بخش سوم
حق چيست و حقوق كدامها هستند؟(*)
تاريخ انديشه دينى و فلسفى با تاريخ ثنويت خالق و مخلوق، هستی فى ذاته و هستى لذاته، هستى مجرد و هستى متعين، روح و تن، انسان و طبيعت ، فرهنگ و طبيعت، انسانهاى نخبه، انسانهايى كه به حيوانها ملحقند، درآميخته و تاريخ ثنويت وجه غالب تاريخ انديشه گشته است. حاصل اين غلبه كه از خود بيگانگى توحيد در ثنويت و اغلب ثنويت تك محورى است، تبديل شدن انسان به عامل تخريب هستى است. ابعاد اين تخريب زمان به زمان بزرگتر شدهاند و امروز تجهيزات ويرانگرى ساخته شدهاند كه مىتوانند هستى را از روى زمين بردارند.
چه در دورانى كه مانی گری بر عقول حاكم بود و تن زندان روح شمرده مىشد (1) خواه در اين دوران كه هستى مجرد خالى (2) و تنها يك نوع از انواع هستى متعين، انسان صاحب حق تصور مىشود ، حق و آزادى و عدل و... تنها در رابطه با قدرت تعريف مىشدند و هنوز نيز حق « تنظيم روابط قوا » (3) باور می شود و تعريف آزادى همان تعريف قدرت است. از اين رو است که حق و آزادى و عدل بر اصل ثنويت، چه يك محورى و خواه دو محورى از ابهام بدر نمىآيند و پرسشهاى آزادى چيست؟ حق چيست؟ عدل چيست و... بى پاسخ مىمانند.
بدين قرار، اگر حقوق بشر استقرار پيدا نمىكنند و در همه جا و همه روز، به اين حقوق تجاوزها مىشوند، يكى به خاطر آنست كه اصل اصيل قدرت است. « روابط قوا » تنظيم بردار نيستند . به اين دليل ساده كه شرط واقعيت پيدا كردن قدرت اينست كه يكى داشته و ديگرى نداشته باشد. نزاع لحظه به لحظه بر سر داشتن و نداشتن قدرت را چگونه می توان به نظم ﺁورد؟ برای تنظيم رابطه ها می بايد از اين روابط بدر ﺁمد. لذا، حق و ﺁزادی را جز به قدرت بايد تعريف کرد. آيا كسى پرسيده است وقتى استقرار آزادى به اينست كه همه آن را داشته باشند، چگونه مىتوان به آزادى همان معنائى را بخشيد كه قدرت دارد؟
اگر حقوق بشر استقرار پيدا نمىكنند بدين خاطر است که هر كس مىداند اگر حقوق داشته باشد اما قدرت نداشته باشد، حقوق را از دست مىدهد. بعكس، اگر قدرت پيدا بكند، هر چه بخواهد مىكند و از ديد اغلب انسانها « هر چه خواستن كردن » صاحب قدرت و آزادى و حق شدن است.
ثنويتى كه انسانها را ، در تخريب اساس هستى، اين سان به مسابقه برانگيخته است، آنها را از هستى، از رابطه هستى متعين -كه خود را مىپندارند - با هستى نيز غافل كرده است. نتيجه آنست كه حقوق بشر، جزء كوچكى از حقوق او و اين حقوق نيز تنظيم رابطه با قدرت گشتهاند!
سه دسته حقوق:
آنچه از بحثهاى فلسفى، در طرز فكرها و طرز رفتارهاى انسانهاى دين دار و بى دين، رسوب كرده ، اينست:
هستى مجرد خالى است (4). از هستىهاى متعين، يك نوع آن، انسان، مىتواند صاحب حق شود. در برخى از انديشههاى دينى، جانداران و پديدههاى طبيعى صاحب برخى حقوق هستند. اما در طرز فكرها و طرز رفتارهاى اكثريت قريب به اتفاق انسانها ، يا اين حقوق هيچگاه حضور پيدا نكردهاند و يا اگر حضور پيدا كردهاند، در عمل رعايت نشدهاند.
بدين قرار، جدا پنداشتن هستی متعين از هستى مجرد سبب دو غفلت بزرگ شده است:
1- غفلت از حقوق كه به تمامى پديدههاى هستى راجعند و در اين حقوق تمامى هستىهاى متعين شريك هستند و 2- غفلت از حقوقى كه ناظم رابطه هستىهاى متعين يا پديدهها با هستى هستند. نبايد پنداشت كه اين غفلت، غفلتى است كه « عوام » مىكنند. « خواص» نيز اين غفلت را مىكنند. چنانكه اعلاميه جهانى حقوق بشر، تنها بخش كوچكى از حقوق را در بر مىگيرد كه، به يكى از هستى هاى متعين، انسان، و باز تنها به « تنظيم رابطه قوا » ميان انسانها و ، در واقع، تنظيم رابطه انسان با قدرت راجعند. دو دسته از حقوق ناگفته ماندهاند.
اما هستى مجرد از تعين خالى است (5) به قول سارتر، از هستى، خالى نيست. با وجود اين، با جدا كردن هستی فى ذاته از هستى لذاته هر چند مىتوان گفت هستى فىذاته خالى نيست، اما از آنجا كه وقتى از قوه به فعل مىآيد و فعليت پيدا مىكند و لذاته مىشود، موضوع حقوق مىشود، نمىتواند توجه را به حقوقى جلب كند كه به هستى راجع هستند. افزون بر اين، اين دوگانگىها، تك محورى هستند: در ديد همگى هستى مجرد خالى است، در هستى پر يا متعين از خود بيگانه مى شود تا در پايان سير جدالى، به هستى لذاته بدل شود. در ديد ارسطويى، حركت خروج از قوه به فعل است و با بدل شدن قوه به فعل، قوه نيست و فعل هست مىشود.(6)
و اگر براستى بنا بر اين باشد هستى مجرد را نه خالى كه خالى از تعين بدانيم، بر اصل ثنويت، نمىتوانيم در هستى بنگريم . زيرا اين اصل، بمعنای اصل گرداندن تعين است. بر اين اصل، هستى مجرد را جز خالى نمىتوان به تصور آورد. بر فرض كه بتوان هستى مجرد را خالى از تعيين به تصور آورد، ناگزير ، بمثابه هستى بالقوه يا فى ذاته مىتوان به تصور آورد. از اين رهگذر به دو پرسش اساسى مىرسيم : آيا اصل راهنمائى كه برگزيدهايم و با آن در هستى مىنگريم، نارسا به مقصود نيست؟ و آيا آزادى و حق را مىتوان بر اصل ثنويت تعريف كرد؟
ثنويت ، چه تك محورى و خواه دو محورى، حد معين كردن براى انديشه و از پيش متعين كردن آنست. با انديشهاى كه بدين سان گرفتار جبر تعيين مىشود، چگونه بتوان در هستى خالى از تعين انديشيد؟ اين همان تناقضى است كه همواره از آن غفلت مىشود. بدينقرار، انديشه براى اينكه از هر محدوديتى رها شود، مىبايد اصل راهنمائى بجويد كه اين رهائى را ميسر كند. موازنه عدمى همان اصل راهنمائى است كه به انديشه امكان مىدهد در هستى مجرد، رها از تعينی بنگرد که ثنويت بدان می دهد.
در اين نگرش، هستى را زندگى، خرد، آزادى، علم، توانائى، شنوائى، بينائى، هوش، عشق، مهر، خلاقيت، حكمت، بخشندگى، كرامت، عدل، هدايت و... مىيابد. و تمامى پديدههاى هستى را از زندگی و خرد و... برخوردار می بيند. افسوس که انسان برخوردار از اين حقوق معنوی ، يکسره از وجودشان غافل است .
همانسان كه انسان زندگى و خرد و هوش و آزادى و علم و... دارد، حيوان نيز دارد و طبيعت نيز دارد چرا كه در هستى، يكسانند و در هستى از يكديگرند و به يكديگر همبستهاند.
اينكه به سراغ تجربه كردنى برويم: در هستى متعين، عامل ويرانى كدام است؟ زور. زور خود چگونه پديد مىآيد؟ با از خود بيگانه كردن نيرو. بدين توجه، خط عدالت را بدست مىآوريم: اگر نيرو را كه در هستى هست، بود بخوانيم، زور نبود نيرو است. و خط عدالت، خطى است كه بود را از نبود تميز مىدهد. هر بود عدل است و از خود بيگانه كردن آن در نبود، ظلم.
اگر نياز به تجربه بود - هر كس مىتواند تجربه كند -، اكنون به تجربه مىدانيم كه در هستى مجرد، عامل مرگ و ويرانى وجود ندارد. از اينجا، عاملهاى مرگ و ويرانى، « نبودها » هستند و هستى بودها را در بردارد. فقدان بودها ستم است و هر پديدهاى حق دارد بودها را كه هستى او را تشكيل مىدهند داشته باشد. بدين قرار، به تعداد بودها، حقوق وجود دارند كه به هستى هر پديده راجعند.
نه تنها اين حقوق را بايد بر حقوق بشر و جانداران و طبيعت افزود، بلكه غفلت هايى را می بايد جبران كرد كه خسارتهاى بزرگ ببار آوردهاند. براى مثال، در حقوق بشر، حق آموزش و پرورش آمده است. حق اختلاف نظر و گوناگونى نظرها نيز پذيرفته شده است. اما يكسان كردنها، بخصوص در تعليم و تربيت و فعاليتهاى اقتصادى برجا هستند. بنا بر اينكه هستى هوش و علم و توانايى است، پس هر هستى متعين، هوش و استعداد و علم و توانايى و رشد معينى را دارد و آموزش و پرورش و كار و رشد عادلانه آنها هستند كه هوش و استعداد و توانائى او را بپرورند. از اينجا، مىتوانيم ميزان ستمى را برآورد كنيم كه محروم كردن بسيارى از هوش ها و استعدادها از رشد براى همه پديدههاى هستى به بار مىآورد.
بدين سان به دو مسئله مىرسيم: رابطه هستى مجرد با هستى متعين چگونه بايد باشد؟ و رابطه پديدهها با يكديگر بر چه اصلى بايد بنا شود؟
اگر فلسفه به اينجا رسيده باشد كه بايد از بيراهه ثنويت به راه توحيد بيايد، و به قول سارتر بخواهد ثنويت « با نهايت » و « بى نهايت » را نيز از ميان بردارد (7)، ناگزير رابطه ميان « بى نهايت » با « با نهايت » مىبايد بر ميزان عدل و نبود زور باشد.
بدين قرار، متعين ها، وقتی از حقوق معنوی و حقوقی برخوردارند که از راه مسامحه ، حقوق ماديشان می خوانيم ، با هستی که همهِ حقوق است ، در رابطه اند و بر اساس اين رابطه است که می انديشند و بر ميزان عدل ، عمل می کنند و با يکديگر رابطه بر قرار می کنند. بر ميزان عدل، رابطه با نا متعين رابطه با بى نهايتی می شود که مدير و مدبر، با عزم ، ولى، قيوم، ذوفضل، هادى، نصير، وكيل، رقيب، حافظ، خير، رزاق، حليم، مرشد، محب، مهربان، بخشنده، شاكر، صديق، وفا كننده به عهد، شهيد، مميز، حسيب، توبهپذير و غفور است. اين ارزشها ناظم رابطه و هستى مجرد با هستى متعينند . از ديد انسان که بنگريم، اين ارزشها حقوقی هستند كه رابطه انسانها با هستی هوشمند و خلاق و... و از راه ﺁن، رابطه ﺁنها با يکديگر و با پديدهها ی ديگر را ، بر ميزان عدل ، تنظيم می کنند. و براى اينكه زور در كار آوردن و به قهر، بودى را نبود كردن، پديدهها را ، در هستى خويش، به خطر نيفكند، هستی محض باید هستی بخش و... باشد و نبود را به بود بر گرداند. به سخن ديگر نذير، ماكر، قهار، منتقم، شديدالعقاب باشد. بدین سان، نظامی حق است كه هر بار نيرو به زور بدل شد و آتش قهر بودى را نابود كرد، بتواند زور را به نيرو، بازگرداند و ستمگر را از ستم باز بدارد. رابطه با نهايت با بى نهايت، وقتى حق است كه قاعده عمومى، جبران باشد بگونهاى که با نهايتها به فطرت بازگردند و زور و قهر از ميان برخيزد.
از ديد با نهايتها يا متعين ها - ما انسانها و همه جانداران و طبيعت - که بنگريم، هر پديده به يك يك اين ارزشها، حق پيدا مى كند. اينك اگر اين دو دسته حقوق را بر حقوقی بيفزاييم كه در «اعلاميه جهانى حقوق بشر » آمدهاند و اين حقوق را نيز كامل كنيم بطورى كه حقوق انسان و جانداران و طبيعت بگردند، به مجموعه كاملى از حقوق باز مىرسيم كه ما انسانها از آنها غافل ماندهايم. اما پيش از هر کار، می بايد حق را نه تنظيم رابطه با قدرت كه تنظيم رابطه با هستى بدانيم و بگردانيم:
خاصههاى حق
وقتى تنظيم کنندهِ رابطه انسان با هستى است:
اينك دوباره بپرسيم حق چيست؟ پاسخ اين پرسش، در حقوق غرب امروز اينست: (8)
« حق قاعدهايست كه روابط ميان انسانها را تنظيم مىكند؟ اين تنظيم بنا بر سلسله مراتبى كه قدرت معين مىكند، از سوى دولت، داده مىشود و هم دولت تضمين كننده حق مىشود» . و
« حقوق مجموع قواعد رفتار انسان هستند كه دولت آنها را به قالب قانون درآورده و به اجرا مىگذارد :
Droit est l’ensemble des regles de conduite humaine edictées et sanctionées Le “
Par l’autorité et etatique “
و
« حق نرده (garde fou)و فنى است براى معين كردن محدودهاى براى رفتار انسانى، تنظيم روابط ميان افراد، شكل و مشروعيت بخشيدن به روابط قدرت و مهار آنها است.»
اين تعريفها خود گوياى اين واقعيت هستند كه بر اصل ثنويت، حق - همانطور كه آزادى- قابل تعريف نيست. زيرا بر اصل روابط قوا، حق قدرت تنظيم كننده روابط قوا مىشود. پس همان تعريف را پيدا مىكند كه قدرت دارد. از قدرت - که خود فرﺁوردۀ روابط قوا است - خواستن كه روابط قوا را تنظيم كند و اين تنظيم را حق دانستن و خواندن، چرائى وضعيت اسف بار روابط ميان انسانها را در پايان قرن بيستم گزارش مىكند. از اين گذشته، ميان حق - همانطور كه آزادى - با برابرى سازگارى غير ممكن مىشود (9)
چرا كه قدرت بدون نابرابرى - همان سلسله مراتب - واقعيت پيدا نمىكند. و اگر بنا بر برابر كردن قدرت افراد شود، نه تنها آزادىها ( بنا بر همان تعريف كه در اعلاميه جهانى حقوق بشر دارند) قربانى مىشوند، بلكه نقطه تساوى، نقطه سكون و بى حركتى مىشود.
و در صورتى كه بنا بر نابرابرى شود، حقوق مجموع قواعدى مىشوند كه سلطه قوىتر را بر ضعيفتر تنظيم مىكنند! آيا جز به اين دليل است كه در اعلاميه جهانى حقوق بشر، طبيعت هيچ حقى پيدا نمىكند؟ به جانداران و كودكان نيز مادهاى اختصاص نمىيابد. تنها وقتى ويرانى بر ويرانى افزوده مىشود و قوىترها دچار مشكل مىشوند، به حقوق كودك و جانوران و طبيعت، اندك توجهى مىشود؟
بدين قرار، دليل آنكه حتى در غرب ثروتمند و داراى مردم سالارى نيز، حقوق بشر، به دل پذيرفته نمىشوند، آنست كه حق و ضد حق ( قدرت) يك تعريف را دارند. همانطور كه آزادى و قدرت يك تعريف را دارند. اگر حق و ﺁزادی تعريفى غير از تعريف قدرت پيدا نمىكنند، از آن رو است كه بر اصل ثنويت نمىتوان حق و آزادى را تعريف كرد.
در قرآن، مىخوانيم، خدا حق است (9). حق اينست كه حق و آزادى همانند هستى هستند. و بر اصل موازنه عدمى، بر اصلى كه، بر ﺁن، با نهايت در بى نهايت از هر تعينى رها مىشود، قابل تعريف مىشوند. بدين قرار، هستها حق هستند. هر هست و بودى حق و هر ساختهِ زورى، ناحق مىشود. پس حقوق بودهائى هستند كه هستى هر پديده و روابط ميان با نهايتها با بى نهايت و ، از طريق آنها ، روابط ميان انسانها و پديدههاى ديگر را بر اصل « لااكراه » يا عدم زور تنظيم مىكنند.
حق با اين تعريف، خاصه هائى را پيدا مىكند كه به آسانى آن را از ناحق مشخص مىكنند:
1- حق هستى دارد و ناحق هستى ندارد و هيچ جز پوشش دروغ بر قامت حق نيست.
2 - حق راست است و با خود اين همانى دارد و ناحق دروغ است و در خود تناقض دارد. حق با هيچ حقی تضاد و حتی ناسازگاری ندارد.
3 - حق خالى از زور است. زور نمىتواند هيچ چيز را بيآفريند و جز اين نمىكند كه به حق لباس ناحق مىپوشاند. اما همين زور، در توجيه خود، به حق نياز دارد. از اينرو، بر اصل موازنه عدمى، هركس در بكار بردن زور تقدم مىجويد، بر ناحق است.
4 - عمومىترين شاخص حق از ناحق اينست كه زمان حق، همانند زمان آزادى، بى نهايت است. زمان زور مطلق صفر است از اين رو در وجود نمىآيد. بدين قرار، كوتاهى و درازى زمان، ميزان حق و ناحق در يك بيان در يك عمل، در يك قانون را معين مىكند : حق همه مکانی و همه زمانی است.
5 - حق همواره شفاف است و ناحق بدون كتمان حق و بنا براين، کدر و مبهم است. هر اندازه کدر تر و مبهم تر، ناحق تر.
6 - حق خالی از تبعيض است . بنا بر اين ، هر تبعيضی ناحق است. تبعيضهائی چون تبعيض نژادی و جنسی و ملی و قومی و... ناحق هستند.
7 - حق ذاتی است. بنا بر اين ، هر حق که انسان دارد، هر حق که پديده ای از پديده ها دارند، ذاتی انسان و ذاتی ﺁن پديده است. حق دادنی و ستاندنی نيست. اما دارنده ﺁن می تواند از ﺁن غافل بگردد. از اين رو، بر انسان است که همواره حق دانستن را به ياد ﺁورد و اين حق را در يادﺁوری حقوق خويش بکار برد.
8 - حق با حق ، بنا بر اين ، با واقعيت رابطه مستقيم و بدون واسطه بر قرار می کند. حال ﺁنکه ناحق نمی تواند به هيچ حقی و با هيچ واقعيتی رابطه برقرار کند مگر بواسطه زور .
9 - حق حد نمی پذيرد و محدود نمی کند. نه تنها هيچ حقی محدود کننده حق ديگری نيست ، بلکه حقوق يک انسان حقوق انسان ديگری را محدود نمی کند. در هستی موجود، حد گذار يکی و ﺁنهم زور است.
10 - حق ويران نمی شود و ويران نمی کند.
11 - روش حق خود ﺁنست . چنانکه روش ﺁزادی ﺁزادی است و روش علم علم است. بنا بر اين، مصلحت بيرون از حق ، مفسدت و مصلحت درون حق، خود حق است. از ﺁنجا که وظيفه و تکليف اگر عمل به حق نباشد، حکم زور است ، پس مصلحت و تکليف جز عمل به حق از راه کاربرد حق نمی شود.
12 - حقوق يک مجموعه را تشکيل می دهند. به ترتيبی که عمل نکردن به حقی ، عمل نکردن تمامی حقوق و بنده قدرت ( = زور ) شدن است.
13 - اين خاصه ها می گويند که دليل حق در خود حق و دليل ناحق در بيرون ﺁنست. رهبری حق در خود حق است و رهبری ناحق در بيرون ﺁن قرار می گيرد. بدين قرار، تعريف حق به قدرت ، نه هم حق را ناحق کردن و دولت بمثابه قدرت را حافظ حقی گرداندن است که قدرت تعريف شده است ، بلکه رهبری را از دارنده حق ستاندن و به قدرتی بخشيدن است که از روابط قوا پديد می ﺁيد و ناقض حق است.
14 - بر اصل ثنويت ، قدرت قابل تعريف است. بر اين اصل، معرفت به حق حاصل نمی شود . زيرا ثنويت بمثابه تصور دو محور که اولی نسبت به دومی فعال و دومی نسبت به اولی فعل پذير باشند و يا هر دو نسبت به يکديگر فعال و فعل پذير باشند، فرﺁورده باور به اصالت قدرت و بنا بر اين ، مجاز است. بر اين اصل، نظری که عقل پيدا می کند، ﺁميخته ای از علم و ظن است. بسا بخش بزرگ نظر را ظن و مجاز تشکيل می دهد. افزون بر اين ، ثنويت محدود کننده است و حد ناقض حق است. بدين قرار، بر اصل ثنويت تصوری از حق می توان پيدا کرد که ناقض حق و پر از ظن و مجاز و معنائی دارد که جز معنی قدرت نمی تواند باشد. بر حق، عقلی معرفت می يابد که ﺁزاد است : اصل راهنمايش موازنه عدمی است. بدين سان ، وجدان بر حق و عمل به حقوق ، با وجدان به موازنه عدمی بمثابه اصل راهنما و غفلت نکردن عقل از ﺁزادی خويش همراه است.
15 - حق ، علم خالی از ظن و مجاز است. انسان جويای علم نبايد در « نظريه » بماند. دانشجوئی را تا رسيدن به علمی خالی از ظن و گمان می بايد پی جويد. (10 ) .
بدين قرار، خاصه های حق غير از عارف نگاه داشتن انسان به حقوق خويش، در علم و دانشجوئی است که کار برد دارد: شناخت يک واقعيت وقتی به علم خالی از ظن و مجاز می انجامد که ، در ﺁن ، وجود اين خاصه، يک به يک، تحقيق شوند. پديده ای که موضوع تحقيق می شود ، می تواند از خود هستی داشته و يا نداشته باشد، می تواند متناقض و گرفتار تضاد باشد يا نباشد ، می تواند...
اينك زمان اين پرسش مىرسد كه اگر مجموعه حقوق بشر از خرد سال و جوان و ميان سال و کهن سال و جانداران و طبيعت، در بيان حق انشاء شوند و انسانها اين حقوق را در بارهِ خود و جانداران و طبيعت رعايت كنند، ﺁیا جهانى كه به قول باشگاه رم، در واپسين امروز و فرداى خويش است، به راه زندگى در رشد و آزادى باز نمىگردد و نهايت در بى نهايت آزادى در خويشتن را باز نمىجويد؟
و وقتى به اينجا مىرسيم، از خود مىپرسيم آيا تدوين اين حقوق، جز كار دين است؟ اما وقتى این حقوق را با آنچه به نام دين انجام مىگيرد، مقايسه مىكنيم، به اين نتيجه نمىرسيم كه از خود بيگانگى دينى مرگبار ترین ويرانگرترين از خود بيگانگىها است؟
با توجه به ﺁنچه در باره حق و خاصه های ﺁن نوشته ﺁمد، حقوق معنوی که انسان از ﺁنها بر خوردار می شوند ، همانها می شوند که در بالا، يکچند از ﺁنها را نام برديم . اينک می دانيم که
الف - پايه را رابطه قوا قرار دادن و بر اين پايه حقوق برای انسان شناختن ، محروم کردن انسان از حقوق ذاتی خويش است. اگر نخواهيم حقوق انسان را بر پايه ای قرار دهيم که ناقض ﺁن حقوق است ، می بايد پايه ديگری وجود داشته باشد :
حقوق معنوی انسان :
ماده اول - حق خليفة اللهی . انسان خليفه خدا بر روی زمين است (11 ) . با توجه به توضيحی که در باره رابطه متعين با نامتعين داده شد، اينک می دانيم تنها رابطه ای که حد را از ميان بر می دارد ، رابطه انسان و خدا است. بدين رابطه است که عقل انسان از محدود کننده ها و انسان از رابطه قوا رها می شوند. انسانها اگر از حق پايه که خليفة اللهی است غافل نشوند، با خود و با يکديگر، می توانند رابطه قوا بر قرار نکنند. اصل راهنمای پندار و گفتار و کردار را موازنه عدمی کنند و در ظن و گمان -که تنها بکار زور گرداندن نيرو و بکار بردنش در تخريب می ﺁيند - نمانند. بديهی است انسان نگون بخت می شود اگر الف - خدا را قدرت ( = زور ) مطلق تصور کند و ب - خليفة اللهی را نه حق که مقامی تصور کند که خاص نمايندگان قدرت مطلق است. امری که بر اثر از خود بيگانگی دينی ، باور اغلب متدينان به اين و ﺁن دين گشته است. و تجربه می گويد که راه حل ، انکار خدا و بسا نا متعين نيست. چرا که اين انکار با جبر باوری همراه می شود. حد و حد زور در کار می ﺁورد و کار حقوق را تنظيم رابطه قوا ( = زورهای در برخورد ) می گرداند که امری محال است. راه حل ﺁزاد کردن انسانها از زورپرستی بنام خدا پرستی و بازيافتن دين بمثابه بيان ﺁزادی است. خالی کردن رابطه انسان با خدا از زور و خدا را حق ناب دانستن (12 ) و رابطه انسان با خدا را ، رابطه حقوقمند با حق مطلق شناختن و اصل لااکراه (13 ) را پايه رابطه ها گرداندن ، باز يافتن حق خليفة اللهی همين است. بدين قرار،
1/1 - ميزان سنجش رابطه با حق و عمل به حقوق ، لااکراه می شود.
2/1 - انسانها بر ﺁسمانها و زمين حق برابر پيدا می کنند (14 ) و از ﺁنجا که وظيفه جز عمل به حق نيست ، پس ميزان کمی و بيشی عمران طبيعت و کمی و بيشی ﺁلوده شدن محيط زيست و مرگ و مير جانداران و گياهان گزارشگر غفلت و بنا بر غفلت، محروميت انسانها از حقوق خويش هستند.
3/1 - سلطه گری و سلطه پذيری ناقض حقوق و گزارشگر غفلت مسلط ها و زير سلطه ها از حقوق خويش هستند (15 )
ماده دوم - حق دوستی : رابطهِ ميان انسانهای برخوردار از حق خليفة اللهی ، رابطه دوستی است. انس گرفتن فطری است . از اين رو گفته اند : دوستی دليل نمی خواهد اما دشمنی دليل می خواهد. راست بخواهی ، دليل دوستی در خود دوستی (انس فطری ) است . بنا بر اين حق،
1/2 - زن و مرد برای دوستی با يکديگر خلق شده اند و زناشوئی ﺁنها بر عشق است. رفتار پدر و مادر با فرزندان و رفتار فرزندان با پدر و مادر ، به مهر پروردن و مهر ورزی بايد باشند. (16 ) مبنای حقوق فرزند و حقوق پدر و مادر اين حق است.
2/2 - مسلمانها با يکديگر برادرند (17 ) و با غير مسلمانانی هم که با ﺁنها دشمنی نمی کنند، می توانند دوستی کنند (18 )
3/2 - خشونت زدائی رويه عمومی می شود : متجاوز را می بايد از تجاوز منصرف کرد . به ترتيبی که در حقوق انسان خواهد ﺁمد، اگر متجاوز مسلمان بود ، مي بايد او را از تجاوز منصرف کرد. (19 ) اگر متجاوز مسلمان نبود، بنا بر ميل قدرت که زيادت طلبی است و تنها با استقامت در برابر ﺁنست که در معرض انحلال قرار می گيرد، در برابر متجاوز، استقامت بی خدشه را بايد روش کرد. (20 ) . با وجود اين ، بر مسلمان نيست که زشتی عمل دشمن را با زشت کرداری پاسخ گويد. (21 ) .
4/2 - و چون « دين جز محبت نيست» (22 )، عمل به دين ، تدارک دنيای صلح و دوستی است. (23 ) بنا بر اين، حق اختلاف در نظر ، بر پايه حق دوستی ، ايجاب می کند الف - ممنوع شدن خشونت - که جنگ شکلی از ﺁنست - بنام اختلاف در نظر و باور (24 ) و حتی پذيرفتن پيشنهادِ صلح کسانی که بخاطر اسلام ﺁوردن ، با مسلمانان وارد جنگ می شدند را و ب - برقراری بدون سانسور دو جريان انديشه و اطلاعات را. بدين دو کار، اختلاف در نظر موجب رشد در ﺁزادی و دوستی می شود. چنانکه دين از دست زورمداران ﺁزاد و از ﺁن خدا شود (25 )
ماده سوم - حق برخورداری از استعدادها در زندگی سياسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی : انسان ِ بر خوردار از حق خليفة اللهی ، انسانی است که استعداد جستن انديشه راهنما ( باور دينی يا غير ﺁن ) را دارد و بکار می گيرد. او غير از اين استعداد و استعداد اُنس که حق دوستی ترجمان ﺁنست، استعداد رهبری دارد ، استعداد خلق و ايجاد دارد، استعداد ﺁموختن دارد ، استعداد تربيت دارد، استعداد هنروری دارد ، استعداد اقتصادی دارد و... بنا بر اين ، بر ﺁن محيط زيست اجتماعی و طبيعی حق دارد که او را به بکار بردن استعدادهای خويش و پرورش ﺁنها توانا کند :
1/3 - تغيير رابطهِ انسان با بنيادها و باز سازی بنيادها بر دو اصل ﺁزادی و رشد بر ميزان داد و وداد، بدان است که انسان از بدو تولد، جامع استعدادها تلقی شود: انسان بر فطرت ﺁفريده می شود ( 26 ) . بنا بر اين ، ميزان از دست رفتن جامعیت، ميزان ضد حقوق و ضد ﺁزادی و ضد رشد بودن جامعه را بدست می دهد. بنا بر اين،
2/3 - از ﺁنجا که بهنگام خلق و در مقام هنر ﺁفرینی ، انسان بر ﺁزادی خويش عارف می شود و حق خليفة اللهی را می گزارد. بخصوص بنيادهای تعليم و تربيت و دين و هنر و فرهنگ هستند که می بايد بر وفق انسان خلاق و هنر ﺁفرینی ، سازمان بپذيرند.
3/3 - از ﺁنجا که برخورداری هر انسان از حق رهبری ، شرط برخورداريش از حقوق و استعدادهای خويش است، اين استعداد ، علی الاصل، قابل جانشينی نيست. هدايت هرکس بدست خود او است ( 27 ) و حتی پيامبر نيز وکيل و وصی و ... مردم نيست. (28) . بنا بر اين، نظام اجتماعی می بايد سازمانی را پيدا کند که عموم مردم بتوانند در مديريت جامعه خويش شرکت کنند ( 29 )
و بطور عمومی ،
4/3 - جامعه و بنيادهای ﺁن (Institutions) می بايد نظامی باز، بر پايه انسان چند بعدی ، پيدا کنند. ﺁن بيان بيان ﺁزادی است که بنيادهای جامعه را بمثابه دستگاههای تخريب انسان و محيط زيست و توليد قدرت ، با بنيادهای انسان در خدمت استعدادهای انسان جانشين کند . تا وقتی انسان در خدمت بنيادها و بنيادها در خدمت قدرت هستند ، انسان از حقوق خويش غافل و محروم می ماند. (30 )
ماده چهارم - حقوق هشدار و انذار و رحمت و پشيمانی و عفو : پيامبری ، بمثابه ابلاغ بيان ﺁزادی و هشدار و انذار ( = استعدادها و حقوق انسان را به ياد او ﺁوردن و حاصل غفلت از ﺁنها را خاطر نشان کردن ) حق انسان و حجت او بر خدا است (31 ) . از ﺁنجا که غفلت از خدا تنها به زور درکار ﺁوردن و ويران شدن و ويران کردن انجام می پذيرد، انسان حق توبه و برخوردار شدن از مهر و رحمت خداوندی دارد. اين حقوق ايجاب می کنند که
1/4 - اصول راهنمای قضاوت بيانگر حقوق جامعه و در شمار حقوق پايه ِانسان هستند . بنا بر اين ، قانونگزاری می بايد بر وفق اين اصول انجام پذيرد ،
2/4 - در همان حال که ابلاغ و هشدار و انذار می بايد از بيشترين ﺁزادی برخوردار باشند، می بايد از زور و اکراه خالی و با محبت و رحمت همراه باشند (32 )
3/4 - عفو کردن حق، زيان بين و جبران کردن نيز وظيفه زيان زن هستند . محيط اجتماعی لااکراه حق همگان است. برخورداری از اين حق ايجاب می کند - بنا بر ماده اول - خشونت زدائی حق هر انسان و جامعه انسانها تلقی شود . اما اکراه را به لااکراه بازگرداندن، نه به عفو و جبران و نه به تعيين قاطعانه مجازاتها و اجرای بازهم قاطعانه ﺁنها ميسر نمی شود. نياز به استقرار تمامی ارزشهای معنوی ، بخصوص استقرار ارزشهائی است که برخورداری هر انسان را از حقوق خويش، در جامعه انسانها، ميسر می کند : رحمت ، مهر، شهادت بر حق، صداقت ، وفای بعهد ، ايثار ، امداد و استمداد ، ارشاد ، بخصوص،
4/4 - رابطه زن با مرد بطور خاص و انسانها بطور عام، رابطهِ فضلهای ﺁنها با يکديگر باشد. در حقيقت، اگر زور در کار نيايد و انسانها ، در مقام عمل به حقوق خويش با يکديگر رابطه بر قرار کنند، از راه فضلهاشان است که با يکديگر رابطه بر قرار می کنند .
( * ) - اين تحقيق به کنگره موليانو که به تاريخ 23 فوريه 1997 ، در شهر موليانو ونتو واقع در ايتاليا برپا شد، ارائه شده و از ﺁن تاریخ تا تاریخ انتشارش در این کتاب، کاملتر گشته است.
مآخذ:
1- درباره مانى گرى و نفوذ آن بر مسيحيت نگاه كنى به
- Francois Docret, MANI et la taradition manicheenne PP 98-112
- 81- Henrie - Irenee Marrau, St. Augustin et l’augustinisme PP 20
- Pierre Chaunu, Le Temps des Reformes PP T .1 PP41- 61
2- نگاه كنيد به Logique HEGEL , Sciences de la و
به تضاد و توحيد نوشته ابوالحسن بنى صدر صص 141 تا 154 بحث پيرامون نظر هگل در بارهِ تناقض
3- صفحات 10 و 13 و 14 ,Le Livre des Droits de l’Homme Jean - Jacques Vincensini
4- در سلسله مراتب هستى و سلسله مراتب موجود است از ديد ارسطو نگاه كنيد به
- ابن سينا، اشارات و تنبيهات ترجمه و شرح دكتر حسن ملك شاهى صص 317-411
- Aarsitote, les politique
5- Sartre, L,etre et le neant PP 46-51
6- محمد باقر صدر، فلسفهها، صفحات سه بخش اول در رد ديالكتيك و تعريف حركت بمثابهِ گذار از قوه به فعل
7- L,etre et le nean, a la recherche de l,etre PP 11-29
8- Encyclopedia universalis, le Droit
- Andre Hauriou et Jean Gicquet, Droit Constitutionel et institutions politiques
- Livre des droits de l,homme ، همان صفحات
9- Alain Tauraine Que,est-ce que la Democratie PP 174-176
10 - قرﺁن ، سوره اسراء ، ﺁيه 36
11 - قرﺁن، سوره های بقره ، ﺁيه های 30 و 31 و سوره ص ﺁيه 26 و انعام ﺁيه 165 و نور ﺁيه 55 .
12 - قرﺁن، سوره حج ﺁيه 62
13 - قرﺁن ، سوره بقره ﺁيه 256
14 - قرﺁن ، سوره های بقره ﺁيه 29 و نحل ﺁيه های 12 و 14 و جاثيه ﺁيه 13
15 - نگاه کنيد به اصول راهنمای اسلام ، فصل اول
16 - قرﺁن ، سوره های روم ﺁيه 21 و شوری ﺁيه 23 و اسراء ﺁيه 23 لقمان ﺁيه 13
17 - قرﺁن، سوره حجرات ﺁيه 10
18 - قرﺁن ، سوره مائده ﺁيه 82 و ممتحنه ﺁيه های 8 و 9 و...
19 - قرﺁن، سوره ﺁل عمران ﺁيه 122
20 - قرﺁن ، سوره فتح ﺁيه 29
21 - قرﺁن، سوره مائده ﺁيه 2
22 - حديث نبوی
23 - قرﺁن سوره های بقره ﺁيه 208 و نساء ﺁيه 128 و انفال ﺁيه های 60 و 61 يونس ﺁيه 25 و انبياء ﺁيه 105 و...
24 - قرﺁن سوره های بقره، ﺁيه 256 و يونس ﺁيه های 104 تا 109 و شوری ﺁيه 15 و سوره کافرون و ...
25 - قرﺁن ، سوره های بقره ﺁيه 193 و انفال ﺁيه 39
26 - نگاه کنيد به فصل دوم از کتاب اول مردم سالاری نوشته ابوالحسن بنی صدر
27 - قرﺁن، سوره يونس ﺁيه 108
28 - قرﺁن، سوره شوری ﺁيه 28
29 - قرﺁن ، سوره روم ﺁيه 30
30 - قرﺁن، سوره نساء ﺁيه 165
31 - قرﺁن، سوره ﺁل عمران ﺁيه 159
32 - در باب همسری زن با مرد بر وفق فضل ها که هر يک را هستند ، نگاه کنيد به زن و زناشوئی . نوشته ابوالحسن بنی صدر
ضوابط پيشنهادی ابوالحسن بنی صدر براى آنكه فرهنگها بروى يكديگر گشوده شوند. سخنرانى در كنگره موليانو ونتو(ایتالیا ) دسامبر 1998، در بحث علمى پيرامون فرهنگ، مردم سالارى و حقوق و هويت و ارزيابی فيلسوف ايتاليائی ماکسيمو کاچاری از ضوابط پيشنهادی بنی صدر
حقوق و فرهنگ و مردم سالارى و هويت؟
انسان زندانى قدرت (= زور) است. امر مهم اينست كه، آرام آرام، انسان دارد به زندانى بودن خويش، پى مىبرد. شعور به اين واقعيت و وجدان به راه بيرون رفتن از زندان، نياز به انديشه راهنما دارد. تا اين هنگام، انديشههاى راهنما، انسان را به بندگى اسطوره قدرت مىخواندند. در زبانها، كلمهها معانىاى جستهاند كه آنها را از معانى واقعيشان بيگانه و با معناى قدرت يگانه گرداندهاند. در گرد هم آئى 21 فوريه 1997، در همين جا، كوششى را آغاز كرديم. وقتى ما كوشيديم به حق معنائى را كه دارد، باز پس دهيم و روشن كنيم كه اگر فرهنگ معنائى را كه دارد باز يابد، به روی يکديگر باز می شوند و گستره رشد يکديگر می شوند، طبل « جنگ تمدنها » گوش فلك را كر مىكرد. در حقيقت، هر فرهنگ، امكانهاى انسانهائى را كه آن را ساختهاند و مىسازند، گستردهتر مىكند و فرهنگها، به حكم حقوق كه ذاتى حيات هستند، مشتركات بنيادى دارند و اين مشتركات فرهنگ جهانى را پديد مىآورند. بدين قرار، فرهنگ زندان نيست و فرهنگها در ستيز نيستند تا به تعدادشان زندانهاى تو در تو در وجود آيند و انسانها هويت زندانيانى را پيدا كنند كه به حبس ابد محکومند و هرگز راه رهائی ندارند.
اين بار، مىخواهيم ضوابطى را بجوئيم كه در واقع جهت ياب هائى هستند كه انسانها را به بيرون از زندان قدرت (= زور) راه مىبرند. كلمههاى طيبه را با تغيير معانى آنها به كلمههاى خبيثه بدل كردهاند. بنا بر اين، بايد كار را با طيبه گرداندن كلمهها بيآغازيم. در بحث آزاد پيشين، همين كار را با حق انجام دادم. اينك آن كار را كاملتر كردهام. پس بر پايه خاصههائى كه حق دارد، مىكوشم فرهنگ و رابطه فرهنگها و هويتها را تعريف و ضوابطى را بجويم كه مردم سالارى بايد از آنها پيروى كند تا با استقرارش در جامعههاى مختلف، فرهنگها فراخناهاى لااكراه زندگى انسانها بگردند:
حق و خاصه هايش:
در بحث پيشين، توضيح دادم كه اگر « حق را نرده و فنى بدانيم كه براى معين كردن محدودهاى براى رفتار انسانى و تنظيم روابط ميان افراد و شكل و مشروعيت بخشيدن به روابط قدرت » (1)، هر انسانى را از حق محروم و زندانى قدرت (= زور) كردهايم. بر اصل موازنه عدمى، هر هستى فطرى را حق و هر ساخته زور را ناحق خواندم: « حقوق بودهائى هستند كه هستى هر پديده و رابطه ميان با نهايت و بى نهايت و از راه آن، رابطه ميان انسانها و پديدههاى ديگر را بر اصل « لااكراه » يا عدم زور، تنظيم مىكنند » . با اين تعريف، حق خاصههاى دوازده گانه زير را پيدا مىكند:
1 - حق از خود هستى دارد،
2 - حق خالى از تناقض است،
3 - حق در خود، در وسيله، در هدف، خالى از زور است. بنا بر اين، قطع نمىكند (اكراه). وصل مىكند ( لااكراه ) ،
4 - حق شفاف و آشكار است و بيان مىشود،
5 - زمان و مكان حق بى نهايت است: همه مكانى و همه زمانى است. بنا بر اين،
6 - حق خالى از تبعيض است: اگر در يك فرد هست، در همه افراد آن نوع هم هست،
7 - حق در انسان، ذاتى او است. در هر پديده، نيز، حق ذاتى او است. پس، حق دادنى و ستاندنى نيست. داشتنى است،
8 - هر حق با حقوق ديگر مجموعهاى را تشكيل مىدهد. محروم كردن موجودى از حقى، محروم كردن او از حقوق ديگر است. از اينجا،
9 - هيچ حقى مزاحم حق ديگر نيست. پس هرحقى كه ناقض حق ديگرى بگردد، يا حق نيست و يا كلمه طيبه ايست كه خبيثه گرداندهاند،
10 - بنا بر اينكه اصل راهنما و وسيله و هدف از يكديگر جدائىناپذير هستند، روش يا هدفى كه موجب تخريب امكان استفاده از حقى بگردد، ناسازگار با حق است. و اگر استفاده از حقى موجب سلب آن بشود، يا روش و هدف نادرست هستند و يا آنچه سلب مىشود حق نيست. بنا بر اين،
11 - حق و تكليف و مصلحت از يكديگر جدائىناپذير هستند. مصلحت بيرون از حق، عين مفسدت است و بدون حق، تكليف وجود ندارد. تكليف عمل به حق و مصلحت درخورترين روش عمل به حق است. و
12 - حق با واقعيتها رابطه بر قرار مىكند. با دروغ و مجاز رابطه بر قرار نمىكند. بنا بر اين، در صورتى كه ناحقى را حق جلوه دهند و دروغى را واقعيت بخوانند، در رابطه با واقعيتها ( از جمله حقوق ديگر ) مىتوان دروغ را از راست باز شناخت. در حقيقت، تا واقعيتى نباشد، نمىتوان آن را در پوشش دروغ قرار داد. رابطه واقعيت با واقعيتهاى ديگر، موجب مىشود پوشش دروغ شناخته آيد و حق عريان و آشكار شود.
اينك اگر بخواهيم فرهنگ بمثابه ساخته را واقعيتى (= حق) بدانيم، با اين 12 خاصه آن را از آنچه فرهنگ نيست، جدا و فرهنگ را در تعريف روشنش، باز مىجوئيم:
فرهنگ و رابطه فرهنگها با يكديگر:
1 - اگر جبر بود، فرهنگ نبود. پس فرهنگ فضاى حيات آزاد است كه انسانها با همكارى طبيعت، خلق مىكنند تا اسباب و امكانهاى لازم را براى بكار بردن حقوق خود تدارك كنند. بدين قرار، فرهنگ گشودن پيشارو، گشايش محدود بروی نا محدود است. بنا بر اين، هر جبرى، از جمله جبرى كه بنام خدا، آدميان را در تنگناى روابط قوا قرار دهد، بيرون از تعريف فرهنگ قرار مىگيرد. بخصوص جبرها كه بنام دين بر قرار گشتهاند، از خود بيگانگى دينى و ضد فرهنگ هستند.
2 - فرهنگ بمثابه حاصل خلاقيت انسان در طبيعت و با طبيعت، بايد داراى عناصرى باشد كه از خود هستى دارند. از اينجا، همه عناصرى كه از خود هستى ندارند و در وجود، متكى به قدرت (= زور) هستند، در بيرون فرهنگ قرار مىگيرند.
3 - خلق متناقض، خلق فرهنگى نيست، خلق قدرت (= زور) است. همانطور كه در خواص حق آمد، دروغ جز پوشش نيست. بنا بر اين، عناصر فرهنگى شفاف و خالى از تناقض مىشوند. متناقضها و پوشيدهها در بيرون فرهنگ قرار مىگيرند و از آنجا كه وقتى واقعيتى را مىپوشانند، براى آنست كه انسانها را به جبر قدرت ( = زور ) مجبور بسازند، فعاليتهائى از اين نوع و فرآورده هايشان ضد فرهنگ هستند.
4 - انديشه در آزادى خلق مىكند. بنا بر اين، آفريده انديشه زور نيست. و از آنجا كه فرهنگ آفريده انديشهها و دستها بقصد وسيع كردن فراخناى فعاليتهاى حياتى براى همه است، فرهنگ عامل انس و الفت و دوستى و صلح مىشود. بدين قرار، هر آنچه عامل قطع و جدائى و رابطه سلطه گر - زير سلطه مىشود، بيرون از فرهنگ قرار مىگيرد. سلطه گرى و سلطه پذيرى، در جامعههاى بريده از انس و الفت و دوستى و صلح، با افزايش توليد و مصرف قهر، ميزان تخريب را افزايش و جريان پيوسته فرهنگ را قطع مىكند. در حقيقت،
- زمان فرهنگ زمان در جريان است: از گذشته به حال و از حال به آينده. ساختههاى گذشته و ساختههاى امروز، محدوده هائى نيستند كه آدمى در آنها، زندانى شود. در صورتى كه انسانها از خلق باز نايستند، ساختههاى گذشته، سرمايه خلاقيتهاى حال و اين خلاقيتها، سرمايه خلاقيتهاى آينده مىشوند. ماندن در گذشته و غفلت از بى نهايت فرض كردن زمان فعاليتهاى امروز، بدون افزودن بر ميزان تخريب، محال است. بنا بر اين، آنچه واقعيت پيدا مىكند، تخريب رو به افزايش است.
و با آنكه فرهنگ را انسان و طبيعت باهم مىسازند، اما جامعهها قلمروهاى محدودى دارند كه بدان، وطن مىگويند. از اينجاست كه از فرهنگها صحبت مىكنيم. با وجود اين، انديشه در آزادى ( زمان و مكان بى كران لااكراه) خلق مىكند. به سخن ديگر، وطن نه يك محدوده كه نقطه اتصال و اينهمانى جستن با هستى است. از اينجا، هر فرهنگ صفت جهانى دارد و داراى عناصر مشترك با فرهنگهاى ديگر است. پس هر جبرى كه فرهنگها را از ارتباط آزاد باز دارد، ضد فرهنگ است. و نيز عناصرى كه بكار مىروند تا رابطه سلطه گر - زير سلطه ميان فرهنگها و وطنها بر قرار شوند و زمين را كه خانه همه زيندگان است، به محدودهها بدل مىكنند، از تعريف فرهنگ بيرون هستند.
6 - بدين قرار، نه تنها تمامى « انديشههاى راهنما » و عناصرى كه تبعيضهاى نژادى، ملى و قومى را تجويز مىكنند، از تعريف فرهنگ بيرون هستند، بلكه هرگونه تبعيض در آموزش و پرورش و در اسباب و امكانهاى در دسترس آنها، از تعريف فرهنگ بيرون است. در واقع، فرهنگ سه وجدان پديد مىآورد: وجدان تاريخى (شعور برگذشته مشترك ) و وجدان عمومى ( شعور بر حال مشترك ) و وجدان علمى و هنرى ( شعور برآينده مشترك در حال ساختمان). هويت جمعى و فردى را اين سه وجدان بوجود مىآورند.
7 - هر جامعه وقتى وجود پايدار پيدا مىكند كه وجدان جمعى پيدا كند. وجدان جمعى او، خود مجموعهاى از سه وجدان است: وجدان به گذشته مشترك ( وجدان تاريخى) و وجدان به حال مشترك ( وجدان عمومى ) و وجدان به آينده مشترك ( وجدان هنرى و علمى ) . به وجدان هنرى ( هنر بيرون رفتن از دايره ممكن و گشودن افقهاى جديد ) و علمى است كه جامعه رشد مىكند و فرهنگ و هويت خويش را نو به نو مىكند. تصديق يا انكار وجدان هنرى و علمى است كه آزاد را از بنده زور مشخص مىكند. در حقيقت،
8 - علم اظهار نشده، بر فرض وجود، كار برد پيدا نمىكند. دانشمندى كه دانش خود را اظهار نمىكند، خود نيز از بكار بردن آن، محروم مىماند. و
9 - علمى كه در اداره جامعه كار برد پيدا مىكند، اگر اظهار نشود، قابل بكار بردن نيست. پس مدعيان « نخبگى » دروغ زنان هستند. آنها اگر هم علم داشته باشند، چون آن را اظهار نمىكنند، نه نخبهاند و نه علمشان بكار اداره جامعه مىآيد. و
10 - علمى كه بكار اداره جامعه مىآيد، بايد به زبان تجربه اظهار شود تا مردم بتوانند با تجربه كردنش، در اداره امور خويش شركت كنند. علمى كه بكار اداره جامعه بمثابه روش اصلاحپذير مىآيد، اين علم است. توجه بايد كرد كه فرق تجربه و حكم زور در اينست كه تجربه انتقاد پذير و اصلاح پذير است و مىتوان آن را به نتيجه رساند و نتيجه آن رشد است. حال آنكه حكم زور قابل انتقاد و اصلاح نيست و اگر بخواهى آن را به نتيجه برسانى، نتيجهاى كه بدست مىآورى، ويرانى است.
بدين قرار، نخبگان يا عموم مردم هستند ( مردم سالارى بر اصل مشارکت ) و يا وجود ندارند ( استبداد ). علمى كه اظهار نمىشود، تجربه نيز نمىشود. علمى كه اظهار و تجربه نمىشود، نقد نيز نمىشود. علمى كه اظهار و تجربه و نقد نمىشود، با جهل برابر است و مدعيان داشتنش، نه نخبگان كه جاهلان هستند. از اينجا، جامعهاى كه وجدان علمى پيدا نكند، رشد نمىيابد ، گرفتار زور ويران گر مىشود و در سراشيب انحطاط، سرعت مىگيرد. از اين رو است كه آزادى انديشه و آزادى بيان و قلم و آزادى اجتماعات اهميت تعيين كننده پيدا مىكنند. پس، « جامعه مدنى » ، بمعناى درست كلمه ، آن جامعه ايست كه جامعه وجدانهاى خود را دارد و، در اعضا و مجموع خود، صاحب حقوق است. تكاليف يعنى عمل به حقوق و مصلحتها يعنى بهترين روش عمل به حقوق را او تشخيص مىدهد. هر آنچه را بايد از راه سازماندهى جمعى انجام دهد، بر عهده دولت و بنيادهاى ديگر خود مىگذارد.
11 - چون حقوق مجموعهاى را پديد مىآورند، پس ميزان باز بودن و رشد هر فرهنگ را 1 - كم و كيف حقوق هائى معين مىكنند كه انسانها مىتوانند به عمل درآورند و 2 - در صد مردمى معين مىكند كه فعاليتهاشان عمل به حقوق خويش است. از اينجا، سازگارى يا ناسازگارى انديشههاى راهنما و بنيادهاى هر جامعه به برخوردارى اعضاى آن از اسباب و امكانات استفاده از حقوق بستگى دارد. بدين قرار، انديشههاى راهنما ( دينى و غير دينى ) و بنيادهاى هر جامعه، انديشه و تأسيساتى بايد باشند كه، بدانها ، اعضاى هر جامعه اسباب و امكانات برخوردارى از حقوق خويش را پيدا مىكنند. اگر جز اين باشند، از تعريف فرهنگ بيرون و ناسازگار با فرهنگ هستند.
12 - بالاتر، يادآور شدم دروغ را نمىتوان ساخت. بايد حقيقتى باشد تا بتوان دروغ ( پوششى براى آن) ساخت. از جمله رايجترين دروغ سازيها ( دروغ به مثابه شكلى از اشكال زور) ، حقى را با حق ديگر سلب كردن است. اگر ندانيم حقوق ذاتى هستند و مجموعهاى جدائىناپذير را تشكيل مىدهند، مىتوان حق را دادنى و ستاندنى باوراند و حقى را با حقى ديگر سلب كرد. رايجترين دروغها، مقابل كردن آزادى با امنيت، آزادى با رشد، آزادى با برابرى و... هستند. در هر جامعه، به تعداد دروغهائى از اين نوع، فقر عمومى بيشتر است ( فقر اقتصادى، پايين بودن ميزان ابتكار و ابداع و خلق و فقر معنوى ). بنا بر اين، انواع مقابل كردن حقوق با يكديگر، نه تنها از قلمرو فرهنگ بيرون هستند بلكه از اسباب اصلى فقر همگانى بشمارند. اين مقابل كردنها را با خبيثه كردن طيبه يا تغيير معانى كلمهها ممكن گرداندهاند.
13 - بر اصل ثنويت، اصل راهنما و وسيله و هدف از يكديگر جدا تصور مىشوند. اين جدائى دروغ است. زيرا در وسيله و هدف، اصل راهنما و، در هدف، اصل راهنما و وسيله بيان مىشوند. بنا بر اين، هدف خوب با وسيله بد سازگارى پيدا نمىكند. رايجترين رفتارها - بر اصل ثنويت تك محورى- استفاده از آزادى در تخريب امكانات برخوردارى از حقوق خويش و بيشتر از همه آزادى است. اين كار با قلب معنى آزادى ( = قدرت = زور ) ميسر مىشود. توجهى به فرآوردههاى مخرب و ميزان آلودگى محيط زيست، در جامعههاى امروز، اهميت قلب كردن معانى حقوق و رواج روشها و هدفهاى سازگار با تخريب حقوق و حيات انسان و جانداران و طبيعت را بر آدمى آشكار مىكند. بنا بر اين، روشها و هدفهاى مخرب حيات و معانى كه به اين و آن حق دادهاند تا روش و هدف مخرب حق و حيات را بكار بردنى كنند، از تعريف فرهنگ بيرون و با فرهنگ بمعناى فراهم آوردن اسباب و امكانها و بهترين روشها براى زندگى، با استفاده از حقوق و استعدادها، در ساختن و رشد، ناسازگار و با تمركز قدرت ( = زور ) در اشكال گوناگون، سازگار هستند. و
14 - قدرت بر اصل راهنماى سازگار با خود كه ثنويت است، تكليف و مصلحت را از حق جدا مىكند. غير از آنكه اختيار تعيين حقوق و تعريف آنها را بدست مىآورد، در بيرون از حقوق، تشخيص تكليفها و مصلحتها ( مهمترين و عمومىترين مورد، مصالح عاليه ملت و يا دولت است) را از آن خود مىكند. قرار گرفتن تكليفها و مصلحتها در بيرون از حقوق، از عوامل از خود بيگانه كردن فرهنگ حقوق به فرهنگ قدرت يا ضد فرهنگ است. بنام تكليف و مصلحت، امكان استفاده از حق را سلب كردن، امرى رايج در جامعهها است. بدين قرار، تمامى عرف ها و عادتها و رسوم و طرز فكرها و باورها و فرآوردههاى هنرى و روشها كه بر اصل جدا كردن تكليف و مصلحت از حقوق پيدا شده و دوام آوردهاند و نيز بيرون رفتن اختيار تشخيص حق و تكليف و مصلحت از دست انسان و قرار گرفتنشان در دست بنيادهاى جامعه، بيرون از فرهنگ قرار مىگيرند و مخرب فرهنگ هستند.
15 - حق با واقعيت رابطه بر قرار مىكند. بنا بر اين، دوگانگيهائى كه قدرت ايجاد كرده است و مهمترين آنها دوگانگى ماديت و معنويت است، با حقوق سازگار نيستند. توضيح اينكه هر ماديتى با معنويتى همراه است. ماديت بى رابطه با معنويت، وجود ندارد. پس هرآنچه بنام معنويت، ايجاد شده و به زور و فريب مستقر گشته است، از تعريف فرهنگ بيرون است. خرافهها و نيز آن تعريف از خدا - كه تعريف پذير نيست - و رابطه خالق و مخلوق كه رابطه واقعى نباشد، از تعريف فرهنگ بيرون است. و اغلب اين دسته ( خرافهها، باورهاى دينى ناسازگار با دين، سحر و جادو و بخصوص تبديل بنياد دينى از ابزار در اختيار انسان به نماينده خدا و بنياد سياسى از ابزار در اختيار انسان به نماينده قدرت و...) ضد فرهنگها هستند كه ميان فرهنگها مرز ايجاد مىكنند و بنام « تمدنها » مرام جنگ را تبليغ مىكنند.
حال اگر فرهنگها را مجموعه هائى از فرهنگ و ضد فرهنگ بشماريم، - همانطور كه هست - رابطه اصلى، به ضرورت، رابطه نابرابر قوا يا رابطه سلطه گر - زير سلطه مىشود. در اين صورت، « جنگ تمدنها »، در واقع، بيانگر ساختى جهانى مىشود كه در آن، بخش روزافزونى از نيروهاى محركه در توليد و مصرف قهر و فرآوردههاى مخرب بكار مىروند.
و به ترتيب بالا، اگر فرهنگها را از ضد فرهنگها جدا كنيم، مشتركات فرهنگها روز افزون مىشوند و فرهنگها را بروى هم باز و جريان انديشه و علم و هنر و فن ميان فرهنگها را جريانى آزاد مىيابيم.
و اگر بر اساس فرهنگ و ضد فرهنگ هويت سنجى كنيم، بر دو ميزان، 1 - فعاليتهاى رشد كه عمل به حقوق در بهترين روشها ( = خالى از زور و تخريب ) را ميسر و برخوردارى از حيات در آزادى و رشد را ممكن مىسازند و 2 - فعاليتهاى ضد رشد كه ويرانگر اسباب و امكانات عمل به حقوق مقوم حيات هستند، فهرستى از هويتهاى فرهنگى بدست مىآوريم. اين فهرست ما را به اين نتيجه مىرساند كه در فرهنگها، دو كار ضرور هستند:
1 - مبارزه با ضد فرهنگها از راه گستردهتر كردن فراخناى لا اكراه و
2 - ايجاد نظام اجتماعى سازگار با فرهنگ.
بدين دو كار، فرهنگها به روى يكديگر باز مىشوند و از يكديگر غنا مىيابند. حال اگر بخواهيم نظام اجتماعى سازگار با فرهنگ مردم سالارى باشد و در اين مردم سالارى فسادها راه نجويند، بنيادهاى جامعه بايد از اساس تغيير كنند و رابطه انسانها با دولت و ديگر بنيادها، بايد از ضوابط زير پيروى كنند:
ضابطههاى دوازده گانهاى كه اندازه دورى و نزديكى دولت و ديگر بنيادهاى جامعه را از حقوق مدارى معلوم مىكنند:
1 - در حال حاضر، در جامعهها بنيادهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و تربيتى و دينى و فرهنگى بر اصل ثنويت و بر مدار قدرت ساخت يافتهاند و عمل مىكنند. چنانكه رابطه انسانها با اين بنيادها، رابطه با قدرت است. تغيير اصل راهنماى سازمانها و بنيادها از ثنويت به موازنه عدمى، رابطه انسان را با بنياد، رابطه سازگار با بر خوردارى انسان از حقوق خويش مىگرداند: انسان صاحب حقوق با افزاری كه بنيادها مىشوند .
2 - از آنجا كه برخوردارى انسان و طبيعت از حقوقى كه آنها را هستند و صفت مادى دارند، در گرو برخوردارى انسان از حقوقى است كه معنوى ( آزادى، علم، توانائى، مهر، عشق، صلح و...) هستند، تا انسان و طبيعت گرفتار جبر روابط قوا نشوند، نظام اجتماعى بايد بيشترين امكان برخوردارى انسان را از حقوق معنوى فراهم آورد: تبليغ دشمنىهاى نژادى و قومى و دينى و... رها شود و رسانه های گروهی عامل باز آوردن دشمنى به دوستى و تبديل اسباب زورمدارى به اسباب و امكانات برخوردارى از آزادى و ديگر حقوق، براى همه، بگردند.
3 - در حقوق فطرى - كه حقوق موضوعه مغاير آن باطلند - نمايندگى وجود ندارد و اين حقوق و تكاليف و مصلحتها كه عمل و روش عمل به حقوق هستند، در قانون اساسى مقرر مىشوند. چون در حقوق فطرى نمايندگى وجود ندارد، پس انسانها خود بايد اين حقوق را بعمل در آورند. از اين رو است كه فرمود: « امرشان شورا است ميان آنها ».
4 - قلمرو اطاعت، قلمرو تكاليف و مصلحتها بمثابه عمل به حقوق و روشهاى عمل به حقوق است. امر خلاف حقوقى كه ذاتى انسان هستند، حكم زور است و اطاعت از آن، حرام است. بنا بر اين،
5 - از آنجا كه حقوق از آن انسانها هستند و خداوند، بنا بر فطرت، انسانها را مختار آفريده است، در اين حقوق، نمايندگى نمىتواند در وجود آيد. نه كسى بجاى ديگرى مىتواند غذا بخورد و نه علم بياموزد و باور آورد يا ترك باور كند و نه... در سازمان دادن و يافتن بهترين روش عمل به اين حقوق مىتوان نمايندگى داد. اما از آنجا كه حقوق ذاتى انسانها هستند و اختيار عمل و روش عمل به آنها با انسانها است، هر نمايندگى، به ضرورت، نمايندگى از سوى مردم است. بنا بر اين، نمايندگى از سوى خدا در حقوق و تكاليف و مصلحتها، خلاف فطرت، نا شدنى و ناقض دين است.
6 - زمان نمايندگى محدود است. در زمان محدود نيز، نمايندگان قابل عزل هستند. و
7 - در دولت، براى هيچ مقامى، اختيار مقدم بر وظيفه نيست. اختيار تابع مسئوليت است. بنا بر اين، نمايندگان در برابر جامعه، در حدود وظائف خود، مسئول هستند. هر وظيفه اختيار درخور با خود را بايد داشته باشد. نه بيشتر و نه كمتر.
8 - جامعه به يمن وجود بنيادهاى ششگانه و نيز وسائل ارتباط جمعى، در سنجش تكاليف و مصلحتها، شركت و بر كار بر گزيدگان خود نظارت مىكند. به ترتيبى كه دولت همواره در مهار جامعه باشد.
9 - مهمتر اينكه، وجود هر مقامى را وظيفهاى و هر وظيفهاى را حقى از حقوق فطرى ايجاب و معين مىكند. بنا بر اين، هيچ مقام از پيش معين شدهاى، وجود ندارد. و نيز، هيچ مقامى كه وجودش ناقض حقوق فطرى انسان باشد، وجود پيدا نمىكند. اگر وجود پيدا كند، مقامى است كه زور ايجاد كرده و دارنده آن، آلت زور است.
10 - هر مقام، اختيار خويش را در اجراى وظائف، از مجارى دولت، به ترتيبى بكار مىبرد كه قانون معين مىكند. محتوای قانون جز حقوق ذاتی و حقوق جمعی نمی تواند باشد. استفاده از اختيار، خارج از وظيفه و خارج از مجراى چنين قانونى، جرم است.
11 - جهت عمومى تحول دولت، جهتى است كه آن را بر خط عدالت قرار دهد. خط عدالت اينست كه تمامى اعضاى جامعه و طبيعت امكان برخوردارى از همه حقوق خويش را پيدا كنند.
12 - باز، جهت عمومى تحول دولت تابع رشد جامعه و شاخص اين رشد، مردم سالارى بر اصل مشاركت است.
13 - عدالت را كه جدا كننده نيروى سازنده از زور ويرانگر و بنا بر اين، فرهنگ از ضد فرهنگ، تعريف كنيم، بنيادهاى جامعه چنان سازمان مىيابند كه در درون هر جامعه، و در رابطه جامعهها با يكديگر، رابطهها رابطه سلطه گر - زير سلطه نگردند و نيروهاى محركه در رشد انسان و عمران طبيعت بكار افتند. هر بار بخشى از جامعه ( در سطح يك جامعه ) و يا جامعهاى از جامعهها ( درسطح جامعه جهانى )، نيرو را در زور از خود بيگانه كرد، جامعههاى ملى و جامعه جهانى بتوانند، زور را به نيرو باز آورند.
مشكل هويت در يك فرهنگ، در يك حوزه فرهنگى و در فرهنگ جهانى:
در قرنى كه دارد به پايان مىرسد، مهمترين بحران نسل ما، جامعههاى زير سلطه فرهنگ غرب، بحران هويت بود. شعار غرب زدههاى نسل پيش از ما اين بود : « ايرانى، ترك، عرب و... بايد تا مغز استخوان، فرنگى بشوند ». پس چه جاى تعجب اگر نخستين نوشته من، پيرامون هويت و چرائى شكست غرب زدگى بوده باشد. امروز، 38 سال از تاريخ نگارش آن مقاله مىگذرد و بحران هويت، بحرانى جهانى گشته است. طى 4 دهه، مطالعه و تجربه مرا به اين نتيجهها رساندهاند:
1 - در فرهنگ قدرت كه ضد فرهنگ توصيفش كرديم، در همه جا، هويت تعلق داشتن است. تعلق داشتن به يك فرهنگ، به يك ملت، به يك دين، به يك ايدئولوژى. بنا بر اين، انسان خود سازنده هويت خويش نيست. هويت او در بيرون او و پوشش او است. اين تعريف از هويت، قلب كردن معناى هويت و از عاملهاى اصلى بحران هويت در جامعههاى ما است. بر وفق خاصه اول حق، هويت بايد از خود هستى داشته باشد. پس حقى از حقوق كه ناديده گرفته شده است، اينست:
هركس هويت خويش را با انديشه و عمل خود مىسازد. و
2 - هر انسان در هويت خويش، متكى به فعاليت خود نباشد، آزاد نيست. بنده جبر قدرت است. چنانكه قرن ما، قرن يك رشته تضادها و گسستها است:
- تضاد فرهنگ ملى با فرهنگ غرب سلطه جو،
- تضاد سنت و نوگرائى كه در فرهنگهاى ديگر، غربى كردن معنى شده است،
- گسست در وجدان و بيشتر از آن، تضاد ميان سه وجدان.
اين تضادها و بخصوص گسست حاصل از آن، دو نوع افراطى گرى بوجود آورده است:
2/1 - يأس از گذشته و اميد مطلق به آينده و نفى گذشته، نو گرائى افراطى را حاكم كرد. اين افراطى گرى، در كشورهائى كه تحت سلطه « فرهنگ » غرب بودند، در ايدئولوژيهاى مختلفى اظهار مىشدند. رايجترينشان ليبراليسم و ماركسيسم بودند و هستند.
2/2 - يأس از حال و آينده، گذشته گرائى افراطى را بوجود آورده است. اين يأس به غرب نيز دامن كشيده است و در ايدئولوژى راست افراطى بيان مىشود. در حوزه فرهنگ اسلامى ( ازجمله در حوزه مديترانه )، در « خشونت گرائی اسلامى » است كه اين يأس ابراز مىشود.
2/3 - گسست نوع سومى نيز وجود دارد و آن گسست از گذشته و لاقيدى نسبت به آينده است. اين نوع گسست در غرب بيشتر است و در طرز فكرهائى اظهار مىشود كه سرمايه دارى مروج آنها است.
3 - بر اين دو نوع افراطى گرى كه گزارشگر گسست جريان زمان هستند، افراطى گرى نوع سومى را بايد افزود كه در كشورهاى زير سلطه، بحران بسيار حادى را بوجود آورده است: بيرون رفتن از زمان و مكان خود و در زمان و مكان غرب قرار گرفتن. شهرهاى بزرگ متكى به واردات در همه جامعههاى زير سلطه، جريان اين گسست را گزارش مىكنند. بهاى سنگين اين گسست را -كه در غرب نيز، در شكل سلطه بر طبيعت و ويران سازى آن بروز مىكند - انسان و طبيعت مىپردازند.
حاصل اين تضادها و گسستها اغتشاش در هويت است. اين اغتشاش است كه كار تنظيم رابطه ميان فرهنگها و حتى تنظيم رابطه با اقليتهائى كه از كشورهاى ديگر به غرب آمدهاند را مشكل ساخته است: در دورانى كه هويت را تعلق داشتن معنى مىكردند، بنا بر تشبه جوئى بود. اينك صحبت از ادغام است. تشبه جوئى به جائى نرسيد و با وجود بحران عمومى هويت، ادغام نيز معنى پيدا نمىكند. زيرا
4 - در حقيقت، هركس هويت خود را خود مىسازد. اما اين هويت را به عنوان عضو يك جامعه و در زمان و مكان پيوسته مىسازد. بنا بر اين، بدون وجدان تاريخى ( شعور بر گذشته مشترك ) و وجدان كنونى ( شعور برحال مشترك ) و وجدان علمى و هنرى ( شعور بر آينده مشترك ) هويت وجود ندارد. اين سه وجدان پيوستهاند و يك وجدان را مىسازند. بنا بر اين، بهترين سياست ادغام اينست كه رشد را جهانى بدانيم و كره زمين را محيط زيست همه انسانها بشناسيم و سياستى جهانى را بطلبيم كه همه انسانها در تدبير و اجراى آن مشاركت كنند. جريان انديشهها و علم و هنر و فن را بر قرار كنيم و با رها كردن فرهنگ ها از استيلاى ضد فرهنگها يا فرهنگ قدرت سلطه گر، فرهنگها را به روى يكديگر باز كنيم و فرهنگ جهانى را غنا ببخشيم تا مگر زمان و مكان همه انسانها از انقطاع بدر آيد و پيوسته و مداوم بگردد و انسانها، در همان حال كه هويتهاى ويژه خويش را مىسازند، هويت مشترك خويش را، بعنوان اعضاى يكديگر نيز بسازند.
اينك كه مىدانيم در گسستها، بحران هويت حل نمىشود و نياز به فرهنگ جهانى و بنا بر اين، به وجدان جهانى قوى داريم، اين آگاهى را نيز پيدا مىكنيم كه حقى از حقوق انسان كه از آن غفلت مىشود،
حق به زمان و مكان پيوسته و فرهنگ جهانى است.
بدون اين حق، رشد كلمه طيبه ايست كه خبيثه مىشود: رشد انسان جاى خود را به رشد قدرت مىسپارد. همانطور كه در حال حاضر، قدرت در اشكال گوناگون است كه بزرگ مىشود و انسان و طبيعت هستند كه تخريب مىشوند.
5 - اين امر كه نظريه « جنگ تمدنها » ساخته مىشود، گرچه گوياى اين واقعيت است كه تمركز و تراكم قدرت، در سطح جهان، نياز به رابطه سلطه گر - زير سلطه دارد و اين رابطه محتاج حاكميت قهر بر روابط ميان مجموعهها است، بيانگر اين واقعيت نيز هست كه جو قهر سنگين گشته است. تا بدانجا كه انسانها، در برخوردارى از حقوق خويش نيز، يكسره نيازمند زور شدهاند.
اما حضور روز افزون زور و محيط زندگى گشتن آن، با حقوق و، بنا بر اين، با زندگى تضاد دارد. اكثريت بسيار بزرگى را از حق ابتكار و ابداع و خلق و... رهبرى و بنا بر اين، از حق رشد محروم مىكند. انسان است كه رشد مىكند و رشد خودجوش است. وقتى قدرت جانشين انسان مىشود، رابطه انسان با رشد، رابطه با قدرت مىشود و هدف رشد در بيرون انسان قرار مىگيرد: انسان و طبيعت تخريب و قدرت ( سرمايه و قهر ) بزرگ مىشود. اگر انسان بخواهد بسازد و ساخته شود و طبيعت را آبادان گرداند، بايد حقوق خويش را به عمل درآورد و روش و هدف را همواره از زور پاك كند. هويت شفافيت مىخواهد و اين شفافيت از راه قهر زدائى دائمى ميسر مىشود.
پيشنهاد آقاى خاتمى -كه كسى شك ندارد منشاء در رژيم كنونى ندارد و فرﺁوردهِ همين کنگره است - و اين واقعيت كه سازمان ملل متحد به اتفاق آراء پيشنهاد آقاى خاتمى را مىپذيرد و سال 2001 را سال « گفتگوى فرهنگها » ، اعلام مىكند، ترجمان نياز عمومى جامعه جهانى به قهر زدائى و بيانگر تشخيص صحيحى است كه تشكيل مجالس بحثى از اين گونه را در پى آوردهاست.
6 - دو مبارزه، يكى با آلودگى محيط زيست و ديگرى با آلودگى محيط اجتماعى زيست ، يا قهر زدائى از فرهنگهاى ملى، حوزههاى فرهنگى و فرهنگ جهانى ، موجد هويت مشترك انسانها هستند. اين دو مبارزه اساسى زمان ما، بدون آنكه انسان بعد معنوى خويش را باز يابد، بجائی نمی رسند. در حال حاضر، به اين پرسش: انسان كيست؟ كدام پاسخ را مىدهيم. واقعيتى كه نخست به ذهن مىآيد، رابطه انسان با قدرت نيست؟ پس در واقع، انسان عصر ما، بيش از پيش، از هويت محروم مىشود و هويت يكى، آنهم هويت قدرت مىگردد. از اينجا، حق فراموش شده ديگر،
حق ساختن هويت است.
براى ساختن هويت، هر انسانى نيازمند برخوردارى از محيط طبيعى و اجتماعى سالم است تا كه آزادانه، توان ابتكار و ابداع و خلق خويش را بكار اندازد. حق برخوردارى از محيط اجتماعى سالم، يكى تغيير اساسى رابطه انسان با بنيادهاى جامعه و ديگرى تغيير رابطه انسان با نيروهاى محركه است. در حال حاضر، بنياد دينى هويت دينى و بنياد اجتماعى هويت اجتماعى و بنياد سياسى هويت سياسى و بنياد اقتصادى هويت اقتصادى و بنياد تعليم و تربيت، هويت علمی و تربيتى و بنياد فرهنگى هويت فرهنگى و دولت هويت ملى هر انسان را معين مىكنند. بنا بر اين، هويت هر انسان همان است كه قدرت به او مىدهد. نه تنها به اين علت كه ساخت اين بنيادها ساخت سازگار با تمركز و تراكم قدرت است و كارشان نيز در آوردن انسان به خدمت قدرت است، بلكه به اين دليل نيز كه نيروهاى محركه را انسان با همكارى طبيعت ايجاد مىكند اما قدرت، از راه بنيادها، به اختيارشان مىگيرد. قدرت نه تنها محيط طبيعى زيست را مىآلايد، بلكه منابع طبيعت را كه به انسان و زيندگان، نسل بعد از نسل، تعلق دارند، تخريب مىكند. بنا بر اين، در صورتى كه انسان بخواهد هويتى پيدا كند كه خود آن را آزادانه مىسازد، بايد ساخت بنيادهاى جامعه تغيير كند. چنانكه رابطه انسان يا هريك از بنيادها، رابطه انسان صاحب حق با بنياد وظيفهمند بگردد. اين تغيير بايد به هر انسان امكان بدهد هويتى را بيابد كه مجموعهاى از هويتها است و انسان خود مىسازد. بدين قرار، انسان بمثابه يك بنياد و بنيادهاى اجتماعى تنها وقتى بر اصل موازنه عدمى تغيير مىكنند، ﺁن امکان پديد می ﺁيد که، بدان ، انسان مىتواند هويت آلت قدرت را از دست بدهد و هويت انسان آزاد و در رشد را پيدا كند.
7 - هويت دينى و هويت سياسى و هويت اقتصادى و هويت تربيتى و علمى و هنرى و هويت اجتماعى و هويت فرهنگى وقتى مجموعهاى از هويتهاى انسان چند بعدى مىشوند كه انتخاب و ابتكار با انسان باشد و اين او باشد كه دين خود، آموزش و پرورش خود، تركيب كار خود، منزلت اجتماعى خود، نظر و عمل سياسى خود را بسازد. در حال حاضر، بيكارى يكى از مشكلها در همه جامعهها است. اين مسئله تا وقتى انسان در خدمت قدرت است و هويت خود را از قدرت مىگيرد، هرگز حل نخواهد شد. حل آن در گرو تغيير ساخت كار و تغيير ساخت كار در گرو تحت مهار انسان در آمدن نيروهاى محركه و تغيير رابطه انسان با طبيعت است. طبيعت آشكارتر مىگويد كه ادامه رابطه قوا ميان انسان با طبيعت، اسباب حيات را از ميان مىبرد. طبيعت به فرياد مىگويد كه رابطه قوا طبيعى نيست. بايد رابطه تفاهم و تعاون انسان با طبيعت جاى گزين شود. رابطه تفاهم و تعاون قلمرو وسيعى را براى رشد در اختيار انسان مىگذارد. نيروهاى محركه ( سرمايه يكى از آنها ست و بسيار بيشتر از نياز جامعه جهانى وجود دارد ) از راه مردم سالاريها با ضوابطى كه به دست دادم، به اختيار انسان در مىآيند و انسان نيز از بندگى يك نوع كار، كار در خدمت قدرت و براى قدرت، آزاد مىشود. زيرا نيروهاى محركه ديگر براى آن بكار نخواهند رفت كه قدرت سرمايه و ميزان توليد و مصرف قهر بزرگتر شوند. بلكه برای ﺁن بکار خواهند رفت که امكانات همه انسانيت را بيشتر کنند. بدين قرار، ادامه حيات بر روى زمين، در گرو استقرار مردم سالاريها در سطح كشورها و يك نظام جهانى مردم سالار است. اگر اين مردم سالاريها موافق ضوابط دوازده گانه بنا شوند،
8 - روابط سلطه گر - زير سلطه رابطه انسان با نيروهاى محركه و قلمروهاى فعاليت ( واقعيتها ) را قطع كرده است. اين قطع رابطه، اثر گسستها را تشديد كردهاند. دو مثال كفايت مىكند: نفت از دل زمين كشورهاى نفت خيز به غرب جريان مىيابد. جامعههاى ما هيچ كارى را روى آن انجام نمىدهند جز جريان دادن آن به اقتصادهاى صنعتى. اما درآمد نفت رابطه جامعههاى ما را با اقتصاد و فرهنگ خود قطع و با اقتصاد و فرهنگ مسلط بر قرار مىكند. همين كار را دانش و فن و عناصر فرهنگى مىكنند كه وارد جامعههاى ما مىشوند. ارتباط جامعههاى ما را با طبيعت و با فرهنگ خود، قطع مىكنند. فرهنگهاى ما بدينسان عقيم مىشوند. انسانى كه از واقعيتها بريد، در فرهنگ بريده از واقعيتها، هويت پيدا نمىكند. هويت متلاشى پيدا مىكند. بدين قرار، استقلال فرهنگى شرط ضرور رابطه بر قرار كردن با واقعيتها و فعال شدن و هويت يافتن است.
اگر رابطه سلطه گر - زير سلطه از ميان برخيزد،
9 - جاى آن را سياست جهانى خواهد گرفت. در نتيجه، يك رشته دو گانگيها كه در حال حاضر، در سطح دولت، در سطح گروههاى اجتماعى و در سطح فرد، مهمترين عامل فساد، بخصوص فساد هويت هستند، از ميان مىروند. قرن ما قرن هويتهاى دوگانه، بخصوص در جامعههاى زير سلطه بوده است: جامعه هائى كه دچار تلاشى اقتصادى و فرهنگى شدهاند، به انسانها هويتهاى متضاد بخشيدهاند: رايجترين تضادها و فرسايندهترين آنها، تضاد هويت دينى ( درون) با هويت مدرن ( بيرون) و تضاد هويت فرهنگ خودى ( درون) با هويت فرهنگ « مترقى » غرب ( بيرون) و.. هستند. اما عمومىترين تضادها، تضاد طبيعت انسان و رشد طبيعى خودجوش انسان با رشد قدرت فرموده ايست كه انسان را به قالب متناسب با خود در مى آورد. انسان حق دارد در خود و با خود دو گانه نباشد. و به اين حق نمىرسد مگر،
10 - با مبارزه با انواع تبعيضها: رفع تبعيضها را تنها در سطح شكل نيست كه بايد از ميان برد و در اين سطح از ميان نمىروند. اين مبارزه را تا آنجا بايد پيش برد كه هر انسانى بتواند، در همكارى با انسانهاى ديگر و طبيعت، هويت خويش را بسازد. به سخن ديگر، انسانها بتوانند ، در جامعهها و جامعه جهانى، هويتهاى فردى، ملى و جهانى خويش را از فعاليتهاى آزاد خويش، بيابند. اين مبارزه موفق نمىشود مگر به رفع تبعيض از تمامى طبيعت ( = عمران طبيعت ) و رعايت حقوق هر موجود زنده. و حقوق رعايت نمىشوند مگر
11 - با تعريفهاى مشخص يافتن كلمه هائى نظير آزادى، استقلال، مردم سالارى، رشد، عدالت، دين، فرهنگ، قوم، ملت و... همانطور كه ديديم، هويت شفافيت پيدا نمىكند مگر به قهر زدائى و قهر زدائى ميسر مىشود از جمله به تعريفهاى روشن پيدا كردن كلمهها و نيز و بخصوص، به وضوح پيدا كردن رابطهها : رابطه قوا را اگر جبرى طبيعى بپنداريم، كلمهها هر گز معنائى جز معناى قدرت ( = زور) پيدا نمىكنند و كلمه هائى پوچ مىشوند. هويت نيز همان هويتى است كه قدرت به هر انسان، فراخور جاى او در روابط قوا مىسپارد. بنا بر اين، زبان فريب را بايد رها كرد و زبان تجربه را بكار گرفت. به زبان تجربه، روابط قوا ساختهِ انسانها است.ساخته طبيعت نيست. پس اگر اصل راهنمائى را ،كه جبر روابط قوا آن را اصل راهنماى طرز فكرها كرده است، رها كنيم و اصل راهنماى ديگرى را كه رابطه بدون نياز به قوه ( = زور) را ميسر مىسازد، جانشين كنيم، كلمهها تعريفهاى دقيق، خالى از تناقض و ابهام و... پيدا مىكنند و انسان خود سازنده هويت خويش مىشود. بدين خاطر، مبارزه با زبان فريب و رواج دادن زبان تجربه را بزرگترين مبارزه عصر مىدانم كه به ما امكان مىدهد آن را عصر آزادى و گشودن فرهنگها به روى يكديگر بگردانيم.
اگر انسانها بر حقوق خويش وجدان پيدا كنند و در نظامهاى مردم سالار، خود هويت خويش را بسازند،
12 - جهانى پيدا خواهيم كرد كه به تعداد جامعهها فرهنگ خواهد داشت و اين فرهنگها در رشد و بر روى يكديگر باز خواهند شد. تحقق حقوق كه همه مكانى و همه زمانى هستند، در فرهنگهاى گوناگون، فرهنگ جهانى صلح و دوستى و تعاون و رشد را پديد خواهند آورد. فرهنگى كه در آن، هر انسان روى زمين، هويتى را خواهد ساخت و يافت كه از ديرگاه، آرمان پيامبران و انديشمندان بود: انسان كامل، انسان جامع، انسان... فرهنگى كه سياست جهانى از راه مشاركت جهانيان در اداره زندگى در آزادى و رشد را ميسر خواهد كرد.
در كنگره موليانو(ایتالیا)، پيرامون حقوق، فرهنگ، مردم سالارى و هويت:
سخنان ماسيمو كاچارى، فيلسوف ايتاليائى
قبل از هر چيز، اجازه دهيد خوشحالى خود را به خاطر حضور مجدد در اين كنگره و در حضور پرزيدنت بنىصدر، براى دومين بار، اظهار كنم.
خوشحالم كه، دوباره، با بنىصدر، پرامون مسائلى صحبت مىكنم كه مسائل امروز و نيز آينده ما، نه فقط در حوزه مديترانه، كه در تمامى نقاط جهان هستند.
شما، همگى، سخنان آقاى بنىصدر را شنيديد و ملاحظه كرديد كه او از سنت فكرى بزرگى برخوردار است. اصول و حقوقى كه انديشه او برآن پايه گذارى شده است، بر اصل خداشناسى است.
او اين مجموعهاى را كه شامل فرهنگ، خداشناسى، سياست، انتروپولوژى است، بطور بسيار كامل، در نظام توحيد، بيان مىكند. انديشه او، ترجمان اومانيسم اسلامى است. هيچ فكر كردهايد كلام بنىصدر چه معنى مىدهد و كدام معنى را مىتواند داشته باشد؟ بخصوص براى ما كه طرف سخن او هستيم. شايد نياز به آن باشد كه با واقع بينى از خود بخواهيم اين انديشه را نيك درك كنيم. سخنان پرزيدنت بنىصدر بيانگر اصالت انسان اسلامى است. اسلامى كه معلم بردبارى، گفتگو و تفاهم است. اين اسلام اسلامى نيست كه در حال حاضر، در ايران، حكومت مىكند. اسلامى نيست كه در كشورهاى اسلامى معمول است. تقصير كيست كه آن اسلام اين اسلام گشته است؟ پرسشى است كه در فرصتى ديگر بايد بدان پرداخت. تمام اين كشورها در اسلامى زندگى مىكنند كه با سخن بنىصدر فاصله بسيار دارد.
كف زدنهاى ما ايتاليائيها براى آقاى بنىصدر، اميدوارم آگاهانه باشد. اميدوارم اين آگاهى وجود داشته باشد كه در صحبتهاى بنىصدر، نه نظر ماكياول ، نه قول ماكس وبر، نه فكر مارسيليو دى پادوا و نه انديشه اسميت وجود دارند. از فرهنگ سياسى سخن گفت كه هيچ كلامى از اين شخصيتها در آن نبود. با سياست زدگى غربى ما كه بر پايه بينشهاى اين صاحب نظران است، تفاوت بسيار دارد.
در ديد مدرن غربى معاصر، تمام سعى بر اينست كه همه آنچه را بنىصدر سعى در توحيدشان مىكند، از يكديگر جدا كنيم. سعى بنىصدر بر اينست كه اينها به توحيد برسند در صورتى كه ما غربيها، بر عكس، همه را از يكديگر جدا مىكنيم.
مىبينيد گفتگو چقدر دشوار است. گفتگو اين نيست كه دور هم جمع شويم و چيزهائى را بگوئيم و بشنويم كه مىشناسيم. بنظر من، گفتگو يعنى همين كه در اين جلسه جريان دارد. گفتگو يعنى در بينشها تأمل كردن و در تفاوتها انديشيدن. گفتگو يعنى فهميدن فاصلهها. گفتگوى واقعى اينست. اگر اينطور كه ما پيش مىرويم نباشد، جز براى احساسات جا نمىماند. مىگوئيم و مىشنويم و بعد هم يكديگر را در آغوش مىكشيم. فرصتهاى واقعى را از دست مىدهيم و احساسات نيز ما را بجائى نمىرسانند.
در صورتى كه بايد، با درد كامل، بگويم اين فاصلهها ميان ما بسيار هستند. درد بايد آگاهانه باشد. و با درد بگويم كه از يكديگر فاصله داريم. اگر بخواهيم خود را گول بزنيم و به دنبال اشتراكات بگرديم، درد بيشتر مىشود. وقتى تو مىبينى ديگرى چيزى را مىگويد كه تو ندارى و فكر مىكنى مىبايست مىگفتى، تو را به درد مىآورد. پس گفتگو بايد بوجود بيايد. اگر اين مكان، مكان گفتگو نيست، كجا، جاى آنست؟
مىتوان به يك توافق رسيد. مىتوان به يك قول رسيد و اين قول و قرار مىتواند چند روز طول بكشد. يك روز، دو روز، يك سال، چند سال، يك قرن طول بكشد و باز به جنگ تبديل شود. ولى در فضاى چند فرهنگى و گفتگو، طرف گفتگو، با كمك تو، به ريشه دست مىيابد و بخاطر آن چيزها كه بد هستند، با هم درد مىكشيد. براى نداشتن چيزهائى كه شايد يكى دارد و ديگرى ندارد، دوستى پيدا مىشود. دوستى واقعى وقتى پيدا مىشود كه خوبيهاى يكديگر را مىشناسيم و مبادله مىكنيم و بديها را انتقاد مىكنيم. آه چه زيبااست! همه با هم برابريم. من با كسى دوست مىشوم وقتى ببينم با صحبتهاى او، هويت من كامل مىشود. من با كسى دوست مىشوم كه با بودن او، بودن من امكان دارد. اين اتوپياى ( مدينه فاضله) من است.