رابطه علم با حق:
در وضعیت سنجی 88، توضیح دادیم که علم و فن در ترکیب دیگری نیز میتوانند شرکت کنند که در روابط قوا میان انسانها کار برد ندارد. دارو را مثال آوردیم. اما مثال دارو عقل نقاد را برآن میدارد که بگوید: دارو نیز در روابط قوا کاربرد دارد. الا اینکه در این رابطه قوا، یک طرف دعوا، موجودی ذرهبینی است. حق با این عقل است. باوجود این، هم ترکیبهائی وجود دارند که نه در رابطه قوا میان انسان با انسان و نه در رابطه قوا میان انسان و طبیعت، کاربرد ندارند. هرگاه، در اندیشه راهنما، اصل تنازع برای بقاء جای خود را به سازگار کردن زندگی با زندگی یا رابطه حق با حق بسپارد، درمان و داروسازی نیز میتواند انقلابی خوش فرجام بخود ببینند. میدانیم که محققانی نیز روشی گویای سازگاری زندگی با زندگی را در پیش گرفتهاند.
این واقعیت که از ویژگیهای حق یکی این است که علم ما به آن، خالی از ظن و گمان باشد ما را از رابطه مستقیم میان علم و حق آگاه میکند. برای مثال، زندگی ویژگیهای حق را دارد و حق است. علم به زندگی وقتی خالی از ظن و گمان میشود که بنمایهای از قدرت نداشته باشد. چرا؟ زیرا قدرت به همان نسبت که به مطلق میل میکند، سهم مجاز، هم در اندیشه راهنما و هم در ترکیبی که در روابط قوا بکار میرود، بیشتر میشود. اندیشههای راهنمائی که نازیسم و استالینیسم بودند، سیر تحولی را طی کردند که، درآن، سهم مجاز (خرافهها و اسطورهها و وهمها ) در آنها بیشتر و بیشتر شد. و ایرانیان گرفتار ولایت مطلقه فقیه هستند. این نظریه، در جریان تحول، دین را از حقوق خالی کرد. ولایت، قدرت مطلق بر جان و مال و ناموس مردم معنی یافت. انسان ایرانی فاقد حقوق انسان و حقوق شهروندی و جامعه ایرانی فاقد حقوق ملی قلمداد شدند. مردم تکلیف مند گشتند و تکلیف اطاعت از «رهبر» شد.
بدینقرار، نظریههای علمی، بدینخاطر که نظریه هستند، مجموعهای از علم و لا علم هستند. هر نظریهای که لاعلم آن قدرت باشد، تنها در ترکیبی میتواند شرکت کند که بیان قدرت باشد. چنانکه نظریه «تنازع بقاء» به این کار آمده است. همانسان که نظریه تبعیض نژادی به این کار آمده است. همانسان که نظریه «حل تضاد از راه حذف میرنده» (تعریف استالین از تضاد دیالکتیکی) به این کار آمده است.
به شرح وضعیت سنجی 88، بیان قدرتی که اندیشه راهنما میشود، در توجیه ترکیب علم و فن با نیروهای محرکه برای بکار افتادن در روابط قوا و ایجاد روابط مسلط – زیر سلطه، بکاربردنی است.
اما علم نیز وقتی همه ویژگیهای حق را مییابد، حق میشود. این علم را نمیتوان در ترکیبی بکاربرد که بیان قدرت و توجیهگر ترکیب علم و فن با دیگر نیروهای محرکه ای بگردد که در رابطه قوا کاربرد پیدا میکند. اما آیا این علم میتواند با زور ترکیب شود و در روابط قوا بکار رود؟ این پرسشی دقیق و بس مهم است. برای یافتن پاسخ این پرسش، موردی را بررسی کنیم: هرگاه علم قطعی بر نفت بمثابه مجموعهای از نیروها حاصل میشد و علم بر پی آمدهای بکاربردن آن، بعنوان کارمایه و نیز بعنوان ماده اولیه و علم بر سازگارترین کاربرد آن با زندگی انسان و طبیعت، تحصیل میشد، آیا بشر در مصرف آن بمثابه کارمایه اسراف میکرد؟ آیا آنرا بعنوان کارمایه بکار میبرد؟ اگر این پرسش، پیش از آشکارشدن پیآمدهای بکار بردنش بعنوان کارمایه و پیش از علم بر کاربردهای نفت بمثابه ماده اولیه، پاسخ علمی نمیداشت، اینک دارد. باوجود این، نفت بعنوان کارمایه بکار میرود. زیرا ارزان است!
علم بر زیان مصرف سیگار و مواد مخدر و... و علم بر تولید فرآوردههای مخرب که دوسوم تولید بشر را تشکیل میدهند و علم بر تخریب نیروهای محرکه، از جمله انتقال سرمایههای عظیم به بازار فرآوردههای مشتق، حاصل هستند. باوجود این، انسانها علم را در ترکیب با دیگر نیروهای محرکه بکار میبرند تا که میزان ویرانگری را بازهم بیشتر کنند. انواع فرآوردههای مخدر گویای نقش علم و فن کاملتر در تولید این فرآوردهها نیستند؟
بدینقرار، علم وقتی هم حق است، یعنی از لاعلم در آن نیست و یا، در آن، سهمش ناچیز است، مانع از بکاربردنش در ترکیب مخرب نمیشود. چرا؟ زیرا علم وقتی نیز حق است تا وقتی در یکی از دو ترکیب وارد نشود، کاربرد پیدا نمیکند. پس، هم بدین خاطر و هم بخاطر آنکه، بمحض بکار رفتنش بمثابه اندیشه راهنما، ضد خود میشود نمیتواند اندیشه راهنما بگردد. زیرا سانسور کننده نقد خویش، بنابراین مانع رشد علمی میگردد. ممنوع شدن نقد علمی که مرام شده است، ممنوع کردن آزادی اندیشیدن و اظهار آن است. پس، این قدرت است که نقش اول را مییابد و علم را به خدمت خود در میآورد.
از اینرو، علم وقتی هم حق میشود یعنی از لاعلم منزه میگردد برای اینکه در ترکیبی بکارگرفته شود که در رابطه حق با حق بکار میرود، نیازمند وجود بیان استقلال و آزادی بمثابه اندیشه راهنما است. چنین علمی بکار آن میآید که اندیشه راهنما از ناحق (= زور) منزه بگردد و نیز بکار آن میآید که ترکیب بکاربردنی در ساختن رابطه حق با حق، بشود.
باوجود این، یک پرسش مهم محل پیدا میکند: آیا وجود اندیشه راهنمائی که مجموعهای از حقوق باشد و ساختن ترکیبی از علم و فن و نیروهای محرکه دیگری را ممکن بگرداند که در رابطه حق با حق کاربرد دارد، برای اینکه رابطهها، همه رابطههای حق با حق بگردند و نظام اجتماعی ساختار هرمی شکل خود را از دست بدهد و باز و تحول پذیر بگردد، نظامی بگردد که، در آن، انسانها بر میزان عدالت اجتماعی، در یک سطح قرار بگیرند، چنانکه به یمن رابطه حق با حق، نیروهای محرکه بزرگ و بزرگتر شوند و در رشد انسان و عمران طبیعت بکار افتند، کافی است؟پاسخ نه است. زیرا چنین اندیشه راهنمائی باید به وجدانها درآید و راهبر انسانها در خلق فرهنگ استقلال و آزادی، بنابراین، اخلاق استقلال و آزادی بگردد. به یمن فرهنگ استقلال و آزادی و اخلاق استقلال و آزادی است که رابطه حق با حق میسر میشود و امنیتهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی میسر میشوند.
٭ رابطه دین با قدرت:
در خور یادآوری است که هر بیان قدرتی، به ضرورت بر اصل ثنویت ساخته میشود. چراکه قدرت دو طرف دارد که با یکدیگر رابطه قوا بر قرار میکنند. و بجا است که بدانیم هر نظریه علمی که بنمایهای از زور داشته باشد نیز، به ضرورت، بر اصل ثنویت ساخته میشود. بدینخاطر که زور در روابط قوا کاربرد دارد. نظریه تنازع بقاء و نظریههای تبعیض نژادی و جنسی و ملی و قومی و نظریههای اقتصادی و نیز نظریههای جامعهشناسی و سیاسی و نیز نظریههای فلسفی که بر اصل ثنویت ساخته شدهاند و میشوند، توجیهگر روابط قوا هستند و بنمایهای از زور دارند. بدینخاطر که، بدون وجود دو محور در رابطه قوا، نیرو در زور از خود بیگانه نمیشود و با نیروهای محرکه دیگر ترکیب و در روابط قوا بکار نمیرود. از اینرو، بر اصل ثنویت، قدرت تعریف شدنی است اما استقلال و آزادی تعریف ناشدنی هستند. بدینقرار،
1. هر دین و مرامی که ترجمان ثنویت باشد، بیان قدرت و مانع رشد انسان و عمران طبیعت و عامل فقر و ناامنی فرهنگی و ناامنیهای دیگر است. فقر و ناامنی فرهنگی هم، ناشی از کاهش توانِ تولید فرهنگ استقلال و آزادی و هم به دلیل تولید و وارد کردن فرآوردههای ضد فرهنگ قدرت، روزافزون میشوند. رأی دادن به جنایتکاران و فاسدان و خائنان گویای فقر فرهنگی و احساس شدید ناامنیها، از جمله ناامنی فرهنگی نیست؟
2. هرگاه ثنویت از نوع تک محوری باشد، دین یا مرامی که بر این پایه ساخته شده و یا از خود بیگانه گشته و این پایه را یافته باشد، نه تنها بیان استبداد فراگیر میشود - زیرا محور فعال باید واجد تمام قدرت و محور فعلپذیر باید فاقد تمام قدرت باشد -، نه تنها منکر حقوقمندی انسان و هر ذیحیات دیگر و مروج خشونت و خشونتگستر میشود، بلکه از قدرت جدائی ناپذیر و توسط قدرت فاسدتر و فاسدتر میگردد. بنابراین که توجیه کننده اعمال قدرت است، انسانها را از درون و بیرون گرفتار ناامنیهای بس فرساینده میکند. مثال ولایت مطلقه فقیه، خود توضیحی روشن است:
2.1. ولیامر صاحب اختیار مطلق (محور فعال) و مردم تحت امر او، محکوم به اطاعت (محور فعلپذیر) هستند. بر هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی زندگی اختیار مطلق دارد . استبداد فراگیر همین است. و
2.2. هرگاه ولایت مطلقه فقیه را از قدرت جدا کنیم، از آن هیچ برجا نمیماند. از اینرو، اینسان خود را به سیاست (در معنای رسیدن به قدرت (تصرف دولت) و حفظ قدرت (در تصرف نگاهداشتن دولت) و «اجرای نظریه» ) میچسباند و شعار میدهد «ایران فدای «اسلام»)!
2.3. خشونت را خمینی تقدیس کرد و خشونتی که اینک طبیعت ایران و جامعه ایرانی در آن میسوزد، اجتنابناپذیر است. زیرا بدون آن، ولایت فقیه برجا نمیماند چه رسد به مطلقه آن. برجا نمیماند زیرا قدرت مطلق اگر بکار نرود منحل میشود. بکاررفتنش در هر چهار بعد زندگی شهروندان و نیز در طبیعت، جز با گسترش دامنه خشونت ایجاد کننده ناامنیها کجا ممکن است؟
بدینخاطر است که هرگاه جمهور مردم ایران قواعد خشونتزدائی را بکاربرند، ولایت مطلقه فقیه بیمحل میشود و خود و وطن و اسلام را از این نظریه که، در مقام اجرا، هستیسوز است، میرهند.
2.4. این نظریه، با هیچ حقی سازگار نیست. نه تنها بدینخاطر که از ویژگیهای حق یکی ایناست که در خود آن و در بکاربردن آن، قدرت نباشد و وجود قدرت مانع عمل به آن باشد، بلکه شناختن حقوق انسان و حقوق شهروندی او و حقوق ملی جامعه ملی و حقوق این جامعه بمثابه عضو جامعه جهانی و حقوق جانداران و حقوق طبیعت، هیچ خلائی که قدرت آن را پر کند، برجا نمیگذارند. بنابراین، ولایت مطلقه فقیه بیمحل میشود. هرگاه به این حقوق عمل میشد، نه این نظریه جعل میشد و نه بر مردم ایران تحمیل میگشت.
3. تقدم و حاکمیت مطلق قدرت علم ستیز نیز هست. تمامی نظریههای قدرت محور سانسور کننده علم بودهاند و هستند. در حقیقت، دو نوع سانسور را برقرار میکنند:
3.1. سانسور علومی که نظریه راهنما را نقض میکنند. استالینیسم و نازیسم این سانسور را برقرار میکردند و سرمایهداری و ولایت مطلقه فقیه آنرا بر قرار کردهاند. و
3.2. سانسور ترکیب علم و فن با حقوق که در رابطه حق با حق کاربرد پیدا میکند و سبب میشود که هم نظریه راهنمایِ استبداد، بدیلی از نوع بیان استقلال و آزادی پیدا کند و هم جامعه تحت استبداد، بدیل از نوع زندگی حقوقمند پیدا کند. از اینرو،
4. با توجه به این واقعیت که انسان بدون اندیشه راهنما وجود ندارد زیرا نمیتواند وجود داشته باشد و نمیتواند وجود داشته باشد زیرا اعمال حیاتی را بدون اندیشه راهنما نمیتوان انجام داد و باتوجه به این مهم که استقلال و آزادی و دوستی و رشد و عدالت، بر اصل موازنه عدمی تعریفی منزه از قدرت میجویند ، دین یا مرامی که اندیشه راهنما میشود، وقتی با حقوقمندی سازگار میگردد که ترجمان موازنه عدمی باشد. بر این اصل، اندیشه راهنما، بیان استقلال و آزادی میگردد. و چون موازنه عدمی، اینهمانی جستن با هستی محض است، دین یا مرامی که ترجمان موازنه عدمی میشود، نه تنها علم را از همه سانسورها رها میکند، بلکه عقل را از خودانگیختگی، یعنی استقلال و آزادی کامل برخوردار و این عقل فعالیتهای طبیعی خود، از جمله ابتکار و ابداع و کشف و خلق را باز مییابد. هرگاه رابطهها رابطههای حق با حق بگردند، دستآوردهای علمی و فنی، شتابان، برهم افزوده میشوند و این دو نیروی محرکه با نیروهای محرکه دیگر ترکیبی را بوجود میآورند که در رابطه حق با حق و رشد همآهنگ انسانها و عمران طبیعت، کاربرد دارد.
بدینقرار، در سطح هر جامعه و در سطح جهان، نظامهای اجتماعی هرمی شکل، جای به نظامهای اجتماعی باز و تحول پذیری میسپارند که، درآنها، نیروهای محرکه تخریب نمیشوند و در رشد انسانها و عمران طبیعت بکار میافتند. از اینرو، نیاز اول جهان امروز، جهانی که دستخوش ویرانگری قدرت است، به بیان استقلال و آزادی بمثابه اندیشه راهنما است.
٭ نظامهای اجتماعی هرمی شکل و نظام جهانی هرمی شکل و دو فرجام:
در وضعیت سنجی 88 یادآوری شد که نظامهای اجتماعی هرمی شکل، در سطح جهان نظام اجتماعی جهانی هرمی شکل ایجاد کردهاند. رابطههای افقی و عمودی سبب میشوند که نیروهای محرکه از قاعده هر یک از هرمها به رأس آن جریان بیابند. در رأس متمرکز شوند و برخود بیفزایند. این رأسها نیز، به نوبه خود، قاعده هرم جهانی قدرت را تشکیل میدهند. نیروهای محرکه از این قاعده به رأس هرم اجتماعی جهانی جریان مییابند. بخشی روزافزون از این نیروهای محرکه ویران میشود. چرا بخشی روزافزون؟ زیرا، هم به خاطر برپا نگاهداشتن نظامهای اجتماعی هرمی شکل و هم به این خاطر که بکارافتادن نیروهای محرکه در رشد انسان و عمران طبیعت، برپا نگاه داشتن نظامهای اجتماعی هرمی شکل را ناممکن میکند. در حقیقت، نظامهای اجتماعی هرمی شکل، از بالا تغییر نمیکنند، از قاعده تغییر میکنند. این تغییر قاعده هرم است که سبب فروریختن هرم و تغییر نظام اجتماعی از بسته و نیمه بسته به باز میگردد.
این مختصر، در وضعیت سنجی نودم، تفصیل خواهد یافت.