فصل دوم‏

 

  اسطوره مى‏شكند

 

      در قسمت اول اين فصل، مى‏كوشم اهميت آزادى وجدان دينى نسل امروز را از رهگذر بيان عمومى انقلاب ونيز كار گروهى را كه با رئيس جمهورى در تلاش بزرگ براى بى اعتبار كردن استبدادهاى سياسى و دينى شركت كردند، برايت توضيح بدهم. اميد ما به نسل جوان امروز اميد موجهى است. چرا كه پس از قرنها وجدان او آزاد شده است و اينك مى‏تواند بعمل برخيزد. او مى‏داند كه بيان دينى عقيم كننده‏اى كه طى قرون در سازش با نظام حاكم پديد آمده بود، ضد اسلام است. اسلام روش رشد و بسط آزاديهاست.

      در قسمت دوم برايت شرح مى‏كنم كه چرا نادانى بخصوص نادانى رهبرى يكى از عوامل مهم چگونگى تحول اجتماعى است. اين قسمت از اين نظر مهم است كه واقعيت‏هاى خارجى در زمينه ذهنى رهبرى به اين يا آن نوع تصميم مى‏انجامد و اين تصميم‏ها اين يا آن نوع تغييرها را بدنبال مى‏آورند.

      بدينسان در اين فصل كوشش مى‏كنم، شرح كنم چسان ضعف رهبرى از نظر دانش و تمايل مهار نكردنيش به استقرار استبداد دينى، سبب شدند كه عوامل داخلى و خارجى برانگيخته گردند و در جهت بازسازى استبداد عمل كنند. در نتيجه افشاگرى‏ها و بر اثر قوت بيان عمومى انقلاب و نادانى‏هاى رهبرى و آنچه از رهگذر بيرون رفتن رهبرى از بيان انقلاب بر سر كشور آمد، سبب شد كه ما در شكستن دو اسطوره استبداد سياسى شاه و استبداد دينى آقاى خمينى در كنار و همراه نسل بت شكن امروز قرار گيريم.

 

      1- مبارزه با استبداد و آمريت گروهى، بزرگترين مبارزه زمان‏

 

      ميدانى كه دو روز پيش از كشتار سى خرداد و اعدام‏ها كه از روز 31 خرداد شروع شدند، نظر خود را درباره وضعيت كشور در نوارى ضبط كردم و براى آقاى خمينى فرستادم. از او خواستم تا هنوز وقت است، زور را آنهم رد خشن‏ترين شكل به تنها راه حل بدل نسازد. دادگاه‏هاى انقلاب را دست كم به مدت سه ماه تعطيل كند، آزاديها، خصوص آزادى مطبوعات را بر قرار كند و بحث‏هاى آزاد به معناى واقعى آزاد را پديد آورد. اگر سه ماه گذشت و نتيجه بد بود، از نو زندان و شكنجه و اعدام و كشتار را برقرار سازد. نشنيد و بدتر كرد و در نتيجه مسابقه ميان اعدام و انفجار را به اين ملت تحميل كرد.

 

      چرا آقاى خمينى چنين مى‏كرد؟ چرا اينهمه دشمنى در حق رئيس جمهورى منتخب مردم اظهار كرد؟ رئيس جمهورى در نامه 22 فروردين ماه به "دادستان كل" و در اعلاميه 24 خرداد 1360 به درست پيش بينى كرد كه بستن همه راه‏ها سبب اين مسابقه مى‏شود و توطئه گران و كودتاچيان خود قربانيان اول خشونت وحشيانه‏اى مى‏شوند كه بر خلاف طبع اسلام به ايران تحميل مى‏كنند. چرابجاى ترتيب اثر دادن به اين پيش بينى، روش خطا را در پيش گرفت و بر دشمنى با كسى كه حق مى‏گفت، به قول خودش تا به آخر رفت؟

      درباره نظريه‏اى كه تقدم قطعى را به حذف و فقط حذف از راه خشونت مى‏دهد، در بخش فرهنگ صحبت خواهم كرد. در اينجا مى‏خواهم از سومين جنگ بزرگى كه گروه ما در آن شركت كرده است صحبت كنم. از جنگ بزرگ بر ضد اصالت زور و ايدئولوژى‏هاى استبدادى رنگارنگى كه بر اين اصالت بنا شده‏اند.

 

      پيش از اين شرح كردم كه انقلابها قربانى اين وهم مى‏شوند كه به عنوان تقدم دادن مثلا" بخطر خارجى مثل جنگ و يا بحران‏هاى بزرگ، مثل بحران اقتصادى، بنا را بر اصالت زور و آمريت نزديك به مطلق يا مطلق حاكمان مى‏گذارند و آزاديها را قربانى مى‏كنند. در كشور ما نيز به شرحى كه مى‏خوانى چنين شد. با توجه با اين امر واقع، اصلى را تنظيم كردم و در قانون اساسى آمد كه استقلال و آزادى از يكديگر جدايى ناپذيرند و نمى‏توان به بهانه دفاع از استقلال، آزادى را محدود كرد و يا بخاطر آزادى از استقلال كشور گذشت.

      اشتباهايمان را در پايان اين كتاب يك بيك برخواهم شمرد، با وجود آنها، هيچكس نمى‏تواند اين حقيقت را انكار كند كه ما در آن واحد در سه جبهه درگير بوديم.

 اول با نيروى مهاجم رژيم عراق، دوم با جنگ اقتصادى كه امريكاتحميل كرده بود و سوم با ايدئولوژى‏هاى استبدادها در داخل. اينهم مثل انقلاب ما از شگفتى‏هاى زمان ما است. هم ارزش شمردن جنگ بخاطر استقلال و جنگ بخاطر آزادى: در صورتى كه استبداد ملاتاريا را برافكنيم، پيروزى انقلاب بر ضد انقلاب، آزادى بر استبداد، صلح بر جنگ و سازندگى بر ويران سازى، رشد بر واپس گرائى است. پيش از ما در جاى ديگر، اين تجربه را كرده بودند؟ ما شرحى از آن نخوانديم. ناگزير فرض كرديم خود بايد اين تجربه را بياغازيم.

      پاسخ سئوال‏ها را اينك مى‏توان جست. در اين ايام مجموعه آثار افلاطون را مطالعه مى‏كنم. در اين باره با كسانى كه با هم هستيم به سبك سقراط بحثى كرده‏ايم كه برايت نقل مى‏كنم.

      سلامتيان: كارى كه در دو سال و نيم انجام گرفته است، كارى بغايت عظيم بوده است. اين كار را نه در دوران معاصر و نه در گذشته، هيچ شخصيت و گروهى انجام نداده است. اگر در حقيقت سلطنت 2500 سال بطول انجاميد تا از بين رفت. در دوران معاصر با همه ضربه‏اى كه از استقامت مصدق و خيانت‏هاى توام با جنايتهاى بيشمار خاندان پهلوى، به آن وارد آمد، باز 25 سال طول كشيد تا از پاى درآيد. استبداد دينى ظرف دو سال و نيم در بين مردم مشروعيت خود را از دست داد. كار دو هزار و پانصد سال را در دو سال و نيم كردن، كارى بس بزرگ نيست؟ از نظر آقاى خمينى، گناهى بزرگ است و بخش عمده اين گناه را از شما مى‏داند و حق هم دارد. از اينرو وقتى شنيدم دستور كشتن شما را داده است، تعجب نكردم.

      بنى صدر: چه كسى مى‏گفت از بيان عمومى انقلاب كه خود بر زبان رانده بود منحرف بشود؟ چرا خود و ملاتاريا گناهكار نيستند كه مى‏خواهند بانحصار واستبداد حكومت كنند و بناى رهبرى و سرورى خويش را نيز بر جهل مردم بگذارند؟ مگر آقاى خمينى خود نمى‏گفت استبداد ضد رشد است، زيرا براى توجيه خويش بايد نادانى مردم را حجت قرار دهد، وقتى رژيمى براى بقاى خويش به نادانى مردم نيازمند است، چگونه حاضر مى‏شود اسباب دانائى و رشد مردم را فراهم آورد؟ اينك اين سخن درباره حكومت خودى صدق كرده است. سانسور حكومتش شده است. زيرا مردم نبايد بدانند. تاوى بتواند خود را ولى آنها قرار بدهد.

      سلامتيان: درست است، خودش استبداد را برقرار ساخت و بنابراين بيان رشد را رها كرد و بيان "غى" (1)«1 - راه رشد از راه غى جدا است قرآن سوره بقره آيه 256 »را گرفت. باغى باعين خود او است. اما چه كسى سبب شد، مردم اينها را حين ارتكاب همين جرم، جرائم، جرائمى كه پى در پى مرتكب مى‏شدند و مى‏شوند، ببينند؟ صداقت شما نسبت به آقاى خمينى ، صداقت كارپذريرى نبود، صداقت فعالى بود. شما انتقاد زنده و مستمرى نسبت به انحرافها بوديد. كارهايى كه بدون بكار بردن زور از پيش مى‏برديد، كار شبانه روزى بدون دروغ و با وجود كارشكنى‏ها كه مى‏كرديد، سخن رانى‏ها و كارنامه‏ها و نحوه تلقى شما از مردم و حضورشان در صحنه، برانگيختن مردم به عمل و ابتكار، ايجاد اعتماد به نفس در مردم، گفتن همه چيز به مردم، ايجاد فرصتهاى پى در پى براى بروز خودجوشى مردم، اينها همه انتقادهاى زنده‏اى بودند كه اگر آقاى خمينى و سران ملاتاريا مى‏خواستند از آنها سود مى‏جستند و راه رشد را در پيش مى‏گرفتند. اما نه تنها نخواستند بلكه كوشيدند با اتخاذ سياست حذف و شدت بخشيدن به جريان انحصارى كردن و استبدادى كردن حكومت، بنوبه خود، در شناساندن قيافه واقعى خودشان به شما كمك كنند.

      از ياد نبريد كه شما و همكاران شما به عنوان رئيس جمهورى و همكاران رئيس جمهورى، نقش مخالف با استبداديان و ايدئولوژى استبداد را ايفا مى‏كرديد. در كنار اسلام شما، مردم كشور بخصوص نسل جوان، اسلام يونانى زده آقاى خمينى و ملاتاريا را بى رونق و بى اعتبار مى‏يافت. شما نه تنها بدون كمك روحانيت حكومت گر، بلكه على رغم او به رياست جمهورى رسيديد و به آئينه‏اى تبديل شديد كه در آن مردم عيب بزرگ روحانيت حاكم كه اعتقاد به "استبداد صالح" يا به تعبير شمااصالت زور است را به روشنى مى‏ديديد. چه كسى اين حرف آقاى بهشتى را از ياد برده است كه يا انتخابات انجام نخواهد گرفت و يا آقاى بنى صدر رئيس جمهورى نخواهد شد؟...

 

      محبوبيت روز افزون شما اين فكر را نزد گردانندگان استبداد مذهبى، باز هم بيشتر تقويت مى‏كرد كه بدون خمينى، حريف شما نمى‏شوند. پس اگر روحانيت حاكم بخواهد حكومت كند، تا هنوز ايدئولوژى آمريت استبدادى بى اعتبار نشده است، بايد هرطور هست كار شما را به دست خمينى تمام كند.

      گروه ما با افشاگرى از درون، با كار شبانه روزى با ايجاد بحث آزاد و روزنامه انقلاب اسلامى يعنى روزنامه‏اى كه بيش از هر روزنامه ديگرى در تاريخ ايران نظرهاى مختلف در آن منعكس شده است و از راه نشاندادند كاربرد روشهائى كه از قبول ولايت مردم و مشاركت مردم نشات مى‏گرفتند، وسيله مقايسه‏اى ميان دو اسلام را فراهم آورد: اسلامى كه اصالت زور را نفى مى‏كرد و اسلامى كه تحت عنوان ولايت فقيه، بجاى خدا، اصالت را به زور مى‏بخشيد و امروز چهره واقعى خويش، چهره جنايتكار و مخوف خويش را نشان مى‏دهد.

      دو سال و نيم از انقلاب مى‏گذرد. بخش عمده‏اى از بيان عمومى انقلاب را گروه ما تدوين كرد و از زبان آقاى خمينى اعلان كرد. آقاى خمينى و ملاتاريا آن بيان را كنار گذاشت و بيان استبداد دينى ناتوان از حل مشكل‏هاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى را اظهار كرد. هر كس حرفهاى آقاى خمينى را با سخنان پاريس او مقايسه كند و آن سخنان را با نوشته‏ها و گفته‏هاى گروه ما، خصوص بيانيه جمهورى اسلامى و مسائل 19 گانه‏اى كه درباره انقلاب ايران مطرح شده‏اند مقايسه كند و بويژه صداقتى را كه در حد امكان در وفادارى ما به اصولى كه از قبل اعلام كرده بوديم نشان داديم و همه كوششى را كه براى اجراى اين اصول بكار برديم مدنظر قرار دهد، زود مى‏فهمد كه آقاى خمينى امروز، خمينى پاريس نيست. وجدان عمومى روزبروز در اين باره روشنتر مى‏شود كه عيب در خود استبداد است و نه در نوع آن. دعواى طرفداران استبداد مذهبى با گروه هايى كه جانبدار آمريت خويش بر جامعه هستند، دعوا بر سر نوع استبداد است اما با گروه ما دعوا بر سر اصل استبداد است.

      روشهاى شما به مردمى كه قرنها با آنها از خوبى اين نوع آمريت استبدادى و بدى آن نوعش بحث شده بود، امكان داد ببينند و لمس كنند كه بدون ايدئولوژى استبداد و آمريت استبدادى، كارها خوب، آسان و زود انجام مى‏گيرند. خرابى‏ها كم و سازندگى‏ها بسيار مى‏شوند. عمل سياسى گروه شما چنان وسيع و اثر آن چنان عميق نبود، كه وقتى برآن شدند كه جلو آنرا بگيرند، بسيار دير شده بود. وقتى فهميدند چه بروزگارشان آمده است، شتاب زده دست بكار شدند:

 - ايراد سخنرانى بر شما حرام شد.

 - سخنرانى‏هاى افراد گروه، توسط چماقداران و پاسداران جلوگيرى شد.

 - شما در شهرها و روستاها با حضور خود به مردم فرصت داديد كه خود حرف خودشان را بزنند، استقبال و شور مردم و شعارهايشان، استبداديان را بر آن داشت كه در كار خود شتاب بيشتر بكار برند.

 - تماس امريكائى‏ها با آقاى بهشتى براى ايجاد رژيمى ثابت با اتحاد نيروهاى مذهبى و نيروهاى مسلح و بدنبال آن حل شدن مشكل گروگانها و اعلام جرم شما كه مردم را بنوعى ديگر، بنوعى تازه و بديع وارد صحنه مى‏ساخت. مردمى كه اينبار آگاهند و عنان اختيارشان در دست خودشان است و حالا ديگر مراقب و نگرانند. حضور آقاى نبوى در مجلس و اعلام خطرش به همه كه همه در خطريد و ضرورت شتاب دادن و...

 - روزنامه ها توقيف شدند.

 - و صحنه آخر كنار زدن شما بود. كودتايى با شركت چماقداران و افراد كميته و سپاه و دادگاه انقلاب و...

      و معنى اين كودتا اين بود كه پيش خود نشسته‏اند و حسابشان را كرده‏اند و به اين نتيجه رسيده‏اند كه هر وضعى پيش بيايد ده تا پانزده درصد مردم را دارند. چماقدا و نيروى مسلح و "دادگاه" يا ماشين اعدام را دارند. بنابراين مى‏توانند كار مخالفان را بسازند و نيازى هم به حمايت وسيع مردم نداشته باشند.

      بدينقرار آقاى خمينى و ملاتاريا، ميان رهبرى محبوب مردم و حكومت استبدادى بر مردم، دومى را انتخاب كردند، مقاومت خونين مردم مسلمان در برابر اين شيوه‏ها و انتقاد مستمرى كه شما بوديد، سبب شد كه اين انحراف در قدم به قدم خود از چشم مردم پوشيده نماند. در نتيجه پيش از آنكه پايه‏هاى استبدادشان را برقرار كنند، بى اعتبار شدند.

 آقاى رجوى مى‏گويد: تاريخ، اين خدمت بزرگ را فراموش نمى‏كند. و بر آن مى‏افزايم كه اين درس، درسى كه از تجربه ما مايه گرفته است را همه انقلابيان خواهند گرفت نسل جوان كشور اين آموزش را بكار خواهد برد و بنياد استبداد را برخواهد افكند.

      آقاى خمينى و ملاتاريا چون نيازهاى نسل امروز را در جهان متحول نمى‏شناسند، نمى‏دانند كه انقلاب يك پديده جهانى است و اين حركت عمومى نسل‏هاى جوان در سرتاسر جهان است كه مى‏خواهد انسان را از نظام ارزشى رها كند كه بر پايه اصالت زور و ارزش مطلق شمردنش استوار شده است.

      بنى صدر: شما مى‏گوئيد من نخستين "آنارشيست" به معناى فلسفى كلمه هستم كه به رياست جمهورى رسيده‏ام. مى‏بينم خود نيز بر اين باوريد كه انقلاب ما، انقلاب ملت بر ضد دولت بود. ملت همانند موج‏هاى بزرگ برخاست و سازمانى را كه به زور بر او حكومت مى‏كرد فرو بلعيد. اينكار را بيرون از خواست و رهبرى هر سازمانى به انجام برد. اينگونه قيام پيش از اين نيز سابقه داشت. در ماه مه 1968 در فرانسه نيز قيام را سازمانهاى سياسى سازمان ندادند. آن قيام هم بر ضد نظام ارزشى حاكم بود. در آنوقت ساخت‏هاى جامعه فرانسوى به علل بسيار از جمله ضعف رهبرى، دوام آوردند اما امواج بعدى از راه مى‏رسند و مقاومتها رامى شكنند، باورم اينست كه امواج انقلابى بهم خواهند پيوست و جهان را فرا خواهند گرفت. امروز در لهستان باز ملت بيرون از سازمان‏هاى رسمى و حاكم، چون موج برخاسته است و دارد دولت را فرو مى‏بلعد. پندارى ماديتى ناتوان به سراغ معنويت مى‏رود و از بخت بد خمينى خود معناى انقلابى را كه در رهبريش قرار گرفت ندانست و گمان برد قدرتى را بايد جايگزين قدرتى ديگر كند. ملت را رها كرد تا دولت بشود. در فكر او تصور مخالف با "رهبر" با "ولى فقيه " موجب قطع رشته ولايت و بغى مى‏گردد. نسل امروز از ترس‏هاى وجدانى رهيده است و او سخت نگران است كه چرا جوانهانمى ترسند. با اين نسل در تضاد كامل است و ما را گناه كار مى‏شناسد كه چرا با بياد آوردن بيان پاريس و بخصوص نشر فكر تعميم امامت، به اين نسل مى‏گوييم مترس، اسلام واقعى همان است كه در پاريس از زبان آقاى خمينى بيان شده است، راه رشد است، آزادى از قيدها بريا ابتكار است و...

      سلامتيان: جان كلام همى رهايى وجدان‏ها از ترس مذهبى و مكتبى و ايدئوژيك است اين مساله مهم را بايد بيشتر توضيح داد.

      بنى صدر: مساله رشد و رابطه‏اش با مذهب امر تازه‏اى نيست و مساله‏اى جهانى است. هنوز در اروپاى غربى بيان مذهب با بيان سازمانهاى سياسى ناسازگارى دارد. از بلوك كمونيست حرف نزنيم كه در آنجا براى انجام مراسم مذهبى سازمان زير زمينى بوجود آورده‏اند و همه چيز حكايت مى‏كند كه رژيم‏هاى كمونيستى در جنگ با مذهب كامياب نشده‏اند. هنوز آدميان غربى نيز گرفتار اين وسوسه وجدانى هستند كه آنچه مى‏كنند با دستورات مذهب سازگار است يا خير؟ و نزديك به دو قرن است كه غرب مذهب را مانع اصلى رشد شرق مى‏شمارد و دولتها كوشيده‏اند و مى‏كوشند با از سر راه برداشتن مذهب "رشد " دلخواه خود را به جامعه‏ها تحميل كنند. در واقع مى‏خواهند موانع پيشرفت قدرت مسلط خارجى يعنى غرب را از پيش پا بردارند.

      نسل هايى كه از پى يكديگر آمده‏اند، ميان دومانع عبور ناكردنى قرار گرفته‏اند: نهاد سياسى حاكم و نهاد مذهبى جانبدار "استبداد صالح". انديشيدن و عمل كردن در بيرون اين دو نهاد غير ممكن مى‏نمود. هنوز بسيار بودند خانواده هايى كه مانع تحصيل فرزندانشان مى‏شدند بخاطر اينكه مى‏ترسيدند از مذهب بيرون بروند. گرچه بيرون رفتن از مذهب ترس خانواده‏ها بود اما ترس كسانى هم كه از مذهب بيرون مى‏رفتند بود. در وجدان‏هاى آدميان غير مذهبى اين "تضاد" درونى شده بود و اين تضاد فلج كننده بود. مانع ابتكار مى‏شد و آدمى را ناگزير از تقليد كوركورانه مى‏كرد.

     چنين بود كه مانع سومى پيدا شد: "غرب زده"ها. اينها نيز به زور اصالت مى‏دادند. فكر مى‏كردند بايد ولو بزور غير غربى را متمدن يعنى غربى كرد، مى‏گفتند: بايد تا مغزاستخوان فرنگى شد. بن بست كامل بود.

      در بن بست نمى‏شد ماند، بيان تازه‏اى پيدا شد: برداشت جديد از مذهب به عنوان روش رشد و آزادى محرومان. اين بيان نيز، بيانى عمومى بود. در همه جاى جهان اين بيان نو، پديدار گشت. اما كاربرد اين بيان بلحاظ بسته ماندن درهاى نهاد مذهبى بروى اين بيان، اندك بود. بخش كوچكى از تحصيل كرده‏ها را در بر مى‏گرفت. اما به توده مردم راه نمى‏جست.

      همانطور  كه بياد داريد، در اين باره در خانه آقاى پل ويى، بحثى كرديم. در آن بحث از ايرانى و عرب و فرانسوى با عقايد گوناگون شركت داشتند نظر ما اين بود كه تا بيان مذهب از پيرايه قدرت ستائى و زورمدارى پاك نگردد و اين بيان درونى و وجدانى توده مردم نشود، راه انقلاب همچنان مسدود مى‏ماند. در اين نظر حاضران با ما موافق شدند.

      حضور آقاى خمينى در پاريس به جمع ما امكان داد نظرى را كه از راه بحث حاصل شده بود به عمل درآوريم. بيان انقلاب، بيان اسلام، بيانى گرديد كه وجدان نسل جوان كشور را رها كرد و انقلاب هر سه مانع را از سر راه برداشت:

  1- اصالت استبداد سياسى بى اعتبار شد.

  2- مذهب بر پايه اصالت "استبداد صالح" و اصالت اشكال معين و اصالت اطاعت محض بى اعتبار شد. بيان جديد به جوان امكان داد از ترسى رها شود كه در وجدان او لانه كرده بود. ديگر نه در فعل پذيرى و نه در واپس گرايى و نه در غرب گرايى بدنبال هويت موهوم نبود، در رشد بود كه هويت مى‏جست. 3- مانع غرب زدگى نيز با انقلاب از ميان رفت چرا كه انقلاب بمعناى شكست "اخذ تمدن غربى بدون انصراف ايرانى" بود.

      بدون بدرون در آمدن و از درون عمل كردن، اين نتيجه حاصل نمى‏شد. اين درونى شدن صادقانه كامل بود چرا كه بيان عمومى انقلاب به عنوان بيان اسلام از زبان مرجع تقليد شيعيان و رهبر انقلاب اسلامى ايران اظهار مى‏شد. بناى ما بر فريب نبود، بر اين بود كه بيان و نهاد مذهب نو شود. يقين داشتيم كه اين نو شدن سبب مى‏شود مانع وجدانى و درونى رشد برداشته گردد و جامعه جوان ما با قدم‏هاى بسيار سريع رشد كند. اين رشد، دنباله روى از اروپا نبود، طرح تازه‏اى بود. ما نمى‏خواستيم از روحانيت استفاده كنيم و بعد كنارش بگذاريم. نه تنها نسل‏هاى پيشين بابت روش فريب بهاى سنگين پرداخته بودند و تكرار تجربه شكست خورده از عقل بدور بود، بلكه در طرح جامعه جديد، اخلاق توحيدى، اخلاق جذب و يگانگى جستن جايى چنان تعيين كننده داشت و دارد كه ما را از فكر فريب كارى نيز باز مى‏داشت. ما با كمال رغبت رهبرى آقاى خمينى را پذيرفته بوديم و مى‏خواستيم در اين انقلاب بزرگ انقلابى كه به گمان ما، انقلابى جهانى بود و هست او و روحانيت در رهبرى شركت فعال داشته باشند.

      آقاى خمينى در سخنرانى 25 خرداد خود گفت: او اول هم خلجانى در دل نسبت به من احساس مى‏كرده است. و اين خلجان، خلجانى بود كه پيدا شدنش در دل مردى روحانى چون او قابل فهم است: مى‏دانيد كه روحانيان، نسبت به نوشته و كارهاى علمى غير "اهل علم" در زمينه مذهب بديده سوءظن مى‏نگرند. هرچند، چند نوبت گفت شما هم روحانى و از ما هستيد، اما در واقع مرا روحانى نمى‏دانست. ناراحتى‏هاى درونى او بيشتر مى‏شد وقتى مى‏ديد هر روز حرفهاى تازه‏اى مى‏زند كه او را از باورهايش دورتر مى‏گرداند. مايه اين خلجان همين بود.

 

 تاريخ 27 تير ماه 1360

 

      با اينهمه، در دوران انقلاب، خمينى به روشنايى درآمد و توانايى شگرف خويش را در برداشتن هر سه مانع بالا نشان داد. در اين دوران استعدادى را از خود نشان داد كه پيش از وى از كسى ديده نشده بود. بيان عمومى انقلاب را در چنان معنويتى درآميخت كه ايران را سراسر اميد و شادى و دوستى گردانيد. هنرمند چيره دستى شد كه توانست جامعه اسلامى آزاد را بگونه واقعيتى ملموس درخاطره‏ها جا دهد. مردم كشور بيان او را بخاطر باور تمامى كه به او داشتند، وصف جامعه‏اى تلقى مى‏كردند كه ساخته شده است. آنسان باور كرده بوديم كه پندارى در آن زندگى مى‏كنيم. چه روزها و ماه‏هاى زيبايى بود و چه معمار توانگرى تاريخ بخود مى‏ديد.

      من فرزند و مريد اين مرد بودم، مردى كه از تاريكى به روشنايى درآمد و نورى را كه گرفت صد چندان بازتاباند، در حقيقت، انقلاب ما بيان و خودجوشى جمهور مردم بود و اين هردو در رهبرى او منعكس مى‏شد. او با مردم يكسانى مى‏جست. برادرى، برابرى، رهايى از دولت ستمگر، اميد و گذار از اندوه قرون به شادى عصر جديد، همه در رهبرى او بازتاب مى‏يافتند. او خود به اين نقش آگاه بود يانه، نمى‏دانم اما مى‏گفت: من رهبر مردم نيستم، من حرف مردم را مى‏زنم. در نظر مردم حسين زنده‏اى بود كه اينبار پيروز مى‏شد.

      حسين مظهر توده‏ها در ميلشان به رهايى از دولت و ستمگريش بود. در اين مرحله كه مرحله پيروزى قيام حسينى بود، خمينى نه تنها مظهر توده هايى مى‏شد  كه مى‏خواستند از دولت رها شوند، بلكه در رهبرى و بيان او، روشنفكر و روحانى و توده مردم همسانى مى‏جستند. بيشتر از اين، جريان جدا شدن گروه‏ها از رژيم شاه و پيوستنشان به مردم از طريق آقاى خمينى انجام مى‏گرفت، در رهبرى او جريان تجزيه گروه بنديهاى حاكم و جريان وحدت عمومى براى سرنگون كردن رژيم آشكارا ديده مى‏شد. آيا توده مردم احساس خطر نسبت به آينده انقلاب نمى‏كردند وقتى شعار مى‏دادند: " نهضت ما حسينى است، رهبر ما خمينى است" يا اين شعار: " خزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله"؟ بسيارى اعضاء احزاب به من مى‏گفتند ما خود نيز اين شعار را مى‏داديم براى اينكه هيچ اختلافى مجال بروز پيدا نكند، با همه مردم يك بوم و يك رنگ شده بوديم. رفتار مردم پس از پيروزى انقلاب اسلامى نسبت به كسانى كه در رژيم سابق مقام‏هاى حساس داشتند و اينك در رژيم جديد نيز مقام‏هاى مهم را همچنان در دست مى‏داشتند، نشانه احساس خطر از تجديد دولت قديم در شكل جديد نبود؟

      بهر رو، در لحظات پيروزى بنا بر قاعده، همه به رهبرى خمينى پيوستند، هيچكس نمى‏خواست بگويد در پيروزى انقلاب حضور ندارد. چنين است، لحظه پيروزى، لحظه وحدت همه با يكديگر است. اما رهبرى خمينى بود كه اين وحدت را ممكن مى‏ساخت. نه تنها به اين دليل كه از باستان تا امروز رئيس مذهب خود رامقلد جامعه ملى مى‏شمرده است، بلكه به اين خاطر كه پيوستن نه سازمان مى‏خواست، نه اجازه از مقامى و نه بحثى ورائى در شورائى عالى يا نهادى سياسى، هيچكدام را لازم نمى‏داشت. كافى بود در درياى مردمى كه در سرتاسر كشور به حركت درآمده بود گم مى‏شدى و صدايت به اين صدا "رهبر فقط خمينى" مى‏پيوست، همين  و بس!

      بدينسان، اجتماع ملت تحقق مى‏گرفت. لحظه شكوهمند انقلاب اسلامى ما، لحظه نشستن هواپيماى حامل او و همراهان بر زمين ايران بود. آقاى خمينى اهميت اين لحظه را نمى‏دانست. خبرنگارى از او پرسيد چه احساسى دارد و او پاسخ داد: هيچ، اما در بيرون هواپيما ملت بزرگى و زيبايى لحظه را احساس مى‏كرد: لحظه اجماع ملت بود. احساس تحقق آرمان ديرين خلق ما به همه دست داد بود. پندارى عصر جمشيد از نو آغاز شده است: نه دشمنى، نه ستم، نه نابرابرى، نه غم، نه مرض، نه پيرى، نه مرگ، نه سرما، نه گرما، جهانى سراسر شادى و اميد، جوانى و رشد!

      خمينى بيانگر خودجوشى، اظهار كننده بيان عمومى انقلاب يعنى خواستهايى كه همه را متحد مى‏ساخت و كسى بود كه دولت ستمگر به او به عنوان مظهر اجماع ملت تسليم مى‏شد. ارتش، دستگاه ادارى، قشرهاى بالاى جامعه، از راه رهبرى او از دولت شاه جدا مى‏شدند و به ملت مى‏پيوستند. جز او هيچ رهبرى كه اين امر راممكن سازد و انقلاب را پيروز گرداند، وجود نداشت. اين حقيقت را همه مى‏دانند حتى آنها كه امروز واقعيت را ناديده مى‏گيرند و خمينى را از اول نابكار و... مى‏شمارند. همه در ملت بودند و ملت در رهبرى او اجماع خويش و پيروزى قطعيش را بر دولت مى‏جست.

      اما بعد از پيروزى انقلاب، لحظه وحدت به لحظه‏هاى اختلاف تبديل شد. او نتوانست لحظه‏هاى پيروزى تازه‏اى از پس يكديگر پديد آورد. در اين باره بسيار كوشيدم. آخرين بار وقتى بود كه نامه‏اى به او نوشتم كه لحظه پيروزى، لحظه وحدت است. در همه جامعه‏ها چنين بوده است. براى حفظ اين وحدت بايد پيروزيهاى جديد و پى در پى تدارك ديد. شما براه غلط افتاده‏ايد وبجاى تدارك پيروزيهاى جديد، بحران‏هاى جديد فراهم مى‏كنيد و جامعه را از بحرانى به بحرانى ديگر مى‏كشانيد و از شكستى به شكستى ديگر و در نتيجه مجبور مى‏شويد بتدريج موضع اجتماعى خود را تغيير بدهيد، از رهبرى ملت به رهبرى يك دستگاه حاكم زورگو تغيير موضع دادن را دارند به شما تحميل مى كنند و...

      او در پاسخ مطابق معمولش سخنرانى كرد و گفت جامعه شناسان مى‏گويند لحظه پيروزى، لحظه وحدت است و حال آنكه عكس آن صحيح است.در لحظه پيروزى است كه مخالفتها بروز مى‏كند چرا كه هر گروه به دنبال منافع خود مى‏رود و با هم اختلاف مى‏كنند. پس از اين سخنرانى او را ديدم و درباره نظريه بحران سازى براى اجراى اسلام با او صحبت كردم. كوشيدم به او حالى كنم براى آنكه وحدت لحظه پيروزى ادامه پيدا كند، بايد بيان انقلاب اجرا گردد. به او گفتم علت بروز اختلاف‏ها، خوددارى رهبرى از اجراى بيانى است كه در دوران انقلاب اظهار كرده است. به او گفتم شما بيان پاريس را اجرا نمى‏كنيد، در نتيجه محتاج بحران سازى و جوسازى مى‏شويد و هر روز از آن بيان دورتر مى‏شويد. اما شما با اسلام يكسانى جسته‏ايد. تغيير موضع و تغيير بيان و در نتيجه شكست شما، شكست اسلام تلقى مى‏شود و توده‏هاى مردم اسلحه‏اى را كه با آن پيروز شده‏اند، از دست مى‏دهند...

      همانطور كه جريان وحدت از طريق رهبرى او انجام گرفت جريان استقرار استبداد و تحكيم ساخت‏هاى وابستگى نيز به شرحى كه در اين كتاب مى‏آيد از راه رهبرى او به انجام رسيد. بدون موقعيت او كه با ضعف عمومى جريانهاى سياسى همراه بود، نيروهاى جانبدار استبداد دينى نمى‏توانستند بر دستگاه ادارى مسلط شوند و قوا را در دست بگيرند. به همين سبب نيست كه ما بايد تجربه انقلاب را از راه رهبرى او مطالعه كنيم؟ او از نور به تاريكى گذر كرد. بدينسان بيان قرآنى (1)«1 - قرآن سوره بقره آيه 257»يك امر واقع مستمر است. انسان در حركت، از تاريكى به نور و يا از نور به تاريكى گذر مى‏كند. افسوس كه آقاى خمينى در نور نماند. اگر مى‏ماند با همان سرعتى كه انقلاب به انجام رسيد، جامعه جديد ساخته مى‏شد. چه اميدى و چه پيام زيبايى براى همه بشريت بود! وجدانم گواه است كه مى‏خواستم بهر قيمت از اين فاجعه پيشگيرى كنم اما...

      به دلايلى كه در اين كتاب مى‏يابيد، از نو بهمان منازعه ديرين بازگشتيم. استبداد سياسى يا استبداد دينى. قرنها جانبدار اين دو بايكديگر ستيز كرده بودند و همواره جانبداران استبداد سياسى حكومت كرده بودند. رژيم پهلوى ديگر تنها استبداد سياسى نبود. نماينده قدرت مسلط جهانى امريكا نيز بود و مى‏خواست با تحميل حاكميت قاطع خويش بر نهاد مذهب، به اين منازعه ديرپاى تاريخى با پيروزى كامل نهاد سياسى استبدادى پايان بخشد. اينبار روحانيت حاكم در اين راه افتاد كه از راه استبداد حاكميت قطعى خويش را برقرار سازد و ما در اين ترس شديم كه كشور دوباره گرفتار دعواى گروه جانبدار استبداد دينى باگروه جانبدار استبداد سياسى بگردد و بخواهى نخواهى به سلطه امريكا برخود، گردن بگذارد.

      سلامتيان: پس چگونه مى‏توان گفت اين حرف كه او از ابتدا در فكر استقرار استبداد دينى بوده است نادرست است؟

      بنى صدر: زمينه ذهنى و علاقه شديدش به قدرت و طرز فكرش، سبب شدند كه عوامل داخلى و خارجى، در ذهن او بازتابى پيدا كنند كه او را به راه استبداد مى‏برد. وگرنه در آغاز با و جود آنكه تمايل به اعمال قدرت در او بروز مى‏كرد، چنان شيفته انقلاب و شخصيتى كه از رهگذر انقلاب پيدا كرده بود، شده بود كه كمتر مى‏خواست و بلكه نمى‏خواست وارد كارها بشود. يكبار وقتى به او بسيار اصرار كردند كه "موضع بگيرد" پاسخ داد، اين مردم قرنها در زندان بوده‏اند، اينك بايد آزادشان گذاشت تا آنقدر بسرو كله يكديگر بزنند تا راه زندگى با هم را پيدا كنند. همانطور كه مى‏دانيد او پيش نويس قانون اساسى را تصويب كرد و اصرار داشت كه دولت معطل مجلس موسسان نشود و آنرا از راه رفراندوم به تصويب برساند، وقتى درباره مجلس موسسان بحث بود آقاى هاشمى رفسنجانى خطاب به ما گفت شما گمان مى‏كنيد چه كسانى به مجلس موسسان مى‏آيند؟ يك مشت آدمهاى قشرى و ناآگاه و متعصب مى‏آيند و بلائى بر سر قانون اساسى مى‏آورند كه شما را از كرده خود پشيمان مى‏سازند. يا بار اول كه در كردستان زدو خورد شد و ما به كردستان رفتيم. نخستين نوروز دوران انقلاب بود، در مراجعت به نزد او رفتم. گفت: تعجب است آزادى پيدا كرده‏اند و حالا مى‏خواهند از بينش ببرند. از اين نمونه‏ها فراوان مى‏توانم بشمرم. در تاريخ و زندگانى روزمره بسيارند مردان و زنان بزرگ و عادى كه بنا مى‏گذارند وارد ماجرايى نشوند و يا از آن بيرون بروند، اما حوادث و عوامل، در زمينه ذهنى مساعد سبب مى‏شود كه با وجود مقاومت باز به ماجرا كشانده شوند.

      چنين شد و مردى كه مى‏گفت ميزان رأى مردم است، اين اواخر، وقتى با او در باره مجلس صحبت مى‏كردم، گفت: مردم رأيشان را داده‏اند و ديگر حقى ندارند. گفتم مگر وكيل مى‏تواند خلاف نظر موكل عمل كند؟ با تندى پاسخ داد بله مى‏تواند!!...

      سلامتيان: بنابراين بسيار اهميت دارد كه بررسى كنيم چگونه رهبرى انقلاب به راه انحراف رفت و صحنه ذهنى و عمل او صحنه مبارزه گروهها بر سر قدرت شد.

      بنى صدر: امر مهمى كه نبايد از نظر بدور داشت اينست كه مرحله انحلال رژيم پهلوى غير از مرحله ساختن دولت جديدى است كه نه سابقه تاريخى داشت و نه در جايى آزمايش شده بود. آقاى خمينى نيز از خود طرحى براى اين حكومت نداشت. جز "ولايت فقيه" زمينه ذهنى ديگرى نداشت و از اين ولايت نيز جز اين نمى‏دانست كه مردم بايد اطاعت كنند وگرنه "باغى باغين" مى‏شوند. به شرحى كه در بخش فرهنگ خواهم داد، از اين ولايت صرف نظر كرد. در هفته‏هاى اول انقلاب، از اثرات آزادى وجدان دينى نسل جوان روز بروز بيشتر مى‏ترسيد. ميان دو واقعيت متضاد گير كرده بود: خود او بيانى كرده بود كه يك تغيير اساسى در بيان دينى بشمار مى‏رفت. و اينك مى‏ديد كه روحانيان جوان و طلاب در اين راه ممكن است بسيار دورتر بروند، استقبال شورانگيزى كه از سوى طلاب از درسهاى گروه ما مى‏شد، نشانه يك تغيير بزرگ، يك انقلاب بنيادى بود. كم نبودند طلابى كه به من مى‏نوشتند روز بروز بيشتر پى مى‏برديم كه نخستين غرب زده‏ها ما هستيم، به قول شما ارسطو زده هستيم و بجاى خدا، زور را مى‏پرستيم و بجاى توحيد به تضاد باور داريم و اصرار مى‏كردند كه ما درس و بحث براه بياندازيم و حوزه قم را از اسارت ارسطو آزاد سازيم.

      هر روز از همه جاى كشور خبرهاى نگران كننده پى در پى مى‏رسيدند. نه تنها درباره عمليات مسلحانه كسانى كه مى‏خواستند به انقلاب بعدى گذر كنند، بلكه درباره آنچه دهقانان در روستاها و كارگران در كارخانه‏ها و كارمندان در ادارات و دانشجويان و استادان در دانشگاهها مى‏كردند، زمان به زمان ترس او از آزادى بيشتر مى‏شد و درمانده بود كه چگونه هم حرفهايى را كه زده بود، محترم بشمرد و هم مانع از آن شود آزادى كه بى بندو باريها را هم شامل مى‏شد كشور را از بين نبرد؟ ضعف شوراى انقلاب و نارسايى عمل دولت در يك زمينه انقلابى سبب مى‏شد كه روز بروز بيشتر از راه امرو نهى درامور كشور دخالت كند. با اين دخالتها از بيان انقلاب دور مى‏شد و بيان جديدى بر اساس استبداد فقيه اظهار مى‏كرد. عوامل داخلى و خارجى او را با شتاب در اين مسير به پيش مى‏بردند.

      او كه ابتدا از بحران مى‏ترسيد و جانبدار طرز اداره‏اى بود كه بحران بوجود نياورد و آرامش را برهم نزند، بتدريج خواستار بحران مى‏شد چرا كه مى‏ديد در بحران بهتر مى‏تواند نيروهايى را كه در موارد عادى پيروى نمى‏كردند، به راهى كه مى‏خواهد بكشاند. مثلا" ارتش  در كردستان نمى‏جنگيد. نقده در خطر سقوط قرار گرفته بود. باز بدون اينكه به كسى بگويد، امريه شديد الحنى خطاب به ارتش صادر كرد كه اگر ظرف 24 ساعت نقده را آزاد نكنند، چنين و چنان خواهد كرد و امضاء كرد فرمانده كل قوا روح الله الموسوى الخمينى‏

      نه تنها در بحران بهتر مى‏توانست نيروها را بكار بگيرد، بلكه بهانه كافى براى از بين بردن مخالفان خود نيز داشت. بدينسان بود كه او به زمينه ذهنى و فكرى پيشين خود بازگشت و در اين زمينه نيروهايى ميدان پيدا كردند كه خواهان استبداد دينى بودند. بتدريج روشنفكران كنار زده شدند و ملاتاريا و روشنفكرتارياى همدست با او، روز بروز بيشتر ميدان عمل پيدا كردند.

      در ذهن آقاى خمينى طرح حكومت براساس "ولايت فقيه" شكل قطعى پيدا مى‏كرد و بناگزير از طريق بيان و عمل او هم نيروهاى جانبدار استبداد چه موافقان استبداد فقيه و چه مخالفان اين استبداد و موافقان استبداد سياسى روز بروز فعال‏تر مى‏شدند. بدينسان آقاى خمينى كه مظهر اجماع ملت و حركت خودجوش ملت و بيان كننده بيان عمومى انقلاب بود، به مظهر نهادهاى سازنده استبداد و بيان كننده بيان استبداد تبديل مى‏گرديد.

      سلامتيان: مگر از قول افلاطون نخوانده‏ايد چگونه رهبر ملت، براى حاكم مستبد شدن ناگزير از بحران تراشى مى‏شود. جنگ‏هاى داخلى و خارجى برمى‏انگيزد از زمان‏هاى قديم رژيم‏هاى استبدادى بدون بحران سازى دائم قادر به ادامه حيات نبودند. بد نيست اين مكانيسم را از قول او بياوريد تا معلوم بشود اين مساله از روزگاران بسيار قديم، مساله اصلى هر تحول انقلابى بوده است و خوانندگان بدانند كه تلاش نسل امروز ايران كه مقاومت مى‏كند و مى‏ايستد در مبارزه با فكر استبداد چقدر بزرگ و پيروزى در بى اعتبار ساختن گروه حاكم بر جمهورى چقدر عظيم است.

      بنى صدر: و بيان شما را نيز درباره نظريه كليسا در قرون وسطى بياوريم تا معلوم شود فكر استبداد فقيه از كليساى كاتوليك قرون وسطى سرچشمه مى‏گيرد.

      سلامتيان چنين كنيم:

 

 - منشاء يونانى و كليسايى ولايت فقيه:

 

      ارسطو، بر اصل ثنويت و تضاد، مردمان را به نحبگان و توده تقسيم مى‏كند. به باور او توده مردم اخلاق بردگان را دارند و زندگانى حيوانى مى‏كنند. نخبگان خوشبختى را در شرف‏ها مى‏جويند چرا كه هدف زندگانى سياسى اينست (1).«1 - Erhique a Micomaque , Paris , Garnis Flammarion , 5691.  ص 23» بناگزير، روح‏ها نيز گوناگونند. آنها كه صاحب عقلند و حق ولايت دارند و آنها كه مطيع هستند.(2)«2 - همان كتاب صفحه 41»  در نظام طبيعت، آزاد و مطيع مشخص شده‏اند و مهر آزادى و اطاعت حتى بر عادات جسمانى مانيز زده شده است (3).«3 - La politique  صفحه 23»  مردمانى هستند كه براى آزادى خلق شده‏اند و ديگرانى كه براى اطاعت خلق شده‏اند. نفع دومى‏ها و عدالت اقتضا مى‏كند كه اطاعت كنند (4)«4 - همان كتاب صفحه 23»  بردگان از قدرت استبدادى پيروى مى‏كنند و آزادگان از قدرت سياسى!

      بدينسان بنا بر نظام طبيعت، فرمان دادن از سويى و فرمانبردارى از سوى ديگر، نه تنها ضرور بلكه سودمند است. عده‏اى از زندگان از لحظه به دنيا

 آمدن، براى فرمانروايى و جمعى براى فرمانبردارى خلق مى‏شوند. اقتضاى نظام سراسر طبيعت اينست (5)«5 - همان كتاب صفحه 21»

      اما براى اينكه حكومت بهترين نوع حكومت‏ها باشد، بهتر است بجاى پيروى از يك شخص از قانون ابدى پيروى گردد (6)«6 - همان كتاب صفحه 136»  و براى آنكه بتوان مردم را

 تربيت كرد بايد كوشيد علم قانونگذارى پيدا كرد. چرا كه بوسيله قانون است كه آدمى مى‏تواند تكامل بجويدأ (7)«7 - اخلاق نيكماك صفحه 285»

      اما قانون شناس و قانونگذار در علم و دانش و تقوى بايد سرآمد باشد. خالى از خوى باشد (8).«8 -  politiqueLa  صفحات 150 تا 153 و 103 تا 139 » اگر چندتن در عرض يكديگر بودند، دستجمعى و اگر يكى بر ديگران مقدم بود، او بايد مادام العمر حكومت كند. (9)«9 - La politique  صفحات 152 و 153 و 156»

      اين نظريه، در كليسابدين شكل درآمد: "هر آنكه بر فردى حكومت مى‏كند بر او برترى دارد زيرا هيچ برترى بدون آنكه رأى خداوند بر آن تعلق گرفته باشد، وجود پيدا نمى‏كند. حكام از طرف خدا برگزيده شده‏اند. لذا آنكه با مافوق خود مخالفت كند، بمقابله با خداوند برخاسته است‏

  Saint - Paul, Epitre Romain

      بدينسان پاولو، بجاى "قانون طبيعى" مشيت الهى را قرار مى‏دهد و بتدريج ولايت كليسا بصورت يك اصل ضرور در مى‏آيد.

      در اروپاى آغاز قرون وسطى، حكومت كليسابر روى زمين به تفصيل موضوع بحث پاپها و تئوريسين‏هاى كاتوليك و سلاطينى كه تازه قدرت مى‏گرفتند قرار گرفته است. پاپ گرگوار هفتم كه در سالهاى 1073 تا 1085 بر كليسا حكومت مى‏كرد از نخستين تدوين كنندگان نظريه حكومت تئوكراتيك بشمار است. وى با استناد به متون عهد عتيق و جديد، مدعى سلطنت بر سراسر سرزمين‏هاى مسيحيت بود. از تورات اين قول را نقل مى‏كرد كه: ژرمى Germie رسول مى‏گويد يهوه " دست خود را دراز كرد دهان من را لمس نمود و گفت، من به اين ترتيب كلام خود را در دهان تو مى‏گذارم و از اين روز تو را بر ملت‏ها و سلطنت‏ها مسلط مى‏سازم كه بركنى و بكشى و ويران بسازى و خراب كنى و بسازى و بكارى"

      و قول ديگرى از انجيل نقل مى‏كرد كه بنابر آن مسيح به پير گفته است: " تو پير هستى و روى اين سنگ، كليساى مرا بنا خواهى نهاد، من به تو كليد سلطنت آسمانها و بهشت را مى‏دهم و آنچه را كه تو روى زمين ببندى در آسمان‏ها بسته خواهد شد و آنچه را كه تو روى زمين بازكنى در آسمانها باز خواهد شد" و بر اين مبنا پير را جانشين قدرت خداوندى بر روى زمين مى‏دانست. پس از او، نواب و جانشينانش را كه همان سلسله پاپ‏ها باشند داراى چنين سطله‏اى مى‏دانست.

      بر اساس اين قول‏ها، ارسطو استدلال مى‏كرد كه: چون همه انسان‏ها از شاه و رعيت رمه‏اى هستند كه چوپانى آنها توسط مسيح به پير واگذار شده است، همه كسانى كه خدا را عبادت مى‏كنند جز آنها كه طريق الحاد و بندگى شيطان را برگزيده‏اند ولايت و حق حكومت پير را بر خود پذيرفته‏اند و پس از پير ناگزير بايد ولايت و حق حكومت جانشينان او را بر خود بپذيرند. وى مى‏گفت پاپ جز اجراى اراده خداوندى كار ديگرى نمى‏كند. كليسا براى اجراى همين خواست و استمرار حكومت الهى ايجاد شده است و بهمين علت نيز به كليسا لقب مادر جهانى Mere Universelle داد. و گرگوار از پاپ ژلاز Gelase قولى نقل مى‏كرد كه بنا بر آن وى به امپراطور الكساندر مى‏نويسد: "از آنجاكه همه مومنان بايد در امور دينى از اسقف خود پيروى كنند و اسقف‏ها نيز از پاپ كه نايب مسيح است تبعيت مى‏كنند، (سلاطين نيز اگر ايمان آورده‏اند تابع همين قانون عمومى هستند) سلاطين نيز در امور دنيوى بايد از اراده كليسا پيروى كنند، چرا كه امور دنيوى از امور دينى از نظر كيفيت پست ترند. وقتى تبعيت در امور عاليتر ضرور است در امور پست‏تر نيز ضرور مى‏باشد. گرگوار قول ديگرى از پاپ ژول خطاب به اسقف‏هاى شرق نقل مى‏كند كه بنا بر قول مسيح، كليدهاى درهاى بهشت به پير داده شده‏اند. وى باستناد اين قول استدلال مى‏كند كه:

 " وقتى خدا اين قدرت را منحصرا" به زعماى كليسا داده است كه درهاى آسمانها و بهشت را بروى مردم بگشايند، بطور مسلم قدرت حكومت بر امور زمينى را نيز به ايشان داده است". بر پايه اين استدلال، مى‏گفت: يا مردم مومن هستند كه از كليسا پيروى خواهند نمود و يا مومن نيستند و نافرمانند كه در اين صورت، حكومت مردم نافرمان، مردمى كه چه بسا خدا را نمى‏شناسند، چگونه ممكن است قادر بمقابله با قدرت خداوند باشد و مومنان بدان گردن بگذارند؟

      گرگوار از راه ديگر باز به همين نظر مى‏رسد: از قول مسيح نقل مى‏كرد كه: "آنكس كه ارباب كليسا را ميهمان و يا احترام كند، مرا ميهان و يا احترام كرده است، و آنكس كه به آنها بى احترامى مى‏كند به مسيح بى احترامى نموده است". از اين قول اينطور نتيجه مى‏گرفت كه نافرمانى از كليسا و سلسله مراتب آن نافرمانى از خدا است و بر اين اساس به اهل كارتاژ كه بر ضد وى طغيان كرده بودند نوشت شما نه بر ضد ما كه بر ضد خدا طغيان كرده‏ايد و از اطاعت او سرباز زده‏ايد.

      نظر گرگوار هفتم پس از وى توسط پاپ‏هاى ديگر مانند اپنوسان سوم 1216-1198 و بنيفاس هشتم 1302-1294 مورد تائيد و تاكيد قرار گرفت. اينوسان سوم مى‏گفت: سلاطين قدرت خود را از رئيس كليسا به عاريت مى‏گيرند همانطور كه ماه نور خود را از خورشيد بعاريت مى‏گيرد.

 و بنيفاس استدلال مى‏كرد كه نه از جهت حق ارث و نمايندگى پير و نه از جهت قابليت منعكس ساختن نور ولايت هيچ مقامى جز كليسا قادر به ادعاى نمايندگى از پير و ولايت بر مردم نيست.

      البته همه اين استدلال‏ها بر اين پايه بنا مى‏شدند كه چون اختيار ايمان و اعتقاد مردم به كليسا واگذار شده است حق حكومت كردن بر مردم نيز از

 آن كليسا است. در حقيقت از آنجا كه در آئين كاتوليك، كليسا و اعتقاد دينى يكى هستند و بدون تصديق كليسا كسى مومن بشمار نمى‏رود، حكومت‏

 كليسا امرى منطقى بنظر مى‏آمد. توضيح آنكه كليسا حق و امتياز تعميد يعنى تصديق تدين و ايمان دينى افراد را داشت، بدون آنكه كليسا تعميد كسى را گواهى كند، آن كس كاتوليك شمرده نمى‏شد. بدينسان كليسايى كه اختيار عقيده افراد را داشت و صفت متدين به اشخاص مى‏داد، حق نظارت بر باور دينى آنها را نيز داشت. متدين بايد درباره اعتقاد خود به كليسا گزارش مى‏كرد. نزد كشيش به گناه و نزلزل عقيدتى خود اعتراف مى‏كرد و كليسا حق تفتيش مستمر عقائد او را داشت تا مبادا منحرف شود.

 باز كليسا حق بخشيدن گناه و يا تكفير شخص را داشت. و از آنجا كه پى بردن به درجه تقواى اشخاص و علم به اراده خداوندى را حق انحصارى خود مى‏دانست. حق حكومت كردن و آموزش و قضاوت و اداره امور اقتصادى را حق خاص خود مى‏شناخت.

      اين نظر به قلمرو اسلام نيز راه جست و بسيارى از علماى اسلام با اين نظر كه مخالفت بنيادى با اصول اسلام دارد، به مخالفت برخاستند. از جلمه خود آقاى خمينى در پاريس از اين نظر عدول كرد و بشرحى كه خواهى خواند، ولايت را از آن جمهور مردم شناخت.

      حاصل اين ولايت، وضعيت كنونى كشور است. انقلاب چنان شكوهمندى، آنهم در بحبوحه ترقى عمومى بشر، قربانى كهنه‏ترين غرب زدگى‏ها شد: توحيد به ثنويت تحويل شد و حاكم گشت. رهبر مردم به عنوان افلاطون مستبد شد:

 بنى صدر: و اينك قول افلاطون درباره چگونگى تبديل رهبر به مستبد:

 

      سقراط - حتى وقتى رهبر ملت از اطاعت مطلق توده مطمئن است، از ريختن خون  افراد ملت خويش در نمى‏گذرد و به انواع بهانه‏ها آنها را متهم مى‏كنند و بدست كسانى نظير خود، آنها را به دادگاهها مى‏كشاند و با ستاندن جانشان دست خويش را به جنايت‏ها مى‏آلايند. او خون افراد ملت خويش را مى‏چشد. آنها را تبعيد مى‏كند و يا مى‏كشد. در همانحال از بخشيدن قرض‏هاى فقيران و تقسيم زمين ميان دهقانان حرف مى‏زند. آيا بحكم ضرورت و يا بنا بر قانونى تقديرى است كه اين رهبر بايد بدست دشمنانش فاسد بگردد و يا از راه يكى شمردن خود و دين مستبدى ستم گر بگردد، گرگ بگردد؟

      گلوكن پاسخ داد: پاى ضرورتى بزرگ در ميان است.

      سقراط: چنين است عاقبت كار رهبرى كه مردم را بر ضد ثروتمندان بر مى‏انگيزد.

      گلوكن: آرى

      سقراط: اگر بعد از رانده شدن، برغم دشمنانش به قدرت برسد، مستبد تمام عيارى نمى‏شود كه بنام آرمان مردم بساط استبداد مى‏گستراند؟

      گلوكن: مطمئنا"

      سقراط: اما اگر ثروتمندان نتوانند او را از قدرت برانند و يانتوانند از ميانش بردارند، با برهم زدن ميان رهبر و مردم در فاسد كردنش مى‏كوشند. از توطئه‏هاى نهانى براى از ميان برداشتن نيز دريغ نمى‏كنند.

      گلوكن: آرى اين توطئه انجام مى‏گيرند.

      سقراط: در اين اوضاع و احوال است كه جاه طلبان كه اينك در دور و بر رهبرند، از خطر توطئه‏ها فغان بر مى‏آورند و از مردم مى‏خواهند براى دفاع از حيات رهبر خويش، پاسدار در اختيارش بگذارند.

      و مردمى كه سرشار از اعتماد به رهبرند، پاسداران را در اختيارش مى‏گمارند چرا كه مى‏ترسند بجان او سوء قصد شود.

      گلوكن: آرى حقيقتا" اينطور است‏

      سقراط: رهبر در روزهاى اول لبخند مى‏زند، به همه كسانى كه مى‏بيند روى خوش نشان مى‏دهد، مى‏گويد كه او مستبد نيست. در علن و خلوت وعده بسيار مى‏دهد، وام‏ها را مى‏بخشد، زمين‏ها را ميان مردم و نزديكان خود تقسيم مى‏كند، و مى‏كوشد با همه نرم و مهربان باشد، اينطور نيست؟

      گلوكن: چرا.

      سقراط: اما وقتى خاطر را از دشمنان خويش از راه سازش با اين و تخريب آن، بياسود همچنان آتش جنگ را مى‏افروزد تا كه مردم به رهبر نيازمند بمانند.

      گلوكن: طبيعى است.

      سقراط: و نيز بدين خاطر جنگ‏ها و اختلاف‏ها را بر مى‏انگيزد كه مردمى كه مالياتها فقيرشان كرده‏اند، ناچار بشوند تنها به گرفتاريهاى روزمره شان سرگرم بگردند و كمتر بر ضد او برخيزند.

      گلوكن: مسلما"

      سقراط: و اگر بعضى‏ها روح آزاده داشته باشند و تن به استبدادش ندهند، درجريان جنگ‏ها و برخوردها، بهانه‏اى براى حذفشان ايجاد مى‏كنند. مثلا" آنها را به زير ضربه‏هاى دشمنان مى‏اندازند به اين دليل است كه سلطان جائر، مردى كه بنام آرمان و دين به قدرت رسيده است، جنگ‏ها را بر مى‏انگيزد.

      گلوكن: بطور احترازناپذير!

      سقراط: اما با اين كارها روز بروز در نظر مردم منفورتر مى‏شود.

      گلوكن: چرا نشود؟

      سقراط: اما در ميان كسانى كه در بالا آمدن به او يارى كرده‏اند و صاحب نفوذند، بسيارى آزادانه سخن مى‏گويند و در حضور او و يا در جمع خودشان، اوضاع را انتقاد مى‏كنند، دست كم شجاع ترينشان اينكار را نمى‏كنند؟

      گلوكن: محتمل است.

      سقراط: پس مستبد جائر اگر بخواهد رهبر بلامنازع بماند بايد خيال خود را از وجود آنها راحت كند. و با حذف آنها كار را بجايى مى‏رساند كه نه در ميان دوستان و نه در ميان دشمنان خويش، آدم با ارزشى بر جاى نمى‏گذارد.

      گلوكن: مسلم است.

      سقراط: او با چشمانى نافذ بايد آنان را كه شجاعت و بزرگى روح واحتياط و غنى دارند بشناسد  با از دست دادن خوشبختى با همه آنها جنگ كند و برايشان دام بگسترد تا كه آنها همه را تصفيه كند و كسى از آنان را دركار دولت باقى نگذارد.

      گلوكن: چه شيوه خوبى براى تصفيه آنها!

      سقراط: آرى: روشى ضد روشى كه پزشكان براى پاك كردن تن بكار مى‏بردند. در حقيقت پزشكان آنچه را بد است ناپديد مى‏گردانند و آنچه را خوب است برجا مى‏گذارند، رهبرى كه اينك مستبد جابر شده است عكس اينكار را مى‏كند.

      گلوكن: اگر بخواهد قدرت خويش را حفظ كند، بدينكار ناگزير است.

      سقراط: آيا بر اثر رفتارش، هر اندازه در نظر مردم منفورتر مى‏شود، به پاسداران بيشتر و وفادارتر نياز پيدا نمى‏كند؟

      گلوكن: بدون شك‏

      سقراط: اما اين پاسداران وفادار چه كسانى هستند؟ آنها را از كجا خواهند آورد؟

      گلوكن: خودشان خواهند آمد. اگر حقوق بپردازد، بسيارى بسوى او پرواز مى‏كنند.

      سقراط: اى واى! مثل اينكه به نظر تو خارجيان مگسانند كه از هر سو بدور او جمع مى‏شوند.

      گلوكن: درست فهميدى، مقصودم همين بود.

      سقراط: اما از اهل كشور خود چه كسانى را خواهند داشت، از اهل كشور خويش نمى‏خواهد؟

      گلوكن: چه؟

      سقراط: بندگان را شهروند مى‏گرداند و پس از آنكه آزادشان ساخت پاسدارشان مى‏كند.

      گلوكن: مطمئنا" و اينها با وفادارترين پاسداران او مى‏گردند.

      در حقيقت همانطور كه مى‏گويى، شرط مستبد شدن اينست كه بعد از كشتن اولى‏ها اين دومى‏ها را بركشد و دوست و محرم را ز خويش بگرداند.

      سقراط: و نمى‏تواند كسان ديگرى را به خدمت بگيرد.

      اين رفقا ستايشش مى‏كنند. اين شهروندان تازه، بااو بسر مى‏برند. اما مردمان با شرف او را منفور مى‏دارند و از او مى‏گريزند، اينطور نيست؟

      گلوكن: افسوس، جز اين مى‏توانند بكنند؟

      سقراط: بدين خاطر نيست كه تراژدى، عموما"، هنر عقل و اوريپيد استاد بى بديل اين هنر بشمار مى‏رود؟

      گلوكن: ربط اين سخن پر از مغز از اوست:

      "مستبدان از راه خريد "عاقلان" عقل پيدا مى‏كنند"

 

 و منظورش از عاقلان كسانى هستند كه با مستبد همراهند و در خدمت او هستند.

      بد نيست بيادت بياورم كه در روستاهاى ما كسانى را كه موضع عوض مى‏كنند و جانبدار مالك مى‏شوند "آدامجيل قورد" يا گرگ آدم نما مى‏خوانند. آنها از افلاطون آموخته‏اند و يا افلاطون زندگى واقعى آنها را كه طى قرنها صحنه اين تجربه است در اين بيان آورده است؟

      بطوريكه خوانده و خواهى خواند، در تجربه انقلاب ما نيز، رهبر ملت، گرگ شد. ببين چگونه نالايقان و نادانان را بر مى‏كشد و چسان جوانان را گروه گروه مى‏كشد! مى‏گويد: اينقدر نگوئيد آقاى رجايى علم ندارد، عقل دارد!!

      و او و ملاتاريا با غريزه مرگ عمل مى‏كنند: كارهايى مى‏كنند كه آنها را به سرعت به مرگ خفت بار نزديك مى‏كند.

      بدينسان با تشكل نهادهاى جديد به سبب عوامل داخلى و خارجى كه در فصل‏هاى آينده بر مى‏شمارم، در زمينه ذهنى مساعد، آقاى خمينى بتدريج به بيان ملاتاريا نزديك مى‏شد، از اين زمان دو خط از يكديگر جدا مى‏شدند. دو اسلام از يكديگر فاصله مى‏گرفتند. آقاى هاشمى رفسنجانى اين دو اسلام را اينطور توصيف كرد: اسلام فيضيه و اسلام بنى صدر. و به تعبير خودم اسلام زورپرستى و اسلام ضد زورپرستى، اسلام ضد رشد و اسلام رشد، اسلام ضد آزادى و اسلام آزادى.

     سلامتيان: يا اسلام غير ممكن و اسلام ممكن. در عمل وجود دو خط مشخص در رهبرى انقلاب و وفادارى گروه ما به بيان عمومى انقلاب، سبب شد كه مردم دواسلام را در عمل ببينند: اسلامى كه هر روز بحران و ويرانى مى‏ساخت و اختلاف‏ها و خشونت‏ها بر مى‏انگيخت و اسلامى كه با ميدان دادن به محرومان جامعه، به سنل جوانى كه تشنه ابداع و ابتكار بود، او را در ساختن سرنوشت خويش شركت مى‏داد. كمى انصاف امكان مى‏دهد اين واقعيت را بدبين‏ترين اشخاص دريابند. لحظه‏اى خود را از حب و بغض‏هاى شخصى رها سازند و از خود بپرسند اگر گروه ما بر بيان عمومى انقلاب اصرار نمى‏ورزيد و در عمل به آن وفادار نمى‏ماند و در وفادارى به اين بيان تا رو در رو ايستادن با آقاى خمينى و قبول همه خطرهايش پيش نمى‏رفت، نهاد مذهبى با قرن‏ها سابقه كه به حكومت رسيدنش آرزوى ديرين جامعه ما شده بود و عاشوراها و فرصتهاى مذهبى ديگر، چيزى جز بروز اين آرزو نبودند، چگونه با اين سرعت بى اعتبار مى‏شد؟ آيا در گذشته استبدادهاى محبوب در جامعه‏ها كم بوده‏اند؟ در حال حاضر وجود ندارند؟ آقاى  خمينى بهتر از هر شخصى در جهان قادر نبود اين استبداد محبوب را بوجود بياورد؟ خوب است هر كس و هر گروه از روى انصاف كمى در اين باره تامل كند، آنوقت خواهد دانست كه كارى بغايت بزرگ انجام گرفته است: نه تنها پايه‏هاى استبداد جديد بكلى سست شده وا مروز و فردا فرو مى‏ريزد، نه تنها اسطوره اين اسبتداد با سرعتى باور نكردنى شكسته است و گروه‏هاى جانبدار استبداد دينى و غير دينى بى اعتبار شده‏اند، بلكه مهمتر از همه اينها وجدان نسل جوان امروز از قيد و بندهايى كه به نام دين بر او مى‏نهادند و كارپذير و متلاشيش مى‏ساختند نيز رها شده است. اين نسل دوباره به بند در نخواهد آمد.

      بنى صدر: در حقيقت رهبرى از بيان انقلاب جدا مى‏شد و با جدا شدن از بيان، از مردم نيز جدا مى‏شد تا بر مردم حاكم شود. الگوى حكومتى كه در حال ساختنش بودند، اين بود. وفادارى ما بر "خط امام" يا بيان عمومى انقلاب و افشاگرى روزمره، سبب مى‏شد كه جريان جدا شدن از بيان انقلاب و مردم و روى آوردن به نهادهاى فشار و تضييق بيشتر گردد. بدون استفاده از پوشش آقاى خمينى اينكار شدنى نبود. هر دو طرف مى‏كوشيدند آقاى خمينى را در جانب خود نگاهدارند. جريان پيش مير فت، هر اندازه افشاگرى بيشتر مى‏شد، استفاده از نهادهاى فشار و اختناق فزونتر مى‏گشت. آقاى خمى مى‏توانست جانب مارا بگيرد. اما از نابختيارى يك ملاتاريا قرارداشت و زمينه ذهنى و نادانى هايش او را به راه ملاتاريا مى‏كشاند.

      سلامتيان: هنوز جاى توضيح داد كه بر همه روشن بگردد چرا آقاى خمينى از راه موفقى كه پيش پا داشت نرفت؟ مگر انقلاب با آن سرعت و در جريان آشتى عمومى زحمتكشان و روحانيان و روشنفكران به نتيجه نرسيد؟ چرا تجربه موفق را رها كرد و در پيرايه استبداد دينى افتاد؟

      بنى صدر: غير از عامل ذهنى كه شرح كردم و عوامل داخلى و خارجى كه شرح كردم و خواهم كرد، نادانى رهبرى را نيز بايد در شمار عوامل بزرگ تاريخ و چگونگى جريان يافتن آن شمرد.

 

 2- نادانى‏هاى رهبرى‏

 

 

      بنى صدر: به گمان من بزرگترين نادانى، ندانستن رابطه استقلال و آزادى است و يك پديده عمومى است. در بيشتر كشورهاى زير سلطه اين تصور حاكم است كه استبداد امرى داخلى و استقلال امرى خارجى است. مى‏توان درخارج استقلال نداشت و در داخل آزادى داشت. يا مى‏توان در داخل استبداد ودر خارج استقلال داشت. بسيارى از روشنفكران نيز در پى اين فريب شدند و بر آن شدند كه براى استقلال بايد استبداد برقرار كرد تا قدرت خارجى نتواند در امور داخلى، دخالت كند. پاره‏اى ديگر به دنبال اين باور شدند كه بهتر است آزادى بدهيم و بتدريج به استقلال دست پيدا كنيم.

      اين بحث‏ها پيش از انقلاب به شدت رواج داشتند. از اينرو نخستين كوشش ما اين بود كه از زبان آقاى خمينى بگوييم مرحله اول حكومت اسلامى، مرحله حكومت ملى است حكومتى كه استقلال و آزادى را يك مى‏شمارد و در پى استقرارش مى‏كوشد و موفق شديم. وقتى آقاى مهندس بازرگان به پاريس آمد، در نوفل لوشاتو، او و آقاى بهشتى و من با هم بحث مى‏داشتيم و بهنگان نهار از من خواست، رابطه استقلال و آزادى را براى او شرح كنم و چنين كردم. با وجود اين بحث‏ها ادامه داشتند و بحران سال اول انقلاب اسلامى ايران نتيجه جداكردن حساب آزادى از حساب استقلال بود.

      آقاى خمينى، در پاريس، وقتى متنى را كه آقاى دكتر سنجابى امضاء كرده بود، خواند با قلم خود كلمه استقلال را كه از قلم افتاده بود، افزود. اين تاكيد و دقت براى ما بسيار شگفت‏انگيز و اميدبخش مى‏نمود. اما به شرحى كه در بخش فرهنگ خواهد آمد، به علت آنكه نمى‏دانست رابطه آزادى با استقلال چيست، در پى اين فريب رفت كه براى استقلال بايد آزاديها را محدود كرد و كار اين محدوديت را به حذف كامل رساند.

      در اين زمان كه ما در مخفى گاهمان به اين بحث مشغوليم 25 تير1360، راديوها همچنان به نشر خبر و بحث درباره هواپيماى آرژانتينى كه روسها ساقط كرده‏اند ادامه مى‏دهند. اين هواپيما وسائل يدكى و اسلحه و مهمات از اسرائيل به ايران حمل مى‏كرده است.(1)«1 - وقتى به فرنگ آمديم، دانستم ورقه پرواز هواپيما از تلاويو به قبرس و از آنجا به تهران وجود دارد. از ايران نيز ورقه درخواست جواز عبور را براى ما فرستادند. »

      درباره خريد غير مستقيم اسلحه از اسرائيل دو تن از گروه ما، آقايان دكتر تقى زاده و شمسائى از لندن گزارش كرده بودند و هشدار داده بودند. اين گزارش را در شوراى دفاع طرح كردم. آقاى سرهنگ فكورى كه او را مردى باشرف و غيرتمند و وطن دوست يافته‏ام، گفت همينطور است و خود نيز مخالف بود. گفتم بهتر اين است كه با خود صدام حسين صلح كنيم و از اسرائيل براى جنگ با ارتش عراق اسلحه نخريم. قرار شد نخرند.

      اينك معلوم مى‏شود كه از وقتى كار ما را ساخته مى‏ديده‏اند، خريد را انجام داده و حمل اسلحه و مهمات را به ايران سازمان داده‏اند. در نظر آقاى خمينى تمايل به اسرائيل از رفتن به جهنم بدتر بود، اينكار را چگونه براى خود توجيه كرده است؟ جدائى از مردم و حكومت استبدادى بر مردم، روى آوردن به خارجه را احترازناپذير مى‏سازد. ملاتاريا مى‏داند كه شكست در جنگ، نابودى او را نيز سبب مى‏گردد. پس به دفاع از موجوديت و حاكميت خويش تقدم مى‏بخشد و از اين به بعد به "اعتبار ثانوى" هر حرامى حلال مى‏گردد.

      و نيز پس از تماس آقاى بهشتى با آمريكائيان براى استقرار يك رژيم با ثبات در ايران، (2)«2 - بنا بر گزارشى كه اوائل فروردين ماه 1361 دريافت كردم. كتاب ساليوان سفير آمريكا در ايران به هنگام سقوط شاه نيز منتشر شده است و او مى‏گويد اول بار او بوده كه پيشنهاد كرده است وحدتى ميان روحانيت و ارتش بوجود آيد.» مساله گروگانگيرى با تسليم كامل به امريكا حل شد. اينك معلوم مى‏شود دو روز بعد از سخنرانى افشاگرانه 17 شهريور 1360 آقاى خمينى نگران موقعيت خويش گشته و با امريكائيان براى حل مساله گروگانها تماس گرفته است (3).«3 - سالينجر - اين كتاب را بعد از آمدن به پاريس خواندم و قول هاشان را آوردم.»  پس از آن قراردادهايى نظير قرارداد تالبوت بسته شدند. بعد نوبت به بازسازى بودجه رژيم پيشين و افزايش توليد نفت و كاهش قيمت آن رسيد و از نو باج دادن به دو بلوك بحسب احتياج رژيم حاكم شروع شد. آقاى خمينى نشنيد. نه نامه‏هاى مفصل و نه توضيحات حضورى در او موثر نشدند. بگمان خود بااستبداد كشور را از خارجه حفظ مى‏كرد اما در عمل كشور را در راه وابستگى مى‏برد. به راه آمريكا مى‏برد. تمام ساخت‏هاى وابستگى بازسازى مى‏شدند و ايران از نو به راه استبداد و وابستگى مى‏افتاد.

      اينهمه را براى آن مى‏كرد كه "روحانيت" را بر حكومت نگاهدارد. حدود دو ماه پيش به جمعى از روحانيان كه به نزد او رفته بودند گفته بود، ايران در خطر است. اگر شما در كارهاى دولت وارد نشويد، كلاهى‏ها باز همه جاها را خواهند گرفت و روحانيت را كنار خواهند زد. او باز نمى‏داند كه از راهى مى‏رود ك سرانجام به حذف روحانيت مى‏انجامد. در حقيقت، او اينك از سويى لباس جلادى پوشيده است و مخالفان استبداد و وابستگى را از پى يكديگر از ميان بر مى‏دارد و از سوى ديگر ناگزير روز به روز بيشتر دست نياز بسوى قدرت‏هاى جهانى دراز مى‏كند. رشته‏هاى وابستگى‏ها بيشتر و محكم‏تر مى‏شوند. وقتى

 چرخهاى اقتصادى و سياسى و نظامى و فرهنگى بر مدار سلطه قدرت خارجى بگردش درآمد، به ديوان سالاران و فن سالارانى نياز مى‏افتد كه بتوانند اين فعاليت بسيار گسترده را اداره كنند. اين زمان كه زود نيز مى‏رسد، زمان مرگ ملاتارياست.

      از اينروست كه امريكا آقاى خمينى را در قبال جانبداران استقلال و آزادى حمايت مى‏كند و از هم اكنون دوره بعد از خمينى را تدارك مى‏بيند.

      سلامتيان: بهمين دليل نبود كه وقتى به اينجا آمدم هم در دقايق اول گفتم يك امر مثل روز روشن شده است كه حاكمان، با قساوت تمام مى‏خواهند مخالفان سازش با قدرتهاى خارجى را يكجا از بين ببرند؟

      بنى صدر: اما بدون اينكه بدانند، گور خويش را نيز مى‏كنند.

      سلامتيان: اگر در حرف آقاى خمينى دقت كنيد به امريكا مى‏گويد اگر اين بار آن بازى را كه در 28 مرداد بر سر آقاى كاشانى درآورديد بر سر من و روحانيون حكومت گر درنياوريد، آماده سازش هستيم.

 گمان مى‏كند با اين كشتارها حكومت پايدار و ابد مدت مى‏شود.

      بنى صدر: پس مى‏داند كه اسلام را كنار گذاشته است و به راه سازش مى‏رود! اين خود بهترين حجت بر درستى "اسلام ممكن"، اسلحه توده مردم براى دفاع از استقلال و آزادى و تامين رشد سريع نيست؟

      سلامتيان: از آنروز كه وابستگان به غرب و اين گروه از دو سو به شما و گروه ما حمله آوردند، هردو مى‏دانند كه دشمن اصلى جانبداران خطر استقلال و آزادى هستند و بايد اول از شر مجموعه نيروهايى راحت بشوند كه در اين خط عمل مى‏كنند.

      بنى صدر: اينك معلوم شد چرا به راه ما، براى استقلال و آزادى نيامدند و بيان عمومى انقلاب را رها كردند و...

      سلامتيان: اما مگر راه خود را درست نمى‏دانيم؟ چرا نتوانستيم رهبرى را در اين راه نگاهداريم؟ هنوز بايد بحث را ادامه دهيم تا بر نسل جوان كشور، همه جنبه‏هاى اين آزمايش تاريخى، روشن بگردد.

      ب صدر: نادانى ديگر آقاى خمينى و گروه رهبرى كننده و بلكه نادانى عمومى، جهل به برنامه عمل براى دستيابى به هدف كه استقلال و آزادى باشد بود. مگر به هنگام معرفى دولت رجايى، مخالفان در مجلس نگفتند دولت برنامه ندارد و مگر بهنگام معرفى دولت رجايى، مخالفان در مجلس نگفتند دولت برنامه ندارد و مگر آقاى خامنه‏اى در پاسخ نگفت، هيچكس برنامه ندارد؟

      اما اين تنها "ملاتاريا" (1)«1 - "ملاتاريا" اصطلاحى است كه هادى غفارى در مقام توجيه " ملايان مستبد " بر زبان آورده است. ما نخواستيم آنطور كه او گفته است همه ملايان را مستبد بخوانيم و اصطلاح او يعنى " ديكتاتورى ملاتاريا " را بكار ببريم، چرا كه از نظر ما اكثريت روحانيان با استبداد مخالفند.» و "روشنفكرتاريا" نبودند كه برنامه نداشتند، هيچكس برنامه‏اى ارائه نكرده بود. سانسور مانع از آن شده بود كه بيانيه جمهورى اسلامى را حتى بخوانند. در حقيقت، بلحاظ آنكه هر گروه فكر مى‏كرد مخالفت را بايد از راه حذف انجام داد، گروههاى سياسى خواند نوشته هايى را كه از آن خودشان نبود، برخود حرام كرده بودند.تا بدانجا كه "بيانيه جمهورى اسلامى" را در اوائل انقلاب به اعضاى شوراى انقلاب و به اعضاى هيات وزيران دادم بخوانند بلكه از روى برنامه عمل كنيم، اما آنها زحمت خواندن آن متن را هم بخود ندادند و هنوز نيز نخوانده‏اند. اگر خوانده بودند در مجلس نمى‏گفتند هيچكس برنامه ندارد و از نمايندگان نيز جز شما و احمد عضنفرپور نخوانده بوديد. وگرنه غير از شما نيز كسى پيدا مى‏شد و مى‏گفت برنامه جامعى نيز وجود دارد.

 

 29 تير ماه 1360

 

      اما روشنفكران نيز اغلب "بيانيه جمهورى اسلامى" را نخوانده‏اند. مگر به همين چند روز قبل از آقاى ش. پ نامه مفصلى رسيده بود، درباره ضرورت يك جبهه به رهبرى من و اظهار تاسف كرده بود كه هنوز از بيانيه جمهورى اسلامى حرف مى‏زنم. ندانسته بود كه اين بيانيه بر اساس مطالعه ابعاد سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى جامعه ايرانى براى ايجاد يك جامعه مستقل و آزاد است!

      اما هر گروهى بدليلى خود را سانسور مى‏كرد و مى‏كوشيد وجود بيانيه را ناديده بگيرد. حزب جمهورى اسلامى، خود را به نظريه تازه‏اى مجهز مى‏كرد: استبداد سياسى و ليبراليسم اقتصادى، بازگشت به نظريه راهنماى رژيم پيشين. مشكلات پى در پى سبب مى‏شدند كه روز به روز تمايل به استبداد سياسى بيشتر گردد و همين امر تغييراتى را در وضع اجتماعى و راه حل جويى‏هاى اقتصادى سبب مى‏گرديد. وعده هايى كه روزهاى اول انقلاب به زحمت كشان داده مى‏شدند و نيز قانون هايى كه به قصد تغييرات ريشه‏اى اقتصادى و اجتماعى به تصويب مى‏رسيدند، اينك كنار گذاشته مى‏شدند.

      در روزهاى اول انقلاب، به سبب آنكه نه يك طرح عمومى براى ساختمان جامعه جديد داشتند و نه برنامه‏اى براى اجراى اين طرح، مى‏خواستند بر اساس توده ستاييى و توزيع امتيازات ميان مستضعفان حكومت خويش را بسازند، اما بتدريج "استبداد اقتصادى بسود مستضعفان" جاى خود را به ليبراليسم اقتصادى سپرد. با تشكيل دولت رجايى اميتازها پى در پى به وارد كنندگان و آنها كه بازار داخلى و بازرگانى خارجى را در دست داشتند داده مى‏شدند. در بحث آزاد درباره بودجه سال 1360، آقاى مهندس سحابى پرسيد چرا از قشرهايى ك 1200 ميليارد ريال در سال 1359 سوده برده‏اند، ماليات نگرفتيد و چرا در بودجه امسال پيش بينى نكرده‏ايد از اين سودى كه در تاريخ ما بى مانند بوده است ماليات بگيريد؟ آقاى وزير مشاور پاسخ داد، چون نمى‏توانيم بگيريم، از اينجهت بابت وصول ماليات نيز رفمى را در بودجه ذكر نكرده‏ام و همين دولت به راحتى مى‏تواند روزى 50 جوان از 12 سال به بالا را اعدام كند. چطور است از كسانيكه سودهاى افسانه‏اى به دست مى‏آورند، نمى‏تواند ماليات بگيرد اما نوجوانان و جوانان را مى‏تواند گروه گروه اعدام كند؟ جواب اينست كه آن ناتوانى به دليل اين توانايى است و به عكس اگر آزاديها برجا مى‏ماندند آن سودها به جيب اقليتى كوچك نمى‏رفتند و اين اعدام‏ها نيز ضرورت پيدا نمى‏كردند.

     و اينك به بن بست رسيده‏اند، بنام اسلام هيچ راه حلى ندارند كه ارائه كنند. بحران‏ها برهم افزوده شده‏اند و راه حل هايى كه با استبداد ملاتاريا نيز جور درآيند، وجود ندارند. ناگزير به شكنجه و اعدام به عنوان آخرين حربه حكومت پناه برده‏اند. وضعى پديد آورده‏اند كه خود نيز هرگونه امنيتى را از دست داده‏اند و نمى‏دانند چند روز ديگر زنده مى‏مانند.

      سلامتيان: آقاى خمينى و گروه حاكم بطور مستمر نشان داده است ك زود فريب مى‏خورد حتى آقاى خمينى درباره شما به اين عذر پناه برد كه درباره رئيس جمهورى "من و مردم فريب خورده‏ايم" بنابراين ذهنيتى كه آسان فريب مى‏خورد نيز از عوامل مهم تغيير حال رهبرى است. دشمنان انقلاب آسان از اين فريب خوردن استفاده كرده‏اند و استفاده مى‏كنند.

      بنى صدر: غير از نادانى هايى كه بر شمردم، يك نادانى و كج رفتارى تاريخى نيز سبب استحاله رهبرى گشت/. بگذاريد از شرح اين نادانى بسيار مهم شروع كنم تا خوب روشن شود كه زمينه ذهنى رهبرى چرا مساعد گردش بجانب استبداد بود.

      سلامتيان: از اين نادانى شروع كنيم.

      بنى صدر: نمى‏دانم كجا خوانده‏ام و يا از كه شنيده‏ام كه روحانيت همواره نه گفته است اما راه حل نداده است: به فلسفه يونانى نه گفته اما سرانجام آنرا پذيرفته است تا بدينحد كه امروز بدون توجه به قانون اساسى، به عنوان تظاهرات خيابانى كودكان 12 ساله را باغى باغين مى‏شمارد و به عنوان مخالفت با ولايت فقيه مى‏كشد. با مدرسه جديد نيز مخالفت كرد، با... مخالفت كرد، اما هيچگاه راه حلى پيشنهاد نكرد. بخصوص در 150 سال اخير، همواره به مظاهر فرهنگ غربى نه گفته است و در بسيارى موارد حق بجانب او بوده است، اما هيچگاه راه حل پيشنهاد نكرده است.

      به شرحى كه خواهم داد به پيشنهاد ما مساله حكومت اسلامى را طرح كرد. همين و بس. گروه ما كوشيد طرح جامعى براى جامعه‏اى اسلامى، جامعه‏اى كه فراخناى رشد انسان بگردد، فراهم آورد: موازنه‏ها، توحيد و تضاد، اصول راهنماى حكومت اسلامى، اقتصاد توحيدى و كيش شخصيت و بيانيه جمهورى اسلامى و... كوششهايى بودند كه براى روشن كردن ابعاد سساسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى نظام جمهورى اسلامى براى ايجاد جامعه آزاد و مستقل و رشد ياب به عمل آمدند. بيانيه جمهورى اسلامى، برنامه براى رسيدن به استقلال و آزادى و فراهم آوردن شرائط متحقق گرداندن اين طرح بود.

      پيش از انقلاب وقتى در نجف بود و بعد كه به پاريس آمد و در تهران نيز چندين و چند نوبت از او خواستم كه "اهل علم" و اسلام شناسان و روشنفكران را فرابخواند تا درباره طرح جديد جامعه نو بحث كنند، بى فايده بود.

      امروز نيز كه دو سال و نيم از انقلاب مى‏گذرد، نه تنها هيچ كوششى در اين زمينه به عمل نياوردند (1)«1 - آقاى هاشمى رفسنجانى در نماز جمعه اول آبانماه 1360 مى‏پذيرد كه هنوز نتوانسته‏اند يك الگوى اسلامى ارائه دهند.» بلكه كوششهاى ما را نيز عقيم گذاشتند. مجلس خبرگان سبب اين گريز را بر همه معلوم كرد.

 ملاتاريا از اسلام به عنوان يك نظام  آگاهى نداشت و چون نمى‏دانست مى‏ترسيد و مخالفت مى‏كرد، و در دوسال و نيم حاكميت خويش جز به اطاعت و خشونت نخوانده است. ما نسل امروز را به انديشه و عمل به ابداع و ابتكار، به دوستى و سازندگى خوانديم و ملاتاريا به اطاعت و خشونت. همين پناه بردن به بحران سازيهاى داخلى و خارجى و بقول خودشان "جوسازى"ها بهترين حجت بر ناآگاهيشان بر يك طرح جامع براى بناى يك جامعه جديد است. يك ضرب المثل قديمى مى‏گويد، آدمى كه نمى‏داند، به راه پيشينيان مى‏رود. ملاتاريا نيز چون نه طرحى براى اجرا داشت و نه سابقه و سنتى وجود داشت، شيوه حكومت رژيم پيشين را در پيش گرفت.

      بر اثر اتخاذ اين شيوه رهبرى، آقاى خمينى اينك عامل جدايى‏ها و اختلاف‏ها گرديد: روشنفكران يكسره روى گردان شدند، روحانيان به پنج گرايش مشخص تجزيه شدند:

  1- ملاتاريا روحانيان حكومت گر

  2- روحانيان جانبدار "خط امام" يا بيان عمومى انقلاب‏

  3- روحانيان مخالف استبداد دينى آقاى خمينى‏

  4- روحانيان بى طرف و گريزان از سياست‏

  5- روحانيان جانبدار حكومت ليبرال كه آقاى خمينى بر آن بسط يد نداشته باشد.

   ملاتاريا بجاى مستضعفان به سراغ قشرهاى حاكم در جامعه پيشين رفت و در صدد وحدت با آنها شد.

      وقتى جريان تجزيه شدت و وسعت گرفت، ملاتاريا براى توجيه حاكميت جاهلانه خويش بر قواى مجريه و مقننه و قضائيه، به تخطئه علم و تخصص دست زد. جريانى همانند جريان دوره پهلوى از سر گرفته شد، با اين تفاوت كه در آن رژيم روحانى را و در اين رژيم درس خوانده و بخصوص فارغ التحصيلان خارج را تخطئه مى‏كردند.

 وقتى گروهى را براى نخست وزيرى معين كردم، بهانه رد چند تن از آنها اين بود كه در اروپا و امريكا تحصيل كرده‏اند! و سالها پيش از انقلاب، در مجلسى درباره يكى از رجال آن دوره صحبت بود كه چطور با همه نفوذى كه داشت نخست وزير نشد؟ جواب اين بود كه تحصيلات جديد نداشت!

      وقتى بر اين نادانى، اين واقعيت را بيافزائيم كه آقاى خمينى به همت روشنفكران رهبرى جسته بود، مرجعيت او و بيشتر از اين رهبرى او نتيجه كوشش بى دريغ روشنفكران بود، (همه به آسانى مى‏توانند بفهمند كه در جامعه ما آن روحانى كه به عنوان مرجع مورد قبول جمهور درس خوانده‏هاى جديد بگردد، از سوى همه مردم پذيرفته مى‏شود و روحانيان بخواهى نخواهى به مرجعيت او گردن مى‏گذارند) مى‏فهميم چرا مى‏كوشيدم موافقت عناصر قشرى را جلب كند و در حقيقت با روى گردان شدن روشنفكران به اين امر نياز روزافزون داشت. بسيار بودند روحانيان نزديك به او كه در مقام ستايش از او مى‏گفتند، دانشگاه يكپارچه با آقاى خمينى است. و دانشگاه پاداش اين حمايت را از آقاى خمينى گرفت.

      سبب اين نادانى انقطاع زمانى است. در حقيقت تحول در جهان و در كشور ما با سرعت بسيار انجام گرفته است. و حوزه‏ها از زمان بريده و رابطه با آن را از دست داده‏اند. ملاصدرا فيلسوف گرانقدر چهارصد سال پيش متوجه اين خطر و خطر "مقلد" ماندن مردم مسلمان شد و با آن مخالفت كرد. آنروز فقيه حكومت نمى‏كرد و مخالفت با تقليد را، "باغى باغين" تلقى نمى‏كردند. اينست كه هفت سال در كهك قم تبعيد شد. اگر امروز بود" از امروز مرتد" و اعدام مى‏شد.

      اين انقطاع تنها در زمينه دانش دينى واقع نشد، در زمينه سياسى نيز بصورت پرهيز از عمل واقع شد. نتيجه آنكه وقتى انقلاب روى نمود، ميان تمايل به قبضه تمام عيار دولت و توانايى نظرى و عملى بر اداره امور، فاصله بزرگ بود و بزرگتر مى‏شد.

      در ابتدا كار را ساده مى‏پنداشتند: مى‏گفتند ده درصد كادرها مسلمانند و ده درصد ضد اسلامند و هشتاد درصد بى طرف هستند. اگر آن ده درصد ضد اسلام راتصفيه كنيم، بقيه زير دست "مكتبى"ها كار خواهند كرد. اين همان اشتباه دردناكى بود كه شاه سابق وقتى به آن پى برد كه بايد مى‏رفت. اين اشتباه سبب شد كه آقاى خمينى و روحانيان بطور روزافزون از همكارى كادرها محروم گردند و در تنهايى و نادانى باز هم بيشتر به استبداد مطلق روى آورند.

      اينك كه به اين نادانى‏ها توجه پيدا كرديم و با توجه به نادانى‏هاى ديگر رد قلمرو سياست داخلى و خارجى و اقتصاد و فرهنگ (بخصوص نسبت به تحول علمى و فنى و شتابى كه مى‏گيرد) كه آنها را به موقع خواهم شناساند، مى‏توانيم بفهميم چرا زود فريب مى‏خوردند. در حقيقت بدليل اين نادانى‏ها آقاى خمينى و ملاتاريا، همواره عكس العمل هستند. در جريان انقلاب نيز او به عمل رژيم و خيزش عمومى مردم پاسخ داد.

      در مورد جنگ، در مورد گروگانگيرى، و در مورد حزب جمهورى و ملاتاريا همواره عكس العمل بوده است. مى‏توان به جرات گفت كه در سه سال اخير يك حركت ابتكارى مهم از او ديده نشده است.

      براى اينكه معلوم شود او چگونه عمل مى‏كند، يك نمونه را در اينجا مى‏آورم و نمونه‏هاى ديگر را بتدريج كه در نوشتن پيش مى‏روم بنا بر موقع خواهم آورد:

      وقتى مى‏خواست به ايران بيايد از ايران توصيه مى‏شد كه نيايد. آقاى دكتر بختيار مخالف بود. آقاى اشراقى به من گفت آقا نظر شما را درباره رفتن به ايران مى‏پرسند؟ شرحى تهيه كردم و جهات مثبت و منفى را بر شمردم و در پايان چنين نتيجه‏گيرى كردم كه رفتن به صلاح است و وقتى به ديدار او رفتم گفت: همى كه آنها مى‏گويند صلاح نيست برويم، معلوم مى‏شود رفتن ما عين صواب است! در مورد گروگانگيرى نيز همينطور عمل مى‏كرد، در موارد ديگر نيز... بدينقرار فريب دادن ايشان كار ساده ايست. از وقتى به تهران بازگشت و در مهار ملاتاريا درآمد، كارش يكسره اشتباه و پوزش است. جز اين نمى‏توان انتظار داشت: قدرت مطلق با اطاعت‏طلبى جور در مى‏آيد اما با همكارى‏طلبى جور در نمى‏آيد. قدرت مطلق‏طلبى با جهل‏هاى بسيار حاكمان را بر آن مى‏دارد كه عكس العمل بگردند و همين امر موجب مى‏شود كه هر روز فريب بخورند واز بيم سقوط، به زور و خشونت و بحران تراشى رو بياورند.

      بدينسان تحت تاثير عمل گروه ما و افشاگريمان و نادانى‏ها كه اشتباه‏هاى بزرگ راسبب شدند، اسطوره شكست.

      جا دارد در پايان اين فصل مطلبى را كه شنيده‏ام برايت نقل كنم، گفتند گروهى نزد آقاى خمينى رفته‏اند و او برايشان خوابى را كه ديده نقل كرده است: "خواب ديدم اطرافم همه جا آتش گرفته بود و اين آتش به من نزديك مى‏شد تا اينكه بدامان لباسم سرايت كرد."

 

 

 

 

 

 

 

بخش دوم‏

 

عوامل سياسى بازسازى استبداد

 

 

 

 تاريخ اول مرداد 1360

 

      در اين بخش برايت شرح مى‏دهم كه چگونه عوامل سياسى داخلى و خارجى دست در دست هم سبب شدند ساخت‏هاى جامعه در رژيم پيشين برجا بمانند. تلاشهاى ماه‏هاى اول انقلاب متوقف گردند و از نو گردانندگان رژيم جديد خود به ترميم ساخت‏ها بپردازند.

      بدينسان در فصلى برايت از عوامل داخلى،از "نهادهاى انقلاب" از ملاتاريا، از روشنفكراتاريا حرف مى‏زنم و مى‏كوشم كه چگونگى تحول اينها و اثرشان را بر بازسازى استبداد در ايران دوران انقلاب شرح كنم و خواهى ديد كه گذرگاه آقاى خمينى و رهبرى او بود. از طريق رهبرى او نظام پيشين موانع ادامه حيات خويش را از پيش پا بر مى‏داشت.

        و در فصل ديگرى از عوامل خارجى بازسازى استبداد حرف خواهم زد: گروگانگيرى و اثر آن بر تحول انقلاب به ضد انقلاب و جنگ و اثرات آنرا بر بازسازى استبداد مورد بحث قرار خواهم داد. از محاصره اقتصادى در بخش سوم بحث خواهم كرد.

      اين عوامل در مجموع سبب شدند كه آقاى خمينى از رهبرى ملت به مستبد خونريز بدل گردد، اما اين تبديل نتيجه تحول "نهادهاى انقلاب" و پيدايش ملاتاريا و روشنفكرتاريا و كوششان براى جانشين شدن "طبقه دولتمردان" پيشين بود.

 

 

فصل اول

 

عوامل داخلى بازسازى استبداد

 

 

      از روزگاران باستان تا سقوط شاه يعنى هم پيش و هم پس از اسلام، در عمل شاه مظهر تمامى ملت و وحدت سرزمين و مرجع منزلت ساكنان فلات ايران بشمار مى‏رفت. شاه مصدر بيم و اميد بود. سخنش نبايد دو تا مى‏شد و بايد اجرا مى‏شد. حرفش قانون بود......

      بدينسان در سرزمينى كه در آن اقوام گوناگون و ايل‏هاى بزرگ و كوچك مى‏زيستند، تمايل به وحدت و دولت مركزى از طريق شاه اظهار مى‏گرديد. تسليم شدن به شاه و وفادارى به او، تسليم شدن به تمامت ملت و اظهار وفادارى به ملت تلقى مى‏شد.

      بدينقرار ميان دو تمايل يكى منطقه گرايى و ديگرى مركزيت‏طلبى، همواره تمايل دوم غلبه مى‏جست و تمركز همه قدرتها در شخص شاه ضرورت حفظ كشور از خطرهاى داخلى و خارجى تلقى مى‏گشت. از اينرو بود كه با وجود مشروطيت، شاه سابق خود را منشاء قانون مى‏خواند و به  دولتهاى امينى و علم اجازه قانون گذارى مى‏داد.

      انسان جز در رابطه با قدرت سياسى، منزلتى نداشت. در نتيجه حتى در حيات خود به مراحم شاه وابسته بود. درنظام شاهنشاهى منزلتها نه تثبيت و نه رعايت مى‏شدند. انسان در حيات و فعاليت‏ها و دست آوردهايش بازيچه قدرت مداران بود. مى‏دانى كه درباره منزلت انسان در جامعه ايران مطالعه طولانى كردم و سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه اساس آزادى را در جامعه ما تثبيت منزلتها تشكيل مى‏دهد و آن نيرويى سرانجام از حمايت مردم برخوردار مى‏گردد كه ايجاد و تثبيت منزلتها را اساس كار خويش قرار دهد.

      اما شاه تنها نبود كه خود را ولى بر حق و نماينده يزدان و مظهر تمامت ملت و وحدت سرزمينى به شمار آورد. موبد موبدان و بعد از اسلام مرجع تقليد نيز خود را ولى بر حق و مظهر تمامت ملت و... مى‏شمردند و شاه و دولتش را ظلمه مى‏خواندند. با يك تفاوت بزرگ كه قانونگذار را خدا مى‏خواندند و حفاظت قانون و تفسير آن را حق خويش مى‏شمردند. از آنجا كه شاه در راس قدرت سياسى حاكم مى‏بود، ميان نمايندگان قدرت سياسى يعنى شاه و نماينده قدرت مذهبى يعنى رئيس مذهب، رابطه تضاد و سازش برقرار بود. گاه كارشان به سازش مى‏رسيد و گاه به دشمنى و درگيرى.

      در جريان تاريخ نهاد مذهب بنوعى نمايندگى ملت بخصوص بوم نشينان را يافت و خواهان اجراى قانون و ايجاد و تثبيت منزلتها شد و شاه در راس نهاد سياسى معرف دولت و ايل‏هاى حكومتگر شد.

      روحانيت دينى براى دفاع از قانون و منزلتهايى كه قانون ايجاد مى‏كرد، وظيفه‏هاى بزرگ از جمله اين وظايف را از آن خود گرداند:

  1- بسيج يكپارچه مردم بهنگام هجوم خارجى‏

  2- دفاع از يكدستى و خلوص دين‏

  3- دفاع از ملت در برابر استبداد دولت و

  4- حفظ وحدت دينى مردم، طوريكه بسيج مردم بهنگام ضرورت آسان انجام پذيرد. از اينرو بود كه بهنگام اقامت آقاى خمينى در پاريس، بيش از همه بر ضرورت ايجاد و تثبيت منزلتها تاكيد شد. توجه به بيان انقلاب، بر تو روشن مى‏كند كه زمينه اصلى اين بيان را قانون و حكومت قانون تشكيل مى‏دهد. وعده‏اى از مقامى است كه قرن‏ها و قرن‏ها مردم در او به مثابه "تالى معصوم" نگريسته‏اند. شخصيتى كه دروغ نمى‏گويد و بيانى را كه مى‏كند به اجرا مى‏گذارد. مضمون اصلى اين وعده، ايجاد و تثبيت منزلتها براى همه بود.

      در ايران، حتى براى محروم‏ترين مردم ما، آزادى در نان پيدا كردن خلاصه نمى‏شود. بسيارند ضرب المثل هايى كه اين مضمون را بيان مى‏كنند. فلانى اوضاعش روراه است چرا كه از هفت دولت آزاد است. مى‏دانى كه در جامعه ايلى و جامعه روستايى ما توليد بدون مشاوره توليد كنندگان و رسيدن باتفاق آراء شدنى نيست.

      در تاريخ ما، نهضت هايى پيروز شده‏اند كه به سه نياز جامعه پاسخ گفته‏اند:

  1- وحدت و استقلال كشور، يا دفاع از منزلت مستقل در برابر قدرتهاى خارجى

  2- اصلاحات يا تغيير رابطه دولت و ملت و

  3- دين يا ايجاد حكومت قانون. يعنى منزلتهاى تعريف شده و تثبيت شده براى همه. به تدريج كه به اين منزلتها بى اعتنا شده‏اند، اعتبار خويش را از دست داده‏اند و راه زوال در پيش گرفته‏اند.

     به شرحى كه خواهى خواند مردم ما همه گونه نهضتى را با ايدئولژيهاى گوناگون در تاريخ طولانى خود آزموده‏اند، آنرا كه نيازمند بودند و خواستند حكومتى با ضمانت مقام مرجعيت بود. اينبار برخاستند و تحت زعامت مقام مرجعيت انقلاب كردند، بدان جهت كه قدرت سياسى مظهر بى ثباتى، بلكه فقدان منزلتها در جامعه بود، و رهبرى مذهبى مظهر خواست اين منزلتها به شمار مى‏رفت.

 

 تاريخ 4 مرداد 1360

 

      شخص مهندس بازرگان و دولت او بر اين امر اصرار جدى مى‏داشتند كه افراد و گروهها و روحانيان و غير روحانيان نه خارج از قانون عمل كنند و نه خارج از مجراى قانونى يعنى دولت اقدام كنند. اما اين خواست درست و سخت ارزشمند را بشيوه‏اى نادرست انجام مى‏دادند و روش نادرست سبب مى‏گرديد كه خواست همگانى و تاريخى مردم كشور جامع عمل نپوشد و جريان انحراف آغاز بگيرد و در عمل به جريان اصلى مبدل گردد.

      نادرستى روش وقتى بيشتر نمايان مى‏گردد كه در نظر بياوريم، هم ملت سخت بى صبرانه در انتظار تغييرهاى اساسى بود و هم تمامى تبليغات در افزون بر اين بى صبرى مثل يك محرك مقاومت‏ناپذير بكار مى‏رفت و هيجان و تب تغييرهاى بزرگ را شدت مى‏بخشيد. رقابت همه با همه سبب مى‏شد هيچ گروهى حاضر نشود ميدان تبليغ و عمل را به ديگرى بدهد. زمينه اين رقابت مهار نكردنى واقعيت‏هاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى بودند كه به صورت بيماريهاى اجتماعى بزرگ و سخت رنج آور، جامعه را بى قرار مى‏ساختند. دولت مهند بازرگان نه موفق مى‏شد جريان شدت و شتاب گير رقابتهاى سياسى - تبليغاتى را متوقف يا حتى مهار كند و نه باورها و طرز عملش امكان مى‏دادند، روشهاى متناسب با موقعيت اتخاذ كند.

      روش دولت مهندس بازرگان بر حفظ بنيادهاى ادارى و انتظامى و نظامى و اصلاح آنها مبتنى بود. كشورى كه رژيم شاه بر جا گذاشته بود، درهم ريخته و سراسر از خطرها انباشته بود. دو كار بيشتر نمى‏شد كرد: يا با سرعت بايد در اين بنيادها، انقلاب انجام مى‏گرفت تا آنها با موقعيت اجتماعى جديد هم آهنگ مى‏گرديدند. ويا در كنار آنها با شتاب بنيادهاى جدى شكل مى‏گرفتند. بنيادهايى كه به دليل تشكيل شدنشان و موضوع كارشان كه تسكين فورى حادترين دردهايى بود كه اظهار مى‏شدند، بيانگر انحراف انقلاب از مسير خود بودند.

      با تشكيل اين نهادها، خواست تاريخى مردم ما، يعنى به دست آوردن منزلت‏ها، بدون آنكه توجهى را جلب كند و يا تغيير جهت، از بين مى‏رفت. در حقيقت اين امر كه بنيادهاى بجا مانده از رژيم پيشين دچار دگرگونى نمى‏شدند و در كنارشان نهادهاى "انقلابى" سر بر مى‏آوردند، بنفسه گزارشگر پيروزى ساخت‏هاى پيشين مى‏بود. از آنجا كه نهادهاى بجا مانده از رژيم پيشين ابزار قدرت تلقى مى‏شدند و از قدرت جديد پيروى نمى‏كردند "ملاتاريا" برآن شد كه برق آسا نهادهاى "انقلابى" يعنى نهادهايى را بسازد كه ابزار قدرت او باشند.

      از زمان شروع به نهاد سازى، حركت انقلاب به برخوردهاى مراكز متعدد قدرت تبديل مى‏شد و رژيم پيشين، در اشكال تازه به حيات خويش ادامه مى‏داد.

 

      ملاحظه اين خطر، چه مى‏گويم ملاحظه مرگ نوزادى كه انقلاب بود، مرا برآن مى‏داشت كه با تمام توان بكوشم. در اين باره بارها با آقاى مهندس بازرگان و اعضاء دولت او صحبت كردم، مساله را در شوراى انقلاب طرح كردم، با آقاى خمينى در ميان گذاشتم در سخنرانيها و سرمقاله‏ها و مصاحبه‏ها خطر بزرگ حفظ نهادهاى پيشين را با ساخت‏ها و محتواها كه داشتند و ايجاد نهادهاى جديد كه بخواهى نخواهى روشهاى نهادهاى فشار و اختناق پيشين را تقليد مى‏كردند، براى مردم شرح  كردم. اگر امروز در مجموعه مقاله‏ها كارنامه، و مصاحبه‏ها و سخنرانى‏ها از نو بنگرى، مى‏بينى يك فرياد بيشتر نيست: "انقلاب نوزاد را نكشيد".

      از ابتداى انقلاب تا امروز اين سخن را تكرار كردم: اجرائيه بايد از نظريه پيروى كند و ملت بايد تصميم بگيرد و دولت بايد اجراء كند. وقتى به علل فرهنگى انحراف و چگونگى القاء ايدئولوژى پرداختم اين معنى را بيشتر توضيح مى‏دهم. در اينجا مقصودم اينست كه انقلاب از جمله بمعناى اينست كه فكر جديد بر قوه اجرايى حاكم گردد و قوه اجرايى به خدمت هدفهاى انقلاب درآيد و متناسب باآن تغيير كند. اگر دستگاههاى اجرايى بر جا بمانند و فكر جديد را بخدمت بگيرند، انقلاب درنطفه خفه شده است. در دوران رژيم پيشين قوه مجريه تصميم مى‏گرفت وتصميم خود را بزور به جامعه تحميل مى‏كرد. اينك مى‏بايد مردم تصميم مى‏گرفتند و قوه اجرايى، به اجرا مى‏گذاشت. اين همان جريانى است كه با همه تلاشى كه بكار رفت پديد نيامد، چرا كه گروه رهبران جديد، بجاى رفتن در پى تغييرات بنيادى، بدنبال تقسيم گوشت قربانى قدرت رفتند. ساخت‏هاى قدرت استبدادى برجا ماندند و بلحاظ روش اصلاح طلبى دولت موقت كه با انقلاب ناسازگارى بتمام داشت، درخارج دولت مراكز جديد قدرت مثل قارچ از پى يكديگر سبز مى‏شدند و كشور پهناور ما عرصه عمل و برخوردهاى مراكز قدرت محلى و منطقه‏اى و شهرى و حتى روستايى مى‏گرديد.

      دولت آقاى مهندس بازرگان از توجه به اين واقعيت غفلت مى‏داشت كه اصلاح‏طلبى، بعدى از انقلاب، امرى محال است. در اين باره چند نوبت در روزنامه انقلاب اسلامى سرمقاله نوشتم و چند نوبت در اجتماعات صحبت طولانى كردم و كوشيدم حالى كنم كه وقتى انقلاب روى مى‏دهد از جمله بدين معنى است كه اصلاح دستگاههاى پيشين با حفظ ساختهايشان، ممكن نبوده است. انقلاب به اين معنى است كه ساخت‏ها دگرگونى مى‏طلبد. انقلاب به اين معنى است كه مانع يا موانع بازدارنده برداشته شده‏اند، تا تغييرات در ساخت‏ها، ممكن گردند. اگر بجاى اين تغييرات به اصلاح دستگاههاى موجود بسنده گردد، نيروى انقلابى همچنان ضربه‏هاى خردكننده خود را به ديواره‏هاى بناى نظام پيشين وارد مى‏كند. درست در اين مرحله حساس، تجربه اينطور گفت كه ناآگاهى رهبرى از كارى كه بايد كرد، ناآگاهى روشنفكران از تغييراتى كه اساسى هستند، ناآگاهى مردم از مجراى اصلى كه نيروى انقلابى در آن بايد به جريان خويش ادامه دهد، بخواهى نخواهى رهبران و روشنفكران و مردم را بر آن مى‏دارد كه به دست خود مجرا يا مجارى انحرافى حفر كنند و چنين كردند.

      ادبيات و فعاليتهاى سياسى سال اول و دوم انقلاب هنوز در دسترس اند، اگر امروز آنها را به صحنه‏ها بدل سازيم، فيلم تبديل انقلاب به ضد انقلاب را روشن و واضح مى‏بينيم. از جمله مى‏بينيم كه رهبران جديد و سازمان‏هاى سياسى كه در رژيم پيشين، بيش از همه قربانى فقدان منزلتها بودند، خود، خواست تاريخى مردم خويش را براى ايجاد منزلتهاى ثابت و استقرار حكومت قانون از ياد بردند و در مقام رقابت در تحصيل سهم بيشترى از گوشت قربانى قدرت، به دست خويش امكان استقرار حكومت قانون و برقرارى منزلتهاى ثابت را از ميان بردند و امروز در بى قانونى كاملى كه برقرار كرده‏اند، در جهنمى كه با تلاش لجوجانه خويش ساخته‏اند، كمترين تامينى ندارند و قربانيان، و نخستين ربانيان هستند. من براى اينكه كنود نشوم، بيش از حد طاقت كوشيدم. اما ميدان رقابت بر سر قدرت بود و همه مى‏خواستند نظريه پرداز و معمار قدرت جديد بشوند:

 1- نظريه حفظ قدرت پيشين و اصلاح آن به علت آنكه قدرت پيشين محصول مشترك استبداد و وابستگى بود، در عمل به شكست انجاميد تجربه دولت بازرگان با همه نيت خيرى كه داشت و مى‏خواست قانون و منزلتهاى انسانى را قربانى تغييرات ساختى و خارج از قانون و شتاب زده، نگرداند، در عمل به شكست انجاميد.

 2- ايجاد نهادهاى جديد، به عنوان ابزارهاى قدرت جديد، در عمل بمعناى خوددارى از ادامه انقلاب و تبديل ساخت‏هاى پيشين قدرت به ساخت‏هاى جديد بود. اين تغيير ناگزير بود جاى خالى "شاه و شاهنشاهى" را با رهبرى تازه‏اى پر كند. لااقل در مرحله اول اين ضرورت احترازناپذير بود. چرا كه قدرت جديد بدون تمركز اختيارات در يك رهبرى ممكن نگرديد، از اين نظر بود كه بتدريج صحبت "فقيه" و "ولايت" فقيه طرح شد و وعده‏هاى پاريس از يادها رفتند. پيش نويس قانون اساسى كه بر اساس مشى سياسى پاريس تنظيم شده بود و بولايت مردم آنهم از طريق راى عمومى مردم امكان عمل مى‏داد، كنار گذاشته شد.

      اختلاف ما با رهبرى حزب جمهورى از همين زمانها شروع شد. آقاى بهشتى ودوستان او آرام آرام به اين راه رفتند. و در آن ايام كه پايه‏هاى قدرت پراكنده جديد گذاشته مى‏شدند، من پى در پى هشدار مى‏دادم. سرمقاله‏هاى انقلاب اسلامى در اين زمينه‏ها بودند. از جمله در 24 مهر ماه 1358 در بحبوحه تلاش "ملاتاريا" براى تهيه قانون اساسى متناسب با قدرت تحت عنوان "القاء ايدئولوژى و رهبرى" اينطور نوشتم:

 

      مگر نه ايدئولوژى شاهنشاهى مشخصات زير را مى‏داشت:

 - تمركز همه قدرتها نزد شاه...

 - حل همه مشكلات با استفاده از اشكال گوناگون زور.

 - لزوم جستجوى پيوندگاه در نظام جهانى، چون به شرق نمى‏توان وابسته شد ناچار بايد با غرب و قدرت متفوق آن امريكا، متحد شد.

 - مقدارى فساد احترازناپذير است چون رشد بدون ريخت و پاش نمى‏شود.

 - پيشرفت بدون از ميان برداشتن عناصر ضد پيشرفت و ارتجاع ممكن نيست و با اين عناصر جز زبان زور، زبان ديگر بكار مى‏آيد و نه بايد بكار برد.

 - در نتيجه امور فوق، حزب و روزنامه و راديو و تلويزيون و...

 بايد ابزار پيشبرد مرام شاه بعنوان رهبر عالى جنگ براى پيشرفت باشند وگرنه محكوم به انحلال و تعطيل مى‏شوند. هرگونه ستايش از آزادى جز در ستايش رهبر عالى و راه و روش او توطئه بشمار مى‏رود.

 - نتيجه منطقى خاصه‏هاى بالا اينست كه دولت و قدرت مطلق او اصل است و جامعه و خواست او فرع. اگر تعارض ميان دولت و فرد پيش آمد، حتى اگر تعارض ميان بخشى از جامعه و دولت پيش آمد، باز هم بيشتر، اگر تعارض ميان تمامى يك ملت و دولت پيش آمد، باز هم بيشتر، اگر تعارض ميان تمامى يك ملت و رهبر خودكامه پيش آمد كرد (1)*« 1 - بيادت بياورم كه آقاى خمينى بحكم آنكه در ساخت قدرت جديد جاى شاه را گرفته است، خود بزبان خويش گفت: اگر 35 ميليون  نفر بگويند بله، من مى‏گويم نه.»

  اصل رهبر است و حق با اوست.البته وقتى فرد و گروه و ملت بايد تابع محض و بى چون و چراى شاه باشند، امنيت و منزلت نيز در درجه اول حق دولت است.

 - با توجه به امور فوق، وجود دادگاههاى تشديد مجازات، و رها از هرگونه ملاحظات قانونى و معاف از بازرسى در ايجاد "امنيت براى پيشرفت" ضرورت پيدا مى‏كند. كار اين دادگاه رسيدگى و احقاق حق نيست، بلكه دفاع از رژيم است. نبايد هم چندان وسوسه اين امر را به خود راه بدهد كه آيا محكوم براستى مخالف دولت بوده است و گناهى مرتكب شده است يا خير، بلكه اگر ضرورت ايجاب كرد، قربانى كردن انسان ولو بى گناه اشكال ندارد. مبناى اين رفتار اينست كه چون شاه خوب مطلق است (2)«* 2 - و بياد تو مى‏آورم كه آقاى محمدى گيلانى رئيس دادگاههاى انقلاب گفت: آقاى خمينى تالى معصوم است.»  و نمى‏تواند بدى كند، پس هر كس كه  به عنوان مخالف مظنون واقع شد، بد مطلق مى‏شود و مجرم است و تحقيق ضرورت چندانى ندارد.

      و حاصل امور بالا اين مى‏شود كه ملت بر تشخيص خوب و بد خود، توانا نيست وبايد رهبر همچون قيمى او را راه ببرد. اصالت دادن به رهبرى و اثبات ضرورت قيموميت يك روى سكه است و روى ديگر آن اصل قرار دادن جهالت عوام كل الانعام است.

      اكنون كه جريان تحول وضع را بصورتى كه هست درآورده است، تو مى‏توانى با تغيير كلمه شاه به رهبر يا "ولايت فقيه" و تغيير كلماتى كه شاه بكار مى‏برد به كلمه اسلام، ببينى وضع همان و بدتر از همان است كه در رژيم شاه بود و با چه دقتى آنرا شرح كرده‏ام.اما از بخت بد، چون همه بيمار ايدئولژى قدرت بودند، فريادهاى مرا نمى‏شنيدند. مفاهيم بالا و خطر ادامه رژيم شاه را در شكل جديد و بسيار خطرناكتر، ده‏ها بار و بيشتر تكرار كردم و امروز گمان مى‏كنم لااقل مردم دلائل وقايعى را كه روى داده‏اند فهميده‏اند و خطر ادامه وضع موجود را مى‏دانند. اين پاسخ مثبت و دلگرم كننده‏اى است كه از جانب ملت دريافت كرده‏ام.

      بهر رو، در ميدان مقابله با تدارك قانون اساسى براى قدرت جديد تنها ماندم. مرحوم طالقانى در برابر اصرار زياده از حدم كه بيا و حرف بزن، گفت: "شما بگو و من حمايت مى‏كنم". يكى دو نفر ديگر هم كه از آنها انتظار مى‏رفت، با يكى دو تشر از ميدان بدر رفتند. با آقاى بهشتى چندين نوبت درباره خطرهاى اين قانون اساسى و ايجاد قدرت جديد صحبت كردم. از جمله در اين باره صحبت كردم كه با"نهادهاى قديم" چه خواهيد كرد؟ با ارتش چه خواهيد كرد؟ با شهربانى و ژاندارمرى چه خواهيد كرد؟ پاسخ او كه چند نوبت هم در شوراى انقلاب تكرار كرد، اين بود كه اينها بدرد ما نمى‏خورند، بگذاريد از بين بروند و يكبار هم نظريه مجاهدين انقلاب اسلامى را كه طرح ضد كودتا بود به شوراى انقلاب آورد. بنابراين، طرح نهادهاى انقلابى: سپاه و كميته‏ها و دادگاه انقلاب، يك كميته تشكيل مى‏دادند و به سركوب ضد انقلاب مى‏پرداختند. در اين طرح ارتش بطور تدريجى منحل مى‏شد و عناصر كارآمد در سپاه جذب مى‏گرديدند و "ارتش مكتبى" بدينسان پديدار مى‏شد.

      قسمت اول اين طرح كه تحميل استبداد جديد و سركوب مخالفان آن باشد را هم اكنون دارند اجرا مى‏كنند و از حرفهايى كه اينروزها درباره ارتش و همه نيروهاى مسلح مى‏زنند، پيداست كه اگر بمانند قسمت دوم طرح را نيز اجرا خواهند كرد و يك دوران تاريك صدبار بدتر از دوران استالينيسم بوجود خواهند آورد. اما خود مى‏دانم كه بدينكار توانا نمى‏شوند چرا كه در قدرت جديد، بحكم ويژگيهاى "ملاتاريا" سازماندهى واحد قدرت ممكن نمى‏شود و اين قدرت نمى‏تواند سازندگى را با استبداد سياه پا به پا همراه كند.

 نمى‏شود و اين قدرت نمى‏تواند سازندگى را با استبداد سياه پا به پا همراه كند.

      نظريه دوم به وضعى كه در آنيم انجاميد و انسان ارزشى بسيار كمتر از ارزشى كه در رژيم شاه داشت پيداكرد.

      نظريه سوم، نظريه گروه ما بود. در هر جا كه مسئوليت پيدا كرديم، از جمله در ارتش كوشيديم، اين نظريه را بكار بريم. تغيير ساخت و تغيير فكر از راه تجربه آزادى به ترتيبى كه در كارنامه مفصل مورد بحث قرار داده‏ام نتايج منتظر را ببار آورد. ارتش از ميان رفته، توانست زير ضربات دشمن، تجديد سازمان كند و از نظر كم و كيف دچار دگرگونى بزرگ و اميد بخشى گردد. بنظر من، يكى از جهات شتاب در انجام مرحله آخرى كودتاى خزنده، همين تغيير اساسى در ارتش و همين نتيجه حاصل از راه و رسم انقلابى بود كه پيشنهاد مى‏كردم و خود آنرا به اجرا مى‏گذاشتم.

      اين راه حل، بر اساس قبول منزلت كامل انسان و كوشش در جهت تثبيت اين منزلت قرار داشت. در ارتش محيط امنى پديد آوردم و در اين محيط بود كه استعدادها شكفتند و فعاليت‏ها شتاب گرفتند.

      بهررو، هم از روزهاى نخست انقلاب، عواملى كه برشمردم، سبب شدند كه بتدريج بحث منزلت و قانون جاى خود را به بحث ضرورت تثبيت قدرت و بنابراين ايجاد نهادهاى انقلاب بسپرد. اين نهادها پيش از آنكه من به عضويت شوراى انقلاب درآيم، ايجاد شده بودند و جهتى را در پيش گرفتند كه امروز ديگر خود يك پا عامل مسلط در تحول از انقلاب به ضد انقلاب شده‏اند.

 

 1- نهادهاى جديد:

 

      كميته‏ها و دادگاههاى انقلاب و كمى  بعد سپاه انقلاب و بعد از اينها بنياد مستضعفان بوجود آمدند. پابپاى اين نهادها كه "رسميت" مى‏داشتند، نهاد مهمى در درون و بيرون اين نهادها بوجود آمد به اسم "حزب الله" مجهز به چماق و با وظيفه سركوب "مخالفان" انقلاب اسلامى. اين نهادها هستند كه با صفت  "انقلابى" بتدريج رشد كرده‏اند. راه حل‏هاى خويش را بر راه حلهايى كه بر اساس اصل قرار دادن آزادى پيشنهاد مى‏شدند، نشاندند و امروز در عمل امور كشور را قبضه كرده‏اند.

      گفتم، من از ابتدا با اين راه حل مخالف بودم و ايجاد "نهادها" را بازگشت رژيم پيشين در قالب جديد تلقى مى‏كردم. مخالفت من با اين نهادها از زمانى به بعد شروع نشد. بخاطر اين نبود كه از من، از انتخاب به رياست جمهورى بدينسو، پيروى و اطاعت نمى‏كردند. از اتفاق اگر عقيده و روش انقلابى را رها مى‏كردم و ايجاد قدرت جديد را محور فعاليت خويش مى‏گرداندم، پيروى تام و تمام نيز مى‏كردند، روى عقيده‏اى كه از راه مطالعه در انقلاب‏هاى ديگر و تجربه خودم از دوران مصدق بدينسو تحصيل كرده بودم، با اينگونه نهادسازى مخالف بودم و اين مخالفت را هم از ابتدا بطور مستمر اظهار مى‏كردم. در اوقاتى كه اين نهادها "مقدس" شمرده مى‏شدند و مخالفت با آنها خطرناك بود.البته ترور كسانى كه با اين نهادها مخالفت مى‏كردند - حتى با خودكامگى‏ها و زياده رويها و اعمال غير اسلامى فاحششان - كمى بعد، ظاهراً از اواخر سال اول يا اوايل سال دوم انقلاب شروع شد. اما ترور اعتبار و حيثيت سياسى، در روزهاى اول بطور موثرترى انجام مى‏گرفت. طوريكه تا كسى با اعمال غير اسلامى اين نهادها مخالفت مى‏كرد از هر سو "كوبيده" مى‏شد. باوجود اين، من عقيده خودم را بدون تزلزل در شوراى انقلاب، در سخنرانيها و در سرمقاله‏هاى انقلاب اسلامى اظهار مى‏كردم. از آنهمه، جز دو جلد سرمقاله‏هاى انقلاب اسلامى را در دسترس ندارم، بد نيست محض يادآورى، قسمتهايى از بعضى سرمقاله‏ها را بياورم:

 

      در شماره 4 روزنامه انقلاب اسلامى (شنبه 2 تيرماه 1358) در باره چماق دارى نوشته‏ام:

 

      "مسئولان اين انقلاب يعنى همه مردم نبايد نسبت به اينگونه رويدادهاى لاقيد بمانند و بدانند كه وقتى زور از نو مشروعيت خويش را بدست آورد و بنام اسلام اينگونه روشها ممكن شدند، بسيارند كسان كه در كمينند تا عنان اين زور را در دست بگيرند و وضعى مشابه وضع پاكستان و جاهاى ديگر بوجود آورند".

 

 و در نوزدهمين شماره انقلاب اسلامى (21 تير 1358) درباره نهادها نوشتم:

 

      "در حال حاضر مردم هيچگونه وسيله اعمال نظارتى بر اعمال دستگاههاى ادارى ندارند چه رسد به اعمال حق حاكميت: حتى مسجد جايى شده است كه در آن كميته‏ها بر مردم حكومت مى‏كنند. حتى اگر مسئوليت تصدى كميته‏ها و سپاه پاسداران و دادگاه انقلاب با دولت گردد، اينكار يك تغيير صورى بيش نخواهد بود. اين دستگاهها وقتى تحت حكم و نظارت مردم درآمدند و اجتماعات مردم در مساجد مسئولان محلى را در برابر جمع خويش در محل ارزيابى و انتقاد يافتند."

      "وهم آزادى واقعى تحقق پيدا مى‏كند. اما شرط موفقيت اين روش آنست كه مسجد براستى خانه خدا و در آنجا مردم بوسيله هيچكس كنترل نشوند، بلكه خود آنها اعمال نظارت و كنترل كنند. بهترين راه تصفيه كميته نيز آنست كه نظارت واقعى كار مردم بر آنها تحقق پيدا كند."

 

 و در شماره 37 روزنامه انقلاب اسلامى (11 مرداد 1358) نوشته‏ام:

 

      "اگر وقتى گروه فاشيست مسلك تحت عنوان خدمت به اسلام به اجتماعات حمله مى‏برد، با قاطعيت آنها را طرد وب ه سختى مجازات مى‏كرديم، گروههاى زور پرست ضد دين، توطئه‏هاى خود را نمى‏توانستند مشروع جلوه دهند."

 

      باز در دوم مرداد 1358 در بحث از "مشكلات سياسى ايران" براى گروهى از اعضاى اتحاديه انجمن‏هاى اسلامى دانشجويان در اروپا در مسجد هدايت، اينطور گفته‏ام:

 

      "....مثلا" ما از روز اول پيشنهاد كرديم كه اين شهربانى، رضاخانى، شهربانى بشو نيست و از بنياد براى همان رژيم اختناق پهلوى درست شده است، بنابراين بهتر است مثلا" با بخشى از همافران كه در انقلاب شركت كرده‏اند و تعدادشان زياد است، شهربانى اى از نو ايجاد شود. اگر اين كار شده بود، كميته بوجود نمى‏آمد و اين دوگانگى مراكز انتظامى كه اكنون داريم، وجود نمى‏داشت كه هر كدام هر كار مى‏خواهند بكنند و هر دو ناراضى باشند و صداى اعتراض هر دو هم بلند باشد و در عين حال امنيت واقعى هم وجود نداشته باشد."

 

      بدينقرار، مخالفتم با اين نهادها كه در ابتدا اغلب "انقلابى‏ها" از آنها حمايت مى‏كردند، مخالفت با هدف ايجاد آنها و بر اساس پيش بينى تحول آنها بود.

      اما هدفهايى كه اين نهادها براى دست يابى به آنها بوجود آمدند:

      رهبرى حاكم بر انقلاب اسلامى از ابتدا با دو مشكل سياسى روبرو بود:

      مشكل اول: سران و كارگزاران و عمله رژيم شاه سابق چه آنها كه بايد مجازات مى‏شدند " و چه آنها كه" مى‏توانستند براى انقلاب مشكلات بوجود بياورند و خطرها ايجاد كنند.

 

      مشكل دوم: مخالفان رژيم پيشين كه يا از رهبرى با سربزيرى پيروى نمى‏كردند و يا در تدارك "انقلاب دوم" بودند.

      مشكل امنيت عمومى شهرها نيز بر دو مشكل بالا افزوده مى‏شد به دستگاههاى انتظامى نه اعتماد مى‏كردند و نه خود آنها روحيه كار داشتند.

      با توجه به نيازها و مشكلات بيشمار مردم شهرها، بخصوص در زاغه نشين‏ها و حاشيه شهرها و نياز به اين مردم براى تشكيل اجتماعات بزرگ  و جلوگيرى از نفوذ چپى‏ها در مردم مناطق فقير نشين و كارخانه‏ها، كميته و سپاه و دادگاه انقلاب دو وظيفه مهم ديگر پيدا مى‏كردند: جلوگيرى از نفوذ "عناصر چپى و ضد انقلاب" و رفع نيازهاى مردم". كمى بعد وظيفه ديگرى نيز پيدا كردند كه عبارت مى‏شد از "حفظ نظم در محيط كار".

      بر اين وظايف، با پديد آمدن زد و خوردهاى مسلحانه، رفتن به جبهه‏ها و جنگيدن نيز اضافه مى‏شد.

      بتدريج كه حزب جمهورى در مقام جانشين حزب رستاخيز، همان وظيفه پوششى را پيدا مى‏كرد، پس از "غيراسلامى‏ها و چپى‏ها" اينك به سراغ "ليبرال‏ها" و "غير مكتبى‏ها" و "التقاطى‏ها" و... مى‏آمد. نهادهاى رسمى و نيمه رسمى وظيفه ترور شخصيتهايى را كه نمى‏توانستند بگيرند و محاكمه كنند و نيز حمله به اجتماعات اسلامى "غير مكتبى" را نيز پيدا مى‏كردند.

      توجه به مجموع اين هدفها كه بدون وصول بدآنهاقدرت جديد قادر به استقرار نبود، روشن مى‏گرداند كه هم از ابتدا، در نظر رهبرى، مساله ديگر تعقيب ضد انقلاب نبود، بلكه اين مقصود بهانه‏اى بود كه قصد اصلى او را كه نشاندن قدرت جديد بجاى قدرت پيشين باشد، از ديده مردم كشور و مردم دنيا مى‏پوشاند. نمى‏خواهم بگويم هرآنچه به عمل در مى‏آمد، موافق يك برنامه از پيش تهيه شده بود. مى‏خواهم بگويم از يك ديد و طرز فكرى سرچشمه مى‏گرفت، كه مواضع متخذ در نجف و پاريس، همه ما را مطمئن كرده بود كه رها شده است و اينك از خلال تصميم‏هاى پى در پى، خود را نشان مى‏داد. ناراحتى من به حد اكثر بود.

      بهررو، روزها و ماههاى اول، گرفتن مخالفان رژيم شاه، زمينه نداشت چه رسد به محاكمه و محكوم كردن. نه افكار عمومى داخلى مى‏پذيرفت و نه دنيا حرفهاى آقاى خمينى را فراموش كرده بود. هنوز زود بود بگويد مواضعى را كه در پاريس اتخاذ كرده است، محض مصالحى بوده است و اينك خود را متعهد به رعايت آنها نمى‏بيند. لذا "حزب اللهى" يعنى گروه حمله به مخالفان نيرويى كه به راحتى مى‏شد گفت "خود مردم هستند" ضررت پيدا كرد. بسيار مى‏كوشند بگويند چماق دارى بطور خودجوش بوجود آمد و از ميان مردم جوشيد. اما از ياد مى‏برند كه لااقل يك دم خروسى پيداست و آن حمايت از چماقداران است. در همان اوائل كار در اين باره با آقاى خمينى صحبت كردم. عقيده‏اش اين بود كه "افراد و گروههاى مخالف و اين چپى‏ها را همينطور بايد كوبيد و ساكت كرد. چماقداران كه در "حزب الله" سازمان مى‏يافتند پديده تازه‏اى در تاريخ ما نيستند. به روزگاران، شاهان دسته‏هاى چاقوكشان و داش‏ها و دزدها را در اختيار داشتند براى كارهايى كه لازم بود اما مجاز نبود" و پاره‏اى از روحانيان، چماقداران داشتند و به آقا چماقلو" معروف بودند. شاه سابق نيز در سال آخر استبداد خويش، از اين چماقداران براى اينطور عمليات استفاده مى‏كرد و آقاى خمينى در پاريس، چماقدارى را حرام و چماقداران را سخت تهديد مى‏كرد. انتظار ما اين بود كه در جمهورى اسلامى اين امر واقع ديرپاى دوران طولانى استبداد از بين برود. اما همانطور كه در 14 اسفند، كارت‏هاى شناسايى چماقدارهايى كه دستگير مى‏شدند، نشان دادند، چماقداران در واقع اعضاء "نهادهاى انقلابى" بودند.

      در حقيقت، "نهادهاى مردمى" وقتى همان سازمان و همان وظايف "نهادهاى رسمى" فشار و اختناق را پيدا مى‏كرد، نمى‏توانست چون آنان نشود. "نهادهاى انقلابى" براى مبارزه با ضد انقلاب و استقرار امنيت بوجود آمدند بدينقرار سركوب ضد انقلابى هايى كه سركوب كردنى بودند و همه در سركوب آنها با هم مسابقه مى‏دادند و شرح و تفصيل سركوبشان، افكار عمومى را "غرق رضايت" مى‏كرد، بر عهده "نهادهاى انقلابى" بود. اين نهادها، وظيفه سركوبى را بدون هيچ قانون و قرار ونظارت و بازخواست جدى انجام مى‏دادند و مى‏توان گفت بخش مهمى از وقت شوراى انقلاب صرف بحث درباره زياده روى‏ها و خودسرى‏ها و... اين نهادها مى‏شد. در آغاز رهبران حزب جمهورى اسلامى نيز با خودكامگى اين نهادها در شوراى انقلاب اظهار مخالفت مى‏كردند. اما بتدريج خود عاملهاى اين نهادها شدند تا آمد بر سر آنها و بر سر كشور آنچه آمد.

      از آنجا كه اين نهادها از پيش وجود نداشتند، در هر محل، روحانى محل افراد و گرايشهاى مختلف را به عضويت كميته مى‏پذيرفت.موافق و مخالف و حتى افراد رژيم سابق در كميته‏ها بودند چنانكه در ايجاد واقعه تبريز كميته‏هاى مخالف، نقش تعيين كننده‏اى داشتند. بتدريج يك نوع تصفيه خودبخودى و بعد از روى قرار و قاعده به عمل آمد. افراد معتقد كه به حكم احساس وظيفه و به قصد خدمت به انقلاب آمده بودند، كميته‏ها را ترك گفتند. بعد كه بودجه كميته‏ها بر عهده دولت قرار گرفت، بدون آنكه خود كميته‏ها در اختيار دولت درآيند، تصفيه عقيدتى نيز انجام گرفت. آقاى مهدوى كنى كه سرپرست كميته‏ها بود و حالا هم اسما" هست، در جمعى به من گفت از 45 هزار عضو كميته، 40 هزار را تصفيه كرده‏ايم و هنوز نيز تصفيه ادامه دارد. وقتى به او گفتم به اين ترتيب اقرار مى‏كنيد كه كميته‏ها فساد مطلق هستند. گفت عده زيادى خود رفته‏اند و عده‏اى ديگر به سپاه منتقل شده‏اند. سپاه انقلاب نيز از چند گرايش بوجود آمد. نخست دولت آقاى مهندس بازرگان خود تصدى تشكيل و اداره آنرا بر عهده داشت. چند گرايش وجود مى‏داشتند: جانبداران دولت موقت، گروه آقاى محمد منتظرى، گروه حزب الله (1)«1 - غير از چماقداران و "حزب الله " معروف است. گروهى است كه پيش از انقلاب بوجود آمد و با رژيم سابق مبارزه مى‏كرد.» مجاهدين انقلاب اسلامى و افراد حزب جمهورى و اعضاء انجمن ضد بهايى و ديگران در اوضاع و احوال روزهاى اول انقلاب، مهار كردن اين گرايشها آنهم از سوى دولت بازرگان بسيار مشكل بود. طولى نكشيد كه سپاه انقلاب نيز از حيطه اداره دولت خارج شد و بظاهر تحت نظر شوراى انقلاب درآمد. اما بواقع در دست حزب جمهورى قرار گرفت. با آنكه يك عضو حزب فرمانده سپاه شد و به ترتيب آقايان هاشمى رفسنجانى و موسوى اردبيلى و خامنه‏اى از طرف شوراى انقلاب سرپرست سپاه شدند، از اداره سپاه عاجز شدند و هر روز برخوردهاى داخلى سپاه و شكايت از كارهاى سپاه در همه جاى كشور بالا مى‏گرفت. تا رياست جمهورى من.در اين وقت بدنه سپاه جانبدار رئيس جمهور بود و فرماندهان سپاه در برابر فشار رئيس جمهورى متكى به مردم، متحد شدند و با بهشتى اختلاف هاشان را حل كردند و بتدريج با اتكاى بقوه قضائى، به تصفيه سپاه از طرفداران رئيس جمهورى پرداختند و جريان امور بصورتى كه مى‏بينى درآمد.

      دادگاههاى انقلاب همان روزهاى اول از اختيار دولت بازرگان خارج شدند. مدتها طول كشيد و چند نوبت به قم رفتيم و از آقاى خمينى نوشته كتبى و قول‏هاى شفاهى گرفتيم تا اينكه آئين نامه پيدا كردند. اينطور كه بياد مى‏آورم در آئين نامه قيد شد كه متهم حق داشتن وكيل مدافع دارد و محاكمه دست كم يك هفته بايد بطول بيانجامد. اما اين آئين نامه هيچگاه اجرا نشد. در اوائل براى جلوگيرى از شكنجه و اعدام برق آسا، به عنوان عضو در چند هيات به زندان قصر رفتم. دادگاه انقلاب اول آنجا بود. آقاى خلخالى و بسيارى ديگر را كه شكنجه مى‏كردند و با تقصير و بى تقصير را محكوم مى‏كردند، كنار گذاشتيم. مرحوم طالقانى هم بود. يكبار او و مهندس سحابى و من با قاضيان و بازپرس‏ها مشغول گفتگو بوديم. من به آقاى زواره‏اى كه همه كاره آنجا بود گفتم گزارش شده است كه شما زندانيان را شكنجه مى‏كنيد و قضات را با جوسازى وادار مى‏كنيد، احكام اعدام صادر كنند و... آقاى محمدى گيلانى، گفت شما افترا بستيد بايد حد بخوريد. مرحوم طالقانى و من و سحابى به او سخت تندى كرديم كه ما براى رسيدگى آمده‏ايم و گفتن اينكه به اينطور گزارش شده است، اخبار است و نه انشاء و بنابراين افترا نيست. من به او گفتم شما حق قضاوت نداريد. چون شما فرق قصد اخبار و قصد انشاء را نمى‏دانيد وقتى با ما كه اعضاى شوراى انقلاب هستيم اينطور مى‏كنيد با متهمانى كه محكوم كردنشان عده‏اى را خوش مى‏آيد چه مى‏كنيد؟

      بهررو، قضات اين دادگاهها نيز يك گرايش نمى‏داشتند و بعضا" با استفاده از اصل استقلال قاضى در اسلام، مستقل عمل مى‏كردند. آقاى بهشتى و من عضو آخرين هياتى شديم كه مى‏بايد به احكام ضد و نقيض دادگاه‏ها و كارهاى غير قابل دفاع آنها پايان ببخشيم. در اغلب شهرها ميان سپاه و دادگاه انقلاب برخورد بود. اين برخوردها بسود سپاه حل مى‏شدند.

      از نيمه‏هاى راه، آقاى بهشتى تغيير رويه داد و براه سازش رفت. آنطور كه اختيار دادگاهها را بدست بياورد و در يك بده بستان متقابل هم پوشش كارهاى "نهادهاى انقلاب" بگردد و هم از آنها براى ايجاد قدرت جديد خويش استفاده كند، اينست كه بدون شور با من و به تنهايى به قم رفت و آقاى قدوسى را بجاى آقاى هادوى به عنوان دادستان كل انقلاب نشاند و كار برعكس شد.

      همواره اين بحث را با آقاى بهشتى مى‏داشتيم كه "نهادهاى اجتماعى" ابزارهاى بى جان نيستند كه شما هرطور و هر وقت خواستيد آنها را بصورتى كه مى‏خواهيد درآوريد. بدبختى انقلاب‏ها اينست كه نهادها، افراد انقلابى را به خدمت مى‏گيرند و از خود مى‏كنند. استدلال او اين بود كه بايد با اينها راه آمد و بتدريج اصلاحشان كرد. نتيجه روش او اين شد كه خود وى قربانى قدرت جديد شد و نهادها بطور روزافزون حاكم شدند و انقلاب را به ضد انقلاب بدل ساختند.

      در حقيقت، با پيدايش، عمل و توسعه ميدان عمل و تعدد وظائف اين نهادها روش‏هاى كار معين گشتند. روشهاى ديگر اگر هم محل اعمال پيدامى كردند، در دايره محدودى بود. چرا كه وقتى مسائل سياسى اصلى از راه اين نهادها، حل مى‏شدند، دو نتيجه قهرى و خطرناك ببار مى‏آمدند:

 1- دايره آزاديها روز بروز تنگ‏تر مى‏شد، رابطه مغز با مغز بى معنى مى‏گشت و بازوان قوى و تفنگ ژ-3، حلال مشكلات مى‏شدند، آن كارمايه عظيمى كه طى چند قرن، مفر نمى‏يافت و اينك مى‏بايد در قلمرو خلاقيت و ابتكار بكار مى‏افتاد، به برخوردهاى خشونت‏آميز كشانده مى‏شد. يكى از وزيران كه از سردسته‏هاى چماقداران نيز مى‏بود و در حادثه انفجار حزب جمهورى كشته شد، روزى به من درس مى‏داد. مى‏گفت شما از اين امر غافليد كه جوانها تفنگ به دست گرفتن را دوست مى‏دارند و شما به آنها مى‏گوييد اينكار را نكنيد. در صورتيكه بايد تشويق كنيد تا جوانها طرفدار شمابمانند. به او گفتم بروزگاران دستهاى جوانان ما از مغزهاشان پيروى نمى‏كرده‏اند، مغزهاى ناتوان از كار و ابتكار از دستهايشان فرمان مى‏برده‏اند. اين جوانان به خلاف تصور شما ميل شديد به ابتكار و سازندگى دارند و چون شما قادر نيستيد به آنها آزادى انديشه و عمل بدهيد، بدستشان ژ - 3 مى‏دهيد وبا جوسازيهاى گوناگون و برانگيختن كينه‏ها آنها را بجان هم مى‏اندازيد و براى اين انحراف كه قربانى كردن بى چون و چراى انقلاب است، اينطور فلسفه‏ها مى‏سازيد. وقتى آزادى به عنوان راه حل كنار گذاشته مى‏شود، زور و خشونت، در ابتدايى‏ترين شكل‏ها، روش مى‏گردد، علم و ابتكار و توليد، بى ارزش و انواع تخريب‏ها ارزش مى‏گردند، انقلاب به ضد انقلاب بدل مى‏شود. آنچه باقى مى‏ماند سازماندهى استبداد وابسته به قدرت و نظام جهانى است كه دارد سامان مى‏گيرد.

 2- اين نهادها ابزار سازماندهى استبداد جديد مى‏شدند و خود متناسب با جريان تمركز قدرت و سازماندهى آن متحول مى‏شدند. در حقيقت تبديل كارمايه ابتكار و توليد به كارمايه تخريبى، محدود كردن آزاديها آنهم با اين سرعت، آنهم دركشورى كه طى نزديك به يك قرن، آزادى و استقلال خواست اصلى همه مبارزان را در همه مبارزه‏ها تشكيل مى‏داده است، به روش‏هاى اعمال قوه تازه و خشونت روزافزونى نياز مى‏داشت.استقبال از برخوردهاى سياسى در داخل و خارج كشور، حتى جنگ، از سويى نتيجه اين نياز به جهت بخشيدن بكارمايه يك جامعه جوان و از سوى ديگر ناتوانى در سازماندهى توليد در حداقل لازم براى تامين نيازهاى مادى و معنوى جامعه بوده و هست.

      از اينروست كه بتدريج سپاه انقلاب در جهت تبديل شدن به ساواك جديد تغيير كرد. اطلاعات سپاه در دست مجاهدين انقلاب اسلامى قرار گرفت. در قانون ايجاد دستگاه اطلاعاتى، اينطور قيد كرده بودند كه محل تمركز اطلاعات سپاه باشد و تعقيب نيز در عهده سپاه باشد. از پيش در سپاه اينطور تعليم داده مى‏شد كه پاسدارى انقلاب يعنى اينكه اگر دولت هم منحرف شد، وظيفه سپاه اينست كه او را براندازد و دولت مكتبى بجاى آن بنشاند. البته مانع شدم كه قانون به اين صورت تصويب شود و دستگاه اطلاعات را بكلى از دستگاه اجرايى و انتظامى جدا كردم. اما در ايران امروز بنا بر اجراى قانون نيست و در عمل سپاه حزب استالينى و همه چيز است.گزارش‏ها و اسناد درباره ساواك شدن سپاه و بعد وسايل خريدارى شده براى اين منظور، همه را شنيدم و خواندم و ديدم. مدير كل و اعضاى گمرك مهرآباد را توقيف كرده بودند چراكه اجازه ترخيص وسايل جاسوسى و تفتگ‏هاى كوچك و بزرگ بى صدا و با دوربين و... كه مخصوص ترور هستند و احتمالا" ابزار شكنجه (كه خود نديدم) را نداده بودند. به تهديد من آزاد كردند. و امروز بر خلاف همين قانون اساسى و لابد به تجويز شرعى، تلفن‏ها و نامه‏ها و... كنترل مى‏شوند. ترور رواج دارد.خانه‏هاى شكنجه و زندانهاى نامعلوم بسيارند و...

      و افراد عادى سپاه يا هيچ اطلاعى ندارند و يا به آنها مى‏گويند از "ولايت فقيه" مجوز شرعى گرفته‏ايم!! چند ماه پيش اداره اطلاعات ارتش، نوارى از گفتگوى دو تن از مسئولان اطلاعات سپاه پركرده بود كه در باره ترور من گفتگو مى‏كرده‏اند. من از اين امر بطور سربسته در كارنامه صحبت كرده‏ام. كسى كه نقشه ترور را تهيه كرده بوده است، در پاسخ ديگرى مى‏گفته است مى‏خواهيم او را به عنوان سركشى از جبهه غرب به اينجا بكشيم و ترور كنيم. مخاطبش از او مى‏پرسيده است، امام را چه كرده‏ايد موافقت او را جلب كرده‏ايد؟ طراح نقشه پاسخ مى‏داده است، موافقت مى‏گيريم و اگر هم نكرد، يك فقيه پيدا مى‏كنيم و اجازه مى‏گيريم. مى‏دانى كه اين رويه جارى است. هر وقت مى‏خواهند كسى را ترور كنند، "فقيه" در اختيار دارند، از او اجازه مى‏گيرند. بحرينيان كه سرپرست كميته در اصفهان بود و چهار تن از افراد فدائيان خلق در گنبد را با همين اجازه‏ها ترور كردند و يا مخفيانه كشتند (1). « 1 - وعده كرده بودم، مرتكبان قتل اين چهار نفر را پيدا كنم. بوعده خود وفا كردم. افراد سپاه بودند مى‏گفتند به تجويز خلخالى كشته ايم و خلخالى منكر بود. حضرات در شوراى انقلاب با مجازات قتله مخالف بودند و امام نيز مى‏گفتند عيب نداشته، مرتد بوده‏اند!! »

      بدينسان نهادها با روشهايى كه در پيش مى‏گرفتند و تحميل مى‏كردند مجالى براى ديگران و راه حل هاشان باقى نمى‏گذاشتند و دستگاه تبليغاتى كه بايد در اين جمهورى پاسدار استقلال و آزادى و علنى كردن سرها مى‏گشت، به ابزار توجيه اعمال اين نهادها و بتدريج در دست اين نهادها قرار

 مى‏گرفت. در اين باره من بغايت بود، اما شخص امام بدلايل زياد از جمله بدلايل زير، دستگاه تبليغاتى را بزير حاكميت اين نهادها مى‏برد:

      - وقتى آقاى سلامتيان را از سرپرستى خبر راديو و تلويزيون مى‏راندند، در مقام توجيه اين عمل مى‏گفتند، داشت امام را بفراموشى مى‏سپرد. شخص آقاى خمينى دستور داده بود آقاى سلامتيان را "بيرون كنند". حساسيت او درباره محبوبيت ديگران و خصوص تبليغ و نشان دادن محبوبيت رئيس جمهورى زياد بود. آقاى اشراقى داماد او به من گفت: شما وقتى جايى مى‏رويد، منعكس نكنيد كه استقبال مردم و احساسات آنها چطور بود. آقا حساس هستند. مى‏گفت خود من هم وقتى بجايى مى‏روم، سعى مى‏كنم طورى به آقا وانمود كنم كه خبرى نبوده است!!

      - اما آزادى خبر، نوعى نظارت عمومى را بر مى‏انگيخت كه مانع قوام گرفتن قدرت جديد مى‏شد. علاوه بر اين حضور مراجع و علماى ديگر در صحنه‏هاى تلويزيونى، هم بلحاظ شخصى و هم بلحاظ اينكه به وحدت دستور "شرعى" صدمه مى‏رساند، مطلوب او نبود. بر اين امر بايد افزود مشروعيت مخالفت را. در حقيقت اگر مراجع و علماء طراز اول در راديو و تلويزيون و مطبوعات حضور مستمر داشته باشند، مخالفتهاشان، مقابله‏ناپذير مى‏شوند. جامعه حق پيدا مى‏كند ميان نظرها انتخاب كند و بدينسان دو ضرر خطرناك را ببار مى‏آورد: يكى تغيير رابطه رهبرى و مردم و ضرورت رعايت قطعى نظر مردم و ديگرى مشروعيت مشاركت ديگران در امر رهبرى و اين امر سبب مى‏گرديد كه "رهبر" نظر ديگران را در اداره امور دخالت دهد. سبب مى‏گرديد كه تركيب مجلس و در نتيجه همه چيز تغيير كند.

      اگر بياد بياورى كه در تدارك حمله به سفارت آمريكا، سپاه نقش تعيين كننده ايفا كرد و بخشى از "دانشجويان پيرو خط امام" جذب سپاه و دستگاه تبليغاتى شدند، متوجه مى‏شوى كه طبيعت قدرت توسعه طلب است و ناگزير، كانونهاى اصلى و بعد همه ارگان قدرت را قبضه مى‏كند. در پرتو اين واقعيت، مى‏توانى معنى تحول جزب جمهورى اسلامى و برنامه تصرف نهادها و در دست گرفتن دولت را بفهمى و مى‏توانى چگونگى تبديل شدن آقاى خمينى را به بلندگوى نهادهايى كه خود ايجاد كرده بود، بفهمى. در حقيقت اين امر واقع، در تاريخ بى سابقه نيست، نه تنها انقلاب‏ها بدينسان از خط خود بيرون مى‏رفته‏اند، بلكه سلسله‏هاى سلطنتى نيز به دست "قشون جديد" ى كه ايجاد مى‏كرده‏اند، نابود مى‏شده‏اند.

      بهررو، گفتم كه در رأس كميته‏ها و حتى سپاه انقلاب و دادگاههاى انقلاب روحانيان با گرايش‏هاى مختلف و با وابستگى به مراجع مختلف قرار داشتند. اين پراكندگى با تمركز قدرت سازگار نبود. اين نهادها نه تنها از لحاظ توازن قوا اهميت تعيين كننده داشتند بلكه سبب مى‏شدند، روحانيانى كه در مبارزه بر سر قدرت پا در ميان دارند و بلكه همه روحانيان در رابطه تازه‏اى با مردم قرار بگيرند. اينكه آقاى خمينى بطور مستمر از خوب و بد نهادها و روحانيان حرف مى‏زد، نتيجه همين تغيير رابطه است. در حقيقت مردم هر چه را اين نهادها مى‏كنند، از ناحيه روحانيان مى‏دانند. پس روحانيان از سويى بايد نگران موقعيت خود در ميان مردم باشند و از سوى ديگر موقعيتشان بسته به رفتار روحانيانى است كه دست در بازى‏هاى قدرت دارند و نيز رفتار نهادها وضعيت عمومى كشور است.

      بدينقرار موافقت و مخالفت با طرز عمل نهادها، رقابت بر سر قبضه كردن نهادها، بخش مهمى از وقت و كارمايه "ملاتاريا" و مجموعه روحانيت را بخود مشغول مى‏دارد. در عمل بتدريج كار تصفيه روحانيانى كه مخالف بودند، پيش رفت. روحانيان عضو ملاتاريا چون موقعيت اجتماعى را بكلى از دست داده‏اند، براى حفظ موقعيتى كه به عنوان "رئيس كميته" يا "قاضى شرع" يا "ناظر" يا... دارند، حاضرند هر بهايى را بپردازند. چون اعتبار و مقبوليت خويش را در ميان مردم از دست داده‏اند هم روحانيانى كه "خود را آلوده نكرده‏اند" اينان را مطرود مى‏شمارند و هم اينان نمى‏توانند به فعاليت‏هاى اين نهادها سامان و نظم قانونى ببخشند. و چون نارضايى روزافزون است و مشكلات بر هم افزوده مى‏گردند، ملاتاريا روز بروز بيشتر ابزار نهادها مى‏گردد.

      وقتى نارضايى‏ها به برخوردهايى مى‏انجامند كه قدرت جديد را از اساس متزلزل مى‏گردانند، مساله اول حفظ قدرت مى‏گردد. چرا كه همه اعضاء "ملاتاريا" مى‏دانند كه سرنگونى قدرت، با نابودى حتمى آنها برابر است. مى‏توانند ديگران را نيز متقاعد كنند كه عدم همكاريشان با ملاتاريا، موجوديت روحانيت را نيز بخطر مى‏افكند. اعلاميه‏هاى پشتيبانى كه گاه بگاه برخى از مراجع و علما مى‏دهند، بازگو كننده همين ترس روزافزون از سقوط و نابودى همه چيز است. اما ترس از سقوط و نابودى در همه يكسان اثر نمى‏كند. بسيارند كه به مخالفت كشانده مى‏شوند چراكه مى‏پندارند بايد از حكومت افراد ملاتاريا به حكومت لياقت‏ها و قانون بازگشت و پيش از آنكه كشور سقوط كند، آنرا و روحانيت و اسلام را نجات داد. بدينسان رشد نهادها و توسعه دامنه عمل آنها، نه تنها ملاتاريا را به ابزار آنها تبديل كرده است، بلكه برخوردهاى سخت را ميان روحانيان برانگيخته است.

      كمى دقت درباره تحول واقعيت اجتماعى و ملاحظه نقش گروه‏ها در ارتقاء سطح وجدان عمومى و در نتيجه جهت گيريهاى توده‏هاى بزرگ مردم، جهت‏گيرى ملاتاريا و حزب جمهورى و آقايان خمينى را آشكار مى‏گرداند. رژيم شاه سابق مردم را نداشت، پس روز بروز بيشتر به ارتش و دستگاه‏هاى فشار و اختناق و قشرهايى كه منافع عظيم حاصل مى‏كردند، وابستگى پيدا مى كرد. رژيم جديد، با توجه به از دست دادن روزافزون پايگاه مردمى كه گروه ما را مقصر اصلى آن مى‏شمارد و سوءظن و عدم اطمينان به ارتش و شهربانى و ژاندارمرى، چاره‏اى جز تكيه روزافزون به "نهادهاى انقلابى" نمى‏جويد. اين وابستگى روزافزون از سوى آقاى خمينى اينطور توجيه مى‏شد. مى‏گفت: اما افراد سپاه، مرگ برشاه گفته‏اند. اگر هم خلافهايى بكنند، حتى خلاف شرع‏هاى بين چون اصلشان درست است، قابل اصلاح‏اند.

      كمى بعد به نقش ملاتاريا و حزب جمهورى در انحراف رهبرى و پديد آمدن وضعيتى كه كشور پيدا كرده است، مى‏پردازم.عجالتا" بدان كه حزب جمهورى براستى و شايد صادقانه مى‏خواست همه گير گردد. مى‏خواست از روشنفكران چپ و راست مسلمان گرفته تا "روحانيان قشرى" از سرمايه دار تا كارگر و دهقان از متجدد تا متقدم را در بر گيرد. در روزهاى اول شعارشان اين بود كه فرق اسلام با ايدئولگيهاى ديگر اينست كه از مرز منافع در مى‏گذرد و گروه‏هاى اجتماعى مختلف را بخاطر هدف واحد، متحد مى‏كند.

      مى‏دانى كه مرا نيز به عضويت شوراى مركزى حزب پذيرفته بودند. نرفتم اما از تركيب شوراى مركزى مطلع شدم. بر اساس فكر بالا تشكيل شده بود. اما در عمل، حزب روز بروز پايگاه مردمى خود را از دست مى‏داد.دكتر عباس شيبانى براى مدتى طولانى و با اصرار از من مى‏خواست عضويت شوراى حزب را بپذيرم تا هم روشنفكران به حزب روى بياورند و هم حزب منحرف نشود. بارى، بهمان نسبت كه زمينه افكار عمومى را از دست مى‏داد، خود را بيشتر به "نهادهاى انقلابى" مى‏چسباند.

      حزب جمهورى هم به عنوان پوشش سياسى "نهادهاى انقلابى" و هم براى ايجاد نوعى تعادل ميان رهبرى حزب، و نهادها، روشنتر بخواهى براى جلوگيرى از اينكه نهادها رهبرى جديد و مزاحمى بوجود بياورند، برآن شد نهادهايى را كه قانون اساسى تشكيلشان را مقرر داشته است، تصرف كند. شوراى عالى قضائى و مجلس و شوراى نگهبان هدف مقدم بودند. انتخابات مجلس را به كمك آقاى خمينى و نهادها و انواع تقلب‏ها و عدم شركت مردم در انتخابات به ترتيبى كه خواهم گفت بردند. شورايعالى قضائى را با كنار گذاشتن قانون اساسى قبضه كردند. باز با طرح مساله تضاد "اسلام فيضيه" با "اسلام بنى صدر" و "تمايل چپى اطرافيان بنى صدر" كه دير يا زود با مجاهدين ائتلاف خواهند كرد، با فشار آقاى خمينى نخست وزير و هيات وزيران را نيز بچنگ آوردند. البته حمله عراق از دو ماه پيش شروع تا شروع و بعد از آن، كمك بسيار به قبضه دولت از سوى آنها كرد.

      بدينسان خمينى در وضعيتى قرار گرفت كه در يك سو "بنى صدر" بود با محبوبيت بسيار و "اطرافيان نامطلوب بعلاوه تمايل به همكارى با گروه‏هاى ناباب" و توانايى اداره كشور و در سوى ديگر ملاتاريا بعلاوه مجلس و شوراى عالى قضائى، بعلاوه شوراى نگهبان، بعلاوه هيات وزيران وبعلاوه حزب جمهورى (مهمتر از همه) و بعلاوه نهادهاى انقلابى.

      پس كوشش او براى اينكه من گروه‏هاى سياسى يعنى مجاهدين خلق و جاما و جبهه ملى و... را نفى كنم تنها به اين دليل نبود كه به اين دروغ باور كرده بود كه ميان من و آنها موافقتهاى پنهاى صورت گرفته است. بلكه مى‏خواست مرا تنها گرداند و ناگزير از همكاى با اين مجموعه بسازد. مى‏دانى كه با وجود نقش تعيين كننده مردم در سرنگونى شاه، بلحاظ طرز فكرش، بلحاظ اينكه بايد بخود بقبولاند مردم هيچ نمى‏دانند تا ولايت فقيه موجه بنمايد و بتواند عدول از مواضع متخذ در پاريس را توجيه كند، براى مردم و نقش آنها اهميتى قائل نبود.

 خود او به من مى‏گفت و بدفعات، كه مردم، هر كس شعار بدهد، الله اكبر سر مى‏دهند.

      بدينسان صرف نظر از طرز فكرش، صرف نظر از اينكه يكماهى پيش از شروع صحنه آخر كودتاى خزنده به بعضى از روحانيان تهران گفته بود: اگر وارد كارها نشويد، كلاهى‏ها همه كارها را قبضه مى‏كنند و بار ديگر روحانيت را از صحنه مى‏رانند، ضرورت دفاع از موقعيت خود، به عنوان رهبر، و محبوبيت غير قابل انكار رئيس جمهورى در نيروهاى مسلح، او را بيش از پيش مجبور مى‏كرد به نهادها تكيه كند و به وزير دفاع گفته بود: خيال مى‏كنيد در ارتش محبوبيت دارد (يعنى من). به او حالى خواهم كرد كه‏وقتى آقاى خمينى هيات 3 نفرى را تشكيل داد، در اعلاميه خود، آن مجموعه را " ديگران " ناميد.» قدرت در دست كيست. اين جمله جريانى را كه در درون او وجود مى‏داشته، عيان مى‏كند: سبك و سنگين كردن وزنه رئيس جمهور و وزنه "ديگران" (1)«1 -  اشتغال ذهنى روزمره او شده بود و اين اواخر به "علماى بلاد" گفته بود: من اين كار را تمام مى‏كنم. بدينسان تمايل خويش را به حذف من نشان داده بود. جز اينهم نمى‏توانست بكند. بايد ميان آزادى و استبداد، استقلال و وابستگى انتخاب كرد.

      اين بود كه وقتى براى تعيين تكليف مراجعه به آراء عمومى را پيشنهاد كردم، آقاى خمينى سخت به غضب آمد. چرا كه اگر مردم با رأى خود جانب مرا مى‏گرفتند و قرار بر تغييرات اساسى مى‏شد، از رهبرى او هيچ نمى‏ماند. اين بود كه با خشم تمام وارد عمل شد.

      با اينهمه دو واقعيت را وارونه مى‏شناخت: يكى اينكه فكر مى‏كرد با وارد عمل شدنش مردم بر ضد من مى‏شوند و ديگر اينكه بعد از عزل حداكثر يكى دو روزى ناراحتى هايى پيش مى‏آيند و بعد همه چيز فراموش مى‏شوند.

      وقتى بعد از سخنرانى سخت او، استقبال فوق تصور در پايگاه هوايى شيراز و شهرهاى شيراز و مرودشت و بعد زاهدان و همدان و ايلام را ديد، خطر را بزرگتر يافت و ناگزير وابستگى خويش را به "نهادهاى انقلابى" و "حزب الله" بيشتر ديد. مرا خطرى بزرگتر از خطر پهلوى وصف نمود و كشتار و شكنجه و اعدام را تجويز شرعى كرد. بدينسان قدرت او را به تباهى كشاند.

      با اين شرح و تحليل روشن مى‏شود چرا در آغاز رياست جمهورى مى‏خواستم دوگانگى "نهادهاى قديم" و "نهادهاى جديد" را از ميان بردارم و چرا با همه تلاشى كه كردم بدينكار موفق نشدم. نتيجه دو دستگاه ادارى، نه تنها افزايش بودجه ادارى و در نتيجه كاسته شدن بودجه عمرانى و توليدى بود و ------

 هست بلكه وضع رژيم جديد را بدتر نيز مى‏كرد و كرده است. توضيح آنكه اين رژيم نه به سازمان دادن قادر است، نه مى‏تواند حكومت كند و بناگزير از سويى بايد امتياز بدهد و از سوى ديگر بر شدت فشار و اختناق بيفزايد. از اينرو حوادثى كه اينروزها روى مى‏دهند، در تحول عمومى جامعه ما تعيين كننده‏اند. امريكايى‏ها بقلم مقاله نويس هرالد تريبون، به فرانسويها و اروپاييها هشدار داده‏اند كه دقت! دقت! بنى صدر و سازمان مجاهدين براى غرب خطرناك ترند.

      مفهوم مخالف اين بيان است كه ملاتاريا و حاكمان فعلى براى غرب دست كم بهترند. بهمان سخن باز مى‏رسيم كه در قسمت اول به ميان آوردم: همانطور و بهمان نسبت كه از مردم جداى مى‏شدند تا قدرت استبدادى جديد را بسازند، همانطور و بهمان نسبت كه ملاتاريا با ايجاد نهادها و اتخاذ شيوه استبدادى نمى‏گذاشت فضاى سياسى بعد از سقوط رژيم را، حضور فعال مردم پر كند، بهمان نسبت و بهمان ترتيب نيز روى به وابستگى مى‏آورد. مى‏ماند بررسى كنيم آيا وحدت ملاتاريا با آمريكا شدنى و ديرپا يا شدنى و زودگذر و مرحله‏اى و يا ناشدنى است.

 

  تاريخ 16 مردادماه 1360

 

 

 2- ملاتاريا و حزب جمهورى اسلامى‏

 

      آقاى هاشمى رفسنجانى در ضيافتى كه براى آشنايى با "تجاربازار" ترتيب داده بود، گفته بود در همه انقلاب‏ها، احزاب از بين رفته‏اند و يك حزب باقى مانده است. در الجزاير نيز يك جزب ماند و كشور را اداره كرد و مى‏كند. من در كارنامه درباره اين سخن بسيار صحبت كرده‏ام. امروز مجله الحوادث را آوردند. مصاحبه‏اى با بن بلا و مصاحبه ديگرى با من چاپ كرده بود (1). * 1 - الحوادث جمعه 7 اوت 1981 شماره 1292 - چاپ لندن.

 

 بن بلا در باره احزاب واحد گفته است كه از اشتباهات بزرگ بوده و از تجربه حزب واحد پشيمان است.

 مى‏دانى كه در سالهاى 39 و 40 من خود جانبدار حزب واحد بودم و طى چند نامه از مصدق خواستم احزاب را به انحلال و شركت در جزب بزرگ بخواند. او بعكس مخالف بود و جانبدار احزاب متعددى بود كه در يك جبهه گرد آيند و هيچيك از احزاب سلطه و تفوق بر ديگران نداشته باشد. در جريان عمل، كار نظرى و عملى مرا متقاعد كرد كه حزب واحد بدون استقرار استبداد و وابستگى برپا نمى‏ماند. حزب جمهورى بر آن بود و هست بضرب انواع چماق‏ها، به حزب واحد تبديل گردد.

      مانع‏هاى بزرگ جزب جمهورى، بسيارند. مهمترينشان مانع روحانيان و روشنفكران بودند و هستند. مى‏كوشم توضيح بدهم چگونه اين دو مانع، حزب را وادار كرد پوشش استبداد و وابستگى جديد بگردد.

      در روزهايى كه مخفى بودم، روزنامه‏هاى ملاتاريا، مقاله هايى بقلم من نشر مى‏دادند كه در ماههاى اول انقلاب نوشته شده بودند. از جمله آنها مقاله‏اى است در دفاع از روحانيان عضو شوراى انقلاب. مى‏دانى كه نظر من اين بود و اينست كه انقلاب بدون نوكردن نهاد مذهب، سرانجام نمى‏گيرد. وضعيتى كه پيش آمده است، جاى ترديد نمى‏گذارد كه حق با من بوده است. بنابراين، آنروزها كه من آن مقاله‏ها را مى‏نوشتم، اين روحانيان به "ملاتاريا" بدل نشده بودند. پيش نويس قانون اساسى را كه با توجه به مجموع گرايشها و شرائط و در مقايسه با قانون اساسى كه در مجلس خبرگان تهيه و تصويب شد، قانونى مترقى و با نظام و قاعده و عملى بود، باهم تهيه كرده بوديم. اعضاى شوراى انقلاب باتفاق آراء به آن راى داده بودند. به بسيارى قوانين مترقى رأى داده بودند. دست كم با خودكامگى نهادها مخالف بودند و اين اميد مى‏رفت كه بتدريج اسلام خالص از فلسفه ارسطويى و بمثابه راه رشد و آزادى را بخش بزرگى از روحانيان جوان بپذيرند. در آن زمان حمله به روحانيان، راندن آنها بدامان بخش متحجر و زورپسند و استبداد طلب يا ملاتاريا بود. بسيار كوشيدم كه از رفتن اين گروه بسوى ملاتاريا جلوگيرى كنم اما بدلايلى كه شرح كرده‏ام و خواهم كرد، آنها رفتند و بسيارشان قربانى انحراف شدند و گمان نمى‏دارم بقيه نيز جان سالم بدر برند. بدينقرار بلندگويان ملاتاريا از راه تزوير نمى‏گويند كه اين روحانيان بطور روزافزون از روشنفكران جدا شدند حتى از روحانيان آزاده جدا شدند، از هدفها جدا شدند و بسوى استبداد فقيه رفتند و خود بر سر خويش آوردند، آنچه برسرشان آمد.

      كمى پيش از افتتاح مجلس خبرگان، ناگهان صحبت از ولايت فقيه در اجتماعات و روزنامه‏ها شد. پيش از اين در اين باره نوشته‏ام. در اينجا مى‏خواهم مشكلى را طرح كنم كه از همان وقت و بعد در مجلس خبرگان خود من، طرح كردم. مى‏دانى كه بر مجتهد تقليد حرام است و مى‏دانى كه‏

 جانبداران ولايت فقيه، هر فقيه جامع الشرائط را داراى ولايت مى‏شمارند. در مجلس خبرگان پاسخ دادند كه تنها رهبر ولايت دارد و بقيه ندارند. قانون اساسى نيز تنها رهبر را داراى اين حق مى‏شناسد. اما در عمل دو تضاد حل نكردنى آفريده است:

      اگر كسانى خود را جامعتر از رهبر يافتند، چگونه بتوانند به مقتضاى مسئوليت، به تكليف خويش در اعمال ولايت عمل نكنند؟ چگونه بتوان ولايت را حق فقيه شمرد و بر مجتهدان تقليد را حرام دانست و از آنها خواست نه تنها از ولايت خويش چشم بپوشند بلكه از فتواى رهبر پيروى كنند. آزادى رأى و فتوى و حرمت تقليد بر مجتهد قاعده‏اى ضد استبداد دينى است و اينگونه انحصارى كردن ولايت آشكارا با اصل مخالف است. در عمل نيز ديگران گردن نمى‏گذارند و از اينرو رهبر ميان دو سنگ آسيا، گير است: حفظ ولايت فقيه و جلوگيرى از پديد آمدن مراكز متعدد قدرت دينى - سياسى، لذا اگر بخواهد ولايت را به رهبر منحصر گرداند، چاره جز اعمال قوه نيست. بدينسان جهت عمومى به استقرار استبداد دينى - سياسى و بناگزير، خنثى و حذف كردن روحانيانى است كه با اين ولايت سازگارى نمى‏جويند. ملاتاريا بدينسان پديدار گشت.

      تضاد دوم با صاحبان تخصص و روشنفكران است. كه خود را عالم به علم اداره جامعه و كشور در اين منطقه بحرانى و در كشورى كه چهار راه برخوردها و قدرتهاى جهانى است، مى‏دانند و روحانيان را از آن بى اطلاع و حاضر نيستند آلت فعل ملاتاريا گردند. اين تضاد از ابتداى انقلاب روزافزون شد و امروز اين دو گروه بسيار از يكديگر دور شده‏اند.

      اما تضاد به اين دو تضاد خلاصه نمى‏شوند، اين دو تضاد و رفتارى كه ملاتاريا در حل آنها در پيش گرفت، تضادهاى ديگرى را برانگيخت و روز بروز بر نياز ملاتاريا به استبداد و وابستگى افزود. تضادهاى عمده بدينقرارند:

      الف - تضاد ميان موقعيت تاريخى و موقعيت اجتماعى كنونى: روحانيت از جمله چهار وظيفه اصليش، يكى وظيفه مقابه و دفاع از جمهور مردم در برابر استبداد ديوان سالارى بود. در ايران دولت بود كه با استبداد بر ملت حكومت مى‏كرد و روحانيت خواه در مقام مخالفت و خواه در مقام تعديل كننده، اين اسبتداد را مهار مى‏كرد. انقلاب اسلامى بمعنى تغيير بنيادى همين رابطه دولت و ملت بود. قرار ما اين بود كه ملت حكومت كند و دولت مجرى اراده ملت باشد. آقاى خمينى به اين اعتبار رهبرى يافت. اما اينك روحانيت حاكم خود دولت شده است و با همان استبداد بلكه، چه مى‏گويم، با استبدادى كه تنها جنبه تخريبى دارد، حكومت مى‏كند. چگونه شد كه روحانيت دولت شد؟

     اين وصيت سياسى كه خطاب به تو مى‏نويسم، پاسخ اين سئوال است. با وجود اين توضيح رابطه ميان روحانيت حاكم و ديوان سالارى و تنها شدن اين روحانيت در جريان استقرار استبداد و پاره‏اى اثرات آن ضرور مى‏نمايد:

      رهبرى آقاى خمينى گذشته از جنبه‏هاى ديگر، داراى اين جنبه بود كه در دو كفه ترازويى كه وى طراز آن بود، روشنفكران و روحانيان قرار داشتند. كنار گودنشينان هر چه مى‏خواهند بگويند. اما اين فكر كه من طى 20 سال با استقامت تعقيب كردم و كوشيدم ميان روحانيت متحول و ترقيخواه و روشنفكران وحدت پديد آورم. نتيجه خود را در سقوط رژيم شاه ببار آورد و يكى از زيباترين و بى غش‏ترين انقلاب‏هاى دوران معاصر را سبب شد. با وجود اين به علت نارسايى هايى كه يك بيك شمرده‏ام و مى‏شمرم. در مرحله ساختمان جامعه جديد، وحدت از بين رفت، بدين ترتيب كه كفه روشنفكران با خيانت بختيار و بعد با بى اعتبار كردن دولت موقت و رفتار گروه‏هاى چپ خصوص فدائيان خلق كه جنگ مسلحانه برپا كردند و رويه طرد و حذف كه آقاى خمينى در پيش گرفت خالى شد.از كفه روحانيان نيز بتدريج روحانيان واقع بين و مترقى بيرون رفتند. بدينسان يك صف بندى جديد و بگمان من خوش خيم پديدار شد: قدرت طلب‏ها از هر دو كفه بيرون رفتند وبا هم وحدت كردند. جانبداران استقلال و آزادى از روشنفكر و روحانى متحد شدند و جانبداران استبداد و وابستگى نيز متحد شدند.

 

      در اين جريان، عواملى كه بر شمردم و برخواهم شمرد، روحانيت حاكم را برآن داشت كه موقع اجتماعى سياسى خويش را تغيير دهد. به ياد مى‏آورى كه آقاى خمينى در پاريس مى‏گفت كه روحانيان مقامات دولتى نخواهند پذيرفت و خود وى به قم خواهد رفت و به وظائف معمولى خويش خواهد پرداخت. اما امروز تمامى ديوان سالارى تحت سيطره ملاتاريا است. ورود روحانيان در دولت از زمان دولت بازرگان شروع شد. روحانيت حاكم همانطور كه شرح كردم، نخست دستگاههاى ادارى و نظامى خاص خويش را بوجود آورد و در جريان از خود بيگانگى ضمن محدود كردن دستگاه‏هاى ادارى و نظامى پيشين (1)« 1 - بسيارى از وظايف سازمان برنامه به جهاد سازندگى سپرده شده‏اند. دو قانون وضع شده‏اند يكى (در باره نظام وظيفه) سپاه را در تامين نياز مقدم مى‏دارد و ديگرى اداره " ارتش 20 ميليونى " را به سپاه مى‏سپرد»

  مى‏كوشيد آنهارا نيز تحت تسلط درآورد. از دستگاه‏هاى سابق بسيار مى‏ترسند و هنوز نيز مى‏ترسد. ترس ملاتاريا از محتوى‏

 روشنفكرى اين دستگاه هاست. مى‏ترسيد اگر اين دستگاهها با محتوايى كه دارند بمانند، بعد از مرگ آقاى خمينى، قدرت را خود به دست بگيرند.

     همين ترس بود كه موجب تعطيل دانشگاه و بى ارزش كردن تخصص و كوبيدن متخصصان شد.

 ناتوانى در تهيه و انجام برنامه و ناتوانى در برآوردن توقعات مردم و جنگ داخلى و خارجى كه بيانگر ضعف مفرط ملاتاريا در اداره كشورند، بر شدت ترسش مى‏افزايند. اين ترس از سويى و تنهايى از سوى ديگر، زمينه ذهنى تصدى مقامات دولتى را فراهم آورد. خصوص كه بروزگاران دراز نسل بعد از نسل، در روياى ايجاد حكومت دينى زيسته‏اند و رفتار پهلوى‏ها با اينان، اين فكر را قوت بخشيده است كه اينبار حكومت به دست آمده را به هيچ رو نبايد از دست داد. بروز خطرها و برخوردها واز بين رفتن و يا مخالف شدن روشنفكرانى كه همكارى مى‏كردند با وجود زمينه مساعد از سويى و فلجى كه تضاد ديوانسالارى قديم با ديوانسالارى جديد بوجود آورده  است و ضرورت حذف مراكز قدرتى كه با قدرت استبدادى در حال تمركز سازگارى نمى‏جويند و بسيارى دلايل و ضرورتهاى ديگر كه برشمرده ام و برخواهم شمرد، ملاتاريا را روز بروز بيشتر به دولت تبديل كرد. ملاتاريا رأس جديد دولت شد. از خودبيگانه گرديد و حاكم مستبد بر ملت شد.

      حزب جمهورى كه ابتدا مى‏خواست بيان و نتيجه سازمانى وحدت روشنفكران و روحانيان بگردد، خود عامل حذف و خط كشى‏هاى بسيار شد. ملاحظه تركيب  شوراى حزب، بر من معلوم كرد كه پنج روحانى بنيانگزار حزب يعنى آقايان بهشتى و موسوى اردبيلى و هاشمى رفسنجانى و خامنه‏اى و باهنر، بر اساس گرده رهبرى آقاى خمينى و به تشويق و تائيد او، شورايى بوجود آورده بودند كه از هر گرايشى نماينده‏اى باشد اما طوريكه خودشان محور و رهبر حزب باقى بمانند. همانطور كه در شوراى انقلاب اكثريت داشتند و رأى، رأى آنها بود، در شوراى حزب نيز حرف، حرف آنها باشد.

      اما در عمل، در پى تضاد "ملاتاريا" با "روشنفكران" روحانيان آزاده و روشنفكر روز بروز بيشتر با حزب جمهورى فاصله مى‏گرفتند حزب براى آنكه توده راى دهنده ثابتى داشته باشد و بتواند از سويى نهادهاى انقلابى را در اختيار بگيرد و از سوى ديگر پايگاه اجتماعى مطمئنى داشته باشد، نقش نخستين را بمثابه معرف انديشه و اخلاق اسلامى و ترجمان توحيد روحانى و روشنفكر با توده مردم را رها كرد و سياست تصرف قدرت را در پيش گرفت.

      هر چند از ابتدا در رأس نهادهاى جديد اعضاء حزب جمهورى بودند، اما اينك مى‏كوشيد با نهادها در جريان ايجاد قدرت استبدادى جديد، يكى گردد. در بيناد مستضعفان و در تاسيسات ادارى ديگر، مقامات بسيارى به روحانيان واگذار شدند. در انتخابات مجلس حزب روشى را در پيش گرفت كه معرف جهت تحول آن بود. به علت از دست دادن زمينه در ميان مردم و شكستى كه در انتخابات رياست جمهورى خورد، حزب قدرت را اصل شمرد و اصول متبع روزهاى تشكيل خود را كنار گذاشت و به دنبال متنفذان روحانى و غير روحانى محلى رفت و بدينسان تركيب اجتماعى، سياسى و فكرى حزب بكلى دگرگون شد. حزب روحانيان مترقى و روشنفكران و مستضعفان با حزب ملاتاريا و فرصت طلبان و مستكبران مبدل شد. آن فاجعه‏اى كه با تمام توان مى‏كوشيدم مانع از وقوعش گردم اين فاجعه بود.

      با تغيير تركيب، بناگزير گرايشهايى كه با انقلاب زير رفته بودند، از نو رو مى‏آمدند و جريان تجربه و تركيب سياسى و اجتماعى، روش حذف را روش اصلى گرداند و همينطور كه مى‏بينى كشور را دستخوش بحرانهايى بزرگ گرداند.

      اثر عمده اين تحول بدخيم، گذشته از تبديل جريان وحدت به جريان اختلاف و جريان انقلاب به جريان ضد انقلاب، گذشته از تجزيه روحانيت به گرايشهاى متعدد و اغلب متضاد، اين شد كه ملاتاريا كه بخش كوچكى از روحانيت را تشكيل مى‏دهد، ناگزير شود بزور سلطه خود را بر اكثريت روحانيت و جامعه برقرار كند.

      به ياد بياور كه "واسطه"هاى سياسى هر بار كه براى پادرميانى مى‏آمدند مى‏گفتند، رهبران حزب جمهورى مى‏دانند و مى‏گويند اگر آقاى خمينى درگذرد، مجموع روحانيت حريف بنى صدر نمى‏شود. مردم را دارد. ارتش را دارد. كارمندان و روشنفكران را هم دارد. كار را تمام مى‏كند. در نوار آيت نيز نقش اصلى را آقاى خمينى بايد بازى مى‏كرد. اما واقع امر اين است كه ملاتاريا مى‏داند اگر تكليف سلطه بر دولت را قطعى نگرداند، با مرگ آقاى خمينى دشمن اصلى او، يكى روحانيت است. روحانيتى كه سلطه او را نمى‏پذيرد. اين است كه آقاى خمينى از نظر ملاتاريا، كليد اصلى گشودن و بستن درهاى قدرت است. از اينروست كه دستگاه تبليغاتى و ساواك جديد و "علماء بلاد" (1)« 1 - در نامه‏اى به من آقاى خمينى نوشته بود علما بلاد با شما مخالفند. به او نوشتم 4 نفرند كه موقعيت خود را نزد مردم از دست داده‏اند و اسباب دست حزب جمهورى شده‏اند. اين چهار تن عبارتند از آقاى صدوقى (يزد) و دست غيب (شيراز) و طاهرى (اصفهان) و مدنى (تبريز).»

  بايد اطلاعات و مطالب را چنان تهيه و به نظر آقاى خمينى برسانند كه وى در جهت دلخواه ملاتاريا عمل كند. جنگ اطلاعات در عصر ما از جنگ سلاح، مهمتر است!

   بهررو، امروز بر همه روشن است كه اكثريت برزگ روحانيان به دو دليل ساكتند:

 

 1- هر كس جرئت كرده است و حرف زده است حتى اگر از مراجع بوده است، مورد حمله چماقداران قرار گرفته است. به سخن ديگر اگر روحانيان بخواهند نقش خود را در مقابل دولت انجام بدهند، با خشونتى بسيار بيشتر از سابق، با آنها رفتار مى‏گردد.

 

 2- و اگر با ملاتاريا هماهنگى كنند، منفور مردم مى‏شوند.

 

      بدينسان در مقايسه با رژيم شاه، وضعيت امروز آنها به مراتب مشكلتر است. از دو سو تحت فشارند، از دو سو تهديد مى‏شوند. ناگزير تمايل به سكوت نزد آنها قوت گرفته است. با وجود اين نمى‏توانند بر اين سكوت باقى بمانند چرا كه از رژيم "كارهاى خلاف شرع" بسيار سر مى‏زند.

      در حقيقت، در ا سلام و با اسلام يك اقليت نمى‏تواند خود را به اكثريت تحميل كند. ملاتاريا نمى‏تواند بدون جدايى از اسلام استبداد برقرار كند. پيش از اين نيز، رژيم‏هاى استبدادى، اسلام را كنار مى‏گذاشتند و خلاف شرع تا بخواهى مى‏كردند. اما اثر آن خلاف شرع و اين خلاف شرع يكسان نبودند: خلاف شرع شاهان مستبد، بر محبوبيت و تحكيم موقعيت روحانيان مى‏افزود. آنها را مظلوم و ضد استبداد جلوه مى‏داد. اما استبداد ملاتاريا همه روحانيت را در نظر جامعه بى اعتبار مى‏گرداند. اسلام را نيز بى اعتبار مى‏گرداند. مجموعه روحانيت تاكى مى‏تواند از بين رفتن اعتبار دين و سست شدن پايه‏هاى اعتبار خويش را تحمل كند؟

      از همه دلايل ديگر كه بگذريم، همين انفجارآميز شدن روزافزون رابطه ملاتاريا با روحانيت، ملاتاريا را روز بروز بيشتر به اتخاذ روشهاى اختناق آور ناگزير مى‏گرداند. ملاتاريا خود ميان دو سنگ آسياست:

      مردمى كه روز بروز بيشتر ناراضى مى‏شوند و روحانيتى كه روز بروز بيشتر مخالف مى‏گردد و دنبال فرصت است كه تا از پاى درآوردن ملاتاريا خود را از همه آلودگيها پاك گرداند.

      امروز يك امر مسلم است و آن اينكه نه تنها ملاتاريا موفق نشده است، روحانيان را بكارهاى دولتى بكشاند، بكله بسيارى نيز ترك خدمت گفته‏اند. نه تنها نتوانسته‏اند روحانيان را ساكت نگاهدارند، بلكه صداها بلندتر مى‏شوند و بر شماره مخالفان افزود مى‏گردد امروز كمتر كسى را مى‏توان يافت كه از وضع موجود دفاع كند. تا به آنجا كه داوطلب امام جمعه نيز پيدا نمى‏شود و بسيارى از شهرها امام جمعه ندارند.

      اثر اين انزواى روزافزون و بالا گرفتن نارضايتى و نفرت عمومى، كوشش لجوجانه در تصرف كامل دولت است. استدلالى كه آقاى بهشتى و ياران روحانى و غير روحانى وى براى ضرورت اتخاذ روشهاى قاطع و "حزب اللهى" و يكدست كردن و مكتبى كردن دولت مى‏كردند و مى‏كنند، اينست كه وضعيت فعلى نتيجه بينابينى رفتار كردن است. اين رفتار نه روشنفكران را راضى مى‏كند و نه اسلامى است و نه مسلمانان را راضى مى‏كند. تقسيم استالينى مسلمانان و مردم ايران به مكتبى و نيمه مكتبى و غير مكتبى و غير مسلمان كه در برنامه دولت رجايى آمده بود. بازتاب يك واقعيت بزرگ سياسى - اجتماعى يعنى انزواى ملاتارياو دستياران فرصت طلب و زورمدار آنهاست.

      آقاى بهشتى به جمعى از اعضاء انجمن اسلامى پزشكان كه براى تحقيق درباره اختلاف‏ها و كوشش در جهت رفع آنها نزد وى رفته بودند، دو مطلب را گفته بود كه از هر جهت رونشگرند: روساى 3 قوه مجريه و مقننه و قضائيه هماهنگند. تركيب اين 3 قوه هم هماهنگ است. تنها رئيس جمهورى ناهماهنگ است كه... بايد برود. من چه كم دارم. سه زبان بلدم. دكترا دارم. روحانى هستم چرا حكومت نكنم؟!

      اين بيان جز اين معنى نمى‏دهد كه ملاتاريا بقاء "حكومت اسلام" را در صرف نظر كردن كامل از نظر خويش در پيش و آغاز انقلاب، دائر بر خوددارى "روحانيت" از مشاركت در دولت مى‏بيند. اينك برآنست كه دولت را بطور كامل به قبضه خويش درآورد و همانطور كه آقاى بهشتى گفته است، نهادهاى انقلابى كاملا" در اختيار وى درآمده‏اند. در واقع نيز حتى در زمان كشاكش شديد، ملاتاريا همه چيز را جز نيروهاى مسلح در اختيار گرفته بود:

 - مجلس، هم در تركيب و هم در اداره در اختيار كامل ملاتاريا بود و هست. نمايندگانى كه هنوز در عالم خيال فكر مى‏كردند مى‏توانند آزادانه حرفشان را بزنند، وسيله چماقداران تهديد مى‏شدند و بسيارى از آنها "تسليم" واقعيت شدند. (1)«* - نامه‏اى آقاى على خامنه‏اى امام جمعه مركز كشور جمهورى اسلامى به آقاى هاشمى نوشته و شخصى را معرفى كرده بود كه به كار تهديد كردن نمايندگان مى‏آيد. اين نامه بدست مخالفان افتاد و منتشر شد. »

 - دستگاه قضائى در اختيار و تحت مهار ملاتاريا است. دستگاه قضائى پيشين مقاومتهايى مى‏كند. اما مقاومتها را به سختى كيفر مى‏دهند. قضاتى را

 كه جرئت كردند و رأى به رفع توقيف روزنامه ميزان دادند، از كار بركنار كردند. آقاى بهشتى نخست مى‏خواست از راه ديوان كشور مقدمات عزل رئيس جمهورى را فراهم آورد. ديوان عالى كشور را دعوت كرد و مساله عدم امضاى قانون را از سوى من طرح كرد. ديوان كشور به اتفاق رأى به عدم امكان تعقيب قانونى داد. به مناسبت بگويم كه اين مقاومتها در عين آنكه بسيار پرارجند و در تاريخ قضائى ايران صفحات درخشانى را تشكيل مى‏دهند، بار غم بزرگى را بر دل من مى‏گذارند. غم اينكه چند روحانى ميرغضب بگردند و قانون را كنار بگذارند و در قدرت‏طلبى را هيچ جنايتى فرو گذار نكنند و دستگاه قضايى پيشين در مقايسه با اينان اعتبار بجويد.

 - قوه مجريه، آلت بى اختيار ملاتاريا و كاسه داغ‏تر از آش است.

 براستى مجريه ملاتارياست.

 - اما در رأس جهاد سازندگى و كميته‏ها، اعضاء ملاتاريا هستند و آقاى محمد منتظرى بدانجهت با من دشمن شد كه مى‏خواست من او را فرمانده سپاه پاسداران بگردانم. بنياد مستضعفان هم كه شكارگاه ويژه ملاتارياست.

 - راديو تلويزيون و روزنامه‏ها و منبرها و نماز جمعه‏ها و سخنگويى در اجتماعات سياسى كاملا" در انحصار آنهاست.

 -  ناظران آقاى خمينى در نيروهاى مسلح و سرپرستهاى ادارات سياسى - ايدئولوژيك همه از اعضاى ملاتاريا هستند.

 - و بايد بدانى كه بر معاملات نيز دست انداخته‏اند و معاملات بزرگ از طريق آنها انجام مى‏گيرد. گمرك‏ها و كميته صنفى و دادگاه گرانفروشى، در دست اعضاى ملاتاريا هستند. فرودگاه مهرآباد براى صادر كردن اشياء گرانقيمت و سبك وزن و وارد كردن وارد كردنيهاى پر سود و مهار رفت و آمدها در اداره اعضاء ملاتاريا و همدستان آنهاست.

 

      گمان نمى‏كنم هنوز جايى و مقامى مانده باشد، كه اعضاء ملاتاريا بر آن دست نيانداخته باشند. حاصل اين قدرت‏طلبى انحصارى، آن شد كه ملاتاريا مسبب و مقصر وقوع و استمرار امور زير گرديد:

 

 1-  آزاديها، از جمله آزاديهاى بيان و قلم و اجتماعات و احزاب از بين رفتند.

 2- روشنفكران و مغزها از كشور رفتند و آنها كه ماندند يا ساكتند، يا مخفى يا زندانى و يا اعدام شده‏اند. بخش مترقى روحانيت نيز يا ساكت و يا تحت فشار است.

 3- اعضاى ملاتاريا از حقوق ويژه برخوردار شده‏اند. حتى دادگاه آنها، ويژه است.

 4- امنيت، هرگونه امنيتى، خصوص امنيت قضائى از بين رفته است و مردم نه در جان و نه در شرف و نه در مال خويش كمترين امنيتى را ندارند. منزلتها بسيار سست تر از دوران رژيم شاه شده‏اند.

 5- ابزار فشار و اختناق، از جمله ساواك و تفتيش خانه‏ها و استراق سمع و... و دستگيريهاى دستجمعى و شكنجه‏ها و اعدامهاى فورى، با ابعاد گسترده‏تر از دوران شاه بكار مى‏روند.

 6- فساد مالى و فسادهاى گوناگون، جايى براى بخاطر آوردن فسادهاى دوران شاه باقى نگذاشته‏اند.

 7- كميته‏ها و سپاه انقلاب، بتدريج در حيطه قدرت وحدت جديد ميان مستكبران و ملاتاريا و فرصت طلبان درآمده‏اند.

 8- اقتصاد كشور، در بازرگانى خارجى و داخلى خلاصه شده است. فلج اقتصادى مثل يك كابوس موجوديت كشور را تهديد مى‏كند. سرمايه‏ها همچنان از كشور فرار مى‏كنند. و وابستگى‏هاى اقتصادى دو چندان مى‏گردند.

 9- وجود مراكز متعدد قدرت كه مشخصه ملاتارياست، سبب شده است كه ديوان سالارى در عين بادكردن، بى مغز شود. در حقيقت مغزها گريخته و از كشور رفته‏اند. اين ديوان سالارى كه بودجه دو برابر شده كشور را مى‏بلعد، در بلاتكليفى، ناتوان از كار گشته است.

 10- بر جنگ داخلى كه ابعاد آن به همه شهرها گسترده شده است، جنگ خارجى نيز افزوده شده است. اگر فرض كنيم ضرر مادى همه اين جنگ‏ها دست كم يكصد ميليارد دلار باشد، زيان ناشى از منحرف كردن كارمايه انقلابى يك ملت جوان قابل ارزيابى نيست.

 11- بر اثر بازى اى كه امريكا ملاتاريا را بدان كشاند، يعنى گروگانگيرى، علاوه بر ضررهاى اقتصادى كه ذكر شدند، اعتبار ملت ما و نيز اثر انقلاب ما از ميان رفت. ما نه تنها ديگر نتوانستيم امواج انقلاب را در جهان بگسترانيم، بلكه سبب تقويت و تحكيم رژيم‏هاى استبدادى وابسته نيز شديم. موج مخالفت با انقلاب اسلامى اينك به داخل كشور بازگشته  و خطر استقرار يك رژيم استبدادى وابسته هر زمان بزرگتر مى‏گردد.

 12- اسلام و قانون، همانسان كه مشخصه همه رژيم‏هاى استبدادى است بوسيله حاكميت ملاتاريا و قشرهاى حاكم جامعه تبديل شده است. آنها كه اهل مطالعه تاريخ هستند، مى‏دانند كه اين سخن كه اسلام هيچ زمان بدين حد در خطر بى اعتبارى كامل نبوده است، سخنى بگزاف نيست.

      در اين موارد، بارها مقاله نوشته‏ام، سخن گفته‏ام. به آقاى خمينى بسيار نوشته‏ام. با روحانيانى كه خطر را كمابيش احساس مى‏كرده‏اند، بحث‏ها كرده‏ام. اولين بار وقتى در مجلس خبرگان متوجه شدم با چه حرص و ولعى مى‏خواهند قانون اساسى را براى حكومت استبدادى و انحصارى خويش بنويسند، با قلمى هشدار دهنده و دلسوزانه، در انقلاب اسلامى سرمقاله نوشتم (1).«* 1 - سرمقاله يك شنبه 15 مهرماه 1357 - شماره 87 تحت عنوان "وضعى كه در آنيم " »

  با منتهاى صداقت و تمامى توان كوشيدم حالى كنم كه در اداره كشور وقتى جنبه سازندگى وجود ندارد، سازمان دادن در كار نيست، از سازمان دادن همه جانبه، جز اينكه شما را ناگزير كند روز بروز بيشتر به قواى قهريه متوسل بگرديد، نتيجه‏اى ببار مى‏آورد. و اين قهر ويرانگر سرانجام شما را بباد مى‏دهد. چند نوبت هشدار دادم كه كشور ما آخوندكشى بسيار بخود ديده است. به او نوشتم و توضيحات شفاهى را توسط حسين آقا نوه‏اش ضميمه كردم كه آقا با طناب پوسيده گردانندگان حزب جمهورى، خود و اسلام و كشور را به چاه ويل نياندازيد. يادآور شدم كه در دوران باستانى، جمشيد، مغان را از جامعه براند و در كوه‏ها متوارى كرد كه در آنجا به خدانزديكتريد. در دوران هخامنشى، مغ كشان كردند و هر سال روز مغ كشان را جشن مى‏گرفتند. آخوندكشى استمرار داشت تا دوران رضاخان و فرزند او كه آخوندكشى و دين كشى باهم بود.

      و امروز ملاتاريا جوانان 12 تا 25 ساله را مى‏كشد واين جوانان اعضاى ملاتاريا را ترور مى‏كنند. فردا چه خواهد شد.

      وقتى ديدم نظام اجتماعى، با حذف ملاتاريا، سر خود را از تيغ انقلاب رهانيد و مى‏خواهد بر مركب انقلاب سوار شود، با تمام توان و از موضع استقلال و آزادى كوشيدم مانع سقوط رهبرى انقلاب و خود انقلاب بگردم. كار ما همانطور كه نوشته‏ام بغايت سخت بود. ما در كنار گود به نوشتن چند مقاله و امضاى چند اعتراض، مشغول نبوديم.در وسط گود و با تمام نيرو مى‏كوشيديم. خطرها لحظه به لحظه ما را تهديد مى‏كردند. بايد طورى عمل مى‏كرديم كه در جنگ صدمه نمى‏ديديم و پاى خارجيان به ميان نمى‏آمد و... آگاه كردن مردم را بهترين راه و مؤثرترين وسيله يافتيم. آنقدر كوشيديم تا ملاتاريا بى اعتبار شد. چه بى اعتبارى بيشتر از اين كه در برابرش، نسل جوان ايستاده است و ملاتاريا براى ادامه حكومت استبدادى ضعيفش به كشتار و اعدام كودك و نوجوان و جوان مى‏پردازد و ظرف دو ماه 400 تن اعدام شده‏اند. در يك قرن اخير چه كسى و در چه رژيمى اين سفاكى را كرده است؟!

 وقتى هيات منتخب مجلس براى تعيين نخست وزير، نزد من آمد و به اصرار گفت: نخست وزير بايد مورد تائيد نهادها و حزب الله و فدائيان امام قرار بگيرد، به اعضاى آن گفتم: اينها كه شما نام مى‏بريد، پنج درصد جامعه بيشتر نيستند. آقاى محمد يزدى "نماينده قم" گفت: مى‏دانيم، مى‏خواهيم همين پنج درصد حكومت كند! و امروز ملاتاريا جامعه را يكجا از دست داده است. خود را در اداره كشور بسيار ضعيف نشان داده است. به همه ميثاقهاى وحدت خيانت كرده است. به همه وعده‏ها، قول‏ها و نظرها كه داده بود و مردم بخاطر آنها به مبارزه برخاسته بودند، جفا كرده است. در فساد و خونريزى، ار رژيم شاه پيشى گرفته است و با ما به سختى دشمنى مى‏كند چرا كه در همه تاريخ بيش از هر گروه، دست او را رو كرده‏ايم.

      ملاتاريا سقوط كرده است، مرده است. لاشه او امروز و فردا بر زمين مى‏افتد. اينكه امروز از دو سو مورد حمله‏ايم، معنى دار است: ملاتاريا ناسزا مى‏گويد و مثل خرس تيرخورده، در پى ما است تا تكه پاره مان كند. به اين دليل آشكار كه خود بارها گفته است و در مجلس قلابيش آنرا علت اصلى "عزل رئيس جمهور" قرار داده است. ما آنها را بى اعتبار ساخته‏ايم .ملت ما ديگر آنها را نه زبان اسلام و مدافع خويش كه تشنگان نادان قدرت و عاملان بدترين فسادها مى‏شناسد. اما وابستگان به غرب و شرق ناسزا مى‏گويند، چرا كه نشان داديم اتخاذ يك سياست مستقل همراه توسعه آزاديها ممكن است. و همين امر سبب بى اعتبارى كامل وابسته‏ها گشته است. آنها و اربابانشان چون در حال حاضر نيروى كافى براى انجام كودتا و در دست گرفتن امور را ندارند، همصدا با ملاتاريا مى‏كوشند نخست كار ما را بسازند. همواره چنين بوده است، مستبدها و قدرتهاى خارجى همسو مى‏شده‏اند و همسو و هم هدف مى‏شوند.

      با وجود اين ملاتاريا به علت وضعى كه خود بوجود آورده است و بلحاظ ناتوانيش در سازماندهى، در بن بست كامل است. امروز تنها نقش جاده صاف كن را بازى مى‏كند. ملاتاريا با قساوتى كه در كشتار جوانان و مردان و زنان معتقد نشان مى‏دهد، معلوم مى‏كند كه به شعار خويش وفادار است. مى‏دانى كه گفته بود، نصف كشور از بين برود بهتر از آنست كه بنى صدر در جنگ پيروز گردد. اقتضاى وفادارى به اين شعار اينست كه ملاتاريا سلطه وابسته‏ها را بر كشور، بر حكومت جانبداران استقلال و آزادى و اسلام راستين ترجيح مى‏دهد. جز اين هم نبايد از او انتظار داشت. هم پيمان آن قشرهاى اجتماعى شده است كه حيات خود را در وابستگى مى‏دانند و مرگ خويش را در استقلال و آزادى. اما همين قشرها نيز براى استمرار بخشيدن به موقعيت خويش به عنوان بهره كش و متحد سلطه گران خارجى، نيازمند سازماندهى هستند و هر زمان بتوانند، ملاتاريا را از كارها بركنار مى‏سازند و جاى او را به تكنوكراتها و بوروكراتها مى‏دهند. حزب جمهورى همان شكل و محتواى حزب رستاخيز را بى كم و كاست پيدا مى‏كند. اينك تصديق مى‏كنى كه حق داشته‏ام و حق دارم از ملاتاريا بترسم و از وابستگان به امريكا براى كشور در بيم باشم.

      بدينقرار ملاتاريا نه تنها از چهار وظيفه تاريخى روحانيت بريد بلكه وظايفى متضاد آنها را اينك در عهده خود مى‏بيند: در باره اين چهار وظيفه بسيار نوشته‏ام و هيچ فرصتى را براى يادآورى آنها به آقاى خمينى و ملاتاريايى كه سرمايه‏اى جز اعتبار او ندارد، از دست نداده‏ام. همواره چنين بوده -------

 است و اين بار نيز چنين شد. توضيح آنكه رژيم پيشين با تغيير وظايف و تغيير موقعيت سياسى و اجتماعى به استمرار خويش  ادامه مى‏دهد.

 - در تاريخ، روحانيت مدافع ملت در برابر دولت بود و در اين جمهورى رئيس جمهور نقش مخالف محار كننده را برعهده گرفت چرا كه ملاتاريا دولت شده است و با چه استبداد و حشونتى حكومت مى‏كند.

 - در تاريخ ايران روحانيت مظهر فكر و فرهنگ و دولت مظهر اسلحه و چماق بود. در اين جمهورى كار وارونه شد. آقاى خمينى گفت اينقدر نگوييد رجايى سواد ندارد، عقل دارد!! اينك ملاتاريا در رأس سازمان ژ - 3 و چماق بدستان است و رئيس جمهورى مدافع مردم در برابر سازمانى است كه نه رحم مى شناسد و نه به قانونى پايبند است.

 - روحانيت حافظ وحدت مردم بود. اينك ملاتاريا مردم را به ده‏ها دسته تقسيم و بر ضد يكديگر برانگيخته است. رئيس جمهورى در مقابل اين تضاد تراشيهاى خطرناك با تلاشى طاقت فرسا كوشيده است و مى‏كوشد وحدت خلق را بلكه نجات بخشد.

 - روحانيت مدافع اسلام و زلال آن و اينك ملاتاريا هر جنايتى را به نام اسلام مرتكب مى‏شود. اينها همه فاجعه بزرگ ايران در دو دهه پايان قرن بيستم اند و من مى‏كوشيدم مانع وقوعشان شوم.

 

 تاريخ 18 مرداد 1360

 

 3- نقش گروههايى كه از ابتداى انقلاب به مقاومت مسلحانه برخاستد:

    

      پيش از اين نوشتم و در چند جا كه رفتار بخشى از "روشنفكران" نيز در انحراف رهبرى و تحول وضعيت سياسى كشور موثر بود. در اينجا قصد ندارم آن اشاره‏ها را تفصيل دهم بلكه مى‏خواهم درباره "روشنفكرتاريا" يا گروههاى روشنفكر مآب كه سخت شيفته استقرار استبداد خاص خود هستند، توضيح بدهم تانقش آنها نيز بر نسل امروز و فرداى كشور معلوم گردد. درباره اين گروهها نيز در سرمقاله‏هاى انقلاب اسلامى و كارنامه و سخنرانيهاى بسيار نوشته و گفته‏ام و بارها به آنها هشدار داده‏ام. اما افسوس...

      پيش از انقلاب، گيج بودند. از واقعيت‏هاى جامعه بريده بودند. آنها كه در خارج بودند همانند آنها كه در داخل كشور بودند، در جهان ذهنى خويش، رهبرى را حق خود مى‏شمردند، توده‏ها بايد به دست آنها برانگيخته شوند و بعد از سرنگونى رژيم شاه برده وار از آنها پيروى كنند تا آنها جامعه ايده آل خويش را بسازند. ولايتى كه اينان حق خود مى‏دانستند، همانند ولايت فقيه بود با اين تفاوت ك فقيه بر زمينه فرهنگى مشخصى عمل مى‏كرد و پيش از انقلاب از واقعيت‏هاى مشخص جامعه حرف مى‏زد و روشنفكرتاريا، زمينه اجتماعى نداشت. زمينه اجتماعى او نظريه و ايدئولوژى بود كه مى‏خواست به جامعه بدهد. ساختمان جامعه نبود كه او در كتابهاى نظريه سازان خوانده بود.مسائل جامعه نيز همانها بودند، جامعه بايد موافق طرح از پيش معلومى تحول كند. تغييرات كمى به مرحله تغيير كيفى برسند و انقلاب انجام پذيرد.

      سالها مى‏گذشتند و انقلاب انجام نمى‏گرفت. كدام ايدئولوژى مى‏تواند حامل انقلاب گردد؟ اسلام؟ هرگز اسلام ديگر قادر نمى‏شود در جهانى كه تا اين حد پيشرفته است، ملتى را به حركتى انقلابى بكشاند. اين سخن ورد زبان همه آنها بود.

      اما از ايدئولوژيهاى ديگر نيز كارى ساخته نمى‏شد. زمينه توجيه‏هاى جور اجور فراهم مى‏شد. يك گروه، دلايل بر مى‏انگيخت كه دوران سكوت است و چند سالى خبرى نخواهد شد، يك گروه نزديكى با ابر قدرت امريكا را ضرور مى‏ديد و توجيه مى‏كرد. يك گروه داخل شدن در "نظام شاهنشاهى" و از درون عمل كردن را تجويز مى‏كرد. يك گروه گيج از رفتار روسيه و بعد چين و بعد كشورهاى ديگر سوسياليستى، سرگردان الگوى تازه‏اى بود. و...

     وقتى انفجار آغاز گرفت و عامل اين انفجار اسلام بود، روشنفكرتاريا گيج‏تر شد و خود را باخت. همه حسابهاى نظريش غلط از آب درآمده بودند. توجيه‏هاى تازه و اميدهاى تازه‏اى را از دستگاه ذهنى خود بيرون داد:

 

 - وقتى رژيم ددمنشانه كشتار مى‏كرد، گروهى مى‏گفتند ما اشتباه كرده بوديم، ما بايد واقع بين مى‏بوديم و راه بينابين مى‏رفتيم و با رژيم شاه تفاهم مى‏كرديم.اين كشتار توان مقاومت مردم ما را سلب مى‏كند. گروه ديگر مى‏گفتند، باز بدون سازمان عمل كردند و مردم را به كشتن دادند و 15 تا20 سال ديگر انقلاب بتاخير افتاد!! گروه سوم مى‏گفتند هنوز بايد صبر كرد تا شكل طبقاتى جامعه به اندازه كافى مشخص بگردد و بعد... گروه چهارم در پى وحدت گروههاى سياسى بودند بدون آنكه رابطه اين وحدت را با وحدت خلق معلوم گردانند و...

 

      وقتى كشتارها، آتش انقلاب را تيز كردند و انقلاب چون بهمنى رژيم را زير گرفت، روشنفكرتاريا حرفهاى تازه به ميان آورد: گروهى مى‏گفت: مسلمانها كادر ندارند، قادر نيستند پيروزى را كه به دست مى‏آورند، حفظ كنند، ناگزيرند اداره امور را به ما بسپارند. يك گروه مى‏خواست جاى او در رژيم جديد معين شود و قباله مالكيت مقام‏ها بدو داده شود تا به انقلاب بپيوندد و همكارى كند. يك گروه هنوز بر اين باور بود كه رژيم شاه خود به مردم ميدان مى‏دهد، تا همه كادرها شناخته گردند و از بين برده شوند، شاه بيدى نيست كه با اين بادها بلرزد. هنوز در پى تحصيل آزادى از راه تفاهم با امريكا بود. يك گروه در پى آن بود كه تا دير نشده جبهه همسلكان خود راتشكيل بدهد و از پيش وزنه بزرگى بشود تااگر شد سرنوشت انقلاب را در دست بگيرد و اگر نشد، آلترناتيو بشود و...

      انقلاب پيروز شد. روشنفكرتاريا، در حالت خودباختگى فرو رفت. جهان پديده تازه‏اى بخود مى‏ديد. انقلابى با شركت ميليون‏ها انسانى كه اسلحه‏اى جز فرياد الله اكبر نداشتند، سرانجام مى‏گرفت و به عمر يكى از استبدادى‏ترين رژيم‏ها پايان مى‏بخشيد. گروههاى روشنفكرتاريا در بهت و خودباختگى منظره زيبا و شكوهمند امواج پيروز انسانها را تماشا مى‏كردند. بسيار ممكن بود كه ما بسوى اين گروهها و همه روشنفكرانى كه حكومت انحصارى نمى‏خواستند اما با سوء ظن در رهبرى انقلاب مى‏نگريستند، دست همكارى دراز كنيم و حالت خودباختگى را به دلباختگى و ميل به آمريت و حكومت را به ميل بهمكارى و سوءظن را به حسن ظن بدل سازيم. اما از لحظه پيروزى ديالكتيك حذف مثل بلدوزر بكار افتاد و ويران كرد و كنار زد.

 

      من هيچ فرصتى را براى هشدار دادن از دست ندادم. از همان ابتداى كار تمايلات تضادآميز در هر دو طرف را انتقاد كردم.

 

      در بررسى مشكلات سياسى ايران (1)«* 1 - اين بررسى در پايان جلد اول مجموعه 100 مقاله چاپ شده است. در صفحات 323 و 324 در باره اين مساله بحث كرده‏ام.»

  توضيح دادم كه:" در آن روزهاى اول انقلاب، آنها حالت خودباختگى در برابر جنبش اسلامى داشتند. ماتشان برده بود كه اين چه معجزه‏اى است كه واقع شده و چگونه اسلام مبارزه مردم را به پيروزى رسانده است؟ متاسفانه تدريجا" اين حالت خودباختگى كه اينها داشتند و يقينا" مى‏شد به حالت دلباختگى تبديل كرد، از بين رفت. يعنى از جمله بر اثر تمايل به تضاد بعضى از ماها، اين حالت به حالت ضديت تبديل شد.

      بدينقرار روش حذف، انقلاب را كه خود عامل جذب و ذوب تضادها بود از ابتدا به ميدان تضادها تبديل كرد. نخستين مساله‏اى كه پيش آمد، مساله شناسايى گروه‏ها و گرايشها بود. همان روزهاى اول فدائيان خلق به سوى محل اقامت آقاى خمينى راه پيمايى به راه انداخت كه به حضور او برسند و نظرهاشان را بگويند. هدفشان پذيرفته شدن و رسميت يافتن بود. آقاى خمينى اطلاعيه شديدالحنى صادر كرد و آنها را به حضور نپذيرفت. صف بنديها و تعيين موافق‏ها و مخالف‏ها شروع شده بود و آشكارا بحرانهايى را كه پديد مى‏آورد، مى‏شد پيشاپيش ديد. با اينكار مخالف بودم با آقاى خمينى صحبت كردم. نپذيرفت كه به آنها راه بدهد. اما پذيرفت كه با آنها بحث آزاد انجام بگيرد. در دو صحبت در تهران و قم اين گروه‏ها را به بحث آزاد خواند و مرا نيز از جانب اسلاميان معرفى كرد تا در بحث‏ها مدافع اسلام باشم. و اين همان خمينى است كه امروز در باره من از هيچ بهتانى فروگذار نمى‏كند؟ بگذرم.

 

      بحث آزاد را نگذاشتند و سياست حذف، ابعاد تازه و خطرناكى پيدا مى‏كرد در مقام هشدار و مخالفت با اين سياست در انقلاب اسلامى نوشتم: "گروههاى سياسى - نظامى از دو طريق عمل مى‏كنند. يكى از راه وسايل ارتباط جمعى و بطور عمده روزنامه‏ها و ديگرى از راه ايجاد تشنج و گاه توطئه‏ها. ا ين گروه‏ها زبان حالشان اين است كه انزواى تحميلى را تحمل نمى‏كنند و تا وقتى در مسئوليت‏ها شركت داده نشوند، حق خود مى‏دانند كه از هر ضعفى كمال بهره بردارى را به عمل آورند. اما وقتى به موقع ايران در ميان دو ابرقدرت توجه كنيم و امكانات عملى امريكا در ايران را در نظر بياوريم، مى‏بينيم هوشيارى سياسى يك گروه سياسى در صورتى كه اصيل باشد، ايجاب مى‏كند كه از راه شركت فعال در پيشبرد انقلاب، بتدريج روحيه عمومى را با مشاركت خود در مسئوليتها موافق گرداند." (2)*« 2 - سرمقاله شنبه 16 تير ماه 1358 - شماره 15 صد مقاله ص 32»

 

      بدينقرار، گروههاى سياى ماركسيستى و غير ماركسيستى كه در رهبرى انقلاب پذيرفته نمى‏شدند، وضعيت انزوا را كه به آنها تحميل مى‏شد نمى‏پذيرفتند و مشاركت در امور را طلب مى‏كردند. نه آنها مى‏كوشيدند واقعيت‏ها را فهم كنند و نه رهبرى جديد مايل بود محيط تفاهم بوجود آورد. من بر آن بودم كه بسيارى از گرايشها نه تنها مى‏توانند بلكه حق دارند و بر ما است كه آنها را در شوراى انقلاب بپذيريم و با بقيه نيز بر پايه بحث آزاد و ايجاد يك شوراى مشورتى (3)«* 3 - اين پيشنهاد را در سرمقاله شماره 19 انقلاب اسلامى طرح كرده‏ام صد مقاله ص 44 تا 47 »

  رابطه همكارى برقرار كنيم. اما قدرت بدون دشمن، تمركز پيدا نمى‏كند، بدين لحاظ حاكمان جديد دشمنى با اين گروهها را بهتر مى‏شمردند و اين گروه‏ها نيز مى‏خواستند ولو بزور خود را به عنوان يك واقعيت سياسى بقبولانند.

      در حقيقت، مبناى انتخاب ميان توحيد و تضاد، چگونگى نگرش در مردم و نقش آنها بود. توضيح آنكه از ابتدا تا ا مروز ميان طرز فكر گروه‏ها و ملاتاريا و روشنفكرتاريا، اختلاف بنيادى بلكه تضاد وجود مى‏داشت. هر دو دسته به ولايت فقيه بمثابه قيموميت بر جامعه باور داشتند. دعوا بر سر اين بود كه كدام دسته بايد قيموميت كند. هيچكدام حاضر نبود تحت ولايت ديگرى در كارهاى اداره كشور شركت  كند. هر دو دسته، سازمان را اسطوره وار مى‏پرستيدند چرا كه قدرت را اصل مى‏شناختند و قدرت بدون سازماندهى خاص خويش بدست نمى‏آمد. توده‏هاى مردم همان مقام و موقعى را داشتند كه سرباز در نظر ناپلئون مى‏داشت: گوشت دم توپ.

      مى‏دانى كه من با اين نظر مخالف بودم. به حكم مطالعه و ملاحظه رهبرى نهضت‏ها در ايران به آقاى خمينى هم از ابتدا نوشتم كه بايد از تارعنكبوت گروههاى سياسى بدرآيد و با انبوه خلق روبرو شود. خود را رهبر خلق بگرداند و مستقيم با خود مردم حرف بزند و از خود مردم بخواهد به حركت آيند. وى مدتها طول كشيد كه بدرستى اين نظر آنهم در دوره كوتاهى تسليم گردد. حركتهاى خودجوش شهرها و گسترش انقلاب و سازماندهى باز هم خودجوش مردم، موجب شد كه از نجف با من تماس بگيرند و به نظرهايم (1) «1 - مى‏دانى كه تا پيش از انفجار، اعلاميه‏هاى آقاى خمينى را براى نهضت آزادى در خارج مى‏قرستادند، پست ما هميشه در تاخير بود!!»

 بها دهند.

      پس از انقلاب پنچ يار روحانى كه حزب جمهورى را بنياد گذاردند، همانطور كه گفتم در پيش تسخير قدرت جديد رفتند و به همان اصل مورد قبول ملاتاريا و روشنفكرتاريا باور آوردند و موجبات اختلاف و برخوردهاى روزافزون را فراهم ساختند. اين مساله از مسائل مورد بحث در شوراى انقلاب، با مرحوم طالقانى، با روحانيان، با روشنفكران و با آقاى خمينى و در روزنامه بود. بارها در اين باره نوشته و گفته‏ام.

 نوشته‏ام (2):«2 - در سرمقاله شماره 19 انقلاب اسلامى تحت عنوان " انقلاب و ضعف سازمانى آن " پنجشنبه 21 تير 1358. »

 

 " - يك طرز فكر بر آنست كه به فعاليت هر چه گسترده‏تر تمامى خلق سازمان بايد داد.

 "- و يك طرز فكر بر آنست كه ائتلاف گروههاى سياسى امور را در دست بگيرد و فعاليت سياى به اين گروهها منحصر شود و از عنايت به اين امر بسيار مهم سر مى‏پيچد كه اين گروهها طى 30 سال گذشته همواره از بوجود آوردن يك رهبرى يكدست و اتخاذ روشهاى مناسب و ارائه راه حلها عاجز مانده‏اند."

 

      و پيس از اين، در سرمقاله شماره 17 روزنامه انقلاب اسلامى تحت عنوان " در قوت و ضعف تنهايى" هشدار داده بودم كه اگر مردم كارپذير گردند و صحنه را ترك كنند و در صحنه، گروههاى سياسى بمانند و برخوردهاشان، آنچه بر سر نهضت ملى كردن صنعت نف و دولت مصدق آمد، بر سر انقلاب ما نيز خواهد آمد. (3) «3 - صد مقاله 37 - 34»

 

      وقتى ديدم گوشها بدهكار نيستند، فرصت را از دست ندادم و بهمان روش كه انقلاب را به پيروزى رساند، بازگشتم و به سراغ مردم رفتم. مردم و آگاهى و سازماندهى خودجوش و متحد كردن همه گروههاى سياسى در بطن حركت عمومى جامعه و بمثابه جزئى آن و نه حاكم بر آن. آقاى خمينى امر حكومت را از امر مبارزه با رژيم شاه جدا تصور مى‏كرد و مى‏كند و روزبروز به مردم كمتر و به سازماندهى قدرت حاكم بيشتر بها مى‏داد. از ميان مردم بيرون مى‏رفت تا در رأس قدرت اسبتدادى قرار

      كوششهاى گروه ما نتيجه دادند و با وجود مخالفت ملاتاريا و جزبش و گروهها و احزاب سياسى كه بحث رهبرى روشنفكرتاريا بودند، كسى كه سازمان نداشت و از حمايت مهيچ گروه سياسى برخوردار نبود، 76 درصد آراء را بدست آورد و برياست جمهورى انتخاب شد. دفاتر همآهنگى مردم با رئيس جمهورى بدينسان از ميان مردم جوشيدند و فعال شدند.

        پيش از انتخاب به رياست جمهورى، حزب جمهورى مرا به عضويت كميته مركزى برگزيده بود. بلحاظ تركيب شوراى مركزى و جهتى كه در پيش گرفته بود، نپذيرفتم. در مقابل كسان بسيار از روحانيان و غير روحانيان، از من مى‏خواستند حزب ايجاد كنم. پس از گفتگوهاى بسيار قرار شد آقايان‏

 طالقانى و منتظرى و من اعلاميه مشتركى بدهيم و عموم گرايشهاى اسلامى و ملى را به شركت در يك جبهه بزرگ دعوت كنيم. آقاى خامنه‏اى با اين نظر موافق بود و رفت تا نظر شوراى حزب خويش را كسب كند. شوراى حزب جمهورى با شركت حتى كسانى مثل آقاى فروهر كه در دولت وزير بود، موافقت نكرد.

      بدينسان مسلم شد كه ماركسيستها و غير ماركسيستهاى بى اعتقاد به حكومت دينى به كنار گرايشهاى معتقد به حزب جمهورى اسلامى اما بى اعتقاد به رهبرى و "هژمونى" حزب جمهورى نيز محكوم به طرد شده‏اند. از آن زمان كوشش بسيار بكار بردم بلكه بدون جزب جمهورى جبهه‏اى را كه براستى بيانگر سازماندهى فعاليت سياسى تمامى خلق باشد، بوجود بياورم. اما بيش از همه شخص آقاى خمينى مخالفت مى‏كرد و به عكس از من مى خواست كه گروههاى نامطلوب او خصوص جبهه ملى، جاما، مجاهدين خلق و... را نفى كنم.

      آشفتگى فكرى بغايت بود. هر دو طرف عكس العمل مخالف خود بود. هيچ گروه برآن نبود كه مطالعه جدى از وضعيت به عمل آورد و مطابق برآورد خود عمل كند. كارمايه‏ها در مجراى تضادهاى جديد بكار گرفته مى‏شدند.از جنگ تبليغاتى تا جنگ با اسلحه‏هاى گوناگون رواج مى‏گرفت. چماق‏ها و ژ - 3ها در اين زمان بكار افتادند و دايره عمل دادگاه‏هاى انقلاب از اين زمان توسعه پيدا كرد. محدوديت آزاديها از همين زمان شروع شد.

 

      گروههايى كه هويت خويش را در معرض انكار مى‏ديدند و رژيم جديد آنها را در انزوا مى‏گذاشت، هنوز تلاطم‏هاى انقلابى فرو نيافتاده، در پى انقلاب بعدى و قطعى بودند. از انقلاب دوم يا سوم حرف مى‏زدند. در مناطق سنى نشين، قسمتهايى از رساله آقاى خمينى را كه نزد آنها توهين تلقى مى‏شد، پخش مى‏كردند. در كردستان و گنبد و آذربايجان و خوزستان و در جنوب فارس، آتش برخوردهاى مسلحانه را تيز مى‏كردند.

      در كردستان به پادگان نظامى حمله كرده بودند. ژاندارمرى را كه دركنار پادگان بود خلع سلاح كرده بودند. فرمانده پادگان در ساختمان ستاد كه در شهر بود گرفتار شده بود و به پادگان دستور داده بود تسليم بشود. افراد پادگان نپذيرفته و مقاومت كرده بودند. هياتى از تهران به سنندج رفتيم. آقاى طالقانى و بهشتى و هاشمى رفسنجانى و من از سوى شوراى انقلاب رفتيم. آقاى صدر حاج سيد جوادى وزير كشور وقت هم آمده بود. بسيار كوشيدم به گروههايى كه غائله را بوجود آورده بودن حالى  كنم كه خواستهاى مردم هيچ نيازى به اسلحه كشيدن ندارد. اين امر مانع از ادامه انقلاب مى‏شود. راه را بر تغيير نظام پيشين مى‏بندد و كشور را در كام زد و خوردهاى داخلى فرو مى‏كشد و همين امر ما را بيشتر از گذشته وابسته مى‏كند. گوشها بسيار سنگين بودند.

      بهررو، بنا را بر شوراى شهر گذاشتيم. انتخابات شوراى شهر هم انجام گرفت اما همه گروهها كه تضاد را اصل مى‏شناسند و زور را تنها عامل تغيير، شورا را بر هم زدند. البته روش لجوجانه ملاتاريا درباره اصل 12 قانون اساسى و نپذيرفتن پيشنهادى كه آقاى مفتى زاده در جمع آقايان بهشتتى و حجتى كرمانى و من، پذيرفت، به تضعيف موقعيت حكومت مركزى در مناطق سنى نشين بسيار كمك كرد.

      در آغاز رياست جمهورى، فدائيان خلق، بگمان اينكه از ارتش كارى ساخته نيست و پاسداران نيز دچار آشفتگى و بى نظمى هستند و من نيز موافق تعريف آنها ليبرال هستم و تن به زدوخورد نمى‏دهم، در گنبد، به زدو خورد مسلحانه دست زدند. كار به شكست آنها خاتمه يافت. بحثى نزديك به 5 ساعت در تلويزيون با آنها به ميان آمد كه من خود در آن شركت كردم. مردم كشور آنچه را بايد بدانند دانستند. قضاوت من درباره اين گروه اين شد كه در گيجى خويش، بدنبال تثبيت موقعيت سياسى خود به هر درى مى‏زند و همان وقت گفتم و نوشتم كه بايد منتظر هر اتفاقى در اين سازمان بود. انشعاب و چرخش 180 درجه‏اى درنظرم محتمل مى‏نمود.

      بارى دو واقعه ديگر روى نمودند كه از لحاظ اثراتشان بر گرايش رهبرى به استبداد و ميدان دار شدن ملاتاريا بسيار مهم اند.

      در خوزستان بودم، پيش از رفتن اطلاعاتى درباره يك اغتشاش عمومى رسيده بودند. از واقعه طبس وقتى مطلع شدم كه با هواپيما از اهواز به تهران مى‏آمدم وبا همان هواپيما به محل نشستن هلى كوپترها رفتم و از بالا وضع را ديدم. بدينسان با خاطرى نگران به تهران رسيدم. نگرانى از اين بابت كه با اين واقعه معلوم مى‏شد اطلاعات، هيچ و پوچ و محصول خيالبافى نبودند.

      در حول و حوش واقعه طبس، واقعه دانشگاه روى داد كه منجر به تعطيل دانشگاه شد. مدتى پيش از تعطيل دانشگاه روزى آقاى احمد خمينى نزد من آمد و پس از صحبت‏ها، با قيافه كسى كه مطلبى بذهنش زده باشد، پرسيد چطور است دانشگاه را تعطيل كنيم؟ گفتم مگر مريضيم؟ دانشگاه را چرا تعطيل كنيم؟ مگر نمى‏گفتيم شاه بجاى دانشگاه، زندان مى‏سازد و... مگر تبليغات رژيم سابق اين نبود كه روحانيت ضد علم و ترقى است؟ گفت: آخر دانشگاه كانون تحريك بر ضد انقلاب است. گفتم با بستن دانشگاه كانون تحريك از بين نمى‏رود، بلكه نزد جوانهاكه آينده ايران در دستشان است، ما بى اعتبار و "تحريك كنندگان" با اعتبار مى‏شوند. نسل جوان را از دست مى‏دهيم. اگر امروز در دانشگاه طرفدار داريم بعد از بستن، يا نبايد باز كنيم و يا بايد يكسره به دست مخالفان بدهيم. گفت: پس هيچ ولش كنيم باشد.

      او نشسته بود كه آقاى دكتر تقى زاده، رئيس دانشگاه ملى وقت تلفن كرد و خبرداد كه دانشجويان پيرو خط امام نقشه‏اى طرح كرده‏اند، براى بستن دانشگاه، به اين بهانه كه تب گروگانگيرى فرو نشسته و بايد جريان جديدى بوجود آورد تا افكار عمومى از گرمى و هيجان نيفتد.

      به آقاى احمد خمينى گفتم شما از اين قضيه خبرداشتيد و آن سئوال را كرديد؟ گفت: خبر درستى نداشتم. بعد معلوم شد كه در حضور او و آقاى خامنه‏اى و هاشمى رفسنجانى تصميم به بستن دانشگاه گرفته‏اند و او مأمور شده است به من اطلاع بدهد و مرا به اينكار راضى كند و چون مخالفت مرا سخت و قاطع يافته است، از طرح موضوع خوددارى كرده است.

      براى تعقيب طرح‏هاى عمرانى و نظارت بر شروع آنها به خوزستان بازگشتم.در مراجعت، شب هنگام آقاى دكتر شيبانى تلفن كرد كه شوراى انقلاب با تعطيل دانشگاه موافقت كرد. گفتم من سخت مخالفم و اين عمل را هم يك توطئه و هم يك فاجعه مى‏دانم. قرار شد روز بعد در منزل آقاى هاشمى رفسنجانى جلسه شورى منعقد گردد و از نو اين مساله را بررسى كنند.

     همان شب دانشجويان عضو سازمان مجاهدين خلق آمدند و اسناد طرح تعطيل دانشگاه را آوردند.

 پى در پى و با تاكيد مى‏گفتند زير بار نرويد اين توطئه مستقيم بر ضد شما است. بسيار نگران بودند. يادم نيست كه آقاى مسعود رجوى هم خود آمد و يا با تلفن در اين باره صحبت كرد و مى‏گفت اين آش را براى شما پخته‏اند. مساله مهمتر و خطرناكتر از اين حرفهاست. يك رشته توطئه چيده‏اند تا رياست جمهورى را هيچ و پوچ كنند و بعد...

      فرداى آنروز، در جلسه شوراى انقلاب پرسيدم براى چه مى‏خواهيد دانشگاه را تعطيل كنيد؟ دانشگاه بدو اعتبار حيثيت و اعتبار جهانى دارد: يكى اينكه دانشگاه است. و دانشگاهى است كه كم و بيش اعتبار علمى نيز دارد. فارغ التحصيل‏هاى اين دانشگاه قادرند در دانشگاه‏هاى غرب به تحصيلات عالى ادامه بدهند. ديگر اينكه سابقه مبارزه و سنت ضديت با استبدادند و استعمار نيز دارد. از افتتاح دارالفنون تا امروز، اين مركز قربانيان بسيار داده است و سالهاى دراز به تنهايى بار مبارزه را بر دوش كشيده است. گفتم فريب مخوريد، اين ضربه‏اى است كه به دست خود به ريشه حيات نوپاى جمهورى اسلامى مى‏زنيد. من نيستم كه از اين توطئه زيان مى‏بينم. اين انقلاب نتيجه وحدت روشنفكر و روحانى، يا دانشگاه و فيضيه است. اينك فيضيه مى‏خواهد دانشگاه را ببندد، خود تنها مى شود. در اين جهان و با اين سرعت پيشرفت، نمى‏توان بدون دانشگاه گذران ساده كرد چه رسد به پيشرفت، بيكارها كار مى‏خواهند و كار متخصص مى‏خواهد وقتى دانشگاه نيست بايد متخصص وارد كنيم چه منظره تاريكى؟

      مدتى وقت صرف كردند مرا قانع كنند كه توطئه‏اى دركار نيست و هيچ بر ضد من نيست و اين دلايل را براى ضرورت تعطيل دانشگاه آوردند:

 

 1- دانشگاه مركز و كاروانسراى گروه‏هاى سياسى شده است. همه اطاقها به تصرف گروه‏ها درآمده‏اند. كاغذ و وسايل چاپ دانشگاه مورد استفاده گروه هاست. دانشگاه ديگر دانشگاه نيست. بلكه  پاساژ سياسى است و تا وقتى وضع بدين منوال است درس در دانشگاه خوانده نمى‏شود. غصه بسته شدن دانشگاه را نخوريد، دانشگاه از پيروزى انقلاب بدينسو باز نشده است تا بسته شود و مهمتر از همه اينكه همه " مقاومتها" مسلحانه در نقاط مختلف كشور از دانشگاه رهبرى شده است. فدائيان خلق دانشگاه را محل سربازگيرى و مركز شبكه خرابكارى خود در همه كشور گردانده است. نقل و انتقال افراد و سلاح و اطلاعات همه از دانشگاه اداره مى‏شوند.

 2- استادان دانشگاه سه دسته‏اند: يك دسته مكتبى هستند حدود ده درصد و يك دسته ضد انقلابند از چپى و غير چپى حدود ده درصد و 80 درصد بقيه نيز بى نظر و بى تفاوت هستند. دانشگاه را از اين ده درصد پاك مى‏كنيم و با آن 90 درصد دانشگاه را بصورت اسلامى از نو مى‏گشاييم.

 3- نه محتواى درسها و نه روش آنها بدرد عالم شدن و متخصص شدن نمى‏خورند. دانشگاه سرباز تحويل مى‏دهد و نه متخصص...

      پاسخ من اين بود كه اما دانشگاه را مى‏توان تخليه كرد. مى‏توان از گروههاى سياسى خواست كه دفاتر خود را در خارج دانشگاه داير كنند. البته شرط اينكار آنست كه در خارج دانشگاه آزادى فعاليت داشته باشند. علت اينكه دانشگاه را به پاساژ تبديل كرده‏اند، اينست كه درخارج دانشگاه امكان فعاليت ندارند. بنابراين بياييد درخارج دانشگاه آزادى فعاليت سياسى را تامين كنيم و از آنها دعوت كنيم دفاتر خود را بخارج دانشگاه منتقل كنند. گفتند، نمى‏پذيرند. گفتم اگر نپذيرفتند مردم را دعوت مى‏كنيم و با مردم مى‏رويم دانشگاه را تخليه مى‏كنيم.

      اما از دليل‏هاى دوم و سوم، سومى دليل منطقى است و من نيز بر اين باورم اما با تصفيه عقيدتى دانشگاه مخالفم. اينكار با سنت امام صادق (ع) نمى‏خواند و شدنى هم نيست. دانشگاه جاى رابطه مغز با مغز است چگونه مى‏خواهيد مغزها يكدست باشند؟ آن 80 درصد هم آنطور كه شما مى‏انديشيد، بى طرف نيستند. رژيم شاه هم همين فريب را خورد و بهاى سنگين آنرا پرداخت. بهررو از بحث در درستى و نادرستى دلايل بگذريم و به اين امر بپردازيم كه اينكارها بر فرض صحت و  وجوب، چه نيازى به تعطيل دانشگاه دارند؟ گفتند قرار بر تعطيل نيست، دانشجويان را به جهاد سازندگى بر مى‏انگيزيم در سراسر كشور كار مى‏كنند و تجربه مى‏آموزند. گفتم خود را فريب مدهيد. بسيارى جاها اين گونه تجربه‏ها را كرده‏اند و نتيجه نگرفته‏اند. دانشجو در يك كشور از رشد مانده و محتاج مغز، بايد در تحصيل از هر دقيقه قرنى بسازد. شما بايد كارى كنيد كه كارگرها و كارمندها هم بتوانند وقت پيدا كنند به مدرسه فنى و دانشگاه بيايند. چرا سوراخ دعا را گم كرده‏ايد؟

      بحث‏ها دراز بودند نه مى‏خواهم خاطره‏ها را بنويسم و نه مى‏خواهم طول و تفصيل بدهم. مى‏خواهم متوجه بشوى كه همه دليل‏ها را مى‏آوردند تا آن دليل اصلى رانياورند. مى‏خواستند دانشگاه را ببندند، گروههاى سياسى را از پوشش دانشجويى عريان كنند و حذف نمايند، مى‏خواستند انتخابات مجلس را بدون دردسر و به نحو دلخواه انجام دهند. مى‏خواستند رئيس جمهورى را هم در آغاز كار بى اعتبار كنند طورى كه نتواند جلو نقشه و كارهاى بعدى بايستد مى‏خواستند كشور را در يك رشته بحران فرو برند و در اين بحرانهابا سياست حذف، همه مزاحم‏هاى حكومت انحصارى را حذف كنند. مى‏خواستند بنام ضد امريكايى، نقشه عمومى را براى تحول انقلاب به ضد انقلاب به عمل درآورند و وقتى دنيا آنها را به عنوان صاحبان پرقدرت كشور شناخت رژيم باثباتى را از راه وابستگى به سلطه گران بوجود بياورند. نوار معروف آيت هنوز بدست نيامده بود تا معلوم شود تعطيل دانشگاه جزء يك طرح وسيعى بوده است. يادت هست كه آيت در آن نوار گفته است، اينبار ترتيب كارها را طورى داده‏ايم كه ديگر مثل قضيه تعطيل دانشگاه نشود. اينبار پدر بنى صدر هم بيايد حريف نمى‏شود و... و هنوز كودتاى خزنده مرحله به مرحله تا به آخر اجرا نشده بود، و اينك كه همه كارها را به انجام رسانده‏اند نيك معلوم و بر همه معلوم است كه ضرورت وصول به هدف‏هاى بالا آنها را به طراحى نقشه تعطيل دانشگاه كشانده بود.

      بهررو، قرار شد دانشگاه تعطيل نشود. تا 15 خرداد ادامه پيدا كند و از خرداد ببعد، مشغول "انقلاب فرهنگى" بشوند و دانشگاه را بر اساس جديد بگشايند. همانطور كه مى‏دانى در بيانيه جمهورى اسلامى طرحى بر اساس واقعيت‏هاى فرهنگى به منظور انقلاب فرهنگى عرضه كرده بوديم و اما اينها انقلاب فرهنگى نمى‏خواستند دانشگاه مطيع مى‏خواستند. نزد امام رفتيم. هنوز زود بود كه مخالفت سرسختانه رئيس جمهورى منتخب را ناديده بگيرند با پيشنهادها موافقت كرد. قرار شد سه روز به گروه‏هاى سياسى فرصت بدهيم تا دانشگاه را تخليه كنند. اين تصميم را جمعه گرفتيم. سه شنبه بايد دانشگاه‏ها را تخليه مى‏كردند. مجاهدين خلق چون خود خبرداده بودند (البته آقاى دكتر تقى زاده نيز همين  اطلاعات را آورد) براى موفقيت اين پيشنهادها مى‏كوشيدند. مقرر بود كه كميته‏ها و سپاه تا روز سه شنبه هيچگونه برخوردى با افراد گروه‏هاى سياسى در دانشگاه نكنند. يك روز پيش از روز مقرر، صبح نمايندگان فدائيان خلق نزد من آمدند و گفتند ما مى‏دانيم "انقلاب فرهنگى" بهانه است. تعطيل دانشگاه هم به عنوان ضرورت براى انجام انقلاب فرهنگى بهانه است. يك توطئه گسترده‏اى در كار است و ما آماده‏ايم با شما در خنثى كردن اين توطئه همكارى كنيم. خود پيشنهاد كردند دانشگاه را تخليه كنند وبهانه به دست توطئه گران ندهند و رفتند. اما بعد از ظهر همان روز زدو خورد شد!

      عصر دوشنبه يكى از همكاران نزديك به نزد من آمده و گفت كه از داخل و خارج دانشگاه بسوى يكديگر تيراندازى مى‏كنند، به آقاى مهدوى كنى تلفن  كردم كه مگر قرار نبود تا سه شنبه برخوردى پيش نيايد؟ او گفت تحريك از ناحيه مخالفان است و چطور مى‏شود در ايو اوضاع، همه را مهار كرد كه تيراندازى نكنند؟! از اين جواب تعجب كردم. مى‏بينى كه ندانم كارى گروه‏هاى مخالف چگونه استفاده از كميته و اسلحه و زندان و دادگاه انقلاب را تحميل مى‏كرد. مجاهدين خلق و هيات مديره دانشگاه يا آمدند يا تلفن كردند كه  باگروههاى داخل دانشگاه، صحبت كرده‏اند و موضوع را به آنها حالى كرده‏اند و آنها قانع شده‏اند كه دانشگاه را تخليه كنند بشرط آنكه كميته مزاحمت فراهم نكند. دكتر تقى زاده و پير حسينى و حسين رفتند. حسين جرات بخرج داد، بلندگو را گرفت و به مردم گفت: من از جانب رئيس جمهورى آمده‏ام. او از شما مى‏خواهد اطراف دانشگاه راتخليه كنيد و مردم نيز چنين كردند. فدائيان خلق نيز ظاهرا" دو بعد از نيمه شب اطلاع دادند كه دانشگاه را تخليه كرده‏اند.

      وقتى در شوراى انقلاب درباره تخليه دانشگاه از راه گفتگو صحبت شد، حضرات جواب دادند اگر آن تيراندازيها نمى‏شد، به اين آسانى تخليه نمى‏كردند!!

      بدينقرار بقول يكى از دوستان واگن را روشن كرده وبراه انداخته بودند. همه مزاحم‏ها در اين واگن بودند. رئيس جمهورى نبود، اما رياست جمهورى نيز در اين واگن بود. واگن راننده نداشت و با سرعت به پرتگاه نزديك مى‏شد. رئيس جمهورى با هر جان كندنى بود خود را بواگن رساند سوارش شد و مهارش كرد.

      درباره توطئه تعطيل دانشگاه كه از سوى "دانشجويان پيرو خط امام" و جناح توطئه گر حزب جمهورى چيده شده بود در تاريخ 31 فروردين ماه 1359 در روزنامه انقلاب اسلامى اينطور نوشتم (1): «1 - صد مقاله جلد 2 - صفحه 343 - 341»

 

 

 "... تغييرات بينادى بصورت اصل پذيرفته شده بود، اما با توجه به وضعيت كشور ضرورت آن ديده شد كه انجام آن با تعطيل دانشگاه وافزودن آشفتگى "بر آشفتگى ملازمه پيدا نكند."

 "علاوه بر اين اصرار بر تعطيل دانشگاه آن هم از راه بستن چرا؟ در شرائط فعلى كه ما در همه جا با مشكلات فراوان روبرو هستيم و محاصره اقتصادى "واقعيت پيدا كرده است، حتى بر مخالف روا نيست كه دولت را تضعيف كند. آنها كه خود را معتقد به اين انقلاب مى‏دانند بايد اصرار ورزند كه هركار از "مجراى قانونى و از طريق مقام قانونى انجام پذيرد تا دولت بتواند بر امور مسلط گردد و چرخ اقتصاد را به حركت درآورد. قواى مسلح را آماده دفاع از "مرزهايى كند كه در معرض تهديد هستند."

     " برماست كه به مردم بگوييم امريكا محاصره اقتصادى كرده و بقرار گزارش نماينده ما در سازمان ملل متحد، تدارك حمله نظامى را مى‏بيند... عراق "درمرزها هرچه مى‏تواند مى‏كند و خرابكار به داخل كشور مى‏فرستد. در كردستان كسانى كه از روز اول مى‏گفتند در كنار ارتش از مرزها دفاع مى‏كنند. "اينك تلگراف مى‏كنند ارتش برود ما خود دفاع مى‏كنيم!"

 

      و بعدها نوار آقاى حسن آيت منتشر شد و پرده از اين توطئه بروشنى برداشته شد. پيش از آن نيز نوطئه طبس واقع شد و معلوم كرد اطلاعاتى را كه دريافت كرده بوديم واقعيت داشتند.

       برابر اين اطلاعات، امريكا و عراق و ضدانقلاب طرح مشتركى را براى واژگون كردن رژيم انقلابى طرح كرده بودند. بنابراين طرح بايد آشفتگى را در داخل كشور بحداكثر مى‏رساندند و تمامى نيروهاى مسلح را پراكنده و مشغول مى‏گرداندد. پس از انجام اين مرحله، عراق بايد در مرزها به تعرض دست مى‏زد و با يك حمله برق آسا كار نيروهاى مسلح را تمام مى‏كرد. در اين وقت ضدانقلاب كه در خارج كشور و داخل كشور فعال بود در نيمه غربى كشور كه از آذربايجان تا خوزستان را شامل مى‏شد، مستقر مى‏گشت و بعد نقاط ديگر كشور نيز ناگزير به رژيم طرفدار غرب مى‏پيوستند.

      بدينقرار كوشش سختى لازم بود كه از وقوع اين فاجعه جلوگيرى كنيم. خطر سقوط كشور كابوس شبانه روزى ما شده بود. مراحل مختلف نقشه به اجرا در مى‏آمدند: بدنبال حادثه گنبد، توطئه تعطيل دانشگاه و هنوز نياسوده، توطئه سنندج و طبس و توطئه‏هاى كودتا و بعد "شكارخان‏ها" از مرز شوروى تا مرز پاكستان و محاصره اقتصادى و حمله عراق و توطئه‏هاى كودتاى خزنده از سوى ملاتاريا. مى‏بينى كه در درياى حوادث غرقمان مى‏كردند و ما مى‏بايد به هر وسيله از سقوط كشور جلوگيرى مى‏كرديم. امروز هم آنها كه قدرت را در دست دارند و هم آنها كه در پى بدست آوردن قدرتند، نقش خود را در اين حوادث بسيار خطرناك از ياد برده‏اند و به قلب حقيقت مشغولند، اما نسل امروز نمى‏تواند نه حماسه بزرگ براى حفظ موجوديت كشور و نه نقش قدرت پرستان وابسته را فراموش كند و روزى كه حقيقت چون آفتاب بدرخشد نزديك است، آنروز آنها كه اسباب اجراى اين نقشه شدند و اينهمه ويرانى و مرگ و دست آخر استبداد را سبب شدند، بايد حساب پس بدهند.

      اما نه، وقتى از اين راه نشد، از راه ديگر عمل كردند، آقاى خمينى را مطابق معمول بكار گرفتند و او گفت دانشگاه تا انقلاب فرهنگى در آن نشود باز نخواهد شد. تا امروز نيز هم او مانع بازشدن دانشگاه شده است.

      باز "روشنفكرتاريا" بقول تهرانيها" دوريالش دير افتاد. رفتارش به ملاتاريا ميدان داد تا مثل اسرائيل سرزمينهاى تازه اما سياسى را تصرف كند.

      هنوز از اين ماجرا نياسوده با ماجراى ديگرى روبرو شديم (1):« 1 - هفته اول ارديبهشت 1359 »

 

 

      در سنندج دانش‏آموزان را بر سر راه نيروهاى نظامى نشانده بودند تا نتوانند به پادگان بروند. سرلشگر شادمهر رئيس ستاد ارتش مرا از اين واقعه آگاه كرد. از آقاى سلامتيان خواستم با آقاى قاسملو صحبت كند و به او بگويد اين كار خلاف قرار است. در حقيقت در روزهاى اول انتخاب من به رياست جمهورى وى نماينده‏اى نزد من فرستاده بود كه آماده است با مسالمت مشكل  كردستان را حل كنيم. من پذيرفته بودم كه بدون نياز به اسلحه مشكل كردستان را حل كنم.

      حادثه‏ها از پس يكديگر روى مى‏نمودند. اين حادثه‏ها بر ضد چه رژيمى روى مى‏دادند؟ چه كسى در آن‏ها سود داشت؟ بهررو باتمام توان كوشيدم از برخورد نظامى جلوگيرى كنم و اقداماتم را در سرمقاله انقلاب اسلامى يك شنبه 6 ارديبهشت بدين شرح شماره كردم (1):«* 1 - صد مقاله جلد 2 صفحه 358 - 355 »

 

      "- نماينده‏اى به كردستان فرستاده شد تا معلوم كند مقصود "از اين كارها چيست؟ وى آمد كه حزب دمكرات جنگ نمى‏خواهد و آماده تفاهم است.

      "- اما وقتى از خوزستان مراجعه كردم، معلوم شد در سنندج مانع از رفتن ستون نظامى به پادگان شده‏اند، هر اندازه نرمش لازم بود به خرج داده شد:

      "- فرماندار سنندج گفته بود خود پيشاپيش ستون آن را به پادگان مى‏برد كه ممكن نشد.

      "- قرار شد براى پرهيز از درگيرى ستون از خارج شهر برود، در راه مورد حمله قرار گرفت و فرمانده نظامى كشته شد و مواد غذايى ارتش بدست مهاجمان افتاد.

      "- در همين وقت يك واحد نظامى رانوسود خلع سلاح كردند و 7 تن اسلحه را بردند.

      "- گروه كومله به اين حد قناعت نكرد و در سقز و بانه به حمله دست زد و پادگان سنندج را تهديد كرد.

      "- باشگاه افسران را محاصره كرد و آب و غذا را به روى محاصركنندگان بست.

      "- فرمانده لشگر تهديد كرد، جواب شنيد جواب هر گلوله توپ را با 20 گلوله توپ خواهيم داد.

      " دراين فاصله چون ما مى‏دانستيم اين كار جزيى از يك توطئه بزرگ است و باز چون مى‏دانستيم كومله تكيه گاهى در افكار عمومى ندارد و بدون جنگ چون برف آب مى‏شود، از تمام امكانات براى پرهيز از برخوردهاى نظامى استفاده كرديم:

      "- روز سه شنبه در اجتماع بزرگ مردم تهران گفتم كه 6 ماده را با اصلاحاتى كه در آن صورت گرفته است پذيرفته‏ايم.

      " - ارتش پى در پى اخطار مى‏كرد كه اگر دست از محاصره باشگاه افسران بردارند وارد عمليات نخواهند شد.

      "- به ارتش و پاسداران دستور داده شد اگر ناگزير از عمليات شود، بايد تلفات سنگين را بجان بخرد اما حتى المقدور به مردم شهر صدمه كم بزند....

      "- دستور داده شد به محض آنكه گروه‏هاى مسلح بپذيرند شهر را ترك كنند و به جنگى كه تحميل كرده‏اند، پايان بدهند، عمليات نظامى قطع شود. نيم روزى نيز به طور يكجانبه عمليات قطع شد.

      "- قرار شد تلگرافى بفرستند و پاسخى در اين باره بگيرند كه هيچ خبرى نشد.

      "- در اجتماع مردم اهواز بدون آنكه تلگرام رسيده باشد، از نو تاكيد كرديم كه 6 ماده (پيشنهادى حزب دمكرات براى خودمختارى) را با اصلاحاتى كه در آن انجام گرفته است مى‏پذيريم. تا هرگونه بهانه‏اى از بين برود، اما دست برنداشتند.

      ".... چه خوب است سران گروه‏هاى مسلح در يك بحث آزاد شركت كنند و به مردم ايران توضيح بدهند چرا اسلحه بدست گرفته و چرا پاسخ دعوت به صلح طلبى و برادرى را با اسلحه مى‏دهند؟."

      قاسملو جواب درستى نمى‏داد. گناه را به گردن كومله و فدائيان خلق و.... مى‏انداخت. دو سه روز بعد به يك ستون نظامى حمله كردند و عده‏اى نيز كشته شدند. بدينسان جنگ از نو در كردستان آغاز گرفت. در جريان جنگ سنندج واسطه‏ها در كار بودند، دو سه نوبت حزب دمكرات پيشنهاد آتش بس كرد در همان حال، به فاصله يك يا دو ساعت در شهرى و محلى ديگر به پادگانها حمله شد. طوريكه مطمئن شدم پيشنهاد آتش بس فريبى بيش نيست.

      بهررو سنندج از دست گروه‏هاى مسلح بدر آمد. در شهرهاى ديگر نيز نيروهاى مسلح توانستند موقعيت خود را تحكيم كنند. در جريان پاك كردن شهر از گروه‏ها سندى به دست ارتش افتاد كه نشان مى‏داد، نشاندن دانش‏آموزان بر سر راه نظاميان، ايجاد بهانه براى درگيرى بوده است. گروه‏هاى حمله كننده آنقدر از موقعيت خود مطمئن بوده‏اند كه انبارهاى مهمات و سلاح را از پيش ميان خود تقسيم كرده بودند. البته با عده‏اى از نظاميان پادگان سنندج قرار و مدار داشتند و اين عده به موقع دستگير شدند.

      جنگ در كردستان هيچ دليل موجهى نداشت و برخلاف قولى بود كه فرستاده حزب دمكرات داده بود. بعدها هياتهايى از جانب اين حزب آمدند، "اشتباه" خود را پذيرفتند و از خود انتقاد كردند. اما اين انتقاد بعد از وقوع بود، لشگرهاى كردستان و آذربايجان غربى و 16 زرهى و 21 پياده، درگير شده بودند و همين امر به عراق جرات داد به ايران حمله كند و خسارات جانى و مالى عظيم ببار آيد و هنوز هم سرنوشت جنگ معلوم نيست.درباره گفتگو با اين هيات در كارنامه همان روز اينطور نوشته‏ام:

      "گفتم ما به آنچه گفته بوديم پايبند بوديم و در همان روزهايى كه مى‏رفت ما اميدوار شويم كه مساله كردستان حل شده است، در سنندج راه بر نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى مى‏بستند. آنها هم مطابق معمول گفتند كه ما "نبوديم كومله بود" بعد يادشان آوردم كه طرح تقسيم اسلحه و مهمات پادگان سنندج كه شما سه دسته تنظيم كرده بوديد، در دست ما است."

      "بالاخره پذيرفتند كه "اشتباهاتى شده است و مى‏گفتند كه از طرفين اشتباهاتى شده است".

      مى‏بينى كه آنچه در توان داشتم بكار بردم تا اينگونه حادثه‏هاى خونين كه سودش به قدرتهاى خارجى مى‏رسيد بوقوع نپيوندند. ديدى كه از فروردين ماه مى‏دانستيم كه نقشه حمله نظامى به كشور وجود دارد و بهمين سبب بود كه هيچ سود در درگيريهاى نظامى داخلى براى ما متصور نبود، براى دشمنان كشور ما سود داشتند. اينكه چگونه با اينهمه حادثه‏هاى داخلى و فشار خارجى كشور سقوط نكرد، حماسه نسل انقلابى امروز است. ايثار نسلى، كار شبانه روزى كسانى كه از روى مسئوليت‏شناسى شب و روز تلاش مى‏كردند سبب شد كه حادثه‏ها ما را از پاى در نياندازند. اسلحه‏اى جز توضيح مسائل به مردم و نگاهداشتن آنان در صحنه نداشتيم. اين بود كه كارنامه را شروع كردم. كارنامه را 11 تير شروع كردم و در كارنامه 15 تير نقشه كامل امريكا را براى سرنگونى رژيم انقلابى به اطلاع مردم رساندم و همانطور كه مى‏دانى كارنامه از ابتدا تا انتها در عين حال شرح كودتاى خزنده‏اى است كه به انجام رسيد.

      پيش از شروع جنگ، درست‏تر بگويم در پايان برخوردهاى مسلحانه‏اى كه بار اول جريان يافتند، آقاى غرضى معاون وقت استاندار كردستان در شوراى انقلاب حاضر شد. مى‏گفت كردستان را از دست رفته بدانيد. نه تنها گروه‏هاى مسلح هستند و عمل مى‏كنند بلكه مردم كردستان يكدست با حكومت مركزى مخالفند. من همان وقت با نظر او مخالفت كردم و گفتم غير ممكن است كرد به تجزيه ايران راضى شود. كردها خود از بنيان گذاران ايران هستند چگونه راضى به تجزيه و سقوط كشور مى‏شوند؟ ممكن است كردهاى نقاط ديگر بخواهند كه به ما و ميهن بپيوندند، اما كرد چگونه جدايى از ايران را بخواهد؟ و بدون ايران چگونه زندگى كند؟ جهان ما جهان واحدهاى كوچك نيست. وقتى همه با هم از عهده بر نمى‏آييم جدا و بر ضد هم چه مى‏توانيم بكنيم؟

      با اينحال ملاتاريا خود را باخته بود و امتياز از پى امتياز مى‏داد. تو و همه مردم اعلاميه آقاى خمينى را بياد مى‏آوريد. وعده همه چيز را مى‏داد. آنقدر اين اعلاميه پر از وعده و وعيد بود كه در كردستان آن را پيروزى بزرگ تلقى كردند و جشن گرفتند.

      اما بعد، وقتى معلوم شد كه حق بجانب من بوده است و كرد به هه چيز حاضر مى‏شود اما بجدايى از ايران حاضر نمى‏شود، مطابق معمول وعده‏ها از ياد رفتند و موضع ملاتاريا تغيير كرد، يك راه بيشتر وجود ندارد. جنگ.

      در حقيقت، هياتى از سوى حزب دمكرات به نزد من آمد و پيشنهادى در 6 ماده ارائه كرد. اعضاى هيات گفتند: شما هر تغييرى مى‏خواهيد در اين 6 ماده بدهيد ما تصميم راسخ داريم صلح  كنيم. آقاى داريوش فروهر كه با تلاش قابل تقديرى براى حل مشكل مى‏كوشيد، تغييراتى را پيشنهاد كرد. با نظر او موافقت كردم. موضوع در شوراى انقلاب طرح شد. اما حوادث از هر سو روى مى‏آوردند و جوسازى شروع مى‏شد. باز"قاطعيت" بازى از سر گرفته شد. ملاتاريا كه اينك موضع حكومت مركزى را قوى مى‏يافت و خطر تجزيه را دور مى‏ديد، شروع به تبليغ كرد كه با سازش مخالف است. تلويحا" مى‏گفت كه من جانبدار سازش هستم و حزب جمهورى و سپاه و...مخالف سازشند. جنگ عراق درگرفت و...

      پس از آنكه عراق به هدفهاى خويش نرسيد و ملاتاريا مطمئن شد خوزستان از دست نخواهد رفت، جانبدار ادامه جنگ شد، چرا كه فرصتى طلائى بدست آورده بود، براى قبضه كامل قدرت، بدينسان رفتار روشنفكرتاريا، در يك موقعيت اجتماعى - سياسى انقلابى و نامساعد از لحاظ او، با اتخاذ مواضع ضد و نقيض، زمينه استبداد خونين و سياه ملاتاريا را فراهم مى‏آورد.

      وقتى تصوير وضعيتى كه كشور پيدا كرده بود و در آن هرگونه تمايل به روشهاى غير استبدادى بى معنى جلوه مى‏كرد بر تو بهتر معلوم مى‏شود كه بدانى اغتشاش در شهرها روزمره و رو به گسترش بود. در اين وضعيت كدام روش بكار مى‏آمد؟ ملاتاريا جانبدار روش "حزب اللهى" يعنى چماق و زور بود. من بر آن بودم كه همه نتيجه همين روش زورمدارى و تعدد مراكز قدرت و خودكامگى آنها و حاكم كردن نالايق‏هاى مطيع است. آقاى خمينى به روش ملاتاريا تمايل جدى داشت. چرا كه قبول راه حل بر پايه عدم زور، قبول حق نظر داشتن و اظهار نظر براى همگان است و در نظر او، نظر داشتن برابر ولى فقيه ، همانطور كه مى‏بينى جرم تلقى مى‏شود. نه تنها به اين دليل كه نظر را حق "ولى فقيه " مى‏دانست، بلكه بيشتر بدين خاطر كه اين روش، حاكميت ملاتاريا را از اساس بخطر مى‏افكند.

      بهررو يكى از عوامل مهم غلبه روشهاى استبدادى، تغيير موضع‏هاى "روشنفكرتاريا" از چپ افراطى به راست افراطى بود. "روشنفكرتارياى غرب زده، بريده از واقعيت اجتماعى، بى رابطه با "توده‏ها" و بى اطلاع از نيازها و روحيه و خواست و آرزو و اميد توده‏ها، و بر اساس ولايت تامه‏اى كه براى خود قائل بود و مى‏پنداشت توده‏ها بايد چون او بيانديشند و عمل كنند، وقتى از "قهر انقلابى" نتيجه نگرفت، صدوهشتاد درجه تغيير جهت داد. حزب توده نيز هم تغيير موضع مى‏داد و هم دلال تغيير موضوع ديگران مى‏شد.

      روزى آقاى بهشتى در شوراى انقلاب گذرا گفت كه با رهبران فدائيان خلق قرار ملاقا دارد. اين ملاقات‏ها  از قرار مرتب و هفتگى شدند و سازمان فدائيان خلق به همكارى با حزب جمهورى جلب شد. البته اين جذب شدن با انشعاب در اين سازمان همراه بود. آقاى بهشتى و ملاتاريا اين نزديكى را دليل قاطعى براى درستى روش خود مى‏شمردند و البته رهبران سازمان فدائيان خلق (اكثريت) (1)«1 - منظور اكثريت، رهبرى سازمان است. به هنگام جدائى كميته رهبرى بدو بخش شد: اكثريت و اقليت.»توجيهى براى رفتار خويش ساخته بودند كه خود تمام و كمال وصفى را كه از روشنفكرتاريا كردم، تصوير مى‏كند و چه تصوير روشنى: پس از آنكه مرا ناپلئون خواندند و زود معلوم شد كه اشتباه كرده‏اند، من و يارانم، متخصصان و كارآزمودگان با ما حاضرند كار كنند بنابراين مى‏توانيم كشور را اداره كنيم. حال آنكه حزب جمهورى و ملايان فاقد توانايى اداره كشورند. ما (يعنى سازمان فدائيان و گروه‏هاى هموزن و هم رأى آنها) مى‏توانيم به دست اينها، ليبرال‏ها را از ميدان بدر كنيم، بعد با يك ضربت كار حزب جمهورى و آخوندها را نيز مى‏سازيم.

      بخيال خود بدين آسانى حكومت را مفت و مجانى بدست مى‏آوردند. در عالم خيال خواب تكرار تصرف حكومت از سوى لنين و يارانش را مى‏ديدند!!

      اما ملاتاريا، توجيه ديگرى از اين تغيير 180 درجه‏اى گرايش مى‏كرد. مى‏گفت اين امر نتيجه قاطعيت و سركوب بدون ترديد و تزلزل است. مى‏گفت وقتى خوب كوبيده شدند، واسطه برمى انگيزند تا آشتى كنند. وقتى موضع خود را تغيير دادند ديگر نه تنها مضر نيستند بلكه مفيد هم هستند. چرا كه به علت تغيير موضع محبوبيت و مشروعيت در محيط هايى كه در آنها مى‏توانند رشد كنند را از دست مى‏دهند. بنابراين ضعيف مى‏مانند و حمايتشان سبب مى‏شود از ناحيه چپ خطرى متوجه حكومت نگردد. به سخن "روشنفكرتاريا" (بعد از آنكه كار ليبرال‏ها ساخته شد)، با يك ضربه كار آخوندها و حزبشان را مى‏سازيم، مى‏خنديدند و حق با اينها بود. روشنفكرتاريا وقتى 180 درجه تغيير موضع مى‏داد ديگر حزب لنين نمى‏شد. يك سازمان بى اعتبار مى‏شد. سازمانى كه از عوامل مهم زمينه سازى استبداد ملاتاريا مى‏گرديد.

      در اين باره‏ها، در شوراى انقلاب و حضور آقاى خمينى و مجالس ديگر بحث زياد مى‏شد. مى‏كوشيدم، بفهمانم كه آقايان، اين تغيير جهت نتيجه روش "قاطع" يعنى استفاده از ژ - 3 و چماق و زندان و اعدام نبوده است. پيش از رياست جمهورى من، اين روشها را بكار مى‏برديد اما آنها نبودند كه زيان مى‏ديدند، شما بوديد كه عقب مى‏نشستيد. وضعى كه پيش آمده است، بخاطر آن بوده است كه اعتبار اجتماعى و موقعيت خويش را در جامعه بلحاظ روشى كه من بكار برده‏ام و ذهنيات و غلط كاريهاى خود، از دست داده‏اند و ديگر نمى‏توانند بكارهاى سابق ادامه دهند.

      اما "روشنفكرتاريا" بسوى همدستى با حزب جمهورى رفته بود و همين امر كفه استدلال آقاى بهشتى و گروه او را سنگين‏تر مى‏كرد. مى‏گفت در كردستان هم وضع همينطور است. هنوز بايد با قاطعيت بيشتر عمل كرد. بعد نوبت آن مى‏رسد كه مى‏آيند و سازش مى‏كنند و سربزير مى‏شوند.

      بدينسان ملاتاريا يك روش سياسى بدست آورد كه مدعى بود امام نيز با همان روش به پيروزى رسيده است: سازش بعد از قاطعيت.

      همين روش را با دولت امريكانيز بكار برد اما به ترتيبى كه مى‏دانى و كمى بعد شرح خواهم داد اين بار او بود كه سازش كرد و تسليم شد.

      با خود من نيز همين روش را بكار مى‏برد. گمان مى‏كرد من آدمى بغايت جاه طلبم. اين حرفى بود كه روشنفكرتاريا به او آموخته بود. هرد دو دسته از توجيه رفتار من ناتوان بودند و براى هر دو دسته عقيده ابزار كار بود و بنابراين نمى‏توانستند رفتار مرا بفهمند. بهررو فكر مى‏كردند، پس از قاطعيت حاضر به سازش مى‏شوم. پيش از اين در اين باره توضيح داده‏ام.

 

      اين  اعدامها كه مى‏كنند و اين توقيف‏ها و ترورها، همه بر اساس همان روش است. فكر مى‏كنند كليد طلايى را بدست آورده‏اند. پس از موج ترورها، سازمان مجاهدين خلق و گروه‏هاى ديگر طرفدار بنى صدر خواهند آمد و توبه خواهند كرد و دوران سلطنت طولانى و آرام ملاتاريا شروع خواهد شد. ديروز آقاى خمينى صحبت مى‏كرد. حرفهايش بازتاب اين روش بود. همان حرفهاى شاه را تقريبا" با همان جملات مى‏گفت: از اعدام و كشته شدن اين جوانها بسيار ناراحتيم لكن چاره نيست و در ايام شاه سابق مى‏گفتند: خاطر اعليحضرت از اعدام جوانان بسيار ناراحت مى‏شود اما بخاطر مصالح عاليه كشور چاره نيست. شاه سابق مى‏گفت وضع ما از اروپاو امريكا بهتر است و اينك آقاى خمينى نيز مى‏گويد وضع انگليس و امريكا از مابسيار بدتر است. در آن زمان مى‏گفتند خانواده‏ها بايد مراقب  فرزندان خود باشند و آنها را از افتادن به دام خرابكاران بازدارند و اينك آقاى خمينى همين حرف را مى‏زند. او مى‏گفت اين خرابكاران كسى نيستند، كارشان تمام شده است و اينك آقاى خمينى همين حرف را مى‏زند.

      هر دو ترجمان قدرت استبدادى بودند و زبان استبداد يكى است. اين زبان را از جمله به دليل رفتار روشنفكرتاريا بدست آمده است. روشنفكرتاريايى كه چند نوبت از اسباب ناكامى نهضت‏هاى رهايى بخش ما شده است. خود قربانى باورها و اخلاق مذبذب خويش گشته است و نسل‏هاى معاصر را نيز قربانى كرده است.

      هر بار كه نهضت مردم اوج گرفته است و استبداد در برابر مردم ايستاده است، روشنفكرتاريا، بخصوص روشنفكرتارياى وابسته ضربه كارى خود را به جنبش مردم ما زده است. اين همان از خود بيگانگى فرهنگى است. روشنفكر قدرت گراى ايرانى از دير باز يونانى زده شد و در دوران جديد، غرب زدگى بيمارى يونانى زدگى را تشديد كرد. اگر ملاتاريا، توانست روشنفكران را از صحنه براند، دانشگاه را ببندد، مغزها را بگريزاند و با گستاخى تمام تخصص را بكوبد و اداى هارون الرشيد را در بياورد و ميمون‏ها را به حكومت بگمارد و حساب عقل را از از حساب علم جدا كند و عقل را تظاهر به اطاعت و ستايش شخصيت تعريف كند و كشور را به روزى بياندازد كه مى‏بينيم، از جمله به اين دليل بود كه روشنفكرتاريا نه تنها بيمارى ملاتاريا يعنى اعتقاد به قيموميت خويش بر مردم را داشت بلكه غرب زدگى دوران ما اين بيمارى را در او تشديد كرده بود. مردم 55 سال حكومت روشنفكراتاريا را با پوست و گوشت خود لمس كرده بودند. هنوز هم مردم از روشنفكرتاريا بيشتر مى‏ترسند. و اين روشنفكرتاريا يك سنت ديرين ديوان سالارى ايران را نيز به ارث برده است: حكومت در سايه استبداد.

      در حقيقت، يا با ائتلاف ايل‏ها سلسله‏هاى سلطنتى پديد مى‏آمدند يا مهاجمان خارجى مى‏آمدند و در ايران بساط سلطنت مى‏گستردند و روشنفكرتاريا وارد دستگاه سلطنت استبدادى مى‏شد و در سايه استبداد حكومت را در دست مى‏گرفت. در استبداد پهلوى نيز چنين بود و اينك در استبداد ملاتاريا نيز چنين است. اما اينبار دزد ناشى به كاهدان زده است. ملاتاريا بخلاف استبدادهاى سلطنتى قادر به سازماندهى واحد و سراسر كشور نيست. آنچه براى روشنفكرتاريا از آن چپ روى افراطى روزها و ماه‏هاى اول و اين سازش غم‏انگيز مى‏ماند، سقوط است. البته روشنفكرتاريا وابسته به امريكا و روسيه به خط ابرقدتهاى حامى مى‏روند و اميدوارند زود يا دير به قدرت برسند. اما دوران ملاتاريا و روشنفكرتاريا به سر رسيده است. وحدت روحانى - روشنفكر، ميوه شيرين خود را با پيروزى انقلاب اسلامى ببار آورد. طى دو سال و نيم حساب روحانى از ملاتاريا و حساب روشنفكر از روشنفكرتاريا تا حدودى جدا شده است. براى نخستين بار در تاريخ ايران، اميد نو شدن نهادهاى مدهبى بوجود آمده است. براى نخستين بار، وحدت روشنفكر و روحانى از پشتيبانى خلق برخوردار شده است. هيچ زمان و دو دسته ملاتاريا و روشنفكرتاريا تا اين حد در جامعه بى اعتبار نشده بودند. اينبار مردم در انقلاب بر همه پيشى گرفتند. تا تعطيل بازارها، نه آقاى خمينى به انقلاب باور داشت و حاضر به عمل بود و نه روشنفكرتاريا احتمال پيروزى انقلاب را مى‏داد. مردم با يك خودجوشى سازمان يافته‏اى انقلاب كردند و دو دسته روشنفكرتاريا و ملاتاريا به انقلاب او جفا كردند، استقلال را به وابستگى برگرداندند و آزادى را به استبداد تحويل كردند و اسلام را وسيله توجيه بى رحمانه‏ترين جنايتها و خيانتها ساختند، اين دو دسته در قهر و آشتى هاشان مردم را گوسفند و "توده‏ها" بيشتر به حساب نياوردند. اما خلق در جريان حركت خويش روحانى و روشنفكر خويش را بازيافت. جريان تاريخى نهضت رهايى بخش ما، اينك بيش از هر زمان قوى شده است. با وجود اين ملاتاريا با همدستى روشنفكرتاريا ايران را به بدترين استبدادها و فقرآورترين وابستگى‏ها سوق مى‏دهند و در برابر خود مقاومت نسل بر استقامت امروز را مى‏يابند. قدرتهاى خارجى با تمام توان مى‏كوشند، واقعيت جديد يعنى روحانى نو و روشنفكر نو كه در كوره انقلاب خلوص پيدا كرده‏اند را از سر راه بردارند، كار بعدى آنها اينست كه جاى ملاتاريا را با روشنفكرتاريا كه با فرهنگ سلطه گر سازگار و به سازماندهى وابستگى و استبداد تواناست عوض كنند. به ملاتاريا مقام توجيه كننده استبداد و وابستگى را بيشتر نخواهند داد.

      باز به همان سخن مى‏رسيم، نبرد و مقابله سرانجام بخش ما هنوز با امريكا سلطه گر و ايادى اوست.