6 - رابطه عقلهاى آزاد و قدرت مدار با حق و واقعيت:
عقل، هست و واقعيت دارد. نه چون مىانديشد پس هست (100)، بلكه از جمله به اين دليل نيز كه با واقعيت ها رابطه برقرارمىكند. هر چند عقلى كه بر مدار قدرت عمل مىكند، واقعيت و مجاز را در مىآميزد، اما اگر با واقعيت رابطه بر قرار نمىكرد، نمىتوانست مجاز بسازد و، بدان، واقعيت را بپوشاند. بدين قرار، اگر عدالت را معيار بدانيم و معيار آزادى عقل را، از جمله استقلال عقل در رهبرى خويش و رابطه مستقيم با واقعيت و حق و نپوشاندن اين دو با مجاز بشماريم، بايد نخست ببينيم عقلهاى آزاد چگونه رابطهاى بايكديگر برقرار مىكنند:
1/6 - رابطه عقلهاى آزاد با يكديگر، رابطه عقلهاى مستقلى مىشوند كه يكديگر را واقعيت هائى مىشمارند كه:
- از خود هستى و رهبرى مستقل و در خور دارند. و
- چون پايبند قدرت نيستند، گرفتار تناقض نمىشوند و، در كار خود، بنا را بر محور تراشى نمىگذارند. به سخن ديگر، اصل راهنماى آنها، موازنه عدمى است. و
- جاى شناخت را با زور پر نمىكنند. بنابراين، نيرو را به زور بر نمىگردانند. زور را در فعاليتهاى خود بكار نمىبرند و از راه فريب، معرفت خويش را به يكديگر تحميل نمىكنند. و
- شفاف هستند. براى خود و براى يكديگر. از جمله، فعاليت هاشان خالى از ابهام هستند. و
- با انواع سانسورها، خود و عقلهاى ديگر را در محدودهها زندانى نمىكنند. و
- از آنجا كه بنايشان بر شناخت حق و واقعيت است، معرفت راوسيله تخريب يكديگر نمىكنند. و
- زمان و مكان فعاليتهاشان بى نهايت است. هم براى آنكه اطمينان حاصل كنند از ثنويت ها فرمان نمى برند و هم براى نقد و اصلاح دائمى فعاليتهاى خود و يكديگر. و
- معرفت عقلهاى آزاد بر واقعيت، براى يكديگر قابل تجربه هستند. به ترتيبى كه معرفت هاشان بر واقعيت، نقد يكديگر و موجب وصول به توحيد در معرفت كاملتر و اصلاحپذيرتر، بگردند. بنابراين،
- عقلها معرفتهاى يكديگر را «اينست و جز اين نيست» نمىگردانند و از رهنمود قولها را مىشنوند و بهترين آنها را بر مىگزينند(101)، پيروى مىكنند. در اين پيروى، به تقليد بسنده نمىكنند، چرا كه مىدانند كار عقل فطرى معرفت جستن و ابداع و ابتكار و خلق است. جريان آزاد انديشه، ميان عقل هايى بر قرار مىشود كه تعقل مىكنند. بنابراين،
- عقلهاى آزاد از زندان تبعيضها آزادند و در صدد تفهيم و تفاهم با يكديگرند و در اين كار، بنارا بر «من قال» نمى گذارند و بر «ما قال» مىگذارند. بديهى است براى هيچ «ما قالى» تبعيض قائل نمىشوند. و
- ميان حقيقت و تكليف و مصلحت همان رابطه را بر قرار مىكنند كه «مصلحت و تكليف با حق و حقيقت، در بيان آزادى» دارد و، به تفصيل، توضيح داده شد. مصلحت سنجىها را نفى مىكنند كه در بيان قدرت بعمل مىآيند. مصلحت را، از جمله، بهترين روش عمل به حق مىشناسند. بنابراين،
- جهت عمومى عقلهاى آزاد يكسان و مسيرشان به خط عدالت نزديك مىشود. اين همسوئى جهت و قرار گرفتن مسير بر خط عدالت، گذار دائمى از كثرت معرفتها به توحيد را میسر و، بيشتر از آن، عقلهاى آزاد را چراغ هاى يكديگر در تشخيص راه رشد مىكند. و
- عقل جمعى وقتى مدارش قدرت جبار است. آنگاه كه فرآورده عقلهاى آزاد، در جريان آزاد اطلاعها و معرفتها و انديشهها مىشود، خورشيد مىگردد و تاريكيها را روشن و فضاى آزاد انديشه را فضا «لااكراه» مىگرداند. در ارتباط عقلهاى آزاد، با يكديگر، نقش عقل جمعى تعيين كنندهاست.
هنوز كه هنوز است، عقل جمعى قدرت مدار است. لذا، براى گريز از اوامر و نواهى اين جبار، از اصالت فرد، حق نسبى است و... گريزگاه ساختند. اما اين كار سودى نبخشيد. چرا كه اين گريزگاهها بر مدار قدرت ساخته شدهاند و وقتى مقبول عموم مىشوند، عقل جمعى را جبارتر نيز مىگردانند.
اما آيا عقل جمعى آزاد مىتواند، انسانها را از خدا بى نياز كند؟
- بيان قدرت از خدا بىنياز است. دينها هم كه با بيان قدرت از خود بيگانه مىشوند، خدا را قدرت مطلق (= زور مطلق) مىگردانند. بنابراين، بر فرض راهنما بودن بيان آزادى، عقل جمعى آزاد، وقتى عقل جمعى جهانى مىشود و اين عقل، تا بى نهايت، عقل جمعى آزاد مىماند، مىتواند فضاى لااكراه هر عقل آزادى بگردد. غيرازاينكه، هر عقل آزادى، آنگاه، براصل موازنه عدمى، مىانديشد كه همه موانع را از ميان برداشته باشد. مانع هایی كه بر شمردم و برخواهم شمرد. بر اين اصل، بگاه انديشيدن، عقل آن آزادى را مىيابد كه غيراز فضاى باز لااكراه است. برخوردارى از اين آزادى و آن فضاى لااكراه، به وجود مدار باز مادى - معنوى ميسر مىشود. (102) عقل جمعى جهانى آزاد نيز به اين مدار آزاد مىماند. نبود خدا، بمعناى بود حدها و بود حدها بمعناى نبود فضاى آزاد و نيز از دست رفتن آزادى عقل در انديشيدن، به سخن ديگر، مدار شدن قدرت است. بدين قرار، با تعريف آزادى در بيان قدرت كه نفى آزادى است، مىتوان دينى، بدون نياز به خدا، (103) تصور كرد و ساخت. اما اصلها و ارزشها و معيارها و قاعده و قانونهاى اين دين، مجموعهاى جبار پديد مىآورند. خدا مشكل نيست، مشكل نقشى است كه بيان قدرت به عزل او از خدايى، از راه هوهويه كردنش با قدرت، به خدا مىدهد. بيان آزادى، بر اصل موازنه عدمى، به عقل مىآيد و به بيان در مىآيد. بر اين اصل، عقل، بگاه انديشيدن، آزاد است، با خدا است. بدين سان، عقلهاى فردى آزاد و عقلهاى جمعى آزاد و عقل جهانى آزاد، از راه خدا، ارتباط بر قرار مىكنند يعنى ميان آنها حدها پديد نمىآيند و، در نتيجه، قدرت (= زور) پيدا نمىشود.
2/6 - «حق مطلق است» و «حق نسبى است»، دو حكم هستند كه، بر مبناى وجود حق، بنا شدهاند. حق بايد وجود داشته باشد تا آدمى يكى از اين دو حكم را بسازد. در اين دو حكم، به علم ،به حق، صفت مطلق يا نسبى داده شدهاند. جز علم نيز نمىتواند يكى از دو صفت را پيدا كند. زيرا بر فرض كه قصد صادر كننده حكم، وجود و يا عدم حق باشد، بنابر علم بر وجود و يا علم به عدم وجود، حكم بر وجود يا عدم وجود حق مىكند. براى مثال، خدا حق است و خدا نيست دو حكم هستند كه مدعيان علم بر وجود و علم به عدم وجود خدا، صادر مىكنند. آنها هم كه مثل برتراند راسل مدعى تساوى ادله بر وجود و عدم خدا(104) هستند، بنابر علم خود بر «تساوى ادله» حكم مىكنند. كداميك از اين احكام صحيح هستند، يك پرسش است، اين حكمها چه وقت جريان انديشه را قطع مىكنند؟ پرسشى ديگر است كه جاى پاسخ يافتن براى آن اينجااست:
- هر حكمى كه حصار عقل شود و ارتباط ميان عقلها را قطع كند، ناقض علم است. زيرا وقتى مىگوئيم «حق نسبى» است، پس علم ما به حق قطعى نيست و بايد از اين چهار رهنمود پيروى كنيم: 1 - به انسان اندكى از علم داده شدهاست (105) و 2 - بر او است تا وقتى علم قطعى پيدا نكردهاست، مايستد (106) و 3 - بر روى انديشهها باز باشد و 4 - از بهترين قولها پيروى كند (107) و بحث آزاد را بمثابه بهترين روش انتقاد و رشد در علم، (108) روش كند.
بدين قرار، اگر «حق نسبى» را دست آويز، بستن عقل خود بروى عقلهاى ديگر و يا سانسور عقلهاى ديگر بگردانيم، او را محكوم به وحشتناكترين زندانهاكردهايم. و آنگاه كه مىگوئيم «حق مطلق» است، براى مثال، اگر اسلام حق است، احكام اسلام حق هستند و نص هاى قرآنى حق هستند و «اجتهاد من از احكام حق است»، احكام مطلقى بگردانيم و قصدمان ممنوع كردن خود و ديگران از چون و چرا كردن باشد و بنايمان بر تعطيل عقل و قطع جريان انديشهها باشد - كه محال است -، عقل خود و عقلهاى ديگر را از اسلام دور و محكوم حكم بى شفقت زور فراگير كردهايم. زيرا اگر اينهمه فرقه در اسلام پيدا شدهاند، بخاطر زندانى شدن و تحت حكم زور فراگير قرار گرفتن عقلها است. وگرنه، جريان آزاد علم، به علم جمعى و بسا اجماع مىرسد. افزون براين، اگر اصول راهنماى دين از قرآن اخذ مىشدند و اندريافتها از آن اصول، موافق چهار رهنمود بالا، نقد مىشدند و فروع دين به آنها سنجيده مىشدند، جريان آزاد انديشه و علم وسعت تمام پيدا مىكرد و عقل جمعى در علم به دين و اصول و احكام آن به بيان خالق نزديك مىگشت. نه مگر فرمود: دين روشن و خالى از اعوجاج است (109) و نيز، زمانى كه مىگوئيم ادله بروجود و عدم وجود حق برابر هستند، يا قصد آنست كه حكم را دست آويز قطع ارتباط ميان عقلها كنيم و عقل خود را محكوم به سكون - كه محالاست - بگردانيم و يا بنا برپيروى از چهار رهنمود و وسعت بخشيدن به جريان علم و انديشه است. در صورت اول، حكم ناقض علم مىشود.
واقعيت اينست كه از هر سه نوع حكم براى قطع ارتباط آزاد عقلها استفاده مىشود.
پرسش دومى كه نياز به پاسخ پيدا مىكند، اينست: چه مىتوان كرد كه اين احكام دست آويز بر قرار كردن سانسورها نشوند و عقل را گرفتار زندان مجرد نگردانند؟ پاسخ بجوئيم:
- در احكام بالا كه بنگریم مىبينیم ، هر سه حكم جهان شمول هستند. اگر صفت جهان شمول را از آنها بستانى، پوچ مىشوند. اما براى اينكه حكمى بمثابه بيان حق، بواقع، پذيرش همگانى بيابد، بايد عموم جهانيان حقانيت آن را در يابند. و اين امر نيازمند جريان آزاد اطلاع و علم و انديشه است. با وجود اين، بسا همگان حكمى را حق مىانگارند و جهان شمول نيست. چرا كه علم قطعى به آن حاصل نيست. لذا، اگر مراد از «حق نسبى است» اينست كه حقانيت آن در بند محدوديت زمانى و مكانى است. يعنى در جائى و زمانى حق است و در جائى و زمانى ديگر ناحق مىشود، صادر كننده حكم غافل شدهاست كه آن حق و ناحقى در بند محدوديت زمانى ومكانى مىشود كه صفت يك امر باشد. و آن كس كه حق را مطلق مىداند، غافل است كه واقعيتهاى بسيار وجود دارند، اما، در وجود و صفت، حق مطلق نيستند. هر واقعيتى حق نيست و حساب واقعيت از حسب حق، بخاطر بسيارى از خاصهها، جدا است. توضيح اينكه هر واقعيتى كه بخواهد همه مكانى و همه زمانى باشد و بتوان آن را حق خواند، ناگزير بايد در وجود از محدوديت و تضاد رها باشد. خود دليل خويش باشد و... بنا بر اين، شناسائى آنها، براى اينكه علم باشد، بايد خالى از تناقض باشد. جريان آزاد علم به عقلهاى آزاد امكان مىدهد، همچنان پيش روند تا به شناخت واقعيت و يا علم برآن، آنسان كه هست، نزديك شوند. عقلهاى آزاد و جريانهاى علم و انديشه آزاد مىشوند اگر نقطه وصول به اجماع كامل را در بى نهايت قرار دهيم. و
3/6 - و اگر بپرسيم چرا عقل وقتى هم به نسبيت قائل مىشود، حكم مطلق صادر مىكند، پاسخ چيست؟ آيا بايد بگوئيم: قدرت ميل به فراگيرى دارد و احكام جهان شمول لو مىدهند كه صادر كنندگان جز بيان قدرت در سر ندارند؟ آرى و نه. زيرا، قدرت از حد و رابطه قوا پديد مىآيد. تمايل قدرت به فراگيرى از اين باب است، اگر نتواند دائم حد و مرز پديد آورد و دائم برخود بيفزايد، از ميان مىرود. پس، در همان حال كه نياز دارد باور به اصالت قدرت همگانى و همه زمانى شود، نياز به تابع گرداندن حق از توقعات خود دارد. امااگر حق از توقعات قدرت پيروى كند، ناحق مىشود و فساد عالمگير مىشود (110). به سخن ديگر، قدرت نياز دائمى دارد ناحق را جانشين حق كند و آن را حق بباوراند. چرا كه، در ايجاد و متمركز و بزرگ و فراگير شدن، نيازمند مشروعيت است و مىبايد خود را به عقل حق بباوراند. اما هم در همه مكانى و همه زمانى باوراندن اصالت قدرت و هم در جانشين حق كردن ناحق، از راه پوشاندن حق در لباس باطل، از جمله، نياز به بكار بردن زور دارد.
اما عقل تحت سلطه زور نمىتواند كار كند. مگر آنكه ايجاد و بكار بردن زور را موجه بگرداند. چرائى نياز عقل به حق را، حتى وقتى قدرت را مدار مىكند، در مطالعهاى ديگر، توضيح دادهام و كمى دورتر آن توضيح را كامل مىكنم. تابه آن توضيح برسم، به حكم هائى باز گرديم كه صادر شدهاند. اين حكمها حقيقت سومى را بازگو مىكنند: عقل، در فعاليت خود، نياز به حقى دارد كه آدم را مطلق بداند. چنانكه حتى وقتى عقل حكم مىكند: «حق نسبى است» نسبى بودن حق را، حقيقتى همه مكانى و همه زمانى مىشمارد.
بدين قرار، عقل به حق مطلق نياز دارد. و عقل قدرت مدار، براى اينكه بتواند كار كند، ناگزير مىشود، وجود زور را به ترتيبى توجيه كند كه پندارى عقل، خود، در حالت آزاد است. پس، نياز به حق از آن رو است كه آزادى ذاتى عقل و فعاليت عقل آزاد است.
اما اگر چنين است، عقلهاى باورمندان به جبر چگونه كار مىكردهاند و مىكنند؟ مىدانيم كه آنها نيز جبر را «هستى شمول» مىدانند. بدون اينكه، به ورود در بحث از درستى يا نادرستى نظرشان، نياز باشد، جبر گرائى، بنفسه، مىگويد: عقل از مرزهاى تعين بيرون مىرود. در حقيقت، اگر حكم صفت مطلق را از دست بدهد، باطل مىشود و اگر اين صفت را از دست ندهد، بحكم صفت، عقل، دست كم، مىبايد از تعين رها باشد و يا بتواند رها شود، تا بتواند حكمى هستى شمول صادر كند. احتمال مىرود اين تناقض و تناقضهاى بسيار ديگر، فيلسوفى چون سارتر را بر آن داشتند براى انسان توانائى بيرون رفتن از محدوده تعينها را قائل شود و آزادى را همين بيرون رفتن از تعين بداند(111). بخصوص كه
4/6 - حق هستى شمولى كه عقل آزاد بدان نياز دارد، اين صفت را پيدا نمىكند مگر به شفافيت. چنانكه اگر در حكمها (حق نسبى است، حق مطلق است، جبر هستى شمول است و...) تأمل كنيم، واقعيت چهارمى را مىيابيم وآن اينكه، ابهام در صفت مطلق حكم نيست. توضيح اينكه روشن نيست كه حق چيست. روشن نيست، نسبى يا مطلق است يعنى چه؟ دليلهایی كه بايد اقامه كرد، در خارج از حق و صفتى قرار دارند كه بدان داده شدهاند. حال آنكه جهان شمول بودن حكم «حق نسبى است» يا حكم «حق مطلق است»، در خود اين دو حكم است. چنان كه اگر هستى شمول بودن اين نوع حكمها را از آنها بگيرى، به عقل نيز نمىآيند. شنونده يا خواننده حكمهائى چنين نيز، هستى شمولى آنها را بديهى مىانگارد. تا آنجا كه از تناقض موجود در حكمها نيز غافل مىشود. بدين قرار، احكامى از اين نوع، در هستى شمولى، شفاف هستند و دليل شفافيت در هستى شمولى آنها است. غير از هستى شمولى شفاف، بقيه مبهم هستند. و مىدانيم كه هيچ جبارى نمى تواند، اين هستى شمولى را از حكم خود و اين شفافيت را از هستى شمولى بستاند. اما وقتى حكم در صفت مطلق خود شفاف و در ديگر صفتها مبهم است، لاجرم، عقل، بلحاظ آزادى ذاتيش، خاصه جهان شمول و شفاف حق را بيان مىكند. اما بهنگامى كه قدرت حق را وسيله مىكند، شفافيت را از خاصههاى ديگر حق مىستاند. بديهى است كه حق بودن و يا نبودن آنچه عقل حق مىشمارد، سخنى ديگر است. از لحاظ كار عقل، مهم اينست كه عقل آن را حق بشمارد و حكم شفافى بر حقانيت آن صادر كند. حال، اين پرسش پيش مىآيد: عقل وقتى بر مدار قدرت كار مىكند، آيا ناگزير نيست ناحق را حق بگرداند؟
پاسخ اين پرسش را، در مطالعه چرائى شفافيت عقل آزاد، يافتهايم. الا اينكه اين پرسش مارا به حقيقتى راه مىبرد كه جاى مطالعهاش اينجاست:
احكامى كه عناصر تشكيل دهنده آن مبهم مىمانند ؛ حقيقت پنجمى را آشكار مىكنند و آن، اصل راهنما است. اصل راهنماى در خور بيان قدرت يا بيانى كه در آن حكم مبهم صادر مىشود، ثنويت است. براى مثال، در اين حكم كه «حق نسبى است"، حق چيست؟ و معناى «نسبى است» كدام است؟ پاسخ نمىيابند. پس حق و «نسبى است» مبهم هستند. زيرا كه معلوم نيست آيا حق، خود، نسبى است، آيا علم ما به حق نسبى است؟ و يا هردو نسبى هستند؟ و هر يك به چه معنى نسبى هستند؟ پرسشهايى هستند كه، در بيان قدرت، پرسيده نمىشوند. اگر هم پرسيده شوند، پاسخهاى شفاف پيدا نمىكنند. زيرا الف - عقل تا خود را از محدوده قدرت رها نسازد، منير و مستنير نمىشود و فرآورهاش شفاف نمىشود و ب - فرآورده شفاف در بيرون بيان قرار مىگيرد و ناقض آن مىشود. از اينرو آنها كه در بند بيان قدرت هستند، تن به تعريف روشن احكامى كه صادر مىكنند، نمىدهند. اگر هم تن بدهند، ممكن نيست از تاريكىها به نور در آيند. براى مثال، در حكم «حق نسبى است»، اگر، در پاسخ پرسش، بگويند بر همه معلوم است «حق» چيست، گوئيم: اين ادعا ناقض حكم «نسبى بودن حق» است. زيرا اعتراف است به اندريافت همسان همگان از حق و حتى همه زمانى و همه مكانى بودن برداشت همگانى. و اگر تعريفى روشن بدست بدهند كه، از جمله، قابل تجربه و تصديق صحت يا حتى انتقاد و تصحيح آن براى ديگران ممكن باشد، باز ناقض تعريف مىشود. زيرا يا همگان به تجربه به همان تعريف مىرسند و تعريف صفت «نسبى» را از دست مىدهد و يا غلط بودن تعريف را در مىيابند و تعريف بى اعتبار مىشود. اگر گويند تعريف هر كس از حق براى خود او معتبر است، غيراز اينكه، اين حكم ارتباط عقلها را با يكديگر قطع مىكند و فردهاى منزوى و زندانى تعريف خود ساخته را بوجود مىآورد، دست كم، تعريف، بايد براى عقلى كه آن را مىسازد، روشن باشد. اگر نه، حكم زور مىشود. اما اگر تعريف براى عقل شفاف باشد، قابل نقد و تصحيح و بنابراين واجد اعتبار براى ديگران، يعنى قابل نقد و تصحيح براى ديگران، نيز مىشود.
بدين قرار، بر اصل ثنويت، سخن شفاف نمىتوان گفت. بعكس، هر حكمى كه عقل آزاد صادر مىكند، خالى از ابهام است. چرا كه بيانگر خواست قدرت نيست و ترجمان موازنه عدمى هست: برداشت از حق و واقعيت نزديك به همان كه هستند است.
5/6 - از ابهامهاى ديگر كه عقل را بسيار مىفريبد، يكى اينست: در حكمهائى كه عقل قدرت مدار صادر مىكند، گرچه، در هستى شمولى، خالى از تبعيض مىنمايد، اما بكار پوشاندن تبعيضها مىآيد. براى مثال، در دو حكم «حق نسبى است» و «حق مطلق است»، حق همواره در همه جا و براى همه نسبى يا مطلق است. اما آيا بسود خرد و خدا و پيامبر و فيلسوف و... تبعيض بر قرار نشده است؟ اگر مراد از اين دو حكم اين باشد كه حقانيت حق در قول قائل است . همان تبعيض بر قرار شده است كه جامعههاى بزرگ انسانى را قرنها اسير استبداد و كيش شخصيت نگاه داشتهاست. در حقيقت، بجاى آنكه دليل حقانيت حق در خود حق باشد، در گوينده و بجاى آنكه شخص به حق سنجيده شود، حق به شخص سنجيده مىشود. عقل قدرت مدار نيز غافل مىماند كه با نسبى يا مطلق خواندن حق نيست كه مشكل حل مىشود بلكه، از جمله، با رفع تبعيض است كه مشكل حل مىشود. دليل حقانيت حق، اگر هم قول خداباشد، در قول خدا نيست، در خود حق است. نه چون خدا مىفرمايد حق است چون حق است خدا مىفرمايد. چرا كه خدا خود حق است (112)
اما اين تبعيض هنوز پوشش است: با بيرون بردن دليل حقانيت حق از آن، تبعيض نه بسود خدا قائل كه بسود قدرت برقرار مىشود. بدين قرار، واقعيت پنجمى كه اين نوع احكام بدست مىدهند، اينست: اگر، در حكم، هستى شموليش تبعيض را مىپوشاند بخاطر آنست كه عقل در كار خود به ميزان و معيار نياز دارد و اين معيار را حق مىشمارد. از اينرو، نه عقل آزاد، نه خداوند نياز دارند كه دليل حقانيت حق در قول آنها باشد. بنابراين، تنها قدرت است كه نياز دارد دليل حقانيت حق را از آن بيرون برد و قول خدا و پيامبر و... فيلسوف و رهبر و مراد، مرشد و... قرار دهد . وقتى دليل حقانيت حق در حق جسته شود، معيار عمومى سنجيدن شخص به حق مىشود و اگر همگان شخص را به حق بسنجند، قدم بزرگ و اساسى در رفع بزرگترين ستمها و آزاد كردن عقل ها بر داشته شدهاست. در حقيقت،
6/6 - مىدانيم قرنى كه در واپسين سال آنيم، از جمله قرن كشماكش بر سر شخصى يا عمومىشدن مالكيت، بمثابه حق شد. جنگها، كشتارها و ويرانگريها شكلهايى بودند كه اين كشماكش بخود گرفت. اسراف و تبذير بيرون از اندازهاى، از رهگذر اين «حق»، رويه شدهاند و آلودگى محيط زيست و تباه شدن نيروهاى محركه،از جمله، به بهانه خصوصى و عمومى انگاشتن مالكيت، روى دادهاند. اما نه كسى كه مالكيت را دزدى مىخواند (113) و نه ماركس كه مالكيت خصوصى را خاصه سرمايه دارى مىپنداشت و نه ليبرالهاكه مالكيت خصوصى را اصلى از اصول راهنماى ليبراليسم (114) كردهاند، بر آن نشدند حقانيت حق مالكيت را در مالكيت بجويند و نه در نسبت آن به شخص، يا دولت و يا جامعه. توضيح اينكه دو حكم، يكى «مالكيت بايد شخصى باشد» و ديگرى «مالكيت بايد اجتماعى باشد»، حقانيت مالكيت را در شخصى يا اجتماعى بودن آن قرار مىدهند. بظاهر، هر دو حكم، جهان شمول هستند. زيرا، در همه جا و همه وقت و براى همه، مالكيت را شخصى يا اجتماعى مىخواهند. اما نيك كه بنگرى، مىبينى اين دو حكم به ظاهر جهان شمول هستند، زيرا معلوم نيست مالكيت چيست كه خصوصى يا اجتماعى بودنش جهان شمول است؟ در حقيقت، اگر مالكيت بمثابه حق، اختيار آدمى را بر سعى خود بدانيم (115)، نمىتواند اجتماعى بگردد. فراگيرترين استبداد ها نيز به اجتماعى كردن آن توانا نمىشود. زيرا بخش مهم اين سعى، كار عقل است كه از بيرون نمىتوان آن را هدايت كرد: هدايت هر كس به دست خود اوست (116) سخن بر حقى است. و باز، اگر مالكيت را اختيار و حق انسان بر سعى خويش بدانيم، اسباب و طبيعت و منابع آن، كه سعى كردن بدون بهره جوئى از آنها ميسر نمىشود، نمىتوانند خصوصى بگردند. پس، «اجتماعى» كردن سعى و خصوصى كردن و يا حتى دولتى كردن ابزار كار و طبيعت و منابع آن، دو حكم به سود قدرت و ناقض يك حق جهان شمول، حق انسان بر سعى خويش، مىشوند.
اينگونه حكمها ما را از واقعيت ششمى آگاه مىكنند: عقل نياز به حق دارد و حق هستى شمول است. اما عقل قدرت مدار، به نا حقى كه شبه جهان شمول است، فريب مىخورد. راستى اينست كه خود را فريب مىدهد. در حقيقت،
7/6 - از موجود زنده فعاليت حياتى را نمىتوان سلب كرد. سعى او ذاتى او است. حال آنكه يك شئى را مىتوان از او گرفت. به دليل نا يكسانى رابطه انسان با سعى خويش و رابطهاش با فرآورده سعى، بحث از خصوصى، دولتى، اجتماعى كردن مالكيت، بحثى است كه از قديم ترين ايام تا اين زمان جريان داشته است و هنوز هم دارد. با مالكيت را «قدرت بر شئى»، معنى كردن، رابطه انسان با سعى خويش، جاى خود را به رابطه سعى و فرآورده سعى او با قدرت (= سرمايه) دادهاست. اما آنچه هستى شمول است، سعى است. چرا كه ذاتى حيات است. حال آنكه، در حكمهاى «حق نسبى است» و «حق مطلق است» و «مالكيت خصوصى است» و «مالكيت اجتماعى است»، آنچه ذاتى است جاى خود را به غير ذاتى مىدهد. چرا كه، در مثال مالكيت، انسان، در كار خويش، از خود بيگانه و شئى مىشود و، در رابطه با سرمايه، «نيروى كار» مىگردد. بدينسان، در اين نوع احكام، از يك خاصه حق كه هستى شمولى آنست، استفاده مىشود براى جايگزين كردن شبه حق بجاى حق. بدين قرار، واقعيت هفتمى كه اينگونه احكام بر ما آشكار مىكنند، اينست كه غير حق نمىتواند، جهان شمول بگردد. اگر هم جهان شمولش بخوانند، در عمل، «قدرت شمول» مىشود. توضيح اينكه،
8/6 - اگر در دو حكم «حق نسبى است» و «حق مطلق است»، مراد حق به معناى حقيقت نباشد و بمعناى حق موضوع علم حقوق باشد و به جاى حق، مالكيت را قرار بدهيم، دو حكم «حق مالكيت نسبى است» و «حق مالكيت مطلق است» بدست مىآيند. اگر قصد از مالكيت رابطه انسان با شئى باشد، حق دادنى و گرفتنى مىشود. اما سعى انسان دادنى و گرفتنى نيست. آنچه دادنى و گرفتنى است حاصل سعى است. اينك، اگر در فقه و حقوق تأمل كنى مىبينى، واقعيتى (حاصل سعى) را جانشين حق كردهاند و بدين فريب، حق را دادنى و ستاندنى و داد و ستد حقوق را جهان شمول گرداندهاند. اما مالكيت بمعناى سلطه انسان بر شئى، رابطهاى است كه قدرت مىخوانيم. بنابراين، در واقع، حاصل سعى نيز جانشين سعى نمىشود، بلكه رابطهاى جانشين مىشود كه همان قدرت است. بدين قرار، هشتمين واقعيت كه از اينگونه حكمها بر عقل آزاد آشكار مىكنند، جانشين كردن قدرت بجاى واقعيت (= حق) و دادنى و گرفتنى كردن آنست.
تالى فاسد اين فريب از جمله اينست كه، سعى بعنوان حق ذاتى، انسان را، در رابطه مستقيم و بدون نياز به زور، با واقعيتها (انسانها با يكديگر و با محيط زيست) قرار مىدهد. وقتى اين رابطه غير مستقيم و از راه «قدرت بر» مىشود، انسان، بمثابه مجموعهاى از استعدادها، فضاى باز لااكراه را از دست مىدهد. در حقيقت، سعى انسان با مواد و كارمايه موجود در طبيعت و با زمين و مه و خورشيد و فلك - كه در كارند تا او نانى به كف آورد - و با منابع زمين و باسعى انسانهاى ديگر، مجموعهاى از واقعيتها را بوجود مىآورند. اينك به جاى سعى انسان، قدرت(= رابطه مالكيت) را قرار مىدهيم، اگر انسان تنها نيروى كار خويش را مالك باشد، با هيچيك از واقعيتها جز هوا( نفس كشيدن) نمىتواند رابطه بر قرار كند. تنها مىتواند خود را در نيروى كار ناچيز كند و به مالك يا مالكان واقعيت هاى ديگر بفروشد. بنابراين، به جاى مجموعهاى از واقعيتها(= حق)، مجموعهاى از مالكيتها(= قدرت)پديد مىآيد. در اين مجموعه قوى گيرنده و ضعيت دهنده حق(= مالكيت = قدرت) مىشود. بديهى است كه رابطه قوا (مالكيتها) را عقل پايبند قدرت جهان شمول مىكند. بدين ترتيب كه آن را جانشين هستى شمول بودن حق (سعى) مىگرداند. در نتيجه،
9/6 - وقتى رابطه حقها جاى خود را به رابطه مالكيتها مىدهد، به ترتيبى كه ديديم، قدرت اصالت و تقدم و حاكميت مىيابد. حقها محدوده پيدا مىكنند (حق نسبى است). اما، در درون محدوده، حق مطلق مىشود. تعريفى كه ليبراليسم از آزادى مىكند، نسبى و مطلق است: آزادى هر كس تا آنجاست كه آزادى ديگرى از آنجا شروع مىشود (محدوده آزادى) و در درون اين محدوده، آزادى (= قدرت بر) او مطلق است. مىدانيم كه ليبراليسم آزادى را با مالكيت شخصى يكى ميداند.
اينك اگر اصل «در دين اكراه نيست» را بخواهيم راهنما كنيم، رابطه سازگار با اين اصل، رابطه حقهامىشود و، بر خلاف رابطه مالكيتها، قلمرو سعىهاى انسانهاى در رابطه را وسعت مىبخشد. براى مثال، عقلهاى آزاد، در بخشى از سعى كه فعاليت آنهااست، هرگاه آزادانه ارتباط بر قرار كنند، هر عقلى، در سعى خود، با عقلهاى ديگر، در سعيشان، رابطه مىجويد و توانى نزديك به نامحدود پيدا مىكند. امروز اينترنت پيدا شدهاست. اگر اطلاعات و دادهها و انديشهها، بدون سانسور و پوششهاى دروغ، در آن جريان پيدا كنند، عقلها را در رابطه مستقيم، با يكديگر، قرار مىدهند. بنا بر اين، مشكل نيست توانائى را تصور كنيم كه رابطه آزاد ميان عقلهاى آزاد، به هر عقل مىبخشد. اگر، پيش از اين، لا اكراه بمعناى رابطه آزاد عقلهاى آزاد، آرمانى تحققناپذير، گمان مىرفت، اينك عقل آزاد مىداند كه هدفى دست يافتنى است. حتى عقل آزاد مىتواند با عقلهاى قدرتمدار رابطه برقرار و عرصه آزاد فعاليت خويش را، با بيرون كشيدن حقيقت از لباس دروغ، گستردهتر كند.
بدين قرار، واقعيت نهمى كه عقل آزاد، از اين احكام، بدست مىآورد، جهان شمول گشتن اصالت و حاكميت قدرت و ساز كار نسبى و مطلق گرداندن حق (= قدرت بر) است. حتى وقتى قصد از حق، حقيقت پنداشتن نظرى است، نظر، در رابطه با ديگرى، نسبى و در درون محدودهاى كه هر فرد، به رابطهها با فردهاى ديگر، پيدا مىكند، مطلق مىشود. به ترتيبى كه ديديم، انسان عصر ما اسير استبداد خويش و، در روابط قوا، اسير استبدادهاى يكديگر و اسير جريان ايجاد و بزرگ و فراگير شدن و سرانجام انحلال قدرت شدهاست. بنابراين، ارتباط ميان عقلهاى آزاد، وقتى به رابطهاى نزديك مىشود كه از اكراه خالى و هستى را عرصه فعاليت هر عقل مىكند كه او را به رها شدن از محدودهها توانا كند. دورتر، به محدودهها و ترتيب از ميان برداشتن آنها باز مىگرديم. اما،
10/6 - رابطه قوا، تنها عرصه فعاليتهاى حياتى انسان را محدود نمىكند. در اين رابطه، بخشى روز افزون از نيروهاى محركه به زور بدل مىشود و در تخريب بكار مىرود. براى مثال، بنا بر حكم «حق نسبى است» رابطه قوا بر قرار مىشود. بنا بر اصالت و حاكميت قدرت، اين رابطه را زور بر قرار مىكند و ادامه آن نيز نيازمند توليد و بكار بردن زور است. و در درون محدوده هر فرد، «حق نسبى است» حكمى مطلق است. بنا بر اين، سانسور ضرورت پيدا مىكند. سانسور نيز به توليد و بكار بردن زور ميسر مىشود (= ويران كردن خود و ويران كردن ديگران). و چون تناقض زور ويرانگر با حق آشكار است، ناگزير مىبايد خشونتطلبى را وارد طبيعت انسان كرد و به ترتيبى كه ديديم، كردهاند.
بدين قرار، عقل آزاد وقتى در اينگونه احكام تأمل مىكند، واقعيت دهمى را در مىيابد كه عقل در بند حاكميت قدرت آن را نمىتواند ديد: حق نسبى است ايجاد مرز ميان فردها و حق مطلق است، جواز بكار بردن زور در محدوده فرد و هر دو، همراهند با بكار بردن دائمى زور در رابطه هر فرد با خود و در رابطه فردها با يكديگر. بدين سان، واقعيت دهم جبر هستى شمولى مىشود كه بن و بنياد ليبراليسم و اساس تمامى بيان هاى قدرت است. به سخن ديگر، آزادى هستى شمول جاى خويش را به جبر هستى شمول قدرت مىدهد. بديهى است همان اشكال را پديد مىآورد كه پيش ازاين موضوع بحث قرارداديم. و
11/6 - و از آنجا كه در رابطه قوا، نه حقها كه زورها، با يكديگر، رابطه برقرار مىكنند، فنونى كه در روشها بكار مىروند، متناسب با حق نيستند، متناسب با قدرت هستند كه اصالت و حاكميت دارد. بدين سان، بر منشاء دوگانگى مصلحت با حق، (در همه معانى خود) و حاكميت مصلحت بر حق، علم مىجوئيم: دانستيم وقتى دو تن، بنا بر حكم «حق نسبى است» با يكديگر، رابطه برقرار مىكنند، چند و چون رابطه آنها را دو مصلحتى معين مىكنند كه اين دو سنجيده و بر وفقشان رفتار خويش را در قبال يكديگر تنظيم كردهاند. در محدوده فرد خويش نيز حق «نسبى»، براى او، اختيار مطلق مىشود. بنابراين، عمل به حق جاى خود را به كارى مىدهد كه مصلحت مىانگارد.
بدين سان، اينگونه احكام، واقعيت يازدهمى را به ما باز مىشناسانند: دو گانگى مصلحت و حقيقت و همه زمانى و همه مكانى و همگانى شدن تقدم مصلحت بر حقيقت.
اما همه زمانى و همه مكانى و همگانى شدن مصلحت جانشين هستى شمولى حق مىشود. هر حقى هدف مىشود، وسيله رسيدن به خود نيز مىشود. اما مصلحت روش رسيدن به قدرت است و تفاوتش با حق در اينست كه در وجود، وابسته به طبع گردان قدرت است. به سخن ديگر، مصلحت خود همه مكانى و همه زمانى نيست. تقدم مصلحت بر حق و حقيقت را قدرت جهان شمول گرداندهاست. نياز عقل قدرت مدار به جهان شمول كردن تقدم و حاكميت مصلحت، بر حق و حقيقت، از اين رو است كه تقدم و حاكميت مصلحت جهانشمول نباشد، عقل نه مىتواند آن را به سنجش آورد و نه بكار برد. در حقيقت،
12/6 - يازده واقعيت، كه باز شناختيم، مجموعهاى را پديد مىآورند كه عقل پايبند قدرت از آن غافل مىشود. غافل مىشود و غافل مىماند كه اين «واقعيتها» مجموعه را تشكيل مىدهند و مجموعه «واقعيتها»، - كه در بيان قدرت، احكام بر پايه آنها سنجيده و صادر مىشوند - دست كم دو كار را انجام مىدهد:
الف - پرده غفلت كردن اين حكم كه اين «واقعيتها» جهان شمول هستند و جز اينها، حق و حقيقتى وجود ندارد. بدين پرده، عقل از آزادى خويش غافل مىشود و غافل مىماند. در حقيقت، اگر عقلى آزادى خود را بياد آورد و پى برد كه، اين يا آن «واقعيت» يا «حقيقت»، ساخته خوداو، بنا بر حكم قدرت است، مىتواند آن را ترك كند. از اين رو، فراموشى روشى است كه عقل قدرت مدار، بدان خود را، به اعتياد به قدرت، پايبند نگاه مىدارد.
ب - مجموعهاى از «واقعيت»هاى ساخته قدرت كه پايه قدرت نيز هستند، جانشين مجموعه حقوق و واقعيتها مىشود و جهان شمولى خود را جانشين هستى شمولى حقوق و واقعيتها مىكند. در واقع، اگر اين مجموعه جانشين نمىشد، به يكى دو واقعيت، ممكن نبود عقل از مجموعه حقوق و واقعيتها غافل شود. چرا كه هر حق، با حقوق و واقعيتها رابطه دارد و مجموعهاى را بوجود مىآورد. بايد مجموعهاى را جايگزين اين مجموعه كرد تا عقل از آزادى و ديگر حقوق غافل شود. بدين قرار، خلاصى انسان، از خود بيگانگى، وقتى عقل پايبند قدرت مىشود، كارى نه آسان است. بخصوص كه عقل از واقعيت دوازدهمى نيز غافل مىشود:
الف - از دست رفتن استقلال قوه رهبرى انسان و تحت امر قدرت درآمدنش و ب - تابعيت عقل، در فعاليتهاى خويش از توقعات قدرت و از آنجا كه آزادى ذاتى انسان و عقل او است، غفلت از آن و از استقلال قوه رهبرى، ج - مىبايد جهان شمول بگردد. چرا كه هر عقل آزادى، هشدارى به انسانها است كه استقلال و آزادى عقل و قوه رهبرى خويش را از دست دادهاند. بدين خاطر است كه در سانسور هر عقل آزادى، همه عقلهاى قدرتمدار، به اين يا آن روش، شركت مىكنند. و د - سانسور بيان آزادى و عقل آزاد تا آنجا همگانى مىشود كه فيلسوفى چون ميشل فوكو نيز مىپندارد بيانها، همه، بيان قدرت هستند. در حقيقت، نياز عقل، در فعاليتهاى خود، به اصل راهنمائى كه هستى شمولش باور كند و تلون قدرت و نيز تضادهايى كه بر مىانگيزد، نياز به باز توليد بيان قدرت و جانشين كردن «بيان كهنه» با «بيان نو» و به عكس را در بر دارد. بنا بر اين، به رغم آنكه مىگويند: عصر ايدئولوژى پايان يافته است، انسانها، در جمع و فرد خود، همواره، به اين يا آن بيان قدرت، عمل مىكنند. اين زمان كه بيانهاى قدرت «نو» آزموده شدهاند، رجوع به بيانهاى قدرت «قديم»، رسم شدهاست. وقتى هم بگوئى بيانهاى «قديم» نيز تجربه شدهاند، پاسخ مىشنوى: شكست آن تجربه از نقص انسان و عمل نكردن كامل به «بيان حق» بودهاست. و ه - مجموعهاى از اصل راهنما و هدف و روش - كه بر وفق اصل راهنما و هدف انديشيده مىشود - بيان را بوجود مىآورند. اين بيان، آن ساخت را كه در روابط قدرت، محدوده فعاليت عقل مىشود، جهان شمول مىگرداند. توضيح اينكه، هرچند روابط قوا، با تضادها همراهند و تضادها، در بيانهاى راهنما، اين يا آن تعريف را پيدا مىكنند، اما محتواى بيانها يكى و آن قدرت است. بنا بر اين، تضادها همسانند و در مجموع از رهگذر نزاع بر سر مالكيت قدرت پديد مىآيند. افسوس كه انسانها غافلند، از اين واقعيت كه، قدرت نيست كه به مالكيت انسان در مىآيد، انسان است كه به مالكيت قدرت در مىآيد. در جهان امروز، در همه جا و همه وقت، بخشى از روابط انسانها بر اصل ثنويت تنظيم مىشود. بخشى از فعاليتهاى هر عقل، بر اصل ثنويت انجام مىگيرد. اين بخش از فعاليت، در حال وسعت يافتن و تنگ كردن عرصه بخش ديگرى است كه بطور خودجوش، بر اصل موازنه عدمى، انجام مىيابد. گرچه عقل قدرتمدار غافل است كه آلت فعل مجاز (قدرت) است. اما، بدون بيان قدرت، عقل به چنين غفلتى گرفتار نمىشود. غفلت از فعاليتهاى خود جوش، كه يادآور آزادى فطرى انسانند، نيز، سبب از خود بيگانگى آدمى، از راه بيان قدرت، است. آزادى فطرى با بيان آزادى همراه است و عقل قدرتمدار از هردو غافل مىشود و مىماند.
بدين قرار، بيان آزادى، بمثابه مجموعهاى از اصل راهنما (موازنه عدمى) و روش و عرصه عمل (لااكراه) و ميزان (عدالت) و رهبرى مستقل در بكار بردن نيروهاى محركه در رشد و هدف (زيست در آزادى)، بطور فطرى، در هركس وجود دارد. آن رابطه كه محدودهاى نمىشود كه، در آن، عقل از آزادى خويش غافل مىشود، يكى بيشتر نيست: رابطه انسان با خدا. موازنه عدمى بيانگر اين رابطه است. اصل راهنما كردن موازنه عدمى به بيان آزادى تحقق پيدا مىكند، كه بنا بر فطرت، هستى شمول است. ذكر دائمى و عمل مداوم مىبايست تا كه آدمى از آزادى و از بيان آزادى فطرى و هستى شمول غافل نشود.
7 - انديشيدن ذاتى عقل است:
اين يادآورى بجاست كه انديشيدن كار طبيعى عقل است. و عقل آزاد است. زيرا با هيچ زورى نمىتوان او را از فعاليت باز داشت. با وجوداين، قدرت مىتواند عقل را وسيله كند. رابطهاى كه عقل با اصل راهنمائى، دينى، مرامى، اسطورهاى، معرفتى، حكمى، سنتى، رسمى، شخصى،... و ساختهاى از ساختههاى خود، بر قرار مىكند، مىتواند رابطهاى باشد كه عقل را به اطاعت معتاد كند.
اطاعت بمعناى تعطيل عقل نيست، بمعناى تابع كردن عقل است در كار خود و وسيله كردن آنست در انطباق كار خود با ولايت مطلقهاى كه عقل تابعيت آن را پذيرفته است. در جهان امروز، بنابر تقليد است. هستند كسانى كه تقليد را در دين، موجب ناتوان شدن قوه عقل مىدانند، اما تقليد از مقلدهاى ديگر را صواب مىشمارند. قرآن انسانها را به شنيدن قولها و پيروى از بهترين آنها مىخواند. پيروى از بهترين قول با «تقليد واجب است»، چه فرق دارد و آيا مانع از آن نمىشود كه عقل كار طبيعى خود را انجام دهد؟ آيا راست است وقتى دينى يا مرامى، تمامى كارهاى كردنى و ناكردنى را معين كرد و نظامى كامل شد، انسان را از رشد مىاندازد، زيرا براى عقل او، كارى باقى نمىگذارد؟ راستى اينستكه آنچه ساخته شدهاست با آنچه كه ساخته مىشود، تفاوت دارد. آنچه ساخته شدهاست، يا بكار آنچه ساخته مىشود مىآيد و يا بظاهر جانشين آن مىشود. بظاهر جانشين مىشود چرا كه عقل نمىتواند كار خود را تعطيل كند. در واقع "معلوم " جانشين نمىشود، بلكه حاكم بر عقل مىشود، او را از آزادى خود غافل مىكند و به خدمت قدرتش در مىآورد. توضيح اينكه، هر گاه دينى يا مرامى را نظام كامل و «حق اليقين» بدانيم، به دو روش مىتوان آن يا اين را بكار برد:
الف - " نظام كامل" فضاى عمل را فضاى لااكراه مىكند. در اين صورت، بكار بردن آن هيچگاه نياز به زور ندارد و همه وقت و همه جا انسان را از محدودههايى رها مىكندكه زور ايجاد مىكند. به سخن ديگر نه قالب كه روش در خور تجربه آزاد براى عقل است و حاصل تجربه را نيز مىپذيرد. يعنى رشد علمى ناقض آن نمىشود، بلكه شفافيت آن را كامل مىكند. بعنوان باور، حصارى نمىشود و انديشه انسان را از جريان انديشهها جدا و منزوى نمىگرداند. رابطه عقل را با واقعيتها غير مستقيم نمىگرداند و آدمى را مجبور نمىكند، واقعيت را آنسان ببيند كه قالب مرامى مىطلبد. عقل را از ويرانگرى آزاد مىكند و بدين آزادى، مصلحت را نه دست آويز حق راناحق كردن كه بهترين روش عمل به حق مىكند. و بدين همه، عقل را، در رهبرى فعاليتهايش، مستقل و بر بكار بردن تمامى استعدادها در رشد، توانا مىكند. چنانكه نيروهاى محركه، همه، در رشد، بكار گرفته مىشوند.
ب - «نظام كامل» محدوده فعاليت عقل مىشود. جمله خود مىگويد كه هيچ دين و مرامى نمىتواند محدوده فعاليت عقل بگردد، مگر به زور را در كار آوردن و موجه كردن و بكار بردن آن. اما، بكار گرفتن زور، هم حق و هم كامل بودن نظام دينى يا مرامى را نفى مىكند. در حقيقت، هر اندازه به ميزان زور بيشتر نياز مىيابد، بهمان اندازه ناحق تر و ناقص است. از جمله، به اين دليل كه تنها نقص را كه نخواهى رفع كنى، بايد با زور جمع و بكارش برى.
بدين قرار، در «معارف» يا دانستهها ماندن و آنها رابه دينى و مرامى و علمى تقسيم كردن و ميان آنها رابطه بر قرار كردن، كارى كه "وبر" و بانيان و پيروان پوزيتيويسم كردهاند، (117) عقل را در گذشته و در نزاع دين و علم نگاه داشتن و بكار ويرانگرى واداشتن است. «دانستهها»، در رابطه با نا دانستههايى ، كه بايد دانست،تنها زمانى بكار عقل آزاد مىآيند كه فضاى فعاليت عقل را فضاى لااكراه بگردانند. اگر اين هشدار دائمى به عقل باشد كه هر دستآوردى، بر فرض كه صفت علمى داشته باشد، به محض تحصيل، معلوم مىشود و عقل نبايد پايبند آن بماند. «علم اليقين» و حق مطلق در بى نهايت قرار مىگيرند. پس هر معلومى تا بى نهايت قابل نقد و اصلاح است.
بدينسان، فعاليت عقل آزاد جريانى مداوم مىشود كه در بى نهايت به علم اليقين و حق مطلق مىرسد. پس علم و حق مطلق نقش پيدا مىكنند در آزاد ماندن عقل. اين حكم كه حق مطلق و علم اليقين وجود دارند و همينها هستند كه دين يا علم مىگويد، همانقدر عقل را از آزادى و نور غافل مىكند كه حكم به نسبى بودن علم و حق و انكار حق و علم يقين قابل رسيدن به آن، حتى در بى نهايت. زيرا، به ترتيبى كه ديديم، حاكم گشتن كثرت گرائى انسان را به انزواى كامل در مىآورد و هر كس را بدانچه علم و يا حق مىپندارد، دلشاد مىكند.(118) اگر آدمى بخواهد، در مسير رشد، توقف نكند و در آنچه بدان علم ندارد (119)، نايستد و از غير علم پيروى نكند،(120)، اگر عقل او بخواهد آزادى خويش را همواره بياد داشته باشد، نياز به حق مطلق دارد. هم براى تشخيص جهت و هم براى ميزان عدل يا خطى كه بود (حق) را از نبود (ناحق) جدا مىكند. بدين قرار، فعاليت ذاتى عقل، بنفسه، گزارشگر اندازه آزادى او است:
1/7 - بدون حق مطلق، آزادى نيز ناموجود مىشود. زيرا، به ترتيبى كه ديديم، حد نافى آزادى است. رها كردن عقل از حدها، نياز به حق مطلق و قرار گرفتن آن در بى نهايت پيدا مىكند. عقل يا خود را در بند محدوديتها مىيابد و يا، در بى كران لااكراه، رها مىشناسد. در صورت اول، قائل به جبر مىشود و جز بيان قدرت و فرآوردههاى مورد نياز قدرت نمىسازد. در صورت دوم، قائل به آزادى (= حق مطلق) مىشود. بنابراين، بيان آزادى را مىسازد و فرآوردههايش حق مىشوند: فعاليت عقل آزاد خود جوش است و فعاليت عقل وقتى بر مدار قدرت بعمل مىآيد، امرى است. فعاليت خود جوش عقل آزاد ابتكار، ابداع، اختراع و خلق است و به علم مىرسد. حال آنكه فعاليت عقل وقتى بر مدار قدرت انجام مىگيرد، در بكار بردن معلومها در تخريب خلاصه مىشود. بدينسان، خود جوشى نوع فعاليت و فرآورده آن (= علم) معيار آزادى عقل مىشوند. و
2/7 - فعاليت عقل آزاد، يعنى وقتى تحت امر قدرت انجام نمىگيرد، فعاليتى است كه، در انجامش، زور حضور ندارد. تفاوت علم با شبه علم (= قول قدرت) در اينست كه علم وقتى بكار بردنى است كه زور نيست و آزادى هست. حال آنكه شبه علم توجيه گر زور، بيشنيست و با زور نيز بكار بردنى نيست. تمامى مرامهائى كه اجراى خود رادر گرو بكار بردن زور مىدانند، در واقع به زور نيز قابل اجرانيستند. به اين دليل روشن كه زور ويران مىكند، چونى را تجربههاى طول تاريخ در اختيار مىنهند. در حقيقت، اين تجربه ها ما را از اين امر آگاه مىكنند كه هيچ دين و مرامى نتوانسته است، به زور، به عمل در آيد. و چرائى را اين دو علت گزارش مىكنند: دين و مرام حق با بود زور به بيان در نمىآيند و عمل كردنى نمىشوند و نياز به فضاى باز لااكراه دارند و دين و مرام ناحق، زور فرمودهاند. براى آن نيستند كه به عمل در آيند. براى آنند كه حق را بپوشانند و جانشين آن شوند و بكار بردن زور را توجيه كنند. بدين قرار،
3/7 - فعاليت عقل آزاد و خود جوش است و اين فعاليت صاحب وجود مىشود. اما قدرت از رابطهاى بوجود مىآيد كه ميان دو زور برقرار مىشود. رابطه فعاليت عقل با قدرت اين رابطه است: بر قرار شدن روابط قوا را عقل تصويب مىكند. قدرتى كه بدينسان پديد مىآيد را نيز تصويب مىكند. لذا، وقتى بنابر روابط قوا مىشود، عقل ارزشهاى مقبول خود را در توجيه آنها بكار مىگيرد. چنانكه وقتى دوتن نزاع مىكنند، از هر يك بپرسى چرا نزاع كردى؟، پاسخ را چنان مىدهد كه عمل او را موجه بگرداند. اگر هم يكى از آنها يا هر دو بپذيرند خطا كردهاند، اعتراف كردهاند كه در زمان نزاع، عمل خويش را موجه گمان مىبردهاند. از اينجا، پيشگام شدن در نزاع، بنام عقيده، وسيله توجيه زور كردن عقيده و دروغ بزرگ است. زيانكار اول، كسى است كه دعوا را راه انداخته است. زيرا براى آنكه عقل بتواند فعاليت خود جوش داشته باشد، نياز به بى كران لااكراه دارد. اما با برقرار شدن روابط قوا، الف - مدار فعاليت عقل بسته مىشود و ب - عقل به زير حكم قدرت مى رود. اما عقل در پى آزادى گم كرده خويش مىشود. قدرت عريان نمىتواند عقل را بفريبد و آن رادائم تحت امر قدرت نگاه دارد. ناچار، اصل راهنما در كار مىآيد. اصل راهنما يك حكمى عمومى و اصلى است كه عقل آن را بيانگر هستى موجود، در پيدايش و ادامه حيات مىداند. اصل راهنماى سازگار با قدرت مدارى پوشش مىشود و عقل را از اصل راهنمائى كه با آزادى خوانائى دارد، غافل و به حاكميت قدرت معتادش مىكند. از اينجاست كه اصل راهنما اهميت تعيين كننده پيدا مىكند. در حقيقت، از خود بيگانگى عقل كامل نمىشود. چرا كه فعاليتهاى حياتى انسان، اغلب، در بيرون روابط قوا قرار مىگيرند. بنابراين، در قلمرو آن فعاليتها، عقل آزاد عمل مىكند.
بدينسان، ناسازگارى نخستين، ناسازگارى آزادى عقل با رابطه قوا است. همگانى و دائمى شدن روابط قوا، ثنويت را اصل راهنما مىكند و عقل آن را قانون عمومى حاكم بر هستى مىپندارد و مىپذيرد. با آنكه اگر فعاليتهاى خود را بسنجد مىبيند كه همه فعاليتهاى حياتى خود جوش بيرون از حكم اين " قانون " قرار مىگيرند و بسيار بيشتر از فعاليتهايى هستند كه تحت حكم اين "قانون" انجام مىگيرند. عقل، از راه اعتياد، از اين" قانون"، پيروى مىكند بخصوص وقتى مىخواهد رابطه برقرار كند.
امااين تضاد ميان فعاليت خود جوش عقل و قدرت كه خود را در پوشش اصل راهنما(= ثنويت) مىپوشاند، فعاليتهاى عقل را ضد و نقيض مىگرداند.
توضيح اينكه الف - دو رشته فعاليتهاى عقل، فعاليتهائى كه در آزادى انجام مىگيرند و فعاليتهائى كه، تحت حكم قدرت، بعمل مىآيند، نايكسان و بسا متضاد هستند. براى مثال عشق ورزى با معشوق و كينه ورزى با مخالف و دشمن. ب - فعاليتهاى تحت امر قدرت ممكن نيست خالى از تناقض باشند. چنانكه وقتى عقل دروغ را موجه مىكند و مىسازد، چه بداند و خواه نداند، دروغ نمىتواند از تناقض خالى باشد. وقتى جنايتى را واجب مىكند، خواه بداند و چه نداند، جنايت خالى از تناقض نمىشود. اما ممكن نيست عقل قدرتمدار نداند كارش تناقض در بردارد. زيرا شفافترين و بى خدشهترين تناقضها، به ترتيبى كه ديديم، تناقض ميان اين يا آن شكل بكار بردن زور بنام ارزش و اصل و دين و مرام است. عقلى كه دروغ را توجيه مىكند مىداند عملش ارزشى را نقض مىكند كه بنام "مصلحت" ناديدهاش مىگيرد. كسى هم كه جنايت مىكند مىداند كه چنين مىكند. اما غير از اين تناقض، عقل ميداند كه ساخته او خالى از تناقض نيست. بهمين جهت هر دروغگوئى مىكوشد تناقض و بسا تناقضهاى موجود در دروغ خود را از قربانى يا قربانيان دروغ بپوشاند. كسى هم كه جنايت مىكند، مىكوشد تناقضها را چنان بپوشاند كه جنايت و جانى غير قابل كشف شوند. اما جنايتهائى كه قدرت مانع كشف شدنشان نشوند، كشف مىشوند زيرا پوشاندن كامل تناقضها غير ممكن است. بدين قرار، اگر عقل ياراى نقد فعاليتهاى خود را پيدا كند، مىتواند فعاليتهاى آزاد و فعاليتهاى غير آزاد خود را از يكديگر جدا كند و دريابد كه فعاليتهاى غير آزاد او، طبيعى نيستند. بخصوص كه فعاليتهاى غير آزاد، ناسازگاريهاى ديگرى را بوجود مىآورند:
فعاليتهاى تحت امر قدرت ويرانگر مى شوند. بنابراين نيروهاى محركه در خدمت حيات از رهگذر اين فعاليتها به زور بدل مىشوند و به خدمت ويرانگرى و مرگ در مىآيند. هر انسانى مىتواند بفهمد كه اينگونه فعاليتها با حيات تضاد دارند. اگر در خود بنگرد، تضاد ديگرى را نيز آشكار مىبيند: فعاليتهاى تحت امر قدرت عقل، استعدادهاى آدمى را از رشد باز مىدارند. زيرا اوامرى كه عقل قدرت مدار صادر مىكند، اين استعدادها به اجرا مىگذارند و با اجراى آنها ويران مىشوند و ويران مىكنند. براى مثال، وقتى عقل اسير قدرت مدارى، حكم حذف رقيبى را صادر مىكند، استعداد انس تضاد و خصومت را موجه مىكند. قوه رهبرى مأمور اجراى حكم مىشود. استعداد علمى و فنى مأمور ساختن وسيله و يافتن روش مىشود. استعداد هنرى مأمور پوشاندن و بلكه وارونه جلوه دادن عمل جنايت مىشود. استعداد دينى، مأمور مشروع گرداندن آن مىگردد. استعداد اقتصادى زمان و مكان و هزينهها را بر آورد مىكند. استعداد تربيتى و بسته به سطح تعليم و تربيت، مجموع فعاليتها را نقد و اصلاح مىكند. پس از آنكه نقشه حذف آماده شد و به اجرا در آمد، استعداد سياسى كار توجيه آن را بر عهده مىگيرد. در اين جريان، نيرو به زور بدل مىشود تا استعدادها را از فعاليت طبيعى باز دارد و به فعاليتهاى ويرانگر مجبور كند. حالتهاى عصبانيت، دلهره، بى قرارى، ترس و... بيانگرهاى بيرون رفتن استعدادها از فعاليتهاى طبيعى خويش و مجبور شدنشان به فعاليتهاى ويرانگر هستند. بدينسان، تمامى استعدادهاى آدمى به خدمت ويرانگرى در مىآيند و اين ويرانگرى را از خود شروع مىكنند. از اين رو،
4/7 - عقل قدرت مدار نياز پيدا مىكند فعاليتهاى تحت امر قدرت را در لباس ابهام بپوشاند. كلفتى لباس ابهام بستگى به درجه اعتياد به قدرت مدارى عقل دارد. هر اندازه اعتياد بيشتر و قلمرو فعاليتهاى تحت امر قدرت وسيعتر مىشود، كلفتى لباس ابهام بيشتر مىشود. بتدريج ابهام عقل را در بر مىگيرد و ديدش را كور مىكند. قدرت پرستها بدينسان گرفتار كورى عقل مىشوند و رفتن خويش را به غرقاب مرگ نمىبينند. بهنگام همآغوشى با مرگ، به خود مىآيند اما ديگر دير است. (121)
بدين قرار، عقل آزادى خود را باز مىيابد به الف - خودجوش شدن فعاليتهايش كه علامت آن، ب - باز ايستادن آدمى است از ويرانگرى. و باز ايستادن از ويرانگرى به از خود بيگانه نكردن نيروهاى محركه در زور و سمت رشد دادن به آنها است. ج - همسازى استعدادهاى آدمى در فعاليت رشد و د - اينهمه شدنى نيستند مگر به عارف گشتن عقل بر آزادى خويش و بازيافتن بى كران لااكراه كه به موازنه عدمى را اصل راهنما كردن ممكن مىشود. راستى اينست كه، بطور فطرى، موازنه عدمى اصل راهنماى عقل آزاد است. غفلت از آزادى، غفلت از اصل راهنماى فطرى نيز هست. عقلى كه بدينسان به بى كران لااكراه درآمد و تمامى توان خلاقه خويش را باز يافت، راهبر استعدادها در رشد مىشود. براى مثال، وقتى آدمى مىخواهد علمى را پيدا كند، استعداد خلق بكار مىافتد. براى آنكه اين استعداد بتواند كار خود را با موفقيت به نتيجه برساند، استعداد علمى دانستهها و فنون را در اختيار مىنهد و استعداد هنرى فضاى ماوراء ممكن را بروى او مىگشايد. غافل نشدن از اين امر كه علم اليقين در بى نهايت حاصل مىشود و علم كنونى نسبى است، مدديار استعداد هنرى در كارش مىشود. استعداد دينى كه، به يمن بيان آزادى، عقل را بر آزادى خويش و بر موازنه عدمى عارف نگاه مىدارد، دين را نه تنها مزاحم جستجوى علم نمىكند كه مساعد رشد در آزادى مىشناسد و به دانشجوئى مشروعيت مىبخشد. استعداد انس مسابقه علمى را نه عامل قرارگرفتن در رابطه قوا با ديگران كه امام يكديگر و راهبر يكديگر در دوستى شدن، دوستى در مسير رشد، مىشناسد و مىكند. امامى كه الگو مىشود براى گذار از بى دانشى به دانش. استعداد اقتصادى كار همآهنگ كردن فعاليتهاى استعدادها و استفاده از نيروهاى محركه و ارزيابى امكانها و سودجوئى از آنها را بر عهده مىگيرد. و استعداد رهبرى فعاليتها استعدادها را بسوى هدف (جستن علم) و نگاه داشتن استعدادها در مسير رشد، بر عهده مىگيرد.
بدينقرار، غير ممكن است عقل فعاليتهاى طبيعى خود را كه شفاف هستند، مبهم كند بدون اينكه توان نور دادن و نور گرفتن را از دست بدهد. زيرا براى آنكه فعاليتهاى خويش را مبهم كند، ناگزير است الف - در واقعيتها از ديد قدرت بنگرد (محور حاكم) يعنى هر آنچه را كه با آن ناسازگار است، نببيند و ب - اطلاعات را هم وارد ذهن مىشوند، سانسور كند. بنابراين، بايد، در هر دو فعاليت، بر چشمان خويش، پرده كشد. اين پردهها سرانجام كورى مىآورند.
اينك مىتوان دانست چرا عقل جمعى جامعهاى كه نسلها در استبداد زندگى كردهاست، كور مىشود و اعضاى آن در ظلمات فرو مىروند و فرو مىمانند (122). در حقيقت، ضخامت پرده ابهام اندازه حاكميت زور را در يك جامعه گزارش مىكند. جامعه استبدادى جامعه كوران مىشود. اعضاى اين جامعه با سانسور خود و با سانسور يكديگر، بازندگى پنهان كارانه، عقل خويش را كور مىكنند.
بدين سان، جريان رشد، جريان شفاف شدن فعاليتهاى عقل فردى و عقل جمعى است و شفاف شدن به كاسته شدن از بار زور رابطهها است. هر اندازه فعاليت عقل شفافتر، عقل منير و مستنيرتر و توان چشمهايش در ديدن واقعيت آنسان كه هست، فزونتر. اما شفاف كردن فعاليت تنها با پرده نكشيدن بر واقعيتها و سانسور نكردن اطلاعات و نبستن ديد عقل با محور قدرت نيست. قدرت باكارهاى ديگرى فعاليت هاى عقل را بازهم غير شفافتر و عقل را كورتر مىكند:
5/7 - در واقع، تبعيضهايى راكه شناختيم تمامى تبعيضهانيستند. برمدار قدرت، عقل تبعيض هاى ديگرى رابر قرار مىكند. ازجمله اين تبعيضها، تبعيضها به سود پارهاى از فعاليتها و به زيان پارهاى ديگر هستند: فعاليت هائى كه قدرت ايجابشان مىكند، تقدم مىجويند. در واقع، عقل برمدار قدرت، سلسله مراتبى را پديد مىآورد كه مدار آن بر قدرت است. تا آنجا كه بسا مىشود فعاليتهاى ديگر را بسود فعاليتهاى مطلوب قدرت تعطيل مىكند. دامنه تبعيض باز هم وسيعتر مىشود و فعاليتهاى اعضاى بدن نيز تابع متغيرى مىشوند كه خواستهاى قدرت هستند. چنانكه مىگويند: فلانى براى رسيدن به پول، يا به مقام، يا به... خواب و خوراك را بر خود حرام كرد و روز شب زور زد تا به مقصود رسيد!
اما فعاليت عقل اقتضاى طبيعت او است. بنابراين، قدرت تنها جهت آن را تغيير مىدهد. از اين رو، از مهمترين تبعيضها، تبعيض بسود فعاليتهاى غير طبيعى قدرت فرموده، بنابراين، ويرانگر است. بديهى است اين تبعيض را با استفاده از كارهايى كه شناختيم و كارهايى كه خواهيم شناخت، برقرار مىكند. پس از اين تبعيض، دو رشته تبعيضها برقرار مىشوند: الف - تبعيضها بسود فعاليتهايى كه قدرت، جهت آنها را معين مىكند و ب - تبعيضها به زيان فعاليتهائى كه قدرت جهت آنها را معين نمىكند اما انجام شدنشان مىتواند جهت فعاليتها را، كه قدرت تغييرش دادهاست، به جهت طبيعى باز گردانند. براى مثال، كسى كه «مبارزه براى تصرف قدرت» را فعاليت اصلى زندگى مىكند، غير از تبعيضى كه به سود آن نوع فعاليتها بر قرار مىكند كه مبارزه براى تصرف قدرت خوانده مىشوند، به زيان فعاليتها مزاحم (نظير زناشوئى، پدر- فرزندى، مادر - فرزندى، تحصيل علم و...) تبعيض ديگرى را روا مىدارد. در جريان تبعيض تراشى، قدرت، به سود فعاليت هائى كه قهرآميز مىشوند، تبعيض مطلق بر قرار مىكند. هر اندازه عقل بيشتر از خود بيگانه مىشود، حضور قهر در فعاليت هايش همه زمانى و همه مكانىتر مىشود:
6/7 - وقتى در دين، در سياست، در اقتصاد، در علم و فن، در هنر، در انس و دوستى، در تعليم و تربيت، محور قدرت مىشود، اصل راهنما ثنويت تك محورى و قدرت فراگير گشته و استعدادهاى انسانى را، همه، به خدمت گرفته و همه مكانى وهمه زمانى شدهاست. از خود بيگانگى عمومى همين است. در اين از خود بيگانگى، انسان در تمامى فعاليتهاى خويش، برده قدرت است و قدرت مىجويد. حتى فعاليت هايى چون عبادت و عشق (كه در هوس و ارضاى آن ناچيز مىشود) و هنر، بكار ارضاى نيازى از نيازهاى قدرت مىآيند (123). بدين سان، عرصه توسعه طلبى قدرت نخست استعدادهاى انسان هستند. اما اين توسعه طلبى علت ديگرى نيزدارد و آن، تضاد جهتى است كه قدرت به فعاليتهاى عقل و استعدادهاى انسان مىدهد با جهت فعاليتهاى فطرى آنها. در حقيقت، جهت عمومى فعاليت عقل آزاد حق مطلق (= خدا) است. وقتى قدرت مدار مىشود، با بى كران لااكراه كه فضاى فعاليت عقل آزاداست، تضاد پيدا مىكند. حل اين تضاد با جانشين كردن معناى سازگار با قدرت، بعمل مىآيد. توضيح اينكه حكمى از نوع «هم اكنون و همين جا» يا تنها زمان و مكان حال، وجود دارد(124)، حكمى جهان شمول پذيرفته مىشود و جانشين هستى شمول بودن فعاليت آزاد عقل مىگردد. بدين ترتيب است كه زمان و مكان نقش اول را در مدار شدن قدرت پيدا مىكنند. تا آنجا كه فعاليتهاى طبيعى عقل كه، بر مدار قدرت، جهت آنها تغيير مىكرد، اينك تابع فرآوردههاى قدرت مىشوند:
7/7 - ديديم كه وقتى قدرت مدار مىشود، عقل، براين مدار، در واقعيتها مىنگرد. اينك كه در توصيف و تحليل تا اينجا پيش آمدهايم و دانستهايم كه عقل رابطه مستقيم با واقعيتها را از دست مىدهد تا بواسطه قدرت با واقعيتها رابطه بر قرار كند و قدرت بدون مجاز، ايجاد نمىشود، مىتوانيم بفهميم كه قدرت، در جريان توسعه خود، "شبه واقعيتها" را جانشين واقعيت ها مىكند. براى مثال، عقلى كه مىخواهد عاملى را خدا بگرداند و پيدايش واقعيتى را بدو نسبت بدهد، ناگزيراست در واقعيت دستكارى كند و آن را دروغ بگرداند، مهمترين نظريههاى قرنى كه در واپسين سال آن هستيم، اينسان ساخته شدهاند: فاشيسم، نازيسم، استالينيسم، استبداد آسيائى، ولايت مطلقه فقيه.(125)
جز اين نيز نمىتوانست بشود. چرا كه قدرت خود ساخته تضاد و مجاز است. ممكن نيست عقل آزاد از راه رابطه مستقيم با واقعيت، فعاليتى پيدا كند كه حاصل آن قدرت بگردد. هر كس تجربه كند، در مىيابد كه در هر مداربستهاى، واقعيت جاى خود را به شبه واقعيت مىدهد. اين شبيه واقعيت وارد مجموعه عناصرى مىشود كه عقل را به ايجاد رابطهاى ناگزير مىكنند كه قدرت را پديد مىآورد. براى مثال، دو همسر يا دو دوست از دوستى و همسرى به دشمنى نمىگرايند مگر آنكه رابطه عقلها با واقعيت جاى خود را به رابطه با شبه واقعيت بدهند. در حقيقت، در درون هر كس، عقل وقتى فعاليت آزاد دارد كه با واقعيتها رابطه مستقيم بر قرار مىكند. زيرا معرفتى كه از واقعيت بدست مىآورد، بخشى از فعاليت عقل است. اگر در اين معرفت مجاز نباشد، عقل تن به جبرى نمىدهد كه تضاد را جانشين توحيد مىكند. زيرا مجاز(= ناحق) در مجموعه فعاليتهاى عقل، كه به صدور حكم مىانجامند، شركت مىكند. مجاز وقتى عامل اصلى صدور حكم مىشود، كه عقل حكم برقرارى رابطه قوا و نزاع را صادر مىكند. پس، بايد بدانيم ساز و كار عامل اصلى شدن مجاز كدام است؟ براى اينكه رابطه توحيد به رابطه تضاد برگردد، حضور يك عامل خارجى ضرور مىشود. در صورتى اين عامل رابطه مستقيم يكى از دو دوست و يا يكى دو همسر و يا هر دو آنها را با يكديگر، به رابطه غير مستقيم، به رابطه از راه خود، بدل كند، امكان تبديل رابطه توحيد به رابطه تضاد پيدا مىشود. در اين جريان، يكى از آن دو يا هر دو، نياز به شبه واقعيت پيدا مىكنند تا عقل او بتواند يا عقلهاى آنها بتوانند بر وجوب دشمنى، حكم دهد يا دهند. اما عامل خارجى چگونه وارد رابطه توحيد مىشود؟
8/7 - تااينجا دانستيم كه ممكن نيست معرفتهاى نسبى و حقهاى نسبى موجب جدائى و نزاع شوند. اين نا حق هاى نسبى هستند كه يگانگى را به دو گانگى و دو گانگى را به خصومت بدل مىكنند. حال گوئيم، در مثال دو دوست يا دو همسر، عامل بيرونى مىتواند چيزى يا كسى باشد كه يكى، يا هر دو آنها، آن يا او را، براى خود مىخواهند: يكى از دو همسر مجذوب شخص ديگرى مىشود، يابه فعاليتى مىپردازد كه با همسرى سازگارنيست. يكى از دوست موقعيتى را پيدا مىكند و يا رابطهاى بر قرار مىكند، كه ديگرى آن را مخل دوستى مىداند و... اما چرا عامل خارجى مىتواند وارد رابطه بشود؟ زيرا وقتى به فعاليت طبيعى عقل آزاد باز مىگرديم، به ياد مىآوريم كه نياز به بى كران لااكراه و رابطه با حق مطلق (وقتى هم نزديك از رگ گردن و هم در بى نهايت قرار مىگيرد،) دارد. پس اگر دو دوست يا دو همسر، بر اصل موازنه عدمى، توحيد نجسته باشند، حد يكديگر شدهاند. با وجود اين حد، پيدا شدن عامل خارجى به عقل امكان مىدهد از محدوده بيرون رود. از اين رو، هر رابطهاى كه از راه حق مطلق (خدا) بر قرار نشود، به جبر، در معرض فساد است. (126) اما چطور مىشود و چرا دو كس محدوده يكديگر مىشوند؟ اگر آزادى ذاتى هستى نبود و عقل آزاد در فعاليت خويش نياز به حق مطلق بمثابه هدف و جهت ياب نداشت، اين پرسش پاسخ پيدا نمىكرد. ما مىدانيم كه، با جانشين واقعيت كردن مجاز و اسطوره، رابطه توحيد به رابطه تضاد بدل مىشود و مثال شيطان و آدم و ميوه ممنوعه (127)، زندگىهاى روز مره انسانها، در رابطه هايى هستند كه با يكديگر، بر قرار مىكنند. با وجود اين، جاى چرا باقى است: اگر فعاليت طبيعى عقل آزاد نياز به فضاى باز لااكراه و رابطه با حق مطلق (=خدا) دارد، چرا عقل مىپذيرد رابطه با ميوه ممنوعه را جانشين رابطه با خدا كند؟ اين پرسش را كه عمومى كنيم، عبارت مىشود از: اگر اصل بر روابط قوانيست، چرا انسانها زندگى در فطرت را با زندگى در روابط قوا جانشين مىكنند؟ مىگويند و فراوان كه ميل مهار نكردنى به «داشتن همه چيز و در دم» به سخن ديگر خواستن قدرت (= توانائى) در دم، موجب مى شود كه آدمى آنچه را دارد از ياد برد و ميوه ممنوعه را بخورد.
با وجود اين، همچنان جاى چون و چرا است: چرا انسان توانائى مطلق و بلافاصله را مىخواهد؟ چون يافتن پاسخ اين پرسش، بر اصل ثنويت، پاسخ پيدا نمى كند، گفتهاند، در هستى، اصل بر روابط قوا و تضاد است. بنابراين، رابطه با ميوه ممنوعه ترجمان اراده دست يابى به قدرتى است كه به دارنده آن امكان مىدهد، تفوق و تسلط داشته باشد. اين نظر، خود، دو نظر را در بر مىگيرد: بنابر يكى، در روابط قوا، دست بالاى دست بسيار است و قدرت ويرانگر، سرانجام غالب و مغلوب را ويران مىكند و، بنا بر ديگرى، قوىتر انتخاب مىشود و مىماند و ضعيفتر مىميرد. (128) اما رابطه قوا و تضاد، خواه ديالكتيكى و چه غير آن، بدون مجاز و بنائى تصورى و جبرى باز تجربه ناپذير، به تصور نيز نمىآيد چه رسد به اينكه سازندگان اين نظرها بتوانند، به چراهاى فراوانى ، پاسخ بدهند؟ سازندگان اين نظرها ناگزيرند روابط قوا را نتيجه رابطه با محيط زيست بگردانند. اما، بدين كار، نه تنها، مىپذيرند كه عامل بيرونى (طبيعت) مداخله مىكند تا توحيد را به تضاد برگرداند، بلكه هنوز براى پرسشى پاسخ ندارند. براى اين پرسش: چرا طبيعت جانبدارها را گرفتار تضاد و حذف يكديگر مىكند؟ اگر سرشت طبيعت و تقدير جبر است، با وجود اين سرشت، چگونه طبيعت هستى يافت؟ هنوزاين پرسش پاسخ نجسته، پرسش دوم مطرح مىشود: واپسين قوى كه مىماند كيست؟ آيا با ماندن او و از ميان رفتن ديگر جانداران، تنازع براى بقاء پايان مىيابد؟ اگر آرى پس در هستى، اصل بر تنازع بقاء نيست و اگر نه، نظريه متناقض (تنازع براى بقاء) است و بنا بر آن، سرانجام طبيعت، نيز، نيستى مىشود.
9/7 - تجربه تضاد، وقتى دوضد در بيرون يكديگر قرار مىگيرند - مثل خصومت ميان دوكس -، معلوم مىكند تضاد قانون مرگ است. اما تضاد «ديالكتيكى» به تجربه در نمىآيد. يكى از دو ضد را سازنده آن تصور كرده و سرانجام جبرى را نيز سازنده گمان بردهاست. محال است، در مقام تجربه گر، بتوان وارد آن شد. براى مثال، در تضاد اجتماعى، كسى كه وارد اين قالب مىشود، به قول اهل اين نظر، «جهت عمومى تحول» را انتخاب مىكند. بنابراين، خود را به جبر تحول مىسپرد. نه ميزانى در كار است كه عملها را بدان بسنجد و نه سرانجام را او مىتواند به چشم ببيند. زيرا جامعه آرمانى خالى از تضاد، در پايان تحولى قرار مىگيرد كه «انتخاب كننده» جهت تاريخ زمان تحقق آن را نمىداند. اگر هشيار باشد، به خود خواهد گفت اگراين سير جدالى واقعيت مىداشت، محلى براى انتخاب او نمىماند. بهررو، پس از قرنى، هم در علم و هم بنابر جهت يابى تحول جامعهها، بطلان اين تضاد مسلم گشت. (129)
در عوض، توحيد تجربه كردنى است. اگر جبر تجربه كردنى نيست، آزادى تجربه كردنى است. از جمله، روزانه، هر بار كه «ميوه ممنوعه» را مىخوريم، مىتوانيم از خود بپرسيم چرا اينكار را كردهايم؟ وقتى خود تجربه مىكنيم، در مىيابيم كه بنابر آزادى مىشود، مىتوان از آن غافل و گرفتار جبر زور شد. خوردن "ميوه ممنوعه" با غفلت از آزادى آغاز مىگيرد. در پى اين غفلت، بى كران لااكراه جاى به تنگناى «هم اكنون، همين جا» مىدهد. مطلقى كه نزديك و دور، بى نهايتى بود، كه هم فضا و هم جهت نما و هم هدف صير عقل آزاد است، جاى به مطلقى مىدهد كه زندان تاريك عقل است. «ميوه ممنوعه» اين زندان است.
در حقيقت، عقلىكه از آزادى غافل مىشود، اين غفلت را همزمان با خواستن مطلق (علم، قدرت در اشكال گوناگونش، پول، مقام و...) انجام مىدهد و نمىداند از دست مىدهد و به دست نمى آورد. عقل او با از دست دادن آزادى و با بى كران لااكراه را در محدوده «هم اكنون، همين جا» ناچيز كردن، توانائى انجام فعاليت طبيعى خود را نيز از دست مىدهد. بنابراين، جز اطاعت كوركورانه از آن رهبرى كه در بيرون او قرار مىگيرد، ديگر كارى از او ساخته نيست. به ترتيبى كه ديديم، اين اطاعت كوركورانه شدنى نيست مگر به تبديل نيرو به زور و بكار بردن آن در تغيير جهت دادن به فعاليتهاى استعدادهاى آدمى. بدين سان، پاسخ پرسش اين مىشود: «ميوههاى ممنوعه»اى كه ما آدميان، همه روز، مىخوريم گواهى مىدهند كه آزاد آفريده شدهايم و غفلت از آزادى، امكان دارد.
اگر تجربه كنيم، در مىيابيم كه مىتوانيم از آزادى غفلت نكنيم. اگر غفلت نكنيم، «ميوه ممنوعه» نيز نمىخوريم و، در راه رشد، شتاب نيز مىگيريم. يكبار ديگر، به اهميت اصل راهنما پى مىبريم: موازنه عدمى را تمرين همه روزه كردن، غفلت نكردن از آزادى است. در جريان غفلت از آزادى و خوردن «ميوه ممنوعه»، موازنه عدمى به وارونه آن، ثنويت تك محورى، بدل مىشود و آدمى گمان مىبرد، ميان او و دلخواهش، فاصلهاى نيست. كافيست دست دراز كند و آن را بچيند. اما تا همه چيز را از دست ندهد، نمىتواند دست دراز كند. از اينرو، اصل ثنويت تك محورى، اصل راهنماى ويرانگرى و مرگ مطلق است و اين ويرانگرى با ويرانگر شدن عقل در فعاليت هايش آغاز مىشود:
10/7 - بدينسان، با انتقال رهبرى فعاليتهاى عقل به قدرت، فعاليتهاى طبيعى، فعاليتهائى با خاصه ويرانگرى مىشوند. به ترتيبى كه ديديم و در جاى خود بسط خواهيم داد، با رهبرى يافتن قدرت، مدار باز كه آن را مدار باز مادى معنوى خواندهايم (130) به مدار بسته مادى - مادى بدل مىشود. در اين مدار نيازهاى غير مادى را نيز بايد با فرآوردههاى مادى برآورد. روز افزونى ندرت عمومى بدين سان به انسانها و طبيعت تحميل مىشود. در اين مدار بسته، اصل راهنما و وسيله و روش و هدف فعاليتهاى عقل را قدرت معين مىكند. در نتيجه، عقل از راه محدودتر كردن دايره فعاليتهاى خويش و از رهگذر اين فعاليتها، گوهر آزادى را گم مىكند. فعاليتهائى كه رشد استعدادهاى آدمى ايجابشان مىكند، به فعاليتهايى جاى مىسپارند كه بيانگر بردگى انسانند. از خود بيگانگى عقل از راه فعاليتهايش همين است. براى مثال، دانشمندى كه اختراعى مىكند و آن را مايه تحصيل سرمايه و بكارانداختن سرمايه مىكند، بتدريج كه سرمايه بزرگ مىشود و دانشمند به خدمت آن در مىآيد، مدار عقل او، كه مدار باز علم - علم بود، مدار بسته سرمايه - سرمايه مىشود. فعاليت استعداهاى علمى او جاى به فعاليتى مىسپرند كه قدرت (= سرمايه) ايجابشان مىكند.
در اين مثال، رهبرى فعاليت عقل به خارج (سرمايه) انتقال مىيابد. مدار فعاليتهايش بسته مىشود و فعاليتهاى آزاد عقل جاى به فعاليتهاى قدرت فرموده مىسپارند. استعداد علمى تباه مىشود تا يك دانشمند به يك سرمايه سالار بدل شود. عمومىتر از اين مثال، از خود بيگانه شدن عشق در هوس و شهوت رانى است: عقل آزاد، وقتى بنابر استعداد انس و عشق، فعاليت مىكند، به دل مىانديشد. به سخن ديگر، بر موازنه عدمى، توحيد با معشوق را مىجويد. نياز جنسى در مدار باز غريزه جنسى - عشق ارضاء مىشود و التذاذ كامل است. اما همينكه قدرت محور و مدار مىشود، عشق، در ارضاى نياز جنسى به قصد احساس قدرت، ناچيز و التذاذ ناقص مىشود. پر شمار كردن همخوابه و اظهار عشق، از زبان قدرت (فرآوردههاى بسيار كه توليد مىشوند و مصرفى جز اظهار عشق = هوس ندارند)، فرسايش عمومى و زودرس ببار مىآورد.
بدين قرار، فعاليت عقل قدرت مدار خاصه ويرانگرى روز افزون رانيز پيدا مىكند و اين ويرانگرى را از خود عقل شروع مىكند. ميزان ويرانگرى فعاليتهاى اين عقل، اندازه پايبندى عقل را به قدرت بدست مىدهد. عقل آزادى خود را وقتى بدست مىآورد كه جهت فعاليتها از قدرت و ويرانگرى به آزادى و رشد باز گردد. در اين جهت، هراندازه فعاليتها به خط عدالت كه خط جداكننده بودها از نبودها، خط جدا كننده پندار و گفتار و كردار خالى از زور از پندار و گفتار و كردار زورمايه است، نزديك تر، وجدان عقل به آزادى خود، كاملتر و شفافتر و:
11/7 - خاصههاى دهگانه بالا به فعاليتهاى عقل قدرت مدار خاصه يازدهمى مىبخشند: دو گانگىها و تقابلها. بار ديگر بيادر آوريم كه فعاليتهاى طبيعى عقل آزاد را نمىتوان از او ستاند. قدرت تنها مىتواند جهت اين فعاليتها را تغيير دهد. در نتيجه، استعداد آدمى را به خدمت در مىآورد و اين رهبرى نيرو را، با تبديل كردن به زور، در ويرانگرى بقصد قدرت جستن يا بر قدرت افزودن، بكار مىاندازد.
از اين رو، فعاليتهاى عقل، وقتى از آزادى غافل مىشود، نياز دارند، روش و زبان نيز تغيير كنند. به ترتيبى كه ديديم، از خود بيگانه كردن نيرو، توجيه مىطلبد و اين توجيه است كه دو گانگىها را پديد مىآورد: مصلحت كه بهترين روش عمل به حق است، از حق جدا مىشود و بيرون حق قرار مىگيرد. بدى كه نبود خوبى است، واقعيت باور مىشود و دوگانگى، بد و بدتر محدوده انتخاب عقل مىگردد. بديهى است اين دوگانگىها، بدون دوگانگى روش با هدف، ساخته نمىشوند. هدف خوب وسيله بد را توجيه مىكند، دروغى است كه عقل قدرت مدار به خود مىقبولاند. بدين خاطر است كه عقل دو زبان و دو روش پيدا مىكند: در علن، قدرت زبان مصلحت بيگانه و بلكه ضد حقيقت را بكار مىبرد. و در خلوت خود، زبانش زبان حقيقت مىشود. اما، بهمان ترتيب كه عقل به تسخير قدرت در مىآيد، در خلوت نيز، زبان مصلحت، بطور روز افزون، جانشين زبان حقيقت مىشود. هر گاه عقل همچنان از آزادى خود غافل بماند، سر انجام، گرفتار «جنون قدرت» مىشود. در حقيقت،
12/7 - استعدادهاى گوناگون انسان گوياى اين واقعيتند كه فعاليتهاى عقل، يك مجموعه را تشكيل مىدهند. بدين قرار، مشكل نيست بدانيم وقتى رهبرى بخشى از فعاليتهاى عقل در دست قدرت قرار مىگيرد، مجموعه فعاليتهايش تركيبى از فعاليتهاى آزاد و فعاليتهاى تحت جبر قدرت مىشود. در اين تركيب، فعاليتها ضد و نقيض هستند. لذا، تنشهايى كه پديد مىآيند و شدت مىگيرند، نياز به مخدرها را بوجود مىآورند و بسا از مخدرها نيز كار ساخته نمىشود. چرا كه هر فعاليت جزئى از مجموعه فعاليتها است. بنابراين، تضاد نه ميان دو فعاليت كه ميان دو مجموعه پديد مىآيد. اما همين دو مجموعه، خود، جزئى از مجموعهها هستند كه با يكديگر يك مجموعه بغرنج را مىسازند. مجموعهاى كه در آن، فعاليتهاى عقلى انجام مىگيرند كه ميان آزادى و قدرت حيران است.
در صورتى كه مجموعهها مجموعه هائى باشند كه با هم مجموعه بغرنجى را بسازند كه عقل را از آزادى خود آگاه نگاه مىدارد، فعاليتهايش، صفت آزاد پيدا مىكنند. چنانكه، هر بار، قدرت بخواهد به فعاليتى جهتى بدهد، كه صفت آزاد را از آن مىستاند، مجموعهها كه مجموعه بغرنج را بوجود آوردهاند، آزادى را به ياد عقل مىآورند و از بروز تضاد پيشگيرى مىكنند. اما اگر مجموعهها مجموعه هائى باشند كه عقل رااز آزادى خويش غافل و پايبند قدرت كنند، هر فعاليت عقل جهتى را پيدا مىكند كه قدرت مىخواهد و تضاد، با جانشين فعاليت آزاد شدن اين فعاليت، حل مىشود.
و هنوز، فعاليتهاى عقل، بيانگر دو رشته مجموعهها هستند:
* دو مجموعه ضد و نقيض، يكى مجموعهاى از رهبرى و اصل راهنما و هدف و روش سازگار با فعاليت آزاد عقل و ديگرى مجموعهاى از رهبرى قدرت و اصل راهنما و هدف و روش در خور قدرت. اگر فعاليتهاى عقل در چنبره دو مجموعه ضد و نقيض بعمل آيند، هم خود ضد و نقيض مىشوند و هم رابطه عقل را با واقعيتها، ضد و نقيض مىگردانند.
در حقيقت، عقل در رابطهاى كه با واقعيتها برقرار مىكند، وقتى رابطه را آزادانه برقرار مىكند كه مجموعه بغرنج، كه سازماندهى عمومى فعاليتهاى عقل است، با فعاليت آزادش، سازگار باشد. اگر چنين شود، اصل راهنما و هدفهايى كه برگزيده مىشوند و، در نتيجه، روشهايى كه بكار مىروند با فعاليت آزاد عقل سازگار و رابطه مستقيم و آزاد با واقعيتها را ميسر مىگردانند. اگر چنين نشود، اصل راهنما و هدفهايى كه برگزيده مىشوند و، در نتيجه، روشهايى كه بكار مىروند، رابطه مستقيم و آزاد با واقعيتها را غير ممكن مىكنند.
بدين قرار، اصلاح و انقلاب دو كارى مىشوند كه هيچيك را بجاى ديگرى نمىتوان بكار برد: وقتى سازماندهى عمومى عقل با فعاليتهاى آزاد سازگار است، اصلاح يك فعاليت، تصحيح يك روش، دقيق و شفاف كردن يك هدف، محل پيدا مىكند. اما وقتى سازماندهى عمومى فعاليت عقل با قدرت سازگار مىشود، اصلاح هر فعاليت، نياز به اصلاح مجموعه بغرنج پيدا مىكند: انقلاب يا تغيير سازماندهى عمومى. از اين رو، آنهايى راكه سلم و صلح را انتخاب مىكنند و راه «آزادى و رشد» را در پيش مىگيرند، قرآن - بمثابه روش رشد در آزادى - به اصلاح مىخواند. و به آنهايى كه در بيراهه قدرتمدارى هستند، روش تغيير و باز آمدن به راست راه رشد در آزادى را مىآموزد.
* - در واقع، بر هراصل و باور راهنمائى، كارى شدنى است. براى مثال، در استبداد، تنها روشهاى دروغ سازى و زورگوئى و جنايت و فساد هستند كه مىتوانند اصلاح شوند. اما اصلاح، بمعناى بيرون آمدن از استبداد، محال است.
اگر شما ايرانيانى انقلابى را ممكن كرديد كه بشريت را وارد عصر جديدى كرد، در عيبهاى خود تأمل مىكرديد، مىديد كه براى مثال،
- درمان كردن اعتياد از راه اعدام و زندان و يا حتى خوراندن دارو ممكن نمىشود. همانطور كه مىبينيد ممكن نيز نشد و روز به روز دامنه اعتياد گستردهتر نيز گشت.
- اگر كسى بخواهد دروغگوئى را ترك كند، تنها با گفتن اين جمله: «تصميم گرفتم ديگر دروغ نگويم»، نمىتواند دروغگوئى را ترك كند. چرا كه عقل او ساختى را پيدا كردهاست كه جز به بهتر كردن فن دروغ، توانا نيست.
- اگر...
اين ضرب المثل، «ترك عادت موجب مرض است»، حاصل تجربه انسانيت است. اما اگر ندانى چرا ترك عادت موجب مرض مىشود، پيروى از آن، بسا موجب تسليم شدن به جبر فساد مىشود. چرا كه ترك عادت تا وقتى مجموعههائى تغيير نكنند كه عقل آدمى را در چنبره خويش گرفتهاند، شدنى نيست. از اين روست كه فرمود: «تا تغيير نكنى، خداوند چيرى را در تو تغيير نمىدهد.»
اما آن مجموعهها عبارتند از:
1 - كسى كه دروغ مىگويد مىخواهد با فريب ديگرى به هدف خود برسد. پس در رابطهاى كه با ديگرى بر قرار مىكند، سود برنده (محور فعال) او و زيان دهنده ديگرى (محور فعلپذير) و هدف سودى است كه از فريب بدست مىآيد. ثنويت تك محورى همين خود را محور فعال و ديگرى را محور فعلپذير كردن است. اين اصل راهنما، با روش (دروغ) و هدف (سود حاصل از دروغ) يك مجموعه مىسازند. بدون تغيير اصل راهنما و هدف، ممكن نيست بتوان روش يا وسيله را تغيير داد. هنوز
2 - دروغ بايد بتواند در ديگرى مؤثر شود. با طرز فكر او بخواند، راه چون و چرا كردن را بر او ببندد. براى آنكه عقل شنونده تناقضهاى موجود در دروغ را نبيند و واقعيتى را كه دروغ مىپوشاند، نشناسد، دروغ، همواره، با اشكال ديگر زور (تهديد، تطميع، بهتان، تحريك ضعفها از راه تملق، تحريك عواطف، انواع سانسورها، تغيير معانى كلمات و...) همراه است. در سخنان قدرتمدارهاى دروغ زن تأمل كنيد، در آنها، تمامى روشهاى تخريبى را كه با دروغ همراه مىشوند، مىيابيد. بنابراين، هر دروغ، با مجموعهاى از فعاليتهاى مخرب همراه مىشود تابتواند در ديگرى مؤثر شود. براى ترك كردن دروغگوئى، دو مجموعه نيز بايد تغيير كنند: يكى مجموعهاى كه دروغ يكى از اجزاى آنست و ديگرى،
3 - مجموعهاى كه ساخت و سازمان عقل ديگرى را تشكيل مىدهد و بنااست دروغ در آن كارگر شود. بنابراين، تا وقتى ساخت و سازمان عقلهاى افراد و نيز عقل جمعى آنها دروغپذير باشد، به فردها و جمعها دروغ خواهند گفت. در حقيقت، دروغپذير، با دروغگو، در ساختن و گفتن دروغ شركت مىكند. اگر دروغ پذيرها ترك اعتياد كنند، قدرتمدارها پيدا نمىشوند و به آنها دروغ نمىگويند. و هنوز،
4 - اما براى اينكه دروغ زن دروغ را بسازد و ثنويت تك محورى را اصل راهنما كند، بايد بيان قدرت، نزد عموم، جاى بيان آزادى را گرفته باشد. براى مثال، اگر اسلام و باورهاى ديگرى كه انسانها بدانها گرويدهاند، به قدرت اصالت نداده باشند، دروغ قابل ساختن و اظهاركردن نمىشود. زيرا بيان قدرت، با تغيير معانى كلمات (توحيد، دين، حق، مصلحت، آزادى، عشق، استقلال، علم، رشد و ترقى، انقلاب، اصلاح، عدالت، ولايت و قدرت، صلح، جنگ... نخستين قربانيان تغيير دادن معانى هستند)، ساختن دروغهائى را ميسر مىكند كه دروغ پذيرها مىتوانند باور كنند. در حقيقت، قدرت مدارى موجب مىشود كه عقل نتواند واقعيت را همانطور كه هست ببنيد. بنابراين، بخشى از دروغ را قدرت مدارى ساخته است. پس ترك دروغ گوئى و افتادن در راه رشد، نياز به ترك مجموعهاى دارد كه بدان «بيان قدرت» گوئيم. و باز،
5 - اما آدمى تنها يك استعداد ندارد، شش دسته استعداد دارد. عقل پايبند قدرت نمىتواند دروغ را بسازد اگر جهت فعاليتهاى استعدادها را تغيير ندهد و با دروغ سازى همساز نگرداند. اينست كه ترك دروغگوئى نياز به تغيير جهت مجموعه فعاليتهاى همه استعدادهاى انسان دارد. و باز
6 - دروغ جز پوشاندن واقعيت نيست. از اين رو، هم با واقعيتى كه مىپوشاند ضد و نقيض است و هم خود متناقض است. بنابراين مجموعهاى از تناقضها است. ساختن اين مجموعه از عقلى بر مىآيد كه اصل راهنمايش ثنويت تك محورى و مدار فعاليتهايش قدرت باشد. اين عقل دروغ را متناسب با معلومات و اطلاعات در دسترس خود مىسازد. اما عقل قدرت مدار، معلومات و اطلاعاتى را كه ناقض دركش از قدرت هستند، به خود راه نمىدهد. پس دروغ بمثابه مجموعه تناقضها ساخته عقلى است كه خود مجموعهاى از معلومات و اطلاعات سازگار با قدرت است. پس، بخش عمده چنين مجموعهاى، دروغ است.
7 - اما دروغ ساز، بعنوان انسان، فعاليتهاى حياتى نيز دارد. بنابر اين، عقل او تنها دستگاه دروغ سازى نيست. فعاليتهاى حياتى را نمىتوان با دروغ انجام داد. لذا، او گرفتار دوگانگى ناسازگار است. فعاليتهاى طبيعى و فعاليتها بر مدار قدرت با هم ناسازگارند و او محل نزاع اين دو مجموعه فعاليتها است. دو مجموعه فعاليتها يكى بيانگر عقل قدرت مدار و ديگرى ترجمان عقل آزاد مىشوند. يكى مدار بسته و ديگرى بى كران لااكراه را گزارش مىكنند. اين دو گانگى است كه بيشترين فشار را به انسان قدرت مدار وارد مىكند و براى گريز از اين فشار است كه او در پى مسكنها مىشود.
بدين قرار، براى ترك عيب دروغگوئى، عقل را بايد از هفت مجموعه آزاد كرد كه با يكديگر مجموعه بغرنجى رابوجود مىآورند. حال چگونه مىتوان پذيرفت قدرتى كه، از زور، در اشكال جنايت، خيانت و فساد، مايه گرفتهاست، بدون تغيير ساخت و سازمان آن، بتواند - حل مسائلى را كه ببار مىآورد، پيش كش! - خود را اصلاح كند؟ عقل را كه از بند ملاحظهها آزاد كنى، مىبينى:
در آزادى، در رشد در آزادى، تنها اصلاح ممكن است. زيرا انقلاب بيرون رفتن از راه به بيراهه مىشود. در قدرت مدارى، تنها انقلاب (= باز يافتن آزادى و راست راه رشد در آزادى) ممكن است. زيرا اصلاح قدرت، موانع برخود افزودن، متمركز و فراگير شدن آن را، از ميان برداشتن است. به سخن ديگر، حقوق انسان و طبيعت را پايمال كردن است.
* اما عقل فعاليتهاى طبيعى نيزدارد. پس دروغ گزارشگر مجموعهاى از فعاليتهاى ناسازگار مىشود:
مجموعه بغرنج از يك رشته مجموعهها پديد مىآيد. براى آنكه دروغگو دروغ نگويد كافى نيست به خود بگويد ديگر دروغ نخواهم گفت، بلكه لازم است خود را از مجموعه بالا و از سازماندهى عمومى آزاد كند كه عقل قدرت مدار از آن مجموعه مىسازد. بيان آزادى را جانشين بيان قدرت و موازنه عدمى را جايگزين ثنويت تك محورى و دوستى و توحيد با ديگرى را جانشين رابطه فريب دهنده - فريب خورنده كند: (131) تا تغيير نكنى، تغيير نمىدهدى. بدين ترتيب، اصلاح قدرت ممكن نيست و انقلاب به معنى آزادى از مجموعههاى بالا و از ساخت و سازمان عقل، بر مدار قدرت، ضرور است. حال آنكه اگر فريبكار بخواهد دروغ خويش را مؤثرتر كند، نياز به انقلاب ندارد، كافيست با استفاده از علم و فن و دادهها و اطلاعات، دروغ را چنان بپوشاند كه فريب پذير، آن را راست بپندارد و بپذيرد.
8 - عقل و واقعيتها:
1 - عقل وقتى آزاد است كه با واقعيت رابطه مستقیمى برقرار كند. رابطهاى كه بدان، بتواند بر واقعيت معرفت آزاد پيدا كند. معرفت آزاد است وقتى عقل در روش و در هدف، واقعيت را با مجاز در نياميزد. براى اينكه، عقل، در روش و هدف، تنها با واقعيت سر و كار پيدا كند، نخست بايد مطمئن شود، روش و وسيله كار و هدف، هر دو واقعيت(= حق) هستند. براى مثال، اگر كسى بخواهد مدرك تحصيلى بدست آورد و براى رسيدن به هدف، تقلب كند، وسيله زور مىشود و هدفى كه بدست مىآيد، معرف دانش يافن نيست. بدين قرار، عقل آزاد با وسيله و هدفى رابطه بر قرار مىكند كه واقعيت دارند. به سخن ديگر، عقل وقتى آزاد است كه ميان سه حق، عقل و وسيله و هدف، رابطه بى واسطه برقرار مىشود. يعنى عقل آزاد با وسيله و هدفى كه حق نيستند، رابطه برقرار نمى كند. در حقيقت، آدمى همواره از واقعيتهاى در دسترس اما بسيار مهم غفلت مىكند. از جمله، از اين واقعيتها:
1 - دروغ جز پوششى بر قامت راست نيست. باطل نيز پوششى بر حق بيش نيست.
2 - هر حقى را با هر پوششى نمىتوان پوشاند، نوع پوشش (= باطل) را حق معين مىكند. و
3 - بنابراين، هر حقى آن پوشش باطل راپيدا مىكند كه اگربرگيرى حق نمايان مىشود. از اينجا، حق شفافيت طلب است و باطل ابهام طلب.
براى مثال، اگر مأموران يك قدرت استبدادى به خانهاى مراجعه كنند و بپرسند على، عضوى از اعضاى خانواده در خانه هست يا خير؟ و اگر بنا بر حكم «دروغ مصلحت آميز به از راست فتنهانگيز است»، اهل خانه بخواهند به مأموران دروغ بگويند، آيا نمى گويند كه «على در خانه نيست»؟ بنابراين، «بودن در خانه» (= حق) را تنها با يك دروغ (نبودن) مىتوان پوشاند. اگر مأموران وارد خانه شوند. هنگامى مىتوانند به اهل خانه بگويند «چرا دروغ گفتيد؟» كه ببينند على در خانه هست. پيدا شدن على در خانه، گوياى اين حق است كه واقعيت با مجاز رابطه برقرار نمىكند با واقعيت رابطه بر قرار مىكند. در حقيقت، هر واقعيتى اگر هست، جا و مكانى دارد و جا و مكان او، واقعيتهاى ديگرند: على در خانه و عضو خانواده است.
بدين قرار، تقدم مصلحت بر حقيقت، كه اصل راهنماى قدرت مدارى است و چون قدرت را مطلق كنى، تقدم مصلحت بر حقيقت نيز مطلق مىشود، با حاكم كردن دروغ، عقل را از كار طبيعى باز مىدارد. زيرا رابطهاش را با واقعيت قطع مىكند. توضيح اينكه در جامعهاى راست فتنه انگيز مىشود و دروغ مصلحت آميز ،كه قدرت( =زور) حاكميت عمومى بر روابط اعضاى آن پيدا كردهباشد. از آنجا كه قدرت جهت ويرانگر بخشيدن به نيرو است، با حق نمىتواند رابطه برقرار كند. بنابراين، راست «فتنهانگيز» مىشود. اما هر دروغى حقى را مىپوشاند. وقتى انواع دروغ ،انواع حق ها را پوشاندند، عقلها در ظلمات فرو مىروند. و از آنجا كه واقعيتها با يكديگر است كه مىتوانند رابطه بر قرار كنند، در ظلمات پوششها كه دروغها مىباشند ، رابطه عقلها با واقعيتها قطع مىشود و رشد ناممكن مىگردد. بدين سان، در آزادى، دروغ فتنهانگيز مىشود و مصلحت روش بيان حق مىگردد. و در استبداد، دروغ مصلحتآميز و جانشين راست و حق مىشود.
اما اگربپرسى مصلحت چيست؟ كسى را نمىيابى كه بتواند تعريفى از آن بدست دهد كه، بنابرآن، مصلحت هستى قائم به خود داشته باشد. زيرا تنها حق از خود هستى دارد. بنابراين، مصلحت وقتى روش عمل به حق نيست، جانشين حق نمىشود، دروغى مىشود كه حق را با آن مىپوشانند. پس، نوع هر مصلحتى نوع حقى را كه مىپوشاند، بدست مىدهد. چنانكه در مثال، «على در خانه نيست»، اين دروغ ، راست را يعنى «بودن على در خانه»، را مىپوشاند. بديهى است، با كشف حقيقت، نه تنها على كه ديگر اهل خانه نيز گرفتار و فتنهاى كه دروغ پديد مىآورد، بزرگتر از فتنهاى مىشود كه اهل خانه گمان مىبردند راست بر مىانگيزد. به اينجا كه مىرسى اين پرسش پيش مىآيد: وقتى راست و دروغ هردو فتنهانگيز مىشوند چه بايد كرد؟ پاسخ اين پرسش را در «حقيقت و مصلحت» (132) يافتهام. در اينجا، برآن مىافزايم كه دروغ مصلحتآميز نيست و راست فتنهانگيز نيست. اگر سخنى فتنهانگيز شود، راست نيست و اگر سخن حقى بهترين بيان را بجويد، آن بيان مصلحت بمثابه روش ابراز حقيقت است. پس در مدار بسته "حق را بايد گفت و يا بايد آن را با دروغ پوشاند و مصلحتش خواند"، نبايد ماند. زيرا، در اين مدار بسته، راه حل بدست نمىآيد. چرا كه دانستيم در استبداد، راست گفتن فتنه بپا مىكند و دروغ نيز پوششى بيش نيست و نوع اين پوشش را هم حقيقت معين مىكند. بنابراين قابل كشف است. پس دروغ مصلحت آميز وجود ندارد - از اين رو است كه دروغ همواره با اشكال ديگر زور همراه مىشود تا مبادا با كشف شدن حقيقت، صاحبان حق ياراى مطالبه حق خود را بيابند - راه حل را در تغيير رابطهها و رهاكردن جامعه از استبداد بايد جست. در همين جا، غفلت ديگرى را بايد خاطر نشان كنم:
وقتى خواننده مىخواند «راه حل رها كردن جامعه از استبداد است»، بسا از اين واقعيت غفلت مىكند كه، هر كس در خود، جامعه را از استبداد آزاد مىكند. اين كار را با غفلت نكردن از آزادى و حقوق خويش، با غفلت نكردن از آزادى عقل خود انجام مىدهد.
رابطه با واقعيت، ميزان عدلى است كه بدان آدمى مىتواند آزادى عقل خويش را هيچگاه از ياد نبرد:
1/8 - حق وقتى هم وسيله و هم هدف مىشود، عقل آزاد است. توضيح اينكه عقل آزاد، اگر بخواهد دانشى را بجويد، وسيلهاش، از معلوم به مجهول رسيدن، يا بكار بردن علم و فن و تجربه در معلوم كردن مجهول است. با جهل به علم نمىرسى، با تقلب، متقلب مىشوى و عالم نمىشوى و... اما اگر بپرسى: اگر عقل در خدمت واقعيت قرار گرفت چطور؟ پاسخ مىشنوى: وقتى مىپرسى: «عقل در خدمت واقعيت قرار گرفت»،در واقع پرسيدهاى: «وقتى عقل استقلال نداشت چطور؟». اگر از واقعيتهاى در دسترس كه عقل به خدمت آنها در مىآيد، غفلت نكنى، مىدانى عقلى كه مستقل نيست، آزاد نيست، بنابراين نمىتواند با واقعيت ها رابطه بى واسطه و مستقيم برقرار كند. چند مثال،
* سرمايه، عقل را استخدام مىكند و از عقل مىخواهد روشى پيدا كند و بكار برد كه سرمايه را، دو برابر كند. بنا بر اين امر، سرمايه محور فعاليت عقل مىشود. دو برابركردن سرمايه (هدف) يا با كاستناز حاصل كار انسان و طبيعت و افزودن بر سرمايه ميسر مىشود و يا به ابتكار و ابداع و كشف و خلق
- در حالت اول، عقل مجموعهاى از اشكال قدرت (= زور) را بكار مىبرد، تا دزديدن از كار انسانها و طبيعت را ميسر كند. دو برابر كردن سرمايه با ويران كردن طبيعت و بردن بخشى از حاصل كار ديگران ميسر مىشود. اين رابطه مىگويد عقل آزاد نيست.
- در حالت دوم، ابداع و كشف و خلق فن و دانش جديد در اختيار آدمى مىگذارد و بابكار بردنشان، بهرهورى كار او بيشتر مىشود. با وجود اين، اگر بخواهد سرمايه را دو برابر كند، باز بايد از حاصل كار انسان و طبيعت بكاهد و بر سرمايه بيفزايد. در صورتى كه محور فعاليت عقل سرمايه و هدف دو برابركردن آن باشد، در كاستن و افزودن، مجموعهاى از انواع زورها وسيله كار مىشود. اين وسيله به آدمى مىگويد عقلش آزاد نيست. زيرا مىدانيم زور خود به خود وجود ندارد. نيرو را بايد در جهت ويرانگرى بكار برد، تا زور بگردد. اگر عقل از اين واقعيت غفلت نكند كه ساختن از راه ويرانگرى، وقتى ميسر است كه، در اندازه، ويرانگرى بزرگتر از سازندگى باشد، نه آزادى خود را از دست مىدهد و نه نيرو را زور مىگرداند. بنابراين، سرمايه از راه برداشت از كار انسان و طبيعت دوبرابر نمىشود، مگرآنكه ويرانى كه ببار مىآورد بزرگتر از سرمايه باشد كه بر سرمايه موجود مىافزايد.
* پرسش مهمى كه محل پيدا مىكند، اينست: آيا وقتى سرمايه يا نظريه علمى يا باور محور مىشود، عقل همچنان توان ابداع، كشف، بخصوص خلق را دارد يا آن را از دست مىدهد؟
- فرض مىكنيم كسى نظرى را محور مىكند. براى مثال، ليبراليسم، يا ناسيوناليسم، يا سوسياليسم را، اگر عقل او اثبات صحت يكى از اين نظرها و ابطال نظرهاى ديگر را هدف كند، عقل او جز پوشاندن عيبهاى نظر محبوب و يافتن عيب هاى نظرهاى مغضوب، روشى را نمىتواند در پيش بگيرد و در پيش نمىگيرد. به سخن ديگر دو رابطه با دو واقعيت را از دست مىدهد: رابطه با واقعيت وقتى وسيله است و رابطه با واقعيت وقتى هدف مىشود. در اينجاست كه پاى زور بميان مىآيد. حق صفت هاى مطلق و نسبى پيدا مىكند. چرا كه وقتى هر كس نظر محبوب خود را حق ونظرهاى ديگر را ناحق مىگرداند، دونوع رابطه ميان كسها بيشتر پديد نمىآيند:
يكم - حق نسبىاست، بنابراين، هر كس در مرز باور خود بماند و قدرتى هم مراقبت كند كسى وارد مرز ديگرى نشود.
دوم - حق مطلق است و نزد مدعى است و، براى غلبه حق بر باطل، او بايد جنگ كند، جنگ دائمى!
- اما اگر علم حق بود و محور شد، آيا باز عقل را از ابتكار و ابداع و كشف و خلق باز ميدارد ؟ اگر از واقعيت هاى در دسترس غفلت نكنى، مىبينى، علم وقتى حق است نياز به محور شدن ندارد و محور نمىشود. فضاى فعاليت عقل را وسعت مىبخشد و روش عقل در ابتكار و ابداع و كشف و خلق مىشود. چرا محور نمىشود؟ زيرا هر علمى با علمى ديگر رابطه دارد. پس بكار يافتن علم مىآيد. اگر محور شد، نخست نقد نمىپذيرد و سپس، عقل رابطه واقعى ميان اين علم و علمهاى ديگر را برقرار نمىكند. زيرا، اين رابطه موجب نقد علم و نمايان گشتن ناراستىهاى موجود در آن، در علمى مىشود كه عقل حق مطلقش گرداندهاست.
- بنابراين، پاسخ اين پرسش كه آيا اگر خدا را حق مطلق بدانى و باشد، و محور بگردد، باز عقل را از فعاليت آزاد باز مىدارد؟، دانسته مىشود: هر محورى عقل را از آزادى خود محروم مىكند. وقتى حق محور مىشود، صفت نسبى يا مطلق دادن به آن، عقل را آزاد نمىكند. خدا محورى، انسان محورى، جمع محورى، فرد محورى، علم محورى... و هر محور ديگرى، عقل را از آزادى خود و، بنابراين، نخست از آن محور غافل مىكند. دورتر خواهيم ديد چرا. در اينجا بپرسيم آيا حقانيت حق ايجاب مىكند كه محور عقل در فعاليتهايش بگردد يا نگردد؟ در پاسخ، گوئيم: اگر حق بخواهد محور شود، حد مىپذيرد و عقل را نيز محدود مىكند. حقى كه حد مىپذيرد حق نيست و عقلى كه محدود مىشود آزاد نيست. اگر اين حق خدا باشد، با محور شدن، حد پيدا مىكند يعنى نفى مىشود و عقل، با محور كردنش، محدود، به سخن ديگر، از آزادى محروم مىشود.
بدينسان، حقانيت حق، با محور عقل شدن حق، ناسازگار است. در عوض، با فضاى فعاليت عقل و وسيله و هدف آن شدن سازگار است. به همان سخن باز مىرسيم كه در آغاز، سخن حق يافتيم: در خدا زيستن (فضاى لااكراه) و صير به خدا (هدف) (133) و غفلت نكردن از هدايت خدا (روش) (134)، آزاد ماندن عقل است. بدين خاطر، حق، خدا، را كه محور نكنى، شفاف، نور على نور مىشود و عقل نيز استقلال و آزادى خويش را باز مىيابد.
2/8 - دانستيم كه عقل غير آزاد، چون قدرت را هدف مىكند، در رابطه برقرار كردن با واقعيت، نياز به زور پيدا مىكند. زيرا ممكن نيست هدف حق باشد و بتوان با وسيله ناحق بدان رسيد و يا هدف ناحق باشد و با وسيله خوب بتوان بدان دست يافت. اينك يكبار ديگر به سراغ «دروغ مصلحتآميز» و «راست فتنهانگيز» مىرويم:
* وقتى روش گفتن «راست فتنهانگيز» است، پس بكار برنده آن مىداند كه «فتنه» ببار مىآورد. زيرا تا وقتى هدف (فتنه) سنجيده نشود، وسيله به تصور نيز نمىآيد. اما براى اينكه عقل هدف را معين كند، نياز به اصل راهنما دارد. و اگر هدفى كه عقل مىسنجد ايجاد فتنه باشد، اصل راهنما، بضرورت، ثنويت تك محورى مىشود. چرا كه محور فعال بكار برنده روش «راست فتنه انگيز» و محور فعلپذير، كسى يا كسانى است كه گرفتار فتنه مىشود يا مىشوند. بدين سان، وسيله از هدف و اصل راهنما مستقل نيست. اما آيا عقل قدرتمدارى كه فتنه را هدف مىكند، مىداند وسيلهاى كه ايجاد فتنه مىكند و با اصل ثنويت تك محورى سازگار مىشود، دروغ است. زيرا ممكن نيست بر اصل ثنويت تك محورى و با هدف فتنه گرى، راست را به تصور آورد چه رسد به بكار بردن آن.
باوجود اين، پرسيدنى است: آيا اگر فرزند بيمار اما بسيار عزيز يك مادر، مرده باشد (راست) و كسى بخواهد، از مرگ فرزند، در وارد كردن ضربه مرگ آور استفاده كند، نه دروغ كه راست را به قصد ايجاد مرگ بكار نبرده است؟ در جاى ديگر(135) بكار بردن «كلمه حق» براى دست يافتن به هدف باطل را مطالعه كردهام. در اينجا، از اين ديد به پرسش بنگريم كه حقيقت تنها را نمىتوان براى وارد كردن ضربه روحى مرگ آور به مادر بكار برد. زندگى مادر را تنها با زور مىتوان از او ستاند. پس حقيقت بايد سلاح مرگ آور و زور بگردد تا مادر را از پا در آورد. گرچه سلاح را با استفاده از علم و فن مىسازند اما اين بكار برنده است كه هدف را معين مىكند و به سلاح نقش مىدهد. وقتى عقل از آزادى خود غافل شد، به خود، بكار بردن حقيقت را در «فتنه گرى»، با اظهار حقيقت، يكى مىباوراند.
در اين مثال، آيا نمىتوان مصلحت را در سكوت دانست و گفت: دروغ حرام است اما اظهار حقيقت واجب نيست؟ آيا نبايد مصلحت را در «دروغ مصلحتآميز» گفتن دانست؟
- مشكلترين مثال «دروغ مصلحتآميز»، مثال مادر بيمار و فرزند مرده است. اگر مصلحت را روش عمل به حق بدانيم، حقى كه وجود دارد، حق مادر است به زندگى. پس آيا «دروغ مصلحتآميز» مصلحت نمى شود؟ در اين صورت، دروغ روش حفظ حق نمىگردد؟ اگر واقعيتهاى در دسترس را بخاطر بياوريم، مىپرسيم: چرا اطلاع مادر برمرگ فرزند، ممكن است سبب مرگ او شود؟ مىدانيم كه مرگ فرزند تا ضربهاى مرگبار (زور) نشود، موجب مرگ مادر نمىشود. بنابراين، «دروغ مصلحتآميز» در واقع در رابطه با ذهنيت مادر ساخته مىشود و نه در رابطه با حق حيات. اگر بنا بود در رابطه با حق حيات او روشى انديشيده شود «دروغ مصلحت آميز» بكار نمىآمد. زيرا دروغ شكلى از اشكال زور است كه به قصد فريب مادر ساخته مىشود. پس، بنا بر دليل توجيه كننده «دروغ مصلحتآميز»، هر زمان كه او به حقيقت پىبرد، در خطرمرگ قرار مىگيرد. اما آيا مىتوان تا عمر دارد، مرگ فرزند را از مادر پنهان كرد؟ راستى اينست كه روش بايسته تغيير اصل راهنما و آزاد كردن مادر از خود تخريبى است.
عقل آزاد، به تمرين، مىتواند از اين مهم غافل نشود كه بيان قدرت همواره، دو واقعيت را پوشش يكديگر مىكند و با يكى، عقل را از ديگرى، غافل مىسازد. در مثال ما، آمادگى مادر براى خود تخريبى را با اثر حقيقت (مرگ فرزند) برايستادن قلب او از حركت مىپوشاند. غافل از آنكه، با «دروغ مصلحت آميز» اثر حقيقت را بر ايستادن قلب او، مستمر مىكند. چنانكه حتى اگر هم همه عمر نداند كه فرزندش زنده نيست، به اين دروغ، تا مرگ، در تنش و بيشتر از آن در بحران روحى و جسمى بسر خواهد برد. حاصل اينكه «دروغ مصلحت آميز» و «راست فتنهانگيز» دو شكل از اشكال زور هستند. عقل وقتى آزاد استكه هدف و وسيلهاش واقعيت باشند. اگر اين دو، واقعيت نباشند، اصل راهنما نيز موازنه عدمى نيست و اگر اصل راهنما موازنه عدمى نيست، عقل نيز آزاد نيست: واقعيت نداشتن هدفى كه برگزيده مىشود، آنچه به عنوان روش بكار مىرود، اگر هم واقعيتى داشته باشد، ترجمان آزادى عقل نيستند، بيانگر غفلتش از آزادى هستند. و هنوز
3/8 - حق وجود دارد و بكار بردنى است. مصلحت روش است. اين روش يا روش عمل به حق است و يا روش جانشين كردن ناحق و عمل به ناحق است. مدار بسته «انتخاب» ميان «دروغ مصلحت آميز» و «راست فتنه انگيز» يعنى زور را مدار شناختن و يكى از اين دو كار را روش تنظيم رابطه و راست بخواهى تسليم به زور كردن است. اما در مدار بسته «بد و بدتر»، انتخاب يكى بيشتر نيست و آن تسليم شدن به بدترين است. راه حل بايسته اينست كه زور عامل عمومى تنظيم رابطهها نباشد و مدار نگردد. وگرنه، استقلال را از عقل مىستاند و عقل، در زندان «بد و بدتر»، به نيروهاى محركه جهت ويرانگر مىبخشد. در حقيقت، از واقعيتها، نيروهاى محركه موجود در آدمى و يا در دسترس او هستند. در مدار بسته «بد و بدتر»، نيروهاى محركه جهتى جز از خود بيگانه شدن در زور و بكار رفتن در ويرانگرى، پيدا نمىكنند. از اين رو، از دقيقترين ميزانهاى عدل، نيروهاى محركه هستند وقتى در فعاليتهاى حياتى بكار مىروند و رشد به بار مىآورند. در اين وقت، عقل آزاد است. و باز، به ميزانى كه نيروهاى محركه در ويرانگرى بكار مىروند، عقل در بنداست.
در حقيقت، وقتى عقل در بند ثنويت بد و بدتر، از بيم بدتر، به بد تن مىدهد، در واقع تسليم بدترين شده است. چرا كه حاكميت با بدترين است و گرنه، آدمى از بيم آن، تسليم «بد» نمىشد. پذيرفتن حاكميت بدترين، تسليم شده را دراين جبر، تا ويرانى كامل مىبرد. بارزترين مثال، تاريخ ايران از انقلاب بدينسو است. از زمانى كه ايرانيان بخاطر ترس از «بدترين»، تسليم بد شدهاند، زندگى آنها به استمرار، گذار از بد به بدتر شدهاست. و تا وقتى در اين مدار بسته مىمانند، اين زندگى، همچنان، بدتر خواهد شد. حاكميت قدرت (= زور) از چه راه قلمرو خود را وسعت مىبخشد؟ دانستيم كه با پذيرفتن مدار بسته بد و بدتر، عقل و نيروهاى محركه را تحت آمريت قدرت (= زور) در مىآوريم. و عامل توسعه قلمرو قدرت مىگرديم. عقل فضاى فعاليت خويش را كه فضاى آزاد لااكراه است، از دست مىدهد و در مدار بسته «بد و بدتر»، كار گزار قدرت مىشود و نيروهاى محركه را، به فعاليتهاى ويرانگر، سمت مىدهد. چراكه اين مدار، مدار از خود بيگانه شدن توحيد در تضاد و حل تضاد از راه زور است. بدترين همين است. زيرا جامعهاى كه در آن تضاد اصل و توحيد فرع مىشود، قاعده عمومى، حل تضاد از راه ويران و يا حذف كردن مىشود و اين ميزان ويرانگرى است كه بزرگ مىشود.
4/8 - ازاين ديد كه در مداربسته « دروغ مصلحتآميز يا راست فتنهانگيز» بنگرى، بزرگى مفسدت را آنقدر كه هست در مىيابى. چراكه قدرت (=زور) عقل را از واقعيتى غافل مىكند كه بدتريناست و آن پذيرفتن حكم زور و عامل توسعه قلمرو حاكميت زور شدن و عقل را برده قدرت كردن و نيروهاى محركه را به زور ويرانگر برگرداندن و بكاربردن است. بدين سان، ميزان عدل، ميزانى كه رشد را از غير آن مشخص مىكند، جهت عمومى است كه به نيروهاى محركه داده مىشود و رابطه عقل بااين نيروها است.
براى مثال، عقل، بابكارگرفتن اين نيروها با واقعيت محيط زيست رابطه برقرار مىكند. اگر اين رابطه، رابطه قوا بگردد، يعنى نيروهاى محركه در ويرانى محيط زيست بكار روند، آدمى، در مدار بسته زورمدارى، زندانى و عمله ويران كردن محيط زيست خويش مىشود.
5/8 - چرا مدار بسته بد و بدتر، مدار بيگانه شدن توحيد درتضاد است و تضاد راه حلى جز ويرانگرى و حذف پيدا نمىكند؟ زيرا فضاى باز لااكراه، فضاى حقها، حقيقتها و واقعيتها است. اگر حق و واقعيت را «بود» بخوانيم، ناحق، و مجاز «نبود» مىشوند. خط عدالت خط جدا كننده فعاليتهاى رشد از فعاليتهائى مىشود كه «بودها» را «نبودها » مىگردانند. بدين قرار، عقل بااز دست دادن فضاى باز لااكراه - دورتر به تفضيل شرح خواهيم داد -، حق و واقعيت را به ضد آنها بر مىگرداند. براى آنكه اين ستم را بكند، نيرو را نيز به ضد آن، زور، بدل مىكند و بكار مىبرد. بكاربردن ناحق و مجاز عقل را گرفتار دوتضاد ديگر مىكند: تضاد اول، تضاد فعاليتهاى جبرى تحت امر قدرت با فعاليتهاى فطرى در آزادى. در مدار بسته بد و بدتر اين تضاد با حذف فعاليتهاى فطرى يا آزاد و جانشين كردن فعاليتهاى جبرى حلمىشود. تضاد دوم، تضاد ناحق باحق، مجاز با حقيقت و واقعيت است كه، باز، در مدار بسته، با جانشين كردن نا حق و مجاز حل مىشود. بديهى است، قدرت (= زور) حاكميت پيدا نمىكند اگر ميان افراد و گروهها رابطه تضاد برقرار نشود. در مدار بسته، اين تضاد نيز با حذف حل مىشود. چرا كه قدرت تنها از راه حذف، ايجاد و بزرگ مىشود.
بدينقرار، بسته شدن فضاى فعاليت عقل همزمان است با جهت ويرانگرى يافتن نيروهاى محركه و پيدايش تضادها. تضادها، در چند و چون خود، درجه بندگى عقل را از قدرت گزارش مىكنند. در حقيقت،
6/8 - در مدار بسته كه نيروهاى محركه جهت تخريبى پيدا مىكنند و تضادها بروز مىكنند، عقل از ديد قدرت و از روزنه تضادها در واقعيتها مىنگرد. از اينرو، از ديدن آنها در روشنائى ناتوان مىشود.
از غفلتها و بسا مهمترين آنها يكى اينست كه فضاى فعاليت عقل، بى كران لااكراه است. به اين دليل كه براى شناخت هر پديدهاى بايد بر آن محيط شود. بر اين توانائى محيط شدن كه، بى آن، شناخت ميسر نمىشود، توانائى خلق نيز افزوده مىشود كه بدون بى كران لااكراه ميسر نمىشود. عقل با از دست دادن اين دو توانائى، توانائى ديدن واقعيت را آنسان كه هست را از دست مىدهد. امر ديگرى كه روى مىدهد، بيرون رفتن بخش مهمى از واقعيتها از دسترس عقل است. از جمله به اين دليل كه بكار قدرت نمىآيند. انسان خود واقعيتى نيست كه از ديد قدرت، تنها «نيروى كار» ديده مىشود؟
بدين قرار، وقتى قدرت محور مىشود، عقل تنها جزئى از واقعيت را مىتواند ببيند. براى مثال، از سرمايه، عقل تنها عنصرى از عناصر تشكيل دهنده آن - كه شكلى از اشكال قدرت است -، پول را مىبيند. انسان را، در چيزى كه بكار سرمايه مىآيد، يعنى نيروى كار، فرو مىكاهد. از فعاليت اقتصادى، بدست آوردن سود را مراد مىكند. مجموعه عناصرى كه سرمايه را تشكيل مىدهند و مجموعه استعدادها كه انسان است و مجموعهاى از نتايجى كه فعاليت اقتصادى ببار مىآورد، ناديده مىمانند. بسا چون اين مجموعهها، در راه رشد، بكار گرفته نمىشوند، به استخدام فعاليتهاى ويرانگر در مىآيند: اسراف و تبذير ويرانگر اندازه نمىشناسد (136).
اما مشكل عقل قدرتمدار، تنها پنهان كردن تمامى عناصر مجموعهها - جز عنصر يا عناصرى كه بكار قدرت (در اين مثال، سرمايه) مىآيد يا مىآيند - نيست. مشكل ديگرش اينست كه همان عنصر يا عناصرى راهم كه مىبيند، مبهم مىبيند. در واقع، وقتى همه عناصر مجموعهها ديده نمى شوند، عنصرهايى هم كه ديده مىشوند، به ضرورت، مبهم ديده مىشوند. كما اينكه، نه پول، نه سرمايه، نه نيروىكار و نه سود، تعريف شفاف پيدا نكردهاند (137). آيا آزادى در «بيانهاى قدرت»، تعريف روشنى پيدا كرده است؟
بدينسان هر اندازه واقعيتها، در مجموعه خود، شفافتر مىشوند، بيانگرتر مىگردند. بيانگر آزادى عقل.و
7/8 - هر اندازه تبعيض بسود يكى از استعدادها كمتر، عقل آزادتر. انسان، بمثابه مجموعهاى از واقعيتها، وقتى بنده قدرت مىشود، در استعدادى از استعدادها، ناچيز مىشود و همان نيز نمىماند. بر مدار قدرت، عقل تبعيضهاى بس ويرانگر روا مىدارد. براى مثال، نفت را به اين عذر كه ارزان مىخرد و گران مىفروشد، به مصرف سوخت مىرساند. بابت سودى ناچيز، محيط زيست را آلوده مىكند. «بخاطر دستمالى قيصريه را آتش زدن »، بيان حال عقل قدرت مدار است. مشكل زمان ما، مشكل همه زمانها است با ابعادى بسيار بزرگتر: از علم، هنر و فن، آنچه بكار قدرت نمىآيد، سانسور يا متروك مىشود. اگر بگويند بشر نمىدانست كه فعاليتهاى صنعتى محيط زيست را آلوده مىكنند و يا بسيارى از فرآوردهها، بگاه مصرف، به انسان و محيط زيست زيان مىرساند، سخنى مىشود كه اگر دروغ نباشد كه هست، عذر بدتر از گناه مىگردد. چرا كهاين ادعا اين پرسش را پيش مىآورد: چرا پى آمدهاى زيان بخش يك فعاليت، مصرف يك كالا، يك «خدمت»، همزمان، به تشخيص نيامدند؟ زيرا قدرت سرمايه از آن جلوگيرى كرد. زيرا سلطه گرى از آن جلوگيرى كرد.
مىدانيم كه وقتى قدرت مدار مىشود، در تمامى فعاليتهاى انسان، حضور پيدا مىكند و بسود خود تبعيض را اجبارى مىكند: در غذا خوردن، در خوابيدن، در كامجوئى جنسى، در آموزش و پرورش، در فعاليتهاى عقل، قدرت بسود خود و به زيان انسان، تبعيض بر قرار مىكند. اين تبعيض ها كه آدمى بدانها معتاد مىشود، آزادى را از ياد عقل مىبرند. با اين علم، اينك زمان آنست كه جريان از دست رفتن اختيار عقل را در انتخاب و اختيار واقعيتها و ترك اعتياد به تبعيضها، مطالعه كنيم:
پديدهها، در خود، بيانگر تبعيض هايى مىشوند كه عقل بايد قائل شود. بجاست به مثال ميوه ممنوعه باز گرديم: شيطان ميوه ممنوعه را رمز قدرت تبليغ مىكند. آدم و حوا از آن مىخورند. از ديد آنها - بى آنكه تجربه كرده باشند -، ميوه ممنوعه اكسير دانش و حيات و قدرت جاودانى مىنمايد. آيا به اين وجه از ميوه ممنوعه هيچ توجه كرده بوديم كه چون قدرت از رابطه قوا پديد مىآيد و اين رابطه را جانداران ايجاد مىكنند، پس از زمانى كه رابطه قوا برقرار مىشود، واقعيتهايى كه در طبيعت هستند و واقعيتها و فعاليتهائى كه جانداران مىسازند و مىكنند، بيانگر قدرت و حامل تبعيضها مىشوند و در سلسله مراتب تبعيضها جا پيدا مىكنند؟ ميوه ممنوعه بيانگر دانش و حيات و قدرت جاودانى و حامل تبعيض بسود زوجى باور مىشود كه آن را مىخورند. تأمل را كه بيشتر مىكنيم، مىبينيم اين عقل گرفتار وسوسه دست يابى به دانش و حيات و قدرت جاودانى نيست كه هدف مىگزيند و به سراغ «ميوه ممنوعه» بعنوان وسيله رسيدن به هدف مىرود. «ميوه ممنوعه» پيش از تجربه گزيده شده و هدف زوج را معين مىكند. بدين قرار، وقتى قدرت هدف مىشود، اختيار از عقل، حتى در انتخاب واقعيتهائى ستانده مىشود كه بكار قدرت مىآيند. زيرا آن واقعيتها را قدرت برگزيدهاست و آدمى ناگزير از بكار بردنشان است. و هنوز، اين امر كه افزون بر دو سوم توليد و خدمات جهانيان ويرانگر هستند، گوياى واقعيتى ديگر است: عقلهاى قدرتمدار نسيتند كه، در فعاليتهاى خويش، واقعيتها را بعنوان وسيله يا هدف بر مىگزيند، بلكه پيشاپيش، واقعيتها در سلسله مراتب تبعيضها، تنظيم شدهاند و جهت و هدف و وسيله فعاليتهاى عقل را معين مىكنند. در جاى خود، توضيح مىدهم كه وجود تبعيضها بسود قدرت چرا عامل روز افزون شدن ندرت مىشود. براى اينكه اثر تبعيضها را بدانيم كه قدرت بر قرار مىكند، بهترين مثال، فعاليتهاى روزانه خودمان است: از دو فعاليت كه يكى بسود تن و ديگرى بيانگر قدرت و زيانمند براى تن است، كداميك را انجام مىدهيم؟ از فرآوردهها كدامها را مصرف مىكنيم؟ و... تا جائى كه،
8/8 - بسيارى از واقعيت - مجازها، تنهاازاين نظر كه شكلى از اشكال قدرت هستند، وسيله و هدف مىشوند. براى مثال، پول در آغاز وسيله مبادله بود. اما سرانجام با قدرت اينهمانى پيدا كرد و نقش آن بعنوان وسيله مبادله، تابع نقش آن بمثابه نماد قدرت گشت. واقعيتها به نسبتى كه بيانگر قدرت مىشوند با مجاز تركيب و در فعاليتها بكار مىروند. در فعاليتهاى عقل قدرت مدار، هراندازه اين همانى واقعيت - مجازى با قدرت بيشتر، نقشش بيشتر. قدرت پديده هايى را هم بوجود آوردهاست كه در روابط قدرت كار برد پيدا مىكنند. و گرنه، بنفسه يا واقعيت خارجى ندارند و يا قابل مصرف نيستند. پول نه خوردنى و نه پوشيدنى است و نه بكار فعاليت علمى عقل مىآيد. اما وسيعترين كار برد را در روابط قوا دارد و تحصيل آن موضوع فعاليت آدميان است. شبه پول و پديدههاى پولى بسيار، واقعيت خارجى نيز ندارند. اما، امروز، بيشتر از پول، در روابط قوا نقش يافتهاند.
بدينقرار، اگر در قلمروهاى سياست و اقتصاد و دين و فرهنگ و هنر و تعليم و تربيت و انس و عشق و استعداد رهبرى و ابتكار و ابداع و خلق آدميان، دو نوع واقعيتها را كه با قدرت اين همانى جستهاند، در فهرستى، گرد آوريم، خواهيم ديد كوشش عقل، براى آزاد كردن خويش، از سلسله مراتب تبعيضها و واقعيت - مجازها، تا كجا پر زحمت و مدت دراز است.
در عوض، عقل آزاد، در جريان تجربه است كه به واقعيتها مراجعه مىكند. واقعيتها از پيش گزيده (ميوه ممنوعه) نيستند، بلكه اين تجربه است كه نوع و جاى هر يك از آنها را معين مىكند. عريان كردن واقعيتها از مجازهاى فرآورده قدرت و رها كردن عقل از سلسله مراتب تبعيضها آسان مىشود اگر،
9/8 - با توجه به اين امر كه واقعيت با واقعيت رابطه بر قرار مىكند و با مجاز رابطه برقرار نمىكند، نخست، نظريه پولى بر اين بود (138) كه پول نقشى جز اين ندارد كه مبادله دو كالا را با يكديگر ميسر كند. در آغاز مبادله، وارد مىشود و در پايان آن، بيرون مىرود. بنابراين خنثى است. اين امر كه واقعيتها با يكديگر رابطه بر قرارمى كنند و با مجاز رابطه بر قرار نمىكنند، امرى واقع است. با وجوداين، وقتى قدرت مدار مىشود، واقعيتها با مجازها رابطه برقرار مىكنند، چنانكه قدرت خود، از رابطه واقعيت با مجاز بوجود مىآيد. پيش از اين دانستيم كه قدرت بدون مجاز، پديد نمىآيد. اينك، مىتوانيم، به روشنى، بينيم رابطهاى كه، در آن، نيرو جهت ويرانگر پيدامىكند و به زور بدل مىشود، بدون 1 - هدف مجازى و 2 - بدون وسيلهاى مجازى و 3 - بدون محورى مجازى، برقرار نمىشود. در مثال ميوه ممنوعه (هركس كه بخواهد آزاد كردن عقل را تمرين كند، ميوه و بسا ميوههاى ممنوعه خود را مىتواند جانشين اين مثال عمومى كند)، وسيله هدفى كه دانش و حيات و قدرت جاودان گشتن است، نه بكار انداختن استعدادهاى خود، كه خوردن ميوه ممنوعه (مجاز اول) است. خود را رقيب خدا گمان بردن (مجاز دوم) و آزادى خويش را از ياد بردن و مسحور دانش و حيات و قدرت جاودانى گشتن و خوردن ميوه ممنوعه را وسيله خدائى جستن گمان بردن (مجاز سوم) حاصلش هبوط است: ازدست دادن آزادى عقل و به بردگى قدرت در آمدن است. اما به بردگى قدرت در آمدن چيست؟
«واقعيتى» كه انسانها بدان قدرت نام مىدهند، فرآورده وارد شدن در جريان تخريب است. اگر از خود بيگانگى عقل كامل شدهباشد، آدمى جريان تخريب را تا آخر خواهد رفت. قرنى كه در واپسين سال آن هستيم، جريانهاى ويرانگرى را كه امپراطورىها، كشورها، گروهها و شخصيتها «تا آخر رفتهاند»، فراوان به خود ديده است. بدين سان، انسانهاى اين عصر آزادى را نيز قدرت معنى و باور مىكنند، به حجابى از مجاز، از اين واقعيت غفلت مىكنند كه قدرت هيچ جز فرآورده جريان تخريب نيست و از آن هيچ جز ويرانگرى بر نمىآيد و سرانجام، ويران مىشود. نظريه سازان قدرت كه آن را تركيبى از عناصر گمان بردهاند (139) و يا حلال مشكلات تصور كردهاند (140)، به مجاز، از واقعيت غافل شدهاند.
بدين قرار، گره مشكل از كار عقل باز مىشود اگر هيچ حق و واقعيت و، صد البته، مجازى را محور نكند. اگر حق و واقعيت را وسيله كند. اگر، پيشاپيش، به واقعيتها كه در تجربه شركت مىكنند - خواه بعنوان وسيله و خواه بمثابه هدف -، نقش مجازى ندهد. اگر جهت فعاليتش ويرانگرى نباشد. به قيد اين اگرها، واقعيتها، در رابطهاى كه با يكديگر برقرار مىكنند، عقل را از آزادى خويش، مطمئن مىسازند. بخصوص كه،
10/8 - اما عقل قدرت مدار آنچه را خود دارد از دست مىدهد تا بدست نيامدنى را بدست آورد. توضيح اينكه فضاى بى نهايت را با دردم و همين جا جانشين مىكند و، شتاب زده، حكمى را به اجرا مىگذارد كه حاصل تجربه نيست (141). اين شتاب زدگى با مداركردن قدرت همراه و از آن جدائىناپذير است. از اين رو، هر اندازه قدرتى كه مدار مىشود، مطلقتر، شتاب زدگى عقل بيشتر و زمان تصميم و اجرا كوتاهتر و فضاى عمل عقل تنگتر.
بدين سان، مجاز پنجمى كه عقل قدرت مدار فريبش را مىخورد، اينست كه زمان كوتاه و مكان تنگ قدرت را تنها زمان و مكان تعقل گمان مىبرد. بدين فريب، آزادى را كه دارد، از ياد مىبرد: گفتيم عقل اين توانائى را دارد كه، در مقام شناسائى، بر هر پديدهاى محاط شود. مىتواند، بر هستى آفريده محاط شود و آن را موضوع علم خويش كند. اما عقل قدرت مدار، اين توانائى را از دست مىدهد. يكى به اين دليل كه هدف فعاليت خود را هميشه و همه جا، رسيدن به حق نمى گرداند. در نتيجه، از ديدن و شناختن محروم مىشود. دليل ديگرش اينست كه از ياد مىبرد علم بر واقعيتها يافتن، در توان او است (142) و اين توانائى همه زمانى و همه مكانى است. بكار بردن اين توانائى، به غفلت نكردن از آزادى يا در كار نياوردن زور است. چرا كه غفلت از آزادى موجب از دست رفتن توانائى مىشود. بدين قرار، وقتى رابطه انسان با واقعيت ها تغيير مىكند و آنچه را خود دارد، از واقعيتها طلب مىكند، بايد مطمئن باشد كه عقل او آزادى خود را از دست دادهاست. آدم از ميوه ممنوعه، علم و قدرت جاودانه سراغ مىكرد. بنى آدم، از «نماد»هاى ديگر قدرت اين توقع را دارند. غافل از اين كه اين «نماد»ها را خود، از راه ويرانگرى ساختهاند و در ويرانگرى نيز بكارمى برند. در حقيقت،
11/8 - پديدهها بنابر خواص خود، با يكديگر رابطه برقرار مىكنند. يكم - اين رابطهها گذار از توحيد به توحيد است. و دوم - گذار از تضاد به تضاد نيست. و سوم - گذار از تضاد به توحيد نيست. و چهارم - گذار از توحيد به تضاد نيز نيست. عقل آزاد مىپرسد چرا حكم اول راست و احكام ديگر همه باطل هستند؟ دليل صحت حكم يكم را، اگر عقل در خود بجويد، در مىيابد كه تنها اين حكم با آزادى عقل سازگار است. اما از كجا عقل آزاد است تا بتوان آزادى عقل را دليل صحت حكمى دانست؟ در مقام يافتن پاسخ بدين پرسش، عقل دليل صحت حكم دوم را نيز در خود مىيابد. در حقيقت، سارتر مىگويد: عقل آدمى توانائى بيرون رفتن از تعين را دارد. اما اگر مراد از تعين همان جبر باشد، جبرى كه عقل بتواند از آن بيرون رود، كجا جبر است؟ تناقض در بيان سارتر مبرهن است. حل تناقض به اينست كه آزادى را ذاتى عقل بدانيم و بگوئيم: هر بار عقل از آزادى خويش غافل مىشود، در بند تعين مىافتد و زندانى حدود مىشود. اما عقل اين توانائى را دارد كه از هر زندانى، از هر تعينى، بيرون رود. چرا كه اگر تعين همان جبر بود، عقل محكوم جبر تضاد مىشد و توانائى بيرون رفتن از تعين را پيدا نمىكرد. در نتيجه، به هيچ شناسائى توانا نمىشد. زيرا تا او از تعين بيرون نرود، نمىتواند بر متعين محاط شود و آن را شناسائى كند. و نيز، عقل مىتواند دليل صحت حكم سوم را در خود حكم بيابد: گذار از تضاد به تضاد محال است. زيرا بر تضاد، هيچ پديدهاى پديدار نمىشود و ميان ناپديدهها رابطهاى پديد نمىآيد. آنها هم كه براى توجيه جبر به تضاد قائل شدند، متوجه اين تناقض بنيادى شدند كه، بر اصل تضاد، هستى مادى نمىتوانست در وجود آيد. پس، با قرار دادن تضاد در توحيد، (143) به گمان خود، تناقض را حل كردند. و چون با تناقض بنيادى دومى سر كار پيدا كردند، ناگزير شدند آغاز و پايان حركت را توحيد بگردانند (144). زيرا - دليل صحت حكم چهارم - اگر تضاد پايان حركت مىگشت، هستى مادى نيستى مىشد كه ناقض مادى گرى و جبر گرائى است. و هنوز، اگر دليل صحت حكم چهارم را عقل در حكم بجويد، از اين پرسش آغاز مىكند: آيا تضاد را معرفت بر پديدههاى هستى، به عقل آموخته است و يا حكمى است كه نظر ساز ساخته است تا، با آن، هستى را تبيين كند؟ توحيد حاصل معرفت بر پديدههاى هستى است. حاصل هر تجربه ايست. حال آنكه تضاد تنها وقتى پاى زور به ميان مىآيد و، با زور، پديد مىآيد. با وجود اين، هر ويرانگرى، به توحيد مىانجامد. دورتر، اين مختصر را تفصيل مىدهم. در اينجا، خاطر نشان مىكنم كه توحيد هست. اما تضاد از روابط قوا پيدا مىشود. بنابراين، تضاد بيانگر يك رابطهايست كه زور ايجاد مىكند. وقتى زور از ميان مىرود، تضاد هم نيست مىشود. بنابراين، تضاد را جانشين توحيد كردن، فريب دادن عقل است. بدين قرار، عقلهاى «بزرگ» نيز، وقتى بر محورى عمل مىكنند، غفلتهايى مىكنند كه عقل آزاد، از عقلهاى " كوچك" نيز انتظار ندارد.
با وجود اين، عقل آزاد، نبايد بنا را بر حكمى بگذارد كه با آزادى عقل سازگار است. زيرا، بسا فضاى عقل را محدود مىكند. اصل راهنما، وقتى موازنه عدمى مىشود، عقل از قيد هر حكمى آزاد است. پس، مىتواند واقعيت ها را همانسان كه هست شناسائى مىكند، به سخن راستتر، شناسائى خود را، به اين معرفت، نزديكتر كند. در جريان شناسائى، واقعيتها، به زبان خواصى كه موجب واقعيت يافتن آنها شدهاند، عقل را از آزادى خويش مطمئن مىكنند. براى مثال، انسان بمثابه واقعيت، توحيدى است از اجزاء. اين اجزاء، بنابر خواص طبيعى خود، تركيب شده و مجموعهاى را كه انسان است پديد آوردهاند. عقل آزاد با اين واقعيت، در حالت طبيعى و بنابر خواصى رابطه برقرار مىكند كه ذاتى واقعيت و اجزاء سازنده آن هستند. حتى وقتى انسان بيمار مىشود، رابطهاش با عامل بيمارى، رابطه ميان مجموعهاى است كه او است با مجموعهاى كه عاملهاى بيمارى هستند. فرآورده رابطهها ميان خواص ذاتى اجزاى اين دو مجموعه را ما بيمارى مىخوانيم. اگر بجاى عاملهاى بيمارى (ميكروب، ويروس و...) و خواص ذاتى آنها، تشخيص بيمارى از باورى، مقايسهاى و يا خواصى گمان رفت که ساخته ذهن هستند ؛ عقل آزاد نیست . زيرا بجاى رابطه بى واسطه و مستقيم با واقعيت، با مجاز رابطه بر قرار كرده و در مقام درمان، بدن را محكوم حكمى ذهنى ساختهاند. به بيان روشن، عقلى كه با ذهنيتى پيش ساخته در واقعيت مىنگرد و اين نگرش را جانشين معرفت بر واقعيت و خواص ذاتى آن مىكند، آزاد نيست. بدين قرار، واقعيتهايى كه عقل بكار مىگيرد، بيانگر آزادى عقل مىشوند، وقتى خواص آنها، ذاتى آنها و رابطهها، رابطههاى اين خواص مىشوند. هر گاه ويرانگريهاى حاصل ريختن واقعيتها در قالبها فلسفى، علمى و دينى را به ياد آوريم، هر زمان، جنايتها و جنگها را در نظر مجسم كنيم كه فرآورده نشاندن تصورهاى ذهنى بجاى واقعيتها هستند، قدر آزادى عقل را بهتر در مىيابيم و نقش عقل قدرت مدار را در ويرانگرى، آنسان كه بايد، در مىيابيم. در حقيقت،
12/8 - الف - عقل خود مجموعهاى از استعدادها است. فعاليت عقل وقتى آزاد است كه استعدادها فعاليتهاى فطرى خويش را مىكنند. ب - هر حقى كه عقل به كار مىگيرد، يكى از مجموعه حقوق است. عقل وقتى آزاد است كه، به بهانه يك حق، حقوق ديگر نقض نشوند. همانطور كه وقتى دولتى، بنام يك حق، براى مثال امنيت، به حقوق ديگرى تجاوز مىكند، نخست اين ناامنی را است كه جانشين امنيت مىكند و آنگاه اين ماهيت استبدادى خويش را است كه آشكار مىكند. پس عقلى كه عمل به حقى را مجوز رعايت نكردن حق ديگرى مىكند، آزاد نيست. ب - هر واقعيتى مجموعه ايست. معرفت بر جزئى از اجزاى واقعيت، بدون اعتناء به رابطه آن جزء بااجزاى ديگر، علم نيست اما گزارشگر غفلت عقل از آزادى خويش هست. بكارگرفتن جزئى از اجزاى يك مجموعه، به ترتيبى كه متلاشى شدن مجموعه را ببار آورد، گزارشگر حاكميت استبداد قدرت بر عقل است. ج - هدف و وسيله و اصل راهنما مجموعهاى را مىسازند. در صورتى كه هدف با وسيله سازگار نباشد، وسيله هدف سازگار باخود راجانشين مىكند. وقتى اصل راهنماثنويت و هدف قدرت مىشود، وسيله شكلى از اشكال زور مىگردد. اين مجموعه را عقل قدرت مدار بوجود مىآورد. و هنگامى كه اصل راهنما موازنه عدمى باشد، هدف قدرت نمىشود. بنا بر اين، اگر وسيله بكار قدرت آيد، در مجموعه ناسازگارى بوجود مىآيد و اين ناسازگارى عقل از آگاه مىكند كه واقعيت يا واقعيت هايى را كه بعنوان وسيله برگزيده است، با هدف و بنابراين، با اصل راهنما سازگار نيست يا نيستند. د - هر واقعيتى مجموعه ايست از عناصر تشكيل دهنده آن بعلاوه فضا يا روح آن. غفلت از اين «روح» موجب عقب افتادگى علمى گشتهاست (145). اما غفلت مهمتر را عقل مىكند كه با غفلت از بى كران لااكراه كه فضاى فعاليت او است، ناگزير از فضاهاى واقعيتهايى كه بكار مىگيرد نيز، غافل مىشود و بدين غفلت، مدار فعاليت خويش را بسته مىگرداند. بدين قرار، هر مدار بستهاى گزارشگر غفلت عقل از آزادى خويش است. ه - واقعيتها با يكديگر رابطه برقرار مىكنند، اگر عقل بناى كارش رابراين بگذارد كه در هستى موجود، واقعيتها با يكديگر يك مجموعه مىسازند و از اين مجموعه بيرون بماند و، در مقام محاط بر واقعيت در تمامى رابطه هايش، در آن، بنگرد، آزادى او كاملتر و معرفت او بر واقعيت، علمىتر مىشود. بيرون ماندن از هستى متعين، در خدا زيستن، آزاد زيستن مىشود. بدين قرار، وقتى وافعيتى عقل را از واقعيتهاى ديگر غافل نمىكند و هويت خود را در رابطه با واقعيتها بر عقل آشكار مىكند، بر آزادى عقل نيز شهادت مىدهد.