سر مقاله روزنامه انقلاب اسلامی در هجرت شماره 649

تاریخ انتشار 19 تیر 85 برابر با 10 یولی 2006

 

ابوالحسن بنی صدر

حق راست گفتن وراست شنیدن

  

 

از حقوق انسان حقی که بسا هرگاه به عمل در نیاید، دیگر حقوق بلااجرا می مانند و انسانها و جامعه های ﺁنها به راه فساد و انحطاط می افتند ، حق و وظیفه گفتن و شنیدن حقیقت است . سنجیدن شخص به حق و نه حق به شخص ، از این حق بر می ﺁید . حق دانستن و تحصیل اطلاع و نیز حق اطلاع از اداره امور جامعه ، سه حقی هستند که به اعضای جامعه امکان می دهند ، جامعه خود را ارزیاب و منتقد و از رفتن به بیراهه استبداد و فساد باز دارند . در این ایام ، که کشور گرفتار تبهکار ترین استبدادها است و تا زمانی که جامعه بدیلی پیدا نکند که به جای وسیله کردن جنایت و فساد و خیانت رژیم، راست گفتن و راست شنیدن را روش کند، ایران از مدار بسته « رژیم بدیل »، خیانت و جنایت و فساد گستر، رها نخواهد شد:

1 – بنا بر حق راست گفتن و راست شنیدن ، اصل بر نقد «پیروی و اطاعت از آنچه گفته شد » است :

« شنیدن قولها و پیروی از بهترین آنها » جریان آزاد اندیشه ها را ایجاب می کند . به سخن دیگر، حق راست گفتن و راست شنیدن ، بدون الغای انواع سانسورها و بدون ﺁزاد کردن گفته ها از گوینده ها ورعایت حق خود در ارزیابی بدون ملاحظه قولها ، نمی توان به عمل در ﺁورد .

مقدس کردن قول مقامی ، نقض حق راست شنیدن و راست گفتن (شنیدن قولها و گزینش بهترین ﺁنها )است . پیروان این یا ﺁن بیان قدرت که بنا را بر « از قول گوینده مطلوب باید پیروی کرد » می گذارند و منطق صوری را روش می کنند ، قول خدا را با قول مقامی نقض می کنند و کسی هم نمی پرسد : با وجود ﺁنکه امام صادق فرمود « قول ما را با قرﺁن بسنجید و اگر با ﺁن نخواند ، ﺁن را به دیوار بکوبید و با وجود ﺁنکه خداوند قول خود را به تجربه می گذارد و عقل های ﺁزاد را فرا می خواند این قولها را با قولهای دیگر بسنجند و از بهترین ﺁنها پیروی کنند، از چه رو قولهای امثال ﺁقایان خمینی و خامنه ای و ... فصل الخطابند و بی چون چرا می باید به اجرا درﺁیند ؟

هرگاه هر انسان از حق راست گفتن و راست شنیدن خود ﺁگاه باشد و بدان خویشتن و « ما قال » را رها کند، ﺁزادی کامل خویش را می جوید و جریان ﺁزاد اندیشه ها، صرف نظر از مقام گوینده ﺁنها ، برقرار می شود و زمینه پرورش مستبد های گوناگون از میان می رود و جامعه های ارزیاب و منتقد پیدا می شوند و نظام جهانی نه از بیراهه سلطه گری و سلطه پذیری که از رهگذر جریان ﺁزاد اطلاعات و اندیشه ها ، در سطح جهان ، پدید می ﺁید .

 

2-بنا بر حق راست گفتن و شنیدن ، موضوع بحث آزاد در بین افراد و جامعه ،اندیشه است .اندیشه های مختلف و نه اشخاص مختلف.

 

این سوال جای مطرح شدن دارد که چنانچه موضوع بحث آزاد بین افراد اندیشه شود،آنهم اندیشه های مختلف و نه اشخاص مختلف ،آیا شخص و "من قال" هیچ کاره است؟پاسخ این است که خیر ، پیروی از اصل" ماقال"( آنچه گفته میشود) ایجاب میکند بپذیریم که قولهای مختلف حق اظهار شدن دارند.در غیر این صورت پیروی از اصل "ماقال" محلی از اعراب نخواهد داشت.پس در مقام اداره جامعه بایستی از اصل" ماقال" پیروی کرد و نه "من قال". چون بایستی ببینیم چه کسی این قولها را در مقام اداره جامعه به عمل در می آورد،نیاز به اصل اطلاعات است تا آزاد ترین عقل و بهترین استعدادها شناخته شوند.نیاز به ابتلا است تا بهترین ها و بدترین ها بر مردم شناخته شوند.درانقلاب ایران چنین ابتلایی به عمل نیامد واین است حاصل انقلابی که گل را بر گلوله پیروز کرد.

 

اما اگر نیک بنگری این دو اصل محل شروع بیان آزادی و بیان استبداد نیز هستند. چراکه اگرکثرت آراءوعقاید وجریان آزاد اطلاعات را بپذیریم، این پذیرش با اصل" من قال" یعنی اینکه یک نفر بر بقیه حکم براند ،ناسازگار خواهد شد.از طرفی چون نمیتوان از کسی خواست قولی را که قبول کرده است به کناری نهد و به قول دیگری عمل کند ، اگر بنا بر اظهار قولها باشد و به یک رهبری نیز بینجامد، این جز با بیان آزادی و ابتلا برای شناخته شدن ناشناخته ها ممکن نخواهد شد.

تنها در بیان آزادی است که امکان پذیر است ، همه قولها را بگویند و با یکدیگر نیز مبادله کنند و به یک قول جمعی نیز برسند و در اداره و رهبری نیز شرکت کنند . تحقق ولایت جمهور مردم یعنی به همه امکان بیان قولها را و به اجراگذاشتن نظر جمعی را دادن.از این جاست که تفاوت بیان آزادی و بیان استبداد آشکار میگردد. این که ماتصورکنیم مردمی که که در دموکراسی های امروزه در جوامع آزاد زندگی میکنند در رهبری شرکت دارند ، با واقعیت نا سازگار است. برای مثال،فرض این است که در جوامع انگلیسی و فرانسوی دمکراسی در جریان است .این جوامع با حمله آمریکا به عراق ،مخالفت کردند.اما آیا آقای بوش گوش فرا داد؟! خیر .و اگر بنا بود که عموم مردم امریکا در رهبری شرکت کنند، آیا راه حل مسئله عراق جنگ میشد؟! پاسخ این دوپرسش به ما میگوید 1- جریان آزاد اندیشه ها و2- جریان آزاداطلاعات و3- ابتلا تا کجاحائز اهمیت است .

این جمله که" راست بگو و راست بشنو" را همگان تائید کرده وخواهند گفت که درست است(بصورت فردی).در حالیکه این موضوع یک مساله عمومی است وحتی روش عمومی برای اداره جامعه در آزادی است ولازمه آن شرکت عموم مردم در رهبری جامعه خویش است . هر گاه اعضای جامعه راست گفتن را حق و وظیفه خود ندانند،یا به این عذرکه توان آن را ندارند و خواه بخاطر آنکه خود را مسئول ندانند خواه بخاطر اینکه به« رهبر» اعتماد دارند و خواه بخاطر آنکه می ترسند که وضع تغییر کند و مستبدان حاکم شوند و بخاطر راست گویی آنهارامجازات کنند،باید مطمئن باشند گرفتار استبدادو همگانی شدن دروغ و انواع فسادهاخواهند شد.در حقیقت اگر استبدادپیدامیشودوراست گویان در معرض مجازات قرار می گیرند،بخاطر آن است که همگان به حق و مسئولیت خود در راست گفتن و راست شنیدن عمل نمی کنند. با عمل بدین حق است که سانسور ها بر قرار نمیشوند،مستبدهاپرورده نمی شوند،زور قائمه رابطه ها نمی شود و نا شناخته ها حاکمیت نمی جویند.

چنانچه در جامعه ای حقیقت گویی و حقیقت شنوی امری همگانی نباشد، جامعه دارای دو زبان میگردد. همانگونه که در جامعه ایرانی، مردم دارای دو زبان هستند .در برابر قدرت زبان ظاهری دارند (بله بله چاکرم)و در درون و با خودی ، زبان درونی و حقیقت گو پیدا میکنند.اولین تحقیق جامعه شناسی اینجانب در موسسه علوم اجتماعی نیز بر روی همین امر، زبان دوگانه مردم ایران بود که نتایج حاصل را هم بعد از تحقیقات فراوان منتشر کردیم .نام آن را نیززبان ظاهری (فرونتال) گذاشتیم . همکار فرانسوی اینجانب در آن تحقیق، در حیرت مانده بود که از چه رو این زبان در ایران رواج دارد ؟ روش دوگانه گویی و منطق آن نیز منطق صوری است .

حال اگر بخواهیم عموم مردم در رهبری شرکت کنند و قدرتی که یکی را بر سایرین حاکم و زبان سانسور را هم زبان عمومی میکند ، وجود نداشته باشد، بایستی کارهای زیر صورت پذیرند:

1-"من قال"(آزمون عمل ها) و "ماقال"(آزمون قول ها) را دائما به کار ببندیم .به عبارت دیگر نبایستی استدلال کنیم که چون فلان شخص این ما قال(بیان آزادی) را قبول دارد و به کار میبندد بدان جفا نخواهد کردو بیان قدرت را در پیش نخواهد گرفت ،لذا میتوانیم اداره امور را به اوبدهیم .حتی اگر به آن شخص بیشترین اعتماد را نیز داشته باشیم. خواننده گرامی حق دارد بپرسد چرا نبایداعتمادخودرا دلیل بر آسودگی خاطر از صحیح عمل کردن متصدی امر بداند و خود بر کناری نشیند؟این پرشس همواره بایسته است زیرا که عملا رابطه رهبری با رهبری شونده بوجود میآید و این مرز بین دو دسته، بیان راهنمای خود را میطلبد که با توام بودن" من قال" و" ماقال "میسر نخواهد شد.به یاد داشته باشیم که حاصل این طرز تفکر که "اگر کسی خوب فکر کند و سایرین هم خوب اجراکنند همه چیز بر وفق مراد خواهد گذشت" ،همین بساط ولایت مطلقه فقیه است که در جوامع مسلمان برقرار است.

در حالیکه قرآن سراسر گزارش امر واقع مستمریعنی چگونگی شکل گیری فرعونیتها در جوامع است.این واقعیت را نباید از یاد برد که تمرکز و انباشت قدرت،رهبری متناسب با خود را بهمراه دارد و از آنجا که بنا بر تعریف قدرت ، یکی باید داشته باشد و یکی نداشته باشد تا قدرت معنی بیابد ،رهبری متناسب با بیان قدرت ،جامعه را دچار تجزیه و تلاشی میگرداند "همانا فرعون در زمین علو جسته و اهل زمین را گروه گروه کرده و بخشی را مستضعف گردانده است." وفرعونیتهای تاریخ که به بیان قرآن "قولشان رشید نیست"تا به حدی بساط ولایت مطلقه خود رامیگسترانند که میگویند:"به موسی ایمان آوردید پیش از آنکه به شما اجازه دهم؟...بی تردید دست راست و پای چپ شما را میبرم و سپس تمامی شما را به صلیب میکشم."بدینسان فرعونهای جوامع خود را خدا خوانده و حق را توقعات "ولایت مطلقه " خویش میشمرند.

اماآيا مى‏دانيم چرا فرمود : «امرشان به شورا ميان آنهااست»؟ و چرا پيامبر را در عداد بشرهاى ديگر قرار داد و نه بر فراز آنها؟ چرا هدايت را خاص خداوند و هر انسان شناخت و امامت را از اصل راهنما و وسيله و هدف و بیان را از رهبری آن جدا ندانست؟ زيرا رهبرى يك مجموعه است. نه تنها مردم و گزيده‏هاى آنها كه استعدادهاى تك تك مردم و نيروهاى محركه و روش و جهت و هدف و اصل راهنمائى كه، بر آن، هدف و روش و جهت بكار بردن نيرو انتخاب مى‏شوند، اجزاى جدائى‏ناپذير اين مجموعه هستند. هر يك از اجزائى كه، در جمع، رهبرى را پديد مى‏آورند، غايب باشند، زور جاى غايب را پر مى‏كند و نخستين اثر آن، تبديل كردن نيروهاى محركه به زور و جهت ويرانگرى دادن به آن است. بدين قرار، هر رهبرى كه در آن، مردم نقشى نداشته باشند، نيروهاى محركه زور مى‏شوند و جهت ويرانگرى پيدا مى‏كنند. مدار جامعه بسته مى‏شود و «رهبرى» جامعه نه از اصل توحيد، كه از اصل ثنويت تك محورى پيروى مى‏كند. براين اصل، به ضرورت، قدرت مدار مى‏شود و نيروهاى محركه را نه در خدمت انسانها كه در خدمت خود و در ويرانى انسانها بكار مى‏گيرد.

2- توأم بودن" من قال" و" ماقال "باید صفت دوام هم داشته باشد .وگرنه بسیار زود عده ای یافت میشوند که بگویند:" من که حاضرم عمل کنم ،بگذاریدخوب رهبری کنم. به محض اینکه همین یک جمله را گفتیم بدل به آلت فعل میشویم و هر چقدر هم خوب فکر کنیم و کارها را هم خوب انجام بدهیم، این روش دوامی نخواهد داشت و عمرش بسیار کوتاه خواهد بود .وبیکباره می بینیم که روابط قوا حاکم شده (بین رهبر و رهبری شونده)و بیان قدرت جا افتاده است. ویکدفعه به خود میاییم و از اسلام پیامبر گرامی و مدینه به اسلام معاویه و اسلام اموی و سپس به اسلام صفوی و عاقبت به اسلام ولایت فقیه میرسیم . شکل گیری و جا افتادن روابط قوا یک شبه انجام نمیگیرد و بی دلیل نیز نیست . بلکه نتیجه محتوم همان تفکیک قائل شدن بین "ماقال" و "من قال " میباشد.این تجربه مختص جوامع مسلمان نمیباشد ، در جوامع مسیحی هم به همین روال شکل گرفته است. در واقع کلیسا به معنای جامعه مسیحیانی که با هم در برابری و برادری زندگی میکنند بود. زمانی این بیان به ولایت مطلقه پاپ تبدیل شد و سپس به انکیزیسیون (تفتیش عقاید) رسید ، تا اینکه کلیسا از بیرون تحت فشار قرار گرفت. وقتی حقوق بشر در اروپاخواسته شد (که خود ماخوذ از فرهنگ اسلامی بود) کلیسا متوجه شد باید خود را با حقوق بشر منطبق کند وگرنه مطرودمیشود.کلیسا دریافت که با قبول مردم سالاری می بایدموافق برابری و برادری شود. در حال حاضر کلیسا بیشتر از سایرین بر اجرای حقوق بشر اصرار دارد واین حقوق حقوق اجتماعی ،مبارزه با فقر وحتی زیست با صاحبان ادیان مختلف در صلح و صفا را هم در بر دارد.اما این به آن معنا نیست که بیان کلیسا یک بیان روشن و بی ابهام آزادی است!خیر. این همان بیان قدرت است ولی نباید از یاد برد که این تحولات را هم پذیرفته است. چرا؟زیرا چنانچه کلیسا نخواهد با تحول سیاسی- فرهنگی- اجتماعی جامعه غربی کنار بیاید ، دیگر در آن جوامع محلی از اعراب برایش نمی ماند.آنچنان که در حال حاضر هم محل جدی در جامعه ندارد و این مهم با وجود شکست تجربه های زور مدار در دو دهه اخیراست. با این وجود باز هم کلیسا نتوانسته جامعه را به خود جذب کند.

اندیشه راهنمای آزادی چرا بدون ولایت جمهور مردم میسر نیست؟

از آنجائی که قدرت یعنی تضاد و خود تضاد یعنی دسته ای حاکمیت پیدا کند بر دسته یا دسته های دیگر، حال اگر جمهور مردم بخواهد در رهبری شرکت کند، دیگر این بیان (بیان تضاد)به کار نمی آید و باید بدنبال توحید رفت. چرا که با ضد فرهنگ دشمنی نمیشود باید فرهنگ دوستی را جستجو کرد.چرا میگوئیم ضد فرهنگ دشمنی؟ چون فرهنگ خلق است.و خلق تنها در توحید میسر میشود در تضاد و دشمنی خلق صورت نمیگیرد. آنچه در تضاد و دشمنی انجام میشود تبدیل فرهنگ به ضد خودش( که چیزی بجز زورگویی و زور پذیری نیست )میباشد. با زور چیزی خلق نخواهد شد و تنها میتوان به نیرو جهت ضد وتخریبی داد و دستاوردهای اندیشه را(اطلاعات) با تغییر معنا(تقلب در معنا)مبدل کرد وحتی دشمنی را غرور آمیز جلوه داد در حالی که دشمنی حتی ننگ آمیز نیز هست. ما مشاهده میکنیم آدمهایی یافت میشوند که شب و روز در فکر این هستند با چه کسی دشمنی کنند تا به سود آنها تمام شود.این همان روش خشونت است. با رواج ضد فرهنگ خشونت، توحید و مشارکت جمهور مردم در حق ومسئولیت اداره امور جامعه خویش میسر نمیشود.

بدین قرار، بدون مشارکت عموم مردم در رهبری، بیان آزادی نه پیدا شدنی است و نه به کار رفتنی است. به همین علت است که بیان آزادی و ولایت جمهور مردم از هم تفکیک ناپذیرند .با مراجعه به تاریخ میبینیم که در جامعه مدینه در بین مردم امور با مشورت و برنامه گذاری با همکاری بایکدیگر عمل میشد (و امرهم شوری بینهم) و تا وقتی که این اندیشه راهنمای آزادی وجود داشت، رهبری در خور آن هم موجود بود.باز میبینیم از پیامبر میپرسیدند که ای رسول:چیزی را که میگوئی وحی است یا رای خود شماست؟ بارهاپیش می آمد که میفرمود این رای خود من است.به او میگفتند که ما اکثریت هستیم و مخالف و پیامبر نیز هیچگاه نمی گفت بسیار خوب ولی من هم پیامبر هستم! در زمان پیامبر اسلام،از فرعونیت مندرج در این گفته آقای خمینی :اگر 35 میلیون بگویند آری من میگویم نه" خبری نبود. از حکم حکومتی برخلاف رای جمهور مردم خبری نبود! و بعلت توأم بودن بیان راهنمای آزادی با رهبری خود، پیامبرتوانست اسلام را در دلهاواندیشه ها گسترش دهد. و اگر خلافتهای حاکم که مانع ولایت جمهور بودند بوجود نمیامدند، این بیان و رهبری درخور او، خیلی سریع در مقیاس جهانی توسعه پیدا میکرد. محتوای اسلامی که پیامبر با آن بیان آزادی و رهبری منطبق برآن بیان، موجبات گسترشش را فراهم آورد کجا و اسلامی که ملاتاریا ادعای پیروی و صدورش را دارد کجا؟ اکنون نه تنها بر مردم ایران، بلکه بر افکار عمومی جهان پوشیده نیست که اسلام ملاتاریا نماد خشونت و سرکوب و تحجر واز رشد ماندگی است.با وجود این هفته پیش آقای خامنه ای مدعی شد " اسلامى كه ايران اسلامى عرضه مى‏كند، مثل قند در كام ملتها شيرين مى‏آيد و همه‏جا پخش مى‏شود"!

در مسیحیت هم جدا شدن بیان آزادی از رهبری منطبق برآن، باعث شکل گیری ولایت مطلقه پاپ شد. از زمانی که کلیسا نماینده آسمان و زمین شد وپاپ دارای ولایت مطلقه گشت، بحث آزاد اندیشه ها و جریان آن بکلی تعطیل و منسوخ شد تا آنجا که جرم شناخته شد. حتی این امرکه "انسان حق دارد" نیز جرم اعلام شد و اولین کسی که صحبت از کرامت انسان وحقوق او به میان آورد (که میگفت از عرب گرفته ام) را مجبور کردند از ایتالیا فرار کرده و به فرانسه بیاید در فرانسه دستگیر شد وبه او گفتند که تو چرا گفته ای انسان دارای کرامت است؟! اکنون درغرب تحول بدینسان رخ داده است و در شرق بیان صریح ققرآن قرآنی که "نه تنها انسان بلکه تمام آفریده ها را در هستی صاحب کرامت خلق کردیم" را سانسور میکنند. موضوع کرامت انسان را اینجانب چه در قبل از انقلاب ( خصوصا در بحث تعمیم امامت ) و چه در جریان انقلاب تا به امروز مرتب موضوع بحث قرار داده ام .اما اخیرا موضوع کرامت انسان را نیز همانند بحث عدالت که ما طرح کردیم را تحریف میکنند .آن هم به روش افلاطونی که جمله را نگه می دارند و کم کم معنی دلخواه خود را به آن داده و در جای واقعی کلمه عدالت میگنجانند و این در حالی است که تنها وسیله جلوگیری از خود بیگانگی بیان آزادی ،عدالت است .

3- کاربرد سومی که حقیقت گفتن و حقیقت شنیدن دارد این است که:

توحید در رهبری(شرکت عموم مردم)بدون آزادی در بیان وعمل نا ممکن است .حال باید ببینیم که قاعده بالا در عمل چگونه است ؟ روش آن در زندگی فردی و اجتماعی چیست؟ زیراچنانچه این روش درست بکار نرود، توأم بودن "من قال" و" ماقال" دست نیافتنی خواهد شد.دلیل آن چیست؟ از کجا بدانیم که اعمال ما با شرکت عموم در رهبری منطبق است یا خیر ؟ وآیا اندیشه راهنمای ما همیشه این روش آزادی را رعایت میکند یا خیر؟

تنها روشی که در هستی وجود دارد و انسانها نیز به روش ایجاد به آن رسیده اند ،روش تجربه است. آنهم تجربه به معنای قابلیت اصلاح کردن روشها، به ترتیبی که تجربه به پیش می رود و نه امر و نهی .

چنانچه روش امری ، چه در زندگی فردی یا اجتماعی به شکل ولایت فقیه یا غیرفقیه ( حزب تراز اول، تکنوکرات و....) حاکم بشود، یعنی عده ای دستور بدهند و عده ای نیز اجرا کنند، آن جامعه هیچگاه جامعه آزاد نخواهد بود و در آن رهبری همگانی نیز محال میشود و بیان آزادی نقش بر آب خواهد شد.در بحث عدالت نیز تاکید کردیم که:

-  هرگاه دینی یا مرامی تمرکز قدرت در یک شخص و یا یک گروه را تجویز کرد و امر و نهی (= بکار بردن قدرت و نا ممکن کردن اصلاح روش در جریان تجربه) را روش گرداند، ظالمانه است .و

- هر نظریه علمی که مجوز امر و نهی شود،  از علم خالی و از ظن و گمان پر می شود. در نتیجه، چنین مدیریتی جاهلانه و ظالمانه میشود.

اما روش تجربی، روشی است که در آن انسانها همانند پزشک یا محقق آزمایشگاه ،هدفی را برای خود معین میکنند وسپس به مرحله اجرا میرسند.درتجربه،کمبودها وکاستی ها را تدارک می کنند تا به مطلوب خود برسند.مطلوب نیز در اینجا حقیقت گفتن و حقیقت شنیدن است.فرق بین احكام عقل آزاد و  احكام عقل زندانى قدرت، در این است که احکام عقل آزاد با روش تجربی اصلاح‏پذيرند ولی احکام عقل زندانی ،اصلاح پذیر نیستند، چون روش، امری است. رايج‏ترين مثال، اظهار نظر درباره امورى است كه بدان علم نداريم. علم به چيزى، نياز به تجربه كردن دارد. بيمارى و درمان آن را پزشك به تجربه تشخيص مى‏دهد. اما عقل زندانى قدرت كه «عالم در همه علوم است»، بى تجربه تشخيص مى‏دهد و درمان تجويز مى‏كند. اگر پند شنو بود ،وقتى علم نداشت حكمى نيز صادر نمى‏كرد . حكمى كه صادر مى‏كند، هيچكس نمى‏تواند تجربه كند چرا كه از تجربه بدست نيامده است. اصلاح‏پذير نيز نيست، زيرا بخلاف علم كه با ادامه تجربه، اصلاح و كمال مى‏پذيرد، حكم قدرت، قابل تجربه و بنابراين، قابل اصلاح نيست. غلط بودنش را مى‏توان از راه تجربه معلوم كرد و با معلوم كردن غلط بودنش، نقض مى‏شود. حتى اوامر و نواهى، كه عقل قدرتمدار صادر مى‏كند، اصلاح‏پذير نيستند. در جنگ‏هايى كه مستبدها كرده‏اند و به شكست انجاميده‏اند، نه تنها اقدام به جنگ بنا بر حكمى بوده كه عقل زندانى قدرت صادر كرده است، بلكه نقشه و روش جنگى نيز حكم مستبد بوده و به روش تجربى و بنا بر اين اصلاح پذير نبوده‏است. در جنگ 8 ساله ايران و عراق، هدف‏ها و روش‏هاى جنگى، بنا بر احكام مستبدها، تعيين مى‏شدند و نقض آنها، در پى مرگ و ويرانى و با سركشيدن جام زهرآلود و قرار گرفتن در حلقه آتش و صلح مسلح، ميسر شد. در زندگى روزانه، هر كس احكامى صادر مى‏كند و يا اجرا مى‏كند و يا بر او اجرا مى‏شود كه حاصل تجربه نيستند و قابل تجربه و اصلاح نيز نيستند. از اين رو، در جامعه‏ها، در قلمروهاى سياسى و دينى و اقتصادى و اجتماعى و تربيتى و فرهنگى، بخشى از اعمال «تعبدى» هستند. هر اندازه اسطوره‏ها (سياسى، دينى و...) حاكم‏تر، ميزان اعمال «تعبدى» بيشتر.اما چنانچه بخواهیم حقیقت را همانگونه که هست بشناسیم و همان را نیز با یکدیگر مبادله کنیم، روشی که باید بکاربرد، روش تجربی است.حال خود این روش تجربه را با چه بسنجیم؟ :

در ایران از این روش تجربه چه میفهمند؟روش آنها این است که میگویند سه نوبت انقلاب کرده ایم و هر سه بار به وضعیتی رسیدیم که همه میدانیم چرا اینطور شد. برای اینکه هر بار که به مشکلی برخورد کردیم آن تجربه را رها کردیم و حتی ضد آن شدیم و میگوئیم که اصلا هر چه کردیم خطا بود.پس آن تجربه را دور بیندازیم. درصورتی که در روش تجربی بدور انداختن معنا ندارد، بلکه اصل بر ادامه دادن است تا زمانی که خطاهای موجود در آن رفع شوند و به حق رسد.

پس ضابطه سنجش هدف و عمل کردن بدون قطع شدن تجربه، حقوق هستند. آنهم نه یک حق بلکه همه حقوق.

برای مثال در جامعه ای که میخواهد استقلال را هدف کند، اگر بخواهد روش تجربی بکار گیرد تا به هدف خود برسد، هدف « تحقق حقوق ملی » که خود یکی از تعاریف استقلال است، میشود.که در مقاله های پیشین آورده ایم .یکی از این تعاریف، تعریفی از استقلال است که با منطق صوری میخواند که در آن استقلال رابه این که کشور تحت سلطه بیگانه نباشد، معنی میکنند. این بیان، بیانی مبهم است و مستلزم پاسخ به پرسشهایی نظیر بیگانه کیست؟ سلطه چیست؟ چطور از سلطه میتوان خارج شد؟ و...

این رشته پرسشها را باید روش تجربی بتواند پاسخ دهد .در نتیجه این مطلب مستلزم بیانی شفاف و همچنین روشهایی است که بتواند برای پرسشهای فوق پاسخی در خور داشته باشد.بارها شنیده ایم که میگویند :ایران امروز مستقل است. حتی خود اینجانب بارها از بسیاری از طرفداران مصدق که به خود عنوان ملی -مذهبی یا مصدقی-ملی میدهند، شنیده ام که میگویند: ایران امروز استقلال سیاسی دارد. آنچه نداریم آزادی است! سئوال من از این افراد این است که شما چطور استقلالی دارید که در آن آزادی وجود ندارد؟! مگر این امر شدنی است ؟! اگر آزادی ندارید معنای آن این است که استقلال ندارید.در روش تجربی از آنجایی که معیار سنجش حقوق است، باید بگوئیم که حقوق ملی ما این ها هستند و روش تجربی نیز باید عمل به این حقوق باشد .تا در عمل، هر جا متوجه شدیم که از آن حقوق دور شده و یا در مشی خود بطرف استقلال کند شده ایم ،آنرا با حقوق و تعاریف مربوطه تصحیح کنیم تا به هدف خود نزدیک و نزدیکتر شویم.

حال اگر منطق صوری بکار آید و روش امری، خواهند گفت که مگرامام نفرمودند که: گروگانگیری انقلابی بزرگتر از انقلاب اول بود؟!

خوب معنای آن این است که در دوره قاجار که معروف است "ناصرالدین شاه میگریست که این چه سلطنتی است که ما داریم؟ به شمال میرویم روسها اجازه نمیدهند ،به جنوب میرویم انگلیس ها نمیگذارند" ،استقلال نبوده است.اما امام گرفت سفارت را له کردامریکا را در دنیا خورد و خمیر کرد! آیا ما استقلال نداریم؟اما اینجانب در همان شب اول که به سفارت رفتم به آنها گفتم: شما امریکا را به گروگان نگرفتید ایران را به گروگان امریکا درآوردید! چون استقلال معنایش این است که محلی برای حضور قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی ایران باقی نگذارید. در حالیکه شما درست 100 در صد عکس آن را عمل کردید.

درعمل هم معلوم شد که همینطور است و جام زهر اول را آنجا نوش جان فرمودند تا جایی که کارتر هم گفت:"آنچنان ایرانیها را نقره داغ کردم که نسلهاآنرا از یاد نبرند." اموال توقیف شده را هم تا وقتی این رژیم هست، باز پس نخواهند داد. آن پولهایی را هم که خوردند و بردند به کنار .تردید نیست که تنها ملت حاکم بر خود ،با بیان آزادی و رهبری منطبق بر آن ،میتواند روزی ادعای بر باز پس گیری این اموال را داشته باشد.و این روش باید روش ما گردد تا بتوانیم از حقوق ملی خود دفاع کنیم. این امر جز با توام کردن بیان آزادی با رهبری درخور آن به نحوی که همگان در آن رهبری آنهم در عمل مشارکت داشته باشند میسرنمیشود. در حقيقت، رهبرى خود جوش يا آزاد، خلق آزاد، هنر آزاد، دانش جوئى آزاد، انس آزاد، تنظيم آزاد فعاليت‏هاى آزاد نياز به فضاى باز لااكراه و آزادى فطرى دارد كه وقتى موازنه عدمى اصل راهنما مى‏شود، آدمى در فعاليت‏هاى استعدادهايش، آن رهبری منطبق بر فطرت آزادش را حس مى‏كند.

بر اصل ثنويت، كه در آن قدرت فعال مايشاء و آدمى آلت است، عقل بر مدار قدرت عمل مى‏كند. يعنى از آزاديهاى خود غافل مى‏شود، در نتيجه، استعدادهاى آدمى جهت فعاليت‏هاى خود را از رشد به ضد رشد تغيير مى‏دهند. روشن‏ترين علامتهاى چنين تغيير جهتى، حضور زور است در پندار و گفتار و كردار آدمى. تا آنجا كه خود سانسورى روش عمومى عقل مى‏شود: كسب اطلاع‏ها از واقعيت‏ها و بكار بردن آنها، به روش تجربه، جاى خود را به سانسور اطلاع‏ها از واقعيتها مى‏دهد: آن اطلاع‏هایی اجازه ورود به قلمرو ذهن آدمى را پيدا مى‏كنند كه تبديل‏پذير به «ضد اطلاع» هائى باشند كه نيازهاى فعاليتهاى سازگار با قدرت حاكم بر عقل را بر مى‏آورند.زیرا بنا بر خواست قدرت، نيازاول، تبديل نيروهاى محركه به زور است.

 اما در حالت آزاد، كاراستعداد رهبرى آدمى، سازماندهى فعاليت‏هاى استعدادهاى انسان و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد است: فعاليت هماهنگ استعدادها در جريان رشد، ترجمان آزادى عقل و توام بودن بیان آزادی با رهبری درخور آن در درون آدمی  است. اما وقتى قدرت محور فعاليت عقل و حاكم بر استعداد رهبرى مى‏شود، اين قوه ديگر نمى‏تواند سازماندهى فعاليتهاى استعدادها را در ايجاد و بكار بردن نيروهاى محركه در رشد، انجام دهد. در عوض، خود استقلال را از دست مى‏دهد و استعداد هاى ديگر را از فعاليت آزاد يا خود جوش باز مى‏دارد.و استعدادها، در مدار بسته‏اى كه بر محور قدرت پديد مى‏آيد، به خدمت توقعات قدرت در مى‏آيند. يعنى فعاليتهاشان تخريبى مى‏شوند: مدار بسته دستگاه سانسور است. اطلاعات سازگاربانيازهاى قدرت، پس از دستكارى در اطلاعات صحیح، اجازه ورودبه دستگاه عقل رامى‏يابند. در نتيجه، استعدادابداع و خلق عقيم مى‏شود. به اين علت كه ابداع و خلق در آزادى ميسر است و لحظه خلق، لحظه اينهمانى عقل خلاق با هستى است، مدار بسته، با غفلت از آزادى پديد مى‏آيد. استعداد علم و فن بخاطر نبود جريان آزاد انديشه‏ها و اطلاع‏ها، فعاليت خود جوش خويش را از دست مى‏دهد و هر آنچه را كه بكار توجيه قدرت مى‏آيد، علم مى‏پندارد و مى‏پذيرد. استعداد انديشه راهنما، به ثنويت اصالت قطعى مى‏بخشد و اخذ آن را امرى و مصدر آن را مقامى مطاع مى‏انگارد. آدمهاى داراى عقل‏هاى قدرتمدار، تخريبهايى را كه، از راه خور و خواب و آميزش و گفت و شنود و...، انجام مى‏دهند، ابراز قدرت گمان مى‏برند.پس اگر انسانها حكمى را كه بنياد دينى بر آنها واجب مى‏كرد و میکند، خود مى‏توانستند تجربه كنند، و تا تجربه نمى‏كردند، نمى‏پذيرفتند، دين‏ها در بيانهاى قدرت از خود بيگانه نمى‏شدند.

پس اى انسانهاى تنها! از آنها بگرديد كه از راه انديشه با يكديگر رابطه برقرار مى‏كنند و يكديگر را به انديشيدن بر مى‏انگيزند. به بيان آزادى  و رهبری منطبق بر آن بازآئيد كه روش آزاد شدن و رشد كردن را به شما مى‏آموزد. اين بيان همان انديشه راهنمائی است كه جهان در انتظار آن است .