وضعیت سنجی سی‌صد و نهم: نژادپرستی امرواقع مستمر و جهان‌شمول:

 

wazyatsanji309a   جنبش‌ها برضد نژادپرستی در امریکا و یک چند از کشورهای اروپایی، دارند از شدت می‌افتند. با توجه به این امر که نژادپرستی امر واقعی مستمر و جهان‌شمول است، می‌بایست جهان به جنبش بر می‌خاست و چنین نشد. با این‌حال، فرصتی ایجاد کرد برای برآورد وتوضیح میزان ویران‌گری و مرگ‌‌آوری نژادپرستی در سطح هر کشور و در سطح جهان. امر واقعی که نژادپرستی است با امرهای واقع مستمر و جهان‌شمول دیگر، مجموعه‌ای را پدید آورده‌اند که جبر بس ویران‌گر خویش را به انسانها در همه جای جهان تحمیل می‌کند. نخست امرواقع مستمری را شناسایی کنیم که نژادپرستی است:

 دو تعریف، یکی تعریف عام و دیگری تعریف خاص از نژادپرستی:

   نژادپرستی دو تعریف دارد یکی عام و دیگری خاص:

 تعریف خاص، تعریف زیست‌شناسانه است. به استناد «مشخصات زیست‌شناسانه» نژادها را درجه بندی کردند(مغز نژادهای پست ماده خاکستری ندارد و...) ، گرچه در قرن بیستم بیشتر رایج شد و در آلمان، نازیسم شد و توجیه‌گر استبدادفراگیر گشت، اما سابقه دیرین دارد. چنان‌که، به استناد «نقص عقل»، زن دون انسان شمرده می‌شد. از نژاد دون انگاری زن، در دوران معاصر، «مشخصات زیست ‌شناسانه» نیز یافت (وزن مغز زن کم‌تر است و...).

 تعریف عام نژادپرستی این‌است: انسان‌ها، دوگونه‌اند: نخبه‌ها که آفریده شده‌اند برای رهبری کردن و اکثریت بزرگ که «عوام کل‌الانعام» خوانده می‌شوند، ملحق به حیوانات هستند و خلق شده‌اند برای رهبری شدن. این تعریف - که علی شفیعی در نوشته خود زیر عنوان «آخرین نفس» آورده است -، در بیان‌های قدرت از فلسفی و دینی و غیر دینی، پذیرفته شده‌است و جهان شمول است. از یونان باستان که آغاز کنیم، تعریف عام از ارسطو است. این تعریف را کلیسا پذیرفت و توجیه‌گر ولایت مطلقه پاپ و استقرار استبداد فراگیر کلیسا شد. این تعریف وارد حوزه اسلام نیز شد و اسلام را از خود بیگانه کرد و اینک، ولایت مطلقه فقیه مستقر در ایران، مستند به این تعریف از نژاد پرستی است (مردم در حکم صغار هستند).

   همانند سلسله مراتبی که ارسطو ترتیب داده‌است، زن در پایین‌ترین مرتبه قرار می‌گیرد و البته «ولایت به زن نمی‌رسد»! بر وفق این تعریف – که افلاطونی نیز هست – جامعه، طبقات پیداکرد و منطق صوری – بنابر قول ارسطو – روش استثمار طبقه‌هایی شد که گویا طبیعت آنها را برای ایفای نقش کشاورز و کارگر و زن خلق کرده است برای خدمت به اقلیت نخبه!

   روش عمومی که این دو تعریف توجیه‌گر آنند، یکی اعمال زور از بالا به پایین و دیگری، خودتخریبی پایین تا حد فعل‌پذیر شدن و آلتِ خودکار بالا گشتن در استثمار شدن بسود بالا است. بیشترین میزان تخریب در جامعه‌ها، این تخریب است که هرگاه انسانها از آن بازایستند، سرمایه‌ و نیروهای محرکه‌ عظیمی در اختیار رشد آنها و آبادانی طبیعت قرار می‌گیرند.

   آنها هم که خود را چپ انقلابی می‌خواندند، وقتی پذیرفتند که هدف مبارزه، بدست‌آوردن قدرت و حفظ و بکاربردن آن‌است، ناگزیر نخبه‌گرا شدند و پذیرفتند که رهبری با حزب پیش‌آهنگ طبقه کارگر است؛ الا این‌که آن را روشنفکران بورژوا، خائن به طبقه خود و در خدمت پرولتاریا، سازمان می‌دهند. بدین‌سان، نخبه رهبری کننده و طبقه رهبری شونده (پرولتاریا) و طبقه حذف شونده (بورﮊوازی)، از مبانی استقرار استبداد فراگیر در روسیه شد. یک عامل دیگر، «جانشین کردن زور از بالا به پایین به زور از پایین به بالا» بود:

 زور از بالا به پایین و زور از پایین به بالا یک زور است و بکاربردن آن، از جمله، نژادپرستی به هر دو تعریف را ببار می‌آورد:

   در ماه‌های اول انقلاب، بنی‌صدر، از جمله در کارنامه، هشدار داد که زور از بالا به پایین وقتی جانشین شود با زور پایین بر ضد بالا، کاری جز بازسازی استبداد نمی‌کند. چپ آن ایام و مذهبی طرفدار ولایت فقیه که در پی استقرار دیکتاتوری ملاتاریا بود، موافق «زور پایین برضد بالا» بودند. اولی کارگرستا و دومی مستضعف ستا، زورپایین برضد بالا را، هریک با زبان مرامی خود، توجیه می‌کردند. مخاطب هشدار بنی‌صدر هردو بودند: بالا از زور پایین نمی‌ترسد از وجدان پایین به استقلال و آزادی می‌ترسد. چراکه می‌داند زور که در کار آمد، جبراً، بالا و پایین را بازسازی می‌کند. بدین‌خاطر که قدرت از قانون متمرکز و بزرگ شدن پیروی می‌کند و خود رابطه‌ای است که توسط ترکیبی از زور و پول و علم و شبه علم و فن و نیروهای محرکه دیگر تنظیم می‌شود. تنظیم رابطه‌ها با این ترکیب، به ضرورت، سلسله مراتب ایجاد می‌کند و این سلسله مراتب توسط هردو تعریف نژادپرستی توجیه می‌شود. امری که در ایران، واقعیت یافته است و پیش از آن، در روسیه و اروپای شرقی و چین و کشورهای تحت سرمایه‌داری واقعیت جسته بود و جسته است.

   آنها که، بعدها، در مقام توجیه نقش خود در بازسازی استبداد، مدعی شدند، دعوا برسر قدرت بوده‌است، تا وقتی به خود نیایند و درنیابند که بدون تغییر «پایین»، نظام‌های اجتماعی، ویژگی سلطه‌گر یا زیرسلطه را از دست نمی‌دهند و پویایی‌های این نظامها، بطور روزافزون، زندگی بر روی زمین را تهدید می‌کنند، نمی‌توانند بفهمند که نزاع میان انقلاب (تغییر «پایین» به یمن وجدان به حقوق و تنظیم رابطه‌ها با حقوق و فعال شدن) و ضد انقلاب، «تحول از بالا» (اسلامی کردن ایران به زور) بوده‌است و هست. هم‌اکنون، در سطح جهان نیز، نزاع یکی و آن‌هم میان انقلاب و ضد انقلاب است:

 برخورداری پایین از حقوق به جای زور از پایین برضد بالا:

   نقد مرامهایی که دو تعریف از نژادپرستی را به خود راه داده‌اند، کاری است به جا اما کار مهم شناسایی مجموعه‌امرهای واقع مستمر بقصد رها کردن انسان از جبر آنها و همگانی شدن وجدان به حقوق پنج‌گانه با هدف انحلال هرم‌ اجتماعی است:

 نژادپرستی با دو تعریف خود، در وجه عمل، یعنی قشربندی هر جامعه‌ و سلسله مراتب جامعه‌ها نسبت به یکدیگر، بمثابه امر واقع جهان شمول، با امر واقع دیگری که نهادهای قدرت محور جامعه هستند مجموعه می‌دهد (دولت، احزاب سیاسی، نهاد دینی، نهاد خانواده، نهاد آموزش و پرورش، نهاد اقتصادی که در حال حاضر سرمایه‌داری است، نهاد هنری و...)؛

 این دو امر واقع مستمر و جهان شمول، با امر واقع مستمر و جهان شمولی که نظام‌های اجتماعی در موضع مسلط و یا در موضع زیرسلطه هستند مجموعه می‌دهند ؛

 این سه امر واقع مستمر و جهان شمول، با امر واقع چهارمی که جانشین حقوق شدن مداوم قدرت در تنظیم رابطه‌ها است. هم رابطه جامعه‌ها بایکدیگر و هم در درون جامعه‌ها رابطه‌های گروه‌بندی‌های اجتماعی با یکدیگر و رابطه‌ها افراد با یکدیگر مجموعه می‌دهند ؛

 این چهار امر واقع مستمر، باز، با دو امر واقع مستمر دیگر: یکی تعریف حق – از جمله آزادی – به قدرت و دیگری دوگانه شدن حقوق و انسان مجموعه می‌دهند. توضیح این‌که انسانهایی هم که می‌گویند به حقوق وجدان دارند، رابطه خود با حقوق را رابطه مالک با شئی می‌انگارند. همانطور که می‌گویند پول داریم، خانه داریم، می‌گویند حقوق داریم. بنابراین، حقوق هم قابل معامله و معاوضه‌اند و هم برای آن نیستند که زندگی را عمل به آنها کرد بلکه برای این هستند که وقتی نزاعی بمیان آمد، دست‌آویز بشوند. بدین‌خاطر است که حتی روابطی هم که با حقوق تنظیم می‌شوند، در واقع، با قدرت تنظیم می‌شوند، باز بدین‌خاطر است که انسانها گرفتار جبر پویایی‌های تبعیض‌ها و نابرابری‌ها و خشونت هستند. بدین‌سان،

 این شش امر مستمر مجموعه می‌دهند با امرهای واقع مستمری که پویایی‌های تبعیض‌ها و نابرابری‌ها و خشونت‌ها و دیگر پویایی‌های نظام‌های مسلط – زیرسلطه هستند که به پویایی مرگ می‌انجامند. و

 این مجموعه امرهای واقع مستمر و جهان‌شمول، مجموعه می‌دهند با امر واقع مستمر و جهان شمولی بس ویران‌گر که محکوم شدن اکثریت بسیار بزرگ جامعه بشری به فعل‌پذیری است.

   رها شدن از این مجموعه، نه کاری آسانی است که یک روزه انجام شدنی است. نیاز به تغییرکردن انسان‌ها دارد، تغییر از پایین از راه وجدان به حقوق – حقوق رها شده از تعریف به قدرت و تغییر رابطه‌شان با انسان – و عمل به حقوق و تنظیم رابطه‌ها با حقوق. زمان اجتماعی می‌تواند کوتاه شود و مشکل رهایی از جبر مجموعه امرهای واقع می‌توانند آسان بگردند اگر:

 هرگاه فرصتهایی نظیر جنبش بر ضد نژادپرستی و همه دیگر جنبش‌ها را فرصتهای وجدان به حقوق و تنظیم رابطه‌ها با حقوق بگردانیم:

   مجموعه امرهای واقع مستمر به ما می‌گوید که الف. حق را به ویژگی‌هایش تعریف کنیم و ب. حقوق را ذاتی حیات بدانیم و ج. حقوق را مجموعه‌ای بشناسیم از حقوق انسان و حقوق شهروندی او و حقوق ملی و حقوق هرجامعه بمثابه عضو جامعه جهانی و حقوق طبیعت. زیرا همه رابطه‌ها را باید با حقوق تنظیم کرد تا مگر از جبر مجموعه امرهای واقع مستمر و جهان شمول آسود و زندگی را از کام پویایی مرگ بیرون کشید.

   هر جامعه‌ای نیروی محرکه اجتماعی دارد که کارش سمت دادن به جامعه است وقتی به جنبش بر می‌خیزد. در جامعه‌های روسی و ... و ایران، این نیروی محرکه «زور از پایین برضد بالا» را روش گرداند. این شد که خود اصول راهنمای انقلاب ایران را بلااجرا گرداند و مانع از تغییر «پایین» شد. هرگاه نیروی محرکه اجتماعی ایران امروز، بخواهد از تجربه درس بگیرد، «زور از پایین برضد بالا» را مقصر وضعیتی می‌شناسد که ایران در آن‌است و برآن می‌شود که با تشکیل هسته‌ها، وجدان به حقوق و تنظیم رابطه‌ها با حقوق را تمرین کند و، همزمان، مبلغ و مروج وجدان به حقوق و عمل به حقوق و ترک فعل‌پذیری در «پایین»، بگردد.

   تمرین فعال و خلاق شدن بس ضرور است. چراکه ویران‌گرترین اثر جبر مجموعه امرهای واقع بالا، فعل‌پذیری انسان‌ها است. غافل شدن از حقوق از سویی و تنظیم رابطه با قدرت از سوی دیگر، انسان‌ها را در موضع فعل‌پذیر قرار می‌دهد. تکرار کنیم که دو تعریف عام و خاص نژادپرستی، پیش از همه، در توجیه فعل‌پذیرکردن اکثریت بزرگ بکار می‌رود. بخاطر اهمیت نیروهای محرکه که در فعل ‌پذیرگرداندن انسانها صرف می‌شوند، در مورد ایران، برآوردی از آن بعمل می‌آوریم:

 هزینه فعل‌پذیرکردن مردم ایران:

   از این‌جا شروع کنیم که اگر نگوییم، در جریان انقلاب ایران، جمهور مردم بر فعل‌پذیری عصیان کردند، بخش بزرگی از آنان چنین کردند و فعال شدند. آنها که در کار بازسازی استبداد شدند، می‌باید این جمعیت عظیم را از نو، فعل‌پذیر می‌کردند. نیروهای محرکه‌ای که می‌توانستند در اختیار ایران فعال و مبتکر و خلاق قرارگیرند و در رشد شهروندان و آبادانی طبیعت بکار روند، در فعل‌پذیرکردن آنها و بیابان گرداندن سرزمین ایران بکاررفتند به این‌ترتیب:

 نیروهای محرکه اقتصادی یعنی سرمایه‌ها و نیرو (نفت و گاز) و مواد کانی و گیاهی. حساب کنید بودجه دولت را و بخصوص هزینه‌های دولت را که تبدیل به سرمایه نشدند و نمی‌شوند و به قوه خریدی تبدیل شدند و می‌شوند که عامل تورم مداوم بودند و هستند. اگر فرض کنیم تنها درآمدهای نفت و گاز، تخریب شده‌اند و تخریب کرده‌اند، جمع درآمد + بعلاوه تخریب منابع بخاطر بهره‌برداری با فنون واپس مانده + یک سوم فرآورده‌ها که تلف می‌شوند + خورد و برد منابع نفت و گاز مشاع در خلیج فارس، ما را از میزان نزدیک به واقع و بسیار سنگین هزینه فعل‌پذیرکردن مردم ایران، آگاه می‌کند؛

 بلحاظ سیاست خارجی، گروگانگیری و سپس جنگ 8 ساله و در پی آن، بحران اتمی و آن‌گاه جنگهای ده‌گانه و نسلهای ایرانی که تحت جبر خردکننده محکوم به ایفای نقش فعل‌پذیر شده‌اند؛

 سیاست داخلی: سرکوب شدید و مداوم استعدادها: اعدامها و فعل‌پذیرکردنها و مهاجرت‌ها؛

 سیاست اجتماعی: بی‌کاری عظیم جمعیت درس خوانده و مهاجرت سالانه حدود 150 هزار تن و نیز کاهش سرمایه اجتماعی بخاطر تنظیم رابطه‌ها توسط قدرت که لاجرم هر رابطه‌ای را ویران‌گر می‌کند.

 و این امر که هر انسان ایرانی برای زنده ماندن ناگزیر است خود خویشتن را فعل‌پذیر کند – آسیب‌های اجتماعی تا این اندازه گسترده تنها بخش کمی از این خودتخریبی را گزارش می‌کنند – و حاصل آن کاهش خودانگیختگی فردی و جمعی، بنابراین، کاهش ابتکار و ابداع و خلق، بنابر این، فقر فرهنگ و فراگیرشدن کاربردهای ضد فرهنگ قدرت است.

   بدین‌قرار، با وجدان به حقوق و تنظیم رابطه با حقوق، یعنی فعال شدن شهروندان ایران و به صفر رساندن این تخریب عظیم و بکارانداختن نیروهای محرکه‌ای که آزاد می‌شوند، در رشد انسان و آبادانی طبیعت، مبارزه با نژاد پرستی واقعیت پیدا می‌کند با پایان بخشیدن به تخریب نیروهای محرکه و خود تخریبی.

وضعیت سنجی سی‌صد و هشتم: قدرت و وجدان به حقوق

 

 wazyatsanji308a  از منظر فرهنگ که در جنبشی که در امریکا و اروپا پدید آمده و، در آن، کم و بیش، سخن از تغییر نظام می‌شود بنگریم - آن‌هم وقتی که ویروس کرونا جهانیان را در برابر یک پرسش قرارداده‌است: تدبیر بر تقدیر مقدم است و یا تقدیر بر تدبیر؟ -، روشن می‌بینیم که قدرتمدارها از زور نمی‌ترسند از وجدان به استقلال و آزادی، وجدان به حقوندی، می‌ترسند. چراکه وقتی مخالف آنها زور درکار می‌آورد، می‌دانند او از جنس خود آنها است. بنابراین، نظام برجا می‌ماند. اما از وجدان به حقوق می‌ترسند زیرا می‌دانند مردم وجدان جسته به جنبش بر می‌خیزند و نظام بر جا نمی‌ماند و آنها موقعیت خویش را از دست می‌دهند. بخصوص که کرونا بر جهانیان دو واقعیت مهم را مبرهن کرد:

1. پویایی‌های نظام‌های کنونی، زندگی را ناممکن می‌کنند و

2. تغییر دادن نظام‌ها به یمن وجدان به حقوق ممکن است.

 تقدم تدبیر بر تقدیر یا تقدیر بر تدبیر؟:

   با بیماری کوید – 19 دو روش بطور مشخص نایکسان بکار رفتند: نظام‌های اجتماعی جبر خویش را بر انسان‌هایی که در این نظام‌ها زندگی می‌کنند، اعمال می‌کنند. تقدیر این جبر بر تدبیر شهروندان مقدم و حاکم است. برای مثال، در ایران، جبر نظام ولایت مطلقه فقیه بر تدبیر شهروندان ایران، مقدم و حاکم است. در غرب، جبر نظام سرمایه‌داری بر تدبیر شهروندان مقدم و حاکم است. روش درومان مسلم کرد که ویروس کرونا، بمثابه جبار تقدیرساز، از جبر نظام‌های اجتماعی نمی‌ترسد، از رها شدن از این جبر، از تقدم و حاکمیت تدبیر بر تقدیر می‌ترسد. از این دیدگاه که در مبارزه کشورهای مختلف با بیماری جهانگیر می‌نگریم، می‌بینیم آنهایی موفق‌تر بوده‌اند که در سطح هر شهروند و در سطح دولت، از تسلیم شدن به تقدیر نظام‌ اجتماعی و تقدیر کرونا سر باز زدند. در حقیقت، از جبر جباری سرباز زدند که قدرت است، قدرت تنظیم کننده رابطه‌ها.

   مثال اول، در امریکا، پاسداران نظام سرمایه‌داری از دو نظر با تقدم زندگی بر ایجابات این نظام، مخالف بودند و هستند:

 وجدان یافتن بر امکان زندگی رها از جبر نظام و تجربه کردن تقدم تدبیر انسان بر تقدیر قدرتی که سرمایه سالاری است؛

 تقدم زندگی، بنابراین، تقدم انسان بر خوردار از حقوق ذاتی حیات، تغییر نظام را اجتناب‌ناپذیر می‌کند.

   هرگاه جمهور امریکاییان بر حقوق و بر ممکن بودن تغییر نظام، وجدان بیابند، بقای نظام قدرت محور تقدیر ساز، ناممکن می‌شود. انسان‌هایی وارد صحنه می‌شوند که می‌دانند تدبیر آن‌ها است که تقدیر می‌سازد. هرگاه تصمیم بگیرند مستقل و آزاد، حقوند، زندگی کنند، تقدیر جز به اجرا درآمدن این تصمیم نخواهد شد.

   مثال دوم: جامعه ایرانی در نظام اجتماعی می‌زید که چون نظام اجتماعی امریکاییان در موضع مسلط نیست بلکه در موضع زیرسلطه است. هم به این دلیل که دولت استبدادی وابسته دارد که قدرت‌های خارجی را محور سیاست داخلی و خارجی خود کرده‌است و هم به این دلیل که نیروهای محرکه (مغزها، سرمایه، نفت و گاز و دیگر منابع کشور) را صادر می‌کند و هم به این دلیل که جبر تحریم‌ها بطور خاص و روابط خارجی (10 جنگ بعلاوه حمله کرونا) بطور عام، محدوده زندگی ایرانیان را بازهم تنگ‌تر می‌کند. نه تنها رﮊیم ولایت مطلقه فقیه همه کار می‌کند که مردم ایران بر امکان زندگی در نظام اجتماعی باز، یعنی رها از موضع زیرسلطه، بنابراین، استبداد وابسته، وجدان نیابند، بلکه بلحاظ وحشتی که رژیم از وجدان براستقلال و آزادی، بر حقوندی شهروندان، دارد، جبر ویروس کرونا را بر جبر نظام می‌افزاید تا که ایرانیان یکسره فعل‌پذیر بگردند. این همان رژیم است که جنگ عراق با ایران را نعمت خواند و یک نسل ایرانی را نفله کرد تا که استبداد را بازسازی کند. این همان رژیم است که از گروگان‌گیری بدین‌سو، بحران ساخته و بحران‌ها را نعمت خوانده‌است، زیرا ادامه حیات رژیم جبار را ممکن ساخته‌اند. این همان رﮊیم است که هم‌اکنون نیز بیماری جهانگیر کوید – 19 را دستیار خود کرده‌است. بدین‌ترتیب دستیار خود کرده‌است:

 جبر اقتصادی نه تنها برجا است، بلکه سقوط قیمت نفت و کاهش میزان صدور آن و تورم عنان گسیخته و پرشمارتر شدن بی‌کاران و سنگین‌تر شدن بار تکفل، آن را تشدید کرده‌است. کسانی که بدون درآمد روزانه قادر به تأمین مخارج روزانه نیستند، نمی‌توانند قرنطینه نشین بگردند، زیرا جبر گرسنگی فراگیر، حاکم است؛

 جبر سیاسی تشدید نیز شده‌است چرا که رژیم ولایت مطلقه فقیه، حتی مبارزه با بیماری جهانگیر را نیز به سپاه سپرده‌است، مجلس ده درصدی (مطهری نیز می‌گوید در انتخابات مجلس، ده درصد بیشتر شرکت نکردند) «پاسداریزه» شده‌است (غیر از «نمایندگان»، دستگاه اداری مجلس نیز به پاسداران سپرده شد)، قوه قضائی تحت ریاست یک قاتل تاریخی، دستیار سپاه، است و اگر در سال آینده، «رئیس جمهور» هم پاسدار بگردد، اجرای طرح تصرف دولت توسط سپاه، کامل می‌شود؛

 جبر اجتماعی تشدید شده‌است نه تنها بدین‌خاطر که بار زندگی جمعیت بیکار و جمعیت از کار افتاده (سالمندان) بردوش جمعیت فعال است، نه تنها آسیب‌های اجتماعی فراگیرتر شده‌اند، نه تنها، نهادهای اجتماعی، بخصوص خانواده، قدرت محور، است، بلکه رابطه‌های فرد با فرد و گروه با گروه را، بطور روزافزون، زور تنظیم می‌کند. و

 جبر فرهنگی بمثابه ترجمان جبرهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، هم تشدید می‌شوند: جبر دینی که ولایت مطلقه فقیه برقرار آن را از محتویا خالی و از توجیه کننده‌های زور پرکرده و توجیه‌گر تقدم و حاکمیت مطلق تقدیر بر تدبیر گردانده‌است. این جبر همراه است با تقدیرباوری که خود فرآورده تسلیم شدن به جبرها و توجیه‌گر این تسلیم شدن است. این تقدیرباوری همراه است با غیر عقلانی‌ها و خرافه‌ها که در ایران امروز، «تولید انبوه» می‌شوند.

     در نظام‌های اجتماعی در موضع مسلط، دولت از شهروندان در برابر جبر نظام، حمایت می‌کند زیرا می‌داند که حمایت نکردن، جنبشی را به دنبال می‌آورد که می‌تواند تا تغییر نظام پیش براند. اما در ایران نه. یک دلیل آن، «صادرکردن استعدادها» و تخریب مداوم نیروهای محرکه تغییر است:

 فرهنگ و ضد فرهنگ و نقش نیروی محرکه تغییر:

   فرهنگ فرآورده انسانها است. انسانها استعدادهای گوناگون، استعداد رهبری، استعداد انس و دوستی، استعداد دانشجویی، استعداد هنری، استعداد اقتصادی، استعداد اندیشه راهنما، استعداد خلق و... دارند. فرآورده‌های این استعدادها را فرهنگ گویند. اما ضد فرهنگ فرآورده انسان خودانگیخته، مستقل و آزاد نیست. عناصر آن از رهگذر تنظیم رابطه‌ها با قدرت پدید می‌آیند و در طول زمان، زیر عنوان سنت و رسم و عادت، ماندگار می‌شوند. بطور مداوم هم پرشمارتر می‌شوند. هرگاه فراگیر شوند، چون ویروس کوید، خفقان فرهنگی ایجاد می‌کنند.

   نخست ضد فرهنگ را از فرهنگ بازبشناسیم و سپس به نقش نیروهای محرکه تغییر بپردازیم:

 بازشناسی فرهنگ از ضد فرهنگ:

   هر عنصر از عناصر ضد فرهنگ، بضرورت، واجد زور و فساد و شبه علم و غیر عقلانی و خرافه و تناقض است. و هر عنصر فرهنگی، بدین‌خاطر که آفریده انسان خودانگیخته، بنابراین، مستقل و آزاد است، در بردارد حق و علم و صلاح را و فاقد تناقض است. چند مثال در باره ضد فرهنگ:

1. دروغ ضد فرهنگ است. زیرا زور و فساد و شبه علم را در بردارد و واجد تناقض است. واجد تناقض است زیرا حقیقت را می‌پوشاند و پوشش با حقیقت پوشیده، تناقض دارد. واجد شبه علم است. زیرا با استفاده از بی‌اطلاعی شنونده از حقیقت و با دانسته‌های محدود سازندهِ دروغ ساخته می‌شود. از این‌رو، بمحض علم بر حقیقت، از میان می‌رود. فساد است هم بدین‌خاطر که حقیقت را می‌پوشاند و هم بدین‌خاطر که گوینده و شنونده را به عملی بر می‌انگیزد که حق و علم در آن نیست و یا از عملی باز می‌دارد که انجام نشدنش، به ضرورت، فساد ببار می‌آورد؛

2. ولایت بمعنای بسط ید کسی بر دیگری، چه رسد به ولایت مطلقه فقیه، که ضد فرهنگ است. زیرا زور و بکاربردن بهراندازه که «ولی» لازم ببیند را در بردارد. فساد در بردارد. زیرا زور جز در مرگ و ویرانی، کاربرد پیدا نمی‌کند و تناقض‌ها در بردارد زیرا با معنای کلمه، در تناقض است. در زبان، ولایت بر رابطه‌ای بر مبنای دوستی دلالت می‌کند. هرگاه قرار بر بسط ید بر جان و مال و ناموس باشد، کلمهِ بکاربردنی، طاغی می‌شود. با حقوق ذاتی حیات هر انسان، از جمله «ولی» در تناقض است هم به این دلیل که به این حقوق هر انسان خود باید عمل کند و تحت ولایت مطلقه کسی بودن، مانع عمل به حقوق می‌شود. با حق در تناقض است؛ زیرا حق با زور جمع نمی‌شود. با وجود خداوند در تناقض است؛ زیرا از حق مطلقی که او است جز حق صادر نمی‌شود. بنابراین، ولایتی که اختیار بکاربردن زور، آن‌هم نامحدود داشتن باشد، از «خدایی» می‌تواند صادر شود که متعین است و از او زور صادر می‌شود. یعنی خدا نیست. ناقض تقدم تدبیر بر تقدیر برای اصل عدالت است؛ زیرا، بنابر اصل، تقدیری که اراده «ولی امر» است بر تدبیر هر جمع و تمام جامعه مقدم و حاکم است (فصل‌الخطاب). فاقد علم و واجد شبه علم است. نه تنها به این دلیل که نظر فقهی، آن‌هم فقه تکلیف‌مدار، فاقد قطعیت است و هیچ مجتهدی نیز نگفته ‌است و نمی‌گوید که نظر او همان‌ است که خداوند فرموده است، بلکه، و بسیار مهم‌تر، فاقد پرشمار دانش‌ها است که مدیریت جامعه‌های امروز، بدانها نیاز دارد و بخصوص در تضاد با وجدان علمی جامعه است. سازگار با این وجدان، شرکت جمهور شهروندان، برخوردار از حقوق، در اداره امور خویش است.

 نقش نیروهای محرکه اجتماعی:

   کار مبارزه با بیماریهای واگیر با پزشکان و دستیاران آنها است. اما کار مبارزه با ضدفرهنگی که خفقان فرهنگی و بسا مرگ ببار می‌آورد، با نیروهای محرکه اجتماعی است. این نیروها، در جامعه ایران، دانشگاهیان و معلمان و دانشجویان و دانشگاه دیده‌های که در درون و بیرون از مرزها، به این و آن کار مشغولند، مسئول انجام چند کار حیاتی هستند:

1. انجام کاری که منحل کننده قدرت است و قدرتمداران از آن می‌ترسند: وجدان به استقلال و آزادی، به حقوندی خویش و وجدان به زندگی دیگری، در نظامی باز که، در آن، رابطه‌ها را حقوق تنظیم می‌کنند.

2. وجدان به این واقعیت که تغییر نظام وقتی ممکن است که قاعده هرم اجتماعی تغییر کند. بنابراین، این پایین‌ترین قشرهای جامعه هستند که هرگاه به حقوق خویش وجدان بیابند و زندگی را عمل به حقوق بگردانند، نظام اجتماعی قابل تغیییر می‌شود و تغییر می‌کند.

3. مبارزه با ضد فرهنگ، بخصوص سه عنصر بس ویران‌گر: تقدم تقدیر بر تدبیر، با حذف تقدیر تدبیر ساز و تقدم مصلحت بر حق، با حذف مصلحت و عمل به حق و تنظیم رابطه‌های با حق و تقدم بد بر بدتر. با حذف مدار بسته بد و بدتر و بدترین. بدین‌قرار، مبارزه با همه غیر عقلانی‌ها، با همه خرافه‌ها و نقد سنت‌ها و رسوم و عاداتی که انسانها را، حتی در برابر تقدیر ویروس کرونا فعل‌پذیر می‌کنند، نقد اندیشه‌های راهنما تا که از غیر عقلانی‌ها و خرافه‌ها پیراسته بگردند و بتوانند حقوق پنج‌گانه را به خود راه دهند و روش زندگانی باورمندان به خود بگردانند.

4. خلق فرهنگ، بنابراین، یافتن دانش و فن و آفریدن هنر که رشد هر شهروند در گرو ترکیب آنها با حقوق و بکاربردن این ترکیب در تنظیم فعالیتها و رابطه‌ها است.

5. تمرین خودانگیختگی و زندگی حقوندی، بمثابه فرد و جمع، بنابراین، تشکیل شوریاها برای تمرین دموکراسی شورایی و پرشمار کردن این شوریا‌ها.

   این‌ها راه‌کارهایی که در سطح هر جامعه بکاربردنی هستند. هرگاه در همه جامعه، نیروهای محرکه تغییر دست بکار عمل به این پنج راه‌کار شوند، جنبش‌های همگانی، با هدف و روش مشخص، بر می‌خیزند و نظام‌های جامعه‌ها و نظام جهانی آن تغییر را می‌کنند و نظام‌هایی می‌شوند که، در آنها، وجدان به حقوق همگانی است، فرهنگ استقلال و آزادی همگانی است و رابطه‌ها را نیز حقوق تنظیم می‌کنند.

وضعیت سنجی سی‌صد و ششم: عصر وجدان؟

  در وضعیت سنجی‌های پیشین، از منظر جامعه‌شناسی و اقتصاد، در جامعه خود و جامعه‌های دیگر، در «جهان بعد از کرونا» نگریسته و درس‌ها و راه‌کارهای پیشنهاد شده نقل و نقد شدند. این نوبت به راه کار سیاسی می‌پردازیم و برای این پرسش پاسخ می‌جوییم: جامعه‌ها چگونه جامعه‌هایی باید باشند و چگونه باید اداره شوند؟:

 امروز در هیچ جامعه‌ای انسان‌ها از حقوق بنیادی برخوردارنیستند؛ باید وارد عصر وجدان به حقوق شد:

   روزنامه لوموند، مورخ 26 ماه مه 2020، نظر آلن تورن، جامعه شناس فرانسوی را انتشار داده ‌است. او نخست یادآور می‌شود که جامعه‌ها دوران‌ شناسایی و بهره‌برداری از منابع موجود در طبیعت و سپس دوران ایجاد صنعت را پشت سرگذاشته‌اند و اینک باید وارد مرحله جدیدی از دموکراسی بگردند. در این مرحله، جامعه‌های ما باید جامعه‌های وجدان به حقوق بنیادی باشند:  

     بعد از این‌که منابع طبیعی را تغییر شکل دادیم و شتابان تمامشان کردیم، به تغییر دادن انسان با بکاربردن زیست‌شناسی یاخته‌ای و پزشکی مشغول شدیم. با آموزش دادن همگان، ما درباره خود و جانورانی که هستیم، در باره مغز و زبان خود و تاریخی که ما خود می‌سازیم، آگاهی بدست می‌آوریم. و اغلب توسط بیماری‌های واگیر و سانحه‌های دیگر که دنیای طبیعی ایجادشان می‌کند، غافلگیر می‌شویم؛ باوجود این، بیش از پیش، ما نه تنها بمثابه صاحب طبیعت، بلکه، بمثابه صاحب انسان نیز، خود را تغییر می‌دهیم. ما زبان‌ها ابداع می‌کنیم و ماشین‌ها می‌سازیم که آنها را اشاعه می‌دهیم. همان‌طور که شهرهای جهانی شده ما، بیش از پیش، چند فرهنگی می‌شوند، نظریه اطلاعات همه دانسته‌های ما را به عناصر اولیه‌شان، فرو می‌کاهند. این همان است که ما «جامعه ارتباطات» می‌خوانیم. برخی وسوسه می‌شوند انسانها را نیز به انقیاد درآورند. می‌پندارند همان‌طور که طبیعت را تسلیم و منقاد خود کرده‌اند، می‌توانند انسان‌ها را نیز به تن دادن به تسلیم و انقیاد ناگزیر کنند. حال این‌که انسان‌ها هستند که با زبان و نهادهای خویش، تجربه‌های خود را تعبیر و تفسیر می‌کنند.

● ما باید بر خود عمل کنیم:

   بسا بیماری جهانگیر ناگزیرمان می‌کند در خود، نه تنها بمثابه شهروندان و کارگران، بلکه بمثابه نقشمند‌ها بنگریم؛ ما می‌توانیم و باید بر خود عمل کنیم. بدین‌معنی که سمت‌یابی‌های جمعی و شخصی را مهار کنیم. این برعهده علوم اجتماعی است که ما را برآن دارند که برای حقوق بنیادی خود، بعنوان انسان، تقدم قائل شویم. امری که مقامات فرانسوی قرنی است که نیک در نمی‌یابند، این‌است که دستگاه دولت، گرچه ما را از جامعه مالکان که سرمایه‌داری است، بیرون برده ‌است و سرمایه‌داری مرحله دوم از سه مرحله ‌است که من تشخیص داده‌ام، اما ما را در یک جامعه اداری نیز زندانی کرده ‌است که، در آن، دولت، تنها مقامی است که هدف‌هایی را تعیین می‌کند که باید به آنها رسید، حال این‌که ما باید بمثابه انسانهای نقشمند، در معنای فلسفی کلمه، بیاندیشیم و عمل کنیم.

   بدین‌خاطر است که، در عصری که داریم واردش می‌شویم، جامعه‌ها تا آنجا که ممکن است باید توسط زنان اداره شوند. زیرا زنان هم زندگی خصوصی و هم زندگی عمومی، هم زندگی عاطفی و هم زندگی حرفه‌ای دارند و هم حالا دیگر، نقشمندان جامعه جدید باید، هم‌زمان، اقتصادی و سیاسی و ارتباطی باشند. حال آن‌که، در عصر صنعتی، تنها سیاسی و اقتصادی بودند.

   جامعهِ پیش از عصر صنعت، شکل جماعت می‌داشت و تجربه‌گر و در همین حد از منابع طبیعت بهره‌برداری می‌کرد؛ جامعه صنعتی جامعه شناسایی‌های علمی و فنی شد و جامعه جدید، جامعه وجدان به حقوق است و باید مرحله جدیدی باشد از دموکراسی. پیش از هرکار به دفاع از زندگی، از آزادی، از برابری و از کرامت هر موجود زنده باید پرداخت. در این دموکراسی جدید که، هم‌زمان، سیاسی و اقتصادی و فرهنگی است، نیاز به نهادهای جدید است، نیاز به آموزش و پرورش جدید است، نیاز به اشکال جدید آزاد زیستن است. شوق و شورآور است اگر به دنبال قد راست کردن کشور و در صورت امکان اروپا، در قلب‌ها و سرهای ما و نیز در نهادهای این جامعه، وجدان به حقوق انسان که، در حال حاضر، تقریباً در هیچ کجا، وجود ندارد پدید آید.

   دانستنی است که جامعه‌شناس فرانسوی این نظر را در کتاب خود، «دفاع از مدرنیته» بسط داده‌ است. در کتاب، – فصلی از فصل‌های جلد سوم کتاب رشد نوشته ابوالحسن بنی‌صدر – توضیح می‌دهد چرا، باید مدرنیته را وجدان شهروندان به حقوق و خلاقیت خویش، تعریف کرد. اما آیا «دموکراسی جدید» که او از آن سخن بمیان آورده‌ است، موضوع بحث روز است؟ نه هنوز. باوجود این،

 دموکراسی جدید بر وفق قانون اساسی برپایه حقوق پنج‌گانه:

   در غربی که آلن تورن «دموکراسی جدید» را به آن پیشنهاد می‌کند، در واقع، نظام‌های مسلط – زیرسلطه و نظام جهانی مسلط – زیرسلطه برجایند. گرایش‌های راست افراطی بی‌کار نیستند و در کوششند تا مگر، کرونا را وسیله تصرف دولت، کنند. گرایش راست و چپ که خود را دموکرات می‌خوانند بدیلی پیشنهاد نمی‌کنند. لوموند هشدار می‌دهد که ضعف احزاب سیاسی در جامعه‌های دارای دموکراسی بر پایه انتخاب، این دموکراسی را ضعیف می‌کند. در بقیه دنیا نیز، انتخاب میان حقوق و قدرت، حتی مطرح نیز نیست. در همه‌جا اسطوره قدرت پرستش می‌شود و رابطه‌ها را بطور روزافزون قدرت تنظیم می‌کند. جامعه‌شناس فرانسوی نیز خطر پویایی‌های نظام سلطه‌گر – زیرسلطه را درست نمی‌بیند. آیاویروس کرونادر همگان، وجدان به خطر زندگی انسانها در این نظام را پدیدآورده‌ است؟ نه.

   باوجود این، ویروس ناتوانی نظام‌های سیاسی همه کشورها را عیان کرده‌ است. بنابراین، بسا گوش‌ها برای شنیدن و چشم‌ها برای خواندن هشدارها و انذارها آمادگی بیشتری یافته باشند. بنابر قاعده نیز تا وقتی هشدار و انذار دهندگان وجود دارند و از هشدار و انذار مستمر بازنمی‌ایستند، زندگی بکام مرگ نمی‌رود.

   در ایران،هشدارو انذار دهندگانی که بر اصول استقلال و آزادی، بطور مداوم راه‌کار پیشنهاد کرده‌اند و در آنچه به حقوق و جامعه حقوندان مربوط می‌شود، در جهان، پیشرو و پیشقدم هستند: پیشنهاد حقوق پنج‌گانه و قانون اساسی برپایه این حقوق راه‌ بیرون رفتن از نظام سلطه‌گر – زیرسلطه و زندگی در نظام بازی است که، در آن، هر شهروند، برخوردار از حقوق، بمثابه مجموعه‌ای از استعدادها و فضل‌ها، فعال می‌شود.

   اما چرا پیشنهادکنندگان این حقوق و قانون اساسی برپایه‌ آن، براین نظر شده‌اند که ایران بتواند الگو/بدیل بگردد وقتی جامعه‌های غرب سابقه طولانی در دموکراسی دارند؟ زیرا جامعه‌های غرب هم گرفتار بن‌بست اندیشه راهنما هستند و هم متفکری از متفکران غرب، گراهام فولر، به این نتیجه رسیده ‌است که اندیشه راهنمای جدید، در یکی از جامعه‌های چین و ایران و مصر و یکی دو کشور دیگر می‌تواند پیدا شود. نظر او بر این واقعیت مبتنی است که وجود زمینه در ایران، قابل مشاهده است. افزون براین، ایران قلب مهم‌ترین حوزه تمدنی جهان است. بنابراین، تغییر در ایران، می‌تواند موجی بگردد و بخش مهمی از جهان و بسا همه جهان را فراگیرد.

 عامل مهم دیگری که مساعد الگو/بدیل شدن جامعه ایرانیان است:

   عامل مهم دیگری نیز گویای آمادگی ایران برای تغییر و برانگیختن جهان به تغییر وجود دارد و آن این‌است: ایرانیان در دوره‌ای از تاریخ خود زندگی می‌کنند که از دست دادن موضع مسلط و قرارگرفتن در موضع زیرسلطه، در زمانی کوتاه انجام گرفته و در طول دو قرن، درجامعه‌های دیگر، اگر یک و یا دو کار تجربه شده‌است یا شده‌اند، در ایرانی که چهار راه جهان گشته ‌است، نزدیک به تمام راه‌کارها آزموده شده‌اند. بنابراین، موفقیت ایرانیان در ایجاد جامعه بازی که شهروندان حقوند و توانا به شرکت در مدیریت جامعه، در مدیریت آن صاحب نقش می‌شوند، ممتاز است. بمحض دست بکار بنای این جامعه شدن، الگو/بدیل همه دیگر جامعه‌های روی زمین می‌گردند.

   راستی این‌ است که اگر هم گراهام فولر نمی‌گفت اندیشه جدید در یکی از کشورها، از جمله ایران، می‌تواند پیدا شود، واقعیت می‌گفت که سرمایه‌سالاری و سالاریهای همزاد، در همان‌حال که جهانیان را گرفتار جبر پویایی‌های سامانه سلطه‌گر – زیرسلطه کرده‌اند، بدیل ساز نیستند و بدیل کُش هستند؛ چنان‌که بدیل‌هایی را کشته و یا در خود ادغام کرده‌اند که چون خودشان، قدرت محور بوده‌اند. این زمان، به بدیلی نیاز است که قدرت محور، بنابراین، تخریب‌پذیر و یا جذب شدنی در نظام نباشد. از آنجا که ایران دائم نیروهای محرکه از دست داده و مانند جامعه‌هایی چون ژاپن و کره جنوبی اقتصاد تولید محور نجسته ‌است و جمعیت افزون بر 80 میلیون آن، باید میان جوان ماندن و تسلیم پیری شدن در سرزمینی که باید، یکی را انتخاب کند و نیروهای مسلح آن نیز دارند به این امر واقع وجدان پیدا می‌کنند که باوجود فقر همه جانبه در درون و باوجود ناتوانی در دفاع از اقتصاد کشور حتی دربرابر تحریم و باوجود فرار نیروهای محرکه (مغزها و سرمایه‌ها و نفت و گاز و...)، دفاع نظامی از کشور ناممکن می‌شود، لذا باید نقش ستون فقرات استبداد وابسته درمانده را رها کنند، واجد انگیزه‌های لازم برای بنای جامعه‌ای با شیوه مدیریتی است که شهروندان درآن صاحب نقشند. پیش از انقلاب، ارتش وجدان به ضرورت بنای جامعه باز را یافت و این خود، یکی از عوامل پیروزی انقلاب شد و اینک سپاه است که باید این وجدان را بیابد.

   می‌ماند این ایراد: جامعه ایرانی فرهنگ دموکراسی که جامعه‌های دارای دموکراسی برپایه انتخاب دارند را نیز ندارد. این جامعه چگونه بتواند جامعه حقوندانی بگردد که، در آن، حقوق پنج‌گانه رابطه‌ها را تنظیم می‌کنند؟ پاسخ این‌ است: فرهنگ یافتنی نیست ایجادکردنی است. ایران در شمار نخستین کشورهای جهان است که در تاریخ خود، دموکراسی را تجربه کرده‌اند و ایرانیان هیچ‌گاه جبر باور نبوده‌اند و همواره می‌دانسته‌اند جبرباوری با ادامه حیات ملی‌شان، سازگار نیست. در ایران، تفکر در باره استقلال و آزادی، امر واقع مستمر، دست کم از سه هزار سال پیش تا امروز – در غرب ایران، در منطقه ایلام کنونی، 5 هزار سال پیش دموکراسی مستقر بوده است. این امر که حقوق پنج‌گانه و قانون اساسی برپایه این حقوق از ایرانیان است، نه امری فرآورده اتفاق که حاصل شناساسی نظام سلطه‌گر – زیرسلطه و پویایی‌های آن و نقش جامعه ایرانی بمثابه جامعه‌ای الگو/بدیل در جامعه جهانی امروز است. اما آیا جامعه ایرانی خود نیز به موقعیت خویش و امکان رهایی از نظام و توانایی خود در بنای جامعه الگو/بدیل وجدان پیدا می‌کند و یا می‌گذارد این فرصت نیز چون فرصت انقلاب بسوزد؟

   این امر که جامعه‌ها، به موقع، هشدارها و انذارها را نمی‌شنوند، امر واقع مستمر و جهان شمول است. جامعه‌هایی، درست بدین‌خاطر که نخواسته‌اند بشنوند و فرصت را سوزانده‌اند، از میان رفته‌اند. از اتفاق، همین آلن تورن، فرصت‌های سوخته در جامعه فرانسوی را بخاطر گوش و چشم بستن بر هشدارها، خاطر نشان کرده‌ است. جامعه ایرانی سه فرصت که خود با جنبش همگانی خویش پدید آورد، انقلاب مشروطیت، ملی‌کردن صنعت نفت و انقلاب دوران سازی که جهان را وارد دوران جدیدکرد، از دست داد. این‌بار، جهان در برابر یک مسئله، مسئله زندگی در استقلال و آزادی قرارگرفته‌ است، یا جهانیان به حقوندی خویش وجدان می‌یابند و یا بسا، دیگر فرصتی نخواهد بود تا مغتنم بشمارند.

   امیدوارباشیم که ما ایرانیان این فرصت رامغتنم می‌شماریم و پس از سه انقلاب و پرشمار جنبش‌ها، حالا دیگر می‌دانیم وجدان به حقوق و عمل به حقوق، آغاز جریان تحول است و هرگاه به بعد از تحول واگذاشته شود، تحول پیشاپیش سوخته است.

وضعیت سنجی سی‌صد و هفتم: اصلاح‌پذیری و یا اصلاح‌ناپذیری حکومت‌ها

wazyatsanji307a

پاسخ آقای ابوالحسن بنی‌صدر به پرسش مجله محترم میهن منتشره شده در شماره ۳۴ مورخ خرداد – تیر ۱۳۹۹

   از توضیح شورای دبیران محترم این‌طور بر می‌آید که مراد از حکومت، دولت دربرگیرنده قوای مجریه و مقننه و قضائیه و قوه وسائل ارتباط جمعی است. اما دولت‌ها از یک قماش نیستند و یک طبیعت را ندارند و اصلاح‌پذیری‌های آنها نایکسانند:

1. در معنای اصلاح‌پذیری یک نظام:

   هر نظام بمثابه مجموعه‌ای از عناصر که با یکدیگر تعامل می‌کنند و نیروهای محرکه نیز دارد. نظا‌م‌ها، بنابراین که بسته یا نیمه بسته و یا باز، ساده و یا بغرنج باشند، ساختارهای رابطه‌های عناصر آنها یکسان نمی‌شوند. نظام‌هایی که رابطه‌های آنها را حقوق تنظیم می‌کنند، نظام‌های باز هستند. در حال حاضر، جامعه‌ای با این نظام وجود ندارد. جامعه‌هایی وجود دارند که، در آنها، رابطه‌هایی را حقوق و رابطه‌هایی را قدرت تنظیم می‌کنند. این نوع نظام‌ها، بر محور حقوق و یا محور قدرت، بطور نسبی، قابل اصلاح، هستند.

   مراد از قدرت، رابطه‌ای است که، در آن، ترکیبی از دانش – شامل دانش و غیر عقلانی‌ها- و فن و پول و زور و فساد و بنابر نوع رابطه، این و آن عنصر دیگر، بکار می‌رود و با بکار رفتنش، رابطه طرفهای در رابطه را تنظیم می‌کند. اگر، به جای زور و فساد و غیر عقلانی‌ها، حقوق در ترکیب شرکت داده شوند، رابطه‌ها را حقوق تنظیم می‌کنند. با این توضیح،

1.1. نظامهایی که در آنها رابطه‌ها را حقوق تنظیم می‌کنند، بر محور حقوق قابل اصلاح هستند هرگاه در سطح جامعه و در سطح رابطه دولت با جامعه، رابطه‌های اصلی را حقوق تنظیم کنند. دولت فرانسه، دولتی از این نوع است و، از جنگ دوم بدین‌سو، بطور مستمر، موضوع اصلاح بوده ‌است. باوجوداین، هرگاه به این امر واقع توجه کنیم که در فرانسه، قشرهای میانه به تحلیل می‌روند و بخشی از آنها به قشرهای زیرین می‌پیوندند و توازن قوا میان سرمایه و کار، بطور مستمر، به زیان کار تغییر می‌کند- سهم کار از ارزش افزوده از 50 درصد به حدود 30 درصد و سهم سرمایه از 50 درصد به حدود 70 درصد افزایش یافته است -، در می‌یابیم که نگرانی متفکران و هم قشرهای تضعیف شونده از جهت‌یابی جامعه فرانسوی بجا است.

1.2. بر محور قدرت قابل اصلاح می‌شود هرگاه، هشدارهای بانیان دموکراسی بر اصل انتخاب، ناشنیده گرفته شوند و قدرت جای حقوق را، در تنظیم رابطه‌های اصلی بگیرد. این‌گونه «اصلاح» در جانشین کردن حقوق با قدرت، خلاصه می‌شود. بدین‌خاطر، خطری که هم‌اکنون دموکراسی‌های غرب را تهدید می‌کند، خطر راست‌های افراطی و «اصلاح» دولت، برابر برنامه آنها است. پیش از این، در آلمان و ایتالیا و اسپانیا و یونان و ایران، و... اصلاحی از این نوع، با بکاربردن ترکیب بالا در انتخابات و ایجاد جو رعب، و سپس استقرار دولت توتالیتر و یا نزدیک به آن، انجام گرفته‌ است.

     اما چرا این دولت‌ها دائم در معرض تهدید به این‌گونه اصلاح هستند؟ زیرا هم عامل سرمایه‌سالاری و سالاریهای همزاد آن وجود دارد و هم وجدان به حقوق در قشرهای میانی و پایین جامعه ضعیف است و یا ضعیف می‌شود. هرگاه این ضعف همراه شود با تغییر جهت اعتراض از پایین به بالا به از بالا به پایین – امری که برابر تحقیق‌های محققان، واقع شده‌ است -، در سطح جامعه نیز، بیشتر رابطه‌ها را قدرت تنظیم خواهدکرد. بهمان نسبت که رابطه سرمایه‌سالاری و سالاریهای همزاد با دولت و جامعه تغییر می‌کند و در سطح جامعه، قدرت تنظیم کننده رابطه‌ها می‌شود، «اصلاح» بر محور قدرت قطعی‌تر می‌گردد.

1.3. در نظام‌هایی که رابطه‌های اصلی را قدرت تنظیم می‌کند، تنها یک نوع اصلاح ممکن است و آن اصلاح بر محور قدرت است. اصلاح بر محور حقوق ناممکن است زیرا هیچ‌یک از رابطه‌های اصلی درونی دولت و هیچ‌یک از رابطه‌های اصلی دولت با مردم را حقوق تنظیم نمی‌کنند. افزون بر این، این‌گونه دولت‌ها کانونی دارند که محل اتصال رابطه‌ها و تمرکز قدرت است. از این‌رو، اصلاح بمعنای بازهم کارآتر کردن این کانون شدنی و بمعنای کاستن از نقش آن ناشدنی است چراکه سبب فروپاشی آن می‌شود. اگر سازوکار این‌گونه نظام‌ها، سازوکار تقسیم به دو و حذف یکی از دو است، هم به این‌خاطر است که تمرکز و بزرگ شدن قدرت در کانون و، هم، بخاطر ضرورت حذف عناصر ناسازگار با کانون است. از این‌رو،

1.4. در جامعه‌هایی که انقلاب‌ها روی می‌دهند، هرگاه انقلاب از راه جانشین قدرت شدنِ حقوق در تنظیم رابطه‌ها در قاعده هرم اجتماعی، متحقق نگردد، دولت استبدادی بازسازی می‌شود؛ زیرا رابطه‌های اصلی میان قوائی که دولت را تشکیل می‌دهند و میان دولت و جامعه را قدرت تنظیم می‌کند. همه جامعه‌هایی که استبداد بعد از انقلاب را به خود دیده‌اند، جامعه‌هایی بوده‌اند که تغییر به بعد از «پیروزی انقلاب» بازگذاشته شده‌ است. غافل از این‌که «بعد از پیروزی»، «قدرت جدید» حفظ خویش را مقدم می‌شمارد و، درجا، در نظام قدرت محور، جا خوش می‌کند.

   حتی آنها که نمی‌باید چشم بر واقعیت‌ها ببندند، چشم بر آنها می‌بندند و هشدارها نیز چشم‌های آنها را نمی‌گشاید. در نتیجه، «قدرت جدید»، با ظرفیت بسیار بیشتری، نیرو را در زور از خود بیگانه می‌کند و ترکیب بس ویران‌گرتری از آن با فساد و دانش و شبه دانش و فن و پول و... می‌سازد و بکار می‌برد. طرفه‌ این‌که نظام قدرت محور که انقلاب قربانی اول آن‌است، انتقاد نمی‌شود، بلکه، به انقلاب قربانی هجوم برده می‌شود. تجربه انقلاب ایران و انقلاب‌های دیگری که، در پی آنها، استبداد و بسا استبداد فراگیر استقرار جسته‌اند، در مقایسه با انقلاب فرانسه که، به دنبال، استبداد بعد از انقلاب، سرانجام دموکراسی موجود را به خود می‌بیند، به ما می‌گوید راه‌کار «تغییر از پایین» است.

2. تقابل قدرت ملت با قدرت دولت و یا ملت برخوردار از حقوق با قدرت دولت؟:

   امروز پذیرفته است که «تحول از بالا»، در جامعه‌های غرب نیز به بیراهه رفته‌ است. در جامعه‌های غرب، اقلیتی دارد «خودکفا» می‌شود و از اکثریت می‌برد و نسبت به سرنوشت آن لاقید می‌شود. ناامیدی و ترس و عقده خود ناتوان بینی که سرمایه‌سالاری و سالاریهای همزاد آن القاء می‌کنند و موفقیتی که در تغییر جهت اعتراض از بالا به پایین – هر قشر قشر پایین تر از خود را مقصر می‌شناسد – پیدا کرده‌اند، سبب فعل‌پذیری «پایین» و روی آوردنش به راست‌های افراطی شده‌ است. این واقعیت ما را به پاسخ پرسش مهمی توانا می‌کند: آیا قدرت مردم می‌تواند دولت را بمثابه قدرت مجبور به اصلاح کند؟ می‌دانیم که کسانی به این پرسش، پاسخ مثبت می‌دادند و «فشار از پایین و اصلاح در بالا» را روش می‌کردند. در عمل، اصلاح در بالا، در عینیت جستن اختیارات «قانونی» و «فراقانونی» «ولی‌امر» خلاصه شد. جز این نیز ممکن نبود.

   خطا در دوگانه پنداری دو قدرت، یکی از آن دولت و دیگری از آن ملت بود. حال این‌که، قدرت دولت فرآورده نظام سلطه‌گر – زیرسلطه در درون و با بیرون است. در این نظام، رابطه‌های قوا مجاری هستند که از آنها، مازاد عناصری که ترکیب آنها در روابط قدرت کاربرد دارند، به رأس هرم اجتماعی، جریان پیدا می‌کند.

   از این‌رو است که، در تمامی انقلاب‌هایی که به دنبالشان، دولت‌های مستبد بازسازی شده‌اند، «رهبر» یا «رهبران» قدرتمدار، درجا، اسلحه به دست جوانان متعلق به «طبقه محرومان» داده‌اند و آنها را در حذف رقیبان و بازسازی استبداد بکار گرفته‌اند. به سیر اندیشه در غرب که رجوع می‌کنیم، می‌بینیم نخست روشنفکران انگلیسی و سپس روشنفکران فرانسوی، متوجه این امر واقع شده و به کشش برخاستند تا مگر «پایین» به حقوق خود وجدان یابد. هم اکنون نیز که غرب در وضعیتی است که هست، این‌گونه روشنفکران چاره را قطع پایه قدرت «بالا» از راه وجدان پایین به حقوق می‌بینند.

   در واقعیت‌ها روز، در ایران و جهان تأمل کنیم:

1. سرمایه‌داری مرام خود را دارد و سابق اگر به ظاهر خود را با حقوق انسان و دولت حقوقمدار انطباق می‌داد، حالا، آشکارا، از زبان سخنگویان خود، حقوق انسان (بلسونارو رئیس جمهوری برزیل، فرماندار تکزاس و ... و ملاتاریا) و حقوق طبیعت را انکار می‌کند و با همه تقدم و فوریتی که محیط زیست دارد، بدست عوامل خود (ترامپ و...) مانع اجرای توافق پاریس نیز می‌شود؛

2. در جامعه‌های غرب نیز، چپ زمانی از نظر اندیشه پیش‌تاز و راست در موضع دفاعی بود، اینک، کار وارونه شده‌ است. راست و چپ دموکرات، به قول اندیشمندانی چون ادگار مورن، در بن‌بست اندیشه هستند. علت نیز این ‌است که «بیان‌های قدرت»، از هر نوع ساخته شده‌اند و نیاز به اندیشه راهنمایی است که می‌تـوان آن را «بیان استقلال و آزادی» خواند؛

3. متفکرانی سخن از لزوم جانشین کردن تغییر از بالا با تغییر از پایین می‌کنند و جامعه‌شناسی چون آلن تورن، وجدان به حقوق را هم از ویژگی‌های جامعه «فرامدرن» می‌شمارد، اما از حق، هنوز تعریفی که تعریف به قدرت نباشد، بعمل نیامده‌ است و مجموعه حقوق و رابطه آن با حیات و رشد انسان و آبادانی طبیعت، در غرب، وجود نجسته ‌است؛

4. در آسیا، قدرت‌های اقتصادی جدید، چین و هند و «اﮊدهاهای اقیانوس کبیر» بر قدرت اقتصادی ﮊاپن افزوده شده‌اند و در همه این کشورهای، تمایل راست دست بالا را دارد که اعتنائی به حقوق ندارد. و

5. آسیای میانه واپسین منطقه‌ای تحت سلطه غرب است که منطقه جنگ نیز شده ‌است. در این منطقه نیز، اسطوره قدرت، پرستش می‌شود و حقوق انسان و حقوق شهروندی او و حقوق طبیعت انکار می‌شوند. افریقا نیز وضعیتی بازهم بدتر دارد.

6. در ایران، اصول نوزده‌گانه‌ای – که بر زبان آقای خمینی، خطاب به جهانیان، جاری شدند – راهنمای انقلاب شدند: حقوق انسان، ولایت جمهور مردم و...؛ در «بهار عرب» نیز کسی نخواست قدرت مردم جانشین قدرت دولت بگردد، حقوق مردم مطالبه شدند. انقلابیون فرانسه نیز، به خود می‌بالند که اعلامیه جهانی حقوق بشر را آنها انشاء و انتشار داده‌اند. حتی انقلاب اکتبر، اصول راهنمایی را پیشنهاد می‌کرد که حقوندی شهروندان روسی یکی از آنها بود و از زبان و قلم لنین ابراز شدند. چرا؟ زیرا جمهور مردم بخاطر قدرت به جنبش دست نمی‌زنند، زیرا وجدان تاریخی آنها به آنها می‌گوید قدرت برضد اکثریت بزرگ بکار می‌رود. مشکل ضعف وجدان به حقوق است. در حقیقت، «قدرت مردمی» نه هرگز در وجود آمده‌ است و نه می‌تواند بوجود آید.

     آیا این واقعیت‌ها نمی‌گویند که، در وطن ما بطور خاص و در جهان ما بطور عام، راه‌کار، نه مقابل کردن «قدرت مردم» که وجود ندارد با «قدرت دولت»، بلکه وجدان یافتن مردم به حقوق و عامل گشتن آنان به حقوق بنابراین، قطع مجاری انتقال نیروهای محرکه از قاعده هرم اجتماعی به رأس آن است؟

3. سه راه‌کارتجربه شده:

   در آسیا و اروپا و شمال و جنوب افریقا و امریکای لاتین، از سالهای پیش و پس از انقلاب ایران، سه راه‌کار تجربه شده‌اند:

1. راه‌کار تجربه شده در یونان و اسپانیا و پرتقال و شیلی:

1.1. در اسپانیا، فرانکو رژیم سلطنت را جانشین رژیم خود کرد. بعد از مرگ او، بخشی از جامعه اسپانیولی، که می‌توان آن را نیروی محرکه جامعه خواند، به دموکراسی و دولت حقوقمند و حقوق انسان وجدان داشت؛ مدیران لایق برای اداره جامعه در دموکراسی نیز خویشتن را پرورش داده بودند، این شد که شاه با کودتای نظامیان موافق نشد و کودتا شکست خورد. در شیلی بعد از پینوشه کودتا نیز رخ نداد؛

1.2. در پرتقال، کودتای نظامی بر ضد رژیم استبدادی روی داد و به یمن وجود همان نیروی محرکه و بدیل، انتقال به دموکراسی انجام شد. در یونان، بعد از دست به دست شدن‌ها، سرانجام، باز به یمن وجود این نیروی محرکه، دموکراسی مستقر شد. در هردو مورد، وجود اروپا و امتیاز عضویت در اتحادیه اروپا، نیز، از عوامل تعیین کننده بود؛

2. جنبش‌های مردم کشورهای عرب و ناکامی آنها:

از شمال افریقا تا سوریه، جامعه‌های عرب، دست به جنبش نسبتاً همگانی زدند و تا این هنگام، تنها تونس موفقیت نسبی داشته است. کتابی (به زبان انگلیسی) به این جنبشها اختصاص یافت که، در آن، مقاله‌ای به قلم من و آقای حسن رضائی است. از علل شکست، بطور قطع، یکی نبود بدیل دموکرات و نیروی محرکه ضرور برای بازداشتن قوای جانبدار استبداد از بازسازی استبداد است. در الجزایر و سودان و لبنان و عراق جنبش جریان دارد. الجزایری‌ها و سودانی‌ها می‌گویند که باید بدیل و نیروی محرکه قوت گیرد تا جنبش آنها توفیق یابد.

3. فروپاشی رژیم‌های کمونیست در روسیه و اروپای شرقی:

   وضعیتی که روسیه امروز و کشورهای اروپای شرقی دارند، به صراحت می‌گویند که وجود بدیل و نیروی محرکه جامعه، یا نبود و یا بود ناتوان آنها، دلیل نزدیکی و دوری رژیمهای جانشین از دموکراسی است.

   مشترک هر سه راه‌کار: یکی وجدان به حقوق و دیگری وجدان نیروی محرکه جامعه به حقوق و سوم بدیلی است که به حقوق وجدان دارد و توانا به مدیریت کشور در دموکراسی است. روش یا جنبش همگانی است و یا به یمن تغییر «پایین»، تغییر بالا ممکن گشته‌ است. این مشترک‌ها می‌گوید راه‌کار وجدان به حقوق پنج‌گانه و اتحاد وجدان یافتگان و کوشش مستمر برای پدید آمدن نیروی محرکه اجتماعی واجد این وجدان است. روش مطلوب جنبش همگانی است وقتی جنبش گویای وجدان به حقوق باشد. اما موفقیت هریک از روشهای دیگر نیز در گرو متحقق شدن این مشترکات است.

وضعیت سنجی سی‌صد و پنج: «ثروت واقعی هر کشور دارایی‌های عمومی آن است»

 

wazyatsanji305aدر ۱۵ ماه مه ۲۰۲۰، لوموند مصاحبه‌ای با میشل آنگلیتا Michel Anglietta  استاد اقتصاد و یکی از معروف‌ترین نقادان اقتصاد نئولیبرال، بعمل آورده‌است. موضوع مصاحبه «چه باید کرد؟» است. وضعیت سنجی کاستی‌ها را با نقل فهرست‌وار راه‌کارهای پیشنهادی او آغاز می‌کنیم:

 ثروت واقعی هر کشور دارایی‌های عمومی آن کشور است که در تصدی دولت هستند:

     راه‌کارهای اقتصادی که میشل آنگلیتا پیشنهاد می‌کند، این‌ها هستند:

۱. دولتها ناگزیر از اخذ قرضه‌های بسیار سنگین هستند. برای این‌که انفجار قرضه‌ها زیان بخش نگردد، باید نرخ بهره به حداقل رسانده شود تا هم از هزینه قرضه‌ها کاسته شود و هم کساد اقتصادی روی ندهد.

۲. کشورهای پیش رفته چرا گرفتار این وضعیت شده‌اند؟ زیرا آمادگی لازم را نداشتند. چرا این آمادگی را پیدا نکردند؟ زیرا نئولیبرالیسم مرام است و بنابر این مرام، وظیفه دولت جز حمایت از مالکیت خصوصی نیست. این مرام دارایی عمومی را در نظر مردم بی‌قدر کرده‌است حال این‌که ثروت واقعی هر کشور است. به حداکثر رساندن رانت و سود رویه شده‌است و، نتیجه آن، نابرابری روزافزون در جامعه‌ها و زیان کارگران است.

۳. چاره کار «فاجعه‌گرایی روشن‌بینانه» دستجمعی است: صندوق بین‌المللی پول، رشد منفی اقتصادها را ۳- تا ۶- درصد پیش بینی می‌کند. درکشورهای پیشرفته، رشد منفی اقتصاد، در بهترین وضعیت ۲- و در بدترین وضعیت، ۱۰- درصد خواهد شد. از این‌رو،

۳.۱. مسئولان باید زبان حقیقت را بکار برند تا که توان حمایت از رشد اقتصادی بدست آورند.  

۳.۲. برای سلامت محیط زیست و اجرای توافق پاریس، تقدم و فوریت قائل شوند. وظیفه اخلاقی رهبران سیاسی است که با گفتمان لابی‌های صنعتی و پولی که برضد توافق پاریس تبلیغ می‌کنند، مخالفت کنند و این توافق را اجرا کنند. کارفرمایی‌ها باید موظف به کاستن از تولید گازکربن و پخش آن در فضا شوند. از لحاظ ایجاد کار نیز پرداختن به محیط زیست و طبیعت فوریت دارد.

۳.۳. کاستن از نابرابری‌ها در همه جامعه‌ها.

۳.۴. بزرگی مبلغ قرضه دولت نگرانی آور نیست، اگر هزینه آن ناچیز باشد. هرگاه نرخ بهره صفر باشد و قرضه صرف تولید و رشد اقتصادی بگردد، مشکلی ببار نمی‌آورد. مثال ﮊاپن گویا است. درصد قرضه دولتی این کشور نسبت به تولید ناخالص داخلی، ۲۳۸ درصد و بالاترین میزان قرضه در کشورهای پیشرفته است. اما نرخ بهره صفر و قرضه در تولید بکار می‌افتد و میزان قرضه‌ دولت از راه فروش اوراق قرضه، برابر است با میزان پولی که بانک مرکزی ایجاد می‌کند، در نتیجه تورم پدید نمی‌آید.

۳.۵. دولت‌ها باید از قاعده‌ای پیروی کنند که از زمان ارسطو، شناخته بود. به قول ارسطو، «وقتی هنر بدست آوردن دارایی در هنر به دست‌آوردن پول از خود بیگانه می‌گردد، کشور ویران می‌شود». بدین‌قرار، پول برای بدست آوردن دارایی است و اگر دارایی بخاطر بدست آوردن پول فروخته شود، کشور ویران می‌شود.

   وارونه این راه‌کارها رویه رژیم ولایت مطلقه فقیه در طول چهل سال است و رویه رژیم پهلوی بود. بدین‌خاطر است که اقتصاد ایران، رانت و مصرف محور گشته‌است:

 میزان کسر بودجه و حجم نقدینه‌ای که دولت ایجاد می‌کند – در دوره خامنه‌ای – روحانی دارد چهار برابر حجم آن در دوره خامنه‌ای - احمدی نژاد می‌شود -، نه تناسبی با نیاز اقتصاد دارد و نه در تولید سرمایه‌گذاری می‌شود و نه میزان پولی که بانک مرکزی ایجاد می‌کند برابر است با میزان فروش اوراق قرضه دولتی و نه نرخ بهره صفر است. الا این‌که رﮊیم ولایت فقیه می‌تواند بگوید نرخ بهره قرضه دولتی از نرخ تورم کم‌تر است.

 به طبیعت و محیط زیست پرداخته نمی‌شود، به جای خود، کشور دارد بیابان می‌شود و کسانی که کارشان آلودگی‌زدایی از محیط زیست است، زندانی هستند!

 نابرابری‌ها روز افزون و الحاق قشرهای میانه با قشرهای فقیر جامعه، جامعه را دو قطبی و بند از بند گسسته می‌کند.

 نه تنها درآمد حاصل از ثروت عمومی که مهم‌ترین‌شان نفت و گاز هستند، صرف ایجاد دارایی نمی‌شود، بلکه دارایی‌های دولت فروخته می‌شوند برای بدست آوردن پول و خرج آن. بدین‌خاطر است که دولت استبدادی عامل ویرانی کشور است. افزون بر این‌که پیشخور نیز می‌کند و جامعه فاقد تولید برآورنده نیازهای اساسی را به پیشخورکردن نیز معتاد می‌کن

 نبود وجدان به حقوق و پوچی تولید و مصرف انبوه و استقلال و تحول از «پایین»:

۱. وجدان به حقوق: وقتی فرماندار تکزاس جرأت می‌کند بگوید «مهم‌تر از زندگی هم وجود دارد» و وقتی ترامپ و جانسون و بُلسونارو و خامنه‌ای و...نظرهای بس نابخردانه در باره ویروس کرونا و بیماری جهانگیر کوید – ۱۹ برزبان می‌آورند و وقتی این ویروس در جهان پراکنده می‌شود، پس، وجدان به حقوق، چه رسد به عمل به حقوق، یا وجود ندارد و یا بسیار ضعیف است. بنابراین، عاجل‌‌ترین کار وجدان به این حقوق است. این وجدان را جمهور مردم باید بیابند تاکه بدانها عمل کنند و تغییر نظام‌های اجتماعی – اقتصادی کشوری و جهانی، ممکن بگردد.

در غرب، بر فوریت وجدان به حقوق از سوی جامعه شناسان و فیلسوفانی (هابرماس و آلن تورن و ولز و چامسکی و...) تأکید می‌شود اما نه تعریفی از حقوق که تعریف به قدرت نباشد، وجود دارد و نه مجموعه‌ای از حقوق انسان و حقوق شهروندی او و حقوق ملی و حقوق هر جامعه بعنوان عضو جامعه جهانی و حقوق طبیعت، این حقوق و قانون اساسی برپایه این حقوق را جمعی پیشنهاد کرده‌اند که ایستاده‌اند تا مگر ایران کشور الگو/بدیل بگردد.

۲. پوچی تولید و مصرف انبوه: پیشنهادهای اقتصادی بالا، بدون توجه به این واقعیت که آلودگی محیط زیست و کاهش منابع و پویایی‌های نظام مسلط – زیرسلطه که پویایی نابرابری و پویایی تخریب و پویایی پیشخورکردن و پویایی مرگ از آن جمله‌اند، فرآورده تولید و مصرف انبوه هستند، اگر هم قابل اجرا باشند، مانع از شدت و شتاب گرفتن این پویایی‌ها نمی‌شوند. راه‌کار این‌است که انسان مجموعه‌ای از استعدادها و فضل‌ها شناخته شود، بنابراین، بر وفق حقوق پنج‌گانه، تقسیم کار کنونی تغییر کند. برابر استعدادها و فضلها کارها ایجاد شوند و اقتصاد فرآورده‌هایی را تولید کند که نیازهای اساسی انسان (غذا و مسکن و پوشاک و فرآورده‌ها و خدمت‌‌ها که فعالیت‌های استعدادها و فضل‌ها، در جریان رشد، بدانها نیاز دارندو یا پیدا می‌کنند) را بر می‌آورند؛

۳. بازیافت استقلال و آزادی: پس از فاجعه‌ای که ویروس کرونا ببارآورد، حالا دیگر نه از جهانی شدن و جهانی کردن که از استقلال سخن می‌گویند. حتی ترامپ می‌گوید: اگر واکسن پیدا شود، اول باید امریکاییان واکسینه شوند. چرا سخن از استقلال به میان نبود و حالا بمیان است؟ زیرا غرب خود را در موضع مسلط می‌دید و در پی جهانی‌کردن بود؛ دولتها خدمتگزار ماوراء ملی ها بودند و هنوز هم هستند و ماوراءملی‌ها باید اختیار نیروهای محرکه را از آن خود می‌کردند و این نیروها را هرجا می‌خواستند، بکار می‌انداختند. حاصل این‌نوع جهانی‌کردن وضعیت کنونی جهان و ناتوانی جهانیان از مقابله با ویروسی است که علت انتقال آن به انسان و جهان‌گیر شدنش نیز، به قول میشل آگلیتا، مدیریت‌های نزدیک بین و بی‌کفایت است.

بدین‌قرار، راه‌کار، بازیافت استقلال و آزادی است: هر انسان و هر جمع انسانی و هر جامعه، نیازها دارد که تنها خود باید برآورد و نیازها دارد که باید با دیگری، با جمع‌های دیگر، با جامعه‌های دیگر، جمع شود و دستجمعی برآورند. بنابراین، نوع دیگری از جهانی شدن ممکن و راه‌کار است: هر کشور، در آنچه به نیازهایی مربوط می‌شود که خود باید برآورد، خودتکافو بگردد و کشورهای جهان در برآوردن نیازهایی همکاری کنند که به همکاری جهانیان احتیاج دارند: بازگرداندن سلامت به محیط زیست، حقوق طبیعت از مواردی است که هم هرشهروند و هر جامعه در کشور خود و، هم، جامعه جهانی در سطح جهان باید رعایت کنند، بازرگانی جهانی، بهره برداری از دریاها و بسا مدیریت جهانی منابع حیاتی و پاسداری از صلح و رشد هم‌آهنگ جامعه‌ها.

۴. فعال شدن «پایین»: فعل‌پذیری جامعه‌ها ناشی از اعتیاد «لایه‌های پایین» آنها به اطاعت از اوامر و نواهی قدرت و یأس و ترس و ناتوانی القائی توسط سرمایه‌سالاری و سالاریهای همزاد و همران آن است. یکبار دیگر خاطر نشان می‌کند که «تحول از بالا»، وضعیت امروز جهان را ببارآورده‌است. هرگاه بنابر خارج شدن از «فاجعه بزرگ» باشد، این «پایین» است که باید از فعل‌پذیر به فعال تحول کند. برای این‌که «پایین» فعال شود، باید

۴.۱. عمل به سه تدبیر بالا، بخصوص وجدان به حقوق و عمل به حقوق و وجدان به استقلال و آزادی و روش کردن استقلال و آزادی، دست کم در معنای استقلال درگرفتن تصمیم و آزادی در گزینش نوع تصمیم، باید همگانی بگردد. به سخن روشن، استبداد «بالا» در همه جامعه‌ها باید از میان برخیزد.

۴.۲. در جهان امروز، در کشورهایی دموکراسی برپایه انتخاب وجود دارد که، در آن، حاکمیت را منتخبان، «بنام ملت» و «به نمایندگی از طرف ملت»، اعمال می‌کنند. در کشورهای دیگری، «بالا» برای خود ولایت قائل است و جامعه‌ها تحت ولایت و یا ولایت مطلقه «بالا» هستند، هرگاه در همه جامعه‌ها، «ولایت با جمهور مردم» بگردد، دست‌کم در این حد که تصمیم را مردم بگیرند و منتخبان جز اجرای تصمیم نکنند، تحول از «پایین» میسر می‌شود.

۴.۳. تشکیل مدیریت جهانی بر پایه استقلال با تعریف نه مسلط – نه زیرسلطه، با «تغییر از پایین» تحقق‌پذیر می‌شود و جهانی شدن بر وفق حقوق پنج‌گانه ممکن می‌گردد.

۴.۴. بدیهی است که عمل به راه‌کارهای بالا، ایجاب می‌کند که چیزی مهم‌تر از زندگی وجود نداشته باشد و مرام‌ها نقش توجیه‌گر قدرت – نقد نظر میشل آنگلیتا: این سرمایه‌سالاری است که سبب از خود بیگانه شدن لیبرالیسم در نئولیبرالیسم شده‌است؛ سرمایه‌سالاری چون می‌خواهد دارایی‌های متعلق به جمهور مردم را به خود منتقل کند، نئولیبرالیسم را در توجیه بی‌قدر کردن دارایی عمومی بکار می‌برد – را از دست بدهند و رشد، رشد انسان و از آبادانی طبیعت جدایی‌ناپذیر بگردد.