سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامی در هجرت شماره 570
تاریخ انتشار 2 تیر 1382 برابر با 23 یونی 2003
ابوالحسن بنىصدر
فكر وابسته بيش از همه نياز به استقلال دارد:
معنائى از معانى استقلال كه در سطح يك فرد، يك جامعه، غفلت از آن، موجب دست نشاندگى و گم كردن راه رشد و پيش رفتن در بيراهه تخريب نيروهاى محركه و وابستهتر شدن مىشود، اين معنى است: استقلال يك شخص به قائم به خود بودن است. استقلال يك شخص،يايك جمع در خود را مكلف و مسئول دانستن و غافل نماندن از استعدادها و آزادى خويش و در رشد فعال كردن اين استعدادهاست. استقلال فرد و جامعه ملى به اينست كه با واقعيتها رابطه مستقيم بر قرار كند. استقلال فرد و جامعه ملى به اينست كه هركس، هر جامعهاى، خود خويشتن را رهبرى كند. استقلال فرد و جامعه ملى اينست كه نظام اجتماعى مستقل بسازد و اين نظام را از روابط مسلط - زير سلطه، آزاد نگاه دارد چنانكه نيروهاى محركه بتوانند در آن فعال شوند و با فعال شدن نيروهاى محركه نظام اجتماعى تحول كند. استقلال فرد و جامعه ملى در اينست كه از هر محدود كننده و ويرانگرى، خواه در محدوده جامعه ملى و چه در روابط با دنياى خارج، خويشتن را آزاد نگاه دارد. به سخن ديگر، وابستگى به قدرت (= زور) را نپذيرد. استقلال در سطح فرد و جامعه ملى اينست كه از حقوق فردى و گروهى و جمعى خويش غافل نماند و بخصوص به برترى و سلطه قدرت بر حق، بهيچ روى تن ندهد. عقل وابسته چون نمىداند استقلال چيست و وقتى هم دم از آزادى مىزند، از آن جز تغيير محور مسلطى كه بايد بدان وابسته شد، اندر نمىيابد، نمىداند كه با جدا كردن آزادى بخصوص از استقلال بدين معنى، آن را از هر محتوائى خالى مىگرداند:
عقل وابسته كار نگرش در خويش را هم به محور مسلط وا مىگذارد:
8 - به ايران خود، در قرن اخير، بنگريم: هيچ واقعيتى از واقعيتها نيست كه تصدى آن به خارجيان واگذار نشده باشد:
- تشخيص وجود منابع طبيعى كشور و بهره بردارى از آنها،
- فعاليتهاى اقتصادى، بخصوص توليد را به اقتصاد مسلط واگذاشتن و در مصرف، مقلد مسلطها بودن،
- تاريخ و جغرافياى كشور،
- نگرش در دين خويش (كه قرنهاست بر وفق فسلفه يونانى در اسلام نگريسته مىشود)،
- بجاى ابتكار و خلق دانش و فن، بسنده كردن به مصرف آن، آنهم در حد فروش ثروتها و مصرف،
- ...
- باور به اين دروغ كه جامعه ايرانى از اداره امور خويش ناتوان است و سرنوشتش را اين و آن قدرت خارجى معين مىكند. در نتيجه،
- فكر وابسته نه تنها به آدمى شخصيت انگلى مىبخشد و از فعاليت ديگرى ارتزاق مىكند، بلكه نياز به محورى دارد كه بدان تكيه كند. از اين رو، آسان تن به استبداد در داخل و حضور و عمل قدرت خارجى در كشور مىدهد.
در شخصيت فكر وابسته كه تأمل كنى مىبينى، انتظار دارد هويت او را نيز ديگرى مشخص كند. يك روزنامه نگار خارجى بيايد و هويت او را شناسائى كند و برود و بنويسد هويت ايرانى اين يا آنست تا او بخواند و به استناد قول آن روزنامه نگار بگويد: من اينم!
در جامعهاى كه فكرها خصلت وابسته دارند، افراد و گروهها، با يكديگر رابطه مستقيم برقرار نمىكنند، غير مستقيم، از راه رابطه با قدرت محور رابطه بر قرار مىكنند. حتى فكرهاى وابستهاى كه مخالف رژيم ملاتاريا هستند، از رهگذر اين رژيم و قدرت خارجى (در حال حاضر امريكا) با يكديگر رابطه برقرار مىكنند. هرزمان كه تعريف خويش و ابراز وجود، در رابطه به يكى از دو محور يا هر دو، ايجاب مىكند، طرز فكرى وابسته به جنب و جوش مىافتد و با «تغيير شرائط»، از جنبش و جوش مىافتد. تنها وقتى زبان شفاف دارد كه مىگويد: فعاليت ما تابع شرائط روز است. مىبايد منتظر بمانيم ببينيم شرائط چه مىشوند، تا ببينيم چه بايدمان كرد. «چو فردا شود فكر فردا كنيم»، شعار فكر وابسته است. آن واقعيت كه اين فكر همواره از آن غافل است، اينست
الف - فكر مستقل مىداند كه فردا وجود ندارد. فردا را يا انسان آزاد و مستقل با رشد خويش مىسازد و يا سلطه گرى بسود خود و به زيان او مىسازد. بنا بر اين، ب - «شرائط روز» ساخته انسانها هستند. انسانى كه خود را با آنها تطبيق مىدهد، فكر وابسته دارد. از توانائى خويش غافل شده و كار ايجاد شرائط را به قدرتمدارها سپرده و بناگزير، مىبايد خويشتن را با آن تطبيق دهد. اگر او عقل خويش را مستقل كند تا كه عقل آزادى خويش را بازيابد و بر وفق آزادى و استقلال، شرائط ايجاد كند و فرداها را، پيشاپيش، بسازد، ناتوانى دروغين خويش را توانائى و توانائى قلابى قدرت مداران را ناتوانى خواهد يافت.
فكر وابسته عمل نمىكند، عكس العمل مىشود. در نتيجه، فرد و جامعهاى كه فكر مستقل ندارد، خود را ساخته قدرت مىداند. از آنجا كه قدرت تخريب مىكند و نمىسازد، پس بدى روز و روزگار خويش را همواره از «ديگرى» مىداند. اين ديگرى يا قدرت خارجى است و يا استبداد داخلى و يا هر دو است. اما آيا از خود مىپرسد ديگرى چگونه بر او مسلط شدهاست؟ اگر هم بپرسد، پاسخى كه مىدهد اينست: مستضعفيم و روزگار آدمهاى ناتوان و بدبخت، تا بوده چنين بودهاست. چاره نيست بايد سوخت و ساخت!
فكر وابسته به تناقضى نيز پى نمىبرد كه خود را گرفتارش كردهاست: از همان قدرت ويرانگر كه بدبختيهاى خويش را از او مىشمارد، اميد مىبندد. چنانكه از زمانى كه آقاى بوش «استراتژى جنگ پيشگيرانه» را اتخاذ كرده و در افغانستان و عراق، ضرب شصت نظامى نشان دادهاست، طرز فكرهاى وابسته، واكنشهاى امريكا شدهاند:
- پهلوى طلبها كه دست نشاندگيشان قديم است و مدعى بودند انقلاب ايران را حكومت امريكا تدارك ديد، از حكومت بنياد گراى بوش دعوت مىكنند به ايران قشون بكشد. مدعى مىشوند كه منافع امريكا با «منافع ملى ايران»، همسو گشته است! مىدانيم كه از صدام حسين نيز اين دعوت را كردند و از بانيان جنگ 8 ساله شدند،
- ملاتاريا، بنا بر رويه، كه «خطر امريكا» را دست آويز سركوبگرى كردهاست، در باطن، اميدوار است با امريكا معامله كند،
- بخشى از فرآوردههاى تعليم و تربيت ملاتاريا، تغيير طرز فكر را در تغيير محور خلاصه كردهاند، ناگهان، بيادشان آمدهاست استقلال مسئله اصلى نيست و بنا بر اين، مىتوان با دست نشاندگان امريكا همكارى كرد و حضور قشون امريكا در ايران، موجب استقرار مردم سالارى در ايران مىشود! گويا بدبخيتهاى ايران هيچگاه از «شيطان بزرگ» نبودهاست!
- بخشى از «چپ» با طرز فكر وابسته كه باز تغيير كردن را در تغيير محورى ناچيز كردهاند كه بايد به آن وابسته شد، همچنان تبليغ مىكنند كه «در عصر جهانى شدن، استقلال ديگر معناى خود را از دست دادهاست»! البته، ديروز مىگفتند استقلالطلبى خصلت بورژوازى ملى است! پندارى امپرياليسم جهانى به سركردگى امريكا، به وردى، فرشته نجات شد!
- طرز فكر وابستهاى كه ايرانيان را مظاهر ناتوانى و نادانى گمان مىبرد و هر اتفاقى در جهان روى دهد، فرآورده اشاره امريكا و انگليس مىانگارد، بر اينست كه انقلاب را امريكا و انگليس كردند و هر وقت آنها بخواهند، رژيم تغيير مىكند. اما آيا اين همان امريكا و انگليس نيستند كه گويا تمامى بدبختيهاى ايرانيان زير سر آنها بودند و هستند؟
بدين قرار، روانشناسى طرز فكر وابسته، روانشناسى ترس و اميد است. از قدرتى مىترسد و در همان حال، به همان قدرت ويرانگر، اميد مىبندد. چنان از واقعيت بريدهاست كه وقتى هم به او يادآور مىشوى قدرت ديگرى حاصل نيروئى است كه تو در اختيارش مىگذارى، گوينده را به نديدن واقعيت متهم مىكند!
در «منشور» بر «منشور» وحدت و جبهه و... افزودن چه سود اگر منشورها حاصل طرزفكرهاى وابسته باشند؟ اگر در آنها، به جاى آنكه نفس خويش را مكلف بشمارند و جامعه را به ياد توانائيهايش بياندازند و به جنبش بخوانند، جبر دخالت امريكا را «عامل تعيين كننده» مىشمارند و در رابطه با آن، پيشاپيش، براى خود، موقعيت مىسازند؟!
آيا نمىدانند كه با بنا گذاشتن بر ناتوانى مردم و ناتوانى خود، الف - بيگانگى خويش را نه از يك واقعيت كه از همه واقعيتها (خود، مردم ايران، واقعيتهاى ايران و انيران) آشكار مىكنند و ب - با مداخله قدرت خارجى، ناتوان توانا نمىشود. بجاست خاطر نشان كنم كه در گزارش سيا پيرامون كودتاى 28 مرداد 1332، بروشنى، ناتوانى مفرط شاه سابق و زاهدى، تشريح شدهاست. كودتا اين دو ناتوان را به شاهى و نخست وزيرى رساند. زاهدى 8 ماه بيشتر در نخست وزيرى نماند و شاه سابق ناتوان و آلت فعل امريكا ماند تا به قول خود او، «امريكائيها، چون موش مرده، بيرونش انداختند».
بدين قرار، آن انقلابى كه ايران را آزاد مىكند، رابطه از راه قدرت را به رابطه مستقيم با واقعيت بدل كردن و عقل وابسته را مستقل كردن است. و اين كار، نخست در آن بخش از جامعه مىبايد به انجام رسد كه مىخواهد نقش بديل مردم سالار را بر عهده بگيرد.
9 - چرا اقتصاد ايران تابع اقتصاد مسلط (صدور نفت و ورود كالا) است؟ زيرا فكر وابسته مىپندارد «ما نفت داريم، آنها علم و فن. ما به آنها نفت مىدهيم و آنها به ما كالاها و خدمات». به عقل وابسته نمىرسد كه آنچه ما مىدهيم ثروت است. آنچه ما مىدهيم مارا فقير و آنچه مسلطها به ما مىدهند، آنها را غنى مىكند. چرا 40 درصد و بيشتر توليد ناخالص ايران را رانت تشكيل مىدهد، زيرا فكرهاى وابستهاى كه به زور بر دولت و اقتصاد كشور چنگ انداختهاند، ثروت را حاصل ابتكار و توليد نمىشمارند بلكه حاصل سهم برى از درآمد نفت و ديگر درآمدهاى دولت (پيش فروشها) مىدانند. بدين قرار، منش فكر وابسته، منش انگلى است. بدين خاطر است كه اصرار زير سلطه به فروش ثروتها از اصرار مسلط به خريد آنها بيشتر است. در حقيقت، فكر مستقل هدفى را بر مىگزيند كه روش رسيدن به آن، علم و فن جستن و ساختن است. حال آنكه، فكر وابسته هدفى را انتخاب مىكند كه تنها از راه تخريب مىتوان بدان رسيد.
زور مدارها دو نوعند. هر دو فكر وابسته دارند. با اين تفاوت كه يكى از موضع مسلط و يكى از موضع زير سلطه. هر دو، هدفى را بر مىگزينند كه روش رسيدن به آن تخريب است. چنانكه «جنگ پيشگيرانه» و «خشونت دائمى» روش بوش و شركاء در رسيدن به هدف است و «جنگ بركت است» و «حركت قسرى» ملاتاريا براى رسيدن به هدف است. اما طرز فكر بوش و شركاء سلطه جويانه و طرز فكر خامنهاى - هاشمى رفسنجانى و شركاء سلطه پذيرانه است. طرزفكرهاى وابسته ديگرى كه چشم به آسمان دوختهاند تا كى بمب افكنهاى امريكائى بمب بر ايران فروريزند، سلطه پذيرانهاست. هر دو طرز فكر وابسته در ويرانگرى بمثابه روش و قدرت بمثابه هدف و زندگى انگلى از رهگذر رابطه مسلط - زير سلطه، همسانند. مثال نفت، همسانى و ناهمسانى طرز فكر مسلط و طرز فكر زير سلطه را نمايان مىكند:
نفت مادهاى گرانبهاست. اگر در سوخت بكار نرود، نسلها و نسلها، مىتوانند، بعنوان مادهاى با بيشترين كاربردهاى صنعتى، از آن استفاده كنند. هم طرز فكر مسلط و هم طرز فكر زير سلطه مىدانند كه بكار بردن نفت بعنوان سوخت، عمر منابع نفت را تا سال 2050 كوتاه مىكند. با وجود اين، زمان براى مسلط و زير سلطه، كوتاهاست. هر دو، هم اكنون، مىخواهند به ثروت برسند. هر دو مىدانند استفاده روز افزون از نفت، بعنوان سوخت، محيط زيست را آلوده مىكند، اما، هر دو تن به اجراى تدابير براى كاستن از شدت آلودگى محيط زيست نمىدهند. هردو از ثروتى كه نفت ايجاد مىكند، سهم مىبرند. با اين فرق كه سهم شير را سلطه گر و سهم روباه شل را زير سلطه مىبرد. هر دو ناتوانى نزديك به مطلقى هستند زيرا بجاى بكار انداختن استعدادها، بجاى هدف كردن رشد استعدادها، زور بكار مىبرند و با ويران كردن يكى از گرانبهاترين مواد در اختيار انسان و آلودن محيط زيست و جلوگيرى از رشد انسانها و سنگين كردن جو خشونت، به ثروت مىرسند.
بدين قرار، فكر وابسته نه تنها از استعدادها و توانائيهاى خويش غافل مىشود بلكه خويشتن را ناتوانى و قدرت (= زور) را توانائى باور مىكند. از اين رو، ويران مىكند و ويران مىشود. بدين خاطر، روش پيروز در آزاد شدن از استبدادهاى زير سلطه و روابط مسلط - زير سلطه، بيرون رفتن از مدار بسته مسلط - زير سلطه است. روش بيرون رفتن از اين مدار، باز يافتن استقلال عقل و آزاد شدن از منش ويرانگر است. بازيافتن طرز فكر و رفتار مستقل، به هدف و روش كردن آزادى است. به باز ايستادن از ويرانگرى و پرداختن به خشونت زدائى است. به زمان انديشه و عمل را بى نهايت كردن است. به غافل نشدن از استعدادهاى خويش و بكار انداختن اين استعدادهاست. علامت استقلال عقل معرفت بر اين واقعيت است كه تا اعضاى جامعهاى عقلهاى فردى و عقل جمعى مستقل پيدا نكنند، رشد نمىكنند. نشانه استقلال عقل در ديدن ناتوانى طرزفكرهاى وابسته، چه مسلط و خواه زير سلطه است. عقل آزاد، نخست خود را از مدارى مستقل مىكند كه قدرت (= زور) است و آنگاه با افزودن بر توانائيها، از روابط مسلط زير سلطه، رها و مستقل مىشود.
اى انسانها بهوش باشيد! امريكا بيراهه قدرتمدارى را «تا آخر رفته است». ديگر به ساختن توانا نيست. در ويرانگرى نيز، تنها در محدوده روابط سلطه گر - زير سلطه مىتواند ويران كند. بيش از هر زمان ديگر، كارآترين روش، استقلال جستن است. زيرا زمان ديگر است. ديروز، رشد اسطوره بود. بنا بر اين، امريكا حامى رژيمهاى نظامى بود. آن رشد، همانسان كه ايران دوران شاه سابق و دوران ملاتاريا بخود ديد، در همه جا تخريب بزرگ شد. امروز آن اسطوره شكسته است، ديگر حمايت از استبدادها، به عنوان رشد ممكن نيست. امروز، سلطه گر نيز ناگزير است مداخله خويش را بنام آزادى و حقوق بشر توجيه كند. اما آزاد شدن، با رهاشدن از طرز فكر وابسته و باز جستن آزادى انديشه و عمل ميسر مىشود. ديروز، استبداد حاكم حاميان خارجى داشت. جنبش همگانى ايرانيان مجال مداخلهاى براى حاميان رژيم شاه باقى نگذاشت. امروز، اين مجال، از پيش، از ميان رفتهاست. باز يافتن استقلال و آزادى، رژيم ناتوان ملاتاريا را، زودتر از برف آب مىكند.
10 - از ديد ديگرى نيز مىتوان دو نوع طرز فكر وابسته را، مقايسه كرد: صفت وابسته مىگويد كه اين نوع طرز فكر، مرز ساز است. در همه جا و همه وقت، مرز «خودى» و «غير خودى» مىسازد. چنانكه آقاى خامنهاى موافق «ولايت مطلقه فقيه» را «خودى» و مخالف و حتى بى تفاوت نسبت به آن را «غير خودى» گرداند. و آقاى بوش، به صراحت گفت: «هركس با ما نيست بر ماست»! يكسانى فكر وابسته زير سلطه با فكر وابسته مسط از نظر مرز تراشى، الف - ناشى از قدرت (= زور) باورى و نقش اول را به زور دادن و ب - ناتوانى ذاتى و بنا بر اين، ترس شديد از آگاهى همگان از اين ناتوانى و ج - استفاده از مرز و حد براى پوشاندن ناتوانى خود و ايجاد موانع ذهنى و عينى بازدارندهاست. اين موانع مىبايد ترسها را شديد و ديرپا كنند و عبور از خود را ناممكن بباورانند تا جامعهها، در اعضاى خود، طرز فكر وابستگى را حتى عادى بپندارند و در مجموع خود، در درون، به حاكمان تمكين كنند و، در بيرون، روابط سلطه گر - زير سلطه را سرنوشت محتوم باور كنند. طرفه اينكه طرز فكرهاى وابسته مخالف رژيمى چون رژيم ملاتاريا، نيز، بجاى آنكه برداشتن مرزها را هدف كنند و روش آزاد شدن از آنها را پيشنهاد كنند، مىكوشند حد و مرزهاى خود را جايگزين كنند.
نگرش اين دو نوع طرز فكر وابسته، در استقلال، گوياى اشتراك و افتراق طرز فكرهاى وابسته مسلط و زير سلطه است:
* آقاى بوش و نظريه سازان ائتلافى كه حكومت امريكا را در دست دارد، براى امريكا حق مداخله در كشورهاى ديگر جهان را مىشناسد و، جز در باره امريكا، در باره بقيت جهان، به نسبيت استقلال قائل است.
* طرزفكرهاى وابسته «ايرانى» نيز استقلال را نسبى مىدانند.
- بخشى از آنها، در مقام استدلال، مىگويند: در دنيائى زندگى مىكنيم كه همه چيز دارد جهانى مىشود. بنا بر اين، هم امريكا به كشورهاى ديگر وابسته است و هم كشورهاى ديگر به امريكا. اما آيا براستى نمىدانند امريكا بعنوان مسلط بر كشورهاى ديگر وابسته است و كشورهاى ديگر بعنوان زير سلطه؟ آيا نمىبينند كه وابستههاى زير سلطه فقير مىشوند و وابستههاى مسلط ثروتمند؟ آيا ابعاد تخريبى وابستگيهاى ميان مسلطها و زير سلطهها به يكديگر را نمىبينند؟ آيا امريكا مىپذيرد كه ايران به امريكا قشون ببرد براى آنكه جامعه امريكائى را براى مثال، از سرمايه دارى سلطهگر آزاد كند؟ آيا...
- شعار ملاتاريا را نيز فراموش نكردهايم: اسلام مقدم بر آزادى و استقلال است. بر هر ايرانى است كه از غفلت بدرآيد تا واقعيتهاى زير را همانسان كه هستند ببيند تا بداند چرا زورمدارهائى كه از اين رژيم روى بر مىتابند، محور «امام خامنهاى» را با محور «امام بوش» عوض مىكنند:
* آقاى خمينى هيچگاه نگفت اسلام از امريكا سيلى خورد. گفت اسلام از مصدق سيلى خورد. براى او، استقلال، اصل نبود، فرع بود. امريكا را «شيطان بزرگ» مىخواند براى آنكه مدار بستهايجاد كند و با استفاده از محور كردن «شيطان بزرگ» در سياست داخلى، استبداد بسازد. بنا بر اين، براى پيروان او، وقتى ترك پيروى مىكنند، محورى كه مىبايد جانشين كنند، محور امريكاست. و
* گروگانگيرى نقض استقلال ايران بود، به آقاى خمينى گفتم گروگانگيرى را «انقلاب دوم» خواندن غير از اينكه تحقير ملتى و انقلاب او است، نقض همان تعريف از استقلال است كه او، در نوفل لوشاتو، پذيرفته و به بيان آوردهاست. اما طرز فكر وابستهاو، قدرت مىخواست ولو به قيمت وابستگى و محروم كردن ايرانيان از فرصتى بى مانند براى ساختن جامعهاى آزاد و مستقل. و
* در جريان جنگ 8 ساله، از زمانى كه به يمن عقلهاى مستقل، ارتش عراق زمين گير شد و ابتكار بدست ارتش ايران افتاد، شعار امثال هاشمى رفسنجانى و بهشتى و خامنهاى و... اين شد كه «نصف ايران برود بهتر از آنست كه بنىصدر پيروز بگردد».
مىدانيم كه بعد از كودتا نيز، بخاطر استقرار استبداد، عامل سياست امريكا و انگلستان و اسرائيل شدند و جنگ را بمدت 8 سال طولانى كردند. اگر آقاى خمينى و دستياران او استقلال را اصل مىدانستند، نه گروگانگيرى روى مىداد و نه جنگ 8 ساله و نه صدور ترور بجاى صدور اصول راهنما و روش انقلاب ايران.
برنامههاى «سازندگى» و چوب حراج زدن به منابع ثروت كشور و... ممكن نمىشدند اگر ملاتاريا طرز فكر وابسته نمىداشت و استقلال را فرع نمىدانست.
بدين قرار، از ديد طرز فكر وابسته مسلط، نسبى بودن استقلال،جواز نقض حق حاكميت ملى ملتهاى ديگر ره به خود دادن است. از ديد طرز فكرهاى وابسته زير سلطه، جواز يافتن تكيه گاه در قدرت سلطه گر، براى حاكميت استبدادى بر جامعه خويش است. به رفتار مثلث زور پرست كه بنگرى،
- رأس حاكم، معناى نسبى بودن استقلال را، وابستگى اقتصادى و فرهنگى (كه امروز شديدتر از دوره شاه نيز شدهاست) + سازشهاى پنهانى + محور كردن امريكا بخصوص در سياست داخلى مىداند و بر وفق آن عمل مىكند؛
- رأس دوم، يا بقاياى رژيم پهلوى (فراماسونرى و ديگر غرب زدههاى جديد) استقلال را نسبى مىشمارد تا دعوت از ارباب امريكائى را براى مداخله در كشور توجيه كند. نه تنها به قدرت رسيدن توسط قشون امريكا را ننگ نمىداند كه عين صواب مىشمارد.
- رأس سوم مثلث زورپرست، گروهى كه دست نشانده صدام شده بود و اينك مىكوشد بهر حيله در دل آقاى بوش و حكومت او رهى بجويد و نيز آنها كه تغيير فكر را در تغيير محور مسكو با واشنگتن ناچيز كردهاند، از آغاز، استقلال را اصل نمىشناختند. از آغاز، طرز فكر مستقل نداشتند. ديروز از اصل «حاكميت محدود» برژنف پيروى مىكردند و امروز از «حاكميت محدود» بوش پيروى مىكنند.
اگر ايرانى، بخصوص ايرانى جوان كه وابستگى حصار سنگى عقل او نگشته است، عقل مستقل را تجربه كند، از خود خواهد پرسيد: آيا طرز فكرهاى وابستهاى كه مثلث زور پرست دارند به تناقضهاى آشكار احكام اين طرز فكرها نيز پى نمىبرند؟ آيا به خود نمىگويند: صفت نسبى كه به استقلال مىدهند، به آزادى نيز صفت نسبى مىدهد و هر اندازه استقلال محدودتر، آزادى نيز محدودتر؟ آيا به خود نمىگويند صفت نسبى، وقتى جامعهاى در موقعيت زير سلطه است، با جريان ثروتها و نيروهاى محركه به دنياى سلطه گر، محدودتر و آزادى انسانها از آن نيز محدودتر مىشود؟ آيا...
و شما ايرانيان بهوش باشيد! در رابطه سلطه گر - زير سلطه، بهمان نسبت كه سلطه گر از استقلال دور مىشود، ناتوانتر و آسيبپذيرتر مىشود. در سخنرانى به دعوت دانشگاه آزاد برلين الگوى رفتارى يك امريكاى مستقل را توضيح دادم و فاصلهاى كه امريكا از اين الگو گرفتهاست را مشخص گرداندم و توضيح دادم چرا امريكا ناتوان شدهاست و چرا روش كردن جنگ و «خشونت دائمى» ناتوان ترش مىكند. اگر آن مطالعه را نخواندهايد، بياد بياوريد كه روزگارى امريكا جامعه خود كفا بشمار بود. امروز دولتى يافته است نسبت به جامعه امريكائى، خارجى و جامعه امريكائى جامعهاى شدهاست كه بدون وارد كردن نفت و مواد اوليه و سرمايه و مغز، بسان غولى عظمى از پا در مىآيد. بنا بر اين، ناتوان گشته است و جهانيان، بطور روز افزون، بر اين ناتوانى آگاه مىشوند. يكبار ديگر،اين فرصت بدست آمدهاست كه استقلال و آزادى را دو اصل جدائىناپذير بدانيد، عقلهاى فردى و جمعى خويش را مستقل و آزاد بگردانيد و به جنبشى، پيشگام جهانيان براى ورود به عصر استقلال و آزادى برخييزيد.
11 - شاخصى از شاخصهاى بارز طرز فكر وابسته اينست كه چون اصل را بر ناتوانى خود مىنهد، حقوق انسان و حقوق جامه ملى را دست نيافتنى و كوشش براى برخوردارى از آنها را «آرمان گرائى» خيال بافانه خواند. جاى شگفتى نيست اگر بيگانهها از واقعيتها و اسيران دنياى مجاز كه فكرهاى وابسته هستند، سر باز زدن از تسليم ماندن به قدرتى را در گرو تسليم شدن به قدرت ديگرى مىگردانند. بر بنيادگراهايى كه ملاتاريا هستند بايد عصيان كرد اما به «حكم واقع بينى» به حكومت بينادگراهاى امريكائى مىبايد تن داد! طرز فكر وابسته از خود نمىپرسد: حال كه بناست بر قدرت عصيان كنيم، چرا به حقوق فردى و ملى خويش بازنگرديم؟ اگر هم اين پرسش را از آنها بكنى، خواهند گفت: ما در دنياى آرمانها زندگى نمىكنيم. در دنياى منافع و مصلحتها زندگى مىكنيم. در اين دنيا، انتخاب ميان خوب و خوبتر نيست، ميان بد و بدتر است. بنيادگرائى امريكائى با بنيادگرائى ايرانى جورش جور نمىشود اما با ايرانى بطور نسبى آزادتر جور مىشود!
اما الف - قدرت امريكا، از انقلاب بدين سو، با بنيادگراها معامله كردهاست و بنا بر ارزيابيهائى كه كارشناسان بى طرفتر غربى بعمل آوردهاند، هيچ رژيمى چون رژيم ملاتاريا، به منافع امريكا خدمت نكردهاست. ب - چه پيش مىآيد اگر اين بار هم ملاتاريا با سازشى پنهانى از «بحران عبور كند»؟ آيا براى طرز فكرهاى وابسته جز فرو رفتن و ماندن در يأس باقى مىماند؟ ج - حقوق انسان ذاتى انسانند از زمانى كه انسان طرز فكر وابسته را رها مىكند و عقل مستقل و آزاد مىجويد، از حقوق خويش نيز برخوردار مىشود. هر جامعه ملى نيز كه عقل جمعى مستقل پيدا كند، حقوق ملى خويش را ذاتى خود خواهد يافت و از آنها برخوردار خواهد شد. د - منفعت بيرون از حق، مثل مصلحت بيرون از حق، عين زيان و مفسدت است. زيرا ماندن در روابط سلطه گر - زير سلطه و در بند طرز فكر وابسته ماندن و تباه شدن است.
12 - اما شاخصتر از همه شاخصهاى طرزفكرهاى وابسته اينست كه خويشتن را از رهبرى و اداره خود ناتوان مىداند. با وجود اين، ميان سلطه با زير سلطه تفاوتى وجود دارد كه بيانگر چرائى تن دادن زير سلطه به اداره شدن توسط سلطه گر است: در جامعههاى مسلط، اصل بر نخبه گرائى است. همه نهادها بر اصل رهبرى «نخبهها» ساخت پذيرفتهاند. اما در جامعههاى زير سلطه، طرز فكرهاى وابسته، به ولايت مطلقه «مقام رهبرى» قائلند. نه تنها ملاتاريا كه ديگران. تفاوت اينجاست كه طرز فكر وابسته وقتى در موضع مسلط است، زير سلطه را از اداره خود ناتوان مىشمارد. چنانكه آقاى بوش مىگويد مردم عراق را آزاد كردهاست و اينك نيز دارد اين مردم را اداره مىكند تا زمانى كه اين مردم بتوانند دولتى مردم سالار پيدا كند. اما طرزفكرهاى زير سلطه، حتى وقتى تحت استبدادى ويرانگر و فسادگستر زندگى مىكنند، به انتظار «رهبرى» هستند كه بيايد آنها را نجات دهد. وقتى بخواهى بدانى اين «رهبر» چه مشخصهاى بايد داشته باشد، مىبينى براى اقليتى، برخوردارى از حمايت قدرتى خارجى، مشخصه اصلى است. براى اكثريتى، مطمئن شدن از عدم مزاحمت قدرت (از داخلى و خارجى)، مشخصه اصلى است. رأى اين اكثريت، در دوم خرداد 1376، از جمله، بيانگر اطمينان از عدم مزاحمت قدرت (يا ناتوانى از مزاحمت) بود. بنا بر اين، انقلاب سرانجام بخش، با باز يافتن استقلال عقلهاى فردى و عقل جمعى، آغاز مىشود. وقتى ملتى عقل جمعى مستقل خويش را باز مىيابد، آن رهبرى را مىجويد كه بيانگر استقلال ملى و آزاديهاى فردى است.
از بد اقبالى، در انقلابهائى كه در نيمه قرن بيستم بعمل آمدند، ربط استقلال با آزادى و معانى كه استقلال دارد و بنا بر اين، انقلاب بمعناى رها شدن از طرز فكر وابسته، دانسته نشد و وجدان فردى و جمعى نگشت. فانون نوشته بود: «استعمار زده مىخواهد جاى سلطه گر را بگيرد». غافل از اينكه از ديد زير سلطه، سلطه گر يعنى قدرت و جاى او را گرفتن، يعنى «صاحب قدرت» او شدن. به سخن ديگر، زير سلطهها، طرز فكر وابسته را از دست نمىدهند. نتيجه آن مىشود كه راه و روش سلطه گر را در پيش مىگيرند و زير سلطه باقى مىمانند. اميد مىرفت انقلاب ايران، ايرانيان را از طرز فكر وابسته رها كند. كوششى بزرگ براى آنكه ايرانيان طرز فكرهاى وابسته قديم و جديد، غرب زدگيهاى قديم و جديد را رها كنند، بعمل آمدند. ملاتاريا متوحش شد و با بهرهگيرى از سازش پنهانى و جنگ، كودتا كرد و طرز فكر وابسته را حاكم كرد كه به ضرورت زورمدار و با رهبرى استبدادى همراه مىشود. با وجود اين، انقلاب ايران فرصتى شد كه، در آن، مردم ايران بدانند رهبرى طرزفكرهاى وابسته تا كجا پوشالى و ناتوانند. سقوط رژيم صدام نيز بار ديگر پوشالى و ناتوان بودن ولايت مطلقه رهبر باطرز فكر وابسته را نمايان كرد.
بنا بر اين، شما ايرانيان! وضعيت امروز، حاصل رهبرى طرز فكرهاى وابسته است، اما اگر كشور شما اين رهبرى را دارد، بخاطر آنست كه اين طرز فكر در جامعه شماى غايب نيست، حضور دارد. بنا بر اين، به امتحان كردنش مىارزد: ايرانى ناتوان است و جامعه ايرانى نادان است و به اداره خود توانا نيست را با ايرانى دانا و به اداره خويش تواناست، با چند بار تكرار در ذهن، نمىتوان جانشين كرد. اين جانشينى با مستقل كردن عقلهاى فردى و جمعى شروع مىشود. مشخصههاى طرز فكر وابسته را يك به يك، توضيح دادم. ترك اين مشخصهها و رهاكردن خويش از ذهنيتى كه مجموعهاى از ناتوانائيهاست و بازيافتن توانائيها و استعدادهاى خويش و فعال كردن آنها، كوتاهترين راه، بى هزينهترين راه، غنى آورترين روشهاست. اگر هر ايرانى، اگر هر جمع ايرانى اين روش را بيازمايد، زمان باز يافتن آزادى و استقلال بسى كوتاه شود.
شما افراد نيروهاى مسلح و شما خدمتگزاران قدرت استبدادى ويرانگر و فساد گستر آيا هيچ در ناتوانى دولت ملاتاريا مىانديشيد؟ در دورادور ايران، كشورى نيست كه به ايران زور نگفته باشد و يا نگويد. علت ناتوانى را در جلوگيرى از اين زورگوئيها، چه مىدانيد؟ امريكا! اگر فكر مىكنيد امريكا علت است، بدانيد كه گرفتار طرز فكر وابستهايد. اين طرز فكر است كه دروغ را در نظرتان راست جلوه مىدهد. راست اينست كه شما، نيروهاى مسلح يك ملت آزاد و مستقلى نيستيد كه مردمش در رهبرى و مديريت امور خويش شركت دارند. وسيله ملاتاريا در سركوب مردم هستيد. ملاتاريائى كه بيشتر از طالبان و رژيم صدام، عامل حضور قواى مسلح امريكا در گرداگرد ايران است. از شخصيت ملى، از شخصيت انسانى، از غرور ملى، از غرور انسانى خويش مدد بجوئيد و به مردم در خواست آزادى و استقلال بپيونديد. جريان وابستگى، جريان از دست دادن آن شخصيت و اين غرور است. به آن جريان پايان بدهيد و وارد جريان آزادى و استقلال بگرديد. زمان فرصتى در اختيار شما گذاشته است تا به استبدادى كه ايران را در موقعيت زير سلطه، ويران مىكند، نه بگوئيد. جرأت كنيد و نه بگوئيد. نه بگوئيد تا ببينيد امريكايى كه قدرت اول روى زمينش مىپنداشتيد، ضعف اول روى زمين است.