سرمقاله روزنامه انقلاب اسلامی در هجرت شماره 651

تاریخ انتشار 16 مرداد 85 برابر با 7 اوت 2006

 

ابوالحسن بنی صدر

 

ﺁیا کودتا قابل پیشگیری بود؟

 

 

    در این ایام، خاورمیانه ، نمایشگاه سبعیتی گشته است که از برخی جهات ، کم مانند است : امضای بمب هائی که اسرائیل بر سر مردم لبنان فرو می بارد ، توسط کودکان اسرائیلی ، بمب های خوشه ای و فسفری ﺁتش زا ، ویران کردن لبنان بر سر مردم ﺁن و... به بهانه به اسارت گرفته شدن دو سرباز اسرائیلی !

اما این نوع سباعت هایی که در این جا و آن جای دنیا روی می دهند ، چرا می نویسم «کم مانند» هستند ؟ زیرا ، هرگاه تربیت شدگان «دموکراسی» که غرب مدعی است در اسرائیل برقرار است، کودکانی بشوند که بمب خوشه ای به کودکان لبنانی اهداء می کنند، چگونه بتوان از خود نپرسید : چرا در غرب لیبرال، غولهایی زاده می شوند که چشم بر جنایت می پوشند؟ چرا لیبرالییسم باردار نازیسم و فاشیسم و استالینیسم می شود و سرمایه داری را پدید می ﺁورد که بخاطر بسط در زمان و مکان، محیط زیست را محیط مرگ می گرداند و عامل تدنی انسان می شود و او را تا ﺁنجا از کرامت و حقوق انسانی بیگانه می کند که موجودی سبع می شود، موجودی می شود که با هیچ جانور سبعی قابل مقایسه نیست ؟ قابل مقایسه نیست زیرا جانور سبع نمی اندیشد سبعانه و دنی ترین عمل کدام است ؟ اما این موجود، ﺁن را  می اندیشد . عقل خویش را به بندگی قدرت در می ﺁورد و دست بکار جنایت می شود .

     این سبعیت کم مانند را رژیم ملاتاریا و مافیاها بر ایرانیان روا می دارند . مسابقه در سبعیت ، چه بسا این پرسش را به ذهن هموطنان اندیشه ورز ﺁورده است که ﺁیا  « کودتای خرداد 60 قابل پیشگیری بود ؟ »

جلوگیری از کودتا همواره با از میان برداشتن ستون پایه های قدرت میسر است :

 

در جنگ نابرابر اسرائیل با لبنان ، که، در ﺁن، اسرائیل هر حق و ارزشی را به کناری نهاده است تا مگر مردم لبنان، میان تسلیم محض شدن و نابود گشتن ، یکی را برگزیند ؟ این گزینش یا از این رو نیست که اسرائیل و شریک بزرگ او امریکا، نماد قدرت فراگیری هستند که در منطقه خود را میان انحلال و یا نابود کردن فلسطینی و لبنانی و عراقی و افغانی و سرانجام ایرانی ، گرفتار می بینند؟ بنگریم ستون پایه های این قدرت درنده خو ، کدام هایند :

1 نیروی نظامی غیر قابل مقایسه با قوای نظامی قربانیان .

2 مالکیت منابع مالی بس عظیم .

3 سلطه نزدیک به انحصار بر رسانه های گروهی .

4 «منشاء قانون منم» یا ، بنا بر ولایت مطلقه، اختیار انحصاری بر صدور «حکم حکومتی» برای خود قائل شدن . اختیار مطلق بر مرام و تشخیص حق از ناحق را به  تنها خود واگذاردن. بنا بر این آیات انجیل  که : « من به تو کلید ﺁسمانها را می دهم . هرچه را در روی زمین گره بزنی ، در ﺁسمانها گره زده خواهد شد و گره از هرچه بگشائی ، در ﺁسمانها گره از ﺁن گشوده خواهد شد» (انجیل ماتیو سوره 18 ، ﺁیه های 15 تا 17). بدین قرار، «ولی امر» تجسم خدا می شود، با این تفاوت بس بزرگ که، نه ﺁنچه حق است او باید بگوید، بلکه ﺁنچه او می گوید حق است! بدین تقلب بزرگ است که بیان ﺁزادی ، در بیان قدرت فراگیر ، از خود بیگانه می شود . بدیهی است که این تقلب با استفاده از منطق صوری انجام می گیرد.

5 - انحصار قوه قضائیه به خود : امریکا به خود حق می دهد ، در هرجای جهان ، به هرکس مظنون شد برباید و به زندانهای خود در این جا و ﺁن جای جهان منتقل کند و به دست شکنجه گران بسپارد . اسرائیل نیز همین کار را در سر زمین های عرب و غیر ﺁن می کند . بنا براین، حتما به زعم آنها : «انسان معنوی و روحانی ، قاضی همه هست و کسی قاضی او نمی شود» (انجیل ماتیو ، فصل 18 ، ﺁیه های 15 تا 17)

6 - مدیریت انحصاری : در جنگ با عراق ، دولت امریکا خود را در مقام ابرقدرت، ناظم و حافظ جهان از خطر مجهز شدن «دولتهای لات» به اسلحه کشتار جمعی خواند. و دولت اسرائیل نیز از وقتی استبدادهای حاکم بر دنیای عرب را به زبونی معتاد کرده است، برای خویشتن این مدیریت انحصاری را قائل شده و روشش در مدیریت ، همین است که در فلسطین و لبنان بکار می برد .

بنا بر این آیات انجیل  «هر موجودی تحت اقتدارات عالیه مقام ولایت قرار داده شده است» . ( انجیل ماتیو، فصل 16 و انجیل لوک فصل 22 ، ﺁیه 38 )

و صد البته ، به قول خاخام های اسرائیل ، تورات اجازه نابود کردن دشمنان را به «قوم برگزیده» داده است .

7 - «مالک ملک» شدن و یا مالکیت بر جان و مال و ناموس انسان ها و طبیعت و منابع ﺁن:

واقعیت اینست که سرمایه داری لیبرال ، از راه پیش خور کردن و از پیش متعین کردن اقتصاد جهان، بزرگ و متمرکز شدن خود را میسر می سازد . و همچنان با استفاده از منطق صوری است که به مالکیت بر نیروهای محرکه، مالکیت بر حال و ﺁینده انسان و طبیعت را «جهانی شدن» نام می نهد . اما قدرت سیاسی نظامی حامی این سرمایه داری نیز ، نمی تواند خود را «مالک ملک» نشمارد . زیرا ، بدون « مالک ملک » شدن قدرت سیاسی نظامی ، سرمایه داری توانا به تصرف نیروهای محرکه و مالک آنها  و حال و ﺁینده شدن ، نیست .

و این مالکیت مستند است بر این آیات انجیل  «همه چیز به من از سوی پدرم داده شده است. همه قدرت بر ﺁسمانها و بر روی زمین به من داده شده است» (انجیل ماتیو ، سوره 8 ، ﺁیه 31 و انجیل مارک ، سوره 5 ، ﺁیه های 12 و 13)

8 انحصار دانش و فن و مهار جریانهای اندیشه و اطلاعات :

 تنها امروز نیست که امریکا ، «افتادن علم و فن به دست نااهل» را دست ﺁویز قشون کشی و «مجازاتهای اقتصادی» و غیر ﺁن کرده است . بدان خاطر که به قول توفلر ، علم و فن یکی از سه مؤلفه قدرت است ، هر قدرتی می کوشد ﺁن را در انحصار خود گیرد و دیگران را از ﺁن محروم سازد . تا قدرت مسلط باقی بماند .

9 استقرار ساز و کارهای یکدست سازی حاکمان، از راه حذف و تجزیه زیر سلطه ها :

در ﺁنچه به تجزیه مربوط می شود ، سیاست غرب در خاورمیانه و در ﺁسیا و افریقا ، از ﺁن زمان که سلطه جسته است تا امروز، سیاست تجزیه جامعه های زیر سلطه بوده است و سیاست اسرائیل تبدیل خاورمیانه به موزائیکی از واحدهای کوچک قومی و مذهبی است . در حمله به لبنان نیز اسرائیل از همین سیاست پیروی کرده است : این ادعا که اسرائیل مجری قطعنامه 1559 سازمان ملل در باره خلع ید حزب الله لبنان است ،از این رو  بمبارانهای وحشیانه انجام گرفتند . اگر همه لبنان بمباران شد، بدین خاطر بود که سه مجموعه ای که جامعه لبنانی را می سازند، حزب الله را تنها گردانند . رایس نیز لبنانی ها را به تجزیه و... تهدید کرده است هرگاه با امریکا و اسرائیل بر ضد حزب الله همداستان نشوند .

یادﺁور می شود که همین روش را امریکا در عراق و افغانستان بکار می برد . و همین روش را رژیم مافیاها در ایران بکار می برد.

اما در باره سازو کارهای یکدست سازی : بسیاری به غلط می پندارند مکانیسم های یک دست سازی در دستگاه حاکم و تجزیه در جامعه تحت حاکمیت ، تنها در اختیار مستبد است . این او است که اگر خواست آن مکانیسمها را  بکار می اندازد . حال ﺁنکه هر قدرت سلطه جوئی دارای این سازو کارها است و با استقرارش بر سریر حاکمیت، این ساز و کارها نیز بکار می افتند . چنانکه با تصرف دولت توسط ملاتاریا، ساز و کارهای یکدست سازی از راه تقسیم به دو و حذف یکی از دو ، نیز بکار افتادند . ضعف کشنده هر قدرت این سازوکارها هستند زیرا تا انحلال دست از سرش بر نمی دارند. ﺁن ناتوانی ذاتی و کشنده که فرعونیت گرفتار ﺁنست ، این ناتوانی است .

 10 قدرت محصول تبعیض ها و ترجمان تبعیض ها است. با مشاهده دو گانگی رفتار غرب ، بسیارند ﺁنها یی که فریاد برداشته اند : این یک بام و دو هوائی از چه رو است ؟ چرا اسرائیل و امریکا حق دارند هرکس را خواستند ، با نقض حاکمیت کشورها، بربایند اما اگر با وجود جنگ، سه سرباز اسرائیلی را فلسطینی و لبنانی به اسارت گرفتند ، می باید روزها و روزها برﺁنها بمب و موشک بارید ؟ چرا عراق فاقد بمب اتمی ، بر اساس اطلاعات ساختگی ، قربانی جنگ می شود و اسرائیل نه تنها اسلحه اتمی دارد ، بلکه ، «بنام حق دفاع از خود»، هم اکنون، سلاح شیمیائی بر ضد لبنانی ها بکار می برد ؟

    اما قدرت ، بهمان نسبت که فراگیر می شود، حقوق را یک طرفه و از ﺁن خود می داند . ﺁیا نمی داند حق جهان شمول است و هرگاه کسی حقی را برای خود قائل شود و دیگری را از ﺁن محروم بشمارد، خود را نیز از ﺁن حق محروم کرده است؟ شاید، اما بدون اختیار تعیین حق دار و بی حق و همواره حق را به خود دادن، قدرت شکل نمی گیرد چه رسد به فراگیر شدن آن.

    این تبعیض مادر، تبعیضهای دیگر را می زاید و جهان بر وفق این تبعیض ها سازمان می جوید . بدین سان : ﺁن قدرت که در رأس سلسله مراتب قرار می گیرد ، نسبت به جامعه های زیر سلطه ، نقش قدرت فراگیر را پیدا و بازی می کند . نه تنها تاریخ امپراطوریها گزارشگر این واقعیت هستند ، نه تنها دو ابر قدرت قرن بیستم ، در رابطه با زیر سلطه ها ، چنین قدرتی بودند، نه تنها امریکای امروز نقش چنین قدرتی را بازی می کند ، بلکه دستگاه پاپ در قرون وسطی، بدین تبعیض،  نقش قدرت فراگیر را یافت .

11 هر گاه بخواهیم جهانی ﺁزاد از روابط مسلط زیر سلطه را تصور کنیم، جهان ﺁزاد ما، مجموعه ایی می شود از جامعه های باز و تحول پذیر . به سخن دیگر ، رابطه سلطه گر زیر سلطه برقرار شدنی نیست، مگر میان جامعه هائی با نظامهای اجتماعی بسته و یا نیمه باز . چرا ؟ زیرا  رابطه سلطه تنها وقتی برقرار می شود که  نیروهای محرکه از زیر سلطه به مسلط جراین یابد و مدیریت آن  در دست قدرت  مسلط قرار گیرد. رابطه مسلط زیر سلطه ، رابطه ایست که به قدرت امکان می دهد ، اختیار نیروهای محرکه هر جامعه را از کف ﺁن جامعه بدر ﺁورد و نگذارد این نیروها بکار افتند و از راه رشد، نظام اجتماعی را باز تر و امکان تولید نیروهای محرکه را بیشتر و بنوبه خود ، ظرفیت خویش را (از راه بازتر و تحول پذیر تر شدن) برای بکار گرفتن نیروهای محرکه بیشتر کند .

     بدین قرار، از ضعفهای بزرگ جامعه مسلط ، یکی اینست که نظام اجتماعی باز و تحول پذیر، به ترتیبی که بتواند نیروهای محرکه خود و نیروهای محرکه جامعه های زیر سلطه را در خود بکار گیرد، نمی تواند این نیروها را تحت مدیریت درآورد. زیرا موقعیت مسلط ایجاب می کند، بخش بس بزرگی از نیروهای محرکه تخریب شوند تا قدرت مسلط پدید ﺁید .

    بدین سان، هر قدرتی بدین خاطر که از ویران شدن نیروهای محرکه پدید می ﺁید ، تنها در محدوده رابطه مسلط زیر سلطه ، پدید می ﺁید و می تواند عمل کند . به سخن دیگر، چنین رابطه ای در جامعه ﺁزاد و مستقل، نه پدید ﺁمدنی است و نه محل عمل پیدا می کند : فرعونیت بدون زیر سلطه ها ، پدید نمی ﺁید . به این علت است که قدرتهای توتالیتر، همواره امپراطوری بوده اند . از ﺁنجا که امپراطوری ماوراء ملی ها به گونه ای دیگر عمل می کند، قدرتی که توجیه گر روابط سلطه گر زیر سلطه در این نوع ماوراء ملی ها هستند، نیز به گونه دیگری بیان می شوند.

12 هرگاه اعضای جامعه ، به ﺁزادی و حقوق خویش عارف باشند و زندگی را عمل به حقوق و فعال کردن استعدادها در جریان رشد ، بدانند و بکنند، تمام مواردی که در بالا یاد شدند، بر زمین اجتماعی استوار نمی شوند . اگر از تاریخ و زمان خود بپرسیم : برای ﺁنکه قدرتی با استعداد مسلط و تمایل فراگیر، در چه نوع جامعه ای می تواند پدید ﺁید ؟ برای مثال، چرا فرعونیت در مصر و نازیسم در ﺁلمان و استالینیسم در روسیه و سرمایه داری سلطه گر در اروپا و امریکا پدید ﺁمدند ؟ تاریخ و زمان ما به ما چه پاسخی خواهد داد ؟

    خواننده نباید بپندارد که این پرسش را کسی بمیان نیاورده است . در غرب، انواع بیانهای قدرت این پرسش را طرح و بدان پاسخ داده اند :

  از پاسخها، پاسخی است که هگل بدان داده است . او تجدد را خاص غرب دانسته و سلطه غرب بر شرق را  ضرور شمرده و جهان را مایملک غرب گمان برده است. پاسخ او به پرسش ، نظریه قدرت توتالیتر است و ستون پایه هایی قدرت را (که به بزعم او می باید از ﺁن غرب باشد) در بر می گیرد . این قدرت توتالیتر می باید برای سلطه بر شرقیان و اقوامی بکار رود که بزعم هگل در بیرون از تاریخ جهان قرار دارند. از این نظر :

1 مدرنیته و تکامل ، فرﺁورده حرکت ، یا «صعود دیالکتیکی» روح است .

2 - روح از تمدنهای مختلفی عبور می کند :

   از لحاظ مکان، از شرق به غرب عبور می کند . در شرق ، بیگانه است و چون به غرب می رسد، به خانه خویش رسیده و در این خانه؛ به خود تحقق می بخشد .

   از لحاظ زمان که به دو بخش ، یکی تاریخ جهان و دیگری ، «جهان طبیعت» تقسیم می شود، روح نخست در «جهان طبیعت» یا شرق پدید آمد. شرق ایستا است و نمی تواند خود را از وضعیت طبیعی رها کند . از این رو، روح در شرق، با موانع و محدودیتهای بسیار روبرو است که ذاتی شرق هستند :

3 حرکت روح از ابتدائی ترین سطح که «وضعیت طبیعی» است ﺁغاز می شود و تا به منزلگه مقصود که «روح مطلق» است پایان می پذیرد . چون روح به دروازه غرب می رسد، «وضعیت طبیعی» اهمیت خود را از دست می دهد و دیگر نمی تواند برای روح مانع و محدودیت ایجاد کند .

   در «وضعیت طبیعی»، انسان تحت سلطه طبیعت است . دشوار ترین مانع روح در سیر فرایاز خویش ، طبیعت است . وضعیت طبیعی ، یعنی جهانی سرشار از بی عدالتی ، خشونت ، امیال وحشیانه و اعمال غیر انسانی .

    تاریخ جهانی، گذار از این وضعیت و چیره شدن برﺁنست . انضباط بخشیدن به اراده طبیعی مهار نشده و این اراده را به انقیاد اصول اخلاقی جهان شمول در ﺁوردن و به ﺁزادی ذهنی تحقق بخشیدن (= با ﺁدم کردن غیر غربی)، جریان تاریخ جهانی همین است.

4 - طبیعت دور خود می گردد و بدین گردش به دور خود ، تا ابد ، گرفتار است . حال ﺁنکه روح تکامل می یابد . روح از تمدنی به تمدن دیگر عبور می کند و در جریان بازیافتن ﺁزادی خویش، در مدارج تکامل را به فراز رفتن ، شتاب می گیرد . لذا ، شرق ایستا ، نمی تواند روح را در پی رود و لذا در وضعیت طبیعی باقی می ماند . از این روست که میان شرق و غرب ، گسست پدید می ﺁید . روح در غرب فرود می ﺁید و اصول اخلاقی بنیادی را می پذیرد . بدین سان،

5 - اروپا مرکز و غایت جهان و مطلقا غربی و ﺁسیا نیز مطلقا شرقی است و : تقدیر محتوم ﺁسیا اینست که مطیع اروپا باشد. بنا بر نظر هگل در آن ایام، کشور هند به این تقدیر تن داده است و در یکی از همین روزها، چین نیز مجبور خواهد شد به این تقدیر تن دهد .

     هگل در ادامه نظر خود درباره ایران بر این باور است که، ایرانیها نخستین ملت تاریخی بودند چرا که به جای یک قدرت عریان خارجی ، یک اصل عام و مشترک ، مبنای نظم اجتماعی ﺁنها بود . هرچند این نظم از الگوی «استبداد شرقی» تبعیت می کرد، اما به فراز رفتن از طییعت صرف نیز بود . با وجود این، ایران نیز در وضعیت طبیعی باقی می ماند، زیرا ﺁن اصل عام جلوه ای از طبیعت صرف است .

    نتیجه اینست که :

6 غرب مدرن می شود و در رویاروئی با شرق بسیار بزرگ تری قرار می گیرد که مردمان ﺁن بی فکر و برده وار می زیند و زندانی سرشت خویش هستند .

7 روح تنها جائی می تواند منزل کند که در ﺁن، خود را در خانه خود بیابد . بدون هیچ تردیدی ، ﺁنجا همان غرب مسیحی مدرن است . زیرا اسلام حتی برای کسانی که به ﺁن اعتقاد دارند، بیگانه است . مسلمانان ، در اعماق وجود خود، می دانند که تنها با پذیرفتن حقیقت جهانی است که احتمالا می توانند به منزلگه برسند.

     روح تنها زمانی خود را در خانه می یابد که پیش از ﺁن، اروپا به مقام سروری جهان رسیده باشد .

    افسوس که امپراطوری ایران نتوانست تحولی اساسی در ذهن و جسم افراد تحت سلطه اش بیافریند . ضعفی که ایرانیها در قیاس با یونانیها از خود بروز دادند ، این بود که ایرانیها نتوانستند امپراطوریی را تأسیس کنند که سازماندهی کاملی داشته باشد . ﺁنها نتوانستند کشورهای مفتوحه را با اصول اخلاقی خود ﺁشنا سازند و ﺁنها را در مجموعه ای همآهنگ گرد ﺁورند ... ایرانیان نتوانستند در میان اقوام تحت سلطه خود مقبولیتی کسب کنند .

   به سخن روشن، هگل بر اینست که سلطه بر دیگران می باید «اندیشه راهنمای توتالیتر» داشته باشد . یعنی ﺁنها را از هویتی که دارند خالی کند و هویتی را به ﺁنها ببخشد که سلطه گر به ﺁنها می دهد . بدین خاطر بود که فرماسونرها و دیگر استعمارگران غرب ، مأموریت غرب را در ﺁوردن جهان به «فرهنگ جهان شمول غرب» قرار دادند :

8 روح ، پیش از تحقق کامل خود در غرب، با خود بیگانه است . میان روح و جهان تمایزی وجود ندارد . اما پیش شرط لازم برای این که روح در جامعه انسانی و تاریخ ، بمثابه قدرتی کنترل کننده متحقق بگردد ، نیاز به سپری شدن دوره ای طولانی است که در ﺁن، ادراک وهم ﺁلود انسان ، تعالی بجوید . انسان غربی از اوهام رهائی می جوید و انسان شرقی در اوهام می ماند :

9 روح خانه خود را در غرب می یابد و در ﺁنجا به کمال مطلوب خود ، در ساختهای سیاسی و فرهنگی می رسد . اما شرق مسیر حرکت روح را گم می کند و بطور ذاتی ، بدون تغییر می ماند . و این درست همان موقعی است که روح به اعلی درجه کمال خود، در غرب نائل می شود .

    به سخن دیگر ، شرق فاقد ویژگیهای انسانی و فرهنگی لازم است تا خود به ﺁزادی رسد . این برعهده غرب است که بر فرهنگهای شرق سلطه یابد تا ﺁنها را به ﺁزادی راه برد .

     بردگی ذاتی شرقی ها که ناشی از محدودیتهای درونی خودشان است ، بدتر از هر اسارتی است که توسط غربیها بر ﺁنها تحمیل می شود . به هر حال، تنها راه ممکن برای شرقیها ، برای رسیدن به تاریخ جهانی و تحقق یک دنیای برتر فرهنگی ، پذیرش برتری غربی ها است . بنا بر این،

10 - در توجیه کشتار سرخ پوستان امریکائی ، هگل این سان استدلال می کند : فرهنگ بومی امریکائی (فرهنگ سرخ پوستان) که از تاریخ جهانی منتزع است ، به محض مواجهه با روح ، می بایستی منقرض شود . این قوم ابتدائی یا باید نابود می شد و یا چیزی شبیه ﺁن، برایش اتفاق می افتاد .

     اما غربی که متخلق به اخلاق عالی است ، چگونه غیر غربی را کشتار کند ؟ هگل پاسخ می دهد : ﺁن ملاحظات اخلاقی که ما نسبت به یکدیگر رعایت می کنیم ، در رابطه با « کاکا سیاها » رعایت کردنی نیست . اخلاق را می توان به دو بخش کرد : اخلاقی که مال ما است و اخلاقی که برای ﺁنها است . ما اروپائیها ارزشهای سیاسی و اجتماعی لیبرال در خانه بر قرار می کنیم و این حق، خود به خود و بطور کامل برای ما ، محفوظ است که به حکم عقل ، بسوی بیگانگان یورش بریم . سر زمینهایشان را اشغال کنیم و ویران سازیم . و البته می دانیم که وضعیت ذهنی ﺁن اقوام با چنین یورشی سازگار است . ﺁنان موقعیت دیگری نمی توانند داشته باشند .

     در مدرنیته ، دو نظام اخلاقی در کنار هم قرار می گیرند : یکی برای ما (غرب) و دیگری برای ﺁنها. حقوق و... یک سویه ، از ﺁن غرب است . برای دیگران، استبداد توتالیتری لازم است که غرب بقیمت ویرانگری و کشتار ، می باید بر ﺁنها ، مسلط کند ... تمدنها ، در مراحل میانی خود، زوال پذیر هستند . برای اروپائیان که در اعلی درجه قرار دارند ، تاریخ اقوام دیگر ، به تاریخ ﺁنها تبدیل می شود و اقوام دیگر جزئی از مایملک اروپائیها محسوب می شوند . ( تأملی در مدرنیته ایرانی ، علی میرسپاسی صفحات 59 تا 79(Robert C.Solomon,In the Sprit of Hrgel,New York Oxfprd University Press 1983) ﺁنچه اسرائیل در لبنان و فلسطین می کند، موافق این فتوای هگل است !

ﺁنچه از انجیل نقل شد، اندیشه راهنمای بوش در حمله به کشورهای خاورمیانه است. و نظریه هگل، اندیشه راهنمای محافظه کاران جدید در تدوین نظریه «جنگ پیشگیرانه». اما هر دو اندیشه راهنما که در اساس یکی هستند، راهنمای سیاست جنگ افروزانه امریکا و اسرائیل در خاورمیانه هستند.

اما هگل ، شناختی از شرق نداشت . همان سان او بر همان اصل راهنمای فلسفه یونانی که ثنویت است ، در ذهن خود نظریه ای در توجیه سلطه غرب بر بقیت جهان ساخت : محور فعال که توانائی « مدرن » شدن را دارد، غرب است . محور فعل پذیر که می باید زیر سلطه غرب قرار گیرد، شرق و دیگر نقاط جهان ( افریقا و بومی های سرزمین های دیگر) هستند . اما سلطه غرب بر بقیت جهان ، از نوع سلطه ایران بر اقوام تحت سلطه نیست . سلطه ایست که در ﺁن، غرب نقش توتالیتر را بازی می کند . جامعه هائی که اینک در بحران شدید هویت هستند، قربانی همین سلطه توتالیتر شده اند . دو امر بسیار مهم که نظریه «سلطه توتالیتر» ساخته هگل، به ما می ﺁموزد، اینانند:

الف -تنها اسرائیل نیست که فرﺁورده لیبرالیسم غرب ، بمثابه اندیشه راهنمای سرمایه داری ، میباشد. لیبرالیسم غرب نازیسم و فاشیسم و استالینیسم را در گذشته پدید آورد و در زمان ما جریان محافظه کاران جدید و بنیادگرائی امریکائی را نیز تولید کرده است .

ب از ﺁنجا که هر قدرتی تجاوز طلب است و جز در روابط مسلط - زیر سلطه ، قدرت سلطه جو پدید نمی ﺁید، هیچ اندیشه راهنمایی از ناحیه قدرت ها نیست که در مواقعی ضرور و خاص، سلطه گری و خشونت ولو وحشیانه ترینش را تجویز نکند.

    اینک بر خواننده است که 12 ستون پایه قدرت فراگیر را با نظریه هگل و ﺁیه هائی که از انجیل نقل شدند ، مقایسه کند، آنگاه خواهد دید ، قدرت ، به تدریج که فراگیر می شود و به ستون پایه های بیشتری نیاز پیدا می کند، بیان قدرت ستون پایه های بیشتری را در بر می گیرد . همانطور که ولایت فقیه بتدریج که قدرت فراگیر می شد، به ستون پایه های بیشتری نیاز می یافت و ناگزیر از دم زدن از ولایت مطلقه فقیه پیدا کرد و با تجدید نظر در قانون اساسی ، بر اختیارات «ولی امر» افزود و هنوز این اختیارها را کف اختیارهای «رهبر» می شمارند !

    اینک نویسنده است که از خوانندگان می پرسد : قدرتی با این ستون پایه ها را چگونه می باید ، منحل کرد ؟ به سلطه امریکا و اسرائیل چگونه باید پایان داد ؟

   یاﺁور شوم که قدرت و ستون پایه هایش زمینه اجتماعی لازم دارند تا استوار شوند . ذهنیتی که سلطه گر در زیر سلطه ایجاد می کند، عامل مهمی در استواری ستون پایه های قدرت است : زیر سلطه ، می پذیرد که توان خلق اندیشه راهنما ندارد . هرﺁنچه دارد، ضد ترقی و... هستند . لذا، اندیشه راهنمای سلطه گر را می پذیرد . ﺁیا با پذیرفتن ﺁن، خود را هم شأن سلطه گر و توانا به رشد می انگارد ؟ نه، زیرا خود را و مردم خویش را تجسم ناتوانی می شمارد . در حقیقت، ﺁن قسمت از این اندیشه را می پذیرد که او را ناتوان و خشن و منحط توصیف می کند . و «معتقد» می شود که قابل ﺁدم شدن نیست، مگر این که خود را به دست غرب بسپارد، تا او را ﺁدم کند !؟ این مراجعه ها به امریکا ، فرﺁورده پذیرش اندیشه راهنمای سلطه گر و تصدیق زبونی خود نیست ؟ نقش این زیر سلطه ها را که افزون بر یک قرن و نیم است ایران و جهان را نمایشگاه حقارت خویش کرده اند و این روزها، در دستگاه حاکمه امریکا، مبلغ ضرورت مداخله نظامی امریکا در ایران هستند را ، چگونه خنثی کنیم ؟

خواننده ایرانی می تواند بگوید : روز اول، که قدرت ملاتاریا شکل نگرفته بود و زیر سلطه های معتاد به حقارت و مدعی «روشنفکری» نیز قوتی نداشتند، ﺁیا نمی توانستیم مانع از ﺁن شویم که ملاتاریا دولت را تصرف کند و بیانهای قدرت از اعتبار افتند و ... ؟ این پرسشها ، همانها هستند که در سطح منطقه و جهان مطرح هستند: روز اول اسرائیل کنونی که یکی از عوامل مهم ماندن خاورمیانه در موقعیت زیر سلطه ، با رژیمهای استبدادی است، نبود، ﺁیا فلسطینی ها و دنیای عرب نمی توانستند ، مانع پیدایش دولت اسرائیل بگردند ؟

این پرسش ، می باید به یاد پرسش کننده بیاورد که شکل گرفتن دولت ملاتاریا و قدرتی که اسرائیل است و ابر قدرت شدن امریکا و سلطه سرمایه داری لیبرال بر جهان، همانند یک گیاه، مزرعه اجتماعی مساعد می خواهد . پس اگر بنا بود مانع از پیدایش دولت ملاتاریا می شدیم ، می باید مانع از استوار شدن این ستون پایه ها و نیز باز و تحول پذیر کردن نظام اجتماعی می شدیم. این ﺁن محکی است که، بدان، می باید اندیشه های راهنما و رفتارهای گروههای سیاسی و متصدیان دولت را سنجید تا انقلابی ها از ضد انقلابی ها ، مشخص شوند . نه بخاطر شفاف کردن تاریخ دوران مرجع انقلاب، که برای رساندن تجربه انقلاب به هدف و بنای جامعه ﺁزاد و رشد یاب در ایران مستقل از روابط سلطه گر زیر سلطه . خواننده هرگاه در  ستون پایه های قدرت ، تأمل کند، در می یابد چرا ملاتاریا، کودتا را انجام داد؟ چرا با گروگانگیری و جنگ، به روابط سلطه گر زیر سلطه بازگشت؟ چرا استقلال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی (= جامعه باز و تحول پذیر) ، از لحاظ پایان بخشیدن به استبداد تاریخی ، ضرورتی به تمام دارد؟

در نوبتهای دیگر، برای پرسشها ، پاسخ خواهیم یافت .