زندگی

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۰۵

پاسخ به پرسشهای ایرانیان از

ابوالحسن بنی صدر

 

پرسش اول:

با سلام

من 2سالی هست که با شما و دیدگاههای شما آشنا شده ام و مصاحبه های شما را دنبال میکنم.

قوی ترین عاملی که باعث جذب من به افکار شما شده نوع نگاهتان به زندگی و دیدتان نسبت به انسان و شئون یک انسان است. یکی از چیزهایی که همیشه با دیدن اسم شما به یادم می افتد، جمله شما به این مضمون است: اگر به بهشت رفتن هم اجباری باشد، به آنجا نخواهم رفت. اما مشکلی که من الان دارم و دوست دارم در موردش نظر شما را بدانم اینست که همین زندگی ما و آمدن ما به این دنیا مگر اجباری نیست؟ همین بودن ما مگر اجباری نیست؟ اینکه در اسلام گفته شده بزرگترین گناه خودکشی است مگر دلیلی بر اجباری بودن زندگی و محکوم به زندگی بودن به زندگی نیست؟

مشکل من از اینجا شروع میشود که نمیتوانم به قول شما بجای فکر کردن به چگونه مردن به چگونه زیستن فکر کنم. نمیتوانم از زندگی ام و از اینکه هستم لذت ببرم. حتی اگر همین الان بگویند دیگر وقت مردن است، شاید حتی ته دلم خوشحال هم بشوم. دیگر اتفاق افتادن و یا نیفتادن خیلی چیزها برایم اهمیتی ندارد.

البته این را هم بگویم که نـه اینکه خودم را توانا ندانم به تغییر و نـه اینکه درست و غلط برایم مفهوم نداشته باشد، و نه این که برای شخصیت خودم احترام قائل نباشم، نه، چون مسلما کمترین چیزهایی که سعی کردم این مدت بعد از آشنا شدن با افکارشما، حداقل در ظاهر رعایت کنم همین ها بوده اند. همیشه سعی کرده ام حقوق خودم و دیگران را رعایت کنم اما...

 

پاسخ به پرسش اول:

1 – آسان سخن این که نه به دنیا آمدن یک انسان جبری است و نه زندگی او جبری است. انعقاد نطفه، خود انگیخته انجام می گیرد. به زور نطفه بسته نمی شود. به دنیا آمدن انسان نیز خود انگیخته است. اما زندگی انسان، بنا بر این که در روابط قوا بار بیاید و یا نیاید، خود انگیخته می شود و یا نمی شود. در عمل، بخشی از زندگی هر آدمی خود انگیخته (مستقل و آزاد) و بخش دیگری دستوری (به دستور قدرتی فرآورده روابط قوا) است. اینک بجاست دو امر بس مهم را تشریح و خاطر نشان کنم:

1.1 - این امر که خداوند انسان را از نطفه پدید می آورد، بی توجه به این امر که خداوند استقلال و آزادی محض است، زندگی را از انعقاد نطفه تا مرگ و پس از آن، بکار القای جبری بودن زندگی از انعقاد نطفه تا مرگ می آید. اما با توجه به این امر که خداوند استقلال و آزادی محض است، معنی سخن دیگر می شود و آدمی از واقعیتی بس ارزشمند آگاه می گردد: انعقاد نطفه و به دنیا آمدن انسان و زندگی او خود انگیخته، یعنی در استقلال و آزادی انجام می گیرد و این دو حق ذاتی حیات انسانند. دانش در جریان رشد خود، به تصدیق این خود انگیختگی راه برده است و راه می برد.

1/2 - در نوشته ای پیرامون «آزادی بیان» انقلاب اسلامی شماره 804)، توضیح داده ام که فرهنگ حاصل کار خودانگیخته انسان است. وجود فرهنگ، شهادت می دهد بر استقلال و آزادی انسان، انسان فرهنگ ساز. باوجود این، در جامعه ها، ضد فرهنگ قدرت نیز وجود دارد. حال اگر نیک دقت کنیم، از این واقعیت سر در می آوریم که ضد فرهنگ، یا فرآورده هائی که در روابط قدرت کاربرد دارند، در وجود خویش، یکسره وابسته به وجود فرهنگ است. برای مثال، دانش فرهنگ است. بکار بردن آن در روابط قدرت، از راه ساختن و بکار بردن سلاح، وابستگی کامل دارد به دانش. از این رو است، که کاهش میزان خودانگیختگی، رشد فرهنگ را کاهش می دهد. با وجود این، کاهش رشد فرهنگ، بسا سبب کاهش رشد ضد فرهنگ نشود. چراکه وارد کردن فرآورده های فرهنگ قدرت، می تواند نیاز روابط قدرت را به این گونه فرآورده ها، برآورده کند. در فرهنگها، به همان اندازه که از سهم فرهنگ کاسته و بر سهم ضد فرهنگ افزوده می شود، انسانها استقلال و آزادی خود را بیشتر از دست می دهند. فرهنگشان روی به عقیم شدن می نهد و جامعه آنها از رشد می ماند.

بدین قرار، هرگاه در یک جامعه میزان خودانگیختگی اعضای آن بالا باشد و فرآورده های فرهنگی، در روابط قوا کاربرد پیدا نکنند، اما در رشد انسانها در استقلال و آزادی، کاربرد پیدا کنند، رشد آن جامعه شتاب گیر می شود. سهم فرهنگ استقلال و آزادی بسیار بزرگ و سهم ضد فرهنگ قدرت بسیار کوچک می گردد. هر جامعه ای در دوران های رشد و از رشد ماندگی از این قاعده پیروی کرده است.

بدین سان، بنا بر این که انسان فرهنگ ساز است و فرهنگ فرآورده کار خود انگیخته انسان است، استقلال و آزادی و دیگر حقوق او ذاتی حیات او هستند.

1/3- جبر نیست. چرا؟ زیرا هستی هست. توضیح این که جبر نیازمند تقدم و حاکمیت قدرت ( از این رو، خدا نیست به ضرورت قدرت هست معنی می دهد ) بر زندگی آفریده ها است. اما قدرت خود فرآورده رابطه قوا میان آفریده ها است. نه از خود هستی دارد و نه می تواند مقدم بر زندگی آفریده ها باشد و نه می تواند بیافریند. چرا که خود فرآورده ویرانگری و مرگ است و در ویرانگری و مرگ کاربرد دارد.

بدین قرار هرگاه پرسش کننده گرامی، در خود بمثابه انسانی برخوردار از استقلال و آزادی، یا خودانگیختگی بنگرد، یعنی در استقلال بیاندیشد و مرغ اندیشه را در بی کران هستی به پرواز درآورد (= آزادی در اندیشیدن)، درجا، از دو واقعیت آگاه می شود:

الف – خودانگیختگی او ناقض جبر است و

ب- آفریده ها، بنفسه، بر وجود خداوند شهادت می دهند. چرا که "خدا نیست"، خلاء پدید می آورد و این خلاء را قدرت (= زور) پر می کند. باز، به این نتیجه می رسیم که هرگاه قدرت بود، هستی آفریده نبود. به سخن دیگر، بود هستی دلالت قطعی دارد بر نبود قدرت (= زور). این تجربه، او را از واقعیت مهم دیگری نیز آگاه می کند:

1/4- مادیون جدید، در توجیه بی نیازی از خداوند، ماده را برخوردار از نیرو می دانند و برآنند که هستی مادی نه هدف دارد و نه آزادی. در این دعوی، تناقض ها بسیارند: مادیون هستند که ماده را تعریف می کنند و از آن خدائی می سازند خود گردان که با بکار بردن نیرو و، بنا بر قوانین درونی خود، تحول می کند و این و آن شکل را به خود می دهد. بدین خدا تراشی، ماده را خدا و جانشین خدائی می کنند که انکار می کنند. تناقض دیگر: عقل خود آنها، بدون تعیین هدف نمی تواند کار خود را آغاز کند. بنا بر قول آنها، اندیشه فرآورده ماده است. هر گاه ماده بدون هدف و فاقد آزادی است، از چه رو، مغز بدون هدف نمی تواند کار کند؟ از چه رو عقل بدون آزادی (دست کم به قول سارتر، آزادی بمعنای بیرون رفتن از تعین و در نامتعین از محدود کننده ها رها شدن) نمی تواند خلق کند؟ دست آورد فیزیک جدید (قائل شدن به لاشئی و عدم تعین) نقض دیگری است بر مادی گری.

اما تناقض بس آشکاری که ثنویت تک محوری (فعال مایشاء گمان بردن ماده) مانع از آنست که مادیون ببینند، اینست: ماده خود انگیخته به ضرورت مستقل و آزاد می شود. استقلال و آزادی، آن را هدفمند نیز می کند. همراه بودن ماده بانیرو، که بنابر مادی گری، آغاز ندارد، سخنی متناقض است. چراکه اگر نیرو همان تعریف را داشته باشد که زور دارد، همراهی آن با ماده، نافی وجود ماده می شود. چرا که زور ویرانگر است و از ویرانگری پدید می آید. اگر نیرو زور نیست، پس ماده نیز متعین نیست. چراکه جز زور حد سازی و متعین گردانی وجود ندارد. نیرو که حرکت دائمی ماده را میسر می کند، لاجرم، ماده – نیرو را برخوردار از خود انگیختگی، یا استقلال و آزادی مطلق می کند. بدین سان، خدائی که نفی می کردند و استقلال و آزادی که نفی می کردند، خود وجود آن را اثبات می کنند.

و نیز، بگمان آنها، و هم بگمان شماری از خدا باوران، خالق جبار، جبار بمعنای زورمندی مهار کننده زندگی آفریده های خویش است. پس اگر بگویند ماده ازلی و ابدی و خودگردان است، نبود خدا ثابت گشته است. حال آنکه، در این ادعا تناقض ها است: بی آغاز و بی پایان صفت ماده متعین نمی تواند باشد. چراکه بی آغاز و بی پایان یعنی نامتعین و متعین بدون وجود نامتعین، وجود ذهنی (نقد کنندگان مادیون گفته اند: تعریفی که از ماده و ... می کنیدساخته ذهن شما است و در بیرون ذهن شما وجود ندارد) نیز پیدا نمی کند. چرا که تعین مطلق مساوی است با بی حرکتی مطلق و بی حرکتی مطلق نیرو را بی محل می کند. اما ماده بدون نیرو و حرکت، بی وجود می شود. لاجرم تعین ماده می باید نسبی باشد. اما قائل شدن به نسبی بودن تعین، اثبات وجود نامتعین است. چراکه ورای تعین و ماده وجود دارد و به یمن وجود آنست که ماده زندگی و تحول می پذیرد: بدین سان، با رفع تناقض ها از ادعای مادیون، نامتعین، یا هستی محض خود انگیخته را باز می یابیم.

حال اگر پرسش کننده گرامی خویشتن را از باور نادرست به جبر برهد، در می یابد که

1/5- خودکشی، غفلت مطلق از استقلال و آزادی خویش و خویشتن را به جبار زور سپردن است. از جمله به این دلیل ساده که بدون بکار بردن زور، نمی توان به زندگی خود پایان داد. چون غفلت عقل از استقلال و آزادی خویش کامل می شود، خلاء را قدرت (= زور) پر می کند و عقلی چنین قدرتمدار، نمی تواند با تخریب آغاز نکند. از آنجا که هر تخریبی با تخریب مخرب آغاز می شود، در حالت انفعالی محض، عقل تسلیم شده به قدرت، فرمان خودکشی را صادر می کند. بدین قرار، نهی خودکشی، جبر نیست، فراخواندن انسان به بدر آمدن از غفلت از استقلال و آزادی و خود انگیختگی است. در دین اکراه نیست، تحقق پیدا می کند با نهی بکار بردن زور بر ضد استقلال و آزادی و حقوق خویش و بازرهیدن خویشتن از قدرت جبار است. بدین رهائی، انسان هیجان زندگی را باز می یابد:

 

شور و شوق زندگی:

2 - شور و شوق زندگی همراه است با خودانگیختگی (= استقلال و آزادی) آدمی و خودانگیختگی همراه است با کرامت انسان و صفاتی که ترجمان زندگی در رشد، رشد در استقلال و آزادی، هستند: امید و شادی و دوست داشتن و دوست داشته شدن و عهد شناسی، عهد بازندگی و کرامت خویش و زیندگان و طبیعت و... نیز همراه است با فعالیت همآهنگ استعدادها و نیز فضلهای آدمی. این همراهی ها و همآهنگی ها به آدمی امکان می دهند:

2/1- که انسان مسئولیت شناس بگردد، نسبت به رشد خویش در استقلال و آزادی و زندگی را عمل به حقوق ذاتی خود کردن، مسئول بگردد. در مسئولیت جمعی برای آن که زندگی همگان رشد در استقلال و آزادی و حقوقمندی بگردد شرکت کند. خویشتن را در قبال عمران طبیعت و حقوق هر زینده ای، مسئول بشناسد.

2.2 – که آدمی از استقلال و آزادی عقل خویش غافل نشود. آشکار ترین علامت وجدان بر استقلال و آزادی عقل اینست که چنین عقلی توجیه گر نیست، خلاق است. آفریده هایش مجاز نیستند، هستی دار هستند.

2/3- که نه در رابطه با خود و نه در رابطه با دیگران، آدمی به زور، نقش نمی دهد. اگر هم دیگری زور درکار آورد، کار او می باید خشونت زدائی باشد. هرگاه تجربه کند، به تجربه، در می یابد که خالی شدن پندار و گفتار و کردار از زور، زندگی را سرشار از امید و شادی و...، می کند. بدین سرشار شدن از امید و شادی و...، هیجان زندگی او را فرا می گیرد.

2/4- که همواره جانب حق را بگیرد و بر حق بایستد. چنین ایستادگی، او را با زور و زورمداران، رویاروی می گرداند. در همان حال، ایستادگی بر حق، نه تنها اکثریت بزرگ آدمیان را به یاد حقوق ذاتی خویش می اندازد، بلکه زورباوران و زورمداران را نیز، در درون، گرفتار تضاد حقوق ذاتیشان با زور ویران گر می کند. به یمن این ایستادگی است که رها شدن از تضاد ستمگستر و بازیافت توحید بر میزان عدالت میسر می گردد.

2/5- که آدمی انفعال را دلیل تسلیم شدن به زور بشمارد و برآن شود که همواره فعال، فعال خودانگیخته، بماند.

2/6- که آدمی همواره امام بماند: زندگی را پایان ناپذیر بگرداند. به یمن افزودن بر پندار و گفتار و کردار نیک و الگوی رشد در استقلال و آزادی، گشتن.

2/7- که آدمی زندگی خویش را شفاف کند. بداند که تنظیم رابطه با قدرت، افق دید عقل را می بندد. تسلیم قدرت شدن عقل را در تاریکی فرو می برد. ناامیدی و کزکردگی و به مرگ اندیشیدن و... علامتهای گویای فرورفتن و فروماندن عقل در ابهام و تاریکی، تاریکی افزا هستند.

2/8- که انسان مراقب باشد عقل او پیچیده را باز و کج را راست و مبهم را روشن کند و بداند که عقل قدرتمدار ساده را پیچیده و راست را کج و روشن را مبهم می گرداند.

2/9- که آدمی بداند قربانی هر تبعیضی، نخست کسی است که تبعیض قائل می شود. پرسش کننده گرامی باید بداند که زندگی آدمی در هستی بی کران است. مرگ نیز در این هستی روی می دهد. پس مرگ را محور کردن، تبعیض ناروائی است که قربانی آن، کم و کیف زندگی خود او است.

2/10- که بگاه اندیشیدن و بگاه سخن گفتن و بگاه عمل کردن، آدمی مطمئن شود که اندیشه و سخن و عمل او، در همه جا و همه وقت، حق است. همگان را بکار می آید. به زندگی او معنی می دهد و بکار دیگران در معنی بخشیدن به زندگی شان می آید.

2/11- که انسان بداند امید و شادی و دوستی و... ذاتی اندیشه و سخن و عمل حق و زینده و سودمند در همه جا و همه وقت است. پس علامت اندیشه و سخن و عمل حق، شاد شدن و شاد کردن و امید یافتن و امید بخشیدن، دوست شدن و دوستی کردن است. زمان خلق، زمان شادی و امید و عشق بی کران است.

2/12- که آدمی بداند امید و شادی و ... و مسئولیت شناسی ذاتی خودانگیختگی هستند. میزان آنها اندازه خودانگیختگی انسان را به دست می دهد. همانطور که ناامیدی و غم و... گویای نبود خود انگیختگی یا غفلت انسان از استقلال و آزادی خویش است. پس مجموعه ای از استعدادها و فضلها و حقوق و کرامت، بدون خودانگیختگی، فرمانبر قدرت بی شفقتی می شوند که آنها را در افزودن ویرانی بر ویرانی و مرگ بر مرگ بکار می برد. پس نباید غافل شد که امید و شادی و... هم ذاتی خود انگیختگی عقل و هم صفات ذاتی اندیشه و سخن و عمل انسان مستقل و آزاد هستند. امید امید افزاید و شادی شادی و دوستی دوستی و...

2/13- که شادی و امید و عشق و... از حقوق انسان و استعداد دوست داشتن گویای دائمی بودن دوست داشتن زندگی و دوست داشتن هستی و آفریده ها و عاشق شدن بمعنای دوست داشتنی پایدار، بند براین خشونت زدا و درمان سرطان قدرت و قدرتمداری هستند. از این رو، مردمی که بخواهند بدانند چرا گرفتار استبداد هستند، نخست می باید در خود بنگرند و کارهائی را ترک کنند که ترجمان ناتوانی و زور باوری هستند. که ناامیدی و غم ببار می آوردند. که ... بدین قرار، هرگاه چنان بیاندیشند و چنان سخن گویند و چنان عمل کنند که امید و شادی و دوستی و... آورد، ریشه قدرت و قدرتمداری را در خود و در جامعه خود خشکانده اند.

چنین مردمی در می یابند که شادی و امید و دوستی وقتی خود انگیخته نیستند، مصنوعی و فرآورده ویرانگری قدرت هستند. معتادی که «نشئه» می شود، از شادی و امید و... بیانگر خودانگیختگی، بی بهره است. در دنیای ذهنی، زندانی و شور و شوق زندگی را بطور روز افزون، از دست می دهد.

2/14- که سر و کار عقل مستقل و آزاد با واقعیت ها است. این عقل قدرتمدار است که دنیای مجازی می سازد و خود را در آن زندانی می کند. هرگاه خویشتن را ناتوان بیانگارد، دنیای مجازی که می سازد، تاریکخانه یأس و غم و مرگ است. مراقبت بسیار می خواهد تا که عقل رابطه با واقعیت را با رابطه با مجاز جانشین نکند.

2/15- که آدمی بداند در هستی موجود محدود کننده و ویرانگری جز زور وجود ندارد و زور را انسانها در رابطه با یکدیگر، با جهت ویرانگر بخشیدن به نیرو، پدید می آورند. پس هر زمان خود را محدود یافت و هر زمان به ویرانی خود یا دیگری روی آورد، نباید تردید کند که در بند قدرت (= زور) گرفتار است. به بازیافتن خودانگیختگی و حقوق خویش، از این بند رها می شود:

2/16- که رابطه با قدرت، همواره یک مدار بسته ایست که، در آن، آدمی خویشتن را، بی دفاع، به ویرانگری قدرت می سپارد. شناخته ترین مدار بسته رابطه انسان با قدرت، مدار بسته بد و بدتر، مصلحت و حقیقت، خودی و غیر خودی هستند.

2/17- که استعدادهای انسانی یک مجموعه را تشکیل می دهند. هریک کار خویش را می کنند اما کارهایشان یکدیگر را متکامل می کنند. چنانکه استعداد علمی، علم می جوید و استعداد هنری آن را بکار می برد و ناممکنی که هنر راممکن می کند، فضاهای جدید را بر روی علم می گشاید. استعداد اندیشه راهنما، هرگاه بیان استقلال و آزادی را بجوید، به دیگر استعدادها امکان می دهد در بی کران استقلال و آزادی، کار کنند. از این رو، آدمی می باید کار را نه مشقت که ارزش بداند و همواره مراقب جامعیت کار باشد. خالی کردن اندیشه راهنما و دانش از ظن و گمان، هم کار استعدادهای دیگر را آسان می کند و هم رشد شتاب گیر و بدان شور و شوق زندگی را روز افزون می گرداند.

2/18-که استعداد رهبری همآهنگ کننده استعدادهای انسان و، در همان حال، چند و چون آن، در اندیشه و سخن و عمل آدمی است و بدین سه، خویشتن را تعریف می کند. هرگاه دلیل حقانیت اندیشه و سخن و عمل در این سه باشد، علامت خودانگیخته بودن استعداد رهبری و برخوردار بودنش از استقلال و آزادی است.

2/19- که عمل آدمی به حقوق خویش، دیگران را به عمل به حقوق خود بر می انگیزد و دامنه شادی و امید و...، بنا بر این، شور و شوق زندگی را می گستراند. راست است که هیچ حق ذاتی قابل انتقال نیست، اما این نیز راست است که عمل به حق، دیگران را به عمل به حق برمی انگیزد و شور و شوق زندگی هرکس دیگران را به شور و شوق زندگی می آورد. پس اگر پرسش کننده گرامی شور و شوق زندگی را در خود نمی یابد، به این دلیل نیز هست که محیط اجتماعی او، محیطی نیست که اندیشه ها و سخن ها و عمل ها، شور و شوق زندگی را فراگیر کنند. پس بر او است، که بنا بر مسئولیت شناسی، عقل را از جبرها برهد و زندگی را عمل به حقوق گرداند به ترتیبی که مجموعه استعدادها و فضلها فعالیت خودانگیخته خویش را باز یابند و امواج امید و شادی، امواج شور و شوق زندگی را به هر سو، روان سازند:

2/20- که عقل، بهنگام خلق، از تمامی استقلال و آزادی خویش برخوردار می شود. چراکه با هستی اینهمانی می جوید. دائمی کردن جستجوی اینهمانی با هستی، نیاز به موازنه عدمی بمثابه اصل راهنما دارد. بدین اصل و بدان این همانی، آدمی همه استقلال، همه آزادی، همه شور و شوق زندگی و از عشق لبالب می شود.

 

پرسش دوم در باره چرائی روی آوردن انسانها به قدرت

 

 

آقای بنی صدر شما در مورد فرق بین توانایی و زورمندی خداوند مطلبی فرمودید.که بسیار کلیدی بود و گفتید زورمدارها عاجزترین آدمها هستند. من امروز قیافه مبارک را در قفسش در دادگاه دیدم که روزی خیال می کرد همه مردم مصر مطیع او هستند. دیدم که چقدر عاجز است. شما در جایی دیگر در برنامه اول تلویزیون سپیده استقلال و آزادی، در باره اندیشه راهنما می فرمایید انسان به قدرت اصالت می دهد. حال این که قدرت وجود خارجی ندارد و حاصل یک رابطه است. اساس رابطه نیز بر تبعیض است. اگر در رابطه هایی که آدمها برقرار می کنند، تبعیض بکار نبرند، قدرت هم بوجود نمی آید. سئوال من این است: خوب اینکه اغلب انسانها توانایی را با قدرت اشتباه می گیرند، حتی در باره خدا، پس باید انسانها بیش از اینکه به نبود تبعیض باور داشته باشند به وجود تبعیض اعتقاد داشته باشند. چیزی مثل قدرت که اگر انسان اراده کند در روابطش تبعیض بکار نبرد، نابود می شود و یا اصلا بوجود نمی آید. پس چرا در میان آدمیان این همه تبعیض وجود دارد؟ چرا خدا توانا است را، خدا زورمند است معنی می کنند؟ آیا هستی انسان ترکیبی از قدرت و آزادی است؟ اگر هستی انسان بر اساس قدرت است پس چرا وجود خارجی ندارد؟ اگر هم هستی انسان بر اساس آزادی است پس چرا در روابط انسانها آنقدر قدرت زیاد است؟

ایمان

 

پاسخ پرسش دوم:

1- انسان هرگاه نخواهد رابطه قوا با خود و با دیگران برقرار کند، به سخن دیگر، از استقلال و آزادی خویش غافل نشود، می تواند زندگی کند و زندگی او عمل به حقوق و خالی از زور باشد. بنابراین، ویران نشود و ویران نکند و نیازی هم به تبعیض پیدانکند. اما اگر زندگی را در زورگفتن و زورشنیدن ناچیز کند، طول زندگی او بستگی مستقیم پیدا می کند با میزان زوری که بکار می برد و یا با او بکار می برند. این آزمایش ساده به او می آموزد که استقلال و آزادی هم ذاتی حیات هستند و هم زندگی را طولانی و سرشار از شادی و امید و دوستی و... می کنند. حال این که قدرت (= زور) خود به خود وجود ندارد و انسان می باید

الف – رابطه قوا برقرار کند و

ب – به نیرو جهت ویرانگر بدهد و

ج – برای توجیه بکاربردن زور، قائل به تبعیض بگردد.

بدین سان، نیرو وجود دارد اما قدرت (= زور) و تبعیض وجود ندارند.

2 – قدرت و حق، از جمله استقلال و آزادی، با هم جمع نمی شوند و ترکیب نیز نمی شوند. قدرت را بدون غافل شدن از استقلال و آزادی و دیگر حقوق خویش نمی توان پدید آورد. با بدر آمدن آدمی از غفلت، قدرت در جا از میان بر می خیزد. در عوض، استقلال و آزادی توانائی هستند و با توانائی های دیگر مجموعه ای را بوجود می آورند.

3 - بدین قرار، فطرت انسانی نمی تواند ترکیبی از قدرت و استقلال و آزادی باشد، نه تنها به این دلیل که شرط وجود یافتن قدرت، غفلت از استقلال و آزادی است، بلکه قدرت نمی تواند ذاتی حیات هیچ موجودی باشد زیرا از ویرانگری پدید می آید و نافی حیات است. قدرت (= زور) ضعف است و ضعف به خداوند راه ندارد. پس خداوند خالق قدرت (= زور) نمی شود. میوه ممنوعه ای که آدم را از خوردن آن منع فرمود، غافل شدن از حقوق ذاتی خویش، بنا بر این از خدا و، درجا، در بند قدرت شدن (فریب شیطان) بود.

4 - حال اگر در دو رفتار، یکی رفتار شیطان و دیگری رفتار آدم تأمل کنیم (هردو رفتار را ما انسانها، بگاه برقرار کردن روابط قوا، در پیش می گیریم و بسا در هر روز، چندین و چند نوبت)، از چگونگی و چرائی قائل شدن به تبعیض و بکار بردن نیرو در تخریب یا ایجاد قدرت سر در می آوریم:

شیطان بود که قیاس صوری بکار برد و گفت: من از آدم برترم زیرا من از آتشم و او از خاک. بدین سان تبعیض درکارآورد، درجا، رابطه خود را با خداوند، استقلال و آزادی مطلق، قطع کرد و بنده زوری شد که خود ایجاد کرد. قیاس او صوری بود چراکه آتش را برتر از خاک شمرد. برتری را عقل توجیه گر او ساخت برای توجیه زورمداری او. اگر نه، آتش نیرو است و نیرو در خاک نیز وجود داشت. هرگاه از استقلال و آزادی خویش غافل نمی شد، خاک را مجموعه حیاتمند، بنابراین، صاحب نیرو، می یافت.

این بار، او برآن شد که آدم و حوا را با همان فریب بفریبد که خود خورده بود: جاویدان و دانش مطلق گشتن، هم اکنون و همین جا. برای رسیدن به این هدف، بکاربردن آسان ترین روش، با غفلت از استعدادها و فضلها و حقوق خویش است. امروز نیز، جنایت را چنین تعریف می کنند: آسان ترین روش (بکار بردن زور) برای رسیدن به هدف، با تجاوز به حقوق خود و حقوق قربانی جنایت و جامعه است.

اما آدم چرا از شیطان نپرسید: نخست تو خود از این میوه بخور؟! چرا به خود یادآور نشد که این همان فریب است که شیطان خورد؟ چرا پذیرفت که خداوند خالق او، بسود خود و به زیان آفریده خویش، تبعیض قائل شده است و او با خوردن میوه ممنوعه، تبعیض را رفع می کند؟

هرگاه ما انسانها، که همچنان میوه ممنوعه را می خوریم، این پرسشها را از خود کنیم، پاسخهایی که می یابیم، بسیار بکارمان می آید در رهائی از اصالت دادن به قدرت و قدرت باوری و اعتیاد به اطاعت از قدرت:

اگر استقلال و آزادی آدمی با قدرت جمع نمی شوند، با غفلت از خود، جمع می شوند و همراهند. توضیح این که هرگاه انسان مستقل و آزاد آفریده شده بود بی آنکه بتواند از این دو حق ذاتی غفلت کند، استقلال و آزادی او متعین و مقید شده بود به «ناتوانی از غفلت». اما این ناتوانی را جز قدرت نمی توانست پدید آورد. بدین سان، قدرت تقدم پیدا می کرد بر استقلال و آزادی و حاکم می شد بر استقلال و آزادی آدمی. چون استقلال و آزادی حد نمی پذیرند، لاجرم حد ناتوانی از غافل شدن آدمی از خود را نیز نمی پذیرند. خداوند استقلال و آزادی محض است. باوجود این، چنان استقلال و آزادی نیز با غفلت خداوند – که هرگز رخ نمی دهد – از این دو همراه است. الا اینکه چون خداوند علم مطلق و توانائی مطلق و... مطلق است، احتمال غفلت او از استقلال و آزادی صفر است.

مقایسه انسان، موجود نسبی با خداوند هستی مطلق، درس بس بزرگی را به ما می آموزد: بهمان نسبت که احتمال غفلت از استقلال و آزادی به صفر میل می کند، انسان از استقلال و آزادی برخوردارتر و رشد او در استقلال و آزادی، کاملتر می شود. بعکس، هراندازه احتمال غفلت از استقلال و آزادی بیشتر می شود، برخورداری انسان از استقلال و آزادی خود کمتر و خودانگیختگی، بنابراین رشد او، ناچیز تر می شود.

بدین قرار، راه کار کاستن از احتمال و امکان غفلت انسانها از استقلال و آزادی خویش، فراهم آوردن فراخنای بی کران آزادی بیان است. خشونت زدائی، به ترتیبی که پندارها و گفتارها و کردارها و رابطه ها از زور خالی شوند و نظام اجتماعی تا ممکن است باز و تحول پذیر گردد، کاردومی است که همراه با کار اول باید کرد. کارآمدترین روشها برای به صفر رساندن غفلت از استقلال و آزادی خود، بکار بردن استقلال و آزادی در اندیشیدن و سخن گفتن و عمل کردن است. از این رو، در یک جامعه استبداد زده، تشدید استبداد به این عذر که چنین جامعه ای جز به زور قابل اداره نیست، به آن می ماند که به یک مسموم بازهم سم بخورانند. چنین کاری مرگ پر زجر او را نزدیک تر می کند.

دقیق کردن درک خود از استقلال و آزادی، ما را آگاه می کند از چرائی غفلت آدم و ما فرزندان آدم از استقلال و آزادی خود. عامل این غفلت درصدد درجا، خود را مطلق گرداندن است. ما آدمها، وقتی می خواهیم آن شویم که نیستیم و یا آن بجوئیم که نداریم و می خواهیم در دم خواست ما برآورده شود، روش عقلانی را با روش غیر عقلانی جانشین می کنیم. مستبدها، نمادهای ابتلای به غفلت آدم هستند. مستبدهائی که آرمان دارند، از یاد می برند که تغییر را انسانها خود باید بکنند، رشد را انسانها خود باید بکنند و با بکاربردن استقلال و آزادی و حقوق خویش باید رشد کنند. می خواهند، در جا، به اعضای جامعه تحت استبداد خود، محتوا و شکلی را ببخشند که آرمان کرده اند.

اما چرا آدم از شیطان نخواست که نخست او میوه ممنوعه را بخورد تا که پس از مشاهده نتیجه، او نیز بخورد؟ چرا ما آدمها، بگاه خوردن میوه ممنوع، این پرسش را از خود نمی کنیم؟ زیرا بمحض غفلت از استقلال و آزادی خود، خلاء را قدرت پر می کند و علامت بارز آن اینست که پندار و گفتار و کردار ما دستوری می شود. بکاربرنده دستور که خود را در لحظه دست یافتن به هدف گمان می برد، چون و چرا نمی کند. آیا ایرانیان که 8 سال جنگ را در سود استبدادیان و قدرتهای خارجی (امریکا و انگلیس و اسرائیل) ادامه دادند، پرسیدند چرا باید جنگ ادامه بیابد؟ نه!. وقتی هم آقای خمینی جام زهر را سرکشید، از مردم ایران خواست چون و چرا نکنند و اکثریت بس بزرگی نیز چون چرا نکردند. امروز نیز در باره بحران اتمی چون و چرا نمی کنند. اعتیاد به اطاعت از قدرت، زندگی را دستوری می کند.

اما آدم تبعیض تراشی شیطان و حاصل آن را دیده بود. باوجود این، آزموده را آزمود. همانطور که ما ایرانیان، استبداد را آزموده ایم. در یک قرن، سه نوبت انقلاب نیز کرده ایم، باوجود این، همچنان آزموده را می آزمائیم. نو معتادها، سرنوشت معتادهای از پا در آمده را دیده اند اما باز آزموده را می آزمایند. چرا؟ زیرا غفلت از استقلال و آزادی خویش، خلاء پدید می آورد و خلاء را زور پر می کند. از جمله به این دلیل که نیرو، بی کار نمی ماند. چون در استقلال و آزادی، در ساختن بکار نرفت، درجا، در ویرانگری بکار می رود. بدین قرار، زوری که خلاء را پر می کند، همزمان با غفلت از استقلال و آزادی و دیگر حقوق، جهت تخریبی جسته و زور گشته است. اما قدرت یک روش دارد و آن روش دستوری است و یک هدف دارد و آن افزودن بر خویش از راه تخریب است. از این رو، غافل از استقلال و آزادی همان می کند که غافلهای پیش از او کرده اند. شدت از خود بیگانگی وقتی است که از ویران شدن و ویران کردن «لذت» نیز می برد و خود را مالک ماکان و مایکون نیز می انگارد. جبارهای نگون بخت از این قماش هستند.


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter