فصل دوم
اسطوره مىشكند
در قسمت اول اين فصل، مىكوشم اهميت آزادى وجدان دينى نسل امروز را از رهگذر بيان عمومى انقلاب ونيز كار گروهى را كه با رئيس جمهورى در تلاش بزرگ براى بى اعتبار كردن استبدادهاى سياسى و دينى شركت كردند، برايت توضيح بدهم. اميد ما به نسل جوان امروز اميد موجهى است. چرا كه پس از قرنها وجدان او آزاد شده است و اينك مىتواند بعمل برخيزد. او مىداند كه بيان دينى عقيم كنندهاى كه طى قرون در سازش با نظام حاكم پديد آمده بود، ضد اسلام است. اسلام روش رشد و بسط آزاديهاست.
در قسمت دوم برايت شرح مىكنم كه چرا نادانى بخصوص نادانى رهبرى يكى از عوامل مهم چگونگى تحول اجتماعى است. اين قسمت از اين نظر مهم است كه واقعيتهاى خارجى در زمينه ذهنى رهبرى به اين يا آن نوع تصميم مىانجامد و اين تصميمها اين يا آن نوع تغييرها را بدنبال مىآورند.
بدينسان در اين فصل كوشش مىكنم، شرح كنم چسان ضعف رهبرى از نظر دانش و تمايل مهار نكردنيش به استقرار استبداد دينى، سبب شدند كه عوامل داخلى و خارجى برانگيخته گردند و در جهت بازسازى استبداد عمل كنند. در نتيجه افشاگرىها و بر اثر قوت بيان عمومى انقلاب و نادانىهاى رهبرى و آنچه از رهگذر بيرون رفتن رهبرى از بيان انقلاب بر سر كشور آمد، سبب شد كه ما در شكستن دو اسطوره استبداد سياسى شاه و استبداد دينى آقاى خمينى در كنار و همراه نسل بت شكن امروز قرار گيريم.
1- مبارزه با استبداد و آمريت گروهى، بزرگترين مبارزه زمان
ميدانى كه دو روز پيش از كشتار سى خرداد و اعدامها كه از روز 31 خرداد شروع شدند، نظر خود را درباره وضعيت كشور در نوارى ضبط كردم و براى آقاى خمينى فرستادم. از او خواستم تا هنوز وقت است، زور را آنهم رد خشنترين شكل به تنها راه حل بدل نسازد. دادگاههاى انقلاب را دست كم به مدت سه ماه تعطيل كند، آزاديها، خصوص آزادى مطبوعات را بر قرار كند و بحثهاى آزاد به معناى واقعى آزاد را پديد آورد. اگر سه ماه گذشت و نتيجه بد بود، از نو زندان و شكنجه و اعدام و كشتار را برقرار سازد. نشنيد و بدتر كرد و در نتيجه مسابقه ميان اعدام و انفجار را به اين ملت تحميل كرد.
چرا آقاى خمينى چنين مىكرد؟ چرا اينهمه دشمنى در حق رئيس جمهورى منتخب مردم اظهار كرد؟ رئيس جمهورى در نامه 22 فروردين ماه به "دادستان كل" و در اعلاميه 24 خرداد 1360 به درست پيش بينى كرد كه بستن همه راهها سبب اين مسابقه مىشود و توطئه گران و كودتاچيان خود قربانيان اول خشونت وحشيانهاى مىشوند كه بر خلاف طبع اسلام به ايران تحميل مىكنند. چرابجاى ترتيب اثر دادن به اين پيش بينى، روش خطا را در پيش گرفت و بر دشمنى با كسى كه حق مىگفت، به قول خودش تا به آخر رفت؟
درباره نظريهاى كه تقدم قطعى را به حذف و فقط حذف از راه خشونت مىدهد، در بخش فرهنگ صحبت خواهم كرد. در اينجا مىخواهم از سومين جنگ بزرگى كه گروه ما در آن شركت كرده است صحبت كنم. از جنگ بزرگ بر ضد اصالت زور و ايدئولوژىهاى استبدادى رنگارنگى كه بر اين اصالت بنا شدهاند.
پيش از اين شرح كردم كه انقلابها قربانى اين وهم مىشوند كه به عنوان تقدم دادن مثلا" بخطر خارجى مثل جنگ و يا بحرانهاى بزرگ، مثل بحران اقتصادى، بنا را بر اصالت زور و آمريت نزديك به مطلق يا مطلق حاكمان مىگذارند و آزاديها را قربانى مىكنند. در كشور ما نيز به شرحى كه مىخوانى چنين شد. با توجه با اين امر واقع، اصلى را تنظيم كردم و در قانون اساسى آمد كه استقلال و آزادى از يكديگر جدايى ناپذيرند و نمىتوان به بهانه دفاع از استقلال، آزادى را محدود كرد و يا بخاطر آزادى از استقلال كشور گذشت.
اشتباهايمان را در پايان اين كتاب يك بيك برخواهم شمرد، با وجود آنها، هيچكس نمىتواند اين حقيقت را انكار كند كه ما در آن واحد در سه جبهه درگير بوديم.
اول با نيروى مهاجم رژيم عراق، دوم با جنگ اقتصادى كه امريكاتحميل كرده بود و سوم با ايدئولوژىهاى استبدادها در داخل. اينهم مثل انقلاب ما از شگفتىهاى زمان ما است. هم ارزش شمردن جنگ بخاطر استقلال و جنگ بخاطر آزادى: در صورتى كه استبداد ملاتاريا را برافكنيم، پيروزى انقلاب بر ضد انقلاب، آزادى بر استبداد، صلح بر جنگ و سازندگى بر ويران سازى، رشد بر واپس گرائى است. پيش از ما در جاى ديگر، اين تجربه را كرده بودند؟ ما شرحى از آن نخوانديم. ناگزير فرض كرديم خود بايد اين تجربه را بياغازيم.
پاسخ سئوالها را اينك مىتوان جست. در اين ايام مجموعه آثار افلاطون را مطالعه مىكنم. در اين باره با كسانى كه با هم هستيم به سبك سقراط بحثى كردهايم كه برايت نقل مىكنم.
سلامتيان: كارى كه در دو سال و نيم انجام گرفته است، كارى بغايت عظيم بوده است. اين كار را نه در دوران معاصر و نه در گذشته، هيچ شخصيت و گروهى انجام نداده است. اگر در حقيقت سلطنت 2500 سال بطول انجاميد تا از بين رفت. در دوران معاصر با همه ضربهاى كه از استقامت مصدق و خيانتهاى توام با جنايتهاى بيشمار خاندان پهلوى، به آن وارد آمد، باز 25 سال طول كشيد تا از پاى درآيد. استبداد دينى ظرف دو سال و نيم در بين مردم مشروعيت خود را از دست داد. كار دو هزار و پانصد سال را در دو سال و نيم كردن، كارى بس بزرگ نيست؟ از نظر آقاى خمينى، گناهى بزرگ است و بخش عمده اين گناه را از شما مىداند و حق هم دارد. از اينرو وقتى شنيدم دستور كشتن شما را داده است، تعجب نكردم.
بنى صدر: چه كسى مىگفت از بيان عمومى انقلاب كه خود بر زبان رانده بود منحرف بشود؟ چرا خود و ملاتاريا گناهكار نيستند كه مىخواهند بانحصار واستبداد حكومت كنند و بناى رهبرى و سرورى خويش را نيز بر جهل مردم بگذارند؟ مگر آقاى خمينى خود نمىگفت استبداد ضد رشد است، زيرا براى توجيه خويش بايد نادانى مردم را حجت قرار دهد، وقتى رژيمى براى بقاى خويش به نادانى مردم نيازمند است، چگونه حاضر مىشود اسباب دانائى و رشد مردم را فراهم آورد؟ اينك اين سخن درباره حكومت خودى صدق كرده است. سانسور حكومتش شده است. زيرا مردم نبايد بدانند. تاوى بتواند خود را ولى آنها قرار بدهد.
سلامتيان: درست است، خودش استبداد را برقرار ساخت و بنابراين بيان رشد را رها كرد و بيان "غى" (1)«1 - راه رشد از راه غى جدا است قرآن سوره بقره آيه 256 »را گرفت. باغى باعين خود او است. اما چه كسى سبب شد، مردم اينها را حين ارتكاب همين جرم، جرائم، جرائمى كه پى در پى مرتكب مىشدند و مىشوند، ببينند؟ صداقت شما نسبت به آقاى خمينى ، صداقت كارپذريرى نبود، صداقت فعالى بود. شما انتقاد زنده و مستمرى نسبت به انحرافها بوديد. كارهايى كه بدون بكار بردن زور از پيش مىبرديد، كار شبانه روزى بدون دروغ و با وجود كارشكنىها كه مىكرديد، سخن رانىها و كارنامهها و نحوه تلقى شما از مردم و حضورشان در صحنه، برانگيختن مردم به عمل و ابتكار، ايجاد اعتماد به نفس در مردم، گفتن همه چيز به مردم، ايجاد فرصتهاى پى در پى براى بروز خودجوشى مردم، اينها همه انتقادهاى زندهاى بودند كه اگر آقاى خمينى و سران ملاتاريا مىخواستند از آنها سود مىجستند و راه رشد را در پيش مىگرفتند. اما نه تنها نخواستند بلكه كوشيدند با اتخاذ سياست حذف و شدت بخشيدن به جريان انحصارى كردن و استبدادى كردن حكومت، بنوبه خود، در شناساندن قيافه واقعى خودشان به شما كمك كنند.
از ياد نبريد كه شما و همكاران شما به عنوان رئيس جمهورى و همكاران رئيس جمهورى، نقش مخالف با استبداديان و ايدئولوژى استبداد را ايفا مىكرديد. در كنار اسلام شما، مردم كشور بخصوص نسل جوان، اسلام يونانى زده آقاى خمينى و ملاتاريا را بى رونق و بى اعتبار مىيافت. شما نه تنها بدون كمك روحانيت حكومت گر، بلكه على رغم او به رياست جمهورى رسيديد و به آئينهاى تبديل شديد كه در آن مردم عيب بزرگ روحانيت حاكم كه اعتقاد به "استبداد صالح" يا به تعبير شمااصالت زور است را به روشنى مىديديد. چه كسى اين حرف آقاى بهشتى را از ياد برده است كه يا انتخابات انجام نخواهد گرفت و يا آقاى بنى صدر رئيس جمهورى نخواهد شد؟...
محبوبيت روز افزون شما اين فكر را نزد گردانندگان استبداد مذهبى، باز هم بيشتر تقويت مىكرد كه بدون خمينى، حريف شما نمىشوند. پس اگر روحانيت حاكم بخواهد حكومت كند، تا هنوز ايدئولوژى آمريت استبدادى بى اعتبار نشده است، بايد هرطور هست كار شما را به دست خمينى تمام كند.
گروه ما با افشاگرى از درون، با كار شبانه روزى با ايجاد بحث آزاد و روزنامه انقلاب اسلامى يعنى روزنامهاى كه بيش از هر روزنامه ديگرى در تاريخ ايران نظرهاى مختلف در آن منعكس شده است و از راه نشاندادند كاربرد روشهائى كه از قبول ولايت مردم و مشاركت مردم نشات مىگرفتند، وسيله مقايسهاى ميان دو اسلام را فراهم آورد: اسلامى كه اصالت زور را نفى مىكرد و اسلامى كه تحت عنوان ولايت فقيه، بجاى خدا، اصالت را به زور مىبخشيد و امروز چهره واقعى خويش، چهره جنايتكار و مخوف خويش را نشان مىدهد.
دو سال و نيم از انقلاب مىگذرد. بخش عمدهاى از بيان عمومى انقلاب را گروه ما تدوين كرد و از زبان آقاى خمينى اعلان كرد. آقاى خمينى و ملاتاريا آن بيان را كنار گذاشت و بيان استبداد دينى ناتوان از حل مشكلهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى را اظهار كرد. هر كس حرفهاى آقاى خمينى را با سخنان پاريس او مقايسه كند و آن سخنان را با نوشتهها و گفتههاى گروه ما، خصوص بيانيه جمهورى اسلامى و مسائل 19 گانهاى كه درباره انقلاب ايران مطرح شدهاند مقايسه كند و بويژه صداقتى را كه در حد امكان در وفادارى ما به اصولى كه از قبل اعلام كرده بوديم نشان داديم و همه كوششى را كه براى اجراى اين اصول بكار برديم مدنظر قرار دهد، زود مىفهمد كه آقاى خمينى امروز، خمينى پاريس نيست. وجدان عمومى روزبروز در اين باره روشنتر مىشود كه عيب در خود استبداد است و نه در نوع آن. دعواى طرفداران استبداد مذهبى با گروه هايى كه جانبدار آمريت خويش بر جامعه هستند، دعوا بر سر نوع استبداد است اما با گروه ما دعوا بر سر اصل استبداد است.
روشهاى شما به مردمى كه قرنها با آنها از خوبى اين نوع آمريت استبدادى و بدى آن نوعش بحث شده بود، امكان داد ببينند و لمس كنند كه بدون ايدئولوژى استبداد و آمريت استبدادى، كارها خوب، آسان و زود انجام مىگيرند. خرابىها كم و سازندگىها بسيار مىشوند. عمل سياسى گروه شما چنان وسيع و اثر آن چنان عميق نبود، كه وقتى برآن شدند كه جلو آنرا بگيرند، بسيار دير شده بود. وقتى فهميدند چه بروزگارشان آمده است، شتاب زده دست بكار شدند:
- ايراد سخنرانى بر شما حرام شد.
- سخنرانىهاى افراد گروه، توسط چماقداران و پاسداران جلوگيرى شد.
- شما در شهرها و روستاها با حضور خود به مردم فرصت داديد كه خود حرف خودشان را بزنند، استقبال و شور مردم و شعارهايشان، استبداديان را بر آن داشت كه در كار خود شتاب بيشتر بكار برند.
- تماس امريكائىها با آقاى بهشتى براى ايجاد رژيمى ثابت با اتحاد نيروهاى مذهبى و نيروهاى مسلح و بدنبال آن حل شدن مشكل گروگانها و اعلام جرم شما كه مردم را بنوعى ديگر، بنوعى تازه و بديع وارد صحنه مىساخت. مردمى كه اينبار آگاهند و عنان اختيارشان در دست خودشان است و حالا ديگر مراقب و نگرانند. حضور آقاى نبوى در مجلس و اعلام خطرش به همه كه همه در خطريد و ضرورت شتاب دادن و...
- روزنامه ها توقيف شدند.
- و صحنه آخر كنار زدن شما بود. كودتايى با شركت چماقداران و افراد كميته و سپاه و دادگاه انقلاب و...
و معنى اين كودتا اين بود كه پيش خود نشستهاند و حسابشان را كردهاند و به اين نتيجه رسيدهاند كه هر وضعى پيش بيايد ده تا پانزده درصد مردم را دارند. چماقدا و نيروى مسلح و "دادگاه" يا ماشين اعدام را دارند. بنابراين مىتوانند كار مخالفان را بسازند و نيازى هم به حمايت وسيع مردم نداشته باشند.
بدينقرار آقاى خمينى و ملاتاريا، ميان رهبرى محبوب مردم و حكومت استبدادى بر مردم، دومى را انتخاب كردند، مقاومت خونين مردم مسلمان در برابر اين شيوهها و انتقاد مستمرى كه شما بوديد، سبب شد كه اين انحراف در قدم به قدم خود از چشم مردم پوشيده نماند. در نتيجه پيش از آنكه پايههاى استبدادشان را برقرار كنند، بى اعتبار شدند.
آقاى رجوى مىگويد: تاريخ، اين خدمت بزرگ را فراموش نمىكند. و بر آن مىافزايم كه اين درس، درسى كه از تجربه ما مايه گرفته است را همه انقلابيان خواهند گرفت نسل جوان كشور اين آموزش را بكار خواهد برد و بنياد استبداد را برخواهد افكند.
آقاى خمينى و ملاتاريا چون نيازهاى نسل امروز را در جهان متحول نمىشناسند، نمىدانند كه انقلاب يك پديده جهانى است و اين حركت عمومى نسلهاى جوان در سرتاسر جهان است كه مىخواهد انسان را از نظام ارزشى رها كند كه بر پايه اصالت زور و ارزش مطلق شمردنش استوار شده است.
بنى صدر: شما مىگوئيد من نخستين "آنارشيست" به معناى فلسفى كلمه هستم كه به رياست جمهورى رسيدهام. مىبينم خود نيز بر اين باوريد كه انقلاب ما، انقلاب ملت بر ضد دولت بود. ملت همانند موجهاى بزرگ برخاست و سازمانى را كه به زور بر او حكومت مىكرد فرو بلعيد. اينكار را بيرون از خواست و رهبرى هر سازمانى به انجام برد. اينگونه قيام پيش از اين نيز سابقه داشت. در ماه مه 1968 در فرانسه نيز قيام را سازمانهاى سياسى سازمان ندادند. آن قيام هم بر ضد نظام ارزشى حاكم بود. در آنوقت ساختهاى جامعه فرانسوى به علل بسيار از جمله ضعف رهبرى، دوام آوردند اما امواج بعدى از راه مىرسند و مقاومتها رامى شكنند، باورم اينست كه امواج انقلابى بهم خواهند پيوست و جهان را فرا خواهند گرفت. امروز در لهستان باز ملت بيرون از سازمانهاى رسمى و حاكم، چون موج برخاسته است و دارد دولت را فرو مىبلعد. پندارى ماديتى ناتوان به سراغ معنويت مىرود و از بخت بد خمينى خود معناى انقلابى را كه در رهبريش قرار گرفت ندانست و گمان برد قدرتى را بايد جايگزين قدرتى ديگر كند. ملت را رها كرد تا دولت بشود. در فكر او تصور مخالف با "رهبر" با "ولى فقيه " موجب قطع رشته ولايت و بغى مىگردد. نسل امروز از ترسهاى وجدانى رهيده است و او سخت نگران است كه چرا جوانهانمى ترسند. با اين نسل در تضاد كامل است و ما را گناه كار مىشناسد كه چرا با بياد آوردن بيان پاريس و بخصوص نشر فكر تعميم امامت، به اين نسل مىگوييم مترس، اسلام واقعى همان است كه در پاريس از زبان آقاى خمينى بيان شده است، راه رشد است، آزادى از قيدها بريا ابتكار است و...
سلامتيان: جان كلام همى رهايى وجدانها از ترس مذهبى و مكتبى و ايدئوژيك است اين مساله مهم را بايد بيشتر توضيح داد.
بنى صدر: مساله رشد و رابطهاش با مذهب امر تازهاى نيست و مسالهاى جهانى است. هنوز در اروپاى غربى بيان مذهب با بيان سازمانهاى سياسى ناسازگارى دارد. از بلوك كمونيست حرف نزنيم كه در آنجا براى انجام مراسم مذهبى سازمان زير زمينى بوجود آوردهاند و همه چيز حكايت مىكند كه رژيمهاى كمونيستى در جنگ با مذهب كامياب نشدهاند. هنوز آدميان غربى نيز گرفتار اين وسوسه وجدانى هستند كه آنچه مىكنند با دستورات مذهب سازگار است يا خير؟ و نزديك به دو قرن است كه غرب مذهب را مانع اصلى رشد شرق مىشمارد و دولتها كوشيدهاند و مىكوشند با از سر راه برداشتن مذهب "رشد " دلخواه خود را به جامعهها تحميل كنند. در واقع مىخواهند موانع پيشرفت قدرت مسلط خارجى يعنى غرب را از پيش پا بردارند.
نسل هايى كه از پى يكديگر آمدهاند، ميان دومانع عبور ناكردنى قرار گرفتهاند: نهاد سياسى حاكم و نهاد مذهبى جانبدار "استبداد صالح". انديشيدن و عمل كردن در بيرون اين دو نهاد غير ممكن مىنمود. هنوز بسيار بودند خانواده هايى كه مانع تحصيل فرزندانشان مىشدند بخاطر اينكه مىترسيدند از مذهب بيرون بروند. گرچه بيرون رفتن از مذهب ترس خانوادهها بود اما ترس كسانى هم كه از مذهب بيرون مىرفتند بود. در وجدانهاى آدميان غير مذهبى اين "تضاد" درونى شده بود و اين تضاد فلج كننده بود. مانع ابتكار مىشد و آدمى را ناگزير از تقليد كوركورانه مىكرد.
چنين بود كه مانع سومى پيدا شد: "غرب زده"ها. اينها نيز به زور اصالت مىدادند. فكر مىكردند بايد ولو بزور غير غربى را متمدن يعنى غربى كرد، مىگفتند: بايد تا مغزاستخوان فرنگى شد. بن بست كامل بود.
در بن بست نمىشد ماند، بيان تازهاى پيدا شد: برداشت جديد از مذهب به عنوان روش رشد و آزادى محرومان. اين بيان نيز، بيانى عمومى بود. در همه جاى جهان اين بيان نو، پديدار گشت. اما كاربرد اين بيان بلحاظ بسته ماندن درهاى نهاد مذهبى بروى اين بيان، اندك بود. بخش كوچكى از تحصيل كردهها را در بر مىگرفت. اما به توده مردم راه نمىجست.
همانطور كه بياد داريد، در اين باره در خانه آقاى پل ويى، بحثى كرديم. در آن بحث از ايرانى و عرب و فرانسوى با عقايد گوناگون شركت داشتند نظر ما اين بود كه تا بيان مذهب از پيرايه قدرت ستائى و زورمدارى پاك نگردد و اين بيان درونى و وجدانى توده مردم نشود، راه انقلاب همچنان مسدود مىماند. در اين نظر حاضران با ما موافق شدند.
حضور آقاى خمينى در پاريس به جمع ما امكان داد نظرى را كه از راه بحث حاصل شده بود به عمل درآوريم. بيان انقلاب، بيان اسلام، بيانى گرديد كه وجدان نسل جوان كشور را رها كرد و انقلاب هر سه مانع را از سر راه برداشت:
1- اصالت استبداد سياسى بى اعتبار شد.
2- مذهب بر پايه اصالت "استبداد صالح" و اصالت اشكال معين و اصالت اطاعت محض بى اعتبار شد. بيان جديد به جوان امكان داد از ترسى رها شود كه در وجدان او لانه كرده بود. ديگر نه در فعل پذيرى و نه در واپس گرايى و نه در غرب گرايى بدنبال هويت موهوم نبود، در رشد بود كه هويت مىجست. 3- مانع غرب زدگى نيز با انقلاب از ميان رفت چرا كه انقلاب بمعناى شكست "اخذ تمدن غربى بدون انصراف ايرانى" بود.
بدون بدرون در آمدن و از درون عمل كردن، اين نتيجه حاصل نمىشد. اين درونى شدن صادقانه كامل بود چرا كه بيان عمومى انقلاب به عنوان بيان اسلام از زبان مرجع تقليد شيعيان و رهبر انقلاب اسلامى ايران اظهار مىشد. بناى ما بر فريب نبود، بر اين بود كه بيان و نهاد مذهب نو شود. يقين داشتيم كه اين نو شدن سبب مىشود مانع وجدانى و درونى رشد برداشته گردد و جامعه جوان ما با قدمهاى بسيار سريع رشد كند. اين رشد، دنباله روى از اروپا نبود، طرح تازهاى بود. ما نمىخواستيم از روحانيت استفاده كنيم و بعد كنارش بگذاريم. نه تنها نسلهاى پيشين بابت روش فريب بهاى سنگين پرداخته بودند و تكرار تجربه شكست خورده از عقل بدور بود، بلكه در طرح جامعه جديد، اخلاق توحيدى، اخلاق جذب و يگانگى جستن جايى چنان تعيين كننده داشت و دارد كه ما را از فكر فريب كارى نيز باز مىداشت. ما با كمال رغبت رهبرى آقاى خمينى را پذيرفته بوديم و مىخواستيم در اين انقلاب بزرگ انقلابى كه به گمان ما، انقلابى جهانى بود و هست او و روحانيت در رهبرى شركت فعال داشته باشند.
آقاى خمينى در سخنرانى 25 خرداد خود گفت: او اول هم خلجانى در دل نسبت به من احساس مىكرده است. و اين خلجان، خلجانى بود كه پيدا شدنش در دل مردى روحانى چون او قابل فهم است: مىدانيد كه روحانيان، نسبت به نوشته و كارهاى علمى غير "اهل علم" در زمينه مذهب بديده سوءظن مىنگرند. هرچند، چند نوبت گفت شما هم روحانى و از ما هستيد، اما در واقع مرا روحانى نمىدانست. ناراحتىهاى درونى او بيشتر مىشد وقتى مىديد هر روز حرفهاى تازهاى مىزند كه او را از باورهايش دورتر مىگرداند. مايه اين خلجان همين بود.
تاريخ 27 تير ماه 1360
با اينهمه، در دوران انقلاب، خمينى به روشنايى درآمد و توانايى شگرف خويش را در برداشتن هر سه مانع بالا نشان داد. در اين دوران استعدادى را از خود نشان داد كه پيش از وى از كسى ديده نشده بود. بيان عمومى انقلاب را در چنان معنويتى درآميخت كه ايران را سراسر اميد و شادى و دوستى گردانيد. هنرمند چيره دستى شد كه توانست جامعه اسلامى آزاد را بگونه واقعيتى ملموس درخاطرهها جا دهد. مردم كشور بيان او را بخاطر باور تمامى كه به او داشتند، وصف جامعهاى تلقى مىكردند كه ساخته شده است. آنسان باور كرده بوديم كه پندارى در آن زندگى مىكنيم. چه روزها و ماههاى زيبايى بود و چه معمار توانگرى تاريخ بخود مىديد.
من فرزند و مريد اين مرد بودم، مردى كه از تاريكى به روشنايى درآمد و نورى را كه گرفت صد چندان بازتاباند، در حقيقت، انقلاب ما بيان و خودجوشى جمهور مردم بود و اين هردو در رهبرى او منعكس مىشد. او با مردم يكسانى مىجست. برادرى، برابرى، رهايى از دولت ستمگر، اميد و گذار از اندوه قرون به شادى عصر جديد، همه در رهبرى او بازتاب مىيافتند. او خود به اين نقش آگاه بود يانه، نمىدانم اما مىگفت: من رهبر مردم نيستم، من حرف مردم را مىزنم. در نظر مردم حسين زندهاى بود كه اينبار پيروز مىشد.
حسين مظهر تودهها در ميلشان به رهايى از دولت و ستمگريش بود. در اين مرحله كه مرحله پيروزى قيام حسينى بود، خمينى نه تنها مظهر توده هايى مىشد كه مىخواستند از دولت رها شوند، بلكه در رهبرى و بيان او، روشنفكر و روحانى و توده مردم همسانى مىجستند. بيشتر از اين، جريان جدا شدن گروهها از رژيم شاه و پيوستنشان به مردم از طريق آقاى خمينى انجام مىگرفت، در رهبرى او جريان تجزيه گروه بنديهاى حاكم و جريان وحدت عمومى براى سرنگون كردن رژيم آشكارا ديده مىشد. آيا توده مردم احساس خطر نسبت به آينده انقلاب نمىكردند وقتى شعار مىدادند: " نهضت ما حسينى است، رهبر ما خمينى است" يا اين شعار: " خزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله"؟ بسيارى اعضاء احزاب به من مىگفتند ما خود نيز اين شعار را مىداديم براى اينكه هيچ اختلافى مجال بروز پيدا نكند، با همه مردم يك بوم و يك رنگ شده بوديم. رفتار مردم پس از پيروزى انقلاب اسلامى نسبت به كسانى كه در رژيم سابق مقامهاى حساس داشتند و اينك در رژيم جديد نيز مقامهاى مهم را همچنان در دست مىداشتند، نشانه احساس خطر از تجديد دولت قديم در شكل جديد نبود؟
بهر رو، در لحظات پيروزى بنا بر قاعده، همه به رهبرى خمينى پيوستند، هيچكس نمىخواست بگويد در پيروزى انقلاب حضور ندارد. چنين است، لحظه پيروزى، لحظه وحدت همه با يكديگر است. اما رهبرى خمينى بود كه اين وحدت را ممكن مىساخت. نه تنها به اين دليل كه از باستان تا امروز رئيس مذهب خود رامقلد جامعه ملى مىشمرده است، بلكه به اين خاطر كه پيوستن نه سازمان مىخواست، نه اجازه از مقامى و نه بحثى ورائى در شورائى عالى يا نهادى سياسى، هيچكدام را لازم نمىداشت. كافى بود در درياى مردمى كه در سرتاسر كشور به حركت درآمده بود گم مىشدى و صدايت به اين صدا "رهبر فقط خمينى" مىپيوست، همين و بس!
بدينسان، اجتماع ملت تحقق مىگرفت. لحظه شكوهمند انقلاب اسلامى ما، لحظه نشستن هواپيماى حامل او و همراهان بر زمين ايران بود. آقاى خمينى اهميت اين لحظه را نمىدانست. خبرنگارى از او پرسيد چه احساسى دارد و او پاسخ داد: هيچ، اما در بيرون هواپيما ملت بزرگى و زيبايى لحظه را احساس مىكرد: لحظه اجماع ملت بود. احساس تحقق آرمان ديرين خلق ما به همه دست داد بود. پندارى عصر جمشيد از نو آغاز شده است: نه دشمنى، نه ستم، نه نابرابرى، نه غم، نه مرض، نه پيرى، نه مرگ، نه سرما، نه گرما، جهانى سراسر شادى و اميد، جوانى و رشد!
خمينى بيانگر خودجوشى، اظهار كننده بيان عمومى انقلاب يعنى خواستهايى كه همه را متحد مىساخت و كسى بود كه دولت ستمگر به او به عنوان مظهر اجماع ملت تسليم مىشد. ارتش، دستگاه ادارى، قشرهاى بالاى جامعه، از راه رهبرى او از دولت شاه جدا مىشدند و به ملت مىپيوستند. جز او هيچ رهبرى كه اين امر راممكن سازد و انقلاب را پيروز گرداند، وجود نداشت. اين حقيقت را همه مىدانند حتى آنها كه امروز واقعيت را ناديده مىگيرند و خمينى را از اول نابكار و... مىشمارند. همه در ملت بودند و ملت در رهبرى او اجماع خويش و پيروزى قطعيش را بر دولت مىجست.
اما بعد از پيروزى انقلاب، لحظه وحدت به لحظههاى اختلاف تبديل شد. او نتوانست لحظههاى پيروزى تازهاى از پس يكديگر پديد آورد. در اين باره بسيار كوشيدم. آخرين بار وقتى بود كه نامهاى به او نوشتم كه لحظه پيروزى، لحظه وحدت است. در همه جامعهها چنين بوده است. براى حفظ اين وحدت بايد پيروزيهاى جديد و پى در پى تدارك ديد. شما براه غلط افتادهايد وبجاى تدارك پيروزيهاى جديد، بحرانهاى جديد فراهم مىكنيد و جامعه را از بحرانى به بحرانى ديگر مىكشانيد و از شكستى به شكستى ديگر و در نتيجه مجبور مىشويد بتدريج موضع اجتماعى خود را تغيير بدهيد، از رهبرى ملت به رهبرى يك دستگاه حاكم زورگو تغيير موضع دادن را دارند به شما تحميل مى كنند و...
او در پاسخ مطابق معمولش سخنرانى كرد و گفت جامعه شناسان مىگويند لحظه پيروزى، لحظه وحدت است و حال آنكه عكس آن صحيح است.در لحظه پيروزى است كه مخالفتها بروز مىكند چرا كه هر گروه به دنبال منافع خود مىرود و با هم اختلاف مىكنند. پس از اين سخنرانى او را ديدم و درباره نظريه بحران سازى براى اجراى اسلام با او صحبت كردم. كوشيدم به او حالى كنم براى آنكه وحدت لحظه پيروزى ادامه پيدا كند، بايد بيان انقلاب اجرا گردد. به او گفتم علت بروز اختلافها، خوددارى رهبرى از اجراى بيانى است كه در دوران انقلاب اظهار كرده است. به او گفتم شما بيان پاريس را اجرا نمىكنيد، در نتيجه محتاج بحران سازى و جوسازى مىشويد و هر روز از آن بيان دورتر مىشويد. اما شما با اسلام يكسانى جستهايد. تغيير موضع و تغيير بيان و در نتيجه شكست شما، شكست اسلام تلقى مىشود و تودههاى مردم اسلحهاى را كه با آن پيروز شدهاند، از دست مىدهند...
همانطور كه جريان وحدت از طريق رهبرى او انجام گرفت جريان استقرار استبداد و تحكيم ساختهاى وابستگى نيز به شرحى كه در اين كتاب مىآيد از راه رهبرى او به انجام رسيد. بدون موقعيت او كه با ضعف عمومى جريانهاى سياسى همراه بود، نيروهاى جانبدار استبداد دينى نمىتوانستند بر دستگاه ادارى مسلط شوند و قوا را در دست بگيرند. به همين سبب نيست كه ما بايد تجربه انقلاب را از راه رهبرى او مطالعه كنيم؟ او از نور به تاريكى گذر كرد. بدينسان بيان قرآنى (1)«1 - قرآن سوره بقره آيه 257»يك امر واقع مستمر است. انسان در حركت، از تاريكى به نور و يا از نور به تاريكى گذر مىكند. افسوس كه آقاى خمينى در نور نماند. اگر مىماند با همان سرعتى كه انقلاب به انجام رسيد، جامعه جديد ساخته مىشد. چه اميدى و چه پيام زيبايى براى همه بشريت بود! وجدانم گواه است كه مىخواستم بهر قيمت از اين فاجعه پيشگيرى كنم اما...
به دلايلى كه در اين كتاب مىيابيد، از نو بهمان منازعه ديرين بازگشتيم. استبداد سياسى يا استبداد دينى. قرنها جانبدار اين دو بايكديگر ستيز كرده بودند و همواره جانبداران استبداد سياسى حكومت كرده بودند. رژيم پهلوى ديگر تنها استبداد سياسى نبود. نماينده قدرت مسلط جهانى امريكا نيز بود و مىخواست با تحميل حاكميت قاطع خويش بر نهاد مذهب، به اين منازعه ديرپاى تاريخى با پيروزى كامل نهاد سياسى استبدادى پايان بخشد. اينبار روحانيت حاكم در اين راه افتاد كه از راه استبداد حاكميت قطعى خويش را برقرار سازد و ما در اين ترس شديم كه كشور دوباره گرفتار دعواى گروه جانبدار استبداد دينى باگروه جانبدار استبداد سياسى بگردد و بخواهى نخواهى به سلطه امريكا برخود، گردن بگذارد.
سلامتيان: پس چگونه مىتوان گفت اين حرف كه او از ابتدا در فكر استقرار استبداد دينى بوده است نادرست است؟
بنى صدر: زمينه ذهنى و علاقه شديدش به قدرت و طرز فكرش، سبب شدند كه عوامل داخلى و خارجى، در ذهن او بازتابى پيدا كنند كه او را به راه استبداد مىبرد. وگرنه در آغاز با و جود آنكه تمايل به اعمال قدرت در او بروز مىكرد، چنان شيفته انقلاب و شخصيتى كه از رهگذر انقلاب پيدا كرده بود، شده بود كه كمتر مىخواست و بلكه نمىخواست وارد كارها بشود. يكبار وقتى به او بسيار اصرار كردند كه "موضع بگيرد" پاسخ داد، اين مردم قرنها در زندان بودهاند، اينك بايد آزادشان گذاشت تا آنقدر بسرو كله يكديگر بزنند تا راه زندگى با هم را پيدا كنند. همانطور كه مىدانيد او پيش نويس قانون اساسى را تصويب كرد و اصرار داشت كه دولت معطل مجلس موسسان نشود و آنرا از راه رفراندوم به تصويب برساند، وقتى درباره مجلس موسسان بحث بود آقاى هاشمى رفسنجانى خطاب به ما گفت شما گمان مىكنيد چه كسانى به مجلس موسسان مىآيند؟ يك مشت آدمهاى قشرى و ناآگاه و متعصب مىآيند و بلائى بر سر قانون اساسى مىآورند كه شما را از كرده خود پشيمان مىسازند. يا بار اول كه در كردستان زدو خورد شد و ما به كردستان رفتيم. نخستين نوروز دوران انقلاب بود، در مراجعت به نزد او رفتم. گفت: تعجب است آزادى پيدا كردهاند و حالا مىخواهند از بينش ببرند. از اين نمونهها فراوان مىتوانم بشمرم. در تاريخ و زندگانى روزمره بسيارند مردان و زنان بزرگ و عادى كه بنا مىگذارند وارد ماجرايى نشوند و يا از آن بيرون بروند، اما حوادث و عوامل، در زمينه ذهنى مساعد سبب مىشود كه با وجود مقاومت باز به ماجرا كشانده شوند.
چنين شد و مردى كه مىگفت ميزان رأى مردم است، اين اواخر، وقتى با او در باره مجلس صحبت مىكردم، گفت: مردم رأيشان را دادهاند و ديگر حقى ندارند. گفتم مگر وكيل مىتواند خلاف نظر موكل عمل كند؟ با تندى پاسخ داد بله مىتواند!!...
سلامتيان: بنابراين بسيار اهميت دارد كه بررسى كنيم چگونه رهبرى انقلاب به راه انحراف رفت و صحنه ذهنى و عمل او صحنه مبارزه گروهها بر سر قدرت شد.
بنى صدر: امر مهمى كه نبايد از نظر بدور داشت اينست كه مرحله انحلال رژيم پهلوى غير از مرحله ساختن دولت جديدى است كه نه سابقه تاريخى داشت و نه در جايى آزمايش شده بود. آقاى خمينى نيز از خود طرحى براى اين حكومت نداشت. جز "ولايت فقيه" زمينه ذهنى ديگرى نداشت و از اين ولايت نيز جز اين نمىدانست كه مردم بايد اطاعت كنند وگرنه "باغى باغين" مىشوند. به شرحى كه در بخش فرهنگ خواهم داد، از اين ولايت صرف نظر كرد. در هفتههاى اول انقلاب، از اثرات آزادى وجدان دينى نسل جوان روز بروز بيشتر مىترسيد. ميان دو واقعيت متضاد گير كرده بود: خود او بيانى كرده بود كه يك تغيير اساسى در بيان دينى بشمار مىرفت. و اينك مىديد كه روحانيان جوان و طلاب در اين راه ممكن است بسيار دورتر بروند، استقبال شورانگيزى كه از سوى طلاب از درسهاى گروه ما مىشد، نشانه يك تغيير بزرگ، يك انقلاب بنيادى بود. كم نبودند طلابى كه به من مىنوشتند روز بروز بيشتر پى مىبرديم كه نخستين غرب زدهها ما هستيم، به قول شما ارسطو زده هستيم و بجاى خدا، زور را مىپرستيم و بجاى توحيد به تضاد باور داريم و اصرار مىكردند كه ما درس و بحث براه بياندازيم و حوزه قم را از اسارت ارسطو آزاد سازيم.
هر روز از همه جاى كشور خبرهاى نگران كننده پى در پى مىرسيدند. نه تنها درباره عمليات مسلحانه كسانى كه مىخواستند به انقلاب بعدى گذر كنند، بلكه درباره آنچه دهقانان در روستاها و كارگران در كارخانهها و كارمندان در ادارات و دانشجويان و استادان در دانشگاهها مىكردند، زمان به زمان ترس او از آزادى بيشتر مىشد و درمانده بود كه چگونه هم حرفهايى را كه زده بود، محترم بشمرد و هم مانع از آن شود آزادى كه بى بندو باريها را هم شامل مىشد كشور را از بين نبرد؟ ضعف شوراى انقلاب و نارسايى عمل دولت در يك زمينه انقلابى سبب مىشد كه روز بروز بيشتر از راه امرو نهى درامور كشور دخالت كند. با اين دخالتها از بيان انقلاب دور مىشد و بيان جديدى بر اساس استبداد فقيه اظهار مىكرد. عوامل داخلى و خارجى او را با شتاب در اين مسير به پيش مىبردند.
او كه ابتدا از بحران مىترسيد و جانبدار طرز ادارهاى بود كه بحران بوجود نياورد و آرامش را برهم نزند، بتدريج خواستار بحران مىشد چرا كه مىديد در بحران بهتر مىتواند نيروهايى را كه در موارد عادى پيروى نمىكردند، به راهى كه مىخواهد بكشاند. مثلا" ارتش در كردستان نمىجنگيد. نقده در خطر سقوط قرار گرفته بود. باز بدون اينكه به كسى بگويد، امريه شديد الحنى خطاب به ارتش صادر كرد كه اگر ظرف 24 ساعت نقده را آزاد نكنند، چنين و چنان خواهد كرد و امضاء كرد فرمانده كل قوا روح الله الموسوى الخمينى
نه تنها در بحران بهتر مىتوانست نيروها را بكار بگيرد، بلكه بهانه كافى براى از بين بردن مخالفان خود نيز داشت. بدينسان بود كه او به زمينه ذهنى و فكرى پيشين خود بازگشت و در اين زمينه نيروهايى ميدان پيدا كردند كه خواهان استبداد دينى بودند. بتدريج روشنفكران كنار زده شدند و ملاتاريا و روشنفكرتارياى همدست با او، روز بروز بيشتر ميدان عمل پيدا كردند.
در ذهن آقاى خمينى طرح حكومت براساس "ولايت فقيه" شكل قطعى پيدا مىكرد و بناگزير از طريق بيان و عمل او هم نيروهاى جانبدار استبداد چه موافقان استبداد فقيه و چه مخالفان اين استبداد و موافقان استبداد سياسى روز بروز فعالتر مىشدند. بدينسان آقاى خمينى كه مظهر اجماع ملت و حركت خودجوش ملت و بيان كننده بيان عمومى انقلاب بود، به مظهر نهادهاى سازنده استبداد و بيان كننده بيان استبداد تبديل مىگرديد.
سلامتيان: مگر از قول افلاطون نخواندهايد چگونه رهبر ملت، براى حاكم مستبد شدن ناگزير از بحران تراشى مىشود. جنگهاى داخلى و خارجى برمىانگيزد از زمانهاى قديم رژيمهاى استبدادى بدون بحران سازى دائم قادر به ادامه حيات نبودند. بد نيست اين مكانيسم را از قول او بياوريد تا معلوم بشود اين مساله از روزگاران بسيار قديم، مساله اصلى هر تحول انقلابى بوده است و خوانندگان بدانند كه تلاش نسل امروز ايران كه مقاومت مىكند و مىايستد در مبارزه با فكر استبداد چقدر بزرگ و پيروزى در بى اعتبار ساختن گروه حاكم بر جمهورى چقدر عظيم است.
بنى صدر: و بيان شما را نيز درباره نظريه كليسا در قرون وسطى بياوريم تا معلوم شود فكر استبداد فقيه از كليساى كاتوليك قرون وسطى سرچشمه مىگيرد.
سلامتيان چنين كنيم:
- منشاء يونانى و كليسايى ولايت فقيه:
ارسطو، بر اصل ثنويت و تضاد، مردمان را به نحبگان و توده تقسيم مىكند. به باور او توده مردم اخلاق بردگان را دارند و زندگانى حيوانى مىكنند. نخبگان خوشبختى را در شرفها مىجويند چرا كه هدف زندگانى سياسى اينست (1).«1 - Erhique a Micomaque , Paris , Garnis Flammarion , 5691. ص 23» بناگزير، روحها نيز گوناگونند. آنها كه صاحب عقلند و حق ولايت دارند و آنها كه مطيع هستند.(2)«2 - همان كتاب صفحه 41» در نظام طبيعت، آزاد و مطيع مشخص شدهاند و مهر آزادى و اطاعت حتى بر عادات جسمانى مانيز زده شده است (3).«3 - La politique صفحه 23» مردمانى هستند كه براى آزادى خلق شدهاند و ديگرانى كه براى اطاعت خلق شدهاند. نفع دومىها و عدالت اقتضا مىكند كه اطاعت كنند (4)«4 - همان كتاب صفحه 23» بردگان از قدرت استبدادى پيروى مىكنند و آزادگان از قدرت سياسى!
بدينسان بنا بر نظام طبيعت، فرمان دادن از سويى و فرمانبردارى از سوى ديگر، نه تنها ضرور بلكه سودمند است. عدهاى از زندگان از لحظه به دنيا
آمدن، براى فرمانروايى و جمعى براى فرمانبردارى خلق مىشوند. اقتضاى نظام سراسر طبيعت اينست (5)«5 - همان كتاب صفحه 21»
اما براى اينكه حكومت بهترين نوع حكومتها باشد، بهتر است بجاى پيروى از يك شخص از قانون ابدى پيروى گردد (6)«6 - همان كتاب صفحه 136» و براى آنكه بتوان مردم را
تربيت كرد بايد كوشيد علم قانونگذارى پيدا كرد. چرا كه بوسيله قانون است كه آدمى مىتواند تكامل بجويدأ (7)«7 - اخلاق نيكماك صفحه 285»
اما قانون شناس و قانونگذار در علم و دانش و تقوى بايد سرآمد باشد. خالى از خوى باشد (8).«8 - politiqueLa صفحات 150 تا 153 و 103 تا 139 » اگر چندتن در عرض يكديگر بودند، دستجمعى و اگر يكى بر ديگران مقدم بود، او بايد مادام العمر حكومت كند. (9)«9 - La politique صفحات 152 و 153 و 156»
اين نظريه، در كليسابدين شكل درآمد: "هر آنكه بر فردى حكومت مىكند بر او برترى دارد زيرا هيچ برترى بدون آنكه رأى خداوند بر آن تعلق گرفته باشد، وجود پيدا نمىكند. حكام از طرف خدا برگزيده شدهاند. لذا آنكه با مافوق خود مخالفت كند، بمقابله با خداوند برخاسته است
Saint - Paul, Epitre Romain
بدينسان پاولو، بجاى "قانون طبيعى" مشيت الهى را قرار مىدهد و بتدريج ولايت كليسا بصورت يك اصل ضرور در مىآيد.
در اروپاى آغاز قرون وسطى، حكومت كليسابر روى زمين به تفصيل موضوع بحث پاپها و تئوريسينهاى كاتوليك و سلاطينى كه تازه قدرت مىگرفتند قرار گرفته است. پاپ گرگوار هفتم كه در سالهاى 1073 تا 1085 بر كليسا حكومت مىكرد از نخستين تدوين كنندگان نظريه حكومت تئوكراتيك بشمار است. وى با استناد به متون عهد عتيق و جديد، مدعى سلطنت بر سراسر سرزمينهاى مسيحيت بود. از تورات اين قول را نقل مىكرد كه: ژرمى Germie رسول مىگويد يهوه " دست خود را دراز كرد دهان من را لمس نمود و گفت، من به اين ترتيب كلام خود را در دهان تو مىگذارم و از اين روز تو را بر ملتها و سلطنتها مسلط مىسازم كه بركنى و بكشى و ويران بسازى و خراب كنى و بسازى و بكارى"
و قول ديگرى از انجيل نقل مىكرد كه بنابر آن مسيح به پير گفته است: " تو پير هستى و روى اين سنگ، كليساى مرا بنا خواهى نهاد، من به تو كليد سلطنت آسمانها و بهشت را مىدهم و آنچه را كه تو روى زمين ببندى در آسمانها بسته خواهد شد و آنچه را كه تو روى زمين بازكنى در آسمانها باز خواهد شد" و بر اين مبنا پير را جانشين قدرت خداوندى بر روى زمين مىدانست. پس از او، نواب و جانشينانش را كه همان سلسله پاپها باشند داراى چنين سطلهاى مىدانست.
بر اساس اين قولها، ارسطو استدلال مىكرد كه: چون همه انسانها از شاه و رعيت رمهاى هستند كه چوپانى آنها توسط مسيح به پير واگذار شده است، همه كسانى كه خدا را عبادت مىكنند جز آنها كه طريق الحاد و بندگى شيطان را برگزيدهاند ولايت و حق حكومت پير را بر خود پذيرفتهاند و پس از پير ناگزير بايد ولايت و حق حكومت جانشينان او را بر خود بپذيرند. وى مىگفت پاپ جز اجراى اراده خداوندى كار ديگرى نمىكند. كليسا براى اجراى همين خواست و استمرار حكومت الهى ايجاد شده است و بهمين علت نيز به كليسا لقب مادر جهانى Mere Universelle داد. و گرگوار از پاپ ژلاز Gelase قولى نقل مىكرد كه بنا بر آن وى به امپراطور الكساندر مىنويسد: "از آنجاكه همه مومنان بايد در امور دينى از اسقف خود پيروى كنند و اسقفها نيز از پاپ كه نايب مسيح است تبعيت مىكنند، (سلاطين نيز اگر ايمان آوردهاند تابع همين قانون عمومى هستند) سلاطين نيز در امور دنيوى بايد از اراده كليسا پيروى كنند، چرا كه امور دنيوى از امور دينى از نظر كيفيت پست ترند. وقتى تبعيت در امور عاليتر ضرور است در امور پستتر نيز ضرور مىباشد. گرگوار قول ديگرى از پاپ ژول خطاب به اسقفهاى شرق نقل مىكند كه بنا بر قول مسيح، كليدهاى درهاى بهشت به پير داده شدهاند. وى باستناد اين قول استدلال مىكند كه:
" وقتى خدا اين قدرت را منحصرا" به زعماى كليسا داده است كه درهاى آسمانها و بهشت را بروى مردم بگشايند، بطور مسلم قدرت حكومت بر امور زمينى را نيز به ايشان داده است". بر پايه اين استدلال، مىگفت: يا مردم مومن هستند كه از كليسا پيروى خواهند نمود و يا مومن نيستند و نافرمانند كه در اين صورت، حكومت مردم نافرمان، مردمى كه چه بسا خدا را نمىشناسند، چگونه ممكن است قادر بمقابله با قدرت خداوند باشد و مومنان بدان گردن بگذارند؟
گرگوار از راه ديگر باز به همين نظر مىرسد: از قول مسيح نقل مىكرد كه: "آنكس كه ارباب كليسا را ميهمان و يا احترام كند، مرا ميهان و يا احترام كرده است، و آنكس كه به آنها بى احترامى مىكند به مسيح بى احترامى نموده است". از اين قول اينطور نتيجه مىگرفت كه نافرمانى از كليسا و سلسله مراتب آن نافرمانى از خدا است و بر اين اساس به اهل كارتاژ كه بر ضد وى طغيان كرده بودند نوشت شما نه بر ضد ما كه بر ضد خدا طغيان كردهايد و از اطاعت او سرباز زدهايد.
نظر گرگوار هفتم پس از وى توسط پاپهاى ديگر مانند اپنوسان سوم 1216-1198 و بنيفاس هشتم 1302-1294 مورد تائيد و تاكيد قرار گرفت. اينوسان سوم مىگفت: سلاطين قدرت خود را از رئيس كليسا به عاريت مىگيرند همانطور كه ماه نور خود را از خورشيد بعاريت مىگيرد.
و بنيفاس استدلال مىكرد كه نه از جهت حق ارث و نمايندگى پير و نه از جهت قابليت منعكس ساختن نور ولايت هيچ مقامى جز كليسا قادر به ادعاى نمايندگى از پير و ولايت بر مردم نيست.
البته همه اين استدلالها بر اين پايه بنا مىشدند كه چون اختيار ايمان و اعتقاد مردم به كليسا واگذار شده است حق حكومت كردن بر مردم نيز از
آن كليسا است. در حقيقت از آنجا كه در آئين كاتوليك، كليسا و اعتقاد دينى يكى هستند و بدون تصديق كليسا كسى مومن بشمار نمىرود، حكومت
كليسا امرى منطقى بنظر مىآمد. توضيح آنكه كليسا حق و امتياز تعميد يعنى تصديق تدين و ايمان دينى افراد را داشت، بدون آنكه كليسا تعميد كسى را گواهى كند، آن كس كاتوليك شمرده نمىشد. بدينسان كليسايى كه اختيار عقيده افراد را داشت و صفت متدين به اشخاص مىداد، حق نظارت بر باور دينى آنها را نيز داشت. متدين بايد درباره اعتقاد خود به كليسا گزارش مىكرد. نزد كشيش به گناه و نزلزل عقيدتى خود اعتراف مىكرد و كليسا حق تفتيش مستمر عقائد او را داشت تا مبادا منحرف شود.
باز كليسا حق بخشيدن گناه و يا تكفير شخص را داشت. و از آنجا كه پى بردن به درجه تقواى اشخاص و علم به اراده خداوندى را حق انحصارى خود مىدانست. حق حكومت كردن و آموزش و قضاوت و اداره امور اقتصادى را حق خاص خود مىشناخت.
اين نظر به قلمرو اسلام نيز راه جست و بسيارى از علماى اسلام با اين نظر كه مخالفت بنيادى با اصول اسلام دارد، به مخالفت برخاستند. از جلمه خود آقاى خمينى در پاريس از اين نظر عدول كرد و بشرحى كه خواهى خواند، ولايت را از آن جمهور مردم شناخت.
حاصل اين ولايت، وضعيت كنونى كشور است. انقلاب چنان شكوهمندى، آنهم در بحبوحه ترقى عمومى بشر، قربانى كهنهترين غرب زدگىها شد: توحيد به ثنويت تحويل شد و حاكم گشت. رهبر مردم به عنوان افلاطون مستبد شد:
بنى صدر: و اينك قول افلاطون درباره چگونگى تبديل رهبر به مستبد:
سقراط - حتى وقتى رهبر ملت از اطاعت مطلق توده مطمئن است، از ريختن خون افراد ملت خويش در نمىگذرد و به انواع بهانهها آنها را متهم مىكنند و بدست كسانى نظير خود، آنها را به دادگاهها مىكشاند و با ستاندن جانشان دست خويش را به جنايتها مىآلايند. او خون افراد ملت خويش را مىچشد. آنها را تبعيد مىكند و يا مىكشد. در همانحال از بخشيدن قرضهاى فقيران و تقسيم زمين ميان دهقانان حرف مىزند. آيا بحكم ضرورت و يا بنا بر قانونى تقديرى است كه اين رهبر بايد بدست دشمنانش فاسد بگردد و يا از راه يكى شمردن خود و دين مستبدى ستم گر بگردد، گرگ بگردد؟
گلوكن پاسخ داد: پاى ضرورتى بزرگ در ميان است.
سقراط: چنين است عاقبت كار رهبرى كه مردم را بر ضد ثروتمندان بر مىانگيزد.
گلوكن: آرى
سقراط: اگر بعد از رانده شدن، برغم دشمنانش به قدرت برسد، مستبد تمام عيارى نمىشود كه بنام آرمان مردم بساط استبداد مىگستراند؟
گلوكن: مطمئنا"
سقراط: اما اگر ثروتمندان نتوانند او را از قدرت برانند و يانتوانند از ميانش بردارند، با برهم زدن ميان رهبر و مردم در فاسد كردنش مىكوشند. از توطئههاى نهانى براى از ميان برداشتن نيز دريغ نمىكنند.
گلوكن: آرى اين توطئه انجام مىگيرند.
سقراط: در اين اوضاع و احوال است كه جاه طلبان كه اينك در دور و بر رهبرند، از خطر توطئهها فغان بر مىآورند و از مردم مىخواهند براى دفاع از حيات رهبر خويش، پاسدار در اختيارش بگذارند.
و مردمى كه سرشار از اعتماد به رهبرند، پاسداران را در اختيارش مىگمارند چرا كه مىترسند بجان او سوء قصد شود.
گلوكن: آرى حقيقتا" اينطور است
سقراط: رهبر در روزهاى اول لبخند مىزند، به همه كسانى كه مىبيند روى خوش نشان مىدهد، مىگويد كه او مستبد نيست. در علن و خلوت وعده بسيار مىدهد، وامها را مىبخشد، زمينها را ميان مردم و نزديكان خود تقسيم مىكند، و مىكوشد با همه نرم و مهربان باشد، اينطور نيست؟
گلوكن: چرا.
سقراط: اما وقتى خاطر را از دشمنان خويش از راه سازش با اين و تخريب آن، بياسود همچنان آتش جنگ را مىافروزد تا كه مردم به رهبر نيازمند بمانند.
گلوكن: طبيعى است.
سقراط: و نيز بدين خاطر جنگها و اختلافها را بر مىانگيزد كه مردمى كه مالياتها فقيرشان كردهاند، ناچار بشوند تنها به گرفتاريهاى روزمره شان سرگرم بگردند و كمتر بر ضد او برخيزند.
گلوكن: مسلما"
سقراط: و اگر بعضىها روح آزاده داشته باشند و تن به استبدادش ندهند، درجريان جنگها و برخوردها، بهانهاى براى حذفشان ايجاد مىكنند. مثلا" آنها را به زير ضربههاى دشمنان مىاندازند به اين دليل است كه سلطان جائر، مردى كه بنام آرمان و دين به قدرت رسيده است، جنگها را بر مىانگيزد.
گلوكن: بطور احترازناپذير!
سقراط: اما با اين كارها روز بروز در نظر مردم منفورتر مىشود.
گلوكن: چرا نشود؟
سقراط: اما در ميان كسانى كه در بالا آمدن به او يارى كردهاند و صاحب نفوذند، بسيارى آزادانه سخن مىگويند و در حضور او و يا در جمع خودشان، اوضاع را انتقاد مىكنند، دست كم شجاع ترينشان اينكار را نمىكنند؟
گلوكن: محتمل است.
سقراط: پس مستبد جائر اگر بخواهد رهبر بلامنازع بماند بايد خيال خود را از وجود آنها راحت كند. و با حذف آنها كار را بجايى مىرساند كه نه در ميان دوستان و نه در ميان دشمنان خويش، آدم با ارزشى بر جاى نمىگذارد.
گلوكن: مسلم است.
سقراط: او با چشمانى نافذ بايد آنان را كه شجاعت و بزرگى روح واحتياط و غنى دارند بشناسد با از دست دادن خوشبختى با همه آنها جنگ كند و برايشان دام بگسترد تا كه آنها همه را تصفيه كند و كسى از آنان را دركار دولت باقى نگذارد.
گلوكن: چه شيوه خوبى براى تصفيه آنها!
سقراط: آرى: روشى ضد روشى كه پزشكان براى پاك كردن تن بكار مىبردند. در حقيقت پزشكان آنچه را بد است ناپديد مىگردانند و آنچه را خوب است برجا مىگذارند، رهبرى كه اينك مستبد جابر شده است عكس اينكار را مىكند.
گلوكن: اگر بخواهد قدرت خويش را حفظ كند، بدينكار ناگزير است.
سقراط: آيا بر اثر رفتارش، هر اندازه در نظر مردم منفورتر مىشود، به پاسداران بيشتر و وفادارتر نياز پيدا نمىكند؟
گلوكن: بدون شك
سقراط: اما اين پاسداران وفادار چه كسانى هستند؟ آنها را از كجا خواهند آورد؟
گلوكن: خودشان خواهند آمد. اگر حقوق بپردازد، بسيارى بسوى او پرواز مىكنند.
سقراط: اى واى! مثل اينكه به نظر تو خارجيان مگسانند كه از هر سو بدور او جمع مىشوند.
گلوكن: درست فهميدى، مقصودم همين بود.
سقراط: اما از اهل كشور خود چه كسانى را خواهند داشت، از اهل كشور خويش نمىخواهد؟
گلوكن: چه؟
سقراط: بندگان را شهروند مىگرداند و پس از آنكه آزادشان ساخت پاسدارشان مىكند.
گلوكن: مطمئنا" و اينها با وفادارترين پاسداران او مىگردند.
در حقيقت همانطور كه مىگويى، شرط مستبد شدن اينست كه بعد از كشتن اولىها اين دومىها را بركشد و دوست و محرم را ز خويش بگرداند.
سقراط: و نمىتواند كسان ديگرى را به خدمت بگيرد.
اين رفقا ستايشش مىكنند. اين شهروندان تازه، بااو بسر مىبرند. اما مردمان با شرف او را منفور مىدارند و از او مىگريزند، اينطور نيست؟
گلوكن: افسوس، جز اين مىتوانند بكنند؟
سقراط: بدين خاطر نيست كه تراژدى، عموما"، هنر عقل و اوريپيد استاد بى بديل اين هنر بشمار مىرود؟
گلوكن: ربط اين سخن پر از مغز از اوست:
"مستبدان از راه خريد "عاقلان" عقل پيدا مىكنند"
و منظورش از عاقلان كسانى هستند كه با مستبد همراهند و در خدمت او هستند.
بد نيست بيادت بياورم كه در روستاهاى ما كسانى را كه موضع عوض مىكنند و جانبدار مالك مىشوند "آدامجيل قورد" يا گرگ آدم نما مىخوانند. آنها از افلاطون آموختهاند و يا افلاطون زندگى واقعى آنها را كه طى قرنها صحنه اين تجربه است در اين بيان آورده است؟
بطوريكه خوانده و خواهى خواند، در تجربه انقلاب ما نيز، رهبر ملت، گرگ شد. ببين چگونه نالايقان و نادانان را بر مىكشد و چسان جوانان را گروه گروه مىكشد! مىگويد: اينقدر نگوئيد آقاى رجايى علم ندارد، عقل دارد!!
و او و ملاتاريا با غريزه مرگ عمل مىكنند: كارهايى مىكنند كه آنها را به سرعت به مرگ خفت بار نزديك مىكند.
بدينسان با تشكل نهادهاى جديد به سبب عوامل داخلى و خارجى كه در فصلهاى آينده بر مىشمارم، در زمينه ذهنى مساعد، آقاى خمينى بتدريج به بيان ملاتاريا نزديك مىشد، از اين زمان دو خط از يكديگر جدا مىشدند. دو اسلام از يكديگر فاصله مىگرفتند. آقاى هاشمى رفسنجانى اين دو اسلام را اينطور توصيف كرد: اسلام فيضيه و اسلام بنى صدر. و به تعبير خودم اسلام زورپرستى و اسلام ضد زورپرستى، اسلام ضد رشد و اسلام رشد، اسلام ضد آزادى و اسلام آزادى.
سلامتيان: يا اسلام غير ممكن و اسلام ممكن. در عمل وجود دو خط مشخص در رهبرى انقلاب و وفادارى گروه ما به بيان عمومى انقلاب، سبب شد كه مردم دواسلام را در عمل ببينند: اسلامى كه هر روز بحران و ويرانى مىساخت و اختلافها و خشونتها بر مىانگيخت و اسلامى كه با ميدان دادن به محرومان جامعه، به سنل جوانى كه تشنه ابداع و ابتكار بود، او را در ساختن سرنوشت خويش شركت مىداد. كمى انصاف امكان مىدهد اين واقعيت را بدبينترين اشخاص دريابند. لحظهاى خود را از حب و بغضهاى شخصى رها سازند و از خود بپرسند اگر گروه ما بر بيان عمومى انقلاب اصرار نمىورزيد و در عمل به آن وفادار نمىماند و در وفادارى به اين بيان تا رو در رو ايستادن با آقاى خمينى و قبول همه خطرهايش پيش نمىرفت، نهاد مذهبى با قرنها سابقه كه به حكومت رسيدنش آرزوى ديرين جامعه ما شده بود و عاشوراها و فرصتهاى مذهبى ديگر، چيزى جز بروز اين آرزو نبودند، چگونه با اين سرعت بى اعتبار مىشد؟ آيا در گذشته استبدادهاى محبوب در جامعهها كم بودهاند؟ در حال حاضر وجود ندارند؟ آقاى خمينى بهتر از هر شخصى در جهان قادر نبود اين استبداد محبوب را بوجود بياورد؟ خوب است هر كس و هر گروه از روى انصاف كمى در اين باره تامل كند، آنوقت خواهد دانست كه كارى بغايت بزرگ انجام گرفته است: نه تنها پايههاى استبداد جديد بكلى سست شده وا مروز و فردا فرو مىريزد، نه تنها اسطوره اين اسبتداد با سرعتى باور نكردنى شكسته است و گروههاى جانبدار استبداد دينى و غير دينى بى اعتبار شدهاند، بلكه مهمتر از همه اينها وجدان نسل جوان امروز از قيد و بندهايى كه به نام دين بر او مىنهادند و كارپذير و متلاشيش مىساختند نيز رها شده است. اين نسل دوباره به بند در نخواهد آمد.
بنى صدر: در حقيقت رهبرى از بيان انقلاب جدا مىشد و با جدا شدن از بيان، از مردم نيز جدا مىشد تا بر مردم حاكم شود. الگوى حكومتى كه در حال ساختنش بودند، اين بود. وفادارى ما بر "خط امام" يا بيان عمومى انقلاب و افشاگرى روزمره، سبب مىشد كه جريان جدا شدن از بيان انقلاب و مردم و روى آوردن به نهادهاى فشار و تضييق بيشتر گردد. بدون استفاده از پوشش آقاى خمينى اينكار شدنى نبود. هر دو طرف مىكوشيدند آقاى خمينى را در جانب خود نگاهدارند. جريان پيش مير فت، هر اندازه افشاگرى بيشتر مىشد، استفاده از نهادهاى فشار و اختناق فزونتر مىگشت. آقاى خمى مىتوانست جانب مارا بگيرد. اما از نابختيارى يك ملاتاريا قرارداشت و زمينه ذهنى و نادانى هايش او را به راه ملاتاريا مىكشاند.
سلامتيان: هنوز جاى توضيح داد كه بر همه روشن بگردد چرا آقاى خمينى از راه موفقى كه پيش پا داشت نرفت؟ مگر انقلاب با آن سرعت و در جريان آشتى عمومى زحمتكشان و روحانيان و روشنفكران به نتيجه نرسيد؟ چرا تجربه موفق را رها كرد و در پيرايه استبداد دينى افتاد؟
بنى صدر: غير از عامل ذهنى كه شرح كردم و عوامل داخلى و خارجى كه شرح كردم و خواهم كرد، نادانى رهبرى را نيز بايد در شمار عوامل بزرگ تاريخ و چگونگى جريان يافتن آن شمرد.
2- نادانىهاى رهبرى
بنى صدر: به گمان من بزرگترين نادانى، ندانستن رابطه استقلال و آزادى است و يك پديده عمومى است. در بيشتر كشورهاى زير سلطه اين تصور حاكم است كه استبداد امرى داخلى و استقلال امرى خارجى است. مىتوان درخارج استقلال نداشت و در داخل آزادى داشت. يا مىتوان در داخل استبداد ودر خارج استقلال داشت. بسيارى از روشنفكران نيز در پى اين فريب شدند و بر آن شدند كه براى استقلال بايد استبداد برقرار كرد تا قدرت خارجى نتواند در امور داخلى، دخالت كند. پارهاى ديگر به دنبال اين باور شدند كه بهتر است آزادى بدهيم و بتدريج به استقلال دست پيدا كنيم.
اين بحثها پيش از انقلاب به شدت رواج داشتند. از اينرو نخستين كوشش ما اين بود كه از زبان آقاى خمينى بگوييم مرحله اول حكومت اسلامى، مرحله حكومت ملى است حكومتى كه استقلال و آزادى را يك مىشمارد و در پى استقرارش مىكوشد و موفق شديم. وقتى آقاى مهندس بازرگان به پاريس آمد، در نوفل لوشاتو، او و آقاى بهشتى و من با هم بحث مىداشتيم و بهنگان نهار از من خواست، رابطه استقلال و آزادى را براى او شرح كنم و چنين كردم. با وجود اين بحثها ادامه داشتند و بحران سال اول انقلاب اسلامى ايران نتيجه جداكردن حساب آزادى از حساب استقلال بود.
آقاى خمينى، در پاريس، وقتى متنى را كه آقاى دكتر سنجابى امضاء كرده بود، خواند با قلم خود كلمه استقلال را كه از قلم افتاده بود، افزود. اين تاكيد و دقت براى ما بسيار شگفتانگيز و اميدبخش مىنمود. اما به شرحى كه در بخش فرهنگ خواهد آمد، به علت آنكه نمىدانست رابطه آزادى با استقلال چيست، در پى اين فريب رفت كه براى استقلال بايد آزاديها را محدود كرد و كار اين محدوديت را به حذف كامل رساند.
در اين زمان كه ما در مخفى گاهمان به اين بحث مشغوليم 25 تير1360، راديوها همچنان به نشر خبر و بحث درباره هواپيماى آرژانتينى كه روسها ساقط كردهاند ادامه مىدهند. اين هواپيما وسائل يدكى و اسلحه و مهمات از اسرائيل به ايران حمل مىكرده است.(1)«1 - وقتى به فرنگ آمديم، دانستم ورقه پرواز هواپيما از تلاويو به قبرس و از آنجا به تهران وجود دارد. از ايران نيز ورقه درخواست جواز عبور را براى ما فرستادند. »
درباره خريد غير مستقيم اسلحه از اسرائيل دو تن از گروه ما، آقايان دكتر تقى زاده و شمسائى از لندن گزارش كرده بودند و هشدار داده بودند. اين گزارش را در شوراى دفاع طرح كردم. آقاى سرهنگ فكورى كه او را مردى باشرف و غيرتمند و وطن دوست يافتهام، گفت همينطور است و خود نيز مخالف بود. گفتم بهتر اين است كه با خود صدام حسين صلح كنيم و از اسرائيل براى جنگ با ارتش عراق اسلحه نخريم. قرار شد نخرند.
اينك معلوم مىشود كه از وقتى كار ما را ساخته مىديدهاند، خريد را انجام داده و حمل اسلحه و مهمات را به ايران سازمان دادهاند. در نظر آقاى خمينى تمايل به اسرائيل از رفتن به جهنم بدتر بود، اينكار را چگونه براى خود توجيه كرده است؟ جدائى از مردم و حكومت استبدادى بر مردم، روى آوردن به خارجه را احترازناپذير مىسازد. ملاتاريا مىداند كه شكست در جنگ، نابودى او را نيز سبب مىگردد. پس به دفاع از موجوديت و حاكميت خويش تقدم مىبخشد و از اين به بعد به "اعتبار ثانوى" هر حرامى حلال مىگردد.
و نيز پس از تماس آقاى بهشتى با آمريكائيان براى استقرار يك رژيم با ثبات در ايران، (2)«2 - بنا بر گزارشى كه اوائل فروردين ماه 1361 دريافت كردم. كتاب ساليوان سفير آمريكا در ايران به هنگام سقوط شاه نيز منتشر شده است و او مىگويد اول بار او بوده كه پيشنهاد كرده است وحدتى ميان روحانيت و ارتش بوجود آيد.» مساله گروگانگيرى با تسليم كامل به امريكا حل شد. اينك معلوم مىشود دو روز بعد از سخنرانى افشاگرانه 17 شهريور 1360 آقاى خمينى نگران موقعيت خويش گشته و با امريكائيان براى حل مساله گروگانها تماس گرفته است (3).«3 - سالينجر - اين كتاب را بعد از آمدن به پاريس خواندم و قول هاشان را آوردم.» پس از آن قراردادهايى نظير قرارداد تالبوت بسته شدند. بعد نوبت به بازسازى بودجه رژيم پيشين و افزايش توليد نفت و كاهش قيمت آن رسيد و از نو باج دادن به دو بلوك بحسب احتياج رژيم حاكم شروع شد. آقاى خمينى نشنيد. نه نامههاى مفصل و نه توضيحات حضورى در او موثر نشدند. بگمان خود بااستبداد كشور را از خارجه حفظ مىكرد اما در عمل كشور را در راه وابستگى مىبرد. به راه آمريكا مىبرد. تمام ساختهاى وابستگى بازسازى مىشدند و ايران از نو به راه استبداد و وابستگى مىافتاد.
اينهمه را براى آن مىكرد كه "روحانيت" را بر حكومت نگاهدارد. حدود دو ماه پيش به جمعى از روحانيان كه به نزد او رفته بودند گفته بود، ايران در خطر است. اگر شما در كارهاى دولت وارد نشويد، كلاهىها باز همه جاها را خواهند گرفت و روحانيت را كنار خواهند زد. او باز نمىداند كه از راهى مىرود ك سرانجام به حذف روحانيت مىانجامد. در حقيقت، او اينك از سويى لباس جلادى پوشيده است و مخالفان استبداد و وابستگى را از پى يكديگر از ميان بر مىدارد و از سوى ديگر ناگزير روز به روز بيشتر دست نياز بسوى قدرتهاى جهانى دراز مىكند. رشتههاى وابستگىها بيشتر و محكمتر مىشوند. وقتى
چرخهاى اقتصادى و سياسى و نظامى و فرهنگى بر مدار سلطه قدرت خارجى بگردش درآمد، به ديوان سالاران و فن سالارانى نياز مىافتد كه بتوانند اين فعاليت بسيار گسترده را اداره كنند. اين زمان كه زود نيز مىرسد، زمان مرگ ملاتارياست.
از اينروست كه امريكا آقاى خمينى را در قبال جانبداران استقلال و آزادى حمايت مىكند و از هم اكنون دوره بعد از خمينى را تدارك مىبيند.
سلامتيان: بهمين دليل نبود كه وقتى به اينجا آمدم هم در دقايق اول گفتم يك امر مثل روز روشن شده است كه حاكمان، با قساوت تمام مىخواهند مخالفان سازش با قدرتهاى خارجى را يكجا از بين ببرند؟
بنى صدر: اما بدون اينكه بدانند، گور خويش را نيز مىكنند.
سلامتيان: اگر در حرف آقاى خمينى دقت كنيد به امريكا مىگويد اگر اين بار آن بازى را كه در 28 مرداد بر سر آقاى كاشانى درآورديد بر سر من و روحانيون حكومت گر درنياوريد، آماده سازش هستيم.
گمان مىكند با اين كشتارها حكومت پايدار و ابد مدت مىشود.
بنى صدر: پس مىداند كه اسلام را كنار گذاشته است و به راه سازش مىرود! اين خود بهترين حجت بر درستى "اسلام ممكن"، اسلحه توده مردم براى دفاع از استقلال و آزادى و تامين رشد سريع نيست؟
سلامتيان: از آنروز كه وابستگان به غرب و اين گروه از دو سو به شما و گروه ما حمله آوردند، هردو مىدانند كه دشمن اصلى جانبداران خطر استقلال و آزادى هستند و بايد اول از شر مجموعه نيروهايى راحت بشوند كه در اين خط عمل مىكنند.
بنى صدر: اينك معلوم شد چرا به راه ما، براى استقلال و آزادى نيامدند و بيان عمومى انقلاب را رها كردند و...
سلامتيان: اما مگر راه خود را درست نمىدانيم؟ چرا نتوانستيم رهبرى را در اين راه نگاهداريم؟ هنوز بايد بحث را ادامه دهيم تا بر نسل جوان كشور، همه جنبههاى اين آزمايش تاريخى، روشن بگردد.
ب صدر: نادانى ديگر آقاى خمينى و گروه رهبرى كننده و بلكه نادانى عمومى، جهل به برنامه عمل براى دستيابى به هدف كه استقلال و آزادى باشد بود. مگر به هنگام معرفى دولت رجايى، مخالفان در مجلس نگفتند دولت برنامه ندارد و مگر بهنگام معرفى دولت رجايى، مخالفان در مجلس نگفتند دولت برنامه ندارد و مگر آقاى خامنهاى در پاسخ نگفت، هيچكس برنامه ندارد؟
اما اين تنها "ملاتاريا" (1)«1 - "ملاتاريا" اصطلاحى است كه هادى غفارى در مقام توجيه " ملايان مستبد " بر زبان آورده است. ما نخواستيم آنطور كه او گفته است همه ملايان را مستبد بخوانيم و اصطلاح او يعنى " ديكتاتورى ملاتاريا " را بكار ببريم، چرا كه از نظر ما اكثريت روحانيان با استبداد مخالفند.» و "روشنفكرتاريا" نبودند كه برنامه نداشتند، هيچكس برنامهاى ارائه نكرده بود. سانسور مانع از آن شده بود كه بيانيه جمهورى اسلامى را حتى بخوانند. در حقيقت، بلحاظ آنكه هر گروه فكر مىكرد مخالفت را بايد از راه حذف انجام داد، گروههاى سياسى خواند نوشته هايى را كه از آن خودشان نبود، برخود حرام كرده بودند.تا بدانجا كه "بيانيه جمهورى اسلامى" را در اوائل انقلاب به اعضاى شوراى انقلاب و به اعضاى هيات وزيران دادم بخوانند بلكه از روى برنامه عمل كنيم، اما آنها زحمت خواندن آن متن را هم بخود ندادند و هنوز نيز نخواندهاند. اگر خوانده بودند در مجلس نمىگفتند هيچكس برنامه ندارد و از نمايندگان نيز جز شما و احمد عضنفرپور نخوانده بوديد. وگرنه غير از شما نيز كسى پيدا مىشد و مىگفت برنامه جامعى نيز وجود دارد.
29 تير ماه 1360
اما روشنفكران نيز اغلب "بيانيه جمهورى اسلامى" را نخواندهاند. مگر به همين چند روز قبل از آقاى ش. پ نامه مفصلى رسيده بود، درباره ضرورت يك جبهه به رهبرى من و اظهار تاسف كرده بود كه هنوز از بيانيه جمهورى اسلامى حرف مىزنم. ندانسته بود كه اين بيانيه بر اساس مطالعه ابعاد سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى جامعه ايرانى براى ايجاد يك جامعه مستقل و آزاد است!
اما هر گروهى بدليلى خود را سانسور مىكرد و مىكوشيد وجود بيانيه را ناديده بگيرد. حزب جمهورى اسلامى، خود را به نظريه تازهاى مجهز مىكرد: استبداد سياسى و ليبراليسم اقتصادى، بازگشت به نظريه راهنماى رژيم پيشين. مشكلات پى در پى سبب مىشدند كه روز به روز تمايل به استبداد سياسى بيشتر گردد و همين امر تغييراتى را در وضع اجتماعى و راه حل جويىهاى اقتصادى سبب مىگرديد. وعده هايى كه روزهاى اول انقلاب به زحمت كشان داده مىشدند و نيز قانون هايى كه به قصد تغييرات ريشهاى اقتصادى و اجتماعى به تصويب مىرسيدند، اينك كنار گذاشته مىشدند.
در روزهاى اول انقلاب، به سبب آنكه نه يك طرح عمومى براى ساختمان جامعه جديد داشتند و نه برنامهاى براى اجراى اين طرح، مىخواستند بر اساس توده ستاييى و توزيع امتيازات ميان مستضعفان حكومت خويش را بسازند، اما بتدريج "استبداد اقتصادى بسود مستضعفان" جاى خود را به ليبراليسم اقتصادى سپرد. با تشكيل دولت رجايى اميتازها پى در پى به وارد كنندگان و آنها كه بازار داخلى و بازرگانى خارجى را در دست داشتند داده مىشدند. در بحث آزاد درباره بودجه سال 1360، آقاى مهندس سحابى پرسيد چرا از قشرهايى ك 1200 ميليارد ريال در سال 1359 سوده بردهاند، ماليات نگرفتيد و چرا در بودجه امسال پيش بينى نكردهايد از اين سودى كه در تاريخ ما بى مانند بوده است ماليات بگيريد؟ آقاى وزير مشاور پاسخ داد، چون نمىتوانيم بگيريم، از اينجهت بابت وصول ماليات نيز رفمى را در بودجه ذكر نكردهام و همين دولت به راحتى مىتواند روزى 50 جوان از 12 سال به بالا را اعدام كند. چطور است از كسانيكه سودهاى افسانهاى به دست مىآورند، نمىتواند ماليات بگيرد اما نوجوانان و جوانان را مىتواند گروه گروه اعدام كند؟ جواب اينست كه آن ناتوانى به دليل اين توانايى است و به عكس اگر آزاديها برجا مىماندند آن سودها به جيب اقليتى كوچك نمىرفتند و اين اعدامها نيز ضرورت پيدا نمىكردند.
و اينك به بن بست رسيدهاند، بنام اسلام هيچ راه حلى ندارند كه ارائه كنند. بحرانها برهم افزوده شدهاند و راه حل هايى كه با استبداد ملاتاريا نيز جور درآيند، وجود ندارند. ناگزير به شكنجه و اعدام به عنوان آخرين حربه حكومت پناه بردهاند. وضعى پديد آوردهاند كه خود نيز هرگونه امنيتى را از دست دادهاند و نمىدانند چند روز ديگر زنده مىمانند.
سلامتيان: آقاى خمينى و گروه حاكم بطور مستمر نشان داده است ك زود فريب مىخورد حتى آقاى خمينى درباره شما به اين عذر پناه برد كه درباره رئيس جمهورى "من و مردم فريب خوردهايم" بنابراين ذهنيتى كه آسان فريب مىخورد نيز از عوامل مهم تغيير حال رهبرى است. دشمنان انقلاب آسان از اين فريب خوردن استفاده كردهاند و استفاده مىكنند.
بنى صدر: غير از نادانى هايى كه بر شمردم، يك نادانى و كج رفتارى تاريخى نيز سبب استحاله رهبرى گشت/. بگذاريد از شرح اين نادانى بسيار مهم شروع كنم تا خوب روشن شود كه زمينه ذهنى رهبرى چرا مساعد گردش بجانب استبداد بود.
سلامتيان: از اين نادانى شروع كنيم.
بنى صدر: نمىدانم كجا خواندهام و يا از كه شنيدهام كه روحانيت همواره نه گفته است اما راه حل نداده است: به فلسفه يونانى نه گفته اما سرانجام آنرا پذيرفته است تا بدينحد كه امروز بدون توجه به قانون اساسى، به عنوان تظاهرات خيابانى كودكان 12 ساله را باغى باغين مىشمارد و به عنوان مخالفت با ولايت فقيه مىكشد. با مدرسه جديد نيز مخالفت كرد، با... مخالفت كرد، اما هيچگاه راه حلى پيشنهاد نكرد. بخصوص در 150 سال اخير، همواره به مظاهر فرهنگ غربى نه گفته است و در بسيارى موارد حق بجانب او بوده است، اما هيچگاه راه حل پيشنهاد نكرده است.
به شرحى كه خواهم داد به پيشنهاد ما مساله حكومت اسلامى را طرح كرد. همين و بس. گروه ما كوشيد طرح جامعى براى جامعهاى اسلامى، جامعهاى كه فراخناى رشد انسان بگردد، فراهم آورد: موازنهها، توحيد و تضاد، اصول راهنماى حكومت اسلامى، اقتصاد توحيدى و كيش شخصيت و بيانيه جمهورى اسلامى و... كوششهايى بودند كه براى روشن كردن ابعاد سساسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى نظام جمهورى اسلامى براى ايجاد جامعه آزاد و مستقل و رشد ياب به عمل آمدند. بيانيه جمهورى اسلامى، برنامه براى رسيدن به استقلال و آزادى و فراهم آوردن شرائط متحقق گرداندن اين طرح بود.
پيش از انقلاب وقتى در نجف بود و بعد كه به پاريس آمد و در تهران نيز چندين و چند نوبت از او خواستم كه "اهل علم" و اسلام شناسان و روشنفكران را فرابخواند تا درباره طرح جديد جامعه نو بحث كنند، بى فايده بود.
امروز نيز كه دو سال و نيم از انقلاب مىگذرد، نه تنها هيچ كوششى در اين زمينه به عمل نياوردند (1)«1 - آقاى هاشمى رفسنجانى در نماز جمعه اول آبانماه 1360 مىپذيرد كه هنوز نتوانستهاند يك الگوى اسلامى ارائه دهند.» بلكه كوششهاى ما را نيز عقيم گذاشتند. مجلس خبرگان سبب اين گريز را بر همه معلوم كرد.
ملاتاريا از اسلام به عنوان يك نظام آگاهى نداشت و چون نمىدانست مىترسيد و مخالفت مىكرد، و در دوسال و نيم حاكميت خويش جز به اطاعت و خشونت نخوانده است. ما نسل امروز را به انديشه و عمل به ابداع و ابتكار، به دوستى و سازندگى خوانديم و ملاتاريا به اطاعت و خشونت. همين پناه بردن به بحران سازيهاى داخلى و خارجى و بقول خودشان "جوسازى"ها بهترين حجت بر ناآگاهيشان بر يك طرح جامع براى بناى يك جامعه جديد است. يك ضرب المثل قديمى مىگويد، آدمى كه نمىداند، به راه پيشينيان مىرود. ملاتاريا نيز چون نه طرحى براى اجرا داشت و نه سابقه و سنتى وجود داشت، شيوه حكومت رژيم پيشين را در پيش گرفت.
بر اثر اتخاذ اين شيوه رهبرى، آقاى خمينى اينك عامل جدايىها و اختلافها گرديد: روشنفكران يكسره روى گردان شدند، روحانيان به پنج گرايش مشخص تجزيه شدند:
1- ملاتاريا روحانيان حكومت گر
2- روحانيان جانبدار "خط امام" يا بيان عمومى انقلاب
3- روحانيان مخالف استبداد دينى آقاى خمينى
4- روحانيان بى طرف و گريزان از سياست
5- روحانيان جانبدار حكومت ليبرال كه آقاى خمينى بر آن بسط يد نداشته باشد.
ملاتاريا بجاى مستضعفان به سراغ قشرهاى حاكم در جامعه پيشين رفت و در صدد وحدت با آنها شد.
وقتى جريان تجزيه شدت و وسعت گرفت، ملاتاريا براى توجيه حاكميت جاهلانه خويش بر قواى مجريه و مقننه و قضائيه، به تخطئه علم و تخصص دست زد. جريانى همانند جريان دوره پهلوى از سر گرفته شد، با اين تفاوت كه در آن رژيم روحانى را و در اين رژيم درس خوانده و بخصوص فارغ التحصيلان خارج را تخطئه مىكردند.
وقتى گروهى را براى نخست وزيرى معين كردم، بهانه رد چند تن از آنها اين بود كه در اروپا و امريكا تحصيل كردهاند! و سالها پيش از انقلاب، در مجلسى درباره يكى از رجال آن دوره صحبت بود كه چطور با همه نفوذى كه داشت نخست وزير نشد؟ جواب اين بود كه تحصيلات جديد نداشت!
وقتى بر اين نادانى، اين واقعيت را بيافزائيم كه آقاى خمينى به همت روشنفكران رهبرى جسته بود، مرجعيت او و بيشتر از اين رهبرى او نتيجه كوشش بى دريغ روشنفكران بود، (همه به آسانى مىتوانند بفهمند كه در جامعه ما آن روحانى كه به عنوان مرجع مورد قبول جمهور درس خواندههاى جديد بگردد، از سوى همه مردم پذيرفته مىشود و روحانيان بخواهى نخواهى به مرجعيت او گردن مىگذارند) مىفهميم چرا مىكوشيدم موافقت عناصر قشرى را جلب كند و در حقيقت با روى گردان شدن روشنفكران به اين امر نياز روزافزون داشت. بسيار بودند روحانيان نزديك به او كه در مقام ستايش از او مىگفتند، دانشگاه يكپارچه با آقاى خمينى است. و دانشگاه پاداش اين حمايت را از آقاى خمينى گرفت.
سبب اين نادانى انقطاع زمانى است. در حقيقت تحول در جهان و در كشور ما با سرعت بسيار انجام گرفته است. و حوزهها از زمان بريده و رابطه با آن را از دست دادهاند. ملاصدرا فيلسوف گرانقدر چهارصد سال پيش متوجه اين خطر و خطر "مقلد" ماندن مردم مسلمان شد و با آن مخالفت كرد. آنروز فقيه حكومت نمىكرد و مخالفت با تقليد را، "باغى باغين" تلقى نمىكردند. اينست كه هفت سال در كهك قم تبعيد شد. اگر امروز بود" از امروز مرتد" و اعدام مىشد.
اين انقطاع تنها در زمينه دانش دينى واقع نشد، در زمينه سياسى نيز بصورت پرهيز از عمل واقع شد. نتيجه آنكه وقتى انقلاب روى نمود، ميان تمايل به قبضه تمام عيار دولت و توانايى نظرى و عملى بر اداره امور، فاصله بزرگ بود و بزرگتر مىشد.
در ابتدا كار را ساده مىپنداشتند: مىگفتند ده درصد كادرها مسلمانند و ده درصد ضد اسلامند و هشتاد درصد بى طرف هستند. اگر آن ده درصد ضد اسلام راتصفيه كنيم، بقيه زير دست "مكتبى"ها كار خواهند كرد. اين همان اشتباه دردناكى بود كه شاه سابق وقتى به آن پى برد كه بايد مىرفت. اين اشتباه سبب شد كه آقاى خمينى و روحانيان بطور روزافزون از همكارى كادرها محروم گردند و در تنهايى و نادانى باز هم بيشتر به استبداد مطلق روى آورند.
اينك كه به اين نادانىها توجه پيدا كرديم و با توجه به نادانىهاى ديگر رد قلمرو سياست داخلى و خارجى و اقتصاد و فرهنگ (بخصوص نسبت به تحول علمى و فنى و شتابى كه مىگيرد) كه آنها را به موقع خواهم شناساند، مىتوانيم بفهميم چرا زود فريب مىخوردند. در حقيقت بدليل اين نادانىها آقاى خمينى و ملاتاريا، همواره عكس العمل هستند. در جريان انقلاب نيز او به عمل رژيم و خيزش عمومى مردم پاسخ داد.
در مورد جنگ، در مورد گروگانگيرى، و در مورد حزب جمهورى و ملاتاريا همواره عكس العمل بوده است. مىتوان به جرات گفت كه در سه سال اخير يك حركت ابتكارى مهم از او ديده نشده است.
براى اينكه معلوم شود او چگونه عمل مىكند، يك نمونه را در اينجا مىآورم و نمونههاى ديگر را بتدريج كه در نوشتن پيش مىروم بنا بر موقع خواهم آورد:
وقتى مىخواست به ايران بيايد از ايران توصيه مىشد كه نيايد. آقاى دكتر بختيار مخالف بود. آقاى اشراقى به من گفت آقا نظر شما را درباره رفتن به ايران مىپرسند؟ شرحى تهيه كردم و جهات مثبت و منفى را بر شمردم و در پايان چنين نتيجهگيرى كردم كه رفتن به صلاح است و وقتى به ديدار او رفتم گفت: همى كه آنها مىگويند صلاح نيست برويم، معلوم مىشود رفتن ما عين صواب است! در مورد گروگانگيرى نيز همينطور عمل مىكرد، در موارد ديگر نيز... بدينقرار فريب دادن ايشان كار ساده ايست. از وقتى به تهران بازگشت و در مهار ملاتاريا درآمد، كارش يكسره اشتباه و پوزش است. جز اين نمىتوان انتظار داشت: قدرت مطلق با اطاعتطلبى جور در مىآيد اما با همكارىطلبى جور در نمىآيد. قدرت مطلقطلبى با جهلهاى بسيار حاكمان را بر آن مىدارد كه عكس العمل بگردند و همين امر موجب مىشود كه هر روز فريب بخورند واز بيم سقوط، به زور و خشونت و بحران تراشى رو بياورند.
بدينسان تحت تاثير عمل گروه ما و افشاگريمان و نادانىها كه اشتباههاى بزرگ راسبب شدند، اسطوره شكست.
جا دارد در پايان اين فصل مطلبى را كه شنيدهام برايت نقل كنم، گفتند گروهى نزد آقاى خمينى رفتهاند و او برايشان خوابى را كه ديده نقل كرده است: "خواب ديدم اطرافم همه جا آتش گرفته بود و اين آتش به من نزديك مىشد تا اينكه بدامان لباسم سرايت كرد."
بخش دوم
عوامل سياسى بازسازى استبداد
تاريخ اول مرداد 1360
در اين بخش برايت شرح مىدهم كه چگونه عوامل سياسى داخلى و خارجى دست در دست هم سبب شدند ساختهاى جامعه در رژيم پيشين برجا بمانند. تلاشهاى ماههاى اول انقلاب متوقف گردند و از نو گردانندگان رژيم جديد خود به ترميم ساختها بپردازند.
بدينسان در فصلى برايت از عوامل داخلى،از "نهادهاى انقلاب" از ملاتاريا، از روشنفكراتاريا حرف مىزنم و مىكوشم كه چگونگى تحول اينها و اثرشان را بر بازسازى استبداد در ايران دوران انقلاب شرح كنم و خواهى ديد كه گذرگاه آقاى خمينى و رهبرى او بود. از طريق رهبرى او نظام پيشين موانع ادامه حيات خويش را از پيش پا بر مىداشت.
و در فصل ديگرى از عوامل خارجى بازسازى استبداد حرف خواهم زد: گروگانگيرى و اثر آن بر تحول انقلاب به ضد انقلاب و جنگ و اثرات آنرا بر بازسازى استبداد مورد بحث قرار خواهم داد. از محاصره اقتصادى در بخش سوم بحث خواهم كرد.
اين عوامل در مجموع سبب شدند كه آقاى خمينى از رهبرى ملت به مستبد خونريز بدل گردد، اما اين تبديل نتيجه تحول "نهادهاى انقلاب" و پيدايش ملاتاريا و روشنفكرتاريا و كوششان براى جانشين شدن "طبقه دولتمردان" پيشين بود.
فصل اول
عوامل داخلى بازسازى استبداد
از روزگاران باستان تا سقوط شاه يعنى هم پيش و هم پس از اسلام، در عمل شاه مظهر تمامى ملت و وحدت سرزمين و مرجع منزلت ساكنان فلات ايران بشمار مىرفت. شاه مصدر بيم و اميد بود. سخنش نبايد دو تا مىشد و بايد اجرا مىشد. حرفش قانون بود......
بدينسان در سرزمينى كه در آن اقوام گوناگون و ايلهاى بزرگ و كوچك مىزيستند، تمايل به وحدت و دولت مركزى از طريق شاه اظهار مىگرديد. تسليم شدن به شاه و وفادارى به او، تسليم شدن به تمامت ملت و اظهار وفادارى به ملت تلقى مىشد.
بدينقرار ميان دو تمايل يكى منطقه گرايى و ديگرى مركزيتطلبى، همواره تمايل دوم غلبه مىجست و تمركز همه قدرتها در شخص شاه ضرورت حفظ كشور از خطرهاى داخلى و خارجى تلقى مىگشت. از اينرو بود كه با وجود مشروطيت، شاه سابق خود را منشاء قانون مىخواند و به دولتهاى امينى و علم اجازه قانون گذارى مىداد.
انسان جز در رابطه با قدرت سياسى، منزلتى نداشت. در نتيجه حتى در حيات خود به مراحم شاه وابسته بود. درنظام شاهنشاهى منزلتها نه تثبيت و نه رعايت مىشدند. انسان در حيات و فعاليتها و دست آوردهايش بازيچه قدرت مداران بود. مىدانى كه درباره منزلت انسان در جامعه ايران مطالعه طولانى كردم و سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه اساس آزادى را در جامعه ما تثبيت منزلتها تشكيل مىدهد و آن نيرويى سرانجام از حمايت مردم برخوردار مىگردد كه ايجاد و تثبيت منزلتها را اساس كار خويش قرار دهد.
اما شاه تنها نبود كه خود را ولى بر حق و نماينده يزدان و مظهر تمامت ملت و وحدت سرزمينى به شمار آورد. موبد موبدان و بعد از اسلام مرجع تقليد نيز خود را ولى بر حق و مظهر تمامت ملت و... مىشمردند و شاه و دولتش را ظلمه مىخواندند. با يك تفاوت بزرگ كه قانونگذار را خدا مىخواندند و حفاظت قانون و تفسير آن را حق خويش مىشمردند. از آنجا كه شاه در راس قدرت سياسى حاكم مىبود، ميان نمايندگان قدرت سياسى يعنى شاه و نماينده قدرت مذهبى يعنى رئيس مذهب، رابطه تضاد و سازش برقرار بود. گاه كارشان به سازش مىرسيد و گاه به دشمنى و درگيرى.
در جريان تاريخ نهاد مذهب بنوعى نمايندگى ملت بخصوص بوم نشينان را يافت و خواهان اجراى قانون و ايجاد و تثبيت منزلتها شد و شاه در راس نهاد سياسى معرف دولت و ايلهاى حكومتگر شد.
روحانيت دينى براى دفاع از قانون و منزلتهايى كه قانون ايجاد مىكرد، وظيفههاى بزرگ از جمله اين وظايف را از آن خود گرداند:
1- بسيج يكپارچه مردم بهنگام هجوم خارجى
2- دفاع از يكدستى و خلوص دين
3- دفاع از ملت در برابر استبداد دولت و
4- حفظ وحدت دينى مردم، طوريكه بسيج مردم بهنگام ضرورت آسان انجام پذيرد. از اينرو بود كه بهنگام اقامت آقاى خمينى در پاريس، بيش از همه بر ضرورت ايجاد و تثبيت منزلتها تاكيد شد. توجه به بيان انقلاب، بر تو روشن مىكند كه زمينه اصلى اين بيان را قانون و حكومت قانون تشكيل مىدهد. وعدهاى از مقامى است كه قرنها و قرنها مردم در او به مثابه "تالى معصوم" نگريستهاند. شخصيتى كه دروغ نمىگويد و بيانى را كه مىكند به اجرا مىگذارد. مضمون اصلى اين وعده، ايجاد و تثبيت منزلتها براى همه بود.
در ايران، حتى براى محرومترين مردم ما، آزادى در نان پيدا كردن خلاصه نمىشود. بسيارند ضرب المثل هايى كه اين مضمون را بيان مىكنند. فلانى اوضاعش روراه است چرا كه از هفت دولت آزاد است. مىدانى كه در جامعه ايلى و جامعه روستايى ما توليد بدون مشاوره توليد كنندگان و رسيدن باتفاق آراء شدنى نيست.
در تاريخ ما، نهضت هايى پيروز شدهاند كه به سه نياز جامعه پاسخ گفتهاند:
1- وحدت و استقلال كشور، يا دفاع از منزلت مستقل در برابر قدرتهاى خارجى
2- اصلاحات يا تغيير رابطه دولت و ملت و
3- دين يا ايجاد حكومت قانون. يعنى منزلتهاى تعريف شده و تثبيت شده براى همه. به تدريج كه به اين منزلتها بى اعتنا شدهاند، اعتبار خويش را از دست دادهاند و راه زوال در پيش گرفتهاند.
به شرحى كه خواهى خواند مردم ما همه گونه نهضتى را با ايدئولژيهاى گوناگون در تاريخ طولانى خود آزمودهاند، آنرا كه نيازمند بودند و خواستند حكومتى با ضمانت مقام مرجعيت بود. اينبار برخاستند و تحت زعامت مقام مرجعيت انقلاب كردند، بدان جهت كه قدرت سياسى مظهر بى ثباتى، بلكه فقدان منزلتها در جامعه بود، و رهبرى مذهبى مظهر خواست اين منزلتها به شمار مىرفت.
تاريخ 4 مرداد 1360
شخص مهندس بازرگان و دولت او بر اين امر اصرار جدى مىداشتند كه افراد و گروهها و روحانيان و غير روحانيان نه خارج از قانون عمل كنند و نه خارج از مجراى قانونى يعنى دولت اقدام كنند. اما اين خواست درست و سخت ارزشمند را بشيوهاى نادرست انجام مىدادند و روش نادرست سبب مىگرديد كه خواست همگانى و تاريخى مردم كشور جامع عمل نپوشد و جريان انحراف آغاز بگيرد و در عمل به جريان اصلى مبدل گردد.
نادرستى روش وقتى بيشتر نمايان مىگردد كه در نظر بياوريم، هم ملت سخت بى صبرانه در انتظار تغييرهاى اساسى بود و هم تمامى تبليغات در افزون بر اين بى صبرى مثل يك محرك مقاومتناپذير بكار مىرفت و هيجان و تب تغييرهاى بزرگ را شدت مىبخشيد. رقابت همه با همه سبب مىشد هيچ گروهى حاضر نشود ميدان تبليغ و عمل را به ديگرى بدهد. زمينه اين رقابت مهار نكردنى واقعيتهاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى بودند كه به صورت بيماريهاى اجتماعى بزرگ و سخت رنج آور، جامعه را بى قرار مىساختند. دولت مهند بازرگان نه موفق مىشد جريان شدت و شتاب گير رقابتهاى سياسى - تبليغاتى را متوقف يا حتى مهار كند و نه باورها و طرز عملش امكان مىدادند، روشهاى متناسب با موقعيت اتخاذ كند.
روش دولت مهندس بازرگان بر حفظ بنيادهاى ادارى و انتظامى و نظامى و اصلاح آنها مبتنى بود. كشورى كه رژيم شاه بر جا گذاشته بود، درهم ريخته و سراسر از خطرها انباشته بود. دو كار بيشتر نمىشد كرد: يا با سرعت بايد در اين بنيادها، انقلاب انجام مىگرفت تا آنها با موقعيت اجتماعى جديد هم آهنگ مىگرديدند. ويا در كنار آنها با شتاب بنيادهاى جدى شكل مىگرفتند. بنيادهايى كه به دليل تشكيل شدنشان و موضوع كارشان كه تسكين فورى حادترين دردهايى بود كه اظهار مىشدند، بيانگر انحراف انقلاب از مسير خود بودند.
با تشكيل اين نهادها، خواست تاريخى مردم ما، يعنى به دست آوردن منزلتها، بدون آنكه توجهى را جلب كند و يا تغيير جهت، از بين مىرفت. در حقيقت اين امر كه بنيادهاى بجا مانده از رژيم پيشين دچار دگرگونى نمىشدند و در كنارشان نهادهاى "انقلابى" سر بر مىآوردند، بنفسه گزارشگر پيروزى ساختهاى پيشين مىبود. از آنجا كه نهادهاى بجا مانده از رژيم پيشين ابزار قدرت تلقى مىشدند و از قدرت جديد پيروى نمىكردند "ملاتاريا" برآن شد كه برق آسا نهادهاى "انقلابى" يعنى نهادهايى را بسازد كه ابزار قدرت او باشند.
از زمان شروع به نهاد سازى، حركت انقلاب به برخوردهاى مراكز متعدد قدرت تبديل مىشد و رژيم پيشين، در اشكال تازه به حيات خويش ادامه مىداد.
ملاحظه اين خطر، چه مىگويم ملاحظه مرگ نوزادى كه انقلاب بود، مرا برآن مىداشت كه با تمام توان بكوشم. در اين باره بارها با آقاى مهندس بازرگان و اعضاء دولت او صحبت كردم، مساله را در شوراى انقلاب طرح كردم، با آقاى خمينى در ميان گذاشتم در سخنرانيها و سرمقالهها و مصاحبهها خطر بزرگ حفظ نهادهاى پيشين را با ساختها و محتواها كه داشتند و ايجاد نهادهاى جديد كه بخواهى نخواهى روشهاى نهادهاى فشار و اختناق پيشين را تقليد مىكردند، براى مردم شرح كردم. اگر امروز در مجموعه مقالهها كارنامه، و مصاحبهها و سخنرانىها از نو بنگرى، مىبينى يك فرياد بيشتر نيست: "انقلاب نوزاد را نكشيد".
از ابتداى انقلاب تا امروز اين سخن را تكرار كردم: اجرائيه بايد از نظريه پيروى كند و ملت بايد تصميم بگيرد و دولت بايد اجراء كند. وقتى به علل فرهنگى انحراف و چگونگى القاء ايدئولوژى پرداختم اين معنى را بيشتر توضيح مىدهم. در اينجا مقصودم اينست كه انقلاب از جمله بمعناى اينست كه فكر جديد بر قوه اجرايى حاكم گردد و قوه اجرايى به خدمت هدفهاى انقلاب درآيد و متناسب باآن تغيير كند. اگر دستگاههاى اجرايى بر جا بمانند و فكر جديد را بخدمت بگيرند، انقلاب درنطفه خفه شده است. در دوران رژيم پيشين قوه مجريه تصميم مىگرفت وتصميم خود را بزور به جامعه تحميل مىكرد. اينك مىبايد مردم تصميم مىگرفتند و قوه اجرايى، به اجرا مىگذاشت. اين همان جريانى است كه با همه تلاشى كه بكار رفت پديد نيامد، چرا كه گروه رهبران جديد، بجاى رفتن در پى تغييرات بنيادى، بدنبال تقسيم گوشت قربانى قدرت رفتند. ساختهاى قدرت استبدادى برجا ماندند و بلحاظ روش اصلاح طلبى دولت موقت كه با انقلاب ناسازگارى بتمام داشت، درخارج دولت مراكز جديد قدرت مثل قارچ از پى يكديگر سبز مىشدند و كشور پهناور ما عرصه عمل و برخوردهاى مراكز قدرت محلى و منطقهاى و شهرى و حتى روستايى مىگرديد.
دولت آقاى مهندس بازرگان از توجه به اين واقعيت غفلت مىداشت كه اصلاحطلبى، بعدى از انقلاب، امرى محال است. در اين باره چند نوبت در روزنامه انقلاب اسلامى سرمقاله نوشتم و چند نوبت در اجتماعات صحبت طولانى كردم و كوشيدم حالى كنم كه وقتى انقلاب روى مىدهد از جمله بدين معنى است كه اصلاح دستگاههاى پيشين با حفظ ساختهايشان، ممكن نبوده است. انقلاب به اين معنى است كه ساختها دگرگونى مىطلبد. انقلاب به اين معنى است كه مانع يا موانع بازدارنده برداشته شدهاند، تا تغييرات در ساختها، ممكن گردند. اگر بجاى اين تغييرات به اصلاح دستگاههاى موجود بسنده گردد، نيروى انقلابى همچنان ضربههاى خردكننده خود را به ديوارههاى بناى نظام پيشين وارد مىكند. درست در اين مرحله حساس، تجربه اينطور گفت كه ناآگاهى رهبرى از كارى كه بايد كرد، ناآگاهى روشنفكران از تغييراتى كه اساسى هستند، ناآگاهى مردم از مجراى اصلى كه نيروى انقلابى در آن بايد به جريان خويش ادامه دهد، بخواهى نخواهى رهبران و روشنفكران و مردم را بر آن مىدارد كه به دست خود مجرا يا مجارى انحرافى حفر كنند و چنين كردند.
ادبيات و فعاليتهاى سياسى سال اول و دوم انقلاب هنوز در دسترس اند، اگر امروز آنها را به صحنهها بدل سازيم، فيلم تبديل انقلاب به ضد انقلاب را روشن و واضح مىبينيم. از جمله مىبينيم كه رهبران جديد و سازمانهاى سياسى كه در رژيم پيشين، بيش از همه قربانى فقدان منزلتها بودند، خود، خواست تاريخى مردم خويش را براى ايجاد منزلتهاى ثابت و استقرار حكومت قانون از ياد بردند و در مقام رقابت در تحصيل سهم بيشترى از گوشت قربانى قدرت، به دست خويش امكان استقرار حكومت قانون و برقرارى منزلتهاى ثابت را از ميان بردند و امروز در بى قانونى كاملى كه برقرار كردهاند، در جهنمى كه با تلاش لجوجانه خويش ساختهاند، كمترين تامينى ندارند و قربانيان، و نخستين ربانيان هستند. من براى اينكه كنود نشوم، بيش از حد طاقت كوشيدم. اما ميدان رقابت بر سر قدرت بود و همه مىخواستند نظريه پرداز و معمار قدرت جديد بشوند:
1- نظريه حفظ قدرت پيشين و اصلاح آن به علت آنكه قدرت پيشين محصول مشترك استبداد و وابستگى بود، در عمل به شكست انجاميد تجربه دولت بازرگان با همه نيت خيرى كه داشت و مىخواست قانون و منزلتهاى انسانى را قربانى تغييرات ساختى و خارج از قانون و شتاب زده، نگرداند، در عمل به شكست انجاميد.
2- ايجاد نهادهاى جديد، به عنوان ابزارهاى قدرت جديد، در عمل بمعناى خوددارى از ادامه انقلاب و تبديل ساختهاى پيشين قدرت به ساختهاى جديد بود. اين تغيير ناگزير بود جاى خالى "شاه و شاهنشاهى" را با رهبرى تازهاى پر كند. لااقل در مرحله اول اين ضرورت احترازناپذير بود. چرا كه قدرت جديد بدون تمركز اختيارات در يك رهبرى ممكن نگرديد، از اين نظر بود كه بتدريج صحبت "فقيه" و "ولايت" فقيه طرح شد و وعدههاى پاريس از يادها رفتند. پيش نويس قانون اساسى كه بر اساس مشى سياسى پاريس تنظيم شده بود و بولايت مردم آنهم از طريق راى عمومى مردم امكان عمل مىداد، كنار گذاشته شد.
اختلاف ما با رهبرى حزب جمهورى از همين زمانها شروع شد. آقاى بهشتى ودوستان او آرام آرام به اين راه رفتند. و در آن ايام كه پايههاى قدرت پراكنده جديد گذاشته مىشدند، من پى در پى هشدار مىدادم. سرمقالههاى انقلاب اسلامى در اين زمينهها بودند. از جمله در 24 مهر ماه 1358 در بحبوحه تلاش "ملاتاريا" براى تهيه قانون اساسى متناسب با قدرت تحت عنوان "القاء ايدئولوژى و رهبرى" اينطور نوشتم:
مگر نه ايدئولوژى شاهنشاهى مشخصات زير را مىداشت:
- تمركز همه قدرتها نزد شاه...
- حل همه مشكلات با استفاده از اشكال گوناگون زور.
- لزوم جستجوى پيوندگاه در نظام جهانى، چون به شرق نمىتوان وابسته شد ناچار بايد با غرب و قدرت متفوق آن امريكا، متحد شد.
- مقدارى فساد احترازناپذير است چون رشد بدون ريخت و پاش نمىشود.
- پيشرفت بدون از ميان برداشتن عناصر ضد پيشرفت و ارتجاع ممكن نيست و با اين عناصر جز زبان زور، زبان ديگر بكار مىآيد و نه بايد بكار برد.
- در نتيجه امور فوق، حزب و روزنامه و راديو و تلويزيون و...
بايد ابزار پيشبرد مرام شاه بعنوان رهبر عالى جنگ براى پيشرفت باشند وگرنه محكوم به انحلال و تعطيل مىشوند. هرگونه ستايش از آزادى جز در ستايش رهبر عالى و راه و روش او توطئه بشمار مىرود.
- نتيجه منطقى خاصههاى بالا اينست كه دولت و قدرت مطلق او اصل است و جامعه و خواست او فرع. اگر تعارض ميان دولت و فرد پيش آمد، حتى اگر تعارض ميان بخشى از جامعه و دولت پيش آمد، باز هم بيشتر، اگر تعارض ميان تمامى يك ملت و دولت پيش آمد، باز هم بيشتر، اگر تعارض ميان تمامى يك ملت و رهبر خودكامه پيش آمد كرد (1)*« 1 - بيادت بياورم كه آقاى خمينى بحكم آنكه در ساخت قدرت جديد جاى شاه را گرفته است، خود بزبان خويش گفت: اگر 35 ميليون نفر بگويند بله، من مىگويم نه.»
اصل رهبر است و حق با اوست.البته وقتى فرد و گروه و ملت بايد تابع محض و بى چون و چراى شاه باشند، امنيت و منزلت نيز در درجه اول حق دولت است.
- با توجه به امور فوق، وجود دادگاههاى تشديد مجازات، و رها از هرگونه ملاحظات قانونى و معاف از بازرسى در ايجاد "امنيت براى پيشرفت" ضرورت پيدا مىكند. كار اين دادگاه رسيدگى و احقاق حق نيست، بلكه دفاع از رژيم است. نبايد هم چندان وسوسه اين امر را به خود راه بدهد كه آيا محكوم براستى مخالف دولت بوده است و گناهى مرتكب شده است يا خير، بلكه اگر ضرورت ايجاب كرد، قربانى كردن انسان ولو بى گناه اشكال ندارد. مبناى اين رفتار اينست كه چون شاه خوب مطلق است (2)«* 2 - و بياد تو مىآورم كه آقاى محمدى گيلانى رئيس دادگاههاى انقلاب گفت: آقاى خمينى تالى معصوم است.» و نمىتواند بدى كند، پس هر كس كه به عنوان مخالف مظنون واقع شد، بد مطلق مىشود و مجرم است و تحقيق ضرورت چندانى ندارد.
و حاصل امور بالا اين مىشود كه ملت بر تشخيص خوب و بد خود، توانا نيست وبايد رهبر همچون قيمى او را راه ببرد. اصالت دادن به رهبرى و اثبات ضرورت قيموميت يك روى سكه است و روى ديگر آن اصل قرار دادن جهالت عوام كل الانعام است.
اكنون كه جريان تحول وضع را بصورتى كه هست درآورده است، تو مىتوانى با تغيير كلمه شاه به رهبر يا "ولايت فقيه" و تغيير كلماتى كه شاه بكار مىبرد به كلمه اسلام، ببينى وضع همان و بدتر از همان است كه در رژيم شاه بود و با چه دقتى آنرا شرح كردهام.اما از بخت بد، چون همه بيمار ايدئولژى قدرت بودند، فريادهاى مرا نمىشنيدند. مفاهيم بالا و خطر ادامه رژيم شاه را در شكل جديد و بسيار خطرناكتر، دهها بار و بيشتر تكرار كردم و امروز گمان مىكنم لااقل مردم دلائل وقايعى را كه روى دادهاند فهميدهاند و خطر ادامه وضع موجود را مىدانند. اين پاسخ مثبت و دلگرم كنندهاى است كه از جانب ملت دريافت كردهام.
بهر رو، در ميدان مقابله با تدارك قانون اساسى براى قدرت جديد تنها ماندم. مرحوم طالقانى در برابر اصرار زياده از حدم كه بيا و حرف بزن، گفت: "شما بگو و من حمايت مىكنم". يكى دو نفر ديگر هم كه از آنها انتظار مىرفت، با يكى دو تشر از ميدان بدر رفتند. با آقاى بهشتى چندين نوبت درباره خطرهاى اين قانون اساسى و ايجاد قدرت جديد صحبت كردم. از جمله در اين باره صحبت كردم كه با"نهادهاى قديم" چه خواهيد كرد؟ با ارتش چه خواهيد كرد؟ با شهربانى و ژاندارمرى چه خواهيد كرد؟ پاسخ او كه چند نوبت هم در شوراى انقلاب تكرار كرد، اين بود كه اينها بدرد ما نمىخورند، بگذاريد از بين بروند و يكبار هم نظريه مجاهدين انقلاب اسلامى را كه طرح ضد كودتا بود به شوراى انقلاب آورد. بنابراين، طرح نهادهاى انقلابى: سپاه و كميتهها و دادگاه انقلاب، يك كميته تشكيل مىدادند و به سركوب ضد انقلاب مىپرداختند. در اين طرح ارتش بطور تدريجى منحل مىشد و عناصر كارآمد در سپاه جذب مىگرديدند و "ارتش مكتبى" بدينسان پديدار مىشد.
قسمت اول اين طرح كه تحميل استبداد جديد و سركوب مخالفان آن باشد را هم اكنون دارند اجرا مىكنند و از حرفهايى كه اينروزها درباره ارتش و همه نيروهاى مسلح مىزنند، پيداست كه اگر بمانند قسمت دوم طرح را نيز اجرا خواهند كرد و يك دوران تاريك صدبار بدتر از دوران استالينيسم بوجود خواهند آورد. اما خود مىدانم كه بدينكار توانا نمىشوند چرا كه در قدرت جديد، بحكم ويژگيهاى "ملاتاريا" سازماندهى واحد قدرت ممكن نمىشود و اين قدرت نمىتواند سازندگى را با استبداد سياه پا به پا همراه كند.
نمىشود و اين قدرت نمىتواند سازندگى را با استبداد سياه پا به پا همراه كند.
نظريه دوم به وضعى كه در آنيم انجاميد و انسان ارزشى بسيار كمتر از ارزشى كه در رژيم شاه داشت پيداكرد.
نظريه سوم، نظريه گروه ما بود. در هر جا كه مسئوليت پيدا كرديم، از جمله در ارتش كوشيديم، اين نظريه را بكار بريم. تغيير ساخت و تغيير فكر از راه تجربه آزادى به ترتيبى كه در كارنامه مفصل مورد بحث قرار دادهام نتايج منتظر را ببار آورد. ارتش از ميان رفته، توانست زير ضربات دشمن، تجديد سازمان كند و از نظر كم و كيف دچار دگرگونى بزرگ و اميد بخشى گردد. بنظر من، يكى از جهات شتاب در انجام مرحله آخرى كودتاى خزنده، همين تغيير اساسى در ارتش و همين نتيجه حاصل از راه و رسم انقلابى بود كه پيشنهاد مىكردم و خود آنرا به اجرا مىگذاشتم.
اين راه حل، بر اساس قبول منزلت كامل انسان و كوشش در جهت تثبيت اين منزلت قرار داشت. در ارتش محيط امنى پديد آوردم و در اين محيط بود كه استعدادها شكفتند و فعاليتها شتاب گرفتند.
بهررو، هم از روزهاى نخست انقلاب، عواملى كه برشمردم، سبب شدند كه بتدريج بحث منزلت و قانون جاى خود را به بحث ضرورت تثبيت قدرت و بنابراين ايجاد نهادهاى انقلاب بسپرد. اين نهادها پيش از آنكه من به عضويت شوراى انقلاب درآيم، ايجاد شده بودند و جهتى را در پيش گرفتند كه امروز ديگر خود يك پا عامل مسلط در تحول از انقلاب به ضد انقلاب شدهاند.
1- نهادهاى جديد:
كميتهها و دادگاههاى انقلاب و كمى بعد سپاه انقلاب و بعد از اينها بنياد مستضعفان بوجود آمدند. پابپاى اين نهادها كه "رسميت" مىداشتند، نهاد مهمى در درون و بيرون اين نهادها بوجود آمد به اسم "حزب الله" مجهز به چماق و با وظيفه سركوب "مخالفان" انقلاب اسلامى. اين نهادها هستند كه با صفت "انقلابى" بتدريج رشد كردهاند. راه حلهاى خويش را بر راه حلهايى كه بر اساس اصل قرار دادن آزادى پيشنهاد مىشدند، نشاندند و امروز در عمل امور كشور را قبضه كردهاند.
گفتم، من از ابتدا با اين راه حل مخالف بودم و ايجاد "نهادها" را بازگشت رژيم پيشين در قالب جديد تلقى مىكردم. مخالفت من با اين نهادها از زمانى به بعد شروع نشد. بخاطر اين نبود كه از من، از انتخاب به رياست جمهورى بدينسو، پيروى و اطاعت نمىكردند. از اتفاق اگر عقيده و روش انقلابى را رها مىكردم و ايجاد قدرت جديد را محور فعاليت خويش مىگرداندم، پيروى تام و تمام نيز مىكردند، روى عقيدهاى كه از راه مطالعه در انقلابهاى ديگر و تجربه خودم از دوران مصدق بدينسو تحصيل كرده بودم، با اينگونه نهادسازى مخالف بودم و اين مخالفت را هم از ابتدا بطور مستمر اظهار مىكردم. در اوقاتى كه اين نهادها "مقدس" شمرده مىشدند و مخالفت با آنها خطرناك بود.البته ترور كسانى كه با اين نهادها مخالفت مىكردند - حتى با خودكامگىها و زياده رويها و اعمال غير اسلامى فاحششان - كمى بعد، ظاهراً از اواخر سال اول يا اوايل سال دوم انقلاب شروع شد. اما ترور اعتبار و حيثيت سياسى، در روزهاى اول بطور موثرترى انجام مىگرفت. طوريكه تا كسى با اعمال غير اسلامى اين نهادها مخالفت مىكرد از هر سو "كوبيده" مىشد. باوجود اين، من عقيده خودم را بدون تزلزل در شوراى انقلاب، در سخنرانيها و در سرمقالههاى انقلاب اسلامى اظهار مىكردم. از آنهمه، جز دو جلد سرمقالههاى انقلاب اسلامى را در دسترس ندارم، بد نيست محض يادآورى، قسمتهايى از بعضى سرمقالهها را بياورم:
در شماره 4 روزنامه انقلاب اسلامى (شنبه 2 تيرماه 1358) در باره چماق دارى نوشتهام:
"مسئولان اين انقلاب يعنى همه مردم نبايد نسبت به اينگونه رويدادهاى لاقيد بمانند و بدانند كه وقتى زور از نو مشروعيت خويش را بدست آورد و بنام اسلام اينگونه روشها ممكن شدند، بسيارند كسان كه در كمينند تا عنان اين زور را در دست بگيرند و وضعى مشابه وضع پاكستان و جاهاى ديگر بوجود آورند".
و در نوزدهمين شماره انقلاب اسلامى (21 تير 1358) درباره نهادها نوشتم:
"در حال حاضر مردم هيچگونه وسيله اعمال نظارتى بر اعمال دستگاههاى ادارى ندارند چه رسد به اعمال حق حاكميت: حتى مسجد جايى شده است كه در آن كميتهها بر مردم حكومت مىكنند. حتى اگر مسئوليت تصدى كميتهها و سپاه پاسداران و دادگاه انقلاب با دولت گردد، اينكار يك تغيير صورى بيش نخواهد بود. اين دستگاهها وقتى تحت حكم و نظارت مردم درآمدند و اجتماعات مردم در مساجد مسئولان محلى را در برابر جمع خويش در محل ارزيابى و انتقاد يافتند."
"وهم آزادى واقعى تحقق پيدا مىكند. اما شرط موفقيت اين روش آنست كه مسجد براستى خانه خدا و در آنجا مردم بوسيله هيچكس كنترل نشوند، بلكه خود آنها اعمال نظارت و كنترل كنند. بهترين راه تصفيه كميته نيز آنست كه نظارت واقعى كار مردم بر آنها تحقق پيدا كند."
و در شماره 37 روزنامه انقلاب اسلامى (11 مرداد 1358) نوشتهام:
"اگر وقتى گروه فاشيست مسلك تحت عنوان خدمت به اسلام به اجتماعات حمله مىبرد، با قاطعيت آنها را طرد وب ه سختى مجازات مىكرديم، گروههاى زور پرست ضد دين، توطئههاى خود را نمىتوانستند مشروع جلوه دهند."
باز در دوم مرداد 1358 در بحث از "مشكلات سياسى ايران" براى گروهى از اعضاى اتحاديه انجمنهاى اسلامى دانشجويان در اروپا در مسجد هدايت، اينطور گفتهام:
"....مثلا" ما از روز اول پيشنهاد كرديم كه اين شهربانى، رضاخانى، شهربانى بشو نيست و از بنياد براى همان رژيم اختناق پهلوى درست شده است، بنابراين بهتر است مثلا" با بخشى از همافران كه در انقلاب شركت كردهاند و تعدادشان زياد است، شهربانى اى از نو ايجاد شود. اگر اين كار شده بود، كميته بوجود نمىآمد و اين دوگانگى مراكز انتظامى كه اكنون داريم، وجود نمىداشت كه هر كدام هر كار مىخواهند بكنند و هر دو ناراضى باشند و صداى اعتراض هر دو هم بلند باشد و در عين حال امنيت واقعى هم وجود نداشته باشد."
بدينقرار، مخالفتم با اين نهادها كه در ابتدا اغلب "انقلابىها" از آنها حمايت مىكردند، مخالفت با هدف ايجاد آنها و بر اساس پيش بينى تحول آنها بود.
اما هدفهايى كه اين نهادها براى دست يابى به آنها بوجود آمدند:
رهبرى حاكم بر انقلاب اسلامى از ابتدا با دو مشكل سياسى روبرو بود:
مشكل اول: سران و كارگزاران و عمله رژيم شاه سابق چه آنها كه بايد مجازات مىشدند " و چه آنها كه" مىتوانستند براى انقلاب مشكلات بوجود بياورند و خطرها ايجاد كنند.
مشكل دوم: مخالفان رژيم پيشين كه يا از رهبرى با سربزيرى پيروى نمىكردند و يا در تدارك "انقلاب دوم" بودند.
مشكل امنيت عمومى شهرها نيز بر دو مشكل بالا افزوده مىشد به دستگاههاى انتظامى نه اعتماد مىكردند و نه خود آنها روحيه كار داشتند.
با توجه به نيازها و مشكلات بيشمار مردم شهرها، بخصوص در زاغه نشينها و حاشيه شهرها و نياز به اين مردم براى تشكيل اجتماعات بزرگ و جلوگيرى از نفوذ چپىها در مردم مناطق فقير نشين و كارخانهها، كميته و سپاه و دادگاه انقلاب دو وظيفه مهم ديگر پيدا مىكردند: جلوگيرى از نفوذ "عناصر چپى و ضد انقلاب" و رفع نيازهاى مردم". كمى بعد وظيفه ديگرى نيز پيدا كردند كه عبارت مىشد از "حفظ نظم در محيط كار".
بر اين وظايف، با پديد آمدن زد و خوردهاى مسلحانه، رفتن به جبههها و جنگيدن نيز اضافه مىشد.
بتدريج كه حزب جمهورى در مقام جانشين حزب رستاخيز، همان وظيفه پوششى را پيدا مىكرد، پس از "غيراسلامىها و چپىها" اينك به سراغ "ليبرالها" و "غير مكتبىها" و "التقاطىها" و... مىآمد. نهادهاى رسمى و نيمه رسمى وظيفه ترور شخصيتهايى را كه نمىتوانستند بگيرند و محاكمه كنند و نيز حمله به اجتماعات اسلامى "غير مكتبى" را نيز پيدا مىكردند.
توجه به مجموع اين هدفها كه بدون وصول بدآنهاقدرت جديد قادر به استقرار نبود، روشن مىگرداند كه هم از ابتدا، در نظر رهبرى، مساله ديگر تعقيب ضد انقلاب نبود، بلكه اين مقصود بهانهاى بود كه قصد اصلى او را كه نشاندن قدرت جديد بجاى قدرت پيشين باشد، از ديده مردم كشور و مردم دنيا مىپوشاند. نمىخواهم بگويم هرآنچه به عمل در مىآمد، موافق يك برنامه از پيش تهيه شده بود. مىخواهم بگويم از يك ديد و طرز فكرى سرچشمه مىگرفت، كه مواضع متخذ در نجف و پاريس، همه ما را مطمئن كرده بود كه رها شده است و اينك از خلال تصميمهاى پى در پى، خود را نشان مىداد. ناراحتى من به حد اكثر بود.
بهررو، روزها و ماههاى اول، گرفتن مخالفان رژيم شاه، زمينه نداشت چه رسد به محاكمه و محكوم كردن. نه افكار عمومى داخلى مىپذيرفت و نه دنيا حرفهاى آقاى خمينى را فراموش كرده بود. هنوز زود بود بگويد مواضعى را كه در پاريس اتخاذ كرده است، محض مصالحى بوده است و اينك خود را متعهد به رعايت آنها نمىبيند. لذا "حزب اللهى" يعنى گروه حمله به مخالفان نيرويى كه به راحتى مىشد گفت "خود مردم هستند" ضررت پيدا كرد. بسيار مىكوشند بگويند چماق دارى بطور خودجوش بوجود آمد و از ميان مردم جوشيد. اما از ياد مىبرند كه لااقل يك دم خروسى پيداست و آن حمايت از چماقداران است. در همان اوائل كار در اين باره با آقاى خمينى صحبت كردم. عقيدهاش اين بود كه "افراد و گروههاى مخالف و اين چپىها را همينطور بايد كوبيد و ساكت كرد. چماقداران كه در "حزب الله" سازمان مىيافتند پديده تازهاى در تاريخ ما نيستند. به روزگاران، شاهان دستههاى چاقوكشان و داشها و دزدها را در اختيار داشتند براى كارهايى كه لازم بود اما مجاز نبود" و پارهاى از روحانيان، چماقداران داشتند و به آقا چماقلو" معروف بودند. شاه سابق نيز در سال آخر استبداد خويش، از اين چماقداران براى اينطور عمليات استفاده مىكرد و آقاى خمينى در پاريس، چماقدارى را حرام و چماقداران را سخت تهديد مىكرد. انتظار ما اين بود كه در جمهورى اسلامى اين امر واقع ديرپاى دوران طولانى استبداد از بين برود. اما همانطور كه در 14 اسفند، كارتهاى شناسايى چماقدارهايى كه دستگير مىشدند، نشان دادند، چماقداران در واقع اعضاء "نهادهاى انقلابى" بودند.
در حقيقت، "نهادهاى مردمى" وقتى همان سازمان و همان وظايف "نهادهاى رسمى" فشار و اختناق را پيدا مىكرد، نمىتوانست چون آنان نشود. "نهادهاى انقلابى" براى مبارزه با ضد انقلاب و استقرار امنيت بوجود آمدند بدينقرار سركوب ضد انقلابى هايى كه سركوب كردنى بودند و همه در سركوب آنها با هم مسابقه مىدادند و شرح و تفصيل سركوبشان، افكار عمومى را "غرق رضايت" مىكرد، بر عهده "نهادهاى انقلابى" بود. اين نهادها، وظيفه سركوبى را بدون هيچ قانون و قرار ونظارت و بازخواست جدى انجام مىدادند و مىتوان گفت بخش مهمى از وقت شوراى انقلاب صرف بحث درباره زياده روىها و خودسرىها و... اين نهادها مىشد. در آغاز رهبران حزب جمهورى اسلامى نيز با خودكامگى اين نهادها در شوراى انقلاب اظهار مخالفت مىكردند. اما بتدريج خود عاملهاى اين نهادها شدند تا آمد بر سر آنها و بر سر كشور آنچه آمد.
از آنجا كه اين نهادها از پيش وجود نداشتند، در هر محل، روحانى محل افراد و گرايشهاى مختلف را به عضويت كميته مىپذيرفت.موافق و مخالف و حتى افراد رژيم سابق در كميتهها بودند چنانكه در ايجاد واقعه تبريز كميتههاى مخالف، نقش تعيين كنندهاى داشتند. بتدريج يك نوع تصفيه خودبخودى و بعد از روى قرار و قاعده به عمل آمد. افراد معتقد كه به حكم احساس وظيفه و به قصد خدمت به انقلاب آمده بودند، كميتهها را ترك گفتند. بعد كه بودجه كميتهها بر عهده دولت قرار گرفت، بدون آنكه خود كميتهها در اختيار دولت درآيند، تصفيه عقيدتى نيز انجام گرفت. آقاى مهدوى كنى كه سرپرست كميتهها بود و حالا هم اسما" هست، در جمعى به من گفت از 45 هزار عضو كميته، 40 هزار را تصفيه كردهايم و هنوز نيز تصفيه ادامه دارد. وقتى به او گفتم به اين ترتيب اقرار مىكنيد كه كميتهها فساد مطلق هستند. گفت عده زيادى خود رفتهاند و عدهاى ديگر به سپاه منتقل شدهاند. سپاه انقلاب نيز از چند گرايش بوجود آمد. نخست دولت آقاى مهندس بازرگان خود تصدى تشكيل و اداره آنرا بر عهده داشت. چند گرايش وجود مىداشتند: جانبداران دولت موقت، گروه آقاى محمد منتظرى، گروه حزب الله (1)«1 - غير از چماقداران و "حزب الله " معروف است. گروهى است كه پيش از انقلاب بوجود آمد و با رژيم سابق مبارزه مىكرد.» مجاهدين انقلاب اسلامى و افراد حزب جمهورى و اعضاء انجمن ضد بهايى و ديگران در اوضاع و احوال روزهاى اول انقلاب، مهار كردن اين گرايشها آنهم از سوى دولت بازرگان بسيار مشكل بود. طولى نكشيد كه سپاه انقلاب نيز از حيطه اداره دولت خارج شد و بظاهر تحت نظر شوراى انقلاب درآمد. اما بواقع در دست حزب جمهورى قرار گرفت. با آنكه يك عضو حزب فرمانده سپاه شد و به ترتيب آقايان هاشمى رفسنجانى و موسوى اردبيلى و خامنهاى از طرف شوراى انقلاب سرپرست سپاه شدند، از اداره سپاه عاجز شدند و هر روز برخوردهاى داخلى سپاه و شكايت از كارهاى سپاه در همه جاى كشور بالا مىگرفت. تا رياست جمهورى من.در اين وقت بدنه سپاه جانبدار رئيس جمهور بود و فرماندهان سپاه در برابر فشار رئيس جمهورى متكى به مردم، متحد شدند و با بهشتى اختلاف هاشان را حل كردند و بتدريج با اتكاى بقوه قضائى، به تصفيه سپاه از طرفداران رئيس جمهورى پرداختند و جريان امور بصورتى كه مىبينى درآمد.
دادگاههاى انقلاب همان روزهاى اول از اختيار دولت بازرگان خارج شدند. مدتها طول كشيد و چند نوبت به قم رفتيم و از آقاى خمينى نوشته كتبى و قولهاى شفاهى گرفتيم تا اينكه آئين نامه پيدا كردند. اينطور كه بياد مىآورم در آئين نامه قيد شد كه متهم حق داشتن وكيل مدافع دارد و محاكمه دست كم يك هفته بايد بطول بيانجامد. اما اين آئين نامه هيچگاه اجرا نشد. در اوائل براى جلوگيرى از شكنجه و اعدام برق آسا، به عنوان عضو در چند هيات به زندان قصر رفتم. دادگاه انقلاب اول آنجا بود. آقاى خلخالى و بسيارى ديگر را كه شكنجه مىكردند و با تقصير و بى تقصير را محكوم مىكردند، كنار گذاشتيم. مرحوم طالقانى هم بود. يكبار او و مهندس سحابى و من با قاضيان و بازپرسها مشغول گفتگو بوديم. من به آقاى زوارهاى كه همه كاره آنجا بود گفتم گزارش شده است كه شما زندانيان را شكنجه مىكنيد و قضات را با جوسازى وادار مىكنيد، احكام اعدام صادر كنند و... آقاى محمدى گيلانى، گفت شما افترا بستيد بايد حد بخوريد. مرحوم طالقانى و من و سحابى به او سخت تندى كرديم كه ما براى رسيدگى آمدهايم و گفتن اينكه به اينطور گزارش شده است، اخبار است و نه انشاء و بنابراين افترا نيست. من به او گفتم شما حق قضاوت نداريد. چون شما فرق قصد اخبار و قصد انشاء را نمىدانيد وقتى با ما كه اعضاى شوراى انقلاب هستيم اينطور مىكنيد با متهمانى كه محكوم كردنشان عدهاى را خوش مىآيد چه مىكنيد؟
بهررو، قضات اين دادگاهها نيز يك گرايش نمىداشتند و بعضا" با استفاده از اصل استقلال قاضى در اسلام، مستقل عمل مىكردند. آقاى بهشتى و من عضو آخرين هياتى شديم كه مىبايد به احكام ضد و نقيض دادگاهها و كارهاى غير قابل دفاع آنها پايان ببخشيم. در اغلب شهرها ميان سپاه و دادگاه انقلاب برخورد بود. اين برخوردها بسود سپاه حل مىشدند.
از نيمههاى راه، آقاى بهشتى تغيير رويه داد و براه سازش رفت. آنطور كه اختيار دادگاهها را بدست بياورد و در يك بده بستان متقابل هم پوشش كارهاى "نهادهاى انقلاب" بگردد و هم از آنها براى ايجاد قدرت جديد خويش استفاده كند، اينست كه بدون شور با من و به تنهايى به قم رفت و آقاى قدوسى را بجاى آقاى هادوى به عنوان دادستان كل انقلاب نشاند و كار برعكس شد.
همواره اين بحث را با آقاى بهشتى مىداشتيم كه "نهادهاى اجتماعى" ابزارهاى بى جان نيستند كه شما هرطور و هر وقت خواستيد آنها را بصورتى كه مىخواهيد درآوريد. بدبختى انقلابها اينست كه نهادها، افراد انقلابى را به خدمت مىگيرند و از خود مىكنند. استدلال او اين بود كه بايد با اينها راه آمد و بتدريج اصلاحشان كرد. نتيجه روش او اين شد كه خود وى قربانى قدرت جديد شد و نهادها بطور روزافزون حاكم شدند و انقلاب را به ضد انقلاب بدل ساختند.
در حقيقت، با پيدايش، عمل و توسعه ميدان عمل و تعدد وظائف اين نهادها روشهاى كار معين گشتند. روشهاى ديگر اگر هم محل اعمال پيدامى كردند، در دايره محدودى بود. چرا كه وقتى مسائل سياسى اصلى از راه اين نهادها، حل مىشدند، دو نتيجه قهرى و خطرناك ببار مىآمدند:
1- دايره آزاديها روز بروز تنگتر مىشد، رابطه مغز با مغز بى معنى مىگشت و بازوان قوى و تفنگ ژ-3، حلال مشكلات مىشدند، آن كارمايه عظيمى كه طى چند قرن، مفر نمىيافت و اينك مىبايد در قلمرو خلاقيت و ابتكار بكار مىافتاد، به برخوردهاى خشونتآميز كشانده مىشد. يكى از وزيران كه از سردستههاى چماقداران نيز مىبود و در حادثه انفجار حزب جمهورى كشته شد، روزى به من درس مىداد. مىگفت شما از اين امر غافليد كه جوانها تفنگ به دست گرفتن را دوست مىدارند و شما به آنها مىگوييد اينكار را نكنيد. در صورتيكه بايد تشويق كنيد تا جوانها طرفدار شمابمانند. به او گفتم بروزگاران دستهاى جوانان ما از مغزهاشان پيروى نمىكردهاند، مغزهاى ناتوان از كار و ابتكار از دستهايشان فرمان مىبردهاند. اين جوانان به خلاف تصور شما ميل شديد به ابتكار و سازندگى دارند و چون شما قادر نيستيد به آنها آزادى انديشه و عمل بدهيد، بدستشان ژ - 3 مىدهيد وبا جوسازيهاى گوناگون و برانگيختن كينهها آنها را بجان هم مىاندازيد و براى اين انحراف كه قربانى كردن بى چون و چراى انقلاب است، اينطور فلسفهها مىسازيد. وقتى آزادى به عنوان راه حل كنار گذاشته مىشود، زور و خشونت، در ابتدايىترين شكلها، روش مىگردد، علم و ابتكار و توليد، بى ارزش و انواع تخريبها ارزش مىگردند، انقلاب به ضد انقلاب بدل مىشود. آنچه باقى مىماند سازماندهى استبداد وابسته به قدرت و نظام جهانى است كه دارد سامان مىگيرد.
2- اين نهادها ابزار سازماندهى استبداد جديد مىشدند و خود متناسب با جريان تمركز قدرت و سازماندهى آن متحول مىشدند. در حقيقت تبديل كارمايه ابتكار و توليد به كارمايه تخريبى، محدود كردن آزاديها آنهم با اين سرعت، آنهم دركشورى كه طى نزديك به يك قرن، آزادى و استقلال خواست اصلى همه مبارزان را در همه مبارزهها تشكيل مىداده است، به روشهاى اعمال قوه تازه و خشونت روزافزونى نياز مىداشت.استقبال از برخوردهاى سياسى در داخل و خارج كشور، حتى جنگ، از سويى نتيجه اين نياز به جهت بخشيدن بكارمايه يك جامعه جوان و از سوى ديگر ناتوانى در سازماندهى توليد در حداقل لازم براى تامين نيازهاى مادى و معنوى جامعه بوده و هست.
از اينروست كه بتدريج سپاه انقلاب در جهت تبديل شدن به ساواك جديد تغيير كرد. اطلاعات سپاه در دست مجاهدين انقلاب اسلامى قرار گرفت. در قانون ايجاد دستگاه اطلاعاتى، اينطور قيد كرده بودند كه محل تمركز اطلاعات سپاه باشد و تعقيب نيز در عهده سپاه باشد. از پيش در سپاه اينطور تعليم داده مىشد كه پاسدارى انقلاب يعنى اينكه اگر دولت هم منحرف شد، وظيفه سپاه اينست كه او را براندازد و دولت مكتبى بجاى آن بنشاند. البته مانع شدم كه قانون به اين صورت تصويب شود و دستگاه اطلاعات را بكلى از دستگاه اجرايى و انتظامى جدا كردم. اما در ايران امروز بنا بر اجراى قانون نيست و در عمل سپاه حزب استالينى و همه چيز است.گزارشها و اسناد درباره ساواك شدن سپاه و بعد وسايل خريدارى شده براى اين منظور، همه را شنيدم و خواندم و ديدم. مدير كل و اعضاى گمرك مهرآباد را توقيف كرده بودند چراكه اجازه ترخيص وسايل جاسوسى و تفتگهاى كوچك و بزرگ بى صدا و با دوربين و... كه مخصوص ترور هستند و احتمالا" ابزار شكنجه (كه خود نديدم) را نداده بودند. به تهديد من آزاد كردند. و امروز بر خلاف همين قانون اساسى و لابد به تجويز شرعى، تلفنها و نامهها و... كنترل مىشوند. ترور رواج دارد.خانههاى شكنجه و زندانهاى نامعلوم بسيارند و...
و افراد عادى سپاه يا هيچ اطلاعى ندارند و يا به آنها مىگويند از "ولايت فقيه" مجوز شرعى گرفتهايم!! چند ماه پيش اداره اطلاعات ارتش، نوارى از گفتگوى دو تن از مسئولان اطلاعات سپاه پركرده بود كه در باره ترور من گفتگو مىكردهاند. من از اين امر بطور سربسته در كارنامه صحبت كردهام. كسى كه نقشه ترور را تهيه كرده بوده است، در پاسخ ديگرى مىگفته است مىخواهيم او را به عنوان سركشى از جبهه غرب به اينجا بكشيم و ترور كنيم. مخاطبش از او مىپرسيده است، امام را چه كردهايد موافقت او را جلب كردهايد؟ طراح نقشه پاسخ مىداده است، موافقت مىگيريم و اگر هم نكرد، يك فقيه پيدا مىكنيم و اجازه مىگيريم. مىدانى كه اين رويه جارى است. هر وقت مىخواهند كسى را ترور كنند، "فقيه" در اختيار دارند، از او اجازه مىگيرند. بحرينيان كه سرپرست كميته در اصفهان بود و چهار تن از افراد فدائيان خلق در گنبد را با همين اجازهها ترور كردند و يا مخفيانه كشتند (1). « 1 - وعده كرده بودم، مرتكبان قتل اين چهار نفر را پيدا كنم. بوعده خود وفا كردم. افراد سپاه بودند مىگفتند به تجويز خلخالى كشته ايم و خلخالى منكر بود. حضرات در شوراى انقلاب با مجازات قتله مخالف بودند و امام نيز مىگفتند عيب نداشته، مرتد بودهاند!! »
بدينسان نهادها با روشهايى كه در پيش مىگرفتند و تحميل مىكردند مجالى براى ديگران و راه حل هاشان باقى نمىگذاشتند و دستگاه تبليغاتى كه بايد در اين جمهورى پاسدار استقلال و آزادى و علنى كردن سرها مىگشت، به ابزار توجيه اعمال اين نهادها و بتدريج در دست اين نهادها قرار
مىگرفت. در اين باره من بغايت بود، اما شخص امام بدلايل زياد از جمله بدلايل زير، دستگاه تبليغاتى را بزير حاكميت اين نهادها مىبرد:
- وقتى آقاى سلامتيان را از سرپرستى خبر راديو و تلويزيون مىراندند، در مقام توجيه اين عمل مىگفتند، داشت امام را بفراموشى مىسپرد. شخص آقاى خمينى دستور داده بود آقاى سلامتيان را "بيرون كنند". حساسيت او درباره محبوبيت ديگران و خصوص تبليغ و نشان دادن محبوبيت رئيس جمهورى زياد بود. آقاى اشراقى داماد او به من گفت: شما وقتى جايى مىرويد، منعكس نكنيد كه استقبال مردم و احساسات آنها چطور بود. آقا حساس هستند. مىگفت خود من هم وقتى بجايى مىروم، سعى مىكنم طورى به آقا وانمود كنم كه خبرى نبوده است!!
- اما آزادى خبر، نوعى نظارت عمومى را بر مىانگيخت كه مانع قوام گرفتن قدرت جديد مىشد. علاوه بر اين حضور مراجع و علماى ديگر در صحنههاى تلويزيونى، هم بلحاظ شخصى و هم بلحاظ اينكه به وحدت دستور "شرعى" صدمه مىرساند، مطلوب او نبود. بر اين امر بايد افزود مشروعيت مخالفت را. در حقيقت اگر مراجع و علماء طراز اول در راديو و تلويزيون و مطبوعات حضور مستمر داشته باشند، مخالفتهاشان، مقابلهناپذير مىشوند. جامعه حق پيدا مىكند ميان نظرها انتخاب كند و بدينسان دو ضرر خطرناك را ببار مىآورد: يكى تغيير رابطه رهبرى و مردم و ضرورت رعايت قطعى نظر مردم و ديگرى مشروعيت مشاركت ديگران در امر رهبرى و اين امر سبب مىگرديد كه "رهبر" نظر ديگران را در اداره امور دخالت دهد. سبب مىگرديد كه تركيب مجلس و در نتيجه همه چيز تغيير كند.
اگر بياد بياورى كه در تدارك حمله به سفارت آمريكا، سپاه نقش تعيين كننده ايفا كرد و بخشى از "دانشجويان پيرو خط امام" جذب سپاه و دستگاه تبليغاتى شدند، متوجه مىشوى كه طبيعت قدرت توسعه طلب است و ناگزير، كانونهاى اصلى و بعد همه ارگان قدرت را قبضه مىكند. در پرتو اين واقعيت، مىتوانى معنى تحول جزب جمهورى اسلامى و برنامه تصرف نهادها و در دست گرفتن دولت را بفهمى و مىتوانى چگونگى تبديل شدن آقاى خمينى را به بلندگوى نهادهايى كه خود ايجاد كرده بود، بفهمى. در حقيقت اين امر واقع، در تاريخ بى سابقه نيست، نه تنها انقلابها بدينسان از خط خود بيرون مىرفتهاند، بلكه سلسلههاى سلطنتى نيز به دست "قشون جديد" ى كه ايجاد مىكردهاند، نابود مىشدهاند.
بهررو، گفتم كه در رأس كميتهها و حتى سپاه انقلاب و دادگاههاى انقلاب روحانيان با گرايشهاى مختلف و با وابستگى به مراجع مختلف قرار داشتند. اين پراكندگى با تمركز قدرت سازگار نبود. اين نهادها نه تنها از لحاظ توازن قوا اهميت تعيين كننده داشتند بلكه سبب مىشدند، روحانيانى كه در مبارزه بر سر قدرت پا در ميان دارند و بلكه همه روحانيان در رابطه تازهاى با مردم قرار بگيرند. اينكه آقاى خمينى بطور مستمر از خوب و بد نهادها و روحانيان حرف مىزد، نتيجه همين تغيير رابطه است. در حقيقت مردم هر چه را اين نهادها مىكنند، از ناحيه روحانيان مىدانند. پس روحانيان از سويى بايد نگران موقعيت خود در ميان مردم باشند و از سوى ديگر موقعيتشان بسته به رفتار روحانيانى است كه دست در بازىهاى قدرت دارند و نيز رفتار نهادها وضعيت عمومى كشور است.
بدينقرار موافقت و مخالفت با طرز عمل نهادها، رقابت بر سر قبضه كردن نهادها، بخش مهمى از وقت و كارمايه "ملاتاريا" و مجموعه روحانيت را بخود مشغول مىدارد. در عمل بتدريج كار تصفيه روحانيانى كه مخالف بودند، پيش رفت. روحانيان عضو ملاتاريا چون موقعيت اجتماعى را بكلى از دست دادهاند، براى حفظ موقعيتى كه به عنوان "رئيس كميته" يا "قاضى شرع" يا "ناظر" يا... دارند، حاضرند هر بهايى را بپردازند. چون اعتبار و مقبوليت خويش را در ميان مردم از دست دادهاند هم روحانيانى كه "خود را آلوده نكردهاند" اينان را مطرود مىشمارند و هم اينان نمىتوانند به فعاليتهاى اين نهادها سامان و نظم قانونى ببخشند. و چون نارضايى روزافزون است و مشكلات بر هم افزوده مىگردند، ملاتاريا روز بروز بيشتر ابزار نهادها مىگردد.
وقتى نارضايىها به برخوردهايى مىانجامند كه قدرت جديد را از اساس متزلزل مىگردانند، مساله اول حفظ قدرت مىگردد. چرا كه همه اعضاء "ملاتاريا" مىدانند كه سرنگونى قدرت، با نابودى حتمى آنها برابر است. مىتوانند ديگران را نيز متقاعد كنند كه عدم همكاريشان با ملاتاريا، موجوديت روحانيت را نيز بخطر مىافكند. اعلاميههاى پشتيبانى كه گاه بگاه برخى از مراجع و علما مىدهند، بازگو كننده همين ترس روزافزون از سقوط و نابودى همه چيز است. اما ترس از سقوط و نابودى در همه يكسان اثر نمىكند. بسيارند كه به مخالفت كشانده مىشوند چراكه مىپندارند بايد از حكومت افراد ملاتاريا به حكومت لياقتها و قانون بازگشت و پيش از آنكه كشور سقوط كند، آنرا و روحانيت و اسلام را نجات داد. بدينسان رشد نهادها و توسعه دامنه عمل آنها، نه تنها ملاتاريا را به ابزار آنها تبديل كرده است، بلكه برخوردهاى سخت را ميان روحانيان برانگيخته است.
كمى دقت درباره تحول واقعيت اجتماعى و ملاحظه نقش گروهها در ارتقاء سطح وجدان عمومى و در نتيجه جهت گيريهاى تودههاى بزرگ مردم، جهتگيرى ملاتاريا و حزب جمهورى و آقايان خمينى را آشكار مىگرداند. رژيم شاه سابق مردم را نداشت، پس روز بروز بيشتر به ارتش و دستگاههاى فشار و اختناق و قشرهايى كه منافع عظيم حاصل مىكردند، وابستگى پيدا مى كرد. رژيم جديد، با توجه به از دست دادن روزافزون پايگاه مردمى كه گروه ما را مقصر اصلى آن مىشمارد و سوءظن و عدم اطمينان به ارتش و شهربانى و ژاندارمرى، چارهاى جز تكيه روزافزون به "نهادهاى انقلابى" نمىجويد. اين وابستگى روزافزون از سوى آقاى خمينى اينطور توجيه مىشد. مىگفت: اما افراد سپاه، مرگ برشاه گفتهاند. اگر هم خلافهايى بكنند، حتى خلاف شرعهاى بين چون اصلشان درست است، قابل اصلاحاند.
كمى بعد به نقش ملاتاريا و حزب جمهورى در انحراف رهبرى و پديد آمدن وضعيتى كه كشور پيدا كرده است، مىپردازم.عجالتا" بدان كه حزب جمهورى براستى و شايد صادقانه مىخواست همه گير گردد. مىخواست از روشنفكران چپ و راست مسلمان گرفته تا "روحانيان قشرى" از سرمايه دار تا كارگر و دهقان از متجدد تا متقدم را در بر گيرد. در روزهاى اول شعارشان اين بود كه فرق اسلام با ايدئولگيهاى ديگر اينست كه از مرز منافع در مىگذرد و گروههاى اجتماعى مختلف را بخاطر هدف واحد، متحد مىكند.
مىدانى كه مرا نيز به عضويت شوراى مركزى حزب پذيرفته بودند. نرفتم اما از تركيب شوراى مركزى مطلع شدم. بر اساس فكر بالا تشكيل شده بود. اما در عمل، حزب روز بروز پايگاه مردمى خود را از دست مىداد.دكتر عباس شيبانى براى مدتى طولانى و با اصرار از من مىخواست عضويت شوراى حزب را بپذيرم تا هم روشنفكران به حزب روى بياورند و هم حزب منحرف نشود. بارى، بهمان نسبت كه زمينه افكار عمومى را از دست مىداد، خود را بيشتر به "نهادهاى انقلابى" مىچسباند.
حزب جمهورى هم به عنوان پوشش سياسى "نهادهاى انقلابى" و هم براى ايجاد نوعى تعادل ميان رهبرى حزب، و نهادها، روشنتر بخواهى براى جلوگيرى از اينكه نهادها رهبرى جديد و مزاحمى بوجود بياورند، برآن شد نهادهايى را كه قانون اساسى تشكيلشان را مقرر داشته است، تصرف كند. شوراى عالى قضائى و مجلس و شوراى نگهبان هدف مقدم بودند. انتخابات مجلس را به كمك آقاى خمينى و نهادها و انواع تقلبها و عدم شركت مردم در انتخابات به ترتيبى كه خواهم گفت بردند. شورايعالى قضائى را با كنار گذاشتن قانون اساسى قبضه كردند. باز با طرح مساله تضاد "اسلام فيضيه" با "اسلام بنى صدر" و "تمايل چپى اطرافيان بنى صدر" كه دير يا زود با مجاهدين ائتلاف خواهند كرد، با فشار آقاى خمينى نخست وزير و هيات وزيران را نيز بچنگ آوردند. البته حمله عراق از دو ماه پيش شروع تا شروع و بعد از آن، كمك بسيار به قبضه دولت از سوى آنها كرد.
بدينسان خمينى در وضعيتى قرار گرفت كه در يك سو "بنى صدر" بود با محبوبيت بسيار و "اطرافيان نامطلوب بعلاوه تمايل به همكارى با گروههاى ناباب" و توانايى اداره كشور و در سوى ديگر ملاتاريا بعلاوه مجلس و شوراى عالى قضائى، بعلاوه شوراى نگهبان، بعلاوه هيات وزيران وبعلاوه حزب جمهورى (مهمتر از همه) و بعلاوه نهادهاى انقلابى.
پس كوشش او براى اينكه من گروههاى سياسى يعنى مجاهدين خلق و جاما و جبهه ملى و... را نفى كنم تنها به اين دليل نبود كه به اين دروغ باور كرده بود كه ميان من و آنها موافقتهاى پنهاى صورت گرفته است. بلكه مىخواست مرا تنها گرداند و ناگزير از همكاى با اين مجموعه بسازد. مىدانى كه با وجود نقش تعيين كننده مردم در سرنگونى شاه، بلحاظ طرز فكرش، بلحاظ اينكه بايد بخود بقبولاند مردم هيچ نمىدانند تا ولايت فقيه موجه بنمايد و بتواند عدول از مواضع متخذ در پاريس را توجيه كند، براى مردم و نقش آنها اهميتى قائل نبود.
خود او به من مىگفت و بدفعات، كه مردم، هر كس شعار بدهد، الله اكبر سر مىدهند.
بدينسان صرف نظر از طرز فكرش، صرف نظر از اينكه يكماهى پيش از شروع صحنه آخر كودتاى خزنده به بعضى از روحانيان تهران گفته بود: اگر وارد كارها نشويد، كلاهىها همه كارها را قبضه مىكنند و بار ديگر روحانيت را از صحنه مىرانند، ضرورت دفاع از موقعيت خود، به عنوان رهبر، و محبوبيت غير قابل انكار رئيس جمهورى در نيروهاى مسلح، او را بيش از پيش مجبور مىكرد به نهادها تكيه كند و به وزير دفاع گفته بود: خيال مىكنيد در ارتش محبوبيت دارد (يعنى من). به او حالى خواهم كرد كهوقتى آقاى خمينى هيات 3 نفرى را تشكيل داد، در اعلاميه خود، آن مجموعه را " ديگران " ناميد.» قدرت در دست كيست. اين جمله جريانى را كه در درون او وجود مىداشته، عيان مىكند: سبك و سنگين كردن وزنه رئيس جمهور و وزنه "ديگران" (1)«1 - اشتغال ذهنى روزمره او شده بود و اين اواخر به "علماى بلاد" گفته بود: من اين كار را تمام مىكنم. بدينسان تمايل خويش را به حذف من نشان داده بود. جز اينهم نمىتوانست بكند. بايد ميان آزادى و استبداد، استقلال و وابستگى انتخاب كرد.
اين بود كه وقتى براى تعيين تكليف مراجعه به آراء عمومى را پيشنهاد كردم، آقاى خمينى سخت به غضب آمد. چرا كه اگر مردم با رأى خود جانب مرا مىگرفتند و قرار بر تغييرات اساسى مىشد، از رهبرى او هيچ نمىماند. اين بود كه با خشم تمام وارد عمل شد.
با اينهمه دو واقعيت را وارونه مىشناخت: يكى اينكه فكر مىكرد با وارد عمل شدنش مردم بر ضد من مىشوند و ديگر اينكه بعد از عزل حداكثر يكى دو روزى ناراحتى هايى پيش مىآيند و بعد همه چيز فراموش مىشوند.
وقتى بعد از سخنرانى سخت او، استقبال فوق تصور در پايگاه هوايى شيراز و شهرهاى شيراز و مرودشت و بعد زاهدان و همدان و ايلام را ديد، خطر را بزرگتر يافت و ناگزير وابستگى خويش را به "نهادهاى انقلابى" و "حزب الله" بيشتر ديد. مرا خطرى بزرگتر از خطر پهلوى وصف نمود و كشتار و شكنجه و اعدام را تجويز شرعى كرد. بدينسان قدرت او را به تباهى كشاند.
با اين شرح و تحليل روشن مىشود چرا در آغاز رياست جمهورى مىخواستم دوگانگى "نهادهاى قديم" و "نهادهاى جديد" را از ميان بردارم و چرا با همه تلاشى كه كردم بدينكار موفق نشدم. نتيجه دو دستگاه ادارى، نه تنها افزايش بودجه ادارى و در نتيجه كاسته شدن بودجه عمرانى و توليدى بود و ------
هست بلكه وضع رژيم جديد را بدتر نيز مىكرد و كرده است. توضيح آنكه اين رژيم نه به سازمان دادن قادر است، نه مىتواند حكومت كند و بناگزير از سويى بايد امتياز بدهد و از سوى ديگر بر شدت فشار و اختناق بيفزايد. از اينرو حوادثى كه اينروزها روى مىدهند، در تحول عمومى جامعه ما تعيين كنندهاند. امريكايىها بقلم مقاله نويس هرالد تريبون، به فرانسويها و اروپاييها هشدار دادهاند كه دقت! دقت! بنى صدر و سازمان مجاهدين براى غرب خطرناك ترند.
مفهوم مخالف اين بيان است كه ملاتاريا و حاكمان فعلى براى غرب دست كم بهترند. بهمان سخن باز مىرسيم كه در قسمت اول به ميان آوردم: همانطور و بهمان نسبت كه از مردم جداى مىشدند تا قدرت استبدادى جديد را بسازند، همانطور و بهمان نسبت كه ملاتاريا با ايجاد نهادها و اتخاذ شيوه استبدادى نمىگذاشت فضاى سياسى بعد از سقوط رژيم را، حضور فعال مردم پر كند، بهمان نسبت و بهمان ترتيب نيز روى به وابستگى مىآورد. مىماند بررسى كنيم آيا وحدت ملاتاريا با آمريكا شدنى و ديرپا يا شدنى و زودگذر و مرحلهاى و يا ناشدنى است.
تاريخ 16 مردادماه 1360
2- ملاتاريا و حزب جمهورى اسلامى
آقاى هاشمى رفسنجانى در ضيافتى كه براى آشنايى با "تجاربازار" ترتيب داده بود، گفته بود در همه انقلابها، احزاب از بين رفتهاند و يك حزب باقى مانده است. در الجزاير نيز يك جزب ماند و كشور را اداره كرد و مىكند. من در كارنامه درباره اين سخن بسيار صحبت كردهام. امروز مجله الحوادث را آوردند. مصاحبهاى با بن بلا و مصاحبه ديگرى با من چاپ كرده بود (1). * 1 - الحوادث جمعه 7 اوت 1981 شماره 1292 - چاپ لندن.
بن بلا در باره احزاب واحد گفته است كه از اشتباهات بزرگ بوده و از تجربه حزب واحد پشيمان است.
مىدانى كه در سالهاى 39 و 40 من خود جانبدار حزب واحد بودم و طى چند نامه از مصدق خواستم احزاب را به انحلال و شركت در جزب بزرگ بخواند. او بعكس مخالف بود و جانبدار احزاب متعددى بود كه در يك جبهه گرد آيند و هيچيك از احزاب سلطه و تفوق بر ديگران نداشته باشد. در جريان عمل، كار نظرى و عملى مرا متقاعد كرد كه حزب واحد بدون استقرار استبداد و وابستگى برپا نمىماند. حزب جمهورى بر آن بود و هست بضرب انواع چماقها، به حزب واحد تبديل گردد.
مانعهاى بزرگ جزب جمهورى، بسيارند. مهمترينشان مانع روحانيان و روشنفكران بودند و هستند. مىكوشم توضيح بدهم چگونه اين دو مانع، حزب را وادار كرد پوشش استبداد و وابستگى جديد بگردد.
در روزهايى كه مخفى بودم، روزنامههاى ملاتاريا، مقاله هايى بقلم من نشر مىدادند كه در ماههاى اول انقلاب نوشته شده بودند. از جمله آنها مقالهاى است در دفاع از روحانيان عضو شوراى انقلاب. مىدانى كه نظر من اين بود و اينست كه انقلاب بدون نوكردن نهاد مذهب، سرانجام نمىگيرد. وضعيتى كه پيش آمده است، جاى ترديد نمىگذارد كه حق با من بوده است. بنابراين، آنروزها كه من آن مقالهها را مىنوشتم، اين روحانيان به "ملاتاريا" بدل نشده بودند. پيش نويس قانون اساسى را كه با توجه به مجموع گرايشها و شرائط و در مقايسه با قانون اساسى كه در مجلس خبرگان تهيه و تصويب شد، قانونى مترقى و با نظام و قاعده و عملى بود، باهم تهيه كرده بوديم. اعضاى شوراى انقلاب باتفاق آراء به آن راى داده بودند. به بسيارى قوانين مترقى رأى داده بودند. دست كم با خودكامگى نهادها مخالف بودند و اين اميد مىرفت كه بتدريج اسلام خالص از فلسفه ارسطويى و بمثابه راه رشد و آزادى را بخش بزرگى از روحانيان جوان بپذيرند. در آن زمان حمله به روحانيان، راندن آنها بدامان بخش متحجر و زورپسند و استبداد طلب يا ملاتاريا بود. بسيار كوشيدم كه از رفتن اين گروه بسوى ملاتاريا جلوگيرى كنم اما بدلايلى كه شرح كردهام و خواهم كرد، آنها رفتند و بسيارشان قربانى انحراف شدند و گمان نمىدارم بقيه نيز جان سالم بدر برند. بدينقرار بلندگويان ملاتاريا از راه تزوير نمىگويند كه اين روحانيان بطور روزافزون از روشنفكران جدا شدند حتى از روحانيان آزاده جدا شدند، از هدفها جدا شدند و بسوى استبداد فقيه رفتند و خود بر سر خويش آوردند، آنچه برسرشان آمد.
كمى پيش از افتتاح مجلس خبرگان، ناگهان صحبت از ولايت فقيه در اجتماعات و روزنامهها شد. پيش از اين در اين باره نوشتهام. در اينجا مىخواهم مشكلى را طرح كنم كه از همان وقت و بعد در مجلس خبرگان خود من، طرح كردم. مىدانى كه بر مجتهد تقليد حرام است و مىدانى كه
جانبداران ولايت فقيه، هر فقيه جامع الشرائط را داراى ولايت مىشمارند. در مجلس خبرگان پاسخ دادند كه تنها رهبر ولايت دارد و بقيه ندارند. قانون اساسى نيز تنها رهبر را داراى اين حق مىشناسد. اما در عمل دو تضاد حل نكردنى آفريده است:
اگر كسانى خود را جامعتر از رهبر يافتند، چگونه بتوانند به مقتضاى مسئوليت، به تكليف خويش در اعمال ولايت عمل نكنند؟ چگونه بتوان ولايت را حق فقيه شمرد و بر مجتهدان تقليد را حرام دانست و از آنها خواست نه تنها از ولايت خويش چشم بپوشند بلكه از فتواى رهبر پيروى كنند. آزادى رأى و فتوى و حرمت تقليد بر مجتهد قاعدهاى ضد استبداد دينى است و اينگونه انحصارى كردن ولايت آشكارا با اصل مخالف است. در عمل نيز ديگران گردن نمىگذارند و از اينرو رهبر ميان دو سنگ آسيا، گير است: حفظ ولايت فقيه و جلوگيرى از پديد آمدن مراكز متعدد قدرت دينى - سياسى، لذا اگر بخواهد ولايت را به رهبر منحصر گرداند، چاره جز اعمال قوه نيست. بدينسان جهت عمومى به استقرار استبداد دينى - سياسى و بناگزير، خنثى و حذف كردن روحانيانى است كه با اين ولايت سازگارى نمىجويند. ملاتاريا بدينسان پديدار گشت.
تضاد دوم با صاحبان تخصص و روشنفكران است. كه خود را عالم به علم اداره جامعه و كشور در اين منطقه بحرانى و در كشورى كه چهار راه برخوردها و قدرتهاى جهانى است، مىدانند و روحانيان را از آن بى اطلاع و حاضر نيستند آلت فعل ملاتاريا گردند. اين تضاد از ابتداى انقلاب روزافزون شد و امروز اين دو گروه بسيار از يكديگر دور شدهاند.
اما تضاد به اين دو تضاد خلاصه نمىشوند، اين دو تضاد و رفتارى كه ملاتاريا در حل آنها در پيش گرفت، تضادهاى ديگرى را برانگيخت و روز بروز بر نياز ملاتاريا به استبداد و وابستگى افزود. تضادهاى عمده بدينقرارند:
الف - تضاد ميان موقعيت تاريخى و موقعيت اجتماعى كنونى: روحانيت از جمله چهار وظيفه اصليش، يكى وظيفه مقابه و دفاع از جمهور مردم در برابر استبداد ديوان سالارى بود. در ايران دولت بود كه با استبداد بر ملت حكومت مىكرد و روحانيت خواه در مقام مخالفت و خواه در مقام تعديل كننده، اين اسبتداد را مهار مىكرد. انقلاب اسلامى بمعنى تغيير بنيادى همين رابطه دولت و ملت بود. قرار ما اين بود كه ملت حكومت كند و دولت مجرى اراده ملت باشد. آقاى خمينى به اين اعتبار رهبرى يافت. اما اينك روحانيت حاكم خود دولت شده است و با همان استبداد بلكه، چه مىگويم، با استبدادى كه تنها جنبه تخريبى دارد، حكومت مىكند. چگونه شد كه روحانيت دولت شد؟
اين وصيت سياسى كه خطاب به تو مىنويسم، پاسخ اين سئوال است. با وجود اين توضيح رابطه ميان روحانيت حاكم و ديوان سالارى و تنها شدن اين روحانيت در جريان استقرار استبداد و پارهاى اثرات آن ضرور مىنمايد:
رهبرى آقاى خمينى گذشته از جنبههاى ديگر، داراى اين جنبه بود كه در دو كفه ترازويى كه وى طراز آن بود، روشنفكران و روحانيان قرار داشتند. كنار گودنشينان هر چه مىخواهند بگويند. اما اين فكر كه من طى 20 سال با استقامت تعقيب كردم و كوشيدم ميان روحانيت متحول و ترقيخواه و روشنفكران وحدت پديد آورم. نتيجه خود را در سقوط رژيم شاه ببار آورد و يكى از زيباترين و بى غشترين انقلابهاى دوران معاصر را سبب شد. با وجود اين به علت نارسايى هايى كه يك بيك شمردهام و مىشمرم. در مرحله ساختمان جامعه جديد، وحدت از بين رفت، بدين ترتيب كه كفه روشنفكران با خيانت بختيار و بعد با بى اعتبار كردن دولت موقت و رفتار گروههاى چپ خصوص فدائيان خلق كه جنگ مسلحانه برپا كردند و رويه طرد و حذف كه آقاى خمينى در پيش گرفت خالى شد.از كفه روحانيان نيز بتدريج روحانيان واقع بين و مترقى بيرون رفتند. بدينسان يك صف بندى جديد و بگمان من خوش خيم پديدار شد: قدرت طلبها از هر دو كفه بيرون رفتند وبا هم وحدت كردند. جانبداران استقلال و آزادى از روشنفكر و روحانى متحد شدند و جانبداران استبداد و وابستگى نيز متحد شدند.
در اين جريان، عواملى كه بر شمردم و برخواهم شمرد، روحانيت حاكم را برآن داشت كه موقع اجتماعى سياسى خويش را تغيير دهد. به ياد مىآورى كه آقاى خمينى در پاريس مىگفت كه روحانيان مقامات دولتى نخواهند پذيرفت و خود وى به قم خواهد رفت و به وظائف معمولى خويش خواهد پرداخت. اما امروز تمامى ديوان سالارى تحت سيطره ملاتاريا است. ورود روحانيان در دولت از زمان دولت بازرگان شروع شد. روحانيت حاكم همانطور كه شرح كردم، نخست دستگاههاى ادارى و نظامى خاص خويش را بوجود آورد و در جريان از خود بيگانگى ضمن محدود كردن دستگاههاى ادارى و نظامى پيشين (1)« 1 - بسيارى از وظايف سازمان برنامه به جهاد سازندگى سپرده شدهاند. دو قانون وضع شدهاند يكى (در باره نظام وظيفه) سپاه را در تامين نياز مقدم مىدارد و ديگرى اداره " ارتش 20 ميليونى " را به سپاه مىسپرد»
مىكوشيد آنهارا نيز تحت تسلط درآورد. از دستگاههاى سابق بسيار مىترسند و هنوز نيز مىترسد. ترس ملاتاريا از محتوى
روشنفكرى اين دستگاه هاست. مىترسيد اگر اين دستگاهها با محتوايى كه دارند بمانند، بعد از مرگ آقاى خمينى، قدرت را خود به دست بگيرند.
همين ترس بود كه موجب تعطيل دانشگاه و بى ارزش كردن تخصص و كوبيدن متخصصان شد.
ناتوانى در تهيه و انجام برنامه و ناتوانى در برآوردن توقعات مردم و جنگ داخلى و خارجى كه بيانگر ضعف مفرط ملاتاريا در اداره كشورند، بر شدت ترسش مىافزايند. اين ترس از سويى و تنهايى از سوى ديگر، زمينه ذهنى تصدى مقامات دولتى را فراهم آورد. خصوص كه بروزگاران دراز نسل بعد از نسل، در روياى ايجاد حكومت دينى زيستهاند و رفتار پهلوىها با اينان، اين فكر را قوت بخشيده است كه اينبار حكومت به دست آمده را به هيچ رو نبايد از دست داد. بروز خطرها و برخوردها واز بين رفتن و يا مخالف شدن روشنفكرانى كه همكارى مىكردند با وجود زمينه مساعد از سويى و فلجى كه تضاد ديوانسالارى قديم با ديوانسالارى جديد بوجود آورده است و ضرورت حذف مراكز قدرتى كه با قدرت استبدادى در حال تمركز سازگارى نمىجويند و بسيارى دلايل و ضرورتهاى ديگر كه برشمرده ام و برخواهم شمرد، ملاتاريا را روز بروز بيشتر به دولت تبديل كرد. ملاتاريا رأس جديد دولت شد. از خودبيگانه گرديد و حاكم مستبد بر ملت شد.
حزب جمهورى كه ابتدا مىخواست بيان و نتيجه سازمانى وحدت روشنفكران و روحانيان بگردد، خود عامل حذف و خط كشىهاى بسيار شد. ملاحظه تركيب شوراى حزب، بر من معلوم كرد كه پنج روحانى بنيانگزار حزب يعنى آقايان بهشتى و موسوى اردبيلى و هاشمى رفسنجانى و خامنهاى و باهنر، بر اساس گرده رهبرى آقاى خمينى و به تشويق و تائيد او، شورايى بوجود آورده بودند كه از هر گرايشى نمايندهاى باشد اما طوريكه خودشان محور و رهبر حزب باقى بمانند. همانطور كه در شوراى انقلاب اكثريت داشتند و رأى، رأى آنها بود، در شوراى حزب نيز حرف، حرف آنها باشد.
اما در عمل، در پى تضاد "ملاتاريا" با "روشنفكران" روحانيان آزاده و روشنفكر روز بروز بيشتر با حزب جمهورى فاصله مىگرفتند حزب براى آنكه توده راى دهنده ثابتى داشته باشد و بتواند از سويى نهادهاى انقلابى را در اختيار بگيرد و از سوى ديگر پايگاه اجتماعى مطمئنى داشته باشد، نقش نخستين را بمثابه معرف انديشه و اخلاق اسلامى و ترجمان توحيد روحانى و روشنفكر با توده مردم را رها كرد و سياست تصرف قدرت را در پيش گرفت.
هر چند از ابتدا در رأس نهادهاى جديد اعضاء حزب جمهورى بودند، اما اينك مىكوشيد با نهادها در جريان ايجاد قدرت استبدادى جديد، يكى گردد. در بيناد مستضعفان و در تاسيسات ادارى ديگر، مقامات بسيارى به روحانيان واگذار شدند. در انتخابات مجلس حزب روشى را در پيش گرفت كه معرف جهت تحول آن بود. به علت از دست دادن زمينه در ميان مردم و شكستى كه در انتخابات رياست جمهورى خورد، حزب قدرت را اصل شمرد و اصول متبع روزهاى تشكيل خود را كنار گذاشت و به دنبال متنفذان روحانى و غير روحانى محلى رفت و بدينسان تركيب اجتماعى، سياسى و فكرى حزب بكلى دگرگون شد. حزب روحانيان مترقى و روشنفكران و مستضعفان با حزب ملاتاريا و فرصت طلبان و مستكبران مبدل شد. آن فاجعهاى كه با تمام توان مىكوشيدم مانع از وقوعش گردم اين فاجعه بود.
با تغيير تركيب، بناگزير گرايشهايى كه با انقلاب زير رفته بودند، از نو رو مىآمدند و جريان تجربه و تركيب سياسى و اجتماعى، روش حذف را روش اصلى گرداند و همينطور كه مىبينى كشور را دستخوش بحرانهايى بزرگ گرداند.
اثر عمده اين تحول بدخيم، گذشته از تبديل جريان وحدت به جريان اختلاف و جريان انقلاب به جريان ضد انقلاب، گذشته از تجزيه روحانيت به گرايشهاى متعدد و اغلب متضاد، اين شد كه ملاتاريا كه بخش كوچكى از روحانيت را تشكيل مىدهد، ناگزير شود بزور سلطه خود را بر اكثريت روحانيت و جامعه برقرار كند.
به ياد بياور كه "واسطه"هاى سياسى هر بار كه براى پادرميانى مىآمدند مىگفتند، رهبران حزب جمهورى مىدانند و مىگويند اگر آقاى خمينى درگذرد، مجموع روحانيت حريف بنى صدر نمىشود. مردم را دارد. ارتش را دارد. كارمندان و روشنفكران را هم دارد. كار را تمام مىكند. در نوار آيت نيز نقش اصلى را آقاى خمينى بايد بازى مىكرد. اما واقع امر اين است كه ملاتاريا مىداند اگر تكليف سلطه بر دولت را قطعى نگرداند، با مرگ آقاى خمينى دشمن اصلى او، يكى روحانيت است. روحانيتى كه سلطه او را نمىپذيرد. اين است كه آقاى خمينى از نظر ملاتاريا، كليد اصلى گشودن و بستن درهاى قدرت است. از اينروست كه دستگاه تبليغاتى و ساواك جديد و "علماء بلاد" (1)« 1 - در نامهاى به من آقاى خمينى نوشته بود علما بلاد با شما مخالفند. به او نوشتم 4 نفرند كه موقعيت خود را نزد مردم از دست دادهاند و اسباب دست حزب جمهورى شدهاند. اين چهار تن عبارتند از آقاى صدوقى (يزد) و دست غيب (شيراز) و طاهرى (اصفهان) و مدنى (تبريز).»
بايد اطلاعات و مطالب را چنان تهيه و به نظر آقاى خمينى برسانند كه وى در جهت دلخواه ملاتاريا عمل كند. جنگ اطلاعات در عصر ما از جنگ سلاح، مهمتر است!
بهررو، امروز بر همه روشن است كه اكثريت برزگ روحانيان به دو دليل ساكتند:
1- هر كس جرئت كرده است و حرف زده است حتى اگر از مراجع بوده است، مورد حمله چماقداران قرار گرفته است. به سخن ديگر اگر روحانيان بخواهند نقش خود را در مقابل دولت انجام بدهند، با خشونتى بسيار بيشتر از سابق، با آنها رفتار مىگردد.
2- و اگر با ملاتاريا هماهنگى كنند، منفور مردم مىشوند.
بدينسان در مقايسه با رژيم شاه، وضعيت امروز آنها به مراتب مشكلتر است. از دو سو تحت فشارند، از دو سو تهديد مىشوند. ناگزير تمايل به سكوت نزد آنها قوت گرفته است. با وجود اين نمىتوانند بر اين سكوت باقى بمانند چرا كه از رژيم "كارهاى خلاف شرع" بسيار سر مىزند.
در حقيقت، در ا سلام و با اسلام يك اقليت نمىتواند خود را به اكثريت تحميل كند. ملاتاريا نمىتواند بدون جدايى از اسلام استبداد برقرار كند. پيش از اين نيز، رژيمهاى استبدادى، اسلام را كنار مىگذاشتند و خلاف شرع تا بخواهى مىكردند. اما اثر آن خلاف شرع و اين خلاف شرع يكسان نبودند: خلاف شرع شاهان مستبد، بر محبوبيت و تحكيم موقعيت روحانيان مىافزود. آنها را مظلوم و ضد استبداد جلوه مىداد. اما استبداد ملاتاريا همه روحانيت را در نظر جامعه بى اعتبار مىگرداند. اسلام را نيز بى اعتبار مىگرداند. مجموعه روحانيت تاكى مىتواند از بين رفتن اعتبار دين و سست شدن پايههاى اعتبار خويش را تحمل كند؟
از همه دلايل ديگر كه بگذريم، همين انفجارآميز شدن روزافزون رابطه ملاتاريا با روحانيت، ملاتاريا را روز بروز بيشتر به اتخاذ روشهاى اختناق آور ناگزير مىگرداند. ملاتاريا خود ميان دو سنگ آسياست:
مردمى كه روز بروز بيشتر ناراضى مىشوند و روحانيتى كه روز بروز بيشتر مخالف مىگردد و دنبال فرصت است كه تا از پاى درآوردن ملاتاريا خود را از همه آلودگيها پاك گرداند.
امروز يك امر مسلم است و آن اينكه نه تنها ملاتاريا موفق نشده است، روحانيان را بكارهاى دولتى بكشاند، بكله بسيارى نيز ترك خدمت گفتهاند. نه تنها نتوانستهاند روحانيان را ساكت نگاهدارند، بلكه صداها بلندتر مىشوند و بر شماره مخالفان افزود مىگردد امروز كمتر كسى را مىتوان يافت كه از وضع موجود دفاع كند. تا به آنجا كه داوطلب امام جمعه نيز پيدا نمىشود و بسيارى از شهرها امام جمعه ندارند.
اثر اين انزواى روزافزون و بالا گرفتن نارضايتى و نفرت عمومى، كوشش لجوجانه در تصرف كامل دولت است. استدلالى كه آقاى بهشتى و ياران روحانى و غير روحانى وى براى ضرورت اتخاذ روشهاى قاطع و "حزب اللهى" و يكدست كردن و مكتبى كردن دولت مىكردند و مىكنند، اينست كه وضعيت فعلى نتيجه بينابينى رفتار كردن است. اين رفتار نه روشنفكران را راضى مىكند و نه اسلامى است و نه مسلمانان را راضى مىكند. تقسيم استالينى مسلمانان و مردم ايران به مكتبى و نيمه مكتبى و غير مكتبى و غير مسلمان كه در برنامه دولت رجايى آمده بود. بازتاب يك واقعيت بزرگ سياسى - اجتماعى يعنى انزواى ملاتارياو دستياران فرصت طلب و زورمدار آنهاست.
آقاى بهشتى به جمعى از اعضاء انجمن اسلامى پزشكان كه براى تحقيق درباره اختلافها و كوشش در جهت رفع آنها نزد وى رفته بودند، دو مطلب را گفته بود كه از هر جهت رونشگرند: روساى 3 قوه مجريه و مقننه و قضائيه هماهنگند. تركيب اين 3 قوه هم هماهنگ است. تنها رئيس جمهورى ناهماهنگ است كه... بايد برود. من چه كم دارم. سه زبان بلدم. دكترا دارم. روحانى هستم چرا حكومت نكنم؟!
اين بيان جز اين معنى نمىدهد كه ملاتاريا بقاء "حكومت اسلام" را در صرف نظر كردن كامل از نظر خويش در پيش و آغاز انقلاب، دائر بر خوددارى "روحانيت" از مشاركت در دولت مىبيند. اينك برآنست كه دولت را بطور كامل به قبضه خويش درآورد و همانطور كه آقاى بهشتى گفته است، نهادهاى انقلابى كاملا" در اختيار وى درآمدهاند. در واقع نيز حتى در زمان كشاكش شديد، ملاتاريا همه چيز را جز نيروهاى مسلح در اختيار گرفته بود:
- مجلس، هم در تركيب و هم در اداره در اختيار كامل ملاتاريا بود و هست. نمايندگانى كه هنوز در عالم خيال فكر مىكردند مىتوانند آزادانه حرفشان را بزنند، وسيله چماقداران تهديد مىشدند و بسيارى از آنها "تسليم" واقعيت شدند. (1)«* - نامهاى آقاى على خامنهاى امام جمعه مركز كشور جمهورى اسلامى به آقاى هاشمى نوشته و شخصى را معرفى كرده بود كه به كار تهديد كردن نمايندگان مىآيد. اين نامه بدست مخالفان افتاد و منتشر شد. »
- دستگاه قضائى در اختيار و تحت مهار ملاتاريا است. دستگاه قضائى پيشين مقاومتهايى مىكند. اما مقاومتها را به سختى كيفر مىدهند. قضاتى را
كه جرئت كردند و رأى به رفع توقيف روزنامه ميزان دادند، از كار بركنار كردند. آقاى بهشتى نخست مىخواست از راه ديوان كشور مقدمات عزل رئيس جمهورى را فراهم آورد. ديوان عالى كشور را دعوت كرد و مساله عدم امضاى قانون را از سوى من طرح كرد. ديوان كشور به اتفاق رأى به عدم امكان تعقيب قانونى داد. به مناسبت بگويم كه اين مقاومتها در عين آنكه بسيار پرارجند و در تاريخ قضائى ايران صفحات درخشانى را تشكيل مىدهند، بار غم بزرگى را بر دل من مىگذارند. غم اينكه چند روحانى ميرغضب بگردند و قانون را كنار بگذارند و در قدرتطلبى را هيچ جنايتى فرو گذار نكنند و دستگاه قضايى پيشين در مقايسه با اينان اعتبار بجويد.
- قوه مجريه، آلت بى اختيار ملاتاريا و كاسه داغتر از آش است.
براستى مجريه ملاتارياست.
- اما در رأس جهاد سازندگى و كميتهها، اعضاء ملاتاريا هستند و آقاى محمد منتظرى بدانجهت با من دشمن شد كه مىخواست من او را فرمانده سپاه پاسداران بگردانم. بنياد مستضعفان هم كه شكارگاه ويژه ملاتارياست.
- راديو تلويزيون و روزنامهها و منبرها و نماز جمعهها و سخنگويى در اجتماعات سياسى كاملا" در انحصار آنهاست.
- ناظران آقاى خمينى در نيروهاى مسلح و سرپرستهاى ادارات سياسى - ايدئولوژيك همه از اعضاى ملاتاريا هستند.
- و بايد بدانى كه بر معاملات نيز دست انداختهاند و معاملات بزرگ از طريق آنها انجام مىگيرد. گمركها و كميته صنفى و دادگاه گرانفروشى، در دست اعضاى ملاتاريا هستند. فرودگاه مهرآباد براى صادر كردن اشياء گرانقيمت و سبك وزن و وارد كردن وارد كردنيهاى پر سود و مهار رفت و آمدها در اداره اعضاء ملاتاريا و همدستان آنهاست.
گمان نمىكنم هنوز جايى و مقامى مانده باشد، كه اعضاء ملاتاريا بر آن دست نيانداخته باشند. حاصل اين قدرتطلبى انحصارى، آن شد كه ملاتاريا مسبب و مقصر وقوع و استمرار امور زير گرديد:
1- آزاديها، از جمله آزاديهاى بيان و قلم و اجتماعات و احزاب از بين رفتند.
2- روشنفكران و مغزها از كشور رفتند و آنها كه ماندند يا ساكتند، يا مخفى يا زندانى و يا اعدام شدهاند. بخش مترقى روحانيت نيز يا ساكت و يا تحت فشار است.
3- اعضاى ملاتاريا از حقوق ويژه برخوردار شدهاند. حتى دادگاه آنها، ويژه است.
4- امنيت، هرگونه امنيتى، خصوص امنيت قضائى از بين رفته است و مردم نه در جان و نه در شرف و نه در مال خويش كمترين امنيتى را ندارند. منزلتها بسيار سست تر از دوران رژيم شاه شدهاند.
5- ابزار فشار و اختناق، از جمله ساواك و تفتيش خانهها و استراق سمع و... و دستگيريهاى دستجمعى و شكنجهها و اعدامهاى فورى، با ابعاد گستردهتر از دوران شاه بكار مىروند.
6- فساد مالى و فسادهاى گوناگون، جايى براى بخاطر آوردن فسادهاى دوران شاه باقى نگذاشتهاند.
7- كميتهها و سپاه انقلاب، بتدريج در حيطه قدرت وحدت جديد ميان مستكبران و ملاتاريا و فرصت طلبان درآمدهاند.
8- اقتصاد كشور، در بازرگانى خارجى و داخلى خلاصه شده است. فلج اقتصادى مثل يك كابوس موجوديت كشور را تهديد مىكند. سرمايهها همچنان از كشور فرار مىكنند. و وابستگىهاى اقتصادى دو چندان مىگردند.
9- وجود مراكز متعدد قدرت كه مشخصه ملاتارياست، سبب شده است كه ديوان سالارى در عين بادكردن، بى مغز شود. در حقيقت مغزها گريخته و از كشور رفتهاند. اين ديوان سالارى كه بودجه دو برابر شده كشور را مىبلعد، در بلاتكليفى، ناتوان از كار گشته است.
10- بر جنگ داخلى كه ابعاد آن به همه شهرها گسترده شده است، جنگ خارجى نيز افزوده شده است. اگر فرض كنيم ضرر مادى همه اين جنگها دست كم يكصد ميليارد دلار باشد، زيان ناشى از منحرف كردن كارمايه انقلابى يك ملت جوان قابل ارزيابى نيست.
11- بر اثر بازى اى كه امريكا ملاتاريا را بدان كشاند، يعنى گروگانگيرى، علاوه بر ضررهاى اقتصادى كه ذكر شدند، اعتبار ملت ما و نيز اثر انقلاب ما از ميان رفت. ما نه تنها ديگر نتوانستيم امواج انقلاب را در جهان بگسترانيم، بلكه سبب تقويت و تحكيم رژيمهاى استبدادى وابسته نيز شديم. موج مخالفت با انقلاب اسلامى اينك به داخل كشور بازگشته و خطر استقرار يك رژيم استبدادى وابسته هر زمان بزرگتر مىگردد.
12- اسلام و قانون، همانسان كه مشخصه همه رژيمهاى استبدادى است بوسيله حاكميت ملاتاريا و قشرهاى حاكم جامعه تبديل شده است. آنها كه اهل مطالعه تاريخ هستند، مىدانند كه اين سخن كه اسلام هيچ زمان بدين حد در خطر بى اعتبارى كامل نبوده است، سخنى بگزاف نيست.
در اين موارد، بارها مقاله نوشتهام، سخن گفتهام. به آقاى خمينى بسيار نوشتهام. با روحانيانى كه خطر را كمابيش احساس مىكردهاند، بحثها كردهام. اولين بار وقتى در مجلس خبرگان متوجه شدم با چه حرص و ولعى مىخواهند قانون اساسى را براى حكومت استبدادى و انحصارى خويش بنويسند، با قلمى هشدار دهنده و دلسوزانه، در انقلاب اسلامى سرمقاله نوشتم (1).«* 1 - سرمقاله يك شنبه 15 مهرماه 1357 - شماره 87 تحت عنوان "وضعى كه در آنيم " »
با منتهاى صداقت و تمامى توان كوشيدم حالى كنم كه در اداره كشور وقتى جنبه سازندگى وجود ندارد، سازمان دادن در كار نيست، از سازمان دادن همه جانبه، جز اينكه شما را ناگزير كند روز بروز بيشتر به قواى قهريه متوسل بگرديد، نتيجهاى ببار مىآورد. و اين قهر ويرانگر سرانجام شما را بباد مىدهد. چند نوبت هشدار دادم كه كشور ما آخوندكشى بسيار بخود ديده است. به او نوشتم و توضيحات شفاهى را توسط حسين آقا نوهاش ضميمه كردم كه آقا با طناب پوسيده گردانندگان حزب جمهورى، خود و اسلام و كشور را به چاه ويل نياندازيد. يادآور شدم كه در دوران باستانى، جمشيد، مغان را از جامعه براند و در كوهها متوارى كرد كه در آنجا به خدانزديكتريد. در دوران هخامنشى، مغ كشان كردند و هر سال روز مغ كشان را جشن مىگرفتند. آخوندكشى استمرار داشت تا دوران رضاخان و فرزند او كه آخوندكشى و دين كشى باهم بود.
و امروز ملاتاريا جوانان 12 تا 25 ساله را مىكشد واين جوانان اعضاى ملاتاريا را ترور مىكنند. فردا چه خواهد شد.
وقتى ديدم نظام اجتماعى، با حذف ملاتاريا، سر خود را از تيغ انقلاب رهانيد و مىخواهد بر مركب انقلاب سوار شود، با تمام توان و از موضع استقلال و آزادى كوشيدم مانع سقوط رهبرى انقلاب و خود انقلاب بگردم. كار ما همانطور كه نوشتهام بغايت سخت بود. ما در كنار گود به نوشتن چند مقاله و امضاى چند اعتراض، مشغول نبوديم.در وسط گود و با تمام نيرو مىكوشيديم. خطرها لحظه به لحظه ما را تهديد مىكردند. بايد طورى عمل مىكرديم كه در جنگ صدمه نمىديديم و پاى خارجيان به ميان نمىآمد و... آگاه كردن مردم را بهترين راه و مؤثرترين وسيله يافتيم. آنقدر كوشيديم تا ملاتاريا بى اعتبار شد. چه بى اعتبارى بيشتر از اين كه در برابرش، نسل جوان ايستاده است و ملاتاريا براى ادامه حكومت استبدادى ضعيفش به كشتار و اعدام كودك و نوجوان و جوان مىپردازد و ظرف دو ماه 400 تن اعدام شدهاند. در يك قرن اخير چه كسى و در چه رژيمى اين سفاكى را كرده است؟!
وقتى هيات منتخب مجلس براى تعيين نخست وزير، نزد من آمد و به اصرار گفت: نخست وزير بايد مورد تائيد نهادها و حزب الله و فدائيان امام قرار بگيرد، به اعضاى آن گفتم: اينها كه شما نام مىبريد، پنج درصد جامعه بيشتر نيستند. آقاى محمد يزدى "نماينده قم" گفت: مىدانيم، مىخواهيم همين پنج درصد حكومت كند! و امروز ملاتاريا جامعه را يكجا از دست داده است. خود را در اداره كشور بسيار ضعيف نشان داده است. به همه ميثاقهاى وحدت خيانت كرده است. به همه وعدهها، قولها و نظرها كه داده بود و مردم بخاطر آنها به مبارزه برخاسته بودند، جفا كرده است. در فساد و خونريزى، ار رژيم شاه پيشى گرفته است و با ما به سختى دشمنى مىكند چرا كه در همه تاريخ بيش از هر گروه، دست او را رو كردهايم.
ملاتاريا سقوط كرده است، مرده است. لاشه او امروز و فردا بر زمين مىافتد. اينكه امروز از دو سو مورد حملهايم، معنى دار است: ملاتاريا ناسزا مىگويد و مثل خرس تيرخورده، در پى ما است تا تكه پاره مان كند. به اين دليل آشكار كه خود بارها گفته است و در مجلس قلابيش آنرا علت اصلى "عزل رئيس جمهور" قرار داده است. ما آنها را بى اعتبار ساختهايم .ملت ما ديگر آنها را نه زبان اسلام و مدافع خويش كه تشنگان نادان قدرت و عاملان بدترين فسادها مىشناسد. اما وابستگان به غرب و شرق ناسزا مىگويند، چرا كه نشان داديم اتخاذ يك سياست مستقل همراه توسعه آزاديها ممكن است. و همين امر سبب بى اعتبارى كامل وابستهها گشته است. آنها و اربابانشان چون در حال حاضر نيروى كافى براى انجام كودتا و در دست گرفتن امور را ندارند، همصدا با ملاتاريا مىكوشند نخست كار ما را بسازند. همواره چنين بوده است، مستبدها و قدرتهاى خارجى همسو مىشدهاند و همسو و هم هدف مىشوند.
با وجود اين ملاتاريا به علت وضعى كه خود بوجود آورده است و بلحاظ ناتوانيش در سازماندهى، در بن بست كامل است. امروز تنها نقش جاده صاف كن را بازى مىكند. ملاتاريا با قساوتى كه در كشتار جوانان و مردان و زنان معتقد نشان مىدهد، معلوم مىكند كه به شعار خويش وفادار است. مىدانى كه گفته بود، نصف كشور از بين برود بهتر از آنست كه بنى صدر در جنگ پيروز گردد. اقتضاى وفادارى به اين شعار اينست كه ملاتاريا سلطه وابستهها را بر كشور، بر حكومت جانبداران استقلال و آزادى و اسلام راستين ترجيح مىدهد. جز اين هم نبايد از او انتظار داشت. هم پيمان آن قشرهاى اجتماعى شده است كه حيات خود را در وابستگى مىدانند و مرگ خويش را در استقلال و آزادى. اما همين قشرها نيز براى استمرار بخشيدن به موقعيت خويش به عنوان بهره كش و متحد سلطه گران خارجى، نيازمند سازماندهى هستند و هر زمان بتوانند، ملاتاريا را از كارها بركنار مىسازند و جاى او را به تكنوكراتها و بوروكراتها مىدهند. حزب جمهورى همان شكل و محتواى حزب رستاخيز را بى كم و كاست پيدا مىكند. اينك تصديق مىكنى كه حق داشتهام و حق دارم از ملاتاريا بترسم و از وابستگان به امريكا براى كشور در بيم باشم.
بدينقرار ملاتاريا نه تنها از چهار وظيفه تاريخى روحانيت بريد بلكه وظايفى متضاد آنها را اينك در عهده خود مىبيند: در باره اين چهار وظيفه بسيار نوشتهام و هيچ فرصتى را براى يادآورى آنها به آقاى خمينى و ملاتاريايى كه سرمايهاى جز اعتبار او ندارد، از دست ندادهام. همواره چنين بوده -------
است و اين بار نيز چنين شد. توضيح آنكه رژيم پيشين با تغيير وظايف و تغيير موقعيت سياسى و اجتماعى به استمرار خويش ادامه مىدهد.
- در تاريخ، روحانيت مدافع ملت در برابر دولت بود و در اين جمهورى رئيس جمهور نقش مخالف محار كننده را برعهده گرفت چرا كه ملاتاريا دولت شده است و با چه استبداد و حشونتى حكومت مىكند.
- در تاريخ ايران روحانيت مظهر فكر و فرهنگ و دولت مظهر اسلحه و چماق بود. در اين جمهورى كار وارونه شد. آقاى خمينى گفت اينقدر نگوييد رجايى سواد ندارد، عقل دارد!! اينك ملاتاريا در رأس سازمان ژ - 3 و چماق بدستان است و رئيس جمهورى مدافع مردم در برابر سازمانى است كه نه رحم مى شناسد و نه به قانونى پايبند است.
- روحانيت حافظ وحدت مردم بود. اينك ملاتاريا مردم را به دهها دسته تقسيم و بر ضد يكديگر برانگيخته است. رئيس جمهورى در مقابل اين تضاد تراشيهاى خطرناك با تلاشى طاقت فرسا كوشيده است و مىكوشد وحدت خلق را بلكه نجات بخشد.
- روحانيت مدافع اسلام و زلال آن و اينك ملاتاريا هر جنايتى را به نام اسلام مرتكب مىشود. اينها همه فاجعه بزرگ ايران در دو دهه پايان قرن بيستم اند و من مىكوشيدم مانع وقوعشان شوم.
تاريخ 18 مرداد 1360
3- نقش گروههايى كه از ابتداى انقلاب به مقاومت مسلحانه برخاستد:
پيش از اين نوشتم و در چند جا كه رفتار بخشى از "روشنفكران" نيز در انحراف رهبرى و تحول وضعيت سياسى كشور موثر بود. در اينجا قصد ندارم آن اشارهها را تفصيل دهم بلكه مىخواهم درباره "روشنفكرتاريا" يا گروههاى روشنفكر مآب كه سخت شيفته استقرار استبداد خاص خود هستند، توضيح بدهم تانقش آنها نيز بر نسل امروز و فرداى كشور معلوم گردد. درباره اين گروهها نيز در سرمقالههاى انقلاب اسلامى و كارنامه و سخنرانيهاى بسيار نوشته و گفتهام و بارها به آنها هشدار دادهام. اما افسوس...
پيش از انقلاب، گيج بودند. از واقعيتهاى جامعه بريده بودند. آنها كه در خارج بودند همانند آنها كه در داخل كشور بودند، در جهان ذهنى خويش، رهبرى را حق خود مىشمردند، تودهها بايد به دست آنها برانگيخته شوند و بعد از سرنگونى رژيم شاه برده وار از آنها پيروى كنند تا آنها جامعه ايده آل خويش را بسازند. ولايتى كه اينان حق خود مىدانستند، همانند ولايت فقيه بود با اين تفاوت ك فقيه بر زمينه فرهنگى مشخصى عمل مىكرد و پيش از انقلاب از واقعيتهاى مشخص جامعه حرف مىزد و روشنفكرتاريا، زمينه اجتماعى نداشت. زمينه اجتماعى او نظريه و ايدئولوژى بود كه مىخواست به جامعه بدهد. ساختمان جامعه نبود كه او در كتابهاى نظريه سازان خوانده بود.مسائل جامعه نيز همانها بودند، جامعه بايد موافق طرح از پيش معلومى تحول كند. تغييرات كمى به مرحله تغيير كيفى برسند و انقلاب انجام پذيرد.
سالها مىگذشتند و انقلاب انجام نمىگرفت. كدام ايدئولوژى مىتواند حامل انقلاب گردد؟ اسلام؟ هرگز اسلام ديگر قادر نمىشود در جهانى كه تا اين حد پيشرفته است، ملتى را به حركتى انقلابى بكشاند. اين سخن ورد زبان همه آنها بود.
اما از ايدئولوژيهاى ديگر نيز كارى ساخته نمىشد. زمينه توجيههاى جور اجور فراهم مىشد. يك گروه، دلايل بر مىانگيخت كه دوران سكوت است و چند سالى خبرى نخواهد شد، يك گروه نزديكى با ابر قدرت امريكا را ضرور مىديد و توجيه مىكرد. يك گروه داخل شدن در "نظام شاهنشاهى" و از درون عمل كردن را تجويز مىكرد. يك گروه گيج از رفتار روسيه و بعد چين و بعد كشورهاى ديگر سوسياليستى، سرگردان الگوى تازهاى بود. و...
وقتى انفجار آغاز گرفت و عامل اين انفجار اسلام بود، روشنفكرتاريا گيجتر شد و خود را باخت. همه حسابهاى نظريش غلط از آب درآمده بودند. توجيههاى تازه و اميدهاى تازهاى را از دستگاه ذهنى خود بيرون داد:
- وقتى رژيم ددمنشانه كشتار مىكرد، گروهى مىگفتند ما اشتباه كرده بوديم، ما بايد واقع بين مىبوديم و راه بينابين مىرفتيم و با رژيم شاه تفاهم مىكرديم.اين كشتار توان مقاومت مردم ما را سلب مىكند. گروه ديگر مىگفتند، باز بدون سازمان عمل كردند و مردم را به كشتن دادند و 15 تا20 سال ديگر انقلاب بتاخير افتاد!! گروه سوم مىگفتند هنوز بايد صبر كرد تا شكل طبقاتى جامعه به اندازه كافى مشخص بگردد و بعد... گروه چهارم در پى وحدت گروههاى سياسى بودند بدون آنكه رابطه اين وحدت را با وحدت خلق معلوم گردانند و...
وقتى كشتارها، آتش انقلاب را تيز كردند و انقلاب چون بهمنى رژيم را زير گرفت، روشنفكرتاريا حرفهاى تازه به ميان آورد: گروهى مىگفت: مسلمانها كادر ندارند، قادر نيستند پيروزى را كه به دست مىآورند، حفظ كنند، ناگزيرند اداره امور را به ما بسپارند. يك گروه مىخواست جاى او در رژيم جديد معين شود و قباله مالكيت مقامها بدو داده شود تا به انقلاب بپيوندد و همكارى كند. يك گروه هنوز بر اين باور بود كه رژيم شاه خود به مردم ميدان مىدهد، تا همه كادرها شناخته گردند و از بين برده شوند، شاه بيدى نيست كه با اين بادها بلرزد. هنوز در پى تحصيل آزادى از راه تفاهم با امريكا بود. يك گروه در پى آن بود كه تا دير نشده جبهه همسلكان خود راتشكيل بدهد و از پيش وزنه بزرگى بشود تااگر شد سرنوشت انقلاب را در دست بگيرد و اگر نشد، آلترناتيو بشود و...
انقلاب پيروز شد. روشنفكرتاريا، در حالت خودباختگى فرو رفت. جهان پديده تازهاى بخود مىديد. انقلابى با شركت ميليونها انسانى كه اسلحهاى جز فرياد الله اكبر نداشتند، سرانجام مىگرفت و به عمر يكى از استبدادىترين رژيمها پايان مىبخشيد. گروههاى روشنفكرتاريا در بهت و خودباختگى منظره زيبا و شكوهمند امواج پيروز انسانها را تماشا مىكردند. بسيار ممكن بود كه ما بسوى اين گروهها و همه روشنفكرانى كه حكومت انحصارى نمىخواستند اما با سوء ظن در رهبرى انقلاب مىنگريستند، دست همكارى دراز كنيم و حالت خودباختگى را به دلباختگى و ميل به آمريت و حكومت را به ميل بهمكارى و سوءظن را به حسن ظن بدل سازيم. اما از لحظه پيروزى ديالكتيك حذف مثل بلدوزر بكار افتاد و ويران كرد و كنار زد.
من هيچ فرصتى را براى هشدار دادن از دست ندادم. از همان ابتداى كار تمايلات تضادآميز در هر دو طرف را انتقاد كردم.
در بررسى مشكلات سياسى ايران (1)«* 1 - اين بررسى در پايان جلد اول مجموعه 100 مقاله چاپ شده است. در صفحات 323 و 324 در باره اين مساله بحث كردهام.»
توضيح دادم كه:" در آن روزهاى اول انقلاب، آنها حالت خودباختگى در برابر جنبش اسلامى داشتند. ماتشان برده بود كه اين چه معجزهاى است كه واقع شده و چگونه اسلام مبارزه مردم را به پيروزى رسانده است؟ متاسفانه تدريجا" اين حالت خودباختگى كه اينها داشتند و يقينا" مىشد به حالت دلباختگى تبديل كرد، از بين رفت. يعنى از جمله بر اثر تمايل به تضاد بعضى از ماها، اين حالت به حالت ضديت تبديل شد.
بدينقرار روش حذف، انقلاب را كه خود عامل جذب و ذوب تضادها بود از ابتدا به ميدان تضادها تبديل كرد. نخستين مسالهاى كه پيش آمد، مساله شناسايى گروهها و گرايشها بود. همان روزهاى اول فدائيان خلق به سوى محل اقامت آقاى خمينى راه پيمايى به راه انداخت كه به حضور او برسند و نظرهاشان را بگويند. هدفشان پذيرفته شدن و رسميت يافتن بود. آقاى خمينى اطلاعيه شديدالحنى صادر كرد و آنها را به حضور نپذيرفت. صف بنديها و تعيين موافقها و مخالفها شروع شده بود و آشكارا بحرانهايى را كه پديد مىآورد، مىشد پيشاپيش ديد. با اينكار مخالف بودم با آقاى خمينى صحبت كردم. نپذيرفت كه به آنها راه بدهد. اما پذيرفت كه با آنها بحث آزاد انجام بگيرد. در دو صحبت در تهران و قم اين گروهها را به بحث آزاد خواند و مرا نيز از جانب اسلاميان معرفى كرد تا در بحثها مدافع اسلام باشم. و اين همان خمينى است كه امروز در باره من از هيچ بهتانى فروگذار نمىكند؟ بگذرم.
بحث آزاد را نگذاشتند و سياست حذف، ابعاد تازه و خطرناكى پيدا مىكرد در مقام هشدار و مخالفت با اين سياست در انقلاب اسلامى نوشتم: "گروههاى سياسى - نظامى از دو طريق عمل مىكنند. يكى از راه وسايل ارتباط جمعى و بطور عمده روزنامهها و ديگرى از راه ايجاد تشنج و گاه توطئهها. ا ين گروهها زبان حالشان اين است كه انزواى تحميلى را تحمل نمىكنند و تا وقتى در مسئوليتها شركت داده نشوند، حق خود مىدانند كه از هر ضعفى كمال بهره بردارى را به عمل آورند. اما وقتى به موقع ايران در ميان دو ابرقدرت توجه كنيم و امكانات عملى امريكا در ايران را در نظر بياوريم، مىبينيم هوشيارى سياسى يك گروه سياسى در صورتى كه اصيل باشد، ايجاب مىكند كه از راه شركت فعال در پيشبرد انقلاب، بتدريج روحيه عمومى را با مشاركت خود در مسئوليتها موافق گرداند." (2)*« 2 - سرمقاله شنبه 16 تير ماه 1358 - شماره 15 صد مقاله ص 32»
بدينقرار، گروههاى سياى ماركسيستى و غير ماركسيستى كه در رهبرى انقلاب پذيرفته نمىشدند، وضعيت انزوا را كه به آنها تحميل مىشد نمىپذيرفتند و مشاركت در امور را طلب مىكردند. نه آنها مىكوشيدند واقعيتها را فهم كنند و نه رهبرى جديد مايل بود محيط تفاهم بوجود آورد. من بر آن بودم كه بسيارى از گرايشها نه تنها مىتوانند بلكه حق دارند و بر ما است كه آنها را در شوراى انقلاب بپذيريم و با بقيه نيز بر پايه بحث آزاد و ايجاد يك شوراى مشورتى (3)«* 3 - اين پيشنهاد را در سرمقاله شماره 19 انقلاب اسلامى طرح كردهام صد مقاله ص 44 تا 47 »
رابطه همكارى برقرار كنيم. اما قدرت بدون دشمن، تمركز پيدا نمىكند، بدين لحاظ حاكمان جديد دشمنى با اين گروهها را بهتر مىشمردند و اين گروهها نيز مىخواستند ولو بزور خود را به عنوان يك واقعيت سياسى بقبولانند.
در حقيقت، مبناى انتخاب ميان توحيد و تضاد، چگونگى نگرش در مردم و نقش آنها بود. توضيح آنكه از ابتدا تا ا مروز ميان طرز فكر گروهها و ملاتاريا و روشنفكرتاريا، اختلاف بنيادى بلكه تضاد وجود مىداشت. هر دو دسته به ولايت فقيه بمثابه قيموميت بر جامعه باور داشتند. دعوا بر سر اين بود كه كدام دسته بايد قيموميت كند. هيچكدام حاضر نبود تحت ولايت ديگرى در كارهاى اداره كشور شركت كند. هر دو دسته، سازمان را اسطوره وار مىپرستيدند چرا كه قدرت را اصل مىشناختند و قدرت بدون سازماندهى خاص خويش بدست نمىآمد. تودههاى مردم همان مقام و موقعى را داشتند كه سرباز در نظر ناپلئون مىداشت: گوشت دم توپ.
مىدانى كه من با اين نظر مخالف بودم. به حكم مطالعه و ملاحظه رهبرى نهضتها در ايران به آقاى خمينى هم از ابتدا نوشتم كه بايد از تارعنكبوت گروههاى سياسى بدرآيد و با انبوه خلق روبرو شود. خود را رهبر خلق بگرداند و مستقيم با خود مردم حرف بزند و از خود مردم بخواهد به حركت آيند. وى مدتها طول كشيد كه بدرستى اين نظر آنهم در دوره كوتاهى تسليم گردد. حركتهاى خودجوش شهرها و گسترش انقلاب و سازماندهى باز هم خودجوش مردم، موجب شد كه از نجف با من تماس بگيرند و به نظرهايم (1) «1 - مىدانى كه تا پيش از انفجار، اعلاميههاى آقاى خمينى را براى نهضت آزادى در خارج مىقرستادند، پست ما هميشه در تاخير بود!!»
بها دهند.
پس از انقلاب پنچ يار روحانى كه حزب جمهورى را بنياد گذاردند، همانطور كه گفتم در پيش تسخير قدرت جديد رفتند و به همان اصل مورد قبول ملاتاريا و روشنفكرتاريا باور آوردند و موجبات اختلاف و برخوردهاى روزافزون را فراهم ساختند. اين مساله از مسائل مورد بحث در شوراى انقلاب، با مرحوم طالقانى، با روحانيان، با روشنفكران و با آقاى خمينى و در روزنامه بود. بارها در اين باره نوشته و گفتهام.
نوشتهام (2):«2 - در سرمقاله شماره 19 انقلاب اسلامى تحت عنوان " انقلاب و ضعف سازمانى آن " پنجشنبه 21 تير 1358. »
" - يك طرز فكر بر آنست كه به فعاليت هر چه گستردهتر تمامى خلق سازمان بايد داد.
"- و يك طرز فكر بر آنست كه ائتلاف گروههاى سياسى امور را در دست بگيرد و فعاليت سياى به اين گروهها منحصر شود و از عنايت به اين امر بسيار مهم سر مىپيچد كه اين گروهها طى 30 سال گذشته همواره از بوجود آوردن يك رهبرى يكدست و اتخاذ روشهاى مناسب و ارائه راه حلها عاجز ماندهاند."
و پيس از اين، در سرمقاله شماره 17 روزنامه انقلاب اسلامى تحت عنوان " در قوت و ضعف تنهايى" هشدار داده بودم كه اگر مردم كارپذير گردند و صحنه را ترك كنند و در صحنه، گروههاى سياسى بمانند و برخوردهاشان، آنچه بر سر نهضت ملى كردن صنعت نف و دولت مصدق آمد، بر سر انقلاب ما نيز خواهد آمد. (3) «3 - صد مقاله 37 - 34»
وقتى ديدم گوشها بدهكار نيستند، فرصت را از دست ندادم و بهمان روش كه انقلاب را به پيروزى رساند، بازگشتم و به سراغ مردم رفتم. مردم و آگاهى و سازماندهى خودجوش و متحد كردن همه گروههاى سياسى در بطن حركت عمومى جامعه و بمثابه جزئى آن و نه حاكم بر آن. آقاى خمينى امر حكومت را از امر مبارزه با رژيم شاه جدا تصور مىكرد و مىكند و روزبروز به مردم كمتر و به سازماندهى قدرت حاكم بيشتر بها مىداد. از ميان مردم بيرون مىرفت تا در رأس قدرت اسبتدادى قرار
كوششهاى گروه ما نتيجه دادند و با وجود مخالفت ملاتاريا و جزبش و گروهها و احزاب سياسى كه بحث رهبرى روشنفكرتاريا بودند، كسى كه سازمان نداشت و از حمايت مهيچ گروه سياسى برخوردار نبود، 76 درصد آراء را بدست آورد و برياست جمهورى انتخاب شد. دفاتر همآهنگى مردم با رئيس جمهورى بدينسان از ميان مردم جوشيدند و فعال شدند.
پيش از انتخاب به رياست جمهورى، حزب جمهورى مرا به عضويت كميته مركزى برگزيده بود. بلحاظ تركيب شوراى مركزى و جهتى كه در پيش گرفته بود، نپذيرفتم. در مقابل كسان بسيار از روحانيان و غير روحانيان، از من مىخواستند حزب ايجاد كنم. پس از گفتگوهاى بسيار قرار شد آقايان
طالقانى و منتظرى و من اعلاميه مشتركى بدهيم و عموم گرايشهاى اسلامى و ملى را به شركت در يك جبهه بزرگ دعوت كنيم. آقاى خامنهاى با اين نظر موافق بود و رفت تا نظر شوراى حزب خويش را كسب كند. شوراى حزب جمهورى با شركت حتى كسانى مثل آقاى فروهر كه در دولت وزير بود، موافقت نكرد.
بدينسان مسلم شد كه ماركسيستها و غير ماركسيستهاى بى اعتقاد به حكومت دينى به كنار گرايشهاى معتقد به حزب جمهورى اسلامى اما بى اعتقاد به رهبرى و "هژمونى" حزب جمهورى نيز محكوم به طرد شدهاند. از آن زمان كوشش بسيار بكار بردم بلكه بدون جزب جمهورى جبههاى را كه براستى بيانگر سازماندهى فعاليت سياسى تمامى خلق باشد، بوجود بياورم. اما بيش از همه شخص آقاى خمينى مخالفت مىكرد و به عكس از من مى خواست كه گروههاى نامطلوب او خصوص جبهه ملى، جاما، مجاهدين خلق و... را نفى كنم.
آشفتگى فكرى بغايت بود. هر دو طرف عكس العمل مخالف خود بود. هيچ گروه برآن نبود كه مطالعه جدى از وضعيت به عمل آورد و مطابق برآورد خود عمل كند. كارمايهها در مجراى تضادهاى جديد بكار گرفته مىشدند.از جنگ تبليغاتى تا جنگ با اسلحههاى گوناگون رواج مىگرفت. چماقها و ژ - 3ها در اين زمان بكار افتادند و دايره عمل دادگاههاى انقلاب از اين زمان توسعه پيدا كرد. محدوديت آزاديها از همين زمان شروع شد.
گروههايى كه هويت خويش را در معرض انكار مىديدند و رژيم جديد آنها را در انزوا مىگذاشت، هنوز تلاطمهاى انقلابى فرو نيافتاده، در پى انقلاب بعدى و قطعى بودند. از انقلاب دوم يا سوم حرف مىزدند. در مناطق سنى نشين، قسمتهايى از رساله آقاى خمينى را كه نزد آنها توهين تلقى مىشد، پخش مىكردند. در كردستان و گنبد و آذربايجان و خوزستان و در جنوب فارس، آتش برخوردهاى مسلحانه را تيز مىكردند.
در كردستان به پادگان نظامى حمله كرده بودند. ژاندارمرى را كه دركنار پادگان بود خلع سلاح كرده بودند. فرمانده پادگان در ساختمان ستاد كه در شهر بود گرفتار شده بود و به پادگان دستور داده بود تسليم بشود. افراد پادگان نپذيرفته و مقاومت كرده بودند. هياتى از تهران به سنندج رفتيم. آقاى طالقانى و بهشتى و هاشمى رفسنجانى و من از سوى شوراى انقلاب رفتيم. آقاى صدر حاج سيد جوادى وزير كشور وقت هم آمده بود. بسيار كوشيدم به گروههايى كه غائله را بوجود آورده بودن حالى كنم كه خواستهاى مردم هيچ نيازى به اسلحه كشيدن ندارد. اين امر مانع از ادامه انقلاب مىشود. راه را بر تغيير نظام پيشين مىبندد و كشور را در كام زد و خوردهاى داخلى فرو مىكشد و همين امر ما را بيشتر از گذشته وابسته مىكند. گوشها بسيار سنگين بودند.
بهررو، بنا را بر شوراى شهر گذاشتيم. انتخابات شوراى شهر هم انجام گرفت اما همه گروهها كه تضاد را اصل مىشناسند و زور را تنها عامل تغيير، شورا را بر هم زدند. البته روش لجوجانه ملاتاريا درباره اصل 12 قانون اساسى و نپذيرفتن پيشنهادى كه آقاى مفتى زاده در جمع آقايان بهشتتى و حجتى كرمانى و من، پذيرفت، به تضعيف موقعيت حكومت مركزى در مناطق سنى نشين بسيار كمك كرد.
در آغاز رياست جمهورى، فدائيان خلق، بگمان اينكه از ارتش كارى ساخته نيست و پاسداران نيز دچار آشفتگى و بى نظمى هستند و من نيز موافق تعريف آنها ليبرال هستم و تن به زدوخورد نمىدهم، در گنبد، به زدو خورد مسلحانه دست زدند. كار به شكست آنها خاتمه يافت. بحثى نزديك به 5 ساعت در تلويزيون با آنها به ميان آمد كه من خود در آن شركت كردم. مردم كشور آنچه را بايد بدانند دانستند. قضاوت من درباره اين گروه اين شد كه در گيجى خويش، بدنبال تثبيت موقعيت سياسى خود به هر درى مىزند و همان وقت گفتم و نوشتم كه بايد منتظر هر اتفاقى در اين سازمان بود. انشعاب و چرخش 180 درجهاى درنظرم محتمل مىنمود.
بارى دو واقعه ديگر روى نمودند كه از لحاظ اثراتشان بر گرايش رهبرى به استبداد و ميدان دار شدن ملاتاريا بسيار مهم اند.
در خوزستان بودم، پيش از رفتن اطلاعاتى درباره يك اغتشاش عمومى رسيده بودند. از واقعه طبس وقتى مطلع شدم كه با هواپيما از اهواز به تهران مىآمدم وبا همان هواپيما به محل نشستن هلى كوپترها رفتم و از بالا وضع را ديدم. بدينسان با خاطرى نگران به تهران رسيدم. نگرانى از اين بابت كه با اين واقعه معلوم مىشد اطلاعات، هيچ و پوچ و محصول خيالبافى نبودند.
در حول و حوش واقعه طبس، واقعه دانشگاه روى داد كه منجر به تعطيل دانشگاه شد. مدتى پيش از تعطيل دانشگاه روزى آقاى احمد خمينى نزد من آمد و پس از صحبتها، با قيافه كسى كه مطلبى بذهنش زده باشد، پرسيد چطور است دانشگاه را تعطيل كنيم؟ گفتم مگر مريضيم؟ دانشگاه را چرا تعطيل كنيم؟ مگر نمىگفتيم شاه بجاى دانشگاه، زندان مىسازد و... مگر تبليغات رژيم سابق اين نبود كه روحانيت ضد علم و ترقى است؟ گفت: آخر دانشگاه كانون تحريك بر ضد انقلاب است. گفتم با بستن دانشگاه كانون تحريك از بين نمىرود، بلكه نزد جوانهاكه آينده ايران در دستشان است، ما بى اعتبار و "تحريك كنندگان" با اعتبار مىشوند. نسل جوان را از دست مىدهيم. اگر امروز در دانشگاه طرفدار داريم بعد از بستن، يا نبايد باز كنيم و يا بايد يكسره به دست مخالفان بدهيم. گفت: پس هيچ ولش كنيم باشد.
او نشسته بود كه آقاى دكتر تقى زاده، رئيس دانشگاه ملى وقت تلفن كرد و خبرداد كه دانشجويان پيرو خط امام نقشهاى طرح كردهاند، براى بستن دانشگاه، به اين بهانه كه تب گروگانگيرى فرو نشسته و بايد جريان جديدى بوجود آورد تا افكار عمومى از گرمى و هيجان نيفتد.
به آقاى احمد خمينى گفتم شما از اين قضيه خبرداشتيد و آن سئوال را كرديد؟ گفت: خبر درستى نداشتم. بعد معلوم شد كه در حضور او و آقاى خامنهاى و هاشمى رفسنجانى تصميم به بستن دانشگاه گرفتهاند و او مأمور شده است به من اطلاع بدهد و مرا به اينكار راضى كند و چون مخالفت مرا سخت و قاطع يافته است، از طرح موضوع خوددارى كرده است.
براى تعقيب طرحهاى عمرانى و نظارت بر شروع آنها به خوزستان بازگشتم.در مراجعت، شب هنگام آقاى دكتر شيبانى تلفن كرد كه شوراى انقلاب با تعطيل دانشگاه موافقت كرد. گفتم من سخت مخالفم و اين عمل را هم يك توطئه و هم يك فاجعه مىدانم. قرار شد روز بعد در منزل آقاى هاشمى رفسنجانى جلسه شورى منعقد گردد و از نو اين مساله را بررسى كنند.
همان شب دانشجويان عضو سازمان مجاهدين خلق آمدند و اسناد طرح تعطيل دانشگاه را آوردند.
پى در پى و با تاكيد مىگفتند زير بار نرويد اين توطئه مستقيم بر ضد شما است. بسيار نگران بودند. يادم نيست كه آقاى مسعود رجوى هم خود آمد و يا با تلفن در اين باره صحبت كرد و مىگفت اين آش را براى شما پختهاند. مساله مهمتر و خطرناكتر از اين حرفهاست. يك رشته توطئه چيدهاند تا رياست جمهورى را هيچ و پوچ كنند و بعد...
فرداى آنروز، در جلسه شوراى انقلاب پرسيدم براى چه مىخواهيد دانشگاه را تعطيل كنيد؟ دانشگاه بدو اعتبار حيثيت و اعتبار جهانى دارد: يكى اينكه دانشگاه است. و دانشگاهى است كه كم و بيش اعتبار علمى نيز دارد. فارغ التحصيلهاى اين دانشگاه قادرند در دانشگاههاى غرب به تحصيلات عالى ادامه بدهند. ديگر اينكه سابقه مبارزه و سنت ضديت با استبدادند و استعمار نيز دارد. از افتتاح دارالفنون تا امروز، اين مركز قربانيان بسيار داده است و سالهاى دراز به تنهايى بار مبارزه را بر دوش كشيده است. گفتم فريب مخوريد، اين ضربهاى است كه به دست خود به ريشه حيات نوپاى جمهورى اسلامى مىزنيد. من نيستم كه از اين توطئه زيان مىبينم. اين انقلاب نتيجه وحدت روشنفكر و روحانى، يا دانشگاه و فيضيه است. اينك فيضيه مىخواهد دانشگاه را ببندد، خود تنها مى شود. در اين جهان و با اين سرعت پيشرفت، نمىتوان بدون دانشگاه گذران ساده كرد چه رسد به پيشرفت، بيكارها كار مىخواهند و كار متخصص مىخواهد وقتى دانشگاه نيست بايد متخصص وارد كنيم چه منظره تاريكى؟
مدتى وقت صرف كردند مرا قانع كنند كه توطئهاى دركار نيست و هيچ بر ضد من نيست و اين دلايل را براى ضرورت تعطيل دانشگاه آوردند:
1- دانشگاه مركز و كاروانسراى گروههاى سياسى شده است. همه اطاقها به تصرف گروهها درآمدهاند. كاغذ و وسايل چاپ دانشگاه مورد استفاده گروه هاست. دانشگاه ديگر دانشگاه نيست. بلكه پاساژ سياسى است و تا وقتى وضع بدين منوال است درس در دانشگاه خوانده نمىشود. غصه بسته شدن دانشگاه را نخوريد، دانشگاه از پيروزى انقلاب بدينسو باز نشده است تا بسته شود و مهمتر از همه اينكه همه " مقاومتها" مسلحانه در نقاط مختلف كشور از دانشگاه رهبرى شده است. فدائيان خلق دانشگاه را محل سربازگيرى و مركز شبكه خرابكارى خود در همه كشور گردانده است. نقل و انتقال افراد و سلاح و اطلاعات همه از دانشگاه اداره مىشوند.
2- استادان دانشگاه سه دستهاند: يك دسته مكتبى هستند حدود ده درصد و يك دسته ضد انقلابند از چپى و غير چپى حدود ده درصد و 80 درصد بقيه نيز بى نظر و بى تفاوت هستند. دانشگاه را از اين ده درصد پاك مىكنيم و با آن 90 درصد دانشگاه را بصورت اسلامى از نو مىگشاييم.
3- نه محتواى درسها و نه روش آنها بدرد عالم شدن و متخصص شدن نمىخورند. دانشگاه سرباز تحويل مىدهد و نه متخصص...
پاسخ من اين بود كه اما دانشگاه را مىتوان تخليه كرد. مىتوان از گروههاى سياسى خواست كه دفاتر خود را در خارج دانشگاه داير كنند. البته شرط اينكار آنست كه در خارج دانشگاه آزادى فعاليت داشته باشند. علت اينكه دانشگاه را به پاساژ تبديل كردهاند، اينست كه درخارج دانشگاه امكان فعاليت ندارند. بنابراين بياييد درخارج دانشگاه آزادى فعاليت سياسى را تامين كنيم و از آنها دعوت كنيم دفاتر خود را بخارج دانشگاه منتقل كنند. گفتند، نمىپذيرند. گفتم اگر نپذيرفتند مردم را دعوت مىكنيم و با مردم مىرويم دانشگاه را تخليه مىكنيم.
اما از دليلهاى دوم و سوم، سومى دليل منطقى است و من نيز بر اين باورم اما با تصفيه عقيدتى دانشگاه مخالفم. اينكار با سنت امام صادق (ع) نمىخواند و شدنى هم نيست. دانشگاه جاى رابطه مغز با مغز است چگونه مىخواهيد مغزها يكدست باشند؟ آن 80 درصد هم آنطور كه شما مىانديشيد، بى طرف نيستند. رژيم شاه هم همين فريب را خورد و بهاى سنگين آنرا پرداخت. بهررو از بحث در درستى و نادرستى دلايل بگذريم و به اين امر بپردازيم كه اينكارها بر فرض صحت و وجوب، چه نيازى به تعطيل دانشگاه دارند؟ گفتند قرار بر تعطيل نيست، دانشجويان را به جهاد سازندگى بر مىانگيزيم در سراسر كشور كار مىكنند و تجربه مىآموزند. گفتم خود را فريب مدهيد. بسيارى جاها اين گونه تجربهها را كردهاند و نتيجه نگرفتهاند. دانشجو در يك كشور از رشد مانده و محتاج مغز، بايد در تحصيل از هر دقيقه قرنى بسازد. شما بايد كارى كنيد كه كارگرها و كارمندها هم بتوانند وقت پيدا كنند به مدرسه فنى و دانشگاه بيايند. چرا سوراخ دعا را گم كردهايد؟
بحثها دراز بودند نه مىخواهم خاطرهها را بنويسم و نه مىخواهم طول و تفصيل بدهم. مىخواهم متوجه بشوى كه همه دليلها را مىآوردند تا آن دليل اصلى رانياورند. مىخواستند دانشگاه را ببندند، گروههاى سياسى را از پوشش دانشجويى عريان كنند و حذف نمايند، مىخواستند انتخابات مجلس را بدون دردسر و به نحو دلخواه انجام دهند. مىخواستند رئيس جمهورى را هم در آغاز كار بى اعتبار كنند طورى كه نتواند جلو نقشه و كارهاى بعدى بايستد مىخواستند كشور را در يك رشته بحران فرو برند و در اين بحرانهابا سياست حذف، همه مزاحمهاى حكومت انحصارى را حذف كنند. مىخواستند بنام ضد امريكايى، نقشه عمومى را براى تحول انقلاب به ضد انقلاب به عمل درآورند و وقتى دنيا آنها را به عنوان صاحبان پرقدرت كشور شناخت رژيم باثباتى را از راه وابستگى به سلطه گران بوجود بياورند. نوار معروف آيت هنوز بدست نيامده بود تا معلوم شود تعطيل دانشگاه جزء يك طرح وسيعى بوده است. يادت هست كه آيت در آن نوار گفته است، اينبار ترتيب كارها را طورى دادهايم كه ديگر مثل قضيه تعطيل دانشگاه نشود. اينبار پدر بنى صدر هم بيايد حريف نمىشود و... و هنوز كودتاى خزنده مرحله به مرحله تا به آخر اجرا نشده بود، و اينك كه همه كارها را به انجام رساندهاند نيك معلوم و بر همه معلوم است كه ضرورت وصول به هدفهاى بالا آنها را به طراحى نقشه تعطيل دانشگاه كشانده بود.
بهررو، قرار شد دانشگاه تعطيل نشود. تا 15 خرداد ادامه پيدا كند و از خرداد ببعد، مشغول "انقلاب فرهنگى" بشوند و دانشگاه را بر اساس جديد بگشايند. همانطور كه مىدانى در بيانيه جمهورى اسلامى طرحى بر اساس واقعيتهاى فرهنگى به منظور انقلاب فرهنگى عرضه كرده بوديم و اما اينها انقلاب فرهنگى نمىخواستند دانشگاه مطيع مىخواستند. نزد امام رفتيم. هنوز زود بود كه مخالفت سرسختانه رئيس جمهورى منتخب را ناديده بگيرند با پيشنهادها موافقت كرد. قرار شد سه روز به گروههاى سياسى فرصت بدهيم تا دانشگاه را تخليه كنند. اين تصميم را جمعه گرفتيم. سه شنبه بايد دانشگاهها را تخليه مىكردند. مجاهدين خلق چون خود خبرداده بودند (البته آقاى دكتر تقى زاده نيز همين اطلاعات را آورد) براى موفقيت اين پيشنهادها مىكوشيدند. مقرر بود كه كميتهها و سپاه تا روز سه شنبه هيچگونه برخوردى با افراد گروههاى سياسى در دانشگاه نكنند. يك روز پيش از روز مقرر، صبح نمايندگان فدائيان خلق نزد من آمدند و گفتند ما مىدانيم "انقلاب فرهنگى" بهانه است. تعطيل دانشگاه هم به عنوان ضرورت براى انجام انقلاب فرهنگى بهانه است. يك توطئه گستردهاى در كار است و ما آمادهايم با شما در خنثى كردن اين توطئه همكارى كنيم. خود پيشنهاد كردند دانشگاه را تخليه كنند وبهانه به دست توطئه گران ندهند و رفتند. اما بعد از ظهر همان روز زدو خورد شد!
عصر دوشنبه يكى از همكاران نزديك به نزد من آمده و گفت كه از داخل و خارج دانشگاه بسوى يكديگر تيراندازى مىكنند، به آقاى مهدوى كنى تلفن كردم كه مگر قرار نبود تا سه شنبه برخوردى پيش نيايد؟ او گفت تحريك از ناحيه مخالفان است و چطور مىشود در ايو اوضاع، همه را مهار كرد كه تيراندازى نكنند؟! از اين جواب تعجب كردم. مىبينى كه ندانم كارى گروههاى مخالف چگونه استفاده از كميته و اسلحه و زندان و دادگاه انقلاب را تحميل مىكرد. مجاهدين خلق و هيات مديره دانشگاه يا آمدند يا تلفن كردند كه باگروههاى داخل دانشگاه، صحبت كردهاند و موضوع را به آنها حالى كردهاند و آنها قانع شدهاند كه دانشگاه را تخليه كنند بشرط آنكه كميته مزاحمت فراهم نكند. دكتر تقى زاده و پير حسينى و حسين رفتند. حسين جرات بخرج داد، بلندگو را گرفت و به مردم گفت: من از جانب رئيس جمهورى آمدهام. او از شما مىخواهد اطراف دانشگاه راتخليه كنيد و مردم نيز چنين كردند. فدائيان خلق نيز ظاهرا" دو بعد از نيمه شب اطلاع دادند كه دانشگاه را تخليه كردهاند.
وقتى در شوراى انقلاب درباره تخليه دانشگاه از راه گفتگو صحبت شد، حضرات جواب دادند اگر آن تيراندازيها نمىشد، به اين آسانى تخليه نمىكردند!!
بدينقرار بقول يكى از دوستان واگن را روشن كرده وبراه انداخته بودند. همه مزاحمها در اين واگن بودند. رئيس جمهورى نبود، اما رياست جمهورى نيز در اين واگن بود. واگن راننده نداشت و با سرعت به پرتگاه نزديك مىشد. رئيس جمهورى با هر جان كندنى بود خود را بواگن رساند سوارش شد و مهارش كرد.
درباره توطئه تعطيل دانشگاه كه از سوى "دانشجويان پيرو خط امام" و جناح توطئه گر حزب جمهورى چيده شده بود در تاريخ 31 فروردين ماه 1359 در روزنامه انقلاب اسلامى اينطور نوشتم (1): «1 - صد مقاله جلد 2 - صفحه 343 - 341»
"... تغييرات بينادى بصورت اصل پذيرفته شده بود، اما با توجه به وضعيت كشور ضرورت آن ديده شد كه انجام آن با تعطيل دانشگاه وافزودن آشفتگى "بر آشفتگى ملازمه پيدا نكند."
"علاوه بر اين اصرار بر تعطيل دانشگاه آن هم از راه بستن چرا؟ در شرائط فعلى كه ما در همه جا با مشكلات فراوان روبرو هستيم و محاصره اقتصادى "واقعيت پيدا كرده است، حتى بر مخالف روا نيست كه دولت را تضعيف كند. آنها كه خود را معتقد به اين انقلاب مىدانند بايد اصرار ورزند كه هركار از "مجراى قانونى و از طريق مقام قانونى انجام پذيرد تا دولت بتواند بر امور مسلط گردد و چرخ اقتصاد را به حركت درآورد. قواى مسلح را آماده دفاع از "مرزهايى كند كه در معرض تهديد هستند."
" برماست كه به مردم بگوييم امريكا محاصره اقتصادى كرده و بقرار گزارش نماينده ما در سازمان ملل متحد، تدارك حمله نظامى را مىبيند... عراق "درمرزها هرچه مىتواند مىكند و خرابكار به داخل كشور مىفرستد. در كردستان كسانى كه از روز اول مىگفتند در كنار ارتش از مرزها دفاع مىكنند. "اينك تلگراف مىكنند ارتش برود ما خود دفاع مىكنيم!"
و بعدها نوار آقاى حسن آيت منتشر شد و پرده از اين توطئه بروشنى برداشته شد. پيش از آن نيز نوطئه طبس واقع شد و معلوم كرد اطلاعاتى را كه دريافت كرده بوديم واقعيت داشتند.
برابر اين اطلاعات، امريكا و عراق و ضدانقلاب طرح مشتركى را براى واژگون كردن رژيم انقلابى طرح كرده بودند. بنابراين طرح بايد آشفتگى را در داخل كشور بحداكثر مىرساندند و تمامى نيروهاى مسلح را پراكنده و مشغول مىگرداندد. پس از انجام اين مرحله، عراق بايد در مرزها به تعرض دست مىزد و با يك حمله برق آسا كار نيروهاى مسلح را تمام مىكرد. در اين وقت ضدانقلاب كه در خارج كشور و داخل كشور فعال بود در نيمه غربى كشور كه از آذربايجان تا خوزستان را شامل مىشد، مستقر مىگشت و بعد نقاط ديگر كشور نيز ناگزير به رژيم طرفدار غرب مىپيوستند.
بدينقرار كوشش سختى لازم بود كه از وقوع اين فاجعه جلوگيرى كنيم. خطر سقوط كشور كابوس شبانه روزى ما شده بود. مراحل مختلف نقشه به اجرا در مىآمدند: بدنبال حادثه گنبد، توطئه تعطيل دانشگاه و هنوز نياسوده، توطئه سنندج و طبس و توطئههاى كودتا و بعد "شكارخانها" از مرز شوروى تا مرز پاكستان و محاصره اقتصادى و حمله عراق و توطئههاى كودتاى خزنده از سوى ملاتاريا. مىبينى كه در درياى حوادث غرقمان مىكردند و ما مىبايد به هر وسيله از سقوط كشور جلوگيرى مىكرديم. امروز هم آنها كه قدرت را در دست دارند و هم آنها كه در پى بدست آوردن قدرتند، نقش خود را در اين حوادث بسيار خطرناك از ياد بردهاند و به قلب حقيقت مشغولند، اما نسل امروز نمىتواند نه حماسه بزرگ براى حفظ موجوديت كشور و نه نقش قدرت پرستان وابسته را فراموش كند و روزى كه حقيقت چون آفتاب بدرخشد نزديك است، آنروز آنها كه اسباب اجراى اين نقشه شدند و اينهمه ويرانى و مرگ و دست آخر استبداد را سبب شدند، بايد حساب پس بدهند.
اما نه، وقتى از اين راه نشد، از راه ديگر عمل كردند، آقاى خمينى را مطابق معمول بكار گرفتند و او گفت دانشگاه تا انقلاب فرهنگى در آن نشود باز نخواهد شد. تا امروز نيز هم او مانع بازشدن دانشگاه شده است.
باز "روشنفكرتاريا" بقول تهرانيها" دوريالش دير افتاد. رفتارش به ملاتاريا ميدان داد تا مثل اسرائيل سرزمينهاى تازه اما سياسى را تصرف كند.
هنوز از اين ماجرا نياسوده با ماجراى ديگرى روبرو شديم (1):« 1 - هفته اول ارديبهشت 1359 »
در سنندج دانشآموزان را بر سر راه نيروهاى نظامى نشانده بودند تا نتوانند به پادگان بروند. سرلشگر شادمهر رئيس ستاد ارتش مرا از اين واقعه آگاه كرد. از آقاى سلامتيان خواستم با آقاى قاسملو صحبت كند و به او بگويد اين كار خلاف قرار است. در حقيقت در روزهاى اول انتخاب من به رياست جمهورى وى نمايندهاى نزد من فرستاده بود كه آماده است با مسالمت مشكل كردستان را حل كنيم. من پذيرفته بودم كه بدون نياز به اسلحه مشكل كردستان را حل كنم.
حادثهها از پس يكديگر روى مىنمودند. اين حادثهها بر ضد چه رژيمى روى مىدادند؟ چه كسى در آنها سود داشت؟ بهررو باتمام توان كوشيدم از برخورد نظامى جلوگيرى كنم و اقداماتم را در سرمقاله انقلاب اسلامى يك شنبه 6 ارديبهشت بدين شرح شماره كردم (1):«* 1 - صد مقاله جلد 2 صفحه 358 - 355 »
"- نمايندهاى به كردستان فرستاده شد تا معلوم كند مقصود "از اين كارها چيست؟ وى آمد كه حزب دمكرات جنگ نمىخواهد و آماده تفاهم است.
"- اما وقتى از خوزستان مراجعه كردم، معلوم شد در سنندج مانع از رفتن ستون نظامى به پادگان شدهاند، هر اندازه نرمش لازم بود به خرج داده شد:
"- فرماندار سنندج گفته بود خود پيشاپيش ستون آن را به پادگان مىبرد كه ممكن نشد.
"- قرار شد براى پرهيز از درگيرى ستون از خارج شهر برود، در راه مورد حمله قرار گرفت و فرمانده نظامى كشته شد و مواد غذايى ارتش بدست مهاجمان افتاد.
"- در همين وقت يك واحد نظامى رانوسود خلع سلاح كردند و 7 تن اسلحه را بردند.
"- گروه كومله به اين حد قناعت نكرد و در سقز و بانه به حمله دست زد و پادگان سنندج را تهديد كرد.
"- باشگاه افسران را محاصره كرد و آب و غذا را به روى محاصركنندگان بست.
"- فرمانده لشگر تهديد كرد، جواب شنيد جواب هر گلوله توپ را با 20 گلوله توپ خواهيم داد.
" دراين فاصله چون ما مىدانستيم اين كار جزيى از يك توطئه بزرگ است و باز چون مىدانستيم كومله تكيه گاهى در افكار عمومى ندارد و بدون جنگ چون برف آب مىشود، از تمام امكانات براى پرهيز از برخوردهاى نظامى استفاده كرديم:
"- روز سه شنبه در اجتماع بزرگ مردم تهران گفتم كه 6 ماده را با اصلاحاتى كه در آن صورت گرفته است پذيرفتهايم.
" - ارتش پى در پى اخطار مىكرد كه اگر دست از محاصره باشگاه افسران بردارند وارد عمليات نخواهند شد.
"- به ارتش و پاسداران دستور داده شد اگر ناگزير از عمليات شود، بايد تلفات سنگين را بجان بخرد اما حتى المقدور به مردم شهر صدمه كم بزند....
"- دستور داده شد به محض آنكه گروههاى مسلح بپذيرند شهر را ترك كنند و به جنگى كه تحميل كردهاند، پايان بدهند، عمليات نظامى قطع شود. نيم روزى نيز به طور يكجانبه عمليات قطع شد.
"- قرار شد تلگرافى بفرستند و پاسخى در اين باره بگيرند كه هيچ خبرى نشد.
"- در اجتماع مردم اهواز بدون آنكه تلگرام رسيده باشد، از نو تاكيد كرديم كه 6 ماده (پيشنهادى حزب دمكرات براى خودمختارى) را با اصلاحاتى كه در آن انجام گرفته است مىپذيريم. تا هرگونه بهانهاى از بين برود، اما دست برنداشتند.
".... چه خوب است سران گروههاى مسلح در يك بحث آزاد شركت كنند و به مردم ايران توضيح بدهند چرا اسلحه بدست گرفته و چرا پاسخ دعوت به صلح طلبى و برادرى را با اسلحه مىدهند؟."
قاسملو جواب درستى نمىداد. گناه را به گردن كومله و فدائيان خلق و.... مىانداخت. دو سه روز بعد به يك ستون نظامى حمله كردند و عدهاى نيز كشته شدند. بدينسان جنگ از نو در كردستان آغاز گرفت. در جريان جنگ سنندج واسطهها در كار بودند، دو سه نوبت حزب دمكرات پيشنهاد آتش بس كرد در همان حال، به فاصله يك يا دو ساعت در شهرى و محلى ديگر به پادگانها حمله شد. طوريكه مطمئن شدم پيشنهاد آتش بس فريبى بيش نيست.
بهررو سنندج از دست گروههاى مسلح بدر آمد. در شهرهاى ديگر نيز نيروهاى مسلح توانستند موقعيت خود را تحكيم كنند. در جريان پاك كردن شهر از گروهها سندى به دست ارتش افتاد كه نشان مىداد، نشاندن دانشآموزان بر سر راه نظاميان، ايجاد بهانه براى درگيرى بوده است. گروههاى حمله كننده آنقدر از موقعيت خود مطمئن بودهاند كه انبارهاى مهمات و سلاح را از پيش ميان خود تقسيم كرده بودند. البته با عدهاى از نظاميان پادگان سنندج قرار و مدار داشتند و اين عده به موقع دستگير شدند.
جنگ در كردستان هيچ دليل موجهى نداشت و برخلاف قولى بود كه فرستاده حزب دمكرات داده بود. بعدها هياتهايى از جانب اين حزب آمدند، "اشتباه" خود را پذيرفتند و از خود انتقاد كردند. اما اين انتقاد بعد از وقوع بود، لشگرهاى كردستان و آذربايجان غربى و 16 زرهى و 21 پياده، درگير شده بودند و همين امر به عراق جرات داد به ايران حمله كند و خسارات جانى و مالى عظيم ببار آيد و هنوز هم سرنوشت جنگ معلوم نيست.درباره گفتگو با اين هيات در كارنامه همان روز اينطور نوشتهام:
"گفتم ما به آنچه گفته بوديم پايبند بوديم و در همان روزهايى كه مىرفت ما اميدوار شويم كه مساله كردستان حل شده است، در سنندج راه بر نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى مىبستند. آنها هم مطابق معمول گفتند كه ما "نبوديم كومله بود" بعد يادشان آوردم كه طرح تقسيم اسلحه و مهمات پادگان سنندج كه شما سه دسته تنظيم كرده بوديد، در دست ما است."
"بالاخره پذيرفتند كه "اشتباهاتى شده است و مىگفتند كه از طرفين اشتباهاتى شده است".
مىبينى كه آنچه در توان داشتم بكار بردم تا اينگونه حادثههاى خونين كه سودش به قدرتهاى خارجى مىرسيد بوقوع نپيوندند. ديدى كه از فروردين ماه مىدانستيم كه نقشه حمله نظامى به كشور وجود دارد و بهمين سبب بود كه هيچ سود در درگيريهاى نظامى داخلى براى ما متصور نبود، براى دشمنان كشور ما سود داشتند. اينكه چگونه با اينهمه حادثههاى داخلى و فشار خارجى كشور سقوط نكرد، حماسه نسل انقلابى امروز است. ايثار نسلى، كار شبانه روزى كسانى كه از روى مسئوليتشناسى شب و روز تلاش مىكردند سبب شد كه حادثهها ما را از پاى در نياندازند. اسلحهاى جز توضيح مسائل به مردم و نگاهداشتن آنان در صحنه نداشتيم. اين بود كه كارنامه را شروع كردم. كارنامه را 11 تير شروع كردم و در كارنامه 15 تير نقشه كامل امريكا را براى سرنگونى رژيم انقلابى به اطلاع مردم رساندم و همانطور كه مىدانى كارنامه از ابتدا تا انتها در عين حال شرح كودتاى خزندهاى است كه به انجام رسيد.
پيش از شروع جنگ، درستتر بگويم در پايان برخوردهاى مسلحانهاى كه بار اول جريان يافتند، آقاى غرضى معاون وقت استاندار كردستان در شوراى انقلاب حاضر شد. مىگفت كردستان را از دست رفته بدانيد. نه تنها گروههاى مسلح هستند و عمل مىكنند بلكه مردم كردستان يكدست با حكومت مركزى مخالفند. من همان وقت با نظر او مخالفت كردم و گفتم غير ممكن است كرد به تجزيه ايران راضى شود. كردها خود از بنيان گذاران ايران هستند چگونه راضى به تجزيه و سقوط كشور مىشوند؟ ممكن است كردهاى نقاط ديگر بخواهند كه به ما و ميهن بپيوندند، اما كرد چگونه جدايى از ايران را بخواهد؟ و بدون ايران چگونه زندگى كند؟ جهان ما جهان واحدهاى كوچك نيست. وقتى همه با هم از عهده بر نمىآييم جدا و بر ضد هم چه مىتوانيم بكنيم؟
با اينحال ملاتاريا خود را باخته بود و امتياز از پى امتياز مىداد. تو و همه مردم اعلاميه آقاى خمينى را بياد مىآوريد. وعده همه چيز را مىداد. آنقدر اين اعلاميه پر از وعده و وعيد بود كه در كردستان آن را پيروزى بزرگ تلقى كردند و جشن گرفتند.
اما بعد، وقتى معلوم شد كه حق بجانب من بوده است و كرد به هه چيز حاضر مىشود اما بجدايى از ايران حاضر نمىشود، مطابق معمول وعدهها از ياد رفتند و موضع ملاتاريا تغيير كرد، يك راه بيشتر وجود ندارد. جنگ.
در حقيقت، هياتى از سوى حزب دمكرات به نزد من آمد و پيشنهادى در 6 ماده ارائه كرد. اعضاى هيات گفتند: شما هر تغييرى مىخواهيد در اين 6 ماده بدهيد ما تصميم راسخ داريم صلح كنيم. آقاى داريوش فروهر كه با تلاش قابل تقديرى براى حل مشكل مىكوشيد، تغييراتى را پيشنهاد كرد. با نظر او موافقت كردم. موضوع در شوراى انقلاب طرح شد. اما حوادث از هر سو روى مىآوردند و جوسازى شروع مىشد. باز"قاطعيت" بازى از سر گرفته شد. ملاتاريا كه اينك موضع حكومت مركزى را قوى مىيافت و خطر تجزيه را دور مىديد، شروع به تبليغ كرد كه با سازش مخالف است. تلويحا" مىگفت كه من جانبدار سازش هستم و حزب جمهورى و سپاه و...مخالف سازشند. جنگ عراق درگرفت و...
پس از آنكه عراق به هدفهاى خويش نرسيد و ملاتاريا مطمئن شد خوزستان از دست نخواهد رفت، جانبدار ادامه جنگ شد، چرا كه فرصتى طلائى بدست آورده بود، براى قبضه كامل قدرت، بدينسان رفتار روشنفكرتاريا، در يك موقعيت اجتماعى - سياسى انقلابى و نامساعد از لحاظ او، با اتخاذ مواضع ضد و نقيض، زمينه استبداد خونين و سياه ملاتاريا را فراهم مىآورد.
وقتى تصوير وضعيتى كه كشور پيدا كرده بود و در آن هرگونه تمايل به روشهاى غير استبدادى بى معنى جلوه مىكرد بر تو بهتر معلوم مىشود كه بدانى اغتشاش در شهرها روزمره و رو به گسترش بود. در اين وضعيت كدام روش بكار مىآمد؟ ملاتاريا جانبدار روش "حزب اللهى" يعنى چماق و زور بود. من بر آن بودم كه همه نتيجه همين روش زورمدارى و تعدد مراكز قدرت و خودكامگى آنها و حاكم كردن نالايقهاى مطيع است. آقاى خمينى به روش ملاتاريا تمايل جدى داشت. چرا كه قبول راه حل بر پايه عدم زور، قبول حق نظر داشتن و اظهار نظر براى همگان است و در نظر او، نظر داشتن برابر ولى فقيه ، همانطور كه مىبينى جرم تلقى مىشود. نه تنها به اين دليل كه نظر را حق "ولى فقيه " مىدانست، بلكه بيشتر بدين خاطر كه اين روش، حاكميت ملاتاريا را از اساس بخطر مىافكند.
بهررو يكى از عوامل مهم غلبه روشهاى استبدادى، تغيير موضعهاى "روشنفكرتاريا" از چپ افراطى به راست افراطى بود. "روشنفكرتارياى غرب زده، بريده از واقعيت اجتماعى، بى رابطه با "تودهها" و بى اطلاع از نيازها و روحيه و خواست و آرزو و اميد تودهها، و بر اساس ولايت تامهاى كه براى خود قائل بود و مىپنداشت تودهها بايد چون او بيانديشند و عمل كنند، وقتى از "قهر انقلابى" نتيجه نگرفت، صدوهشتاد درجه تغيير جهت داد. حزب توده نيز هم تغيير موضع مىداد و هم دلال تغيير موضوع ديگران مىشد.
روزى آقاى بهشتى در شوراى انقلاب گذرا گفت كه با رهبران فدائيان خلق قرار ملاقا دارد. اين ملاقاتها از قرار مرتب و هفتگى شدند و سازمان فدائيان خلق به همكارى با حزب جمهورى جلب شد. البته اين جذب شدن با انشعاب در اين سازمان همراه بود. آقاى بهشتى و ملاتاريا اين نزديكى را دليل قاطعى براى درستى روش خود مىشمردند و البته رهبران سازمان فدائيان خلق (اكثريت) (1)«1 - منظور اكثريت، رهبرى سازمان است. به هنگام جدائى كميته رهبرى بدو بخش شد: اكثريت و اقليت.»توجيهى براى رفتار خويش ساخته بودند كه خود تمام و كمال وصفى را كه از روشنفكرتاريا كردم، تصوير مىكند و چه تصوير روشنى: پس از آنكه مرا ناپلئون خواندند و زود معلوم شد كه اشتباه كردهاند، من و يارانم، متخصصان و كارآزمودگان با ما حاضرند كار كنند بنابراين مىتوانيم كشور را اداره كنيم. حال آنكه حزب جمهورى و ملايان فاقد توانايى اداره كشورند. ما (يعنى سازمان فدائيان و گروههاى هموزن و هم رأى آنها) مىتوانيم به دست اينها، ليبرالها را از ميدان بدر كنيم، بعد با يك ضربت كار حزب جمهورى و آخوندها را نيز مىسازيم.
بخيال خود بدين آسانى حكومت را مفت و مجانى بدست مىآوردند. در عالم خيال خواب تكرار تصرف حكومت از سوى لنين و يارانش را مىديدند!!
اما ملاتاريا، توجيه ديگرى از اين تغيير 180 درجهاى گرايش مىكرد. مىگفت اين امر نتيجه قاطعيت و سركوب بدون ترديد و تزلزل است. مىگفت وقتى خوب كوبيده شدند، واسطه برمى انگيزند تا آشتى كنند. وقتى موضع خود را تغيير دادند ديگر نه تنها مضر نيستند بلكه مفيد هم هستند. چرا كه به علت تغيير موضع محبوبيت و مشروعيت در محيط هايى كه در آنها مىتوانند رشد كنند را از دست مىدهند. بنابراين ضعيف مىمانند و حمايتشان سبب مىشود از ناحيه چپ خطرى متوجه حكومت نگردد. به سخن "روشنفكرتاريا" (بعد از آنكه كار ليبرالها ساخته شد)، با يك ضربه كار آخوندها و حزبشان را مىسازيم، مىخنديدند و حق با اينها بود. روشنفكرتاريا وقتى 180 درجه تغيير موضع مىداد ديگر حزب لنين نمىشد. يك سازمان بى اعتبار مىشد. سازمانى كه از عوامل مهم زمينه سازى استبداد ملاتاريا مىگرديد.
در اين بارهها، در شوراى انقلاب و حضور آقاى خمينى و مجالس ديگر بحث زياد مىشد. مىكوشيدم، بفهمانم كه آقايان، اين تغيير جهت نتيجه روش "قاطع" يعنى استفاده از ژ - 3 و چماق و زندان و اعدام نبوده است. پيش از رياست جمهورى من، اين روشها را بكار مىبرديد اما آنها نبودند كه زيان مىديدند، شما بوديد كه عقب مىنشستيد. وضعى كه پيش آمده است، بخاطر آن بوده است كه اعتبار اجتماعى و موقعيت خويش را در جامعه بلحاظ روشى كه من بكار بردهام و ذهنيات و غلط كاريهاى خود، از دست دادهاند و ديگر نمىتوانند بكارهاى سابق ادامه دهند.
اما "روشنفكرتاريا" بسوى همدستى با حزب جمهورى رفته بود و همين امر كفه استدلال آقاى بهشتى و گروه او را سنگينتر مىكرد. مىگفت در كردستان هم وضع همينطور است. هنوز بايد با قاطعيت بيشتر عمل كرد. بعد نوبت آن مىرسد كه مىآيند و سازش مىكنند و سربزير مىشوند.
بدينسان ملاتاريا يك روش سياسى بدست آورد كه مدعى بود امام نيز با همان روش به پيروزى رسيده است: سازش بعد از قاطعيت.
همين روش را با دولت امريكانيز بكار برد اما به ترتيبى كه مىدانى و كمى بعد شرح خواهم داد اين بار او بود كه سازش كرد و تسليم شد.
با خود من نيز همين روش را بكار مىبرد. گمان مىكرد من آدمى بغايت جاه طلبم. اين حرفى بود كه روشنفكرتاريا به او آموخته بود. هرد دو دسته از توجيه رفتار من ناتوان بودند و براى هر دو دسته عقيده ابزار كار بود و بنابراين نمىتوانستند رفتار مرا بفهمند. بهررو فكر مىكردند، پس از قاطعيت حاضر به سازش مىشوم. پيش از اين در اين باره توضيح دادهام.
اين اعدامها كه مىكنند و اين توقيفها و ترورها، همه بر اساس همان روش است. فكر مىكنند كليد طلايى را بدست آوردهاند. پس از موج ترورها، سازمان مجاهدين خلق و گروههاى ديگر طرفدار بنى صدر خواهند آمد و توبه خواهند كرد و دوران سلطنت طولانى و آرام ملاتاريا شروع خواهد شد. ديروز آقاى خمينى صحبت مىكرد. حرفهايش بازتاب اين روش بود. همان حرفهاى شاه را تقريبا" با همان جملات مىگفت: از اعدام و كشته شدن اين جوانها بسيار ناراحتيم لكن چاره نيست و در ايام شاه سابق مىگفتند: خاطر اعليحضرت از اعدام جوانان بسيار ناراحت مىشود اما بخاطر مصالح عاليه كشور چاره نيست. شاه سابق مىگفت وضع ما از اروپاو امريكا بهتر است و اينك آقاى خمينى نيز مىگويد وضع انگليس و امريكا از مابسيار بدتر است. در آن زمان مىگفتند خانوادهها بايد مراقب فرزندان خود باشند و آنها را از افتادن به دام خرابكاران بازدارند و اينك آقاى خمينى همين حرف را مىزند. او مىگفت اين خرابكاران كسى نيستند، كارشان تمام شده است و اينك آقاى خمينى همين حرف را مىزند.
هر دو ترجمان قدرت استبدادى بودند و زبان استبداد يكى است. اين زبان را از جمله به دليل رفتار روشنفكرتاريا بدست آمده است. روشنفكرتاريايى كه چند نوبت از اسباب ناكامى نهضتهاى رهايى بخش ما شده است. خود قربانى باورها و اخلاق مذبذب خويش گشته است و نسلهاى معاصر را نيز قربانى كرده است.
هر بار كه نهضت مردم اوج گرفته است و استبداد در برابر مردم ايستاده است، روشنفكرتاريا، بخصوص روشنفكرتارياى وابسته ضربه كارى خود را به جنبش مردم ما زده است. اين همان از خود بيگانگى فرهنگى است. روشنفكر قدرت گراى ايرانى از دير باز يونانى زده شد و در دوران جديد، غرب زدگى بيمارى يونانى زدگى را تشديد كرد. اگر ملاتاريا، توانست روشنفكران را از صحنه براند، دانشگاه را ببندد، مغزها را بگريزاند و با گستاخى تمام تخصص را بكوبد و اداى هارون الرشيد را در بياورد و ميمونها را به حكومت بگمارد و حساب عقل را از از حساب علم جدا كند و عقل را تظاهر به اطاعت و ستايش شخصيت تعريف كند و كشور را به روزى بياندازد كه مىبينيم، از جمله به اين دليل بود كه روشنفكرتاريا نه تنها بيمارى ملاتاريا يعنى اعتقاد به قيموميت خويش بر مردم را داشت بلكه غرب زدگى دوران ما اين بيمارى را در او تشديد كرده بود. مردم 55 سال حكومت روشنفكراتاريا را با پوست و گوشت خود لمس كرده بودند. هنوز هم مردم از روشنفكرتاريا بيشتر مىترسند. و اين روشنفكرتاريا يك سنت ديرين ديوان سالارى ايران را نيز به ارث برده است: حكومت در سايه استبداد.
در حقيقت، يا با ائتلاف ايلها سلسلههاى سلطنتى پديد مىآمدند يا مهاجمان خارجى مىآمدند و در ايران بساط سلطنت مىگستردند و روشنفكرتاريا وارد دستگاه سلطنت استبدادى مىشد و در سايه استبداد حكومت را در دست مىگرفت. در استبداد پهلوى نيز چنين بود و اينك در استبداد ملاتاريا نيز چنين است. اما اينبار دزد ناشى به كاهدان زده است. ملاتاريا بخلاف استبدادهاى سلطنتى قادر به سازماندهى واحد و سراسر كشور نيست. آنچه براى روشنفكرتاريا از آن چپ روى افراطى روزها و ماههاى اول و اين سازش غمانگيز مىماند، سقوط است. البته روشنفكرتاريا وابسته به امريكا و روسيه به خط ابرقدتهاى حامى مىروند و اميدوارند زود يا دير به قدرت برسند. اما دوران ملاتاريا و روشنفكرتاريا به سر رسيده است. وحدت روحانى - روشنفكر، ميوه شيرين خود را با پيروزى انقلاب اسلامى ببار آورد. طى دو سال و نيم حساب روحانى از ملاتاريا و حساب روشنفكر از روشنفكرتاريا تا حدودى جدا شده است. براى نخستين بار در تاريخ ايران، اميد نو شدن نهادهاى مدهبى بوجود آمده است. براى نخستين بار، وحدت روشنفكر و روحانى از پشتيبانى خلق برخوردار شده است. هيچ زمان و دو دسته ملاتاريا و روشنفكرتاريا تا اين حد در جامعه بى اعتبار نشده بودند. اينبار مردم در انقلاب بر همه پيشى گرفتند. تا تعطيل بازارها، نه آقاى خمينى به انقلاب باور داشت و حاضر به عمل بود و نه روشنفكرتاريا احتمال پيروزى انقلاب را مىداد. مردم با يك خودجوشى سازمان يافتهاى انقلاب كردند و دو دسته روشنفكرتاريا و ملاتاريا به انقلاب او جفا كردند، استقلال را به وابستگى برگرداندند و آزادى را به استبداد تحويل كردند و اسلام را وسيله توجيه بى رحمانهترين جنايتها و خيانتها ساختند، اين دو دسته در قهر و آشتى هاشان مردم را گوسفند و "تودهها" بيشتر به حساب نياوردند. اما خلق در جريان حركت خويش روحانى و روشنفكر خويش را بازيافت. جريان تاريخى نهضت رهايى بخش ما، اينك بيش از هر زمان قوى شده است. با وجود اين ملاتاريا با همدستى روشنفكرتاريا ايران را به بدترين استبدادها و فقرآورترين وابستگىها سوق مىدهند و در برابر خود مقاومت نسل بر استقامت امروز را مىيابند. قدرتهاى خارجى با تمام توان مىكوشند، واقعيت جديد يعنى روحانى نو و روشنفكر نو كه در كوره انقلاب خلوص پيدا كردهاند را از سر راه بردارند، كار بعدى آنها اينست كه جاى ملاتاريا را با روشنفكرتاريا كه با فرهنگ سلطه گر سازگار و به سازماندهى وابستگى و استبداد تواناست عوض كنند. به ملاتاريا مقام توجيه كننده استبداد و وابستگى را بيشتر نخواهند داد.
باز به همان سخن مىرسيم، نبرد و مقابله سرانجام بخش ما هنوز با امريكا سلطه گر و ايادى اوست.