عقل آزاد و حکمت؟

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۱۱

پاسخ به پرسشهای ایرانیان از

ابوالحسن بنی صدر

 

 

- پرسش اول در باره آزادی عقل و ذاتی بودن قدرت:

خسته نباشید

به تازگی درحال مطالعه کتاب عقل آزاد شما هستم

منتها متوجه نشدم چرا انسان هر روز میوه ممنوعه را می خورد و چرا با توجه به آزاد بودن ذاتی عقل، انسان تمایل زیادی به رفتن بسوی قدرتمداری دارد؟ هر چقدر فکر کردم فقط توانستم به فلسفه شوپنهاور در کتاب جهان به مثابه اراده و تصور و این عبارت که انسان چیزی را که دلیل عقلی برایش هست را نمی پذیرد و چیزی را که پذیرفته برای آن دلیل عقلی می آورد و بعد هم به کلام نیچه که به اراده معطوف به قدرت اشاره دارد رسیدم به این نتیجه رسیدم که قدرت خواستگاهی در اراده انسان دارد و بنابراین به گونه ای در ذات ما وجود دارد همانطور که عقل آزاد خلق شده خواستگاه اراده ما قدرت است که انسان باید از راه آزاد کردن عقل از اراده معطوف به قدرت به سمت رشد برود.

حالا با این تفاسیر من به این نتیجه می رسم چون در کل، انسان موجودی ضعیف بوده اراده او به صورت یک عقده روانی دنباله رو قدرت بوده و در حد پرستش به دنبال قدرت تا اونجایی پیش رفت که خدا را خلق کرد و او را تجسم قدرت قرار داد و به پرستشش اقدام کرد. خدا خلق شده ضعف انسان و میل او به قدرت است که تنها راه آزاد شدنش از این عقده روانی که ریشه در اراده اش دارد عقل آزاد بر اساس موازنه عدمی است، نمی دانم. سعی کردم که آزاد فکر کنم شاید اشتباه می کنم.

 

پاسخ به پرسش اول:

بهترین روش اینست که نوشته شما خواننده گرامی را نقد کنیم و بنگریم چه نتیجه ای ببار می آید:

1 – هرگاه قدرت در ذات ما وجود داشته باشد، چگونه می توانیم عقل خویش را آزاد کنیم؟ برفرض که چنین کاری ممکن باشد، چگونه می توانیم ذات خود را از قدرت برهیم؟ افزون بر این، بخلاف استقلال و آزادی، قدرت از رابطه، نوعی از رابطه، پدید می آید. پیش از این رابطه، قدرت وجود ندارد. نوعی از رابطه که قدرت را پدید می آورد، رابطه قوا است. در این نوع رابطه، آفریده ها نیرو را در ویرانگری بکار می برند. پیش از آن، کارمایه را نیرو و بعد از آن زور می نامیم.

اینک از خود بپرسیم: اگر قدرت وجود مستقلی داشته باشد و ذاتی حیات ما باشد، آیا با حذف آن، نباید ما، حیات از دست بدهیم و یا دست کم، آن را ناقص بگردانیم؟ توقع را کمتر کنیم: اگر قدرت ذاتی حیات ما باشد و ما آن را بکار نبریم، چه کاستی در زندگی ما پدید می آید؟ تجربه همه روزه ما انسانها به ما می گوید: اگر رابطه قوا برقرار نکنیم و قدرت (= زور) را بکار نبریم، بهتر زندگی می کنیم زیرا ویران نمی شویم و ویران نمی کنیم، حیات از دست نمی دهیم و حیات نمی ستانیم. هر انسانی که به صرافت تجربه کردن بیفتد و این کار را همه روز بکند، در می یابد که قدرت ذاتی حیات او نیست و بکار نبردن قدرت، حقوقمند زیستن است.

تأمل را که بیشتر می کنیم، می بینیم قدرتی که ذاتی حیات باشد، وجود ندارد تا ما بتوانیم حذف آن را تجربه کنیم. در واقع، نخست می باید میان دو کس رابطه قوا برقرار کنیم تا قدرت پدید آید و سپس حذف قدرت (= زور) را تجربه کنیم. این تجربه به ما حالی می کند که، با حذف قدرت، دو طرف رابطه، استقلال و آزادی خود را باز می یابند و با یکدیگر دوست می شوند. قدرتی که می باید در تخریب بکار می رفت، نیرو ماند و ویرانی نیز ببار نیامد.

بدین قرار، رفع تناقض به این می شود که قدرت ذاتی حیات ما انسانها نیست. و شما می پرسید: پس چرا آدم از میوه ممنوع قدرتمداری خورد و ما آدمیان هر روز می خوریم؟

2 - به این پرسش چند نوبت پاسخ نوشته ام. این بار، از راه رفع تناقض پاسخ را باز می جویم: در حقیقت، هرگاه در خود بنگریم، پاسخی را به دست می آوریم که حاصل تجربه با خویش است. تجربه را با این پرسش از خود آغاز کنیم: رابطه با قدرت چگونه رابطه ایست؟ پاسخ اینست: رابطه ایست با غیر که چون برقرار شود، ما را از خودانگیختگی خویش (= استقلال و آزادی) غافل می کند. نخستین اثرش اینست که به دستور عمل می کنیم. هدف و روش ما، هر دو قدرت می شوند. روش و هدف قدرت می شوند زیرا قدرت از تخریب پدید می آید. پس روش نمی تواند تخریب نباشد. بدین خاطر است که عقل قدرتمدار نمی تواند با تخریب آغاز نکند. در این رابطه، عقل ما، جز قدرت را نمی بیند. به سخن دیگر، از فضای خویش که هستی بی کران است، غافل می شود و زمان اندیشه و عمل، بسیار کوتاه و هم اکنون، می گردد. حال آنکه مکان و زمان عقل خود انگیخته، بی نهایت است. تنها از راه رابطه قوا این مکان و زمان می توانند هم اکنون و همین جا شوند. بدین سان، سه تناقض آشکار عقل را گرفتار خویش می کنند: 1- تناقض قطع رابطه با استقلال و آزادی ذاتی خود بخاطر ابتلای به قدرتمداری و2- تناقض زمان بی نهایت با زمان «هم این جا و هم اکنون» و3- تناقض رابطه عقل با هستی هوشمند با رابطه او با قدرت و تناقض خودانگیختگی او با امری و دستوری اندیشیدن و عمل کردن او.

چرا چنین می کند و خود را گرفتار این تناقض ها می کند؟ پاسخ این پرسش را چگونه این کار را می کند، بدست می دهد: با هم اکنون و همین جا کردن زمان اندیشه و عمل، رابطه با مطلق، یعنی هستی هوشمند و... جای به خود مطلق گرداندن می دهد. برای مثال، فراوان به خود می گوییم: اگر این یا آن کار (= با قدرت را بکار ببرم) را بکنم، این و آن موقعیت را می یابم. اما عقل، پس از آن ، «این و آن کار» را موضوع ارزیابی و صدور حکم قرار می دهد که آدمی تصمیم به خود مطلق گردانی گرفته باشد. چنانکه آدم نیز پس از آن میوه ممنوعه را خورد که دانش مطلق و حیات جاویدان گشتن خویش را، هدفی کرد که، با خوردن میوه ممنوعه، درجا می باید متحقق می گشت.

و نیز، مطلوب یا محبوبی را مطلق گرداندن که ما انسانها، هر روز، چندین بار، می کنیم، از خود مطلق گرداندن مایه می گیرد و بدان باز می گردد. برای مثال، از امور واقع مستمر و پرشمار، یکی اینست: پسر جوانی گمان می برد دختری را دوست می دارد. این دختر تمام ذهن او را پر کرده است. با وجود این، دختر، پسر جوان را دوست نمی دارد. هرگاه خود مطلق گردانی کامل باشد، پسر درصدد قتل دختر و بسا خودکشی می شود. چرا چنین می کند؟ زیرا نه گفتن دختر به خویش را شکستن من مطلق گشته خویش می انگارد. تحمل نمی کند و سقوط می کند، خویشتن را در پرتگاه جنایت رها می کند. هرگاه او می توانست خود خواهی مطلق را با دوست داشتن جانشین کند، عقلش استقلال و آزادی از دست نمی داد.

اینک تناقض را حل کنیم: 1 – استقلال و آزادی خود را باز می یابیم و با هستی مطلق رابطه برقرار می کنیم، در نتیجه، از خود مطلق گردانی رها می شویم. 2 - زمان را که بی نهایت بشماریم، قدرت کار برد پیدا نمی کند. و 3 – با رفع دو تناقض اول و دوم، عقل، استقلال (رابطه با هستی هوشمند و...، خدا) و آزادی (رابطه با زمان بی نهایت) بدست می آورد. و 4 – دوست داشتن که خالی شدن از هرآنچه هستی نیست و پر شدن از هستی و خلیفه او شدن در هستی و داد و دهش و ... است، جانشین خود خواهی می گردد.

3 – بنا بر نظری که پرسش کننده به آن رسیده است، قدرت وجود دارد و انسان آن را مطلق گردانده و خدا نامیده است. بطور مسلم مقصود پرسش کننده این نیست که انسانها، قدرت، بمثابه منتجه روابط قوا، را مطلق کرده اند. زیرا اگر بدین کار توانا می شدند، بنا بر این که قدرت فرآورده تخریب است، قدرت مطلق فرآورده تخریب مطلق می شد، انسانها خود و همه جانداران و محیط زیست را از میان برده بودند. لاجرم، انسانها، در ذهن های خود، می باید برای قدرت، وجود ذهنی قائل شده باشند و این وجود ذهنی را مطلق کرده و خدا خوانده باشند.

این امر که عقلهای قدرتمدار خداوند را زورمند مطلق می انگارند، امری واقع و مستمر است. اما در ذهن به قدرت وجود بخشیدن و آن را خدا گرداندن، امری دیگر است و تناقض ها در بر دارد:

3/1- تناقض اول و بسیار آشکار این که هرگاه قدرت ساخته ذهن، خدا بگردد، زندگی آدمی مطلقا دستوری می شود و در دم به مرگ می انجامد. چرا که او باید خویشتن را مأمور مرگ و ویرانی بگرداند و، در جا، به زندگی پایان بخشد. حل این تناقض به اینست که خداوند وجود دارد و توانای مطلق است و نه قدرت:

3/2- تناقض دوم این که قدرت از رابطه قوا و ویرانگری پدید می آید. ولو آدمی در ذهن آن را مطلق و خدا کند، نمی تواند آفریدن حیاتمندها را به او نسبت بدهد. آنها هم که دین را در بیان قدرت از خود بیگانه می کنند، به خداوند، در مرگ و ویرانگری نقش می دهند تا انسانها را بترسانند و به اطاعت کردن از قدرت معتاد کنند.

باوجود چنین خدائی، تکلیف زندگی زیندگان چه می شود؟ اگر آدمیان بپذیرند خالق هستی خداوند است، نمی توانند او را قدرت مطلق بشمارند. زیرا چنین قدرتی آفرینده هستی متعین نمی شود. و اگر نپذیرند، خالق هستی خدا است، نیازی به خدا کردن قدرت پیدا نمی شود. حل تناقض به اینست که بگوئیم: پس اگر هستی متعین هست، یا خود خالق خویش است یا خداوند مستقل و آزاد و توانای مطلق. اما هرگاه بگوئیم خود خویشتن را خلق کرده است با استقلال و آزادی انسان متناقض می شود. زیرا در هستی متعینی که خود خویشتن را خلق کرده است، جز تعین وجود ندارد و تعین جبر و جبر، ناقض استقلال و آزادی است.

می گویند: دلایلی که می توان بر وجود خداوند اقامه کرد مساوی است با دلایلی که می توان بر انکار وجود او اقامه کرد. گویندگان در بند منطق صوری هستند و خود را می فریبند. زیرا نه تنها بلحاظ استقلال و آزادی انسان، قائل شدن به وجود خدا و با قائل نشدن به وجود او، تفاوتی در حد تضاد دارد – زیرا خدا هست، یعنی استقلال و آزادی و حقوقمندی انسان هست و خدا نیست یعنی استقلال و آزادی و حقوقمندی انسان نیست و جبر او هست -، بلکه خدا نیست دو تناقض لاینحل پدید می آورد که پیش از عصر «لاشئی» نیز قابل مشاهده نبوده اند:

- تناقض قائل شدن هستی برای متعین بدون قائل شدن به وجود نامتعین: متعین بدون نامتعین، چگونه وجود پیدا می کند و چگونه می تواند در فراوان پدیده ها، شکل بجوید؟ برای این پرسش فیزیک دانان این پاسخ را یافته است: پاسخ اولی که جسته شد این بود که هر پدیده ای در درون و بیرون خود فضائی دارد که آن را روح sprit آن می خوانند. یابنده تصریح کرد که قائل شدن به اصالت ماده و غفلت از این روح، سبب شد که پیشرفت علمی دست کم 300 سال، به تأخیر افتد. و اینک، پاسخ دومی یافته شده است: در فیزیک کوانتیک، سخن از «لاشئی » به میان است: وجود متعین در نامتعین و با پایان در بی پایان ( فنا پذیر در فنا ناپذیر).

- تناقض دوم این که پذیرفتن خودانگیختگی، پذیرفتن استقلال و آزادی است. و هستی مستقل و آزاد، هستی نامتعین است. چرا که هستی متعین، محکوم به جبر است.

حل این دو تناقض، به پذیرفتن هستی نامتعین خلاق و مستقل و آزاد و توانا و دانا و...، خدا، است.

3.3- تناقض سوم، تناقض قدرت (= زور) با توانائی است. خود مطلق گردانی سبب می شود که آدمی منطق صوری را روش کند. عقل قدرتمدار، با شباهت صوری قدرت با قوت و توانائی، قدرت را جانشین توانائی می کند. غافل از این که قدرت ناتوانی است. آدمی وقتی احساس ناتوانی می کند، زور در کار می آورد و یا تسلیم آن می شود. توانائی با استقلال و آزادی همراه است و قدرت با محور کردن قدرت و تابعیت از آن. بدین قرار، قدرت مطلق، ضعف مطلق و ضد توانائی مطلق، بنا بر این ضد خدا است. حل این تناقض منزه شمردن خداوند از قدرتمندی (= زورمندی) و توانا دانستن او است.

3/4- تناقض چهارم این که قدرت به خودی خود وجود ندارد. وقتی وجود پیدا می کند، مادی است. زیرا منتجه رابطه قوا است و وجودش تابع رابطه قوا است. بمحض این که رابطه قوا قطع می شود، قدرت نیز از میان می رود. بنابراین، وقتی وجود پیدا می کند، متعین است. یعنی دارای خواصی است که ماده دارد. چنانکه هم نیرو و هم وقتی ما به آن جهت ویرانگری می دهیم و زورش می خوانیم، قابل اندازه گیری است. متعین خدا نمی شود. در قرآن، تنها خداوند است که مقدس، بمعنای منزه از صفاتی است که متعین دارد.

باوجود این، می دانیم که انسان ها، بت می سازند و بت می پرستند. متعین ها (خورشید و ماه و ستاره و...) را خدا می گردانند. پس قدرت را نیز می توانند خدا کنند و بپرستند. الا این که متعین هائی که انسانها خدا می کنند، از خود هستی دارند و قدرت از خود هستی ندارد. حل این تناقض به انکار همه خداهائی است که ترجمان این همانی جستن انسان با قدرت هستند.

3/5- تناقض پنجم این که ساخته های ذهنی که انسانها آنها را خدا می گردانند، در حقیقت هیچ، جز نمادهای خود مطلق گردانی نیستند. و چون آدمی، ساخته ای ذهنی را مطلق گرداند، عقل او، دیگر، نمی تواند استقلال و آزادی خویش را به یاد بیاورد. اصل راهنمای او، ثنویت تک محوری، ضد موازنه عدمی، می شود. حل تناقض به اینست که انسان خویشتن را نسبی در رابطه با خداوند، هستی مطلق، بداند. هرگاه چنین کند، اصل راهنمای عقل مستقل و آزاد او، موازنه عدمی می شود.

3/6- تناقض ششم، تناقض موجود در قول سارتر، فیلسوف فرانسوی است. توضیح این که او بر اینست که انسان همواره در حال طرح و اجرای طرح خود خدا گردانی است. بنظر او، انسان تنها موجودی است که عقل او می تواند از تعین بیرون برود. و او، بیرون رفتن از تعین را آزادی می خواند.

اما آیا بیرون از تعین، نامتعینی وجود دارد و یا ندارد؟ اگر دارد، پس خدا است و اگر ندارد و عقل آدمی است که نامتعین را تصور می کند و در آن می شود، عقل متعین چگونه می تواند نامتعین را تصور کند و، بر فرض توانائی، چون او می داند نامتعین تصور او است و وجود ندارد، گذار از متعین به نامتعین، خود فریبی بیش نمی شود. اجرای طرح خود خداگردانی نیز، جز خوردن میوه ممنوعه ای که عبارت باشد از ثنویت تک محوری را اصل راهنما کردن و خویشتن را به جبر مطلق ساخته ذهن خود سپردن، نتیجه نمی دهد. بدین قرار، تنها وقتی که هستی نامتعین یا خدا وجود دارد، استقلال و آزادی حق هستند و حقیقت دارند.

3/7- دانستیم که خود مطلق گردانی و نیز رابطه انسان نسبی با هستی مطلق، دو اصل راهنما را ایجاب می کنند. اولی ثنویت تک محوری را ایجاب می کند و دومی موازنه عدمی را. اما همانطور که تجربه به ما می آموزد، هدف روش را ایجاب می کند و، در روش، هم هدف و هم اصل راهنما، تعریف می شوند. اما مجموعه ای از این سه، در اصول و فروعی بیان می شوند که در مجموع، دو نوع اندیشه راهنما را بوجود می آورند:1- بیان قدرت وقتی اصل راهنما ثنویت تک محوری و هدف این همانی جستن با قدرت و روش نیز قدرت (= زور) است و2- بیان استقلال و آزادی، وقتی اصل راهنما موازنه عدمی و هدف حفظ رابطه با هستی هوشمند و توانا و دانا و... و روش، کاربرد دادن به استقلال و آزادی و حقوق ذاتی خویش است.

تناقضهای بالا را که حل کنیم، به این نتیجه می رسیم که وقتی آدمی در کار اینهمانی جستن با قدرت می شود، برای قدرت، نمادها می سازد و به این نمادها خداوندی می بخشد. این رویه او را در بند تناقضها نگاه می دارد و زندگی او را یک رشته ویران شدن و ویران کردن ها می گرداند. هرگاه تناقض ها را به ترتیب بالا رفع کند، با خداوند در رابطه می شود و راه رشد یا این همانی جستن با هستی هوشمند و توانا و دانا و... را در پیش می گیرد. به سخن دیگر، وقتی هدف این همانی جستن با قدرت است، رابطه با خدا قطع است و انسان از استقلال و آزادی و دیگر حقوق ذاتی خویش غافل است.

اما آیا بدون اندیشه راهنما، تنها با اصل راهنما کردن موازنه عدمی، می توان با خداوند رابطه برقرار کرد و راست راه رشد، صیر به سوی او، را درپیش گرفت؟ این پرسش گویای همان تناقضی است که اگر حل نشود، همچنان باعث بالا رفتن میزان ویرانگری و کاهش میزان ابداع و ابتکار و خلق، افزایش میزان دشمنی و کاهش میزان دوستی و... است. حل تناقض به اینست که آدمی، به پرسش های اساسی یک به یک پاسخ بدهد: من کیستم (هویت) و هرگاه خود را در رابطه با هستی هوشمند، تعریف کنم، هویت من چه ویژگی ها پیدا می کند؟ آیا در رابطه با این هستی است که من استقلال و آزادی و حقوقمندی خویش را باز می یابم و زندگی را عمل به آنها می کنم؟ اگر آری، پس این حقوق وجود دارند و خود روش خویش هستند. آیا من مجموعه ای از استعدادها هستم؟ اگر هستم، پس عمل به حقوق و فعال کردن همآهنگ این استعدادها راست راه رشد را به پیش رفتن و توحید جستن با هستی هوشمند و... است. و اینهمه، مجموعه ای از اصول و فروع را تشکیل می دهند که تنظیم کننده رابطه ها از رهگذر رابطه با خداوند است. اندیشه راهنما همین مجموعه است که وقتی رابطه انسان را با حق تنظیم می کند، بیان استقلال و آزادی است.

 

پرسش دوم در باب حکمت چیست؟ آیا بعنوان دستاویزی برای به عمل کشاندن مطلق مردم از دستورات روحانیت نیست؟

 

 

آقای بنی صدر سلام. حکمت یعنی چه ؟ آیا بعنوان دستاویزی برای به عمل کشاندن مطلق مردم از دستورات روحانیت نیست؟آخرمیگویند"بعضی چیزهاراشماحکمتش را نمی دانید بنابراین اظهار نظر و مخالفت ننمایید و اطاعت کنید.مسلما خیرش را خواهید یافت.

 

پاسخ پرسش دوم:

1 – یک پاسخ را قرآن به پرسش کننده گرامی می دهد. از جمله در سوره لقمان. شامل دو بخش، یک بخش حکمت نظری و یک بخش حکمت عملی. در هر دو بخش، روش تجربی است:

1.1. حکمت عملی را (آموختن دانش و پندار و گفتار و کردار صالح و...) آدمی می آزماید و «حکمت» آن را نیز در می یابد. تمامی رهنمودها از این نوع هستند. چرا که خداوند حق است و از حق جز حق صادر نمی شود. پس رهنمودها حق هستند. روش هر حقی نیز خود آنست. به حق که عمل کنی به آن تحقق می بخشی. چنانکه روش عالم شدن علم است و با آموختن علم، عالم می شوی.

نکته بس مهم اینست که نه در حکمت نظری و نه در حکمت عملی قرآن، کلمه ای درباب دولت و حکومت نیست. در عوض در باب شهروندی (ولایت بر یکدیگر) و شورای شهروندان (امرشان شورا میانشان است)، رهنمودها هستند.

1/2- حکمت نظری وجود خداوند و خلق هستی و پاداش عمل نیکو و عمل زشت و... حکمتی نیست که عمل به آن، به دستور ممکن باشد. به سخن دیگر، در این باب نیز، «حکمتش را نمی دانید، بنابر این، اظهار نظر و مخالفت نکنید و اطاعت کنید»، کاربرد ندارد. می دانیم که بنا بر فقه، در اصول، تقلید جایز نیست. هرکس خود می باید بر اصول، علم پیدا کند. آن سان که قرآن تعریف می کند و نه چنان که فلسفه ای بر پایه ثنویت، با بکار بردن منطق صوری، تعریف می کند.

2 – حکمت در معنای فلسفه نیز به حکمت نظری و حکمت عملی تقسیم می شود. حکمت نظری زمانی تمامی دانش ها را در بر می گرفت. بتدریج دانشها از آن استقلال جستند. اینک موضوع آن، هستی و استی و عقل و زیبائی و علم و اخلاق و قدرت و دولت و حکومت و... هستند.

و حکمت عملی، روش عقل و اخلاق عملی و آئین کشورداری یا سازماندهی های دولت و روشهای حکومت را در بر میگیرد.

بنا بر این که به قدرت چه نقشی داده شود، این یا آن نوع حکمت نظری (در آنچه به تبیین قدرت مربوط می شود) و این یا آن نوع حکمت عملی بوجود می آیند.

3 – چه وقت «حکمتش را نمی دانید اظهار نظر و مخالفت نکنید، اطاعت کنید»، محل پیدا می کند؟ وقتی قرار بر تنظیم رابطه با قدرت می شود. توضیح این که

3/1- هرگاه بنا بر تنظیم رابطه با حق مطلق که خدا است، باشد، انسان به حقوق معنوی و مادی خود عمل می کند و اطاعت کورکورانه محل پیدا نمی کند. زور و اکراه محل پیدا نمی کند. عمل به حق موکول به شناختن آنست. پس هرکس می باید «حکمتش» را بداند. زیرا اگر نداند، از حق خویش غافل می شود و به آن عمل نمی کند. چون به حق، تنها دارنده آن می تواند عمل کند، پس اطاعت از دیگری محل پیدا نمی کند. وقتی هم دیگری او را از حقوق ذاتی خویش آگاه می کند، چون آگاه شونده است که می تواند به این حقوق عمل کند، پیروی از امر کننده به حق، معرفت جستن به حقوق خویش و عمل به آنها می شود و نه بیشتر. بسی مهم است که بدانیم رابطه امر کننده به حق با امر شونده به عمل به حقوق خویش، رابطه معلم با شاگرد نیز نیست. چراکه شاگرد از معلم علم می آموزد. اما رهنمود شونده به حق، کسی است که حق ذاتی حیات او است. پس، کار کسی که رهنمود می دهد، هشدار و انذار است و بس. تکرار کنیم که کار کسی هم که رهنمود دریافت می کند، عمل به حقوق ذاتی خویش است.

3/2- و اگر بنا بر تنظیم رابطه با قدرت باشد (= غفلت از خدا و یا نفی وجود آن و بی عمل گرداندنش و ...)، بسته به این که اصل راهنما ثنویت تک محوری باشد، رابطه انسان با استبداد فراگیر (به کتاب توتالیتاریسم مراجعه شود) و یا نزدیک به آن، (ولایت مطلقه فقیه) می گردد. و اگر اصل راهنما ثنویت دو محوری باشد و قدرت حاکم برای اعضای جامعه حق شهروندی قائل نباشد، تنظیم رابطه انسان با انواع استبدادها می شود. و اگر برای انسان حق شهروندی شناخته بشود، دموکراسی های لیبرال پدید می آیند.

از آنجا که قدرت ناقض حیات و حقوق ذاتی آنست، صاحب حق، ولو از آن آگاه نباشد، اعتراض کننده به قدرت ستمگر می شود و چون و چرا می کند. قدرت، عمل یا ترک عملی را امروز واجب و فردا همان را حرام می کند. زیرا نیازهایش در تغییر هستند. از این رو، امروز، از راه مصلحت، سخنی را می گوید و واجبی را مقرر می کند و فردا، خلاف آن را می گوید و می کند. این ضد و نقیض ها قابل توجیه نیستند. از این رو است که مأموران جبار به مردمی که قربانی تمرکز و انباشت قدرت می شوند، می گویند: حکمتش را نمی دانید، اظهار نظر نکنید و اطاعت کنید!

انسان حقوقمدار و مسئول، « از آنچه بدان علم ندارد، پیروی نمی کند» و خویشتن را مسئول می داند که همگان را از حقوق ذاتیشان آگاه کند و خویشتن را، به یمن عمل به حقوق خویش، امام، الگو بگرداند.


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter