سر
مقاله
روزنامه
انقلاب
اسلامى در هجرت
شماره 573
تاريخ
انتشار 13
مرداد 1382
برابر با 4 اوت
2003
ابوالحسن
بنىصدر
خلاء
رهبرى -2؟
آقاى
خامنهاى،
بمناسبت
آزمايش موشك
شهاب 3، مسئله
ساختهاست:
اسرائيل را به
موشك تهديد
كردهاست.
گمان بردهاست
كه خطر حمله
امريكا دور
است و او فرصت
دارد، موشك
شهاب 3 را
وسيله تحكيم
موقعيت خود
نزد سخت سران
رژيم
ملاتاريا كند.
او را چه باك
از بهائى كه
كشور بابت
«منم زدن» او
بايد
بپردازد!؟
با
وجود اين،
زورپرستى
زورپرست را مسئله
ساز مىكند و
ميزان مسئله
سازى كسى كه
در رأس هرم
قدرت قرار
مىگيرد و
همدستان او،
ميزان
بيگانگى او و
هودستانش را
از جامعه آشكار
مىكند. در
جهان امروز،
رهبرى سازمان
ترور كه بر
دولت حاكم
است، مسئله
سازترين زورمدارهاست.
اگر كسى به
خود زحمت بدهد
و مسائلى را
به حساب آورد
كه زورپرستها
روزانه بوجود
مىآورند و آن
را با مسائلى
مقايسه كند كه
قدرتمدارها
در غرب ايجاد
مىكند، خود و
جامعه را از
ميزان
بيگانگى و بسا
تضاد
ملاتاريا با
جامعه ايران
را آگاه
كردهاست. در
حقيقت،
7 - از آن روز
كه، بنا بر
اساطير،
جمشيد از خود
بيگانه شد و
رهبرى مسئله
حل كن به
رهبرى مسئله
ساز بدل گشت
تا امروز،
جامعه ايرانى
دولت را
بيگانه و
«ظلمه» دانسته
و خواندهاست.
دورههائى كه
ايرانيان
دولت از خود
دانستهاند،
كوتاه
بودهاند. هم
در دورانى كه
دولت قدرت
مسلط
بودهاست و هم
در دورانى كه
دولت استبدادى
زير سلطه
بودهاست،
مردم آن را
ظلمه و بيگانه
خواندهاند.
اين كه
دولت، بدانخاطر
كه قدرت است،
نسبت به جامعه
بيگانه مىشود،
يك واقعيت است
و اينكه مردمى
اجازه مىدهند
دولت از آنها
تا آنجا
بيگانه شود كه
بقاى دولت با
بقاى كشور
تضاد پيدا
كند، واقعيتى
ديگر است.
مهمتر واقعيت
دوم است و اين
واقعيت موضوع
اين مطالعه
است:
* اين امر
كه دولت، در
بودجه خود، به
فعاليت
اقتصادى مردم
تكيه ندارد
بلكه فعاليت
اقتصادى مردم
به فروش و پيش
فروش نفت تكيه
دارد، واقعيت
دارد. اما طرز
فكر و رفتارى
كه مردم پيدا
كردهاند و
غفلت شگرفشان
از
استعدادهاى خويش،
نيز عامل اين
وابستگى
يكسويه به
دولت و دولت
به اقتصاد
مسلط نيز واقعيت
دارد. و
* اين امر
دولت در جريان
بيگانه و
خارجى شدن، از
مهار مردم
بيرون مىرود
و مردم را به مهار
در مىآورد،
واقعيت است.
اما نقش اول
را انسانهائى
بازى مىكنند
كه به خدمت
دولت بيگانه
در مىآيند،
از مردم هستند
و جامعه آنها
را در اختيار
دولت
مىگذارد. در
آغاز انقلاب،
جماعتى كه به
خدمت قدرت
ملاتاريا
درآمدند، از
مردم كشور
بودند و جامعه
به كنار،
«روشنفكران»
نيز اعتراضى
به ايجاد ستون
پايههاى
استبداد جديد
نكردند.
اعتراض انقلابيهاى
واقعى را نيز
به باد
«انتقاد»
گرفتند. و
* اين امر
كه در جريان
بيگانه شدن،
تمايل دولت به
استبداد
تشديد
مىشود،
واقعيت دارد
اما اين كه
مردم تن به
اطلاعت
مىدهند نيز واقعيت
دارد و واقعيت
تعيين كننده
اين واقعيت است.
و
* اين امر
كه جريان
خارجى شدن
دولت جبرى است،
واقعيت دارد.
اما انقلاب
ايران مىگويد
كه اين جبر
تقديرى ابدى
نيست و مىتوان
از آن بدرآمد.
بنا بر اين،
اين ملت است
كه مىبايد به
خود بگويد چرا
از اين جبر
بيرون نرفته،
بدان بازگشته
است ؟
* اين امر
كه، در يك
قرن، ايران سه
انقلاب كرد و،
هر بار، از
تشكيل دولتى
مردم سالار ناتوان
شد، واقعيت است.
اما اين امر
كه مردم ايران
از تشكيل چنين
دولتى ناتوان
شدند و در صدد
نشدند علل و
عوامل ناتوانى
خوايش را
بجويند و از
ميان
بردارند، نيز
واقعيت است.
در
حقيقت، مردم
ايران
نتوانستند
رهبرى ديگرى
را پيدا كنند.
متهم به «نخبه
كشى» نيز هستند.
اما راست
بخواهى، مردم
ايران نخبه كش
نيستند. به
دوران اساطيرى
و دوران
تاريخى كه باز
مىگردى،
مىبينى سوگ
سياوش و شهادت
حسين (ع) و
يارانش و... و
سالروزهاى
مرگ شخصيتهاى
محبوب،
بيانگر
ناتوانى جامعه
هستند. اين
ناتوانى از
جمله بدين
خاطر است كه
ذهن اعضاى
جامعه، با
غفلت از استعداد
رهبرى خود،
ساخت گرفته
است. نتيجه
اينست كه
ايرانيان، در
رهبرى، نقشى
براى خود قائل
نيستند:
در
خانواده، در
اقتصاد، در
سياست، در دين،
در مدرسه، در
هنر، انسان
ايرانى از
كودكى «رهبرى
مىشود». به
سخن ديگر،
تابع زور بار
مىآيد. زنهار
نپنداريد كه
هيچ تقصيرى
ندارد و در
جامعهاى با
نظام
استبدادى
تابع زور بار
مىآيد. زيرا،
قرنهاست به
انسان تابع زور
گفتهاند و به
تكرار كه
«همانطور كه
هستيد بر شما
حكومت
مىكنند». بر
او بودهاست
كه، در خود،
عمل كند تا
ببيند معناى
اين هشدار
اينست: هركس
از
استعدادهاى
خود، از جمله
استعداد
رهبرى، غافل
شد، قدرت (= زور)
بر او حكومت
خواهد كرد.
هركس خود
خويشتن را
رهبرى نكرد، زور
او را رهبرى
مىكند. پس
آنچه بايد
تغيير كند،
«همانطور كه
هستيد» است.
در
حقيقت، براى
بيرون آمدن از
جبر وابستگى
يكسويه و
تغيير نظام
اجتماعى
استبدادى، از
يكجا مىبايد
شروع كرد.
آنجا كجاست؟
آنجا پيش از
همه، سه جا
است:
- ساخت
ذهنى فعالان
سياسى با
تغيير اصل راهنما
و تغيير ساخت
سازمانهاى
سياسى از ساخت
قدرتمدار به
ساخت مردم
سالار. و
- تغيير
ساخت ذهنى
انسان ايرانى
از راه تغيير
اصل راهنماى
عقل او از
ثنويت تك
محورى به
موازنه عدمى.
و
- رها شدن
از بيان قدرت
يا جانشين آن
كردن بيان
آزادى. در
نتيجه، رها
كردن قدرت
بمثابه هدف و
هدف و روش
كردن آزادى و
استقلال و قدم
در راه رشد بر
ميزان داد و
وداد گذاشتن.
بدين
قرار، تغيير
كردن را، فعال
سياسى از خود
بايد شروع
كند. اين تغيير
است كه جامعه
را تغيير
مىدهد. توضيح
اينكه اعضاى
آن را به ياد
استعداد
رهبرى خويش
مىاندازد و
آنان، با آزاد
كردن عقل خويش
به تغيير اصل
راهنما،
امكان شركت در
رهبرى را پيدا
مىكنند و
بدين شركت،
زمام دولت را
در دست مىگيرند
و دولت خارجى
را دولتى
داخلى
مىگردانند.
بنا بر اين،
علامت
سلامت يك
رهبرى، علامت
سلامت يك
سازمان
سياسى، به صفر
ميل كردن
مسئله سازى و
افزايش توان
راه حل جوئى
است:
8 - واقعيتها
كه بر شمردم و
مسئلهها كه
نظام استبدادى
ساختهاست و
در طول زمان
بر هم افزودهاند،
راه حل
مىطلبند.
بيان آزادى بمثابه
انديشه
راهنما، عنصر
مهمى از عناصر
تشكيل دهنده
مجموعه ايست
كه رهبريش
مىخوانيم. با
وجود اين،
موافق اين
بيان، براى
انبوه مسائل،
مىبايد راه
حلهائى جست كه
به روش تجربه
يعنى نقد و
اصلاحپذير،
بكار بردنى
باشند. بدين
قرار، اگر دو
رأس ديگر مثلث
زورپرست نمىتوانند
بديل بگردند،
از آن رو است
كه بحكم زورمدارى،
مسئله ساز
هستند و براى
حل انبوه مسائل
جامعه امروز
ايران، راه
حلى جز زور
نمىيابند و
بنا بر اين،
مسئله
مىسازند.
فعالان
سياسى و نيز
سازمانهاى
سياسى مىبايد
بهوش باشند و
بدانند كه
جامعه ملى تن به
قيام نمىدهند
اگر ببينند
آنها كه
جانشين
ملاتاريا در
اداره دولت
مىشوند، خود
مسئله ساز هستند
و از پيشنهاد
راه حلها،
ناتوانند.
بخشى
از موافقان
مردم سالارى
رفتارى را
دارند كه
گوياى بى
توجهى به
گرفتارى مردم
ايران در
مسئلهها است
كه مثلث زور
پرست مىسازند:
* وقتى
مىپرسى مردم
چرا بر اينهمه
فقر و قهر و سركوب
و تحقير،
عصيان
نمىكنند،
پاسخ مىشنوى
مردم را چنان
به زندگانى
روزمره
گرفتار كردهاند
كه از سپيده
صبح تا نيمه
شب، كسى را فرصت
سر خاراندن
نيست. به سخن
ديگر، مردم
ايران گرفتار
سرطان
مسئلهها
هستند كه
ملاتاريا برايشان
ساختهاند؛
* اما رأس
ديگر، پهلوى و
پهلوى طلب،
بنوبه خود از
بيرون
مسئلهها
مىسازد تا
مردم بستوه
آيند و چاره
در تمكين به
حاكميت كسانى
بدهند كه از
راه دست
نشاندگى
مسئله
مىسازند. نقش
اين گروه در
كودتا سازى،
در جنگ 8 ساله،
در ساخت و پخش
ضد اطلاعات، در
به خود
چسباندن هر
جنبش اعتراضى
و... بر چه كسى پوشيدهاست؟
* اما رأس
سوم مثلث زور
پرست، مجموعه
گرايشهائى كه
پيرو مشى
استالين
هستند نيز از
درون و بيرون،
در خدمت قدرت
خارجى، با
مسئلهها كه
ساختند، از
عوامل باز
سازى استبداد
و جنگ 8 ساله
شدند: از
برانگيختن درگيريهاى
مسلحانه در
اينجا و آنجاى
كشور و «جنگ
افروزى در
كردستان»، در
مقام زمينه
سازى براى،
براى تجاوز
قواى رژيم
صدام به ايران
تا رفتن و
استقرار در
عراق و در
خدمت رژيم
صدام بر ضد وطن
خويش عمل كردن
و مسئله سازى
هربار كه جنبش
مردم اوج
گرفتهاست.
با
توجه به
استمرار سه
رأس مثلث در
مسئله سازى،
جامعه ايرانى
ممكن نيست
براى خلاصى از
رژيم ملاتاريا،
به جنبشى
برخيزد كه رأس
ديگرى را
جانشين ملاتاريا
مىكند. به
سخن ديگر،
بديلى كه
ايران امروز
مىطلبد،
بديلى است كه
مسئله ساز
نباشد و مسئله
حل كن نيز
باشد. اما اگر
جامعه ايران
اين بديل را
مىخواهند،
مىبايد بداند
بدون شركت
خودشان، چنين
بديلى پديد
نمىآيد.
توضيح اينكه
بر مردم است
كه الف -
مسئلههاى خويش
را بشناسند.
براى مثال،
روزى دو يا سه
«شيفت» كار
كردن مسئله
است. گرانى
مسئله است،
بيكارى
جوانان مسئله
است، فسادها،
مسئله هستند،
جنايتها
مسئله هستند،
بى اعتمادى
همه به همه
مسئله است و... ب -
شناسائى اين
مسئلهها به
اينست كه آنها
را بى سبب
ندانند و نيز
اين مسئلهها
را تقدير
فرموده
نپندارند و به
جبر «آسمان
همه جا به يك
رنگ است»،
تسليم نشوند.
دست كم بپذيرند
كه مسئلهها
فرآورده عواملى
هستند. و ج - اگر
تا ريشه يابى
نمىروند، قدم
اول را
بردارند و
بپرسند:
مجموعه
عواملى كه
ايران پر ثروت
را به ايران
پرفقر و قهر
بدل ساختهاست،
كدام است؟ در
اين مجموعه،
ما ايرانيان
نيز هستيم و
از عوامل فقر
و خشونت روز
افزون هستيم
يا خير؟ و د -
راه حلها كدامهايند؟
اگر خود
نمىتواند
راه حلها را
بيابد، بهمان
اندازه كه به
دنبال پزشكى
مىرود كه
بتواند درد را
دوا كند، به
خود زحمت رفتن
به سراغ آنها
كه راه حل
دارند را
بدهد. و در
آگاه كردن
يكديگر از
وجود راه حل
بكوشند. يعنى
خود را از
حصار سانسورى
آزاد كنند كه
مثلث زورپرست،
در آن،
زندانيشان
كردهاست.
راست بخواهى،
طرز فكر
خودشان آنها
را زندانى
كرده و درها
را به روى
جريانها
اطلاعات و
انديشهها بستهاست.
طرز فكرى كه
جبر قدرت (= زور)
را ازلى و ابدى
مىپندارد.
9 - از
خاصههاى
مخالفان
رژيم، يكى
اينست كه به تخريب
رژيم مىانديشند
و به تخريب آن
مىكوشند. غير
از دو رأس مثلث
زور پرست،
گرايشهاى
سياسى خود را
مظهر مردم
ايران در
مخالفت با
رژيم
مىخواهند و
بسا مىخوانند.
اما چرا اين
گرايشها خود
را معرف آنچه
مردم ايران
مىخواهند
نمىكنند؟ يك
دليل آن اينست
كه انديشه
راهنما و راه
حلهاى درخور
ندارند و وقتى
هم مىخواهند
بگويند براى
آينده ديگرى
هستند، از حد
كلمهها، پا
فراتر
نمىگذارند.
براى مثال،
مىگويند
براى آزادى
هستند، براى
آزادى و
استقلال
هستند، براى
مردم سالارى
هستند، براى
جدائى دين از
دولت هستند و...
بدون اينكه
بگويند آزادى
كه مىخواهند
چيست و چرا بر
استقلال مقدم
است؟ و يا آزادى
و استقلالى كه
مىخواهند
چيستند و چرا
با يكديگر
همراهند؟ و يا
مردم سالارى
كه مىخواهند
چگونه مردم
سالارى است؟
سكولاريسمى
كه مىخواهند
چيست؟ آيا از
نوعى كه
استبداد پهلويها
را توجيه
مىكرد و يا
از نوع غربى
آنست؟ اگر
دومى است،
چگونه
مىتواند
مانع از بازگشت
استبداد
بگردد؟
چرا
گرايشهاى
سياسى سالهاى
دراز را صرف
پاسخ گفتن به
اين پرسشها
نكردهاند و
در صدد روشن
كردن
پيشنهادهاى
خود به جامعه
نشدهاند و
چرا اين
گرايشها تن به
بحثهاى آزاد
بمعناى درست
كلمه
ندادهاند و چرا
روشنفكرتاريا
بيشتر وقت و
توان خويش را
صرف تخريب
بديلى
كردهاست و
مىكند كه به
اين پرسشها
پاسخ
دادهاست،
پرسشهائى
هستند كه جامعه
ايران، بخصوص
دانشجوى
ايرانى
مىبايد از
خود بكند. با
وجود اين، اگر
گرايشهاى
سياسى و
روشنفكرتاريا
از بلحاظ
اعتياد به
قدرت و باور
به اصالت آن،
در پى يافتن
پاسخ اين
پرسشها نشدهاند،
يكى بخاطر
اينست كه
جامعه راه حل
آسان را آسان
مىپذيرد.
براى مثال،
وقتى آقاى خاتمى
نامزد رياست
جمهورى شد و
اصول راهنماى
اين انقلاب
ايران را پيش
كشيد و قول
داد كه آن اصول
را عملى كند،
جامعه ايرانى
مىبايد
تناقض نامزدى
او را با عملى
شدن آن اصول
مىديد و
مىپرسيد:
وقتى آزادى
نامزد شدن
نيست، آزادى
تبليغ نيست،
آزادى اجتماع
كردن نيست، وقتى
رأى دهندگان
مجبورند ميان
او و نامزد
«رهبر» يكى را
انتخاب كنند،
چگونه ممكن
است، چنين رئيس
جمهورى، در
محدوده آن
رژيم، اصولى را
عملى كند كه
نه تنها
اينسان رئيس
جمهورى شدن را
نا ممكن
مىكنند،
بلكه نظام
استبدادى را از
ميان بر
مىدارند؟
حتى از او
نپرسيدند
بكدام روش
اصول راهنماى
انقلاب را به
اجرا مىگذارد
و اگر «نظام
ولايت مطلقه
فقيه» مانع
شد، چه خواهد
كرد؟
حال
اگر مردم
ايران، بخصوص
دانشجويان
برآن شوند كه،
از اين پس،
دليل را از
مدعى بخواهند
و نه از مدعى
عليه، به يك انقلابى
آزاديبخش در
طرزفكر و
رفتار خود دست
زدهاند.
توضيح اينكه،
اصلى از اصول
راهنماى قضاوت
اينست كه
ابراز دليل و
بينه با مدعى
است. اما رويه
سياسى در
ايران اينست
كه مدعى متهم
مىكند و اين
متهَم است كه
مىبايد دليل
و بينه بياورد
كه جرمى مرتكب
نشدهاست. دستگاه
قضائى
ملاتاريا نيز
اصل برائت را
با با اصل
بزهكارى
جانشين
كردهاست.
هزاران تن
اعدام شدهاند
چرا كه «قاضى»
رژيم او را
بزهكار خواندهاست
و حتى اجازه
اقامه دليل بر
بى گناهى را
هم به آنها
ندادهاست.
اعتياد
همگانى به
تخريب سبب
شدهاست كه
ملاتاريا و
روشنفكرتاريا
اينسان آسان،
متهم كنند و
مانع از آن شوند
كه جامعه ملى
به ايجاد
رهبرى درخور
نظام اجتماعى
- سياسى باز،
پديد آورد.
بدين
قرار ترك
اعتياد به
تخريب كه بنا
بر گزارشها،
بر رفتار
روزانه و
روابط افراد
با يكديگر نيز
حاكم است،
قدمى اساسى
است كه جامعه
ايران مىبايد
بردارد و اين
قدم را نخست
دانشجويان و دانشآموزان
مىبايد
بردارند. وقتى
محيطهاى
دانشگاهى
برآن مىشوند
كه دست به ترك
اعتياد
بزنند، ارزش
بيان آزادى را
در مىيابند. بيان
آزادى را
بيانى
مىيابد كه
روش پيروزى از
راه خشونت
زدائى را، به
عقل مىآورد و
قابل اجرا
مىگرداند.
وقتى به تميز
بيان آزادى از
بيان قدرت
رسيد، تازه در
مىيابد چرا
روشنفكرتاريا
و ملاتاريا
بيشترين توان
خويش را در تخريب
جريانى بكار
مىبرد كه
بيان آزادى را
پيشنهاد و به
رشد و خشونت
زدائى، تغيير
بنيادى از
استبداد به
مردم سالارى
را تدارك
مىكند؟ چرا
تنها اين
جريان سانسور
مىشود؟ چرا...
10 - اشتراك
مثلث زورپرست
در سانسور
دوران مرجع انقلاب
ايران، نظر
گير است. سه
دوران، يكى
دوران
استبداد
پهلويها بنام
«تجدد» و ديگرى
دوران مرجع
انقلاب ايران
و سوى دوران
ملاتاريا، در
هر چهار بعد
سياسى و
اجتماعى و
اقتصادى و
فرهنگى، قابل
مقايسهاند.
افزون بر اين،
در اين دوران
است كه نخستين
آزمايش موفق
در مردم سالار
كردن دستگاه
ادارى و قشون
و استقلال اقتصادى
و برخوردار
كردن انسان
ايرانى،
بخصوص زن
ايرانى از
منزلت و باز
كردن فضاى انديشه
و عمل و رشد بر
ميزان داد و
وداد، بعمل آمدهاست.
هر دانشجوى
ايرانى
مىبايد، در
قلمرو
اقتصاد،
ميزان توليد
نفت و بهاى آن
را در دوره
پهلوى با
ميزان توليد و
بهاى آن را در
دوران مرجع
انقلاب ايران
و با ميزان
توليد و بهاى
آن در دوره
ملاتاريا
مقايسه كند تا
يكسانى
استبداد و
نايكسانى آن
را با آزادى
دريابد.
مىبايد نسبت
درآمد به
هزينه هر
خانوار را در
اين سه دوره،
با يكديگر
مقايسه كند و
از خود بپرسد:
چرا در سال 1359،
متوسط درآمد
خانوارهاى شهرى
و روستائى از
متوسط هزينه
آنها بيشتر
شد؟ و چرا پيش
و پس از آن،
درآمد از هزينه
كمتر شد؟
مىبايد دو
دوره جنگ را
با هم مقايسه
كند و بپرسد:
با آنكه
بنىصدر در دو
جبهه، با دو
دشمن دست
بگريبان بود،
در يكى از
استقلال
ايران و در
ديگرى از
آزادى مردم
ايران دفاع
مىكرد، با
آنكه
ملاتاريا
سازمان ارتش
را در هم
ريخته بود و
به اين عنوان
كه «نصف ايران
برود بهتر از
آنست كه
بنىصدر
پيروز شود»،
از پشت، بر ضد
او جبهه گشوده
بود، در هفتمين
ماه جنگ،
متجاوز حاضر
شد در خاك
خود، قواى خويش
را از مرزها
نيز
دورتر برد و
كشورهاى خليج
فارس حاضر
بپرداخت
غرامت به ايران
شدند؟ چرا در
زمانى كه
تمايل مردم
سالار موفق به
حل مسئلهاى
مىشد كه
ملاتاريا
بوجود آورده
بود، كودتا شد
و جنگ بمدت 8
سال ادامه
يافت و
سرانجام با
سركشيدن جام
زهر شكست،
پايان يافت؟
و...
اگر
اين
مقايسهها را
بعمل آورد،
علت اصلى
سانسور دوران
مرجع انقلاب
را نيك در
مىيابد: تا
ملتى را در
مدار بسته بد و
بدتر نگاه
ندارى،
ملاتاريا و
روشنفكرتاريا
رهبر فكر و
باور او
نمىشوند و
مثلث زور پرست،
نمىتوانند،
در مدار بسته
خود، زندانيش
كنند. اما اگر
روشنفكرتاريا
و ملاتاريا
ذهن هاى فردى
و جمعى
جامعهاى را
در مدار بسته بد
و بدتر زندانى
مىكنند،
بدين خاطر است
كه اين ذهنها
در اعتياد به
اطاعت از حكم
زور، در درستى
«انتخاب» ميان
بد و بدتر،
ترديد
نمىكند و حتى
از خود نيز
نمىپرسد:
خالق بد و
بدتر خود او
است و يا قدرت
حاكم بر او؟
اگر قدرت حاكم
بر او خالق بد
و بدتر است،
پس اختيار
ساختن بدتر
براى بد و
ناگزير كردن
جامعه به تن
دادن به بد،
نيز با او است.
حتى از حافظه
خود نيز
نمىپرسد
رشته بد و
بدترهائى را
بخاطر آورد كه
بدانها تن
دادهاست. هر
بار، قدرت
حاكم براى بد،
بدتر و براى
بدتر بدترين
ساخته و جامعه
را از بد به
بدتر و... و به
بدترين
گرفتار
كردهاست. حتى
از خود
نمىپرسد: هستى
بد و بدتر از
چيست؟ زيرا
اگر اين پرسش
را از خود
كند، در
مىيابد كه
رشد نمىكند و
چون رشد نمىكند،
از راه تخريب
«زندگى»
مىكند. بنا
بر اين، قدرت
حاكمى كه او
را گرفتار
مدار بسته بد
و بدتر
كردهاست،
فرآورده رشد
نكردن و
ويرانگرى را
روش زندگى
گرداندن است.
بدين
قرار، بر
دانشجوى
درخور اين عنوان
است كه الف -
بداند تا از
مدار بسته بد
و بدتر بيرون
نيايد، به خلق
رهبرى مردم
سالار موفق نمىشود.
حضور قدرت
خارجى نيز
بهيچرو وضع را
بهتر نمىكند.
زيرا تحقق
مردم سالارى
به تغيير ساخت
ذهنى و ساخت
اجتماعى ميسر
مىشود و اگر
اين تغيير
انجام پذيرد،
نه استبداد
برجا مىماند
و نه خطر
مداخله خارجى.
و ب - بداند
گوياترين
علامت تغيير
ساخت ذهنى به
آزاد شدن عقل
است از مدار
بسته بد و
بدتر و درآمدن
او است به فراخناى
آزادى و گذار
دائمى از خوب به
خوبتر. ج -
مدار بسته بد
و بدتر دروغ
است. چرا كه بد
و بدتر هر دو
مجاز ساخت
قدرت هستند.
تا به بد تن
ندهى و خود
آلت واقعيت
پيدا كردن آن
نشوى، پديد
نمىآيد. اما
بمحض اينكه
آلت واقعيت پيدا
كردن بد شدى،
بحكم جبر
قدرت، محكوم
به آلت واقعيت
بخشيدن به
بدتر نيز شدهاى.
اگر در
سرگذشتى كه
آقاى عباس
عبدى نوشته و
انتشار
دادهاست،
تأمل كنى، آلت
شدن او را در
واقعيت
بخشيدن به بد
و بدتر و
بدترين، آشكار
مىبينى و اين
سرگذشت را از
اين نظر، سخت
عبرتآموز
مىيابى. او
به بد و در پى
آن به بدتر و...
تن دادهاست،
بدين خاطر كه
به تقدم مصلحت
بر حق و حقيقت
قائل
بودهاست:
11 - از
جمله موانع
ذهنى و عينى
شركت اعضاى
جامعه ملى در
ايجاد رهبرى
مردم سالار،
يكى ابتلاى
عقل قدرتمدار
به تقدم مصلحت
بر حق و حقيقت
است. چرا كه
خواه در سطح
يك فرد و چه در
سطح يك جامعه،
ابتلاى به اين
تقدم،
استقلال قوه
رهبرى آدمى و
جمع آدميان را
از ميان
مىبرد. قدرت
صاحب اختيار
آدمى و جمع
آدميان
مىشود. بر هر
جوان، از
دانشجو و غير
دانشجو است كه
الف - بداند حق
هست و مصلحت
نيست چه رسد
به اينكه بتواند
بر حق تقدم
داشته باشد.
مصلحت را عقل
قدرت محور
مىسازد و تا
وقتى آلت واقعيت
خارجى دادن به
آن نشود،
وجودش ذهنى
مىماند. ب -
زحمت اين
آزمايش را
بخود بدهد:
حقوق انسان كه
ذاتى او هستند
را يك به يك به
خاطر آورد و بر
آن شود كه به
حقوق خويش، يك
به يك، عمل
كند. براى
مثال، آدمى
استعداد
آموختن دارد و
علم وجود
دارد. اما
بكار انداختن
استعداد
آموختن و
تحصيل علم،
نياز به بكار
انداختن
استعداد
رهبرى دارد.
اگر اين
استعداد
مستقل و آزاد
نباشد،
استعداد
آموختن را
نمىتوان بكار
برد و علم نيز
بدست نمىآيد.
حال اگر كسى نخواهد
علم بياموزد،
مىبايد از
استعداد آموختن
و حق آموختن
غفلت كند. اگر
او از خود بپرسد
كدام عامل او
را ناگزير
مىكند از آن
استعداد و اين
حق غفلت كند،
عقل او به خود
مىآيد و به
او مىگويد:
مجبور
كنندهاى جز
قدرت (= زور) وجود
ندارد و عقل
تسليم شده،
براى غفلت از
استعداد و حق،
توجيهى ساخته
و بر آن مصلحت
نام نهادهاست.
اما با اين
كار، از قوه
رهبرى نيز سلب
اختيار كرده و
آن را تابع
قدرت گرداندهاست.
بدين
قرار، در
جامعه هائى كه
مصلحتها
جانشين حقوق
شدهاند،
استبداد حاكم
است و آن
جامعهها
محكوم به
محروميت از
رشد مىشوند. اگر
در جامعه
امروز ايران،
هر ايرانى از
خود بپرسد: در
پندار و گفتار
و كردار
روزانه خويش،
چه ميزان به
حقوق انسانى خويش
عمل مىكند و
چه اندازه از
آنها غفلت و بحكم
مصلحتهائى
عمل مىكند كه
به امر قدرت (=
زور) مىسازد
و به اجرا
مىگذارد،
پاسخ اين پرسش
را كه چرا
برغم سه
انقلاب در يك
قرن، همچنان گرفتار
استبداد است
را يافتهاست.
و وقتى اين
پاسخ را يافت،
مىبايد،
دائم، اين هشدار
را به خود
بدهد: زنهار!
مصلحت بيرون
از حق را
همواره قدرت
مىسنجد و تا
حقى نا حق
نشود، چنين
مصلحتى كه عين
مفسدت است، به
عمل در نمىآيد.
و اگر
هنوز جبههاى
نتوانسته است
شكل بگيرد و
هر اتحادى هم
كه نوشته و امضاء
شده، به عمل
در نيامده و
يا بگاه عمل،
كار به
پاشيدنش
انجاميده،
يكى بدين خاطر
است كه الف -
زبان سياسى
هنوز زبان
حقوق نيست،
زبان منافع و
مصالح است. ب -
لذا، روش
عمومى،
ويرانگرى است
و ج - رهبرى
مردم سالار
تنها بر وفق
حقوق و با هدف
و روش كردن
آزادى و استقلال
و رشد بر
ميزان داد و
وداد،
مىتواند
واقعيت پيدا
كند و دوام
آورد. اگر به
آنها كه عمر
را به اين
انديشه تاريك
جوانى را به
پيرى رساندهاند
كه گويا
روشنفكرى به
تخريب است و
از حقوق ذاتى
خويش غافل
ماندهاند چه
رسد به حقوق
ديگران،
نتوان اميد
داشت، به
جوانان مىتوان
اميد بست كه
پندار و گفتار
و كردار، عمل به
حقوق
بگردانند و
خويشتن و
جامعه را از
رهبرى مردم
سالار
برخوردار
كنند:
12 - رهبرى
همواره يك
مجموعه است:
بر فرض كه
نخبه گرا
باشيم، رهبرى
مجموعهاى از
نخبه رهبرى كننده
و جامعه رهبرى
شونده مىشود.
هرچند معناى «همانطور
كه هستيد بر
شما حكومت
مىكنند» را
توضيح دادم،
بخاطر اهميت
تعيين
كنندهاى كه
انقلاب در طرز
فكر و رفتار
فردى و جمعى
ايرانيان دارد،
بدان باز
مىپردازم و
مىگويم: نخبه
رهبرى كننده و
جامعه رهبرى
شونده، دو
مجموعه عمومى
مىتوانند
بوجود آورند:
* نخبه
رهبرى كننده
صاحب فعال
مايشاء است و
جامعه رهبرى
شونده
فعلپذير.
چنين
جامعهاى در
نظام اجتماعى بسته
زندگى مىكند
و دولت حاكم
بر او، استبدادى
است.
* نخبه
رهبرى كننده
فعال مايشاء
نيست و جامعه
رهبرى شونده،
هم فعال و هم
فعلپذير است.
چنين
جامعهاى در
نظام اجتماعى
نسبتاً باز و
داراى مردم
سالارى بر اصل
انتخاب است.
مردم
سالاريهاى
غرب از اين
نوع هستند.
غير از
دو نوع بالا،
نوع سومى نيز
متصور است:
اگر جامعهاى
را فرض كنيم
كه اعضاى آن در
علم و عدل و
تقوى و شركت
در مسئوليتها
در مسابقهاى
دائمى هستند،
رابطه
پيروزهاى
مسابقه با
بقيه، رابطه
حاكم و تحت
حكم نمىشود،
رابطه مشاركت
در اداره
جامعه كاملاً
باز مىشود. چنين
جامعهاى
داراى فرهنگ و
نظام مردم
سالارى بر اصل
مشاركت است.
از سه
نظام اجتماعى
- سياسى بالا،
ايران امروز،
داراى نظام
اجتماعى -
سياسى نوع اول
است. پيش از
اين توضيح
دادهام كه
نظامهاى
اجتماعى -
سياسى بسته از
راه صدور بخشى
و تخريب بخش
ديگرى از نيروهاى
محركه بر جا
مىمانند.
اينك از
ديدگاه نقش
مردمى كه در
نظام اجتماعى
- سياسى بسته
در چند و چون
رهبرى شركت
مىكنند،
توضيح مىدهم:
معناى فعال
مايشائى
رهبرى و فعل
پذيرى جامعه
چيست؟ معناى
آن اينست كه
جامعه، خود را
بمثابه نيروى
محركه در
اختيار رهبرى
قرار مىدهد.
سرمايه،
منابع ثروت
طبيعى و... نيز
در اختيار
رهبرى فعال
مايشاء قرار
مىگيرند. حال
از خود
بپرسيم: در
نظام اجتماعى
- سياسى بسته،
با جامعهاى
كه در نيروى
محركه ناچيز
شدهاست،
نيروهاى
محركه چه محل
عملى
مىتوانند پيدا
كنند؟ اگر
جامعه بمثابه
نيروى محركه
بخواهد وارد
جريان رشد
بگردد،
مىبايد از
فعل پذيرى رها
و فعال بگردد.
يعنى آزادى و
استقلال خويش
را باز جويد.
اگر نفت و گاز
بخواهند در
رشد جامعه
بكار روند،
مىبايد در
اختيار افراد
جامعهاى در
رشد قرار
گيرند. اگر
علم و فن بخواهند
در جريان رشد
محل عمل
بجويند، الف -
انسانهاى
آزاد و مستقل
مىبايد تا
آنها را بياموزند
و ب - نظام
اجتماعى -
سياسى باز
مىبايد تا كه
علم و فن در
رشد كار برد
پيدا كنند. به
سخن ديگر،
بكار افتادن
نيروهاى
محركه در رشد،
نظام اجتماعى
- سياسى بسته
را باز مىكند
و محلى براى
فعال مايشائى
رهبرى باقى
نمىگذارد.
بدين
قرار، در نظام
اجتماعى -
سياسى بسته،
انسان و
نيروهاى
محركه، جز در
تخريب، كار
برد پيدا
نمىكنند. چرا
كه در چنين
جامعهاى،
قدرت هدف و
زور وسيله
است. بقاى قدرت
به تبديل
نيروى محركه
به زور و بكار
بردنش در
تخريب است.
بنا بر اين،
رهبرى فعال
مايشاء و
ولايت مطلقه
او، بضرورت،
ويرانگر و ضد
رشد است. اما
اگر هست، از
جمله بدين
خاطر است كه
ساخت فكرى
فردى و جمعى
ايرانيان، بر
محور اطاعت از
قدرت شكل
گرفتهاست. از
جمله اين ساخت
است كه
مىبايد
تغيير كند. تا
نظام اجتماعى
- سياسى جامعه
باز شود. بنا
بر قاعده،
ميزان
تخريب
نيروهاى
محركه در هر
جامعه،
اندازه بسته
بودن نظام
اجتماعى -
سياسى آن را
بدست مىدهد.
و اندازه بسته
بودن نظام اجتماعى
- سياسى هر
جامعه، درجه
فعل پذيرى اعضاى
آن جامعه و
فعال مايشائى
قدرت را بدست
مىدهد. بدين
قرار، در
جامعههاى
غرب، گذار
دائمى از چپ
به راست،
گزارشگر
بستهتر شدن
نظام اجتماعى
- سياسى و
فعلپذيرتر
شدن انسان و
فعال مايشاءتر
شدن قدرت است.
از اين رو، در
مجموعهاى كه
رهبرى است،
دين نقش تعيين
كنندهاى را
مىيابد. اگر
دين بيان
آزادى باشد،
در جامعه باز
و وقتى آزادى
هدف است، نقش
پيدا مىكند.
و اگر بيان
قدرت باشد، در
قدرتمدارى
نقش پيدا
مىكند.
همانطور كه
تجربه غرب
نشان مىدهد،
جدائى بنياد
دينى (كليسا)
از بنياد
سياسى (دولت)،
به آزادى
انسان
نيانجاميد.
بحكم قاعده،
گذار از چپ به
راست و آلت
فعل گروههاى قدرتمدار
شدن دولت را
ببار آورد.
چرا كه بيانها،
بيانهاى قدرت
شدند و با
تحول قدرت،
دمساز گشتند.
بدين قرار،
پرسشهاى
اساسى اينها
مىشوند: چرا
و چگونه بيان
آزادى در بيان
قدرت از خود
بيگانه
مىشود و چرا
و چگونه جامعه
به زيان خود،
بيان آزادى را
با بيان قدرت
جانشين
مىكند و بيان
قدرت را دين
مىپندارد و
مىپذيرد؟ در
فرصتى ديگر،
پاسخهاى اين
پرسشها را
مىجويم. در
اينجا، ياد
آور مىشوم
كلههاى انسانها
خالى از دين
نمىشود. فرض
كنيم روزى مردم
ايران
استسلامى را
كه بنام اسلام
در سر دارند،
از سر بدر
كنند. سرها
خالى نمىمانند.
در آنها،
ناگزير، جاى
استسلام را
بيان قدرت
ديگرى خواهد
گرفت.
بعضى
گمان
بردهاند
لائيسيته را
مرام كنند.
اما الف - چون
لائيسيته را
نمىتوان مرام
كرد، مرامى را
نيز با آن
همراه
كردهاند. در
دنياى
كمونيست، لائيسيته
ضد دين با
كمونيسم
همراه شد. در
تجربه، دين،
همان بيان
قدرت ماند و
رژيم كمونيست
برجانماند. در
ايران و تركيه
و... چنين
لائيسيتهاى
با «مرام ترقى»
(به قول ملكم
خان) همراه شد
و استبدادهاى
آتاتورك و رضا
خان را پديد
آورد و جريان
وابستگى را
شتاب و وسعت
بخشيد. در
غرب،
لائيسيته با
ليبراليسم و
سرمايه دارى
همراه شد و
بنا بر قاعده،
ديروز، مانع
بقدرت رسيدن
هيتلر و
موسلينى نشد و
امروز مانع از
به قدرت رسيدن
بنيادگرائى
چون بوش و
آدمى مثل
برلوس كنى
نمىشود.
برخى
پنداشتهاند
باور به
لائيسيته،
انسانها را از
مرام بى نياز
مىكند. اما
ندانستهاند
كه لائيسيته نه
مرام و نه
لامرامى است.
جدا كردن
قلمروهاى دولت
از روحانيت
است. لامرامى
ممكن نيست
.زيرا عقل در
كار خود نياز
به اصل راهنما
و آدمى، در عمل
روزانه، نياز
به انديشه
راهنما دارند.
انديشه
راهنما
فرآورده
كوششهاى
روزمره انسان
و همراه اين
كوششهاست. حذف
آن، حذف انسان
در استعدادها
و كار
استعدادها،
در زندگى ،است.
به سخن ديگر،
الف - حذف شدنى
نيست. و ب -
انديشههاى
راهنما
بيانگرهاى
چندى و چونى
فعاليتهاى
فردى و جمعى
جامعه ها
هستند. و ج - بنا
بر اين، تغيير
رهبرى هر
جامعه، بستگى
مستقيم دارد
به پذيرفتن و
نپذيرفتن
بيان آزادى از
سوى مردم.
وقتى در
جامعهاى
بيان آزادى
پيدا و
پيشنهاد
مىشود،
مىتواند علامت آن
باشد كه آن
جامعه آمادگى
ذهنى براى
پذيرفتن آن را
پيدا
كردهاست. بنا
بر اين مهمتر
از اين هيچ
نيست كه هر كس
بيان آزادى را
در دسترس خويش
مىيابد، آن
را تجربه كند.
زيرا بدين
ترتيب است كه
جامعه بيان
آزادى را
مىپذيرد و
بدان، رهبرى
جامعه را
تغيير مىدهد:
خود در آن شركت
مىكند.
مسئوليتى كه
نسل امروز بر
عهده دارد،
مسئوليت شركت
در رهبرى است.
اين شركت است
كه به زندگى
او معنى
مىدهد. به او
نقشى جهانى و
تاريخى
مىدهد.