافكند.
پيش از
اين، هر زمان
كه قومى
گرفتار
انحطاط و مرگ
مىشد، قوم
ديگرى بار امانت
را بر دوش
مىگرفت و
مسئوليت
امامت را در
نجات زندگى و
ادامه آن، بر
عهده مىگرفت.
آفريدهها
مىزيستند و
مىمردند اما
حيات همچنان
ادامه
مىيافت. در
زمان ما قواى
مخرب چنان بزرگ
شدهاند كه
مىتوانند
انسان و طبيعت
را بميرانند.
پس انديشه
راهنمايى
بايد كه انسانها
را به ياد و
كار خليفه
اللهى
بياندازد و در
كوشش براى
گذار از دوران
بحران به عصر
سوم، عصر
آزادى، بكار
آيد. اين عصر
را از آن رو
عصر سوم
خواندهام كه
در آن، زور
يكسره از
اصالت مىافتد
و ثنويت كه بر
آن، زور واقعيت
مىيابد و
بكار مىرود،
بى اعتبار
مىشود.
بدينقرار،
تدوين انديشه
اجتماعى متعالىترين
سعى آدميان
بود و هنوز
نيز هست. براى
اينكه
انديشهاى،
انديشه
اجتماعى تلقى
شود، بايد
مجموعه باشد.
بايد ابعاد
سياسى و اقتصادى
و اجتماعى و
فرهنگى و نيز
رابطه انسان
با خود و با
طبيعت را بر
بگيرد. بايد
اين مجموعه با
نظام، يعنى
داراين اصول و
فروع باشد.
اصول در ثبات،
بايد تحمل
تغييرها را
بياورند و
بتوانند
راهنماى تحول
و انطباق فروع
با تغييرهاى اجتماعى
باشند. اين
امر ايجاب
مىكند كه
اصول دست كم
سه بعدى
باشند. يعنى
هم راهنماى نگرش
انسان در
آفرينش (اساس
قرار دادن يا
ندادن رابطه
انسان با خدا)
و صيرورت هستى
باشند، هم
ارزشهاى
بنيادى باشند
و هم اصول روش
شناخت و
دستيابى به
علم و معرفت
بگردند.
هزاران هزار سال
كوشش انسانها
در جستن و جمع
كردن اين اصول
و فروع تابع
آنها، در يك
مجموعه با نظام
ادامه يافته
است و دو دسته
انديشه اجتماعى
ره آورد اين
كوشش ديرپا
هستند:
انديشههاى اجتماعى
كه بازتاب
انواع
ثنويتها
هستند و انديشه
اجتماعى كه
ترجمان توحيد
است. ادامه
حيات و رشد
انسان از
توحيد است و
انديشههايى
كه توانسته
است اصول ثابت
و فروع تغيير
و انطباقپذير
پيدا كند،
انديشه
توحيدى است.
دين توحيد،
نظامى بر پايه
اصولى پايدار
است. اصولى كه
ثباتشان شرط
رشد شتاب گير
انسان و تحول
مطلوب
جامعهها است.
عوامل
فرسايش و
ميرندگى به
اين اصول راه
ندارند. زيرا
خميرمايه اين
اصول را زور
تشكيل
نمىدهد.
بدينخاطر، شناخت
اين اصول براى
عده اى آسان و
براى گروهى
ممتنع است. در
حقيقت، براى
شناخت اصول
بايد از باور
به زور رهايى
جست. آنها كه
از اين باور رها
مىشوند، اين
اصول را زود و
آسان
مىشناسند و
بدان، انديشه
و عمل را در
فضاهاى نو به
نو رشد به پيش
مىرانند. اما
اگر آدمى زور
را مدار هستى
باور كرد و
فلسفه زندگى
را جستجوى زور
و قدرت شمرد و
قدرت را
توانايى بر ديگران
و سلطه گرى
معنى كرد، از
گمراهى، راه
به اين اصول
نمىيابد.
گرفتار ثنويت
مىماند و عامل
تخريب مىشد.
زنهار! برداشت
خود را از اصلها،
حق مطلق
انگاشتن و يا
آنها را مايه
زورمدارى
گرداندن نيز،
بنيادگرايى و
فسادگسترى بر
روى زمين است.
از اين
رو، خطرى كه
دين را تهديد
مىكرد و
مىكند، در
خود دين نيست.
در طرز فكر
آدميان است.
راست بخواهى
در از خود
بيگانگى
آدميان است.
آدمها اين
اصول را از
محتوى خالى و
از زور پر
مىكنند. بدينسان،
در ظاهر خدا
پرستى، زور
پرستيده مىشود
و بجاى محبت و
دوستى، كينه و
دشمنى، بجاى توحيد
اجتماعى،
تضاد
اجتماعى،
بجاى دعوت به
يگانگى، دسته
بندى مردمان
در گروههاى
بيگانه از
يكديگر و خصم
با هم و ايجاد
خصومتهاى كور
ميان اين
«حزب»ها، بجاى
اعتماد و اطمينان
به يكديگر،
ترس از و سوء
ظن به يكديگر،
بجاى دانش
پژوهى، جهل و
خرافه پرستى،
بجاى ارزيابى
و انتقاد،
انواع
سانسورها...
بجاى اميد،
يأس و بجاى
آزادى
استبداد
مىنيشنند.
راه بر رشد
بسته مىشود و
نيروهايى كه
مىبايد در
جريان رشد بكار
سازندگى
مىامدند، در
نظام بسته اجتماعى،
بقدرت تخريبى
بدل مىگردند.
جهان امروز
اگر خود را از
اين قدرت
ويرانگر رها
نكند، فردايى
بخود نخواهد
ديد.
در
نظامهاى
اجتماعى بسته
كه تضاد اساس
روابط
اجتماعى
مىشود، دور،
دور اسطورهها
مىشود: بجاى
علم، علم
پرستى، بجاى
رشد، رشد
پرستى، بجاى
توانايى،
قدرت پرستى و...
مىنشينند و
انسان در
تنيده اين
باورهاى
دروغين و عقيم
و عقيم ساز،
به تخريب
خويشتن و
طبيعت
مىپردازد.
رهبرى معرف
قدرت تخريبى
جامعه و
بيانگر
موازنه قواى
داخلى و خارجى
مىشود. تحول
جامعه و رشد،
هر روز بيشتر از
روز گذشته، در
تغيير موازنه
قواى مخرب
خلاصه مىشود.
جهان در مسير
توازن ترس و وحشت،
شتاب
مىگيرد...
جهان
امروز
مىكوشد از
توازن و رفتن
بسوى مرگ،
مرگى در وحشت
مطلق،
بازايستد.
امادر تضاد
ماندن و راه
جستن، محال
است. در
موازنه قوا
ماندن،
انديشه هايى
راه ياب را با
هفت مشكل بزرگ
روبرو مىكند
كه مشكل همه
زمانها و
بخصوص مشكل
عصر حاضر هستند.
چرا كه ابعاد
قدرتهاى مخرب
بسيار بزرگ شدهاند.
آنقدر بزرگ
شدهاند كه
انسان در برابرشان،
احساس كوچكى و
ناتوانى
مىكند. هفت
مشكل اينها
هستند:
1- پيش
گرفتن تحول
اجتماعى و
شتاب آن بر انديشههاى
اجتماعى، اين
تحول از
ايدئولوژيهاى
پيشين بجاى
خود، از دانش اجتماعى
و انديشه هايى
كه توليد و
عرضه مىشوند
نيز پيش
مىگيرد. در
حال حاضر،
انديشمندان نه
تنهاتوانايى
فراهم ساختن
زمينه تحول
رااز دست
دادهاند، نه
تنها قادر به
پيش بينى جهت
و فرجام تحول
اجتماعى
نيستند، بلكه
از آن عقب
مىمانند. اين
امر خاص
دورههاى
تحول بزرگ
است. در
حقيقت،
انديشمندان،
بلحاظ
پايبندى به
اين يا آن
ثنويت و در
نتيجه به
قالبهاى فكرى
پيشين، از
تحقيق و تجربه
آزاد باز
مىمانند. در
گذشته
مىمانند و
چندى و چونى
تحول اجتماعى
را اندر
نمىيابند.
آنچه را ثابت
مىكنند،
واقعيتها اگر
نه همان روز،
فردا تكذيبشان
مىكنند.
2-
استبدادهاى
فراگير مشكل
اين زمانند. نبايد
پنداشت
مسئله، تنها
مسئله
دولتهاى از اين
نوعند. زيرا
مسئله
بزرگتر،
مسئله طرز فكرهايى
هستند كه
ترجمان اين يا
آن ثنويتند.
اين طرز فكرها
كه خطرناك
ترينشان بر ثنويت
تك محورى بنا
جستهاند،
انواع
دوگانگىها
را پديد
آوردهاند:
*
دوگانگى فكر و
عمل كه جدايى
دين از سياست،
يكى از اشكال
آنست و شعار
كسانى شده است
كه طرز فكر
استبدادى
دارند.
*
دوگانگى عقل و
علم، علم و
دين كه عامل استقرار
بسيارى از
انواع سانسور
گشته است.
* دو
گانگى ظاهر و
باطن، شكل و
محتوى، جسم و
روح كه در
جامعههاى
امروزى، سبب
برخوردهاو
گاه تضادهاى
خصم آلود
شدهاند و
مىشوند.
*
دوگانگىهاى
ملى، قومى،
گروهى، فردى
و... نژادى و
منشى (نخبه و
تودهو ) اين
دوگانگىها
هم اكنون، در 5
قاره روى
زمين، در شكل
جنگ و توازن
ترس و وحشت
بروز كرده و
عرصه را بر
ملتها تنگ
كردهاند.
*
دوگانگى
رهبرى و مردم
كه در همه جا
كارپذيرى را
به مردم القاء
مىكند.
*
دوگانگى فقر و
غنا كه بخش
ثروتمند جهان
را به جزيره
كوچكى در
اقيانوس فقر و
قهر بدل ساخته
است.
*
دوگانگى مسلط
و زير سلطه كه
حاصل نظام
سلطه گرى و
بيانگر ثنويت
تك محورى است.
مرگبارتر و
ويرانگرتر از
استبدادهاى
فراگير حاكم
بر اين يا آن
جامعه، اين
سلطه گرى است كه
هستى سوز است.
3- رشد،
رشدى كه طى دو
قرن خدايى
مىكرد، مشكل
بزرگ زمان ما
شده است. مشكل
بزرگ زمان ما شده
است بدين خاطر
كه در محدوده
روابط سلطه گر
- زير سلطه،
عامل فزونى
گرفتن ميزان
تخريب بر
ميزان
سازندگى و
پيشخور كردن
منابع طبيعت و
از پيش متعين
كردن جهت يابى
فعاليتهاى
اقتصادى و غير
آن گشته است.
روشنفكران
غرب، پس از دو
دهه بحث در
باره بحران رشد،
اينك دم
فروبستهاند.
خود مىگويند
با ابزار
فكرى
كه طى چند
قرن، نخست زمينه
ساز رشد كنونى
بوده و سپس پا
به پا، با آن همراهى
كرده است،
نمىتوان
راهى براى
بيرون رفتن از
بن بست يافت.
ادامه اين راه
رشد، به انهدام
كامل و همه
جانبه
مىانجامد.
چاره كار آنست
كه روشنفكران
ديگرى پرورده
شوند و در مجموعههاى
بشرى «رشد
يافته» بمثابه
بيمار بنگرند.
رها از
قالبهاى نظرى
از پيش ساخته،
همانند پزشك،
براى اين
بيمار،
درمانى
بيابند.
4- جريان
نيروهاى
محركه در
مقياس جهان، ماوراء
مليها را
بوجود آورده
است. ماوراء
مليهاى
اقتصادى و
سياسى و
جنايتكارى،
كارشان اداره
كردن نيروهاى
محركه در
مقياس جهان و
زمان است. بنوعى
از اداره
مشغولند كه
نيروهاى
محركه را به زور
و قدرت تبديل
مىكند.
نتيجه، سه امر
واقع بسيار
خطرناكند: الف
- پيش خور كردن
منابع و كارمايهها
و ب- از پيش
متعين كردن
آيند و ج
- تخريب طبيعت
و گسترش
اردوگاه
جهانى فقر.
5- زير
سلطهها چند
ميليارد
انسان بشمار
مىروند. اين
چند ميليارد
نيز مشكل زمان
ما هستند.
اينها نيز
فرآوردههاى
رشدى هستند كه
ترجمان سلطه
گرى بود و هست
و آدميان و
طبيعتشان را
به تباهى راه
مىبرد و راه
مىبرد. اين
چند ميليارد
انسان بيش از
آنچه
قربانيان غرب
سلطه گر
باشند،
قربانيان
پيروى از
انواع ثنويتهايند.
قربانى
كارپذيرى
خويشند، قربانى
اصالت دادن به
زور و خود را
تسليم اوامر و
نواهى زور
كردنند. اينان
عامل بزرگ
بحران «رشد يافته»ها
شدهاند. «رشد
يافته»ها نيز
اسير موقعيت
خويش بمثابه
سلطه گر
ماندهاند.
در
فرهنگ «رشد
يافته»ها، آن
بخش كه بيانگر
انواع
ثنويتهاست،
هر روز بيشتر
از روز پيش،
قلمرو خود را
گسترش مىدهد.
سلطه گرها،
بخصوص در آنچه
به روابط با
«جنوب» راجع
مىشود، از ثنويت
تك محورى
پيروى
مىكنند.
توضيح اينكه
در مقام سلطه
گر، فكر و
عملشان صرف
تحكيم سلطه بر
جهان و دائمى
كردن اين سلطه
مىشوند. از اين
رو، تا وقتى
اصل بر زور
است، بحران
ادامه و شدت
مىيابد. سلطه
گرها بايد از
فرهنگى كه ترجمان
اصالت زور است
و مثل سرطان
دامن
مىگسترد،
خلاصى بجويند.
از آن، به
فرهنگى
درآيند كه بيانگر
اصالت توحيد
است.
6- فراموش
كردن خدا و
رها كردن
رابطه انسان
با خدا در نتيجه
گم كردن
موازنه عدمى و
گرفتار شدن در
بند موازنه
وجودى و
افزودن بر قيد
و بند روابط
قوا و مبتلا
كردن انسان به
اسطوره
پرستى، مشكل
بزرگ همه
زمانها و
بخصوص مشكل
زمان ما است.
اين مشكل و
مشكل محروميت
انسان از بعد
معنوى خويش،
مادر مشكلهاى
ديگرند. چرا
كه بيرون رفتن
از توحيد و
فروافتادن در
شرك، در يك
رشته اسطوره
پرستىها،
انسان را از
يافتن فطرت
خويش، توحيد،
مانع مىشود.
در اسطوره
هايى كه در زمان
ما انسانيت را
از خود بيگانه
كردهاند، تأمل
كنيم:
* شعار
جدايى دين از
سياست، سرانجام
به رواج
ماكياوليسم
در همه
عرصههاى
فعاليت انسان
انجاميده است.
در حقيقت،
باور را از
عمل نمىتوان
جدا كرد.اگر
دين ترجمان توحيد
باشد، جدا
كردن آن از
سياست، اصل
كردن ثنويت در
سياست است. پس
وقتى دين
توحيد است،
جدا كردن آن
از سياست،
همراه كردن
ثنويت و زاده
آن، زور، با
سياست است.
انحطاط حرفه
سياست در مردم
سالاريهاى
غرب به دليل
آن جدايى و
اين همراهى
نيست؟
مشكل
روشنفكران
زمان ما اينست
كه با «اخلاق
گرايى» مبارزه
كردهاند و
اينك اخلاق زور،
چه در
رژيمهايى كه
بنام دين و
ايدئولوژى، استبداد
برقرار
كردهاند و
خواه در «مردم
سالاريهاى»
غرب، از درون
و بيرون،
انسانها را
مىخورد و
تباه مىكند.
از اين رو است
كه از نو، به
سراغ اخلاق
مىروند. اخلاقى
كه بر ارزشهاى
ديگرى بنا
شود. وقت آنست
كه انسانيت از
فريب بزرگ رها
شود. مشكل
سياست همراهى
دين نيست.
مشكل آن
اينست: سياست بر
كدام اصل
راهنما؟
سياست بر اصل
ثنويت، چه رنگ
دينى بخود
بگيرد و خواه
نگيرد، و حتى
وقتى ضد دينى
مىشود، با
زور همراه
است. عصر
آزادى، عصرى
نيست كه در
آن، سياست
بمعناى
مجموعه تدابير،
ترجمان توحيد
مىشود؟
* حمله به
«دمكراسيهاى
تودهاى» كه
زوال يافتهاند
و در حال
زوالند از سوى
مخالفانشان و
حمله به «آزاديهاى
بورژوايى» از
سوى
جانبداران آن
نوع «دمكراسى»،
سبب شد كه
آزادى از ارزش
بيفتد. آمريت
استبدادى
نخبهها و حزب
طراز نو و
ارتش و دولت كه
خميرمايه
ايدئولوژىهاى
زمان ما را
تشكيل
مىدهند، بن
بست راكامل
گرداند. تا آنكه
اردوگاه
كمونيسم
متلاشى شد.
اينك روشنفكران،
بخصوص
روشنفكران
چپ، متوجه
شدهاند كه آزادى
را از نو بايد
ارزش كرد.
گرفتاريشان
اينست كه هنوز
نمىدانند آن
را بر كدام
اصل تعريف و
بنا بنهند.
* جدايى
نخبهها از
تودهها و
اعتقاد به
ولايت
اولىها بر
دوميها، سبب
گشته است كه
اوليها، بنام
ايدئولوژى
انواع استبدادهاى
راست و چپ را
به جامعهها
تحميل كنند و
خودنيز، در
استبدادى كه
بنا و از آن
پاسدارى
مىكنند،
فاسد و تباه
شوند. اين امر
خاص جامعههاى
داراى رژيم
استبداد دينى
و يا ايدئولوژيك
نيست. در همه
جا، نخبهها
ترور فكرى را
تحميل
كردهاند و در
جو ترور،
انديشهها عقيم
گشتهاند.
اينك
روشنفكران
راستين، در
صدد شك به
خويشتن
برآمدهاند.
اما هنوز در
پى آنند كه بر
چه اصل و
روشى، خود را
بمثابه نخبه
نفى كنند، از
پاى بند
سانسورها رها
شوند و به
فراخناى
آزادى گام
بگذارند؟
7-
دوگانگى ماديت
و معنويت، در
دورانهاى
مختلف، به نفى
يكى از اين دو
بعد انجاميد.
در دوران ما،
حاكميت ماديت
انسان را از
بعد معنويش
محروم ساخته
است. با تبديل
نيازهاى
معنوى به
نيازهاى مادى
و مدار باز
مادى - معنوى
را به مدار
بسته مادى -
مادى برگرداندن،
انسان را عامل
توليد و مصرف
انبوه كرده
است. انواع
كمبودها را
پديد آورده
است و انسان
را در حصار
ماديت، به
مصرف روزافزون
و تخريب خويش
بقهر مصرف،
محكوم ساخته
است. چرا كه
مصرف انبوه،
تخريب انبوه
است و در مدار
بسته مادى -
مادى، انسان
به تخريب و مرگ
خويش، محكوم
است. بازجستن
بعد معنوى،
بياد آوردن
خود فراموش
شده است. اما
اين خود فراموش
شده، جز با
بازيافتن
توحيد بمثابه
اصل راهنما،
ممكن نمىشود.
اين سخن حق،
حق است: با
فراموش كردن
خدا، انسان
خود را گم
مىكند. بدينقرار،
اين سخن نيز
حق است كه
مشكلهاى ديگر از
اين دو مشكل
زاده مىشوند.
حاصل
كوشش 30 ساله
براى يافتن
راه حل اين
مسئلهها، كه
در آن بسيارتر
از بسيار از
ايرانيان و غير
ايرانيان
شركت
جستهاند،
كتاب حاضر شد.
كتاب خود نيز
در
پرحادثهترين
دورانهاى
تاريخ و دوران
تحول پرشتاب
زيسته است:
نخست بحثى كه
براى سمينارى
نوشته شده
بود، پس از دو سالى
كه در قيد
سانسور
«سازمانى»
ماند، تحت عنوان
«اصول راهنماى
حكومت
اسلامى»، به
سال 1351، خارج از
كشور، منتشر
شد. اين كتاب،
در روزهاى انقلاب،
در خود كشور،
بارها چاپ و
منتشر شد. پرسشها
و بحثها كه
برانگيخت و
تجربه دوران
مرجع انقلاب،
در متنى
كاملتر، در
همين دوران،
منتشر شد. پس
از كودتاى
خرداد 60،
پيشنهاد شد
كتاب به زبان
فرانسه ترجمه
شود. اين شد كه در
پرتو تجربه
دوران بعد از
انقلاب، آن را
از نو، نوشتم.
طى 11 سال، حاصل
تجربه مبارزه
با استبداد
دينى در ايران
و آموزشهاى
تحول جهان را
در روشن كردن
نوشته و رفع
نقصها و بيشتر
كردن جامعيت
كتاب بكار
گرفتم. در روز
به روز اين
دوره طولانى،
جمعى بزرگ از
اهل پرس و جو
انديشه در
زندگى اين
كتاب نقش جسته
و شركت
كردهاند. وقت
در پرتو قرآن،
اصلهاى
راهنماى آن از
ابهام بدر
آمدند، در
پرتو اين
اصلها، خود
نيز كتاب مبين
شد، آشكار شد.
پيش از
انتشار كتاب
اول، فصلهاى
آن، جدا جدا،
نوشته و
انتشار يافته
بودند. در
فاصله دو
انتشار اول و
دوم،
مطالعههاى
ديگر در اين
مطالعه، كه
مطالعه مادرش
بايد خواند،
انعكاس
يافتهاند و
اين و آن فصل،
در اين و آن
مناسبت،
منتشر
شدهاند. در
فاصله
انتشارهاى
دوم و سوم
نيز، همين روش
بكار رفته
است. بدينقرار،
كتاب، بمدت سى
سال، روز به
روز با نويسنده
و كسانى كه آن
را خوانده و
در طرح پرسشها
و بحثها شركت
كردهاند،
زيسته است.
آيينهاى شده است
كه وى در آن
نقصها،
اشتباهها و
خطاهاى خويش
را ديده و در
اصلاحشان
كوشيده است.
توحيد
بر شرك در
انقلاب ايران
پيروز شد. اين
كتاب گزارش
پيروزى مردم
بر دو نوع
استبداد شد و
ترديد ندارم
كه گزارش
پيروزى مردم
ايران بر نوع
سوم استبداد
نيز مىشود.
سه نوع عمومى
استبداد كه
تاريخ بخود
ديده است، در
ايران از پا
درآمدهاند و
در مىآيند.
باز از پا در
آمدن اين
استبدادها در
ايران، در
واقع در جهان
استكه
استبدادها از
پا در
مىآيند. اين
كتاب بشارت
عصر سوم و
گزارش پيروزى
بزرگ آزادى بر
استبداد در
مقياس جهان
مىشود. پس
بيشترين درودها
بر آنهاكه
شهيد و الگوى
جاويد شدند،
بر آنها كه
كتاب ناطق
شدند و سرزمين
ايران را
سرزمين نبرد
با انواع
استبدادها
كردند و بر
آنها كه
تصميم دارند
با پيروزى بر
واپسين تلاش
مذبوحانه
استبداد،
امامان عصر
آزادى بگردند.
ابوالحسن
بنى صدر
اصول
راهنماى
اسلام
فصل
اول
توحيد
توحيد
در پى
يك مقياس و يك
رابطه، فرشته
شيطان مىشود
و آدم از خود
بيگانه مىگردد:
فرشته به خدا
مىگويد مرا
از آتش آفريدى
و آدم را از
خاك. من از او
برترم (1) فرشته
بر سر فرمان
اسطوره «نژاد
برتر»
مىگذارد و از
خدا بيگانه
مىشود،
رانده مىشود.
اينك خود را
در رابطه قوا
با آدم
مىيابد. آدم
را مىفريبد.
او را به
اسطوره خدايى
جستن
مىفريبد.
آدم، در فريب،
خود را در
رابطه قوا با
خدا قرار
مىدهد: (2)
«آدم بر
پروردگار
خويش عصيان
كرد و گمراه
شد.»
به
فريب باور
مكنيد كه به
دانش و جاودانى
شدن، خدا
مىگردد (3).
رانده مىشود
(4). از بهشت خود
بودن، به اين
دنياى پر از
برخوردها و
تضادها، هبوط مىكند.
توبه مىكند و
توبهاش
پذيرفته مىشود.
بر عهده او
مىشود كه با
انديشه و دست
خويش، راه
طولانى
بازگشت به
فطرت را طى
كند (5).
اما در
جريان
زندگانى،
روابط قوا اساس
قرار
مىگيرند و
خداها،
شخصيتهايى كه
دم از خدايى
مىزنند،
پديده هايى كه
به مقام خدايى
رسانده
مىشوند و...
همه از رهگذر
دور شدن آدميان
از توحيد پديد
مىآيند. بر
شماره اسطورهها
و خداها آنقدر
افزوده
مىشود كه
آدمى از شمال
و جنوب و شرق و
غرب، خود را
محصور و
زندانى اين
خداها
مىيابد.
شيطان
مىگويد (6):
«بعد،
بيقين از پيش
و پس و راست و
چپ آنان در
مىآيم چنان
كه بيشتر آنان
شكر نگزارند».
توحيد
فعل است.
حركتى بر وفق
روشى براى
بازگشت به
فطرت و به
آزادى كامل از
سلطه همه خداهاى
موهوم است.
حركت بسوى
انقلاب بزرگ و
همه جانبه است
كه امكان نوعى
رابطه جديد
اجتماعى و
نوعى رابطه نو
با طبيعت و با
خويشتن را در
پى مىآورد.
طبيعت و جامعه
و ذهن انديشمند،
ديگر عوامل
محدود كننده
آزاديهاى آدمى
نيستند،
اسباب وسعت
گرفتن
آزاديهاى اويند.
اين
حركت عكس حركت
نخستين است:
از خود بيگانگى
با انكار خدا،
با ميل به دست
يابى بر قدرت
فراگير يا
پرستش
اسطورهها
آغاز گرفته
بود. اين حركت
با انكار
خداهايى كه
ساخته و محصول
زندگانى
اجتماعى بر
اساس روابط
قوا هستند،
آغاز مىگردد:
«بگوييد
نيست خدايى
مگر الله
رستگار مىشويد»
اگر در
نوع فريبى كه
آدم خورد دقت
كنيم،
مىبينيم ممنوعه
همان اسطوره
قدرت است. در
قرآن، مجموعه خداها
در اشكال
گوناگون و در
تغيير
شكلهاشان نفى
مىشوند. ميوه
ممنوعهاى كه
ما آدميان در اين
دنيا به پرهيز
كردن از خوردن
آن دعوت شدهايم،
همين خداها
هستند.
همانطور كه
درخت، به تعبير
قرآن و سيب يا
نارنج به
تعبير داستانهاى
مذهبى، صورت
مادى اسطوره
قدرت است، خود
نيز مىتواند
به اسطورهاى
ذهنى بدل بگردد.
آدم باور كرد
كه با خوردن
ميوه درخت،
خدايى هم آورد
و هم شأن خداى
يكتا مىشود (7).
قرآن،
روش نيز معنى
مىدهد و در
حقيقت روش
آزاد شدن از
زندان بزرگ
باور به
خداهايى است
كه اشكال مادى
و ذهنى بخود
مىگيرند و
زمان به زمان،
به يكديگر
تبديل
مىگردند و يا
اشكال
تازهاى پيدا
مىكنند.
بدينقرار، در
سه بند، به
خداهايى
مىپردازم كه
بايد نفى شوند
تا آدمى از
هرگونه
استبداد،
بخصوص
استبداد فراگير
رها گردد:
بند اول:
اسطوره ها
اسطورهها
كه از رهگذر
روابط اجتماعى
و در جامعه
پديد
مىآيند، شش
دستهاند. در
توحيد، همه
اين
اسطورهها،
در وجود و
وظايف اجتماعيشان،
نفى مىشوند:
1-
اسطورههايى
كه ساخته
رابطه اسنان و
طبيعتند
نه
طبيعت در
مجموع و نه
پديدههايش
خدايى
نمىكنند. ملك
و ملك از آن
خدا هستند(8).
آفريدهها در
انجام دادن
وظايف خويش
نيز، از
خداهاى
گوناگون
فرمان نمىبرند.
بر وفق يك نظم
و قاعده
پايدار، بقدر
و اندازه عمل
مىكنند (9).
ابراهيم مشى
توحيد را با
قبول و انكار
خدايى همين
پديدهها
شروع كرد و به
پايان برد:
با خود
گفت: خداى من
خورشيد است: (10)
«پس چون
آفتاب را
عالمتاب
يافت، گفت اين
خداى من است.»
و چون
آفتاب غروب
كرد و ماه و
آسمان، به نور
افشانى آغاز
كرد، با خود
گفت: خورشيد
غروب
كرد پس خدا
نمىتواند
باشد. خداى من ماه
است (11):
«پس چون ماه
را تابان ديد،
گفت: اين خداى
من است».
و چون
ماه نيز افول
كرد، با خود
گفت: اين
پديدهها خدا
نمىتوانند
باشند و (12):
«همانا
من روى مينهم
بسوى كسى كه
آسمانها و
زمين را بر
فطرت آفريد...»
بدينسان، در
حركت توحيدى،
بايد خدايى
پديدههاى طبيعى،
خورشيد و ماه
و ستاره (13) و باد
و باران و نور
و آتش (14) و «اله»
هايشان را نيز
نفى كرد. اين
پديدهها
موافق
اندازههاى حاكم بر
طبيعت مخلوق،
عمل مىكنند و
خود قادر به
اتخاذ تصميم
نه درباره
خودشان و نه
درباره
آدميان نيستند
(15). نه
مىتوانند
هستى ببخشند و
نه مىتوانند
هستى بستانند
(16).
و
نبايد پنداشت
كه امروز ديگر
اين پديده را
نمىپرستند.
زيرا بسيارى
هنوز مىپرستند
و بسيارتر از
بسيارند آنها
كه ماده و
طبيعت را بمدد
«علم» اسطوره
كرده و به
مقام خدايى
رساندهاند.
بحران تمدنى
امروز ره آورد
ماده پرستى
نيست؟
2- اسطوره
هايى كه ساخته
رابطه انسان
با زمان و مكان
هستند
نه
شرق، نه غرب،
نه شمال، نه
جنوب، نه دنياى
پايين،نه
دنياى بالا،
از ويژگى
خدايى برخوردار
نيستند. اينها
همه به خدا
تعلق دارند (17).
به دليل محل
سكناى اين يا
آن قوم شدن،
به ساكنان خود
قدرت خدايى
نمىبخشند.
هيچ ملت بلحاظ
زمين معين،
نمايندگى خدا را
پيدا نمىكند
(18). مالكيت مطلق
بر زمين و
آسمان از آن
خدا است (19). و بنابراين،
مالكيت آدمى
بر زمين، به
حد رابطهاى
كه كار و سعى
پديد
مىآورد،
محدود مىشود
(20).
سير در
مكان (21) و زمان (22)
ارزش مىگردد.
گذشتهو حال و
آينده يك
جريان دارند.
آدمى بايد و
مىخواهد كه
پيشاروى خويش را
باز كند و پيش
برود. (23):
«بديهى
است كه انسان
مىخواهد
پيشاروى خويش
را باز كند.»
اما
همانسان كه
نبايد گذشته و
حال را مطلق
كرد و در آنها
ماند، نبايد
پنداشت علم
قطعى آينده
نزد آدمى است (24):
«همانا
علم ساعت نزد
خدا است » و
هيچكس اندر
نمىيابد كه
فردا چه
رويدادهايى
را مىزايد »
اسطوره
آينده با
مشخصات معنى و
مدت معين،
همواره از
اسباب از خود
بيگانگى
آدميان بوده
است. اما
بخصوص در زمان
ما، خواه در
جامعههاى
مسلط و خواه
در جامعههاى
زير سلطه، اين
اسطوره، دست
به دست اسطوره
علم، از عوامل
سازماندهىهاى
اجتماعى گشته
است. در
انديشه
توحيدى، علم
به تاريخ
معاد، روزى كه
نظام اجتماعى
دگرگون شود و
انسان از
جبرها
بياسايد و
جامعيت
بجويد، براى
هيچكس حاصل
نمىشود. و
كسى
نمىتواند،
نه بمدد
ديالكتيك معجزه
گر و نه بمدد
هيچ روش
ديگرى، از
پيش، مدتى را
كه مىتوان طى
آن به جامعه
كمال مطلوب رسيد،
معين كند.
رهايى از باور
به اين
اسطوره، بخصوص
در دوران ما،
سبب مى شود كه
خود را از قيد
جبرهاى بسيار
برهانيم و
روشهاى مناسب
براى رشد و
آزادى پيدا
كنيم.
بخصوص
ما زير سلطه
نبايد از ياد
ببريم كه
ليبراليسم
غرب مسلط، به
جامعههاى
صنعتى و ما
وعده داد كه
با پيروزى از
الگوى رشدش،
در دوره
معينى، به رشد
مىرسيم. پس
از آن، ماركسيسم
به استعانت
اسطوره علم
وعده داد كه
مراحل تاريخ
طى شدهاند و
مرحله سرمايه
دارى به مرحله
كمونيستى
تحول مىكند و
اين در زمان
معين و به «جبر
تاريخ »!
اما
زمان گذشت و
معلوم شد كه
سخن جبرىها
راست نيست.
يعنى نه
جامعهها
تنها يك سرنوشت
دارند و نه
زمان رسيدن به
آن سرنوشت،
معين است (25).
«بهشت بيابان
است و آدميان
آن را با عمل
امروز خويش مىسازند».
به سخن
ديگر نوع
جامعه آينده
به نوع عمل
اجتماعى
امروز بستگى
دارد و علم
ساعت نزد خدا
است: (26)
«و نزد او
است علم زمان
و بازگشت شما
به سوى او است».
به
اسطوره هايى
كه شكل مادى
دارند، در
قسمت سوم
مىپردازيم.
در اينجا به
اسطوره هايى
مىپردازيم
كه منشاء مادى
دارند اما شكل
غيرمادى بخود
گرفتهاند:
اسطوره نژاد
قديمىترين و
ديرپاترين
اين
اسطورهها
است. به تعبير
قرآن همزمان
با خلقت آدم
است. در جريان
تاريخ، اين
اسطوره اشكال
گوناگون بخود
گرفته است و
امروز ترجمان
بسيارى از
جنگها و برخوردها
در مقياس جهان
است.
قرآن
بانى آن را
شيطان معرفى
مىكند. مىگويد
هر سلطه گرى
كه مىخواهد
خود را از راه
زور به ديگران
تحميل كند، از
نژاد خويش
اسطورهاى
مىسازد و
بدان حكومت بر
ديگران را موجه
مىگرداند. هر
بار كه قرآن
به معرفى
«طاغوت» و
ستمگران، اقوام
زورمند و
زورگو
مىپردازد،
بياد مىآورد
كه بر باور
شيطان
بودهاند و
خويش را از
نژاد ويژه
مىخواندهاند
(27).
بعد به
دين «آباء»
پرستى
مىرسيم: آباء
پرستى نيز
داريم.
همانطور كه
يادآور شدم در
بند سوم به آن
مىپردازم.
اسطوره يك
كارش اينست كه
آدمى را از گذشت
زمان و تحول
غافل مىكند و
برغم گذار
زمان و تحول،
معتقد به خود
را در گذشته
نگاه مىدارد.
آدمى را از
زمان جدا
مىكند و مرغ
انديشه را
زندانى
مىكند تا در
افق زمان
پرواز نكند. بقاء
بر دين آباء،
درست پنداشتن
دينى بلحاظ
آنكه آباء بر
آن دين
بودهاند،
ماندن در
گذشته و
گمراهى است.
قرآن بيش از همه
با اين اسطوره
مبارزه
مىكند و
بارها مىپرسد
(28):
«وقتى
به آنها گفته
شد به آنچه از
سوى خدا فرود
آمده و به
فرستاده او
بگرويد،
گفتند ما را
همان دين كه
آباء خود را
بر آن
يافتهايم،
كفايت مىكند.
بر دين آباء
خود مى مانند
اگر چه
آبائشان را
علمى نبود و
به راه هدايت
نبودند».
نه
تنها اهميت
پايبندى به
دينى را، تنها
بدين سبب كه
دين آباء بوده
است، در عقب
ماندگى فكرى
خاطر نشان اهل
خرد مىكند،
بله يادآور مى
شود كه صاحب
امتيازان
حكومتگر
هستند كه بر
دين آباء اصرار
مىورزند 29).
«و
همچنان، نشد
كه پيش از تو،
هشدار دهندهاى
به جامعهاى
بفرستيم و
مترفهايشان نگويند
همانا آباء
خود را امتى
مىدانيم و از
دين آباء خود
پيروى
مىكنيم*
پيامبر
بدآنها مى گفت:
حتى اگر شما
را به بهتر از
آن هدايت كنم؟
در پاسخ
مىگفتند: ما
بدانچه تو را
براى ابلاغش
فرستادهاند،
كافريم *»
و اين
گروه كه حتى
وقتى
مىدانند
دينى كه به
آنها اظهار
مىشود،
بهترين
دينها است،
بدان كفر
مىورزند، هر
ستم و بيداد و
زشتكارى را
بنام سنت
آباء، رسم
روزگار
مىكنند (30).
و
عمومىترين
اسطورهها،
اسطوره شخصيت
است. كيش
شخصيت،
رايجترين
كيشها است.
مىتوان گفت
كه دستگاه
مطلق تراشى،
دستگاه ذهنى ما
است و از
اينرو انديشه
توحيدى به
مبارزه با كيش
شخصيت، تقدم
قطعى مىبخشد:
مبارزه با نفس
جهاد اكبر
است.
و از آنجا
كه در اين
باره كتابى
تأليف
كردهام، در اينجا
به دو سه مورد
اشاره مىكنم:
بظاهر
براى آنكه به
شخصيت نقش
خدايى ببخشند
و شخصيتها
بتوانند بطور
ثابت بر جامعهها
حكم برانند و
بدينسان
حكومت منشاء
خدايى و يا
عقيدتى و
مرامى پيدا
كند، ميان
شخصيت و خدا
رابطه
خويشاوندى
برقرار
مىكنند:
شاهان ايران خود
را از نژاد
اهورايى
مىدانستند و
اسكندر در مصر
از كاهنان حكم
ستاند كه
فرزند ژوپيتر
است و چون به
همدان رسيد،
خود را ژوپيتر
خواند! اما
شاهان تنها
نبودند كه
چنين
مىكردند،
پيروان مذاهب
نيز، پيامبر
خويش را فرزند
خدا مىخواندند
و مىخوانند (31):
«و
گفتند يهود
عزير پسر
خداست و گفتند
مسيحيان مسيح
پسر خدا است »
در
قسمتهاى دوم و
سوم، به
بازتابهاى فرزند
خدا خواندن
پيامبران
مىپردازم.
عجالتاً
بدانيم كه
فرزند خدا
شدن، بتدريج،
جمعى نيز
مىشود (32):
«يهود و
نصارا گفتند
ما فرزندان
خدا و دوستان
او هستيم »
بدينسان،
شخصيت به
خدايى مىرسد
و تن ماديش،
در ذهن او،
محو مىگردد و
شخصيتش همام مرامى
مىشود كه
بنام او حكومت
مىرانند. در
زمان ما، اين
اسطوره، شكل
تازهاى پيدا
كرده است:
غربى خود را
دارنده خرد متعالى
مىداند و
فرهنگ خويش را
جهان شمول
مىپندارد و
به زور، بشر
را به پذيرش
اين فرهنگ مىخواند.
در جاى ديگر،
مسكو ستاد
زحمتكشان جهان
خوانده مىشد
و مخالفت با
نظر لنين، كفر
تلقى مىگشت.
اما
اينگونه
شخصيت پرستى
شكلى خاص از آن
شخصيت پرستى
است كه
عموميتى به
تمام دارد. در
حقيقت هر يك
از ما آدميان،
در زندگانى
روز مره،
شخصيت خود يا
ديگرى را به
مقام خدايى
مىرسانيم و
بر خويش و
ديگران حاكم مىگردانيم.
در اينجا
نمىتوان
كتاب كيش شخصيت
را كه تازه
خود به تفصيل
نياز دارد،
خلاصه كرد. با
وجود اين بايد
بگويم كه
زندگانى
اجتماعى بر
محور روابط
قوا مىچرخد و
بر اين محور ،
عمل، به سبب
اين خاصيتش كه
بر خود مىافزايد
و به خاطر
خاصيت ديگرش
كه تكاثر و
انباشت
مىپذيرد،
ميل به مطلق
مىكند. وقتى
انسان رابطه
با خدا را قطع
مىكند،
دستگاه ذهن به
دستگاه توليد
مطلقها تبديل
مىشود (33) در
حقيقت انباشت
به صورت
مطلقهاى
گوناگون انجام
مىگيرد.
فزونىطلبى
ضرورت انديشه
و عمل بر محور
روابط قوا يا
موازنه وجودى
است. هر غنايى،
فزونى ديگرى
را مىطلبد و
هر فزونىطلبى،
فزونى
طلبيهاى ديگر
را در پى
مىآورد (34):
«مواظب
باش! همانا
انسان خود
كامگى پذير
است * تا كه غنى
بر غنى
مىافزايد،
طغيان
مىكند».
در
حقيقت در
توازن قوا،
فزونىطلبى قانون
حاكم بر عمل
انسان است و
بناگزير،
فزونى طلبيها،
مجموعه
بغرنجى از
مطلقها بوجود
مىآورند و
اين مجموعه،
همان «هوى» است
كه آدمى خداى
خويش
مىگرداند و
مىپرستدش (35):
«آيا
مىبينى اين
كسان را كه
هواى خود را
خداى خود
كردهاند؟ »
4 –
اسطوره هایی
که بر وجه سیاسی
واقعیت
اجتماعی
ناظرند
خدا،
رهبرى،
ولايت، قدرت،
ملك، قانون،
حكم، امر و حق
اسطورههايى
هستند كه بر
وجه سياسى
واقعيت
اجتماعى
ناظرند.
قرآن، روش
بازگشت به
توحيد، نخست
سلب مالكيت و
آنگاه سلب
مطلقيت از
اسطورههاى
فوق مىكند.
در حقيقت،
بودهاند و
هستند و بسيار
كه خود را مالك
منحصر خدا،
رهبرى،
سازمان،
قدرت، قانون،
حكم، امر و حق
مىدانستند و
مىدانند.
بنام اين
مالكيت
ادعايى، خويش
را مالك خير و
شر آدميان
مىشناختند و
مىشناسند.
گذشته
از آنكه هر
قوم و
قبيلهاى
صاحب خدايى
بود كه قدرت
حامى خويش به
شمار مىآورد
و به اين خدا
اشكال
گوناگون
مىبخشيد،
بعد از دعوت
به توحيد نيز،
اين تمايل به
داشتن خدايى
اختصاصى از
ميان نرفت:
قوم موسى پس
از قبول دعوت
موسى و بيرون
رفتن از مصر،
از موسى
خواستند كه همانند
اقوام ديگر
آنها نيز
الهاى داشته
باشند (36):
«گفتند
اين موسى براى
ما الهاى
قرار ده
همانند اله
هايى كه آنها
دارند»
و چون
نپذيرفت، در
غيبت او،
مجسمه گوسالهاى
را بخدايى
برداشتند (37):
«پس از
رفتن او، شما
گوسالهاى را
به خدايى
برداشتيد، و
شما
ستمكارانيد »
اما
جريان بدينجا
ختم نشد. آنها
بر اين باور
شدند كه قوم
برگزيدهاند
و اقوام ديگر به
خدا، جز با
واسطه گرى
آنها، راه
ندارند. بدينخاطر
است كه رهبرى
بشر را ملك
مطلق خويش مىشمارند.
جنگها را
شخصيتها و
اقوام
برگزيده پديد
آوردهاند و
هنوز كه هنوز
است، صاحبان
اديان مختلف،
خداى يكديگر
را قبول
ندارند!
نبايد
پنداشت كه با
رها كردن باور
به خدا،
مالكيت بر
مطلق از ميان
مىرود. چرا
كه مالكيت بر
خدا و دين و
قانون و حكم و...
حاصل ناباورى
به خدا است. در
واقع، در زمان
معاصر، بيش از
هر زمان، جنگ
و خون ريزى،
از رهگذر باور
يا وانمود كردن
باور داشتن به
مالكيت بر
حقيقت مطلق
روى مىدهد.
ميان
گروندگان به
يك ايدئولوژى
يا دين نيز،
برخوردهاى
خونين روى
مىدهند چرا
كه هر گروه
خود را صاحب
اختيار
«ايدئولوژى» و
يا «دين» و
مخالف خود را
گمراه
مىشمارد.
آنها كه
مىگويند خدا
را قبول
ندارند، در
حقيقت خدا را
مادى
كردهاند و
خويش را مالكش
ساختهاند و
بنام اين
مالكيت، بخود
حق هر كارى را
مىدهند. و
بسيارند كه
بصرف تعلق
داشتن به دينى
و يا مرامى و
يا خداى دينى،
در خواب غرور،
آيندهاى،
همه كاميابى،
بخود وعده
مىدهند. به
اينان بايد
گفت: خوبى و
بدى حال و
آينده، به عمل
است (38):
«زنهار
حيات دنيا شما
را نفريبد و
غرور به
(برخوردارى از
رحمت) خدا شما
را نفريبد»
اشكال
ديگر اين
مالكيت،
ايجاد قرابت با
خدا و انحصار
اين قرابت به
خويش و دلخواه
خود را بنام
سخن خدا، بر
بندگان خدا،
تحميل كردن
است. در
حقيقت، از راه
قرابت، شخص
خدايى
مىجويد و
ديگران به نام
او، خود نيز
قرابت
مىجويند و دم
از ولايت مطلقه
مىزنند. جمعى
مىپندارند
پيامبر خدا است
و خود نيز به
دليل پيرو او
بودند، فرزندان
خدايند(39):
«كسانى
كه گفتند خدا،
همان مسيح ابن
مريم است،
بيقين كفر
ورزيدند »
و
«و
يهوديان و
مسيحيان
گفتند ما
فرزندان
خداييم »
و از
راه اين
مالكيت،
اختيار حلال و
حرام را نيز
بدست
مىآوردند و
خود را فوق
قانون و منشاء
منزلت فرد و
جمع
مىگرداندند.
هر چه خواستدن
و مىخواهند
بخدا نسبت
مىدادند و
مىدهند و
مردم را به
اطاعت از خود
مجبور
مىكردند و
مىكنند (40):
«پس
ستمگرتر كسى
است كه به
دروغ، سخنى را
به خدا نسبت
مىدهد و از
راه نادانى
مردم را گمراه
مىكند».
از
اينرو،
مالكيت امر و
حكم و اختيار
حلال و حرام و
ايجاد و سلب
منزلت، از غير
خدا سلب
مىشود (41):
(پيامبر) بگو:
امر، كل آن،
خدا را است »
و حتى
پيامبر نيز حق
ندارد از سوى
خود، قانون و
حكم بگزارد (42):
«و
پيامبر را
نمىرسد كه
آيهاى بياورد
مگر به اجازه
خدا»
بنابراين،
هر قانون، هر
حكم، هر قدرت و
هر امرى، قابل
پيروى نيست.
به سخن ديگر،
از امر
ستمگران و
فرعون و
طاغوت، نبايد
فرمان برد (43):
«و امر
فرعون رشيد
نيست».
و نيز:
«و از
امر مسرفان،
اطاعت مكن»
و آنها
كه از توحيد
روى
مىتابند، به
اطاعت امر هر
جبار عنيدى در
مىآيند (45):
«و همان
قوم عاد كه
آيههاى خداى
خود را انكار
كردند و بر
پيامبران او
عصيان كردند و
امر جباران
بسيار خيره سر
را فرمان
بردند».
و
قضاوت و حكم
ملك طلق
صاحبان قدرت
بود و قابل نقض
نبود. حتى
وقتى حاكم
اشتباه كرده
بود، براى اينكه
حكم از اعتبار
نيفتد، آن را
اجرا مىكردند،
در تاريخ و
بيشتر در زمان
ما، دستگاه
قضايى
مهمترين
ابزار
استبداد
حاكمان بود و
هست. بخصوص
وقتى دولت بر
پايه دين و يا
ايدئولوژى تاسيس
شده باشد.
حاكم و محكوم،
بخاطر حفظ
اعتبار دين و
يا
ايدئولوژى،
بايد حكم را
ولو ظالمانه
باشد، اجرا و
اطاعت كنند.
از اينرو، حكم
از اختيار
صاحبان قدرت
سياسى و مذهبى
بيرون مىرود.
حكم از آن خدا
است و بنابراين،
بايد قضاوت بر
وفق عدالت و
قسط باشد و
قاضى بايد
مستقل باشد و
صاحبان دعوا
در انتخاب قاضى
بايد آزاد
باشند. حكم از
آن خدا است و
در آن شريك
نيز ندارد (46):
«همانا
حكم تنها از
آن خدا است »
و چون
حكم از آن خدا
است و از دست
قدرت سياسى
بيرون است،
بايد ترجمان
عدل و حق باشد (47):
«و اگر
حكم كردى، پس
ميان آنها به
قسط حكم كن »
و:
«و وقتى
ميان مردم
دادرسى
كرديد، پس بعدل
حكم دهيد».
و قضاوت
بايد از هر
گونه تمايلى
خالى باشد (48):
«پس حكم
كن ميان مردم
به حق و از هوى
پيروى مكن»
بدينسان،
حكم (به دو
معناى ايجاد و
سلب دلبخواهى
منزلت و قضاوت
دلبخواهى) هم
از مالكيت
مطلق قدرت
حاكم بدر
مىآيد و هم
وجه خدايى
خويش را از
دست مىدهد.
وقتى در اين
امر واقع
انديشه كنيم
كه در همه
دورههاى
تاريخى، مردم
نيستند كه
بعنوان انسان
داراى منزلت يعنى
حقوق و تكاليف
حمايت شده
توسط قانون
هستند، بلكه
قدرت حاكم است
كه ايجاد
منزلت يا سلب
منزلت مىكند
و هنوز كليسا
است كه منزلت مسيحى
بودن را ايجاد
و يا سلب
مىكند و يا
رهبرى حزب است
كه منزلت تعلق
به يك سازمان
و عقيده
راهنماى آن
سازمان را
ايجاد و يا
سلب مىكمند و
، به اهميت
سلب مالكيت
حكم از غير
خدا بهتر پى
مىبريم. در
حقيقت، وقتى
حكم از آن خدا
است. بقاعده
تخليف، هر
موجودى از
منزلت
برخوردار
مىشود و
هيچكس
نمىتواند
منزلتى را از
كسى سلب كند و
يا به او
ببخشد.
بدينقرار خارج
كردن اختيار
ايجاد و سلب
منزلت از دست
حاكمان، قدم
اساسى در راه
آزاد شدن و
كردن و رشد كردن
و رشد دادن
است. بدينخاطر
است كه مبارزه
با حكم
ظالمانه واجب
مىشود (49):
«مىخواهند
محاكمه را نزد
طاغوت ببرند و
حال آنكه
فرمان
يافتهاند از
فرمان آنرا سر
بپيچند».
با
اينحال،
بسيار مىشود
كه حاكمان، بنام
حق، دامن ستم
و فساد خويش
را بر
جامعهها
مىگسترانند.
و بسيارند
مردمانى كه
گمان خويش را
حق و بلكه حق
اليقين
مىشمارند و
بر اين باور،
ديگران را بر
باطل
مىپندارند.
در زمان ما چه
جنگها و
تخريبها كه از
رهگذر «حق
پرستى» روى
نمىدهند؟
بنابراين،
براى اينكه حق
اسطوره نگردد
و تابع هواى
حاكمان نشود،
بايد از
مالكيت مخلوق
بدر آيد (50):
«پس
بدانيد كه
همانا حق خدا
را است »
و
كافران،
پيروان
طاغوت، از حق
بيزارند. بلكه
مىخواهند حق
تابع هواى
آنها بگردد، اما
اگر چنين شود،
زمين و آسمان
تباه مىشوند (51):
«و اگر
حق از هواى
آنها پيروى
مىكرد، هر
آينه آسمانها
و زمين و آنچه
در آنها است،
فاسد مىشدند
»
و
امروز حق تابع
غالب نيست و
جهان و آدميان
بدين فسادها
گرفتار
نيستند؟ هم
آنها كه مسلطتند
و حق را تابع
دلخواه خويش
مىسازند و هم
آنها كه زير
سلطهاند و در
جو فشار و
ترس، اسطوره
حق را بجاى حق
پيروى
مىكنند، بر
باطلند. اينان
نمىتوانند
يكديگر را به
رشد رهبرى
كنند.
و
هدايت نيز از
مالكيت
صاحبان قدرت و
نمايندگان
دروغين
خدايان و نيز
نمايندگان خداى
واحد، بدر
مىآيد. در
حقيقت، در
توحيد، هدايت
از آن خدا است
و جز او كسى
نمىتواند
ديگران را
هدايت كند.
حتى پيامبر
نيز
نمىتواند هدايت
كند (52):
«پيامبر!
چنين نيست كه
كه هر كس را
بخواهى
بتوانى هدايت
كرد. اين خدا
است كه هر كس
را بخواهد،
هدايت
مىكند».
اين
هدايت شامل
همه انسانها
مىشود. انتخاب
راه با انسان
است (53):
«همانا
راه هدايت به
شاكر و كافر
بنمودهايم».
و اگر به
راه ستم و
زشتكارى
رفتند، بحال
خود رها
مىشوند. تنها
ستمكار و فاسق
است كه با
وجود هدايت
خدايى،
گمراهى
مىجويد. او
بحال خود رها
مىشود (54):
«... و خدا
را هدايت
گمراه
نمىكند مگر
فاسقان را».
و نيز
هدايت مطلق
نيست. علم
بتدريج حاصل
مىشود. هيچكس
نمىتواند
آدمى را
بيكباره به
يقين برساند.
انسان، خود،
بايد بكوشد و
بر آگاهى خويش
بيفزايد تا به
يقين برسد.
بدينقرار، نه
هدايت مطلق
وجود دارد و
نه آدمى
ناگزير است از
لحظه اول،
باورى مطلق
بياورد.
پيامبر نيز
بايد پرستش
كند تا به
يقين برسد (55):
«خداى
خود را پرستش
كن تا تو را
يقين آيد».
وقتى
به تاريخ
مىنگريم و به
زمان خود
مىانديشيم،
به زمانى
مىانديشيم
كه بيش از هر
وقت ديگر،
بعنوان هدايت
كردن بشر، خون ريخته
مىشود، ارزش
نفى مالكيت بر
هدايت و نفى
مطلق بودن
هدايت را اندر
مىيابيم.
هنوز راهى
طولانى به
آزادى قطقى
باقى است. مگر
نه هنوز غرب،
بنام داشتن
«اسپرى ESPRIT»،
هدايت بشر را
حق ويژه خويش
مىشمارد. مگر
نه از ياد
مىبرد كه
هدايت به آگاه
شدن است و علم را
به زور
نمىتوان در
كلهها فرو
كرد؟ مگر با
همين زور، راه
هدايت به رشد
را به روى
جهانيان
نمىبندد؟
مگر نه هنوز
مدعيان داشتن
وظيفه هدايت
كردن، به عذر
نادانى مردم،
دم از ولايت
مدارى
مىزنند و
مىخواهند
مردم را چنان
بسازند كه
دلخواهشان
است؟
ولايت
نيز اسطوره
بود و هست. از
ولى امر بايد
اطاعت كرد، هر
كس كه بود و هر
كار كه كرد! چرا
كه ولايت
قداست دارد و
بنام همين
قداست، رژيمهاى
استبدادى بر
جهان ما حكم
راندهاند و
هنوز نيز حكم
مىرانند و
موانع بزرگ
رشد انسان
بودهاند و
هستند.
در مشى
توحيد، بايد
از اسطوره
ولايت غير
خدا، آزاد شد.
ولايت از آن
خدا است و در
آن شريك ندارد
(56):
«و براى
شما غير از
خدا ولى و
يارى كنندهاى
نيست».
و
بديهى است كسى
بر خدا ولايت
ندارد و اين
عنوان دروغ از
همه و همه سلب
مىشود (57):
«و او را
شريكى در ملك
نيست و زبونى
بدو راه ندارد
تا او را ولى
باشد».
امروز
در همه جاى
جهان، حاكمان خود
را ولى قهرى
بشر
مىشمارند و
بنام اين ولايت،
گروه گروه
مىكشند.
طبيعت را
ويران و حال و
آينده بشر را
تباه مىكنند.
در راست راه
توحيد، بايد
ولايت را
مشروط كرد و
بقاعده
تخليف، حق
مسلم جمهور
بشر دانست. در
پايان اين
مبحث به اين
امر باز
مىگردم.
و اين همه
را توسط زور و
بنام اسطوره
قدرت مىكنند.
وقتى اساس
روابط
اجتماعى،
رابطه قوا
است، بناگزير
خدايى كه
براستى
پرستيده
مىشود و همه
مىكوشند از
حمايتهايش
برخوردار
شوند، زور است.
اسطوره زور،
در همه زمانها
و بخصوص در
دوران ما، بيش
از همه
اسطورهها
پرستيده
مىشود.
در
بيان توحيد،
قوه جنبه
خدايى را از دست
مىدهد.
مالكيت بر آن
نيز از شاهان
و رؤساى مذاهب
و نژادهاى
برگزيده و...
سلب مىشود.
قرآن بشارت
مىدهد و
تاريخ شهادت
كه صاحبان زور
از زور آزمايى
با يكديگر
تباه مىشوند.
زيرا، در
روابط قوا،
طرفين متخاصم
به تباه شدن
محكوم هستند.
قوه از
آن خدا است (58):
«... همانا
قوه، تمامى
آن، خدا را
است».
و
بسيارند كه
گمان
مىكنند قدرتى
بزرگتر دارند
و جاودانه
حكمشان بر
همگان جارى
است. قرآن قصه
نابودى
قدرتهاى بزرگ
را باز
مىگويد. در
سوره روم،
ويرانى دو
ابرقدرت زمان
بعثت پيامبر،
ايران و روم
را، بشارت
مىدهد و
سرگذشت
اقوامى را شرح
مىكند كه از
راه زورمدارى
و زور آزمايى
با يكديگر،
نابود شدند.
خصومت گرايى
بر پايه روابط
قوا، به
نابودى
متخاصمان
مىانجامد.
قانونى كه اين
خصومت از آن
پيروى
مىكند،
اينست (59):
«گفتند
كيست آنكه
قوتش از ما
بيشتر است؟»
قوم
عاد بودند كه
اين پرسش را
مىكردند و
خدا از آنها
تواناتر است.
هلاكشان كرد (60):
روميان
مغلوب
فارسيان
شدند... و آنها به
زودى بر
فارسيان غلبه
كردند (61) و
اينسان يكديگر
را به سقوط
راه بردند (63):
«چرا در
زمين به سير
نمىپردازند
تا ببينند
پايان كار
كسانى كه پيش
از آنها بودند
و قوتشان از
ايشان بيشتر و
آثارشان
فزونتر و كشتزارها
كه بر زمين
ايجاد كردند،
فراوانتر بودند،
چون است؟
پيامبران به
بينه و برهان
به نزد آنها
شدند (اما سود
نبخشيد) پس
خدا به آنها
ستم روا
نداشت، بلكه
خود بودند كه
به خود ستم
كردند».
اين
سوره پيش از
سقوط دو
امپراطورى ايران
و روم نازل شد
و انهدام اين
دو ابر قدرت
را پيش بينى
كرد. اين پيش
بينى تحقق
پيدا كرد. از آن
زمان تا
امروز، چندين
قدرت و ابر
قدرت پيدا شده
و از ميان
رفتهاند؟ در
زمان خود ما،
بدنبال افول ستاره
قدرت
امپراطورى
انگليس، اينك
آثار انحطاط
ابرقدرتهاى
روس و امريكا
نمايان مىشوند.
و راست
بخواهى، قرآن
روش منحل كردن
قوايى را به
بشر مىآموزد
كه متمركز و
متراكم مىشوند.
قواعد انحلال
اين قوا را به
انسانها مىآموزد.
توحيد همين
است.
5- اسطوره
هايى كه بر
وجه اقتصادى
واقعيت
اجتماعى
ناظرند
از
اسطوره هايى
كه صورت مادى
دارند، در بند
سوم صحت
مىكنم. در
اينجا از
اسطوره ملك كه
گذشته از
اقتصاد به
وجوه ديگر
واقعيت اجتماعى
نيز ناظر است،
بحث مىكنم و
بعد به مالكيت
مىپردازم:
در
ايران، شاه
صاحب ملك بود.
مالك و حاكم
بر سرزمين و
هر جنبندهاى
كه در آن
زندگى مىكرد،
بود. و سر ملك،
ميان بنياد
سلطنت و بنياد
مذهب، همواره
نزاع بود.
امروز، هنوز
اين ملك دارى
و نزاع بر سر
آن پايان
نپذيرفته است.
مىگوييد در نقاط
پيشرفته
جهان، ملك
دارى از ميان
رفته است. اما
چنين نيست.
پيشرفتهها
خود را مالك
زمين و آنچه
در او است
مىدانند و
مالكيت بر
تصميم درباره
چگونگى
زندگانى
بشريت امروز،
حتى نسلهاى
آينده را از
آن خود
مىدانند و
بدين عنوان كه
مالكيت مطلق و
مقدس است و جز
پيشرفتهها،
بقيه بشر
توانايى
استفاده از
منابع را
ندارند، خود
را مالك طبيعت
و منابع آن
مىشمارند. در
جامعههاى
خودشان نيز
بحث درباره خصوصى
يا دولتى كردن
مالكيت است و
نه كم و كيف آن. بدينقرار،
اسطوره شكل
تازهاى بخود
گرفته اما
برجاست:
آقاى
برژنف از
«حاكمى محدود»
حرف مىزد و
رؤساى جمهورى
امريكا از «مسئوليت
جهانى
بزرگترين
قدرت جهانى»
سخن مىگويند
و در قلمرو
حاكميت جهانى
خويش، «حاكميت
محدود» را نيز
بر مردم زير
سلطه روا
نمىبينند.
اماملك، در
مالكيت خدا
است (63):
«بگو:
خداوندا،
مالك ملك
تويى...»
زمين و
آنچه در
آنهاست، ملك
اوست (64):
«ملك
آسمانها و
زمين و هر
آنچه در آنها است،
خدا را است».
و در
ملك شريك
ندارد (65):
«... و در
ملك او را
شريكى نيست».
و
هيچكس، حتى
پيامبر، مالك
خير و شر مردم
نيست (66):
«بگو:
همانا من،
مالك خير و شر
شما، هيچ
نيستم».
بنابراين،
ملك ديگر آن
نگين حكمرانى كه
ستمگران به
انگشت
مىكردند و
بدان خود را مالك
ماكان و
مايكون
مىشمرند و
بهر كس مىخواستند،
بخشى از
مالكيت و
حاكميت را
تفويض مىكردند،
نيست. هيچكس و
هيچ گروه و
هيچ ملت و هيچ
نژادى مالك
ملك نيست تا
بتواند
بدلخواه حكم
براند و يا آن
را ببخشد. ملك
از آن خدا است . بهر
كس بخواهد
مىدهد و از
هر كس بخواهد
مىستاند (67:
«بگو:
خدايا تويى
مالك ملك. آن
را بهر كس كه
خواهى،
مىدهى و از
هر كس كه
بخواهى،
مىستانى».
حكومتهاى
ستمگر و گروه
بنديهاى حاكم
مدعى مىشدند
كه ملك را خدا
به آنها
ارزانى داشته
است و اين آيه
را دليل مدعاى
خود قرار
مىدادند. اما
چون بزور بدست
آنها بود، كسى
را ياراى گفتن
نبود كه اولاً
آيه مىگويد،
ملك «طلق»
نيست، دادنى و
گرفتنى است. و
ثانياً ملكى
كه با زور
بدست آمده
باشد، غصب
است. خدا به
آنان كه براى
استقرار عدل
مىكوشند،
ملك مىدهد و
وعده مىدهد
كه حاكميت
طاغوت، نه
مطلق و نه
جاودانى است.
بدست مردمى كه
بر ضد زور
مدار و زورمدارى
قيام
مىكنند،
سرانجام از
بين مىرود.
بدينقرار، آن
ملكى كه به
زور تحصيل
نشده باشد،
خدا داده و
اين ملك را كه
به زور بدست
آمده يا به
استبداد
برگردانده
شده را، خدا
نداده است.
نمرود ملك خدا
داد را به
استبداد
فراگير برگرداند. او خود
را خدا
مىشمرد و ابراهيم
يد او را يد
غاصب
مىشناخت.
نمرود احتجاج
مىكرد كه (68):
«آيا
نديدى آن كس
را كه خدايش
بدو ملك داده
بود، با
ابراهيم احتجاج
مىكرد؟ وقتى
ابراهيم بدو
گفت: خداى من زنده
مىكند و
مىميراند،
پاسخ داد من
زنده مىكنم و
مىميرانم.
ابراهيم گفت:
همانا خدا خورشيد
را از خاور بر
مىدمد تو او
را از باختر
بدمان. پس
آنها كه به
خدا كفر
مىورزيدند،
در بهت فرو
ماندند. خدا
مردم ستمگر را
هدايت
نمىكند».
نمرود
ملك را از آن
خود پنداشت،
بقدرت از خود
بيگانه شد و
بر رويه
استبداديان،
دم از خدايى
زد! و بحكم سنت
خدايى، ملك از
دست بداد. ملك
در يد اهل آن،
ابراهيم قرار
گرفت (69):
«به
تحقيق به آل
ابراهيم،
كتاب و حكمت
داديم و
بدانها ملكى
بزرگ داديم».
در
مبحث امامت،
به اين امر،
با تفصيل بيشتر
پرداختهام و
روشن
ساختهام چه
كسانى از ملك
محرومند و اگر
حاكميت را غصب
كردند، مبارزه
با آنها
ناگزير
مىشود و
سرانجام ملك
از دستشان بدر
مىرود و اين
حق به حق دار
مىرسد.
اما
مالكيت زمين و
آسمان نيز از
آن خدا است و
بقاعده
تخليف، زمين
در اختيار بشر
و همه بشر،
نسل بعد از
نسل، قرار
مىگيرد (70):
«بپرس:
اگر مىدانيد
اين زمين و
آنچه در آنست،
از آن كيست؟
در دم، خواهند
گفت: از آن خدا.
پس چرا از ياد
مىبريد؟ و
بپرس: آسمانها
از آن كيست؟
در دم، خواهند
گفت: از آن خدا
است...»
و اين
زمين براى
زندگانى
جنبدنگان، انسانها،
نسل بعد از
نسل است (71):
«و زمين
را براى
انسانها و
ديگر زيندگان
قرار داد.»
بدينسان،
انسان حق
زندگى بر روى
زمين و استفاده
از فضا را
دارد. اين حق
را نمىتوان از
او گرفت.
شرايط حياتى
انسان و ديگر
موجودات را
نبايد از بين
برد. پس
انسانها در
اين حق مساويند.
اقتضاى اين
برابرى آنست
كه هر كس بر
سعى خويش و
دست آورد سعى
خويش مالكيت
پيدا كند. اما
اين مالكيت
تحقق پيدا
نمىكند مگر
آنكه انسانها
بر منابع زمين
و فضا، دسترسى
داشته باشند.
پس بايد كه
اين مالكيت
نسبى باشد. يعنى
دسترسى يكى،
مانع دسترسى
ديگر نباشد.
اما براى
اينكه اين
نسبى گرايى
نيز، خود
اسطوره دست و
پاگيرى نشود،
تفصيلى را كه
در كتاب اقتصاد
توحيدى
دادهام، در
بند سوم اين
مبحث، به
اختصار باز
مىآورم.
6-
اسطورههايى
كه بر وجه
فرهنگى واقعيت
اجتماعى
ناظرند
سحر،
غيب، تقدير،
روح، دين،
علم،... و رشد و
كمال
اسطورههاى
حى و حاضر در
جامعهها و در
همه
دورآنهابودهاند
و هم اكنون
نيز جزء ديوارهاى
محكم زندان
انديشه و عمل
انسان هستند.
بظاهر
اينطور
مىنمايد كه
سحر و سر و غيب
و تقدير و دين
بيشتر بر
جامعههاى
رشد نكرده و
علم و رشد
بيشتر بر
جامعههاى
رشد كرده خدايى
مىكنند. اما
وقتى از شمار
غيب گويان و
پيش گويان و...،
در جامعههاى
غربى آگاه
مىشويم،
متوجه اين
واقعيت
مىگرديم كه ماده
پرستى،
بناگزير، ذهن
را به ماوراى
آن مىگريزاند
و مردمان
مىكوشند
نوعى ارتباط
با ماوراى اين
خدا پيدا
كنند.
بهررو،
اعتقاد به اين
اسطورهها،
بندهايى بر
دست و پاى بشر
هستند و در
مشى توحيد، چاره
از برداشتن
اين بندها
نيست. از
اينرو، مبارزه
براى آزادى انسان،
از جمله به
پايان بخشيدن
به زندگانى اين
اسطورهها
است. خصوص كه
اسطورههاى
ديگر نيز
زندگانى خويش
را از اين
اسطورهها
دارند.
قرآن
درباره اين
اسطورهها
روشن و صريح
سخن مىگويد:
سحر و
جادو باطلند و
زورمندان
گروهى را
بخدمت در
مىآورند كه
كارشان رام
كردن مردم و
قبولاندن
خدايى حاكمان
است. فرعون با
خيلى از اين
ساحران،
خدايى خويش را
به مردم
مىباوراند.
هر قدرت حاكمى
از اين ساحران
مىداشت. در
زمان ما علم
جاى سحر و
جادو را گرفته
است و ساحران
زمان ما، علما
و ملبغان «علوم»،
بخصوص «علوم
انسانى» هستند
كه مجاز و
دروغ را در
نظر مردم
واقعيت جلوه
مىدهند.
موسى
چشم بينندگان
را به حقيقت
گشود و ساحران
را نيز بخود
آورد و همگان
دروغ بودن سحر
را ديدند (72).
ساحران به
رستگارى
راهبر نيستند
و رستگار
نمىشوند (73):
«ساحران
رستگار
نمىشوند»
خاصه
مشترك همه اين
اسطورهها و
سبب تميزشان
از علم و دينى
كه بر علم
استوار است،
اينست كه بر
دروغ و تزوير
و مكر و زور
بنا شدهاند.
و اهل اين امور
تا رستاخيز
ملعون خدا
هستند. بجاى
افزودن بر
آگاهى، ذهن را
به زندان
باورهاى باطل
اسير مىكنند
و با دستگاه
ذهنى سانسور
كه بدينسان
پديد
مىآورند، آن
را از دسترسى
به حقيقت باز
مىدارند.
غيب و
تقدير نيز
اسطوره هايى
هستند كه
گروهى بسيار
در لباس دين
شناس و پيشگو
و غيب گو و
تقدير شناس،
نه تنها افراد
بلكه
جامعهها را
به مخدر اين
باورها،
معتاد
مىكنند. در
زمان ما،
بسيارند كه
گمان مىكنند
فقط فقر و جهل
چند ميليارد
انسان، تقدير
آنها است و
اين انبوه
عظيم نيز به
اين نابختيارى
باور دارند. و
به دليل اين
باور، توان
كار خويش را
در اختيار
زورمندان
جهان مىگذارند
و آنها همين
توان را به
زور تبديل
مىكنند و به
اين زور، آنها
را بكارپذيرى
فزونتر
ناگزير و به
پرستش خداهاى
توجيهگر اين
كارپذيرى
معتادتر
مىسازند. از
اينرو، قرآن
چند نوبت بياد
انسان
مىآورد كه
هيچ انسانى را
از غيب و
تقدير آگاهى
نيست (74):
«
(پيامبر!) بگو:
اين است و جز
اين نيست كه غيب
همه از آن خدا
است».
و
تقدير خدايى سعى
و عمل است.
بعثت است و هر
چه جز اين است
لهو الحديث
است، اسطوره
است كه به
مردم به جاى
سخن راست
باوراندهاند
(75). در بيان
قرآن، تقدير
آفرينش به
اندازه دست (76) و
سعى و حركت،
به هر اندازه،
اثرى پايدار
دارد (77). نگون
بختى و فساد و
تخريب، هر چه
پديد مىآيد،
بدست خود
آدميان است (78):
«فساد
در زمين و
دريا، از عمل
آدميان پيدا
مىشود».
و كسى
عزيز بلاجهت
نيست: براى
آنها كه تقوى
مىجويند،
گشادگى قرار
مىدهد (79):
«و هر كس
به خدا
پرهيزگارى
بجويد، خدا در
كار او گشايش
ايجاد
مىكمند».
و خدا در
حق هيچ موجودى
ستم نمىكرد «80»:
«خدا
ذرهاى ستم
نمىكند».
بنابراين،
سرنوشت هر كس
حاصل كارى است
كه مىكند و
نتيجه ايست كه
از كار خويش
بدست مىآورد
(81):
«هر
آدمى گروگان
دست آورد خويش
است».
و
مردمان بايد
آن باور كهنه
به روحهاى
گوناگون را از
دست بدهند.
همه آدميان از
يك روحند. روح
ويژه و
متعالى، خاص
اين يا آن
نژاد، وجود
ندارد.
انسانها همه
فرزندان آدمند.
از نفس واحد
هستد. يكى
هستند.
و كسى
را توانايى
تسخير روح نيز
نيست. نه تنها
بازيگرانى كه
مدعيند روح را
تسخير مىكنند
بدينكار
ناتواند بلكه
شخصيتهايى
نيز كه گمان
مىكنند خلق
شدهاند تا
روح ملتى و يا
جهانى را تسخير
كنند و بفرمان
آورند، دروغ
گويند. حتى
پيامبران نيز
بر روح آدميان
سلطه ندارند.
روح امرى از
آن خدا است و علم انسان
اندك است (82):
«(پيامبر) بگو:
روح امرى است
كه به
پروردگار من
راجع است و به
شما اندكى بيش
از علم داده
نشده است».
طبقهبندى
ارواح جاى
مهمى را در
ايدئولوژىهاى
قدرتهاى حاكم
داشته و هنوز
نيز دارد.
رژيمهايى هم
كه روح را
انكار
مىكنند، بىدريغ
از «روح خلاق»
ملتهاى تحت
حكومت خويش،
دم مىزنند.
در جامعههاى
اسلامى نيز،
اين طبقه بندى
برجا مانده و
هنوز
توجيهگر
انحطاط
ملتهاى مسلمان
است:
ملتهاى ما به
تسخير ارواح
پست در آمدهاند!
و
بسيارند كه،
در پى سقراط،
به علو روح و
پستى تن و
تضاد اين دو
قائلند و درون
آدمى را عرصه
اين تضاد تلقى
مىكنند و
بدين توجيه،
بطبقه بندى
جديدى از ارواح
مىرسند:
ارواحى كه
توانستهاند
علو بجويند و
ارواحى كه در
قيد پستى
ماندهاند. در
اين سالها، به
علم روح
پرداختهاند.
پيشرفت در اين
عم، وضع را از
لحاظ رهايى
انسان
آسانتر خواهد
كرد يا مشكل
تر؟ اميد كه
با بى اعتبار شدن
اسطوره علم،
علم كار را
آسانتر سازد.
و
اسطوره دين،
همان راه و
روشى است كه مطلق
مىشود و خود،
هدف خويش
مىگردد. اين
اسطوره
بسيارى از
انديشمندان
را بدست
زورمندان نابود
ساخته است.
بنام دين،
بكار بردن
بدترين زور و
ويرانگرترين
دروغها، نه
تنها جايز كه واجب
گشتهاند.
هنوز بساط
تفتيش عقايد
برچيده نشده،
بنام
ايدئولوژى،
از نو گسترده
شده است. دين و
ايدئولوژى
مطلق هايى
بشمار
مىروند كه
بايد يكجا
پذيرفت. ترديد
و سئوال، نه
تنها نشانه بى
ايمانى است،
بلكه وقتى
نياز قدرت حاكم
ايجاب
مىكند،
نشانه ارتداد
مىشود و پرسشگر
نگون بخت را
مستحق اعدام
مىگرداند. نه
مرتد كشى از
رسم افتاده
است و نه
تصفيههاى
حزبى كم رونق
شدهاند.
اما
غلو در دين و
ايدئولوژى در
تجويز بدترين
زورگوييها و
تحميل همه
انواع سانسورها
خلاصه
نمىگردد. در
گذشته و شايد
امروز بيشتر
از گذشته، دين
و ايدئولوژى
دارنده خود را
بهشتى يا
انقلابى مىكند.
رهبران اين
باور غلط را
القاء
مىكنند كه مثلاً
مسلمان بودن براى
رفتن به بهشت كفايت
مىكند.
مسلمان، عملش
هر چه باشد،
بدليل مسلمان
بودن ، بهشتى
مىگردد! به
يهودى و مسيحى
و ماركسيست
نيز نظير اين
باور دروغ را
القاء
مىكنند.
مسلمانان در جنگ
احد شكست خوردند
چرا كه
مىپنداشتند
چون پيامبر در
ميان آنها است
و دينشان
اسلام است،
خدا نخواهد
گذاشت شكست
بخورند! شكست
خوردند و قرآن
به آنها بتاكيد
هشدار داد كه
عمل بايد و
گرنه بدليل
مسلمان بودن و
در كنار
پيامبر
ايستادن،
پيروزى بدست
نمىآيد (83).
از اين
دو عمومىتر و
رايجتر،:
تبعيض است.
اگر مسلمانى
به غير
مسلمانى ستم
كند، حق با
مسلمان است
اگر حكومت در
دست مسلمانان
باشد. اگر
ماركسيست با
غير ماركسيست
اختلاف كند، حق
با او است
وقتى قدرت
دردست
ماركسيستها
باشد.
بدينقرار، در
همه جا و همه
زمانها، غلو
در دين و در
ايدئولوژى و
اسطوره
كردنشان، دين
و عقيده را
ابزار قدرت
ساخته و از
اسباب انحطاط
جامعهها
گردانده است.
بكار
بردن زور براى
قبولاندن يك
دين يا يك
ايدئولوژى
امر واقعى
مستمر است. در
جامعههاى
غربى نيز چنين
مىكنند. نه
تنها تشبه
جويى را به
زور و انواع
سانسورها و
فريبها و مكرها
و بضرب چماق
علم به
جامعههاى
زير سلطه تحميل
مىكنند،
بلكه در
جامعههاى
خود نيز، با
استفاده از
اسطورههاى
علم و رشد و
بكار بردن
انواع
نيرنگها
آدميان را رنگ
مىكنند.
و خدا
به پيامبر
مىگويد: خدا
را پرستش كن
تا به يقين
برسى. به سخن
ديگر، دين جز
از راه آگاهى
پذيرفتنى
نيست. و آگاهى
بدون دسترسى به
اطلاعات و
بدون افزودن
بر علم خويش،
حاصل نمىشود.
پس بنام دين،
زور نمىتوان
گفت. و دين را
بزور نيز
نمىتوان
تحميل كرد.
آنها كه دين يا
ايدئولوژى را
بزور تحميل
مىكنند، ضد
دين را تحميل
مىكنند.
همواره چنين
بوده است و
هنوز نيز چنين
است.
از
اينرو، در دين
توحيد، وقتى
امكان تبليغ
هست، حق بكار
بردن زور
نيست. و قدم
اول در تبليغ
دين، مبارزه
با انواع
سانسورها است.
در آزادى و
ابداع و
ابتكار و بيان
و قلم و...و
انتخاب عقيده
است كه امكان
انتخاب عقيده
بهتر و
مساعدتر با
رشد، فراهم
مىآيد.
بدينسان فرق
ميان دين، بمثابه
روش رشد و دين
بمثابه قالب
تغيير ناپذيرى
كه بايد يكجا
پذيرفت و به
احكام دين بى
چون و چرا
گردن گذاشت،
تفاوت ميان
روش و اسطوره
است. اولى
آزادى مىكند
و دومى اسير
مىگرداند.
بهر رو، در
مشى توحيد،
بايد دين را
از مقام خدايى
فروآورد تا
روش رشد
بگردد. بنابراين:
آنچه
بحساب
مىآيد،
گرايش نيست.
عمل صالح است.
مسلمان و
مسيحى و يهودى
و هر كس ديگرى كه
عمل صالح كند،
پاداش نيكو
مىگيرد.
بدينسان،
قرآن به بحث
بى حاصل كه
يهودى خود را
بر حق و مسيحى
و غير مسيحى
را بر باطل
مىشمارد و
مسيحى و
مسلمان و
صاحبان عقايد
ديگر نيز چنين
مىكنند،
پايان
مىبخشد (84):
«يهوديان
گفتند
مسيحيان بر حق
نيستند و
مسيحيان
گفتند
يهوديان بر حق
نيستند و حال
آنكه همانها و
هم اينها كتاب
مىخوانند...»
داورى
با خدا است و
او در معاد،
داورى خواهد
كرد. با وجود
اين، بايد همه
بدانند عمل است
كه بحساب
مىآيد. از
يهوديان و
مسيحيان و صائبين،
هر كه ايمان
آورد، رستگار
مىشود (85):
«همانا
آنها كه ايمان
آوردهاند و
يهوديان و
مسيحيان و
صائبين،
كسانى كه
ايمان به خدا
و روز آخر
مىآورند و
عملشان صالح
است،
پاداششان نزد
خدا است و بر
آنها ترس و اندوه
راه
نمىيابد».
و وقتى
ايمان و عمل
ملاك مىشود و
نه رنگ تعلق،
نبايد در دين
غلو كرد. قرآن
در دو آيه خطاب
به يهوديان و
مسيحيان،
آنها را از
غلو در دين
برحذر مىدارد:
خدا كردن بنده
و سخن ناگفته
به خدا نسبت
دادن، كارى
است كه دين را
به اسباب
حاكميت ضد آن
بدل مىسازد (86):
«اى اهل
كتاب در دين
خود غلو نكنيد
و از قول خدا
جز حق نگوييد.
اينست و جز
اين نيست كه عيسى
فرزند مريم
فرستاده خدا
است. كلمه و
روح خدا است
كه در مريم
القاء شده
است. پس به خدا
و پيامبران او
ايمان
بياوريد و خير
شما در اين
است كه به تثليث
(اب و ابن و روح
القدس) باور
مكنيد. اينست و
جز اين نيست
كه خدا، خداى
يگانه است و
خدا از داشتن
فرزند منزه
است...»
و وقتى
قرار است دين
راه رشد باشد،
ديگر بكار
بردن زور براى
قبولاندن دين
بى وجه مىگردد
(87):
«در دين
اكراه نيست.
بتحقيق، راه
رشد از راه
سركشى جدا
گشت».
و وقتى
عمل صالح براى
خدا بجا
مىآيد و عمل
كننده نه
مىخواهد بر
ديگرى حكومت
بجويد و نه
زير بار ولايت
اهل دين ديگرى
برود، ناگزير
حق اختلاف
عقيده داشتن
بايد پذيرفته
بشود (88):
«(پيامبر) بگو:
اين كافران*
آنچه را شما مىپرستيد،
من نخواهم
پرستيد* و شما
نيز آنچه را
من مىپرستم،
نمىپرستيد* و
آنچه را شما
مىپرستيد،
من نخواهم
پرستيد* و شما
نيز آنچه را من
مىپرستم،
نمىپرستيد*
دين شما از آن
شما و دين من
از آن من».
اما
كافران كه زور
را اساس كار
قرار دادهاند،
روشى عكس روش
بالا را
دارند. آنها
دست از زدو و
خورد و كشتار
بر نمىدارند
تا كه شما را
از دين خود
برگردانند.
آنها حق
انتخاب دين و
حق اختلاف
عقيده را قبول
ندارند(89).
اسطوره
دين همواره با
اسطوره علم
همراه و بر
اين اسطوره
متكى بوده
است. در دوران
ما، علم مقام
خدايى يافته
است و پى در
پى، ايدئولوژيها
است كه خلق
مىكند و بر
برش حاكم
مىگرداند. و
از آنجا كه
شناخت به علم
حاصل مىشود،
حكم علمى وقتى
مطلق
مىگردد،
بزرگترين حجاب
و كاملترين
سانسور است (90):
«عمل
حجاب اكبر
است.»
همانند دين،
علم را نيز
نمىتوان به زور
تحميل كرد.
اما واقعيت
اينست كه در
زمان ما، بنام
علم، در همه
جا زور
مىگويند و
آسان استدلال
مىكنند كه
چون خود
مىدانند و
مردم نمىدانند،
پس بايد بزور،
آنها را به
راهى كه
بنظرشان درست
است، ببرند.
شاه مىگفت:
ولو به زور،
ايران را به
دروازه تمدن بزرگ
مىرسانم. غرب
چند قرن است
كه بنام
مسئوليت عالم
متمدن و
ببهانه متمدن
كردن و بيرون
كشيدن بشر از
جهل، هر چه
مىخواهد با
بشر مىكند. حال
آنكه اگر قرار
بود علم بر
جهل پيروز
شود، كافى بود
كه سانسورها
همه لغو شوند و
دست آوردهاى
علمى در حد
نسبى اعتبار
بيابند و علم
چماق نشود.
در
دوران ما،
احتجاج علمى
وجود دارد اما
بحث آزاد وجود
ندارد. در
حقيقت، در
احتجاج علمى،
هر يك از دو
طرف كارى به
انتقاد نظر
طرف مقابل خود
ندارد و هيچيك
نمىخواهند
از
نادرستىهاى
نظر يكديگر بكاهند
و به نظرى
درست برسند.
هر يك
مىخواهد ديگرى
را شكست بدهد!
مباحثه علمى
بمعناى اقرار
به اين واقعيت
است كه (91):
«... و به
شما از علم جز
اندكى داده
نشده است».
علم
بشر اندك است
و اگر بخواهد
بر آن بيفزايد
و راه رشد را
هموار سازد،
نبايد وقتى علم
ندارد، بنام
علم، تسليم
نظرى شود (92):
«از
آنچه بدان علم
ندارى، پيروى
مكن و در آن،
ممان»
و نيز
نبايد سر آنچه
ندارد، محاجه
كند (93):
«چرا بر
سر آنچه بدان
ندارى، محاجه
مىكنيد؟»
بدينقرار،
وقتى پاى
محاجه و
مجادله و
منازعه و... بميان
مىآيد،
آشكار است كه
علم از ميان
پاى بيرون
برده است. علم
براى آشكار
شدن، به كنار
رفتن مانع زور
نيازمند است.
علم به بلاغ و
نه چماق، نياز
دارد.
قرآن،
استثناء قائل
نمىشود: از
آنچه بدان
علم ندارى،
پيروى مكن.
يعنى عقيده
خود را هم كور
كورانه نبايد
پذيرفت. پس
بايد علم پيدا
كرد و اين علم
را علماليقين
نشمرد. چرا كه
وقتى آدمى
دانستهاى را
يقين فرض
مىكند، ديگر
نيازى به شك و
در نتيجه
پيشرفت علمى
در او پيدا
نمىشود. از
اينرو، توقف
جايز نيست.
بايد بر دوام
پيش رفت و بر
علم افزود.
نكوشيد
بمعناى راضى
شدن به «علمى»
است كه آن را
يقين شمرده
ايم. توقف
ركود و فساد
مىآورد (94):
«زگهواره تا
گرو، دانش
بجوى».
آنها
كه توقف
مىكنند، از
ظن پيروى مىكنند.
گمان خود را
علم قطعى فرض
مىكنند و باورى
از روى ظن را اساس
اختلافها و
برخوردها
مىگردانند.
آنان كه
فرشتگان را
دختران خدا
مىخواندند و
آنان كه به
خدا فرزند
نسبت
مىدادند و
آنها كه هر عقيدهاى
را با موقعيت
و منافع خود
سازگار نمىيافتند،
سحر و سخن لغو
مىپنداشتند
و... پيروان ظن
خويش بودند (95):
«... و آنها
را از علم
بضاعتى نيست.
جز از ظن
پيروى نمىكنند
و همانا به
ظن، از حق بى
نياز
نمىتوان شد.»
بدينقرار،
كسى يا گروهى،
يا حزبى كه مىخواهد
نظر خويش را
بنام علم از
راه زور و انواع
روشهاى
تخريبى تحميل
كند، پيرو ظن
و دشمن علم
است. اگر
براستى به آن
نظر معتقد
باشد، اسطوره
علم رامى
پرستد و از
خود بيگانه
است (96):
«و از
مردم، آنها كه
خريدار سخن
بيهوده
مىشوند، از
راه خدا گمراه
مىگردند.»
و آنها
كه ظن را بر
علم
رجحان مىدهند
و دلبخواه خود
را بر علم
تحميل
مىكنند و
مىخواهند
علم به
استخدامشان درآيد،
فزونى طلبند.
در قرون وسطى،
علم رسمى مىگفت
زمين حركت
نمىكند و هر
كس جز اين
مىگفت، بنام
مخالفت با علم
خدايى،
محاكمه و
محكوم مىشد.
در دوران خود
ما،
تجربههاى
علمى كه با
ايدئولوژى
حاكم سازگار
نيستند،
متوقف مىشوند.
بدينقرار،
اختلافها در
دين و تقسيم شدن
بفرقههاى
گوناگون، از
راه بغى است (97):
«و چون
وقتى فرقه
فرقه شدند كه
علم برايشان
بنموده شد، پس
از راه سركشى
فرقه فرقه شدند...»
و آسان
مىتوان بنام
نسبيت، علم را
نپذيرفت.
ضابطه، زور و
عدم زور است.
توضيح آنكه نسبيت
گرايى اگر از
نادانى است،
نبايد ايستاد.
بايد علم را
پى گرفت تا
دانا شد. اگر
بخاطر
زيادتطلبى و
تشخص جويى و
حكمروايى
است، آشكار
است كه نسبيت
گرايى، اسطوره
شده است.
امروز در بخش
بزرگى از
جهان، از گسترش
علم جلوگيرى
مىكنند
بخاطر آنكه
اين گسترش با
منافع حاكمان
ناسازگار است.
در زمان ما
بيشتر از
زمانهاى
گذشته، بنام
علم، مانع رشد
علمى
مىشوند، علم
اسطوره زمان
ما است:
«علم
بزرگترين
مانعها است.»
آيا
مانع رشد چند
ميليارد
انسان، خداى علم
نيست؟ ملت
برگزيده اين
خدا، اينك
غربيان
نيستند كه
براى دسترسى
به اين خدا بايد
از طريق آنها
تقلا كرد و
بقدرى كه
اجازه
مىدهند، آن را
پرستيد؟ و...
پيش از
اين، شرح
كرديم كه دين
را به زور
نمىتوان
باوراند. چرا
كه راه رشد از
راه غى و
زيادهطلبى
جدا است. باز
توضيح داديم
كه در روابط
قوا، طرفين
رابطه تباه
مىشوند. اينك
كه در زمان ما
انباشت بر
اساس روابط
قوا، رشد
خوانده
مىشود و
اسطوره رشد
خداى خدايان
جهان امروز
گشته است،
ضرورت دارد
مسئله جدايى
راه رشد را از
راه غى از ديدگاه
توحيد، بيشتر
بررسى كنيم:
پيش از اين
توضيح داديم
كه در روابط
قوا، تمايل به
مطلق با غلبه
برطرف تخاصم،
از راه
استغناء،
موضوع خويش را
از دست
مىدهد. طرف
غالب ارضاء
شده است
اماميان بخشى
از نيروى
مغلوب و نيرى
غالب، برخوردهايى
مىشوند كه به
پيروزى يكى بر
ديگرى
مىانجامند. و
پيروزى پايان
نيست، آغاز قرار
گرفتن در
روابط قواى
تازهاى است.
چرا كه بدون
پيروزيهاى
جديد،
نمىتوان
پيروزيهاى
پيشين را حفظ
كرد. در اين
روابط نيز،
بخشى ازنيروهاى
متخاصمان در
برخوردها تلف
مىشود. بتدريج،
ميزان نيروها
و موادى كه
تلف مىشوند، از
نيروها و
موادى كه
توليد
مىشوند، به
زبان اقتصاد،
ميزان مصرف از
ميزان توليد،
بيشتر مىشود.
بدينخاطر
است كه
در هر قمارى،
همه بازيگران
بازندهاند و
در قمار قدرت
نيز. از اينرو
است كه
زيادهطلبى
كار آدمى را
به سقوط مىكشاند:
«راستى
آنست كه راه
رشد از راه غى
جدا شد.»
«اما
رشد بمعناى
انباشت دائمى
وقتى ممكن
مىشود كه
آدميان در
خارج روابط
قوا عمل كنند.
رابطه انسان
با خدا بر
اساس تناسب
قوا نيست.
بنابراين،
توليد با تخريب
همراه
نمىشود. يا
بهتر است
بگوييم نيرويى
كه مصرف
مىشود، اندك
و اندازه
توليد بسيار
زياد مىشود.
براى مثال، در
تحصيل علم، به
نسبتى بيشتر
از آنچه آدمى
انديشه را از
بند سانسورها
رها مىكند،
پيشرفت
مىكند. اين انباشت
مىتواند تا
بى نهايت
ادامه يابد.
بدينقرار،
وقتى از نقش
زور در تنظيم
روابط و فعاليتهاى
انسان كاسته
مىشود، به
نسبتى بسيار بيشتر
رشد بر ميزان
و شتاب آهنگ
خويش
مىافزايد. در
پايان اين
مبحث، به
تفصيل به اين
امر باز مىگرديم.
اينك
كه اسطوره
رشد، بجاى
رشد، جهانيان
را فريفته
ساخته است،
اينك كه فزونى
مصرف بر توليد
و فزونى نياز
بر توليد،
وضعيت جهان را
انفجارآميز
كردهاند
بايد بفرياد و
هر چه بلندتر
گفت:
«درست
آنست كه راه
رشد از راه غى
جدا شده است».
و بيش
از همه غرب
بايد اين صدا
را بشوند. شايد
تا وقت باقى
است، بخود آيد
و از پرستش اسطوره
رشد باز
ايستد. هنوز
وقت باقى است؟
چرا كه بعد از
قوت نوبت ضعف
مىرسد (98):
«... بعد از
قوت، ضعف قرار
دارد...»
حركت
از شرك به
توحيد و گذار
از كفر به خدا
به كفر به
طاغوت، رشد
همين است (99):
«راستى
آنست
كه راه رشد
از راه غى جدا
شد. پس آنكس كه
به طاغوت كفر
مىورزد و به خدا
ايمان
مىآورد، به
رشته بهم
بافته محكمى تمسك
جسته است».
بند دوم:
مشى از شرك به
توحيد
يوسف
در زندان از
دوهمبند خويش
مىپرسد (100):
«اى
همبندهاى من!
خداهاى متفرق
بهترند يا
خداى يگانه
قهار؟»
اما
تنها در مصر
نبود كه
«ارباب متفرق» خدايى
مىكردند.
ايلياد و
اديسه نه تنها
فهرستى از
الهه يونانى
بدست
مىدهند،
بلكه گزارش جنگهاى
خدايان از راه
بجان هم
انداختن
آدميان و نيز
برانگيختن
برخوردها
ميان خدايان از
راه تحريك
آدميان هستند.
در جامعهاى
كه پيامبر
اسلام در آن
بعثت كرد، اين
ارباب متفرق
همان بتهاى بى
جان بودند كه
پرستيده
مىشدند. در
امپراطورى
ايران و روم،
دينهاى
توحيد، در عمل،
به ثنويت و
تثليث منقلب
شده بودند.
تغيير
شكل شرك و
ادامه آن در
پوشش جديد، پس
از اسلام نيز
ادامه يافت و
هم در زمان
ما، «ارباب
متفرق» بر
ذهنها حكومت
مىكنند و در
شكل دادن به
روابط ميان
ملتها و در
درون ملتها، ميان
گروههاى
اجتماعى و فرد
با فرد، نقشى
مهم ايفا
مىكنند. از
اينرو، از
شرك، ارباب و
واسطههاى
خدا و خلق يا
چند خدايى
گرى، بت
پرستى، ثنويت
و تثليث و كفر
بحث مىكنم.
مىكوشم ربط
آنها را با
روابط ميان
جامعهها و با
مناسبات درون
جامعهها، از
ديدگاه قرآن،
نشان بدهم.
الف -
شرك
همتا
قرار دادن
براى خدا در
خلق، در پرستش،
در ولايت، در
حكم و امر، در
ملك، در مالكيت،
در علم، درحق،
در روح، در
رزق، در قدرت
و قوت، درمعاد
(101). حتى ريا شرك
است (102).
و چه
كسانى شرك
مىورزند؟
پنج دستهاند
كه شرك
مىورزند و
مردم را به
شرك مىخوانند:
* آنها كه
مىخواهند
قدرت سياسى را
در دست داشته
باشند و بر
دوام بخصوص
طاغوتيان يعنى
جانبداران
انواع
استبدادها؛
* آنها كه
اختيار عقايد
مردم را در
دست گرفتهاند
و مىخواهند
همواره و به
انحصار، سازنده
فكر و دارنده
اختيار حلال و
حرام مردم باشند؛
* آنها كه
امتيازات
اجتماعى
دارند و مىخواهند
جاودانه
حفظشان كنند و
مرزهاى اجتماعى
و اقتصادى را
ايجاد و حفظ
مىكنند؛
* آنها كه
عمده
فعاليتها و
امكانات اقتصادى
را در دست
دارند؛
* آنها كه
بدنبال سراب
قدرت و يا از
راه كارپذيرى
بدنبال
مشركان
مىروند.
و اين
پنج، گروههاى
جدا از يكديگر
نيستند، ولى
يكديگرند (103) و
دست در دست
هم، با حرصى تمام،
بدنيا
چسبيدهاند.
با شرك، جامعه
به فرقهها
تجزيه مىشود
و هر حزبى
گمان مىبرد
حقيقت نزد او
است و بدانچه
دارد دلخوش
مىشود (104):
«... از
مشركان مباش*
از كسانى مباش
كه در دين
فرقه فرقه
شدند و هر حزب
بداشته خويش
دلشاد!»
اما
مبلغان شرك
چهار دسته
اولند كه دست
در دست
يكديگر، عمل
مىكنند و
دسته پنجم را نيز
بدنبال
مىكشانند.
روز حساب،
دسته پنجم به
چهار دسته
قبلى
مىگويند شما
ما را به راه شرك
برديد و آنها
پاسخ مىدهند
(105):
«وقتى
آنها كه شرك
ورزيده
بودند، كسانى
را خواهند ديد
كه به شرك به
خدا راهبرشان
شدهاند،
خواهند گفت
خداوندا
اينان هستند
كه ما را به
راه شرك
بردند* و
اينان در رد
آنها خواهند
گفت: همانا
شما از
دروغگويانيد».
راستى
آنست كه
گروههاى
حاكم، بهنگام فرا
رسيدن خطر،
مردم را رها
مىكنند و در
لحظه حقيقت،
پيروان را
قربانى منافع
خويش مىگردانند.
بيان قرآن به
يك امر واقع
مستمر مستند
است. در حقيقت،
براى آنها،
مردم تا وقتى
بدرد مىخورند
كه ابزار قدرت
هستند.
لحظهاى كه
بدين عنوان
بكار
نمىآيند،
مزاحمند و
بايد در درد و
رنج رهايشان
كرد. استكبار
همين است.
مشخصه
گروههاى
حاكمى كه
مشركند و مشرك
ساز، استكبار
است. و دسته
اول مستكبران
مشرك، همانطور
كه ذكر شد،
آنها هستند كه
قدرت سياسى را
در دست دارند
و از راه مكر و
تبليغ شرك،
قدرت و فزونى
در قدرت را
مىجويند (106):
«... و چون
بر آنها نذير
آمد، جز بر
نفرت دائميشان
نيفزود* زيرا
در زمين
استكبار
مىجستد و مكر
و فريفتارى در
كار
مىآوردند».
اما
اينطور نيست
كه يك گروهى
در جامعهاى،
از راه
استكبار و در
انزوات و
جدايى از جامعه،
مشرك شود. چه
بسا كه اين
گروه موفق
مىشود ملتى
را به
سلطهطلبى
خود بدهد و به
شرك راهبر شود
و در شرك و
سلطهطلبى تا
هلاك ببرد. از
جمله در سوره
روم، آيههاى
26 تا 42، مشخصات
قوم مشرك و
زورگوى را شرح
مىكند (107):
«بگو: در
زمين سير كنيد
و بنگريد چون
است پايان كار
كسانيكه پيش
از شما
مىزيستند و اكثرشان
از مشركان
بودند».
ارباب
دين، آنها كه
اختيار عقل و
دين مردم را
در دست دارند،
ياران گروه
اول و دو گروه
سوم و چهارمند.
قرآن از آنان
مىپرسد (108):
«... شما را
چه مىشود كه
اينسان داورى
مىكنيد؟ آيا
شما را كتابى
است كه اين
گونه داورى را
از آن
آموختهايد* و
يا در كتاب هر
آنچه دلخواه
شما است، گرد
آمده است؟»
و نيز (109):
«و آيا
شركاء شما
قاعده و حكمى
كه خدا اجازه
نداده است
برايتان وضع
كردهاند؟»
و
بالاخره به
پيامبر
مىگويد از
مردم بپرسد (110):
«آيا از
شركاء شما،
يكى هست كه
شما را به حق
هداى كند؟ آيا
آن خدا كه به
حق هدايت مىكند،
به خدايى، از
آنها كه به حق
هدايت
نمىكنند مگر
اينكه خود
هدايت شوند،
سزاوارتر
نيست؟ پس
چونيد و چسان
حكم مىكنيد؟»
و
بدستيارى
كذابان و
صاحبان قدرت
سياسى، زمين و
اموال را بنام
خدايان، بخود
منحصر مىكنند.
همانطور كه در
زمان ما، بنام
دولت، چنين
مىكنند (111):
«و
گفتند اين
چهارپايان و
مزارع، بانحصار،
از آن خدايان
است و از آنها
كسى نبايد بخورد
مگر آنكس كه
ما بخواهيم و
چهارپايانى
بودند كه سوار
شدن بر آنها
حرام شده بود
و چهارپايانى
را بدون ذكر
نام خدا، سر
مىبريدند و
چون در جعل
اين احكام
بخدا دروغ
بستند، زود به
سزاى افترا
زنى خويش
رسيدند* و
مىگفتند آنچه
در شكمهاى اين
چهارپايان
است، خاص
مردان و بر
زنان حرام
است. اما اگر
مرده باشد، زن
و مرد در آن
شريكند. به
سزاى اين
توصيفهاى
باطل زود خواهند
رسيد و همانا
خدا حكيم و
هموار ه دانا
است».
و
البته آنها كه
به قدرت مالى
و سياسى
مىرسند،
تمايز
اجتماعى نيز ميجويند.
قرآن اين
برترى جويى در
موقعيت اجتماعى
را، از جمله،
در آيههاى 32 و 46
سوره كهف موضوع
بحث قرار داده
است كه در بند
سوم به تفصيل
بدان
مىپردازم.
اما
اين گروههاى
سلطه گر و
سلطهپذير
چرا جانبدار
شركند؟ در آيه
هايى كه
آوردم، روشن
گفته شده است
چرا جانبدار
شركند. با
وجود اين بايد
گفت كه قرآن در
آيههاى
بسيار هدف
مشركان را از
تحميل شرك شرح
مىكند. اگر
مشركان در خلق
و پرستش و
هدايت و دين و...
و ملك و
مالكيت و....
براى خدا شريك
مىتراشند،
براى اينست كه
مىخواهند
هرگونه حقى را
از مردم سلب
كنند و بنام
خدايان،
انحصار تصميم
درباره مردم
را داشته باشند
و هر قانونى
را كه بسود
خود يافتند،
تحميل كنند (112).
بدينسان
مشركانى كه
قدرتها را در
دست دارند،
حلال خدا را
حرام
مىكنند، قتل
نفس را، هر
وقت منافعشان
ايجاب كرد،
واجب
مىگردانند.
مال يتيم را
حق خود مىدانند.
به انواع
حيلهها، از
معامله و
مبادله، ثروت
مىاندوزند.
حريص مال و
زينت و آلات
جلوه و تفاخرند.
مردم را به
ترس معتاد
مىكنند. مردم
را فرقه فرقه
مىكنند.
جامعه را به
نفاق معتاد
مىسازند.
معنويت را از
بين مىبرند و
چنان عمل
مىكنند و
طورى
مىباورانند
كه پندارى جز
دنياى مادى و
تمتع،
واقعيتى وجود
ندارد و...
بدينسان،
روشن است كه
از نظر قرآن
ميان شرك و
تضادهاى
اجتماعى
رابطهاى
تنگاتنگ مىبيند.
شرك مجموعه
ذهنيت ناظر به
تضادهاى عينى
اجتماعى است.
روشهايى كه
شرك القا
مىكند، همه،
بازتاب روابط
قوا و ترجمان
خصومتها و در
مجموع،
روشهاى تخريب
براى دستيابى
به قدرت و
تمركز و تكاثر
آن و تداوم
بخشيدن بدان
هستند. در
موازنهها،
فهرستى از اين
روشها بدست
دادهام (113). در
مجموع،
روشهايى كه بر
پايه توحيد
بيان شدهاند
و مىشوند، متضمن
جذب هستند و
روشهايى كه بر
پايه توحيد
بيان شدهاند
و مىشوند،
متضمن جذب
هستند و روشهايى
كه بر اساس
شرك تدارك
شدهاند و
مىشوند، متضمن
رفع و رفع و
تخريب و
حذفند.
از
آنجا كه روابط
سلطه گر - زير
سلطه، در
مقياس جهان،
پديد آورنده
دين شرك و
كفرند، هر بار
هم كه توحيد
براى بى
اعتبار كردن
شرك به بشر ارائه
شده است، ديرى
نپائيده كه در
شكل توحيد،
محتواى شرك از
نو قوام گرفته
و خود را
تحميل كرده
است. گاه
خداوند به
صورتهاى مادى
در آمده و گاه
بعكس، آدمى و
يا بتى خدايى
جسته و اغلب، بتها
و فرشتهها و
آدمها، نقش
واسطه را ميان
خدا و انسان
پيدا
كردهاند:
بازسازى
روابط
اجتماعى بر
اساس مناسبات
و تناسبات قوا،
با بازسازى
ايدئولوژى
شرك مقارن
مىشود.
ب - بت
پرستى
بوقت
بعثت پيامبر،
مردم عرب بت
مىپرستيدند.
امروز
از قرار،
اكثريت بزرگى از
بشر بتهاى
جاندار و بى
جان را
مىپرستند!
بهر رو، بت
پرستى
گزارشگر نقاق
و پراكندگى
قوم عرب، فقر
سياه او و
حاكميت اشرافيت
قريش و رؤساى
قبايل بود.
پرده داران
كعبه صاحب
امتيازان
بودند.
گذشته
از خاصه عمومى
مشركان، قرآن
براى بت
پرستان چهار
خاصه مهم
مىشمرد: ركود
عقلى و
كارپذيرى و
فساد و
وابستگى به
روابط شخصى
قدرت.
بت
پرستان
آنهايند كه در
ساخته خود، مىمانند.
از آن فراتر
نمىروند.
پندارى درخوابى
سنگين سفرو
رفتهاند. در
خواب مستى كه
بابليان فرو
رفتند و بدان
موجوديت خويش
را از دست دادند
(114):
«همانا
بجاى خدا جز
بتان را نمىپرستيد
كه ساخته
فريبآميز
شما هستند...»
و
ابراهيم از
قومش مىپرسد
(115):
«اين
مجسمهها
چيستند كه شما
مىپرستيدشان؟»
اما
چگونه
مىتوان
كارمايه
عظيمى كه آدمى
را به تحرك
برمى انگيزد
از عمل
بازداشت و
تمايل انديشه
را به نوجويى
و رشد خنثى
كرد؟ اينكار
از راه
كارپذير كردن
مفرط و به فساد
بى حد خود
دادن و نگاه
داشتن آدميان
در قيد و بند
روابط شخصى
قدرت ممكن
مىشود.
بدينخاطر،
قرآن چند نوبت
كارپذيرى بت
پرستان را
بيادشان
مىآورد و به
آنها نهيب مىزند
از ايفاى نقش
آلت
بازايستند و
فعال گردند.
از جمله در
سوره نحل، پس
از آنكه بياد
بت پرستان
مىآورد كه
بتان مالك
چيزى و قادر
بكارى نيستند
(116)، كارپذير و
فعال را
اينسان
مقايسه مىكند
(117):
«و خدا
دو مرد رامثال
مىزند. يكى
از آنها گنگ و
عاجز است و
بكارى توانا
نيست و كل بر ولى
خويش است زيرا
او را بهركار
مىگمارد، از
او ساخته
نمىشود. آيا
او با كسى كه
به عدل
مىخواند و بر
صراط مستقيم
است، برابر
است؟»
در
داستان موسى و
قومش نيز اين
كارپذيرى را
يادآور
مىشود: قوم
موسى بلحاظ
موقعيتى كه
بعنوان زير
سلطه در نظام
فرعون
داشتند، روحيه
كارپذير پيدا
كردند. همين
روحيه سبب شد
كه وقتى به
قوم بت پرستى
برخوردند، از
موسى خواستند
خدايى همچون
خداى بت
پرستان
برايشان قرار
بدهد و به شرحى
كه گذشت،
سرانجام
گوسالهاى
طلايى ساختند و
خداى خود
گرداندند (118).
موسى به دلالت
خدايى، اين
قوم را 40 سال در
راه ارض موعود
نگاهداشت (119) تا
نسلى كه به
سلطه
فرعونيان خو
كرده و
كارپذير
بارآمده بود،
بتدريج مرد و
نسل جديدى
فعال و خلاق و
با نشاط
روآمد.
اين
كارپذيرى با
ركود عقلى و
فساد روزافزون
همراه است. هم
بهنگام ظهور بت شكن
بزرگ،
ابراهيم،
بابل در برج
ركود عقلى و
فساد خويش غرق
مىشد و هم
بهنگام ظهور
بت شكن بزرگ
ديگر، فرزند
ابراهيم،
محمد
(ص)، دو
امپراطورى در
ساختههاى
خويش متوقف
شده بودند و
در ركود عقلى
و فساد و
استبداد سقوط
مىكردند. آيا
امپراطوريهاى
زمان ما در
ساختههاى
خويش متوقف
نشدهاند و
نشانه هاى
ركود عقلى هر
زمان نمايانتر
نمىشوند؟
اين پرسش
ابراهيم
امروز بيشتر
جا و موقع
ندارد ؟ (120):
«اف بر
شما و بر آنچه
غير از خدا كه
مىپرستيد!
آيا
نمىانديشيد؟»
اقوام
پيشين در فساد
خويش تباه
شدند (121). ستمگر
بودند و گمان
مىبردند
بتها مظهر
پيوندهاى
شخصى ميان
آنها هستند و
تارعنكبوتى
كه پديد
مىآورند،
بدين مظهر،
استوار
مىماند.
ابراهيم به
قوم بت پرست
خود مىگويد (122):
«... همانا
بتها را خداى
خود ساختيد
بدين پندار كه
در زندگى
دنيايى،
بيانگر مودت
ميان شما
مىشوند».
اما
اين پيوندها،
به سستى
تارهاى عنكبوت
هستند و بگاه
خيزش مردمى كه
از بند
كارپذيرى و
فساد و ترس از
سلطه گران،
بدر مىآيند،
دوام نمىآورند
(123):
«كسانى
كه غيرخدا را
اولياء خويش
مىسازند، به
عنكبوتى
مىمانند كه
از تار خانه
مىسازد. و
همانا اگر
دانش داشتند
مىدانستند كه
سستترين
خانهها،
خانه عنكبوت
است».
وقتى
پيام توحيد
رسيد و موجهاى
حركت برخاست،
اشرافى كه
موقعيت خود را
از متولى گرى بت
خانهها
داشتند، از
پيامبر
خواستند براى آنكه
اختلاف از
ميان برخيزد و
آنها نيز
ايمان بياورند،
خداوند به
بتهاى آنها
نيز مقام واسطه
و شفيع بدهد.
اين آيهها بر
پيامبر نازل
شدند (124):
«آيا
ديديد لات و
عزى را* و مناة
سومين آنها
را؟»
و قريش
مدعى شدند كه
دنباله
آيهها، اين
«آيه» بود:
«اينها
غرانيق
عاليمقامند و
همانا به شفعاعتشان
اميد مىرود»
اما
دروغ
مىگويند.
آنها
مىخواستند
بهر قيمت
امتيازات خود
را حفظ كنند و
بنام پرده دار
كعبه، موقعيت
اشرافيشان را
نگاهدارند.
بنابر قرآن،
آنها در صدد
فريب پيامبر
برآمدند و اگر
خدا پيامبر را
به ثبات قدم
برنيانگيخته
بود، فريب
خوردن او،
محتمل بود (125):
«و
نزديك بود
فريبت بدهند
كه بدانچه به
تو وحى
فرستاديم، از
قول ما دروغ
بيافزايى. اگر
اينكار را
مىكردى،
البته تو را
به دوستى
مىپذيرفتند.
و اگر استوار
و پا برجايت
نكرده بوديم،
نزديك بود كه
بدانان كمى
متمايل شوى.
اگر چنين
مىكردى،
عذاب دو جهان
را دو چندان به
تو
مىچشانديم و
از ما ياورى
نمىيافتى.»
اگر
پيامبر نظر
آنها را
مىپذيرفت، توحيد
را انكار كرده
بود و شرك بر
توحيد پيروز شده
بود (126):
«و
نزديك بود كه
تو را در
سرزمين خود، سبك
و بى قدر
بسازند و پس
از آن، از آن
بيرونت كنند....»
با
وجود اين، از
زمان ابراهيم
تا امروز، شرك
در ظاهر توحيد
سبب ادامه
حاكميت
اربابان شده
است. خدا يكى
است اما
واسطهها
بسيارند و اين
واسطهها
هستند كه
اربابى
مىكنند.
ج - ثنويت
و تثليث
بهنگام بعثت
پيامبر، دو
مذهب رسمى در دو
امپراطورى
ايران و روم،
ثنويت و تثليث
بودند. در هر
دو جامعه، اصل
بر يگانگى خدا
بود اما
واقعيت
ملموس، بتدريج
در ذهنها، دو
خدايىگرى و
سه خدايىگرى را رسوب
داده بود.
در
ثنويت، تضاد
ميان خداى
آفريننده روشنايىها
و نيكيها و
خداى
آفريننده
تاريكيها و
زشتيها در سطح
جهان، در
جامعه، در
خانه و در
درون هر فرد،
در يك رشته مناسبات
و تناسبات
قدرت و
برخوردهاى
حاصل از آن
بروز مىكرد.
اين برخوردها
اراده زيستن
را ضعيف
مىكردند و بر
جامعه،
كارپذيرى را
چون مخدر
تزريق
مىنمودند. به
مردم
باورانده
بودند كه دوره
حكومت خداى
تاريكيها و
زشتيها، يعنى
اهريمن است.
مردم خود نقشى
نداشتند. اين كارگزاران
دو خدا بودند
كه در طبيعت،
در جامعه، و
در درون آنها
با يكديگر
مىستيزيدند.
امروز
وقتى در نظريه
استالينى
تضاد دقت
مىكنيم،
همان ثنويت را
باز مىيابيم
كه در شكلى
ديگر حاكم
گشته است: در
هر دو نظر،
تضاد با حذف
متضاد حل
مىگردد! در
هر دون نظر،
جز روابط قوا
و تخاصم ميان
نيروهاى خير و
شر، حقيقت
ديگرى وجود
ندارد. ثنويت
همواره
ايدئولوژى
سلطه گر است.
قدرت حاكم حق
ومخالفش باطل
است و بايد از
بين برود.
اما
اين ثنويت
تنها نظريه
استالين نيست
و فقط بر
جامعه روسيه
حكمروايى
نمىكند: از
قابيل
بدينسو، ايدئولوژى
قدرت است. در
حقيقت، قدرت
براى متمركز شدن
و متكاثر
گشتن، به
خصومت و
متضادها نياز
دارد. بدون
تضاد، قدرت
بوجود
نمىآيد.
بدينقرار،
مبارزه با
ثنويت نه آسان
و نه كم اهميت
است. تلاش
براى ساختن
جهانى ديگر
است كه در آن
جستجوى قدرت
پايان يافته
باشد. قدرت
بدون تضاد
پديد نمىآيد
و تا تضاد
هست، قدرت نيز
هست و ابعاد
ويرانى
بزرگتر
مىشوند و بر
پيكر جامعه
بشرى زخمهاى
فزونتر و علاج
ناپذيرتر وارد
مىكنند. در
زمان ما، ترس
از تباه شدن
انسان، بغايت
جدى شده است.
اگر به
واقعيتهاى
متخاصم
بنگريم، زود
پى مىبريم كه
امروز نيز اربابان
قدرت در وجود
ما به جنگ
مشغول بودند و
مشغولند:
- دنياى
سرمايهدارى
با دنياى
كمونيسم؛
-
ابرقدرت
امريكا با
ابرقدرت
روسيه؛
- دنياى
رشد يافته با
دنياى از رشد
مانده؛
-
كشورهاى در
راه ماوراء
صنعتى شدن با
كشورهاى در
حال رشد؛
- طبقات
متخاصم؛
- و...
و در
درون هر يك از
اين دنياها،
باز تخاصمها
هستند. اضطراب
از بيم يك
انفجار، زندگى
را بر همه
انسانها تلخ
كرده است.
بظاهر انفجار
جمعيت تهديدى
بزرگ است. اما
بواقع ادامه
اين ثنويت،
ثنويتى كه در
شكل اهريمن
لحظهاى ما آدميان
را ترك
نمىگويد،
چنان مىكند كه
شماره مردگان
از گرسنگى،
جنگ، بيمارى
و... از شماره
نوزادان در
مىگذرد و اگر
تخاصم ادامه يابد،
شرائط زيست در
اين كره از
بين مىروند و...
در
روزگار
پيشين، كار بر
انسان آسانتر
بود: فرشتگان،
ديوان، اجنه (127)
بنام خداها در
ميان آدميان و
يا در درون
آدمى، آتش
كينه و خصومت
برمى
افروختند.
خارجى بودند و
آدمى اميدوار
بود بتواند از
شر بد به
خوبها پناه
ببرد. اما در
زمان ما، تضاد
درونى و ذاتى
انگاشته
مىشود و دست
از سر آدمى
برنمى دارد!
خلاصى از آن
نيز تصور
نمىرود ممكن
باشد. آدمى
بازيچه بى
اختيارى است.
نتيجه انكار
خدا، بازيچه
اسطوره تضاد
درونى و ذاتى
شدن، شده است.
بدينقرار،
كار اول آزاد
كردن انسان است
از باور به
خداى تاريكى،
بيگانهاى كه
ضد فرض
مىشود. خدا
يكى است (128):
«و خدا
گفت: دو خدا
نگيريد. همانا
او خداى
بيگانه است...»
و
آنگاه بايد او
را از ترس
اهريمن آزاد
كرد. ترسى كه
در درونش لانه
كرده و زبونش
ساخته است (129):
«... آيا به
غير خدا
پرهيزگارى
مىجوييد؟»
و قرآن
در باب تثليث،
بيشترين
تاكيد را بر
نفى غلو در
دين، ارباب
شدن اولياء
دين و انواع
نمايندگيها
از سوى خدا
مىگذارد: غلو
در دين مكنيد
و عيسى را كه
بنده خدا است،
فرزند او
مشماريد (130):
«... و به
تثليث قائل
نشويد و بدين
باور پايان
دهيد براى شما
بهتر است.
همانا خدا،
خداى يگانه
است و از
داشتن فرزند
منزه است...»
اما
غلو در دين
سبب اربابى
مىشود. از اينرو،
دعوتى كه
پيامبر مأمور
ابلاغش به اهل
كتاب شد، دعوت
به ترك ارباب
است (131):
«بگو اى
اهل كتاب
بياييد بر سر
سخنى كه ما و
شما بدان
قائليم،
توافق كنيم:
جز خدا را نپرستيم
و چيزى را
شريك او قرار
ندهيم و سواى
خدا، كسانى را
ارباب خود
نگردانيم. پس
اگر اين دعوت
را نپذيرفتند،
بگوييد شاهد
باشيد كه ما
مسلمانيم».
وقتى
به فلسفه
ارسطويى
مىنگريم و نظر
او را درباره
رهبرى و تبديل
آن نظريه را
به نظريه مشيت
كه به ايجاد
سلسله مراتب و
اختصاص ولايت
تامه به مقام
اول مذهب
مىانجامد،
توجه مىكنيم،
مىبينيم
فرزند خدا
كردن پيامبر،
ضرورت نوعى
رابطه ميان
اربابانى
زمينى و خدا
است. طوريكه
در عين داشتن
مشروعيت حكومت
بنام فرزند
خدا و خدا،
اختيار حلال و
حرام و حتى
بهشت و جهنم
را نيز بدست
بياورند.
بدينسان،
مجموع آدميان
نه تنها در
اين دنيا، كه
در آن دنيا
نيز، از
هرگونه
اختيارى
محروم مىشوند
و سعادتشان
يكسره بدست
اربابى
مىافتد كه
پندارى بسود
خود از خدا و
خلق سلب
مسئوليت
كردهاند (132):
«عالمان دين
و روحانيان
خود و مسيح فرزند
مريم را،
مادون خدا،
اربابان خويش
ساختند و به
آنها جز اين
امر نشده بود
كه خداى يگانه
را پرستش
كنند».
رنسانس
چند قرن بعد
از هشدار قرآن
واقع شد. پس از
آن نيز انقلاب
فرانسه و
انقلابهاى ديگر
واقع شدند و
از اربابى اين
ارباب كاستند.
چند قرن جنبش
و انقلاب،
گواه صادق بر
درستى و اهميت
مبارزه با
ارباب شدن
احبار و رهبان
نيست؟
اهميت
اين امر بلحاظ
نقش دين و يا
ايدئولوژى در
جامعههاى
بشرى و اينكه
توحيد به اندك
غفلتى جاى خود
را به ثنويت
مىدهد، بسيار
اهميت دارد.
از اينرو قرآن
از اين تأكيد
باز
نمىايستد كه
(133):
«و به
شما امر
نمىكند
فرشتگان و
پيامبران را
خدايان
(ارباب) خويش
بسازيد...»
و در پى
به پيامبر امر
مىكند بگو:
من بشرى مثل
شما هستم (134). من
مالك خير و شر
شما نيستم (135). من
وكيل بر شما نيستم
(136). پدر مردان
شما نيست (137). تو
مسلط بر مردم
و صاحب اختيار
آنها نيستى (138).
تو بايد دعوت
كنى، هدايت با
تو نيست (139). امر
با تو نيست (140).
اى پيامبر تو
را شاهد و
مبشر و هشدار
دهنده فرستاديم
(141). ما از
پيامبران
ميثاق
ستانديم كه در
بندگى الگو
باشند و جز
پيام خدا را
تبليغ نكنند (142)
و...
نفى
اين اربابى
تنها بر عقول
و معنويت نيست.
ماديت را نيز
شامل مىشود (143):
«اى
كسانى كه
ايمان آوردهايد
بدانيد كه
بسيارى از
علماى دين
(احبار) و
روحانيان
(رهبان) اموال
مردم را به
ناروا مىخورند
و راه خدا را
مىبندند. و
آنها كه طلا و
نقره گنجينه
مىكنند و آن
را در راه خدا
انفاق
نمىكنند، به
عذاب دردناك
بشارتشان ده».
بدينقرار،
قرآن نه تنها
ميان اربابى و
خوردن اموال و
دست در دست
گنج اندوزان
گذاشتن و راه
خدا را بستن،
رابطهاى تنگاتنگ
مىبيند و
تاريخ گذشته و
زمان خود ما
نيز بر درستى
اين نظر گواهى
مىدهد، بلكه
توحيد را نفى
همه انواع
روابط ارباب و
رعيتى و آثار
آن مىداند.
در بند سوم به
اين مهم باز مىگردم.
اما از
نابختيارى،
ولايت فقيه از
كليسا به
اسلام راه جست
و به جامعهها
كارپذيرى القاء
كرد. جامعه اسلامى
از حركت و جوشش
بيفتاد. آيا
رنسانس ما دير
روى نخواهد
داد؟ فردا
خيلى دير
نيست؟
د - كفر
وقتى
شخصيت
پرستيده
مىشود،
طاغوت پيروى
مىگردد،
دنيا پرستيده
مىشود. طغى
قاعده
مىگردد كه همه
از آن پيروى
مىكنند. در
مراتب شرك،
فرو رفته و به
كفر
رسيدهاند.
اين معنى حائز
كمال اهميت
است كه در
قرآن حتى
يكبار نيز از
كسانى كه خدا
را
نمىپرستند،
بعنوان كافر،
سخن بميان
نمىآيد. قرآن
نمىگويد
كسانى كه خدا را
نمىپرستند و
مادون خدا نيز
كسى را نمىپرستند،
كافرند. فرض
اينست كه نفى
خدا با زندانى
شدن در زندان
مخوف ارباب،
يعنى پرستش
خداهاى خودساخته،
اسطورهها،
همراه است.
بلحاظ
نظرى، مطلق
همواره در ذهن
انسان وجود
دارد و حتى
وقتى
مىگوييم
مطلق وجود ندارد
به وجود آن
اقرار
مىكنيم. اما
جريان تاريخ و
زمان خود ما
شهادت مىدهد
كه انكار خدا،
بنفسه، قبول
طاغوت است. به
بيان ديگر،
انكار توحيد،
قبول ثنويت
است و ثنويت
بمعناى متعدد
كردن مطلقها
است و شرك و
كفر همين است.
با
آنكه بهنگام
بعثت پيامبر،
ماده پرستان
وجود مىداشتند،
اما قرآن، در
بحث از شرك و
كفر، به آنها
مىپردازد. به
طاغوت، به همه
قدرت پرستان و
زورمداران و
زورمدارى
مىپردازد.
چرا كه واقعيتى
كه بازتاب
نظريه فلسفى
انكار توحيد
است، طاغوت و
مظاهر آن،
فرعون و
قارون، احبار
و رهبان،
شيطان و...
هستند. بشر
قربانى قدرت
طلبيهاى
اينها است.
بدينسان، نه
تنها شرك و كفر
را در رابطه
با روابط مسلط
زير سلطه مورد
بحث قرار
مىدهد، بلكه
بر اهل خرد
روشن مىكند
كه پذيرش خداى
يكتا بمعناى
انكار زور و
زورمدارى و
مناسبات و
تناسبات قوا
بعنوان اساس
تنظيم روابط
ميان جوامع
بشرى و در
درون اين
جوامع است و
بعكس.
از
اينرو، آنها
كه در دين غلو
مىكنند و
پيامبر و كسان
او را خدا
مىخوانند،
كافرند. زيرا
همانسان كه
گذشت به ايجاد
سلسله مراتب و
واسطه تراشى
ميان انسان و
خدا و در
نتيجه به استبداد
دينى
مىانجامد (144):
«و
آنگاه خدا به
عيسى گفت: اين
عيسى پسر مريم
آيا تو به
مردم گفتهاى
من و مادر
مرا، بخدايى
بشناسيد؟ گفت
خداى تو منزهى.
نمىرسد حرفى
بزنم كه بدان
حق ندارم...»
و
آنها كه
تثليث قائل
شدند، كافرند
(145):
«و هر
آينه آنها
گفتند خدا سه
است، كافر
شدند....»
نمونه
اعلاى تمركز
قدرتهاى
سياسى و
اقتصادى و
دينى در يك
شخص و دم زدنش
از خدايى،
فرعون است.
اما فرعون
پديده تاريخى
پايدار است:
تمايل به جمع
آوردن همه
اختيارات و
قوا در يك
شخص، امروز
قوىتر است.
بهر رو، اين
تمركز، به شخص
پرستى و كفر
مىانجامد.
غرور (146)،
حميت جاهلى (147)،
استكبار (148)،
طغى (149)، مال
پرستى (150) و
ايمان به
طاغوت (151) از
خاصههاى
اصلى كافران
است.
و
بعنوان روش،
اينان در راه
طاغوت و زورمدارى
از جنگ (152) و دروغ
گويى و صرف
جان و مال (*153 و...،
امتناع
ندارند.
كافران
پيروان
طاغوتند،
رهبران و
پيروان
يكديگرند (154) و
در همان حال
كه به راه
توحيد پشت
مىكنند، در
خودكامگى و
شقاق بسر مىبرند
(155):
«چنين
است كسانى كه
كفر
مىورزند، در پوچى
و تضادهاى
گروهى
مىافتند».
اما
كافران در
همانحال كه
ولى يكديگرند
و در ستيز با
هم هستند، به رسم
شيطان، در
برگرداندن
اشخاص از راه
توحيد مىكوشند
اما با اينها
نيز به راه
شقاق مىروند
(156):
«همانند
شيطان وقتى به
انسان گفت كفر
بورز. پس چون
انسان كفر
ورزيد، شيطان
بدو گفت: همانا
من از تو تبرى
مىجويم چرا
كه از خدا، پروردگار
دو
عالم
مىترسم!»
و روشن
است كه سلطه
جويى و سامان
دادن نظامهاى
اجتماعى در
مناسبات و
تناسبات قدرت،
بدون سانسور،
بدون بستن راه
توحيد ممكن نمىشود.
در تاريك فرو
مىبرند و خود
نيز در تاريكى
فرو مىروند (157):
(همانا
كسانى كه كفر
ورزيدند و راه
خدا را بر
بستند، در
گمراهى بسى
دورى گرفتند.»
بدينقرار،
كفر در روابط
اجتماعى مبتنى
بر زورمدارى،
ريشه دارد و
براى ريشه كن
كردن آن، بادى
بهمان اندازه
كه به
زمينههاى
ذهنى كفر
اهميت داده
مىشود، به
زمينههاى
اجتماعى آن
نيز اهميت
داده شود. اما
پيش از آنكه
به مبانى
اجتماعى شرك
بپردازيم،
بايد بياد
آوريم كه با
وجود بى
اعتبار شدن
شرك در شكل
چند خدايى،
باصفاتى كه
بتدريج به خدا
بستند، شرك در
شكل جديد حاكم
گشت:
ه - منزه
كردن خدا از
صفاتى كه با
توحيد ناسازگارند
تحقيق
تا بدينجا
روشن مىكند
كه خلق و عالم
و ملك و امر و
قدرت و...، خدا
را است. عدل و
رحمت و فيض و كرم
و... نيز خدا را
است. حى و بى
جسم و بى مكان
و رب و...، خدا
است. اما قصد
ندارم به صفات
سلبيه و ثبوتيه
خدا بپردازم.
مىخواهم دو
مسئله اساسى
را شرح كنم:
مسئله
اول اينكه: پس
از دعوت به
توحيد و
پيروزى انقلاب
اسلامى،
استبداد
سياسى و دينى
اين باور دروغ
را تبليغ
مىكرد كه
خداوند قدرت
محض است و هر
چه مىخواهد
مىكند و هر
چه انسان
مىكند،
اراده او است.
با عدل و ظلم
نبايد كارهاى
خدا را سنجيد.
هر چه مىشود
بايد از او
دانست و پذيرفت.
استقرار
استبداد اموى
و عباسى بدون
تبليغ فلسفه
جبر كه بتازگى
از يونان گرفته
بودند،
امكان
نداشت. وقتى
فلسفه پذيرفته
مىشد،
جامعه، به
كارپذيرى،
حكومتها را
تقدير خدايى
تلقى مىكرد و
آنچه را از
ناحيه حاكمان
روى مىداد،
مقرون به مشيت
الهى مىشمرد
و سرنوشت خويش
را تقدير
تغييرناپذير
مىخواند. در
توضيح اصل
عدالت اين مهم
را با تفصيل
مورد بحث قرار
مىدهم. در
اينجا
مىخواهم
بگويم چگونه
با
نسبت دادن
اعمال متضاد
به خدا، شرك
پيشين در پوشش
اسلامى از نو
سر بر مىداشت
و نقش خويش را
بعنوان
ايدئولوژى
قدرت استبدادى
از سر
مىگرفت.
اما
پيش از اسلام
نيز، شرك در
صورت اديان
توحيدى از نو
مستقر گشته
بود. از
اينرو، قرآن،
با
تاكيد تمام، صفاتى
را نفى مىكند
كه به خدا
نسبت داده
شدهاند و
بدآنها، دين
توحيد به دين
توجيه گر قدرتهاى
حاكم بدل شده
است. و مسئله
اول كه در دو
بند اول و دوم
شرح كردم،
اينست كه هر
اثباتى را با
نفى اى همراه
مىكند تا كه
از تجديد شرك در
شكل توحيد جلو
گيرد. در
تكميل دو بند
اول و دوم و در
مقام تأكيد،
شرح دو مورد
را بر آنچه تابحال
شرح كردهام،
مىافزايم:
- خدا
يگانه است (158):
الله
واحد
- خدايى
نياز و همه
بدو
نيازمندند:
الله
صمد
- زاده
نيست و
نمىزايد:
لم يلد
ولم يولد
- و همسر و
همتا ندارد:
و لم يكن
له كفواً احد
بدينقرار،
ايجاد هرگونه
رابطه ميان مخلوق
و خالق، جز
رابطهاى كه
نتيجه خلاقيت
مطلقه خدا
است، بى
اعتبار است:
نه
پيامبران، نه
فرشتگان، نه
جن و پرى، نه
هيچ پديده
ديگرى رابطه
خويشاوندى
با خدا
ندارند.
و نيز
خدا رب است:
- رب و ملك
مردمان است (159):
رب
الناس* ملك
الناس
- رب مشرق
و مغرب و همه
خلقت است (160):
رب
المشرقين و رب
المغربين
- رب
دنياها است (161):
رب
العالمين
- رب
آسمانها و
زمين و آنچه
در آنها است (162):
رب
السموات و
الارض و ما
بينهما
و منع
مىكند كه
پيامبران و يا
روحانيان و يا
فرشتگان و يا
هر پديده
ديگرى را با
دادن نسبتى،
بدو نزديك
گردانند و رب
قرارشان بدهند
(163):
«و به
شما امر
نمىكند كه
فرشتگان و پيامبران
را اربابان
خود
بگردانيد...»
و
مسئله دوم
اينكه: اثبات
هر صفتى براى
خدا با نفى
صفت ضد آن
همراه است. و
ضابطه عمومى عدل
است. تفصيل
سخن اينكه:
جبرگرايان
مىگويند
وقتى هدايت و
ضلالت، امر و
نهى، ملك و
ملك، ماكان و
مايكون و خلق
از خدا است،
آدمى «بازيچه
همى كند بر
نطع وجود» (164) و
كارپذير و بدون
انتخاب است.
در كارهاى
خويش، بدون
اراده و بنابراين
غير مسئول
است. و خدا
فعال مايشاء
است و هر
اتفاق كه در
جهان روى
مىدهد، از او
است. پيامبران
مبعوث اويند
اما فرعونها
نيز برانگيخته
اويند!
تضادها، همه،
از او هستند.
خود او
مىگويد: «اگر
ما بعضى را بر
بعضى برنمى
انگيختيم،
جهان پر از
فساد مىشد» (165).
باز خود او
مىگويد ملك
را به هر كس
مىخواهد مىدهد.
بنابراين،
ظلم و عدل از
او است. و بر ما
نيست خدا را
استيضاح كنيم
كه چرا چنين
مىكند. بايد
آنچه را واقع
مىشود،
بپذيريم.
نمىخواهم
به بحث در
فلسفهاى
بپردازم كه با
استبداد
اموى، در
اسلام مطرح شد
و دو جريان،
يكى طرفدار
جبر و ديگر
طرفدار
اختيار، بدان
مشغول شدند.
مىخواهم
بگويم جبر
ايدئولوژى
استبداد است و
بر همراهى
اضداد متكى
است. همراهى
عدل و ظلم در
فعل خدا، علم
و جهل در فعل
خدا، غنى و
فقر در فعل
خدا و... در زمان
ما، جاى خود
را به همراهى
اضداد در درون
جامعهها و در
درون انسانها
سپرده است.
باور به اين
فكر، دير يا
زود به
كارپذيرى
انبوه مردمان
مىانجامد كه
عادت
كردهاند كار
حكومت را به
گروهى كه «خلق
و خوى» اين كار
را دارند
بسپرند. اين
كارپذيرى با
فعال مايشائى
حكومت همراه
مىشود.
از
اينرو،
انديشه
توحيدى كه
فعال كردن
انسان را هدف
قرار مىدهد،
از اين
فريفتارى غافل
نمانده است:
الف -
جبرگرايان از
ياد مىبرند
كه ستم، جهل،
فقر، مرض و... از
ضعف مايه
مىگيرند.
جنايت از ضعف
سرچشمه
مىگيرد.
قدرتى كه به
مخلوق ستم كند
و مردمان را
گرفتار جهل و
فقر و مرض و...
گرداند، در
ديدگاه خدا
ضعف است و خود
از جهل و فقر معنوى
كامل مايه
مىگيرد.
قرآن
ماجراى
پرورده شدن
موسى را در دربار
فرعون شرح
مىكند و
مىگويد
چگونه از راه نادانى
و خطاكارى،
همه نوزادان
پسر قوم موسى
را مىكشتند
اما موسى،
عامل نابودى
خويش را، زنده
نگاهداشتند (166):
«پس از
آل فرعون
بودند كه او
را از آب گرفتند
تا كه دشمن و
مايه اندوه
فرعونيان
بگردد. همانا
فرعون و هامان
و قشونهاشان،
خطاكار بودند».
و تنها
در داستان
فرعون نيست كه
زيادتطلبى و
ستم بى حد و
تقسيم مردم به
مسلط و زير
سلطه و... را به
ضعف معنوى
فرعونيان
نسبت مىدهد،
در تمامى مواردى
كه كسى يا
گروهى و يا
قومى و يا
ملتى براه ستم
مىرود، با
تأكيد تمام،
اين هشدار
داده مىشود
كه ستمكاران
قربانى پندار
غلط خويش
مىشوند كه
ضعف خويش را
قدرت مىپندارند.
بنابراين،
تمامى اعمالى
كه بازتاب ضعف
هستند، از خدا
نيستند. پس
هدايت و ضلالت
را چگونه از
خدا بدانيم و
بگوييم هر كه
را مىخواهد
هدايت مىكند
و هر كه را
نمىخواهد
گمراه مىكند؟
بعضى كسان
كوشيدهاند
اين قول و
نظاير آن را
تناقص
گوييهاى قرآن
بشمارند. و جبران
گرايان آن را
بدان شرح كه
آوردم، توضيح دادهاند.
اما
حقيقت امر
همان است كه
در دو بند اول
شرح شد: بدون
سلب ملك و
رهبرى و... از
خدايان
زمينى،
آدميان رها
نمىگردند. و
براى اينكه
اين سلب، خود
مايه كارپذيرى
اكثريت عظيم و
فعال مايشائى
اقليت حاكم نگردد،
كسانى كه از
هدايت و ملك و
رزق و... محروم
مىشوند، يك
به يك، در
قرآن معرفى
شدهاند. و بمطالعه
يك مورد بسنده
مىكنم:
هدايت
فيض خدايى است
و همه مخلوق
را شامل
مىشود (167). همه
موجودات به
فطرت توحيد
خلق شدهاند و
مسير همه بسوى
او است.
گمراهى،
نرفتن به راه
هدايت است (168):
«كسى كه
هدايت
مىجويد،
همانا خود را هدايت
مىكند و كسى
كه گمراهى
مىجويد،
همانا خويشتن
را گمراه
مىكند. هيچكس
بار عمل ديگرى
را بر دوش
خويش
نمىيابد و ما
تا پيامبرى برنيانگيزيم،
كسى را به
گناهى عذاب
نمىكنيم».
وقتى
كسى از هدايت
سر مىپيچد،
هنوز خداوند
بر او منت
مىگذارد و
پيامبر
مىفرستد. شهيد
و بشير و نذير
مىفرستد تا
از بيراهه به راه
باز آيد (169):
«برو
بسوى فرعون.
همانا ا و در
طغيان خودكامگى
است * به او بگو:
آيا ميل دارى
از پليديها
پاك شوى؟* تو
را به راه خدا
هدايت كنم تا
فروتن شوى؟»
وقتى
به راه نيامد،
او را رها
مىكند: يضل
من يشأ
بدينسان،
ضلالت، محروم
شدن از هدايت است
و اين محروميت
نتيجه عمل
آدمى است.
بدينخاطر است
كه كسان زير
را از هدايت
محروم مىخواند
و گرفتار
گمراهيشان
مىشناسد (170):
«بدو
گمراه
نمىشوند مگر
فاسقان»
«خدا
قوم ستمكار را
هدايت
نمىكند.»
«و خدا
قوم كافر را
هدايت
نمىكند.»
«و خدا
كسى را كه
گمراهى
مىجويد هدايت
نمىكند.»
«و خدا
كسى را كه
دروغ زن و كفر
ورز است،
هدايت
نمىكند.»
«و خدا
كسى را كه
مسرف و كذاب
است، هدايت
نمىكند.»
اين
گروهها، خود
بدست خويش، از
هدايت محروم
مىشوند و
گرنه (171):
«پيامبر بگو:
اى مردم راستى
آنكه حق از پروردگار
شما به شما
آمد. پس هر كس
هدايت بجويد،
همانا نفس خويش
را هدايت كرده
است و هر كس
گمراهى
بجويد، همانا
نفس خويش را
گمراه كرده
است و من بر
شما وكيل
نيستم».
اين
چهار گروه كه
به راه حق
نمىروند و
خود را از
هدايت محروم
مىكنند،
گروههايى هستند
كه در چهار
وجه واقعيت
اجتماعى زور
را اساس كار
قرار مىدهند:
ظالمان و
مسرفان و
فاسقان و
كافران و
كذابان (كه به زبان
امروز
ايدئولوژيهاى
قدرتهاى
ستمگر حاكمند).
بدينقرار،
از ديد توحيد،
نه تنها انواع
شركها نفى
مىشوند،
بلكه شرك در
خداى واحد نيز،
به شرح بالا،
نفى مىشود.
چهار گروه
بالا، ديگر
نمىتوانند
با توسل به
يكى از انواع
شرك، بخصوص با
انتساب مخلوق
به خدا و مقام
رب بخشيدن به
كس يا كسانى،
اربابى خود را
بر مردم توجيه
كنند. اما
هنوز همه
راهها بسته
نشدهاند:
بايد عوامل
اجتماعى شرك
را نيز شناساند
واز ميان برد
تا توحيد
مستقر گردد:
بند سوم:
روابط
اجتماعى
توليد كننده خدا
ذهن
آدمى ساخته و
سازنده روابط
اجتماعى است
كه در آن عمل
مىكند. بنابر
اين شرك باورى
بريده از نوع
اين روابط و
بدون اثر در
آنها و بدون
تاثير گرفتن
از آنها نيست.
روابط اجتماعى
در تبديل ذهن
به دستگاه
خداتراشى نقش
تعيين
كنندهاى
دارند.
همانطور كه
خداهايى كه
شرح شدند،
بنوبه خود، بر
اين روابط اثر
مىگذارند. تا
اينجا انواع
خداها و
ارتباطشان را
با مناسبات و
تناسبات قدرت
در جامعههاى
بشرى مطالعه
مىكردم،
اينك نوبت
آنست كه تاثير
روابط
اجتماعى را بر
پيدايش شرك
شرح كنم:
داستان
دو دوست
به
پيامبر مىگويد
داستان دو
دوست را براى
مردم بگويد (172):
«اى
رسول داستان
دو دوست را
براى مردم شرح
كن: بيكى از
آنها دو باغ
انگور داديم و
دورادور، به
درختان نخل
آراستيم و در
ميان، كشتزارى
پديد آورديم.
آن دو باغ،
بدون آفت،
ميوهها
بكمال دادند.
از ميانشان،
نهر آبى جارى
گشت».
تا
اينجا از صاحب
باغ حركت بود
و از خدا بركت.
اما با مقايسه
ثروت خويش با
ثروت دوستش،
به راه خود
برتر بينى و
كفر رفت.
بهمان راه كه
شيطان رفت (173):
«و اين
مرد كه در
باغش ميوه
بسيار بود، در
مقام مفاخرت،
به رفيقش گفت:
من از تو به
دارايى،
بيشتر و به
خدم و حشم نيز
برتر و معززترم*
روزى در آنحال
كه به نفس خود
ستمكار بود،
به باغ درآمد
و از روى
غرورى به
تمام، گفت: گمان
نمىكنم اين
باغ و ثروت
هرگز از بين
برود و نيز
گمان نمىكنم
قيامتى بپا
شود و اگر
بفرض من بسوى
خدا بازگردم،
البته در آن جهان
نيز از اين
باغ منزلى
بهتر خواهم
يافت.»
بدينسان، از
راه مقايسه بر
پايه ثروت خويش
و مقام
اجتماعى،
موقعيت
اجتماعى برتر
براى خويش فرض
كرد و اين
نابرابرى
اجتماعى را با
خداپرستى جور
نيافت و به
انكار آغازيد
(174):
«رفيق
در مقام گفتگو
و اندرز به او
گفت: آيا به
خدايى كافر
شدى كه تو را
نخست از خاك و
سپس از نطفه
آفريد و آنگاه
مردى كامل بگردانيد؟
اما پروردگار
من، خداى
يكتاست و هرگز
كسى را شريك
خداى خود
نمىكنم».
بدينقرار،
مقايسه برا
ساس قوه
اقتصادى و
اجتماعى، فكر
نابرابرى را
در ذهن قوىتر
توليد كرد و
او را به
انديشه بر
رفيق انداخت.
دو دوست بودند
و اينك يكى
مىخواست
منزلت مسلط پيدا
كند. سلطه
جويى
ايدئولوژى
شرك مىطلبيد و
از اينرو، از
توحيد به شرك
گراييد. و اين
گروه، از همان
گروههاى
مشركان است كه
در بند پيش معرفى
شدند. و سلطه
گرى به نابودى
سلطه گر
مىانجامد.
قرآن اين سنت
تاريخى را از
زبان دوست
اينطور بيان
مىكند (175):
«... يا
صبحگاهى جوى
بخشكد و
نتوانى آب بدست
آورى. يا آنكه
ميوه هايش همه
نابود شوند.
صبحدمى
برخيزى و با
اندوه تمام،
بنا و درختان
را كه آنهمه
خرجشان
كردهاى،
ويران و خشك
شده، ببينى و
با خود بگويى:
اى كاش مشرك
نمىشدم. اين
وقت، كسى جز
خدا توانايى
يارى رساندن
به تو را
ندارد و يارى
نمىشوى».
قرآن
در داستان
خلقت آدم،
شيطان را باز
مىشناساند
كه چگونه به
اعتبار نژاد،
برترى جست و
در داستانهاى
ديگر، دورى
گرفتن او را در
فسادانگيزى و
كفر باز
مىگويد.
درباره
آدميان نيز همين
روش را بكار
مىبرد. برترى
جويى با مقايسه
مال و گروه
شروع مىشود و
به انواع
نابرابريها و
ايجاد روابط مسلط -
زير سلطه و
طرز فكر ناظر
بر آن، يعنى
شرك
مىانجامد. و
ثنويت اصل
راهنماى
پندار و گفتار
و كردار
مىشود. در
اين داستان،
آغاز از خود
بيگانگى را
بيان مىكند و
در داستانهاى
ديگر، جريان
رشد و انحلال
قدرت و سرنوشت
خداهايى كه در
اين جريان پديد
مىآيند را
توضيح مىدهد:
فرعون
چگونه خدا شد؟
جريان خدا شدن
و خدايى كردن
او را در قرآن
اينسان توضيح
مىدهد (176): خدا
به موسى
مىگويد بسوى
فرعون برو چرا
كه در طغيان
خودكامگى شده
و در زمين،
علو جسته است (177):
«همانا
فرعون در زمين
علو جسته و
اهل زمين را
گروهبندى
كرده و بخشى
را مستضعف
گردانده است».
بدينقرار،
روابط مسلط -
زير سلطه ميان
ملتها، اساس
تقسيم آنها به
طبقات است. و
براى آنها
روابط مسلط -
زير سلطه دوام
آوردند و
تقسيم هر يك
از جامعههاى مسلط
و زير سلطه به
طبقات ممكن
شود، ناگزير
صاحب
امتيازان
جامعه زير
سلطه، بايد در
گروهبندى
حاكم جامعه
مسلط ادغام
شوند. قارون
نمونه نوعى
مسلطهاى
جامعه زير
سلطه، با آل فرعون
پيوند جسته
بود (178):
«همانا
قارون از قوم
موسى بود
وسرشار از
تحقير بر اين
قوم و همه ستم
بر آنها بود».
اين
بود كه قارون
در كنار فرعون
و هامان
استكبار جست (179):
«و
قارون و فرعون
و هامان باهم
بودند و موسى
با بينات به
دعوت كردنشان
آمد. پس بر روى
زمين استكبار
جستند. بر
هدايت پيش
نجستند».
بر اين
زمينه كه
روابط سلطه گر
- زير سلطه
ميان ملتهاى
در رابطه
باشد، فرعون و
آل او، بعنوان
گروهبندى
حاكم، صاحب
مؤلفههاى قدرت
شدند و فرعون
بعنوان مظهر
قدرت، دم از
خدايى زد:
الف -
مؤلفه
اجتماعى
فرعون
و ملاء او، در
يك رشته
پيوندهاى
افقى و عمودى،
تارعنكبوت را
بوجود آورده
بودند و اين
مجموعه
قدرتها را در
خود جمع
مىكرد. موسى
مأمور شد بسوى
اين قوم برود (180):
«بسوى
فرعون و ملاء
او شو چرا كه
استكبار پيشه
كردهاند و
مردمى علو جو
گشتهاند».
ملاء،
مستكبران
جامعهها
بودند و نشد
پيامبرى به
قومى مأمور
شود و اينان
با مخالفت با
او برنخيزند:
با صالح (181)، با
شعيب (182)، با نوح
(183)، با موسى (184) و
با محمد ستيز
كردند. بحكم
اين رويه بود
كه موسى به
خدا گفت (185):
ب - مؤلفه
اقتصادى
«و موسى
گفت: خداوندا
تو به فرعون و
ملاء او، مال
و زينت
دادهاى و
فرعون وملاء
او با همين
مال و زينت
مردم را از
راه تو به
بيراهه مىبرند...»
از
تحليل
جنبههاى
گوناگون
تمركز مال و
سرمايه در دست
گروهبندى
حاكم بر
دستگاه دولت،
بگذرم و اين
جنبه را توضيح
بدهم كه نه
تنها در همه تاريخ،
رژيمهاى
استبدادى به
زور و زر برپا
مىشدند،
بلكه در جهان
امروز، چند
ميليارد انسان
بتمام معنى
محروم و
رژيمهايى كه
سرمايههاى
بزرگى را صرف
توليد
فرآوردههاى
مخرب و جلوگيرى
از رشد بشر
مىكنند،
ثمره گردآمدن
منابع مالى در
دست ديوان
سالاران و فن
سالاران و پول
سالاران و....
هستند.
و چون
در جاى ديگر
توضيح
دادهام چگونه
همين تمركز و
تراكم سبب
انهدام
تارعنكبوت حاكم
مىشود، در
اينجا بذكر
اين امر اكتفا
مىكنم كه
بهنگام بعثت
موسى، همين
تمركز بيرون از
اندازه اسباب سقوط
فرعونيان را
فراهم آورد (186):
«خداوندا
دستشان را از
اموالشان
كوتاه گردان و
دلهاشان را در
هم فشر»
اين
ادعا اجابت شد
و خود از
اسباب گرايش
انبوه مردم به
مخالفت با
فرعونيان گشت.
با
وجود اين،
قدرت در جريان
رشد خويش، به
تمركز منابع
مالى و انباشت
روزافزون آن
نياز دارد. فن
دانان قدرت
بسيار
كوشيدهاند و
هنوز نيز
مىكوشند بلكه
در عين حفظ
آهنگ رشد
قدرت، آن را
جاودانى بسازند.
اما در جريان
تاريخ هيچگاه
بدينكار توفيق
نيافتهاند و
حتى در زمان
ما دورههاى رشد
و انحطاط
قدرتها
كوتاهتر
شدهاند. تاريخ
ما را به دو
امر رهنمون
مىشود: يكى
همين كوتاهتر
شدن دورهها
است و ديگرى
بزرگتر شدن ابعاد
قدرتهايى است
كه ايجاد شده
و از ميان رفتهاند:
امپراطوريهاى
ايران و روم
عمرى طولانىتر
داشتند اما
ميزان
قدرتشان از
امپراطوريهاى
قرنهاى 19 و 20
مسيحى،
كوچكتر بود و
مقايسه
امپراطوريهاى
اين دو قرن با
دو ابرقدرت
امروز،
مقايسه گر به
با ببر است.
درباره قدرتهاى
مالى نيز،
همين سخن صدق
مىكند:
قدرتهاى مالى
در
امپراطوريهاى
گذشته
پردوامتر بودند
اما در مقايسه
با چند
مليتهايى
زمان ما، بسيار
كوچك
مىنمايد.
علتها را در جاى ديگر برشمردهام. در اينجا به دو عل