به دل اندیشیدن؟

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۱۳


پاسخ به پرسشهای ایرانیان 

از ابوالحسن بنی صدر

 

 

پرسش اول: منظور از بدل اندیشیدن چیست؟

با عرض سلام به شما و آرزوی تندرستی:

در درس دوستی، عشق و مهر، شما از به دلاندیشیدن -که شما "عقل آزاد" نامیده ایدصحبت کردید. منظور از به دلاندیشیدن، دیدن، و شنیدن در قرآن چیست؟ آیا منظور احساس و فطرت طبیعی انسان است؟

با کامل تشکر از شما استاد بزرگوار.

 

پاسخ به پرسش اول:

    این ایام که مشغول آماده کردن کتاب دوم پیرامون دموکراسی هستم، درجستجوی پیشینه دموکراسی در ایران، از جمله، اوستا را باردیگر خواندم و باز دانستم که در اوستا نیز، از به دل اندیشیدن سخن رفته است. دل فراخنای بی کران دوستی است. پس حد ساز وحد گذاری که زور است بدان راه ندارد. بدین قرار، به دل اندیشیدن، رها کردن عقل از هر محدود کننده ایست. آن گاه که عقل تمامی استقلال و آزادی خویش، به سخن دیگر، خودانگیختگی کامل خود را بدست می آورد، به دل می بیند و به دل می شنود و به دل می اندیشد. موازنه عدمی را اصل راهنما کردن، همین است.   

      بسیار در باره خردمداری و خرد ورزی شنیده ایم و خوانده ایم. اما  کم خوانده ایم و شنیده ایم در این باره که عقل بر کدام اصل راهنما کار می کند؟ برای مثال، وقتی یکچند از اهل عرفان حساب دل را از حساب عقل جدا می کنند، اصل راهنمای عقل آنها، ثنویت است. حال آنکه به دل اندیشیدن، بازتاب توحید یا موازنه عدمی است. با آنکه از کودکی، عقل هریک از ما به اصل راهنمائی خو می کند، اما هیچگاه به ما نمی گویند، آگاه و ناخود آگاه، عقل ما را به کار کردن بر اصل راهنمائی خو داده اند. بدیهی است به ما نیز نگفته اند اصل راهنمائی که عقلهای ما بدان خو کرده اند، بسا موازنه عدمی که راهنمای عقل در حالت خود انگیخته است، نیست، اصل راهنمای دیگری است. لذا نمی دانیم که ولو در حال طبیعی، اصل راهنمای عقل موازنه عدمی است، اما عقل می تواند آن را با اصل دیگری جانشین کنددر حقیقت، از آزادی ها که انسان دارد و درونی او است، یکی آزادی انتخاب اصل راهنما است

      و شما پرسش کننده گرامی حق دارید بپرسید: عقل چه نیاز به اصل راهنما دارد؟ در حالت طبیعی، یعنی حالتِ رها از حضور و سلطه قدرت بر عقل، عقل از محدود کننده رها و برخوردار از همه توان خلاقیت خویش است. به دل می بیند و به دل می شنود و به دلی می اندیشد. اما  وقتی کودکی که ما هستیم را، از آغاز، بر محور قدرت، بار می آورند و شیوه تنظیم رابطه با قدرت را به ما می آموزند، این محور تنظیم کننده فعالیتهای عقل ما می گردد. عقل فراخنای بیکرانی را گم می کند که، در آن، همه چشم و گوش است و هستی آفریده عرصه خلاقیت او است. انسانی که بر مدار قدرت می اندیشد، فعالیتهای خود را با قدرت، فعالیتهای دیگری را با قدرت و فعالیتهای هستی را با قدرت، تنظیم می کند. هرگاه قدرت را فعال مایشاء تصور کند، خود را فعل پذیر می انگارد و وضعیتی را پیدا می کند که مردم ایران پیدا کرده اند. و اگر قدرت را وسیله گمان برد و خود و یا دیگری را صاحب آن فرض کند، خویشتن را محور می کند و با دیگری یا دیگران رابطه فعال و فعل پذیر برقرار می کند. بدین سان، عقل او ثنویت را اصل راهنما می کند و هرآنچه بیرون از محدوده دو محور است را نمی بیند. صداهائی بیرون از این محدوده را نیز نمی شنود. در درون این محدوده نیز، بسا تنها دلخواه محور فعال را می بیند و می شنود. این سان، عقل خویشتن را از دل محروم می کند. این محرومیت، در شدت خویش، تنهائی و بی کسی  ببار می آورداینگونه ثنویت را ثنویت تک محوری گویند.

        در تنظیم رابطه با قدرت، حالت سومی نیز وجود دارد: هرچند کودک در روابط قوا بار می آید و به آن خو می کند، اما  اینطور می آموزد که قدرت بمثابه وسیله را فردی که او است دارد و فردهای دیگر نیز دارند. می پندارد، تنظیم رابطه میان فردها و گروه ها، تنظیم رابطه قوا به ترتیبی انجام می گیرد که هریک نسبت به دیگر، فعال و فعل پذیر می شوند. این ثنویت را دو محوری می گویند. باز ثنویت اصل راهنما است و محدوده دید و شنود و اندیشیدن عقل را این دو محور معین می کنند.

       اینک به روش دیگری در رابطه عقل با اصل راهنما، تأمل می کنیمکودک در خانه و سپس در مدرسه می آموزد که کارهائی خوب هستند و باید کرد. کارهائی بد هستند و نباید کرد. و کارهائی هستند که بهتر است انجام داد و کارهائی هستند که بهتر است انجام نداد. و کارهائی معمولی هستند که می توان کرد و یا نکرد. اخلاق شناسان گفته اند کارهای مجاز از آنجا که پاداش دریافت نمی کنند، موضوع اخلاق نمی شوند. اما نیک که بنگری، می بینی اینگونه کارها، نیز، موضوع این دو پرسش که خوب است بکنم و یا خوب نیست بکنم، اگر بکنم چه نتیجه ای ببار می آورد و اگر نکنم، چه  می شود، هستند

     بدیهی است برای کودکانی که در خانواده مسلمان و یا خانواده مسیحی و یا خانواده زردشتی و یا خانواده یهودی و یا خانواده بی دین اما با مرام و یا خانواده ای که می پندارد ارزشهای اخلاقی مستقلی وجود دارند، بار می آیند، هریک از این  5 نوع کار، تعریفهای یکسان ندارند. کلمه حق نیز تعریف های یکسان ندارد. از این رو، گرچه برخی از حقوق انسان را همگان می پذیرند، اما بدین خاطر که به  پرسش تعریف حق چیست؟ همه یک پاسخ را نمی دهند، حقوق هستی شمول نیز، یکسان پذیرفته نمی شوند و به عمل در نمی آیند.  

     در این جا، به چند امر مهم باید توجه کرد:

1 – اخلاق توانا به تعریف خوب و بد نیست. چنین تعریفی را بینش یا اندیشه راهنما می کند. از این رو، اخلاقمند بدون اندیشه راهنما وجود ندارد. توضیح این که فلسفه اخلاق یا اخلاق نظری که عمل اخلاقی و نتیجه و هدف از انجام آن را تبیین می کند، بخشی از هر نحله فلسفی، بنا بر این، ترجمان جهان بینی آنست. در حقیقت، در هر نحله، 

الف - فلسفه اولی یا هستی شناسی و 

بروش و

 جزیبائی شناسی  و

 د- فلسفه روانشانسی که بنا بر «اخلاق مدرن»، تا زمانی که این فلسفه مفاهیم بنیادی مباحث اخلاقی را معین نکرده است، سخن گفتن از یک طرح اخلاقی زود رس است و

 هاخلاق، در پی یکدیگر قرار می گیرند

از ب تا ه، تابع الف و بیانگر آنند. بدین قرار، هرگاه  نحله ای بپذیرد که حقوق انسان ذاتی حیات او هستند، اخلاق نظری این  حقوق را ارزشمند می شناسد و غایت و نتیجه عمل به آنها را خاطر نشان انسان می کند و وجدان اخلاقی مراقبت می کند که انسان به این حقوق عمل کند. مثال دیگر، هرگاه نحله ای فلسفی و یا یک بیان دینی دادگری را ملکه ای از ملکه های انسان بداند، وجدان اخلاقی هر انسان باورمند به آن نحله، پندار و گفتار و کردار او را با میزان عدلی می سنجد که آن نحله و یا آن بیان دینی، تعریف می کند.

       فرض کنیم ارزشهای اخلاقی جهان شمول وجود دارند. «هرچه برای خود می پسندی برای دیگری هم روا دار» را یکی از این ارزشها خوانده اند. اما آیا آنچه انسان برای خود می پسندد، حق است؟  برای مثال، یک معتاد که اعتیاد به سیگار را پسندیده می داند، هرگاه بخواهد دیگری را  هم معتاد کند، کار او عملی اخلاقی است؟ پاسخ این دو پرسش به تعریف کردن حق و نیز تمیز پسندیده از نا پسندیده و دیگری است. اما این تعریفها را یا دین می کند و یا فلسفه. آیا علم نمی تواند این کار را بکند؟ برفرض که علم بتواند این کار را انجام دهد، از زمانی که راهنمای پندار و گفتار و کردار آدمی می شود، اندیشه راهنما است

2 - اینک که دانسته شد اخلاق بخشی از اندیشه راهنما است، گوئیم: اندیشه راهنما یا خالی از زور است و یا به زور نقش می دهد. اولی بیان استقلال و آزادی و دومی بیان قدرت است. اصل راهنمای بیان استقلال و آزادی، موازنه عدمی و اصل راهنمای بیان قدرت ثنویت است. بدین قرار، عقلی که دین یا مرام او بیان قدرت است، بر اصل ثنویت عمل می کند و از دل و یا  بی کران لااکراه، غافل است. برای مثال، اندیشه راهنمائی که تقدم جستن در بکار بردن زور را روا می بیند، عقل را بر آن می دارد که بکاربردن زور را موجه بداند. از خود بیگانگی می تواند شدید شود و عقل را از ملکه دادگری نیز غافل کند. وجدان اخلاقی انسانی، با چنین عقلی، بکار بردن زور را ارزش نیز می کند. پایان فراگرد از خود بیگانگی همین است.

       در برابر، عقلی که اندیشه راهنمای او بیان استقلال و آزادی است، به دل می بیند و به دل می شنود و به دل می اندیشد. برای مثال، چنین عقلی، چون از دیگری عمل خلاف حقی را ببیند، عارف از حق دوست داشتن و دوست داشته شدن است و عمل خلاف حق را نقد می کند و عمل حق را بر مرتکب عمل ناحق، می شناساند و، با او، در حق، دوست می شود. به دل اندیشیدن همین است. در عوض، عقلی که از دل غافل است، اندیشه راهنمایش بیان قدرت است، «نباید کرد» بجای خود، «بهتر است نکرد» را نیز دست آویز تخریب دیگری و دشمنی با او می کند. حتی اگر آن اندازه از خود بیگانه نشده باشد که نتواند به خود بگوید تو نیز «نباید کرد» و «بهتراست نکرد»ها را انجام میدهی، میل به تخریب بر سرزنش وجدان اخلاقی او غلبه می کند و عقل قدرتمدارش تخریبی که باید کرد را تدبیر می کند و به اجرا می گذارد.

 

پرسش دوم : آیا باید مردم ایران متقاعد بشوند اسلام سراپا عیب است تا از این رﮊیم بیاسایند؟:

 

جناب آقای بنی صدر

احتراما

   سئوالی از محضر جنابعالی داشتم که بسیار خوشحال می شوم پاسخگوی آن باشید.

میان بخشی از مردم ایران جا افتاده است که برای ریشه کن کردن این رژیم باید بخش وسیعی از کسانی که هنوز اعتقاد دارند دین اسلام بی نقص و بسیار مترقی می باشد به این نتیجه برسند که چنین ایده ای بسیار غلط است و ریشه مشکلات تعداد کثیری از مردم از ناحیه این دین است. سپس می توانیم شاهد وقوع تغییرات گسترده باشیم. چون هنوز تعداد این افراد که بی شک از این حکومت دل خوشی ندارند ولی همچنان روضه برپا می کنند و یا در مسجد پشت سر روحانیون نماز می گزارند زیاد است، نمی توان به تغییر این رژیم امید داشت .

    نظر جنابعالی به عنوان شخصیتی که به هر حال مطالعات اسلامی هم دارید و از طرفی در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده اید چیست ؟

آیا چنین دیدگاهی درست است و اگر نیست برای آگاهی جامعه نسبت به این موضوع چه باید کرد

با تشکر آریایی

 

پاسخ پرسش دوم

    هرگاه نخواهیم واکنش بگردیم، می باید پرسش را مسئله ای تلقی کنیم و آن را حل کنیم:

1 – در پاسخ بالا به پرسش هموطن دیگری، رابطه  فلسفه اولی که به جهان بینی می پردازد با اخلاق را توضیح داده ام . در این جا، به مناسبت پرسش شما هموطن عزیز، آن رابطه را، با مثالی، شفاف تر،  می نمایانم

1.1. فرض کنیم فلسفه اولی به ماده اصالت می دهد و فیلسوف آن مارکس است. پس، 

2/1.  دیالکتیک روش می شود. و

3/1. آدمی در پی تحقق طبیعت خویش است (زیبائی شناسی مارکس). اما 

4/1. در روابط تولید سرمایه داری، کارگر و سرمایه دار از خود بیگانه می شوند. در نتیجه، در نظام سرمایه داری،

5/1. قاعده «دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است» یک قاعده اخلاقی می شود: سرمایه دار می خواهد سود خود را به حد اکثر برساند. اما این سود، استثماری است که او از کارگر می کند. لذا، بنا بر مصلحت، به کارگر دروغ می گوید. چون نمی خواهد به دولت مالیات مقرر را بدهد، باز، بنا بر مصلحت، به دولت نیز دروغ می گوید. به رقیبان خود نیز، بنا بر مصلحت، دروغ می گوید. اما کارگر نیز از استثمار شدن خویش آگاه است، پس او نیز مصلحت خود را کار کم و حقوق زیاد می شمارد و به سرمایه دار دروغ می گوید. رابطه قوای این دو، میزان مزد کارگر و سود سرمایه را معین می کند. بدین قرار، بنا بر جهان بینی مارکس، در جامعه سرمایه داری، انسانها رابطه های خود را با قدرت تنظیم می کنند و اخلاق جز مجموعه ای از مصلحت اندیشی ها نمی شود. حقوق انسان نیز، در تنظیم  روابط قوا بسود استثمارگر، کاربرد پیدا می کنند. به قول او: «کمونیست ها هیچ اخلاقی را توصیه نمی کنند و به هیچ سنجه عدالت و هیچ اصل برابری توسل نمی جویند» (از جمله، در گراس صفحه 50 به نقل از نوشته استفانو پتروسیانی، زیر عنوان «مارکس و اخلاق»، ترجمه ب. کیوان).  بنا بر  این فلسفه، سرانجام تضاد کار و سرمایه بسود کار حل می شود

      بنظر او، با حذف مالکیت خصوصی، اخلاق جدید محل پیدا می کنداخلاق رهائی و آزادی (البته از دید آنها که می گویند مارکس اخلاق در جامعه سرمایه داری را نا اخلاق می دانست و خود به اخلاق رهائی قائل بود. دیگرانی معتقدند که مارکس قائل به اخلاق نبود). 

      اما «اخلاق آزادی» با ماتریالیسم و جبر ناگزیر آن، تضادی آشکار دارد. پس هرگاه برای انسان امکان بازیافتن استقلال و آزادیش را قائل شویم، باید فکری به حال، ماتریالیسم بکنیم. یعنی تعین و جبر را نفی کنیم و نا متعین را باز بجوئیم. هرگاه چنین کنیم، اخلاق استقلال و آزادی را باز می یابیم (نگاه کنید به ویژگی های  اخلاق استقلال و آزادی در کتاب بیان استقلال و آزادی).

     بدین سان، بیان قدرت را که نقد کنیمو نه تخریببیان استقلال و آزادی را باز می یابیم. پیش از این نیز، اینگونه نقد ها را بعمل آورده  و در اختیار گذاشته ام

2 – در ایران امروز، اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت، وجود دارد. دین ها و مرامهای دیگر، همه بیان قدرت نیز وجود دارند. فرض کنیم، مردم ایران بپذیرند راه حل آنها در اینست که خود را از هرچه دین و مرام است رها کنند. خلاء اندیشه راهنما را با کدام اندیشه راهنما پر کنند؟ فرض کنیم بخواهند آن را با «مارکسیسم» پر کنند. اما آنها می دانند که بر مارکسیسم، لنینیسم افزوده شد و در روسیه و اروپای شرقی و بخشی بزرگ از آسیا و کوبا، تجربه شد و به شکست انجامید. چون در رﮊیمهای کمونیست، بنا بر حذف دین ها بود، دینها فرصت نقد شدن را نیافتند و امروز، سازگار با مردم سالاری نیستند. افزون بر این، بدون «اخلاق استقلال و آزادی انسان»، مارکسیسم بیان قدرت توتالیتر است که آزموده شده و آزموده را آزمودن خطا است. و هرگاه بخواهد از اخلاق استقلال و آزادی برخوردار شود، نیازمند نقد هستی شناسی (مادی گری) و بازگشت به خدا است

      و اگر بخواهیم اسلام و دین های دیگر را با لیبرالیسم جایگزین کنیم، این تجربه در غرب انجام گرفته است: پوزیتویستها برآن شدند که علم را جانشین دین کنند. جانشینی میسر نشد زیرا ممکن نبود. حاصل کارشان نیز وضعیت کنونی شد

3 – در پرسش که تأمل کنیم، می ببینیم قائلان به این نظر که اسلام را می باید از میان برداشت تا که ریشه مشکلات بخشکند، قدرتمداری عقل خویش را لو می دهند. در حقیقت، چنین عقلی  کار خود را با تخریب آغاز می کند. روشن است که نمی گویند جای خالی اسلام را با چه اندیشه راهنمائی می خواهد پر کند. زیرا در کار دو فریب هستند:

3/1. فریب اول اینست: هدفی که در سردارند، از آن خود کردن دولت، بنا بر این، حاکمیت بر مردم است. الا اینکه، می دانند هرگاه هدف خویش را از اسلام ستیزی آشکار کنند، هرگز به هدف نخواهند رسید. هرگاه چیزی جز قدرت در سرداشتند، وقت خود را در اسلام ستیزی، تلف نمی کردند. بلکه اندیشه راهنمای جانشین را پیشنهاد می کردند. دست کم، اسلام ستیزی را با پیشنهاد این اندیشه همراه می کردند.

3/2. اما فریب دوم و بزرگ تر اینست: خود و مردم ایران را از واقعیتی بس مهم، غافل می کنند: عامل خرابی قدرتمداری و اعتیاد به اطاعت از قدرت است. بر هر ایرانی است که از خود بپرسد: آیا کودتای رضا خانی بنام اسلام شد؟ کودتای 28 مرداد 1332 چطور؟ کودتای خرداد 60 چطور؟ کدام جنایت و خیانت و فسادی حتی با اسلام ناچیز شده در فقه سنتی ،سازگار است؟ این پرسشها  ما را از این واقعیت آگاه می کند که ما انسانها جامعه هائی را تشکیل می دهیم و چون در آنها، اصل بر روابط قوا می شود و هرکس می کوشد رابطه خود را با قدرت تنظیم کند و این کوشش کار را به تضاد انسان حقوقمند با قدرت، در شکل اسلحه و سرمایه و سلسله مراتب اجتماعی و سرانجام تضاد نظام اجتماعی با نیروهای محرکه می کشاند، عقلهای توجیه گر ما، از عیبی که درما است غافل می شوند و بیان یا بیانهائی را مقصر می گردانند که ما در توجیه هایمان بکار می بریم. چنانکه، در یک چند از جامعه ها، تضاد حقوق انسان با قدرت در شکل اسلحه، بطور نسبی حل شده است. دموکراسی های غرب از این نوع هستند. در ترکیه، هرگاه ارتش نقش سیاسی خود را بطور بازگشت ناپذیر از دست بدهد، یکی از مهمترین دست آوردهای اردوغان و حزب او خواهد شد. در ایران، از دوران اساطیری، از جنبش کاوه بدین سو، جنبشهائی که زنجیره ای را تشکیل می دهند، برای حل این تضاد بسود انسان حقوقمند بوده اند. گرچه هنوز تضاد حل نشده است، اما عوامل مساعد با حل آن تدارک شده اند. مقایسه نقش اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی در انقلاب ایران که، در آن، سلاح مردم  گل بود، با کودتای خرداد 60 و از آن بدین سو، جا برای تردید باقی نمی گذارد که بیان توجیه گر حاکمیت اسلحه بدست ها با بیان توجیه گر اسلحه بدستهای دوران پهلوی ها، در محتوا یکی (زبان زور یکی است) و در شکل متفاوتند.

     بدین قرار، مسئله ای که باید حل شود، تضاد حق با قدرت بسود حق است. هرگاه جامعه ایران، این واقعیت را همان سان که هست ببیند، درجا، اندیشه راهنمائی که او را به حل این تضاد توانا می کند، در دسترس خواهد یافت.  

4 – اما تجربه جانشین کردن «فرهنگ جهان شمول غرب»، ولو به زور، در ایران و ترکیه انجام گرفت و حاصل آن، دو وضعیت است، یکی وضعیت ایران و دیگری وضعیت ترکیه.

5 – در غرب، از قرون وسطی تا امروز، نقد دین از خود بیگانه در بیان قدرت، دست کم این نتیجه را ببار آورده است که مسیحیتغیر از دو دسته انتگریست و فوندامانتالیستهم حقوق انسان و هم دموکراسی را پذیرفته است. با وجود این، 

6 – غرب گرفتار بن بست اندیشه راهنما استاز این رو، اسلام ستیزی و اسلام هراسی دو کار عمده را برای غرب انجام می دهد:

6/1.نیاز غرب بمثابه قدرت مسلط را به دشمن تأمین می کند. بخصوص فقر گرایشهای راست بلحاظ اندیشه راهنما، آنها را نیازمند دشمن کرده است.پس، اینک که رﮊیمهای کمونیستی از میان برخاسته اند، نیاز به دشمن جدید است: «اسلام رادیکال» و «تروریسم اسلامی» و... 

6/2. بن بست فکری غرب، ایجاب می کند که بیان استقلال و آزادی مزاحم سلطه گری سرمایه سالاری، سانسور شود. اینست که تمامی دستگاه تبلیغاتی غرب، در مقام توجیه اسلام ستیزی و اسلام هراسی، آن بیان قدرتی را که جز بیان قدرت ساخت غرب، با لعاب «اسلام»، نیست، بمثابه تنها بیان این دین تبلیغ کند. به خصوص که گرایشهای «اسلام گرا» که اسلام را در بیان قدرت ناچیز کرده اند، وقتی هم بر سرکار می آیند، کار غرب را در سلطه کم درد سر بر کشورهای مسلمان آسان می کنند

       مشاهده روزمره اسلام ستیزی و اسلام هراسی غرب و سانسور اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی و تبلیغ اسلام بمثابه بیان قدرت ضد حقوق انسان و ضد رشد و ضد...، می باید هر انسان آزاده ای را متقاعد کند که ضروری ترین کارها، تبلیغ بیان استقلال و آزادی بمثابه اندیشه راهنما است.

7 – در ایران دوران معاصر، دین از خود بیگانه در بیان قدرت، دو نوع نقد شده است: یکی بر اصل ثنویت تک محوری، از راه «مدرنیته» غرب را محور فعال شمردن و سازکار کردن دین با این محور و یا «چپ انقلابی» را محور فعال گرداندن و دین را با آن انطباق دادن. این دو نوع نقد را عقل توجیه گر به عمل آورده است. نقد نوع دیگر بر اصل موازنه عدمی انجام گرفته است به قصد بازیافت اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی. این نقد سبب شد که اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، اندیشه راهنمای انقلاب ایران گردد. نقد ادامه یافت و امروز، این بیان می تواند بکار تحول از نظام اجتماعی نیمه باز به نظام اجتماعی باز و تحول پذیر و برقرار کردن دموکراسی هرچه پیشرفته تری بیاید.

     تجربه های موفق و تجربه های ناموفق به انسانی که درپی بازیافتن خویش بمثابه انسان خود انگیخته و حقوق و کرامتمند است، می گویند راه کدام و بیراهه کدام است.    

 

 

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter