سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامى در هجرت شماره 573

 

 تاريخ انتشار 13 مرداد 1382  برابر با 4 اوت 2003

 

 ابوالحسن بنى‏صدر

 

 خلاء رهبرى -2؟

 

      آقاى خامنه‏اى، بمناسبت آزمايش موشك شهاب 3، مسئله ساخته‏است: اسرائيل را به موشك تهديد كرده‏است. گمان برده‏است كه خطر حمله امريكا دور است و او فرصت دارد، موشك شهاب 3 را وسيله تحكيم موقعيت خود نزد سخت سران رژيم ملاتاريا كند. او را چه باك از بهائى كه كشور بابت «منم زدن» او بايد بپردازد!؟

     با وجود اين، زورپرستى زورپرست را مسئله ساز مى‏كند و ميزان مسئله سازى كسى كه در رأس هرم قدرت قرار مى‏گيرد و همدستان او، ميزان بيگانگى او و هودستانش را از جامعه آشكار مى‏كند. در جهان امروز، رهبرى سازمان ترور كه بر دولت حاكم است، مسئله سازترين زورمدارهاست. اگر كسى به خود زحمت بدهد و مسائلى را به حساب آورد كه زورپرستها روزانه بوجود مى‏آورند و آن را با مسائلى مقايسه كند كه قدرتمدارها در غرب ايجاد مى‏كند، خود و جامعه را از ميزان بيگانگى و بسا تضاد ملاتاريا با جامعه ايران را آگاه كرده‏است. در حقيقت،

 7 - از آن روز كه، بنا بر اساطير، جمشيد از خود بيگانه شد و رهبرى مسئله حل كن به رهبرى مسئله ساز بدل گشت تا امروز، جامعه ايرانى دولت را بيگانه و «ظلمه» دانسته و خوانده‏است. دوره‏هائى كه ايرانيان دولت از خود دانسته‏اند، كوتاه بوده‏اند. هم در دورانى كه دولت قدرت مسلط بوده‏است و هم در دورانى كه دولت استبدادى زير سلطه بوده‏است، مردم آن را ظلمه و بيگانه خوانده‏اند. اين  كه دولت، بدانخاطر كه قدرت است، نسبت به جامعه بيگانه مى‏شود، يك واقعيت است و اينكه مردمى اجازه مى‏دهند دولت از آنها تا آنجا بيگانه شود كه بقاى دولت با بقاى كشور تضاد پيدا كند، واقعيتى ديگر است. مهمتر واقعيت دوم است و اين واقعيت موضوع اين مطالعه است:

 * اين امر كه دولت، در بودجه خود، به فعاليت اقتصادى مردم تكيه ندارد بلكه فعاليت اقتصادى مردم به فروش و پيش فروش نفت تكيه دارد، واقعيت دارد. اما طرز فكر و رفتارى كه مردم پيدا كرده‏اند و غفلت شگرفشان از استعدادهاى خويش، نيز عامل اين وابستگى يكسويه به دولت و دولت به اقتصاد مسلط نيز واقعيت دارد. و

 * اين امر دولت در جريان بيگانه و خارجى شدن، از مهار مردم بيرون مى‏رود و مردم را به مهار در مى‏آورد، واقعيت است. اما نقش اول را انسانهائى بازى مى‏كنند كه به خدمت دولت بيگانه در مى‏آيند، از مردم هستند و جامعه آنها را در اختيار دولت مى‏گذارد. در آغاز انقلاب، جماعتى كه به خدمت قدرت ملاتاريا درآمدند، از مردم كشور بودند و جامعه به كنار، «روشنفكران» نيز اعتراضى به ايجاد ستون پايه‏هاى استبداد جديد نكردند. اعتراض انقلابيهاى واقعى را نيز به باد «انتقاد» گرفتند. و

 * اين امر كه در جريان بيگانه شدن، تمايل دولت به استبداد تشديد مى‏شود، واقعيت دارد اما اين كه مردم تن به اطلاعت مى‏دهند نيز واقعيت دارد و واقعيت تعيين كننده اين واقعيت است. و

 * اين امر كه جريان خارجى شدن دولت جبرى است، واقعيت دارد. اما انقلاب ايران مى‏گويد كه اين جبر تقديرى ابدى نيست و مى‏توان از آن بدرآمد. بنا بر اين، اين ملت است كه مى‏بايد به خود بگويد چرا از اين جبر بيرون نرفته، بدان بازگشته است ؟

 * اين امر كه، در يك قرن، ايران سه انقلاب كرد و، هر بار، از تشكيل دولتى مردم سالار ناتوان شد، واقعيت است. اما اين امر كه مردم ايران از تشكيل چنين دولتى ناتوان شدند و در صدد نشدند علل و عوامل ناتوانى خوايش را بجويند و از ميان بردارند، نيز واقعيت است.

      در حقيقت، مردم ايران نتوانستند رهبرى ديگرى را پيدا كنند. متهم به «نخبه كشى» نيز هستند. اما راست بخواهى، مردم ايران نخبه كش نيستند. به دوران اساطيرى و دوران تاريخى كه باز مى‏گردى، مى‏بينى سوگ سياوش و شهادت حسين (ع) و يارانش و... و سالروزهاى مرگ شخصيتهاى محبوب، بيانگر ناتوانى جامعه هستند. اين ناتوانى از جمله بدين خاطر است كه ذهن اعضاى جامعه، با غفلت از استعداد رهبرى خود، ساخت گرفته است. نتيجه اينست كه ايرانيان، در رهبرى، نقشى براى خود قائل نيستند:

     در خانواده، در اقتصاد، در سياست، در دين، در مدرسه، در هنر، انسان ايرانى از كودكى «رهبرى مى‏شود». به سخن ديگر، تابع زور بار مى‏آيد. زنهار نپنداريد كه هيچ تقصيرى ندارد و در جامعه‏اى با نظام استبدادى تابع زور بار مى‏آيد. زيرا، قرنهاست به انسان تابع زور گفته‏اند و به تكرار كه «همانطور كه هستيد بر شما حكومت مى‏كنند». بر او بوده‏است كه، در خود، عمل كند تا ببيند معناى اين هشدار اينست: هركس از استعدادهاى خود، از جمله استعداد رهبرى، غافل شد، قدرت (= زور) بر او حكومت خواهد كرد. هركس خود خويشتن را رهبرى نكرد، زور او را رهبرى مى‏كند. پس آنچه بايد تغيير كند، «همانطور كه هستيد» است.

      در حقيقت، براى بيرون آمدن از جبر وابستگى يكسويه و تغيير نظام اجتماعى استبدادى، از يكجا مى‏بايد شروع كرد. آنجا كجاست؟ آنجا پيش از همه، سه جا است:

 - ساخت ذهنى فعالان سياسى با تغيير اصل راهنما و تغيير ساخت سازمانهاى سياسى از ساخت قدرتمدار به ساخت مردم سالار. و

 - تغيير ساخت ذهنى انسان ايرانى از راه تغيير اصل راهنماى عقل او از ثنويت تك محورى به موازنه عدمى. و

 - رها شدن از بيان قدرت يا جانشين آن كردن بيان آزادى. در نتيجه، رها كردن قدرت بمثابه هدف و هدف و روش كردن آزادى و استقلال و قدم در راه رشد بر ميزان داد و وداد گذاشتن.

      بدين قرار، تغيير كردن را، فعال سياسى از خود بايد شروع كند. اين تغيير است كه جامعه را تغيير مى‏دهد. توضيح اينكه اعضاى آن را به ياد استعداد رهبرى خويش مى‏اندازد و آنان، با آزاد كردن عقل خويش به تغيير اصل راهنما، امكان شركت در رهبرى را پيدا مى‏كنند و بدين شركت، زمام دولت را در دست مى‏گيرند و دولت خارجى را دولتى داخلى مى‏گردانند. بنا بر اين،

     علامت سلامت يك رهبرى، علامت سلامت يك سازمان سياسى، به صفر ميل كردن مسئله سازى و افزايش توان راه حل جوئى است:

 8 - واقعيتها كه بر شمردم و مسئله‏ها كه نظام استبدادى ساخته‏است و در طول زمان بر هم افزوده‏اند، راه حل مى‏طلبند. بيان آزادى بمثابه انديشه راهنما، عنصر مهمى از عناصر تشكيل دهنده مجموعه ايست كه رهبريش مى‏خوانيم. با وجود اين، موافق اين بيان، براى انبوه مسائل، مى‏بايد راه حلهائى جست كه به روش تجربه يعنى نقد و اصلاح‏پذير، بكار بردنى باشند. بدين قرار، اگر دو رأس ديگر مثلث زورپرست نمى‏توانند بديل بگردند، از آن رو است كه بحكم زورمدارى، مسئله ساز هستند و براى حل انبوه مسائل جامعه امروز ايران، راه حلى جز زور نمى‏يابند و بنا بر اين، مسئله مى‏سازند.

      فعالان سياسى و نيز سازمانهاى سياسى مى‏بايد بهوش باشند و بدانند كه جامعه ملى تن به قيام نمى‏دهند اگر ببينند آنها كه جانشين ملاتاريا در اداره دولت مى‏شوند، خود مسئله ساز هستند و از پيشنهاد راه حل‏ها، ناتوانند.

     بخشى از موافقان مردم سالارى رفتارى را دارند كه گوياى بى توجهى به گرفتارى مردم ايران در مسئله‏ها است كه مثلث زور پرست مى‏سازند:

 * وقتى مى‏پرسى مردم چرا بر اينهمه فقر و قهر و سركوب و تحقير، عصيان نمى‏كنند، پاسخ مى‏شنوى مردم را چنان به زندگانى روزمره گرفتار كرده‏اند كه از سپيده صبح تا نيمه شب، كسى را فرصت سر خاراندن نيست. به سخن ديگر، مردم ايران گرفتار سرطان مسئله‏ها هستند كه ملاتاريا برايشان ساخته‏اند؛

 * اما رأس ديگر، پهلوى و پهلوى طلب، بنوبه خود از بيرون مسئله‏ها مى‏سازد تا مردم بستوه آيند و چاره در تمكين به حاكميت كسانى بدهند كه از راه دست نشاندگى مسئله مى‏سازند. نقش اين گروه در كودتا سازى، در جنگ 8 ساله، در ساخت و پخش ضد اطلاعات، در به خود چسباندن هر جنبش اعتراضى و... بر چه كسى پوشيده‏است؟

 * اما رأس سوم مثلث زور پرست، مجموعه گرايشهائى كه پيرو مشى استالين هستند نيز از درون و بيرون، در خدمت قدرت خارجى، با مسئله‏ها كه ساختند، از عوامل باز سازى استبداد و جنگ 8 ساله شدند: از برانگيختن درگيريهاى مسلحانه در اينجا و آنجاى كشور و «جنگ افروزى در كردستان»، در مقام زمينه سازى براى، براى تجاوز قواى رژيم صدام به ايران تا رفتن و استقرار در عراق و در خدمت رژيم صدام بر ضد وطن خويش عمل كردن و مسئله سازى هربار كه جنبش مردم اوج گرفته‏است.

      با توجه به استمرار سه رأس مثلث در مسئله سازى، جامعه ايرانى ممكن نيست براى خلاصى از رژيم ملاتاريا، به جنبشى برخيزد كه رأس ديگرى را جانشين ملاتاريا مى‏كند. به سخن ديگر، بديلى كه ايران امروز مى‏طلبد، بديلى است كه مسئله ساز نباشد و مسئله حل كن نيز باشد. اما اگر جامعه ايران اين بديل را مى‏خواهند، مى‏بايد بداند بدون شركت خودشان، چنين بديلى پديد نمى‏آيد. توضيح اينكه بر مردم است كه الف - مسئله‏هاى خويش را بشناسند. براى مثال، روزى دو يا سه «شيفت» كار كردن مسئله است. گرانى مسئله است، بيكارى جوانان مسئله است، فسادها، مسئله هستند، جنايتها مسئله هستند، بى اعتمادى همه به همه مسئله است و... ب - شناسائى اين مسئله‏ها به اينست كه آنها را بى سبب ندانند و نيز اين مسئله‏ها را تقدير فرموده نپندارند و به جبر «آسمان همه جا به يك رنگ است»، تسليم نشوند. دست كم بپذيرند كه مسئله‏ها فرآورده عواملى هستند. و ج - اگر تا ريشه يابى نمى‏روند، قدم اول را بردارند و بپرسند: مجموعه عواملى كه ايران پر ثروت را به ايران پرفقر و قهر بدل ساخته‏است، كدام است؟ در اين مجموعه، ما ايرانيان نيز هستيم و از عوامل فقر و خشونت روز افزون هستيم يا خير؟ و د - راه حلها كدامهايند؟ اگر خود نمى‏تواند راه حل‏ها را بيابد، بهمان اندازه كه به دنبال پزشكى مى‏رود كه بتواند درد را دوا كند، به خود زحمت رفتن به سراغ آنها كه راه حل دارند را بدهد. و در آگاه كردن يكديگر از وجود راه حل بكوشند. يعنى خود را از حصار سانسورى آزاد كنند كه مثلث زورپرست، در آن، زندانيشان كرده‏است. راست بخواهى، طرز فكر خودشان آنها را زندانى كرده و درها را به روى جريانها اطلاعات و انديشه‏ها بسته‏است. طرز فكرى كه جبر قدرت (= زور) را ازلى و ابدى مى‏پندارد.

 9 - از خاصه‏هاى مخالفان رژيم، يكى اينست كه به تخريب رژيم مى‏انديشند و به تخريب آن مى‏كوشند. غير از دو رأس مثلث زور پرست، گرايشهاى سياسى خود را مظهر مردم ايران در مخالفت با رژيم مى‏خواهند و بسا مى‏خوانند. اما چرا اين گرايشها خود را معرف آنچه مردم ايران مى‏خواهند نمى‏كنند؟ يك دليل آن اينست كه انديشه راهنما و راه حلهاى درخور ندارند و وقتى هم مى‏خواهند بگويند براى آينده ديگرى هستند، از حد كلمه‏ها، پا فراتر نمى‏گذارند. براى مثال، مى‏گويند براى آزادى هستند، براى آزادى و استقلال هستند، براى مردم سالارى هستند، براى جدائى دين از دولت هستند و... بدون اينكه بگويند آزادى كه مى‏خواهند چيست و چرا بر استقلال مقدم است؟ و يا آزادى و استقلالى كه مى‏خواهند چيستند و چرا با يكديگر همراهند؟ و يا مردم سالارى كه مى‏خواهند چگونه مردم سالارى است؟ سكولاريسمى كه مى‏خواهند چيست؟ آيا از نوعى كه استبداد پهلويها را توجيه مى‏كرد و يا از نوع غربى آنست؟ اگر دومى است، چگونه مى‏تواند مانع از بازگشت استبداد بگردد؟

      چرا گرايشهاى سياسى سالهاى دراز را صرف پاسخ گفتن به اين پرسشها نكرده‏اند و در صدد روشن كردن پيشنهادهاى خود به جامعه نشده‏اند و چرا اين گرايشها تن به بحثهاى آزاد بمعناى درست كلمه نداده‏اند و چرا روشنفكرتاريا بيشتر وقت و توان خويش را صرف تخريب بديلى كرده‏است و مى‏كند كه به اين پرسشها پاسخ داده‏است، پرسشهائى هستند كه جامعه ايران، بخصوص دانشجوى ايرانى مى‏بايد از خود بكند. با وجود اين، اگر گرايشهاى سياسى و روشنفكرتاريا از بلحاظ اعتياد به قدرت و باور به اصالت آن، در پى يافتن پاسخ اين پرسشها نشده‏اند، يكى بخاطر اينست كه جامعه راه حل آسان را آسان مى‏پذيرد. براى مثال، وقتى آقاى خاتمى نامزد رياست جمهورى شد و اصول راهنماى اين انقلاب ايران را پيش كشيد و قول داد كه آن اصول را عملى كند، جامعه ايرانى مى‏بايد تناقض نامزدى او را با عملى شدن آن اصول مى‏ديد و مى‏پرسيد: وقتى آزادى نامزد شدن نيست، آزادى تبليغ نيست، آزادى اجتماع كردن نيست، وقتى رأى دهندگان مجبورند ميان او و نامزد «رهبر» يكى را انتخاب كنند، چگونه ممكن است، چنين رئيس جمهورى، در محدوده آن رژيم، اصولى را عملى كند كه نه تنها اينسان رئيس جمهورى شدن را نا ممكن مى‏كنند، بلكه نظام استبدادى را از ميان بر مى‏دارند؟ حتى از او نپرسيدند بكدام روش اصول راهنماى انقلاب را به اجرا مى‏گذارد و اگر «نظام ولايت مطلقه فقيه» مانع شد، چه خواهد كرد؟

     حال اگر مردم ايران، بخصوص دانشجويان برآن شوند كه، از اين پس، دليل را از مدعى بخواهند و نه از مدعى عليه، به يك انقلابى آزاديبخش در طرزفكر و رفتار خود دست زده‏اند. توضيح اينكه، اصلى از اصول راهنماى قضاوت اينست كه ابراز دليل و بينه با مدعى است. اما رويه سياسى در ايران اينست كه مدعى متهم مى‏كند و اين متهَم است كه مى‏بايد دليل و بينه بياورد كه جرمى مرتكب نشده‏است. دستگاه قضائى ملاتاريا نيز اصل برائت را با با اصل بزهكارى جانشين كرده‏است. هزاران تن اعدام شده‏اند چرا كه «قاضى» رژيم او را بزهكار خوانده‏است و حتى اجازه اقامه دليل بر بى گناهى را هم به آنها نداده‏است. اعتياد همگانى به تخريب سبب شده‏است كه ملاتاريا و روشنفكرتاريا اينسان آسان، متهم كنند و مانع از آن شوند كه جامعه ملى به ايجاد رهبرى درخور نظام اجتماعى - سياسى باز، پديد آورد.

      بدين قرار ترك اعتياد به تخريب كه بنا بر گزارشها، بر رفتار روزانه و روابط افراد با يكديگر نيز حاكم است، قدمى اساسى است كه جامعه ايران مى‏بايد بردارد و اين قدم را نخست دانشجويان و دانش‏آموزان مى‏بايد بردارند. وقتى محيطهاى دانشگاهى برآن مى‏شوند كه دست به ترك اعتياد بزنند، ارزش بيان آزادى را در مى‏يابند. بيان آزادى را بيانى مى‏يابد كه روش پيروزى از راه خشونت زدائى را، به عقل مى‏آورد و قابل اجرا مى‏گرداند. وقتى به تميز بيان آزادى از بيان قدرت رسيد، تازه در مى‏يابد چرا روشنفكرتاريا و ملاتاريا بيشترين توان خويش را در تخريب جريانى بكار مى‏برد كه بيان آزادى را پيشنهاد و به رشد و خشونت زدائى، تغيير بنيادى از استبداد به مردم سالارى را تدارك مى‏كند؟ چرا تنها اين جريان سانسور مى‏شود؟ چرا...

 10 - اشتراك مثلث زورپرست در سانسور دوران مرجع انقلاب ايران، نظر گير است. سه دوران، يكى دوران استبداد پهلويها بنام «تجدد» و ديگرى دوران مرجع انقلاب ايران و سوى دوران ملاتاريا، در هر چهار بعد سياسى و اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى، قابل مقايسه‏اند. افزون بر اين، در اين دوران است كه نخستين آزمايش موفق در مردم سالار كردن دستگاه ادارى و قشون و استقلال اقتصادى و برخوردار كردن انسان ايرانى، بخصوص زن ايرانى از منزلت و باز كردن فضاى انديشه و عمل و رشد بر ميزان داد و وداد، بعمل آمده‏است. هر دانشجوى ايرانى  مى‏بايد، در قلمرو اقتصاد، ميزان توليد نفت و بهاى آن را در دوره پهلوى با ميزان توليد و بهاى آن را در دوران مرجع انقلاب ايران و با ميزان توليد و بهاى آن در دوره ملاتاريا مقايسه كند تا يكسانى استبداد و نايكسانى آن را با آزادى دريابد. مى‏بايد نسبت درآمد به هزينه هر خانوار را در اين سه دوره، با يكديگر مقايسه كند و از خود بپرسد: چرا در سال 1359، متوسط درآمد خانوارهاى شهرى و روستائى از متوسط هزينه آنها بيشتر شد؟ و چرا پيش و پس از آن، درآمد از هزينه كمتر شد؟ مى‏بايد دو دوره جنگ را با هم مقايسه كند و بپرسد: با آنكه بنى‏صدر در دو جبهه، با دو دشمن دست بگريبان بود، در يكى از استقلال ايران و در ديگرى از آزادى مردم ايران دفاع مى‏كرد، با آنكه ملاتاريا سازمان ارتش را در هم ريخته بود و به اين عنوان كه «نصف ايران برود بهتر از آنست كه بنى‏صدر پيروز شود»، از پشت، بر ضد او جبهه گشوده بود، در هفتمين ماه جنگ، متجاوز حاضر شد در خاك خود، قواى خويش را از مرزها نيز  دورتر برد و كشورهاى خليج فارس حاضر بپرداخت غرامت به ايران شدند؟ چرا در زمانى كه تمايل مردم سالار موفق به حل مسئله‏اى مى‏شد كه ملاتاريا بوجود آورده بود، كودتا شد و جنگ بمدت 8 سال ادامه يافت و سرانجام با سركشيدن جام زهر شكست، پايان يافت؟ و...

      اگر اين مقايسه‏ها را بعمل آورد، علت اصلى سانسور دوران مرجع انقلاب را نيك در مى‏يابد: تا ملتى را در مدار بسته بد و بدتر نگاه ندارى، ملاتاريا و روشنفكرتاريا رهبر فكر و باور او نمى‏شوند و مثلث زور پرست، نمى‏توانند، در مدار بسته خود، زندانيش كنند. اما اگر روشنفكرتاريا و ملاتاريا ذهن هاى فردى و جمعى جامعه‏اى را در مدار بسته بد و بدتر زندانى مى‏كنند، بدين خاطر است كه اين ذهن‏ها در اعتياد به اطاعت از حكم زور، در درستى «انتخاب» ميان بد و بدتر، ترديد نمى‏كند و حتى از خود نيز نمى‏پرسد: خالق بد و بدتر خود او است و يا قدرت حاكم بر او؟ اگر قدرت حاكم بر او خالق بد و بدتر است، پس اختيار ساختن بدتر براى بد و ناگزير كردن جامعه به تن دادن به بد، نيز با او است. حتى از حافظه خود نيز نمى‏پرسد رشته بد و بدترهائى را بخاطر آورد كه بدانها تن داده‏است. هر بار، قدرت حاكم براى بد، بدتر و براى بدتر بدترين ساخته و جامعه را از بد به بدتر و... و به بدترين گرفتار كرده‏است. حتى از خود نمى‏پرسد: هستى بد و بدتر از چيست؟ زيرا اگر اين پرسش را از خود كند، در مى‏يابد كه رشد نمى‏كند و چون رشد نمى‏كند، از راه تخريب «زندگى» مى‏كند. بنا بر اين، قدرت حاكمى كه او را گرفتار مدار بسته بد و بدتر كرده‏است، فرآورده رشد نكردن و ويرانگرى را روش زندگى گرداندن است.

      بدين قرار، بر دانشجوى درخور اين عنوان است كه الف - بداند تا از مدار بسته بد و بدتر بيرون نيايد، به خلق رهبرى مردم سالار موفق نمى‏شود. حضور قدرت خارجى نيز بهيچرو وضع را بهتر نمى‏كند. زيرا تحقق مردم سالارى به تغيير ساخت ذهنى و ساخت اجتماعى ميسر مى‏شود و اگر اين تغيير انجام پذيرد، نه استبداد برجا مى‏ماند و نه خطر مداخله خارجى. و ب - بداند گوياترين علامت تغيير ساخت ذهنى به آزاد شدن عقل است از مدار بسته بد و بدتر و درآمدن او است به فراخناى آزادى و گذار دائمى از خوب به خوب‏تر. ج - مدار بسته بد و بدتر دروغ است. چرا كه بد و بدتر هر دو مجاز ساخت قدرت هستند. تا به بد تن ندهى و خود آلت واقعيت پيدا كردن آن نشوى، پديد نمى‏آيد. اما بمحض اينكه آلت واقعيت پيدا كردن بد شدى، بحكم جبر قدرت، محكوم به آلت واقعيت بخشيدن به بدتر نيز شده‏اى. اگر در سرگذشتى كه آقاى عباس عبدى نوشته و انتشار داده‏است، تأمل كنى، آلت شدن او را در واقعيت بخشيدن به بد و بدتر و بدترين، آشكار مى‏بينى و اين سرگذشت را از اين نظر، سخت عبرت‏آموز مى‏يابى. او به بد و در پى آن به بدتر و... تن داده‏است، بدين خاطر كه به تقدم مصلحت بر حق و حقيقت قائل بوده‏است:

 11 -  از جمله موانع ذهنى و عينى شركت اعضاى جامعه ملى در ايجاد رهبرى مردم سالار، يكى ابتلاى عقل قدرتمدار به تقدم مصلحت بر حق و حقيقت است. چرا كه خواه در سطح يك فرد و چه در سطح يك جامعه، ابتلاى به اين تقدم، استقلال قوه رهبرى آدمى و جمع آدميان را از ميان مى‏برد. قدرت صاحب اختيار آدمى و جمع آدميان مى‏شود. بر هر جوان، از دانشجو و غير دانشجو است كه الف - بداند حق هست و مصلحت نيست چه رسد به اينكه بتواند بر حق تقدم داشته باشد. مصلحت را عقل قدرت محور مى‏سازد و تا وقتى آلت واقعيت خارجى دادن به آن نشود، وجودش ذهنى مى‏ماند. ب - زحمت اين آزمايش را بخود بدهد: حقوق انسان كه ذاتى او هستند را يك به يك به خاطر آورد و بر آن شود كه به حقوق خويش، يك به يك، عمل كند. براى مثال، آدمى استعداد آموختن دارد و علم وجود دارد. اما بكار انداختن استعداد آموختن و تحصيل علم، نياز به بكار انداختن استعداد رهبرى دارد. اگر اين استعداد مستقل و آزاد نباشد، استعداد آموختن را نمى‏توان بكار برد و علم نيز بدست نمى‏آيد. حال اگر كسى نخواهد علم بياموزد، مى‏بايد از استعداد آموختن و حق آموختن غفلت كند. اگر او از خود بپرسد كدام عامل او را ناگزير مى‏كند از آن استعداد و اين حق غفلت كند، عقل او به خود مى‏آيد و به او مى‏گويد: مجبور كننده‏اى جز قدرت (= زور) وجود ندارد و عقل تسليم شده، براى غفلت از استعداد و حق، توجيهى ساخته و بر آن مصلحت نام نهاده‏است. اما با اين كار، از قوه رهبرى نيز سلب اختيار كرده و آن را تابع قدرت گردانده‏است.

      بدين قرار، در جامعه هائى كه مصلحت‏ها جانشين حقوق شده‏اند، استبداد حاكم است و آن جامعه‏ها محكوم به محروميت از رشد مى‏شوند. اگر در جامعه امروز ايران، هر ايرانى از خود بپرسد: در پندار و گفتار و كردار روزانه خويش، چه ميزان به حقوق انسانى خويش عمل مى‏كند و چه اندازه از آنها غفلت و بحكم مصلحتهائى عمل مى‏كند كه به امر قدرت (= زور) مى‏سازد و به اجرا مى‏گذارد، پاسخ اين پرسش را كه چرا برغم سه انقلاب در يك قرن، همچنان گرفتار استبداد است را يافته‏است. و وقتى اين پاسخ را يافت، مى‏بايد، دائم، اين هشدار را به خود بدهد: زنهار! مصلحت بيرون از حق را همواره قدرت مى‏سنجد و تا حقى نا حق نشود، چنين مصلحتى كه عين مفسدت است، به عمل در نمى‏آيد.

      و اگر هنوز جبهه‏اى نتوانسته است شكل بگيرد و هر اتحادى هم كه نوشته و امضاء شده، به عمل در نيامده و يا بگاه عمل، كار به پاشيدنش انجاميده، يكى بدين خاطر است كه الف - زبان سياسى هنوز زبان حقوق نيست، زبان منافع و مصالح است. ب - لذا، روش عمومى، ويرانگرى است و ج - رهبرى مردم سالار تنها بر وفق حقوق و با هدف و روش كردن آزادى و استقلال و رشد بر ميزان داد و وداد، مى‏تواند واقعيت پيدا كند و دوام آورد. اگر به آنها كه عمر را به اين انديشه تاريك جوانى را به پيرى رسانده‏اند كه گويا روشنفكرى به تخريب است و از حقوق ذاتى خويش غافل مانده‏اند چه رسد به حقوق ديگران، نتوان اميد داشت، به جوانان مى‏توان اميد بست كه پندار و گفتار و كردار، عمل به حقوق بگردانند و خويشتن و جامعه را از رهبرى مردم سالار برخوردار كنند:

 12 - رهبرى همواره يك مجموعه است: بر فرض كه نخبه گرا باشيم، رهبرى مجموعه‏اى از نخبه رهبرى كننده و جامعه رهبرى شونده مى‏شود. هرچند معناى «همانطور كه هستيد بر شما حكومت مى‏كنند» را توضيح دادم، بخاطر اهميت تعيين كننده‏اى كه انقلاب در طرز فكر و رفتار فردى و جمعى ايرانيان دارد، بدان باز مى‏پردازم و مى‏گويم: نخبه رهبرى كننده و جامعه رهبرى شونده، دو مجموعه عمومى مى‏توانند بوجود آورند:

 * نخبه رهبرى كننده صاحب فعال مايشاء است و جامعه رهبرى شونده فعل‏پذير. چنين جامعه‏اى در نظام اجتماعى بسته زندگى مى‏كند و دولت حاكم بر او، استبدادى است.

 * نخبه رهبرى كننده فعال مايشاء نيست و جامعه رهبرى شونده، هم فعال و هم فعل‏پذير است. چنين جامعه‏اى در نظام اجتماعى نسبتاً باز و داراى مردم سالارى بر اصل انتخاب است. مردم سالاريهاى غرب از اين نوع هستند.

      غير از دو نوع بالا، نوع سومى نيز متصور است: اگر جامعه‏اى را فرض كنيم كه اعضاى آن در علم و عدل و تقوى و شركت در مسئوليتها در مسابقه‏اى دائمى هستند، رابطه پيروزهاى مسابقه با بقيه، رابطه حاكم و تحت حكم نمى‏شود، رابطه مشاركت در اداره جامعه كاملاً باز مى‏شود. چنين جامعه‏اى داراى فرهنگ و نظام مردم سالارى بر اصل مشاركت است.

      از سه نظام اجتماعى - سياسى بالا، ايران امروز، داراى نظام اجتماعى - سياسى نوع اول است. پيش از اين توضيح داده‏ام كه نظامهاى اجتماعى - سياسى بسته از راه صدور بخشى و تخريب بخش ديگرى از نيروهاى محركه بر جا مى‏مانند. اينك از ديدگاه نقش مردمى كه در نظام اجتماعى - سياسى بسته در چند و چون رهبرى شركت مى‏كنند، توضيح مى‏دهم: معناى فعال مايشائى رهبرى و فعل پذيرى جامعه چيست؟ معناى آن اينست كه جامعه، خود را بمثابه نيروى محركه در اختيار رهبرى قرار مى‏دهد. سرمايه، منابع ثروت طبيعى و... نيز در اختيار رهبرى فعال مايشاء قرار مى‏گيرند. حال از خود بپرسيم: در نظام اجتماعى - سياسى بسته، با جامعه‏اى كه در نيروى محركه ناچيز شده‏است، نيروهاى محركه چه محل عملى مى‏توانند پيدا كنند؟ اگر جامعه بمثابه نيروى محركه بخواهد وارد جريان رشد بگردد، مى‏بايد از فعل پذيرى رها و فعال بگردد. يعنى آزادى و استقلال خويش را باز جويد. اگر نفت و گاز بخواهند در رشد جامعه بكار روند، مى‏بايد در اختيار افراد جامعه‏اى در رشد قرار گيرند. اگر علم و فن بخواهند در جريان رشد محل عمل بجويند، الف - انسانهاى آزاد و مستقل مى‏بايد تا آنها را بياموزند و ب - نظام اجتماعى - سياسى باز مى‏بايد تا كه علم و فن در رشد كار برد پيدا كنند. به سخن ديگر، بكار افتادن نيروهاى محركه در رشد، نظام اجتماعى - سياسى بسته را باز مى‏كند و محلى براى فعال مايشائى رهبرى باقى نمى‏گذارد.

      بدين قرار، در نظام اجتماعى - سياسى بسته، انسان و نيروهاى محركه، جز در تخريب، كار برد پيدا نمى‏كنند. چرا كه در چنين جامعه‏اى، قدرت هدف و زور وسيله است. بقاى قدرت به تبديل نيروى محركه به زور و بكار بردنش در تخريب است. بنا بر اين، رهبرى فعال مايشاء و ولايت مطلقه او، بضرورت، ويرانگر و ضد رشد است. اما اگر هست، از جمله بدين خاطر است كه ساخت فكرى فردى و جمعى ايرانيان، بر محور اطاعت از قدرت شكل گرفته‏است. از جمله اين ساخت است كه مى‏بايد تغيير كند. تا نظام اجتماعى - سياسى جامعه باز شود. بنا بر قاعده،

       ميزان تخريب نيروهاى محركه در هر جامعه، اندازه بسته بودن نظام اجتماعى - سياسى آن را بدست مى‏دهد. و اندازه بسته بودن نظام اجتماعى - سياسى هر جامعه، درجه فعل پذيرى اعضاى آن جامعه و فعال مايشائى قدرت را بدست مى‏دهد. بدين قرار، در جامعه‏هاى غرب، گذار دائمى از چپ به راست، گزارشگر بسته‏تر شدن نظام اجتماعى - سياسى و فعل‏پذيرتر شدن انسان و فعال مايشاءتر شدن قدرت است. از اين رو، در مجموعه‏اى كه رهبرى است، دين نقش تعيين كننده‏اى را مى‏يابد. اگر دين بيان آزادى باشد، در جامعه باز و وقتى آزادى هدف است، نقش پيدا مى‏كند. و اگر بيان قدرت باشد، در قدرتمدارى نقش پيدا مى‏كند. همانطور كه تجربه غرب نشان مى‏دهد، جدائى بنياد دينى (كليسا) از بنياد سياسى (دولت)، به آزادى انسان نيانجاميد. بحكم قاعده، گذار از چپ به راست و آلت فعل گروههاى قدرتمدار شدن دولت را ببار آورد. چرا كه بيانها، بيانهاى قدرت شدند و با تحول قدرت، دمساز گشتند. بدين قرار، پرسشهاى اساسى اينها مى‏شوند: چرا و چگونه بيان آزادى در بيان قدرت از خود بيگانه مى‏شود و چرا و چگونه جامعه به زيان خود، بيان آزادى را با بيان قدرت جانشين مى‏كند و بيان قدرت را دين مى‏پندارد و مى‏پذيرد؟ در فرصتى ديگر، پاسخهاى اين پرسشها را مى‏جويم. در اينجا، ياد آور مى‏شوم كله‏هاى انسانها خالى از دين نمى‏شود. فرض كنيم روزى مردم ايران استسلامى را كه بنام اسلام در سر دارند، از سر بدر كنند. سرها خالى نمى‏مانند. در آنها، ناگزير، جاى استسلام را بيان قدرت ديگرى خواهد گرفت.

      بعضى گمان برده‏اند لائيسيته را مرام كنند. اما الف - چون لائيسيته را نمى‏توان مرام كرد، مرامى را نيز با آن همراه كرده‏اند. در دنياى كمونيست، لائيسيته ضد دين با كمونيسم همراه شد. در تجربه، دين، همان بيان قدرت ماند و رژيم كمونيست برجانماند. در ايران و تركيه و... چنين لائيسيته‏اى با «مرام ترقى» (به قول ملكم خان) همراه شد و استبدادهاى آتاتورك و رضا خان را پديد آورد و جريان وابستگى را شتاب و وسعت بخشيد. در غرب، لائيسيته با ليبراليسم و سرمايه دارى همراه شد و بنا بر قاعده، ديروز، مانع بقدرت رسيدن هيتلر و موسلينى نشد و امروز مانع از به قدرت رسيدن بنيادگرائى چون بوش و آدمى مثل برلوس كنى نمى‏شود.

     برخى پنداشته‏اند باور به لائيسيته، انسانها را از مرام بى نياز مى‏كند. اما ندانسته‏اند كه لائيسيته نه مرام و نه لامرامى است. جدا كردن قلمروهاى دولت از روحانيت است. لامرامى ممكن نيست .زيرا عقل در كار خود نياز به اصل راهنما و آدمى، در عمل روزانه، نياز به انديشه راهنما دارند. انديشه راهنما فرآورده كوششهاى روزمره انسان و همراه اين كوششهاست. حذف آن، حذف انسان در استعدادها و كار استعدادها، در زندگى ،است. به سخن ديگر، الف - حذف شدنى نيست. و ب - انديشه‏هاى راهنما بيانگرهاى چندى و چونى فعاليتهاى فردى و جمعى جامعه ها هستند. و ج - بنا بر اين، تغيير رهبرى هر جامعه، بستگى مستقيم دارد به پذيرفتن و نپذيرفتن بيان آزادى از سوى مردم. وقتى در جامعه‏اى بيان آزادى پيدا و پيشنهاد مى‏شود، مى‏تواند  علامت آن باشد كه آن جامعه آمادگى ذهنى براى پذيرفتن آن را پيدا كرده‏است. بنا بر اين مهم‏تر از اين هيچ نيست كه هر كس بيان آزادى را در دسترس خويش مى‏يابد، آن را تجربه كند. زيرا بدين ترتيب است كه جامعه بيان آزادى را مى‏پذيرد و بدان، رهبرى جامعه را تغيير مى‏دهد: خود در آن شركت مى‏كند. مسئوليتى كه نسل امروز بر عهده دارد، مسئوليت شركت در رهبرى است. اين شركت است كه به زندگى او معنى مى‏دهد. به او نقشى جهانى و تاريخى مى‏دهد.