سير انديشه سياسی در سه قاره

 

 

نویسنده : ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

چاپ اول : تيرماه 1367

انتشارات انقلاب اسلامی

 

 


تنظیم برای سایت : انتشارات انقلاب اسلامی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقدمه

بخش اول:

 

سير انديشه سياسی در سه قاره

1-     ناسيوناليسم غرب بمثابه انديشه و بازتاب آن در جامعه های ديگر (پيش از تجربه):

2-     ديناميک های روابط سلطه گر - زير سلطه و تحول ناسيوناليسم

 

ديناميک های بيانگر روابط سلطه گر -  زير سلطه

ديناميک ادغام

ديناميک تلاشی

ديناميک توسعه در مکان و زمان

ديناميک قهر

ديناميک نابرابری

ديناميک وجدان ملی و وجدان جهانی

ديناميک انقلاب

ب- تحول ناسيوناليسم در جامعه های زير سلطه

ب - 1 - ناسيوناليسم انطباق طلب

 

کارنامه ناسيوناليسم انطباق طلب

در وجه سياسی

در وجه اقتصادی

در وجه اجتماعی

 

در وجه فرهنگی

در رابطه با فرهنگ مسلط

در رابطه با فرهنگ خودی

 

ناسيوناليسم انطباق طلب چپ

ب- 2- ناسيوناليسم مقاومت

1- ناسيوناليسم مقاومت طلب ليبرال

2- ناسيوناليسم مقاومت طلب چپ

از ملی کردن نفت تا انقلاب

سلطه کدام است و استقلال چيست؟

آيا در رابطه سلطه گر - زير سلطه احتمال تغييرساختهای اجتماعی بسود زحمتکشان وجود دارد؟

آزادی چيست؟

فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و رابطه آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

 

سه راه حل رشد

مقدمه قسمت دوم

 

تقسيم بين المللی کارو راه حل بحران رشد

شکستهای تلخ نظم جديد اقتصاد جهانی و «ماورای مليت اقتصادی»

1-     تأسيس حقوقی نظم جديد اقتصاد جهانی

2-     مبانی و منابع نظم جديد اقتصاد جهانی

3-     انفجار نظم جديد

4-     اتفاق آراء درباره قرارداد جديد اجتماعی

 

مليت اقتصادی و ماورای مليت اقتصادی

مليت اقتصادی

ماورای مليت اقتصادی

 

ايجاد جامعه اقتصادی شمال و جنوب، راهی برای رشد؟

تکوين سياسی جهانی راهی برای رشد

سه تجربه شکست خورده

ماوراء ملی ها و دولتهای زير سلطه

ضرورت سياسی جهانی

 

آيا با وجود شرکتهای چند مليتی، استقلال اقتصادی معنای خود را از دست داده است؟:

تصاحب چند مليتی ها

 

اخطار به روسيه و امريکا

معانی سياسی اين اقدام

چون مردم نادانند پس هسته عقلانی شعار « ما پيش از آنکه مسلمان باشيم ايرانی هستيم».

اگر امريکا و روسيه هنوز از تجربه درس نگرفته اند بدانند

 

نادانی مردم، ايرانيت، ولايت

ايرانيت در چيست؟

هسته عقلانی پندار « مردم نادانند»؟

 

 

 

 

هو

 

یادﺁوریها بمناسبت انتشار « سیر اندیشه سیاسی در سه قاره » ، برای بار دوم، بعد از نزدیک به ربع قرن از زمان تحریر ﺁن :

 

1 -  دوام زندگی یک اثر ربط مستقیم دارد با دوام امور واقع و مسائلی که موضوع مطالعه در ﺁن اثر هستند . اما این ربط کافی برای ادامه حیات یک تحقیق نیست .  می باید شناسائی موضوع مطالعه دقیق و تعریفها روشن و روش و راه حل های پیشنهاد شده ، اگر نه کامل، نزدیک به کامل باشند . چنانکه  در جریان رشد، کمال بجویند و دیر بپایند . و، هنوز،

2 مطالعه از قید و بندهای گوناگون رها ، یعنی  الف از تناقضها خالی  و ب از ابهامها خالی و ج از  ملاحظه قدرت خالی و د از تبعیض ها خالی ، ه از ظن و گمان خالی  و و از محدودکننده هائی  چون زمان و مکان و مقام و موقعیت و... خالی و ز از ابهامها خالی  باشد . چنانکه امور واقع ، همواره و در همه جا، امور روز و مسئله ها نیز مسائل روز باشند . و هنوز ،

3 -  امور واقع و مسئله ها ، در واقعیتهائی که دارند شناسائی شوند و نه در وجود ذهنی ﺁنها ، خواه ساخته ذهن مطالعه کننده و چه ساخته ذهن کس یا کسان دیگر. چنانکه دلیل وجود و چند و چون واقعیت در خود ﺁن باشد . و هنوز، 

4 -  امور واقع در مجموعه ای که تشکیل می دهند، خود زبان خویش باشند و مسائل نیز ، بنفسه، بیانگر عوامل پدید ﺁورنده و راه حلها هم، خود دلیل صحت خویش باشند و همه کس بتوانند ﺁنها را بکار برند . و هنوز

5   ﺁینده شناسی  قالبی یعنی ریختن واقعیت به قالب و پیش بینی کردن  چند و چون فرﺁورده ای که از قالب بیرون می ﺁید ،  نه  کار علمی است و  نه زمان می تواند  بر صحت ﺁن شهادت دهد . اما هرگاه ذهن مطالعه گر از محدود کننده ها رها باشد و بتواند واقعیت ها را نزدیک به همانها که هستند مشاهده کند ، کار او علمی و علمی که حاصل می کند ، ماندگار می شود .

     برای مثال ، امروز که در ماه اول ششمین سال از قرن بیست و یکم هستیم ، زمان شهادت می دهد از میان مطالعه های روابط سلطه گر زیر سلطه  و شناسائیهایی که از  پویائی های این روابط  بعمل ﺁمده اند، کدامیک واقعیت را همان سان که بوده دیده و وضعیت امروز همان شده است که پویائیهای روابط سلطه گر زیر سلطه می باید ببار  می ﺁورده اند . اگر مطالعه ای جهت یابی های تحولهای  جامعه ها را در روابط سلطه گر زیر سلطه نیک شناسائی کرده باشد، پس به احتمال نزدیک به یقین ، جهتها همانها خواهند ماند .

    و هرگاه مطالعه گر راه و روشی برای بیرون رفتن از روابط مسلط زیر سلطه پیشنهاد کرده باشد و این پیشنهاد، به تجربه درﺁمده و تجربه بر صحت ﺁن گواهی داده باشد، روش و راه حلی  که یافته است ، دیگر،  از میان رفتنی نیست . چنانکه هرگاه محک  تجربه  غش روش را مسلم کرده باشد، روش مرده است و ، دیگر،  زنده کردنی نیست .

      حضور زور و عدم حضور ﺁن در روش و راه حل پیشنهادی ، خود گویای عدم صحت و صحت ﺁنست . زیرا  روشی که به زور می باید بکار برد، حکمی است و نه تجربی . لذا، تجربه پذیر نیست . هدف از بکار بردنش ، رسیدن به قدرت است و نه حل مسئله . برای مثال، روابط مسلط  - زیر سلطه ، رابطه هائی هستند قائم به زور . پس،  بیرون رفتن از این روابط، نیاز به بیرون رفتن از روابط قوا دارد . با ماندن در این روابط، هرگز به استقلال نمی توان دست یافت .

     بدین سان، عمده ترین خاصه های مطالعه علمی و رها از محدود کننده ها را ، کوتاه اما روشن ، در اختیار خواننده گرامی می گذارم تا بدانها ، میزان صحت و دیرپائی این تحقیق و هر تحقیق  دیگری را که مطالعه می کنند، اندازه بگیرند .  امروز که ربع قرن از تحریر این تحقیق می گذرد ، شهادت زمان نیز در اختیار مطالعه کنندگانﺁنست . زمان می گوید ﺁیا روابطه مسلط زیر سلطه در همان جهت ها تحول کرده اند یا خیر ؟ ﺁن زمان، « اتحاد جماهیر روسیه شوروی » بود و اینک نیست . نظام جهانی بر محور دو ابر قدرت از میان رفته است . ﺁیا نظام جهانی بر محور « تنها ابر قدرت جهان » ، امریکا، ساخت می پذیرد ؟  امریکا ، بمثابه تنها ابر قدرت جهان، در سراشیب انحطاط است و یا قدرتی است در حال بزرگ و متمرکز شدن ؟  از مطالعه ها، ﺁن مطالعه پیرامون روابط سلطه گر زیر سلطه علمی است که زمان شهادت دهد پاسخ به پرسشها را صحیح داده است. پس احتمال دارد به این پرسش و ، بطور عمومی، به پرسش  سرانجام روابطه سلطه گر زیر سلطه ، چه خواهد شد ؟  ، نیز،  پاسخ در خور بدهد .

     ربع قرن پیش، تجربه رشد، - رشد بمعنای بیرون رفتن از روابط  مسلط زیر سلطه  و باز و قابل تحول کردن نظام اجتماعی چنانکه بتوان  نیروهای محرکه را در رشد انسان بکار برد -  ، در ایران، به عمل  در می ﺁمد . کودتای خرداد 60 نمی توانست به قصد متوقف کردن تجربه و بازگرداندن ایران به موقعیت زیر سلطه ، انجام نگرفته باشد .  زیرا جز در ﺁن روابط و در این موقعیت، استقرار استبداد در ایران ممکن نبود . اما ﺁن تجربه  موفق بود و از سوی محققانی که در پی تحقیق علمی هستند ، عنوان « تنها تجربه رشد » یافت .  از ﺁن پس، هم مطالعه روابط سلطه گر زیر سلطه رها نشده و به کمال نزدیک گشته است و هم نقد تجربه  به قصد پیراستنش از نقصها ادامه یافته است . بنا بر این ، جامعه امروز ایران ، روش و راه حل رشد را در اختیار دارد .

           ﺁزادی و استقلال و رشد و عدالت اجتماعی به مثابه میزان و این یا ﺁن بیان دین ، امروز نیز ، موضوعهای اصلی  همه جامعه های روی زمین هستند . در تحقیقها یی که  ، در اختیار خواننده امروز هستند، خاطر نشان شده است که تقدم هر یک از  اصول  ﺁزادی و استقلال و رشد و عدالت اجتماعی  ( که میزان است و هدف کردنش انکار کردن ﺁنست ) و دین ، بر یکدیگر، ماندن در استبداد و روابط مسلط  - زیر سلطه با موقعیت زیر سلطه است . زمان شهادت می دهد که در ایران، وطن ما، تمایلهای قدرت پرست همچنان به تقدم بازی مشغولند . چون هدف اصلی ﺁنها قدرت یابی است، تعریف روشنی از اصلی که مقدم می گردانند، بدست نداده اند و نمی دهند . در حقیقت، هرگاه بنا بر تقدم بخشیدن  برای مثال به ﺁزادی باشد، ممکن نیست الف بتوان تعریفی از ﺁزادی بدست داد که مبهم نباشد و ب این تعریف ناقض خود و ناقض تعریفهای استقلال و رشد  نباشد و ج به عمل درﺁوردنی بر  میزان عدالت باشد

     برای مثال، در این روزها ، در روزهای دی ماه 1384 ، زورپرستان از تقدم اسلام بر جمهوریت و بسا تضاد اسلام با جمهوریت  و قائل شدن به اسلام و جمهوریت را شرک می خوانند .  پیش از ﺁن، اسلام را مقدم بر ﺁزادی و استقلال و رشد نیز خوانده بودند . حقوق انسان  هم که در اسلام  زور پرستان نیست . حال از خود بپرسیم، اسلام خالی از ﺁزادی و حقوق انسان ، خالی از استقلال و حقوق ملی جامعه های مسلمان، خالی از ولایت جمهور مردم ( = جمهوریت ) ، خالی از رشد انسان بر میزان داد و وداد،  از چه چیزی جز خشونت و قدرت پرستی می تواند پر باشد ؟ در حقیقت، نبود ﺁزادی بود قدرت ( = زور ) است، نبود حقوق انسان و حقوق ملی ، بود قدرت ( = زور) است  ، نبود ولایت جمهور مردم ، بود  ولایت یک تن بر یک ملت نیست ، بود استبداد فراگیر است .  ﺁلت فعل قدرت خودکامه شدن ﺁن یک تن و تحت زور زندگی کردن جمهور مردم است . چرا که  استعداد رهبری هر موجود زنده ای در خود او است . این استعداد را نمی توان از انسانی بیرون برد و از او سلب کرد . بنا بر این ، ﺁنچه می ماند تابع کردن استعداد رهبری افراد و جمع ﺁنها  است . هرکس به خود زحمت ﺁزمودن بدهد، درجا در می یابد که تنها عامل زور است که می تواند استعداد رهبری او را تابع مقامی در بیرون او کند . پس اختیار مطلق یک تن بر یک ملت ، نیاز به استقرار رابطه زور میان او با ﺁن  ملت دارد . قدرتی ( = زور ) چنین فراگیر که تمام ابعاد زندگی همه افراد را در برگیرد، قدرت نزدیک به مطلقی است که  « ولی امر»  را ﺁلت توقعات خویش می کند . زیرا اگر او نخواهد توقعات قدرت را که، بنا بر سرشت ، زیادت طلب است،  برﺁورد ، بی عمل می شود و اگر بخواهد برابر توقعات قدرت عمل کند، ﺁلت فعلش می شود .  از این رو است که پیروان این نظریه ، بر هر دین و مرامی بوده اند ، ناگزیر شده اند، خشونت را طبیعت انسان بگردانند و دین یا مرام مطلوب خود را در ﺁئین خشونت ناچیز کنند . کتاب « جنگ و جهاد در اسلام » ﺁقای مصباح یزدی  و « النصر بالرعب » ﺁقای خامنه ای و ولایت مطلقه فقیه ﺁقای خمینی ( مساوی است  با بسط ید یک تن ، « فقیه »، بر جان و مال و ناموس همه ) ، پاسخ روشن به این پرسش هستند .

      زورپرستان دیگر بیکار نیستند : چون خود توان بر انداختن رژیم مافیاهای نظامی مالی را ندارند و زمینه ساز حمله نظامی به ایران هستند ، مدعی می شوند استقلال در نیمه اول قرن بیستم ، موضوعیت داشته است اما امروز ندارد . بدین سان، زورپرستانی که دین را وسیله کار کرده اند، جمهوریت را انکار می کنند و زورپرستانی که ﺁزادی را دست ﺁویز کرده اند، استقلال را انکار می کنند . غافل از این که ﺁن ﺁزادی که تحققش به انکار استقلال است، به این دلیل که از استقلال یعنی ﺁزادی جامعه ملی از روابطه سلطه گر زیر سلطه ، خالی است ،  ﺁزادی انسان نیست ، قدرت است که دست نشاندگان می جویند و چیره شدن  ﺁنها است بر دولت و محروم ماندن مردم ایران است از ﺁزادی و حقوق انسان و حقوق ملی .  در حقیقت،  اگر بنای کار بر بیرون ﺁمدن از روابط مسلط زیر سلطه باشد ، استقلال و ﺁزادی با هم باید خواسته شوند و اگر بنا بر ماندن در ﺁن روابط باشد، تکرار دو تجربه ، یکی تجربه پهلوی ها و دیگری تجربه ملاتاریا مافیاهای نظامی مالی ، بیش نخواهد شد . در حقیقت، در روابط مسلط زیر سلطه ، دولت نسبت به جامعه ملی خارجی می شود . و ملت ، در زندگی خود ، هم زندگی اقتصادی و هم زندگی سیاسی و هم زندگی فرهنگی و هم زندگی اجتماعی، وابسته به دولت می شود . افراد چنین ملتی نه ﺁزادی می یابند و نه بمثابه ملت استقلال می جویند و نه می توانند نیروهای محرکه خود را در رشد بر میزان عدالت اجتماعی بکار اندازند .

    بدین قرار، این کتاب، بسان ﺁئینه ، واقعیت های گرایشهای فکری سیاسی را ، نه تنها در زمان تحریر که امروز نیز نشان و پاسخ دقیق و شفافی به این پرسش خواننده خود می دهد : چرا در پی انقلابی که گل را بر گلوله پیروز کرد، استبداد بازگشت و چرا گرایشهای فکری سیاسی  مسیرهای تحولی را در پیش گرفته اند که به ﺁنها هویتی را در واقع، اغتشاش شدید  در هویت بخشیده اند که اینک دارند و هرگاه در همین مسیرها بمانند، چه سرنوشتهائی را پیدا می کنند .

چهارشنبه 21 دی ماه 1384 برابر 11 ژانویه 2006

ابوالحسن بنی صدر 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

مقدمه

    همه می پذيرند و آسان که در جهان هستی، از ذره تا کهکشان، هر مجموعه ای درون و برون دارد. همه می پذيرند و آسان که فعاليت حياتی و تحول هر مجموعه به نيروهای محرکه ممکن می گردد. همه می پذيرند و آسان که تنظيم روابط درونی و بيرونی، تنظيم مجراهايی است که اين نيروهای محرکه در آنها جريان می يابند. همه می پذيرند و آسان که هر مجموعه ای تا وقتی می تواند هويت خود را نگاهدارد که بتواند روابط با مجموعه های ديگر را با استمرار با هويت خويش سازگار گرداند.

    اما بسيارند که از ياد می برند، جامعه ای که خو د عضوی از آنند، نيز درون و برونی دارد. روابط درونی و روابط بيرونی دارند. با جامعه های ديگر مبادله می کند و هر جامعه ای می کوشد روابط درونی و بيرونی خود را با ادامه حيات خويش سازگار کند. ادامه حيات در هويت معينی، به تنظيم فعاليت های نيروهای محرکه در روابط درونی و بيرونی ممکن می شود. تا وقتی تدبير منزل پيدا نشود و تدبير روابط با همسايه های نزديک و دور، معين نگردد و تدبير کاربرد نيروهای محرکه ای که در جامعه پديد می آيند و يا از راه مبادله با جامعه های ديگر، تحصيل می شوند، مشخص نشود و اين سه تدبير در راه و رسمی بيان نشوند که اصول با دوام و فروع تحول پذيری داشته باشد، هيچ جامعه ای بوجود نمی آيد.

    تدبير منزل، تنظيم روابط افراد و گروه ها بر يکی از دو بنياد آزادی يا استبداد است. تدبير سياست خارجی، تنظيم روابط با جامعه های ديگر بر بنياد استقلال يا سلطه گری است. تدبير نيروهای محرکه، تنظيم فعاليتهای نيروهای محرکه بر بنياد باز يا بسته نگاهداشتن جامعه است. اين سه تدبير در مرامی با دوام و فروع تحول پذير، بيان می شوند. اين مرام تا عصر ما، دين بود. در اين عصر ايدئولوژيها نيز در کار آمدند. ايدئولوژيها نيز بتدريج که ناگزير شدند هر سه تدبير را در بر بگيرند و اصول پايدار و فروع تحول پذير پيدا کنند، يا در برابر دين رنگ باختند و يا روی به يکسانی با آن آوردند.

     و چون چنين است، چون هيچ جامعه ای بدون اين تدبيرها که در وجه دين بيان می شوند، در وجود نمی آيد، نه جای گريز از برابر واقعيت است، نه جای انکار است و نه می توان هر بيانی را آورد و جايگزين بيانی کرد که راه و رسم ادامه حيات يک جامعه را معين می کند. بيان نيست که اول پيدا می شود. بيان در جريان پيدايش و قوام جامعه پيدا می شود و تحول می پذيرد و قوام پيدا می کند. بسياری از ياد می برند که وقتی جامعه ای در روابط با جامعه ديگر سلطه گر يا زير سلطه می شود، وقتی متناسب با اين رابطه بيرونی، روابط درونيش تغيير می کنند، وقتی در نتيجه اين دو تغيير يا نيروهای محرکه ديگران را می ستاند و يا نيروهای محرکه اش را می ستانند، وجه دين نيز ديگر می شود. و چون يا از اين امر واقع غافل می شوند و يا خود را به غفلت می زنند، دين يا مرام حاکم را آماج حمله های « سهمگين» می کنند. بسا می شود که دين و يا مرام زيرضربات از پا در می آيد و به ظاهر مرامی و يا دينی ديگر در کار می آيد. ايران ما، بخصوص در دو قرن اخير آزمايشگاه اين آزمايش فرساينده نيست؟

    بدين خاطر است که از پيدايش جامعه ها تا اين زمان و تا زمانی که جامعه ها هستند و حتی اگر جامعه ای جهانی تشکيل شود، بحثی که همه جايی و همه زمانی هست و همه جا و همه وقت، بحث روز است، بحث از اين چهار است:

1-     استقلال و سلطه گری

2-     آزادی و استبداد

3-     رشد و از رشد ماندگی

4-     دين يا مرام

     در باستان، آتن دمکراسی را با سلطه گری هم عنان کرد. نظام اجتماعی و چگونگی فعاليت نيروهای محرکه، به سخن ديگر، بسته کردن جامعه و رشد، در دين - فلسفه بيان می شوند. تا وقتی آتن مسلط بود و می توانست ثروتها و استعدادها را بزور  بستاند و بکار اندازد، دمکراسی پاييد. هر بار که بزير سلطه می رفت، دمکراسی را هم از دست می داد. تا وقتی که فيليپ مقدونی و اسکندر و جانشينانش آتن را جزيی از قلمرو خويش گرداندند و دمکراسی آتن نيز بالمره زوال پذيرفت. تجربه روزمره به فيلسوفان و انديشمندان فهماند که سلطه گری، دمکراسی را فاسد می کند و به فساد دمکراسی، موجوديت جامعه بخطر می افتد. اين بود که تفکراتی پيدا شدند و بيانها تدوين و روشها پيشنهاد کردند تا مگر آتن در استقلال، دمکراسی خود را نگه دارد و به يمن رشد، بی نيازی بجويد. سرطان سلطه گری، از راه جنگهای طولانی در سرتاسر جامعه و فرهنگ آتن ريشه دوانده بود. دارو بکار نرفت و بيمار مرد.

    در شرق آتن، ايران تنها کشور و ايرانيان تنها ملتی بودند که در پيدايش و قوام و دوام تاريخی خود، از لحاظ روابط انيرانی، استقلال، سلطه گری، زير سلطه گی، استبداد، آزادی، رشد و از رشد ماندگی و بنا براين تحول دينی کم مانند و احتمالاً بی مانندی را بخود ديده است. احتمالاً بی مانند، زيرا کشور ما موقعيت جغرافيايی و سياسی بيمانندی دارد و در اين موقعيت بی مانند، از عهده کاری برآمده است که پيش از آن از عهده جامعه های ديگر برنيامده بود و آن ادامه حيات در موقعيت سخت اين قلمرو است.

     دليل توانايی اين ملت به ادامه حيات در چهارراه برخوردها، جدايی فرهنگ ملت از فرهنگ دولت بود. اين دو فرهنگ دائم در جدال بوده اند و هستند. تا اين زمان، همواره فرهنگ دولت در فرهنگ ملت محو گرديده است:

     در فرهنگ دولت، از نظر داخلی بنا بر استبداد و از نظر خارجی بنا بر سلطه گری يا سلطه پذيری است. اين فرهنگ از جنبه رشد، تقدم را به رشد قدرت می دهد و در نتيجه دين را متناسب با استبداد و سلطه گری و رشد قدرت، از خود بيگانه می سازد. اين فرهنگ از زور مايه می گيرد.

   در فرهنگ ملت، از نظر داخلی بنا بر آزادی و آشتی و از نظر خارجی بنا بر موازنه عدمی و يا نبود روابط سلطه گری و صلح و تعاون و از لحاظ رشد، تقدم با انسان است. در نتيجه دين در طبيعت خويش بيانگر روشن آن سه اصل و ارائه کننده روشهای متناسب با آنها است. بنياد اين فرهنگ بر موازنة عدمی يا نبود زور است.

   جامعه هايی که از ميان رفته اند، جامعه هايی هستند که فرهنگ دولت، فرهنگی که ترجمان زور است، فرهنگ عمومی گشته و بتدريج جامعه را از پا در آورده است. دمکراسی آتن بدينسان از پا در آمد. امپراطوريها بدينسان راه زوال پيش گرفتند و بسا جامعه هايی که به اين فرهنگ خود سپرده بودند را نيز بزوال کشاندند.

     ايران دوره های انحطاط بخود ديده است. اين دورهايي که در آنها فرهنگ دولت تفوق جسته است. ميهن ما بارها از انحطاط به اعتلا باز آمده است. دوره هايی که در آنها، فرهنگ ملت به جذب و هضم فرهنگ دولت توانا شده است. هيچگاه نشد که فرهنگ قدرت، فرهنگ ملت را تمام و کمال جذب و هضم کند. ايرانيان بدين هنر در ميدان جنگ دائمی که سرزمين ما است، حيات خويش را حفظ کرده اند و ادامه داده اند.

     فرهنگ دولت، در استبداد روی به نمايشگری و بيانگری زور خالص می نهاده و در فساد، تباه می شده است. از اين فرهنگ، در ميهن ما، هيچ جز استمرار فساد همه جانبه بر جا نيست. ساخته های دولت همه از بين رفته اند، زيرا نگهدار نداشته اند. اما آنچه در فرهنگ ملت بوجود آمده، بر جا مانده است.

     بدينقرار هيچ جای شگفتی نيست اگر حماسه استقلال، شاهنامه فردوسی در فرهنگ ايران بوجود می آيد، اگر حماسه انسان، مثنوی مولوی، در فرهنگ ملت ايران پديد می آيد. هر دو حماسه بيانگر بالندگی فرهنگ ملت و در جريان جذب و هضم فرهنگ دولت - دولتی که خارجی نيز بود - پديد آمدند و کار اين جذب و هضم را آسان ساختند.

     تصادفی نيست که در فرهنگ آتن، موازنه وجودی بنياد تفکر فلسفی می شود و فرهنگ ملت و دولت بر اين بنياد يکسانی می جويند و آتن را از درون آماده جذب و هضم در قدرت بيرونی می کنند. در فرهنگ مردم ايران، موازنه عدمی بنياد می شود و ملت ما در شرايطی اينسان دشوار بر جا می ماند. اگر موازنه عدمی، يافته مردم ايران نباشد، بيگمان، ايرانيان در شمار نخستين ملتهايي هستند که به موازنه عدمی پی برده اند و بطور قطع تنها ملتی هستند که در موقعيتی جغرافيايی -  سياسی يگانه، آنرا اساس فرهنگ خويش قرار داده اند. به يمن اين بنياد بوده است که فرهنگ ملت در فرهنگ دولت هضم نشده است. بلکه همواره فرهنگ دولت در فرهنگ ملت به تحليل رفته است.

    در دو قرنی که با انقلاب ايران پايان پذيرفت، ايران به زير سلطه درآمد. قدرتهای نوخاسته از راه استخدام دولت با تمام توان کوشيدند فرهنگ ملت را در فرهنگ دولت به تحليل برند. در اين کار توفيق نيافتند زيرا بنياد فرهنگ ملت با بنياد فرهنگ دولت يکی نبود.

فرهنگ ملت با موقعيت استقامت کرد و انقلاب ايران، آغاز دگرگون شدن رابطه اين دو فرهنگ است. اينبار نوبت به فرهنگ ملت رسيد تا فرهنگ دولت را هضم کند. آينده ا يران در گرو با موفقيت بپايان رسيدن جريان هضم است.

    در پرتو اين امور که در دينها و ايدئولوژيها بنگری، می بينيم بر بنياد يکی از دو موازنه وجودی يا عدمی است که اصول و فروع پيدا کرده اند. هيچ دين و هيچ ايدئولوژی نيست که:

1-     بر يکی از ايندو موازنه بنا نشده باشد.

2-   ميان استقلال و يا سلطه گری، آزادی يا استبداد، برابری (تقدم دادن به رشد انسان) يا نابرابری (تقدم دادن به رشد قدرت) انسانها را از لحاظ رشدپذيری و شرکت در اداره جامعه، انتخاب نکرده باشد. اصل ها و فرع ها که وضع می کند، ترجمان يکی از آن دو بنياد هستند. روشها که پيشنهاد می کند، روشهای زيست در استقلال يا سلطه گری (يا سلطه پذيری) در آزادی يا استبداد، در رشد انسان يا رشد قدرت، هستند.

     بدينخاطر در ايران، دين همواره دو معنای جدا و اغلب متضاد با يکديگر داشته است: پيش از اسلام تا وقتی بنياد دين زرتشتی يکسره به تسخير قدرت در نيامده بود، دين ملتی، دين مقاومت در برابر استبداد دولتی بود و دين رسمی، دين اطاعت از اوامر دولت. آن روز که دين به تسخير قدرت درآمد و يکسره بيان فرهنگ دولت شد، جای خود را به اسلام سپرد.

     از نو، اسلام دوگانه شد. هر بار نيز که جنبشی بنام دين بقدرت رسيد و با قدرت يگانگی جست، از نو در جريان دوگانگی افتاد: در دوره های سربداران و صفويان و اينک « روحانيان». دينی که آقای خمينی در پاريس اظهار کرد، اسلام بود. اما بر بنياد موازنه عدمی و توحيد، در فرهنگ مردم و در جريان به تحليل رفتن فرهنگ دولت در فرهنگ ملت اظهار می شد. دينی که از زمان استقرار بر قدرت اظهار می کند، اسلامی است که بر بنياد موازنه وجودی و در جريان جداييش از مردم و فرهنگ مردم و يگانگيش با قدرت، در وجود آمده است. اين دو اسلام متضاد بفاصله چند سال و از زبان يک نفر اظهار شده اند: اين امر، بی سابقه نيست، اما شگفت ترين از خودبيگانگی ها ا ست.

   اين امر تنها در ايران نيست که مدام بوقوع می پيوندد. در ايران ظهوری آشکارتر دارد. و گرنه در هر کجا که قدرت کوشيده است دين را زبان  خود بگرداند، دين دوگانه گشته و گاه دين رسمی ضد دين مردم شده است. و اگر قدرت با مرام جديد بر سر کار آمده و نتوانسته است دين را از ميان ببرد، دين بيان خواستهای مردم و برآورنده نياز به معنويت و روش خلاصی از قدرت حاکم گشته است. در رژيم های کمونيستی، وضع بدين گونه است. در جامعه های سرمايه داری نيز که فشار ماديت روزبروز فرساينده تر می گردد، نياز به معنويت سبب روی آوردن به دينی گشته که بيان قدرت نباشد. اما اين معنويت ميان تهی نيست: بيان نياز به طرح تمدن تازه ای است. بيان نياز به برداشت تازه ای از آزادی، از رشد، از استقلال در جهان زير سلطة چند مليتی ها است. از اين لحاظ نيز موفقيت ايران يگانه است: اين نياز زودتر از همه در چهار راه برخوردها، احساس گرديد. از اينرو انقلاب ايران، انقلابی است جهانی. انقلابی است که جهان نخست در ايران به انجام برده است و موج آن زود يا دير سرتاسر جهان را فرا خواهد گرفت. موقعيت ايران از دو جهت، موقعيتی جهانی است: يکی از جهت جايی که در بزرگترين حوزه فرهنگی جهان دارد و ديگری از اين جهت که نقطه تماس «شمال» با «جنوب» است.

     از دو قرن بدينسو، بساط بازی « تقدم» دادن به رشد و ترقی، يا «ناسيوناليسم»، يا «دمکراسی» و يا « دين» زودتر از همه جا و بيشتر از همه جا و مداوم تر از همه جا، در ايران گسترده شده است. وقتی آثار ايرانيان درباره اين چهار را با آثار موجود در کشورهای ديگر مقايسه می کنيم، می بينيم مقايسه خروار با مشت است. يکی از علتها، موقعيت جهانی ايران و درک اين واقعيت است که در جهانی که ماوراء ملی ها بر آن فرمانروايند، نمی توان سياستی جهانی اتخاذ نکرد که شرکت کنندگان در اعمال آن بر اساس موازنه عدمی گرد هم آمده باشند.

    و همين موقعيت بما امکان داد، نخستين ملتی باشيم که به «تقدم بازی» پايان ببخشيم. آزادی و استقلال و رشد و اسلام را بر بنياد موازنه عدمی، تعريف و اين چهار را اصول راهنمای انقلابی بی مانند بگردانيم. و بتوانيم بر اساس همراه و هم بنياد کردن اين چهار اصل، سياستی جهانی را با موفقيت به اجرا درآوريم. باز بتوانيم، برنامه ای که در عين حال پيرو آن اصل ها و تجربه روزمره بود، به اجرا بگذاريم. اين همان طرح تمدنی جديد است که  اهل دانش و تحقيق از آن بمثابه اولين آزمايش موفق الگوی رشد، بحث می کنند.

     دو متنی که خواننده در دسترس می يابد، اولی، تحت عنوان « سير انديشه در سه قاره» به مجلس بحث علمی بين المللی کاراکاس و دومی به مجلس بحث علمی که در پاريس با شرکت اهل نظر از کشورهای مختلف برگزار شد، ارائه شده اند. در اولی از راهی سخن بميان است که در جستجوی مفاهيم آشتی پذير آزادی و استقلال و رشد و دين طی شده و به تدوين انديشه راهنمای انقلاب ايران انجاميده است. در دومی دست آوردهای تجربه دوران مرجع انقلاب ايران شرح شده اند. اينک که دو متن يکجا چاپ و منتشر می شوند، جا دارد نظرهای دو گروه را به اين امر جلب کنم که: شما متعصب ها در دين و شما متعصب ها در ضديت با دين، از برابر واقعيت تاکی می خواهيد بگريزيد؟ سخن در ابهام مگوييد و در ابهام نمانيد . بر شما است که پاسخ های اين پرسشها را روشن بدهيد:

استقلال چيست؟

آزادی چيست؟

رشد و ترقی چيست؟

عدالت اجتماعی چيست؟

و ...، آيا استقلال و آزادی و ترقی و عدالت اجتماعی، بر يکديگری تقدم و تاخر دارند و يا ندارند؟

اگر دارند و يا ندارند، بکدام دليل ها؟

آيا اين تعريفها که می کنيد، بايد با دوام باشند و يا از امروز به فردا می توان تعريفهای ديگری را جانشين آنها کرد؟

    به سخن ديگر اگر تعريف ها بايد با دوام باشند، يعنی شما جانبدار دين يا مرام هستيد و اگر نبايد با دوام باشند، يعنی شما مخالف دين و مرام هستيد: اگر موافق دين و مرام هستيد. بطور واضح بايد تکليف آزادی يا استبداد و رابطه آنرا با استقلال يا وابستگی و تکليف اين دو را با رشد و تکليف اين سه را با دين معين کنيد. اگر شما نيز بر اين باوريد که دوره دين و مردام ايدئولوژی سرآمده است، بايد پاسخ اين پرسش ها را بدهيد چگونه جامعه ای می تواند از هم نپاشد وقتی چهار عامل پيدايش و قوام و بقاء آن در تعريف و تقدم و تاخر، دوامی ندارد؟ و شما غير متعصب ها، چه موافق با اسلام و چه مخالف با اسلام، نيز بايد در اولين  فرصت به پرسشهای بالا پاسخ دهيد، زيرا وقتی زورپرستان با تمام ت وان می کوشند در مفاهيم ابهام ايجاد کنند و سر درگمی بوجود بياورند، ضرورتر از هر کار، اينست که انديشه بيانگر مفاهيم استقلال و آزادی و رشد و ترقی و عدالت اجتماعی روشنی تمام بدست آورد و موضوع موافقت عمومی و بلکه اجماع قرار بگيرد.

     وقتی اين پرسشهای اساسیش محور بحث ها قرار گرفتند، دو حقيقت تجلی می کنند:

1-   شباهت زورپرستان گوناگون در درکشان از آزادی و استقلال و رشد و در تعصبهای دينی و ضد دينی شان، همگان را دچار شگفتی خواهد ساخت. کشاندن زورپرستان به آزمايشها، بر اساس اصلهای استقلال و آزادی، وحدتشان را در بنياد فکر و عملشان که زورپرستی است، آشکار نگرداند؟

2-   و نيز آنها که دست کم در نظر از زورپرستی روی بخلاصی گذارده اند، پی به يکسانی نظرها در اصول می برند و روی به وحدتی استوار می آورند.

     و جامعه ای که زير ضربات استبداد فراگير است، رنگ های گوناگون ابهام که از هر سو در زلال انديشه انقلاب حل می کنند، در او احساس سردرگمی بر می انگيزند، وجدان روشنی به حال و آينده پيدا می کند و به حرکت در می آيد. هم اکنون نشانه های شکست ملاتاريا و روشنفکرتاريا در ستيز با انديشه راهنمای انقلاب، عيان شده اند و يقين است که استواری بر ميثاق انقلاب، ابهام ها و ترديدهای بجامانده را زايل می  کند. مقاومتهای ساخت های استبداد در برابر فشار سد شکستن انقلاب تمام می شود و ايران کهن به يمن تمدنی نو، جوانی و شادابی از سر می گيرد.

                                                                                                             7 شهريور 1366

                                                                                                           ابوالحسن بنی صدر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سير انديشه سياسی در سه قاره

 

     از دعوت شما سپاسگزارم. از من خواسته ايد نظرهای خود را درباره ناسيوناليسم بنويسم و در جمع شما طرح کنم. درباره آنچه تحت اين عنوان بايد نوشت بسيار انديشيدم و بالاخره بر اين باور شدم که بعنوان اهل تحقيق و تجربه به موضوعی بپردازم که يا هيچ و يا بسيار کم مورد بحث قرار گرفته باشد. بدينقرار به جريان های فکری مداومی می پردازم که طی يک قرن تحول کرده اند. جريانهايی که يا به تمامه زير عنوان ناسيوناليسم قرار داشته اند و يا ناسيوناليسم را يکی از عناصر اصلی خود پنداشته اند.

   در اين مطالعه به انديشه پيش از تجربه باختصار تمام می پردازم و بيشتر می کوشم انديشه بعد از تجربه را مورد بحث قرار بدهم. باز در مورد جريانهای انديشه در جامعه های صنعتی مسلط به اشاره بسنده می کنم و به مطالبی اشاره می کنم که «غرب» را با کشورهای « سه قاره» در رابطه قرار می دهند.

1-   ناسيوناليسم غرب به مثابه انديشه و بازتاب آن در جامعه های ديگر «پيش از تجربه»

 

  اين ناسيوناليسم پيش از تجربه يعنی بهنگام انقلاب کبير فرانسه، در برگيرنده عناصر اصلی زير بود:

الف : جهان شمول دانستن قانون رشد. بازتاب اين اصل در جامعه های ما، علم گرايی و لائيسيته و تجددطلبی بود.

ب: انتقال حاکميت به ملت و تحول دولت و تبديل آن به مظهر حاکميت ملت، از راه از بين بردن تمايلات جدايی طلبی داخلی و تأمين وحدت درونی جامعه. در نتيجه:

ج: دمکراسی و جهان شمول شمردن آن.

د: ليبراليسم بر اساس انديويدوآليسم، که خواه ناخواه متضمن تحول اجتماعی بسود طبقه جديد و نخبه گرايی بود و دست کم در جامعه های ما بيشتر در وجه نخبه گرايی تجلی می کرد.

هـ : ثنويت خير و شرّ يا ماغنی کئيسم جديد که در آن جانبداران اصول بالا يعنی اروپائيان بايد نقش پيش آهنگ بر عهده می گرفتند و جهان را بدان در جاده رشد و ترقی می انداختند. اين باور چنان در روشنفکران آغاز تحول فکری جامعه های ما رسوخ کرده بود که شعار می دادند: بگذاريد اروپاييان بيايند و ما را متمدن کنند.

و - مترقی همه را مترقی می خواهد. بنابراين، تضاد ميان وجدان ملی و وجدان جهانی را بايد از راه کمک به پيدايش ملتها و ايجاد ارتباط ميانشان از راه جامعه ها و سازمانهای بين المللی حل کرد. همانطور که ميی دانيم تئوری های اقتصادی نيز برای تنظيم رقابت ميان ملت ها و تقسيم بين المللی کار بر پايه ليبراليسم (مشهورترينشان تئوری ريکاردو) ساخته و عرضه شدند.

ز- انقلاب بايد (همانند انقلاب کبير فرانسه) موانع عملی ساختن اصول بالا را از ميان بردارد. از آنجا که عامل محوری انقلاب را قهر بحساب می آورند، قهر در شمار اصلی ترين روشها در می آمد.

     اما در گرماگرم تحول اروپا به مرکز سلطه گر جهان - مسئله ای که به آن باز می گردم -  در جامعه های ديگر در مقام انطباق جويی، اصول بالا متناسب با شرايط هر کشور با تغيير رنگ و بوم، کم و بيش بصورت زير در می آمدند:

الف:  قانون رشد و جهان شمول بودنش پذيرفته می شد و اين بر اساس ناسيوناليسم انطباق جوی توضيح آنکه چون فرض می شد که قانون رشد در همه جا يکی است و باز چون فرض می شد که کشورهای مترقی برای ادامه ترقی خود همه جهان را مترقی می خواهند و از آنجا که فرهنگ و نهادهای سياسی خودی مانع رشد هستند، بايد بروی غرب در گشود تا بيايند و ما را مانند خود بسازند. بدينسان استقلال با معنايی که تا آن زمان داشت نفی می شد.

ب: لزوم انتقال حق حاکميت به ملت، تبليغ می شد. اما اين حاکميت بسيار محدود بود. چرا که از سويی بايد دست غرب را برای متحول کردن کشور باز می گذاشت و از سوی ديگر:

ج : دمکراسی پذيرفته می شد اما وظيفه قوه مقننه محدود بود به اخذ و تصويب قانون اروپايی و وظايف دو قوه ديگر محدود می گشت به اجرای اين قوانين.

د: ليبراليسم (بخصوص در قلمرو اقتصاد) بر اساس انديويدوآليسم پذيرفته می شد. اما در اينجا نيز نه تنها مذهب و سنت ها و فرهنگ خودی بعنوان موانع اصلی ترقی نفی می شدند بلکه برای آنکه «انديويدو» به غربی تشبه بجويد، بايد اصول زير رعايت می گرديدند:

-         اصل اقتباس نظام غرب در ابعاد سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی. برای اينکه اين تشبه جويی کامل گردد بايد از:

-      اصل خودداری از ابداع و ابتکار و يا حتی افزودن و کاستن از آنچه اخذ می شود پيروی کرد. چرا که ابداع سبب می گردد تشبه جويی ناقص انجام بگيرد. اينکار نوعی هويت خاص برای خود خواستن بود که سرانجام سبب ناکامی در اخذ تمدن فرهنگی می شد.

    و نتيجه اين دو اصل: تسليم کارپذيرانه به توتاليتاريسم بود: بيش از غربيها، بر تغييراتی که می يابد تا « مغزاستخوان» را غربی کنند، تاکيد می شد و:

- دو نوع مانی کئيسم داخلی و خارجی تبليغ می شد:

ارتجاع داخلی در پيوند با قدرت ارتجاعی خارجی (در مورد ايران، روسيه تزاری) يا «ارتجاع بين المللی» در تضاد با ترقيخواهی داخلی متحد «کشورهای مترقی» پذيرفته می شد. اين ثنويت البته به شعار «بگذار اروپا ما را متمدن کند» نيز سازگار بود و آنرا توجيه می کرد.

و بنا بر امور بالا:

- موافق کامل وحدت ملی و حذف هرگونه پارتيکولاريسم بود و غربی شدن را تنها راه حل تضاد وجدان ملی و وجدان جهانی می شمرد. در حقيقت ناسيوناليسم را در تضاد با آن دسته از قدرت های خارجی تعريف می کرد که موافق «تجدد» نبودند و در شمار کشورهای دارای تمدن غرب به شمار نمی رفتند.

- البته موافق دگرگونی در جهت جانشين کردن « نخبه های جانبدار تجدد» بود. بنابراين به قهر بمثابه روش اصلی باورداشت.

    بدينقرار در قلمرو فرهنگ بنا را بر تضاد می گذاشت و تقدم قطعی را به «ترقی» می داد. برای ترقی به حکومت قانون معتقد بود و در آنچه به استقلال راجع می شود، جانبدار تمايلی بود که بعدها «ناسيوناليسم مثبت» عنوان گرفت و ما دورتر به آن باز می گرديم.

    اين ناسيوناليسم يک جانبه علاوه بر موقعيت « ژئوپوليتيک» از ضرورت ترقی و تقدم مطلق آن مايه می گرفت. در حقيقت شعارهای روزهای اول يعنی قانون ترقی در همه جا يکی است و بگذاريم اروپا ما را متمدن کند، در دوران ما به شعار «يا رشد و وابستگی و يا استقلال و از رشدماندگی» تبديل گرديد.

     در جريان تجربه، قوه ها و روابط قوه ها که اساس تبيين (انديويدوآليسم) بودند و وجود جو توتاليتاريسم و قبول قهر به مثابه روش اصلی برای تعميم تمدن و « تحميل ترقی»، زمينه ساز تبديل اروپا به مرکز تراکم و رشد قدرت های سياسی (شامل نظامی هم) و اقتصادی و فرهنگی و شکل بنديهای اجتماعی جديدی گرديدند. انقلاب فرانسه در هيکل ناپلئون سوار بر اسب سفيد و ارتش او صادر شد. بقول فريدريک ويلهم هگل: « انقلاب را ديدم که بر اسب سفيدی سوار بود و از خيابان می گذشت». اما اثرات عبور اين سوار بر اسب سفيد در قاره های ديگر همانند اثراتش در اروپا نبود. در اروپا به پيدايش ملت ها و تمايل های سياسی راست و چپ انجاميد. حال آنکه قاره های ديگر را مستقيم يا غيرمستقيم باستعمار اروپا در آورد. در جامعه های ما که  بدينسان در روابط جديد سلطه قرار گرفتند، سه تمايل مشخص پديدار می شدند:

- تمايل انطباق جوی که در بالا از آن سخن رفت.

- ناسيوناليسم جانبدار مقاومت در برابر سلطه غرب و خواستار ترقی.

- ناسيوناليسم بسته.

    تمايل سوم با هرگونه نفوذ غرب مخالف بود. بخصوص با استقرار بنيادهای سياسی و فرهنگی فرنگی مخالفت می کرد. و به دو گرايش سياسی و مذهبی با ميل همگرايی تقسيم می شد. (بعنوان نمونه: در جريان انقلاب مشروطه ايران، استبداد سلطنتی و « مشروعه طلبی» سرانجام بوحدت رسيدند)

    اما تمايل دوم، در عين آنکه به رشد و ترقی تقدم می داد و خواهان استقرار حکومت قانون بود به استقلال نيز بها می داد. می توان گفت در مرحله اول تجربه، دو تمايل اول و دوم وحدت کردند و انقلاب هايي که در کشورهای ما در جهت استقرار حاکميت ملی و بنيادهای دمکراسی غربی انجام گرفتند، نتيجه اين وحدت بود. بهر رو دو جريان اول در جامعه های ما جريان غالب بودند.

     در جريان تحول عمومی جامعه های ملی، روابط سلطه گر زير سلطه دچار تغييرات بنيادی می گرديد.

    امپراطوريهای قديم روی به انحلال می آوردند و از جمله با دو جنگ اول و دوم جهانی، بدنبال پيدايش و زوال فاشيسم، دو کانون قدرت جهانی راست (دمکراسی های غربی) و چپ (انترناسيوناليسم سوسياليستی) شکل قطعی پيدا می کرد. پيدايش اين دو کانون و ساختهای جديد سلطه سبب تغييرات عمده ای در جامعه های ما می گرديدند. بدينسان ايدئولوژيهای پيش از تجربه، در جريان تجربه و بعد از آن محتواهای جديدی پيدا می کردند:

 

2- ديناميک های روابط سلطه گر - زير سلطه و تحول ناسيوناليسم

 

    در جامعه های زير سلطه:

    در تحقيقات پيشين، نظريه ای درباره سلطه بيان کرده ام. در اينجا بر آن نيستم که آن نظريه را عيناً نقل کنم. اما بدون ذکر ديناميک های مشخص روابط سلطه گر - زيرسلطه، چگونه می توان بيان های ايدئولوژيک ناظر به آنرا فهم کرد؟ گذشته از اين شرکت در تجربه انقلاب بزرگ ايران، به من مجال داد تا آن نظريه را کامل کنم و اينک بر آنم تا با استفاده از اين فرصت، ديناميک های مشخص روابط سلطه گر - زيرسلطه را در جهان امروز بشرح زير بياورم و بر اساس آن، تحول جريان های فکری را در جامعه های خودمان، پی بگيرم:

 

ديناميک های بيانگر روابط سلطه گر زير سلطه

    روابط سلطه گر زيرسلطه را می توان در هفت ديناميک مشخص کرد:

ديناميک ادغام ديناميک تلاشی ديناميک توسعه در مکان و زمان ديناميک نابرابری و ندرت ديناميک قهر ديناميک وجدان های ملی و جهانی ديناميک انقلاب.

 

ديناميک ادغام:

 

    ديديم که از مشخصه های ناسيوناليسم پيش از تجربه، جانبداری از انسجام ملی و وحدت تمام و کمال ملت بود. اما در جريان تجربه، تمايل به ادغام از مرزهای ملی فراتر رفت و وقتی ساخت های اجتماعی اقتصادی جديد، عرصه رشد قدرت اقتصادی گرديدند و تقدم مطلق بخشيدن به رشد، رشد اقتصادی را به بردار جهانی کردن فرهنگ غرب بدل ساخت، پديده جديدی در جهان رخ داد که پيش از آن با اين محتوی و شکل وجود نمی داشت. قدرت جديد ساخت هايی پيدا می کرد که نه تنها هر آنچه را جذب می کرد در خود ادغام می نمود، بلکه جذب و ادغام مواد موجوديت در طبيعت و نيروی کار در ساخت های توليد و نيز توسعه بازارها از راه تغيير ساخت های مصرف در همه جای جهان را به نيروی محرکه اصلی رشد قدرت اقتصادی بدل می گرداند. بدينسان ديناميک ادغام سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در مقياس جامعه ملی و جامعه های ديگر، سبب گرديد طبقه های اجتماعی که موافق پيش بينی مارکس بايد دو قطب مخالف طبقه حاکم، در يکديگر ادغام می گرديدند و به فرهنگ جديد و وجدان طبقاتی آشتی ناپذير مسلح می شدند و با انقلاب جامعه را دگرگون می ساختند، به قشرهای گوناگون تجزيه و در جريان ادغام، با نظام اجتماعی آشتی کنند. اما اگر ديناميک ادغام، در جامعه های مسلط اين نتيجه را بياد می آورد، در مقياس جهان به ديناميک تلاشی (Dislocation) متحول می شد و جامعه های زير سلطه را در جريان شتاب گيری، متلاشی می ساخت.

 

ديناميک تلاشی:

 

   پيش از تجربه، پيشرفته بايد بخشی از جامعه عقب مانده را مدرن می کردند و اين بخش بقيه جامعه را نيز در جريان تجدد جذب و در خود ادغام می کرد. تا امروز نيز ثنويت جامعه های عقب مانده و روش ها و مکانيسم های جذب بخش عقب مانده در بخش مدرن، موضوع کار نظريه پردازان است.

    اما پس از تجربه، بخشی از جامعه در جريان وابستگی به قطب مسلط از مجموعه ملی جدا شد. اين جدايی، حرف تازه ای نيست. همه کس آنرا ديده و گفته اند. متلاشی شدن مجموعه های فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نيز از ديد کسانی که در زمينه سلطه مطالعه کرده اند، مخفی نمانده است. دانشمندانی درباره نيروهای متلاشی کننده، مکانيسم ها و جريان آن بحث کرده اند. با وجود اين يک مسئله مهم از نظرها گريخته است و آن اينکه، نظام اجتماعی زيرسلطه بر ديناميک تلاشی استوار می شود. توضيح آنکه اگر در مرحله اول يعنی مرحله ارزشمند کردن منابع و ايجاد بخش جديد، ابتکار با سلطه گر است، در مرحله دوم اين قشرهای حاکم بر جامعه زيرسلطه اند که صدور ثروت های طبيعی و متکی کردن اقتصاد بر مصرف واردات را اساس کار خويش قرار می دهند. صدور ثروت ها و استعدادها و وارد کردن کالاها و عناصر فرهنگی و ... سبب می شوند که به تدريج رژيم ها از تکيه به منابع داخلی رها گردند و در منابع خود متکی به فعاليت های اقتصادی (فرهنگی و سياسی و نظامی نيز) قدرت مسلط خارجی بشوند. کار از اين هم بدتر می شود. دولت ها درآمدهای حاصل را در جامعه توزيع می کنند. جريان بريدگی دولت های به ظاهر ملی از جامعه ملی، دولت را به عامل تلاشی جامعه ملی بدل می گرداند و اين مکانيسم در نظامی انجام می گيرد که بر صدور ثروت های طبيعی و استعدادها و در نتيجه بر پيش خور کردن استوار شده است. بدين قرار، اگر ديناميک ادغام، در جامعه مسلط، عين حال ديناميک استمرار حيات و تحول «مطلوب» آن ا ست، در جامعه زيرسلطه ديناميک تلاشی در عين حال ديناميک نظام اجتماعی است. از اينجاست که مشکل پيش خور کردن، مشکل بنيادی جامعه جهانی در عصر حاضر است.

 

ديناميک توسعه در مکان و زمان:

 

     توسعه طلبی در ذات هر قدرتی است. امپراطوری ها پديده تازه ای نبودند و هر امپراطوری می کوشيد قلمرو خود را توسعه بدهد. مذاهب و ايدئولوژيها کوشيده اند، با وحدت و همگرايی از پايين به تضادهای مخرب مجموعه های بشری پايان بدهند. با وجود اين به نام يونيورساليسم همين مذاهب، ايدئولوژيها، قدرت های جهانی جديدی شکل گرفته و توسعه طلبی را اساس کار قرار دادند. اما بيگمان امپراطوری هخای پيشين ويژگی قدرت های اقتصادی جديد را نداشتند در حقيقت قدرت جديد (اقتصادی، سياسی و فرهنگی) نه تنها بر سرتاسر زمين دامن گسترده و اينک در کار تسخير فضا است، بلکه در حال بسط در زمان است. بحران امروز نتيجه همين بسط در زمان است. قدرت جديد در دوران اول رشد خود، پيش تاز توليد بود. منابع طبيعی را بهره ور می گرداند اما در مرحله دوم پيش ساز مصرف گرديد و اينک ادامه حيات و بحران فزاينده خويش را از پيش خور کردن منابع و نيروی کار دارد. اين پيش خورکردن خاصه جامعه های ما نيست. عمومی است. کشورهای دارای موقع مسلط نيز گرفتار اين بلای عظيم هستند:

تمامی دولتها بيشتر از درآمد خرج می کنند.

    در جامعه های «رشد يافته» بيش از توليد مصرف می کنند و قرضه سرانه از توليد سرانه بيشتر شده است. کشورهای رشد نيافته قرضه های داخليشان به کنار، نزديک به ششصد ميليارد دلار قرضه خارجی دارند. به سخن ديگر برای آنکه دستگاه توليدی کار و رشد کند، ناگزير فرآورده ها و خدمات بايد شوند.

   در جريان توليد بايد منابع موجود در زمين را بيش از پيش بکار گرفت، يعنی امکانات نسل های آينده را از اين جهات محدود کرد.

    اين فشار بطور عمده متوجه کشورهای ما است. با وجود اين توليد و واردات هنوز حداقل مصرف را برای همه تأمين نمی کنند و در جريان مصرف بايد بهای کالاها و خدمات را با دستمزد کاری پرداخت کرد که در آينده انجام خواهد گرفت.

   اين فشار بيشتر بر مردم کشورهای رشد يافته وارد می شود. طوری که در اين جامعه ها کمتر کسی است که برای تمامی عمر فعال خويش از پيش وام دار و وام پرداز نشده باشد.

    بدينسان اين پيش خور کردن، آينده را نيز متعين و مقيد می گرداند، اين تعيين از پيش، سبب می شود که اتخاذ تدابير برای علاج اين بيماری زمان به زمان مشکل تر بگردد. ده سال پيش از اين به هنگام مطالعه جهت يابی عمومی اقتصاد ايران در دوران پهلوی، متوجه شدم که مسئله کشورهای ما، مسئله ساده «عقب ماندگی» و يا حتی « رشد از رشد ماندگی» نيست، بلکه مشکل بزرگ ما پيش خور کردن و با اين کار مقدر کردن آينده است. اين تحقيق در کتاب نفت و قهر منتشر شد. آنقدر شگفت می نمود که کسی را باور نيامد و امروز کشورهای از رشد مانده ششصد ميليارد دلار قرض و پيش خور کرده اند. اين پول ها در کشورهای ما خرج شده اند و آينده ما را مقيد ساخته اند. وقتی انقلاب ايران پيروز شد و ما بر آن شديم که با تغيير ساخت اقتصاد ايران خود را از مرگ اقتصادی (به هنگام پايان گرفتن منابع نفتی)  برهانيم، متوجه اهميت اين تعيين و جبری که از پيش به ما تحميل شده بود، شديم.

     تغيير ترکيب بودجه دولت غير ممکن بود و امروز که برنامه پنج ساله ای برای پنج سال آينده تهيه کرده اند، بی کم و کاست همان ساخت اقتصادی رژيم پيشين حفظ شده و اقتصاد ايران بر اساس پيش خور کردن تحول خواهد کرد. روشهايی که در جامعه های صنعتی درباره حل بحران اجرا می شوند، نيز اهميت اين جبر را بيش از پيش روشن می گردانند.

    مسئله ديگر اقتصاد با مصرف فراوان نيست. مسئله تخريب انسان و طبيعت از راه مصرف است. امروزه بين پنجاه و پنج  و تا شصت درصد توليد جامعه های غربی، تخريبی و بی فايده هستند. اين بحران پيش خور کردن و جبر ويرانگر آينده را وخيم تر می گرداند. اما توليد فراورده های تخريبی، در عين حال اسير جبر ديناميک قهر، قهر فزاينده و ويرانگری است که زندگانی ساکنان کره زمين را سخت اضطراب آلود و افق آينده اش را بسيار تاريک گردانده است.

 

ديناميک قهر:

 

    وقتی اساس روابط افراد در جامعه ها و جامعه ها با يکديگر تناسب قوا گرديد، قهر وجود و حضور شبانه روزی پيدا می کند. بنابراين از دورترين زمانها وجود داشته و هنوز و باز وجود دارد. اما در جريان ادغام و تلاشی و پيش خور کردن، ناگزير توليد و مصرف قهر ابعادی پيدا می کند که در دوران های پيش هرگز درتصور نيز نمی گنجيده اند. چرا که هم در جامعه ای که ادغام می کند و هم در جامعه ای که منابع و استعدادهای خويش را صادر می کند و به عنوان زير سلطه متلاشی می شود. (در نتيجه بزرگی گرفتن منابعی که پيش خور می شوند و نابرابری روزافزونی که پديد می آورد.) نياز به قهر با آهنگ و ميزانی به مراتب بيشتر افزايش می يابد. ضريب افزايش قهر از ضرايب ادغام و تلاشی و پيش خور کردن بيشتر است چرا که ضرايب نابرابری و آگاهی انسانها و مقاومتشان، بر ضرايب بالا افزوده می شوند. در نتيجه خنثی کردن مقاومتها و نيز حفظ موقع بهتر در رقابت بر سر دستيابی به منابع و در اختيار گرفتن استعدادها، زمان به زمان نياز به قهر را نزد سلطه گرها و زيرسلطه ها افزايش می دهد. بايد به داستانهای تخيلی مراجعه کنيم و بزرگترين قدرت تخريبی را که آدميان روزگاران پيشين در تصور می آورده اند را با قوای تخريبی موجود مقايسه کنيم و با توجه به بودجه های نظامی سالهای آينده، قهر سازمان يافته (ارتش ها) آينده را با قوای قهريه امروز مقايسه کنيم، تا بتوانيم تصور روشنی از اين قهر فزاينده و خطرات عظيمش برای موجوديت بشر بدست آوريم.

     اما قهرهای سازمان يافته (مقدس و شيطانی، انقلابی و ارتجاعی) بر رويهم، بخش کوچکی از مجموع توليد قهر را تشکيل می دهند. در حقيقت تعميم تناسب قوا و اساس زندگانی فردی و جمعی شدنش، سبب شده است توليد قهر بخش عمده توليد (در مفهوم عام) بشر بگردد.

    توضيح آنکه اگر در قلمرو فرآورده ها، سهم کالاهای تخريبی افزايش می يابد، اگر در بخش خدمات، سهم «خدمات تخريبی» افزايش می يابد، در ادبيات و هنر، در تغذيه و تفريح، حتی در ابراز لطيف ترين احساسها يعنی عشق نيز، سهم قهر زمان بزمان افزايش می يابد. انقلاب ايران که در جريانم آن گل بر گلوله پيروز شد، اين اميد را برانگيخت که شايد با مدد گرفتن از معنويتی که دين تبليغ می کند، بتوان دايره توليد و مصرف قهر را محدود کرد. اما راهی که پس از پيروزی اين انقلاب، رهبری دينی آن در پيش گرفت، بار ديگر عرصه را به قهر گرايان سپرد. قهر رابطه انسان و خدا را نيز تباه گردانده است، طوريکه کم هستند انسانهايی که بخدا باور دارند و در لحظات نيايش، از او قدرت تخريبی مقاومت ناپذيرطلب نمی کنند.

   اين اعتياد به قهر که انسان را از درون و بيرون تباه می سازد، بصورت صدور جنگ های گوناگون به کشورهای ما بروز می کند. انواع قهرها به جان از رشدمانده ها افتاده و آنها را تباه می گردانند. بر آن نيستم تمامی انواع دستگاه های قهرسازی را در اينجا شرح کنم اما ناگزير بايد دو نوع آن را که به دنباله بحث ارتباط اساسی دارند عنوان کنم:

-         استبدادهای توتاليتاريست

-         از بين بردن زمينه کارانديشه و دست

    کمی دورتر درباره دستگاه توليد و مصرف قهر، نقش استبدادهای توتاليتاريست و اثرات فرهنگی از بين بردن زمينه کار و انديشه به هنگام سخن از ناسيوناليسم مثبت در دوران خودمان، بحث خواهم کرد. در اينجا می خواهم بر اين واقعيت تاکيد کنم که در جامعه های ما زمان به زمان فضای خلاقيت سازنده و غير قهرآميز تنگ تر می گردد و فضايی که برای آدمی می ماند، فضای قهر است. جو قهری که نه تنها به سبب پيش خورد کردن و متلاشی شدن و نابرابری فزاينده بلکه به سبب توليد و کاربرد قهر، زمان به زمان سنگين تر می گردد. پنداری نابرابری را که دارد همه جانبه می شود، با اين قهر می توان دست کم جبران کرد.

 

ديناميک نابرابری:

 

     درباره اين امر که قدرت جديد بر نابرابری استوار است و ندرت و نابرابری را تشديد می کند، سخن بسيار گفته اند: نابرابری همانند دوران های پيشين بيشتر کمی و کمتر کيفی نيست. کمی و کيفی و روز به روز بيشتر کيفی است. به حکم رشد بر اساس روابط قوا، ناگزير در جريان رشد، نابرابری افزايش می يابد و در مرحله ماوراء صنعتی، ميان «ابرانسان« های عصر ماوراء صنعتی و چند ميليارد «دون انسان» های ماقبل صنعتی مقايسه غيرممکن می شود و ...

   از اين مباحث همه آگاهيد و من آنرا رها می کنم تا ديناميک نابرابری را از جنبه ای ديگر موضوع بحث قرار دهم و شما را از حاصل تجربه ای که در آن شرکت داشته ام، آگاه گردانم. همه می دانيم که مارکس گفته بود در جريان پيدايش و رشد بورژوازی، متضاد اجتماعيش پرولتاريا نيز پيدايش می يابد و رشد می کند. نابرابری کمی و کيفی به پرولتاريا نقش پيشاهنگ بنای جامعه جديد را می دهد. پرولتاريا اين فرمان را از تاريخ تقديرساز می گيرد. فانون و ديگران اين نقش را به استعمارزده سپردند. استعمار زده بود که با قهر انقلابی، خود و استعمارگر را از ازخود بيگانگی رها می کرد.

    در جريان تجربه، دو نوع تمايل با يکديگر روياروی شدند. يکی خود را در روش های «حزب الهی» بروز می داد. برای ما جای شگفتی بود چگونه بعد از پيروزی انقلاب ايران با شعار آزادی و استقلال، تمايل به استبداد توتاليتر با چنان قوتی بروز می کند و تمايل غالب را که سبب پيروزی انقلاب گرديد، از عرصه حکومت می راند؟ تجربه به ما فهماند که نابرابری لااقل وقتی از حد معين گذشت، به احساس ديگری تبديل می شود. اين احساس در همه وجود دارد هر چند در قشرهايی بسيار ضعيفتر و در قشرهايی ديگر بسيار قويتر است. دستگاه های توتاليتر ساخته و به کار برنده زور که در جهان قوت می گيرند، تمايل های فاشيستی که پديد آمده اند، يا هستند و يا بوجود خواهند آمد، از اين تمايل مايه می گيرند و تغذيه می شوند. وقتی نابرابری از حدی گذشت که بتوان آن را به ميزان کوشش انديشه و دست نسبت داد، به تدريج اميد به برابری را از راه کار و تلاش از بين می برد. از اين زمان به بعد، نابرابری ديگر از انواعی که در ذهنهای ما وجود دارند نيست. از نوع نابرابری نژادی، از نوع نابرابری که نوعی از ناسيوناليسم القاء می کند و بنا بر آن «ملتی برگزيده» از خدا يا  تاريخ يا ... مأموريت می گيرد تا بشريت را رهبری کند، نيست. از نوع نابرابری که بردگان در مقايسه خود با اربابان احساس می کردند، نيست. از نوع نابرابری که استعمار زده در مقايسه خود با استعمار گر احساس می کرد نيز نيست. اين نابرابری که بيشتر خود را در شکل قهر، قهری نزديک به مطلق نشان می دهد، نابرابری خيرو شرّ است. در اين نوع نابرابری مقايسه بگونه ای ديگر انجام می گيرد. در ديد اين تمايل، اين نظر که بايد از شرايطی که انقلاب پديد می آورد سود جست و اسباب رشد سريع را پديد آورد، نظری راحت طلبانه و فسادانگيز تلقی می شود، نابرابری مطلق است. از سويی نمی توان از راه کار و تلاش آنرا پر کرد و از سوی ديگر، اينکار عين فساد است چرا که غرب در جريان تحول خود به فساد مطلب تبديل شده است. شرّ علاج ناپذيری است. بايد نفی مطلق شد. از جنگ و مرگ نهراسيد بايد بحران از پی بحران آفريد و ...

   بدينسان نابرابری به نابرابری خير و شرّ تحويل می شود و چون از راه مسابقه در رشد امکان حل مشکل نيست، بايد ويران ساخت و برابر شد. شعار « مردم بايد رياضت بکشند» بازتاب اين تمايل است. راه حل نابرابری فقير و ثروتمند اينست: چون همه را نمی توان ثروتمند ساخت، همه را فقير می کنيم ... تمدن های پيشين بدينسان تباه نشدند؟

     اين نابرابری عمومی است. پيش از انقلاب برای ما مشکل و بلکه محال بود تصور کنيم قشرهای اجتماعی که موقعيت ها و منافع خود را از روابط سلطه بدست آورده اند و به عنوان قشر اجتماعی، محصول اين روابط هستند، همانند انبوه مردم، نابرابری را نابرابری خير و شرّ بشمارند.

   اما وقتی انقلاب پيروز شد، بر ما معلوم گشت که از رأس تا قاعده رژيم از اين احساس عمومی سرشار است. وقتی به مناسبت مسئوليت رياست جمهوری با مسئولان کشورهای مختلف در تماس قرار گرفتم و مطالعه گسترده ای که در دو سال اخير به عمل آورده ام، برايم جای ترديد باقی نگذاشته است که از راه شرّ شمردن سلطه گران، يک وجدان عمومی جديد در همه جا پديد آمده است.

   از ميان اسباب و علل اين امر به اين يکی بسنده می کنم:

    در جامعه های زيرسلطه، رژيم های حاکم با اعمال قهر ماده خام و مغز صادر می کنند و کالا و خدمات وارد می کنند. قهری که اعمال می شود هم اقتصادی، هم سياسی، هم اجتماعی (تلاشی اجتماعی) و هم فرهنگی است. در حقيقت وقتی مواد خام صادر می شوند جامعه صادرکننده خود را از مايه کار مغزی و يدی محروم می کند و آن را در اختيار جامعه مسلط می گذارد.

   دستگاه های تعليم و تربيت جديد، استعداد را تربيت می کنند اما از آنجا که اين استعدادها به کار تخريب مايه کار يعنی صدور موادی می روند که بايد وسيله کار مغزی و يديشان بگردد، نمی توانند نا برابری خود را با جامعه سلطه گر، نابرابری خير با شرّ نشمارند. آنها که قهر سياسی (استبداد توتاليتر) و قهر اقتصادی (توزيع درآمدهای حاصل از فروش مواد خام از راه هزينه های عمومی) و قهر فرهنگی (ايجاد انواع سانسورها و غربی کردن زمينه کار انديشه و دست) و بالاخره قهر اجتماعی (متلاشی کردن ساختمان اجتماعی و گردآوردن انبوه انسان های جدا و بيگانه افتاده از محيط اجتماعی خود و متراکم کردنشان در شهرهای سرطانی) را بکار می برند، نيز به نقش بدخيم خويش آگاهند و همين آگاهی است که يکی از ضعف های بزرگ نظام جهانی کنونی را تشکيل می دهد که بر مدار قطب های جهانی گردش می کند.

     اينان نيز می دانند در اين مداری که به قهر پديد آمده است، اين تنها رو و زيرزمين نيست که خالی می شوند، مغزها و دست ها نيز خالی می شوند. سه سال پيش از پيروزی انقلاب ايران، سرمايه داران داخلی و خارجی سرمايه های خود را از ايران می برده اند، چرا که حساب می کرده اند در سال 1990 ذخاير نفتی ايران به پايان  می رسد. در کدام يک از کشورهای زير سلطه اين کابوس خواب و بيداری آدميان را آشفته نمی کند؟ آيا « کشورهای ثروتمند» به اين مسئله انديشيده اند و يا می انديشند که چند ميليارد انسان رها بر زمين که در رو بيابان و در زير خالی است، چند ميليارد انسان که مغزهايشان از قهر انباشته است، حاصل تمدن مادی خشنی است که به خود و بشريت تحميل کرده اند؟

 

ديناميک وجدان ملی و وجدان جهانی:

    اگر در آغاز تجدد طلبی، ناسيوناليسم بر افکار هويت خودی و ضرورت تشبه جويی اصرار می ورزيد، امروز در هيچ کجای جهان، تشبه جويی طرفدار ندارد. چه در کشورهای رشديافته و چه در کشورهای رشد نيافته ناسيوناليسم ها همه از «هويت ملی» سخن می گويند. اگر در نيمه دوم قرن نوزده و اوائل قرن بيستم درباره تجددطلبی، اتفاق نظر وجود نداشت، امروز با شگرفی تمام می بينيم درباره هويت فرهنگی، قريب به اتفاق، اتفاق نظر وجود دارد. بدين قرار تشبه جويی پس از يک قرن اگر نه يک قرن و نيم و بيشتر، به متضاد خويش بدل شده است. چه ديناميک شگرفی!

     لنين گفته است زير فشار استعمارگران، در ملتهای استعمار شده، وجدان ملی پديدار می شود. آيا واقعيتی که با آن روبرو هستيم، عملکرد همان ديالکتيک ساده ای است که لنين بر اساس آن نظريه «بيداری وجدان ملی» را طرح کرد؟ به نظر می رسد واقعيت بسيار بغرنج تر است و تحول بر وفق ديالکتيک لنين انجام نگرفته است. در حقيقت ملت هايی تشکيل و در سازمان ملل عضو شده اند. بنابراين به ظاهر نوعی تشبه جويی تا حدودی واقعيت پيدا کرده است. اما در حدودی که تحول عمومی روابط سلطه گر زيرسلطه ايجاب می کرده است. به سخن ديگر ملت های ما در دولت متحد و متشکل نمی شوند. بلکه به شرحی که گذشت در جامعه های زيرسلطه، دولتها کارفرمايانی هستند که نيروهای محرکه داخلی و خارجی را در جهت متلاشی کردن همه جانبه ملتهای خود بکار می برند و قشرهای حاکم به اين نقش نيز وجدان دارند. بدين قرار دولت های حاکم بر جامعه های ما اگر در پاره ای جهات بيانگر تشبه جويی هستند، از جهات ديگر خود را جانبدار هويت ملی و تداوم حيات تاريخی معرفی می کنند. بيشتر از اين، قشرهای حاکم تناقض های مجسمی هستند. يعنی در ظاهر معرف « ترقی و تجددطلبی» هستند و در درون خود را متضاد سلطه گری می بينند که به او شباهت جسته و در نظامش ادغام شده اند. بدين سان وجدان به هويتی غير از هويت « غرب» داشتن، عمومی شده است. چرا که از غرب زده ها به مثابه تناقض های مجسم که بگذريم، دو تمايل ديگر جامعه های ما می کوشند در درون و بيرون هويتی از خود داشته باشند. به هنگام بحث از ديناميک نابرابری از اين دو تمايل صحبت به ميان آوردم. درباره تمايلی که آشکارا خود را خير و غرب سلطه گر را شرّ می خواند، بحث کردم. اين تمايل با توجه به نتايج فلاکت بار «تجدد طلبی» از راه تشبه، صاف و صريح می گويد ما نوع ديگری از رشد می خواهيم و اگر نشد، اصلاً رشد نمی خواهيم. اما تمايلی که از آن صحبت نکردم و در دنباله بحث به تفصيل موضوع بحث قرار خواهم داد، برای رشد تعريف ديگری می کند. دست کم رشد را غربی شدن نمی داند.

     بدين قرار پديده ای که با آن روبرو هستيم همان نيست که لنين می پنداشت. با مشکلی جهانی روبرو هستيم. نه تنها زيرسلطه ها طالب هويت مستقلی برای خويش هستند، بلکه در غرب، غربی که فرهنگ خويش را جهان شمول می شمرد، فکر تشبه جويی جای خود را به انديشه «هويت جويی» سپرده است. بنابراين می توان از پيدايش يک وجدان جهانی به قبول هويتهای ملی و فرهنگی با اطمينان سخن گفت. پيدايش اين وجدان، سبب شده است که در جامعه های ما بخصوص پس از شکست های پی درپی ايدئولوژی های چپ و راست، تمايل شديدی به کوشش برای تدارک «طرحی برای تمدنی ديگر» برانگيخته گردد.

    در حقيقت بعلت شکست تجربه « تجدد طلبی از راه تشبه» آن تمايلی که در آغاز جانبدار در بستن بروی بيگانه و بازگشت به مذهب و فرهنگ خودی بود، اينک با قوت تمام به ميدان آمده است. اما تجربه کنونی ايران نشان می دهد که اين تمايل، سرانجامی فلاکت بارتر از سرانجام تجددطلبی از راه تشبه جويی پيدا می کند. چرا که با چشم پوشيدن از رشد سبب گرديده که در همان مدار صادر کردن روزافزون نفت و وارد کردن کالا قرار بگيرد. به لحاظ محدود کردن فضای انديشه و عمل به گذشته، به جريان خالی شدن زمين و مغزها شدت بيشتری بخشيده است. اين است که اين موج در همه جامعه ها در حال واپس رفتن است.

    از سوی ديگر قدرت های غربی، بخصوص دو قدرت روسيه و آمريکا در تناقض گرفتار بن بستی شده اند که نمی توانند از آن بيرون بيايند. توضيح آنکه از سويی تشبه جويی را تجربه ای شکست خورده می بينند و از سوی ديگر خود را ناگزير می بينند به زور و قهری که زمان بزمانم بر حجم آن افزوده می شود، از رژيم هايی دفاع کنند که مظهر و مجری تشبه جويی هستند.

   آمريکای مرکزی و افغانستان و اروپای شرقی و ... صحنه قهر ويرانگر شده اند که در آن قدرتهای جهانی به مردم زيرسلطه می گويند، شما هويتی بيگانه از هويت ما داريد. اما اجازه بروز آن را نمی دهيم!!

   اگر شکست تجربه رژيم شاه، به علت پيدايش وجدان عمومی به مصيبت بار بودن تجربه « تجدد طلبی» از راه تشبه باشد، پس به ناچار رژيمهای مثل آن رژيم، با  همه کمک خارجی قادر به ادامه حيات نخواهند بود. چرا که نخبه های غرب زده ای که اين رژيم ها را اداره می کنند، خود از موفقيت تجربه مأيوس هستند.

     توجه به اين واقعيت و وجدان به عدم امکان ادامه حيات رژيم های اقتصادی که در آن مصرف بر توليد غلبه دارد و ... سبب پيدايش وجدان جهانی به ضرورت رشد همگانی و هماهنگ گرديده است.     رشدی که در آن هويت ها از خلاقيت و کار هر مجموعه حاصل می شوند.

رشدی که طبيعت را ويران نمی سازد بلکه به طبيعت نيز امکان می دهد رشد کند و طراوت و تازگی روزافزون بجويد.

    اين وجدان، در آغاز پيدايش خويش است. اما شکست در هويت بيگانه از خود بيگانه شدن و نيز شکست تاريخی در هويت گذشته ماندن (چنانکه در آغاز تجددطلبی نيز نتوانست مقاومت کند امروز نيز طرحی برای آينده نيست، با وجود بحرانی که نتيجه شکست تجربه ايدئولوژيهای وارداتی است و به حکم همين بحران، جهان در جريان يک تحول بزرگ، يک انقلاب عمومی است.

 

ديناميک انقلاب

 

     تحول عمومی روابط سلطه گر- زير سلطه، بمرحله بحران عمومی رسيده است. اين بحران که در اشکال گوناگون بروز می کند و همه کشورهای جهان را در بر گرفته است، تنها بحران اقتصادی نيست هر چند در کشورهای شرق و غرب بيشتر در شکل اقتصادی بروز کرده است. تنها بحران سياسی -  نظامی نيست هر چند در کشورهای زير سلطه بصورت انقلاب و جنگ بروز کرده است. با آنکه اين جنگ ها که سلطه گران به کشورهای ما صادر می کنند، مانع از تشديد بحران بيکاری و پديده اقتصادی جديد که از آن به رکود همراه با تورم تعبير می کنند، شده است، اما عواملی بنيادی تر دارند. اين بحران تنها بحران ايدئولوژيک نيست، هر چند اين بحران جهانی است و در کشورهای «رشد يافته» همانقدر شديد است که در کشورهای زير سلطه ای که رژيم هايش به نمايشگاه های شکست ايدئولوژيها بدل شده اند. اين بحران تنها اجتماعی نيست هر چند در همه جا بر بحران های اجتماعی سابق، بحران انقطاع نسل های جديد از نسل های پيشين نيز افزوده شده است. اين بحران عمومی و همه جانبه و جهانی است.

   تجدد طلبی ليبرالی و مارکسيستی حاکم که تحقير گذشته ديناميسمشان را تشکيل می داد، اينک در برابر آينده ای که پيشخور شده و هم خالی شده، وحشتزده و گيج و گنگ شده اند. ساکنان زمين زير فشار قهری که هر لحظه بر قدرت مقاومت ناپذيرش افزوده می گردد، در جوی که نابرابری آنرا سراسر خصومت کرده است، در لبه اين پرتگاه ايستاده اند. آيا بزرگی خطر، آنان را بر آن می دارد که در زير نقاب دشمنی، در يکديگر برادری بجويند و بر تقديری که از پيش بر خود حاکم کرده اند، شورش کنند و از افتادن در خلاء پايان ناپيدا سرباز زنند؟ پاسخ اين سئوال تلاش عمومی برای طرح تمدنی جديد است.

     اما اين طرح ره آورد آن انقلاب  عمومی است که مشخصه زمان ماست. تنها تلاش مجموعه های انسانی که می کوشند روابط درونی و بيرونی خود را در جهت بدست آوردن استقلال و بسط آزاديها، بازجستن هويتی در رشد از راه رها کردن استعداد توده ها و خلاق کردنشان، نيست که از آن به انقلاب تعبير می کنند. بلکه مجموعه تغييرهای شگرفی که در جريان تحول عمومی پديدار شده اند، به حکم بحرانی که در آنيم، دگرگونی بنيادی يعنی انقلابی است که انجام گرفته است و می گيرد. به يک چند از اين تغييرهای بنيادی که بدنباله بحث راجع می شوند اشاره کنيم:

-      نخبه گرايی ارسطويی و افلاطونی که بنا بر آن خيز توده های مردم در اطاعت از نخبه هاست که کم و بيش خميرمايه ايدئولوژيهای (خواه راست، خواه چپ) پيش از جنگ جهانی دوم و دو دهه بعد از اين جنگ را تشکيل می داد، امروز اگر بکلی بی اعتبار نشده باشد و مشارکت « توده ها» را در اداره امور خود اگر به طور کامل پذيرفته نشده باشد، دست کم شرکت محدودشان از موافقت عمومی برخوردار است.

    امروزه تئوری های ديکتاتورهای آمريکای لاتين و ديکتاتورهای شاه و ديکتاتورهای چپ (بعثيسم و مدل روسی و ...) از اعتبار افتاده اند.

    يکی ديگر و از مهمترين تناقض هايی که قدرت های بزرگ با آن روبرو هستند همين است که در عين اينکه اينگونه ديکتاتورها را سرزنش می کنند که چرا قادر نشده اند « رشد اقتصادی را با ليبراليسم سياسی» توام کنند، ناگزير از آنها حمايت می کنند، حمايتی که خود نيز نمی توانند آنرا توجيه کنند. آنرا از افکار عمومی خود مخفی می کنند و وقتی آشکار می شود، چون گذشته نمی گويند رژيم تحت حمايتشان  قابل دفاع است می گويند با خطر رقيب روبرويند (آمريکا با دخالت خود خطر روسيه را در آمريکای لاتين و هر جای ديگر دنيا دفع می کند و روسيه خطر آمريکا را در مناطق زير سلطه خود!). بدينقرار وجدان به آزادی به مثابه يک ضرورت و وجدان به شرکت توده در اداره امور خويش، جهانی شده و زمان به زمان قوت می گيرد. با آنکه ما در آغاز اين انقلاب ذهنی بزرگی هستيم، می توانيم با اميد بسيار بگوييم که بازگشت ناپذير است.

-      تضاد روح با ماده که کشورهای ما در يک قرن، بلکه يک قرن و نيم گذشته با آن در شکل تضاد مذهب (که دژ هويت بود) با ماترياليسم غربی مهاجم روبرو بود، جای خود را در همه جا به تمايل آشتی روح و ماده سپرده است. هيچ بر آن نيستم بگويم دو عصر که در اولی روح سلطه داشت و ماده پست شمرده می شد و در دومی که ماده سلطه می جست و با رنسانس روح و مظاهر آن را از صحنه می راند، اينک بطور کامل به پايان رسيده اند. اما وقتی روح به همه جا حتی آزمايشگاه های علمی راه می جويد، وقتی در جريان انقلاب های دوران ما، مذهب با رشد آشتی می کند، دست کم می توان از آغاز يک انقلاب بزرگ و جهان شمول سخن بميان آورد. انقلابی که برای جامعه های واپس مانده نويد يک جهش بزرگ است.

    جا دارد از يک واقعيتی اجتماعی و فرهنگی سخن بميان آورم که به نظرم واجد اهميتی بتمام است. در آزمايش انقلاب ايران متوجه اين امر شدم که ارتقاء وجدان عمومی شرط بروز استعدادهای بارور است. به سخن ديگر وجدان عمومی را می توان به زمين تشبيه کرد. در باغ لاله رويد و در شوره زار خس. به خود گفتم اگر اين معنی در سطح يک جامعه صدق می کند، بايد در سطح جهانی نيز صدق کند. اينک می خواهم بگويم، مطالعاتم مرا به اين نتيجه رسانده اند که در کشورهای رشديافته نيز نه تنها وجدان عمومی منظره جزيره کوچک رشد را در اقيانوس بزرگ فقر کامل، منظره ای سخت زشت و تحمل نکردنی می يابد، بلکه متوجه اين واقعيت می شود که رشد سريع تکنولوژی در صورتی که با تعميم علم و ارتقاء فرهنگ چند ميليارد انسان همراه نگردد، از خطرات ديگر گذشته، جامعه های غربی را نيز با خطر عقيم شدن استعدادها روبرو می گردند. در حقيقت اگر علم و تکنولوژی به سرعت رشد کنند و کارگران و دهقانان و حتی پزشکان و معلمان و مهندسان و تکنسين های جامعه های رشد يافته زود به زود خود را با پيشرفتهای علمی منطبق نکنند، بحران کنونی کار، تشديد خواهد شد و ناگزير بايد به يکی از دو راه حل توسل جست:

-      يا بايد به حکم رقابت کنونی گردن گذارد. در آن صورت آدم های مصنوعی جای آدم ها را خواهند گرفت و در جامعه ها روز به روز بر «بيکاران فنی» افزوده خواهد شد.

-         يا بايد از استفاده از پيشرفت های علمی و فنی چشم پوشيد.

     وقتی مسئله را در مقياس جهان در نظر بياوريم، می بينيم پيش خور کردن وقتی با از دست رفتن زمينه کار انديشه و عمل و با عدم ارتقاء وجدان عمومی همراه می شود، آينده را از هم اکنون تاريک، سخت تاريک به نظر می آورد.

    آگاهی بر اين واقعيت که رشد علمی در روابط مسلط - زيرسلطه، به توسعه نادانی انجاميده و می انجامد و شعور به اين واقعيت که بدون ارتقاء فرهنگ های مجموعه های بشری فرهنگ ها از باروری روی به عقيم شدن می آورند، در مراحل ابتدايی رشد خويش است.

    بدينسان آشتی ميان روح و ماده، راه را برای يک تغيير بنيادی در احساس مجموعه های بشری نسبت به يکديگر باز کرده است. در حقيقت احساس هم سرشتی و هم سرنوشتی ميان ساکنان زمين را تقويت کرده است و تمايل به فراهم آوردن اسباب رشد همه انسانيت را افزون ساخته است. هنوز زود است بگوييم ديگر ناسيوناليسم بر پايه تضاد با ديگران تعريف نمی شود. اينقدر هست که بگوييم اين تعريف در حال بی اعتبار شدن است.

-      در گذشته، انقلاب، خصوص وقتی به خاطر استقلال ملی انجام می گرفت، در جامعه های غرب احساس خصومت بر می انگيخت. اين تمايل دچار دگرگونی بنيادی شده است. انقلاب ايران به کمک حمايتی همه جانبه و جهانی انجام گرفت. بطور قطع نخستين بار بود که انقلابی در کشوری انجام می گرفت و در همه جا حسن استقبال می شد. اين امر نتيجه عوامل زير بود:

1-     طی 30 سال مخالفان رژيم استبدادی شاه، ا فکار عمومی جهان را از حقايق اوضاع ايران آگاه کردند.

2-     غرب در بحران عمومی فرو می رفت و ديگر افکار عمومی تحمل نمی کرد که دولتهايشان از رژيم هخای استبدادی و فاسد دفاع کنند.

3-   و به نظر می رسد مردم عادی جامعه های غربی نه تنها انقلابها را ديگر مضر به حال خود نمی يافتند، بلکه لازمه بهزيستی خود می شمردند. انقلاب ايران، اگر نخستين انقلابی باشد که افکار عمومی جهانی با مردم ايران در پيروزيش شرکت جسته اند، واپسين آن نخواهد بود. به رغم تمايل ملاتاريا به استبداد و اثرات آن بر افکار عمومی در جامعه های غربی، هنوز تمايل به دفاع از انقلابها، تمايل غالب است. اين انقلاب در طرز فکرها، نيز جهانی و از شگرفيهای عصر ما است. شگرف تر اينکه اعتبار هر انقلاب در افکار  عمومی جهانی نسبت مستقيم با کم و کيف هدف های آن انقلاب دارد. در مجموع برای اينکه انقلابی از وسيع ترين حمايتها در افکار عمومی جهانی برخوردار گردد بايد بدست آوردن استقلال و ايجاد تغييرات بنيادی اجتماعی و دمکراسی و بنای هويتی را هدف قرار دهد که از راه رشد، گذشته و حال و آينده را به هم پيوند دهد.

     پيش از اين گفتم که حاکمان جامعه های زيرسلطه نسبت به سلطه گران احساس مخالف دارند. آنها را شرّ می شمارند و اينک می گويم وقتی قضاوت مسئولان قدرتهای بزرگ را درباره مسئولان کشورهای زير سلطه شان می خوانيم، وقتی احساس تحقير عمومی را نسبت به اين مسئولان مشاهده می کنيم، می توانيم با اطمينان خاطر بگوييم، يکی ديگر از بزرگترين موانع تحول های انقلابی در جهان از ميان رفته و اين اميد بزرگ به توانايی انسان در يافتن راه حل برای بحرانی بوجود آمده که از روابط سلطه پديد آمده است.

    گذشته از اين انقلاب های بنيادی در طرز فکرها و انقلاب علمی و تکنولوژيک بايد از انقلاب عينی مهمی سخن بميان آورد و آن اينکه ميان افزايش قدرت تخريبی ابرقدرتها و قدرت کنترل آنها بر جهان نسبت معکوسی برقرار شده است. پيروزی انقلاب ايران بر ضد سلطه آمريکا بدون اينکه مردم ايران به روسيه تکيه کنند و قيام مردم افغانستان بر ضد سلطه روسيه در عين اينکه بيانگر پيدايش وجدان جهانی و بيرون رفتن از روابط قدرت های جهانی است، افشاگر وجود و رشد بحران در درون دو ابرقدرت و نشانه بارزی بر محدودتر شدن امکان مداخله، از نوع مداخلات که پيش از جنگ دوم و دو دهه اول بعد از جنگ، اين دو قدرت بزرگ است. اين راست است که اينک می کوشند از راه جنگها، بخصوص جنگهای فرسايشی مانع از آن شوند که مهار امور به کلی از دستشان بدر رود، اما همين جنگها در عين حال بيانگر ضعف روزافزون آنها نيز هستند. چرا که بر افکار  عمومی جهانی واضح می کنند که غولها آنقدر بزرگ شده اند که ديگر مثل سابق قادر به تکان خوردن نيستند. ناگزير کار را بر عهده کوچکترها گذارده اند.

     آيا به جايی رسيده ايم که بتوانيم بگوييم نسبت به توليد و مصرف قهر و خطراتش وجدان روشنی بوجود آمده است؟ با وجود افزايش سرسام آور بودجه های نظامی و با وجود توسعه شتابگير بازار سلاح، چگونه می توان گفت جهان می تواند بر بحران خطرناک مسابقه تسليحاتی فايق آيد؟ البته همواره اين خطر وجود دارد که سلاح های انبار شده در يک جنگ عمومی بکار افتند و به حيات بر روی زمين پايان ببخشند. با وجود اين تحول توانايی به ناتوانايی قدرت های جهانی، سبب شده و می شود که مردم کشورهای ما فرصت آزاد شدن و رشد بيابند و دو جريان در نقطه ای خطر بکار افتادن سلاح را رفع کنند. به سخن ديگر تغيير بنيادی مناسبات سلطه گر زيرسلطه استفاده از سلاح را در يک جنگ جهانی بی معنی گرداند. بدين قرار، بنا بر يکی از دو احتمال، احتمال خوشبينانه، انقلاب از وابستگی به استقلال، از استبداد توتاليتر به دموکراسی و از پيش خور کردن به رشد، سبب رهايی جهان از بزرگترين خطری می گردد که انسانيت هرگز در تاريخ خود با آن روبرو نشده بود. آيا اين معنی به وجدان های « ملی» راه نجسته است؟ بنا بر آنچه پيش از اين آوردم، پاسخ مثبت است.

   و بالاخره وقتی که دو جريان ناهماهنگ يکی پيش خور کردن و از پيش متعين کردن تحول جامعه ها و ديگری افزايش انفجارآميز جمعيت، زمان به زمان بر شدت بحران می افزايند، دو راه حل بيشتر نمی ماند:

- يا بايد انبارهای قهر را بروی چند ميليارد انسان خالی کرد و بحران را از اين راه حل کرد.

- يا بايد علم و تکنيک را به خدمت عمران طبيعت در همه جای جهان گمارد و گذاشت که جامعه های از رشد مانده  از راه رشدی واقعی به مهار کردن افزايش جمعيت موفق شوند. از اين گذشته جهان ما از آن مرحله گذشته است که مسئله، مسئله حفظ نظام اجتماعی پيشين يا تغيير آن باشد. ما در يک قرن و نيم پيش نيستيم. در روابط سلطه گر - زير سلطه و همراه تحول اين روابط، نظام جامعه های زير سلطه متلاشی شده است. بر اثر اين تلاشی، شکل بندی های پيشين بطور بازگشت ناپذير دگرگون شده اند. مسئله ای که امروز طرح می شود ضرورت انقلاب اجتماعی به معنای تغيير ساختها نيست، بلکه مسئله نوع اين تغيير و روشهايی است که برای اين تغيير بايد به کار برد و نتايج منتظر است. اگر درباره اين مسائل اختلاف نظر باشد، درباره ضرورت تغيير ساختهای اجتماعی، اتفاق نظر وجود دارد. اگر جريان انقلاب به اينجا رسيده باشد که وجدان به جهانی بودن مسائل و بحرانها عمومی شده باشد و اگر وجدان به اين واقعيت که جنگ عمومی به معنای بر باد دادن هستی است، بايد پذيرفت که احتمال خوشبينانه و قوی تر اين است که انقلابها به يک انقلاب بزرگ می انجامند: انقلاب از رشد ماندگی به رشد عمومی بشريت. در حقيقت اگر اين احتمال تحقق پيدا نکند، اگر انقلاب نظامی را بر نيندازد که اينک از شرح ديناميک هايش آسوده ايم، بحران انسان و طبيعت را تباه خواهد کرد. ملاحظه سرانجام ناسيوناليسم مثبت و همه ايدئولوژي ستايشگر وابستگی و تشبه جويی ... امکان می دهد که انسان با احتياط و اميد جانبدار پيروزی احتمال اول بشود.

 

ب- تحول ناسيوناليسم در جامعه های زير سلطه:

 

    در اين بند نخست از تحول ناسيوناليسم انطباق طلب به مثابه نمود تحول عمومی روابط سلطه گر زيرسلطه و سپس از تحول ناسيوناليسم مقاومت جوی بحث می کنم.

 

 ب 1- ناسيوناليسم انطباق طلب:

 

     با تغيير رژيم در روسيه، ثنويت خير و شرّ دوران ما شکل فعلی خود را پيدا کرد: برای گروهی کمونيسم، شرّ مطلق شد و برای جانبداران مسکو به استناد نظريه لنينی امپرياليسم، از آنجا که رژيم روسيه، سوسياليستی بو رشوايی است، يعنی سرمايه داری نيست، نمی تواند امپرياليست باشد. بنابراين متحد طبيعی خلق های جهان و جنبش های رهايی بخش آنهاست. در عوض آمريکا به مثابه سردمدار سرمايه داری جهان، شرّ مطلق است. بدين قرار دو نوع طرز فکر پديد آمدند که در آنها، ناسيوناليسم، انطباق جوّ و يک طرفه است. نخست از ناسيوناليسم انطباق جوّی راست بحث می کنيم.

 

ناسيوناليسم انطباق طلب راست:

 

     اين ناسيوناليسم در تضاد با قدرت کمونيسم بين المللی تعريف می شود. بنابراين زمينه اصلی آن را موقعيت « ژئوپلتيک» تشکيل می دهد. به اين بيان که جهان عرصه تنازع دو ابرقدرت آمريکا و روسيه و قدرت های درجه دوم است. در اين ميان کشورهايی که قدرت ندارند و منابع طبيعی دارند، بيشتر در خطرند. بدين سان جهان درگير جنگی دائمی است و در اين جنگ حفظ امنيت و ثبات داخلی هر کشور و ايجاد يک قدرت ملی که قادر به دفاع از تماميت ارضی در برابر جنگهايی که ازخارج و داخل برانگيخته می شوند، اساس حيات ملت شمرده می شود.

    از زمينه بالا اين نتيجه را می گيرند که در موقعيت جهانی کنونی، وحدت ملی لازمه حفظ کشور  است و اگر اين وحدت از بين برود، کشور از سوی دشمن اصلی (کمونيسم بين المللی) بلعيده می شود.

    اين وحدت ملی را جنگی دائمی در چهار شکل زير دائم تهديد می کند:

1- جنگ کلاسيک (مثل جنگهای ايران عراق، جنگهای آمريکای مرکزی و آفريقا وقتی دو يا چند کشور در آن درگير می شوند.)

2- جنگ با نيروهای واپس گرايی که مانع رشد و ترقی می شوند.

3- جنگهای « انقلابی» که از سوی سازمانهايی که در خدمت «کمونيسم بين المللی» هستند تحميل می گردند.

4- جنگهای ايدئولوژيک که از داخل و خارج تحميل می شوند و پيروزی در آنها، سانسور مطلق را ايجاب می کند.

   با وجود اين جنگهای گوناگون و دائمی، خطری که موجوديت کشورهای ضعيف را تهديد می کند، نه تنها هميشگی است بلکه هر زمان بزرگتر می گردند. از اين رو ناسيوناليسم ايجاب می کند که برای  مقابله با آن، يک رهبری قوی و فرماندهی متمرکز بوجود آيد. در نتيجه:

1-     محلی برای تقليد از دمکراسيهای غربی نمی ماند.

2-     استقلال در خارج از تناسب قوا در مقياس بين المللی معنی ندارد. بنابراين بايد بنا را بر دوستی با غرب و مقابله با خطر کمونيسم گذارد.

3-   در داخل کشور، با دو خطر روبرو هستيم: يکی از سوی طرفداران کمونيسم بين المللی و ديگری از سوی نيروهای دارای « ايدئولوژي واپسگرايی». بدين خاطر در عين دشمنی با هر دوی اين گرايشها، در مقام حفظ وحدت ملی عناصر سازگار مذهب و فرهنگ سنتی و ايده اصلاحات اجتماعی را بايد پذيرفت.

    با توجه به اين واقعيت ها (جنگها و خطرها) و اصول راهنمای بالا، برای حفظ کشور در کوتاه و بلند مدت بايد بطور دائم:

1- امنيت و ثبات در داخل و خارج کشور را اساس ترقی و موجوديت کشور شمرد و با دست های آهنين حفظ کرد.

2- بايد تجدد (Modernisation) را لازمه تجديد و حفظ وحدت ملی و برنامه کار روزمره و دائمی شمرد و موانع آن را از پيش پای برداشت. با وجود اين نبايد عناصر فرهنگی که حافظ « هويت فرهنگی» هستند را از بين برد.

3- بايد در مقياس منطقه و جهان به يک قدرت تبديل شد.

و از آنجا که اين ناسيوناليستها سخت نخبه گرا هستند، در پاسخ اين سئوال که مسئوليت آن جنگها و اين برنامه با چه کسانی است، می گويند:

   اين رسالت بر عهده تحصيل کرده ترين و مترقی ترين عناصر جامعه است که در کارآمدترين سازمان ها گرد آمده اند. اين سازمان ارتش است.

 نقش مردم چيست؟

     در شرايط جنگی و برای پيروزی برنامه های نجات حيات ملی، مردم بايد از ارتش اطاعت کنند. و اين همه در گرو يک رهبری قوی و توتاليتر است. اين ناسيوناليسم از غرب گرايان يک قرن پيش، توتاليتريسمشان را حفظ کرده است. چرا که معتقد است تمامی قدرتهای نظامی، سياسی، ايدئولوژيک و اقتصادی بايد در دست رهبری باشد. يعنی زندگانی افراد و گروه ها و کل جامعه در محدوده تصميمات رهبری در ابعاد سياسی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، شکل بگيرد.

   بدين قرار اين ناسيوناليسم در مقايسه با ناسيوناليسم انطباق طلب ليبرال، يک قرن پيش، همراه با تحول مناسبات سطه در جهان اين دگرگونيها را پذيرفته است:

-      فکر آزادی رامطلقاً کنار گذارده و جانبدار استبداد توتاليتر است. با وجود اين بايد گفت که در پيروی از نيازهای اقتصاد مسلط جانبدار از نوعی ليبراليسم اقتصادی است!

-         در زمينه استقلال همان تمايل را حفظ کرده است.

-      در قلمرو فرهنگ و مذهب، اينک نفی مطلق را  رها کرده و بر آن است که عناصر موافق با استبداد توتاليتر را که اغلب ارتجاعی ترين عناصر هستند حفظ و تقويت کند. به نوعی جانبدار هويت ملی است و اغلب دوره ای تاريخی را ايده آل می کند.

-      برای مردم نقشی جز اطاعت قائل نيست. همانند غرب گرايان ليبرال يک قرن پيش، نخبه گرا است، با اين تفاوت که آن غربزدگی جانبدار مشارکت مردم بود و اين غربزدگی جانبدار اطاعت مردم است.

   در معرفی اين ناسيوناليسم به اين اختصار اکتفا کنيم و ببينيم در نامه اعمالش چه می توان خواند:

 

کارنامه ناسيوناليسم انطباق طلب

    اين کارنامه را در چهار وجه سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، به اختصار بيان می کنيم. بنا بر ضرورت اقتصاد، به ذکر اموری اکتفا می کنيم که بازتاب ديناميک های سلطه اند و به ما در ادامه بحث ياری می رسانند.

 

در وجه سياسی:

 

    وظايفی که در تناسب عمومی قوا در مقياس جهان انجام داده و می دهند به قرار زيرند:

1-     مهار منابع ثروت طبيعی به سود قدرت های جهانی حامی.

2-     تدارک اسباب سياسی و نظامی و پليسی و نيز ديوان سالاری برای انجام وظايفی که در داخل و خارج کشور بر عهده اين رژيم ها به مثابه متحد قدرت های جهانی حامی هستند. در نتيجه:

3-     مشارکت فعال در منطقه بنديهای استراتژيک و به منظور حفظ موقع متفوق قدرت های جهانی حامی در تناسب عمومی قوا.

    و وظايفی که در مقياس داخلی انجام داده و می دهند به قرار زيراند.

 1- استقرار استبداد توتاليتر و تمرکز روزافزون همه فعاليتها در دولت و در نتيجه خلاصه شدن رشد، در رشد  ارتش و ديوان سالاری.

2- تبديل تمامی بنيادهای قديم (Institutions) و جديد که بمنظور کنترل قدرت دولت بوجود آمده بودند به ابزاری در دست دولت برای مهار جامعه.

3- تبديل دولت به دستگاه توليد و استعمال قهر، قهری سازمان يافته.

4- بعلت نفی اصل مشارکت مردم در فعاليت سياسی، ناگزير دولت و بنيادهای جنبی که ايجاد می شوند، تنها محل فعاليت استعدادها و «نخبه ها» می گردند. بدينسان ماشين اداری - نظامی دستگاهی است که نخبه های ادغام پذير را از راه ادغام از خود بيگانه می کند و عناصر انطباق ناپذير را حذف می کند. بدينقرار اين « نخبه گرايی» در عمل به « نخبه کشی» بدل شده است. طوريکه اينگونه رژيم ها از عوامل بزرگ فرار مغزها هستند.

5- از آنجا که استبدادهای توتاليتر زمان ما عامل تمرکز روزافزون همه فعاليتها در دولت اند، بناگزير عامل تجزيه سياسی جامعه هستند. البته در جامعه های غرب نيز تمايل های راست و چپ وجود دارند. برخوردهاشان گاه سخت و خشن می شوند. اما تجزيه سياسی جامعه در تمايل های خصم آلود که قادر به همزيستی و رقابت سياسی نباشند و برخوردهای سياسيشان، قهرآميز باشد، خاص جامعه های دارای استبداد توتاليتر دوران ما شده است. از اين لحاظ نيز بعکس نتيجه ای رسيده اند که استبداد را در خدمت آن می شمرند. يعنی بجای وحدت ملی نفاق و دشمنی های سخت خطرناک ملی را بوجود آورده اند.

6- در اين جو قهر و خصومت فزاينده، فشار و اختناق را به روش اصلی حکومت بدل ساخته اند. در نتيجه:

- امنيت فعاليت سياسی حتی برای کسانی که در حکومت شرکت دارند وجود ندارد.

- امنيت فعاليت اقتصادی نيز وجود ندارد. روی آوردن به بازرگانی خارجی که متضمن حداقل خطر برای سرمايه و حداکثر سود است و فرار سرمايه ها از مشخصات اساسی کشورهايی است که از اين نوع رژيم ها دارند.

- منزلت قانونی (statut) برای هيچکس وجود ندارد.

- امنيت عقيده و تفکر نيز کمتر از انواع ديگر وجود دارد. طوريکه اگر کسی جرأت فکر کردن بکند، وسيله آن يعنی مغزش را پريشان می سازند.

    بدينقرار امنيت ملی نيز در عمل ناامنی ملی از آب درآمده است.

شگفت تر اينکه:

7- نه تنها در آن چهار جنگ، قادر به کمک به بلوکی که در آن شرکت دارند نيستند، بلکه هيچکدام از اين رژيم ها بدون حمايت ها و مراقبت های روزمره قدرت حامی قادر نيستند بر سر پا بمانند. رژيم شاه که ايران را « جزيره ثبات» و رژيم خود را با ثبات ترين رژيم ها می شمرد، حتی با وجود حمايت جدی آمريکا، در عمل ضعف بزرگی از آب درآمد و معلوم شد اين رهبری قوی خود باری بر دوش قدرت جهانی حامی است.

    بدينقرا در عمل روشن شد که دست کم در جامعه های کوچک و در شرايط سلطه، با استبداد توتاليتر نمی توان رهبری قوی بوجود آورد. مخالفت افکار عمومی کشورهای غرب نسبت به کمک نظامی مستقيم و حتی کمک مالی به اين رژيم ها، گذشته از عللی که پيش از اين شرح کردم، دارای اين علت است که در اين کار فايده نمی بينند. اين امر بخواهی نخواهی به تغييرات اساسی در سياست جهانی اين قدرت می انجامد.

8- اگر نوسازی سياسی را نيز جزيی از تجدد بدانيم، اين رژيم ها سرانجام واپسگراترين رژيم ها از آب در آمده اند طوريکه در دوران ما حتی يکی از اين رژيم ها را نمی توان يافت که مشروعيت خود را از « گذشته افتخارآميز تاريخی» يا « رسالت خدايی» و ... نگيرد. شاه و پينوشه و موبوتو، خود را در عين حال برگزيده خدا و مظهر وجدان تاريخی ملتهای خويش می شمردند و می شمارند.

 

در وجه اقتصادی:

 

   در وجه اقتصادی، از همان شعار يک قرن پيش پيروی می کنند: بگذاريم سرمايه های غرب بيايند و سرزمينهای ما را آبادان کنند و منابع ما را بهره ور بگردانند. امروز در همه کشورهای دارای اين گونه رژيم ها اداره منابع طبيعی مستقيم و يا غيرمستقيم در دست چند مليتيها است. پيروی از اصل خودداری از ابداع به خاطر تشبه جويی کامل در وجه اقتصادی، سبب گرديده که مصرف اساس رشد قرار گيرد. از آنجا که خطوط اصلی اقتصاد جامعه های تحت رژيم ناسيوناليسم انطباق جوی راست شناخته شده اند، در اينجا تنها به اختصار از تلاشی اقتصادی، پيشخور کردن و از پيش متعين  کردن اقتصاد جامعه های زيرسلطه بحث می کنم.

اموری که توجه کافی را هنوز به خود جلب نکرد اند:

ب 1- تجزيه اقتصاد به دو بخش مدرن و سنتی به عنوان مشخصه اقتصادهای جامعه های ما حرف تازه ای نيست و می دانيم که هنوز اقتصاددانان ليبرال و (مارکسيست رسمی نيز) در انتظار وقوع اين معجزه اند، که بخش مدرن رشد کند و بتدريج بخش سنتی را در خود جذب نمايد. اما نه تنها در هيچ کجا (حتی در روسيه با وجود دارا بودن موقعيت مسلط) اين معجزه بوقوع نپيوسته است، بلکه جريان متلاشی شدن هم شتاب گرفته و هم کار را به يک وابستگی همه جانبه رسانده و هم با از بين بردن زمينه های فعاليت اقتصادی داخلی، بر شماره بيکاران و انواع کسری ها بطور روزافزون می افزايد. علت اشتباه در ارزيابی نقش « بخش مدرن» بی توجهی به امور زير بوده است:

1- بخش مدرن نه با فرهنگ، نه با طبيعت، نه با انسان، انطباق نمی جويد و اگر توجه کنيم که نقش اين بخش انطباق انسان و طبيعت با توقعات ديناميک توسعه اقتصاد مسلط است، اندر می يابيم چرا اين بخش مدرن متلاشی کننده است.

2- اين بخش مدرن نمی تواند با « بخش سنتی» رابطه ای از آن نوع که در غرب در جريان  رشد اقتصادی وجود داشت، برقرار کند. چرا که « بخش مدرن» جزء مکملی از اقتصاد جهانی چند مليتيها است. بنا براين وظيفه اصليش (Fonction) برداشتن موانع توسعه طلبی اين اقتصاد مسلط است. با وجود اين نقش چگونه بتواند در بنای يک اقتصاد ملی نقش ايفا کند؟ حتی در اقتصادی مثل اقتصاد روسيه که يکی از دو ابرقدرت جهان است، از آنجا که بخش مدرن در خدمت ايجاد و افزايش قدرت جهانی دولت روسيه است، قادر نيست به خدمت رشد عمومی اقتصادی درآيد و بحران اقتصاد اين ابرقدرت از همين تضاد مايه می گيرد.

3- از آنجا که برنامه های رشد اقتصادی بر اساس «توسعه مصرف» قرار گرفته اند و با توجه به اينکه کالاها و خدمات لازم برای برآوردن نيازهای ارضاء نشده در جامعه های عقب مانده چندين و چند برابر توليد اقتصاد سنتی اين کشورهاست، بخش مدرن ناگزير فرآورده های وارداتی تکيه کرده است و بنا بر اين نه تنها وابستگيش از لحاظ سرمايه و جريان توليد، بلکه از لحاظ مواد و فرآورده ها به اقتصاد مسلط است. اما فرآورده هايی که بخش مدرن عرضه می کند و يا وارد می شوند، فعال هستند، يعنی توليد داخلی را از بين می برندو جای آن را می گيرند. در همه اين نوع کشورها از سياست جانشين کردن توليد داخلی از راه ايجاد تأسيسات اقتصادی مدرن، سالها پيروی می شده و هنوز نيز پيروی می شود. اما در عمل اين تأسيسات واردات را جانشين توليد داخلی کرده سبب رشد از رشدماندگی در بخش سنتی و عامل اقتصادی صدور ثروت های طبيعی و پيشخور کردن شده اند.

ب 2 اين سخن که بودجه دولتهای ما محور فعاليت های اقتصادی شده اند و بيشتر از اين، رابطه پيشين ميان بودجه و توليد داخلی بر هم خورده و امروزه بودجه ديگر برداشتی از توليد داخلی نيست، حرف تازه ای نيست و ظاهراً اهل فن نسبت به آن اتفاق نظر دارند. استقلال مالی دولت از جامعه و وابستگی جامعه به هزينه های دولتی و وابستگی اين دو به صدور ثروت های طبيعی و ورود کالاها و خدمات، مورد بحث قرار گرفته و می گيرند. قصدم اين نيست که به شرح و بسط اين واقعيت ها بپردازم، می خواهم به استناد اين واقعيت ها، مکانيسم پيشخور کردن و نتيجه آن يعنی از پيش مقدر کردن آينده را شرح کنم. همانطور که آوردم، اين کار را ده سال پيش انجام داده ام و اينک نيز که مشکل پيش خور کردن بصورت يک بحران شديد دامنگير شمال و جنوب و بيشتر جنوب شده است، بنا ندارم نظر ده سال پيش را شرح کنم بلکه می خواهم با جلب توجه به تجربه رژيمی که بعد از پيروزی انقلاب بر سر کار آمد، حساسيت ها را برانگيزم. شايد هنوز دير نشده باشد.

    باری هزينه های دولت در جامعه های ما (که به لحاظ بالا بودن ميل به مصرف ضريب تکاثر اين هزينه ها بسيار است) قوه خريدی ايجاد می کند که از دو برابر بودجه به بالاست. توزيع نابرابر اين قوه خريد، سبب می شود که تقاضای خريد کالا و خدماتی که بايد وارد کرد افزايش پيدا کند. فشار تورم دولت ها را بر آن می دارد که به بهانه « ليبراليسم اقتصادی» دروازه ها را بروی کالاها و خدمات بگشايند. اما بودجه دولت متأثر از ضرورت سرمايه گذاری و نيز به سبب توسعه فعاليت های اداری و نظامی با ميزانی حداقل پنج برابر توليد داخلی افزايش می يابد. اين بودجه ناگزير کسری رو به افزايشی دارد. بدين قرار بودجه به افزايش صدور ثروت های طبيعی وابسته می گردد. اين وابستگی دو جانبه است: به لحاظ کسر رو به افزايش، ناگزير از فشار به درآمدهای حاصل از صدور ثروت ها و ورود کالاها و خدمات است و با افزايش هزينه، قوه خريد بالا می رود و تمايل فعاليت های اقتصادی در جهت تکيه به واردات تغيير می کند. نتيجه اين می شود که ارز لازم برای تأمين واردات مسئله اصلی می گردد. اين ارز يا بايد از راه افزايش قيمت مواد اوليه صادراتی و يا از راه افزايش توليد آن و يا از هر دو راه تأمين گردد. با اين مکانيسم، ميزان توليد مواد خام افزايشی گاه بيست برابر افزايش مثلاً توليد کشاورزی می يابد بدان حد که نسل آينده، بکنار، نسل امروز نيز چشم انداز اقتصادی خود را مأيوس کننده می يابد.

    نه در جامعه های  ما و نه در جامعه های غرب، مسئله پيش خور کردن ثروت های طبيعی، موضوع بحث قرار نمی گيرد. اما وقتی می گويند که کشورهای ما بايد از هم اکنون اقتصادی را بنا بگذارند که با تمام شدن ذخاير نفت يا مس، يا ... بتوانند سر پای خود بايستند، روشن است که می دانند چه بلايی دارند بر سر کشورهای ما می آورند. در همان اوقاتی که نقش بودجه دولت در پيش خور کردن ثروت ها را با تحليل اقتصاد ايران منتشر کردم، شاه سابق، چند بار خطاب به مسئولان اقتصاد، در رژيم خود گفت: می گوييد نفت داريم. البته نفت تمام می شود. می گوييد گاز و مس داريم. بله اينها را داريم اما بايد از حالا اقتصادی بسازيم که جای خالی نفت را پر کند. وقتی اخيراً سخنان وزير نفت رژيم ملاتاريا را خواندم که همان حرف را تکرار می کرد، تعجب نکردم چرا که اين پيش خور کردن از پيش جبری را تحميل می کند که آسان نمی توان از چنگ آن گريخت. آن تجربه ای که می خواهم از آن حرف بزنم همين است:

-      پيش از انقلاب، بودجه جاری پيش بينی شده برای پنج ساله ای که به 1979 ختم می شد، 50/2 ميليارد دلار بود. همين بودجه در برنامه پنج ساله 87-1983 بدون احتساب سرمايه گذاری در آموزش و بهداشت و تأمين اجتماعی 142 ميليارد دلار و با اين هزينه ها 150 ميليارد دلار يعنی سه برابر بودجه رژيم شاه پيش بينی شده است. هم اکنون شماره کارمندان دولت نزديک به دو برابر شده است. گمان می کنم ارقام گويا و واضح هستند. در حقيقت بن بست رژيم شاه، همين بودجه اداری بود. اين بودجه از سويی همه درآمدها را می بلعيد و از سوی ديگر فعاليت اقتصادی را به شرحی که آمد متعين می گرداند. کوشش های اوليه برای تغيير ساخت اين بودجه بر ما معلوم کرد که قادر نمی شويم ساخت بودجه را تغيير بدهيم، اما توانستيم نسبت ها را تا حدودی تغيير بدهيم. بر آن شديم که قوه خريدی را که هزينه های دولتی ايجاد می کرد، از طريق تغيير ساخت اعتبارات بانکی متوجه فعاليتهای توليدی بگردانيم. به سخن ديگر از سويی از فشار قوه خريد به کالاهای صنعتی و خدماتی که کشورهای پيش رفته می توانستند توليد کنند بکاهيم و از سوی ديگر با توزيع عادلانه تر درآمدها، قوه خريد را متوجه توليد داخلی کنيم و به اين ترتيب بجای مصرف، توليد را اساس رشد بگردانيم. نخستين نتايج، اميدبخش و تشويق آميز بودند، اما ... اما جامعه جوان و بيکار چگونه صبر می کند تا سرمايه گذاريها بتدريج انجام بگيرند و برای آنها کار فراهم آورند؟ فشار بيکاران، فشارهای داخلی و خارجی ديگر که به تفصيل در کتاب خيانت به اميد شرح کرده ام سبب شدند که امور اقتصادی نه تنها بمجرای پيشين بازگردانده شوند، بلکه پيش خور کردن ابعاد بزرگتری پيدا کند. جا دارد از خود بپرسيم حالا که ايران نفت داد، نفت خام صادر می شود يعنی ما ايرانيها وسيله فعال کردن مغزها و دست های خود را صادر می کنيم. بجايش کالا وارد می کنيم، که کار توليدی برای مغزها و دست های ما بوجود نمی آورد. وقتی نفت بپايان رسيد، مغزهای کارنکرده بر بيابانهايی که زير و رويشان خالی است، چه خواهند کرد؟ اينست پايان مرگبار سرزمين و مغز و دست خالی!

    سرنوشت رژيم های سياسی که از استقلال به وابستگی طلبی تحول کردند، نمونه های ديگر اين تجربه هستند. در همه موارد، حضور فعال قدرت های جهانی، يکی از عوامل اين تعيين يافتگی از پيش است. مطالعه من در اقتصادهای کشورهای عقب مانده و نيز اقتصاد جهانی، مرا به اين نظر رسانده است که هم ليبراليسم و هم مارکسيسمی که در خدمت قدرت جهانی شدن روسيه قرار گرفته است، بشر را به نقطه مقابل وعده گاه آزادی که بشارت می دادند، راهبر شده اند. انسان هر روز بيشتر اسير جبری می شود که با فعاليت خويش، پيشاپيش تدارک می بيند. اثر اين جبر در جامعه های ما تلاشی همه جانبه بخصوص اجتماعی و فرهنگی است.

 

در وجه اجتماعی:

 

   پيش از تجربه هر دو تمايل، يعنی تمايل ليبرالی و تمايل مارکسيستی که گمان می بردند، ساختهای اجتماعی جامعه ها، موافق نظريه آنها تحول می کنند، جانبدار اين تحول بودند. ليبراليسم مسلط گمان می برد بر اساس توسعه شهرنشينی و قوت گرفتن اقتصاد شهری، يک طبقه ميانه بعنوان تکيه گاه رژيم های جانبدار ناسيوناليسم مثبت پديدار می شود و همانند جامعه های غرب، خطر کمونيسم را بی اثر می سازد. مارکسيست ها به گمان اينکه تحول جامعه سبب پيدايش و رشد طبقه کارگر و در نتيجه تحول نظام اجتماعی می گردد، به اين تحول روی خوش نشان می دادند. در عمل تحول اجتماعی در شرايط عمومی تحول روابط مسلط - زيرسلطه، موافق هيچ کدام از الگوها انجام نگرفت و رژيم هايی که بانی اين تحول شدند، خود قربانی عدم ثبات اجتماعی شده اند و می شوند.

   در سالهای اخير يک پديده بسيار مهم چهره می نمايد و آن اينکه ديگر روسيه به مثابه رقيب جهان سرمايه داری قادر نمی شود نارضايی عمومی و قهری که در جامعه های جديد برهم افزوده می شود را در احزاب جانبدار خود سازمان بخشد و آن را برای سرنگون کردن رژيم ها بکار اندازد.

     اين امر که انقلابهای اجتماعی بطور روزافزون بيرون از اراده دو قدرت جهانی انجام می گيرند، مشخصه اين سالها و باحتمال بسيار سالهای آينده است. اين بدان معنی است که تحول عمومی روابط دو ابرقدرت و قدرت های عضو دو بلوک، بمرحله ای رسيده است که در آن امکان تحول نظام اجتماعی نيست و بناچار هر تحولی بايد خارج از اين روابط انجام بگيرد.

    در حقيقت کشورهايی که در مدار اين دو بلوک قرار گرفته اند، از لحاظ شکل بندی اجتماعی شباهت بسياری بهم دارند. با آنکه ميزان رشد و درجه تحول اجتماعيشان يکی نيست اما از لحاظ شکل بندی:

-      در هر دو تيپ جامعه، يک طبقه فونکسيونل بوجود آمده است که بطور روزافزون از جامعه ملی بريده می شود و با رشته های گوناگون به طبقه حاکم بر جامعه مسلط پيوند می جويد. اين طبقه به لحاظ موقعيت بسيار ناپايدار خود، قادر نيست نقش بورژوازی را در جامعه سرمايه داری و يا نقش بوروکراسی و تکنوکراسی را در جامعه روسيه ايفاء کند. سرانجام اين طبقه را با سقوط رژيم شاه در ايران و وضعيتی که در اروپای شرقی با آن روبرو شده اند و می شوند، همه ديده ايم.

-      در هر دو تيپ جامعه، تحول اجتماعی بيشتر از همه ديوانسالاری را توسعه بخشيده. ديوانسالاری که سازمان دهنده روابط مسلط زيرسلطه در مقياس داخلی و متکی به رشدی است که تکيه اش بر مصرف است.

-      در هر دو تيپ جامعه ها با متلاشی شدن نظام اجتماعی پيشين، شهرنشينی با ميزان بزرگ افزايش يافته است. شهرها با رشد سرطانی، مورفولوژی تلاشی همه جانبه جامعه ها هستند.

-      پديده اجتماعی که بر اثر رشد ناهماهنگ و نابرابر، در جامعه های رشديافته پديد آمده، يعنی انقطاع اجتماعی ميان بخشهايی که رشد می کنند و بخشهايی که بيرون از جريان رشد می مانند، در جامعه های زير سلطه، سخت چشم گيرتر است. بخشهايی از کشور که در مسير « رشد» قرار نمی گيرند بطور روزافزون فقيرتر می شوند و ميان دو جامعه، رشته های همبستگی بطور روزافزون پاره می شوند.

-      و بالاخره از آنجا که بر اثر متلاشی شدن جامعه، روابطی که همبستگی اجتماعی را تأمين می کردند و به نسل جديد ثبات شخصيت و موقع اجتماعی می بخشيدند، از بين می رود، ميان نسلی که رو می آيد و نسلی که افول می کند، انقطاع اجتماعی بوجود آمده است. از آنجا که اين انقطاع همه جانبه حاصل تجربه کردن ايدئولوژيهای راهنمای رژيم های کشورهای ما است، ناگزير نياز به همبستگی را مذهب و عناصر فرهنگی بر عهده می گيرند که در جامعه های ما يکی از وظيفه های اصليشان همين حفظ همبستگی های ملی بوده است. در جامعه های مسلط نيز که ماترياليسم حاکم روز به روز پيوندهای بجامانده را نيز می برد، روی آوردن به مذهب و به عناصر فرهنگی پيشين تشديد می شود و اگر آغاز قرن بيست و يکم، با قوت گرفتن نقش مذهب و معنويت، مقارن بيفتد نبايد از آن تعجب کنيم. حاصل بحث اينکه در وجه اجتماعی و فرهنگی نيز رژيمهای جانبدار ناسيوناليسم مثبت، به نقطه مقابل هدف خويش رسيده اند. نه طبقه ميانه و نه طبقه کارگرد دلخواه آنها به مثابه تکيه گاه مطمئن بوجود نيامده، مذهب از بين نرفته، تقويت نيز شده است و امروز در جامعه های ما اين رژيم ها در انزوای کامل قرار گرفته اند.

 

در وجه فرهنگی

 

   تجربه «ناسيوناليسم» انطباق طلب در وجه فرهنگ به عکس هدف هايی رسيد که وعده می داد در حقيقت اثرات سلطه در وجه فرهنگ بسيار وخامت بارترند:

 

در رابطه با فرهنگ مسلط

 

1-   غربی کردن زمينه انديشه و عمل از راه غربی کردن مصرف سبب صدور مداوم و رو به افزايش مغزها از جامعه های ما به جامعه های مسلط گشته است. در حقيقت از سويی تعليم و تربيت جديد آنها را از هويت ملی بيگانه و غربی می کند و از سوی ديگر در جامعه ها به علت از بين رفتن روزافزون مايه های کارانديشه و دست، کاری متناسب با تحصيلات وجود ندارد. وقتی بر اين مشکل، مشکل استبداد توتاليتر نيز افزوده می گردد، تضاد از طريق «فرار مغزها» حل می گردد. از اين لحاظ عمل رژيم های ما عميقاً ضد ناسيوناليستی است.

2-   از رهگذر انطباق جويی، مبادله فرهنگی جای خود را به صدور فرهنگ از مسلط به زير سلطه داده است. اما در اينجا نيز واردات فرهنگی سبب از بين بردن باز هم بيشتر زمينه های ابداع و ابتکار که از عوامل اصلی رشد فرهنگی است، شده است. در حقيقت اگر فرهنگ را دست آورد انديشه و دست در زمينه تاريخی جامعه ای با طبيعتی معين تعريف کنيم، جامعه های ما با صدور ثروتها و ورود کالاها و خدمات از طبيعت و با وارد کردن فرهنگ غربی از تاريخ خود جدا و بيگانه می شوند و با از دست دادن اين دو، استعداد ابداع و ابتکارشان عقيم می شود. به سخن ديگر «اخذ تمدن غربی» درعمل نه از خود بيگانگی فرهنگی که بی فرهنگ شدن از آب در می آيد. همانطور که پس از يک قرن و بيشتر تجربه، اينک جامعه های ما با اين مشکل بزرگ روبرو شده اند.

3-   با اينهمه همه عناصر فرهنگی غرب بجامعه های ما راه پيدا نکرده اند چرا که با موقعيت رژيم های زيرسلطه سازگاری ندارند. برای مثال از ورود آزاديها، منزلت فرد، انتقاد، ابداع و ... بزور ممانعت می شود، در عوض درها بروی ضد ارزشها (Anti-Valeurs) باز است. اينست که رژيم های وابسته که خود را نگهبان جامعه از فساد می خوانند، عامل توسعه انواع فسادها از راه وارد کردن فسادهای جامعه های مسلط شده اند طوريکه جامعه های ما گرفتار انواع نابسامانيهای اجتماعی (Pathologie Sociale) هستند.

4-   اغتشاش در هويت، حاصل سه امر بالا است. بريدن از تاريخ، از طبيعت و از جامعه، بدون اينکه انسان در زمينه تاريخی، اجتماعی و طبيعی ديگر فعال بگردد، بمعنای زيست در خلاء فرهنگی است. در حقيقت اگر پيش از تجربه مشکل بود، بعد از تجربه آسان است بفهميم که تشبه جويی کامل ممکن نيست. جامعه های ما در شرايط جديد و در جريان تحول روابطی سلطه گر - زيرسلطه، از تحول طبيعی بازماندند. جريان داخلی کردن خارجی از سويی و جريان خارجی کردن داخلی از سوی ديگر، سبب اغتشاش بی سابقه ای در هويت جامعه های ما گرديده است. طوريکه ما امروز نه خود هستيم و نه غربی شده ايم. از اينروست که بحق بحران عمومی امروز را بايد بحران تمدن خواند. اين اغتشاش فرهنگی هر چند واضح ترين قيافه خود را در کشورهای ما نشان می دهد، اما در جامعه های صنعتی نيز پديدار شده است. در حقيقت در جريان رشد قدرت، انسان نقش خويش را بمثابه هدف رشد از دست می دهد و بخدمت اسطوره رشد در می آيد. از همينجا نقش خود را بعنوان سازنده تاريخ از دست می دهد و موضوع تاريخ می شود. مشخصه رژيم هايی که ناسيوناليسم انطباق طلب ايدئولوژيهای آنها را تشکيل می دهد، تبديل کردن انسان است بموجودی که می بايد در قالب تاريخی شکل بگيرد که « از بالا» به او تحميل می شود.

 

در رابطه با فرهنگ خودی

 

1-   تشبه جويی که در آغاز دوران شعار بود، اينک جای خود را به ضرورت دفاع از هويت ملی سپرده است. از شگرفی های دوران ما اينست که ناسيوناليسم انطباق طلب، بيش از تمايل های ديگر از هويت ملی دم می زند و البته آنرا بر پايه استبداد توتاليتر استوار می کند بدين سخن که از هويت ملی اينرا می فهمد که:

-         کشورهای ما سنت دمکراسی ندارند.

-      از گذشته تاريخی، دوره هايی را که در آن هويت ملی خدشه دار شده است بايد حذف کرد (در کشورهای اسلامی غير عرب اين دوره، دوره اسلامی است).

-         اساس هويت با تشکيل دولت- ملت (Etat-Nation) گذاشته می شود و دولت مظهر اصولی است که بيانگر هويت هستند.

-         هويت را بر اساس نفی ديگران تعريف می کند و از اين نظر به فاشيسم شباهت می برد.

    بدينقرار اصل جهان شمول شمردن فرهنگ غرب درباره بسياری از عناصر اين فرهنگ رها شده است. با اين حال در قلمرو مصرف همچنان و با شدتی بتمام تر بنا بر تشبه جويی است.

   اصل انقطاع همه جانبه از گذشته جای خود را به بريدن از دوره ای از گذشته و يا به عناصری از گذشته که با استبداد توتاليتر ناسازگار است، سپرده است.

   و اصل لزوم خودداری از ابداع رها شده است اما همانطور که شرح کردم زمينه و امکانات ابداع روزبروز محدودتر می شوند. می توان گفت که قلمرو قهر، بطور روزافزون به زمينه و ابداع استعدادهای خلاق تبديل می شود.

   از اصل ضرورت از هيات مجموعه انداختن فرهنگ های خودی، تجزيه آن، نگاهداشتن عناصری و طرد عناصری ديگر همچنان پيروی می شود.

   و بالاخره از اصل بخدمت گرفتن انسان و تاريخ و طبيعت برای تسهيل پيش روی همه جانبه اقتصاد و فرهنگ سلطه گر و ادغام کامل در نظام سلطه گر پيروی می گردد. فکر غالب اين است که برای حفظ ثبات رژيم ها و از پا در نيامدن در جنگهای چهارگانه، بايد در نظام جهانی بيش از پيش ادغام شد. درهر دو بلوک يک عنصر مهم ايدئولوژي غالب همين است. از اينجاست که تضاد مهمی عارض شده است: تضاد قبول هويت ملی با تشديد جريان ادغام راه حلی که پيدا کرده اند، هويت محدود مثل حاکميت محدود است در نتيجه:

2- تحت حاکميت اين رژيم ها، جامعه ها دچار اغتشاش مضاعف هويت شده اند:

- الگوی ايده آل همچنان غرب است اما اينک بنام هويت ملی اخذ « ايدئولوژيها» و ارزشهای مخرب ممنوع است.

- با وجود اين روی آوردن به فرهنگ خود نيز در وجوهی که با استبداد توتاليتر ناسازگار است ممنوع است.

- فضای فرهنگی تحت کنترل کامل دولت، بايد انسان رسمی توليد کند. اما از آنجا که در جامعه های ما ( در اروپای شرقی و آسيا نيز) دولت قادر  به برقراری سانسور فرهنگی دلخواه نمی شود، در عمل تجزيه فرهنگی بی سابقه ای به جامعه های ما تحميل می کند. دولتی که رسالتش وحدت ملی بود، در قلمرو فرهنگ بيش از هر قلمرو ديگری عامل تجزيه می شود. و از آنجا که در فضای فرهنگی بسته، شکل دهنده دولت و شکل پذير افراد اند، دولت خود به عامل ضد فرهنگ بدل شده است چرا که فرهنگ واقعيت خود را از فعاليت خلاق انسان می گيرد. بدين سان تجزيه فرهنگی جامعه های ما و بحران هويت روزافزونمان، حاصل رسالتی است که استبدادهای توتاليتر به خود داده اند. نتيجه ای که بدان رسيده اند، اين است که خود نيز نمی دانند کيستند؟

3- تشديد جو ابهام که مشخصه فرهنگ جامعه های ما است، حاصل کار اينگونه رژيم ها است. ابهام همچون پرده سياهی بر ايدئولوژی و مذهب، بر تاريخ و هويت تاريخی، بر روابط انسان با محيط زيست، بر چگونگی زندگی در حال و آينده، بر رابطه با مجموعه های ديگر، همکاری و تضاد با کشورهای جهان، و ... سايه افکنده است.

    استبدادهای توتاليتر اينک به دورانی رسيده اند که در آن خود بر تشديد اين جو ابهام اصرار می ورزند. چرا که جو ابهام، سبب کارپذير شدن و در نتيجه کاهش فشار جامعه در جهت تغييرات اساسی می گردد. بخلاف دورانی که بيانشان روشنی داشت، اينک هيچ کدام از استبدادهای توتاليتر راست و چپ  بيان روشنی ندارند و از وعده های طلايی دادن باز  ايستاده اند و يک سر بر تشديد جو ترس تکيه کرده اند. ديگر نمی گويند « می خواهند جامعه های ما را به تمدن بزرگ برسانند» بلکه می گويند کشور را از خطر کمونيسم بين المللی، يا از خطر امپرياليسم و يا از خطر ... حفظ می کنند. ناتوانی کامل است. اين رژيم ها راه حلهای مسائلی را هم که با آن روبرو می شوند، از قدرت حامی می خواهند. نوشته های شاه سابق و سران دولت آمريکا در دوران کارتر در دسترس هستند. شاه و همکارانش در اخذ تصميم ناتوان شده و از آمريکا راه حل می طلبيدند. بدين سان رژيم از جمله قربانی جو ابهامی شد که خود پديد آورده بود. وضع در مورد لهستان بهتر نيست در آنجا هم حزب حاکم ،  وهم از آب در می آيد و اين دولت روسيه است که راه حل بحران را القاء و تحميل می  کند. در آمريکای لاتين نيز وضع از همين قرار است. اين ناتوانی که از وجه سياسی آن مثال آورديم عمومی است: در جامعه های ما زندگانی در جوی سنگين از ابهام بطور روز به روز ادامه می يابد. به لحاظ سنگين شدن جو ابهام در جامعه های «رشد يافته» نيز اين ابهام روز به روز دست و پاگيرتر می شود. پنداری انسان جامعه های ما در خلاء فرو می رود.

4 - فرهنگ رشد که قرار بود جای فرهنگ رکود را که خودی بود بگيرد، در عمل فرهنگ تخريب و ترس از آب در آمد: قائمه رابطه ای که دولت با ملت دارد ترس است. مشخصه رابطه ای که انسان با طبيعت برقرار می کند، تخريب است. اساس روابط اجتماعی زور است. بنای نظم اجتماعی بر فشار و اختناق است و بالاخره تعادلهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و نيز فرهنگی را فرآورده های قهر برقرار می کنند. در حقيقت قهری که در شکل فشار و اختناق تحميل می شود همه جانبه است:

-         استبداد سياسی و فقدان آزادی و استقرار انواع سانسورها.

-         بيکاری و ترس از بيکاری و فقر و حتی مرگ از گرسنگی به احتمال زياد مؤثرترين روشهای فشار و اختناق است.

-      ترس از انزوای اجتماعی که بخصوص جوانان از آن رنج می برند که از انواع فقرها و ترسها ناشی می شود. بجاست در اينجا از تجربه ايران ياد کنيم که پس از انقلاب برای مدتی اين ترسها فرو ريخت و عشق معنی پيدا کرد. بسيار بودند جوانانی که فرصت پيدا می کردند بدانند عشق چيست؟ به تدريج که استبداد توتاليتر دينی فضا را محدود می کرد، جوانان نيز عشق را گم می کردند. در اين اواخر کم نبودند دختران و پسرانی که ترس خود را از جوی که در آن آدمی جرأت لمس کردن بدن خويش را نيز ندارد، ياد می کردند. عشق و دوستی بکنار، شدت ترس سبب شده است جامعه های ما دارای دو زبان بشوند. زبانی که با محرم بکار می برند و زبانی که با نامحرم بکار می برند.

-      ترس از انديشيدن و ابداع بخصوص در قلمرو سياسی و فرهنگی (در قلمرو اقتصادی بلحاظ وضعيتی که شرح کرديم، امکان ابداع جز در محدوده سوداگری (Speculation) بسيار محدود است ناسازگار با رژيم حاکم.

-      بر اين ترس، ترس از آينده نيز افزوده می شود. آگاهی عمومی بر پايان گرفتن منابع طبيعی، بر افزايش جمعيت و نيازها و کاهش امکانات سبب می گردد که ترس از آينده بصورت يک کابوس بزرگ در آيد. در اين مورد نيز رژيم های حاکم بر کشورهای ما که مشروعيت خويش را از ترس از آينده می گيرفتند، آينده ای که در آن کشورهای پيش رفته، بسيار پيش رفته اند و کشورهای ما بسيار عقب مانده و به حکم جبر عقب ماندگی بايد تابع پيش رفته ها و راضی به يک زندگانی گياهی - حيوانی بشوند، اينک خود مظهر همان ترس شده اند. مردم جامعه های ما می ترسند اين رژيم ها ثروت های طبيعی ما را بر باد دهند و در آينده امکان همان زندگانی در عقب ماندگی را نيز از دست بدهيم. بدين قرار، ميان ترسهای حال و ترس از آينده تضادی بوجود آمده است: ترس از آينده سبب شده است که ديوار ترس از رژيم ها ترک بردارد.

    در اين بحران، بحران بر بن بستی که رژيم های استبدادی توتاليتر بوجود آورده اند، برای جامعه های ما مفری جز بازگشت به خود نمی ماند. حرکتی که در همه جا مشاهده می شود حرکتی است که اينک می کوشد راهی برای بيرون رفتن از بن بست پيدا کند. در ابتدا به هر جهت روی می آورد، آيا به تدريج در خط مستقيم می افتد؟ اين يکی از دو احتمال است. تحول مذهب، ناسيوناليسم و سوسياليسم در جهان ما و در کشورهای ما بما اجازه می دهد که خوشبين باشيم.

 

ناسيوناليسم انطباق طلب چپ

 

    با توجه به تعريف استالين از ملت و اينکه او ملت را مقوله ای تاريخی می داند که در جريان اضمحلال فئوداليسم و رشد کاپيتاليسم پيدايش يافته است و با توجه به اينکه وی جنبش ناسيوناليستی را، جنبشی بورژوا می داند، اين سئوال جا دارد که چگونه می توان از جنبشهای مارکسيستی جانبدار «دوستی با روسيه» تحت عنوان ناسيوناليسم بحث کرد؟ در پاسخ می گوييم اولاً اين نظر بعد از تجربه دچار دگرگونی شده و امروزه جنبش ناسيوناليستی بيش از همه جنبش توده های زحمتکش شده است. ثانياً مسئله مورد توجه ما مجموعه ايدئولوژی نيست بلکه بعدی از آن مورد نظر است که با مسئله استقلال و مشکل هويت ملی سرو کار دارد و ثالثاً هم روسيه استالين (و بعد از  او هم) و هم چنين بطور روزافزون به احساسات ملی و هويت ملی، بيشتر بها داده اند. بدين قرار دوران خوش باوريهای روزهای اول سرآمد و ظاهراً مارکسيستها، نظر پيشين را درباره فرهنگ به مثابه رو بنا رها کرده اند.

    به هر رو، وقتی ناسيوناليسم، بورژوا تلقی می شد و نظريه درگذشتن از مرحله سرمايه داری واگذار مستقيم از مرحله ماقبل سرمايه داری به سوسياليسمم به نظر رسمی مارکسيسم تبديل می شد، البته ناسيوناليسم نظريه ای ارتجاعی تلقی می گرديد. از اين رو مارکسيستهای رسمی به مبارزه برای استقلال بديده حقارت می نگريستند برای آنها تنها يک نوع مبارزه واقعيت داشت و آن مبارزه با امپرياليسم بود آنهم در حدودی که تناسب عمومی قواميان « اردوگاه سوسياليسم» و جهان سرمايه داری اجازه می داد.

    بدين قرار نه برای استقلال و نه برای آزاديها تقدم قائل نبودند. حال که بايد يک سر به دوران سوسياليسم گذر کرد، تقدم قطعی با استقرار سوسياليسم است. رشد خارج از سوسياليسم معنی نمی دهد. با استقرار رژيم سوسياليستی، روابط زيربنايی تغيير می کنند و روبنای ناظر به آن يعنی مذهب و تمامی فرهنگ رو به زوال می گذارند و فرهنگ سوسياليستی جانشين آن می شود. جای ناسيوناليسم بورژوايی را انترناسيوناليسم پرولتری و جای ديکتاتوری بورژوايی را ديکتاتوری پرولتاريايی می گردند.

    بدينسان تقدم قطعی به انقلاب اجتماعی و دوستی با اردوگاه سوسياليسم می دهد. جای ارتش را در ناسيوناليسم راست، حزب پيش آهنگ طبقه کارگر می گيرد. به مراتب بيشتر از نظريه های لنين و استالين، نخبه گرا است. توده ها خصوصاً در جامعه ماقبل سرمايه داری که طبقه کارگر بوجود نيامده و يا در مرحله رشد جنبی است، بايد تحت تربيت دائمی حزب تحول کنند. در مقام تزاحم منافع ملی با منافع اردوگاه سوسياليسم، تقدم با منافع اردوگاه است. اين همان اصل محدوديت حاکميت ملی است که برژنف اظهار و به استناد آن چکسلواکی را اشغال کرد. با وجود اين، به لحاظ آنکه از جنگ دوم بدينسو مبارزه برای بدست آوردن استقلال ملی، مبارزه ای عمومی و مقدم بود و از آنجا که گذار به سوسياليسم بدون پايان بخشيدن به حاکميت غرب بر کشورهای ما ممکن نمی شد، مارکسيستهای ارتدکس از سه جهت به تقويت ناسيوناليسم مقاومت کمک رساندند:

1-   فرق اين مارکسيستها با طرفداران ناسيوناليسم انطباق طلب، اين بود که اينان حکومت را در هيچ کجا در دست نداشتند. بنابراين به قدرت خارجی برای حفظ حاکميت خود نياز نداشتند. بلکه ابتدا ايدئولوژی را می پذيرفتند و در جريان تلاش برای رسيدن به قدرت به حمايت نياز پيدا می کردند. از همينجا ناگزير از بدست آوردن طرفدار بودند. اين طرفداران را بيشتر در قشرهای ميانه و طبقات کارگر و دهقان پيدا می کردند و از همينجا نيروی جديدی را وارد صحنه مبارزات اجتماعی می کردند که تا آن زمان فعال نبودند.

2-   مبارزه مؤثر با اين تمايل از سوی جانبداران ناسيوناليسم انطباق طلب راست ممکن نبود جرا که اينان نمی توانستند از موضع استقلال طلبی با آنها بستيزند. همين امر سبب می شد که مسئله استقلال، به تدريج اهميت پيدا کند و ناسيوناليسم مقاومت به مثابه راه حل رهائی از وابستگی به اين يا آن قدرت جهانی قوت بگيرد.

3-   فعال شدن بخشهای بزرگی از طبقه ميانه و طبقات کارگر و دهقان سبب می شد که اصلاحات اجتماعی مورد قبول هر سه گرايش قرار بگيرند. همين امر به فعالتر شدن اين طبقات کمک مهمی می کرد و سبب می شد که:

-      چپ ارتدکس ضعيف گردد و بدنه و بخش مهمی از رهبری از آن جدا شوند. اين تمايل ها که جدا می شدند، به استقلال اهميت می دادند و به تدريج به جمع تمايل جانبدار ناسيوناليسم مقاومت می پيوستند.

-      با تقدم پيدا کردن استقلال، تمايل جانبدار ناسيوناليسم انطباق طلب، ضعيف می شد و برای جبران ضعف خويش، ناگزير به « اصلاحات اجتماعی» تقدم می بخشيد. در نتيجه محتوای «اصلاحات اجتماعی» تقدم می بخشيد. در نتيجه محتوای « اصلاحات اجتماعی» زمان به زمان به نظريه چپ نزديکتر می شد. طوريکه در کشورهای ما زمان به زمان محتوای ناسيوناليسم مقاومت در آنچه به اصلاحات اجتماعی راجع می شد، بيشتر با محتوای مورد نظر چپ انطباق می جست.

-      اين تحول از سويی و بن بستی که تجربه ناسيوناليسم انطباق طلب راست به آن نزديک می شد از سوی ديگر، سبب می گرديد که تجدد مذهبی در دستور کار قرار بگيرد. در مفهوم رشد تجديد نظر بعمل بيايد و بر اثر اين دو، مذهب که در استقلال طلبی با تمايل ناسيوناليسم مقاومت همداستان بود، نقشی روزافزون پيدا کند. گفتنی است که در تمامی مواردی که مذهب وارد مبارزه اساسی شده است، بخاطر مسئله « استقلال ملی» بوده است. به سخن ديگر استقلال به ديناميسم مبارزات، کشورهای جهان بخصوص از جنگ دوم بدينسو بدل گشته و سبب شده است که تحول های مطلوب را در ايدئولوژی در جهت انطباق جستن با ضرورت استقلال انجام بگيرند. در حقيقت جهت تحول نظريه راهنمای احزاب مارکسيست اهميت روزافزون دادن به مسئله استقلال است:

1-   در کشورهائی که رژيم های مارکسيستی با دخالت ارتش سرخ بر سرکار آمدند، ميل به استقلال روز به روز قويتر گرديده طوريکه امروز ميان رژيم های اين کشورها به مثابه عامل سلطه روس و جامعه ها رابطه تضاد برقرار است. به سخن ديگر در اين کشورها نيز رونسانس مذهبی و استقلال طلبی با قوت تمام در حال انجام است و رژيم های کمونيستی به نقطه مقابل هدفی رسيده اند که پيش از تجربه داشتند.

2-   کشورهايی که در آنها احزاب کمونيست بدون اجازه مسکو و گاه با مخالفت مسکو، دست به انقلاب زده اند اما در جريان مبارزه و بعد از استقرار رژيم به کمک روسيه متکی شده اند، بتدريج از وابستگی روی به استقلال آورده اند. مهمترين اين کشورها، چين، شعار چينی کردن را اساس کار خود در اقتصاد و سياست و فرهنگ قرار داده است و پيش از آن، يوگسلاوی به خاطر استقلال، از کرملين بريده بود.

3-     احزاب کمونيستی که به مسکو وفادار مانده اند در همه کشورهای ما دچار انشعاب و انحطاط شده اند.

4-   احزاب کمونيست کشورهای اروپايی با واقعيت بخشيدن به « اروکمونيسم» دست کم از لحاظ نظر پذيرفته اند که استقلال مسئله ای است اساسی در رديف تحول اجتماعی مطلوبشان، اگر نگوييم شرط اصلی اين تحول است.

    وقتی در نظر بياوريم که آقای نيکسون در جريان جنگ ويتنام و بعد از آن، از رسالت دفاع از آزادی دست کشيد و از ضرورت تفويض حق دفاع از استقلال به دولتهايی که مورد هجوم قرار می گيرند، سخن به ميان آورد، می بينيم نه تنها ناسيوناليسم انطباق طلب چپ و راست به بن بست رسيده اند، بلکه دست کم در مرحله نظری، استقلال به مثابه اصل ضرور از مقبوليتی همگانی برخوردار شده است. بيگمان يکی از اسباب مهم رشد و تحول مطلوب ناسيوناليسم مقاومت همين است.

 

ب- 2- ناسيوناليسم مقاومت

 

     اين ناسيوناليسم زاده واقعيت های داخلی و بين المللی بود و پا بپای تحول عمومی روابط سلطه گر - زيرسلطه، تحول می کرد. بدين قرار خود بازتاب تجربه ها در مراحل مختلف تحول بوده و هست. در حقيقت در آغاز، ناسيوناليسم مقاومت، ناسيوناليسم محافظه کارانه ای بود که با هرگونه مبادله فرهنگی مخالف بود، چه رسد به راه دادن به فرهنگ قدرتهای نوخاسته. اين ناسيوناليسم در مقاومت های خويش پی در پی شکست خورد. در نتيجه تمايلی بوجود آمد که در موافقت با نحلة فرانسوی، ناسيوناليسم را بر اساس آزادی و تجدد تعريف و قبول کرد. درباره تجدد و لائيسيته با انطباق طلبان همداستان نبود. با اصل تشبه جويی از راه مصرف و خودداری از ابداع مخالف بود با اخذ يکجای تمدن غربی مخالف بود اما با اخذ دانش و فن و بنيادهای جديد سياسی و اقتصادی موافق بود. بنا بر همين تمايل، يک وظيفه مهم ايدئولوژيک پيدا می کرد و آن اينکه، بايد ميان فرهنگ خودی و بخصوص مذهب و اخذ عناصر سياسی و اقتصادی و علمی و فنی که لازمه بازسازی قدرت ملی و حفظ استقلال کشور می شمرد، سازش بوجود آورد. اين نقشی است که اين تمايل از آغاز تحول کشورهای ما، در رابطه با سلطه غرب، همچنان بر عهده دارد.

    پيش از پيدايش قدرت سوسياليستی در روسيه، اين تمايل بنا را بر تقدم دادن به دمکراسی گذاشت. تقدم دادن به دمکراسی سبب شد که تمايل های گوناگون از طريق اين تمايل به هم گرايش پيدا کنند و انقلاب های دوران اول تحول کشورهای ما که کمابيش همزمان و در اوايل قرن بيستم انجام گرفتند، محصول اين همگرايی هستند. گفتنی است که در مستعمرات هم ناسيوناليسم مقاومت به تحصيل حقوق دمکراتيک تقدم می داد و آن را مقدمه تقاضایی استقلال می شمرد. بهر رو اين دوران، دوران تغيير مناسبات قدرت ميان قدرتهای مسلط بود. در آمريکای لاتين، ضعف قدرت های اروپايی و قوت گرفتن امريکا و شعار مون روئه: « آمريکا از آن آمريکاييان» است، در خاورميانه، ضعف روسيه تزاری و قوت گرفتن امپراطوری انگليس، و در آسيا قوت گرفتن ژاپن و شکست روسيه از آن کشور، از عوامل اين انقلاب ها بودند. اما اين انقلاب ها به استقرار دمکراسی نيانجاميدند، به شرحی که گذشت جانبداران ناسيوناليسم انطباق طلب، با تکيه به اين يا آن قدرت جهانی، استبداد توتاليتر را برقرار کردند.

    آمريکای شمالی و ژاپن دو کشوری هستند که در آنها تحول بگونه ای ديگر انجام گرفت. از آنجا که چگونگی اين دو تحول در تمايلات ايدئولوژيک کشورهای ما مؤثر افتادند، بجاست خاصه های اين دو، که در تحول فکر ناسيوناليسم مؤثر شدند را بر شمريم:

   امريکا انقلاب برای استقلال دموکراسی را با هم انجام داد و چون دور از دسترس مناسبات قدرت کشورهای اروپايی قرار داشت، بنيادهای دمکراسی مورد يورش ديکتاتوری نظامی بمثابه عامل قدرت انگلستان قرار نگرفت. با آنکه پيت نخست وزير انگلستان گفته بود اگر امريکا يک نعل اسب بسازد با تمام قوا آنرا در هم خواهد کوبيد، اما اروپا بهنگام استقلال امريکا، دچار جنگهای فرساينده بود، طوريکه آدامس دومين رئيس جمهوری امريکا که در اينوقت سفير آن کشور در اروپا بود، اين عقيده را اظهار کرد که اروپاييان به جنگهای خود مشغولند و امريکا اين فرصت را بايد مغتنم بشمرد و بيک قدرت برزگ جهانی بدل شود و چنين شد. امريکا توانست با استفاده از تضادهای اروپاييان، سرمايه ها و مغزها را جلب کند و اسباب رشد سريع خويش را فراهم آورد.

    ژاپن، از حضور قدرت های استعمارگر اروپايی در دروازه های خود، درس لازم راگرفت و رژيم آن بدون آنکه منتظر انقلاب از پايين بشود، خود به اصلاحات لازم دست زد.

   موفقيت ژاپن در آسيا و بيسمارک در آلمان، تمايل ناسيوناليستی آلمانی را در کشورهای ما قوت بخشيد. در نتيجه ناسيوناليسم مقاومت بر اساس آزادی را ضعيف گرداند چرا که نشان می داد وقتی موقعيت خاص آمريکا وجود ندارد، بايد از روش آلمان و ژاپن پيروی کرد. اين دوره، دوره ضعف فکر آزادی است و بدين خاطر در ناسيوناليسم مقاومت، دست کم، استقلال تقدم پيدا می کند.

   ضعيف شدن فکر آزادی، نقش ناسيوناليستهايی که ناسيوناليسم را بر اساس دمکراسی تعريف و قبول می کردند را به عنوان عامل همگرايی از بين برد و ناگزير هر تمايل به اصولی که در نظرشان تقدم قطعی داشت بازگشتند. دمکراسی بدون حامی ماند و قوت گرفتن انواع ديکتاتوری در اروپای شرقی و مرکزی و جنوبی و معجزه ژاپن، راه را برای ديکتاتوريهای نظامی و ناسيوناليسم انطباق طلب راست هموار کرد.

    ناسيوناليسم مقاومت از تجربه مرحله اول اين نتيجه را بدست آورد که آزادی بدون استقلال بر جا نمی ماند و از دو تجربه آمريکا و ژاپن اين درس را گرفت که بدون استقلال رشد ممکن نمی شود. شکست آلمان و ژاپن در جنگ دوم، از نو فکر آزادی را قوت بخشيد و آزادی در انديشه ناسيوناليسم مقاومت جايی در کنار استقلال پيدا کرد اما اين بار تقدم با استقلال بود. برای اين ناسيوناليسم دو تجربه آمريکا و ژاپن متضمن درس ديگری نيز بودند و آن اينکه عدم تعهد در رابطه با قدرتهای خارجی، از جمله اسباب موفقيت است. تا اينجا فهميده بودند، که با نفی فرهنگ خودی و استقلال، پيروزی که بدست می آيد، پيروزی قدرت سلطه گراست و رشد و تجددی که به ارمغان می آورد، جامعه را و طبيعت را از درون می خورد.

    تجربه هايی که در قاره های مختلف بانجام رسيده بودند، اين واقعيت را آشکار می گرداندند که در مدار روابط سلطه گر- زير سلطه، هر بار پس از پيروزی جنبش، هر تمايل به اصل مقدم خود باز می گردد:  ليبرال ها به آزاديها، خصوص آزادی کارفرمايی تقدم می دهند، سوسياليستها به استقرار سوسياليسم تقدم می دهند، مذهبی ها به مذهب تقدم می دهند، در نتيجه عدم تجانس مرام ها همراه با ضعف گروه های اجتماعی در کشورهای ما ( که هيچيک از طبقه های اجتماعی قدرت لازم برای تحميل خود به طبقات ديگر را ندارند) سبب ضعف داخلی می گردد و همين ضعف راه را برای استقرار مجدد ناسيوناليست های انطباق طلب راست باز می کند. از اين ببعد دوره انواع تلفيق ها است:

    نخستين نوع اين تلفيق را می توان تلفيق افقی خواند. در اين تلفيق استقلال و آزادی پايه قرار می گيرند و ميان آزادی و مذهب از سويی و مذهب و رشد از سوی ديگر تا جايی که ممکن است سازش بوجود می آيد و درباره عناصر سازش ناپذير، سکوت می شود. به سخن ديگر درباره آزادی و رشد و اصلاحات اجتماعی آن مقدار را که اختلاف بر نمی انگيزد، بيان می کند و بقيه را به تحول در سايه استقلال و آزادی حواله می دهد.

   از لحاظ اجتماعی اينگونه تلفيق ممکن بود. چرا که هنوز بخش دهقانی جامعه های ما و قشرهای مهمی از بخش شهری فعال نشده بودند. بنا بر اين بيان مشترکات و سکوت درباره موارد اختلاف امکان می داد گرايشهای گوناگون بر محور استقلال و آزادی همگرايی پيدا کنند. در اين دوره که دور دوم ناسيوناليسم مقاومت است، هر کدام از چهار اصل استقلال و آزادی و دين و مرام ها و اصلاحات اجتماعی به نسبت توافقی که بر سرشان وجود داشت، در سلسله مراتب تقدم و تأخر قرار می گرفتند. بر سر استقلال بيشترين توافق وجود داشت. بنا بر اين در تقدم جاری آزادی را می گرفت. بعد نوبت به آزادی و در مرتبه سوم به دين و مرامهای سياسی می رسيد و اصلاحات اجتماعی، به بعد از تحصيل استقلال و استقرار حاکميت ملت، گذاشته می شد.

   بدين سان استقلال و آزادی و اصلاحات اجتماعی، مقوله های جداگانه ای بشمار می رفتند و همان ابهام که درباره اين مقوله ها با يکديگر وجود می داشت، درباره محتوای اين مقوله ها نيز وجود می داشت. نه تنها استقلال بدون آزادی و آزادی بدون استقلال، متصور بود، بلکه اصلاحات اجتماعی تدابيری تلقی می شدند که بعد از اينکه اختيار دولت از دست قدرت خارجی بدر آمد و مداخلات خارجی قطع شدند، از سوی دولت ملی به اجرا در می آمدند.

    اين تلفيق ها با آنکه در جوی از ابهام انجام می گرفتند، وحدتهای بزرگی را در کشورهای ما پديد می آوردند و به جنبشهايی با موفقيت نسبی در سالهای اول بعد از جنگ جهانی می انجاميدند. اين جنبشها که ناسيوناليست - ليبرال بودند، همه قربانی کودتاهايی می شدند که از سوی ناسيوناليست های انطباق طلب راست و با کمک مستقيم قدرتهای خارجی به عمل در می آورند.

   از اين پس دوره سوم ناسيوناليسم مقاومت شروع می شود. اين دوره، دوره تلفيق افقی و عمودی و بيشتر عمودی است. می توان ناسيوناليسم اين دوره را به ليبرال و چپ تقسيم کرد. هر دو نوع نتيجه تحولهای پيشين می بودند و طی سه دهه 80-1950 تغييرات مهمی پيدا می کردند.

 

1-   ناسيوناليسم مقاومت طلب ليبرال

 

    با استقرار مجدد استبدادهای توتاليتر، در مايل ناسيوناليسم مقاومت طلب، جای اصل ها از لحاظ تقدم و تأخر تغيير کرد. اين بار آزادی مقام اول يافت. در جامعه های ما، اين استدلال رواج گرفت که کشورهای ما از سلطه خارجی اخيراً رنج می برند اما استبداد يک بلای تاريخی است و پيش از علاج آن، مشکل استقلال را نمی توان حل کرد. در پی اين استدلال بود که شعار حکومت قانونی، جای شعار حکومت ملی را گرفت.

    با تقدم آزادی، لائيسيته نيز اصل شد. رفتار با مذهب همچنان مبهم و دوپهلو ماند. اين ابهام يکی به لحاظ دلبستگی به جدايی دين از سياست بود و ديگر و بيشتر به اين خاطر که با وجود نهضت اصلاحی که در همه جا پديد آمده بود، مذهب نه تنها قادر نمی شد اصلاحات ضرور برای رشد شتابگير را بيان کند، بلکه قادر به همزيستی با اصلاحات نبود.

   با وجود اين راه ارتباطی به توده های مردم بنيادهای مذهبی بودند. ناسيوناليسم مقاومت طلب با روش مسالمت جويانه ای که اتخاذ کرده بود و با اصلاح طلبی (Reformisme) که شعار خويش ساخته بود، ناگزير بود رهبران مذهبی را نرنجاند و تا ممکن است حمايت آنها را نيز  بدست بياورد. از اينرو، زبانش درباره مذهب و اصلاحات اجتماعی مبهم بود. و برای اينکه در تحصيل آزادی به نتيجه برسد، درباره استقلال نيز بيانش به ابهام گراييد. بدينسان جز درباره آزادی، درباره اصول ديگر بيانی ابهام آميز پيدا کرد. در نتيجه نه تنها از لحاظ جلب حمايت عمومی بلکه از لحاظ رهبری نيز فلج شد.

   روشنفکران مذهبی و روشنفکران چپ دو گروهی هستند که به تلاش برای يافتن راهی به بيرون رفتن از بن بست، پرداختند. اولی ها می خواستند با پاک کردن مذهب از غيريت های قرون آنرا به بيان استقلال و آزادی و رشد بدل سازند و بدينسان جنبش وحدت ملی را با به حرکت در آوردن توده ها متحقق بگردانند. روشنفکران چپ نيز برای ايجاد تغييرات دلخواه به توده ها نياز داشتند. بدينسان ناسيوناليستهای ليبرال و اين دو گروه در نوعی ديالکتيک نسبت به يکديگر گاه در تضاد و گاه در وحدت فعال شده اند.

 

ناسيوناليسم مقاومت طلب چپ

 

     جنبش هايی که خواه با ايدئولوژی مارکسيستی شروع کردند و به حاکميت رسيدند (مثل ويتنام) و يا بعد از استقرار حاکميت ايدئولوژی مارکسيستی خود را آشکار کردند (مثل کوبا) در جريان مبارزه به استقلال تقدم قطعی بخشيدند و در پی « وحدت بزرگ» رفتند. هر چند در وحدت برای خود هژمونی قائل بودند، اما آزادی مذهب و عقيده را می پذيرفتند بعد از تجربه ناگزير «هويت قومی» و غير آنرا نيز تا حدودی پذيرفتند. اين تجربه در همه جا موفق نشد. در جاهايی هم که موفق شد، حاصل تجربه اش را مورد  ارزيابيهای گوناگون قرارگرفته است. آنچه به عنوان اثر اين تجربه در تحول طرز فکر ناسيوناليسم مقاومت طلب بايد آورد اين است که فقدان آزادی ها در درون، بناگزير به قبول وابستگی ها در بيرون منجر شده و اين امر بجهت يابی رشد و بهايی که جامعه بايد در ازاء آن بپردازد اثر گذاشته است. به هر رو، در اين جنبش ها به سوسياليسم و استقلال تقدم داده شده است. مذهب و ديگر عناصر فرهنگی، رو بنا و رو به زوال فرض شده اند. اما تا اينجای تجربه، تغييرات روبنايی نه تنها از تغييرات زيربنايی تبعيت نکرده بلکه در جهت معکوس روی به قوت نهاده است.

    همزمان با اين تجربه، تجربه ديگری از نظر به عمل در می آمد. در اين تجربه بخش فلسفی ايدئولوژيی مارکسيستی از بخش ناظر به تغييرات اجتماعی جدا می شد. بخش فلسفی کنار گذاشته می شد و قسمت مربوط به برنامه تحول اجتماعی گاه بدون تغيير و گاه با تغيير، جزئی از نظريه راهنمايی گرديد. اين تجربه در بسياری کشورها به حاکميت رسيد و با اين اصول:

-         گذشته ملی و مذهبی به مثابه تاريخ ملت. (ايرانيت و اسلاميت عربيت و اسلاميت، مسيحيت و ...)

-         رشد و مدرنيسم به مثابه ضرورت بازسازی بنای ملت

-         وحدت به مثابه شرط ضرور پيروزی در مبارزه برای استقلال و رشد و بنای ملت جديد، بنا بر اين سه اصل:

     ملت گرايی يعنی وجدان ملی به تاريخ مشترک و سرزمين مشترک و زبان مشترک و نيز آزادی و سوسياليسم و وحدت است. بدينسان ناسيوناليسم اراده کنونی يک مجموعه برای تحول در خود، تعبير و تعريف می شود. و از همينجا:

-         ناسيوناليسم گاه در تضاد با ملت های ديگر، تعريف می شود و گاه در عدم تضاد:

-      در دوران کنونی که از پيش پا برداشتن موانع داخلی و خارجی رشد و تشکيل ملت بمثابه مجموعه در حال رشد، با مشکلات بزرگ همراه است، انقلاب راهی است برای دگرگونی کامل از درون.

-      مردم نادانند. بنا براين نقش حزب (يا دولت و يا ارتش بنا بر مورد) بمثابه پيش آهنگ اينست که در ملت نفوذ کند و آنرا از جهل و فساد برهاند.

-      رشد با دين تضاد دارد بنابراين دين را به مثابه تاريخ و گذشته بايد پذيرفت اما در آنچه بحال و آينده راجع می شود، بايد بنا را بر لائيسيته گذاشت.

-         تمايل به ايجاد عظمت تاريخی و قدرت منطقه ای و جهانی نيز وجود دارد.

 

     اين تمايل به لحاظ آنکه برای آزادی محلی از اعراب قائل نيست و از لحاظ نقش حزب و دولت به نظر ناسيوناليسم انطباق طلب راست و چپ نزديک است، در کشورهايی که حاکم شد به هدفهای مورد نظر نرسيد. بعد از تجربه مشخصات زير را پيدا کرد:

-         توتاليتاريسم و عدم تحمل گرايش های سياسی ديگر

-         سازماندهی با سلسله مراتب شديد و تمرکز قدرت ها در رهبری

-      در سياست خارجی، يک آشتی و يک خصومت (دوستی با روسيه و تضاد با آمريکا) که قطعی نيست و مناسب شرايط آشتی به دشمنی و دشمنی به دوستی بدل می شود. اما در جمع همه اين نوع ناسيوناليسم ها، در جريان تجربه، به ناسيوناليسم رسيدند که بنايش بر تضاد با قدرتهای خارجی توطئه گر است.

-      در پاره ای موارد بلحاظ راه نداشتن به مردم و نفی آزاديها و حذف تمايل های ديگر و ... به ناسيوناليسم خالص يا جرم فاشيستی تبديل شده اند.

-      درماندگی از حل مشکل تضاد مذهب (بمثابه بخشی از هويت تاريخی) با تجدد دور شد. در حقيقت اين نوع ناسيوناليسم گرفتار همان مشکل شده است که ناسيوناليسم ليبرال گرفتارش بود يعنی بجای آنکه از گذشته نيرو برای جهش های سريع بگيرد، با آن بمقابله برخاسته است، در نتيجه به عکس هدف خود رسيده و سبب تقويت مذهب گشته است.

-      نخبه گرايی افراطی در اين حد که مردم را تباه می شمرد، سبب شده است که نتواند مردم را در کوشش برای رشد شرکت دهد و در نتيجه به همان رابطه تضاد دولت با ملت بازگشته است.

-      در قلمرو اقتصاد نيز به لحاظ درک نادرست از مفهوم استقلال، به دنبال اسطوره صنعتی کردن کشور به همان سرانجام اقتصادی رسيده است که مبادله نابرابر و تلاشی اقتصادی و پيش خور نمودن و از پيش متعين کردن آينده، مشخصات آنند.

-      در قلمرو روابط اجتماعی هر چند در بهبود وضعيت قشرهای اجتماعی توده مردم بيشتر کوشيده است، اما تحول ساخت اجتماعی تفاوت چندانی با الگوی تحول در جامعه های تحت رژيم ناسيوناليست انطباق طلب راست ندارد.

-      و بالاخره در قلمرو فرهنگ، ناکامی چشم گيرتر است. چرا که استبدادهای چپ بيشتر توتاليتر هستند و عملاً فضای فرهنگی را بسته اند، در نتيجه با بريدن از گذشته، بدون خلاق کردن انسانها، انسان متحير پديد آورده است. اينست حاصل استقرار استبدادهای ايدئولوژيک در موقعيت کنونی روابط مسلط - زيرسلطه. ناصر بعد از شکست 67، پی برد که بدون آزادی، استقلال به وابستگی منجر خواهد شد و پيشنهاد کرد که دمکراسی برقرار گردد. اما ...

    بدينسان همه انواع اين ايدئولوژيهايی که يا ناسيوناليسم اساسشان  را تشکيل می داد و يا جزيی اساسی از آن بود در تجربه به بن بست رسيدند. زمان اين ايدئولوژيها در شکل و محتوايی که داشتند سرآمد. بحران عمومی ايدئولوژيک حاکم بر کشورهای ما تظاهر اين بن بست ها است. با اين حال اين بحران، باردار افق نظری نوی است. نخستين اثر اين بحران که می توان آنرا آغاز جريان انقلاب ايدئولوژيک در کشورهای ما خواند، اينست که اسطوره های « مطلق های مقدس» شکسته می شوند. در همه جا و از سوی صاحب نظران دارای طرزفکرهای گوناگون شک علمی راه را برای آزمايش تجربه بزرگی که يک قرن و بيشتر ادامه يافته، گشوده است. دومين اثر اين بحران اينست که اينبار نه بر اساس تقليد از تئوريها، بلکه بر پايه يک قرن تجربه به انديشه و عمل پرداخته ايم و همين امر در عين حال به ما آموخته است که گذشته چه نقش تعيين کننده ای در يافتن راهی به آينده دارد. مطالعات درباره کوشش های نظری و تجربه های علمی در قاره هايمان، به من اين باور را می بخشد که مطالعه و تجربه ها همسو هستند. بدين خاطر از اينجا به بعد مطالعه ها و تجربه های نسل معاصر ايران را شرح می کنم، مطالعه ها و تجربه هايی که در يک بيان عمومی جمع شدند و گل را بر گلوله پيروز گرداندند.

 

از ملی کردن نفت تا انقلاب

 

   دولت ملی دکتر مصدق با برنامه ای شامل دو ماده يکی ملی کردن صنعت نفت (استقلال) و ديگری تهيه و به تصويب رساندن قانون انتخابات (آزادی) شروع به کار کرد. در جريان کار، به اصلاحات اجتماعی نيز دست زد. با وجود اين بنا بر موقع، به استقلال تقدم می بخشيد بدينقرار در اين دوره از لحاظ تقدم، استقلال اول، آزادی   دوم ، اصلاحات اجتماعی سوم بودند.

     پيدا است که مفاهيم آزادی و اصلاحات اجتماعی، در رابطه با مذهب ابهام پيدا می کردند، از جمله دادن حق رأی به زنان در قانون جديد انتخابات بحثهای بسيار شديدی را برانگيخت. اما مسئله بسيار مهم که شاخص تحول فرهنگی و دينی بود، اينکه روشنفکران مذهبی که قدم های مهمی در زمينه تجدد مذهب برداشته بودند، در اين کشاکش جانب مذهب سنتی يامشروعه را رها کردند و پيش و پس ازکودتا (کودتای آمريکايی - انگليسی 28 مرداد 1332) و تا ا مروز به خط استقلال و آزادی وفادار ماندند.

     به سخن ديگر بيان جديدی از مذهب، اصول و ارزشهايش در حال ارتقاء بود که در آن استقلال و آزادی از اصول تفکيک ناپذير بودند. در حقيقت مصدق بزرگ ايرانيت و اسلاميت (Iranite ß Islamite) را با هم می پذيرفت و در سياست خارجی و پيرو روشی بود که آنرا موازنه منفی می خواند. پيش از او مدرس رهبر بزرگ دينی و مبارز راه آزادی و استقلال، اين موازنه را اساس دين خوانده بود.

     مسئله ای که بعد از کودتا با آن روبرو بوديم، اين بود که چگونه ميان استقلال با آزادی و اين دو با فرهنگ ملی و اسلام و اين سه با رشد آشتی بوجود آوريم. در کشور ما نيز مثل کشورهای ديگر همان تقدم دادن و تأخر بخشيدن به اين و آن اصل، از نو و باز، تجربه شد. در دهه اول بعد از کوتا يعنی تا پيروزی انقلاب الجزاير، گمان اين بود که حل مشکل در مقدم داشتن استقلال يا آزادی يا اسلام يا تجدد است. در روزهايی که انقلاب الجزاير به پيروزی می رسيد، در ايران سه جريان فعال می شدند. جبهه ملی با شعار « استقرار حکومت قانونی» تجديد فعاليت می کرد و رژيم شاه با شعار «انقلاب سفيد» به مقابله می آمد. لائيسيته ضد مذهبی رژيم شاه، روحانيان را فعال می کرد. اينان با شعار « اسلام در خطر است» و تقدم دادن به اسلام به ميدان می آمدند. در 15 خرداد 42 (5 ژوئن 63) در حالی که رهبران و بسياری از اعضاء جبهه ملی زندانی بودند، رژيم شاه موفق به سرکوب خونين اين جريان شد و به جبهه ملی نيز سياست صبر و انتظار را تحميل نمود. در فردای 15 خرداد بر اهل انديشه روشن بود که جابجايی استقلال و آزادی، اسلام (يا سوسياليسم يا ليبراليسم) و رشد مشکل را حل نمی کند. بيلان انقلاب سفيد شاه نيز روشن ساخت که تقدم دادن به تجدد و رشد نيز جز به شکست راه نمی برد. بنا بر اين مشکل را از راه تقدم و تأخر نمی توان حل کرد. چه بايد کرد؟

    برخوردهای قلمی و مباحث طولانی ميان روشنفکران مذهبی، ليبرالها و روشنفکران چپ، از سر گرفته می شدند و با شدت تمام. ميان روشنفکران مذهبی و روحانيان نيز رابطه تازه ای برقرار می شد. از بحثهای محوری يکی اين بود که بنا بر تجربه و نتايج حاصل هم نمی توان بدنبال تقدم اين اصل و آن اصل رفت و هم آشتی دادن اين اصول و با هم خواستنشان غير ممکن است. چرا که هر بار سبب ابهام در بيان و در نتيجه جدايی گرايشهای سياسی از يکديگر و جدايی از مردم گرديده است. دو تمايل مشخص نتيجه بحث ها و برخوردهای دهه 70-1960 بودند: تمايلی که بر آن بود بايد در قالب يک ايدئولوژی يا التقاطی از ايدئولوژيها، برای نيازهای اساسی پاسخ جست.

    اين تمايل تجربه ای را از سر می گرفت که پيش از آن چند نوبت آزموده شده بود. تمايل دوم بر اين بود که برداشت تازه ای از استقلال، از رشد، از آزادی، از فرهنگ و بخصوص دين بايد کرد. اين برداشت بايد امکان از بين بردن تقدم و تأخرها و همراه کردن اين اصول را بدهد. برای ايجاد رابطه تازه ای ميان  ايسم ها و دين نيز بايد چاره ای انديشيد، طوريکه تضاد قهرآميز جای خود را به رقابت سياسی فرهنگی بر اساس بحث آزاد و آزادی عقيده و بيان آن بسپرد. اما برای رسيدن به اين نتيجه، لازم بود درسی که روش های ناکام گذشته می دادند، آموخته و بکار گرفته شود:

-      بايد شناخت علمی واقعيت های سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، اساس اين تلاش بغايت مشکل قرار گيرد و مباحث عقيم ذهنی بر سر نظريه ها (در بيرون واقعيت ها و به استناد واقعيت های جامعه های ديگر) پايان يابد.

-      بنا بر تجربه، زبان ابهام آميز بجای وحدت، اختلافهای سخت ببار آورده و بنا بر اين بايد  رها گردد. بايد جا و موضع اجتماعی معينی را انتخاب و بر اساس اين انتخاب که خود متأثر از تبيين جديد و مؤثر در اين تبيين است، بيان عمومی انقلاب را تدوين کرد. اين انتخاب بايد رابطه ايسم ها را نيز با يکديگر از ابهام بيرون ببرد و پايه تازه ای برای وحدت و تضاد جانبداران ايدئولوژی های مختلف بنا گذارد.

    بدين قرار، تلاش روشنفکران، بر پايه تازه ای قرار می گرفت. کار روشنفکران مذهبی هر چند دنباله کار اصلاح طلبان گذشته بود، اما از پايه با آنها متفاوت بود، يک انقلاب بود که انجام می گرفت. اينک مسائل سياسی، اقتصادی، اجتماعی و بخصوص مسئله فرهنگ ملی و هويت و نقش آن در بنای آينده محور انديشه و تجربه قرار می گرفتند. بهر رو، مسائلی که بايد طرح و حل می شدند اينها بودند:

-         سلطه کدام است و استقلال چيست؟

-         در رابطه سلطه گر زيرسلطه، احتمال تغيير ساختهای اجتماعی به سود زحمتکشان وجود دارد؟

-         آزادی چيست و رابطه آن با استقلال از چه قرار است؟

-         فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و رابطه آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

-         اسلام چه نقشی دارد؟ چگونه می توان مشکل رابطه دين را با اصول بالا حل کرد؟

    در تلاش برای پاسخ دادن به اين سئوالها روشنفکران  از همه گرايشهای ايدئولوژيک کم يا بيش شرکت کردند.

    هر چند نمی توان گفت در پاسخهايی که در زير شرح می کنم، بطور کامل موافق شدند، چرا که تجربه انقلاب خلاف آنرا نشان داد، اما می توان گفت موافقت صريح يا ضمنی با بيان عمومی انقلاب وحدت کاملی را ممکن ساخت و بدان رژيم شاه سرنگون شد. بدين قرار از اينجا به بعد به تلاش ها و تجربه هايی می پردازم که به تدوين بيان عمومی انقلاب انجاميدند. در اين تلاشها و تجربه ها، تلاشهای  تجربه های نظری و عملی يک قرن و نيم گذشته و نيز انتشارات و مباحثات بيست سال اخير اساس قرار گرفتند و به شرحی که گذشت به انتقاد آنها پرداخته شد. در جمع، نتايج زير بدست آمدند:

 

سلطه کدام است و استقلال چيست؟

     واقعيت هايی که ما با آن روبرو بوديم و در صفحات پيش شرح شدند، بر ما اين امر را روشن می کرد که:

    اگر رشد در وابستگی و استبداد در همه جا ناکام شده است و پيشخور کردن و قهر فزاينده تخريبی ببار آورده است، اگر همه رژيم هايی که براه وابستگی و استبداد رفتند به بن بست رسيدند و اگر ...، پس بن بست با استقلال گشوده می شود. با اين حال در روشن کردن مفهوم استقلال با چند مشکل روبرو بوديم:

-      دو نظريه ليبرال و مارکسيسم رسمی هر يک به نحوی استقلال را به وجه سياسی محدود می کردند، در قلمروهای اقتصادی و فرهنگی، بحث عمده شان يکجانبه يا دوجانبه کردن وابستگيها بود و آنرا شرط استقلال سياسی می شمردند.

-      اگر نگرانی درباره گروههای اجتماعی با منافع مختلف سبب می شد بيان سياسی درباره آزادی و رشد و جای فرهنگ و دين خودی در جامعه جديد مبهم بگردد، درباره قدرت های سياسی جهان نيز ملاحظات بسيار، سبب مبهم شدن مفهوم استقلال و در نتيجه معلوم نشدن رابطه اش با آزادی و رشد و فرهنگ ملی می گرديدند:

-      برای بسياری اين بيم وجود داشت که اگر استقلال در بعد فرهنگ نيز قابل طرح و مطالعه باشد، استقلال عبارت می شود از بازگشت به فرهنگ ملی، فرهنگی که در نظر  و تا حدود زيادی بحق، فرهنگ از رشد ماندگی بود. در بعد اقتصادی نيز از اين بيم داشتند که استقلال عبارت گردد از بازگشت به اقتصاد رشدناپذير و ...

     از اين رو نظری بوجود آمد که بی شباهت به نظر انطباق طلبان درباره آزادی نبود. بنا بر اين نظر، استقلال يعنی آزادی در اتخاذ تصميم و محدود می شود در رسيدن به کشورهای رشد يافته و تکرار تجربه آنها در مدت کوتاه. همان راهی که برغم مارکسيسم، استالينيسم رفت. اين تمايل درباره رابطه با کشورهای پيشرفته به نوبه خود بدو تمايل تقسيم می شد: تمايل همکاری با غرب و به اجرا درآوردن الگوی رشد ليبرال و تمايل طرفدار همکاری با اردوگاه سوسياليسم و به اجرا درآوردن الگوی روسی.

-      با يک سئوال مهم نيز همواره روبرو بوديم و آن اينکه تمامی رژيم های انقلابی بعلت تجاوزها و تهديدهای مداوم خارجی، با بنا گذاردن بر تقدم استقلال، آزاديهايی بيشتر از آزاديهای بورژوايی، پيش کش که هرگونه آزادی را از بين برده اند. اگر درباره کشورهای کوچک بتوان بازگشت به موقعيت زيرسلطه را دليل آورد، درباره کشورهايی مثل روسيه و چين چه بايد بگوييم؟ آيا می توان گفت اين دو کشور نيز به رابطه مسلط - زير سلطه بازگشته اند؟

   آن محدوديتها و اين سئوال ها کار را به تحقيقی طولانی کشاند. غير از ما ديگران نيز در کشورهای ديگر جهان بکار پرداخته بودند. انتقادها از نظريه امپرياليسم لنين و برداشتهای مکتب ليبرالی درباره رشد و از رشدماندگی و استقلال و وابستگی و ... پياپی منتشر می شدند و کار را بر ما آسان می ساختند.

    اين کار عملی طولانی، ما را به انتقاد نظريه هايی که درباره سلطه منتشر می شدند، راهبر شد و کوشيديم با مطالعه تحول عمومی جامعه ايران در پرتو واقعيت ها و امرهای واقع، چگونگی رشد قدرت را در مقياس جهان مطالعه کنيم و متوجه گرديم که اين تحول جزيی از تحول عمومی قدرت در جهان است. بنابراين برای پاسخ به سئوال « استقلال چيست؟» نمی توان در مرزها ماند. در جريان درونی شدن بيرون و بيرونی شدن درون، چگونه می توان به تعريف قديمی درباره استقلال بسنده کرد؟

   از لحاظ نظری نيز متوجه شديم که قدرت، بيان و عملی تناقض آميز دارد. از جمله اصل را بر تناسب قوا (Rapport de Force) می گذارد. اگر اين اصل صحيح باشد اين قوا در مرزها تناسب برقرار نمی کنند. ناگزير تغيير تناسب در درون مرزها و بصورت تغييرات سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بروز می کند. بنا بر اين استقلال را نمی توان حفظ حدود مرزها و آزادی عمل دولت در داخل مرزها شمرد. و تازه اين آزادی عمل در داخل مرزها امروز حتی برای ابرقدرتها نيز وجود ندارد.

   از اينجا به بعد کار ديگر شد و استقلال عبارت گشت از بيرون رفتن از روابط مسلط زير سلطه. رها شدن از تجزيه و تلاشی روزافزون، رها شدن از نابرابری همه جانبه، مبادله نابرابر و بيشتر از آن خالی و پوک شدن، رها شدن از جبر اقتصادی که جلوه کنونيش فقر روزافزون و جلوه آينده اش، پيش خور کردن است. رها شدن از قهر ويرانگری که از درون و بيرون آتش به هستی ملتهای ما می زند. حتی انقلاب بايد با روشهايی انجام بگيرد که به معنای اين رهايی باشد.

   بدين قرار اگر استقلال بيرون رفتن از روابط سلطه گر - زير سلطه است، ما به عنوان مبارزان با رژيم عامل سلطه خارجی، نمی توانستيم برای مبارزه با اين سلطه، به قدرت خارجی ديگر رو آوريم. بايد اسباب پيروزی را در درون فراهم می آورديم و توجه به اين  امر، سبب تلاش برای جستن روشهای نو می شد:

    وقتی استقلال بريدن  روابط سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ارگانيک ميان کشور با قدرت های مسلط خارجی است، بناچار در داخل کشور با آزادی معنايی يکسان پيدا می کند. بنابراين مسئله تقدم و تأخر و حتی از دو مقوله جدا پنداشتن استقلال و آزادی، ناشی از دو خطای بزرگ نظری بوده است: يکی قبول تعريف ليبراليستی آزادی و ديگر قبول تعريف رايج از استقلال.

   بدينسان آزاديهايی نظير آزادی بيان، آزادی اجتماعات، آزادی عقيده و ... بنفسه متضمن بسط استقلال و وسيله مؤثر برای دست يابی بدان و کامل کردن آنست. همانطور که اجرای برنامه استقلال، متضمن بسط آزادی هاست. بدينخاطر بود که ما در دو جبهه داخلی و خارجی در آن واحد مبارزه می کرديم. دفاع از آزادی و دفاع از استقلال را يک مبارزه می شناختيم.

    بالاتر گفتيم، مصدق و پيش از او مدرس معتقد به موازنه منفی بودند و مدرس گفته بود موازنه منفی دستور دين ما است. اين سخن سبب طرح اين سئوال شد که آيا فرهنگ هر جامعه از جمله متضمن مظاهر، ارزشها تورم ها و ... برای ادامه حيات ملی در استقلال نيست؟ از جمله آيا می توان تصور کرد ملتی مثل ملت ايران که در سرزمينی زندگانی می کند که چهار راه برخورد و صحنه مداوم جنگ ها بوده است، دارای اصول و ضوابط فرهنگی مداوم برای حفظ استقلال نباشد؟ و سئوال دوم و مهمتر از اين، اينکه آيا دين و يا هر ايدئولوژی ديگری بدون اينکه در اصول با مبانی فرهنگ استقلال (بمعنای بالا) سازگار باشد، می تواند بجامعه ای راه پيدا کند و جا بيفتد و بپايد؟ و اگر استقلال بر اساس فرهنگی استوار است، اولاً اين اساس کدام است و ثانياً می توان آنرا «گذشته» تلقی کرد و مانع رشد شمرد؟ اين پرسش ها سبب شدند که بدانيم چرا دين و ايدئولوژی در هر جامعه بوم و رنگ خاص آن جامعه را پيدا می کند (وقتی ماندگار می شود) و چرا ايدئولوژيهايی که حال سلطه و حاکميت قدرت خودی يا بيگانه هستند دوام نمی آورند و از بين می روند. تحقيق در فرهنگ ايران ما را متقاعد کرد که موازنه عدمی همان اساس فرهنگ استقلال است. بمعنای نفی کامل استبداد و متضمن مسئول، آزاد، رشدياب، امام و پيشرو تلقی کردن انسان ها در همبستگی و تعاون است با ثنويت يونانی در همه زمينه ها از جمله در زمينه اجتماعی يعنی تقسيم جامعه به نخبه گانی که بايد حکومت کنند و توده ای که بايد اطاعت کند مخالف است. موازنه عدمی از آنجا که زور (Force) را اصل نمی شناسد و تناسب قوا را از خود بيگانگی می شمارد، بناگزير با روابط مسلط زيرسلطه ميان کشورها مخالف است.

   بدينسان ما در تحقيق به اين نتيجه رسيديم که مناسبات و تناسبات تمرکز و تراکم قدرت در مقياس جهان، (به شرحی که گذشت) سبب پيشی گرفتن ميزان تخريب (Taux de Estruction ) بر ميزان توليد می گردد. در روابط قدرت، استقلال معنی پيدا نمی کند. استقلال به معنی بيرون رفتن از مناسبات و تناسبات قدرت است. بدينقرار استقلال نه تنها بدين معنی است که نبايد سلطه خارجی را پذيرفت يا سلطه گر شد، بلکه نبايد قدرت خارجی را مستقيم و غير مستقيم وسيله حل مشکلات داخلی گرداند. از جمله بدين لحاظ بود که با گروگان گيری مخالفت قاطع می کرديم ...

    بدينسان استقلال ديگر بمعنای بازگشت به فرهنگ رکود و واپسگرايی نمی شود، بلکه معنای ايجاد تحرک فرهنگ خودی و رشد سريع را پيدا می کند. چرا که اساس زور و مظهرها، ارزشها، تورم ها و تنبيه ها (Sanctions) و تشويقها و ... که بيانگر انقياد هستند را نفی می کند. به سخن ديگر استقلال به معنای انقلاب فرهنگی و رشد و مبشرهايی از روابط اجتماعی است که از راه روابط سلطه گر-زيرسلطه پديد آمده اند.

 

آيا در روابط سلطه گر- زير سلطه احتمال تغيير ساختهای اجتماعی

 بسود زحمتکشان وجود دارد؟

   وقتی مسلم شد که در کشورهای سوسياليستی، جريان انحلال طبقات به جريان تجديد شکل نظام طبقاتی برگرديده است، کار مبادله افکار و تجربه ها ميان سه گروه روشنفکران مذکور در پيش آسانتر شد. طوريکه قشرهای وفادار بکنار، همه پذيرفته بودند که در روابط سلطه گر- زيرسلطه، انقلاب اجتماعی بکنار، اصلاحات اجتماعی نيز  همان سرانجامی را پيدا می کند که پيش از اين به تفصيل شرح کرديم. جريان استقلال مارکسيست ها از قطبهای مسکو و پکن و پيدا شدن اصطلاح « چپ مستقل» با شکسته شدن بسياری از اسطوره ها و پايان گرفتن بسياری ترورهای فکری و بخش مهمی از سانسورها همراه می بود و دو نتيجه بسيار مفيد ببار می آورد:

-         استقلال برای همه گرايش ها ارزش می شد.

-      رابطه علت و معلولی ميان استقلال و انقلاب اجتماعی (در نظر مارکسيست ها) و اصلاحات اجتماعی (در نظر ليبرالها) از سوی همه گرايشها پذيرفته می شد. آنچه باقی می ماند اختلاف بر سر اصلاح (رفورم) يا انقلاب بود. البته اين اختلاف، بغايت بزرگ بود و پس از انقلاب به وضعيتی انجاميد که اينک در آنيم.

    اما بالاتر گفتيم، با اصل قراردادن استقلال، ناگزير بايد به درون جامعه روی آورد و با تغيير آن رژيم را تغيير داد. بنا بر اين استقلال در گرو تغييرات اساسی درون است و اين تغيير، اگر تغيير اکثريت قاطع جامعه نباشد، واقعيت پيدا نمی کند. بنا براين وقتی استقلال بمعنای تغيير نظام اجتماعی است، چرا بايد در مبهم گويی باقی ماند؟ بعکس با روشن کردن تغييرات اجتماعی که لازمه استقلال هستند، بايد جامعه امکان داد، موقعيت کنونی و وضعيت آينده خويش را بروشنی دريابد و بحرکت درآيد. بدينسان بيان اين امر که طبقه فنکسيونل و ديوان سالاری و ... زاده روابط سلطه گر- زيرسلطه اند و استقلال بمعنای پايان بخشيدن بحاکميت اين طبقه و تغييرنظام اجتماعی، آسان می گرديد.

    بدين ترتيب راه برای وحدت روشنفکران (با گرايشهای مختلف) و بخشی از روحانيون و توده های وسيع مردم هموار می شد. در اين وحدت توده ها نقش کارپذير را رها می کردند و نقش فعال می پذيرفتند. نقش فعالی که از آن به « خودجوشی سازمان پذير» تعبير می شد و سبب می گرديد بدون آنکه دو ابرقدرت که ايران حد و مرز تناسب قوای آنها بود، بتوانند مانع شوند، رژيمی سرنگون شود.

    هر چند بعد از سقوط رژيم شاه رژيم جديد در جهت بازسازی نظام پيشين تحول کرد و برغم برخوردهای گرايشها که نشان می داد، مسئله برای همه روشن نشده است، موضوعی که در پايان بدان باز می گرديم. با وجود اين کمتر سخنی که در حال حاضر می توان گفت اينست که تجربه بعد از انقلاب نيز دليل تازه ای شد بر اين امر که استقلال و تغيير نظام اجتماعی و آزادی از يک مقوله اند و بدون يکديگر تحقق هيچکدام ممکن نمی شود.

 

آزادی چيست؟

 

     از بحث هايی که بروزگاران در اين باره ادامه داشته و دارند، بگذريم. از لحاظ سياسی و موقعيتی که در آن بوديم، با دو نظر روبرو بوديم:

-      آزاديهای بورژوايی، صوری و بازتاب آزادی سرمايه و اسارت انسان است. بنابراين، نبايد بنام مبارزه، توده ها را فريفت. بايد به آنها گفت که بايد ديکتاتوری پرولتاريا را جانشين ديکتاتوری رژيم شاه سازند.

-      از آنجا که غرب دارای رژيم های دمکراتيک است، نبايد مبارزه برای آزادی را با مبارزه برای استقلال درآميخت و سبب شد که غرب با تمام توان از رژيم استبدادی حمايت کند و اين حمايت به حمايت از استبداد توتاليتر بدل گردد.

     اين دو نظر، پيش و پس از انقلاب مشکلات بزرگی پديد آوردند، اما رد عين حال سبب شدند مباحثاتی برانگيخته گردند که ما را به تحقیق و يافتن پاسخ به دو مسئله بالا بکشانند. طوری که امروز با توجه به تجربه انقلاب رژيم جديد، دست کم از لحاظ نظری دو مشکل بالا برای بسياری از روشنفکران گرايشهای مختلف حل شده اند.

    اما در نظريه اول يک ادعای نادرست و سه تناقض عمده که در خود نظريه وجود دارند، توجه ها را جلب کرده اند.

-      اين ادعا که آزادی ها را بورژوازی به ارمغان آورده، نادرست است. در جريان تحول، بورژوازی با همراهی زحمتکشان آزاديهايی را از طبقه حاکم پيشين گرفته اند. از آن پس نيز بسط آزادی ها از راه مبارزه های طولانی و سخت ممکن شده است.

    زحمتکشان در گرفتن و بست آزادی ها نقش تعيين کننده داشته اند.

-      اگر آزادی ها صوری (Formelles) هستند، چرا آنها را به آزاديهای واقعی تبديل نبايد کرد؟ چنانکه توده های زحمتکش نيز امکان برخورداری از آنها را پيدا کنند. نمی توان خواستار واقعی کردن آزاديها شد و کار را با حذف آزاديهای صوری شروع کرد!

-      اگر آزادی سرمايه، ديکتاتوری بورژوايی است، چرا بجای از بين بردن ديکتاتوری سرمايه، آزاديهايی را از بين ببريم که زحمتکشان طی مبارزه های طولانی بدست آورده اند؟ به سخن ديگر چرا بجای بسط آزاديها، کار را با حذف آزاديها شروع کنيم؟ ما بعد از تجربه هستيم و اينک می دانيم که ديکتاتوری پرولتاريايی در کشورهايی که مستقر شد، هر چند کار را با حذف « آزاديهای بورژوايی» شروع کرد، اما از ديکتاتوری راهی به آزاديهای واقعی نگشود.

-      و بالاخره تناقض بزرگتر اينکه، اگر زحمتکشان هستند که بايد آزاد بگردند (Emancipation) بنا بر اين بايد خود در پراکزيس شرکت کنند. « حزب طبقه کارگر» نمی تواند بجای عموم جامعه رشد کند و يا بزور آنها را رشد دهد. همانطور که کسی نمی تواند بجای ديگری دانشمند بشود، ارتقاء وجدان زحمتکشان در گرو شرکت آنها در تجربه است.

    بنا براين اگر راهی به تغييرات اجتماعی و فرهنگی واقعی وجود دارد، بسط آزادی ها است و نه حذف آنها.

    توجه به اين مسائل کار را به مطالعه آثار بنيادگذاران مارکسيسم کشانده و اين مطالعه سبب پی بردن به اين واقعيت شد که بنا بر رسم، که قدرت توتاليتر مفاهيم را از خود بيگانه می سازد:

    استالينيسم نيز مفهوم ديکتاتوری پرولتاريا را که در نظر بنيادگذاران، بسط آزادی ها از راه تبديل آزاديهای صوری به آزاديهای واقعی و رهايی زحمتکشان از نظام مزدوری و ... است، به نظريه ديکتاتوری توتاليتر خويش برگردانده است.

   در نظر دوم تناقض های اساسی وجود دارند:

-      آيا انتقاد انواع سلطه های سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، در شمار آزادی ها است يا خير؟ اگر جواب منفی است که ديگر مطالبه آزادی، واقعيت خود را از دست می دهد و اگر جواب مثبت است، انتقاد برای تغيير نادرست بدرست است. انتقاد از سلطه ها برای رهايی از آنها است. اگر انتقاد استفاده از آزادی است، به عمل در آوردن انتقاد، يعنی رهايی از سلطه ها، خود آزادی است.

    بنا براين مقدم شمردن آزادی بر استقلال وجدان کردن مبارزه بخاطر آزادی از مبارزه در راه استقلال، تناقض گويی و نفی مبارزه بخاطر آزادی است.

    همين تلاش نظری امکان داد بفهميم چرا سلطه گر نمی تواند آزاديها را در جامعه های زير سلطه تحمل کند. تاريخ استعمار کهنه و نو و تحول روابط سلطه گر- زيرسلطه، حاکی از آن است که قدرتهای سلطه گر با تمام توان مانع استقرار دمکراسی شده اند و می شوند. در حقيقت استقرار و  بسط آزادی ها خود به خود بمعنای حذف سلطه های سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است و البته تا بتوانند مانع اين کار می شوند. آنها بهتر می دانند که مبارزه برای آزادی چيزی جز مبارزه برای استقرار نيست، بنا بر اين فريب نمی خورند

-      مبارزه برای آزادی، بر این  فرض پايه می گيرد که مردم فعال بگردند. حاکميت به مردم منتقل بشود. مردم در تصميم های اساسی که به سرنوشت کنونی و آينده کشورشان را جع می شوند، شرکت کنند. آزاديها برای آنند که مردم از آنها برخوردار گردند و رشد کنند. اينک چگونه ممکن است از اين مسائل اساسی که به اعتباری در قلمرو استقلال قرار می گيرند، سخن بميان نياورد و باز مردم برای آزادی قيام کنند؟ اگر آزادی ها در پاسخ روشن برای مسائل اساسی جامعه طرح نشوند چگونه قابل لمس و درک می شوند؟

     اينگونه مبارزه برای آزاديها، به نوعی مبارزه بر سر قدرت، محدود می شود. اين مبارزه معنايی جز اين ندارد که نودولتان يعنی قشرهايی که از رهگذر روابط سلطه گر- زيرسلطه بدولت رسيده اند، می خواهند در حکومت و امتيازهايش بيشتر شريک گردند. اين مبارزه هنوز شروع نشده به پايان می رسد. تاريخ معاصر سرشار از اينگونه تجربه های ناکام است. در حقيقت وقتی از سويی آزاديها برای مردم هستند و از ديگر سو، سلطه هايی که مردم از آنها رنج می برند طرح نمی شوند، تناقض بزرگی در ادعا و نظر هست که تا رفع نشود، مردم نمی توانند در مبارزه شرکت کنند.

-      جدا کردن حساب آزادی از حساب استقلال، بيان را درباره چند و چون آزادی ها مبهم می گرداند. در نتيجه حتی قشرهايی که در اين مبارزه برای « آزادي های محدود» سودی دارند، به علت ابهام در مفهوم آزادی ها در مبارزه شرکت نمی کنند. در نتيجه بخواهی نخواهی اين نوع آزاديخواهی بر دو مبنای زير استوار می شود:

-      بازگشت به همان نظر ناسيوناليست های انطباق طلب، که استقلال جز در روابط قدرت های جهانی وجود ندارد و آن نيز محدود به حدود اين روابط است و اين امر را به عنوان جبر بين المللی بايد پذيرفت در نتيجه:

-      با تغيير نخبه هايی که بنام قدرت جهانی حامی حکومت می کنند، آزاديهايی را برقرار کرد و به تدريج اصلاحاتی را به عمل آورد، تا شرائط بيشتر کردن حدود استقلال فراهم گردند.

    پيش از اين، شکست اين تجربه و علل آنرا شرح کردم. در تجربه بعد از انقلاب ايران، نيز اين تجربه بعمل درآمد و ناکام شد. در اينجا نمی خواهم به شرح و بسط پيشين بازگردم، می خواهم به اين مسئله بپردازم که اين نخبه گرائی افراطی خود با آزاديخواهی ناسازگار است و با ناسيوناليسم ليبرال اروپايی نيز سازگاری نمی جويد. در حقيقت در ليبراليسم، عموم مردم فعال می شوند و نخبه ها که فعالترين و خستگی ناپذيرترين و ... هستند، از ميان مردم و با پيروزی بر انواع رقابتها سر بر می آورند. اگر مردم فعال نشوند، نخبه گرايی، همان نخبه گرايی فئودالی است. نظری که بنا بر آن نخبه ها از « نژاد ويژه اند» و برای حکومت خلق شده اند. بدين قرار هر مبارزه ای برای استقرار آزادی ها بايد فعال کردن جامعه را هدف قرار دهد و همانطور که ديديم تا آزادی برای مردم قابل لمس نباشد، فعال نمی شوند.

-      و بالاخره، اين نظريه بر اين فرض مبتنی است که مردم خود به خود آب راکد هستند. نادانند و نمی دانند دردشان چيست و چه می خواهند. بنا براين وظيفه نخبه ها است آنچه را که برای آنها لازم است با توجه به «واقعيت های ملی و بين المللی» طرح کنند. فرضی که بنا بر آن مردم کشورهای از رشد مانده نادانند، بنا بر اين در هر زمينه بايد دانسته ها و تجربه ها و روشهاشان را ناديده گرفت، تا سالهای 1980 بر رفتار کارشناسان و فن دانانی که به اين کشورها فرستاده می شدند حاکم بود و ناکامی تلخ تجربه اينان، هنوز سخن روز است. اين همان نظری است که مقامات قدرت های بزرگ به استناد آن می گويند مردم کشورهای ما آمادگی دمکراسی را هنوز پيدا نکرده اند.

    به هر رو، تجربه انقلاب ما می گويد اين نظر نادرست است. مردم وقتی لمس می کنند می فهمند از چه چيزهايی رنج می برند. ممکن است مانند مريض ندانند علت و نوع بيماری چيست، اما می دانند که رنجورند. محرک آنها رهايی از رنج ها است. بنابراين به حرکت در می آيند. با وسايل و امکاناتی که دارند.

     توجه به اين واقعيت، سبب آگاهی بر اين امر شد که روش کار تا اين زمان نادرست بوده است. نظريه قالبی نيست که جامعه را بايد در آن تغيير شکل داد. نظريه مجموع راه حلهايی است که از شناخت واقعيتها بدست می آيد و بايد دائم در جريان تجربه انتقاد و تصحيح بگردد.

    بنابراين آزادی ها هم قالبهايی نيستند که بايد جامعه در آن شکل بگيرد. بنا بر موازنه منفی، آزادی رهايی از رابطه سلطه است. اساس آن با استقلال، يعنی آزادی ملی، يکی است. نوع و حدود آنرا مسائل تعيين می کنند که جامعه با آنها سروکار دارد.

   بدين قرار، آزاديها را نمی توان در پاره ای آزادی های سياسی و فرهنگی خلاصه و محدود کرد. آزادی ها، سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هستند و بايد از مسائلی شروع به تشخيص و استقرارشان کرد که سبب انقياد ملی و از رشد ماندگی و رکود فرهنگی شده اند.

    و بالاخره وقتی آزادی مفهوم صريح خود را بدست آورد و از استقلال جدائی ناپذير شد، اين امکان بوجود می آيد که بخش مهمی از افکار عمومی در کشور و يا کشورهای سلطه گر به سود جنبش جلب گردد و حمايت قدرت يا قدرت های جهانی را از رژيم وابسته غير مؤثر و دست کم محدود کند. همانطور که جنبش ملی در داخل به نيروی مردم نيازد دارد، بحکم خصلت جهانی انقلاب، در خارج نيز به افکار عمومی نياز دارد. تجربه های انقلابهای موفق می آموختند که برانگيختن افکار عمومی نه تنها ممکن است، بلکه هر اندازه مفاهيم آزادی و استقلال و رشد روشنتر و با يکديگر همراه تر باشند، حمايت افکار عمومی جهانی قويتر می گردد.

   بعدها، فلج شد رژيم شاه زير فشار افکار عمومی جهانی نشان داد که حق جانبداران اين فکر بوده است.

    امروز بنا به کتابهايی که مسئولان وقت قدرت جهانی آمريکا منتشر کرده اند، می دانيم که انتقال آقای خمينی به پاريس در پی اين تصور انجام گرفته است که وی در پاريس «نظريه های ارتجاعی» خود را بيان خواهد کرد و اين امر از سويی سبب خواهد شد افکار عمومی جهانی بر ضد حرکت انقلابی ايران برانگيخته گردد و از سوي ديگر موجب جدا شدن «قشرهای آگاه» از جنبش همگانی مردم ايران می گردد. آنها که اين تدبير را انديشيده بودند، از تلاشهايی که شرح شدند و می شوند، آگاه نبودند و نمی دانستند که از زبان آقای خمينی استقلال و آزادی و رشد و اسلام در بيان عمومی انقلاب، در برنامه ای برای انقلاب بمثابه جنبش رهايی از روابط سلطه گر- زيرسلطه، اظهار خواهند شد و بر همگرايی داخلی و تشديد حمايت افکار عمومی جهانی خواهند افزود.

   و باز بعد از پيروزی انقلاب و پی بردن به احساسات سران رژيم شاه نسبت به مسئولان قدرت حامی و آن مسئولان نسبت به سران رژيم شاه، بيش از پيش روشن شد که هر اندازه بيان و مفاهيم آزادی و استقلال صريح تر باشد، ميل به مقاومت را در مسئولان رژيم های زيرسلطه و مسلط ضعيف تر می گرداند چرا که علاوه بر همه، رهايی از انقياد ملی، آزادی تحرک فرهنگی و رشد، ارزشهای جهان شمول هستند و بنا بر اين مقاومت در برابر اين خواست در صورتی که روشن و بدون ابهام بيان گردد، بسيار مشکل می گردد.

 

فرهنگ چيست؟ تجدد فرهنگی و روابط آن با فرهنگ و هويت ملی چيست؟

 

     فرهنگ روبنا است؟ مجموع روبنا و زيربنا است. ميان روبنا و زيربنا رابطه تابع و متغير وجود دارد و با تغيير زيربنا، روبنا تغيير می کند؟ زمان ما زمان بعد از تجربه بود. هم نتيجه تجربه در دسترس بود و همه شاهد تغيير نظر در اين باره بوديم. هم شکست اين نظر را در عمل می ديديم و هم شکست تجربه تشبه جويی را می ديديم. شکست تجربه ای را می ديديم که بر اين نظر استوار بود که فرهنگ ملی مجموعه عرف و عادات و حقوق و هنر و ... که در گذشته پديد آمده و استمرار يافته است. بنا بر اين سه راه حل بيشتر وجود ندارد:

-      به عنوان تاريخ بپذيريم و بپذيريم که قابليت باروری نداشته است و بنابراين ميرنده است و بايد فرهنگی را جانشين آن کرد که بارور است و رشد جامعه را تضمين می کند.

-         آنرا به عنوان تاريخ بپذيريم، عناصری از آن را نگاه داريم و بقيه را بدورافکنيم.

-      فرهنگ ها ساختهايی دارند که قابل تغيير نيستند. بنابراين هر جامعه هويتی فرهنگی دارد که نمی توان آنرا تغيير داد. بيهوده نبايد وقت را تلف کرد. بايد گذاشت قانون تنازع کار خود را بکند. ماندگارها بمانند و ميرنده ها بميرند.

     نتايج اين راه حلها را پيش از اين، موضوع بحث قرار داديم. در اينجا بايد برخورد با اين راه حلها را با توجه به تجربه های ناکام و تجربه های موفق شرح کنيم. کوشيديم هسته عقلانی نظرهای بالا را بيابيم. بنظر رسيد:

1-   فرهنگ، گذشته را به تمامه شامل می شود. اما حال و آينده را نيز در بر می گيرد. هر جامعه در رابطه با تاريخ خود و جهان، در رابطه با محيط فرهنگی جهانی، در رابطه با طبيعتی که محيط زيستی او را تشکيل می دهد و بالاخره در محدوده روابط اجتماعی که در آن بسر می برد، فعال و خلاق است. اين فعاليت بخش زنده و بارور فرهنگ را تشکيل می دهد. بدين قرار، در شرائط آزاد، هيچ فرهنگی ميرنده نيست.

2-   ميان نوع مالکيت با عناصر ديگر يک فرهنگ بطور قطع رابطه وجود دارد. اما اين رابطه يکطرفه نيست و نيز فرهنگ مجموعه و نظامی است که نمی توان به دلخواه عناصری را از آن جدا کرد و عناصر ديگری را بجای آن قرار داد. اين عمل به تلاشی فرهنگی می انجامد و سبب عقيم شدن آن می گردد. علت ناکامی اينگونه راه حلها همين است.

3-   فرهنگ نازا وجود ندارد چرا که فرهنگ حاصل ابداع و کار خلاقه در فضايی است که در بالا شرح شد. بنابراين، اين سخن که هر فرهنگ نظامی دارد، با قسمت دوم ادعا که خود به خود عقيم می شود و می ميرد، متناقض است. در روابط سلطه گر- زيرسلطه است که فرهنگ به شرحی که پيش از اين شرح کردم عقيم می گردد. يافتن هسته های عقلانی، ما را به اين نتيجه رساند که ميان دو بن بست: بازگشت به فرهنگ ملی، فرهنگی که ديناميسم و قابليت رشد خود را از دست داده است و غربزدگی عقيم، نمی توان انتخاب کرد. چه راهی جز انتقاد فرهنگ ملی می ماند انتقادی که بايد سبب رهائی و بنابراين باروريش می شد.

   در حقيقت، تحقيق و تجربه بر ما روشن می ساخت که استقلال بيش از همه امری فرهنگی است و برای اينکه استقلال فرهنگی آنرا آماده باروری گرداند، با توجه به وضعيت های وخامت باری که سلطه فرهنگی ببار آورد و پيش از اين يک به يک برشمردم، بايد:

1-   عرصه انديشه و عمل را خودی کرد. لازمه اين کار رهايی جامعه از توتاليتاريسم مضاعف داخلی و خارجی و از بين بردن انواع سانسورها و موانع سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است. (گفتنی است که اين سانسورها و موانع با صبر و حوصله مشخص و برشمرده شده اند و بازگو کردنشان در اينجا خارج از موضوع است).

2-   با کار بالا به فرهنگ توانايی بخشيد تا با فرهنگهای ديگر مبادله آزاد و بارور برقرار کند. تجربه فرهنگهايی که در فضای آزاد، از رهگذر مبادله آزاد و بارور، رشد سريع کرده اند، جای ترديد نمی گذارد که ميان استحکام و سستی روابط سلطه گر- زيرسلطه و رشد فرهنگی، نسبت معکوس وجود دارد. به سخن ديگر حتی در روابط قوا وقتی قوا تقريباً متعادل هستند، فرهنگها مثل ظروف مرتبطه، هم سطح می شوند. بنابراين تنها در شرايط استقلال و آزادی است که فرهنگ نظام و تحرک خويش را باز می يابد و می تواند از محيط جهانی فرهنگ تغذيه کند. اين تغذيه هم شدنی و هم مفيد و هم سبب تحکيم مبانی استقلال ملی و توسعه آزادی ها و ارتقاء وجدان ملی می شود.

3-     بايد به اغتشاش مضاعف هويت فرهنگی پايان بخشيد. يعنی علاوه بر دو کار بالا:

- فضای فرهنگی را از کنترل و سانسور دولت رها ساخت. دولت نيست که ملت را می سازد. ملت است که با شرکت فعال در سه نوع کار يعنی کار رهبری و ارزيابی، کار توليدی و کار ابداع در قلمرو دانش و فرهنگ، رشد می کند. انسان وسيله رشد نيست. هدف رشد است.

- بايد ابهام ها را از گذشته، از دين، از ايدئولوژی، از حال و آينده زدود. به سخن ديگر سانسورها را برداشت، آزادی و استقلال را بسط داد و بويژه:

4- فرهنگ قهر ويرانگر را که در شکل فرهنگ ترس به جامعه زيرسلطه تحميل می شود به تدابير بالا و بخصوص با نفی زور به عنوان اساس جبری روابط اجتماعی، به عنوان يکی از موانع اصلی رشد، از ميان برداشت بنا بر اين نه تنها با ترسهای جديد، با انواع قهرهای ويرانگر جديد، بلکه با انواع قهرهای ويرانگر و ترسها که در فرهنگ خودی از رهگذر استبدادهای توتاليتر و از خودبيگانگی مذهبی ايجاد و همچنان بر ذهنها سنگينی می کنند، بايد با مبارزه آنها را طرد کرد. بنابراين:

5- بعکس نظر تشبه جويان چپ و راست، ابتکار و ابداع را بجای تشبه جويی نشاند.

- دانش و فن و ارزشهای جهان شمول وجود دارند. اما به حکم اين واقعيت که هر جامعه محيط زيستی خاص، تاريخ معين، همبستگيهای معين و ... دارد، فرهنگ بعنوان يک مجموعه نمی تواند جهان شمول باشد. بنابراين هويت ملی وجود دارد. اما اين هويت در رابطه با گذشتة  تنها تعريف نمی شود. کار و تلاش خلاقه در زمان حال و چشم انداز آينده است که پايه و مايه اصلی تعريف آنند.

   وقتی کار به اينجا رسيد، بنظر رسيد که در نوعی تناقض گرفتار آمده ايم: از سويی می گوييم فرهنگ مجموعه است و نظام دارد و شرط رشدش انسجام فرهنگی است، از سوي ديگر فرهنگهای ملی جامعه های از رشد مانده عقيم شده اند. اينک با باز در آوردن فرهنگ بصورت مجموعه بهم پيوسته، چگونه می توان به فرهنگ عقب ماندگی بازنگشت؟ و چگونه می توان فرهنگ را انتقاد کرد و مظهرهای خوب و بد، ارزشها و ضد ارزشها و ... را از يکديگر جدا کرد، بدها را طرد کرد و خوبها را نگاه داشت و بر آن خوب های ديگران را افزود؟ اين همان کاری نيست که ناسيوناليست های انطباق طلب راست و چپ می خواستند و همانطور که شرح دادم ناکام شدند؟

    اينک که مطالعه به تجربه درآمده بازگو کردن حل مشکل آسان است. اما در دهه قبل از انقلاب ايران، حل مشکل با سختيهای بسيار ممکن شد. به هر رو، مطالعه کارهايی که صاحب نظران در اين باره انجام داده بودند و تحقيق درباره فرهنگ خودمان و عواملی که سبب تحول تاريخی آن شده اند، ما را به اين نتيجه رساند:

   در فرهنگ دو اساس وجود دارد: زور  و عدم زور، فرهنگهايی که رشد می کنند فرهنگهايی هستند که به لحاظ رهايی نسبی از اثرات سلطه، عدم زور بيشتر و زور کمتر اساس تحول فرهنگی می گردند. به اعتباری می توان گفت در هر جامعه ای دو فرهنگ وجود دارند: فرهنگی که بيانگر حاکميت زور و روابط مسلط- زيرسلطه است و فرهنگی که بيانگر عدم زور و مبارزه و روشهای مبارزه برای آزادی است. روابط اين دو فرهنگ، روابط اکمال متقابل (Complementarite) نيستند. روابط تضاد هستند. بدين قرار ميزان باروری هر فرهنگ نسبت معکوس با ميزان زور و قهری دارد که در روابط داخلی و خارجی جامعه متبلور می شود. به سخن ساده تر، دو فرهنگ وجود دارند که يکی ترجمان تناسب قوا در روابط اجتماعی و با قدرتهای خارجی و بازتاب متقابل این دو در يکديگر است و ديگری ترجمان موازنه منفی و تعاون و همکاری ميان ملل و کاهش بار زور و قهر در روابط اجتماعی است. بدينسان فرهنگ رشد با استقلال يک اساس پيدا می کند: موازنه منفی.

     بدين قرار حذف فرهنگی که ترجمان زور است، فرهنگ ملی را از هيات مجموعه نمی اندازد بلکه بعکس سبب انسجام واقعی آن می گردد. تجربه تاريخ تحول فرهنگها، جای ترديد نمی گذارد که رشد وقتی معنی پيدا می کند که فرهنگ عدم زور، فرهنگ دانش و هنر دوستی و تفاهم و صلح در درون و بيرون مرزها، شکوفايی پيدا می کند و فرهنگ سلطه، فرهنگ زور، دشمنی و قهر و جنگ داخلی و خارجی، ضعيف و ضعيفتر می گردد.

    از شرح و تحليل بالا به اين نتيجه رسيديم که مجموعه های فرهنگی علی الاصول بروی يکديگر  باز هستند و هر يک از دو فرهنگ همانقدر ملی هستند که جهانيند. بنا بر اين اگر مبادله ها شان از هر گونه سانسور و محدوديتی رها باشند، تحولشان هماهنگ و شتابگير می گردد. اما از نابختياری، جامعه های سلطه گر با منحرف کردن بخشی مهمی از قهر و پرخاشگری که در جامعه شان پديد می آيد، به سلطه جويی بر ديگران، مبادله نابرابر فرهنگی را تحميل می کنند: ارزشها را می گیرند و ضد ارزشها را می دهند.  علت عقيم شدن فرهنگ های زيرسلطه همين است. در حقيقت بر زور قشرهای حاکم، زور قدرت مسلط خارجی افزوده می گردد و افزايش فشار اين زور مضاعف، چاره جوييها را مشکل می گرداند. بدين خاطر است که در چاره جويی بايد در پی تدابيری شد که بر امکانات مردم زيرسلطه بيفزايد و از امکانات سلطه گران خودی و بيگانه بکاهد. به همان نتيجه می رسيم: استقلال و آزادی و فرهنگ بايد هم اساس گردند. با وجود اين می دانيم که غلبه فرهنگ زور بر جامعه و بر فرهنگ عدم زور، از راه دين يا ايدئولوژی انجام می گيرد.

    تجربه گذشتگان و تجربه زمان خود ما می گويد که اين استبدادهای دينی و ايدئولوژيک، بغايت مخرب تر و از خود بيگانه سازترند. از راه دين و ايدئولوژی است که باور به زور را در انسان القاء می کنند و کارپذير و منقادش می گردانند. با دين و ايدئولوژی چه بايد کرد؟ اسلام چه نقشی دارد؟ چگونه می توان مشکل رابطه دين را با استقلال و آزادی و رشد و فرهنگ حل کرد؟

    مصطفی کمال (آتاتورک) می گفت: « عمر و علی بايد از ترکيه بيرون بروند» پهلوی می گفت: «اسلام دين عربهاست». مصطفی کمال رفت و علی و عمر ماندند. پهلوی رفت و با انقلابی بنام اسلام رفت. تظاهرات ميليونها نفر در لهستان، شکست رژيمهايی را نشان می دهد که بنام مارکسيسم بنای کارشان را « مذهب زدايی» قرار داده بودند. پيش از اين در اين بارها بحث کردم. در اينجا بنا ندارم آن مباحث را تکرار کنم. با وجود اين پيش از بيان راهی که خود رفته ايم، جا دارد که از راه حلی که روشنفکران غرب در پی انتقاد همينگونه راه حلها بخصوص بعثيسم و مارکسيسم ارتدوکس پيشنهاد می کنند، سخن به ميان بياوريم:

    « تداوم شخصيت و منيت عربی اسلامی که پايه ذهنيت ناخودآگاه توده مردم را راجع به وحدت تشکيل می دهد، مشکل آشتی اين ذهنيت با تجدد (Modernite ) و صيرورت (Devenir) تاريخی را پيش می آورد ... وقتی ما به دنيای عرب الترناتيو خوفناک انتخاب ميان اصرار بر ماندن در اسلام و وفاداری به گذشته يا در پيش گرفتن شجاعانه راه آينده و نو شدن را پيشنهاد می کنيم، اين دنيا را در ديالکتيک نگون بختی محصور می کنيم. ما نبايد ارتدوکس ترين انديشه مارکسيستی را به دنبال رويم، انديشه ای که همان طرز فکر شرق شناسان خدمتگذار استعمار را بازگو می کند. در حقيقت، بنا بر اين طرز فکر، اسلام به مثابه بعد مرکزی وجدان بايد رها گردد تا فرهنگ از سکون رها شود و رشد ممکن گردد. اما ما می دانيم وقتی مردم از بعد مرکزی وجدان محروم شدند کارپذير می شوند و گفتن ندارد که کارپذيرها قادر نيستند رشد کنند از اين رو است که اين راه حلها در همه جا با شکست روبرو شده اند.»

     بدنبال اين استدلال راه حلی را پيشنهاد می کنند که خطوط عمده آن به اين شرحند:

-         اسلام زدايی سيستماتيک وجدانها خطر بالا را دارد. اما جامعه را در هسته های مرکزی و کارآمدش بايد اسلام زدايی کرد، يعنی:

-         بايد لائيسيسمی (Laicisme) را به اجرا درآود که ضداسلام نباشد

-      رفورم نبايد بر ضد اسلام باشد. در اسلام و با اسلام و در عين حال مستقل از آن بايد انجام بگيرد. توضيح آنکه باور (Foi) دينی را از نو به بيانی در آورد که به يک باور شخصی تحويل و خلاصه گردد. بايد حساب دين از حساب دولت جدا شود.

-      معنی جدا کردن دولت از دين اين است که اسلام مذهب رسمی می ماند اما دولت آنرا به اسباب و وسيله پيشبرد مقاصد خود تبديل نمی کند.

     اين راه حل و راه حلهايی که از اينگونه که در جامعه های ما ارائه شده اند، مشکل را حل نمی کنند. چرا که متضمن تناقض های آشکاری هستند:

1- کارهای بالا را چه کسی و يا چه مقامی بايد بکند؟ اگر مردم بايد از راه تحول به اين نتيجه برسند، فرض مسئله اين است که مردم تن به اين تحول نمی دهند. بنا بر اين مقامی که اين « بايد ها» را بايد از قوه به فعل آورد، يا دولت، يا حزب، يا نخبه ها هستند. در اين صورت گذشته از خطر نخبه گرايی افراطی، اين پرسش محل پيدا می کند که آيا نخبه ها از طريق اعمال قدرت دولتی و يا از راه مبارزه قلمی است که کارهای بالا را بعمل در می آورند؟ اگر از راه قدرت دولتی اين کارها را بعمل در می آورند، بناگزير دولت نمی تواند منتخب مردم باشد. چرا که مردم مسلمانم چگونه به کسانی رأی می دهند که قصدشانم به عمل در آوردن تدابير بالاست؟ بدينسان اين پيشنهادها متضمن اصل قرار دادن استبداد توتاليتر است و نتيجه کار اين استبدادها را پيش از اين شرح کردم.

    و اگر از راه انتقاد و بحث آزاد قرار باشد جامعه پيشنهادهای بالا را بپذيرد، باز با اين مشکل روبرو می شويم که بنا بر فرض توده ها در جريان اين مباحث قرار نمی گيرند. صداهای اين مباحث از محيط روشنفکری و احتمالاً روحانی بيرون نمی رود.

2- پيشنهاد تحويل اسلام به باور شخصی، در واقع راه حل تازه ای نيست. غرب اين راه را طی دو قرن و بيشتر پيموده است. درجه موفقيت اين راه حل بعد از دو قرن در غرب چه اندازه است؟ و چگونه می توانيم همان راه را برويم که غرب در شرايطی کاملاً متفاوت با ما رفت؟ در حقيقت غرب موقع مسلط داشت و ما شب و روز زير فشار اثرات سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی سلطه قرار داريم.

    گذشته از اشکال بالا، چگونه بتوان عمل و ايده را از يکديگر جدا کرد؟ پيشنهاد بالا از انديشه هگلی سخت متأثر است. ايده را مقدم بر عمل گمان می برد. در جای ديگر (کيش شخصيت) اين نظر و هم نظر مخالف آن که عمل را ايده ساز می شمارد را انتقاد کرده ام. بهر رو بنا بر هر يک از اين سه نظر، ايده و عمل را نمی توان از يکديگر جدا کرد. دولت که مظهر قدرت است را چگونه می توان از « ايده» جدا کرد؟ بنا بر اين جدايی دين از دولت در جامعه های ما يعنی قدرت اجرايی را در اختيار ايدئولوژی ديگر گذاشت. اين کار يا از راه اعمال زور و استقرار استبداد ممکن است و يا از راه دمکراسی. جامعه های ما در اين دو قرنی که در غرب تجربه دمکراسی انجام می گرفت، آزمايشگاه تحميل « ايده تجدد» از راه رژيم های توتاليتر بودند و به شرحی که ديديم تجربه ها به شکست انجاميدند. و چرا از راه دمکراسی همان تجربه در کشورهای ما ممکن نشد؟ به لحاظ اينکه استقرار دمکراسی در شرايط سلطه ممکن نبود و تازه در غرب نيز از راه يک رشته انقلابها و ... انجام گرفت و با نتيجه ای نه چندان اطمينان بخش. 

3- بنا بر اين راه حل، اسلام دين رسمی می ماند اما ابزار قدرت دولت نمی شود. اين سخن که دين و ايدئولوژی وقتی ابزار قدرت می شود، خطرناکترين خطرها می گردد، صحيح است. اما چگونه وسيله را بدست دولت بدهيم و از او بخواهيم از آن سوء استفاده نکند؟ دين و ايدئولوژی را چه کسی غير از قدرت سازمان يافته که مهمترينشان  دولت است از خود بيگانه و به ابزار قدرت تحويل کرده اند؟

4- و بالاخره يکی از عوامل بزرگ از رشدماندگی جامعه های ما اينست که دو قدرت دولتی و مذهبی وجدان فردی ما را به عرصه نبردی آشتی و پايان ناپذير بدل ساخته اند.

    دولت قانون می گذارد و مقام مذهبی عمل به آن را حرام می کند. فرد نه تنها از لحاظ عمل فلج می شود بلکه در وجدان آن خويش گرفتار درگيريهای پايان ناپذير می شود، به کدام يک از دو تکليف عمل کند؟ « لائيسيته» ای که رژيم های ما بعمل در می آورند، اثر فلج کننده ای دارد. ای کاش مسئله، مسئله محروم کردن آدمی از « بعد مرکزی وجدان» بود. مشکل کاستن ماده انفجاری در وجدان آدمی و متلاشی و فلج کردن آنست.

   راه حل پيشنهادی اين مشکل را حل نمی کند. چرا که از توجه به اين واقعيت غفلت شده است که اسلام يک نظام است. با تعريف مجدد ايمان نمی توان آنرا به يک ايمان شخصی تحويل کرد. راهی ديگر بايد می رفتيم.

    راهی که بخصوص پس از قيام خونين 15 خرداد 1342 رفتيم، اين بود که پذيرفتيم مذهب با محتوی و شکلی که پيدا کرده بود با رشد و با آزادی و در نتيجه با استقلال سازگاری نمی جويد. نه تنها به دليل نظری، بلکه بلحاظ تجربی، تجربه تاريخ. آنچه به نسل ما رسيده بود، از رشد ماندگی، استبداد توتاليتر و انقياد ملی بود. سرتاسر دنيای اسلام يا مستقيم و يا غيرمستقيم تحت استعمار بود. تجربه و جنبش های رهايی بخش دوران خود ما نيز حکايت روشنی است از نارسايی دين در محتوی و شکل. راهی که ما رفتيم، راهی نو بود راههای اصلاح طلبان پيشين را مطالعه کرديم و با انتقاد آنها به اين نتيجه رسيديم که اسلام خود قربانی بدترين از خودبيگانگی ها شده است. در دوران خود ديده بوديم که مارکسيسم در استالينيسم از خودبيگانه شد. نخست گمان می کرديم که اسلام نيز از راه دولت از خودبيگانه شده است. اما تحقيق به اين نتيجه انجاميد که بنياد دينی در رابطه با نياز قدرت، اسلام را در اساس، در اصول و در نتيجه در فروع از خود بيگانه کرده است. نوعی از غربزدگی را کشف کرديم که بسيار قديمی است. چنان در ظواهر دين روی پوشيده بود که پی بردن  به آن با اشکال تمام ممکن گرديد. در حقيقت با تبديل پايه موازنه عدمی به پايه موازنه قوا، (يا يونانی زدگی) (Helenisation) اسلام در اساس، از خود بيگانه شده است. در اسلام موجود ميان انسان با خدا نيز رابطه قوا برقرار است. در نتيجه بنا بر فلسفه ارسطويی، توده های عظيم مردم « در حکم صغير» می شوند و « نخبه های قانون دان و پارسا و عادل و ...» بايد آنها را اداره کنند. اطاعت نه تنها برای خود مردم خوب است، بلکه بر آنها واجب است. اگر اطاعت نکنند در اين دنيا به عنوان مفسد فی الارض مجازات می شوند و در آن دنيا نيز به آتش جهنم خواهند سوخت. جامعه ای با اين باور چگونه می تواند رشد کند؟ وقتی اين باور به سيستم حقوقی، اخلاقی، سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بدل می شود، چگونه می توان در بيرون اين لائيسيته را مستقر کرد؟

    پس از پی بردن به اين از خودبيگانگی، مکانيسم های از خود بيگانگی فرهنگ عدم زور را در فرهنگ زور در حيطه شناسايی آورديم، در حقيقت زور از راه مذهب (يا ايدئولوژی) در ريشه و بدنه و شاخ و برگهای فرهنگ نفوذ می کند و آنرا به فرهنگ قدرت بر می گرداند. وقتی فرهنگی بدينسان مسموم شد، خشک می شود و از نو، از ريشه عدم زور، جوانه تازه ای سر بر می آورد: ديناميک انقلاب:

   بدين قرار بايد به کاری اساسی و طاقت شکن تن در داد. بايد با فريفتاری ساحران عصر خود مبارزه کرد. عصايی همچون عصای موسی ساخت تا چشم های خيره را که مسحور مارهای دروغين ساحران شده اند، از خيرگی بدر آورد و آدميان را از فريبی که در آنند، رهاند. حاصل اين انتقاد اساسی و بيان موازنه عدمی به عنوان اساس دين، اين شد که دين و استقلال و آزادی و رشد در اساس يکی شدند دين از خود بيگانه بيانگر منافع طبقه های حاکم بود، دين بر اساس موازنه عدمی بيانگر حقوق محرومان شد و اين چهار رکن در بيان عمومی انقلاب برنامه ايجاد جامعه ای نو، در پاريس از زبان آقای خمينی بيان شد و وحدت بزرگ را ممکن بگرداند.

    خواننده وقتی به اينجا می رسد، حق دارد از خود بپرسد، چرا در ايران اينک در دست بدترين استبدادهای توتاليتر دست و پا می زند؟ آيا اين استبداد دليل شکست تجربه بالا نيست؟ پاسخ اين است که پس از پيروزی انقلاب، سه گرايش از بيان عمومی انقلاب روی گرداندند.

-         يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به آزادی رفت.

-         يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به سوسياليسم رفت و در صدد برآمد که از راه قهر و به تقليد از لنين، انقلاب را به انقلاب دوم بکشاند.

-      يک گرايش بدنبال تقدم بخشيدن به اسلام رفت (دنبال مشروعه طلب دوران انقلاب مشروطه)، در نتيجه از نو در گودال اسلام سنتی فرو افتاد.

     آنها که از دوران مصدق تا انقلاب در تجربه زندگی کرده و تحولشان خود بيان مراحل گوناگون اين تجربه بود، آنها که بکار گردآوری و نقد يک قرن و نيم تجربه نظری و عملی و انتقادشان پرداخته بودند، آنها با هر سه گرايش بالا مخالفت کردند و فرصت آزادی را برای توضيح اين تجربه بزرگ و ضرورت همراهی استقلال و آزادی و رشد و اسلام، تا ممکن بود مغتنم شمردند. نتيجه اين است که دو سال بعد از کودتا، استبداديان در بن بست افتاده اند و گرايشهايی که کارشان «تقدم بازی» است، وارفته اند. اگر اميد ما تحقق پيدا کند و کمک افکار عمومی جهانی، زمان تحقق اميد را کوتاه گرداند و عمر استبداد توتاليتر دينی زود سرآيد، انقلاب ايران نخستين انقلابی می شود که رژيم استبدادی پس از انقلاب، بی آنکه دوام کند، از پای در می آيد.

     و چنين می شود چرا که جهت رشد از استبداد به آزادی است. اين تمايل، تمايلی تاريخی و جهان شمول است. روزی که بدنبال استبداد سياسی (رژيم استبدادی سلطنتی) استبداد دينی از درون و بدست مردم واژگون می شود، موانع رشد در استقلال و آزادی از ميان برداشته شده است. به سخن ديگر با حربه بالا، استبداد سلطنتی عامل سلطه خارجی از پای در آمد. ايدئولوژيهايی که استبداد جوهر آنها را تشکيل می داد، بی اعتبار شده اند. استبداد دينی حاکم در سراشيب زوال است. از اين همه مهمتر وجدان فردی و جمعی جامعه از زورپرستی که رنگ دين به خود گرفته بود، آزاد شده و می شود.

 

 

 

 

 

 

 

سه راه حل رشد

 

مقدمه قسمت دوم

 

 

     از متونی که به مجلس بحث علمی دانشگاه پاريس عرضه شده اند، سه متن، که به راه حل های رشد راجعند، آورده ام.

   در متنی که خود به آن مجلس ارائه کرده ام، راه حل ها را انتقاد کرده ام و دست آوردهای انقلاب ايران و در دوره مرجع انقلاب را با اهل علم بميان گذاشته ام. اين متون، سطح کنونی مباحث را دربارة الگوهای رشد، برنامه های رشد و علت شکست الگوهای پيشين رشد و جای انديشه راهنمای انقلاب ايران و برنامه رشدی که در دوران مرجع با وجود آن مشکلات داخلی و خارجی، به اجرا گذاشته شد را بروشنی نشان می دهد. از نظر الگوی رشد نيز انقلاب ايران و انديشه راهنمای آن و دست آوردهای تجربه دوران مرجع، جهت يابی است که راه کامل کردن الگوی رشد، برای تمدنی ديگر را نشان می دهد.

 

تقسيم بين المللی کار و راه حل بحران رشد

 

    بسيار شنيده ايد که « غرب صنايع مصرفی و مکانيک را به دنيای سوم منتقل می کند». وقتی رژيمهای استبدادی سرنگون شدند آنها که از غرب خدا ساخته اند در پی توجيه رفتند و کشف کردند که چون استبدادهای دهه های گذشته ديگر با تقسيم بين المللی جديد کار تناسب ندارند، غرب عذرشان را می خواهد.

     مسئله انتقاد تکنولوژی به دنيای سوم، در مجلس بحث علمی درباره رشد نيز موضوع بحث واقع شده است. از لحاظ اهميت تعيين کننده ای که جستجوی راه حل برای بحران بزرگ عصر دارد، کار را با ترجمه مقاله هايی که به اين مجلس بحث ارائه شده اند، شروع می کنيم.

    مقاله اول از سرژلاتوس استاد دانشگاه های ليل و پاريس است. وی تاريخ سه تحول را باختصار می آورد:

1-     تحول چند مليتی ها

2-     تحول دنيای سوم و تبديل رشد به يک خواست ضرور برای اين دنيا

3-     تحول « ايده» در غرب درباره رابطه با دنيای سوم

 

شکستهای تلخ نظم جديد اقتصاد جهانی و « ماورای مليت اقتصادی»

 

     ... مطالعه «ماورای ملی» از راه شکست تلخ نظم جديد اقتصادی جهانی و « ماورای مليت» اقتصادی، تنها شيوه و بهترين شيوه ها نيست ... اما از آنجا که علت ها و معلولهای بی نظمی، ماهيت اقتصادی دارند، اين روش می تواند در شناخت ماورای کلی کارآمدتر باشد. مطالعه را از پيدايش نظم جديد اقتصاد جهانی و شکست آن شروع می کنيم:

 

1- تاسيس حقوقی نظم جديد اقتصادی جهانی

 

     شروع و پايان در اول مه 1974 شد. در اين روز بود که اجلاس فوق العاده مجمع عمومی سازمان ملل متحد، بيانی درباره نظم جديد اقتصاد جهانی تصويب کرد. اين بيان به اتفاق آراء تصويب شد و بنا را بر ايجاد رابطه جديدی ميان ملت های رشد يافته و ملتهای رشد نيافته گذاشت.

     و همه چيز در همين روز، اول ماه مه 1974، به پايان رسيد. زيرا بيانی که به اتفاق آراء به تصويب رسيد، نقطه اوج صعود سياسی دنيای سوم در سازمان ملل بود. اين صعود با استعمارزدايی شروع شده بود. در کنفرانس اول کشورهای غيرمتعهد در باندوک بسال 1955، قطعی گرديد و از آن پس با ورود دولتهای جديد به صحنه سياست جهانی، سال به سال قوت گرفت. در سال 1974، با چهار برابر شدن قيمت نفت، دنيای سوم باز هم قوت بيشتر جست. اما اين موفقيت کمتر نشان از استقرار نظم جديد داشت تا پيروزی موقت رابطه قوای ديگر.

     از اين زمان انحطاط شروع می شود. دنيای سوم از هم می پاشد و « پايان جامعه ملل » آغاز می گردد.

    بيانيه راجع به استقرار نظم جديد اقتصاد جهانی، که عبارت باشد از قطعنامه 3201 سازمان ملل متحد، به آيين اجماع به تصويب رسيد. توضيح آنکه چون هيچ مخالفی نداشت تصويب شده تلقی شد. برنامه عمل اين بيانيه که موضوع قطعنامه 3202 سازمان ملل متحد بود، همزمان به تصويب رسيد. اين برنامه، ده بخش دارد. بخش چهارم آن « منشور حقوق و تکاليف اقتصادی دولتها» عنوان دارد. بدبختانه از آنجا که متن آماده نبود، قرار شد که بعد به آن منضم شود. منشور به اشکال در 12 دسامبر 1974 (قطعنامه 3281) با 100 رأی موافق و 6 رأی مخالف و 10 رأی ممتنع به تصويب رسيد.

16 رأيی که داده نشده اند، آراء کشورهای صنعتی هستند. وزنه اين 16 رأی از وزنه 100 رأی بيشتر بود. آمريکا و آلمان و انگليس رأی مخالف دادند. فرانسه و ژاپن ممتنع دادند و ...

    درکنفرانس پاريس در دسامبر 1975، کشورهای مسلط، آشکارا نسبت به افزايش کمک به دنيای سوم، نظر منفی اظهار کردند و برای حفظ ظاهر گفتند لازم است ميان شمال - جنوب، باب گفتگو باز بماند. همان سال کنفرانس بين المللی درباره بازرگانی و رشد در ليما برای مشخص کردن قواعد بازی اقتصادی، يک رشته تدابير اتخاذ کرد. بدون شک، گوياترين اين تصميم ها، تصميمی بود مبنی بر اينکه تا پايان قرن، 25 درصد توليد صنعتی بايد از آن دنيای سوم بگردد. اما جای ترديد ندارد که اين تصميم آرزويی بيش نيست.

    ... نظم جديد اقتصاد جهانی بر مفهوم « جامعه جهانی» بنا گرفته است. « جامعه جهانی» بنوبه خود بر « برادری» انسانهايی که در اين کره خاکی زندگی می کنند اساس می گيرد. قراردادی ميان برابرها بايد جای اوامر و نواهی قوی ترها را می گرفت. قواعد منصفانه ای برای تسهيم « دارايی مشترک بشريت» بايد تنظيم می شدند. بدينسان استقلال حقوقی دولتهای دنيای سوم با استقلال اقتصادی کامل می شد. اراده استقلال اقتصادی، با قبول حق رشد برای همه، بايد وارد مرحله اجرا می گشت.

 

2-   مبانی و منابع نظم جديد اقتصاد جهانی